انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

داستان زیبای چت-عشق-دروغ


زن

 
قسمت چهل و يكم
باورم نمیشد که اتفاقی برای پدرم افتاده باشه .. با نگرانی دستهام رو گذاشته بودم رو نرده ، نیم خیز شده بودم و داشتم پایین رو نگاه میکردم که آرش منو دید… یه سرفه ای کرد تا سیاوش متوجه من بشه و حرفش رو قطع کنه.. موفق هم شد ، چون سیاوش و بقیه بلافاصله برگشتن سمت من … آرش یه خنده ی مصنوعی کرد و با گفتن : " به به .. سلااام . آقا سامی گل" اومد سمت راه پله ها ..سر تا پا سیاه پوشیده بود … ته ریشی هم داشت .. که نشون میداد چند روزی میشه که ریشش رو کامل نزده و فقط مرتبشون کرده … مامان و سوگند هم دست کمی از اون نداشتن ، ماتم و عزا از سر و روشون میبارید .. هر دوتاشون یه سلام بلند بالا بهم دادن ، یه ماسک خنده رو صورتشون زدن و به دنبال آرش ، راهی شدن سمت طبقه بالا .... وااای خدایااا .. حاضرم همه چیزم و بدم و این فکری که کردم ، اشتباه باشه … لحظه به لحظه ، ایمانم نسبت به چیزی که فکر کرده بودم ، بیشتر میشد ... دوست داشتم زبون داشتم و بهشون میگفتم بابام کوش؟ اما هر کاری می کردم .. نمی تونستم حرف بزنم .. کلافه شدم … با نگرانی و بغض .. همه توانم رو جمع کردم .. دستهام و مشت کردم و چشمهام و بستم .. یه چیزی شبیه به " بااااا" از گلوم خارج شد...
آرش نگران تر شد و به سرعتش اضافه کرد ... دوتا پله یکی کرد و سریع خودشو رسوند بهم و بغلم کرد ... خیلی به آغوشش احتیاج داشتم .. احساس میکردم یه تکیه گاه مطمئنه ... خودمو تو بغلش رها کردم و نشستم رو زمین .. انگار پاهام جون نداشت ، توان نداشت که سنگینی بدنم رو نگه داره ... با نشستن من ، آرش هم مجبور به نشستن شد ... دوباره سعی کردم حرف بزنم ، با بغض گفتم : بااا ... آرش گرم تر از همیشه منو تو آغوشش گرفت و گفت
- جانم ؟ چی شده سامی جان ؟ چی میخوای بگی؟
صدای سیاوش رو شنیدم که از پشت سرم میومد و میگفت : چی میخوای سامی ؟ حرف بزن .. سعی کن حرفتو بزنی .. بگو چی میخواهی
صدای گریه ی مامانمو میشنیدم .. که با هق هق سوگند قاطی شده بود ... سرمو تو سینه ی آرش کرده بودم و نمیخواستم هیچ کس و هیچ چیز رو ببینم ... خدایا این همه بدبختی واسه منه ؟ مگه چی کار کرده بودم ؟ تقاص چیو داشتم پس میدادم ؟؟ صداها بهم نزدیک و نزدیک تر میشدن .. حالا دیگه مطمئن بودم همه اشون بالا سرم وایسادن … صدای سیاوش رو شنیدم : سامی … چته پسرم ؟ چرا گریه میکنی ؟
دستش رو روی بازوم احساس کردم ، داشت منو از بغل آرش میکشید بیرون .. دوباره شروع کرد به حرف زدن : بیا اینجا ببینمت .. بیا اینجا بگو ببینم چی شده؟ چی تو مغزت میگذره؟
زور اون و کمک آرش .. منو از بغلش کشید بیرون .. با چشمهای خیس و ملتمسم داشتم نگاهشون میکردم … به مامانم نگاه کردم .. به سوگند .. به ترانه که تازه از اتاقش اومده بود بیرون و کنار سوگند ، روبه روی من ایستاده بود و نگران داشت ما رو نگاه میکرد ...
صدای سیاوش نگاه منو از بقیه گرفت و متوجه خودش کرد: سامی ... چی شده ؟ حرف بزن
سعی کردم.. اما نشد .. نتونستم دوباره حرف بزنم ... فقط نگاشون کردم .. دست انداختم پایین مانتوء مامان رو گرفتم و همه توانم رو جمع کردم .. باید حرف میزدم .. با گریه گفتم : بااببباا
با این کارم ، مادرم با گریه نشست رو زانوش و سیاوش یک دفعه از جاش پرید .. کاملا روبه روی من نشست و چونه ام رو گرفت تو دستش و مجبورم کرد که نگاهش کنم : ببینم تو گفتی بابا .. آره ؟ من درست شنیدم ؟؟
کلمه بابا که از دهنش خارج شد .. آتیش گرفتم ... به هق هق افتادم و با تکون دادم سرم بهش فهموندم که درست فهمیده .... بر خلاف من که داشتم گریه میکردم .. سیاوش کاملا سر حال بود و به صورت علنی داشت میخندید ... این کارش داشت دیونه ام میکرد .... قبل از اینکه بخوام حرکتی علیه اش بکنم .. از جلوم بلند شد و رفت پیش سوگند ایستاد و با خوشحالی گفت : خانمها ... آرش خان .. فهمیدین ؟ شنیدین ؟ اون حرف زد .. پدرش رو صدا کرد ... اون گفت بابا … نگران پدرشه ...
دوباره شروع کرد به راه رفتن .. اومد سمت من و آرش و مامان … نشست روبه روم .. سر جای قبلیش و گفت : حرف بزن سامی .. اصلا .. میخواهی با پدرت حرف بزنی؟ آره ؟
باورم نمیشد چی داره میگه .. یعنی خل شده ؟ چرا داشت اینطوری میکرد ؟ همه صورتم پر از تعجب بود … برگشتم مامان رو نگاه کردم … سیاوش دست کرد تو جیب شلوارش و موبایلش رو در آورد .. داد دستم و گفت
- بگیرش .. بیا .. شماره پدرت رو بگیر و باهاش حرف بزن ..
نمیخواستم تو دیونه بازیش شریک باشم .. شایدم داشت باهام شوخی میکرد .. اما معلوم بود اصلا شوخی نمیکنه و دیونه بازی در نمیاره .. کاملا جدی داشت حرف میزد و هیچ کس هم مانعش نمیشد .. برگشتم با تردید مادرم رو نگاه کردم ... دیگه گریه نمیکرد ... با نگاهم داشتم ازش میپرسیدم که چی کار کنم؟؟ دوباره سیاوش حرف زد
- بگیرش دیگه ... مگه تو نمیخواهی با پدرت حرف بزنی ؟ مگه نگرانش نبودی ؟ بگیر دیگه ...

با تردید دستم رو بردم جلو و موبایل رو ازش گرفتم .. شماره پدرم رو وارد کردم و دگمه کال رو زدم ... بعد از چند ثانیه .. گوشی رو گذاشتم کنار گوشم .. نمیدونم بوق چندم خورد که صدای پدرم رو از اون طرف خط شنیدم
- بله بفرمایین ؟

وااای خدایاا .. یعنی حقیقت داره ؟ بابام زنده است ؟؟ آره صدای خودش بود .. دوباره صدای پدرم رو شنیدم
- الو ؟ چرا حرف نمیزنی؟

جای حرف زدن ، فقط گریه میکردم .... صدای سیاوش رو شنیدم که گفت
- حرف بزن .. مگه نگران بابات نبودی ؟ خب بابات اونور خطه ... حرف بزن باهاش ...
- بباااببا .. با با
- جاانم پسرم ؟ جانم عزیزم ؟

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ، گوشی رو دادم دست سیاوش و خودمو انداختم تو بقل آرش و زار زار گریه کردم ... دیگه نشنیدم که سیاوش به پدرم چی گفت و چظوری گوشی رو قطع کرد؟ نفهمیدم چقدر تو بقل آرش گریه میکردم تا بلاخره ارووم شدم ... هیچکس هیچی نمگفت و همه جا ساکت بود .. وقتی از بقل آرش اومدم بیرون .. یه نگاهی به اطرافم انداختم ... هیچکس ، غیر از منو آرش ، طبقه دوم نبودیم ... برگشتم با چشمهای پر از سئوال ، آرش رو نگاه کردم ... اون فهمید منظورم چیه .. گفت
- آرووم شدی ؟ پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن .. همه رفتن پایین .. پاشو ما هم بریم پیششون

به حرف آرش گوش کردم و با کمک خودش ، از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی .. خدایا شکرت که اشتباه فکر کرده بودم و پدرم زنده بود .. وارد دستشویی شدم و درو بستم .. یه نگاه تو آینه به خودم انداختم ، بد جوری به هم ریخته بودم .. شیر آب رو باز کردم و مشتم رو پر از اب کردم و زدم به صورتم .. خنکی آب ، حالم رو جا آورد ... دوباره و سه باره آب ریختم رو صورتم ... دلم بیشتر خنکی میخواست .. میخواستم این آب ، سر تا سر سرم رو بپوشونه و افکار مزاحمو از کله ام بشوره و خارج کنه ... احساس میکردم مغزم جوش آورده ... بی اختیار سرم رو کردم زیر شیر آب و از ته دلم نفس کشیدم .... اخیشش ... احساس میکردم مغزم خنک شده ... چند ثانیه همونطور موندم ، تا اب ، به همه جای سرم نفوذ کنه ، از لابه لای موهام رد شه و از گوش و گردنم هم سرازیر شه ... وقتی حسابی همه جای کله ام خیس شد ... سرمو از زیر شیر آب کشیدم بیرون و جلوی آینه ایستادم ... دوباره به صورتم ، به چشمهای پف کرده ام .. به موهای خیس و به هم ریخته ام که آب چکه چکه ازش میچکید .. نگاه کردم ... احساس زنده بودن بهم دست داد .. اون کرختی صبح .. دیگه تو وجودم نبود ... من تونسته بودم حرف بزنم .. گفته بودم بابا ... دوباره سعی کردم حرف بزنم... چشمهام رو بستم ... یه یا علی گفتم و آرووم گفتم : " بابا " چشمهام رو باز کردم .. خدایا شکرت .. میتونم حرف بزنم .. تو آینه به خودم نگاه کردم .. به لبهام .. دوباره گفتم : " بابا " از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم .. برای دهمین بار پدرم رو صدا کردم ... حالا نوبت بقیه بود .. میخواستم بدونم اسم بقیه رو هم میتونم صدا کنم یا نه ؟ سعی کردم ، اسم هر کسی که میشناسمش رو بیارم .. احتیاج به تمرکز داشتم .. چشمهام رو بستم و اولین چیزی که گفتم ، این بود : " دلارام " وقتی صدای خودمو شنیدم ، با نگرانی به تصویر خودم تو آینه زل زدم ... خدایا ... این دلارام چی میخواست از زندگیم ؟ چرا دست از سرم بر نمیداشت ؟ منکه اصلا بهش فکر هم نکرده بودم.. چرا همش تو ذهنم بود ؟ چرا راحتم نمیزاشت ؟؟ ااااه !
ناخود آگاه مشتم رو پر از آب کردم و پاشیدم به تصویر خودم تو آینه ... مات و مبهوت به تصویر مبهم خودم ، تو اینه زل زدم که یکی زد به در دستشویی ... صدای آرش رو شنیدم
- سامی ... سامی جون .. خوبی ؟ حالت خوبه؟
خواستم بگم اره خوبم .. که منصرف شدم ... نمیدونم چرا ، اما دوست نداشتم بفهمن که من میتونم حرف بزنم .. دوست داشتم برای همیشه ساکت بمونم ، بخاطر همین .. یه دستی به موهام کشیدم و در دستشویی رو باز کردم ... آرش ، منو که دید .. یه خنده ای کرد و گفت
- چی کار میکردی اون تو ؟ دوش گرفتی ؟ ( دست کشید لای موهام) موهات خیسه خیسه .. سرما میخوری پسر .. بزار یه حوله بیارم ، سرتو خشک کن
اینو گفت و رفت سمت اتاقی که من تو این مدت توش بودم ... دستش رو گرفتم و مانع از رفتنش شدم ... برگشت سمتم و گفت : نمیخواهی موهاتو خشک کنی؟
سرم و به نشونه ی " نه " بالا بردم .. اونم اصراری نکرد و سر جاش وایساد .. چند ثانیه به چهره ی ارش خیره شدم .. به لباسهاش نگاه کردم .. پس چرا مشکی پوشیده بود ؟ هم اون هم مامان اینا ... چرا ریشش رو نزده بود ؟ حتما اتفاقی افتاده بوده ... دستم رو بردم سمت پیرهن میشکیش و گرفتمش تو دستم .. به آرش یه نگاهی کردم .. دستم رو کشیدم رو ریشش ... سرم رو به نشونه ی چرا .. به چپ و راست بردم ... ارش فهمیده بود منظورم چیه .. دست پاچه شد و گفت
- شرمنده سامی جان .. من نمیفهمم منظورت چیه ... بیا بریم پایین ... همه منتظرن

منتظر عکس العمل من نشد و بلافاصله رفت سمت راه پله ها ... من بی حرکت ایستاده بودم و داشتم نگاهش میکردم .. حالا دیگه مطمئن بودم یه خبرایی هست ، که اینها دارن از من قایمش میکنن ... آرش رو پله ی دوم یا سوم بود که برگشت سمت من و گفت
- چرا وایسادی ؟ بیا دیگه

ترجیح دادم سکوت کنم ، دنبال آرش برم پایین و از مامان اینا بشنوم که چی شده ...
مامان ، سوگند ، سیاوش و ترانه ، تو سالن پذیرایی نشسته بودن … همونجایی که وقتی با نازی اومدم ، نشسته بودیم و این سالن آخرین جایی بود که قبل از بی هوش شدنم یادم میومد .. وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم ، همه به احتراممون بلند شدن .. منم یه لبخند کمرنگی زدم و سرم رو به نشونه ی سلام ، پایین آوردم و دیگه سرم رو بالا نبردم .. نمیدونم چرا ، اما نمیخواستم با کسی چشم تو چشم بشم .... سیاوش اومدم سمتم و بهم گفت
- سامی جان .. اینجارو که یادته ؟
با سر بهش گفتم که " آره " ادامه داد
- آخرین باری که اینجا بودی .. کجا نشسته بودی ؟

به جایی که سوگند نشسته بود اشاره کردم ... سوگند خواست از جاش بلند شه که سیاوش گفت
- نه نه .. نیازی نیست بلند شی سوگند جان ... بشین عزیزم .. فقط میخواستم ببینم درست یادش هست یا نه
سیاوش دستش رو گذاشت پشت کمرم و تقریبا هولم داد سمت یکی از صندلی ها و خودش هم کنارم نشست ... آرش هم رفت جایی نشست که آخرین بار ، نازی نشسته بود .. رو کردم به مادرم که داشت با نگرانی نگاهم میکرد ... یه لبخند بی روح بهش زدم و نگاهمو ازش گرفتم و به سیاوش که داشت با چشم و ابرو با آرش صحبت میکرد ، خیره شدم ... سیاوش که متوجه نگاه سنگینم شد ، برگشت سمتم و گفت : جانم ؟ چیزی میخوای؟
سرم رو به نشونه آره .. اوردم پایین و با دوتا دستهام ادای نوشتن رو در آوردم و بهش فهموندم که برای حرف زدن قلم و کاغذ میخوام
سیاوش یه ذره تعجب کرد و بهم گفت : سامی .. سعی کن حرف بزنی .. تو میتونی .. دیدی .. بالا که بودیم ، تونستی حرف بزنی .. تو نشون دادی که میتونی .. پس ادامه بده و سعی کن حرف بزنی
سرم و به نشانه منفی به چپ و راست بردم و دوباره با دستهام ادای نوشتن رو در آوردم .. اما اینبار ، عصبی تر از قبل ... احساس کردم مادرم آروم آروم داره اشک میریزه .. اما به روی خودم نیاوردم .. سیاوش معلوم بود که گیج شده ، اما سعی کرد خونسرد باشه ، از سالن رفت بیرون و با یه کاغذ و قلم برگشت و اونها رو داد دست من ... منم نوشتم : چی شده ؟ برای کسی ، اتفاقی افتاده ؟
سیاوش وقتی خوند ... یه ذره مکث کرد و رو به مادرم گفت
- خانم رااد .. سامی میپرسه چی شده ؟ برای کسی اتفاقی افتاده ؟ خواهش میکنم بهش بگین ..
صدای گرفته ی مادرم رو شنیدم که به زحمت میخواست حرف بزنه ... معلوم بود چیزی که میخواد بگه ، خیلی عذابش میده .. چند بار برگشت ، آرش و سوگند رو نگاه کرد و با ترید گفت
- آخه چطوری بگم ؟ سامی .. پسرم ... عموت ... تسلیت میگم
لبهای مادرم رو میدیدم که جلوم داره باز و بسته میشه ، اما صدایی نمیشنیدم ... تسلیت .. عموم .. واااای عموووم .. صدای گریه سوگند رو شنیدم ... آرش اومد سمتم و بغلم کرد .... خواستم حرف بزنم ... اما انگار یه چیزی راه گلوم رو بسته بود ، نه میتونستم نفس بکشم . نه گریه کنم . نه ......
سعی کردم خاطراتی که با عموم داشتم ، به یاد بیارم ... عموم ... خیلی سخت نبود .. خیلی تو ذهنم کندو کاو نکردم .. اینقدر باهاش خاطره داشتم که نیازی به فکر کردن نبود ... از بچگیم باهاش خاطره داشتم و تقریبا حکم پدرمو داشت … یاد آخرین خاطره ای که ازش داشتم افتادم .. تو جشن المیرا .. با مینا.. حیاط پشتی … همون خاطره .. چهره ی عموم رو پیش من ، کاملا عوض کرده بود و بعد از اون ماجرا ، سعی میکردم اصلا باهاش رو به رو نشم … اما بیشتر که فکر کردم ، دیدم ، به قدری خاطره های خووب با عموم دارم ، که بدیه آخرین خاطره رو میپوشونن
آرش کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود تو دستش و پشت سر هم میگفت
- تسلیت میگم عزیز .. غم آخرت باشه ..
سوگند و مامان هم آروم گریه میکردن .. اما من اصلا اشکی تو چشمهام نبود .. یاد اشکان افتادم .. حالم ازش به هم میخورد .. یه جوری ، انگار تو دلم ازش کینه داشتم .. نمیدونم شاید از اینکه پدرش مرده بود ، خوشحال بودم ... با اینکه پدر اون ، عموم بود ، اما فکر اینکه اون الان ناراحته ، خوشحالم میکرد ...
از جام بلند شدم ، دست آرش رو پس زدم ، قلم و کاغذ رو برداشتم و نوشتم : کی این اتفاق افتاد؟
آرش خوندش و بهم گفت
- همون شب که حال تو بد شد ، دیشب سوم اون خدا بیامرز بود
سری به نشانه ی تاسف تکون دادم ، خودکار و کاغذ رو انداختم رو میز و راه افتادم سمت اتاق خودم ... همه تعجب کرده بودن و برای یه لحظه صدای همه قطع شد ... سیاوش صدام کرد
- سامی .. کجا ؟
هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم ... به اتاقم که رسیدم ، در رو بستم و رفتم رو تخت پشت به در، دراز کشیدم .. زیاد طول نکشید که سیاوش وارد اتاق شد و اومد رو تخت نشست و گفت : سامی .. چی شده ؟ برگرد .. باهام حرف بزن
به حرفش اعتنا نکردم و برنگشتم ... سیاوش ادامه داد : سامی .. من که میدونم تو میتونی حرف بزنی .. اون بند اومدن زبونت هم توهم بود ... از همون اولش اگه سعي ميكردي حرف بزني .. ميتونستي ، اما بعد از جريان ديشب ، به خودت تلقين كردي كه نميتوني حرف بزني ... این بازی ها برای چیه؟ برگرد بگو ببینم چی شده؟
بازم جوابش رو ندادم ... دوباره ادامه داد : نمیخواهی مادرت اینا رو خوشحال کنی ؟ اونها نگران حالت هستن
کاملا غیر ارادی گفتم : نمیخوام کسیو ببینم .. خواهش میکنم ، بگو از اینجا برن
سیاوش هیچی نگفت و از اتاق رفت بیرون
از دست خودم عصبانی بودم .. از اخلاقم بدم اومده بود .. چرا اینطوری شده بودم ؟ عموم مرده بود و من بخاطر ناراحتیه اشکان ، خوشحال بودم .. آخه چرا ؟ اشکان که مثل برادرم بود ، اشکان که باهاش از بچگی بزرگ شده بودم .. وای خدایا ، المیرا الان چه حالی داره ؟ زن عموم ؟ حتما تا الان هزار بار غش کرده ، یاد مینا افتادم .. یعنی اون الان داره چی کار میکنه ؟ خیلی دوست دارم بدونم ناراحته ؟ خوشحاله ؟ نمیدونم ... نمیدونم ... سعی کردم چهره ی عموم رو بخاطر بیارم ... چقدر مهربون بود .. کاش هیچوقت اون شب ، اون و مینا رو تو اون حال نمیدیدم ، یه چیزی تو وجودم داشت عذابم میداد .. یه چیزی گلوم رو داشت فشار میداد .. یه چیزی مثل بغض ، اما گریه ام نمیومد ... بلند شدم نشستم رو تخت ... خدایا ، عموم رو خاک کردن و من بالا سرش نبودم .. یادمه همیشه بهم میگفت " سامی، وقتی من مردم ، بعد از خدا ، المیرا رو به تو میسپارم ، المیرا بیشتر از هر کسی ، تو رو دوست داره و از تو حساب میبره" خدایا ، الان المیرا کجاست ؟ داره چی کار میکنه ؟ اشکان ؟ الان اشکان به من نیاز داره ... از جام بلند شدم .. خواستم از در اتاق برم بیرون که سیاوش جلوم ظاهر شد
- به به .. کجا به سلامتی ؟
خواستم ردش کنم و از در اتاق برم بیرون .. اما نزاشت ، جلوم رو بست .. با کلافگی گفتم
- آقای دکتر ، من باید برم
- کجا ؟
- خونه ی عموم اینا (بغض کرده بودم .. احساس میکردم هر لحظه ممکنه اشکم بریزه ... کلمات بعدی رو گفتم ، همینطور هم شد و اشکم سرازیر شد) عموم مرده .. من نرفتم سر خاکش ..
سیاوش بغلم کرد و گفت : اوکی . اوکی .. میریم .. کی میخوای بریم ؟
خودمو تو بغلش رها کردم و گریه ام به هق هق تبدیل شد و ما بین هق هقم گفتم : الان .. الان بریم . خواهش میکنم
سیاوش همونطوری که سفت بغلم کرده بود و موهام رو نوازش میکرد .. گفت : باشه .. با این لباسها میخواهی بری ؟ یا بریم خونه اتون لباسهات رو عوض کنی؟
از بغلش اومدم بیرون .. اشکهام رو پاک کردم .. به لباسهام نگاه کردم ... مناسب ختم نبود .. اما ، نمیخواستم برم خونه ..
- نه نمیخوام برم خونه ... همینطوری بریم .. خواهش میکنم
- اوکی . هر طور تو بخوای .. پس برو یه آب به دست و صورتت بزن ، منم میرم لباسهام رو عوض کنم .. الان میام
منتظر جوابم نشد و از اتاق رفت بیرون .. احساس میکردم دوست دارم تا قیامت گریه کنم ... خودم رو دمر انداختم رو تخت و از ته دلم گریه کردم " عمووو . عموی خوبم "
نمیدونم چقدر از گریه کردنم میگذشت که صدای در اتاق ، منو به خودم آورد .. بلافاصله برگشتم سمت در و نشستم رو تخت ، با کف دستم اشکهام رو پاک کردم و گفتم : بفرمایید
ترانه در و باز کرد و با یه دست کت و شلوار وارد اتاق شد ... نگاهش اشک آلود و نگران بود .. اما سعی میکرد به روی خودش نیاره ... منم سعی میکردم حد الامکان ، باهاش چشم تو چشم نشم .. نمیدونم چرا اما بلند شدم و روم رو برگردونم سمت حیاط ، رفتم سمت در شیشه ای که رو به حیاط بود و پشتم رو به ترانه کردم ... شاید میترسیدم که چشم های اشک آلودم ، رسوام کنه ... بهم نزدیک شد و گفت : " ببخشید مزاحمتون شدم ، عموم گفتن این کت و شلوار رو بدم بهتون ، ببینین اندازه اتون میشه یا نه ؟"
بدون اینکه برگردم گفتم
- مرسی
- بزارمش همینجا ؟
اصلا نگاه نکردم ، ببینم کجا رو میگه .. اما گفتم : بله ممنون ..
اونم بدون هیچ حرفی ، کت و شلوار رو گذاشت و رفت ... وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم ، فهمیدم از اتاق رفته بیرون .. برگشتم سمت جایی که ترانه ایستاده بود ... دیدم کت و شلوار رو گذاشته رو تخت ... رفتم سمتش ، یه کت و شلوار مشکی ، با کراوات مشکی و یه پیرهن سفید ... از کاور درشون آوردم و تنم کردم ... یه مقداری برام گشاد بود ، اما همچین بد هم نبود ... کراواتم رو بستم و از در اتاق رفتم بیرون ... تو دستشویی یه آبی به دست و صورتم زدم و موهام رو مرتب کردم ... از دستشویی که اومدم بیرون ، صدای سیاوش رو شنیدم
- اندازه ات بود .. آره ؟ اگه پوشیدی و آماده ای ، بیا پایین که بریم
بدون هیچ حرفی ، از راه پله ها رفتم پایین ، سیاوش ، کت و شلوار شیک مشکی ای پوشیده بود و جلوی تلویزیون منتظر من بود ، تا منو دید ، از جاش بلند شد و گفت : به به .. ببین چی شدی پسر .. تقریبا هم سایزیم ... راحتی توش ؟
با تکان دادن سرم ، بهش فهموندم که آره ... راحتم
- خب حاضری ؟ بریم ؟
باز هم فقط سرم رو تکان دادم و رفتم سمت در ورودی ساختمان .. سیاوش هم به دنبالم به راه افتاد و قبل از اینکه از در ساختمان خارج بشیم .. با صدایی شبیه به فریاد گفت : ترانه جاان .. عمو .. ما رفتیم .. برای نهار ، بهت زنگ میزنم ... باای
وارد کوچه ی عمو اینا که شدیم ، پرچم های مشکی که از در خونه ی عمو اینا آویزون بود رو که دیدم ، احساس کردم قلبم فشرده شد .. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با صدای بلند ، زدم زیر گریه ... سیاوش بلافاصله ماشین رو یه گوشه پارک کرد و سعی کرد بغلم کنه : سامی جان .. پسرم .. آروم باش ... آرووم
تو بغلش نموندم و در ماشین رو باز کردم و به سرعت از در ورودی خونه عمو اینا ، که باز بود ، وارد حیاط شدم ... 3-4 تا ماشین تو حیاط بود که برام آشنا نبود ، منتظر سیاوش نشدم و طول حیاط رو به سرعت طی کردم و در ورودی ساختمان رو باز کردم و رفتم توو ...
انگار خونه شلوغ بود ... خيلي سر و صدا ميومد .. اولین کسی که دیدم مینا بود ... داشت یه سینی بزرگ حلوا رو میبرد داخل سالن پذیرایی .. تا منو با اون حال پریشون دید .. یه جیغ کوتاه کشید و بلند دااد زد : خاله .. الی .. اشکااان .. ساام اومده ... سامی
حالم از مینا به هم میخورد .. بخاطر همین ، خیلی سریع ، بدون اینکه حتی بهش سلام کنم ، ازش رد شدم و رفتم سمت سالن پذیرایی .. یه دفعه صدای جیغ و گریه ی المیرا بلند شد ... دیدم سراسیمه از تو پذیرایی اومد بیرون و خودش رو انداخت تو بغلم و باگریه و جیغ و هق هق شروع کرد به حرف زدن
- داداشم .. اومدی ؟ سلاام داداشی ... چه دیر اومدی .. سامی .. المیرا یتیم شد .. باباییمو گذاشتن تو خااک ...
حرفهاش جیگرم رو آتیش میزد ... محکم بغلش کردم و پابه پاش اشک ریختم .. بلافاصله زن عموم و اشکان و مادر مینا هم اومدن پیشمون ، اشکان رو که دیدم ، دلم یه جوری شد ، چقدر شکسته شده بود .. چقدر به هم ریخته بود .. ریشش کامل و پر در اومده بود .. چشمهاش یه کاسه خون شده بود ... یه گوشه وایساده بود ، تکیه اش رو به دیوار داده بود ، داشت نگام میکرد و آرووم آرووم اشک میریخت ... به کمک زن عموم ، المیرا رو از بغلم بیرون اوردم و رفتم سمت اشکان ... هنوز بهش نرسیده بودم که اشکان بلند بلند زد زیر گریه و خودش رو انداخت تو بغلم و منم محكم .. با همه وجودم بغلش كردم
- سامی کمرم خم شده .. سامی
- سامي بميره كه تو كمرت خم نشه ...
نميتونستم خودمو كنترل كنم و بدتر از همه اشون ، بلند تر از همه اشون و پر سوز تر از همه اشون ، گريه ميكردم .... خداایاا .. من چی کار کنم ؟ با این همه درد ... خدایا غم و درد اشکان و بگیر ، بده به من .. من چقدر احمق بودم که از ناراحتیه اشکان ، خوشحال شده بودم .... خدايا منو ببخش ... منه خر ... چطوري تحمل كنم ، وقتي اشكان اين همه غم داره ؟؟!!
     
  
زن

 
قسمت چهل و دوم
یک ساعتی از رسیدن ما به خونه عموی خدا بیامرزم گذشته بود ، تقریبا همه آرووم شده بودیم و تو سالن پذیرایی هر كس واسه خودش ، يه گوشه اي نشسته بود، سیاوش و اشکان ، رو کاناپه ی سمت راست من نشسته بودن ... دیگه خبری از ناراحتی ای که تو دلم از اشکان داشتم ، نبود .. نمیدونم چرا ، اما کاملا یادم رفته بود که از اشکان دلخوری ای دارم ، دوست داشتم هر کاری بکنم تا یه کم ، بار غمش رو کمتر کنم ... المیرا ، کنار من، رو مبل دونفره نشسته بود و تقریبا تکیه اش رو به من داده بود .. نفس هاش نامنظم بود و هر چند ثانیه یک بار، انگار که داره خفه میشه ، یه نفس بلند میکشید و راه تنفسش رو باز میکرد ... کاملا مشخص بود که تو این چند روز نه چیزی خورده .. نه خوابیده ... خیلی ضعیف شده بود ... نگاهش اصلا شیطنت و بازیگوشیه همیشه رونداشت ... زن عمو هم که انگار چشمه ی اشکش خشک شده ، به یه گوشه خیره شده بود و هر چند دقیقه یکبار ، چیزی از تشریفات مراسم هفتم به ذهنش میرسید و به خواهرش، مادر مینا ... گوشزد میکرد و دوباره ساکت میشد و خیره به رو به روش نگاه میکرد. خواهر کوچیکه ی زن عموم هم به همراه همسرش و دو تا پسر بچه هاش اونجا بودن و یه گوشه ی سالن ، نشسته بودن.
این میون ، تنها چیزی که منو بی نهایت متعجب کرده بود ، رفتارهای زننده ی مینا بود که بی پروا .. دوره اشکان میگشت و قربون صدقه اش میرفت ، طوری که همه ی حاضرین جمع ، متوجه ی رفتارش شده بودن ... مینا تقریبا مدیر تدارکات مجلس بود و رو کارهای مرضیه خانم ، کارگر خونه ی اشکان اینا، نظارت داشت ، معلوم بود ، همچین از مرگ عموم ، ناراحت نشده بوده .. حتما 206 که از خوش خدمتی هاش ، به عموم گیرش اومده بود، تو حیاط همین خونه ، پارکه .. چقدر من از این دختر متنفرم .. چقدر یه ادم میتونه کثیف باشه که به خاله اش ، به کسی که شیرش رو خورده ، خیانت کنه ؟؟
تو همین فکرها بودم و داشتم با موهای المیرا بازی میکردم ، تا ارووم بشه که زن عموم گفت
- سامی جان .. پسرم .. این المیرا اصلا به حرف من گوش نمیکنه ، این چند شب ، همه اش با زوره سرم و آرام بخش و آمپول بهش غذا دادیم و خوابوندیمش، بهش بگو یه چیزی بخوره .. هیچی از بچه ام نمونده به خدا
یه تکونی به المیرا دادم ، از وا رفتگی درش آوردم و صورتش رو گرفتم سمت صورتم و تو چشمهای بی جونش نگاه کردم
- آره ؟ زن عمو راست میگه ؟ میخواهی خودتو به کشتن بدی؟
هیچی نگفت و فقط نگام کرد ... دیدم انگار بازم ، جا برای حرف زدن و نصیحتش دارم .. این بود که ادامه دادم : ببینمت المیرا خانم ... منم نه نهار خوردم ، نه صبحانه ، الان میگم مرضیه خانم غذا بیاره .. با هم بخوریم .. اوکی؟
بعد برگشتم زن عمو رو نگاه کردم و پرسیدم : راستی .. ساعت چنده ؟ شما نهار خوردین؟
به جای صدای زن عموم ... صدای پر ناز و افاده ی مینا رو شنیدم که در جواب سئوالم گفت : مگه شما ساعت ندارین ؟؟ ساعت 3 بعد از ظهره .. همه نهار خوردن .. جز من و اشکان و المیرا
سیاوش که تا الان ساکت بود ، گفت : ئه ، شما چرا نهار نخوردین مینا خانم ؟
- آخه بدون اشکان ، غذا از گلوی من پایین نمیره
از حرفهاش ، حالت تهوع بهم دست داد اما سعی کردم به روی خودم نیارم ... برگشتم سمت المیرا و یه دستم رو انداختم زیر کمرش ، یه دستم رو هم انداختم زیر رون پاش و مثل همیشه رو دستم ، بلندش کردم و گفتم : خب پس .. حالا باید با من نهار بخوری ...
با این کارم ، همه از تعجب یه تکونی به خودشون دادن و هر کس به نوعی ، یه صدا از خودش در آورد ، المیرا هم یه خنده ای کرد که خستگی از تنم در رفت و گفت : داداشی نکن ... حالت خوب نیست ، بدتر میشیااا .. به خدا میل ندارم
من به راهم ادامه دادم و حرفهای سیاوش رو که صبح بهم زده بود ، تحویل المیرا دادم : نمیخورم و نمیشه و نمیتونم ... نداریم .. حالا که من اینجام ، باید به قانون من عمل کنی وگرنه همين الان پرتت ميكنم زمين و ميرم همونجايي كه بودم
داشتم به راهم ، به سمت آشپزخونه ادامه میدادم که یاد حرف مینا افتادم که گفته بود اشکان هم نهار نخورده ، برگشتم سمت اشکان .. ديدم داره با لبخند کمرنگی ما رو نگاه ميكنه ، بهش گفتم : داداش ، از کی تا حالا ، من تو این خونه ، بدون تو سر ميز غذا میشینم ؟ پاشو .. پاشو ببینم ، تو هم باید غذا بخوری
یه دفعه مینا ، عین برق گرفته ها ، پرید سمت اشکان و دستش رو گرفت و گفت : آره عزیزم .. پاشو .. سامی راست میگه .. پاشو بریم یه چیزی بخور .. دیگه جونی تو بدنت نمونده ... قربون چشمهاي نازت برم كه از بس گريه كردي ، پف كرده ... صبحانه هم كه نخوردي
ديگه يواش يواش داشت حالم به هم ميخورد ... نگاهم رو از اشكان و مينا برداشتم و با حرص ، راه افتادم سمت آشپزخونه ، مينا هم دست اشكان رو گرفته بود و داشت دنبال خودش ميكشيد
نميخواستم كارهاي جلف مينا ، اعصابم رو به هم بريزه .. براي اينكه به الميرا و اشكان ، روحيه بدم ، بايد اول اعصاب به هم ريخته ي خودمو تقويت ميكردم ... سعي كردم بي خيال مينا بشم و به چيزهاي خوب فكر كنم ... هنوز به آشپزخونه نرسيده بودم كه با صداي بلند مرضيه خانم رو صدا كردم : مرضيه خااانم ... يه لشگر آدم گرسنه داره هجوم مياره سمت آشپزخونه .. چيزي براي ساكت كردن قارو قور شكمشون دارين يا نه؟
مرضيه خانم رو از بچگي ميشناختم .. زن زحمت كشي بود كه تقريبا 30 سالي ميشد ، خونه ي عموم كار ميكرد ... هيكل گرد و قلنبه اش رو جلوي در آشپزخونه ديدم كه طبق معمول ، كفگير به دست بود ... با چهره ي مهربونش و خنده ي هميشگي اي كه رو لبهاش بود ، داشت نگام ميكرد و بهم گفت : آقا سامي، شما بفرمايين .. همه چي هست براي پذيرايي ..
خنديدم و يه سلام كردم بهش ... به هن هن افتاده بودم ... نميدونم من جون نداشتم ، يا الميرا سنگين شده بود ؟ مرضيه خانم فهميد الانه كه الميرا از دستم بيفته ، خودش رو از چهار چوب در كشيد عقب تا بتونم سريع با الميرا ، وارد آشپزخونه بشم .. وقتي رسيدم به آشپزخونه ، الميرا رو روي يكي از صندلي هاي نهار خوري گذاشتم و خودمم نشستم كنارش ... بلافاصله اشكان و مينا هم وارد آشپزخونه شدن .. اشكان اومد روبه روي من نشست ، مينا هم رفت سراغ يخچال و شروع كرد به دستور دادن به مرضيه خانم : مرضيه خانم ، براي اشكان ، جوجه كباب نزار .. دوست نداره ، براش باقالي پلو با ماهيچه بزار .. جوجه رو بزار واسه آقا سامي و الميرا ... اصلا بيا اينور ، بزار غذاي اشكان رو خودم گرم كنم
واااي اين دختر چقدر پر رو و بي شرم بود ؟؟؟ مرضيه خانم خيلي خانمي ميكرد كه هيچي بهش نميگفت ... مينا ديگه داشت شورش رو در مياورد ... اشكان هم هيچي بهش نميگفت ، اصلا انگار اين دختره رو نميبينه ، يا حرفهاش رو نميشنوه ... منم سعي كردم مثل اشكان باشم و كارهاي جلف مينا رو به روي خودم نيارم ...
بلاخره غذا ها گرم شد و مرضيه خانم ، ميز رو چيد ... ما هم مشغول خوردن شديم ، با اينكه خودم اصلا ميل نداشتم ، اما براي اينكه الميرا رو وادار به خوردن كنم ... مجبور شدم چند قاشقي ، از غذام بخورم ... مينا هم عين قحطي زده ها ، افتاده بود رو غذا و دو لپي داشت ميخورد .. اما اشكان ساكت بود و داشت با غذاش بازي ميكرد ... ترجيح دادم زياد بهش گير ندم و بزارم تو حال خودش باشه ... مينا كه انگار سير شده بود ، يه نگاهي به اشكان انداخت و گفت : اي واي اشكانم ، چرا هيچي نخوردي؟ بده به من ببينم قاشقتو
قاشق رو از دست اشكان گرفت و پر از برنج و گوشتش كرد و برد سمت دهن اشكان : بخور اشكان جان .. بخور قربونت برم ..
واااي از وقاحت اين دختره ، داشتم ديونه ميشدم ، ميخواستم بلند شم يه دونه محكم بكوبم تو دهنش كه ديگه اينطوري رفتار نكنه .. اشكان هم مثل اينكه از اين كار مينا شوكه شده بود ، سرش رو كشيد عقب و گفت : اااه مينا بس كن ديگه .. بخوام بخورم . خودم ميخورم .. ديگه اين لوس بازيا رو نداره
بعد از جاش بلند شد و رو به من ، يه ببخشيد گفت و از آشپزخونه رفت بيرون ...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و به دنبال اشکان ، از آشپزخونه زدم بیرون ... اشکان رفت تو حیاط ، رو پله ی ورودی ساختمون نشست ، منم رفتم کنارش نشستم .. حضور منو که حس کرد ، یه ذره خودشو جا به جا کرد تا جای من بیشتر باز شه و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : شرمنده سامی جان .. تو هم مریض بودی ، نتونستم بیام ملاقاتت ، الانم که اینجایی ، به هم ریخته ام .. اما به خدا خیلی نگرانت بودم .. آرش و عمو میگفتن حالت خیلی بد بوده ، اما باور کن .. شرایط من سخت تر از تو بود
- نه بابا این حرفها چیه ؟ من از تو توقعی نداشتم .. تو این موقعیت .. شماها باید منو ببخشین که پیشتون نبودم . تو هم باور کن که حالم خوب نبود .. در ضمن اگه هم میومدی که من نمیفهمیدم .. عین این 4 روز رو بیهوش بودم .. چیزی حالیم نبود که
برگشت یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت : ئه .. واسه چی بیهوش؟؟ چت شده بود تو اصلا ؟
از سئوالی که کرده بود .. یه جورایی حرصم گرفت .. یعنی نمیدونست چرا به هم ریخته بودم ؟ یعنی نمیفهمید چه احساسی به دلارام داشتم ؟ یعنی نمیدونست چه ضربه ای بهم زده ؟؟ نمیدونم والا ... شایدم دلارام هیچی بهش نگفته بود ... سعی کردم اصلا به روش نیارم .. اما تا کی میخواستم به این بازی ادامه بدم ؟ بلاخره یه جایی باید بهش میفهموندم که خر نیستم و فهمیدم چه بلایی سرم اورده و اگه الان اینجام ، از بزرگواریمه .. نه از حماقتم ... بهش گفتم
- میدونی چیه اشکان .. نمیدونم الان درسته این حرفو بهت بزنم یا نه ؟ اما باید بدونی که مشکل من جسمی نبود .. روحی بود .. از یکی ضربه خوردم .. که فکرشم نمیکردم .. یکی نشست زیر پای عشقم و بلندش کرد .. که حتی اگه خواهرمو باهاش لخت تویه اتاق میدیدم ، فکرم به همه جا میرفت ، غیر از اینکه اون طرف خیالهای خاام تو سرش بوده .. میدونی .. خیلی بهش اطمینان داشتم .. خیلی .. اما اون بدجوری باهام تا کرد
برگشتم تو صورتش نگاه کردم که تغییراتش رو ببینم ، میخواستم خجالت رو تو چشمهاش ببینم و ادامه دادم
- میدونی .. رفتن اون دختره خیلی برام مهم نبود ... نارو زدن اون رفیق نامرد ، دیونه ام کرد .. رفیقی که مثل برادرم بود
تعجب داشت از همه ی اعضای صورت اشکان میریخت ... یه ذره فکر کرد و گفت : ببینم تو چی داری میگی؟ تو یه رفیق بیشتر نداری .. اونم آرشه .. عشقی هم که تو زندگیت نبوده ... ببینم ، داری شوخی میکنی ؟ یا واقعا جدیدا اتفاق هایی افتاده که من بی خبرم ؟
چقدر قشنگ داشت رل بازی میکرد .. نمیدونستم بازیگر قهاری هم هست .. از اینکه داشت به شعورم توهین میکرد، داشتم دیونه میشدم ... خواستم چشمهام رو ببندم و بی خیال ختم و عزا داری بشم و هر چی از دهنم در میاد ، بارش کنم که در صدای زنگ در اومد ... جفتمون به خیال اومدن مهمون جدید ، از رو پله بلند شدیم .. اشکان گفت
- سامی هر کی اومد ، تا توی سالن راهنماییش میکنیم ، بعد میایم همینجا ، برام تعریف کنی ببینم چی شده هاا .. خب؟
یه زهرخندی که از صد تا فحش بدتر بود ، تحویلش دادم و روم رو برگردوندم سمت در ، تا ببینم کی ازش وارد میشه ... در حیاط ، به وسیله ی اف اف باز شد و آرش و سوگند و نازی وارد خونه شدن .... انتظار هر کسیو داشتم . غیر از اونها ... نمیدونم چرا حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ؟ مخصوصا افراد نزدیک خانواده ام ..اما به زور ، مجبور شدم همراه اشکان برم سمتشون .. اشکان از همونجا بلند به همه اشون سلام کرد و قدمهاش رو تند تر از من برداشت و سریع رسید بهشون و با همه اشون دست داد و احوالپرسی کرد
منم آرووم آرووم قدم برداشتم و رسیدم بهشون... با ارش و سوگند دست دادم و احوالپرسی کردم ، به نازی که رسیدم .. دیدم بغض کرده ... یه خنده ای کردم و دستم رو دراز کردم سمتش و گفتم
- آی آی آی .. خانم .. خواهش میکنم شما دیگه بساط گریه رو پهن نکنین که تازه من جمعش کردم
یه خنده ی زورکی زد و یه قطره اشک از چشمهاش چکید و گفت
- تسلیت میگم سامی ... تو این چند روز، وقتی خواب بودی . تقریبا هر روز ، با سوگند ، اومدم خونه ی ترانه و از حالت با خبر بودم ... امیدوارم غم آخرت باشه و دیگه هیچ وقت گرفتار همچین مریضیه سختی نشی
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم : ممنونم ، امیدوارم محبتهاتون رو تو شادی ها جبران کنم ..
یه دفعه صدای نکره ی مینا پیچید تو حیاط : اشکانی ، چرا نمیاین تو ؟؟ سوگند جون اینا رو سر پا ، توی حیاط نگه ندار عزیزم
برگشتم یه نگاهی به بقیه انداختم که وسط حیاط منتظر اتمام حال و احوال پرسیه منو نازی بودن .. دستم رو از دست نازی کشیدم بیرون و گرفتم سمت در ورودی ساختمان و گفتم
- بچه ها بفرمایین . بریم تو .. تو حیاط خوب نیست .. بریم تو که فک و فامیل اشکان الانه که پدرمون رودر بیارن
خودمو کشیدم عقب و اجازه دادم بقیه جلوی من راه برن ... میخواستم از پشت سر ، هیکل اشکان رو ورانداز کنم، هنوزم باورم نمیشد که اشکان با من اون کارو کرده ...
به در ورودی ساختمان که رسیدیم ، مینا چند قدمی اومد جلوتر و با بچه ها سلام احوالپرسی کرد بعد دستش رو انداخت دور بازوئه اشکان و به همراه من و بقیه وارد ساختمان شد .. هنوز به سالن پذیرایی نرسیده بودیم که دیدم سیاوش بلند شده ، داره با همه خداحافظی میکنه .. رفتم سمتش و گفتم
- دکتر دارین تشریف میبرین؟
دکتر حواسش به ما نبود، برگشت سمت من و با چشمهای همیشه خندون و مهربونش به من و بچه ها نگاه کرد و یه سلام .. اومد سمتمون با همه دست داد و رسید به من .. دستم رو گرفت و از جمع بچه ها کشید بیرون وگفت
- آره جانم ، من برم دیگه ، یواش یواش داره مهمون میاد براشون .. شما هم مثل اینکه با بچه ها خوشی، ترانه هم خونه تنهاست ... من میرم ، تو هم هر وقت خواستی ، بیا خونه
- خونه ؟ کدوم خونه؟
- کدوم خونه دوست داری بری؟
سئوالش خیلی برام جالب بود .. واقعا کدوم خونه میخواستم برم ؟ خونه ی سعادت .. یا خونه ی خودمون؟ نه نه .. اصلا دوست ندارم برم خونه ی خودمون . از شلوغیه اینجا هم خسته شدم .. احساس میکنم یواش یواش داره سر درد میاد سراغم ... دیدم بهترین راه فرار از این شلوغی ، فعلا رفتن با سیاوشه ، مقصدش زیاد مهم نیست.. مهم اینه که فقط از اینجا برم .. این بود که به سیاوش گفتم
- دکتر اگه اجازه بدین .. منم باهاتون میام
مثل همیشه یه لخند زد و گفت
- باشه عزیزم . هر طور تو راحتی ، برو خداحافظی کن تا بریم
- بله چشم ... شما برین ماشین رو روشن کنین، منم الان میام
سیاوش رفت سمت در خروجی و من هم رفتم سمت سالن پذیرایی و یک راست رفتم سمت زن عموم که داشت با نازی صحبت میکرد ، یه ببخشید گفتم و دستم رو به معنیه دست دادن دراز کردم و گفتم
- زن عمو اگه کاری با من ندارین .. فعلا مرخص شم ، بعدا سر میزنم
با تعجب و یه جور ملتمسانه نگام کرد و گفت : داری میری؟ چرا به این زودی سامی جان ؟
از نگاه محزونش ، دلم به درد اومد . میخواستم پیشش بمونم ، اما واقعا سر درد اومده بود سراغم
- حالم زیاد خوب نیست زن عمو .. شرمنده ، بعدا مزاحمتون میشم
- باشه پسرم ، هر طور راحتی .. فقط قبل از رفتنت یه سر هم به المیرا بزن . فکر کنم رفته تو اتاقش .. اگه بیاد بیرون ببینه نیستی ، خیلی ناراحت میشه
یه چشم گفتم و رو کردم به بقیه ی حاضرین و با همه اشون خداحافظی کردم و از سالن پذیرایی اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق المیرا .. در اتاقش بسته بود .. در زدم .. اما جوابی نیومد .. دوباره در زدم .. اینبار محکم تر .. صدای نحیف المیرا رو شنیدم : بله ؟
خواستم در و باز کنم و برم تو ، اما منصرف شدم و از پشت در با صدای نسبتا بلندی گفتم
- المیرا جان .. عزیزم . من دارم میرم . کاری با من نداری؟
- بیا تو سامی
در و باز کردم .. دیدم رو تخت دراز کشیده .. با ورود من ، بلند شد ، نشست رو تخت ... خدای من این دختر چقدر ضعیف شده ... دستش رو دراز کرد سمتم و گفت
- سامی داری میری؟
دستش رو گرفتم تو دستم و کنار تختش نشستم ... احساس کردم بازم بغض تو چشماشه
- آره عزیزم . باید برم .. حالم زیاد خوب نیست .. میخوام برم استراحت کنم ..
- نمیشه نری ؟ خواهش میکنم
التماسی که تو چشمهاش بود . داشت دیونه ام میکرد .. اما چاره ای نداشتم
- الی باور کن حالم خوب نیست .. خواهش میکنم گریه نکن ..
اشکش رو پاک کرد و گفت : قول میدی بازم بیایی؟
- آره عزیزم . اگه تو قول بدی که از خودت مواظبت کنی .. دختر خوبی باشی ، غذات روخوب بخوری ، منم قول میدم که فردا یا پس فردا حتما بیام پیشت
یه لبخند بی روح زد و دستم رو برد سمت لبش ، بوسش کرد و گفت
- زیاد منو منتظر نزار داداشی ، زودی بیا
دستم رو از دستش در آوردم و پیشونیش رو بوسیدم و بدون هیچ حرفی ، اتاقش رو ترک کردم ... دیگه سمت سالن پذیرایی نرفتم و یک راست رفتم بیرون از خونه ...
به کوچه که رسیدم ، دیدم سیاوش تو ماشین نشسته و منتظر منه ، به سرعت قدمهام اضافه کردم که بیشثر از این منتظرش نذارم ... به ماشین که رسیدم، درو باز کردم و با یه سلام ، نشستم رو صندلی جلو ، کنار سیاوش ... اون هم متقابلا جواب سلامم رو داد و ماشین رو به حرکت در آورد
سکوت دلچسبی ثو ماشین حکم فرما بود ، اما باید این سکوت رو میشکستم و از سیاوش چند تا سئوال میپرسیدم ، بخاطر همین ، برگشتم سمتش و ازش پرسیدم
- شما الان دارین میرین سمت خونه ی آقای سعادت؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
- شما جای بهتری سراغ داری ؟
- چرا این چند وقت من خونه ی برادر شما بودم ؟ چرا منو نبردین خونه ی خودمون ؟
این بار نگاهم کرد و گفت
- خونه ی خودتون ؟ تو این موقعیت ؟ والا خونه ی شما ، از خونه ی اون خدا بیامرز هم ، پر رفت و آمد تر شده ... اگه اونجا بودی که کسی نمیتونست ازت مراقبت کنه ، مطمئنا حالت بد تر میشد ... بعدشم ، تو تهران ، طبیب مثل من گیرت نمیومد ... منم که برادر سعادتم و این سعادت نصیبت شد که آشنای سعادت بودی و حالت تو خونه ی اون ، بد شد .... این بود که همونجا موندگار شدی
یه ذره به حرفهاش فکر کردم .. راست میگفت ، شاید اگه خونه ی خودمون بودم ، حالم به این سرعت خوب نمیشد ... تکیه ام رو به صندلی ماشین دادم و غرق در افکارم شدم .... حق با سیاوش بود و بهترین راه رو انتخاب کرده بودن .. اما خانواده ی سعادت چه گناهی کرده بودن که باید منو تحمل میکردن ؟ دوباره برگشتم سمت سیاوش و گفتم
- خانم آقای سعادت کجان ؟ چرا من ایشون رو ندیدم ؟
- والا ، زن داداش، فردای اون روز که حالت بد شد ، از ایران رفت .. نمیدونم در جریان بودی یا نه ؟ اما خواهرش به شدت مریضه و برای معالجه باید میرفت آلمان و از اونجایی که کسی رو غیر از زن داداش نداره ، این بود که زن داداش هم باهاش رفت ... امروز صبح هم ، ساعت 6 ، سیامک باهاشون رفت
تقریبا جواب همه ی سئوالتم رو گرفته بودم ، همه چیز جور شده بود که من تو یه جای آرووم و بی درد سر ، استراحت کنم ... دوباره به صندلی تکیه دادم و به خیابون خیره شدم.
ما دقیقا از خیابونی میگذشتیم که قبلا با دلارام ، هزار بار بالا و پایینش کرده بودیم و سر هرکوچه که میرسیدیم ، به اصرار اون ، چند دقیقه ای صبر میکردم و دلارام تا ته کوچه رو دید میزد و عین بچه ها ذوق میکرد و من به خاطر این کارش ، کلی باهاش دعوا میکردم ... کاش هیچوقت دعواش نمیکردم و میزاشتم تا هر وقت که دلش میخواد به خیابون ها و کوچه پس کوچه ها زل بزنه و ذوق کنه ... چقدر اون موقع ها خوب بود .. چقدر همدیگه رو دوست داشتیم ، چقدر اون منو دوست داشت ، آره دوستم داشت و من عشق رو بین تک تک کلماتش ، حس میکردم ... هه ، همچین میگم اون موقع ها ، که انگار صد سال ازش گذشته ... انگار دارم از یه خاطره ی خیلی دور حرف میزنم ... همین هفته ی پیش بود ، آره همین چند روز پیش بود که با دلارام اینجا بودیم و 3-4 روز پیش بود که بخاطر یکی دیگه ولم کرد و رفت ... وقتی به این نقطه رسیدم ، وقتی دوباره یادم افتاد که دلارام رفته ، بد جوری عصبی شدم ... مشتم رو محکم گره کردم و دندونهام رو از حرص به هم فشار دادم ... آره دلارام رفته بود .. برای همیشه ، اون منو عشقم رو ندیده گرفت و رفت دنبال یکی دیگه ، احساسی که اون به من داشت عشق نبود ، یه هوس بود ... آتش هوسی که خیلی زود فروکش کرد ... سر دردم بیشتر شده بود ... دم و باز دمم تندتر از همیشه بود و احساس میکردم اکسیژنی تو ماشین نیست
سیاوش متوجه تغییر در رفتار و حالت های من شد و با یه لحن نگرانی گفت
- سامی ؟ سامی چیزی شده ؟ حالت خوبه ؟
اه ، نباید بهش فکر کنم .. نبایدد .. اون برای من مرده ... خدایا ، دلارام و از ذهنم بیرون کن ، از فکرم . از قلبم ببرش ، نمیخوام بهش فکر کنم... نمیخوااام
سعی کردم آرووم باشم و سیاوش رو نگران تر نکنم .. شیشه ماشین رو کشیدم پایین .. سرم رو به تکیه گاه صندلی تکیه دادم و چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم
- آره خوبم .. چیزیم نیست .. فقط سرم درد میکنه .. برسیم خونه ، میرم استراحت میکنم ، خوب میشم
- مطمئنی؟
سرم رو به نشونه ی آره ، چند بار ، کوتاه ، پایین اوردم و چشمهام رو بستم و سعی کردم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنم
به خونه ی سعادت که رسیدیم ، من یک راست رفتم تو اتاقم و نفهمیدم سیاوش به کدوم طرف رفت ، سرم به شدت درد میکرد و احساس میکردم هیچ چیز بجز تنهایی و سکوت ، مسکن این دردم نیست
به اتاقم که رسیدم ، پرده ی پنجره ها رو انداختم و دراز کشیدم رو تخت ، احساس میکردم نور ، چشمهام رو اذیت میکنه و سر دردم رو بیشتر ... طاق باز، رو تخت دراز کشیدم ، چشم هام رو بستم و زیر ساعد دست راستم قایمشون کردم تا نوری که از لابه لای پرده ها وارد اتاق میشد ، بهشون نرسه و سعی کردم افکار مزاحم رو از مغزم دور کنم ....
نمیدونم چند ساعت تو اون حالت بودم که صدای در اتاق ، منو به خودم آورد ... چشمهام رو باز کردم ... اما هیچ جا رو ندیدم ، واای نه ، نکنه کوور شدم ؟
صدای ضربه ای که به در وارد میشد ، بلند تر و تند تر شد و استرس خاصی بهم وارد کرد .. بلند شدم ، نشستم رو تخت ، چشمهام رو بستم و با دستم مالشش دادم ، دوباره بازش کردم ، حالا بهتر شده بود و تقریبا میتونستم یه چیزهایی رو ببینم ، آره ، هوا تاریک شده بود و چراغ اتاق خاموش بود ، همین باعث شده بود که در لحظه ی اول چیزی نبینم و احساس کنم کوور شدم .. صدای ترانه رو لا به لای صدایی که از ضربه زدن به در اتاق ایجاد میشد ، شنیدم
- آقای رااد .. بیدارین ؟ میتونم بیام تو ؟
یه ذره خودم و رو تخت جا به جا کردم و گفتم : بفرمایین
بلافاصله در اتاق باز شد و ترانه وارد شد : واای چقدر اینجا تاریکه
چراغ اتاق رو روشن کرد و نور شدید ، چشم هام رو اذیت کرد ، دستم رو گذاشتم رو چشمهام و با لحن معترضانه ای ، اول یه نچ گفتم و ادامه دادم : ترانه خانم خواهش میکنم چراغ و خاموش کنید ...
چراغ خاموش شد و ترانه مضلومانه گفت : ببخشيد ...
اصلا حوصله ي هيچ كس رو نداشتم ، احساس كردم امواج نوور از مردمك چشمم ، مستقيم به طرف مغزم رفته بودن و بهش ضربه ي سختي زده بودن ...
دوباره سر دردم شروع شد ... اااااه .... سرم رو همونطور ميون دستهام نگه داشتم و با عصبانيت ، گفتم : بفرماييد خانم ؟ امرتون ؟
صداي لرزان ترانه رو شنيدم : ببخشيد ، نميخواستم مزاحمتون بشم ...
از اينكه داشت تعارف تيكه پاره ميكرد ، خونم به جوش اومده بود ... دوباره و اين بار با صداي بلند تر گفتم : خانم ، امرتون
     
  
زن

 
قسمت چهل و سوم
خیلی کار احمقانه ای کردم .. اومدم تو خونه ی دختره موندم ، بهش امر و نهی هم میکنم ، خیلی بد شد ، خیلی .. باید یه جوری از دلش در بیارم ... آره باید یه کاری بکنم ..
خواستم از اتاق برم بیرون و باهاش حرف بزنم ، قدم اول رو که برداشتم ، سرم تیر کشید ، آآآآخخخ ... قدم دوم رو برداشتم ... احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه ، واای .. خدایا چرا اینطوری میشم ؟ دستم و گذاشتم رو شقیقه هام و همونجایی که بودم ، ایستادم .. همه چی داره دوره سرم میچرخه ... میچرخه ... دیگه نمیتونم رو پاهام وایسم ، چشمام سیاهی میره .. دستم رو دراز میکنم ، شاید بتونم جایی رو بگیرم و تعادلم رو حفظ کنم . اما نمیشه ... وااای ... دارم میوفتم ..
آآآآخخخخ
---------
- سامی جان .. سامی .. چشمهاتو باز کن ... صدامو میشنوی ؟
- آآخ سررم
- خب ، اوکی . اوکی ، چیزی نیست ، الان سرتو برات میبندم ... آخه پسر تو چی کار کردی با خودت ؟ هاان؟
چشم هام رو به زور باز کردم و سیاوش رو بالا سرم دیدم که داشت با پنبه ی آغشته به بتادین ، رو پیشونیم و که انگار بر اثر اصابت با چیزی ، زخم شده بود ، شستشو میداد .. پیشونیم به شدت میسوخت و با هر بار که پنبه ی بتادینی بهش میخورد ، این سوزش ، بیشتر و بیشتر میشد .... سیاوش هم ، بدون اعتنا به آه و ناله های من ، به کارش ادامه میداد ...
صدای نگران ترانه رو شنیدم که گفت : عمو مطمئنین به بخیه نیازی نداره ؟
- آره عمو ، اونقدر عمیق نیست که نیاز به بخیه داشته باشه ، خوب میشه
سرم روچرخوندم تا بتونم ترانه رو ببینم ، دقیقا سمت راست من ایستاده بود و داشت به نگرانی ، به پیشونیم نگاه میکرد ... یه لحظه چشم تو چشم شدیم ، انگار برق 220 ولت بهش وصل کردن ، بلافاصله چشم ازم برداشت و از اتاق رفت بیرون .. خواستم بلند شم و دنبالش برم که صدای سیاوش ، مانعم شد
- اوی اوی .. کجا ؟؟ صبر کن ببینم ، مثل اینکه دارم سرت رو پانسمان میکنما... چیزی میخواهی؟ اگه چیزی لازم داری ، بگو خودم برات بیارم
خواستم بهش بگم با ترانه کار دارم ، اما منصرف شدم ... دوباره صدای سیاوش اومد
آهان ، خب ، پاشو بشین ببینم ، پاشو این باند رو دور سرت بپیچم ...
به حرفش گوش کردم و با کمک خودش نشستم ... اونم خیلی سریع ، باند رو دور سرم پیچید و یه چسب هم زد روش .. بعد هم رو به روم نشست و گفت
- اوکی تموم شد ... باند که اذیتت نمیکنه ؟
با سر بهش گفتم نه ... دوباره پرسید
- جاییت که درد نمیکنه ؟
خواستم بگم نه ... اما دیدم نمیشه ... واقعا سرم درد میکرد .. هم درد میکرد ، هم میسوخت .. گفتم : چرا سرم خیلی درد میکنه
- اوکی ، الان یه چیزی میدم بخوری ، خوب شی ... حالا پاشو بشین رو تخت
دستش رو انداخت زیر بقلم و کمکم کرد تا بلند شم و برم سمت تخت ، وقتی رو پاهام ایستادم ، چشمام سیاهی رفت و دوباره حس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه ، داشتم تعادلم رو از دست میدادم که سیاوش محکم تر زیر بقلم رو گرفت و منو کشوند رو تخت
- بشین اینجا ببینم ، سرت گیج رفت دوباره ؟ آره ؟
احساس میکردم پوست سرم مور مور میشه ، انگار یکی با سوزن میکرد تو پوست سرم ، سرم رو گرفتم تو دستهام و گفتم
- چرا اینطوری میشم دکتر؟ سرم گیج میره ، گز گز میکنه
- چیزی نیست ، دراز بکش ، الان بر میگردم
به خواسته اش عمل کردم و سیاوش از اتاق رفت بیرون ... چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با کلی دم و دستگاه و آمپول و سرم ، برگشت تو اتاق .. اول فشارم رو گرفت .. بعد سرم زد بهم ، 2-3 تا آمپول هم ریخت تو مایع سرم ، تا آرووم ارووم وارد خونم بشه ...
- اوکی ، فشارت خیلی پایین بود .. الان خوبه خووب میشی ... چیزی میل داری بخوری؟
احساس میکردم زبونم خشک شده ، ازش خواستم یه ذره آب بهم بده .. اونم با صدای بلند ، از ترانه خواست که برای من ، یه لیوان شربت آناناس و پرتقال بیاره ... بعد رو مبل کنار تختم نشست و با لحن خیلی آروومی گفت
- سامی ، پدر و مادرت میخوان بیان اینجا .. ساعت تقریبا 8 بود که به من زنگ زدن و اجازه خواستن ... منم چون تو گفته بودی نمیخواهی کسی رو ببینی ، بهشون گفتم که فعلا داری استراحت میکنی ... بهشون زنگ بزنم بگم بیان ؟
- نه
- چرا نه ؟
به یه دستم که سرم بود .. اون یکی دستم که آزاد بود رو با احتیاط گذاشتم رو چشمم و یه ذره فکر کردم .. واقعا چرا نه ؟؟ چرا نمیخواستم پدر و مادرم رو ببینم ؟؟ به هیچ نتیجه ی خاصی نرسیدم و تو همون حال گفتم
- نمیدونم چرا دکتر .. اما نمیخوام هیچکس رو ببینم ... هیچکس
- باشه .. هر طور تو میخواهی .. اما این انزوا طلبیت تا کی قراره ادامه داشته باشه ؟
- نمیدونم .. فعلا که نمیخوام هیچکس رو ببینم ... فعلا حوصله ی خودم رو هم ندارم ...
دکتر یه مکثی کرد و یه دفعه لحن صداش عوض شد و با خنده گفت
- ئه .. چرا اونجا وایسادی عزیزم ؟ بیا تو ... دستت درد نکنه ... به به .. پاشو ، پاشو سامی این آبمیوه رو تا خنکه بخور ... میچسبه
دستم و از رو سرم برداشتم ، به سیاوش و ترانه نگاه کردم و لیوان شربت رو از دست سیاوش گرفتم ... خواستم بشینم که سیاوش نزاشت و گفت : راحت باش ، وقتی خواب بودی ، اینقدر ترانه بالا سرت بیدار بوده ، که به حالت دراز کشت عادت کرده
به ترانه نگاه کردم ، لیوان رو یه ذره بالا آوردم و با یه لبخند گفتم: مرسی
ترانه هم خیلی سرد جوابم رو داد : نوش جان
بعد برگشت که از اتاق بره بیرون .. اما صدای سیاوش مانعش شد : کجا ترانه ؟ بمون پیشمون
ترانه برگشت و رو به عموش گفت : مزاحمتون نمیشم عمو جان ، با اجازه اتون برم لباسها و کتابهام رو جمع کنم و برم
منم مثل سیاوش تعجب کردم ... سیاوش گفت : بری ؟ این وقت شب ؟ کجا ؟؟؟
- الناز زنگ زد بهم ، 4 روز دیگه امتحان داریم ، ازم خوااهش کرد که تا موقع امتحان ، برم پیشش و با هم درس بخونیم ، منم با اجازه اتون قبول کردم .. اشتباه کردم ؟
سیاوش مردد بود ، یه نگاه به من کرد ... یه نگاه به ترانه کرد و گفت
- اشتباه که نه ، اما بهتر نبود الناز خانم میومد اینجا ؟ خونه به این بزرگی .. پدر و مادرت هم که نیستن ، دو تایی با هم درستون رو میخوندین
ترانه یه نگاه پر معنی ای به من کرد و روش رو برگردوند سمت عموش و با لحنی که انگار چیزی رو میخواست به کسی برسونه گفت
- عمو جان ، اگه اجازه بدین ، من برم اونجا ، اینطوری بهتره و راحت تریم
سیاوش هم پی نگاهی که ترانه به من کرده بود ، منو نگاه کرد و گفت : راحت تریممم ؟؟؟
تاکیدش ، رو کلمه ی " تریم " باعث شد یه ذره تو جام ، جا به جا بشم .... نکنه منظور ترانه من بودم ؟؟ یعنی طوری رفتار کردم که دختره از خونه اش فراری شده ... با چشمهای از تعجب گرد شده ، داشتم به ترانه نگاه میکردم و منتظر جوابش به عموش بودم ... ترانه هم ، مثل اینکه از این حالت من خوشش اومده بود ، خیلی خونسرد به من نگاه کرد و با لحن کشداری گفت
- بله عمو .. جفتمون راحت تریم
خشکم زده بود ... نگاهش رو از نگاهم برداشت و رو به عموش ادامه داد
- من و الناز دیگه ، آخه الناز یه معلم خصوصی پیانو هم گرفته ، که میاد خونه اشون بهش درس میده ... منم میخوام پیشش یاد بگیرم ... بیاد اینجا که نمیشه ، بخاطر همین ، من برم اونجا بهتره و واسه من و الناز راحت تر
سیاوش یه نگاه عاقل اندر سفیه به من و ترانه کرد و عینکش رو جابه جا کرد ... رفت رو مبل نشست و گفت
- اوکی برو ... اما امشب نه ، دیر وقته ، فردا صبح خودم میرسونمت
ترانه یه چشم گفت و از اتاق رفت بیرون .... چند لحظه ای سکوت بین من و سیاوش حکم فرما شد ، میدونستم اونم داره به همون چیزی فکر میکنه ، که من فکر میکنم ... اما چرا هیچی نمیگفت ؟ نکنه فکرهای ناجور در مورد من بکنه ؟ یعنی واقعا دختره رو از خونه ی خودش فراری دادم ؟؟ نه !!!
دیدی چطوری تو چشمهای من نگاه کرد و گفت : " برم واسه جفتمون بهتره ؟ " حتما منظورش من و خودش بودیم دیگه ....
تو همین فکرها بودم که صدای سیاوش منو از اعماق افکارم کشید بیرون
- گرسنه ات نیست سامی جان ؟
برگشتم سمتش ، دیدم وایساده ، انگار میخواست بره
- جان ؟ آهان .. نه .. مرسی میل ندارم .. شما میخواهین برین .. بفرمایین
یه نگاهی به سرمم کرد و گفت
- اوکی ، یه نیم ساعت دیگه ، سرمت تموم میشه ، میام تا اون موقع
رفت سمت در خروجی و گفت : چراغو خاموش کنم ؟
- ممنون میشم .. بله
چراغو خاموش کرد و رفت ...
فردای اون روز ، قبل از اینکه من از خواب بیدار شم ، ترانه رفته بود خونه ی دوستش و هيچ فرصتي براي صحبت كردن به من نداده بود
از اون روز ، معالجه ي من ، توسط سياوش ، شكل جدي تري به خودش گرفت و سياوش سعي ميكرد منو با دنياي اطرافم و ادمهاش ، آشتي بده ... منم زياد بد قلقي نميكردم و سعي ميكردم خودمم در بهبودم ، نقش داشته باشم و به سياوش ، كمك كنم
يك هفته از رفتن ترانه گذشته بود ، تقريبا هر روز .. 2-3 ساعتي ، پدر و مادرم و آرش و سوگند رو ميديدم ، يه روز در ميون هم نازي ميومد عيادتم ، يكي – دو بار هم الميرا و اشكان اومدن به ديدنم .. اما من ، به اصرار سياوش ، مراسم هفتم عموي خدا بيامرزم ، نرفتم ...
با دارو هايي كه استفاده ميكردم و صحبت هايي كه با سياوش ميكردم ... حالم خيلي بهتر از قبل شده بود .. طوريكه ميخواستم برگردم خونه امون ، اما سياوش نزاشت و ازم خواست كه يه مدت هم برم ويلاي لواسون .. گفت كه خودش هم با من مياد اونجا ... در طول اون يه هفته ، هيچ حرفي از دلارام وسط نيومد ، شايدم من نميخواستم كه اين اتفاق بيفته ... نميدونم چرا ، اما اسم دلارام هم كه ميومد ، همه ي بدنم ميلرزيد ..
بعد از اينكه به ويلاي لواسون رفتيم ، سياوش يواش يواش سعي كرد از دلارام باهام حرف بزنه .. اوايل سعي ميكرد ، دنبال يه مشكلي ، از طرف من بگرده و منو قانع كنه دلارام به خاطر اون مشكل منو ترك كرد ... تحت هيچ شرايطي هم قبول نميكرد كه دلارام ، تو اون مدت كم ، به اشكان دلبسته باشه و منو بخاطر اشكان ول كرده باشه ... در مورد اين مسئله ، ساعت ها ، بحث ميكرديم با هم .. اينقدر در موردش حرف زديم و زديم كه يواش يواش ، حرف زدن از دلارام ، شنيدن اسم دلارام ، برام عادي شد ... ديگه صحبت از دلارام ، برام شده بود يه بحث ، براي محكوم كردنه سياوش ...
روزها از پي هم ميگذشتن و همه چيز داشت به حالت اولش بر ميگشت .. يواش يواش ، احساس ميكردم ، دوست دارم برم سر كار .. دوست دارم برگردم تو اتاقم ، برم پيش دوستهام ، پيش فاميل ، دوست دارم تو كوچه خيابون ، قدم بزنم ... دلم حتي براي پيرو هم تنگ شده بود ... اما هيچ وقت دلم براي چت كردن تنگ نشد .. اصلا سعي ميكردم به چت كردن ، فكر هم نكنم ، دوست نداشتم اصلا تو اتاقم كامپيوتر باشه ، احساس ميكردم نسبت بهش آلرژي دارم .. در اين مورد هم با سياوش صحبت كردم و اون بهم اين اطمينان رو داد كه دير يا زود ، با كمك خودم ، اين مشكل هم حل ميشه
سياوش واقعا تو كارش استاد بود و هر روز ، بيشتر بهش ايمان مياوردم و بيشتر ، خودم و فكرم و جسمم رو در اختيارش ميزاشتم
يه چيز جالب كه اتفاق افتاده بود ، دلنازك شدنه من بود .. با كوچكترين محركي ، چشمه ي اشكم تحريك ميشد و گريه ميكردم ... حتي با ديدن پر پر شدنه يه گل هم گريه ام ميگرفت ، دست خودم نبود ، هر جا كه بودم ، از ته دل ، براي چيزي كه ناراحتم كرده بود اشك ميريختم ... البته اين گريه كردن ، فقط در مواقع ناراحتي نبود .. يادمه يه دفعه تو تلويزيون ، داشت راز بقا نشون ميداد ، از تخم بيرون اومدن يه نوع جوجه رو داشت نشون ميداد ، و نشون ميداد كه پدر و مادرش ، چقدر خوشحالن و دارن دوره بچه اشون ، پرواز ميكنن ... من اين صحنه رو كه ديدم ، به مدت يك ساعت ، داشتم بخاطر خوشحاليه اونها گريه ميكردم و بعدش هم زنگ زدم به مادرم و كلي پاي تلفن ، براي زحماتي كه تو اين مدت برام كشيده بود ، تشكر ميكردم ... و اين تشكر ، با گريه همراه بود .. گريه ي من و مادرم ، همزمان .....
غير از خونه نشين شدنم ... بزرگترين مشكلي كه با خودم داشتم ، همين دلنازك شدنم بود ... وگرنه ، هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشدم ، خودم .. به خودم ، نويده يه روز خيلي قشنگ رو ميدادم .. يه روز ، از بقيه ي روزهاي عمرم ، كه ميتونست قشنگ ترينشون باشه ...
همه چيز واقعا خووب پيش ميرفت ، بجز سر درد هايي كه گاه و بيگاه ، به سراغم ميومد و امونم رو ميبريد
بدترين سردردي كه تو اون مدت كشيدم ، سر دردي بود كه بعد از شنيدن خبر رفتن عرشيا با پدرش ، از ايران ، گرفتم ... يادمه سوگند و آرش اومدن لواسون ، سوگند خيلي به هم ريخته بود ، ازش پرسيدم چي شده ؟ اونم گفت كه دوست سعادت ، نتونست هيچ كاري براي نازي بكنه و عرشيا با پدرام ، از ايران رفتن ... گفت كه نازي مريض شده و نميتونه اين واقعيت رو قبول كنه كه عرشيا ديگه پيشش نيست .. اون شب بدترين سر درد عمرم رو گرفتم .. سر دردي كه با هيچ چيز خوب نشد و سياوش مجبور شد با تزريق چند تا آرامبخش پشت سر هم ، يه جورايي بيهوشم كنه
چند هفته اي تو ويلاي لواسون مونديم و تقريبا نزديكهاي چهلم عموي خدا بيامرزم بود كه ، از سياوش خواهش كردم ، برم خونه ي خودمون .. اونم با وضع يك سري قوانين ، بهم اين اجازه رو داد
وقتي وارد خونه شدم ، پدرم برام گوسفند كشت و مادرم كلي اسفند برام دود كرد ... يادمه ، اولين باري كه اشك پدرم رو ديدم ، اونجا بود ... اون موقع بود كه فهميدم ، چقدر پدر و مادرم ، منو دوست دارن و همين برام انگيزه اي شد كه با سر حال بودنم ، دل اونا رو شاد تر و محبتهاي چندين ساله اشون رو جبران كنم
پدر و مادرم ، هنوز كامل نميدونستن جريان چي بوده و من عاشق كي شده بودم ؟ فقط ميدونستن كه يه ضربه عشقي خوردم .. اما اون طرف كي بوده و چي شده رو اصلا نميدونستن و هيچ وقت هم ازم نپرسيدن
خونه ، خيلي عوض شده بود .. مخصوصا طبقه ي بالا كه كلا دكوراسيونش رو تغيير داده بودن ، اتاق من و سوگند ، با هم عوض شده بود و از لوازم اتاق قبليم ، فقط بدنه ي تختم و ضبطم ، منتقل شده بود تو اين اتاق ، حتي رو تختيم هم عوض شده بود و اين تغييرات ، به دستور سياوش انجام شده بود .... مادرم نگران بود ، فكر ميكرد به خاطر اينكه به وسائلم دست زدن ، كلي جيغ و داد ميكنم ، اما ديد كه خيلي راحت پذيرفتم و ازشون بخاطر زحمتي كه كشيده بودن ، تشكر كردم ... كلا آرووم شده بودم و سعي ميكردم هيچ چيز و هيچ كس رو ناراحت نكنم
فرداي اون روز ، با پدرم رفتم سر كار و سعي كردم ، زندگيم ، رو روال عادي پيش بره .. جالب اينجا بود كه حتي اتاق كارم رو هم ، تو شركت ، عوض كرده بودن و اتاق كارم ، يه طبقه پايين تر رفته بود و از اين بابت ، خوشحال بودم
هر روز سياوش رو ميديدم و گزارش هاي لازم رو ، از وضع تغذيه ام و قرصهام و سر دردم ، بهش ميدادم .. يواش يواش به دستور سياوش ، قرصهام رو كم و كمتر كردم
سياوش عقيده داشت ، بايد با سر دردم بجنگم و خودم ، خوبش كنم ، نه با فشار قرص .. به خواست اون ، قرصهام شد روزي 2 تا ، يكي صبح ، يكي شب ، قبل از خواب
شب قبل از چهلم عموم بود كه نازي با آرش و سوگند اومد خونه ي ما ، سر تا پا مشكي پوشيده بود ، البته ، مثل اون دفعه كه دم خونشون ديدمش ، حالش بد نبود ، معلوم بود كه داره سعي ميكنه ظاهر خودش رو حفظ كنه
من و نازي و آرش و سوگند ، نشسته بوديم طبقه بالا و هر كدوممون ، منتظر بوديم تا اون يكي ، بحث عرشيا رو پيش بكشه .. اما هيچ كس جراتش رو نداشت ، تا بلاخره ، خود نازي ، شروع به حرف زدن كرد
- وكيل پدرام بهم زنگ زد ، گفت هنوز يه راهه ديگه براي داشتن عرشيا دارين ... اونم ازدواج مجدد با پدرامه ... پدرام حاضره دوباره ، با هر شرايطي كه شما تعيين كنين، باهاتون ازدواج كنه
براي چند ثانيه اي همه ساكت شديم و با تعجب ، به حرف نازي فكر كرديم ... سوگند نيم خيز شد سمت نازي و گفت
- خب خيلي خوبه ... ميتوني قبول كني .. برگردي سر زندگيت ، پيش عرشيا ... پدرامم گفته هر شرطي داشته باشي ، قبول ميكنه ديگه
نازي با تعجب سوگند رو نگاه كرد و گفت
- چي چيو خوبه ... من نميتونم حتي ثانيه اي پدرام رو تحمل كنم .. چه برسه بخوام باهاش زندگي كنم ... مرديكه ، ميدونه من ، عاشق عرشيام ، اونو كرده بهانه
(سوگند) آخه چرا ؟ بخاطر عرشيا
(نازي) نميتونم ... سوگند من ، من اصلا پدرام رو دوست ندارم ، يه جورايي ازش متنفرم
(سوگند) خب تو ، كس ديگه اي رو هم دوست نداري ... به نظر من به خاطر عرشيا ، ميتوني پدرام رو تحمل كني
(نازي) موضوع اينجاست كه من ، يكي ديگه رو دوست دارم سوگند ...
اينو گفت و از رو صندليش بلند شد و شروع كرد به برداشتن قدمهاي عصبي ، اطراف ما ... سوگند داشت سكته ميكرد ... من و آرش هم دست كمي از اون نداشتيم و با چشمهايي از حدقه در اومده و دهنهايي باز ، داشتيم نگاهش ميكرديم ... اون هم به رژه رفتن خودش ادامه ميداد .. سوگند چند بار پشت سر هم پلك زد ، انگار برگشت تو اين دنيا و گفت
- بيا اينجا ببينمت ... نازي .. تو چي گفتي ؟
بعد از جاش بلند شد و رفت پيش نازي و به ما گفت : ببخشيد بچه ها ، ما الان ميايم
دست نازي رو گرفت و با خودش برد تو اتاقش ... منو آرش هم مات و مبهوت ، داشتيم همديگه رو نگاه ميكرديم .. اما هيچ كدوممون ، حرفي براي گفتن نداشتيم .. يعني نازي كيو دوست داره ؟ اونم اينقدر كه حاضره به خاطره اين عشقش ، از عرشيا بگذره ؟؟
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
قسمت چهل و چهارم
اون شب ، نازی حتی برای خوردن شام هم ، از اتاق بیرون نیامد و سوگند، شام نازی رو هم با خودش به اتاق برد و من و آرش، تو فکره عشق تازه ی نازی موندیم... من دلشوره ی خاصی داشتم ، نمیدونم چرا ، اما احساس میکردم که امکان داره اون کسی که نازی عاشقشه ، من باشم ... وای نه ، نکنه به سوگند بگه که بین من و اون چه رابطه ای بوده .. اگه جو گیر بشه و بگه ، من چه خاکی تو سرم بریزم ؟ جواب سوگندو چی بدم ؟؟ اصلا اگه اونی که عاشقشه ، منم ، چی کار میتونم بکنم؟ نه ، من نمیخوام اینطوری باشه ، نمیخواستم عشق نازی من باشم .. اصلا نمیخواستم چیزی در این مورد بشنوم ، چون احساس میکردم اگه چیزی بدونم ، در قبالش مسئول هم میشم ...
آرش هم برعکس همیشه ، ساکت بود و هیچی نمیگفت ... منم از بس فکر کرده بودم ، مغزم کم اورده بود ، احساس میکردم هر لحظه ممکنه سر درد به سراغم بیاد ... این بود که به دستورالعمل همیشگیه سیاوش گوش کردم و رفتم تو اتاقم ، تا استراحت کنم .. اما مگه تونستم ؟؟ بعد از اینکه به آرش و بقیه شب بخیر گفتم .. رفتم به اتاقم ، رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم .. اما نشد که نشد .... تمام اتفاقاتی که بین من و نازی افتاده بود ، عین فیلم ، از جلو چشمم میگذشت ... تمام حرفهامون .. حتی نگاه های پر معنیه نازی ، وقتی دلارام بود ، یا قبل از اومدنش .... نازی زن فهمیده و متشخصی بود ، از نظر زیبایی هم کم نداشت ... اما اونی نبود که من میخواستم ... همیشه دوست داشتم که نازی خوشبخت باشه ، چون لیاقت خوشبختی رو داشت ، اما من کسی نبودم که بتونم نازی رو خوش بخت کنم
اون شب ، نفهمیدم کی خوابم برد ؟ اصلا نمیدونم خوابیدم یا نه ؟ چون تا اونجایی که یادمه ، تمام شب ، تا صبح ، تو خوابم .. نازی بود و نازی .... نمیدونم چقدرش خواب بود ، چقدرش بیداری و خیال ؟
صبح ساعت 7 بود که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم ... خواب که چه عرض کنم ... بهتره بگم ، از خیال ، اومدم بیرون ...
- سامی جان ؟ سامی ... بلند شو مادر .. داره دیر میشه ها
یه تکونی تو جاام خوردم و با چشمهای نیمه باز ، مادرم رو که بالاسرم ، ایستاده بود، نگاه کردم ... احساس خستگی میکردم .. تازه احساس میکردم که نیاز به خوااب دارم
- کجا دیر میشه مادره من ؟
- سر خااک ... پاشو دیگه ، باید اول بریم خونه ی اشکان اینا .. از اونجا ، با زن عموت ، بریم بهشت زهرا
تازه یادم افتاده بود که امروز چهلم عموی خدا بیامرزمه ... بلافاصله از جام کنده شدم و رو تخت نشستم .. یه دستی تو موهام بردم و مثلا مرتبشون کردم ... به مادرم گفتم
- اوکی ، شما برو ، من الان میام پایین
مادرم همونطور که به در اتاق نزدیک و از من دور تر میشد ، تن صداش رو هم بالا میبرد و گفت
- بچه ها ، همه پایین ، سر میز نشستن ، صبحانه میخورن .. تو هم زود بیا که یه چیزی بخوری ، بعد بریم
با شنیدن این حرف .. دوباره ، فکر نازی ، مثل خوره افتاد به جونم .. دستپاچه مادرم رو صدا کردم
- مامان ، مامان
مادرم برگشتم سمتم : جان ؟
- بچه ها ، کین ؟ نازی هم دیشب خونه ی ما موند ؟
- آره مادر.. چطور؟
- هیچی .. همینطوری
- زود آماده شو .. بیا .. دیر میشه ها
یه سری ، به نشونه ی " اوکی" تکون دادم ، خیال مادرم راحت شد و رفت
اصلا نمیخواستم با نازی رو به رو بشم ، اما چاره ای نداشتم ... باید یه تصمیم جدی میگرفتم . اما چه تصمیمی؟ من که هنوز نمیدونم تو فکره نازی چی میگذره و چی به سوگند گفته ؟ باید قبل از هر چیزی ، میفهمیدم که نازی کیو دوست داره، بعد تصمیم میگرفتم ...
بلند شدم ، یه دوش گرفتم ، لباسم رو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه ... همه تقریبا صبحانه خورده بودن و رفته بودن به اتاقهاشون ، برای تعویض لباس و آماده شدن ، فقط مادرم تو اشپزخونه بود.. یه سلامی کردم و نشستم سر میز ... مشغول خوردن صبحانه بودم که نازی و سوگند اومدن تو آشپزخونه ... با دیدن نازی ، دلم ریخت و لقمه تو گلوم گیر کرد .... به سرفه افتادم و به زور شیر ، لقمه ام رو قورت دادم و جواب سلام جفتشون رو دادم
رفتار نازی وسوگند ، کاملا عادی بود و مثل همیشه ... از نوع برخورد هیچکدومشون ، نمیتونستم بفهمم ، موضوعه بحث دیشبشون ، کی بوده ؟؟؟
خیلی سریع ، صبحانه ام رو تموم کردم و رفتم تو حیاط و شروع کردم به ور رفتن با ماشین .... یواش یواش ، آرش و پدرم هم پیداشون شد و همه چیز برای رفتن به سمت خونه ی عموی خدا بیامرزم ، آماده شد.....
سر خاک ، همه ی دوست و فامیل و آشنا ، بودن .. حتی کسایی که سالها بود ، ندیده بودمشون و بعضی هاشون رو هم اصلا نمیشناختم ... اکثر خانم ها و آقایونی که سر خاک اومده بودن ، بهشت زهرا رو با سالن مد ، اشتباه گرفته بودن و لباسهایی پوشیده بودن و ارایش هایی کرده بودن که تو مهمانیه هفت دولت هم، به ندرت این تیپ ها دیده میشد
تو بهشت زهرا، وظیفه ی من ، آرووم کردن المیرا بود .. سر درد بدی اومده بود به سراغم و کاری از دستم ، برای خودم بر نمیومد، المیرا تو بقلم بی تابی میکرد و پدرش رو میخواست ... حرفهایی میزد که حتی دل سنگ رو هم آب میکرد ... هر چند دقیقه یک بار هم غش میکرد و از حال میرفت ... اون واقعا ضعیف شده بود و انگار عین این چهل روز ، فقط اشک ریخته
اشکان ، سعی میکرد خود دار باشه ، اما هر کاری میکرد ، نمیتونست جلوی سیل اشکش رو بگیره ... مینا هم ، طبق چیزی که ازش انتظار داشتم ، فقط و فقط ، به اشکان توجه میکرد و لحظه ای ازش غافل نمیشد
حال زن عموم و سوگند و پدرم هم ، تعریفی نداشت و هر کدوم به نوعی ، با عزیزشون ، وداع میکردن
تابش مستقیم آفتاب به سر و صورتم ، رفتارهای زننده و جلف مینا .... غش كردن هاي الميرا .. گريه و زاري هاي زن عموم و سوگند و پدرم ... صداي قرآن .. همه و همه حالم رو خراب و خراب تر میکرد ... طوری که احساس میکردم ، دنيا داره دوره سرم ميچرخه و هر لحظه ، ممکنه قالب تهی کنم .. وقتی یاد مینا و عموم میفتادم ، كه چطوري مينا ، با يه مردي كه از پدرش هم بزرگتر بود ، اون رابطه رو داشت و حالا با پسرش ، داشت ميريخت رو هم ، واااي نه ... داشتم دیوانه میشدم ... هیچ راهی ، غیر از فرار از اون جمعیت ، به ذهنم نمیرسید .... انگار مغزم جوش اورده بود ... المیرا رو به آرش سپردم و به طرف ماشینم رفتم ... بطری آب رو از ماشین برداشتم و رو سرم خالی کردم ، حالا بهتر شده بودم و میتونستم نفس راحتی بکشم ، صندلی راننده رو خوابوندم و تقریبا روش ولو شدم ...
چند دقیقه ای گذشت که احساس کردم ، کسی به شیشه ی ماشین میزنه .... چشمهام رو باز كردم ، ترانه رو ديدم ، كه داره نگران ، منو نگاه ميكنه ، يه سري به نشونه ي سلام ، پايين آوردم و بلافاصله نشستم رو صندلي و آرووم در ماشين رو باز كردم تا به ترانه نخوره .. اونم خودش رو عقب رو كشيد و اجازه داد ، در ماشين تا انتها ، باز بشه ... خواستم از ماشين پياده شم و به احترامش ، بايستم .. اما ديدم ، نميتونم و مجبور شدم ، سر جام ، بشينم
- سلام آقاي راد ... حالتون خوبه ؟
- سلام خانم .. بله خوبم .. يعني .. نه ... سر درد بدي دارم
- ميخواهين ، عمو رو صدا كنم ؟
- اگه اين كارو انجام بدين ، بي نهايت ازتون ممنون ميشم ..
- اوكي ، چند لحظه صبر كنيد ، الان ميگم بيان پيشتون
صبر نكرد حرفي بزنم و بلافاصله ازم دور شد ... وقتي دور شدنش رو نگاه ميكردم ، يادم افتاد كه من يه معذرت خواهي ، به اين دختر بدهكارم ، من هنوز ، بعد از جريان اون شبي كه ترانه از خونه اشون رفت ، وقت نكردم باهاش ، رو در رو صحبت كنم ... كه اگه ناراحتي اي ، چيزي ، از من به دل گرفته ، منو ببخشه ...
واااي خدا ، چقدر سرم درد ميكنه ... اصلا نميتونستم به جاهايي كه آفتاب هست ، نگاه كنم ... احساس ميكنم ، چشمهام هر لحظه ممكنه از حدقه بزنه بيرون .. حالت تهوع بدي دارم ... واااي چقدر گرمه اينجاا .... در ماشين رو بستم ، روشنش كردم ، كولرش رو تا ته زياد كردم ... دستهام رو گذاشتم رو فرمون و سرم رو گذاشتم رو دستهام ... زياد طول نكشيد كه سياوش اومد و مثل ترانه ، چند ضربه زد به شيشه .... وقتي ديدمش ، انگار فرشته ي نجاتم رو ديدم .... شيشه رو دادم پايين
- دكتر .. دكتر .. به دادم برس .. دارم ميميرم
سياوش كه لبخند از رو لبهاش ، محو نميشد همونطور كه داشت ، ماشين رو دور ميزد ، تا از در بقل راننده ، سوار ماشين بشه گفت : اي بابا .. عالم و ادم به من ميگن سياوش ، پسر تو هنوز به من ميگي دكتر ؟؟
خودش ، خنده اي كرد و در ماشين رو باز كرد و نشست
- بده به من ببينم ، اون دستتو
با يه دستش ، سعي كرد نبضم رو بگيره ، كف اون يكي دستش رو هم گذاشت رو پيشونيم بعد از چند ثانيه ، با يه دستمال كاغذي ، عرق هاي رو پيشونيم رو پاك كرد و دو تا دستهاش رو گذاشت ، دو طرف سرم ...
- خب .. اوكي .. چيزي نيست ، پاشو بيا اين طرف بشين ، بزار من بشينم پشت فرمون
ديگه حتي نا نداشتم نگاهش كنم .. با همون چشمهاي بسته گفتم : مگه قراره جايي بريم ؟
همونطور كه داشت از ماشين پياده ميشد : بله جانم .. ميريم خونه
چشمهام رو باز كردم و با تعجب نگاهش كردم : خونه ؟؟ نههه !! همه دارن ميرن سالن ... زشته من نباشم ، بعدشم .. شما كه گفتين چيزي نيست .. خووب ميشم
- خب .. ميخواهي حقيقتو بهت بگم ؟ آره؟ ميخواهي حقيقتو بشنوي ؟
يه جورايي با اين حرفهاش ... ترسونده بود منو ... نتونستم چيزي بگم ... اونم حرفي نزد و از ماشين پياده شد ... منم بلافاصله جامو باهاش عوض كردم .. نشست پشت فرمون و راه افتاديم سمت خونه ... تو راه ، سياوش زنگ زد به ترانه و بهش گفت كه به سوگند يا آرش ، بگه كه داره منو ميبره خونه ... تو راه خونه ، سياوش جلوي يه داروخانه نگه داشت و رفت چند تا سرم و آمپول و قرص گرفت و اومد .... به خونه كه رسيديم ، احساس ميكردم سرم سنگين و سنگين تر شده ، چشمهام به شدت ، سياهي ميرفت ، سرم زوق زوق ميكرد و انگار يكي با سوزن ، تند تند ، ميزنه رو پوست سرم ... بد جوري كلافه بودم .. بلافاصله رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز كشيدم ... سياوش هم خيلي سريع ، 1 سرم بهم وصل كرد و 5-6 تا آمپول ريخت تو مايع سرم ... فكر نميكنم به 5 دقيقه كشيد ، كه خوابم برد يا بهتره بگم كه بيهوش شدم
دقيقا 20 ساعت بعدش ، يعني ساعت تقريبا 8 صبح فرداش بود كه از خواب بيدار شدم ... احساس ميكردم منگم ، انگار آرامبخش هاي قوي اي كه سياوش بهم تزريق كرده بود ، هنوز اثرش از بين نرفته بود ... خواستم زنگ بزنم به سياوش ، اما با ديدن ساعت 8 ، منصرف شدم ، تصميم گرفتم اول يه دوش بگيرم ، شايد منگي از سرم بپره .. بعد زنگ بزنم بهش ... وان حموم رو پر كردم و رفتم توش نشستم ... آخيشششش ... آبش ولرمه رو به سرد بود و كرختي رو از بين ميبرد ... نيم ساعتي تو اون آب نشستم ، حالا ديگه آب يخه يخ شده بود و احساس سرما ، تا استخون هام هم نفوذ كرده بود .... شير آب داغ رو باز كردم و رفتم زيرش ... واااي چه حالي داد ... چند ثانيه اي هم بدون حركت ، زير دوش آب داغ ايستادم و حسابي ، سر حال اومدم ...
از حموم كه اومدم بيرون ، احساس گرسنگي ميكردم ... از اينكه اين احساس رو داشتم ،‌ خوشحال بودم .. چون به قول سياوش ، مكانيزم بدنم ، داشت درست كار ميكرد .. روزهاي اولي كه حالم بد بود.. اصلا ميل به غذا نداشتم ، اما الان .. معلوم بود كه حالم روز به روز ، بهتر و بهتر ميشه
لباسم رو عوض كردم و رفتم پايين ، كه يه چيزي بخورم ... مادرم تو هال ، جلوي تلويزيون بود ... رفتم بالا سرش و دست انداختم رو شون هاش .. دولا شدم ، سرش رو بوسيدم .. اولش مادرم ترسيد .. يه دفعه برگشت سمتم و تا منو ديد ، خنده اي از سر شوق كرد ، دست انداخت دور گردنم ، سرم و اورد پايين ، صورتم و بوس كرد و گفت
- كي بيدار شدي مادر ؟ حالت خوبه ؟
دستش رو از دور گردنم برداشتم .. يه بوس كردم ، رفتم رو مبل كناريش نشستم و گفتم
- خوبه خوبم .. از اين بهتر نميشم ، تازه بيدار شدم .. يه دوش گرفتم .. اومدم پايين ، يه چيزي بخورم
مادرم كه تو اين مدت ، بي اشتهاييه منو ديده بود .. با شنيدن اين حرفم .. عين فنر از جاش بلند شد و با خوشحالي گفت : پس چرا نشستي ؟ پاشو ديگه مادر .. پاشو بيا تو آشپزخونه .. هر چي بخواهي داريم ... بيا بگو ببينم ، چي برات درست كنم ؟
از خوشحاليه مادرم كه مثل بچه ها ، داشت ذوق ميكرد ، خنده ام گرفت ... از جام بلند شدم و به دنبالش رفتم سمت آشپزخونه و در حين قدم برداشتن ، جواب سئوالش رو هم ميدادم : هر چي بود ميخورم مادر من ... ميدوني كه ، من دست رد به سينه ي هيچ خوراكي اي نميزنم ..
مادرم يه ميز صبحانه ي مفصل برام آماده كرد و خودشم نشست رو به روم .... همونطور كه صبحانه ميخوردم ، از مادرم خواستم تا تمام وقايع ديروز ، بعد از رفتنم رو برام تعريف كنه .... اونم شروع كرد از همه كس و همه جا گفت ... ما بين حرفهاش هم ، به جلف بازي مينا ، كه صداي همه رو در آورده بود ، اشاره كرد و گفت مثل اينكه اشكان هم بدش نمياد ، مينا اينطوري دور و برش بگرده ... بعد از خانواده ي سعادت گفت و تاكيد كرد كه همين روزها ، براي تشكر از زحماتشون ، بايد يه سري بريم خونه اشون و پدر مبلغ قابل توجهي كه براي حق الطبابت سياوش گذاشته كنار رو بهش بده ... از ترانه گفت كه چقدر خانمه و متشخص ترين دختر اون مجلس بود ... از خاله ي ترانه گفت ، كه خدا رو شكر ، حالش خوب شده و همه به سلامتيش ، اميدوارم شدن ... از نازي گفت كه سر خاك عموم ، بخاطر مشكلات خودش ، دم رو غنيمت شمرده بود و هاي هاي گريه ميكرد .. مامان خيلي نگران نازي بود و ميگفت ، حاضره هر كاري بكنه ، تا نازي ، خوشبخت بشه .. همون موقع ، احساس كردم ، ميلم به غذا از بين رفت و يه حس بدي ، همه وجودمو گرفت ... به مامان گفتم : مامان ، نقهميدين ، پريشب ، نازي و سوگند .. چي به هم ميگفتن؟
- نه مادر .. چطور ؟
- هيچي همينطوري ...
غذام رو نصفه و نيمه ول كردم ، از مادرم تشكر كردم و رفتم سراغ تلفن ، مادرم گفت : كجاااا ؟؟؟ مگه ديگه نميخوري ؟؟
همونطور كه شماره ي خونه ي سعادت رو مي گرفتم ، گفتم : نه ديگه مرسي ، ميل ندارم ...
بعد از 2 تا بوق ، صداي ترانه رو شنيدم
- بفرمايين
- سلام خانم سعادت .. من سام هستم .. سام راد
- سلام جناب راد.. حالتون چطوره ؟
- ممنون .. خوبم ، شما خوب هستين ؟
- مرسي ، شكر .. سر دردتون بهتر شده ؟
- بله بهتره ، ببخشيد مزاحمتون شدم ، ميتونم با عموتون صحبت كنم ؟
- بله ، چند لحظه گوشي حضورتون باشه .. الان صداشون ميكنم
- ممنون
ئه ئه .. باز يادم رفت با ترانه ، در مورد موضوع اون شب ، حرف بزنم ... اااه .. چقدر آخه من حواس پرتم ؟؟؟ تو همين فكرها بودم كه صداي سياوش از اون طرف خط ، اومد
- سلاااام بر راااد كوچك ... چطوري مرد ؟
- سلام سياوش خان .. صبحتون بخير
- نه . اين صدا ، صداي يه آدمه سر حال نيست ... صبح تو هم بخير ... چه خبر جوون ؟ فكر ميكردم امروزو توپه توپ باشي
- هستم .. يعني بودم .. اما خراب شد
- اي بابا .. چرا ؟ چي شده ؟
- نميدونم ، يعني .. نه اينكه ندونم ... صبح از خواب كه بيدار شدم ، يه دوش گرفتم ، حسابي سر حال اومدم ، يه صبحانه ي تو پ هم خوردم اما يه جرياني هست كه بايد براتون تعريف كنم .. يعني احساس ميكنم ، تنهايي ، نميتونم ، تو دلم نگهش دارم
- ببين سامي .. اون روز هم بهت گفتم ، اگه ميخواهي دوباره بشي ، همون جوون سر حال و بشاشي كه بودي .. هر جا ، حس كردي چيزي داره عذابت ميده ، يا فكري ، ذهنتو مشغول كرده ، با يكي در موردش حرف بزن .. بهم بگو چي شده ... شايد تونستم كمكت كنم
- شايد كه نه .. شما حتما ميتونين
- خيلي خب .. بگو ببينم چي شده ؟
- اينجا نميشه ... وقت دارين ، بياين پارك هميشگي ؟
- آره حتما .. كي اونجايي؟
- نيم ساعت ديگه
- ميبينمت
گوشي رو قطع كردم و رفتم يه لباس اسپرت و راحت پوشيدم ، به مامان گفتم كه دارم ميرم پارك ، پيش سياوش و از خونه زدم بيرون .... مسير خونه ، تا پارك رو پياده رفتم و به حرفهايي كه ميخواستم بزنم ، فكر كردم ، يعني درسته به سياوش بگم ؟ نكنه براي نازي بد بشه ؟ نكنه براي من بد بشه ؟ اما نه ، سياوش فهميده تر و مطمئن تر از اين حرفها بود و من سلامتيه دوباره ام رو مديون اونم .... مسير خونه تا پارك ، بخاطر اينكه پياده اومدم ، بيشتر از نيم ساعت طول كشيد و وقتي رسيدم ، سياوش ، منتظرم بود ... سلام و احوالپرسي كردم و به دعوتش براي نشستن ، جواب رد دادم ، بخاطر استرسي كه داشتم ، ازش خواستم قدم بزنيم و حرف بزنيم .. ا ونم قبول كرد و راه افتاديم .... منم سير تا پياز ماجراهايي كه بين من و نازي افتاده بود رو براش تعريف كردم و گفتم كه حالا نازي ، ادعا كرده كه عاشق يكي ديگه است و بخاطر اون ، نميخواد برگرده با پدرام زندگي كنه .. همچنين به سياوش گفتم كه اين موضوع و فكر اينكه ، سوگند بفهمه من با نازي ، سكس كردم ، بد جوري داغونم كرده ...
سياوش كمي فكر كرد و در جواب تمام حرفهايي كه زده بودم ، اين اطمينان رو بهم داد كه نازي ، تحت هيچ شرايطي ، به سوگند ، حرفي در مورد سكسي كه با من داشته ، نخواهد زد .. بهم اطمينان داد كه فاش شدن اين موضوع ، براي نازي ، به مراتب ، وحشتناك تر از منه ...... بهم گفت نازي ممكنه به احتمال 1 درصد به سوگند بگه كه عاشق منه ، اما هيچ وقت از سكس حرفي نميزنه ... توضيحات ديگه اي هم در اين مورد داد ، كه من كاملا قانع شدم ... يه ذره مكث كرد و ازم پرسيد
- دوستش داري
- دوستش دارم ، اما نه به عنوان يه عشق
- يه عشق .. چه جالب ... پس اگه يه زماني اون بخواد تو باهاش ازدواج كني .. اين كارو نميكني ؟
- نه
- چرا ؟ حتي براي خوشبخت كردن اون ، اين كارو نميكني ؟
- نه ... اصلا
- چرا ؟
- خب چون .. خودم خوشبخت نميشم .... نازي رو دوست دارم .. مثل يه دوست .. نه مثل يه عشق
- خيلي خووبه سامي .. پس تو ، مطمئني كه ميتوني خوشبخت بشي ... و به دنبالش هستي .. مثلا دنبال يه عشق
- خب آره ... اين حقه منه... نيست ؟؟
- چرا چرا . هست .. خيلي خوبه سامي ... خيلي خووبه ..
- چي خوبه دكتر ؟ متوجه نميشم
- ببين ، اكثر جوونها ، تو اين سن ، وقتي يه همچين ضربه اي ميخورن .. از همه كس و همه چيز بيزار ميشن .. خيلي ها ديگه دنبال عشق نميرن و تا آخر عمر، سعي ميكنن تنها بمونن ... اين افراد حتي اگه ازدواج كنن و بچه دار هم بشن ، باز هم مجرد ميمونن ... بعضي ها هم ، تا چندين سال ، اصلا سمت جنس مخالف نميرن .. بعضي ها به فكر انتقام ميفتن ... فكر ميكردم ، تو حالا حالا ها ، با اين موضوع كنار نيايي
يه ذره فكر كردم .. نه واقعا من از اون دسته آدمهايي نبودم كه بخوام انتقام بگيرم ، يا از همه متنفر بشم .. نه ... دوست داشتم ، برگردم به سير طبيعيه ، زندگي .. ميخواستم زندگي كنم ، ميخواستم عشقي كه دلارام بهم نداده بود ، از يكي ديگه ، طلب كنم .. اما اينبار ، كسي باشه كه بتونم بهش اعتماد كنم .. اما كي ؟
- دكتر .. احساس ميكنم ، اگه يه زماني هم كسي رو براي عشق ، انتخاب كنم .. نتونم بهش اعتماد كنم ...
- ميتوني جانم .. ميتوني .. زمان ميخواد و آدم مطمئن ... و الا تو اين دوره و زمونه ، آدم به هيچ كس نميتونه اعتماد كنه پسر
اون روز حرفهاي من و سياوش ، چندين ساعت طول كشيد ، اما آخرش ، وقتي ميخواستم باهاش خداحافظي كنم ، احساس سبكي ميكردم ، احساس ميكردم بار بزرگي از رو دوشم برداشته شده ، نميدونم چرا ، اما حرفهاي سياوش برام وحي منزل بود و بي چون و چرا ، قبولشون ميكردم و اون اين اطمينان رو به من داده بود كه نازي ، تحت هيچ شرايطي ،‌حرفي از روابطمون ، با سوگند نزده ...
از اون روز به بعد ، خيلي كمتر نازي رو ميديدم ، چون يا من سر كار بودم ، يا نازي خونه ي خودش، حركات و رفتار سوگند هم ، هيچ تغييري نكرده بود و اصلا هم حرفي از اينكه معشوق نازي كيه ؟ به ميون نيومد و هيچ وقت ، سوگند نگفت كه نازي ، اون شب ، تو اتاق ، چي بهش گفته
     
  
زن

 
قسمت چهل و پنجم
بعد از سومین زنگ ، گوشی تلفن رو برداشتم
- بله ؟
صدای مادرم رو از اون ور خط شنیدم : سلام مادر .. خسته نباشید
یه کش و قوصی به بدنم دادم و خستگی در کردم و گفتم : به به .. سلام .. مامان خانمه خوشگل خودم ... چطورین ؟
- مرسی مادر .. تو خوبی؟
- شکر . بد نیستم . چه خبر؟
- سلامتی ... زنگ زدم بگم . امشب مهمون داریم .. زود بیا خونه ... برنامه ای هم ، جایی نزار
- مادر چه برنامه ای ؟ من که مثل همیشه میام خونه ، کسی رو هم ندارم باهاش ، برنامه بزارم .. چشم .. امروز زود تر میام .. حالا کی میخواهد بیاد ؟
- خانواده ی سعادت ، با دکتر
- ئه . چرا ؟ خبریه ؟
- نه مادر . دیروز صبح ، مادر ترانه زنگ زد .. گفت اگه خونه باشین ، فردا شب بیاییم خونه اتون .. منم گفتم قدمتون رو چشم .. دیشب یادم رفت به تو بگم .. به بابات گفتم ، بابات ساعت 3-4 خونه است .. تو هم زود بیا
- اوکی مادر .. زود میام .. چیزی لازم ندارین بگیرم ؟
- نه مادر . همه چی هست ، فقط زود بیا
- چشم خانم .. امر دیگه ای؟
- عین بابات حرف میزنی .. چشم خانم .. چشم خانم ... بعد از ظهر میبینمت
از ادایی که در اورده بود .. خنده ام گرفت و با همون خنده باهاش خداحافظی کردم ... از اتاقم رفتم بیرون و یک راست رفتم سمت اتاق پدرم ، طبق معمول سرش شلوغ بود و بلافاصله که منو دید ، کشوندم پای میز حساب و کتاب .... آی اینو جمع کن .. اونو کم کن ... سود حساب کن و ...
کارها رو طبق روال هر روز انجام دادم و به خواست مادرم ، زود تر رفتم خونه .. سوگند و مامان خونه بودن ، اما هنوز پدرم نرسیده بود ... یه ذره با مامان و سوگند حرف زدم ... سر به سرشون گذاشتم و رفتم تو اتاقم ... یه دوش گرفتم و رو تخت دراز کشیدم .. نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای آرش از خواب بیدار شدم
- سامی .. تو خسته نمیشی اینقدر میخوابی؟
یه ذره رو تخت ، جا به جا شدم و پشتمو کردم بهش و گفتم : آرش برو بیرون اصلا حوصله ندارم .. خسته ام
نشست رو تخت و چند بار زد به کمرم : پاشو بابا .. پاشو .. سعادت اینا زنگ زدن .. تا نیم ساعت دیگه اینجان .. پاشو .. ترانه خانم داره میاد
اسم ترانه رو طوره خاصی ادا کرد .... برگشتم سمتشو گفتم : حالا چرا اینطوری میگی؟ خب ترانه هم جزیی از اون خانواده است دیگه ، هر جا اونا برن .. ترانه هم میره .. که چی ؟ اینطوری میگی؟
ارش خنده ای کرد و از رو تخت بلند شد و رفت سمت در : اوکی . اوکی .. منم منظوری نداشتم که .. فقط میگم پاشو که داره میاد .. همین
از اتاق که رفت بیرون ، پاشدم نشستم روتخت ، یه دستی تو موهام کشیدم و به فکرهای احمقانه و لحن مسخره ی آرش خندیدم ... خواستم برم یه دوش بگیرم که یادم افتاد ، قبل از خوابیدنم دوش گرفتم ... بخاطر همین ، یه آبی به دست و صورتم زدم ، لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین
پدرم هم اومده بود و همه ی اعضای خانواده ، تو هال نشسته بودن .. سلام کردم و رفتم پیش آرش نشستم و گفتم
- آرش ، تو خونه زندگی نداری ؟ هر روز اینجایی؟
آرش رو کرد به بابام و گفت : ببینین پدر .. خودش دلش میخواد یه چیزی بهش بگمااا ..
پدرم یه خنده ای کرد و گفت : بچه ها ، آرووم باشین ... سامی .. زشته
- چی چیو زشته پدر من ؟ پسره حسابی داماد سر خونه شده دیگه ... خیلی خوشم میاد ازش
رو کردم به آرش و ادامه دادم : اصلا کی گفت بخاطر مریضیه من ، عروسیتونو به هم بزنین ؟ بابا عروسی میکردین ، میرفتین سر خونه زندگیتون دیگه ، اه اه .. آرامش نداریم از دستت
- (ارش) اینو . چه خودشو تحویل گرفته ، کی بخاطر تو عروسیشو عقب انداخت ؟ بخاطر عمو خدا بیامرز بود ... وگرنه تا الان ، بچه هام ، از سر و کولت داشتن بالا میرفتن
- هیچی دیگه .. خودت کمی ... بچه های زق زقوتم بیفتن رو سر و گردنم .. اه اه ... اصلا پشیمون شدیم .. خواهرمونو به تو نمیدیم . پاشو برو پی کارت
سوگند که با ورود من ، رفته بود شربت برام بیاره ، وارد هال شد و گفت : ساامی ... دلت میاد ؟ به بچه های من بگی زق زقو ؟؟ اونا عسلای منن
با تعجب و خنده نگاش کردم : اوهو ... اونا ... بچه های من ... دیگه چی ؟؟ چند جین قراره پس بندازین شما ها ؟؟
ارش زد رو پام و گفت : ببین .. ما تصمیم گرفتیم ، 6 تا بچه به دنیا بیاریم
- (مادرم با خنده ) چرا 6 تا ؟
- (آرش) پس چند تا ؟
- (سوگند) 2 تا
- ( مادرم با تعجب) چرا دو تا ؟
- (آرش) نه دیگه مادر .. سوختین .. شما 6 بودین .. 2 سامیه ... نمیشه که هم 6 تا رو شما جواب بدین. هم دو تا رو
همگی زدیم زیر خنده ، مادرم که هنوز نفهمیده بود چی به چیه .. گفت : یعنی چی ؟ چی میگی آرش ؟
آرش که سعی داشت جدی باشه ، گفت : متوجه نشدین ؟ خیلی ساده است که .....
پدرم پرید وسط حرف آرش و با یه لحنی که سعی میکرد ، جدی باشه .. گفت : آی آی آی .. آرش .. با همه بله .. با خانم ما هم بله ؟؟
آرش که حالا دیگه ، به وضوح میخندید گفت : نخیر قربان .. با خانم شما نخیر ... ببخشید واقعا
مادرم با اینکه هنوزم نفهمیده بود ، چی به چیه ... ولی پا به پای جمع خندید و دوباره آرش جمع رو گرفت تو دستش و شوخی و خنده ، به راه شد ... احساس میکردم ، بعد از مدتها ، دوباره برگشتم به جمع خانواده و دوباره همه چیز داره برام زنده میشه ، دوباره دارم زندگی میکنم ، دوباره همه چیز مثل قبل شده بود ... همه شاد بودیم و از ته دل ، میخندیدیم ..... واقعا خوشحال بودم و پر انرژی و با روحیه ...
چند دقیقه ای به شادی و خنده گذشت که صدای زنگ در ، همه رو به سکوت واداشت ، انگار هیچ کس یادش نبود که مهمون داریم و دلیل اصلیه جمع شدن همه ، دور هم ، خانواده ی سعادت بود ..
ارش با همون لحن شوخی ، زد به پام و گفت : پاشو پاشو ، خواستگارات اومدن ..
برگشتم سمتشو دستمو به نشونه ی زدن بردم بالا : باز تو گفتی ؟؟؟ آدم نمیشی که ...
مادرم که از پیش کشیده شدن بحث خواستگاری ، خوشحال شده بود ... با خنده گفت : سامی جان .. پاشو دیگه ، پاشو درو باز کن ..
بدون هیچ حرفی . بلند شدم سمت اف اف و درو برای خانواده ی سعادت باز کردم و خودمم رفتم دم در ورودی ساختمان به انتظارشون ، ایستادم
اول خانم و اقای سعادت وارد شدن و بعد هم سیاوش و ترانه .. با همه اشون سلام و احوالپرسی کردم ، دست دادم و به سمت خونه راهنماییشون کردم
- (سیاوش دستی رو شونه ام زد و گفت) نه .. مثل اینکه امروز حالت خیلی خوبه ... آره ؟
خندیدم و گفتم : توپه توپم سیاوش خان ... از این بهتر نمیشم
- (مادر ترانه) خدارو شکر پسرم .. من که خیلی دعات میکنم
- ممنونم خانم سعادت ، شما به من خیلی لطف دارین
تو همین تعارفات بودیم که بقیه اهل خونه هم ، به استقبال خانواده سعادت آمدن و همگی با هم ، رفتیم سمت سالن پذیرایی و بعد از تعارفات معمول ، هر کس نشست رو یه صندلی ... خانواده سعادت ، چند تا بسته کادو با خودشون آورده بودن که سیاوش ، همه رو گذاشت رو میز و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه آرش گفت
- سیاوش خان .. دستتون درد نکنه ، اینا واسه کیه ؟
سیاوش خنده ای کرد و گفت : قابل خانواده ی راد رو نداره ...
- (آرش) به به .. به به .. من از اولش هم میدونستم ، قاطیه خانواده ی رااد شدن ، چه نعمتیه ... حالا کدومش ماله منه ؟
من یه چشم غره ای به آرش رفتم و با تعجب از سیاوش پرسیدم : سیاوش خان .. دستتون درد نکنه ، اما به چه مناسبت ؟
سیاوش نشست پیش پدرم و گفت
- خدا بیامرزه احمد آقا رو ... انشاء الله هر چه خاک اون خدا بیامرزه ، بقای عمر باز ماندگانش باشه ... بلاخره مرگ حقه و اونی که رفته ، دیگه رفته ... خوش به سعادتش ، که راحت مرد ... باز مانده ها هم ، باید زندگیشونو بکنن
رو کرد به پدرم و ادامه داد : این کادو ها ، قابل شما رو نداره زندگی جریان خودشو داره ، بهتره دیگه این لباس های مشکی رو در بیارین ، رنگهای شاد بپوشین ، شما جوون دارین تو خونه، داماد شوخ و شیطونی هم دارین ، چهلم اون خدا بیامرز هم که گذشت دیگه ... انشاءالله از این به بعد ، همیشه تو شادی هاتون شرکت کنیم
من تازه دوزاریم افتاده بود که خانواده ی سعادت ، امشب واسه چی اومدن خونه ی ما ... پدر و مادرم ، شروع کردن به تشکر از اونها و آرش هم شروع کرد به باز کردن کادو ها .... اول هم بزرگه روبرداشت و رو به سیاوش گفت
- این ماله کیه ؟؟
- (سیاوش) نمیدونم والا ... زحمت کادو کردنش ، گردن ترانه جون بوده ... از ایشون بپرسین
آرش رو کرد به ترانه و گفت : من که میدونم ، این چون بزرگتر از همه است.. ماله منه ... مگه نه ؟
ترانه خندید و گفت : نه ..
همه خندیدیم و آرش گفت : باشه ، اشکال نداره .. میخواهین روحیه ی منو تضعیف کنین ... از دور مسابقه خارج شم ؟ کور خوندین .. من پا بر جام .. مثل البرز
دوباره همه خندیدن و آرش با کلی ادا و اصول ، دونه دونه ، کادو ها رو باز کرد و سهم هر کسیو به خودش داد ... آخرین کادویی که باز کرد ، برای من بود .. یه پیرهن آبی آستین کوتاه ..
وقتی پیرهن رو گرفتم ، رو کردم به آقای سعادت و خانمش و ازشون تشکر کردم ، بعد رفتم سمت سیاوش و باهاش دست دادم وگفتم
- سیاوش خان ، شرمنده کردین .. واقعا نمیدونم محبت های شما رو چطوری جبران کنم ؟ من واقعا ، زندگی دوباره ام رو مدیون شمام
سیاوش که بلند شده بود ، بغلم کرد و گفت : پسر ، من که کاری نکردم .. تو خودتم خواستی که اینقدر زود حالت خوب شده دیگه ...بعدشم ، اگه بخاطر این پیرهن اینقدر ذوق کردی .. باید بگم سلیقه ی ترانه است .. از ایشون باید تشکر کنی .. که نکردی
برگشتم سمت ترانه و با لحنی پر از تشکر گفتم : خانم از شما هم خیلی ممنونم .. من تو این چند وقت ، خیلی شما رو اذیت کردم . امیدوارم بتونم جبران کنم
ترانه ، یه لبخند خشک و خالی زد و با لحن سردی گفت : خواهش میکنم ، قابل شما رو نداره .. امیدوارم اندازه اتون باشه و ازش خوشتون بیاد
ترانه ، برای ادای این جملات سرد و خشک ، حتی به من نگاه هم نکرد .. فکر کردم اون لحظه بهترین موقعیتیه که از ترانه ، بخاطر همه ی بد خلقی هام ، معذرت خواهی کنم .. اما لحن سردش ، مانع پیشروی من شد و یه جورایی ، میخکوبم کرد .. اون شب ، دیگه حرفی بین من و ترانه رد و بدل نشد ، نه تنها حرف .. بلکه ترانه ، حتی منو نگاه هم نمیکرد .. و این ، برای منی که دنبال فرصت میگشتم تا باهاش حرف بزنم ، غیر قابل تحمل بود .. حالا دیگه مطمئن بودم که ترانه ، از دست من دلخوره ..
اون شبم گذشت و من فرصتی برای حرف زدن با ترانه ، پیدا نکردم و طبق معمول ، همه چیز رو به دست زمان سپردم و اجازه دادم ، زمان ، مشکلات بین ما رو حل کنه و بهش بفهمونه که دچار سوء تفاهم شده
روزها از پی هم میگذشتن و من بهتر و بهتر میشدم ... چند ماهی گذشت ... حالا دیگه به خواست سیاوش ، قرصهام رو هم قطع کردم و کاملا یه زندگی عادی رو شروع کرده بودم .. صبح ها میرفتم سر کار و شبها استراحت میکردم .. ترانه گوش میکردم .. فیلم میدیدیم .. شنا میکردم .. با پیرو بازی میکردم .. با آرش و اشکان ، مسافرت میرفتم ... همه چیز خوب بود ... همه چیز ... هیچ موضوعی ، برای نگرانی و ناراحتیه من ، وجود نداشت ... دیگه حتی به ترانه و دلخوری ای که بینمون پیش اومده بود ، هم فکر نمیکردم ... یه جورایی ، جریان از دل برود ، هر آنکه از دیده برفت ، برام پیش اومده بود .. ترانه رو اصلا نمیدیدم و همین ، باعث شده بود که یادم بره ، یه معذرت خواهی بهش بدهکارم ...
8-9 ماهی از آخرین دیدار من با خانواده ی سعادت ، گذشته بود که یک روز صبح ، وقتی تو اتاقم ، مشغول انجام کارهای روز مره ام بودم .. پدرم ، منو به دفترش احضار کرد ... وارد اتاقش شدم .. با دیدنم ، از پشت میزش بلند شد و اومد رو یکی از مبل های ، جلوی میزش نشست .. به من هم اشاره کرد ، بنشینم .. به خواسته اش ، عمل کردم .. نشستم و گفتم : جانم پدر ؟ امری هست ؟
- سامی جان .. خدا رو شکر ، حالت که خوبه ؟
- بله شکر .. خوبم .. چطور؟
- دیگه قرص هم مصرف نمیکنی .. نه ؟
- نه دیگه ، خدا رو شکر ، یک ماهی هست که قرص ها رو کنار گذاشتم
پدرم ، یه ذره فکر کرد و پک محکمی به پیپش زد و گفت : خب ، پس وقتشه که ، تسویه حساب با سیاوش بکنیم ... ببینم .. سیاوش تا به حال ، در مورد حق الزحمه اش ، با تو صحبتی نکرده ؟
- نه اصلا ... مگه قبلا ، باهاش به توافق نرسيده بودين؟
- نه ، راستش اصلا در مورد حق الزحمه اش ، هيچ وقت ، چيزي نگفت ... خب .. مشکلی نیست .. من فکر میکنم ، هر چقدر به این مرد ، پول بدیم . باز هم کمه .. اصلا ، کاری که اون کرد رو نمیشه با پول خرید ... اما بلاخره ، باید یه چیزی بهش بدیم .... به نظرت 10 میلیون ، بهش بدیم .. کافیه ؟
منکه فکر نمیکردم ، پدر بخواهد همچین حرفی رو پیش بکشه ، یه مقداری فکر کردم .. اما به هیچ نتیجه ی خاصی نرسیدم ... گفتم
- نمیدونم پدر .. چی بگم ؟ خودتون میدونین ... نمیخواهین از خودش بپرسین ؟ اصلا بهتر نیست یه چک سفید امضا بهش بدین ؟ بزارین هر چقدر خودش خواست ، توش بنویسه ...
- 15 میلیون مینویسم .. خوبه ؟
- نه پدر .. خواهش میکنم ، یه چک سفید امضا بهش بدین .. من مطمئنم ، اون 10 تومن هم نمینویسه ، اگه بیشتر از 10 تومن نوشت ، من اضافه اش رو به شما پرداخت میکنم ... پدر ، سیاوش در حق من ، خیلی خوبی کرده .. اگه اون نبود .. من نمیدونم الان ، چه بلایی سر من میومد .. خواهش میکنم به خواسته ام عمل کنید
پدرم لبخندی زد و از رو مبل بلند شد ، رفت پشت میزش .. عینکش رو زد و گفت
- اوکی ، حالا برو سر کارت ، من زنگ میزنم به سعادت .. برای امشب ، ازش وقت ميگيريم ، كه شامي ، عصرونه اي .. چيزي بريم خونه اشون ... خوبه؟
- عالیه پدر .. پس فعلا با اجازه اتون
از اتاق پدر رفتم بیرون و تو ذهنم ، داشتم دنبال بهترين كلمات ، براي تشكر از بهترين مرد دنيا ، ميگشتم .. واقعا سياوش برام مثل فرشته بود .. يه فرشته ي نجات .. يكي كه با وجودش ، به زندگيم ، اميد رو اورد .. واقعا اگه سياوش نبود .. من چي كار ميكردم ؟
با اينكه تقريبا هر روز يا يك روز در ميون ، سياوش رو ميديدم ، اما اينبار نميدونم چرا استرس خاصي داشتم .. انگار براي بار اوله كه ميبينمش ، هم خوشحال بودم كه ميخوام بخاطر همه ي محبت هايي كه بهم كرده ، ازش تشكر كنم .. هم ناراحت بودم از اينكه ، مبادا با اين كار ، ديگه مثل قبل ، سياوش رو نبينم و فكر كنه ديگه بهش احتياج ندارم ؟؟
احتياج ... احتياج ... يعني واقعا من به سياوش احتياج داشتم ؟ اگه يه روز ، سياوش نباشه .. چي به سرم مياد ؟ نه نه .. فكرشم اذيتم ميكنه ، سياوش بايد هميشه تو زندگيم باشه ، هميشه ...
فكرم خيلي مشغول بود ، اصلا نميتونستم پشت ميزم بشينم ، زنگ زدم به پدرم و ازش اجازه گرفتم كه برم بيرون ... از شركت اومدم بيرون و رفتم سمت تجريش ، دوست داشتم غير ازاون چكي كه به سياوش ميديم ، يه كادوئه ديگه اي هم من براش بگيرم .. اما چي ؟ نميدونستم
واسه تمام اعضاي خانواده ي سعادت ... سيامك خان .. خانمش و ترانه ، براي هر كدوم ، 2-3 تا كادو گرفتم .. خب بلاخره ، اون مدت كه خونه اشون بودم ، خيلي بهشون زحمت داده بودم ، همينكه ، قبول كرده بودن ، من بمونم اونجا و سياوش ازم مراقبت كنه ، بزرگترين لطف دنيا در حقم بود .. اما هنوزم نميدونستم براي سياوش ، بايد چي بگيرم ؟ اينقدر گشتم و گشتم ،‌ تا بلاخره ، يه دست كت و شلوار و يه پيپ و فندك مارك دار ، براش پيدا كردم و خريدم ...
اون شب ، وقتي پدرم چك سفيد امضا رو داد به سياوش ، اولش ، قبول نكرد .. اما به اصرار من ، برش داشت ..‌ من پيش سياوش نشسته بودم و با هر نگاهم ، بهش ميفهموندم كه هنوز به كمكش .. به وجودش ، تو زندگيم نياز دارم ... سياوشم ، مثل اينكه فهميده بود تو مغز من چي ميگذره .. بين هياهويي كه آرش و سيامك خان ، راه انداخته بودن ، دولا شد سمتم و آرووم تو گوشم گفت
- پسر ، اگه فكر كردي ميتوني با اين چك ، از شرم خلاص شي ، كوور خوندياا .. هيچ چيز عوض نشده ، از فردا ، مثل روزهاي ديگه ، صبح قبل از بيرون رفتن از خونه و شب ، قبل از خواب ، منتظر زنگتماا
با اين حرفش .. انگار دنيا رو بهم دادن ... چقدر اين مرد دوست داشتني بود ... چقدر خواستني بود ... واقعا ، به جرات ميتونم بگم ، مثل پدرم ، حتي شايد بيشتر از اون دوستش داشتم ...
تو خونه ي سعادت ، خيلي خوش گذشت ، همه فقط ميگفتن و ميخنديدن ، واقعا عالي بود .. تقريبا يه جشن كوچيك بود ، براي سلامتيه من ... همه چيز خووب بود ، غير از ترانه ... انگار اصلا تو اين دنيا نبود .. نه به كسي نگاه ميكرد .. نه حرف ميزد .. نه ميخنديد .. حتي گاهي اوقات ،‌ لبخند هاي كمرنگش ، از گريه بد تر بود ..
كادو هايي رو هم كه براي خانواده ي سعادت گرفته بودم ، تك تك بهشون دادم و از شون بخاطر تمام محبت هاشون ، تشكر كردم .. اين ميون ، ترانه اصلا تو جمع نبود ، يه جورايي انگار ناراحت بود .. حتي زماني كه كادوهاش رو بهش دادم ، نگاهمم نكرد .. كادو هاش رو باز هم نكرد و با يه تشكر ، كادو ها رو برداشت و رفت سمت اتاقش ... بد جوري فكرم ، درگير ترانه شده بود ... امشب ، حتما بايد باهاش حرف ميزدم ... امشب كه براي تشكر از اين خانواده اومده بودم ،‌ بايد كدورتي كه ناخواسته بين من و ترانه ، پيش اومده بود رو از بين ميبردم ...
كل شب ، تو فكر اين بودم كه كي ، با ترانه صحبت كنم ؟ اما هيچ موقعيتي گيرم نيومد ... موقع خداحافظي ، سياوش و ترانه ، ما رو تا دم در بدرقه كردن .. من ، به همراه خانواده ام ، رفتيم سمت ماشين ها ... براي يك لحظه برگشتم به ترانه و سياوش نگاه كردم ... ديدم ترانه داره نگام ميكنه ... احساس كردم با نگاهش داره صدام ميكنه و پيش خودم گفتم اين بهترين موقعيت ، شايدم آخرين موقعيت براي حرف زدن با ترانه است ...
به پدرم گفتم : شما برين ، من با سياوش خان كار دارم ، بعدا ميام ...
پدرمم يه اوكي گفت و رفت سمت ماشين ... باهاشون خداحافظي كردم و رفتم سمت سياوش و ترانه ، رو كردم به سياوش و بهش گفتم : سياوش خان . اگه اجازه بدين ، من چند لحظه با ترانه خانم كار دارم ..
دل تو دلم نبود ، گفتم الان سياوش يه چيزي بهم ميگه ، جلوي ترانه هم ضايع ميشم .. اما اون خيلي راحت .. خنديد ، از جلوي در رفت كنار و گفت : بله بله .. حتما ، بيا تو .. تو حياط باشين بهتره .. منم ميرم داخل ساختمون
رفتم تو حياط ايستادم .. صبر كردم تا سياوش حسابي ازمون دور بشه ،‌ نميدونم چرا ، اما ميترسيدم به ترانه نگاه كنم .. يه حس دلهره داشتم ... نميدونستم اصلا از كجا بايد سر حرفو باز كنم ؟ بعد از چند لحظه ، دلمو زدم به دريا و بدون اينكه نگاهش كنم .. گفتم
- ببخشيد ترانه خانم ... شما امشب از چيزي ناراحت بودين ؟
- نه .. چطور؟
تا الان ، به صورتش نگاه نكرده بودم .. خواستم بگم ، همينطوري .. برگشتم نگاهش كردم .. نور مهتاب افتاده بود تو صورتش .. وااي چقدر اين دختر ناازه .... زبونم بند اومد .. نفسم هم بالا نميومد ... نتونستم چيزي بگم ... چند لحظه ، همونطور هاج و واج ، داشتم نگاهش ميكردم .. انگار بد جوري زل زده بودم به چشمهاش ، خجالت كشيد .. سرش رو ا نداخت پايين ... خجالت كشيدنش و حجب و حياش ، دلمو لرزوند .. خدايا .. چقدر دوست داشتنيه اين دختر .. چرا تا به حال ، من اين دخترو نديده بودم ؟؟؟ دلم ميخواست دوباره صورتش رو بياره بالا و با اون چشمهاي نازش ، نگام كنه و همه ي وجودم و زيرو رو كنه ... نا خود آگاه يه صدايي از اعماق وجودم در اومد
- ترانه
احساس كردم .. بدنش لرزيد ... واااي خدايا چرا اينطوري شدم ؟؟ بايد جمع و جور ميكردم خودمو ... بلافاصله .. لحنم رو جدي كردم و گفتم
- خانم ... يعني .. ترانه خانم .. ببخشيد .. مزاحمتون ميشدم ... ميخواستم بگم ، بخاطر چند وقتي كه اينجا بودم و شما رو اذيت كردم .. ببخشيد ... همين .. امري ندارين ؟
صورتش رو آورد بالا .. نگام كرد .. وااي .. نميتونستم طاقت بيارم .. بلافاصله ، چشم از چشمش برداشتم و به يه جاي ديگه نگاه كردم ... صداي قشنگشو شنيدم
- نيازي به معذرت خواهي نبود ... عرضي نيست .. به سلامت
حتي خدا حافظي هم نكردم و از در خونه ، زدم بيرون و بلافاصله ، خودمو رسوندم به سر كوچه اشون .. احساس ميكردم ، ترانه پشتمه و داره نگام ميكنه ، يه چيزي تو وجودم داشت وول ميخورد ... خدايا اين چه حسيه تو من ؟؟ چرا اينطوري شدم ؟؟ وااااي چه انرژي اي داشتم .. احساس ميكردم از همين جا ،‌ تاا خونه رو ميتونم بدوئم ... و همين كار رو هم كردم ..
     
  
زن

 
قسمت چهل و ششم
دوست داشتم با يكي حرف بزنم .. فكرم .. ذهنم ، قلبم ، گنجايش اين احساسي كه در من به وجود اومده بود رو نداشت .... بايد يه جوري اين انرژي مضاعفي كه تو بدنمه ، خالي كنم ... تمام طول مسير ، تا خونه رو راه رفتم و دويدم ، همه اش چهره ي دوست داشتنيه ترانه تو ذهنم ، نقش ميبست ... سعي ميكردم تك تك برخوردهامون رو .. از همون روز اول ، تو پاركينگ مجتمع ، تا همين الان رو به خاطر بيارم ... واااي خداي من ، اون چقدر در حق من خوبي كرده بود و من نديده بودمش ... يادمه اون شبي كه بعد از 3-4 روز ، به هوش اومدم ... فقط عطر اون بود كه ارومم كرد ، عطر تنش ، برام آشنا بود ... يعني اينقدر پيشم بوده كه به عطرش عادت كردم ، وااي يعني من تا الان كوور بودم و نديدمش ؟؟
تو اين موقعيت ، بهترين راه ، حرف زدن با آرش بود ... من كسي رو غير از آرش نداشتم كه تو همچين زمانهايي بتونم باهاش حرف بزنم ... بخاطر همين قبل از اينكه به خونه برسم ، زنگ زدم بهش و ازش خواستم خونه ي ما بمونه تا بيام ... وقتي رسيدم خونه ، اصلا اروم و قرار نداشتم ، نميتونستم يه جا بند شم .. از آرش خواستم آماده شه تا با هم بريم بيرون قدم بزنيم ... اونم خيلي سريع ، به خواسته ام عمل كرد و باهم ، از خونه زديم بيرون ... از در خونه كه گذشتيم ، آرش باتعجب برگشت سمتم و گفت :
- خب ، بگو ببينم ، چي شده ؟ چته ؟
با هيجان برگشتم سمتش و بهش گفتم : آرش ميخوام ازدواج كنم ... با ترانه
اولش ، تعجب كرد .. بعد بلند خنديد ... خنده اش ، عصبيم كرد .. بهش گفتم : چته ؟ زهر مار .. كجاش خنده داره ؟
ما بين خنده اش گفت : ببينم ، تنهايي به اين نتيجه رسيدي ؟ تو همين يك ساعته كه اونجا بودي ؟
- نه نه .. آرش .. باور كن .. من كور بودم كه تا حالا نديده بودمش .. خر بودم كه از محبت هاش ، نفهميده بودم چي به چيه ...
آرش ، لحن جدي تري به صداش داد : خب الان يعني چيز خاصي از رفتار هاش فهميدي‌ ؟
- خب آره ... خيلي چيزها .. مثلا اينكه ، ترانه .. ميتونه منو خوشبخت كنه .. همون كسيه كه من ميخوام
- چه جالب .. چه جالب .. تو چي ؟ ميتوني خوشبختش كني ؟ تو همون كسي هستي كه اون بخواد ؟
- خب مگه من چمه ؟
- ببين .. آروم باش يه دقيقه .. اينقدر هم عين بچه ها ، بالا پايين نپر .. گوش كن ببين چي ميگم ... خب ترانه .. دختر موجهيه ، سنگينه ، خانمه ، تحصيل كرده است ، خانواده داره ... در كل . هر مرد يا پسري .. يه جورايي آرزوش اينه كه ترانه ، همسرش باشه .. اما .. فقط ، تو اين وسط مهم نيستي .. بايد ببيني . اون هم تو روميخواد يا نه ؟
كارهام دست خودم نبود .. همينطور كه قدم ميزدم ، دور خودمم ميچرخيدم .. دستهام رو بالا پايين ميبردم .. تن صدام ، خيلي بالا بود ، طوري كه يكي اگه 20 متر هم باهامون فاصله داشت ، صداي منو به وضوح ميشنيد ... كلا ،‌ همه ي وجودم ، پر از هيجان بود ... يه ذره به حرف آرش فكر كردم و گفتم
- خب كاري نداره آرش ... ميرم بهش ميگم ..
- چطوري؟
- نميدونم .. زنگ ميزنم خونه اشون .. باهاش قرار ميزارم
- آره ... خيلي خوبه .. اونم اومد ... آخه احمق .. چرا ميخواهي همه چيزو خراب كني ؟ هان ؟ ترانه دختريه كه بخواد تو كوچه و خيابون و چه ميدونم كافي
شاپ و اينطور جاها ، با كسي قرار بزاره ؟
- خب ميگي چي كار كنم
- ببين ، اول از احساست مطمئن شو .. بعد در موردش فكر ميكنيم .. اوكي؟
برگشتم سمتش ... و شروع كردم ، به عقب عقب راه رفتن .. روم به آرش بود و پشتم به مسيري كه داشتم ميرفتم
- نه نه ... بعدا نه .. همين الان .. من از احساسم مطمئنم آرش .. خواهش ميكنم
آرش خنده اش گرفته بود .. سر جاش ايستاد و من رو هم نگه داشت و گفت
- سامي اينطوري نكن تو رو خدا ، بهت شك ميكنم .. چت شده تو ؟ بچه شدي ؟ از من خواهش ميكني ؟ من چي كار ميتونم برات بكنم ؟
- نميدونم .. فقط . بهم بگو چي كار كنم ؟
آرش هنوزم ميخنديد ، اما يواش يواش ، داشت باورش ميشد كه حرفم كاملا جديه و شوخي اي تو كار نيست ... بعد از اينكه خنده اش بند اومد ، دستم رو گرفت و مسيري كه اومده بوديم رو برگشتيم ...
- ببين سامي .. سعي كن اولا اروم باشي . بعد كامل به من بگو ببينم .. حرفت جديه ؟ چي شد كه اينطوري شدي ؟ تو كه بعد از ظهر خوب بودي .. شبم ، تا موقع خداحافظي ، چيزي ازت نديدم پسر .. چي شده ؟
به خواست آرش عمل كردم و سعي كردم آروم باشم و كامل و شمرده ، همه چيو ، مو به مو ، براش توضيح دادم ،‌ از همون شب اول كه ترانه رو ديدم ، تا امشب ... بهش فهموندم كه حرفهام اصلا شوخي نيست و بايد يه فكري براي آتيشي كه تو جوونم افتاده بكنه ... اون شب 2-3 ساعتي با آرش ، تو خيابونها قدم زديم و از هر نظر، احساس منو سبك سنگين كرديم ... اون خيلي خوشحال بود كه من دلارام رو كامل فراموش كردم و ميخوام يه زندگي جديد با يه عشق تازه براي خودم بسازم ... عشقي كه از هر نظر شايسته بود ... آرش نظرش اين بود كه همه چيو به مادرم بگم و اجازه بدم ، اين رابطه‌ ، به بيراهه نره و مسير عاديش رو طي كنه .. اون از رابطه ي خودش با سوگند بهم گفت و توضيح داد كه اگه ميخواست ، با سوگند از در دوستي وارد بشه و باهاش اينور و اونور قرار بزاره ، الان نه تنها داماد ما نبود ، بلكه دوستيش با من هم از بين رفته بود ... بهم گفت كه ترانه كيس مناسبي براي ازدواج و زندگيه ، و حالا كه اين حسو نسبت بهش دارم ، نبايد بزارم از بين بره و خراب شه ... آرشم مثل من ،‌ مطمئن بود كه ترانه ، ‌نظر بدي رو من نداره ، و احتمال اينكه ، به خواستگاريم جواب مثبت بده خيلي زياده ..
اون شب ، آرش ديگه بر نگشت خونه ي ما و رفت سمت خونه ي خودشون ، منم تا صبح بيدار بودم و فكر ميكردم .. تقريبا سپيده زده بود و من به اين نتيجه رسيدم كه حق با ارشه .. من بايد تو اين زمينه ، از مادرم كمك بگيرم .. بايد بهش همه چيزو بگم و از اون بخوام كه رسما ،‌ به خواستگاريه ترانه بره ...
ساعت تقريبا 8 بود كه دوش گرفته و تر و تميز ، رفتم پايين ... پدر و مادرم سر ميز صبحانه بودن .. به جفتشون سلام دادم و نشستم سر ميز ... مادرم بلند شد برام چايي بريزه ، پدرم كه داشت لقمه ي كره و مرباش رو درست ميكرد گفت
- ديشب كجا موندي پسر ؟ چيزي شده بود ؟
خنديدم و گفتم : آره .. خبرهاي خوب خوب
مادرم چايي رو گذاشت جلومو گفت : خيره انشاءالله
نميدونم چرا خجالت كشيدم .. اما ، سعي كردم ، جدي باشم و حرفم رو بزنم
- بله ، اگه شما كمكم كنين .. خير هم ميشه
پدرم ، لقمه اش رو گذاشت تو دهنش و با تعجب ، منو مادرم و نگاه كرد .. مادرم نشست رو صندليش و گفت
- درست حرف بزن ببينم چي ميگي ؟
دلمو زدم به دريا ، تو چشمهاي مامانم نگاه كردم و گفتم : مامان .. زن ميخوام
مادرم انگار شك بهش وارد شده بود ... دستش رو گذاشت رو سينه اش و گفت : واااي سامي .. بگو به جون مادر راست ميگي
خنديدم و گفتم : خب آره .. مگه نميخواستين من زن بگيرم ؟ برم سر خونه و زندگيم .. خب الان ميگم ، برام زن بگيرين
مادرم با بغض از صندليش بلند شد ، اومد رو صندلي كناري من نشست .. سرمو بوسيد و گفت : الهي مادر فدات بشه .. كسيم مد نظر داري ؟
- با اجازه اتون بله
- كيه مادر؟
- حدس بزنيد
پدرم فرصت نداد مادرم حرفي بزنه و گفت : ترانه ؟ دختر سعادت ؟
برگشتم نگاهش كردم .. چيز خاصي تو نگاهش ديده نميشد .. نه ناراحتي .. نه شادي .. نه هيجان ... هيچي ... نگاهش ، دلمو لرزوند ... خواستم حرفي بزنم .. اما مادرم نزاشت ..
- واااي .. خدايا .. شكرت .. آره پسرم ؟ ترانه رو ميخواهي ؟
با سر تاييد كردم .. مادرم ادامه داد
- بهترين انتخابي كه ميتونيست بكني رو كردي .. ترانه بهترين و خانوم ترين دختريه كه تا به حال ديدم .. خانواده اش رو هم ميشناسيم .. از اين بهتر نميشه
برگشت سمت پدرم و گفت : نظر شما چيه ؟ خوب نيست؟
پدرم خنديد و گفت : عاليه ، خودمم تو فكرم بود ، دير يا زود ، به سامي بگم ، بريم خواستگاريه ترانه .. كي از خانواده ي سعادت بهتر ؟
صندليش رو كشيد عقب كه از پشت ميز بلند شه ... منو نگاه كرد و ادامه داد : خوشبخت بشي پسرم
تو نگاهش ، مهربوني و دلگرمي بود ... نگاهش بهم اميد داد و خيالم راحت شد كه پدرم هم با انتخابم ، موافقه ... داشتم بيرون رفتن پدرم از آشپزخونه رو نگاه ميكردم و به حرفهاي پر آب و تاب مادرم گوش ميكردم كه تند و تند ، پشت سر هم داشت حرف ميزد
- ميگيرمش برات مادر .. كي بهتر از ترانه براي تو ؟ كي بهتر از تو براي اون ؟؟ از خداشونم باشه كه پسرم ميخواد دخترشونو بگيره ... بزار الان زنگ بزنم يه وقت براي خواستگاري بگيرم
ديدم اگه بخوام ساكت باشم ، صبح به اين زودي مادر زنگ زده بهشون ... دست مادرمو گرفتم و گفتم
- مامان كجا ؟؟ بابا صبح كله سحر ، زشته .. زنگ نزن .. بعدشم ، هنوز كه سال عمو خدا بيامرز نگذشته .. زشته
- وااا .. چرا زشت باشه ؟ مگه ميخواهيم چي كار كنيم ؟ فقط ميخواهيم حرف بزنيم ، سال عموتم كه دو ماه ديگه است ، رد كه شد ، يه جشن اون موقع ميگيريم
- مادر من .. دلتون خوشه ها ... بريدين و دوختين ؟ آره .. اونا هم اومدن دخترشونو دادن به من ...
نميدونم چرا اما خودم داشتم به خودم ، انرژي منفي ميدادم ... خواستم از آشپزخونه بيام بيرون كه مادرم نزاشت ... حالا اون دستمو گرفت و گفت
- كجا ؟؟ تو كه هيچي نخوردي ... بيا بشين ببينم .. چرا اينقدر نا اميدي ؟
صداي پدرم اومد و منو مادرم ، همزمان ، به هال نگاه كرديم
- من دارم ميرم .. سامي .. ميايي امروز شركت يا نه ؟
- بله پدر ميام
- خانم .. فعلا كاري نكن .. صبر كن ، زنگ ميزنم بهت
مادرم ، از آشپزخونه رفت بيرون ، تا پدر رو تا دم در بدرقه كنه ... اين كار هميشگيش بود ، مادر كه رفت .. منم ليوان شير پدرم رو سر كشيدم و ليوان چايي خودم كه هنوز پر بود رو گذاشتم تو سينك ظرفشويي و از آشپزخونه زدم بيرون و رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز كشيدم ... به شدت خوابم ميومد ، اما فكرم مشغول تر از اين حرف ها بود كه بخوام بخوابم .... ته دلم يه جوري بود .. احساس ميكردم ، اين وصلت صورت نميگيره و جواب منفي ميشنوم .. نميدونم چرا ؟ اما رفتم جلو آينه و شروع كردم به بررسيه اعضاي صورتم و هيكلم ... بد قيافه نبودم .. بد هيكلم نبودم .. كلا ، قابل پسند بودم .. خانواده ام هم كه خانواده ي خوبيه ، خودمم كه غير از يه باري كه حماقت كردم و رفتم سراغ حشيش ... اهل هيچ برنامه اي نيستم ... خونه و ماشين هم كه دارم .. گرچه خونه ندارم . اما مطمئنم كه بابام بهم ميده ... خب .. همه چي خوبه ... فقط .. ميمونه يه چيزي ... اينكه ترانه يكي ديگه رو دوست داشته باشه .. كه در اون صورت اگه شاهزاده هم باشم .. قبولم نميكنه .. وااي نه .. با تصور اينكه ترانه ، يكي ديگه رو بخواد .. پاهام سست شد .. از جلوي آينه رفتم كنار و دوباره رو تخت دراز كشيدم ... خواستم زنگ بزنم بهش و ازش بپرسم ... اما پشيمون شدم .. آخه چي ميپرسيدم ؟ زشته .. يه دفعه زنگ بزنم بهش چي بگم ؟ بگم .. ببخشيد خانم .. شما كسي رو دوست ندارين ؟ خب ميگه به تو چه ؟ واي خدايا چي كار كنم؟ خيلي به هم ريخته ام ...
گوشي رو برداشتم و زنگ زدم به سياوش .. يه ذره با اون حرف زدم .. هر چي خواستم هيچي از جريان ترانه رو بهش نگم . اما نشد كه نشد .... دلمو زدم به دريا و سير تا پياز همه چيو بهش گفتم .. خيلي خوشحال شد .. گفت كه از نظر اون .. من و ترانه ، جفت خوبي ميشيم و خيلي به هم مياييم .. بهش گفتم
- ميترسم ترانه منو نخواد .. به نظرتون .. علاقه اي به من داره ؟
- نميدونم چي بگم ؟ خودت بايد بفهمي ....
- آخه چطوري بفهمم ؟
- تو بهترين راه رو انتخاب كردي .. همه چيو بزار به عهده ي مادرت ، خودت يواش يواش ميفهمي .. اينقدر هم عجله نكن
حرفهاي سياوش ، طبق معمول آرومم كرد و بهم اميدواري داد ... اون روز اينقدر خوابم ميومد كه بيخيال سر كار شدم و خوابيدم .. وقتي چشمام و باز كردم ساعت 2-3 بعد از ظهر بود و شكمم بد جوري قار و قور ميكرد .. رفتم پايين .. ديدم مادرم و سوگند نشستن دارن پچ پچ ميكنن .. سوگند تا منو ديد .. گفت
- به به .. آقا داماااد .. چطوري؟
براي ا ولين بار احساس كردم از سوگند خجالت ميكشم ... خنديده اي از سر خجالت كردم و به مادرم گفتم
- فكر كنم اوني كه نميدونه خواجه حافظ شيرازيه .. كه اونم چون مرده بهش نگفتين آره ؟
- (سوگند با خنده ) من از حافظ شنيدم داداش .. باور كن .. فال حافظ گرفتم سر كار ... ديدم نوشته ... اي صاحب فال.. برو خونه كه برادرت ميخواد با ترانه ازدواج كنه .. صبر داشته باش .. به خواسته ات ميرسي .. خدا رو فراموش نكن .. به فقرا كمك كن
از حرفش ، واقعا خنده ام گرفت ... خواستم به مادرم چيزي بگم .. اما بيخيال شدم و رفتم سراغ يخچال ، ببينم چي داريم بخورم .. مادرم اومد دنبالم
- سامي بشين كارت دارم
همونطور كه داشتم تو يخچال و شخم ميزدم ، گفتم : بفرمايين مامان .. گوشم با شماست
- اينطوري نه .. بشين قشنگ .. باهات حرف بزنم..
نشستم جلوي مامان و داد زدم : سوگند .. گشنمه .. يه چيزي بيار بده من بخورم ...
صدامو اوردم پايين و به مامان گفتم : جانم مادرمن ؟ بفرمايين
مادرم كه از كارم تعجب كرده بود ، يه ذره خودشو جمع و جور كرد و گفت
- پدرت زنگ زد .. بهش گفتم خوابيدي .. در مورد تو و ترانه حرف زد .. با هم به توافق رسيديم ، ساعت 4-5 زنگ بزنم به خانم سعادت و واسه پس فردا كه شب جمعه اس ، بريم خونه اشون ... نظرت چيه ؟
خشكم زده بود .. يعني جدي جدي .. پس فردا ترانه ماله من ميشه ؟؟ خدايا ... كمكم كن .. چه دلهره اي دارم من
- سامي .. حواست كجاست ؟ ميگم تو نظر خاصي نداري ؟
- نه مادر .. هر چي شما بگين ...
يه ذره فكر كردم .. گفتم : مامان .. حالا بايد چي كار كنم ؟
- هيچي ... صبر كن تا پنج شنبه
- چي بايد بپوشم ؟
- اين همه لباس داري .. يكيشونو بپوش
- بايد بريم حلقه بگيريم ؟
- (سوگند) نه عزيزم .. سيسموني بايد بگيري
مامانمو سوگند ، زدن زير خنده ... منم خنده ام گرفته بود .. اما اينقدر دلشوره تو وجودم بود كه اصلا حس خنده ، نداشتم ....
اون روز تا شب ، همه اش از مادرم ، در مورد مراسم سئوال ميكردم و مادرم با حوصله به تك تك سئوالاتم جواب ميداد و سعي ميكرد آرومم كنه
خدايا .. زود تر اين چند روزو بگذرون و تكليف منو روشن كن
     
  
زن

 
قسمت چهل و هفتم
انگار اولین باره کراوات زدم .. دارم خفه میشم ، احساس میکنم اکسیژنی تو هوا نیست .. تنگی نفس گرفتم ... گرممه ، دلم میخواد کتمو در بیارم .. دگمه کراواتمو باز کنم .... به شدت استرس دارم ، احساس میکنم همه دارن منو نگاه میکنن .. سرم پایینه و سعی میکنم به کسی نگاه نکنم ... انگار هر چی خون تو بدنم هست ، جمع شده تو صورتم ، خدایا چرا اینطوری شدم ؟ تا حالا 3-4 تا خواستگاری رفتم ، تو هیچ کدومشون ، اینطوری نشده بودم ... آرش میزنه به پام، صدای ترانه رو میشنوم که مثل همیشه آرووم و دلنشینه
- سلام
انگار همه قیام میکنن و از هر کس به نوبه ی خودش جواب سلام ترانه رو میده .. از همه بلند تر صدای مادر من بود
- به به ، سلام به روی ماهت مادر …
ارشم بلند میشه .. منم به احترام ورود ترانه ، بلند میشم . اما حتی جرات ندارم نگاهش کنم … همچنان سرم پایینه .. به پاهای همه نگاه میکنم که معلومه همه سر پا هستن .. چند ثانیه میگذره ، همه میشنن .. منم میشینم … صدای پدرم میاد
- دستت درد نکنه عزیزم .. خوبی که ؟
صدای ترانه میاد دوباره : ممنونم ، خیلی خوش آمدین
معلومه ترانه داره چایی تعارف میکنه به همه …فقط جرات میکنم به پاهاش نگاه کنم ، دامن ماکسی کرم پاشه .. با صندل های پاشنه بلند قهوه ای … به هر صندلی ای که میرسه ، یه ذره مکث میکنه .. خوش و بشی میکنه و میره سمت صندلیه بعدی .. به من نزدیک و نزدیک تر میشه ، وای خدایا … الان به آرش داره تعارف میکنه .. حالا به راحتی و فقط با چرخوندن عنبیه ی چشمم … میتونم دستهاش رو ببینم … دستهای ظریف و سفید، با انگشتهای کشیده … وای خدایا … دارم میمیرم ، آرش چایی و قند برداشت و با گفتن " دستتون درد نکنه " ترانه رو راهی کرد سمت من … اومد جلوم سینی چایی رو گرفت سمتم و آرووم گفت : بفرمایین
وااای خدایاا .. دنیا داره دور سرم میچرخه ، حالا دیگه واقعا نفسم ، بالا نمیاد .. دارم خفه میشم … با هر بد بختی ای که هست ، همه توانم رو جمع میکنم و یه فنجون چایی و یه قند بر میدارم و با صدایی که انگار از ته چاه در اومده میگم : ممنونم
از جلوم رد میشه و چند قدمی اون طرف تر ، به سیاوش ، چایی تعارف میکنه … اون که میره ، انگار یه ذره اکسیژن بهم میرسه ، یه نفس عمیق میکشم و فنجون چایی رو میزارم رو میز جلوییم … آرش بهم نزدیک میشه و در گوشم میگه
- خاک بر سرت ، چرا وقتی چایی رو تعارف کرد .. نگاش نکردی ؟
راست میگفت .. چرا نگاش نکردم ؟؟ واقعا خااک تو سرم .. خواستم جوابش رو بدم ، اما ترجیح دادم ساکت بمونم .. تا آرش روش باز نشه و همونطوری ساکت بمونه ، وگرنه ، مجلس رو به گند میکشه … صدای مادر ترانه اومد
- دستت درد نکنه مادر جان .. سینی رو بزار همینجا و بیا پیش خودم بشین
به پاهاش نگاه کردم ، دیدم دقیقا رو به روی من نشست … همه ساکت بودن ... دوباره آرش اومد زیر گوشم گفت
- ندیدیش ، از دستت رفت … نمیدونی به چشم خواهری ، چه تیکه ای شده ..
اینو که گفت .. با اینکه میدونستم شوخی میکنه اما.. نتونستم جلوی خودمو بگیرم .. برگشتم با چشم غره ی بدی نگاش کردم .. میخواستم کله اش رو بکنم … فهمید عصبیم .. چیزی نگفت و با یه لبخند مسخره ، لال شد … خواستم سرمو دوباره بندازم پایین که ناخودآگاه ، چشمهای ترانه ، مثل آهنربایی که خرده های آهن رو جمع میکنه ، نگاهمو جذب خودش کرد و به جای اینکه سرمو بندازم پایین ، به ترانه نگاه کردم …. دیدم داره نگام میکنه ، برای چند صدم ثانیه ، چشم تو چشم شدیم و اون بلافاصله ، سرشو انداخت پایین …. خدایااا .. این دختر چقدر ناز بود … خوشگل تر از همیشه شده بود .. یه پیرهن قهوه ای تنش بود .. که تقریبا همرنگ صندلش بود .. آرایش ملایمی هم کرده بود و موهای بلندش رو ، به طرز جالبی ، پشت سرش بسته بود … واقعا داشتم دیوونه میشدم ، نمیتونستم چشم ازش بردارم .. آرش زد به پام و آرووم بهم گفت : خوردیش دیگه .. بسه
سرمو انداختم پایین و رفتم تو فکر ... به این فکر میکردم که ترانه واقعا همیشه اینقدر خوشگل و خواستنی بوده ، یا امروز اینطوری شده ؟
دوباره صحبت ها شروع شد ... پدرم و آقای سعادت دارن تعارفات معمول رو تیکه و پاره میکنن ... صدای پدرمو میشنوم
- خب دیگه ، ترانه خانم هم ، تشریف فرما شدن .. چایی معروف شب خواستگاری رو هم خوردیم ، حالا از هر چه بگذری ، سخن دوست خوشتر است ... بریم سر اصل مطلب ... ببین سعادت جان ... زیاد کشش نمیدم ... تو منو خووب میشناسی ، میگن اگه میخواهی کسیو بشناسی ، یا باهاش زندگی کن .. یا باهاش برو سفر .. تو با من هم کار کردی . هم زندگی .. هم رفاقت ، سفر هم که زیاد رفتیم باهم ... همه جوره منو میشناسی .. منم تو و خانواده ات رو خیلی خووب میشناسم و خدمت خانم هم اردات خاصی دارم
مادر ترانه گفت : بزرگوارین شما
پدرم یه " خواهش میکنم به مادر ترانه گفت و ادامه داد : وقتی امروز سامی گفت ترانه خانم رو برای ازدواج انتخاب کرده ... پیش خودم گفتم کی بهتر از ترانه خانم ؟ هم یه پارچه خانمه .. هم از یه خانواده ی اصیل و با شخصیت ... با مادرش هم مشورت کردم .. دیدم ایشون هم کاملا موافقه ، سوگند و ترانه خانم هم که با هم دوستن و سوگند وقتی شنید تصمیم سامی چیه ، خیلی خوشحال شد ... این بود ، که گفتیم زیاد ماجرا رو کش ندیم و بیاییم خدمت شما ، که اگه صلاح بدونین .. سامی منو به غلامی قبول کنید... سامی رو که دیگه خودت خوب میشناسی .. اهل هیچ برنامه ای نیست .. کارش هم که مشخصه .. حقوق و در آمدش رو هم میدونی چقدره .. الان خودش ماشین داره ... خونه هم ، هرجا که ترانه خانم بخوان .. براشون میخرم .. همون سر عقد هم ، سه دانگ از خونه رو به اسم عروسم میکنم .. سه دانگش رو هم به اسم پسرم ... باور کن اگه ترانه خانم ، قبول کنن .. من هیچ فرقی بین ترانه و سوگندم نمیزارم .. ببین دامادم الان اینجا نشسته ... دخترمم هست .. مهریه ی دختر من .. سه دانگ از خونه ی آرشه ، با 114 تا سکه ... حالا اگه ترانه خانم قبول کنه عروسم بشه .. سه دانگ خونه که من خودم به اسمش میکنم ، تعداد سکه هم ، هر چی که بخواد .. برای من مهم نیست و قبول میکنم ... از نظر درس و کار هم ... اینطور که میدونم درسشون تموم شده ، اما اگه بخوان برای مدارج بالا بخونن ، ما هیچ حرفی نداریم ... خوش حال هم میشیم .. سر کار هم بخوان برن .. بازهم هیچ حرفی نداریم و هر کاری که بخوان ، میتونن انجام بدن ... خودت که دیگه میدونی ، اینقدر دوست و آشنا داریم که تو هر صنفی بخوان مشغول به کار بشن ، میرن پیش یکی از اشناهای خودمون ... دیگه عرضم به حضورتون که شیر بها هم یه رسمه .. ما هم به رسوم احترام میزاریم و هر چقدر که شما دستور بفرمایین .. میپردازیم ...
پدرم لحنش رو شوخ کرد و با خنده ادامه داد : در کل .. اینطوری بهت بگم سعادت ... ما اومدیم دخترتو ببریم ... با همه ی شرایطت هم موافقیم .. حالا بگو ببینم ، چیزی مونده که من بهش فکر نکردم ؟
سعادت که فکر نمیکرد پدرم ، یهویی ، همه ی حرفها رو تو 10 دقیقه بزنه و همه چیو صاف و پوست کنده تحویلش بده ... به من من و تته پته افتاده بود ... خیلی دوست داشتم سرمو بیارم بالا و ببینم ترانه ، یا خانواده اش چه عکس العملی نشون میدن .. اما نمیتونستم ، بد جوری استرس داشتم و خجالت میشکیدم ، ترجیح دادم همونطوری سرم پایین بمونه و فقط شنونده باشم ... سعادت بعد از چند دقیقه فکر کردن و به احتمال زیاد ، صحبت کردن با ایما و اشاره با همسرش ... یه ذره من من کرد و گفت
- والا چه عرض کنم ؟ تو خودت همه چیو بریدی و دوختی ... سامی خودش هم میدونه که من خیلی دوستش دارم و کی دامادم بشه ، بهتر از سامی ؟ خانمم و سیاوش هم نظرشون نسبت به این وصلت ، مثبته .... فکر میکنم تنها چیزی که این وسط مونده .. نظر خود ترانه است .. من همیشه گفتم .. ترانه خودش باید همسرش رو انتخاب کنه ، اونقدر فهیم هست که راه و از چاه تشخیص بده و ....
سیاوش پرید وسط حرفش و گفت : ببخشید داداش میون صحبتت میپرم ... با اجازه ی آقای رااد .. باید عرض کنم که .. دو تا خانواده همدیگه رو خیلی خووب میشناسن و از تعارف که بخواهیم بگذریم .. همه راضی به این وصلت هستن .. صحبت های آقای راد هم ، خط بطلانی کشید به تمام شک و تردید ها، حالا اگه اجازه بدین .. این دوتا جوون که میخوان با هم زندگی کنن .. برن چند دقیقه ای تو حیاط ، هم یه قدمی بزنن .. هم یه صحبتی بکنن ، به نتیجه که رسیدن و برگشتن ، ما هم به نتایج پایانی میرسیم
حالا دیگه واقعا از استرس همه بدنم داشت میلرزید ... صدای سیاوش دوباره اومد
- سامی جان .. پاشو عزیزم
آرش دو بار محکم زد به پام .. سرمو بلند کردم .. دیدم همه دارن به من نگاه میکنن ... يه نگاهي به در خروجي سالن انداختم ... وااای کی میخواد این همه راهو از این ور سالن ، بره تا اون سرش ؟ در خروجي دقيقا روبه روي من و پشت ترانه بود ... ترانه داشت به مادرش نگاه میکرد .... یه نگاهی به سیاوش کردم ، بهم لبخندی زد و با دستش به در خروجي اشاره کرد ... باید میرفتم .. یعنی باید با ترانه حرف میزدم ... یه " ببخشید .. با اجازه" گفتم و از جام بلند شدم ، هر یه قدمی که برمیداشتم ، انگار ده قدم ، از در خروجی سالن ، دورتر میشدم ، کاملا میدونستم که محور اصلی تمام نگاهها ، منم ، و همین باعث شده بود استرسم صد برابر بشه .. بلاخره به صندلی ای که ترانه روش نشسته بود ، رسیدم ، یه لحظه صبر کردم ... ترانه سرش رو آورد بالا ... نگاهم کرد ... گفتم : ترانه خانم ، بفرمایین
یه " ببخشید " گفت و از جاش بلند شد .. خودمو کشیدم عقب تا اون جلو بیفته و هر سمتی که صلاح میدونه بره ... طبق خواسته ی سیاوش ، رفت سمت حیاط و منم پشت سرش حرکت کردم .. طول مسیر تا رسیدن به میز و صندلیه تو حیاط ، هم اون ساکت بود .. هم من ... وقتی به میز و صندلی رسیدیم .. برگشت سمتم ، به یه صندلی اشاره کرد و گفت
- اینجا خوبه ؟
سعی کردم به خودش نگاه نکنم و به صندلی ای که اشاره کرده بود ... نگاه کردم ، گفتم
- برای من فرقی نمیکنه .. هر جا که راحتین ، منم راحتم ...
رو یکی از صندلی ها نشست و تعارف کرد که روی صندلیه رو به روییش بشینم ... به خواسته اش عمل کردم و بدون هیچ حرفی نشستم ... میدونستم ترانه داره نگام میکنه ... سنگینی نگاهش رو کاملا حس میکردم .. اما سعی میکردم به روی خودم نیارم و به درختها و گلها خیره شده بودم .. میخواستم اول اون شروع کنه به حرف زدن .. همین هم شد
- خب .. هستم در خدمتتون .. جناب آقای سام رااد
اسمم رو طور خاصی ادا کرد .. تعجب کردم .... نگاهم رو از گلها و درختها برداشتم و تو صورتش نگاه کردم ... اون هم داشت نگام میکرد .. همه بدنم لرزید ... اولین بار بود که میدیدم اینطوری زل زده به چشمام و سرش رو پایین نمیندازه ... چند ثانیه ای چشم تو چشم بودیم .. حالا این من بودم که داشتم کم آوردم ... ترانه دوباره گفت : مثل اینکه حرف خاصی ندارین .. نه ؟
یه ذره خودمو جمع و جور کردم ... باید باهاش حرف میزدم . باید میگفتم که چقدر دوستش دارم .. باید از احساسم ، از دلم بهش میگفتم ... اما نگاهش ... اون چشماش ... نمیزاشت خودم باشم ... با هر جون کندنی بود ، بهش گفتم
- راستش حرف خاصی ندارم .. پدرم همه چیزو گفتن ... اگه اومدیم تو حیاط ، برای اینه که شما حرفهاتون رو بزنید ... یا اگه شرطی دارین ... بزارین
- جدا ؟؟ چه جالب .. چه خووب ..
از لحنش ، تعجب کردم .. یه طور خاصی داشت حرف میزد ... مستقیم تو چشمم نگاه میکرد و با لحنی که بیشتر توش عصبانیت بود تا عشق ... به حرفش ادامه داد
- به اصرار کی اینجا نشستین ؟؟ کی دنبالتون فرستاده بود که اومدین خواستگاری من ؟؟ هوم ؟؟
اصلا نمیفهمیدم منظورش چیه ؟ نمیدونستم باید چی بهش بگم ؟ هاج و واج داشتم نگاهش میکردم... اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم .. توپش خیلی پر بود .. اما چراا ؟؟
- جناب آقای سااام رااد ... با شمام .. میشه بگین .. امروز دلیلتون .. از اومدن به اینجا چی بوده؟
- ترانه خانم . اصلا نمیفهمم منظورتون چیه ؟ خب معلومه که برای چی اومدم اینجا ..
- برای چی؟
- اصلا متوجه نمیشم .. این سئوالا برای چیه ؟؟ خب معلومه برای چی اومدم
نيم خيز شد رو صندليش ... لحن صداش رو برد بالاتر : برای چی ؟؟؟
- خب معلومه برای ازدواج
- ازدواج .... هه .. چه جالب .. واقعا
كامل از رو صندلیش بلند شد .. شروع کرد به قدم زدن ... عصبی بود .. کاملا از راه رفتنش ، مشخص بود .. تا حالا ندیده بودم اینطوری قدم برداره ... منم داشتم نگاهش میکردم ... هنوزم نفهمیده بودم چرا داره اینطوری میکنه ؟ یه جورایی داشت بهم بر میخورد ... چرا حرفم رو .. خواستگاریم رو به مسخره میگرفت ؟؟ برگشت سمتم و با عصبانیت گفت
- از من احمق تر .. پيدا نكردين نه ؟؟
همچنان ، مات و مبهوت داشتم نگاهش ميكردم ... ادامه داد : چرا من ؟؟؟
نزديك تر شد ، دقيقا‌ ، روبه روي من ، اونطرف ميز ايستاد و دو تا دستهاش رو گذاشت رو ميز ، خم شد سمتم ، زل زد تو چشمام و دوباره گفت
- چرا من سامي ؟ هان ؟ نشستي .. فكر كردي ، ديدي كيو بگيرم ، كه هم خانواده ام راضي باشن ، دوسش داشته باشن و ديگه فشاري براي ازدواج روم نزارن .. هم ساده و احمق باشه ، بي زبون باشه ، گيري بهم نده ، يه گوشه بشينه زندگيشو بكنه ، منم تو فكر دلارامم بمونم ، شايد كه برگرده .. آره ؟
- ننننههه .... اين چرنديات چيه داري سر هم ميكني ؟
- جناب آقای رااد .. خواهش میکنم ... قبل از اینکه مجبور شم .. کاری خلاف ادب انجام بدم ... سبد گلي که آوردین رو بردارین و از اینجا برین بیروون
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم .... از جام بلند شدم و گفتم : آخه چرا ؟ من نمیفهمم
- اتفاقا .. منم نمیفهمم ... که چرا وقتی حتی اندازه ی یه دوست ... براتون ارزش ندارم .. میایین خواستگاریم .. هان ؟
- تو داری اشتباه میکنی ... من امروز به خواست خودم اومدم اینجا ... هیچ کس هم بهم اصراری نکرد ... تو هم برام خیلی ارزش داری .. خیلی ... اصلا باورم نمیشه که در مورد من اینطوری فکر کنی .. اینطوری قضاوت کنی
- چه انتظاری ازم داری ؟ هان ؟ دوست داری چطوری در موردت قضاوت کنم ؟ وقتی ازم بدت میاد و اومدی خواستگاریم .. چه فکری باید بکنم ؟ هه ... هیچ وقت احساس نکردم حتی برات یه دوست عادیم ... حتی یه دوست ... تو هیچ وقت منو ندیدی ... هیچ وقت ... اما من .. از همون اولش که دیدمت .. دوستت داشتم ... حتی زمانیکه فهمیدم دلت جای دیگه است .. بازم دوستت داشتم .. جناب آقای ساام رااد ... هر جا که میرفتم و شما هم بودین ... چشم ازت بر نمیداشتم .. تک تک کارهاتو دوست داشتم .. چهره اتو .. رفتارتو ... حرکاتتو .. همه چیت برام عزیز بود ... هیچ وقت نشد .. حتی برای یک لحظه .. فکرت از ذهنم بره بیرون ... وقتی عشقت ولت کرد و رفت .. وقتی مریض شدی .. تمام اون شبا که بی هوش بودی ... تا صبح بالا سرت دعا کردم ... از دل و جون برات مایه گذاشتم که حالت خوب شه ... یه ناله میکردی ... من زاار میزدم .. وقتی حالت خوب شد .. انگار دنیا رو بهم دادن ...
یه مکثی کرد ... برگشت سمت گل ها و درختها ... به یه جای دوری خیره شد و ادامه داد
- هه .. دنیا رو بهم دادن و تو رو ازم گرفتن ... من داوطلبانه .. پرستار شبانه روزیه تو شدم و تو وقتی حالت خوب شد ... انگار ازم کیلومتر ها دوور شدی .. با من تو یه خونه بودی .. اما منو نمیدیدی ... وجودم عذابت میداد .. یادته ؟ وقتی برای پرستاری ازت .. میومدم تو اتاقت .. قرصهاتو بهت میدادم .. میخواستم غذا بخوری ... بد ترین توهین ها رو بهم میکردی ؟ پشتتو میکردی بهم .. با سردی جوابمو میدادی .. حتی به عموم گفتی .. حوصله ی هیچ کس و ندارم و نمیخوام هیچ کسو ببینم ... هه تو حتی حوصله ام رو هم نداشتی .. تنها وقتی که احساس کردم دوستم داری . همون شبی بود که به هوش اومدی .. یادته ؟ سامی یادته ... اومدم دیدم عین پسر بچه های بی پناه .. وسط هال نشستی ... یادته وقتی عموم اینا اومدن بالا سرت .. من داشتم میرفتم تو اتاقم .. داد زدی و خواستی من بمونم پیشت ؟ فقط همون یه شب بود که احساس کردم .. دوستم داری ... اون شب بهترین شب عمرم بود .. هم به هوش اومده بودی و سلامتیت رو داشتی به دست میاوردی و هم بودن من .. آروومت میکرد ... خیلی خووب بود ... اما چه زود گذشت
وقتی داشت اینارو تعریف میکرد . انگار تو یه دنیای دیگه ای بود . انگار داشت با خودش حرف میزد .... یه دفعه به خودش اومد و بهم نگاه کرد ... ادامه داد
- حالا امروز اومدی اینجا که چی بشه ؟ هوم ؟ من خیلی وقته که فهمیدم تو اصلا منو دوست نداری و باهاش کنار اومدم ... با همه ی این حرفها .. وقتی فهمیدم داری میایی خواستگاریم .. گفتم شاید .. یه روزنه ی امیدی باشه ... سکوت کردم و گذاشتم بیایی .. سامی دنبال یه نشونه از عشق میگشتم ... عشق هم نه .. من به یه تمایل خشک و خالی هم راضی بودم سامی ... خیلی گشتم .. توی نگاهت .. تو رفتارت .. اما دریغ .. تو حتی به من نگاه هم نکردی ... تنها باری که نگاهم کردی .. اونقدر اخم داشتی که انگار به زور آوردنت تو این مجلس
تو ذهنم گشتم دنبال صحنه ای که ترانه میگفت ... واای خدای من .. همون موقع رو میگه که آرش تیکه انداخت و من بهش اخم کردم تا ساکت شه ... واای این فکر کرده اون همه اخم و عصبانیتم .. بخاطر ناراضی بودن از این خواستگاریه ... حالا چطوری بهش بفهمونم که داره اشتباه میکنه ؟
- به چی دارین فکر میکنین جناب رااد ؟ میخواهین چند صد تا از مواردی که ازتون دیدم و باعث شده به نفرتی که در وجودتون . از من هست .. پی ببرم رو براتون بگم ؟ جناب رااد .. من جای شما باشم .. لحظه ای تو این خونه نمیمونم
واقعا نمیدونستم باید چی بهش بگم .. نگاهش کردم ... بهش گفتم
- نمیدونم چی بهتون بگم ... فقط همینو میگم که دارین اشتباه میکنین
بهم نگاه کرد ... واقعا اثری از عشق .. تو نگاهش نبود ... نه تنها اثری از عشق نبود .. بلکه رگه هایی از نفرت هم توش بود ...
- اوکی ... من اشتباه میکنم ... و نمیخوام از این اشتباهم بیرون بیام ... خواهش میکنم برید و بیشتر از این عذابم ندین
باید میرفتم ... حرفی نداشتم که بهش بگم ... بیشتر از این هم نمیخواستم باعث اذیتش بشم .. راست میگفت و من هیچ دفاعیه ای برای ارائه .. نداشتم ... سرم رو انداختم پایین .. از کنارش رد شدم و رفتم داخل ساختمون ... همه مشغول صحبت و بگو و بخند بودن .. تا من وارد سالن شدم .. همه ساکت شدن و منو نگاه کردن .. یه نگاهی به همه کردم و سرمو انداختم پایین .. رفتم از رو میز .. سوئیچ ماشین رو برداشتم و یه " ببخشید .. خدانگهدار " گفتم و رفتم سمت در خروجی ... همه شوکه شده بودن .. پدر ترانه .. جلوم رو گرفت و گفت
- کجا سامی جان ؟
- با اجازه اتون برم آقای سعادت
- سرتو بیار بالا ببینم ... کجا بری ؟ شام اینجایین
نمیتونستم نگاش کنم . احساس میکردم غرورم بد جوری له شده ... برای چند ثانیه .. نگاهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم .. از کنارش رد شدم ... یه خداحافظ به همه گفتم و از خونه اشون زدم بیرون .. شنیدم که آرش گفت ببخشید و احساس کردم داره میاد دنبالم .. تو حیاط رسید بهم .. دستمو گرفت و گفت
- کجا سامی ؟ چی شد ؟ چی گفت بهت ؟
- ارش ولم کن بزار برم ..
- بابا بگو چی گفت ؟
- هیچی گفت نه
- نه ؟؟ اون بهت گفت نه ؟ امکان نداره
دستمو از دستش کشیدم بیرون و برگشتم سمت در حیاط و گفتم : فعلا که امکان داشته و بهم گفته ... برو پیش مامان اینا .. خداحافظ
سوار ماشین شدم و با همه ی وجودم پدال گاز رو فشار دادم و از خونه ی سعادت دور شدم ...
     
  
زن

 
قسمت چهل و هشتم
از کوچه اشون با سرعت خارج شدم .. اما نمیدونستم کدوم سمتی دارم میرم ؟ اصلا مقصد برام مهم نبود .. فقط میخواستم از اونجا دور شم ... یه لحظه تصمیم گرفتم برم بام تهران .. خلوت گاه همیشگیم ... اما وقتی به ساعت نگاه کردم و شلوغیه اونجا رو تجسم کردم ، منصرف شدم ... تصمیم گرفتم ، تو خیابونا بچرخم .. خودم سپردم به دست ترافیک ، تا ببینم منو تا کجا میبره و شاید بتونه یه ذره آروومم کنه .. نم نم بارون میزد و شیشه ها بخار کرده بود ... شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین .. هوا سرد بود .. آخرهای سرما بود و زمستون ، هر آنچه تو چنته داشت ، رو میکرد .. یواش یواش داشت بهار میومد ... مردم در تکاپوی سال نو بودن .. هیچ کس هم خبر نداشت که من ، چه دردی دارم و چی تو فکرم میگذره... خدایا چرا اینطوری شد ؟ چرا احساسمو درک نکرد ؟ چرا منو به مسخره گرفت ؟ یعنی حق داشت ؟ خب آره .. تمام چیزهایی که میگفت ، حقیقت داشت ... یاد اون شبی افتادم که ترانه کت و شلوار عموش رو برام آورد تا برم خونه ی اشکان اینا .. یادمه وقتی اومد تو اتاق .. رومو برگردوندم ، تا اون اشکهام رو نبینه ... اما چه برداشت اشتباهی از حرکتم کرده بود .. یا اون روزی که به سیاوش گفتم نمیخوام هیچ کسو ببینم .. منظور من خانواده ام بود، اما ترانه به خودش گرفته بود و از خونه اشون ، رفت تا من راحت باشم ... تا حالم خووب شه ... ای خدا .. چرا اینطوری شد ؟ کاش بهم فرصت میداد تا باهاش حرف بزنم .. اما نمیشد ، اون چشماش .. نفرت ازش میبارید ... مطمئنم اگه یه کلمه ی دیگه حرف میزدم .. حتما کار به جاهای باریک میکشید و بد تر از الان میشد ... تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد ... شماره خونه ی ترانه اینا افتاد ... دستپاچه شدم .. یعنی کیه ؟ ترانه است ؟ پدرشه ؟ سیاوشه ؟ اولش خواستم جواب ندم .. اما بعد منصرف شدم ... دگمه انسر رو زدم
- بله ؟
صدای سیاوش اومد : سلام سامی ... کجایی پسر ؟
نمیدونم چرا .. اما از اینکه ترانه پشت خط نبود .. خوشحال شدم ... یه نگاهی به اطرافم انداختم ، تا ببینم کجام
- سلام سیاوش خان ... سمت اتوبان صدر هستم .. چطور؟
- همینطوری ... خوبی؟
- باید بد باشم ؟
- نمیدونم والا .. هستی؟
خنده ی زورکی زدم و گفتم : نه نیستم .. حالا خوبه یا بده ؟
- عالیه ... نمیخواهی چیزی بگی ؟ حرفی بزنی؟
- سیاوش خان .. شما میدونستین ترانه چی میخواد بهم بگه .. جوابش چیه ... مگه نه ؟
- کامله کامل که نه .. اما تا حدودی .. بله میدونستم
- خب پس چرا بهم نگفتین ؟ دوست داشتین غرورم له بشه ؟
- غرور ؟؟ پسر عین بچه ها حرف نزن ... تو بلاخره باید باهاش رو به رو میشدی دیگه .. مگه نه ؟ امروز نه .. فردا .. فردا نه .. پس فردا .. بلاخره باید حرفهاتون رو بهم میزدین
- حرف ؟ هه ... حرف .. اگه بهم فحش میداد .. راحت تر میتونستم تحمل کنم ...
- چی گفت بهت ؟
- هیچی .. گفت که ازم متنفره
- حالا میخواهی چی کار کنی؟
- چی کار میتونم بکنم ؟ باید فراموشش کنم
- چه جالب .. چه راحت .... میتونی ؟
- باید بتونم .. وقتی منو نمیخواد ... وقتی ازم متنفره .. چی کار میتونم بکنم ؟
- تو مطمئنی ازت متفره
- خودش گفت
- اما من اینطوری فکر نمیکنم
- یعنی چی ؟
- یعنی اینکه .. فردا صبح .. یه قرار بزار .. همدیگه رو ببینیم .. اوکی؟
- خواهش میکنم الان حرفتون رو بزنین ... لطفا
- ای ای ای .. بچه 6 ماهه به دنیا اومدی ؟ ببینم .. تو که میخواهی فراموشش کنی .. پس دیگه چرا بی تابی ؟
- سیاوش خان .. اذیتم نکنین تو رو خدا .. میدونین که دوستش دارم .. آخه اون اشتباه میکنه .. اون فکر میکنه من ازش بدم میاد و به اصرار خانواده ام میخوام باهاش ازدواج کنم ..
- اوکی اوکی .. بزار فردا در موردش حرف میزنیم .. خب ؟؟ تو هم خووب فکرهاتو بکن ... به حرفهایی هم که ترانه زده خووب فکر کن ..
- آخه
- آخه نداره . همین که گفتم ... ببین سامی .. به حرفهایی که ترانه زد فکر کن .. نه به اون چیزهایی که خودت میخواهی برداشت کنی .. اوکی؟
- فقط یه چیزی بگین .. بعد گوشی رو قطع میکنم
- چی؟
- اینکه ... خیالم راحت باشه ؟
- از چه نظر ؟
- یعنی .. چطوری بگم ؟؟ نمیدونم چرا ، احساس خوبی بهم دست داده . انگار راه حلی تو ذهنتونه
- حالا تا فردا ... مواظب خودت باش .. فعلا
- ای بابااا ... باشه ... خداحافظ تا فردا
با ناراحتی گوشی رو قطع کردم و ماشین رو یه گوشه پارک کردم ... یعنی چی تو فکر سیاوش بود ؟؟ حرفهایی که زده بودم و شنیده بودم رو تو ذهنم مرور کردم ... بهش گفتم ترانه ازم متنفره .. اما سیاوش گفت اشتباه میکنم ... یعنی نیست ... سیاوش از اولش هم میدونست که ترانه میخواد به من جواب رد بده .. سیاوش از جیک و پیک ترانه خبر داشته و داره ... یعنی الانم یه چیزهایی میدونه و نمیگه .. ای خداا .. کمکم کن . بد جوری بی تابم
از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن .. قدم زدن ، زیر بارون ... واسه اون حالی که من داشتم ، بهترین راه و برای دردم ، قوی ترین مسکن بود ....
ساعت نزدیکهای 12 بود که رفتم خونه ، مامان اینا شام رو خونه ی سعادت خورده بودن و یه ساعت قبل از من .. رسیده بودن خونه ... حوصله ی سین جیم نداشتم ، یواشکی ، رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم ... با هر بد بختی ای بود .. اون شب رو صبح کردم و ساعت 8 گوشی رو برداشتم تا به سیاوش زنگ بزنم ... قلبم به شدت میطپید .. همیشه ، وقتی خونه ی سعادت زنگ میزدم و با سیاوش کار داشتم ، ترانه گوشی رو برمیداشت ... منه احمق هم ، بدون هیچ توجهی به اون ... بعد از یه سلام و صبح بخیر سرد و خشک ، ازش میخواستم که گوشی رو بده به سیاوش ... یعنی الانم . خودش گوشی رو بر میداره ؟ خدا کنه ترانه گوشی رو بر نداره .. نمیدونم چرا . اما احساس میکردم ، اصلا امادگی ندارم باهاش حرف بزنم .. 3 تا بوق خورده و هنوز هیچ کس گوشی رو بر نداشته .... اه . چرا سیاوش یه موبایل برای خودش نمیخره ؟؟ بعد از بوق 5 بود که صدای سیاوش پیچید تو گوشی
- بله ؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم : سلام سیاوش خان .. صبح بخیر
- سلام .. پسر جمعه است ... یه ذره بخواب .. استراحت کن
ساعتو نگاه کردم .. دیدم راست میگه .. ناراحت شدم از کاری که کردم .. گفتم : ببخشید مزاحمتون شدم ... شما استراحت کنین .. بعدا بهتون زنگ میزنم
خندید و گفت : عجب !! دیگه خوابم نمیبره .. چطوری؟ چه خبر؟
- بد نیستم .. شما چطورین ؟
- از تو بهترم ... خب .. دیشب خوب خوابیدی؟
- اصلا نخوابیدم ...
- چه جالب ... چرا ؟
- ئه .. اذیت نکنین دیگه ... کجا همدیگه رو ببینیم ؟ پارک همیشگی خوبه ؟
- اممم .. اره خوبه .. یه ساعت دیگه .. جای همیشگی
- اوکی .. پس فعلا
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم .. یه دوش گرفتم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم ... فقط مادرم بیدار بود ... خدا رو شکر ، جمعه بود و همه تو خواب ناز بودن .. به مادرم سلام و صبح بخیر گفتم و ازش خواستم صبحانه بهم بده .... اونم همینطوری که صبحانه برام آماده میکرد .. سعی میکرد خیلی با احتیاط .. از مسائل دیشب بپرسه و از زیر زبونم بکشه که چه اتفاقی بین من و ترانه افتاد و چی گفت و چی گفتم .... منم یه دفعه خیلی رک و راحت بهش گفتم
- مادر من .. چرا لقمه رو دور سرت میچرخونی ؟ راحت سئوالتو بپرس ... منم جوابتو میدم ... میخواهی بدونی دیروز ترانه چی بهم گفت ؟ هیچی ترانه تو اشتباهه .. اون فکر میکنه که من دوستش ندارم و به اصرار شماها .. رفتم خواستگاریش ... بخاطر همین بهم جواب منفی داد ...
مادرم تعجب کرده بود .. اما سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده .. بهم گفت
- اشکال نداره مادر .. این نشد .. یکی دیگه .. چیزی که زیاده دختر
- بله مادر من .. دختر که زیاده ... اما من .. اینو میخوام ... مطمئن باش از اشتباه درش میارم
- چطوری؟
ساعتم رو نگاه کردم .. داشت دیر میشد ... بقیه چاییم رو سر کشیدم و همونطور که داشتم از پشت میز میومدم بیرون ... به مادرم گفتم :
- نمیدونم ... الان میخوام برم پیش سیاوش .... قراره اونم کمکم کنه ... راستی دیشب . من که رفتم .. ترانه چی کار کرد ؟
- هیچی .. معذرت خواهی کرد .. رفت تو اتاقش .... تا وقتی هم که ما اونجا بودیم .. از اتاقش بیرون نیومد ...
- اوکی ... مادر فعلا با من کاری نداری ؟
- نه ... مواظب خودت باش
خیلی سریع خودمو رسوندم به پارک و منتظر رسیدن سیاوش شدم .. خیلی طول نکشید که اونم رسید و بدون هیچ مقدمه ای ... رفیتم سراغ ترانه و جواب غیر منتظره ای که بهم داده بود ... سیاوش معتقد بود که حق با ترانه است و من اگه ترانه رو میخوام ... باید متقاعدش کنم که اشتباه کرده ... یه جورایی باید بهش ثابت کنم که دوستش دارم ... اما هیچ راهی جلوی پام نمیزاشت ... منم گیر کرده بودم و نمیدونستم باید چی کار کنم ... بلاخره سیاوش گفت
- ببین سامی .. اگه قرار باشه من همه چیو بهت بگم .. که ترانه عاشق تو نمیشه .. عاشق من میشه .. تو خودت باید ببینی از چه راهی میتونی خودتو بهش ثابت کنی ؟ بزرگترین راهنمایی و کمکی که از من بر میاد .. همین بود که بهت فهموندم ترانه از تو بدش نمیاد و برعکس .. جوابی که بهت داده ... صد در صد توش عشقه ... فقط میخواد تو هم عاشقش باشی .. همین ... تو باید خودت .. با راه حل های خودت .. حلش کنی و اعتمادشو به دست بیاری
حرفش درست بود و من باید خودم یه فکری میکردم .... بهش گفتم
- اوکی .. اولین قدم .. حرف زدن با ترانه است ... راستی .. حالش چطوره ؟ دیشب خوشحال بود که اونطوری منو به هم ریخت ؟
- آره .. خیلی خوشحال بود . اونقدر خوشحال که تا خود صبح داشت گریه میکرد .. اونقدر خوشحال که ساعت 3-4 با زور آرامبخش .. خوابوندمش .. الانم داشتم میومدم بیرون .. خواب بود ... جالبه بدونی .. دیشب .. همه ی نگرانیش برای تو بود .. میگفت عمو .. نکنه یه وقت اونقدر بهش بربخوره که بخواد بلایی سر خودش بیاره .... نکنه واقعا دوستم داشته و با این حرفم ... ازم بدش اومده باشه ؟؟ منم بهش دلداری میدادم و میگفتم نه .. حالش خوبه .. باهاش حرف زدم .. اگه دوستت داشته باشه .. با این حرفها .. بی خیال نمیشه .. نگران نباش
- نههه !
- چی نه ؟
- یعنی واقعا اینقدر ناراحت بوده ؟؟
- آررره .. بوده
- اگه واقعا اینقدر نگران منه و دوستم داره .. این کاراش چیه ؟ خب یه کلمه بله رو میگفت .. هم خودشو راحت میکرد .. هم منو ... این همه بازی نداشت که
- ببین سامی .. ترانه .. مثل بقیه دخترا نیست ... تو که عاشقش شدی . باید اینو فهمیده باشی .. که برای به دست آوردنش .. خیلی کارا باید بکنی
- مثلا ؟
- حالا دیگه ... خودت بگرد پیدا کن .. ببین چی کار باید بکنی
- ببینم .. نظر خانواده ی سعادت چیه ؟ برادرتون .. خانمشون ... منو به دامادی قبول دارن
- آره .. چرا که نه ؟ کی بهتر از تو .... همه موافقن .. غیر از عروس خانم
بد جوری تو فکر بودم .... 2-3 ساعتی با سیاوش تو پارک قدم زدیم و صحبت کردیم .. موقع خداحافظی به سیاوش گفتم
- پس از نظر شما و خانواده ی سعادت ... من آزادم به هر طریقی که خواستم .. دل ترانه رو به دست بیارم
- منظورت از هر طریقی چیه ؟
- کلا .. مثلا ... زنگ بزنم به ترانه .. قرار بزارم باهاش ... گل براش بیارم و .....
خندید و گفت : آها .. اوکی .. آره ازادی ... هر کاری تو این زمینه ها خواستی انجام بدی .... بده ... فقط اینو مد نظر داشته باش که فاصله ی عشق و نفرت .. یه نخ باریکه .. دیر بجنبی ... یا راهو اشتباه بری .. باید دور ترانه رو خط بکشی
به حرفش خیلی فکر کردم .. اما چیزی به زبون نیاوردم ... باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه .. تو راه همش به این فکر میکردم که چطوری با ترانه روبه رو بشم و چی بهش بگم .... الهی بمیرم براش که تا صبح گریه کرده و به زور قرص خوابیده ... حالا خوش به حالش که خوابیده .. منه بد بختو بگو که تو این چند روز چشم رو هم نزاشتم ... حرفهای سیاوش .. مثل همیشه آروومم کرده بود و بهم امیدواری داده بود ... حالا که ارووم تر شده بودم ... احساس میکردم بیشتر از همیشه به خواب احتیاج دارم .. این بود که تا رسیدم خونه ... پریدم تو اتاقم و ولو شدم رو تخت ... خیلی زود خوابم برد
از خواب که بیدار شدم .. ساعت نزدیکهای 3 بود .. خواستم با گوشیم .. زنگ بزنم خونه ی سعادت .. اما منصرف شدم .. ترانه شماره ام رو میشناخت و ممکن بود جواب نده ... بخاطر همین .. رفتم سراغ گوشیه آرش .. آرش تو اتاق سوگند خواب بود و از اینکه بیدار نیست تا سین جیمم کنه .. کلی خوشحال شدم ... گوشیشو از جیبش کش رفتم و به سرعت رفتم تو اتاقم و شماره ی سعادت رو گرفتم .. بعد از 2-3 تا زنگ .. ترانه گوشی رو برداشت .. واای قلبم داشت وایمیستاد
- بفرمایین
- سلام ترانه خانم ...
چند ثانیه سکوت .. احساس کردم قلب اونم از کار وایساده .... میتونستم چهره اش رو تجسم کنم .... خودشو جمع و جور کرد و گفت
- سلام جناب راد .. خوبین ؟
- ممنون .. شکر ... شما خوبین ؟
- خوبم مرسی .. اجازه بدین .. الان عمو رو صدا میکنم
- نه نه ... من با شما کار دارم
- با من ؟
- بله
- بفرمایین
- چطوری بگم ؟ اینجا نمیشه گفت ... میخواستم اگه امکانش هست .. ببینمتون
- برای چی ؟
- میخواستم باهاتون صحبت کنم
- در چه زمینه ای ؟
- ترانه خانم ... شما امروز یه وقتی به من بدین .. یه جایی ببینمتون ... متوجه میشین .. در چه زمینه ای میخوام صحبت کنم
- آخه .... امروز جایی باید برم .. وقت آزاد ندارم .. متاسفم
- ببینین .. اگه الان .. پای تلفن باهام قرار نزارین .. مجبور میشم بیام خونه اتون
- این تهدیده ؟
- نه نه .. فقط خواستم بگم .. هر طوری شده .. امروز .. یا امشب .. من باید ببینمتون
- جناب آقای راد .. بجز ملاقات دیروز ... 7-8 ماهی میشد که همدیگه رو ندیده بودیم ... امروزم روش .. بزارین فردا یا پس فردا .. یه قرار ملاقات با هم فیکس کنیم ... امر دیگه ای نیست ؟
لحن سردش و کنایه ای که میزد .. بد جوری عصبیم کرده بود . یه طوری هم حرف زد که دیگه جای اما و اگر برام نزاشت ... گفتم
- اوکی ... میتونم با سیاوش خان حرف بزنم
- حتما ... گوشی حضورتون
حالا جای من و ترانه عوض شده بود .. قبلا که اون گوشی رو برمیداشت ... دنبال راهی بود که چند ثانیه بیشتر باهام حرف بزنه و من حوصله اش رو نداشتم .. اما الان .. من اصرار میکنم که بیشتر باهاش باشم .. اون اعصابم رو نداره ..... صدای سیاوش .. منو از افکارم کشید بیرون
- پسر تو خوااب نداری ؟ زندگی نداری ؟ استراحت نداری ؟؟ بابا صبح که نزاشتی بخوابم ... دم ظهری زنگ زدی که چی بشه ؟
- آخ .. ببخشید سیاوش خان .. بعدا زنگ میزنم
- حالا بگو ببینم چی شد ؟ با ترانه حرف زدی؟
- آره
- خب؟
- هیچی ... هر کاری کردم باهام قرار نزاشت
- منظورت از هر کاری .. چیه ؟
- مثلا بهش گفتم امروز باید حتما ببینمت ... گفت نمیشه .. گفتم اگه اینجا باهام قرار نزاری میام خونتون میبینمت .. بازم گفت من که دارم میرم بیرون .. بزار یه وقت دیگه همدیگه رو ببینیم
- خب ؟
- خب نداره دیگه ... گفت نمیشه دیگه
- همین ؟ تو هم بیخیال شدی؟
- خب چی میگفتم ؟
- خاک بر سرت .. کی میایی اینجا ؟
- ئه .. سیاوش خاان ؟؟
- حالا کی میایی ؟
- واسه چی بیام ؟ کاری دارین شما ؟
- ئه ئه ئه .. بی وجود .. مگه به ترانه نگفتی حتما باید ببینیش و اگه باهات قرار نزاره میایی اینجا ... خب بیا دیگه
- آخه اون که داره میره بیرون
- خب بره ... اولا که تو حرف زدی .. مردی .. باید سر حرفت باشی و بیایی اینجا .. حتی اگه مطمئن باشی که نمیتونی ببینیش ... بابا بزار رو حرفت حساب کنه .. ببینه اگه چیزی میگی .. پاش وای میستی .. شکمی حرف نمیزنی .. دوما .. ترانه اماده نیست .. یعنی فکر نمیکنم حد اقل تا 1 ساعت دیگه .. از خونه بیرون بره ... اگه بپری پشت ماشین و گازشو بگیری بیایی اینجا .. میرسی بهش
حرفش کاملا درست بود و این اولین قدم ... برای ثابت کردن خودم به ترانه بود
- ایوووول . دوستت دارم سیااااوش .. دوستت داااارم .. فعلا بای
داشت میخندید که من گوشی رو قطع کردم و پریدم تو حموم تا سر و صورتمو بشورم ... 5 دقیقه هم طول نکشید که اماده شدم و یه شیشه عطر رو خودم خالی کردم و راه افتادم سمت خونه ی سعادت
     
  
زن

 
قسمت چهل و نهم
10 دقیقه ای تو یه گل فروشی معطل شدم تا یه سبد گل زیبا انتخاب کنم ... رو هم رفته 40 دقیقه بعد از خداحافظی با سیاوش .. رسیدم خونه ی سعادت .. دل تو دلم نبودم .. ماشین رو پارک کردم و خودمو تو آینه ی ماشین نگاه کردم ... میزون بودم .. بهتر از این نمیشدم ... به خودم گفتم : " توپه توپ شدی آقا سامی "
پیاده شدم و رفتم سمت در خونه ... زنگ زدم ... در باز شد و رفتم تو ... سیاوش اومد به استقبالم .. مثل همیشه خندان و پر انرژی بود
- به به به .. آقا سامی .. خودت گلی .. چرا زحمت کشیدی
- سلام سیاوش خان .. ببخشید .. مزاحم شدم
- خواهش میکنم بیا تو عزیزم
رسیدم بهش و باهاش دست دادم .. گل رو از دستم گرفت و خنده اش بیشتر شد ... گفتم : چیه چرا دارین میخندین ؟
- هیچی ... آخه .. دیر رسیدی ... مرغ از قفس پرید
وااا رفتم ... سر جام ایستادم و گفتم : یعنی چی ؟ ترانه خانم مگه خونه نیستن ؟
دستش رو گذاشت رو کمرم و تقریبا هولم داد سمت داخل خونه و گفت
- نه عزیزم .. تا 10 دقیقه پیش هم خونه بود .. انگار منتظرت بود .. اما دید خبری ازت نشد .. رفت !
اون منو هول میداد و من سعی میکردم سر جام وایسم .. تمام شوقی که داشتم از بین رفته بود ... احساس میکردم همه ی دنیا رو سرم خراب شده ... سیاوش دوباره هولم داد و گفت : کجایی پسر ؟
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم : شوخی میکنین باهام ؟ خونه است .. مگه نه ؟
- شوخی ندارم باهات عزیز من ... حالا بیا بریم تو خونه .. صحبت میکنیم با هم
- اما من امروز حتما باید ببینمش ...
- اگه حتما باید ببینیش ... و واقعا میخواهی ... پس حتما میبینیش ... نگران چی هستی ؟
حرفش پر از معنی بود برام .. نگاهش .. مثل همیشه پر از امیدواری بود و بهم دلگرمی میداد ... راست میگفت .. اگه میخواستم ببینمش .. حتما میتونستم ... پیش خودم چند بار تکرار کردم که " ترانه .. امروز حتما میبینمت " و با سیاوش راه افتادم سمت خونه
یکی – دو ساعتی اونجا بودم .. خانم و آقای سعادت هم اومدن .. از همه جا گفتیم .. غیر از موضوع خواستگاری و رفتن بی مقدمه ی من از اون مجلس .. معلوم بود که سیاوش حسابی بهشون تذکر داده که چیزی از ماجرای دیروز ... نگن
هوا تاریک شده بود و خبری از ترانه نبود .. یه جورایی نگران شده بودم .. یعنی کجا رفته ؟ من که بهش گفته بودم میام ... به سیاوش گفتم
- سیاوش خان .. ترانه خانم نگفتن کی بر میگردن؟
- نه عزیزم .. معمولا هر جا که میره ... نهایتا تا ساعت 8 یا 9 بر میگرده .. مگه اینکه شام دعوت داشته باشه
ساعتم رو نگاه کردم ... نزدیکهای 6 بود ... یه تکونی خوردم و به سیاوش گفتم : پس با اجازه اتون .. من برم دیگه
- کجا ؟ هنوز که به خواست قلبیت نرسیدی پسر
- میرسم ... اما اینجا نه ... فکر میکنم برم تو خیابون قدم بزنم .. بهتر باشه .. آروم تر بشم
- مگه استرس داری ؟
- زیاد نه .. اما ... میخوام تنها باشم و قدم بزنم
- بارون میاد ... مریض میشیا ...
- نه مواظبم ... خواهش میکنم .. اجازه ی مرخصی بدین
- باشه .. هر طور راحتی .. فقط .. مطمئنی نمیخواهی من باهات بیام ؟
- مزاحمتون نمیشم ... خودم میرم ... بهتره
از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت اتاق نشیمن .. با خانم و آقای سعادت هم خداحافظی کردم .. اورکتم رو پوشیدم و از خونه ی سعادت زدم بیرون ...
نم نم بارون میومد و هوا خنکی دلنشینی داشت ... در خونه رو که بستم .. صورتم رو گرفتم سمت آسمون و چشمهام رو بستم .. اجازه دادم قطرات بارون قشنگ .. همه جای صورتم پخش بشن .. وای خدایا .. چه آرامشی تو وجودم پخش شد ... چند دقیقه ای به همون حالت ایستادم و وقتی خوبه خوب آروم شدم .. رفتم سمت ماشین ... خواستم سوار شم .. اما دلم نیومد .. تصمیم گرفته بودم که منتظر ترانه بمونم .. اما نمیخواستم توی ماشین باشم .. میخواستم از قطره قطره ی بارون ... لذت ببرم ... شروع کردم طول و عرض خیابونشون رو قدم رو رفتن ... تعداد قدمهام رو میشمردم و با سری قبلی مقایسه میکردم ... نمیدونم چرا ؟ اما هیچ وقت با هم یکی در نمیومد مثلا اگه اینبار از دم خونه ی ترانه اینا تا سر کوچه اشون ... 248 قدم فاصله بود .. دفعه ی بعدی 270 قدم میشد .. دفعه ی بعدش 230 قدم میشد ... نمیدونم .. من اشتباه میشمردم .. یا کوچه دراز تر و کوتاه تر میشد ؟؟؟ !!! بعضی وقتها هم برای خودم آواز میخوندم ... گوگوش میخوندم .. ابی میخوندم .. داریوش .... سیاوش قمیشی و .................
تمام شعرها و آهنگ ها برام جالب بود و دوست داشتنی ... یواش یواش داشتم خسته میشدم ... شایدم نا امید .. از برگشتن ترانه به خونه !!! نمیخواستم ساعت رو نگاه کنم .. میترسیدم از 9 گذشته باشه و مطمئن بشم که بر نمیگرده خونه .... بین هر شعری که میخوندم .. پیش خودم میگفتم : ترانه ... برگرد دیگه .. پاهام خسته شده .. دیگه ناا ندارم راه برم ... من باید تو رو ببینم ... نزار نا امید شم ... بیا ... بیا ... بیاااا
همه ی لباسهام خیس شده بود .. نمیدونم چند ساعت گذشته بود که جلوی خونه ی سعادت ... رو به سر کوچه ایستادم .. دستهام رو کردم تو جیب شلوارم و دوباره صورت خیسم رو گرفتم رو به آسمون ... چشمهام رو بستم و واسه خودم شروع کردم به خوندن
- کمکم کن ... کمکم کن ... نزار اینجا بمونم تا بپوسم .......... کمکم کن ... کمکم کن .. نزار اینجا .. لب مرگو ببوسم .......... کمکم کن .. کمکم کن ... من و تو باید به فردا برسیم ........ چشمه کوچیکه برامون .. ما باید بریم .. به دریا برسیم .............
یه ذره مکث کردم ... هنوز بارون بند نیومده بود ... آرووم گفتم : ترانه بیا دیگه ... چی میشد اگه الان چشمامو باز کنم .. ببینم جلوم وایسادی ... خواهش میکنم . اگه دوستم داری .. بیا ....
صدای لاستیک های یه ماشین رو شنیدم که از خیابون .. پیچید داخل کوچه ... دلم ریخت .. واای ترانه ...... ماشین نزدیک و نزدیک تر شد ... کاملا اومد جلوی پام .. ترمز کرد ... سرم رو آوردم پایین و چشمام رو باز کردم ... نور چراغهای جلوی ماشین .. چشمام رو اذیت کرد ... دستم رو گرفتم جلوی چشمام ... صدای باز شدن در ماشین اومد ... یکی ازش پیاده شد ... نور ماشین اجازه نمیداد ببینمش ... اما صداش رو شنیدم
- آقای رااد ... اینجا چی کار میکنید ؟
خودش بود .. صدای عشقم بود .. میدونستم که بر میگرده ... از جلوی ماشین رفتم کنار و دیدمش ..
- سلام ترانه خانم
اومد سمتم .. نمیدونم نگران بود .. یا ترسیده بود .. حتما خیلی به هم ریخته بودم ... دستی به موهام کشیدم .. وااای آب از موهام میچکید ... با نگرانی بهم گفت
- خیسه خیس شدین ... از کی تو بارون ایستادین ؟
- جواب سلام واجبه خانم
- ببخشید .. سلام ... آخه چرا اینطوری شدین ؟ بریم خونه
داشت میرفت سمت در خونه .. به خودم جرات دادم و دستش رو گرفتم و گفتم
- نه نه .. خواهش میکنم .. خونه نه ..
خیلی تعجب کرد .. اما نفهمیدم تعجبش از این بود که دستش رو گرفتم .. یا از اینکه گفتم خونه نمیام ؟ بهم گفت : چرا ؟
دستش رو ول کردم و گفتم : آخه من .. خونه اتون بودم .. خداحافظی کردم .. اومدم بیرون .. حالا درست نیست . با این سر و وضع .. دوباره برگردم خونه
- خب چرا تو بارون ایستادین ؟ چرا اینطوری شدین ؟
- برای اینکه میخواستم شما رو ببینم ...
- منو ؟ خب آخه ...
- آخه نداره .. بهتون که گفته بودم .. امروز یا امشب حتما باید ببینمتون ...
- خواهش میکنم سامی بیا بریم حد اقل تو ماشین بشین ... بخدا سرما میخوریاا
- باشه .. پس بریم تو ماشین من ...
- چه فرقی میکنه ؟
- خب .. من کاملا خیسم و نمیخوام ماشینتون کثیف شه ... ببینم نکنه از من میترسین ؟
- نه نه .. اصلا موضوع این نیست ... اخه ماشین من روشنه ... گرم تره .. زودتر خشک میشین ... اینطوری سرما میخورین
- براتون مهمه که من سرما نخورم ؟
چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد ... قلبم داشت از طپش وایمیستاد ... جوابم رو نداد .. سرش رو انداخت پایین و رفت سمت ماشینش .. برگشت سمتم و بهم گفت
- برم از خونه حوله براتون بیارم ؟ حد اقل موهاتون رو خشک کنید ...
چند قدم رفتم سمتش و بهش گفتم : نه نه .. لطفا خونه نرین .. بریم تو ماشین من .. میخوام باهاتون حرف بزنم .. خواهش میکنم
- آخه ...
- آخه نداره .. من این همه مدت .. منتظرتون نموندم که شما بگین .. میخواهین برین خونه
یه ذره مکث کرد .. بعد گفت : اوکی پس حداقل اجازه بدین .. ماشینو درست پارک کنم ... و یه زنگ بزنم خونه .. بگم که دیر میام
- اوکی . ماشین رو پارک کنید .. خونه هم .. من زنگ میزنم و میگم که با من هستین .. خوبه ؟
خندید و بدون اینکه حرفی بزنه سوار ماشینش شد ... من هم رفتم ماشینم و روشن کردم .. زنگ زدم به سیاوش و گفتم که ترانه با منه .. اونم خندید و برام آرزوی موفقیت کرد ... ترانه ماشینش رو پارک کرد و اومد سمت من ... از ماشین پیاده شدم .. در رو براش باز کردم .. وقتی نشست .. در رو بستم .. اورکتم رو در آوردم و انداختم رو صندلی های عقب و خودمم سوار ماشین شدم ...
- خب ترانه خانم .. شام که نخوردین ؟
- نه
- پس بریم یه رستوران خوب که من معمولا میرم
- تماس گرفتین با عموم ؟
- بله بله .. خیالتون راحت باشه
منتظر جوابش نشدم و حرکت کردم سمت رستوران مورد نظرم .. در طول راه .. هر چقدر خواستم سر صحبت رو باز کنم .. نشد که نشد ... تمام حرفهایی که بینمون رد و بدل شد .. خیلی کوتاه و در حد یک جمله بود و موضوعش هم آب و هوا بود ... بخاطر همین جو رو برای پیش کشیدن بحث .. مناسب نمیدیدم و سعی کردم تا رستوران .. بحث جدی ای پیش نکشم
به رستوران که رسیدیم ... یه جای دنجی رو انتخاب کردم و وقتی ترانه نشست .. بهش گفتم
- با اجازه ات .. من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم و بیام ...
خندید و گفت : 2 ساعت زیر بارون خیس شدی ... این همه آب .. بست نبود ؟
یه ذره فکر کردم . خواستم جوابشو بدم .. اما بیخیال شدم ... به یه لبخند اکتفا کردم و ازش دور شدم ...
تو دستشویی که بودم جلوی آینه وایسادم و ... پیش خودم .. هزار بار حرفهایی که میخواستم بزنم رو مرور کردم ... استرس داشتم .. اما باید استرسم رو میزاشتم کنار ... باید باهاش حرف میزدم و متقاعدش میکردم که داره اشتباه میکنه ..... دوباره یه آب به صورتم زدم و موهام رو مرتب کردم و از دستشویی خارج شدم ... از دور میتونستم ترانه رو ببینم ... داشت با موبایلش ور میرفت ... مثل اینکه داشت اس ام اس میداد ... آروم آروم بهش نزدیک شدم ... وقتی حضورم رو حس کرد ... سرش رو آورد بالا و با لبخند نگام کرد ... صندلی روبه روییش رو عقب کشیدم و نشستم روش ... بهم گفت
- شما هنوز خیسین که
- منکه خیس نیستم .. لباسهام خیسه ... خشک میشه ... نگران نباشید ... چیزی سفارش دادین ؟
- نه هنوز .. به گارسون گفتم که منتظر هستم
یه نگاهی به سالن انداختم و گارسون رو صدا کردم ... منو که نگاه کرد .. بهش گفتم منو رو بیاره .... اونم اطاعت کرد و بلافاصله برامون منو رو آورد ... غذا رو انتخاب کردیم و منو رو دادم به گارسون و مرخصش کردم ....
گارسون که رفت .. احساس کردم با ترانه تنهای تنها شدم ... دو تا آرنج هام رو گذاشتم روی میز و یه ذره نیم خیز شدم سمت ترانه .... خواستم حرف بزنم که ترانه گفت
- میخواهین قبل از غذا .. یه قهوه ی داغ بخورین ؟ یا چایی ؟ گرمتون میکنه ها
- من سردم نیست
- از سرماخوردگی احتمالی هم جلوگیری میکنه
خندیدم و گفتم : چه گیری دادین به این سرما خوردگی ها .. بابا من آنتی سرماخوردگی هستم .. مطمئن باشین ..
- باشه .. دیگه چیزی نمیگم
- خب پس اجازه بدین .. من حرف بزنم
- خواهش میکنم .. هستم در خدمتتون
گارسون با یه سینی که مخلفات غذا توش بود ... نزدیک ما شد .. مجبور شدم آرنجم رو از رو میز بردارم ... اون هم مخلفات رو چید رو میز و رفت ... ترانه سرش پایین بود و داشت با کاهو هایی که تو سالادش بود ... بازی میکرد .... از اینکه چشم تو چشم نبودم باهاش ... جرات خاصی پیدا کردم ... نمیدونم چرا ؟ اما یه دفعه دلمو زدم به دریا و بی مقدمه بهش گفتم
- ترانه من دوستت دارم ... باورم کن
به وضوح دیدم که همه ی بدنش لرزید ... چنگال از دستش سر خورد .. اما بلافاصله گرفتش و نزاشت که چنگال بیفته و خودش رو جمع و جوور کرد ... خودم .. حرفی که زده بودم رو پیش خودم تکرار کردم ... وااای چه جراتی پیدا کرده بودم .. حرف آخر رو .. اولش زده بودم ... سکوت دیگه معنی ای نداشت و حالا دیگه .. باید تا آخرش میرفتم .. ترانه هنوز سرش پایین بود ... به حرفم ادامه دادم
- ببین ترانه ... تو حق داری در مورد من ... فکرهای مختلف کنی . اما من واقعا دوستت دارم ... درسته یه زمانی .. راهم اشتباه بوده . اما الان ... دوستت دارم و احساس میکنم هم تو .. هم من .. میتونیم همدیگه رو خوشبخت کنیم
ترانه هنوز سرش پایین بود و داشت با سالادش بازی میکرد .. شاید هنوز نتونسته بود حرفهام رو هضم کنه .. شایدم باید براش مقدمه چینی میکردم .. بعد میرفتم سر اصل مطلب ... اما نمیدونم چی شد که یه دفعه همه چیزو بهش گفتم ... سکوتی که بینمون بود .. داشت عذابم میداد ... گارسون غذا ها رو آورد و گذاشت رو میز .. وقتی رفت .. به ترانه گفتم
- چرا ساکتی ؟ هیچی نمیخواهی بگی ؟
هنوز سرش پایین بود ... بهم گفت : انتظار داری چی بشنوی از من ؟
- همون چیزی که تو دلته ... ببین ترانه من تو رو دوست دارم ... برای ازدواج با تو .. هر کاری میکنم ... هر شرطی هم بزاری قبول میکنم
سرش رو آورد بالا .. نگام کرد .. قلبم داشت وایمیستاد ... بهم گفت
- برای ازدواج با من ؟ هر کاری میکنید ؟ یعنی از نظر شما ... ازدواج .. آخره داستانه ؟ نهایت با هم بودن .. به نظر شما ازدواجه ؟
- خب نه ... منظورم این بود که برای به دست آوردنت .. هر کاری میکنم
- و ازدواج .. یعنی به دست آوردن من ... بله ؟
- چرا با کلمات بازی میکنین ؟ خوب میدونم که متوجه منظورم هستین .. پس به جای حاشیه رفتن ... جواب منو بدین لطفا
- سئوالی نشنیدم .. که جوابش رو بدم
- ترانه ... خواهش میکنم .. رک و راست حرفتو بزن ... ببین .. من دوستت دارم .. و میخوام با تو باشم .. تو نمیخواهی ؟
- سامی ... تو تازه یه شکست عشقی رو پشت سر گذاشتی ... بزار یه مدت بگذره .. بعد در موردش حرف میزنیم
- در مورد چی .. بعدا حرف میزنیم ؟
- در مورد با هم بودنمون ..
- یعنی چی ؟ چه ربطی داره ؟
- یعنی اینکه ... دلارام رفته .. شما هم نمیدونین چرا رفته ... اگه برگرده چی ؟ شما چی کار میکنین ؟ اگه برگرده و دلیل رفتنش .. یه حرکت زننده از طرف شما بوده باشه .... شما چی کار میکنین ؟ سعی میکنید اشتباهتون رو جبران کنین ؟ از دلش در بیارین ؟ یا بی تفاوت ازش میگذرین ؟؟ خواهش میکنم اجازه بدین یه مدت بگذره .. وقتی واقعا معلوم شد که دیگه بر نمیگرده ... شما برین دنبال یکی دیگه
- اون هیچ وقت بر نمیگرده
- از کجا میدونین .. شاید برگشت
- مطمئنم بر نمیگرده
- از کجا اینقدر مطمئنید ؟ مگه باهاش حرف زدین ؟
- نه
- خب مشکلتون همینجاست دیگه .. باهاش حرف نزدین ... کاش همون موقع که رفته بود .. تماس میگرفتین باهاش و ازش میپرسیدین که چرا رفت ؟ کاش همون موقع مشکلاتتون رو با هم حل میکردین .. یا میرفت .. یا میموند ... اینطوری الان اینقدر درگیری نداشتین
- من درگیر نیستم ... شما سخت میگیرین ... دلارام برای من یه خاطره ی تلخه .. همین .. شایدم یه کابوس ...
- اما هست .. حالا تلخ باشه .. کابوس باشه . هر چی باشه ... وجود داره .. ممکنه دوباره بخواد برگرده .. من نمیخوام این وسط .. دوباره منتظر بمونم .. ببینم منو انتخاب میکنین یا اونو
- اون هیچ وقت بر نمیگرده .. مطمئن باشین
- ببینید .. شما میگین اون بر نمیگرده .. نمیگین اگه برگرده .. من قبولش نمیکنم .. فقط میگین بر نمیگرده .. همین .. از بر نگشتن اون .. مطمئنین . اما از واکنش خودتون .. نسبت به برگشت اون .. اصلا مطمئن نیستین
- خب منظوره منم همینه .. منظورم اینه که .. اگه برگرده هم .. جایی تو زندگیه من نداره .. یعنی در کل .. دیگه تو زندگیه من بر نمیگرده .. باور کن ! اگه با من بودن براش مهم بود که نمیرفت .. حتی اگه کلی هم مشکل داشتم .. میموند و حلشون میکرد .. کسی که رفته .. دیگه رفته ... واسه من مرده .. قبول کن
- بزار یه مدت بگذره سامی .. خواهش میکنم
یه ذره مکث کرد ... نگاهش با نگاهم گره خورده بود و داشتم گر میگرفتم ... اما تو نگاه اون عشقی نبود ... بیشتر اثرات خواهشی بود که از من داشت ... حرفی برای گفتن نداشتم ... دوباره ادامه داد
- من باید فکر کنم سامی ... خواهش میکنم بهم وقت بده
چیزی رو از من میخواست که من نداشتم .. اون وقت میخواست و صبر ... که من نداشتم ... نمیدونستم چی بگم .. سرش رو انداخت پایین و سکوت کرد .. منم ساکت موندم تا اون بتونه خوب فکر کنه ... غذا رو در سکوت خوردیم ... گرچه .. نه من نه اون .. هیچ کدوممون میلی به غذا نداشتیم و فقط داشتیم باهاش بازی میکردیم ... یواش یواش داشت سردم میشد .... نمیدونم تا الان حس نداشتم ... یا بخاطر اضطرابی که داشتم .. متوجه سرما نمیشدم ؟ حالا به وضوح بدنم داشت میلرزید .. هنوز لباسهای زیرم .. خیس بود و خشک نشده بود ...
به ترانه گفتم : ببخشید ترانه خانم ... اگه غذاتون تموم شده و چیز دیگه ای میل ندارین .. میشه بریم ؟
سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد ... انگار رنگم هم پریده بود و ترانه ترسید .. بهم گفت
- حالتون خوب نیست ؟
- خوبم ... فقط میخوام برم خونه استراحت کنم ... چیز دیگه ای میل ندارین؟
- نه نه .. بریم
از رستوران خارج شدیم و رفتیم تو ماشین ... بلافاصله بخاری ماشین رو روشن کردم .. چند بار پدال گاز رو فشار دادم که بخاریش گرم شه و راه افتادم سمت خونه ی ترانه اینا ... فکرم خیلی مشغول بود ... شاید لرزی هم که افتاده بود به جونم .. از استرس زیاد بوده .. نمیدونم چم بود اما خیلی عصبی بودم .. صدای ترانه رو شنیدم
- آقای رااد ؟ بد جوری دارین میلرزین ... میخواهین من پشت فرمون بشینم ؟
هه .. آقای رااد ... هنوز منو به اسم کوچیک صدا نمیکنه .. چقدر ازم دوره .. بهش گفتم : نه نه .. خوبم
- بریم دکتر ؟
- نه .. خوبم
- اما من فکر نمیکنم حالتون خوب باشه ها .... والا بچه ی دو ساله هم میدونه تو زمستون نباید 2 ساعت زیر بارون وایسه
نمیخواستم جوابش رو بدم ... اصلا نمیخواستم این بحث کش پیدا کنه ... دوست داشتم بره سر اصل مطلب .. دوست داشتم حرفی بزنه که آرووم شم ... اما اون هیچی نمیگفت ... آخر خودم شروع کردم به حرف زدن ....
- ترانه خانم .. داریم میرسیم به خونه اتون .. نمیخواهین جواب منو بدین ؟
- من باید فکر کنم ... بزارین یه مدت بگذره ..
- باشه ... اما فقط بگین که این یه مدت چقدر طول میکشه ؟ چند روز ؟ چند هفته ؟ چند ماه ؟ چند سال ؟؟
- نمیدونم .. نمیدونم
- اونوقت من تو این مدت چی کار کنم ؟
- زندگی
- جدا ؟؟؟ هه .. اوکی .. مرسی
خیلی عصبی بودم .. نکنه ترانه کس دیگه ای رو دوست داره که منو داره سر میدوئونه ؟ نکنه واقعا دیگه منو نمیخواد ؟ نکنه .. نکنه .... ااااه
ناخود آگاه دستم رو کوبیدم رو فرمون .. ترانه ترسید ... اما هیچی نگفت ...
رسیدیم دم خونه اشون... نگه داشتم و گفتم : به سلامت
شاید انتظار همچین برخوردی رو ازم نداشت .. نگام کرد .. اما من داشتم رو به روم رو نگاه میکردم .. صداش رو شنیدم که گفت
- مواظب خودت باش ..
صداش دلمو لرزوند .. لحنش .. خیلی آرووم و دلنشین بود .. اما عصبانی تر از این بودم که با یه حرفش بخوام آرووم بشم ... بازم نگاهش نکردم و گفتم : چشم ... شما هم مواظب خودتون باشین
در ماشین رو باز کرد .. خواست پیاده شه .. اما برگشت سمتم و گفت : مرسی بخاطر همه چیز
به گفتن " هه " اکتفا کردم .... برای چی داشت ازم تشکر میکرد ؟ واسه اینکه بازم اجازه داده بودم .. بهم بفهمونه که براش مهم نیستم ؟؟؟ واسه اینکه بهم دوباره " نه " گفته بود و خوشحال بود ؟؟؟ اصلا نمیخواستم نگاش کنم ... هنوز تو ماشین بود و مثل اینکه خیال پیاده شدن نداشت ... بهم گفت
- خواهش میکنم رسیدی خونه . بهم زنگ بزن .. که خیالم راحت شه سالم رسیدی
دلم با این حرفش زیر و رو شد ... نا خود اگاه برگشتم نگاهش کردم ... واسه چند ثانیه چشم تو چشم شدیم .. مثل گذشته های نه چندان دور .. احساس کردم خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین .... انگار توانش رو نداشت که باهام چشم تو چشم بمونه ... زیر لب یه " خداحافظ " گفت و از ماشین پیاده شد ....
واااااااای .. دختر چرا با من اینطوری میکنی ؟؟ اگه منو میخواهی .. این حرفهای سردت چیه ؟ اگه نمیخواهی ... پس نگاهت و عشقی که توش هست چی میگه بهم ؟؟ خیلی سریع وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست ... منم سرم رو گذاشتم رو فرمون و هزار جور فکر اومد تو ذهنم
     
  
زن

 
قسمت پنجاه و یکم
چند روزی گذشت و من بهتر شدم ... سیاوش چندین بار به دیدنم اومد ... خانم و آقای سعادت هم همینطور .. اما ترانه .. نه !
المیرا تقریبا هر روز پیشم بود و با کارهاش و حرفهاش ... کسالت رو از تنم بیرون میکرد .. دلم واسه ترانه خیلی تنگ شده بود و دوست داشتم بدونم برای چی به دیدنم نمیاد ؟ چرا روز اول اومد اما این چند روز ... نیومد ؟ روم هم نمیشد از سیاوش چیزی بپرسم ...
عصر بود و من و مامان و بابا و المیرا تو اتاق نشیمن جمع بودیم ... پدرم داشتن روزنامه میخوندن و ما هم تلویزیون نگاه میکردیم و از هر دری حرف میزدیم که مادرم خطاب به پدرم گفت
- فردا شب .... کیا میریم خونه ی مینا اینا ؟
پدرم همونطور که سرش تو روزنامه اش بود به مادرم گفت : من و شما ... با خانواده ی اشکان دیگه ... چطور؟
- هیچی .. خواستم بدونم بچه ها هم میان یا نه
- نه فعلا نمیخواد ... خودمون بریم بهتره ... شما خودت قرار فردا رو اوکی کن ... خبرشو به منم بده
اینجور که بوش میاد .. جدی جدی ... اشکان میخواد مینا رو بگیره .... خیلی برام سخته که ساکت بمونم و چیزی نگم .. اما هر چی که بگم .. فقط کارو بد تر میکنه ... یعنی چیزی نمیتونم بگم .. عموی خدا بیامرزم که نیست ... مینا هم از اشکان حامله است ... پس سکوت کنم بهتره .... فقط برام جالب بود که اشکان باور داشت که مینا تا به حال دوست پسر هم نداشته ... تو همین فکر ها بودم که المیرا اومد نشست رو دسته ی مبلی که من نشسته بودم و گفت
- سامی .. فردا با هم بریم خرید ؟
نگاهش کردم و گفتم : چه خریدی ؟ خبری نیست که ... یه خواستگاریه ساده است
- نه بابا .. واسه ا ون نمیگم که ... بابا 2 هفته دیگه عیده هااا ..
دستمو گرفت و مثل بچه ها شروع کرد به اصرار کردن : بریم دیگه .. تو رو خدا .. خواهش .. خواهش
پدرم با لحن عصبی ای گفت : دختر ... تو نمیبینی سامی مریضه ؟ هی برو بقلش .. خوب ؟ ایشالا تو هم مریض میشی .. میفتی رو دستمون
المیرا با همون ادا و اطوار لوسش کاملا اومد رو پای من نشست و دست انداخت دور گردنم .. بوسم کرد و گفت
- عمویی .. سامی اگه ایدزم داشته باشه ... واسه من خوبه و دوست دارم ازش بگیرم
پدرم روزنامه اش رو بست .. گذاشت رو صندلی کناریش .. نیم خیز شد سمت المیرا و گفت
- خوبه والا ... دختر ... تو بزرگ شدی .. مادرت هم سن تو بود ... ازدواج کرده بود .. اشکان رو هم داشت ... همین زن عموت .. هم سن تو بود ... سوگند رو داشت .. سامی رو هم حامله بود .. نکن ا ین کارارو ... زشته ...
المیرا با دلخوری و بغض داشت از رو پام بلند میشد ... طاقت نداشتم لبهای بغض کرده اش رو ببینم ... بقلش کردم و نزاشتم بلند شه ... رو به پدرم گفتم
- بس کنید تو رو خدا پدر ... این حرفها دیگه قدیمی شده ... زمان پیغمبر هم دخترا 9 سالگی عروس میشدن .. پس الان باید بگیم دختر 12 ساله .. ترشیده دیگه .. آره ؟ نه بابا پدر من .. الان دخترای 20 ساله دست چپ و راستشون رو از هم تشخیص نمیدن چه برسه به شوهر و بچه داری .... در ضمن .. المیرا مثل سوگنده برام ... همه هم اینو میدونن ..
- (پدرم) میدونم سامی جان .. من و تو میدونیم ... بقیه که نمیدونن ... من واسه بقیه میگم
- بقیه ؟؟ این بقیه ها کین ؟؟ کجان ؟ که ما نباید هیچ کاری بکنیم مبادا به این بقیه ها بر بخوره ... ول کن پدر من ... واسه خودت زندگی کن ... هر کس نمیتونه ببینه ... نبینه .. اصلا کور شه .. خوبه ؟ بس کنید این حرفها رو
شروع کردم به بازی کردن با موهای المیرا .. اونم عین بچه گربه های لوس ... خودشو تو بقلم قایم کرده بود ... نمیدونم چرا اما از وقتی که عموم فوت کرده بود .. بیشتر به المیرا محبت میکردم و سعی میکردم بیشتر وقتم رو باهاش بگذرونم .. سعی میکردم جای خالی عموی فوت شدم و اشکان احمقی که همه رو میدید جز المیرا رو براش پر کنم ... المیرا یه دختر لوسی بود که به محبت و توجه مردونه احتیاج داشت .... اگه منم میخواستم ولش کنم .. معلوم نبود برای پر کردن جای خالیه پدرش .. دست به چه کارهایی که نمیزنه ..... من مجبور بودم هم جور عموم رو بکشم .. هم اشکان !
مادرم برای اینکه حرف رو عوض کنه ... گفت
- راستی پرواز هفته ی دیگه ی ملیح اینا کنسل شدا
- (پدرم) ئه .. چرا ؟
- (مادرم) نمیدونم .. مثل اینکه کنسل کردن .. بزارن با شهرام بیان
- (المیرا) زن عمو .. ملیح جون جز شیما و شهرام .. بچه ی دیگه ای نداره ؟
- (مادرم) نه عزیزم .. من از دار دنیا همین یه خواهر و دو تا خواهر زاده رو دارم
- (المیرا) شیما خیلی خوشگله .. عکسشو تو اتاق سوگند دیدم .. معلومه خیلی هم شیطونه ... 23 سالشه دیگه درسته ؟
المیرا نزاشت مادرم جوابش رو بده .. رو کرد به منو با لحن تهدید امیزی گفت
- سامی ... نبینم دختر خاله ات بیاد ... منو یادت بره هااااا .. اول منم .. گفته باشم
خندیدم و دستهام رو دورش حلقه کردم ... به خودم فشارش دادم و گفتم
- اولی و آخری .. خودتی عزیز من ....
- (المیرا با حالت لوس) نبینم بیاد اینطوری رو پات بشینه هاا ...
یهو سرشو از رو سینه ام برداشت و لحن آدم بزرگها رو به خودش گرفت و گفت
- اصلا چه معنی داره ؟؟ دختر بیاد رو پای پسر خاله اش اینطوری بشینه ؟؟ زن عموم هم سن اون بود ... سوگند جونم و داشت .. تو رو هم حامله بود ( رو کرد به پدرم و گفت ) مگه نه عمو ؟؟
همه خندیدیم و من المیرا رو دوباره کشیدم تو بقلم و بهش گفتم
- الی .. من و تو از بچگی با هم بزرگ شدیم .. یعنی تو مثل سوگندی برام .. حتی نزدیک تر از اون .. اما من شیما رو آخرین بار وقتی 10-11 سالم بود دیدمش ... مطمئن باش .. هیچ وقت .. هیچ کس جای تو رو برام نمیگیره
- (پدرم) خوبه خوبه .... چه هندونه ای میزارن زیر بقل همدیگه .. آهای .. آتیش پاره .. پاشو برو یه چایی واسه عموت بریز ببینم وقت شوهر دادنت رسیده یا نه ؟
المیرا که با شنیدن اسم شوهر ... مثلا قند تو دلش آب شده بود ... خندان از رو پای من بلند شد و رفت سمت آشپزخونه .. میون راه برگشت سمت ما و پرسید
- زن عمو .. واسه شما هم بریزم ؟
- نه دخترم .. مرسی .. فقط واسه عموت بریز .. سامی هم چون تازه قرصهاش رو خورده .. چایی براش خوب نیست
با اینکه خیلی حالم بهتر بود . اما هنوز احساس کوفتگی داشت بدنم ... خواستم برم تو اتاق استراحت کنم که المیرا با یه لیوان چایی وارد سالن شد و از همونجا شروع کرد سئوال پرسیدن از مادرم
- زن عمو ... حالا ملیح جون اینا بیان ایران ... کجا میمونن ؟ خونه ی شما یا هتل ؟
- (مادرم) ملیح .. خودش خونه داره تو تهران ... صد در صد میره خونه خودش ... البته ممکنه یکی – دو روزه اول رو بیاد اینجا .. اما بعدش میره خونه ی خودش
مادرم رو کرد به من و ادامه داد
- راستی سامی جان ... فردا – پس فردا .. حالت که بهتر شد ... یه سر بریم خونه ی ملیح اینا ... فاطمه خانم رو هم ببریم .. حسابی تر و تمیز کنیم خونه اشون و .. باشه مادر ؟
از رو صندلیم بلند شدم و گفتم : چشم ... امر دیگه ای باشه ؟
- کجا ؟
- برم تو اتاقم ... یه ذره استراحت کنم .... با اجازه
رفتم تو اتاقم ... رو تختم دراز کشیدم و به ترانه فکر کردم ... همه ی فکرم رو احاطه کرده بود و نمیزاشت به چیزه دیگه ای فکر کنم .. دلم برای شنیدن صداش لک زده بود .... گوشیم رو برداشتم تا زنگ بزنم خونشون .. اما فکر کردم چون شماره رو میشناسه .. ممکنه خودش گوشی رو بر نداره بخاطر همین المیرا رو صدا کردم و گوشیش رو ازش گرفتم تا با خط اون زنگ بزنم ....
با دلهره شماره اش رو گرفتم و منتظر شدم تا ببینم کی گوشی رو بر میداره ... بعد از 3 تا بوق .. خودش گوشی رو برداشت ... تو دلم گفتم خدایا مرسی ....
- بفرمایین
با یه سرفه ی کوچیک .. سینه ای صاف کردم و گفتم : سلام ترانه خانم
احساس کردم جا خورد .. اما خیلی سریع به خودش اومد ... لحن سرد و مغرور همیشگیش رو به صداش داد و گفت
- سلام جناب راد .. حالتون چطوره ؟ بهترین ؟
ای بابا .. باز که من شدم جناب رااد ... خواستم مثل خودش جواب بدم ... گفتم
- به لطف شما .. از احوالپرسی های دوستان ... خوبم .. شکر .. شما خوبین ؟
مثل اینکه انتظار همچین شروع کوبنده ای رو از من نداشت ... احساس میکنم اولش خواست جواب دندان شکنی بهم بده .. اما منصرف شد گفت
- خوبم .. شکر ... خوشحالم که شما هم بهترین ... با عمو کار دارین ؟
- راستش نه .. کاری با ایشون نداشتم .. با شما کار داشتم
شاید فکر میکرد بعد از اون کنایه ایی که اولش زدم ... صد در صد میگم که با عموش کار داشتم .. اما وقتی دید .. خیلی راحت بهش رسوندم که دلم براش تنگ شده ... جا خورد .... اما طبق معمول .. بلافاصله خودشو جمع و جور کرد و گفت
- هستم در خدمتتون .. امرتون رو بفرمایین
- کار خاصی که نداشتم .. فقط میخواستم صداتون رو بشنوم
چند ثانیه سکوت ... قلبم داشت از جاش کنده میشد ... نمیدونم اون چه حسی داشت ... هیچی نمیگفت ... مجبور شدم خودم دوباره حرف بزنم .. سعی کردم جو رو یه مقدار از اون حالت خشک و رسمی ... خودمونی تر کنم
- خانم ... شما بویی از انسانیت نبردین
- چرا ؟
- خب یه بیمار در بستر و زجر کشیده ... زنگ زده بهتون و میگه دلش واسه صداتون تنگ شده ... و الان تنها مسکن دردش .. شنیدن صدای شماست ... درسته سکوت اختیار کردین ؟؟
خندید ... داشتم بال در میاوردم ... اما طولی نکشید که بازم سکوت کرد ... گفتم : نمیخواهین هیچی بگین ؟
- چی باید بگم ؟
- هنوز دارین فکر میکنین ؟
- به چی ؟
- به پیشنهادی که داده بودم
- کدوم پیشنهاد ؟
از حرفی که زد خیلی تعجب کردم ... یعنی داشت شوخی میکرد ؟؟ میخواست سر به سرم بزاره ؟؟ با تردید گفتم : پیشنهادم .. برای ازدواج
- آهان ... بله .. تقریبا
- چه جالب .. مثل اینکه کلا موضوع رو فراموش کرده بودین .. درسته ؟
- نه نه ... راستش . این روزها .. سرم خیلی شلوغه ... شرمنده .... شما ببخشید
- سرتون شلوغه ؟؟ هه ... چه جالب ... شما ببخشید که مشغله فکریتون رو زیاد کردم و وقتتون رو گرفتم ... اوکی مزاحمتون نمیشم .. خوش باشید خانم .. خدا نگهدار
نزاشتم حتی یک کلمه هم حرف بزنه و گوشی رو قطع کردم ... از عصبانیت داشتم میترکیدم ... ای خدا .. این چرا با من اینطوری میکنه ؟؟ نکنه جدی جدی دوستم نداره ؟؟ نه ... امکان نداره .. ترانه منو دوست داره .. همه میگن .. حتی عموش ... هر کی رفتارش و دیده .. میگه دوستم داره .. خودمم همینو حس میکنم .. اما چرا اینطوری میکنه ؟؟؟ نمیدونم ... خدایا .. هیچی نمیدونم .. داره بازیم میده ... با دست پس میزنه .. با پا پیش میکشه ... باید میرفتم از نزدیک میدیدمش و درست و حسابی .. حرفهام رو باهاش میزدم ... اما چه حرفی دارم که بگم ؟ همه ی حرفهام رو زدم .. حالا اونه که باید حرفش رو بزنه .. نه من .... ای خدااا .. هر دختر دیگه ای بود ... تا الان هزار بار زنم شده بود و 400 تا هم بچه داشتیم ... اونوقت این .. اینطوری داره منو اذیت میکنه ..... تو همین فکرها بودم که آرش اومد تو اتاقم ...
- سلاااام ... فین فینی بزرگ ... چطوری پسر ؟
- سلام و زهر مار .. مگه وارد طویله شدی که عین الاغ سرتو انداختی پایین اومدی تو ....
آرش که انتظار همچین استقبال گرمی رو ازم نداشت ... یه نگاهی به این ور و اون ورش انداخت و گفت
- خداییش راست میگیا .. اینجا اصلا شبیه طویله نیست .. ببخشید .... اما موندم ... تو اینجا چی کار میکنی‌ ؟
- آرش برو بیرون .. اصلا اعصابتو ندارم
اومد نشست رو تخت و گفت : ای بابا باز چی شده ؟ با کی دعوات شده .. زورت بهش نرسیده .. سر من خالی میکنی و زرت و زرت بیرونم میکنی ؟ هان ؟
دلم میخواست دق و دلیم رو سر یکی خالی کنم و کی بهتر از آرش فضول ؟ که خودش با پای خودش اومده بود تو اتاقم ؟ برگشتم نگاش کردم و گفتم
- همش تقصیر توئه خره دیگه
- اولا که به من چه ... ثانیا .. چی تقصیر منه ؟
- تو هی نشستی زیر گوش من خوندی ... ترانه دوستت داره .. ترانه دوستت داره ... ترانه رفت تو مخ ما ... وگرنه من اصلا برام ترانه مهم نبوووود
آرش از تعجب داشت شاخ در میاورد .. یهو برگشت سمتم و گفت
- کی ؟؟ من ؟؟ من گفتم ترانه دوستت داره ؟ من ؟؟ من فکر ترانه رو انداختم تو ذهنت ؟؟ به من چه ؟؟ یادت نیست ؟ اون شب تا خونه اتون دویدی ؟؟ رسیدی به من داشتی میمردی ؟ گفتی یا ترانه یا هیچ کس ؟؟ زیر نور مهتاب دلبرو دیده بودی .. عقل از سرت پریده بود ؟؟ به من چه ؟؟
دستشو کوبید رو پاش ... سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت
- ای بخشکی شانس ... چیه ؟ نخواسته تو رو ؟ افتاد گردن ما ؟؟ حالا اگه تو رو میخواست و با هم عروسی میکردین که منو به .......... استغفرالله .. یه چیزی میگمااا
یه مکثی کرد و ادامه داد : حالا بگو ببینم چی شده ؟
طبق معمول .. منتظر همچین حرفی بودم تا خودمو خالی کنم و حرفهای دلمو بزنم ... گفتم
- نمیدونم چشه آرش .. دیونه ام کرده ... نگاهش یه چیزی میگه .. حرفهاش یه چیزه دیگه .. بخدا گیر کردم
آرش از جاش بلند شد و رفت سمت کامپیوتر ... خندید و گفت
- ای ای ای ... عشوه های دلبرانه ... ناز و کرشمه هایی که باید با جان و دل بخری .... هوووووووم .. خووووووب دردیه .. خوووووب
- زهر ماااره خوب دردیه ... تو که نکشیدی ببینی چی دارم میگم
آرش که داشت تو فلدر های آهنگم یه سلکشن میزد .. با شنیدن این حرفم انگار داغ دلش تازه شده بود ... از رو صندلی پاشد .. اومد سمت منو با حرص گفت
- من نکشیدم ؟؟ من ؟؟ این خواهر تو .. از مادر فولاد زهره دیو هم سنگدل تر بود ... تو نمیدونی با من چی کارا که نمیکرد ... به خدا تنها کاری که نکردم .. ماچ کردن ماتحت فیل ژاپنی بود
از رفتارش خنده ام گرفت و با همون خنده گفتم : آخه ژاپن فیل داره احمق جوون ؟
یه ذره فکر کرد .. گفت : نداره ؟؟
نشست رو تخت کنار من و نشون داد که همچنان داره فکر میکنه .. بعد از چند ثانیه انگار به جواب رسید و گفت
- خب مهم نیست ... اگه جرات داشتی .. اون موقع به سوگند میگفتی ژاپن فیل نداره .. چوب تو یه جاییت میکرد بری یه نسل از فیل های هندوستان رو ببری ژاپن تا زاد و ولد کنن و فیل ژاپنی هم داشته باشیم .. تازه بعدش .. شروع کنی تک تک به ماچ کردن
از حاضر جوابیش خنده ام گرفته بود و گفتم : ای گندت بزنن بچه .. میشه 2 دقیقه چرت و پرت نگی ؟
پاشد دوباره رفت سراغ سیستم و گفت : فقط 2 دقیقه ها ... حالا بگو ببینم چی شده ؟ دقیقا برام شرح بده
همونطور که آرش خواسته بود .. کامل و واضح واسش همه چیو توضیح دادم و اونم خوب گوش کرد ... آخرش یه تیریپ استادانه گرفت و انگار که داره درس مهمی واسه شاگردش توضیح میده .. خیلی جدی گفت
- ببین سامی جان .. شرایطت سخته .. اما از 2 حال خارج نیست ... یا تو رو میخواد .. یا نمیخواد
- چی میگیییییی .... مطمئنی ؟؟
آرش که انتظار همچین حرف مسخره ای رو از من نداشت .. جا خورد .. خندید و گفت
- ای تو رووحت .. یه بارم که من میخوام جدی باشم تو نمیزاری .. اصلا به من چه
منم خندیدم و گفتم : خب آخه داری چرت میگی ... همچین ژست گرفتی که فکر کردم الان چه چیز مهمی رو میخواهی عنوان کنی که تا حالا به فکر خودم نرسیده بود .. خب الاغ .. خودمم میدونم یا منو میخواد یا نمیخواد دیگه ... موضوع اینه که چطوری و از کجا بفهمم ؟
دوباره همون ژست رو گرفت و گفت : آهان .. شما هنوز درستون به اونجا نرسیده ... اون درس بعدیه .. ایشالا سریه بعد میگم بهت
اینو گفت و زد زیر خنده .. من هم خنده ام گرفته بود .. هم حوصله ی مسخره بازیشو نداشتم .. پاشدم دستش رو گرفتم و گفتم : آرش گمشو از اتاق برو بیرون ... اصلا حالتو ندارم
به صندلی چسبیده بود و با اون یکی دستش هم دسته ی صندلی رو گرفته بود ... میخندید و میگفت
- اوکی اوکی ... بیرونم نکن .. الان جدی جدی به نقد و بررسی میپردازیم
زورش زیاد بود و منه مریض توان بلند کردنش رو نداشتم ... آخر بی خیالش شدم و نشستم رو تخت .... نفس نفس زنان گفتم : آرش جون مادرت .. آدم باش ..
آرش هم داشت نفس نفس میزد ... رو صندلیش جا به جا شد و گفت : به جون تو ادمم ... بیا بگرد .. اگه چیزه دیگه پیدا کردی
جوابش رو ندادم .. حتی توان خندیدن هم نداشتم ... احساس کردم فشاری که به خودم آوردم بیشتر از توانم بوده و ضعف کرده بودم .. دراز کشیدم رو تخت .. بد جوری نفس نفس میزدم ... انگار قفسه سینه ام برای قلبم تنگ بود و با هر طپشش ... قفسه سینه ام بالا و پایین میشد .. آرش ترسید و اومد کنار تختم نشست و با نگرانی گفت
- سامی .. سامی ... چته تو ؟ منو نگاه کن ببینم
با بی حالی نگاش کردم و گفتم هوم ؟ ... گفت : ای بابااا .. آخرش خودتو در راه این دخترا فنا میکنی ... خب نمیخواد که نمیخواد به درررک ... اه
پاشد بره سمت در ... گفتم : کجا ؟
- برم یه لیوان آبی .. چیزی برات بیارم
- نمیخواد .. خوبم .. بیا بشین
با اینکه بهش گفته بودم خوبم .. اما معلوم بود که هنوز نگرانه ... نشست کنار تختم .. گفتم : قرار شد جدی باشی ... پس جدی باش و حرفتو بزن
- ببین سامی .. از من میشنوی یه مدت بی خیالش شو ... تو حرفهات رو بهش زدی ... واسه ثابت کردن خودت هم یه هفته است که مریضی ... حالا نوبت اونه که حرف بزنه ... نه تو ... بیش از حد بخواهی بهش گیر بدی .. ممکنه خلاف میل باطنیش قبول کنه که زنت بشه ... تو که نمیخواهی خلاف میلش با تو ازدواج کنه .. هان ؟
حالم جا اومده بود و بلند شدم نشستم ... بهش گفتم : آرش تو خودت نمیگفتی که ترانه دوستم داره ؟ نمیگفتی رفتارهاش تابلوئه ؟
- چرا عزیزم .. میگفتم .. اما الان چاره چیه ؟ سامی .. اینو در نظر داشته باش که خانواده ی ترانه .. دوست نزدیک و صمیمی خانواده ی ما هستن ... غریبه نیستن که هر کاری کردی .. مشکلی پیش نیاد ... یه کاری نکن سر جریان شما دو تا .. رابطه ی خانواده ها از هم بپاشه
- چه ربطی داره ؟
- ربط داره عزیز من ... ببین .. اگه غریبه بودن .. تو اگه هر روز هم میرفتی دم در خونه اشون ... سر راه ترانه سبز میشدی ... یا چه میدونم هزار تا کار دیگه میکردی ... شاید هیچ مشکلی پیش نمیومد ... اما اینا آشنا هستن ... دو روز تو رو جلوی خونشون ببینن .. روز سوم .. شاید پای باباتو بکشن وسط ... میفهمی چی میگم ؟ تازه .. خیلی آقایی کنن .. چیزی بهت نگن ... پس فردا که جدی جدی ترانه بهت بگه نه ..... تو روت میشه تو صورت ننه و باباش نگاه کنی ؟ یا تو یه مهمونی .. با ترانه و همسرش رو به رو بشی ؟؟؟ نه دیگه !
یه ذره مکث کرد و ادامه داد
- منطقی باش سامی .. گیر الکی نده .. بزار همه چیز عادی پیش بره ... ببین تو خواستگاری کردی .. با اون طرز مزخرف تو رو از خونه اش انداخت بیرون ... فرداش عین بچه سیریش ها رفتی سراغش و دوباره گفتی میخواهیش ... 2 ساعت زیر بارون وایسادی تا خانم از مهمونی تشریف فرما بشه .... بهش هم گفتی که همه شرط هاش رو هم قبول داری .... خب بسه دیگه ... بشین سر جات .. بزار فکراشو بکنه .. جوابتو بده ... اوکی ؟ ببین در اینکه ترانه تو رو دوست داشته که هیچ شکی نیست ... خودشم بهت گفته این موضوع رو .. اما اینکه حالا دوستت داره یا نه .. مهمه ... که باید اجازه بدی ... زمان همه چیزو روشن کنه .. باشه ؟
داشتم به حرفهاش فکر میکردم .. حق کاملا با اون بود .. تازه .. تو این مدت که مریض شده بودم .. حتی به خودش زحمت نداد یه زنگ بهم بزنه ... منم که بهش زنگ زدم .. اونطوری جوابمو داد ... نمیدونم شاید پای کس دیگه ای وسطه ... نه .. خدا نکنه ... اصلا نمیخوام بهش فکر کنم ... صدای آرش رو شنیدم که گفت
- ببین ... مادرت میگفت خاله ملیح اینا 2 روز .. قبل از سال تحویل میان ایران .. خب ؟ 2 هفته هم تا عید داریم .. پاشو یه هفته بریم شمال .. هم یه آب و هوایی عوض کنیم .. هم از خلوتیه شمال لذت ببریم ... باور کن تو عید بد جوری شلوغ میشه ... اصلا حال نمیده ... اما الان بهترین فصله ... بریم ؟
یه ذره فکر کردم ... گفتم : اوکی بریم .. فقط المیرا هم میاد
آرش عین بچه ها ذوق کرده بود .. بلند شد .. رفت سمت در و بهم گفت : باشه .. من و تو و الی و سوگند .. 4 تایی ... ویلای ما .. اوکی
- اوکی ... به المیرا بگو بیاد بالا .. کارش دارم
از اتاق رفت بیرون و من منتظر المیرا موندم .... خیلی طول نکشید که المیرا اومد تو اتاق و من برنامه رو بهش گفتم .. با خوشحالی استقبال کرد و قرار شد من زنگ بزنم به مادرش و اجازه اش رو ازش بگیرم ... تا فردا بعد از مراسم خواستگاری .. با هم بریم شمال ....
همانطور که حدس میزدم .. زن عموم مخالفتی نکرد و همه چیز برای یه سفر 4 نفره ی توپ .. مهیا شد ...
فردای اون روز .. طبق قراری که گذاشته بودیم .. بعد از برگشتن المیرا و مامان اینا ... از مراسم خواستگاری ... ما راه افتادیم سمت شمال ... همونطور که آرش گفته بود ... واقعا اون فصل شمال ... هم خلوت بود .. هم دنج و با صفا ... تو اون یه هفته که اونجا بودیم .. فرصت خوبی بود تا من به گذشته ام فکر کنم .. به ترانه .. به حرفهاش .. به چیزهایی که در مورد دلارام گفته بود .. به دلارام .. به رفتنش ... ترانه راست میگفت ... چرا من به دلارام زنگ نزدم ؟ چرا ازش نپرسیدم که چرا رفت ؟ شاید واقعا من کار اشتباهی کرده بودم که دلارام رنجیده بود ... شاید باید خودمو اصلاح میکردم .... اینقدر به دلارام فکر کردم که حتی یه بار خواستم شماره اش رو بگیرم و باهاش حرف بزنم .. و جواب تمام این چراها رو بدم ... اما ... شماره اش رو از گوشیم پاک کرده بودم و حفظ هم نبودم ....
من واقعا باید با خودم کنار میومدم .. واقعا اگه من با ترانه ازدواج میکردم و دلارام بر میگشت .. من پذیراش نبودم ؟ اگه همون اتفاقی که ترانه گفته بود میفتاد ... و دلارام بر میگشت و اشتباهم رو بهم میگفت ... من چی کار میکردم ؟ بر میگشتم پیش دلارام و اشتباهم رو جبران میکردم ؟ یا بی خیالش میشدم ؟ اگه سعی در جبران کردن اشتباهم میکردم ... پس ترانه چی میشد ؟ اگه بیخیال حرفهای دلارام میشدم ... پس عشقی که به دلی داشتم چی میشد ؟
فکرم خیلی مشغول بود .. هر چقدر فکر میکردم .. میدیدیم الان واقعا من عشقی به دلارام ندارم ... یعنی ... فکرش رو که میکنم .. میبینم هیچ حقی نمیتونم به دلارام بدم .. که بخواد برگرده تو زندگیم ... اون اگه میخواست رابطه رو نگه داره .. هیچ وقت ازش فرار نمیکرد .. حتی بزرگترین مشکل رو سعی میکرد بمونه و حل کنه ... نه اینکه بعد از یک سال یادش بیفته که باید رابطه رو نگه داره !!
تمام شبها و روزهایی که تو شمال بودیم .. وقتی کنار ساحل مینشستم ... وقتی ثانیه ای تنها میشدم ... به همین موضوعات فکر میکردم ... و در نهایت .. به این نتیجه رسیدم که من واقعا ترانه رو دوست دارم و نه تنها دلارام .. بلکه هیچ کس دیگه .. نمیتونه عشقی که به ترانه دارم رو ازم بگیره .... مگر اینکه .. ترانه نخواد باهام باشه
وقتی برگشتیم تهران .. اولین کاری که کردم .. زنگ زدم به سیاوش و باهاش قرار گذاشتم تا ببینمش .. وقتی دیدمش ... همه ی جریان و براش توضیح دادم و اون خیلی خوشحال بود که من همچین نتیجه ای گرفتم .. اما در مورد ترانه .. هیچی بهم نگفت ... فقط گفت زمانیکه مریض بودم ... ترانه خیلی نگرانم بوده ... و هر روز سیاوش .. به اصرار اون .. میومده خونه ی ما .. عیادتم ....... اما اینکه چرا با من برخورد سردی داره رو ... نمیدونست !
ساعت ها و لحظه ها و روزها و شبها از پی هم میگذشتن و من هر روزم رو به امید این شروع میکردم که امروز ترانه به من زنگ میزنه و نتیجه ی تفکراتش رو بهم میگه .... شبها هم به امید این میخوابیدم که یه روز دیگه رو هم تونستم تحمل کنم و ترانه یه روز دیگه هم بهم فکر کرده و حتما فردا جوابش رو بهم میده ...
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان زیبای چت-عشق-دروغ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA