انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 125:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
فریب : قسمت پنجم و پایانی .



...از درد سینه ام هم لذت می بردم ...دستمو به آرومی روی بازوهاش حرکت می دادم.. همه سینه ام رو با زبونش خیس کرده بود از دو طرف سینه هام گرفت و فشار داد بهم و از روی چاک وسطش لیس می زد و زبونشو فرو می کرد توش...یه کمی اومد پایین تر و از زیر سینه ا م تا بالای کمر شلوارم رو لیس زد .. زیپ شلوارمو کشید پایین و به تندی شلوارم رو از پام در آورد ...پاهامو از هم باز کرد و انگشت وسطی اش رو کشید روی کسم نتونستم جلوی خودمو بگیرم بی اختیار گفتم آآآآآآآآه ... بدون اینکه نگام کنه سرشو برد جلو و اطراف کسم رو از روی شرت لیس می زد .. اینقدر این کار رو کرد که خودمم حس کردم آبم راه افتاده اما انگار خیال نداشت شورتم رو دربیاره.. من بدجوری حشری شده بودم ...دلم می خواست خودم شرتم رو دربیارم ...بالاخره بعد از چند دقیقه شرتم رو کشید پایین و یه کمی از روی شلوارکش شرتم رو مالید به کیرش ... داشتم بهت زده نگاش می کردم.. به خودم می گفتم این وحیده؟ چه حرفه ای شده ؟ اینجور سکس رو قبلا ازش ندیده بودم...خودشم انگاراز این کارش خوشش اومده بود .. چشماش رو بسته بود.. یه چند دقیقه ای که گذشت شورتم و انداخت اون ور و سرشو برد بین پاهامو یه لیس به کسم زد انقدر لذت بردم که یهو گفتم آآآآآآآآخ ... پاهامو بیشترباز کردم فکر کردم دوباره می خواد لیس بزنه اما سرشو برد عقب و نشست پایین پامو گفت پاشو پریسا ... بعد اشاره به کیرش کرد که انگار یه بادمجون زیر شلوارکش بود.. خیلی بزرگ شده بود .. از جام بلند شدمو رفتم طرفش حالت نیم خیز دولا شدم روشو شلواکشو کشیدم پایین ... یه شورت مشکی پاش بود... خواستم دربیارمش که دستمو گرفت و گذاشت رو کیرش ... یه کمی واسش از روی شرت مالیدمو وقتی دیدم خودشم چیزی نمی گه فهمیدم دیگه باید شرتشو دربیارم... تا حالا کیرشو به اون گندگی ندیده بودم یعنی بهتره بگم تا حالا کیرشو به این وضوح ندیده بود ... چون ما معمولا نصف شبا برنامه داشتیم و اونم اینقدر کوتاه بود که نمی فهمیدیم چی کار کردیم...گرفتمش تو دستمو یه ذره مالیدمش... وحید چشمش به تلویزیون بود برگشتم یه نگاه به تلویزیون کردم ... یه مرده گنده داشت یه دختر ظریف و لاغر رو می کرد .. یه جوری تلمبه می زد که دختره دو سه متری عقب جلو می شد... وحید یهو دستمو که رو کیرش بود و تکون داد و گفت نترس نوبت تو هم می شه... زود باش...دستامو گرفت و کشید پایین یه کمی دولا شدم روشو سرمو بردم جلو .. کیرش که رفت تو دهنم یه آآآآآآآآخ بلند کشید که من چند دقیقه نگاش کردم ... لبامو تنگتر کردمو سرمو تندتر عقب جلو می کردم... بعضی وقتا چشماش رو باز می کرد و یه نگاه به تلویزیون می انداخت ... دستاشو گذاشت روی سرمو محکم فشار میداد به کیرش .. تا ته حلقم رفته بود داشتم خفه می شدم .. چشمام پر اشک شده بود... می دید دارم خفه می شم اما بیشتر سرمو فشار می داد... منم لبامو بیشتر به کیرش فشار می دادم ... نفسهاش تند شده بود ... بلند شد و گفت بسه دیگه بخواب... خوابیدمو خودش پاهامو باز کرد و کیرشو گذاشت دم کسم یهو فشار داد... جوری که تا ته رفت تو.. خب منم آبم یه کمی راه افتاده بود... ولی بازم درد گرفت ... یه جیغ کشیدم...و گفتم یواش تر .... هنوز بلد نیستی ؟ نگام کرد و گفت امروز دیگه یاد می گیرم .. یه جوری نگام می کرد ... دوست نداشتم خیره شه بهم ... از نگاهش می ترسیدم... دستشو برد زیر رونامو پاهامو داد بالا و یه کمی دیگه بازشون کرد... خیلی محکم تلمبه می زد ... درد و لذتم قاطی شده بود... من هنوزم تنگ بودم چون سکسمون زیاد نبود.. شلپ و شلوپمون راه افتاده بود.. وحید کیرشو درمیاورد یهو فرو می کرد تو منم صدام دیگه از اون فیلمی که گذاشته بود بیشتر شده بود ... دیگه یادم رفته بود کجام ... داد می کشیدم... آآآآآآآآآآآااای ...آآآآآآآآآخ وحید ... به شدت تکون می خوردم ... وحید یه دستشو گذاشت روی یکی از سینه هام که با تلمبه زدنش به تندی تکون می خورد و بالا و پایین می شد... محکم می مالیدشو نوکشو گرفته بود بین انگشتاشو می کشیدش... تنم خیس شده بود . داشتم عرق می کردم... بدن وحیدم سرخ شده بود ... خوابید رومو در حالیکه یکی از سینه هامو گرفت توی دهنش داشت تلمبه می زد ... دردم زیاد شده بود .. چون جوری خوابیده بود که نمی تونستم زیاد پامو باز کنم ... بهش گفتم وحید دارم له می شم... یه کمی دیگه تو اون حالت موند و بعد بلند شد و یه پامو داد بالا و دوباره کیرشو فرستاد تو ... دردم بیشتر شد ه بود... اینجوری تنگتر می شدم و اون بیشتر حال می کردو من بیشتر دردم می گرفت ...صدای وحیدم بلند شده بود... واااااااااااای .... آآآآآآخخخخ بد جوری تلمبه می زد من دیگه داشتم جیغ می زدم ... گفتم وحید خیلی درد داره یه ذره آرومتر ... اااااااااااااااای الان جر می خورم .... نگام کرد و گفت باید جر بخوری ... تازه هنوز مونده ... چند دقیقه بعد کیرشو کشید بیرون و گذاشت دم کونم ... فریاد کشیدم ... نه .. وحید از اونجا نه... اما فایده نداشت کیرشو که فشار داد یه کمی از سرش رفت تو... داشتم می مردم.... التماس می کردم دربیاره ... اما اون داشت بیشتر فشار می داد... تا نصفه که رفت تو من دیگه به غلط کردن افتاده بودم می گفتم هر کاری بخوای می کنم ولی از عقب نه وحید... قبلا وحید از عقب سکس نمی کرد باهام گاهی کیرشو می مالید به کونم اما هیچ وقت نخواسته بود از عقب سکس کنه...یه کمی دیگه پاهامو داد بالا و شروع کرد به تلمبه زدن... با اینکه تا ته نرفته بود تو ولی من داشتم جر می خوردم... خیلی درد داشتم و نمی تونستم خوب نفس بکشم...فریاد می زدم ... آآآآآآآآآآخ وحید خیلی پستی ... دربیارش.... وایییییی مردم.... آآآآآآآآآآاخخخخخ..... اما اون داشت کار خودشو می کرد ... با دستم یه کمی کسم رو مالیدم تا یه ذره درد و کمتر احسا س کنم ... یه کمی بهتر شدم اما بازم دردم خیلی زیاد بود.... با دستش محکم می کوبید روی رونام ... صدای بلندی می داد و رونام می لرزید ...پاهام سرخ شده بود .... وحید از دیدنش بیشتر لذت می برد... سرعتشو بیشتر کرده بود ... جونم داشت در میومد... کاملا خیس عرق شده بودم.... نفسم دیگه بالا نمی امد.... احساس می کردم توی بدنم داغ شده و میسوزه... از قیافه وحید معلوم بود داره آبش میاد بدجوری سرو صدا راه انداخته بود... چند بار بهم گفت خوب جرت دادم .... هنوزم میگی کیر من مثل مال اونا نیست... مال کدوم بهتره ..هاااا...نمی تونستم جوابشو بدم ... خیلی درد داشتم ... فقط دعا می کردم زودتر ارضا بشه و کیرشو بکشه بیرون ...فکرشم نمی کردم وحید بتونه اینجوری منو به غلط کردن بندازه.. کیرشو تا ته فرستاده بود تو .. یه ضربه دیگه به رونم زد و گفت زود باش بگو .... جر خوردی یا نه ... داد کشیدم آره لعنتی.... دربیارش دیگه مردم.... آآآآآآآآآآآآآآآخ.... پاره شدم.... وحید بسه دیگه.......چند بار دیگه تلمبه زد و یهو کیرشو کشید بیرون و سریع تاپم رو که کنارمون افتاده بود و برداشت و آبشو خالی کرد رو اون.... جوری کیرشو می مالید که گفتم الانه که کیرش نصف شه... چقدر آبش زیاد بود ... همه تاپم رو خیس کرد ... یه ذره زور زدم و گفتم چرا ریختی رو تاپم احمق ... من باید اونو بپوشم الان.... یه کمی دیگه که کیرشو مالید و آبش تا قطره آخر اومد ولو شد و تکیه داد به مبل ... از جام بلند شدم و بهش نگاه کردم .... بهم گفت چیه ؟ ناراحتی تو آبت نیومده ... آخی ببخشید تو ارضا نشدی ... ولی خوب جر خوردی نه.... زد زیر خنده... بهش گفتم اشتباه نکن .. تو قبلش هم نمی تونستی منو خوب ارضا کنی چه برسه به الان که از روی لجبازی این کارو کردی.... بلند شدمو رفتم سمت دستشو یی و یه کمی خودمو تمیز کردم... یه دستی هم به سرو صورتم کشید م و تو آینه به خودم نگاه کردم ... از خودم بدم میامد... نباید می ذاشتم وحید این کارو بکنه ... اما باز به خودم گفتم هر غلطی می خواد بکنه فقط نازنینو بهم بده... رفتم بیرون .. وحید لباساشو پوشیده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد... تو اون فا صله منم لباسامو پوشیدم... تاپمو که نمی تونستم بپوشم همون جوری چپوندمش تو کیفم....تلفنش که تموم شد بهش گفتم ما باید بریم ... خنده بلندی کرد و گفت : ما ؟!!! منظورت من که نیستم ؟ گفتم نه ... منظورمو می فهمی ... نازنین رو می گم ... گفت آهااا برو تو اون اتاق ببین بیدار شده یا نه.. با خوشحالی راه افتادم سمت اتاق .. دستگیره و به آرومی چرخوندم و رفتم تو .. گفتم نازنینم ... مامانی ... خشکم زد... کسی توی اتاق نبود... رفتم جلوتر ... نه کسی نبود.... به سرعت برگشتم بیرونو گفتم وحید نازنین که اینجا نیست.... قیافه پیروزمندانه ای به خودش گرفت و گفت : ااااااااا نیست ؟ چه بد... اشکالی نداره هفته بعد می بینیش...فریا د زدم یعنی چی کثافت .. تا الان منو مسخره کرده بودی ... صداشو برد بالا و گفت فکر کردی اینقدر احمقم که نازنینو می دم به تو... من باید برم بیرون ... زود باش تو هم برو .. نازنین پیش مادرمه ... پریسا اون حرفت خیلی عصبیم کرده بود واسه همین تصمیم گرفتم جوری جرت بدم که دیگه اونجوری با من حرف نزنی....خیلی وقته می خواستم درست و حسابی حالت رو جا بیارم اما متاسفانه فرصت مناسبی نبود چون یا قهر بودیم یا یکیمون خونه نبود... دیدی که مال منم دست کمی از مال اونا نداره ... حالا هم زود باش برو پی کارت... من کار دارم .. درضمن اگه بخوای به کسی بگی یا درد سر درست کنی باید بهت بگم اولا نمی تونی ثابت کنی چون مدرکی نداری ... دوما دیگه نازنین رو نمی بینی ممکنه با خودم ببرمش خارج از ایران... پس بهتره مواظب باشی ....
داشتم دیوونه می شدم ... بدجوری باخته بودم ... رفتم جلو و ایستادم رو به روش... هیچ کاری ازدستم برنمیامد .. برگه برنده من پیش وحید بود و من مثل برده هر کاری می خواست واسه بدست آوردن نازنین انجا م میدادم ... اگه نازنین رو از ایران می برد من بیچاره میشدم.. می دونستم با نفوذی که اون داره می تونه این کاررو بکنه ... فقط تونستم بهش نگاه کنم و بگم خیلی حیوونی وحید... خندید و گفت آره راست میگی ... حالا زود باش برو ... از خونه اش که اومدم بیرون مثل آدمای منگ بودم... نشستم توی ماشینو سرمو گذاشتم روی فرمونو به شدت گریه کردم... چه قدر ساده بودم که به همین راحتی حرفش رو باور کرده بودم.. یعنی وحید رو توی این چند سال نشناخته بودم... لعنت به من که اینقدر زودباورم...یه ذره که حالم جا اومد حرکت کردم به سمت خونه....
کسی خونه نبود فقط پویا خونه بود و داشت از خودش پذیرایی می کرد .. . تا چشمش خورد به صورت به هم ریخته و چشمای قرمزم اومد طرفم و گفت چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟ زدم زیره گریه و کیفم و انداختم زمین ...پویا اومد جلو و آروم سرمو گرفت توی بغلشو گفت چیه ؟ مگه نرفته بودی امروز نازنینو بگیری ؟ چت شده پریسا؟ .... محکم بغلش کردمو تموم غم و غصه ام با اشکام که به تندی می ریخت مشخص بود... کمکم کرد بشینم و رفت یه لیوان آب واسم بیاره... به زور یه قورت از آب رو بهم داد و یه کمی پشتمو مالید و گفت : چی شده ؟ نازنینو بهت نداده نه ؟ حدس میزدم وحید پست تر از اونی که فکر می کنیم... دلم می خواست بهش بگم نازنینو که نداد هیچ چه بلایی هم سرم آورد ... هنوزم کونم سوزش و درد داشت... انگار یه کمی پاره شده بود... خوب نمی تونستم بشینم...
یه کمی که حالم جا اومد گفتم نه... نازنین رو بهم نداد... پویا عصبانی شد و گفت پس مرض داشت اون حرف رو به تو زد ؟ نمی دونستم چی بگم.... گفتم به توافق نرسیدم ...با هم دعوامون شد دوباره ... میگه تو نمی تونی از پس نازنین بر بیای ... نمی تونی خوب ازش مراقبت کنی... پویا گفت لاشخور اسم خودشو گذاشته مرد... گریه نکن... همون هفته ای یه بار هم که اون مرتیکه گذاشته ببینیش غنیمته...با خودم گفتم خوبه کسی خونه نیست وگرنه دو ساعت باید واسه همه توضیح میدادم ... اصلا حوصله حرف زدن نداشتم ..دلم می خواست تنها باشم... صورتم از اشکام خیس شده بود.. چشمام دیگه به زور باز می شد و می تونستم حدس بزنم چقدر قیافم مسخره شده... خواستم دستمالمو از کیفم دربیارم که دیدم کیفمو گذاشتم جلوی در.. گفتم پویا میشه کیفمو بیاری دستمال رو بردارم... بلند شدو رفت سمت کیفم ... سرمو گرفتم توی دستامو داشتم به بدختیم فکر میکردم که پویا اومد جلوم ... یه دستش کیف من بود و یه دستش تاپم .. همون جوری داشت منو نگاه می کرد...خودمم جا خوردم ... لعنتی یادم نبود تاپم توی کیفمه... احتیاجی نبود من چیزی بگم چون از روی ظاهر و بوی تاپم معلوم بود چی ریخته شده روش... سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم ...پویا اومد جلوتر و گفت : پریسا این چیه ؟ تو کجا بودی ؟ چه بلایی به سرت اومده ؟ یه ذره من من کردمو گفتم ... هیچی ... آخه.. چیزه.. پویا اخمی کرد و گفت سعی نکن پرت و پلا سر هم کنی .. کی اینکارو با تو کرده ؟ وحید ؟ چیزی نداشتم بگم .. فریاد زد آره؟ وحید ؟ به آرومی گفتم آره... کیف و تا پم رو پرت کرد و رفت سمت اتاقش ... دویدم دنبالش و گفتم می خوای چی کار کنی ؟ دیدم داره لباساشو عوض می کنه... رفتم جلوشو گفتم پویا تروخدا.... کاری باهاش نداشته باش... اون نازنینو از ایران میبره ... وضع از اینی که هست بدتر می شه...هلم داد کنارو گفت می فهمی چی داری می گی ؟ اون عوضی از تو سواستفاده کرده .. ممکنه بازم اینکارو بکنه... باید بفهمه با کی طرفه ... به پاش افتادمو گفتم پویا تو می دونی که وحید می تونه نازنینو برای همیشه از من دور کنه... کاری نکن که نازنینو ببره... اون جورکه تو فکر می کنی نیست... با عصبانیت منو بلند کرد و گفت تو دیوونه شدی پریسا... برو کنار اون داره به بهانه نازنین ازت سواستفاده می کنه اگه بازم اومد سراغت چی ؟؟ گفتم بذار همه چیزو واست توضیح بدم .. تروخدا به وحید چیزی نگو....
اون روز واسه پویا توضیح دادم که چی باعث شده بود این اتفاق بیفته و به هر سختی بود پویا رو راضی کردم به کسی چیزی نگه بهش قول دادم اگه وحید باز خواست منو اذیت کنه اون وقت بهش می گم و بعد هر کاری خواست بکنه... بهش گفتم نمی تونیم ثابت کنیم و فقط می تونیم یه دعوای درست و حسابی راه بندازیم بعدشم وحید و نازنین برای همیشه می رن ..
به خاطراین کار وحید خیلی افسرده شده بودم... حتی بعد از این چند ماه هم فکر اون روز راحتم نمی ذاشت ... به راحتی خر شده بودمو وحید تحقیرم کرده بود.. هیچ کاری هم نتونسته بودم بکنم... بهترین روزهای زندگیم روزهایی بود که نازنین کنارم بود درس
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 

قیمت - قسمت اول



توضیح: این داستان رو بر اساس واقعیت زندگی یه پسر ایرانی به قلم میکشم...

بهروز روی تختش دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف. کتاب درسیش روی سینش پهن بود و مثلا داشت درس میخوند! فکرش خیلی مشغول بود تمام ذهنش روی دوست دخترش میچرخید. روزی که اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی که اولین قرار رو گذاشتن روزی که اولین بوسه رو روی لب هم کاشتن روزی که اولین سکس رو داشتن... همه اینا مثل یه فیلم از جلوی چشاش رد میشد و لبخند قشنگی رو روی لباش نقس میبست. یهو احساس کرد دلش بدجوری واسه ندا (دوست دخترش) تنگ شده. موبایلش رو برداشت یه اس ام اس نوشت "دوستت دارم" چند دقیقه براش بعد اس ام اس اومد بازش کرد ندا نوشته بود "من بیشتر" چشاش رو بست لبخندش شیرین تر شد یه نفس عمیق کشید! کتابش رو آرود بالا شروع کرد به خوندن. چند خطی درس میخوند چند لحظه ای به ندا فکر میکرد...
ندا روی تختش دراز کشیده بود با همون لبخند عمیق به بهروز فکر میکرد به روزی که اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی که اولین قرار رو گذاشتن روزی که اولین بوسه رو روی لب هم کاشتن روزی که اولین سکس رو داشتن... همه اینا مثل فیلم از جلوی چشاش میشد. از راه دور 2 تا بوس واسه بهروز فرستاد چشاش رو بست یکمی استراحت کنه...
******
توی حیاط دانشگاه بهروز روی صندلی نشسته بود با رفیقاش میگفتن میخندیدن. یکی از رفیقاش داشت جک تعریف میکرد... پسر میره جلوی کلیسا یه کشکشی در میاره صلیب رو نشونه میره میزنه ولی تیرش از کنار صلیب رد شد پسره اخمی میکنه میگه کیرم توش خورد پهلوش! دوباره صلیب رو نشونه میره میزنه بازم از کنارش رد شد باز اخمی میکنه میگه کیرم توش خورد پهلوش! ایندفعه حواسش رو کاملا جمع میکنه با تمرکز میزنه و درست میخوره وسط صلیب پسره حال میکنه میزنه زیره خنده پدر روحانی با عجله میاد داد میزنه هی پسر چیکار کردی؟ خجالت نمیکشی به آیین ما نشونه میری؟ پسره میزنه زیر خنده میگه نه! همون موقع هوا ابری میشه صداهای عجیب میاد مه غلیظی درست میشه یه رعد و برق خفن میخوره زمین پدر روحانی پودر میشه میریزه زمین! پسره با ترس و لرز به اطرافش نگاهی میکنه یهو یه مرد بزرگ از توی ابرا میاد بیرون میگه کیرم توش خورد پهلوش!!!... بهروز و دوستاش با صدای بلند میخندیدن و از این دقایق لذت میبردن. به ساعت نگاهی کردن باید میرفتن سر کلاس تا گیر اون استاد بد اخلاق نیافتادن! خودشون رو جمع و جور کردن بدو بدو رفتن سمت کلاس...
یه گوشه دیگه از حیاط ندا و چند تا از دوستاش روی صندلی نشسته بودن منتظر شروع کلاسشون بودن. همه باهم پچ پچ میکردن در مورد پسرای دانشگاه حرف میزدن! یکی میگفت اون پسره رو دیروز دیدی؟ خیکی اومده بود به شهلا میگفت کارت دارم! انگار شهلا خره نمیدونه اون چی میخواد بگه... وسط صحبت ها یکی از دخترا زد روی شونه ندا (به یه پسر که اون طرف تنها روی صندلی نشسته بود آروم از سیگارش کام میگرفت اشاره کرد) گفت نظرت در مورد اون چیه؟ ندا یکمی براندازش کرد گفت براوو! سوجه کدومتونه؟ دختره خندید گفت هیچ کس! تازه وارده به هیچ کس محل نمیده همیشه تو لاک خودشه نه به کسی نگاهی میکنه نه حرفی میزنه! حالا نظرت چیه به حرفش بیاریم؟ ندا لبخندی زد گفت عالیه! برنامه ریزی کن بریم سراغش یکم بخندیم!
******
ندا و دوستاش کلاسشون تموم شد با هم توی حیاط دانشگاه قدم میزدن یکی از اون پشت آروم صدا کرد... پیشت... پیشت... دوستش زد روی شونه ندا گفت همیشه عادت دارین همدیگه رو ایجوری صدا کنین؟ ندا خندید گفت دیوونست دست خودش نیست شما برین بشینین من الان میام بعد راهش رو عوض کرد رفت یکمی انور تر زد پشت بهروز! بهروز با عجله چرخید روش رو اینور کرد گفت چطوری جیگر؟ ندا خندید گفت مرض با این صدا کردنت همیشه آبروی منو میبری مگه اسم ندارم هی پیشت پیشت میکنی؟ بهروز گفت ببخشید حتما با پیشی اشتباه گرفتمت! ندا اخم خوشگلی کرد گفت حالا چته؟ بگو کار دارم میخوام برم. بهروز سرش رو برد جلو آروم در گوشش گفت بخاطر این رفتار بد دفعه بعدی موقع شیطونی از عقب تنبیه میشی! ندا خندید گفت به همین خیال باش! بعد دستش رو تکون داد گفت من باید برم کار دارم زودتر برو خونتون انقدرم چشم چرونی نکن خبراش واسم میرسه بعد تند رفت پیش دوستاش. بهروز یکمی سرش رو تکون داد گفت صبح تا شب با دخترای دیگه پسرا مردم رو لای ذره بین میبرین بعد به من میگه چشم چرون! سرش رو انداخت پایین رفت به سمت در خروجی.
دوست ندا آروم در گوشش گفت سوجه اومد. ندا گفت نریم بدتر ضایع بشیم؟ دوستش خندید گفت بچه ای؟ پاشو بریم میخندیم. پسر خوش قیافه اخماش توی هم به زمین خیره شده بود آروم سیگار میکشید و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. از سر و وضعش معلوم بود بقول معروف از اون بچه مایه داراست. ندا و دوستش نزدیکش واسادن. دوستش آروم به اون پسر گفت ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ پسر نگاهی به اون 2تا کرد هردوشون جذاب و قشنگ بودن دوباره سرش رو انداخت پایین با همون استایل قبلی به زمین خیره شد گفت خواهش میکنم. دوست ندا گفت قیافه شما خیلی واسم آشناست هرچی فکر کردم به خاطر نیاوردم واسه همین یکمی کنجکاو شدم! پسر با همون حالتی که داشت از سیگارش کام گرفت گفت حتما اشتباه گرفتین. دوست ندا که انتظار نداشت این جواب رو بشنوه سکوت کرد گفت بله ببخشید حتما همینطوره فقط میشه اسمتون رو بگین؟ پسر آروم گفت سامی. دختر گفت مرسی ممنون ظاهرا من اشتباه گرفتم اون یکی دیگه بود خوشحال شدم بعد به ندا نگاه کرد گفت بریم! پسر آروم سرش رو تکون داد ندا و دوستش راه افتادن رفتن همون موقع پسر توی دلش خندید گفت مادرقحبه خر خودتی!
ندا بلند زد زیر خنده به دوستش نگاهی کرد گفت خاک بر سرت! دید چطوری ضایع شدیم؟ دوستش اخمی کرد گفت این دیگه کی بود اولین بارم بود یه پسر اینجوری باهام برخورد کرد! اصلا انگار نه انگا وجود خارجی داشتیم! ندا گفت دمش گرم عجب آدمی بود خیلی اخلاقش باحال بود. دوستش گفت نمیدونم! ولی خیلی عجیب بود! ندا به پسره خیره شد آروم گفت موافقم.
******
بهروز سر ندا رو کشید جلو روی لباش رو بوسید گفت دیدی کار خودمو کردم؟ ندا دستش رو گذاشت روی باسنش گفت بهروز خیلی بدی مگه من چیکارت کردم؟ حالا چطوری برم خونه؟ وایی جلو مامان بابام چطوری بشینم؟ بهروز خندید دستش رو انداخت توی موهای تاب دار و خوشگل ندا گفت درد رو به جون بخر تا یاد بگیری دیگه با دوست پسرت بد صحبت نکنی. ندا خندید دستش رو کشید روی سینه بهروز زیر گلوش رو بوس کرد آروم گفت نوش جونت مال خودته دلت خواست اینکارو کنی. بهروز خندید روی لب ندا رو بوس کرد گفت پس بخواب یه بار دیگه از عقب تنبیه شی! ندا جیغ زد گفت پر رو بعد آروم زیر گلوی بهروز رو گاز گرفت گفت خوبی به تو نیومده اصلا کوفتت بشه من چطوری بشینم؟ یه آدم زرنگ منو ببینه آبرو واسم نمیمونه درجا میفهمه! بهروز گفت غرغر بسه زودتر برو الان مامانم میاد دیگه هردومون نمیتونیم بشینیم چون باید بریم بهشت زهرا! ندا خندید رفت مانتو روسریش رو تنش کرد کیفش رو برداشت گفت هویی خبرتو دارما تو دانشگاه چشم چرونی نکن این بار 100 ام! بهروز خندید گفت بقول شاعر بس کن حرف نزن خستم غر نزن! ندا اومد جلوش واساد خنده مسخره ای کرد گفت عزیزم کاری نداری؟ بهروز ابروهاش رو بالا زد گفت هری! ندا اخمی کرد یهو محکم زد وسط پای بهروز! بهروز افتاد زمین آروم گفت میکشمت بعد از درد به خودش میپیچید! ندا خندید گفت این به اون تنبیه مسخره و بی تربیتی های جنابعالی در! حالا تو هم مثل من چند روی نیمتونی درست بشینی! بعد دستاش رو تکون داد گفت بای بای بهروز جونم خنده ای کرد و از از خونه خارج شد بهروز هم روی زمین از درد به خودش میپیچید آروم تو دلش گفت جونم هم مال تو...
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
قیمت - قسمت دوم



ندا با دوستاش توی حیاط نشسته بودن دوستش آروم بهش اشاره کرد نگاه ندا به اون سمت چرخید همون پسری که اون روز باهاش صحبت کرده بودن با همون استایل عجیب آروم از مجتمع اومد بیرون رفت رو یه صندلی نشست یه سیگار روشن کرد و دوباره به زمین خیره شد. دوست ندا آروم زد زیر خنده گفت این یارو دیوونست! ندا اخمی کرد و به پسره خیره شد توی چهره پسر گیرایی خاصی میدید استایل عجیبش ندا رو قلقلک میداد برای فضولی و اطلاعات بیشتر از اون! دلش میخواست دلیل این کارای اون رو بدونه. دوست ندا زد روی پاش گفت چته؟ به چی نگاه میکنی؟ اون دیوونه؟ ندا لبخند آرومی زد گفت نه فقط حس فضولیم داره دیوونم میکنه. دوستش گفت میخوایی دوباره امتحان کنیم؟ ندا آروم خندید گفت حرفشم نزن از قیافش معلومه ایندفعه میکشه مارو! دوستش خندید گفت راست میگی این همه پسر تو این دانشگاه هست چرا به این دیوونه بخندیم!
بهروز کلاسش تموم شد از مجمتع اومد بیرون یکمی اینور اونور کرد ندا و دوستاش رو دید سرش رو تکون داد گفت باز دنباله سوجه میگردن اصلا من نمیدونم هدف این دخترا جز این از دانشگاه چیه؟! صبح تا شب واسه همه دست میگیرن آخرشم حراست و ننه بابا بچه مردم و... همه یقه پسرا رو میگیرن میگن هدف شما همه چیز به جز درس خوندنه! آروم راه افتاد به سمت در خروجی همینطور که آروم قدم میزد موبایلش رو درآورد یه اس ام اس نوشت "کمتر مسخره کنین سوجه ها تموم نشن!" فرستاد واسه ندا. بعد از دانشگاه اومد بیرون به اطرافش نگاهی کرد هوا نزدیک تاریکی بود خیابونا شلوغ بود مردم مثل همیشه توی هم میلولیدن هرکس با یه بدبختی از این ور به اونور.
نیم ساعت بعد ندا از جاش پاشد با همه خداحافظی کرد هوا تاریک شده بود دوستاش گفتن واسا با هم بریم ندا سرش رو تکون داد گفت نه میخوام یکمی قدم بزنم دوستاش باهاش خداحافظی کردن ندا با کنجکاوی سرش رو برگردوند به اون پسر عجیب نگاه کنه ولی جز صندلی خالی چیزی ندید! آروم به سمت در خروجی حرکت کرد و گفت یه حرکت عجیب دیگه! از در دانشگاه اومد بیرون آروم شروع کرد به قدم زدن فکرش به همه چیز و همه جا مشغول بود از بهروز گرفته تا خونه دانشگاه درسا دوستاش و آخرش به یه چیز دیگه و اونم چیزی جز نگاه و استایل عجیب اون پسر نبود! حس کنجکاوی دخترونش حسابی تحریک شده بود. توی خیابون هر کسی از کنارش رد میشد یا یه تیکه خوشگل بارش میکرد یا میخواست شماره بده یا فحش میداد یا مسخره میکرد یا... ولی ندا مثل همه دخترای دیگه عادت داشت واسش امری طبیعی شده بود. ندا اهل قدم زدن نبود ولی حتی وقتی با تاکسی تلفنی جلوی در خونشون هم که پیاده میشد باز هم این صداهای غریب رو میشنید! از بقال و چقال و پسر همسایه گرفته تا... انگار صدای پسرای غریبه واسه همه دخترای ایرانی یه عادت شده! جلوی در خونه خودشون خونه دوستشون وجود مامان بابا برادر شوهر دوست پسر و... اصلا فرقی نداره! مهم اینه که صداهای غریبه باید به گوش دختر ایرانی برسه. ندا همینطور که قدم میزد صداهای غریبه بیشتر شده بود و واقعا از قدم زدن خودش پشیمون شده بود تو دلش گفت چه غلطی کردم بعد از یک عمر خواستیم 2قدم راه بریم. تاکسی تلفنی خاصی اون دو رو بر نبود و مجبور شد کنار خیابون واسه برای تاکسی. یکم بعد ندا به خودش اومد دید از جلو پاش تا خود کرج ترافیک شده! و یه واقعیت دیگه رو فهمید اینکه کنار خیابون برای تاکسی واسادن معنی تابلوی "من جنده ام میخوام اتو بزنم" رو میده! و یادش اومد دختر ایرانی نباید کنار خیابون واسه برای تاکسی چون انقدر ماشین های جور واجور جلو پاش وامیسه که تا 6 خیابون پایین تر ترافیک درست میشه و این واسه مامورهای محترم راهنمایی رانندگی اسباب زحمت اضافی است و بس! ندا سرش تکون داد فقط توی ذهنش میگفت غلط کردم پیاده از دانشگاه اومدم بیرون! راست میگفت. دختر ایرانی چه حقی داره پیاده بخواد قدم بزنه؟ اصلا مگه خیابون ارث باباشه بخواد قدم بزنه؟ بره توی حیاط خونشون اگرم حیاط ندارن یه نعل به پاهاشون ببندن تو آپارتمان یورتمه برن چون لیاقت دختر همینه!!! به عقیده همه مردم قدم زدن و این کارا مال جنده هاست دختر ایرانی نباید اینکارو کنه!!! چند دقیقه ای گذشت سیل اتومبیل هایی که جلوی پاش واساده بودن تبدیل به رودخانه نیل شده بودن! با تردید به اطرافش نگاهی کرد هیچ تاکسی جلو پاش وانمیساد چون راننده تاکسی ها نمیخواستن این جنده رو از نون خوردن بندازن چون راننده تاکسی ها میخواستن کسی رو از رزق رو روزی نندارن و ثواب کنن برن بهشت!(البته بهشت که فرقی نداره براشون مهم حوریای بهشتی هستن) به ساعتش نگاهی کرد 15 دقیقه ای بود واساده بود و N نفر جلوی پاش ترمز میزدن قیمت میدادن! همون موقع یه زانتیا نقره ای با آرامش خاصی یکمی جلو تر واساد عقب گرفت یه فلشر زد ندا بهش نگاهی کرد از فاصله 10 20 متری که توش دیده نمیشد ولی حدس زد باید یه آشنا باشه بخواد اونو از این خفت و خواری نجات بده. واسه همین آروم رفت سمتش یکمی بعد خیلی جا خورده بود همون پسر هم دانشگاهیش با نگاه سنگین به جلوش نگاهی میکرد ندا زد روی شیشه پسر شیشه رو داد پایین آروم گفت میتونم تا یه مسیر بهتر برسونمتون یکم دیگه واسین ترافیک ماشینا تا کوه دوماند هم میرسه! ندا به پشت سرش نگاهی کرد یکی چراغ میداد یکی داد میزد یکی میگفت سگ خور 30 تومن یکی اشاره میکرد یکی بوس میفرستاد یکی با متانت منتظر بود ندا بره سمتش و... چشاش از حدقه داشت میزد بیرون حق داشت چون توی شاخ آفریقا هم از این خبرا نبود! به پسر هم دانشگاهیش نگاهی کرد گفت حق با شماست ببخشید مزاحمتون میشم پسر لبخندی زد گفت لیاقتشون بیشتر از این نیست بعد خم شد در رو از داخل باز کرد گفت بفرمایین ندا در رو باز کرد نشست تو همون موقع از پشت صداهایی میومد که توی جنگلهای آمازون هم به گوش نمیرسید! جنده.. کس کش... قیمت بالا... مال من پرشیا بود مال اون زانتیا واسه همین... کیرم به دهنت... و... ندا با عجله در رو بست اشک توی چشای دختر ایرانی جمع شده بود چون پسر ایرانی با کمال آرامش خواهر مادرش رو بهم پیوند زده بود! مطمئنن دختر ایرانی اصلا سرخورده و نا امید نشده بود اصلا اتفاق خاصی نیافتاده بود و این معمولی ترین اتفاق خیابونهای ایران بود!
پسر هم دانشگاهی راه افتاد ندا زیر چشمی بهش نگاهی کرد فضولی دخترونش عجیب اذیتش میکرد! دلش میخواست بیشتر ازش بدونه دلش میخواست دلیل تمام این استایل عجیبش رو بدونه. حجب و حیا و البته یاد دوست پسرش باعث میشد زبونش رو تکون نده ولی از طرفی توجیه های عوامانه دخترانه که توی سر همه دخترا وجود داره باعث میشد استدلال های منطقی رو زیر پا بزاره و توجیه کنه! بالاخره نتونست بر فضولی غلبه کنه و مثل همه دخترای دیگه توجیه عوامانه و دخترانش پیروز شد! آروم پرسید سامی اسم واقعیتونه؟ پسر با همون اخم همیشگی با سرش تایید کرد ندا یکمی مکث کرد گفت آقا سامی ترم چندین؟ سامی آروم گفت ترم 3 رشته عمران. ندا با سر تایید کرد گفت خیلی خوبه. چند دقیقه بعد ندا آروم گفت آقا سامی میتونم یه سوال بپرسم؟ اگه جوابش سخت بود یا نخواستین جواب بدین اصلا رودرواسی نداشته باشین بگین نه! سامی آروم گفت بپرس ندا نگاهی کرد و تمام سوالهایی که مدتها ذهنش رو در موردش اشغال کرده بود به زبون آورد! حتی جریان اون روز رو هم گفت که با دوستش میخواستن دستش بندازن! سامی سرش رو تکون داد گفت خوبه! شما اعتراف کننده بزرگی هستین! ندا آروم خندید گفت همه دخترا همینن! سامی مکثی کرد و جواب تمام سوالهای ندا رو یکی یکی و با آرامش خاصی داد. ندا مبهوت حرفاش شده بود و سامی استدلالهای فوق العاده ای میاورد واسه توجیه اخلاقای عجیبش! حرفاش که تموم شد به ندا نگاهی کرد گفت حالا حس فضولی دخترونه فروکش کرد؟ ندا سرش رو انداخت پایین آروم گفت خب آره! خیالم راحت شد! سامی آروم خندید گفت پس خوشبحالت امشب راحت میخوابی! ندا خندید گفت آره دقیقا! چند دقیقه بعد سامی به ندا گفت شما خونتون کجاست؟ من میرسونمتون ندا گفت نه مرسی چیزی نمونده یه تاکسی میگیرم میرم سامی بهش نگاهی کرد گفت باز شما میخوایی ترافیک درست کنی؟ نمیترسی چرثقیل راهنمایی رانندگی بیاد ببرت؟ ندا خندید گفت ما دخترا عادت داریم! سامی با سرش تایید کرد گفت منم واسه همین میگم پس بهتره زودتر بگی کدوم سمت برم! ندا مکثی کرد میخواست بگه نه ولی ترس از بیرون و اجتماع نذاشت و آروم گفت اگه مزاحم نمیشم از این سمت برین.
نیم ساعت بعد سامی ندا رو سر کوچه پیادش کرد بهم نگاهی انداختن ندا گفت ممنون آقا سامی خیلی لطف کردین سامی سرش رو تکون داد گفت خواهش میکنم هرکسی بود توی اون وضعیت همین کارو میکرد. ندا لبخند شیرینی زد گفت با اجازه و رفت به سمت خونه سامی یکمی باخودش فکر کرد و آروم حرکت کرد رفت. ندا همینطور که به خونه نزدیک میشد به حرفای سامی فکر میکرد به برخوردشون به همه چیز ولی یه چیزی اذیتش میکرد. یه حس دخترونه به شدت اذیتش میکرد حسی که توی وجود تمام دخترا بود و اونم چیزی نبود جز تشویش! بهروز هرگز حق نداشت حتی با یه دختر برخورد اجتماعی داشته باشه ولی ندا خیلی راحت از این برخوردها داشت و نمونش هم سامی! ندا کلید رو توی در چرخوند مکثی کرد هیولای درونش زبونه کشید بهش گفت تنوع! تنوع! تنوع! ندا سرش رو تکون داد رفت داخل خونه. اما تنوع چی بود؟ تنوع درواقع همون خواست درونی هر دختر بود...
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 

قیمت - قسمت سوم




آخر شب ندا روی تختش دراز کشیده بود ذهنش به سرعت پیرامیون مسائل پیش اومده میچرخید. حیا و ذات دخترونش نیمذاشت یه لحظه خیانت به بهروز رو تحمل کنه ولی هیولای درونش با قدرت فریاد میزد تنوع! تنوع! تنوع! تشویش عجیبی تمام تنش رو پر کرده بود کلی درس داشت ولی بقول معروف دست و دلش به درس نمیرفت! دلش میخواست به جنس مخالف جدیدی که روی ذهنش تاثیر شگرفی گذاشته بود توجه کنه ولی درست نقطه مقابلی هم داشن. یه وجدان لطیف دخترونه بهش میگفت تو 1ساله که عاشق بهروزی و توی این 1 سال همیشه با دوستات پسرهای دانشگاه رو دست انداختین همه چیز مثل همیشه طبیعیه چرا باید فکر کنی این پسر با بقیه فرق داره؟ تو یه عشق کهنه رو به یه هوس دخترانه (تنوع) میفروشی؟ هی هیولای درونش میتوپید هی وجدان دخترونش جواب میداد ولی هیچ داوری در کار نبود که بگه حق با کیه! ضعف تصمیم گیری یه دختر به وضوح در این لحظه معلوم میشد...
همون لحظه بهروز هم روی تختش دراز کشیده بود ثانیه شمار ساعت روی میز عسلی کنارش با سرعت حرکت میکرد و داد میزد تیک تیک تیک تیک تیک بهروز احساس عجیبی داشت تو دلش احساس خطر میکرد و در این 1 سال عشقی که با ندا داشتن این دفعه اول بود! دستاش رو گذاشت روی صورتش نفس عمیقی کشید گفت چرا اینطوری شدم من؟ نکنه ندا طوریش شده؟ ته دلش خالی شد موبایل رو برداشت یه اس ام اس واسه ندا فرستاد... جوابی نیومد چند بار زنگ زد نه بازم جواب نداد! بهروز خیلی ترسیده بود گفت نکنه چیزیش شده باشه؟ 1ساعتی توی اتاقش قدم زد با حالتی آشفته ضبط کوچیکش رو روشن کرد "ابی" با صدای رسایی فریاد میزد...
ستاره های سربی... فانوسکهای خاموش... منو هجوم گریه... از یاد تو فراموش...
تو بال و پر گرفتی به چیدن ستاره
دادی منو به خاک این غربت دوباره
دقیقه های بی تو پرنده های خستن
آیینه های خالی دروازه های بستن...
اگه نرفته بودی جاده پر از ترانه
کوچه پر از غزل بود به سوی تو روانه
اگه نرفته بودی گریه منو نمیبرد...
******
فردا صبح بهروز با عجله رفت سمت دانشگاه توی حیاط با اخم ناراحتی یه گوشه نشسته بود که ندا کم کم از دور پیداش شد براش دست تکون داد ندا اومد سمتش قیافه بهروز همه چیز رو آشکار میکرد ندا سرش رو انداخت پایین گفت ببخشید دیشب حالم خوب نبود میخواستم تنها باشم. بهروز پاشد جلوش واساد یکمی به اطراف نگاه کرد صبح زود بود زیاد شلوغ نبود بعد به ندا خیره شد گفت به عقلت نرسید دل من 1000 راه میره؟ به درک و شعورت نرسید تا صبح داشتم مثل دیوونه ها توی اتاقم راه میرفتم؟ ندا آروم گفت بهروز بهم حق بده روحیم خراب بود بهروز نیشخندی زد گفت شما دخترا کوچکترین بویی از عقل و درک نبردین فقط شعار بلدین ندا سرش رو آورد بالا گفت منظور؟ بهروز محکم زد توی گوشش ندا با نا باوری اشک توی چشماش جمع شد بهروز بهش نگاهی کرد گفت منظورم این که من بدبخت تا صبح مثل دیوونه ها داشتم راه میرفتم توی بی احساس جواب تماسهای منو نمیدادی چون روحیه ات خوب نبود! میتونستی یه اس ام اس بزنی همینو دیشب بگی دل من 1000 راه نره میتونیستی نه؟ ندا دستش روی صورتش بود سرش رو تکون داد چیزی نگفت رفت سمت مجتمع.
سر کلاس بهروز تمام فکرش به رفتار تند خودش با ندا بود. درسته ندا اشتباه کرده بود ولی بهروز هم نباید از کوره در میرفت بهر حال دخترا کشش درک عمیق پسرا رو ندارن و کلا احساسی تصمیم میگیرن. مطمئنن بهروز با عشق اون سیلی رو به گوش ندا زده بود اگه عاشقش نبود چرا باید اینجوری نگرانش میشد؟
همون لحظه ندا سر کلاس دستش روی صورتش بود با بغض به اون لحظه ی خشم بهروز فکر میکرد. چرا باید بهروز میزدش؟ اینکه ندا از لحاظ روحی پریود شده بود دلیلی برای خشم بهروز بود؟ بهروز یکمی تند رفته بود ولی یه دختر هرگز از عمق نمیفهمه چرا عشقش خشم گین شده فقط تو سرش یه جور توجیه بی منطق فرو میکنه میگه اون منو دوست نداره که این رفتارو کرده! و ندا مثل بقیه دخترا دقیقا همین افکار رو داشت! سر کلاس مرتب به خودش میگفت بهروز منو دوست نداره بهروز منو درک نمیکنه بهروز حرفای منو نمیفهمه بهروز... اما افسوس اینا بهانه هایی بود که ذهن هر دختری رو پر میکنه...
******
2 هفته بعد...
بهروز روی تخت اتاقش دراز کشیده بود دستاش زیر سرش بود به سقف اتاقش خیره شده بود تمام خاطرات خوب و بد از جلوی چشاش رد میشد. احساس میکرد ندا با اون سرد شده دیگه ندای قدیم نیست دیگه عشق پر حرارت همیشگی نیست. لبخندی زد گفت عیبی نداره حتما مشکلات شخصی داره نمیخواد بهم بگه من نباید بزارم بهش بد بگذره باید کمکش کنم این پریود روحی رو به سلامت تموم کنه. موبایلش رو برداشت یه اس ام اس نوشت "دوستت دارم" فرستاد برای ندا. چند دقیقه بعد اس ام اس اومد "منم همینطور". بهروز یه نفس راحت کشید لبخندی زد گفت تموم زندگیه منی. بعد با خیال راحت و آسوده چشاش رو بست کمی استراحت کنه...
همون موقع ندا هم روی تخت اتاقش دراز کشیده بود داشت فکر میکرد به خودش به بهروز به عشقی که داشتن به اتفاقاتی که افتاد به هیولای درونش که میگفت تنوع! به وجدان دخترونش به دلیل و برهان های دخترونش و... یکم بعد موبایلش زنگ خورد مکثی کرد موبایلش رو جواب داد یه خبر احوال گرم و صمیمی کرد یکمی صحبت کردن آخرش 2تا بوس محکم فرستاد تلفن رو قطع کرد. چشاش رو بست رفت توی فکر. از پشت تلفن صدای یه پسر میومد ولی بهروز که خواب بود! پس مطمئنن صدای یه پسره غریبه اما آشنا میومد...
******
2 ماه بعد...
در آپارتمان نیمه باز بود ندا آروم در رو باز کرد اومد توی خونه و در رو پشت سرش بست. به اطرافش نگاهی کرد خونه مجلل و قشنگی بود آروم رفت تو به دکورهای با سلیقه خونه نگاهی کرد تو دلش این سلیقه برتر رو تحسین کرد. همون موقع یه صدایی اومد. سامی در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست با لبخند قشنگی اومد سمتش گفت خیلی خوش اومدی بفرمایین بعد خودش رفت سمت سالن پذیرایی نشست روی یه مبل گفت چرا تعارف میکنی؟ بفرمایین دیگه. ندا اومد سمت سالن پذیرایی نشست روی مبل خندید گفت تعارف نمیکنم داشتم فکر میکردم. سامی لبخندی زد گفت خب چه خبر؟ دفعه اولیه که اومدی خونه ما حالا میشه تعارف رو بزاری کنار؟ بابا مردم از سردی! ندا لبخندی زد گفت اوف چقدر شلوغش میکنی؟ بعد اومد کنار سامی نشست دستش رو گرفت گفت تو چه خبرا؟ بهروز رو خیلی وقته ندیدم تو بهروز رو توی دانشگاه میبینی؟ سامی آروم تایید کرد گفت چند باری دیدمش خیلی توی خودش بود تنها هم بود دوستاش رو زیاد میبینم ولی بهروز هیچ وقت توی جمعشون نیست. ندا یکمی فکر کرد گفت بیخیال ولش کن. یکم بعد ندا گفت سامی مردیم از بیکاری پاشو ضبظ رو روشن کن سامی خندید رفت ضبط رو روشن کرد یه آهنگ شاد گذاشت ندا پاشد گفت رقص بلدی؟ سامی گفت ای همچین! ندا خندید دستش رو کشید رفتن یه گوشه شروع کردن به رقصیدن و تو هم دیگه میلولیدن...
بهروز توی پارک روی یه نیمکت نشسته بود به بسته سیگارش نگاهی کرد هنوز چند تایی داشت یه سیگار روشن کرد به زمین خیره شد زیر لبش چیزی زمزمه میکرد و آروم از سیگارش کام میگرفت. تو دلش میگفت رفت که رفت به درک که رفت اصلا بهتر که رفت رفتنی باید بره. اما افسوس که اینا همش شعاره. یه پسر وقتی از درون میشکنه دیگه هیچی مرحمش نمیشه...
ندا و سامی نفس زنان به دیوار تکیه دادن خیلی رقصیده بودن نفسشون بریده بود! ندا خنده ای کرد گفت سامی تو چقدر خاله ای؟ از زنا بیشتر میرقصی! سامی خندید جلوی ندا واساد تو صورتش خیره شد گفت از دوست دخترم یاد گرفتم بعد آروم سرش رو آورد جلو زل زد ندا هم با تردید یکمی نگاش کرد بعد چشماش رو بست سامی لباش رو نزدیک تر کرد گذاشت روی لبای ندا و محکم فشار داد...
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
قیمت - قسمت چهارم



سامی لباش رو از روی لبای ندا برداشت یکمی بهم خیره شدن ندا هنوز در مورد کارش تردید داشت چون تنها کسی که تو زندگیش باهاش سکس داشت همون عشق قدیمیش بهروز بود. یکمی فکر کرد ولی بازم مثل همیشه نیروی شهوت جلو داری نداشت. دستاش رو پشت سر سامی قفل کرد محکم به سمت خودش کشیدش.
بهروز روی نیمکت پارک نشسته بود هوا آروم آروم رو به تاریکی میرفت دلش شور عجیبی افتاده بود آخرین سیگار رو از پاکتش در آورد و روشن کردن سرش رو گذاشت بین دستاش و آروم و بی صدا اشکاش روی گونه هاش میچکید.
ندا روی تخت دراز کشیده بود سامی روی لباش رو بوسید دستی به بدن بی نظیر ندا کشید و از روی لباسش سینه هاش رو میخورد ندا چشماش رو بسته بود دستش رو گذاشت روی سر سامی آروم گفت برو پایین سامی اومد پایین از روی شلوار جین تنگ ندا دستش رو وسط پاهاش میکشید لبخند رضایت روی لبای ندا نقش بست پاهاش رو بازتر کرد خودش رو به دستای سامی فشار داد خودش دستاش رو گذاشت روی سینه هاش آروم میمالید. چند لحظه بعد سامی ندا رو بلند کرد به همدیگه کمک کردن لباساشون رو در آوردن سامی به سینه های خوش فرم ندا نگاهی کرد گفت اینارو باش! ندا خندید گفت مال خودت! سامی هم انگار منتظر همین حرف بود دوباره ندا رو خوابوند با ولع خاصی سینه هاش رو میخورد یکم بعد رفت پایین تر و مثل گرسنه ها به وسط پاهای ندا حمله کرد. با قدرت تموم کسش رو میخورد ناله ندا تمام خونه رو پر کرده بود و خودش رو محکم تر از قبل به سامی فشار میداد چند لحظه بعد ندا لرزشی کرد و ارضا شد سامی سرش هنوز پایین بود آروم گفت چقدر زود! ندا بیحال گفت وقتی مثل گرسنه ها حمل میکنی همین میشه دیگه. سامی خنده ای کرد گفت حالا نوبت توئه ندا آروم گفت بزار نفسم سر جاش بیاد نمیتونم تکون بخورم. چند دقیقه بعد سامی یه اسپری در آورده بود با خودش ور میرفت ندا یکمی به خودش اومد پاشد روی تخت نشست گفت چه خبرته؟ میخوایی جرم بدی؟ سامی خندید گفت از کجا فهمیدی؟ ندا یه نگاهی بهش کرد گفت راست میگی اصلا معلوم نیست. سامی اومد سمت ندا نشست روی تخت گفت شروع کن! ندا لبخندی زد جلوی پاهاش زانو زد سرش رو برد جلو آروم با زبونش به نوک کیرش کشید بعد کم کم شروع کرد به ساک زدن سامی به دستاش تکیه داده بود صداش رو همسایه ها هم میشنیدن ندا هم نامردی نمیکرد با جون و دل میخورد! واسش مهم نبود صدای سامی خونه رو گرفته فقط محکم و با قدرت به کارش ادامه میداد 10 دقیقه بعد ندا از دهنش در آورد گفت خفه شدم لبام کنده شد سامی خندید گفت تازه داشت حال میداد! حالا پاشو ولش کن ندا نگاهی کرد گفت منم یه اسپری خالی میکردم همین بودم پاشد روی تخت دراز کشید سامی یه بالش گذاشت زیر کمر ندا خودش رفت بسته کاندوم رو باز کرد کشید روش اومد نسشت وسط پاهای ندا کیرش رو گذاشت جلوی سوراخ دستاش رو گذاشت بالای تخت آروم شروع کرد به تلمبه زدن ندا محکم لباش رو گاز گرفته بود میگفت آروم سامی هم مثل یه پسر خوب به حرفش گوش میکرد آروم تر ادامه میداد! یکم بعد سامی احساس کرد اگه اینجوری ادامه بده باید تا قیامت روی کار باشه! به ندا گفت چشمات رو ببند نبینی! بعد وزنش رو انداخت روش محکم تلمبه میزد ندا جیغش رفت هوا گفت سامی آروم دارم جر میرم! سامی گفت وقت نیست باشه دفعه بعد جبران میکنیم! نیم ساعت بعد سامی کیرش رو گذاشت روی شکم ندا یکمی تکون داد ارضا شد. ندا که 3 باری ارضا شده بود یه نفس راحت کشید گفت دارم میمرم سامی خندید گفت فکر کنم اصل بود! بعد از روش پاشد رفت سمت دستشویی ندا آروم پاشد رفت جلوی آینه واساد به خودش نگاهی کرد وسط پاهاش ورم کرده بود یکمی آروم روی کسش دست کشید جز سوختن چیزی احساس نمیکرد! انگار پوستش داشت کنده میشد! تو آینه به خودش خیره شد به بدن ظریف خودش نگاه کرد که چطوری یه جای سالم براش نمونده بود آروم گفت بهروز نمیذاشت یه تار مو از سرم کم شه حالا ببین این چیکارم کرده...
بهروز توی پارک قدم میزد یه جوون روی نیمکت نشسته بود به بهروز نگاهی انداخت گفت حشیش هروئین کریستال کوک قرص همه جوره هست. بهروز بهش نگاهی کرد از وقتی ندا ترکش کرده بود و بهروز از آشفتگی غروبها به پارک میومد این جوون رو همیشه دیده بود ولی بهش اعتنایی نداشت آروم سرش رو تکون داد گفت هیچ کدوم بعد پاکت سیگارش رو آورد یادش افتاد خالیه! پرتش کرد یه گوشه راه افتاد رفت.
******
روز ها پشت هم میگذشتن ندا به سامی نزدیک تر شده بود بهروز به کلی از یاد همه رفته بود حتی دوستایی که یک روز بدون اون سر کلا نمیرفتن. بهر حال رسم زندگی همینه یا با ما یا بر ما! بهروز کلاسش تموم شده بود به سمت در خروجی میرفت یهو ندا رو دید که داره از در خارج میشه با احتیاط از دور نگاش میکرد ندا از در دانشگاه رفت بیرون بهروز با عجله پشت سرش دوید چند لحظه بعد بهروز هم خارج شد ندا رفت خیابون پایینی موبایلش رو در آورد یه تلفن زد بعد یه گوشه واساد. بهروز هم یه گوشه واساد از دور بهش خیره شده بود کنجکاوی امونش رو بریده بود همون موقع یه پسر کنار ندا واساد یه چیزی گفت ندا پشتش رو کرد پسر همچنان داشت حرف میزد ندا چند قدم رفت اونور تر بهروز فهمید یارو فکر کرده ندا جندست داره باهاش صحبت میکنه! بهر حال از دید ما ایرانیا هر دختری که کنار خیابون منتظر باشه از دید همه اون جندست! حالا میخواد منتظر دوستش باباش مامانش یا هرکسی باشه مهم اینه که کنار خیابون منتظر شدن یعنی جنده و از بقال و چقال و نونوا میوه فروش گرفته تا معتاد و الاف همه بهش خیره میشن ببینن بالاخره کی این تیکه ناب رو بلند میکنه میبره!! غیرت گلوی بهروز رو فشار میداد ولی حیا نمیذاشت بره جلو پسره هم یکسره به ندا یه چیزایی میگفت ندا هم با ترس و وحشت به اطراف نگاه میکرد ببینه چند 100 نفر هم وطن با غیرت دارن فیلم سینمایی مزاحم رو نگاه میکنن! بهروز آستینش رو زد بالا غیرت خونش رو به جوش آورده بود ولی به خودش میگفت نه نه منو اون نصبتی نداریم خودت رو کوچیک نکن. پسره بیخیال نمیشد و ادامه میداد یهو بهروز کنترلش رو از دست داد حمله کرد سمتش پسر مزاحم تا رفت ببینه کی صداش میکنه مشت محکم تمام لب و دهنش رو پاره کرده بود تا رفت به خودش بیاد مشتهای رگباری بهروز روی سر و بدنش امونش نمیداد! چند لحظه بعد بهروز پسره رو ول کرد رفت عقب تمام اینا توی کمتر از 30. 40 ثانیه اتفاق افتاده بود و همه مات و مبهوت خیره شده بودن چی شد کی به کی شد! پسر مزاحم روی زمین افتاده بود خون از همه جاش میریخت ندا دهنش باز مونده بود به بهروز نگاه میکرد هم وطن های با غیرت هم که از فیلم سینمایی مزاحم لذت میبردن حالا از بازیگر افتخاری که نقش سیلوستر استلونه رو بازی میکرد به وجد اومده بودن با ذوق بیشتری نگاه میکردن! پسره روی زمین به خودش میپچید خون از سر و صورتش میچکید چند لحظه بعد زانتیا نقره ای(سامی) کنار خیابون واساد ندا با تردید به بهروز نگاهی کرد سرش رو انداخت پایین سوار ماشین شد رفت! فیلم سینمایی به اوجش رسیده بود هم وطنهای با غیرت با لذت تمام میخندیدن از اتفاقی که افتاده بود! مخصوصا حرکت آخر! یکی از همون هم وطن های با غیرت داد زد زنگ زدم 110 الان میان هردتاشون رو جمع میکنن برن! بقیه هم بلند گفتن دست گلت درد نکنه همینان که مملکت رو خراب کردن!! بهروز نیشخندی به خودش و زندگی زد میتونست فرار کنه بره ولی چون بخاطر ناموسش اینکارو کرده بود واسش هیچیزی اهمیت نداشت حتی لحظه ای که ندا سرش رو انداخت پایین با وقاهت تمام سوار ماشین دوست پسرش شد حتی لحظه ای که هموطنهای با غیرت ازش دفاع که نکردت هیچ تازه زنگ زدن فروختنش حتی لحظه ای که به دیوار تکیه داده بود منتظر ماشین گشت بود و هموطن های با غیرت مرتب بهش زخم زبون میزدن سرکوفت میزدن و... یکم بعد ماشین گشت نیروی ناانتظامی (انتظامی) اومد به پسر مزاحم که روی زمین صورتش خونی بود نگاهی کردن افسر گشت اومد جلو گفت چی شده؟ گفت بهروز گفت مزاحم ناموسم شده بود افسر به دورو برش نگاهی کرد گفت پس خودش کو؟ بهروز سرش رو انداخت پایین گفت رفت! هموطن های با غیرت بلند زدن زیر خنده و بهش تیکه مینداختن افسر گشت گفت اولا من ناموسی نمیبینم اگر ناموست بود چرا گذاشتت رفت؟ صبر نکرد یه شهادت بده که تو دردسر نیافتی؟ دوما اصلا مزاحم شد که شد حتی اگه ناموس تو رو جلوی چشات داشت میکشت بازم باید زنگ بزنی ما بیاییم نه اینکه گردن کلفتی کنی!!! بهروز با ناباوری به افسر گشت نگاهی کرد ترجیه داد جوابی نده! ولی غیرتش نذاشت و آروم گفت اگه به شمار زنگ میزدم که تا بیایین از ناموسم چیزی باقی نمیموند موقع قتل با 1 ساعت تاخیر میرسین بعد برای مزاحمت زودتر بیایین؟ افسر اخم کرد گفت خفه شو امثال تو همه جا رو به لجن کشیدن بعد به سرباز نگاهی کرد گفت بازداشتش کنین بره جایی که پوستش رو بکنن تا ببینه گردن کلفتی توی خیابون چه طعمی داره. سرباز با غرور اومد جلو دستای بهروز رو از پشت گره زد دستبند رو محکم بهش قلاب کرد و محکم تر هولش داد سمت ماشین افسر نیشخندی زد گفت برو تا آدمت کنن!
شب در بازداشتگاه باز شد سرباز بهروز رو صدا کرد اونم پاشد رفت بیرون. افسر نگهبان بهروز رو کشید کنار به صورت کبود و داغون بهروز نگاهی کرد گفت خانوادت اومدن سگ وحشی شون رو جمع کنن ببرن. بهروز با سر تایید کرد افسر گفت گوش کن مادرجنده اگه پات رو گذاشتی بیرون 1 کلمه زر بزنی اینجا چی شده یه پرونده درست میکنیم برات دودمانت بر باد بره شیر فهمه؟ بهروز دوباره با سرش تایید کرد افسر نگهبان آورم زد پشت سر بهروز گفت صورتت کیریت هم بگو توی دعوا مشت خورده اینجوری شده بهروز دوباره تایید کرد افسر گفت هری سگ وحشی بهروز آروم به سمت سالن میرفت افسر بلند داد زد سگ وحشی.
جلوی در کلانتری بهروز به پدرش گفت خسته ام میرم یکمی قدم بزنم بعد راه افتاد به سمت پارک همیشگی تا با خودش خلوت کنه به یاد تموم دردهاش...
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 

قیمت - قسمت پنجم




بهروز آرم با خودش قدم میزد ولی فقط جسمش روی زمین بود غرورش جوری شکسته بود که نفسی براش نمونده بود. 1 ساعت بعد توی همون پارک همیشگی نشست روی نیمکت یه سیگار روشن کرد و به سختی توی فکر بود. ندا وقاهت رو به حد اعلا رسونده بود و بهروز واقعا حق داشت. آروم از سیگارش کام میگرفت به زمین خیره بود چند قطره ای اشک رو گونه هاش چکید.
ندا روی تخت اتاقش دراز کشیده بود و با خودش به کار بهروز فکر میکرد به اینکه بهروز با تمام وجود غیرتش رو به همه نشون داد اما سامی حتی ازش نپرسید چی شده بود! حالا وقتی سامی و بهروز رو مقایسه میکرد میدید شاید بهروز یه بچه پولدار نبود شاید بهروز لباس فلان مارک تنش نبود شاید بهروز ابرو نمیگرفت و موهاش رو فشن درست نمیکرد! اما بهروز خیلی چیزهای دیگه داشت که امثال سامی 1 ذره اش هم نداشتن. ندا آشفته توی فکر بود و احساس میکرد تنوع دخترونه دلش رو زده! ولی خودش هم نمیدونست میخواد چیکار کنه!
بهروز آروم توی پارک قدم میزد دیگه واسش نفسی نمونده بود از همه جا بریده بود احساس میکرد داره خفه میشه دلش میخواست از همه چیز فرار کنه از خودش از شخصیتش از اتفاقایی که افتاده بود دیگه دلش نمیخواست بهروز باشه دیگه نمیخواست چیزی رو به یاد بیاره. همینطور که قدم میزد یکی توی تاریکی گفت حشیش هروئین کریستال کوک قرص همه جوره هست این صدای آشنای همون پسر همیشگی بود که بهروز 10 ها بار توی پارک دیده بودش و بهش اعتنایی نمیکرد. اما اینبار تردید تمام وجودش رو گرفت دلش میخواست عقده های زندگی رو یه جوری سر خودش و دنیا خالی کنه دلش میخواست خودش نباشه دلش میخواست ذهنش از این دنیا و تلخی هاش پاک شه دلش میخواست یه راهی برای ارضا کردن روح بیمار خودش پیدا کنه و حالا پیدا کرده بود. آروم رفت سمت پسر بهش گفت خسته ام میخوام همه چیز یادم بره پسره نیشخندی زد نعشه وار گفت عیبی نداره منم یه روز مثل تو بودم بد بختی های زندگی منو به این راه کشوند اگه میخوایی همه چیزو فراموش کنی دوای دردت همینه. از جیبش یه پلاستیک کوچیک در آورد 2 نخ سیگار سمت بهروز گرفت گفت دوات فقط همینه. بهروز به سیگارها نگاهی انداخت با تعجب گفت این؟ این که سیگاره! پسر نیشخندی زد گفت بهش میگن "حشیش" "علف" "هزاری" "بنگ" "سیگاری" تو هم هرچیزی دوست داری اسمش روبزار روشن کردی تند تند محکم و عمیق ازش کام بگیر یکم بعدش به آرزوت میرسی. بهروز مکثی کرد اون 2 تا سیگار رو از پسر گرفت گفت چقدر میشه؟ پسر گفت مهمون ما باش؟ بهروز گفت نه ممون پسره یکمی فکر کرد گفت دفعه اولته میخوام مشتری شی شما 1000 چوب بده بهروز از جیبش یه 1000 تومنی در آورد بهش داد رفت یه گوشه دیگه پارک که خیلی خلوت و تاریک بود روی نیمکت نشست یکی از سیگارهارو در آورد روشن کرد و به گفته پسره تند تند و محکم ازش کام عمیق میگرفت. بوی عجیبی اطرافش رو پر کرده بود بهروز تازه فهمید چرا بهش میگن علف! سیگار به وسطاش رسیده بود بهروز احساس میکرد محیط یکم دور سرش میچرخه! یاد ندا افتاد با ولع بیشتری سیگار رو تا آخر کشید! ته سیگار رو پرت کرد یه گوشه به تاریکی خیره شد احساس میکرد چند نفر اونجا راه میرن پاشد به خودش نگاه کرد فکر میکرد وزنی نداره به نمیکت نگاه کرد فکر میکرد توی ورزشگاه نشسته بلند زد زیر خنده گفت دوای دردم همینه همش توهمه همش توهمه. آروم باخودش صحبت میکرد و میخندید یکم بعد یهو یاد ندا افتاد به زمین خیره شد و بلند زد زیر گریه حالا با خودش حرف میزد و اشک میریخت...
******
1 ماه بعد...
ندا روی صندلی توی حیاط دانشگاه نشسته بود فکر میکرد. این روزا اصلا حال و حوصله نداشت تشویش تمام وجودش رو پر کرده بود. دوستش صداش کرد ندا گفت بله؟ گفت بیا کارت دارم. ندا با بیحالی پاشد رفت گفت چیه؟ دوستش نیشخندی زد گفت سامی چطوره؟ ندا گفت نمیدونم امروز ندیدمش حالا حرفت رو بگو. دوستش بهش نگاهی کرد دستش رو کشید برد اون سمت دانشگاه گفت همینجا واسا بعد رفت با 2 تا دختر دیگه اومد گفت اینارو میشناسی؟ ندا گفت نه! دوستش خندید با حالت خاصی گفت دوست دخترای سامی جون هستن! دخترا با تعجب به هم نگاهی کردن گفتن یعنی چی؟ دوست ندا گفت یعنی سامی با هر 3تاتون تریپ داره همین! ندا خندید گفت امکان نداره من سامی رو خوب میشناسم اصلا حرفشم نزن. یکی از دخترا گفت اتفاقا منم همین نظر رو دارم! 3 تا دختر با اخم و غضب به هم دیگه نگاهی کردن یکی از دخترا گفت سامی خودش کجاست؟ ندا آروم گفت ظهر کلاس داره میاد دختره شمارش رو داد گفت سامی اومد منم خبر کن بیام باهاش کار دارم اون یکی هم همینکارو کرد بعد رفتن! دوست ندا به ندا خیره شد گفت خاک بر سرت میدونی چه بلایی سر بهروز اومده؟ ندا با تردید گفت نه. دوستش گفت این رسم روزگار نبود بخاطر یه پسر دروغ گوی بی غیرت که با 10 تا مثل تو دوسته عشق واقعیت رو ول کنی. ندا دلش ریخت گفت چی شده؟ بهروز کجاست؟ دوستش پشتش رو بهش کرد گفت ندونی بهتره بعد آروم ازش دور شد ندا دوباره گفت توروخدا بگو چی شده؟ دوستش چرخید بهش نگاهی کرد گفت بهروز از دانشگاه اخراج شده ندا با ترس گفت واسه چی؟ دوستش نیشخندی زد گفت اعتیاد! بعد پشتش رو کرد رفت. ندا باورش نمیشد چی شنیده به دیوار تکیه داد دنیا دور سرش میچرخید شوک عجیبی بهش وارد شده بود آروم زد تو سرش گفت باورم نمیشه بعد سریع موبایلش رو در آورد شماره بهروز رو گرفت اما کسی جواب نداد چند بار دیگه زنگ زد کسی جواب نداد. ندا آروم اشکاش رو پاک کرد گفت بهروز تو رو خدا جواب بده و دوباره زنگ زد اینبار یکی گوشی رو برداشت ندا با عجله گفت الو؟ بهروز خودتی؟ یه پسر غریبه گفت بهروز کیه؟ ندا گفت این مگه شماره آقا بهروز نیست؟ پسر گفت خانم این شماره واگذار شده لطفا زنگ نرنین! ندا تلفن رو قطع کرد گریه امونش رو بریده بود ولی افسوس که همیشه برای جبران وقت نیست...
ندا با اینکه حالش از بد بدتر بود نیمتونست روی پاش واسه بازم توی دانشگاه منتظر سامی موند ظهر سامی اومد دانشگاه ندا با عجله رفت سمتش سامی خندید گفت سلام اینجا... حرفش تموم نشده بود که ندا جلوی همه سیلی محکمی به گوشش زد شماره اون 2تا دختر رو پرت کرد توی صورتش گفت یک بار دیگه اسم منو بیاری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی آشغال پس فطرت. بعد سریع دوید به سمت در خروجی. دوستش که این اتفاق رو دیده بود سریع دوید دنبالش خیابون پایینی بهش رسید به زور نگهش داشت گفت صبر کن ندا با گریه گفت ولم کنین بزارین به درد خودم بسوزم دوستش کشیدش کنار گفت ببین دیگه واسه همه چیز دیر شده خب؟ اما اگه دلت واسه بهروز تنگ شده من زنگ میزنم به داداشم (قبلا از دوستای صمیمی بهروز بود) ازش میپرسم کجا میشه پیداش کرد باهم میریم خوبه؟ ندا با سر تایید کرد گفت تورو خدا همین الان بپرس دوستش موبایلش رو در آورد با داداشش صحبتی کرد بعد تلفن رو قطع کرد گفت داداشم میگه نرین بهتره بهروز رو فراموش کنین اما اگه اصرار دارین و به یه بار دیدن راضی میشین نزدیک غروب برین پارک نزدیک خونشون بیشتر موقع ها اونجا میشینه.
تا نزدیک غروب بشه ندا داشت پرپر میشد دوستش زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه جلوی پارک باش... نیم ساعت بعد ندا و دوستش جلوی پارک بودن دوستش دستش رو گرفت گفت داداشم گفته دیگه خیلی دیر شده از تو هم خواهش میکنم جنبه داشته باش هرچی دیدیم همینجا فراموش میکنیم بعد میریم باشه؟ ندا با سر تایید کرد دوستش دستش رو کشید با هم رفتن داخل پارک یکمی چرخیدن اثری از بهروز نبود دوستش دوباره زنگ زد به داداشش گفت کجا میشینه؟ این همه آدم اینجان. داداشش یه چیزی گفت تلفن رو قطع کرد دوستش دست ندا رو کشید رفتن یه گوشه خلوت هوا نزدیک تاریکی بود نور قرمز خورشید همه جا رو سرخ کرده بود دوستش آروم به ندا اشاره کرد گفت اونجا رو ببین ندا یکمی جاش رو عوض کرد بهروز روی یه نیمکت نشسته بود به زمین خیره بود یه سیگار تو دستش بود آروم سرش رو به حالت عصبی تکون میداد با خودش صحبت میکرد ندا احساس کرد داره از پا میافته ولی به زور روی پاهاش واساده بود بهروز یه کام از سیگارش گرفت یه چیزی به خودش گفت بلند زد زیر خنده ندا به چهره تکیده و داغون بهروز نگاهی کرد باورش نمیشد این عشق قدیمیش همون پسر 25 ساله باشه قیافش از 35 سال هم رد کرده بود لاغر شده بود لباساش خاکی نامرتب بود و به حالت عصبی دست و پاش آروم میلرزید ندا کنترلش رو از دست داد رفت سمتش دوستش یه جیغ زد گفت ندا برگرد اما دیر شده بود ندا رفت جلوی بهروز واساد بهش خیره شد بهروز که تازه متوجه شده بود به صورت ندا نگاهی کرد یه نیشخندی زد گفت بازم توهم! ندا اشکاش رو پاک کرد گفت توهم نیست من دارم خواب میبینم. تو واقعا همون بهروزی؟ بهروز از جاش پاشد رفت نزدیک تر آروم روی تن ندا دست کشید پرید عقب گفت توهم نیست توهم نیست ندا زد زیر گریه گفت بهروز تورو خدا بس کن همه چیز تموم شده من اومدم دنبال تو اومدم که با هم برگردیم یهو بهروز زد زیر خنده یکمی نگاش کرد آروم روی چشاش دست کشید دوباره رفت عقب تر بازم روی چشاش دست کشید یهو با سرعت شروع کرد به دویدن همینطور که از اونجا دور میشد داد میزد توهم نیست توهم نیست...

سفر نکن خورشیدکم ترک نکن منو نرو... نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو...

پایان
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
مــــن او _ قسمت اول



دکتر آخرين رول باند رو پیچید دور پام و گفت:
- ھمینجوري پاتو نگه دار تا گچش خشک بشه. ھمینجا ھم منتظر باش تا بگم با ويلچر
بیان ببرنت، چون فعلا تا گچ سفت نشده نمي توني روش راه بري.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه، پس روش راه برم اشکالي نداره؟
- نه، فقط بايد مراقب باشي که زياد بھش فشار نیاري. پانسمان پیشونیتم ٣ روز ديگه بیا
عوض کنن. خیلي شانس اوردي که ضربه مغزي نشدي و فقطم پات شکسته. اونجوري
که خود موتوريه مي گفت ديده رفتي ھوا، زنده موندتم عجیبه چه برسه به اين جراحت
سطحي!
ھمین جور که داشت حرف مي زد پشتش بھم بود و دستشم تو سینک کنار تخت مي
٢٨ سالش بود با به قد بلند که روپوش سفیدش از پشت تا بالاي - شست. حدود ٢٧
زانوش مي رسید و بالا تنه اش رو چھارشونه تر نشون مي داد. موھاش از پشت کاملا
مشخص بود تازه اصلاح شده و خط موي پشت گردنش صاف و مرتب بود. ھمونطور در
حالت بررسي کردنش گفتم:
- آخه من زيادي پوستم کلفته، استخونامم قبلا حسابي آب بندي شدن با اين ضربه ھا
نمیشکنن.
يه تیکه از دستمال کاغذيي که به ديوار آويزون بودو کند و ھمونجور که داشت دستاشو
خشک مي کرد زير چشمي يه نگاه انداخت بھم و گفت:
- آره، بر عکس ظاھر ظريف و نازنازيت خوب تحملت تو درد بالا بود! حتي موقع بخیه زدن
پِیشونیت با اينکه وقت نبود بیحسش کنیم اينقدر آروم نشسته بودي فکر کردم بیھوش
شدي!
با دستم پاي گچ گرفته امو جابه جا کردم و با پوزخند گفتم:
- اين دردا که دردي نیست.
- به ھرحال بايد بیشتر مواظب باشي، زيادم به پات فشار نیار، يادتم نره براي پانسمان
سرت بیاي.
- باشه، ممنون.
داشت از در مي رفت بیرون که دوباره برگشت طرفم و يه چشمک زد وگفت:
- از آشنايیت خوشبختم، فعلا خداحافظ.
دستشو تکون داد و رفت. دوباره دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم و سرمو با دستم
فشار دادم که دردش کمتر شه. نمي دونم چند دقیقه بود تو ھمون حالت مونده بودم که
با تکوناي يه نفر دوباره ھوشیار شدم.
- انوشه.. خوبي؟.. مي خواي دکترو صدا بزنم؟
چشمامو باز کردم و ديدم پانته آ بالاي سرم وايساده و داره با نگراني نگام مي کنه. سرمو
جابه جا کردم و در حال خمیازه کشیدن گفتم:
- سلام.. کي اومدي؟
- ھمین چند دقیقه پیش. تا زنگ زدي راه افتادم، خیلي نگران شدم، اما خدارو شکر
دکترت مي گفت مشکل حادي پیش نیومده.
- آره متاسفانه!
- زھر مار، حتما بايد مي افتادي مي مردي که خوب مي شد؟
- بدم نبود، يه جماعتي از شرم خلاص مي شدن!
- پاشو خودتو لوس نکن بابا. بايد بريم شرکت ھزارتا کار داريم.
اومدم از جام پاشم و پاھامو از تخت آويزون کنم که يه درد وحشتناک تو ساق و قوزک پام
پیچید و دادم رفت ھوا. پانته آ با ترس و چشماي گشاد شده فوري برگشت طرفم:
- چي شد؟؟ مواظب باش دختر.
خودمو دادم عقب و دستامو تکیه گاه کردم و يه نفس عمیق از سینه ام دادم بیرون. پانته
آ با دلسوزي نگام کرد و آروم گفت:
- بھتري؟
سرمو تکون دادم و چیزي نگفتم.
- آخه چقدر بگم تنھايي نبايد بري ناصر خسرو؟ ديدي آخرم يه بلايي سرت اومد؟
با کلافگي سرمو تکون دادم و گفتم:
- چه ربطي داره؟ مگه کیفمو زدن يا برام چاقو کشي کردن؟؟ تصادف کردم ديگه! ھرجايي
ھم ممکنه آدم تصادف کنه.
- بله، ولي جا داريم تا جا!
- بي خیال توروخدا.
قبل از اينکه دوباره بتونه حرفي بزنه يه آقاي پیر که معلوم بود مستخدم بیمارستانه با
ويلچر اومد تو اتاق و گفت:
- خانم بفرمايید بشینید ببرمتون بیرون.
با کمک پانته آ نشستم رو ويلچر و آقاھه بردم از اتاق بیرون. تو راھروي بیمارستان ھمون
راننده ي موتوري که زده بود بھم با يه سرباز وايساده بودن و تا منو ديدن موتوريه دويد جلو
و با لھجه ي مشھدي غلیظ با گريه گفت:
- حالتون خوبه خانم جان؟ به خدا من نصف عمر شدم.
تا اومدم جواب بدم پانته آ با عصبانیت گفت:
- زدي ناکارش کردي مي خواي خوبم باشه؟ شما موتوريا رو از دم ھمه اتونو بايد اعدام
کنن که اينجوري ويراژ ندين تو خیابون! حالا لابد رضايتم مي خواي!
يھو ھق ھق گريه اش رفت بالا و گفت:
- به خدا شرمنده ام. اصلا نھفمیدم خانم جان چطوري پريدن جلوي موتور!
پانته آ يه چشم غره بھم رفت و با يه لحن تمسخر آمیز رو به يارو گفت:
- خانم جان، چقدر بگم تو خیابون جفتک ننداز و نپر جلوي موتور مردم؟!!!
با وجود درد زياد پام و گريه ي پیرمرده نمي دونم چرا خنده ام گرفته بود. آروم گفتم:
- عیب نداره پدر جان.. ناراحت نباش. حالا که به خیر گذشت.
بعدم رومو کردم به طرف سربازه و گفتم:
- آقا من شکايتي ندارم.
- پس بايد بیايد چندتا فرمو امضا کنین. پول بیمارستانم خودتون مي دين؟
- بله.
تا اينو گفتم پیرمرده باز زد زير گريه و گفت:
- خانم جان خیر از جوونیت ببیني، الھي سفیدبخت بشي. الھي سايه ي مَردت از سرت
کم نشه که زن و بچه ي منو بي مَرد نکردي!
با خنده گفتم:
- من مَردم کجا بود حاجي! ھر چي دورو برمه نامرده!
يارو ھمونطور متصل داشت دعا مي کرد به جون خودم و آباء و اجدادم که سربازه ديگه
کفرش درومد و گفت:
- بسه پدر جان. خانم شما ھم بیاين بريم کلانتري رضايت نامه رو امضا کنین.
با ويلچر تا بیرون بیمارستان رفتیم دم ماشین پانته آ و سوار شديم. سر راھم کاراي
رضايت نامه رو انجام داديم رفتیم شرکت. تا رسیديم يھو يادم افتادم ماشینم تو ھمون
خیابوني که تصادف کردم جا مونده.
- واي پاني ماشینم تو ناصرخسرو جاموند، برگرد بريم بیاريمش.
- ابله! با اين پات مي خواي رانندگي کني؟
- مجبورم، اگه ماشین تا شب اونجا بمونه به فاک فنا مي ره.
- تو مغزتم به فاک فنا رفته خبر نداري! چه برسه به ماشینت.
- مي گي چیکار کنم؟
- ھیچي، فعلا ھمینجا بتمرگ تا من برم يه چوب زير بغل برات بیارم بتوني راه بري، بعدم
زنگ مي زنیم سھیل يا امین برن ماشینتو بیارن.
- چوب زير بعل نمي خواد، دکتر ..
- پدر سگ چه دکتر خوشگلیم بود!
- مي گم دکتر گفت مي تونم روش راه برم!
- گفت تا دو-سه ساعت نبايد روش راه بري!.
بعدم يه پشت چشمي نازک کرد و دوباره يه" ابله" گفت و در ماشینو کوبید رفت. فوري
سرمو کردم از شیشه ي ماشین بیرون و بلند گفتم:
- عمه ماھرخته!
ھمونطور که جلوي در شیشه اي ورودي شرکت وايساده بود که باز شه يه بیلاخ حواله ام
کرد و رفت تو. خنده ام گرفت. از وقتي با ھم دوست بوديم اين" ابله" تکه کلامش بود و
جواب من که " عمه ماھرخته" و بیلاخ اون جزو ديالوگاي ھمیشگي ما بود!
يھو يادم به اولین روزي افتاد که تو مدرسه ھمو ديده بوديم. سال اول دبیرستان بوديم و
جفتمونم تنھا و غريبه با محیط. اما چیزي که از ھمون اول مارو به ھم جذب کرد برق
شیطنتي بود که از چشماي جفتمون به اطراف متصاعد مي شد و از شر و شور ھیچوقت
کم نمي اورديم. اما يه تفاوت اخلاقي بزرگ ھم داشتیم و اون بد اخلاقي زياد من و خوش
اخلاقي زياد پانته آ بود. حتي ھمین موضوع ھم باعث شد بیشتر به ھم نزديک بشیم و
جزو دوستاي صمیمي ھم باقي بمونیم.
يه آه کشیدم و ياد اونروزي افتادم که با بغض زنگ زده بود بھم و گفت ديگه نمي تونه مثل
سابق باھام براي کنکور درس بخونه و وقتي با تعجب پرسیده بودم چرا زده بود زير گريه و
با ھق ھق گفته بود" بابام مي خواد براي ادامه تحصیلم بفرسته منو انگلیس". وقتي
خیالم راحت شده بود که اتفاق مھمي نیفتاده، رفته بودم تو ھمون مود بي خیالي و
بداخلاقي ھمیشگیم و گفته بودم:
- اوه! ترسوندي منو بابا! گفتم چي شده! حالا مگه بابات مي خواد بفرستت جھنم که
ھمچین مي کني؟
با ھمون حالت گريه و حرص جیغ زده بود که:
- خاک تو سر بي احساس و يخت کنن! منو بگو دارم براي کي آبغوره مي گیرم! بدبخت
من برم که تو دق مي کني!
نشي! homesick - نترس، چیزيم نمي شه، تو فکر خودت باش که مي خواي بري
- ابله!
- عمه ماه...
يھو صداي بوق تلفن تو گوشم پیچیده بود! تازه وقتي تلفن قطع شد عمق فاجعه رو درک
کرده بودم! اما مثل ھمیشه غدي بیش از حدم نذاشته بود حتي ناراحتیمو بھش نشون
بدم.
تو مدت خیلي کوتاھي و به طور کاملا اتفاقي کاراي منم جور شد و تونستم براي ادامه ي
تحصیلم برم کانادا. توي تمام اون مدت با ھم ارتباطمونو سعي کرديم حفظ کنیم وھمیشه
از حال ھم با خبر بوديم. تا اينکه بعد از ۴ سال وقتي درس پانته آ تموم شد برگشت ايران
و تو يه شرکت خیلي بزرگ و معروف داروسازي مشغول به کار شد. منم که تمام مدت
دوران تحصیلم منتظر بھونه براي برگشت بودم يکسال بعد از تموم شدن درسم برگشتم
ايران و دوباره دوستیمون از سر گرفته شد.
تو ھمین فکرا بودم که چشمم افتاد به در ورودي ساختمون و ديدم پانته آ با يه چوب زير
بغل داره میاد پايین. اومد دم ماشین و درو باز کرد و عصارو گرفت طرفم.
- بیا بگیر که نمردم و چلاقي تورو ھم ديدم!
- کاش منم نمیرم و خفه خون گرفتن تورو ببینم!
با خنده در ماشین و بست و ھمونطور که داشت پشت سرم میومد گفت:
- اين آرزو رو با خودت به گور مي بري عزيزم!
با خنده و يه ور يه ور از پله ھاي ورودي رفتیم بالا و جلوي آسانسور وايساديم تا برسه به
طبقه ي ھمکف...

ادامــــه دارد ......
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 

مــــن او _ قسمت دوم




به انوشه کمک کردم بره تو آسانسور و خودمم دکمه ي طبقه ي ٧ رو که کنارش روي يه
پلاک طلايي حک شده بود " شرکت بھورزان" فشار دادم. ھروقت سوار اين اتاقک زرشکي رنگ مي شدم و خودمو تو آيینه اش مي ديدم ناخوداگاه ياد ٧ سال گذشته ي
زندگیم مي افتادم . با آھنگ ملايمي که تو فضاي کوچیک آسانسور پخش مي شد و با
بالارفتن ھر طبقه منم يکي از سالھا رو تو ذھنم مرور مي کردم و به اين فکر مي کردم که
ھرسال چقدر با سال قبلي و بعدي برام متفاوت بوده.
روزي که به انوشه با گريه زنگ زدم گفتم دارم مي رم انگلیس، روزي که وارد دانشگاه
شدم, روزاي سختي که اونجا گذروندم، روزي که مدرکمو گرفتم و برگشتم به ايران، روزي
که انوشه برگشت و بالاخره روزي که گفت پدرش قراره پروانه ي يه شرکت پخش دارو و
تجھیزات پزشکي رو بگیره و از من و تو خواسته بريم و اونجا مشغول به کار شیم. اون
موقع ترديد داشتم که ازون کارخونه ي داروسازي ى بزرگي که قبلا توش استخدام شده
بودم استعفا بدم يا نه، اما الان و بعد از گذشت يه مدت از ھیچ کاري اينقدر نمي تونستم
راضي باشم. کارمون برامون يه جور تفريح بود و ھمیشه از باھم بودنمون لذت مي برديم.
ھرچند، گاھي ازاخلاقاي تند و تیز و قُلدر بازي انوشه شاکي مي شدم اما به قول
خودش با خوش اخلاقیاي خودم خوب مي تونستم خرش کنم! ازين فکر طبق معمول يه
لبخند اومد رو لبم و با صداي قطع شدن آھنگ و اعلام طبقه ي ھفتم حواسم اومد سر
جاش. جلوتر از انوشه رفتم از آسانسور بیرون و منتظر وايسادم تا اونم بیاد. وقتي ديدم
بدون اينکه از عصاش استفاده کنه داره خیلي ريلکس رو گچ پاش راه مي ره کفرم درومد.
- دختره ي خر! به پات رحم نمي کني حداقل به پول بابات رحم کن! رفتم عصاي نوي فايبرگلاسو از تو انبار برات باز کردم اوردم حالا داري عین يابو رو گچ پات راه مي ري؟
با ھمون خونسردي و اخماي تو رفته ي ھمیشگیش نگام کرد و گفت:
- تو نمي خواد زياد نگران پولاي باباي من باشي، خودش خوب بلده ازشون مراقبت
کنه.بعدم بالاخره خرم يا يابو؟
- فرق زياديم نداره! شايدم شتر!
- شايدم پانته آ!
طبق معمول از جواب کم نمي اورد! با خنده درو باز کردم و گفتم:
- حیف من که وقت عزيزمو با تو ي زبون نفھم سر مي کنم! خیلیم دلت بخواد پانته آ
باشي!!
انگشت وسط دست چپشو اورد بالا گرفت طرفمو بعدم لنگون لنگون اومد طرف در. گفتم:
- تو از اولشم بي فرھنگ و بي تربیت بودي!
خیلي ريلکس سرشو به علامت تايید تکون داد و بدون اينکه چیزي بگه رفت تو . ھمیشه
به اين خونسردي و حاضر جوابیش حسوديم مي شد!
آقا اسماعیل آبدارچي شرکت تا انوشه رو ديد با عجله دويد طرفش و دستاشو زد تو
سرش گفت:
- يا ابوالفضل! چي شده خانم دکتر؟
انوشه ھم طبق معمول که ھردفعه آقا اسماعیل "خانم دکتر" صداش مي زد اوقاتش تلخ
مي شد يه چشم غره به بیچاره رفت و گفت:
- چیزي نیست.. تصادف کردم.
- يا حضرت عباس! با چي تصادف کردين؟
- با موتور.
- حالا حال مزاجیتون چطوره؟
اينو که گفت يھو من و انوشه چند لحظه به ھم نگاه کرديم و بعدم پقي زديم زير خنده و
پیرمرد بیچار ه ھم ھاج و واج نگامون مي کرد. وقتي خنده ھامون تموم شد گفتم:
- آقا اسماعیل وضعیت مزاجي چیه! اين پاش شکسته، اسھال که نگرفته! بايد بگي حال
عمومیت چطوره که اونم خوبه، شما نگران نباش.
- خوب حالا چه فرقي داره خانم! شما ھم زيادي سخت مي گیرينا! حالا ھم خدارو شکر
که خوبن، فقط من موندم جواب پدرشونو چي بدم؟
- آقا اسماعیل تقصیر شما که نیست اين تصادف کرده! پدرشم به شما کاري نداره خیالت
راحت.
بعدم با بدجنسي اضافه کردم:
- تقصیر خود اينه که تو خیابون جفتک انداخته جلوي موتوريا! ولي حالا اگر پدر و مادرش
زنگ زدن شما چیزي نگو که اين تصادف کرده، تو مسافرت بیچاره ھا نگران مي شن.
آ قا اسماعیلیم با يه نگاه عاقل اندر سفیه به انوشه گفت:
- والا از شما بعیده خانم دکتر که ازين کارا بکنین! اما از بابت رازداري ما خیالتون جمع،
دھن ما قرص قرص . آ.... آ !
بعدم دستشو به علامت سکوت گذاشت رو دھنش و رفت تو آشپرخونه! پشت سرش
آروم گفتم:
- ارواح عمت چقدرم که تو رازداري!
انوشه ھم داشت چپ چپ نگام مي کرد. با حرص گفت:
- مرض داري جوري مي گي که تحريک شه حتما بره بگه؟ اگر تو يادش نمي اوردي عمرا
حواسش نبود بره خبرگزاري کنه اما حالا حتما مي ره مي گه!
با خنده گفتم:
- عیب نداره، بذار بره بگه بابات ھول کنه يه کم بخنديم!
- حالا تو ھي اخلاق منو گه مرغي کن!
- قربونت بشم که اخلاق گھت چي بود که حالا که تصادفم کردي چقدر گھتر شده!
اينو که گفتم خودشم خنده اش گرفت.
جفتمون رفتیم پشت میزامون نشستیم و کامپیترامونو روشن کرديم و مشغول شديم.
نیم ساعت بعد حسابي جفتمون سرگرم کارا بوديم و کارمنداي ديگه ھم اومده بودن و ھر
کسي ھم مشغول فک زدن پاي يکي از تلفنا.
سرم پايین بود و داشتم چندتا لیست داروھاي جديد رو چک مي کردم که انوشه صدام
زد.
- پاني؟
- ھوم؟
- مي شه زنگ بزني سھیل بره ماشین منو بیاره؟
- مگه سھیل نوکر توئه؟ بعدم ھي خودتو آويزون دوست پسر من نکنا. اون يه تار گنديده
ي منو به توي گند اخلاق نمي ده!
- تف تو روت! خودت ھمین ٢ ساعت پیش گفتي بیا بريم بالا بعد زنگ مي زنیم سھیل يا
امین برن ماشینتو بیارن!
- خوب گفتم که گفتم! من وقتي مي گم سھیل يا امین منظورم فقط امین ه!
- مرده شور ترکیبتو ببرن، من نمي خوام به اين امین الدنگ زنگ بزنم.
با نیش باز نگاش کردم و جوري که حرصشو در بیاره گفتم:
- چرا بابا؟ پسر به اين خوبي؟ ھمه آرزوشونه پسر عموي عاشق به اين گاگولي داشته
باشن!
جامدادي استوانه اي شکلي که کنارش بود برداشت و به سمتم نشونه رفت که با خنده
سرمو بردم پايین و گفتم:
- خب بابا! رم نکن. ولي شرمنده، امروز اصلا سھیل تھران نیست که بخواد بره ماشینتو
بیاره. مجبوري به اين سرنوشت گردن بذاري و به امین خان جانت زنگ بزني!
- دوست از تو بي خاصیت تر خودتي!
- بي خودي ژست نگیر. ما که نفھمیديم موضع تو جلوي اين پسره چیه. با دست پس
مي زني با پا پیش مي کشي!
بدون اينکه جوابمو بده گوشیو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن. از قیافه اي که
گرفته بود معلوم بود داره به امین زنگ مي زنه. بعد از چند لحظه با يه لحن خیلي خشک
شروع کرد حرف زدن.
ھمونطور به حالتاش نگاه مي کردم و سعي مي کردم اين معمايي که جلوم نشسته
بودو يه جوري حل کنم. از "نه" ھاي کشدار و بي حوصله اي که از پشت تلفن به امین
مي گفت معلوم بود داره ھي راجع به تصادف ازش سوال مي کنه و اينم داشت با جواباي
کوتاه و بي حوصله اون بیچاره رو از سر خودش باز مي کرد.
دقیقا نمي دونستم از کي انوشه اينقدر بي حوصله و بداخلاق شد. از وقتي با ھم
دوست شده بوديم دختر غد و خشکي بود، اما بد اخلاقي و بي حوصلگي چیزي نبود که
از اول باھاش بوده باشه. حتي وقتي از کانادا ھم برگشت اخلاقش خیلي بھتر بود ولي
کم کم و به مرور زمان اينطوري شد. رفتار تند و عصبي پیدا کرده بود و مدام در حال
پرخاش به ديگران بود. مي تونم بگم رفتارش با من از ھمه ي اطرافیانش بھتر بود، اونم به
خاطر دوستي عمیق و شناخت زيادي که از رفتارا و اخلاق ھم داشتیم. شايد فقط وقتي
با من بود چھره و رفتار خشنشو کنار مي ذاشت و حتي گاھي اينقدر از دست ھم مي
خنديديم که اشک از چشمامون سرازير مي شد. و درست نقطه ي مقابل من، امین بود!
پسر عمويي که نمي دونم عاشق چي تو اين دختر عموي بداخلاق و عنقش شده بود و
انوشه ھم به جرات مي تونم بگم ازش متنفر بود. اما چیزي که ھمیشه برام سوال بود
اين بود که چرا انوشه ھیچ وقت مستقیم اين موضوع رو به امین نمي گفت و يه جورايي
اين بدبختو تو آب نمک خوابونده بود. اين رفتارشم برام تازگي داشت. جوري برخورد مي
کرد که انگار آتويي دست امین داره يا بھش محتاجه. ھر چي بیشتر به اين موضوع فکر
مي کردم کمتر به نتیجه مي رسیدم!
دستمو زده بودم زير چونه ام و مشغول فکر کردن که با صداي انوشه به خودم اومدم.
- مي گم نمي خوام تو زحمت بکشي ... حالا امروز من وضعیتم مناسب نیست... آخه
جايي بايد برم... اي داد بیداد... يادم رفته بود تو به يه چیزي که گیر مي دي ديگه نمي
شه منصرفت کرد.. خب بابا، ٧ اينجا باشیا، اگر دير کني خودم مي رما... خداحافظ
با حرص گوشیو کوبید سر جاش و زير لب چندتا بد و بیراه گفت. زير چشمي نگاش کردم و
گفتم:
- اين امینو بايد به عنوان قرص لاغري تو بازار معرفي کنیم!
- ھان؟ چي مي گي تو؟
- مي گم تو ھردفعه با اين حرف مي زني حداقل نیم کیلو وزن کم مي کن! باور کن ھیچ
قرص لاغري بھتر ازين نمي تونه عمل کنه!
- من آخر يا خودمو مي کشم يا اينو که اينقدر از دستش حرص نخورم.
- راه بھتريم عیر از قتل و خودکشي ھستا!
- مثلا؟
- اينکه رک به اين آدم بگي ازش خوشت نمیاد و بره پي کارش. نمي فھمم چرا باھاش
کج دار و مريز مي کني!
مثل ھمیشه جوري نگام کرد که يعني نمي خواد جواب حرفمو بده. قبل از اينکه دوباره
بتونم چیزي بگم تلفن زنگ زد و تا گوشیو برداشتم صداي ترسناک باباي انوشه پیچید تو
گوشي.
- سلام آقاي .. حال شما؟ مسافرت خوش مي گذره؟
- علیک سلام.. اين دختره کجاس؟ باز چه بلايي سر خودش اورده؟
- کدوم دختره؟!
- مسخره بازي در نیار، انوشه رو مي گم. اسماعیل مي گفت رفته با يه موتوري گلاويز
شده و کلیم خسارت زده به يارو. اين کي مي خواد دست ازين کاراش برداره؟
با چشماي گرد شده گفتم:
- انوشه با موتوريه گلاويز شده؟
- حالا نمي خواد تو پنھون کاري کني، اسماعیل ھمه چیو برام گفته.
تجربه ي دھن لقي و غلو کردن آقا اسماعیلو زياد داشتم، اما اين يکي ديگه واقعا نوبر
بود! با خنده گفتم:
- بابا چي مي گین آقاي ... انوشه با کسي گلاويز نشده، تصادف کرده. يه موتوري زده
بھش، اصلا بیاين خودتون باھاش صحبت کنین.
وصل کردم به تلفن انوشه و با ايما و اشاره جريانو بھش فھموندم. گوشیو برداشت و
شروع کرد به توضیح دادن.
- بله؟... چیزي نیست... نه باباجون، من رو به موتم باشم میام سر کار که يه وقت شما
ضرر ندي، خیالت راحت.... آره، من که مي دونم نگران من نشدي... نه.. باشه...
خداحافظ.
اين دفعه محکمتر از قبل گوشیو کوبید سر جاش و گفت:
- ھمشون مالدوست و احمقن!
- باباتو مي گي ديگه؟
- خودش و برادرشو برادرزاده اشو..
- امین بدبخت کجاش مالدوسته؟
- اونم ھست بروز نمي ده!
- آھان!
ھمون موقع آقا اسماعیل اومد تو اتاق و گفت:
- خانم دکتر، آقا امین اومدن دنبالتون پايین منتظرن.
يھو انوشه انگار ديگه ديگ صبرش به جوش اومد و با عصبانیت گفت:
- آقا اسماعیل، من چند دفعه به تو بگم به من نگو خانم دکتر؟
- بابا چقدر مته به خشخاش مي ذارين خانم دکتر، ماشاا... درس داروھارو خوندين دکتر
شدين ديگه، نمي شه که بھتون گفت آبدارچي!
- من اگه دکتر داروساز باشم که بايد عرضه ي ساختن خیلي از داروھارو داشته باشم.
ھیمشه سر اين موضوع با آقا اسماعیل و ھرکس ديگه که "دکتر" صداش مي کرد دعوا
داشت! ھمیشه ھم با يه ناراحتي عمیق ھمین حرفو مي زد که" اگه دکتر داروساز بودم
بايد يه دارو مي ساختم!" ھرچیم بھش مي گفتم" بابا چه ربطي داره و مگه ھرکي
داروسازه بايد يه داروي جديد کشف کنه و بسازه؟" به خرجش نمي رفت.
براي اينکه مثل ھمیشه سر اين موضوع مسخره و بي اھمیت دعواشون نشه پريدم
وسط و گفتم:
- آقا اسماعیل اينقدر سر به سر اين نذار. خوب خوشش نمیاد اينجوري صداش کني
ديگه. بعدم عجب رازداري کردي و به آقاي .. نگفتي انوشه تصادف کرده!
خودشو زد به کَري و رو به انوشه گفت:
- خانم دک..يعني انوشه خانم، آقا امین خیلي وقته پايین منتظرنا!
انوشه با چشم غره نگاش کرد و گفت:
- آھان، يعني تو نشنیدي پانته آ داشت چي مي گفت ديگه؟ چرا مثل خبرچینا ھمه چیو
گذاشتي کف دست بابام؟
- خانم دکتر والله دست ما نیست، آقا سوال مي کنن ما ھم جواب مي ديم ديگه.
فعلاھم با اجازه اتون.
بعدم فوري سیني چايي رو برداشت و فلنگو بست و در رفت!
از دست کاراي آقا اسماعیل يه سري تکون دادم و پاشدم رفتم پشت پنجره و يه نگاه به
خیابون انداختم.
- بابا انوش بیا برو، اين بدبخت زير پاش علف سبز شد.
- اه، اصلا حوصله اشو ندارم، منتھا گیر داده بود ماشینمو مي بره مي ذاره خونه خودش
میاد شرکت دنبالم.
- پس يعني میرسونتت خونه؟
- نه، بايد برم جايي کار دارم.
- باشه، پس مواظب خودت باش، باز کار ندي دست خودتا، شبم اگر دوست داشتي زنگ
بزن بیام پیشت تنھا نباشي.
- باشه، ممنون، فعلا.
اومد طرفمو گونه امو بوسید و با عجله رفت طرف درو بازش کرد و رفت بیرون...

ادامــــه دارد ......
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
مــــن او _ قسمت سوم



با پانته آ خداحافظي کردم و در شرکتو بستم و رفتم بیرون. سوار آسانسور که شدم يه
نفس عمیق کشیدم و سعي کردم خودمو متقاعد کنم که با امین رفتار درستي داشته
باشم. در آسانسور که باز شد امین جلوي روم ايستاده بود و با يه لبخند ژکوند داشت
نگام مي کرد.
- ببین دختره چه بلايي سر خودش اورده ھا!
- سلام...!
- سلام عزيزم، مي توني راه بري؟ کمک نمي خواي؟
- آره مي تونم.
اومد کنارمو سعي کرد قدماشو با گام ھاي من ھماھنگ کنه.
- حالا حالت چطوره؟
نگاش به پانسمان پیشونیم افتاد و قبل از اينکه من جوابشو بدم دوباره گفت:
- اي بابا! سرتم که ضربه خورده، تو که گفتي فقط پات شکسته!
- چیز مھمي نیست...
- حالا چه جوري زد بھت مرتیکه ي خر؟
- يه جوري زد ديگه، چه فرقي مي کنه؟
- نه، آخه مي خوام بدونم مقصر تو بودي يا اون؟
با خودم فکر کردم الان اگر پانته آ اينجا بود حتما فوري مي گفت " اين جفتک انداخته
جلوي موتوريه!" آروم گفتم:
- نمي دونم.
- اصلا مگه مي شه عابر پیاده مقصر باشه! حتما اون احمق داشته ويراژ مي داده تو
خیابون ديگه. حالا رضايت که ندادي؟
- چرا اتفاقا.
- ئه؟! چرا رضايت دادي؟ آدمايي مثل شماھا اين مردمو پررو مي کنن ديگه!
اينقدر دري وري مي گفت که حتي حوصله نداشتم جوابشو بدم. چند لحظه فکر کرد و
انگار که يه چیزي يادش افتاده باشه فوري پرسید:
- حالا پول بیمارستانو داد؟
- نه..
- تو ديگه کي ھستي بابا! يعني حتي ديه ھم ازش نگرفتي؟
اينو که گفت يه نگاه تحقیر آمیزبه خودش و ماشین مدل بالاش که حالا رسیده بوديم
نزديکش انداختم و گفتم:
- شماھا فامیلي ھرچقدر پولاتون زيادتر بشه انگار حريص تر مي شین نسبت به پول!
با ريموتش در ماشینو باز کرد و يه نیشخند زد گفت:
- ھیچ کس نیست که از پول بدش بیاد. بعدم ماھا اگر مي خواستیم اينجوري مثل تو بذل
و بخشش کنیم که کلامون پس معرکه بود.
طلاکوب شده رو قسمت وسط فرمون A در ماشینو باز کردم و نشستم تو و چشمم به
افتاد. مثل ھمیشه با ديدنش حرصم گرفت. خصوصا وقتي يادم مي افتاد که بھش گفته
اول اسم خودته؟" و با چاپلوسي گفته بود " نه، اول اسم توئه!" بیشتر A بودم " اين
حرصم مي گرفت.
به فرمونش اشاره کردم و گفتم:
- اينا ولخرجي نیست؟ اين کارا کلاھاتونو نمي ده پس معرکه؟
با يه ژست مسخره گفت:
- اينا عشقه...
و ماشینو روشن کرد و راه افتاد. وقتي ديد ديگه ساکتم و ھیچي نمي گم خودش سر
صحبتو باز کرد.
- کجا دوست داري بريم شام بخوريم؟
- من شام بايد برم جايي. پاي تلفن که بھت گفتم.
- فقط گفتي بايد بري جايي، نگفتي شامم دعوتي.
- دعوت نیستم، اما دوست دارم غذامو ھمونجايي بخورم که مي خوام برم.
- بله.. فھمیدم!
با خودم گفتم " چه عجب بالاخره يه چیزيو تو زندگیت فھمیدي!"
دنده رو عوض کرد و با دلخوري يه نگاه انداخت بھم و گفت:
- پس بگو کجا برسونمت.
بھش آدرسو دادم و اونم ديگه چیزي نگفت. چند لحظه بعد يادم به داروھايي افتاد که قرار
بود برام بیاره.
- راستي، داروھايي که مي خواستمو برام گرفتي؟
- آره، يه باکس ١٢ تايیش عقب ماشینه.
زير لب گفتم " ممنون" و يه نفس راحت کشیدم که مثل ھردفعه سوال پیچم نکرد که اين
داروھارو براي چي مي خوام! اما ھنوز نفسم کامل از سینه ام بیرون نیومده بود که گفت:
- انوشه؟
با کلافگي گفتم:
- بله؟
- مي شه يه سوال بپرسم؟
- نه!
- چرا؟
- چون مي دونم مي خواي چي بپرسي.
- آخه بابا، به من حق بده که کنجکاو بشم. اين داروھا داروھاي ساده اي نیستن. مال يه
عده معلوم الحاله.
- خب، که چي؟
- خب آخه من مي خوام بدونم تو اينارو براي چه کسي مي خواي؟ اولین بار که ازم
خواستي اينارو برات گیر بیارم که کلي وحشت برم داشته بود چون فکر مي کردم براي
خودت مي خواي. حالا بازخوبه زود فھمیدم مال کسايي با علائم بارز و در حال مرگه..
وقتي گفت " در حال مرگ" ناخوداگاه احساس کردم نفسم تنگ شد و چشمام سیاھي
رفت. زخم پیشونیم تیر کشید و کف دستاي سردم عرق نشست. اون داشت به حرفاي
مزخرفش ادامه مي داد و منم عین کسي که دارن زنده به گورش مي کنن تلاش مي
کردم يه جوري راه تنفسمو باز کنم.
- ... آره، خلاصه که بدجوري دوست دارم بدونم تو براي کي داري اينجوري اين ھمه پول
ھدر مي دي؟
براي بار ھزارم به خودم فحش دادم که چرا ازين پسر کوته فکر کمک خواستم که حالا
اينجوري بازخواستم کنه. " تقصیر خود بي عرضه و احمقته که که دست به دامن اين
شدي... آخه اگه ازين کمک نمي خواستم که ديگه ھیچ راھي نداشتم، مجبور بودم...
فقط امین مي تونست با کمک دوستاي گردن کلفتي که داره اينارو برام پیدا کنه...ولي
ارزششو نداشت... نداشت؟ واقعا ارزششو نداشت؟... چرا، داشت...نه... نمي دونم...
آخه چقدر تلاش بیھوده؟... بیھوده ام نیست... مي بیني که تاحالا کلي از اين تلاشا اثر
داشته... آره، ولي اينا آرامش قبل از طوفانه، خودتو داري گول مي زني... گول نمي زنم،
از اول مي دونستم، تا آخرشم مي دونم... ولي ...ديگه ولي نداره، وقتي تصمیمتو گرفتي
پاش واستا...اين فقط يه تصمیم نیست... عشقه، امیده، زندگیه.. آخه اين که نشد
زندگي... کجاش زندگیه؟... نمي دونم...نمي دونم... نمي دونم..."
سرمو تکون دادم و سعي کردم اين جدال دروني با خودمو زودتر تموم کنم. ديدم امین زير
چشمي داره نگام مي کنه و ھنوز منتظر جواب سوالشه. به زور و با صداي گرفته گفتم:
- تلاش براي زنده نگه داشتن يه آدم در نظر تو پول ھدر دادنه؟
شونه ھاشو انداخت بالا و با يه حالت کاملا بي تفاوت و خونسرد گفت:
- آدم داريم تا آدم.
- منظور؟
- آدماي کثیف و ھرزه ھرچه زودتر بمیرن بھتره.
دوباره قلبم تیر کشید. انگار با ھر کلمه اي که مي گفت منو شکنجه مي کردن. ناخوداگاه
ياد روزي افتادم که بعد از کلي مقدمه چیني، به پدرم گفته بودم " يه سري داروي خاص و
گرون ھست که خیلیا بھش محتاجن و مي تونیم با يه قیمت خوب واردشون کنیم." بعد
از اينکه فھمیده بود داروھا مال چه بیماري ھستن با عصبانیت گفته بود " من سرمايه امو
براي آدماي ھرزه و آشغالي که رفتن کثافت کاريشونو کردن و حالام درد و مرض گرفتن
حروم نمي کنم". وقتي با ناراحتي گفته بودم " ولي ھمه از کثافت کاري نیست که مريض
مي شن" خیلي راحت گفته بود " آدم رفتني بايد بره، حالا يه کم زودتر يا ديرتر، مردني
بالاخره مي میره".
اون روزا وارد کردن اون داروھا فقط يه حس ھمنوع دوستي در من ايجاد مي کرد. فقط
حس اينکه کمک کنم چند نفر راحت تر و با زجر کمتري بمیرن، اما کم کم موضوع برام فرق
کرد و تبديل به يه عشق شد. شايدم يه جور جنگ خاموش با پدرم. پدري که فکر مي کرد
"مردني بايد بمیره و ھر چه ھم زودتر بھتر!"
امین ھنوز داشت حرفاشو ادامه مي داد و دلايل احماقانه اش براي پافشاري روي
نظرشو ارائه مي کرد.
- ... اصلا اگر حساب کني ھمین آدما چه ضرري به دولت و سرمايه داراي يه کشور مي
زنن سرت سوت مي کشه. از خرج آزمايش و دوا درمونشون بگیر تا ھزار و يک چیز ديگه.
ھرچیم بیماريشون بیشتر پیشرفت مي کنه داروھاشون گرون تر مي شه. مي دوني
ايندفعه براي يه باکس ١٢ تايي چقدر پول دادم؟ آخه اين عقلاني...
ديگه نذاشتم حرفشو ادامه بده. با صدايي که مي لرزيد و سعي مي کردم تبديل به فرياد
نشه گفتم:
- بسه ديگه، بسه.
با دستاي لرزون کیف پولومو در اوردم و دو تا تراول ١٠٠ تومني از توش کشیدم بیرون و
گذاشتم رو داشبورد ماشین. فوري گفت:
- اي بابا! من که منظورم اين نبود.
يه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به پشتي صندلي ماشین.
- منظورت ھرچي که بود مھم نیست، يه چیزي ازت خواستم برام تھیه کردي حالام
پولشو بھت دادم.
بعدم با تاکید اضافه کردم:
- ھمونطوري که ھردفعه باھات حساب مي کنم. من خوشم نمیاد زير دين کسي باشم.
وقتي اينو شنید انگار بھش خیلي برخورد که با يه خنده ي مضحک و مصنوعي تراولا رو از
رو داشبرد برداشت و گرفت جلومو با لحني که سعي مي کرد خیلي دوستانه باشه
گفت:
- اين حرفا چیه عزيزم، مگه من و تو اين حرفا رو داريم؟ حالا باشه پیشت بعدا حساب مي
کنیم.
با بي حوصلگي دستشو زدم کنار و با پوزخند حرف خودشو به خودش تحويل دادم:
- به ھمین زودي يادت رفت؟ شماھا اگر ازين ولخرجیا بکنین که کلاتون پس معرکه اس!
يه لحظه حس کردم بدجوري جا خورد و خیط شد. ازين حس قندتو دلم آب شد و ازينکه
تونسته بودم يه جوري بسوزونمش ذوق زده شده بودم.
تراولارو انداخت رو داشبرد و با عصبانیت گفت:
- به درک! نگیر. عجب گند دماغي ھستي تو ديگه!
با خونسردي گفتم:
- امین احترامت دست خودت باشه، براي من يه چیزي خريدي منم پولشو دادم بھت.
ديگه مشکلت چیه؟
- من اين تراولارو آتیش مي زنم!
خواستم بگم " دروغ که حناق نیست! اگر مي خواي نشون بدي خیلي مردي و اصلا
چشمت دنبال مال و منال نیست ھمین الان از پنجره بندازشون بیرون!" ولي ساکت
موندم و فقط سرمو به علامت تاسف به حالش تکون دادم.
بعد از چند دقیقه رسیديم به ھمون آدرسي که بھش داده بودم و وقتي گفتم
"ھمینجاس" يه نگاھي به کوچه کرد و گفت:
- يه بار ديگه ھم اينجا رسونده بودمت انگار.
- آره؟ چه جالب!
- خونه ي دوستته؟
گفتم:
- آره..
و خیلي سريع و زير لبي ازش تشکر کردم و خواستم در ماشینو باز کنم که يھو دستمو
گرفت.
- انوش؟
بدون اينکه نگاش کنم گفتم:
- بله؟
- معذرت مي خوام که سرت داد زدم. آخه عصبي مي شم وقتي مي بینم با من عین
غريبه ھا رفتار مي کني.
يه لحظه تو چشماش نگاه انداختم و احساس کردم ھمه ي دروغا و رياکاري ھاي دنیا تو
چشماش جمعن. خیلي دلم مي خواست سرش داد بزنم و بگم از ھر غريبه اي برام
غريبه تري، بگم که ريخت نحس و رفتاراي مزخرفتو فقط به خاطر اينکه محتاج داروھايیم
که برام میاري تحمل مي کنم. خواستم بگم...ولي به جاي ھمه ي اون حرفا فقط آروم
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- مھم نیست..
و با عجله از ماشین پیاده شدم و باھاش خداحافظي کردم. داشتم مي رفتم ته کوچه که
برام دو تا بوق زد و سرشو از شیشه کرد بیرون گفت:
- راستي داروھارو نبردي.
چند لحظه فکر کردم و بعد گفتم:
- نبرم بھتره، نمي خوام اينجايي که مي رم جعبه رو ببینن و ھي مجبور شم مثل تو
بھشون جواب پس بدم!
با زيرکي گفت:
- مگه اينا ھم مي دونن اين داروھا مال چیه؟
- ھرکسي ممکنه بدونه.. خداحافظ.
پشتمو کردم و رفتم جلوي در و منتظر شدم که بره تا زنگو بزنم. پاشو گذاشت رو گاز و با
صداي جیغ لاستیکاش که دور مي شد میله ھاي زندان و اسارتم از دور من باز شدن و
احساس راحتي کردم.
زنگو زدم، بعد از چند لحظه چراغ آيفون تصويري روشن شد و بدون اينکه حرفي بزنه درو
برام باز کرد و رفتم تو. از کنار باغچه ي کوچولوي حیاط که گذاشتم يه نفس عمیق
کشیدم و سینه امو از بوي عطر درختا و چمناي خیس خورده پر کردم. ھمیشه وارد اين
حیاط که مي شدم ضربان قلبم مي رفت بالا و ھیجان ھمه ي وجودمو مي گرفت. فکر خوش اينکه تا چند لحظه ي ديگه مي بینمش ضربان قلبمو تند تر مي کرد. وارد راه پله ھا
شدم و ھمونطور که از پله ھا مي رفتم بالا با خودم گفتم " يعني اين عشقه؟ ...
نه،عشق نیست... ديونگیه.. ولي مي دوني چیه؟ ...من عاشق اين ديونگیم..." با اين
فکر يه لبخند اومد رو لبم، پامو از پله ي آخر گذاشتم تو پاگرد طبقه ي دوم که ديدم با
لبخند ھمیشگیش تو چارچوب در وايساده و منتظرمه...

ادامــــه دارد ......
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
مرد

 
مــــن او _ قسمت چهارم



در خونه رو باز کردم و مثل ھمیشه با خوشحالي تو چارچوب در منتظرش وايسادم تا بیاد
بالا. صداي پاش از طبقه ي پايین مي اومد و منو ياد اين موضوع مي انداخت که صداي
نزديک شدن پاھاش با بالا رفتن ضربان قلبم نسبت مستقیم داره! ازين فکر لبخند اومد رو
لبام و يه نفس عمیق کشیدم که بیشتر به خودم مسلط باشم. پاشو از رو پله ي آخر
گذاشت تو پاگرد طبقه ي دوم و سرشو بالا کرد و نگام کرد که با ديدن پاي گچ گرفته و
پیشوني پانسمان شده اش ھمه ي ھیجانم به نگراني تبديل شد. تو يک ثانیه خودمو
ديدم که ۵ تا پله رو باھم پريدم پايین و دارم با ترس و اضطراب بھش مي گم:
- چي شده؟
انوشه که از عکس العمل من جاخورده بود با خنده گفت:
- من بايد از تو بپرسم چي شده! چه جوري ازين ھمه پله باھم پريدي؟!
با نگراني بازشو گرفتم و گفتم:
- يه دفعه ھم که شده منو جون به سر نکن موقع جواب دادن! بگو با خودت چي کار کردي
دختر.
دوباره يه دونه ازون خنده ھا که از ته دلش بود و صاف ھم میومد مي رفت ته دل منو مي
لرزوند کرد و گفت:
- ھر کاري ھست تو با من مي کني، نه من با خودم!
بازوشو فشار دادم و با تھديد گفتم:
- انوش!
با ھمون خنده ي قشنگش تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- جونم؟
ھمونجوري چند لحظه تو جشماش خیره موندم و يھو کشیدمش تو بغلم و سرشو
گذاشتم رو سینه امو زمزمه کردم:
- جونت سلامت.
خودشو بیشتر چسبوند بھم و با يه صداي بچه گونه گفت:
- فعلا که چلاق شدم!
رفتم عقب و دوباره نگاش کردم .
- نمي گي چي شده؟
با لبخندي که مي دونست مي تونه ھرچي آرامش تو دنیاس بھم بده گفت:
- چیزي نیست عزيزم... يه تصادف کوچولو کردم.
- با چي تصادف کردي؟!
- يه موتوري زد بھم.. اما مي بیني که ھیچیم نشده.
با اخم نگاش کردم و گفتم:
- ھیچیت نشده؟ البته بازم خدارو شکر..ولي مي خواي بعد از رفتن منم ھمینجوري از
خودت مراقبت کني؟ من فقط تاحالا ھمین يه خواسته رو ازت داشتما.
با صداي لرزون و حالت برافروخته گفت:
- عماد! باز شروع کردي؟ ديگه ايندفعه حتي نذاشتي بیام تو! از تو ھمین راه پله ھا داري
شروع مي کني؟
خیلي جدي و مصمم نگاش کردم و گفتم:
- ھمین جا و براي آخرين بار به من قول بده. قول بده که از خودت درست مراقبت مي
کني، قول بده که فکراي مزخرف نکني، قول بده تو خیابون، موقع رانندگي، موقع راه رفتن
حواست جاي ديگه نباشه و مواظب خودت باشي.
مي فھمیدم داره سعي مي کنه آرامش خودشو حفظ کنه.
- عزيز دلم، تقصیر من نبود که، بالاخره اتفاقه ديگه.
- انوشه قول بده .
با عصبانیت و چشماي پر از اشک گفت:
- عماد!
- قول بده...
يھو احساس کردم لبريز شد، بغضش ترکید و با جیغ گفت:
- باشه.. قول مي دم ...ولي..
ديگه ھق ھق گريه اش نذاشت ادامه ي حرفشو بزنه. کشیدمش تو بغلم و تا مي
تونستم به خودم فشارش دادم. عین يه دختر کوچولوي مظلوم و بي دفاع که داشتن
عروسک محبوبشو به زور ازش مي گرفتن گريه مي کرد و منم عین يه پدر مستبد باھاش
رفتار مي کردم. مي دونستم گاھي زيادي بھش زور مي گم و تحت فشار روحي قرارش
مي دم، اما چاره اي نداشتم. خودم ازون بدتر و داغون تر بودم. ولي بايد مطمئن مي
شدم يه وقت کار دست خودش نمي ده. نمي تونستم نگرانش نباشم. ھر وقت به طور
مستقیم و غیر مستفیم مي گفت زندگي بدون من براش مسخره اس تنم مي لرزيد.
دختر مغرور و لجبازي بود، مي دونستم که قابلیت ھرکاريو داره و به ھمین خاطرم بايد از
حالا باھاش اتمام حجت مي کردم. مثل ھمیشه تو ذھنم براي ھزارمین بار خودمو
شماتت کردم که حاضر شدم بھش نزديک شم.. " اما آخه مگه برام راه ديگه اي ھم
گذاشته بود؟ از ھر راھي رفتم که يه جوري از خودم دورش کنم نشد.. يعني نذاشت...
خدايا آخه اين چه سرنوشتیه؟"
با ناراحتي به انوشه که ھنوز داشت تو بغلم گريه مي کرد نگاه کردم. شايد خیلي از
پسرا دنبال اين بودن که بتونن حتي چند کلمه باھاش حرف بزنن... ھیچي کم نداشت...
" خدايا نمي دونم به خاطر اين نعمتي که بھم دادي و مي تونم اينجوري نزديک خودم
لمسش کنم ازت تشکر کنم يا به خاطر اين زجري که با ھر دفعه ديدنش مي کشم کفرتو
بگم..." يه نفس عمیق کشیدم و سعي کردم فعلا حواسمو به " حال" متمرکز کنم. چیزي
که ھمیشه و از اول انوشه ازم خواسته بود. اينکه " بیا از حال لذت ببريم..."
از تو بغلم کشیدمش بیرون، با دستم چونه اشو گرفتم و با لبخند نگاش کردم و گفتم:
- بسه ديگه قشنگم.. من که چیزي نگفتم. فقط مي خوام قول بدي که مراقب خودت
باشي..ازتم ممنونم که قول دادي، مي دونم که ھمیشه سر قولت مي موني.
با يه حالت بامزه که به خندم انداخت آب بینیشو کشید بالا و گفت:
- تو از من قول نمي خواي، مي خواي منو شکنجه کني.
با ھمون خندم گفتم:
- بس که من آدم بديم!
و بعدم ھرچي زور تو وجودم بود سعي کردم جمع کنم و يھو از رو زمین بلندش کردم.
- نکن عماد! بذار خودم میام.
- بیا بريم ببینم، به تو باشه که تا صبح مي خواي وايسي اينجا گريه کني!
از چندتا پله ي باقي مونده رفتم بالا و با پام درو باز کردم و گذاشتمش زمین. يه لحظه
سرم گیج رفت و احساس کردم بدجوري نیروم داره تحلیل مي ره، خیلي سريع تر از قبل.
انگار از رنگ پريدم فھمید و با نگراني گفت:
- خوبي؟ آخه چرا اينجوري به خودت فشار میاري قربونت بشم؟
سعي کردم به روي خودم نیارم و با لبخند گفتم:
- آخه توي ۴۵ کیلويي، فشاري براي ھیکل گنده ي من داري؟
- ھمچین مي گه گنده انگار ھیولائه!
با خنده رفتم طرف آشپزخونه و دو تا شربت درست کردم اوردم گذاشتم رو میز. مانتو و
روسريشو در اورده بود و ھمونطور که کلیپسشو بین دندوناش نگه داشته بود جلوي آيینه
ي کنار در داشت موھاشو جمع مي کرد. رفتم پشتش، دولا شدم دستمو انداختم دور
کمرشو سرمو گذاشتم رو شونه اش و از تو آيینه نگاش کردم. چشمھا و نوک دماغش
ھنوز به خاطر گريه اي که کرده بود قرمز بودن. با لذت نگاش مي کردم و دلم مي خواست
چشمامو از ديدنش سیر کنم، اما مي دونستم که ھیچ وقت سیر نمي شم. آروم کنار
گوشش گفتم:
- ما به ھم سلام کرديم؟
بدون اينکه به من توجه اي کنه موھاشو برد بالاي سرشو با کلیپس بسته شون. خودمو
کشیدم عقب و اونم برگشت به طرفم و با اخم گفت:
- نه خیر!
دوباره دستمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش جلو، صورتمو بردم پايین و پیشونیمو
چسبوندم به پیشونیش و گفتم:
- پس سلام!
اي که به زنجیر A دستاشو اورد بالا قفل زنجیرِ تو گردنمو برد پشت گردنم و پلاک طلاي
آويزون بودو اورد جلو. اين زنجیر ھديه ي تولدم بود که خودم ازش خواسته بودم و عزيزترين
ھديه اي که مي تونستم ھمیشه ھمرام داشته باشمش.
با انگشتام آروم به پشت گردنش فشار اوردم که سرشو بیاره بالا و تو چشمام نگاه کنه و
دوباره گفتم:
- سلام...
آروم گفت:
- سلام...
و خیلي نرم سرشو اورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام. مثل ھمیشه از طعم و حس داغي
لباش يه لذت بي نظیر زير پوستم دويد و خیسي زبون و دھنش لذتمو چند برابر کرد. بازم
مثل ھمیشه چند ثانیه ي اول ھیچ چیز دست خودم نبود و فقط با ولع و اشتیاق لباشو
مک مي زدم و محکم مي بوسیدمش، اما بعد از چند لحظه به خودم اومدم و سرمو
کشیدم عقب. مي دونستم مثل ھمه ي موقع ھاي ديگه ازينکار عصباني مي شه اما
دست خودم نبود، مي ترسیدم، از آسیب زدن بھش مي ترسیدم، از آسیب زدن به اين
موجود ظريفي که جلوم وايساده بود و توي چشم بھم زدني شده بود عزيز ترين موجود
زندگیم. حتي گاھي اينقدر ديونه مي شدم که از نزديک شدن بھشم مي ترسیدم و
ناخواداگاه اونم آزار مي دادم.
چشماشو باز کرد و با اعتراض گفت:
- عماد! ھمیشه بايد حال آدمو بگیري؟
گردنشو بوسیدم و از خودم جداش کردم و گفتم:
- خانمي، باز بحثاي ھمیشگي رو شروع نکن. توروخدا منو ترسامو درک کن.
- درک نمي کنم! اصلا ھم درک نمي کنم. تو خودتم مي دوني اينجوري...
نذاشتم ادامه بده حرفشو، ھلش دادم طرف مبلا و گفتم:
- بیا بريم شربتتو بخور عزيزم. گرم مي شه ھا.
- نمیام!
- باز بغلت مي کنم بھم فشار میادا!
با حرص گفت:
- ھمیشه ھمه کارت زوريه!
و بعدم رفت رو يکي از مبلا نشست. با خنده رفتم نشستم کنارش و لیوان شربتو دادم
دستشو گفتم:
- حالا شدي يه دختر خوب!
يه شکلک برام دراورد و چیزي نگفت. گذاشتم شربتشو تا آخر بخوره و بعد گفتم:
- خب، چه خبرا؟ امروز چي کارا کردي؟
- ھیچي! صبج تا ظھر که تو بیمارستان و کلانتري براي رضايت دادن به اين کسي که بھم
زده بودم.
- خوب کار کردي رضايت دادي عزيزم.
- اتفاقا اين امین بي شعور اصلا با تو ھم عقیده نبود!
مثل ھمه ي موقع ھايي که از پسر عموش حرف مي زد قیافه اش توھم رفت و با يه
حالت بیزاري جوابمو داد. با خنده گفتم:
- عیب نداره، ھرکي يه جور به زندگي نگاه مي کنه. ديگه چي کارا کردي؟
- بعد ازظھر تا عصرم که تو شرکت بودم و بعدم امین اومد دنبالم و تو ماشینم باز کلي سر
داروھا باھم بحث کرديم که ديگه آخراش دلم مي خواست با ھمین دستام خفه اش کنم!
با تاسف سرمو تکون دادم و گفتم:
- شايد ھمون باباي تو و امین درست مي گن...
- عماد! باز چیزايي نگو که دلم بخواد تورو ھم خفه کنم!
دستامو به علامت تسلیم بردم بالا و گفتم:
- باشه خانم خشن! حالا داروھا کجاس؟
شونه ھاشو انداخت بالا و گفت:
- نمي خواستم اين پسره بفھمه داروھا به اينجايي که منو رسونده ربط دارن. گفتم
دستش باشه تا بعدا خودم ازشون بگیرم. فعلا ھنوز سري قبلي تموم نشده، آره؟
يه آه کشیدم و گفتم:
- آره عزيزم، ھنوز تموم نشده.
و براي اينکه بحث کش پیدا نکنه حرفو عوض کردم و بعدم سعي کردم ديگه حرفي نزنم
که باز ناراحتش کنه. بعد از اينکه حرفامون تموم شد باھم پاشديم رفتیم تو آشپزخونه و با
کلي شوخي و مسخره بازي براي شام غذا درست کرديم، گاھي چشم تو چشم
مي شديم و مي فھمیدم ته دل ھردومون مي لرزه ولي ھیچ کدوم به روي خودمون نمي آورديم.
نشسته بودم جلوي تلويزيون و لیوان چايیمو سر مي کشیدم و منتظر بودم انوشه ھم
بیاد کنارم بشینه که ديدم رفت نشست پشت اپن آشپزخونه و چند تا ورقم گذاشت
جلوش.
- چرا نمیاي اينجا خانمي؟
- چند تا نامه از وزرات بھداشت اومده بايد بخونم و براي فردا جواباشونو آماده کنم. زياد
طول نمي کشه، میام پیشت.
- باشه عزيزم، به کارت برس.
نگام به صحفه ي تلويزيون بود اما ھمه ي حواسم طرف اپن آشپزخونه. ناخوداگاه ھي
سرم مي چرخید طرفش و حرکات دست و سرشو با چشمام دنبال مي کردم. سرش
پايین بود وبرگه ي جلوشو مي خوند و يه چیزايي ھم رو يه ورقه ي ديگه يادداشت مي
کرد. درست مثل روز اولي که ديدمش. اونروزم پشت میزش نشسته بود، سرش پايین
بود و ورقه اي که دستش بودو داشت مي خوند....
* سرشو بالا کرد و برگه اي رو که داده بودم دستش گرفت طرفم و گفت:
- متاسفم آقا... ما فقط دارو رو به داروخانه ھا تحويل مي ديم، به علاوه اصلا اين دارو رو
وارد نمي کنیم.
- بله، ھمکارتونم ھمینو گفتن، اما آقاي دکتر ... که دوست پدرتونم ھستن به من گفتن
بیام اينجا و با خود شما صحبت کنم.
با سردرگرمي سرشو تکون داد و گفت:
- حتما ايشون نمي دونستن که ما اين دارو ھارو وارد نمي کنیم.
نسخه رو از رو میزش برداشتم و گفتم:
- باشه، ممنون. عذر مي خوام مزاحم وقتتون شدم.
داشتم مي رفتم طرف در که دوباره صدام زد.
- مي بخشید آقا...
برگشتم طرفش.
- بفرمايید؟
با ناراحتي يه نگاه گذرا بھم انداخت و گفت:
- من خیلي متاسفم. مي دونم اين دارو براي بیمارانیه که تو وضعیت بحراني به سر مي
برن و براي کاھش درد و ناراحتیشون خیلي موثره.
- خودتونو ناراحت نکنید، مھم نیست، اون شخص الآن تو وضعیت بحراني به سر نمي بره،
اين داروھارو براي زماني مي خواد که ديگه اينقدر حالش بده که حتي نمي تونه از خونه
بیاد بیرون.
با يه لبخند دلنشین گفت:
- خوب.. پس ھنوز فرصت ھست. من بھتون قول نمي دم اما ممکنه بتونم براتون تھییه
اشون بکنم. اگر مايلید شماره اتونو بذاريد اينجا تا ھروقت خبر شد باھاتون تماس بگیرم.
ايندفعه با دقت نگاش کردم. از پشت میزش بلند شده بود و قد و ھیکل ظريفش بیشتر به
چشم میومد. اول که وارد اتاقش شده بودم با اخم و خیلي جدي باھم برخورد کرده بود و
حالا...! يه لحظه چشمم تو چشمش افتاد و احساس کردم يه چیزي تو دلم تکون خورد
اما مثل برق و باد گذشت و حتي اجازه ندادم به مغزم برسه. صورت قشنگ و ظريفش
مھربون تر از چند دقیقه ي قبل شده بود و با يه لبخند منتظر بود جوابشو بدم. ھمون موقع
در اتاقش باز شد و يه دختر ھمسن و سالاي خودش اومد تو و گفت:
- انوشه اون نامه ھايي که تو کارتابلت گذاشته بودمو خوندي؟
يھو صداي دختره که گفت "انوشه" تو گوشم زنگ خورد و با خودم گفتم پس اسمت
انوشه اس! جوابي که داد و اينکه دختره کي از اتاق رفت بیرون اصلا يادم نیست. فقط
ديدم دوباره داره نگام مي کنه و منتظره که جوابشو بدم. دستمو کردم تو جیب کتمو
کارتمو دراوردم و چند قدم رفتم طرف میزش.
- اين کارت محل کار و شماره ي موبايل منه. اگر خبري شد لطف کنید با يکي ازين شماره
ھا تماس بگیريد.
کارتو برداشت و يه نگاه کرد و گفت:
- حتما.
ناخوداگاه دوباره تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
- ممنون..
و سريع از اتاقش خارج شدم*....

ادامــــه دارد ......
منم فرزند ایران از نسل کوروش و داریوش بزرگ نه از نسل دروغ و فریب
     
  
صفحه  صفحه 7 از 125:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA