انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

همسرم الهام و اشتباه من


میهمان
 
« قسمت دهم »
فقط امیدوار بودم اشتباه فکر کرده باشم... درو آروم باز کردم و رفتم تو... راستش شاکی شدم و رفتم واسه دعوا و میخواستم همه چی رو تموم کنم... دیگه برام مهم نبود چی میشه... آینده هادی چی میشه... میخواستم قید الهام رو بزنم... رفتم پشت در حال... چراغا خاموش بود... تو حال کسی نبود... کفشهای اون نامرد رو دیدم... یه لحظه تصویری از سکس الهام و کامران اومد جلوی چشام... نمی دونم چرا ترسیدم برم تو... قفل شده بودم... نمی تونستم برم تو... صدای مجهولی اومد... فکر کنم صدای کامران بود که داشت چیزی میگفت!... احساس کردم کیرم داره میاد بالا... تو این وضعیت وقت بالا اومدنه!؟! چرا کیرم اومد بالا... چشم به پنجره اتاقم افتاد که چراغش روشن بود... مثل اینکه توی اون اتاق بودن... همون اتاقی که من اون شب با ساناز عشق و حال میکردم و کامران و الهام از پشت همین پنجره مواظب ما بودن و داشتن حال میکردن... آروم خودمو رسوندم پشت پنجره... نشستم... چون تو حیاط چراغی روشن نبود و تو اتاق روشن بود اونا خوب نمی تونستن بیرون رو ببینن و جرات پیدا کردم از گوشه پنجره سرمو بیارم بالا و تو اتاق رو نگاه کنم... کم کم اومدم بالا و چشامو باز باز کردم... کسی نبود... یعنی چی؟ کجان؟ سریع برگشتم و آروم در حال رو باز کردم... خیلی تاریک نبود... متوجه چراغ اتاق خواب شدم که روشن بود... مطمئن شدم تو اتاق خوابن و روی تخت... صدای تخت میومد... رفتم پشت دیوار راهرو... سرک کشیدم... دنیا رو سرم خراب شد... میخواستم داد بزنم... ای وای ای وای
من از پشت اونا رو دیدم... الهام به کمر خوابیده بود و پاهاشو داده بود بالا... کامران افتاده بود روش و دستشو برده بود زیر کون الهام... هی تلمبه میزد و ناله های الهام که گوشم میپیچید... هی میگفت : اوه اوههه یواش یواشتر... آه ا اهههه... و صدای نفس کشیدن های تند تند کامران... فکر کنم دیر رسیده بودم... بدن کامران خیس عرق بود و معلوم سری اول نیست و احتمالا برای بار دوم افتاده به جون الهام... مونده بودم چیکار کنم... ولی باز اون حسه اومد... ایندفعه فرق میکرد... دیگه لمس الهام یا دیده شدن بدن الهام نبود... ایندفعه خود الهام لخت مادرزاد زیر کامران بود که داشت تکون میخورد... یهو تلمبه زدنای کامران سریع شد... اوه اوه اه آه ههههههههه هووووومممممم... صدای الهام درآمد... آخ جووووووون چیه کامران... وووووووووی... یهو کامران کیرشو بیرون کشید و رفت بالا سرش و کنار دراز کشید و کیرشو گرفت جلوی صورت الهام... زاویه دید من بد نبود و میشد فهمید چی به چیه... الهام هم دهنشو تا تونست باز کرده بود... کامران تند تند کیرشو میمالید... داشت آبش میومد... ناله های کامران بلند شد... دستشو برد زیر سر الهام و سرشو نگه داشت... کیرشو با فاصله از دهن الهام نگه داشت و... آبش اومد... آههههههه آه آهههههه هههههههههههه... آبشم زیاد نبود... معلوم بود قبلا ارضاء شده و دفعه دومی بود که الهام رو میکرد... آبشو خالی کرد... الهام هم سرش برد جلو و کیر کامرانو کرد تو دهنش و همونطور کثیف شروع کرد به خوردنش... شاید هم آبشو خورد... دیگه کم کم باید میرفتم... با دقت تمام برگشتم بیرون و رفتم تو ماشین... راه افتادم... کجا برم؟!! چیکار کنم؟!! رفتم تو کوچه بغلی و یه بغل وایستادم... ماشین رو خاموش کردم و سرمو رو فرمون گذاشتم... تو فکر اتفاقات امشب بودم... یعنی اگه من اون موقع که رفتم تالار با ساناز سرگرم نشده بودم و میومد خونه مطمئنا خیلی زودتر میرسیدم سر صحنه... آره دیر رسیده بودم... ولی بازم اگه یه ربع دیگه میومدم مطمئنا همین رو هم نمیدیدم و متوجه سکس الهام و کامران نمیشدم... تکیه زدم و به روبروی خیره بودم... نمی دونم چه حس و حالی داشتم... ناراحت و عصبانی بودم!! خوشحال بودم!! مست بودم!! اون حسه هم تو داشت جیز جیز میکرد... من سکس الهام رو با یه مرد دیگه دیده بودم... از آینه وسط متوجه رد شدن ماشین کامران از سرکوچه شدم... چند دقیقه ای رو صبر کردم و گفتم میرم خونه و به الهام میگم تازه از شرکت اومدم تا شک نکنه و مطمئن باشه چیزی نفهمیدم... سعی میکنم خیلی عادی رفتار کنم...
برگشتم خونه... درو باز کردم و با سروصدا رفتم تو تا متوجه اومدم بشه... چراغا خاموش بود! تعجب کردم... شک کردم نکنه کامران نبود؟! ولی ماشینش نبود... رفتم تو چراغ حال و روشن کردم... نیستن... الهام هم نبود و مثل اینکه با کامران رفته... احتمالا بردتش خونه مامان... رفتم تو اتاق خواب و چراغو زدم... بوی عرق و گرمی اتاق هنوز بود... حسابی باهم سکس داشتن... لباس زیرای الهام رو زمین بود... برداشتم... خیس عرق بودن... حتما لباس عوض کرده... اون دامنی که اون شب جلوی کامران اینا پوشیده بود هم رو زمین بود... یه کم خیس بود و بوی کس الهام رو میداد... فهمیدم قبل از سکس باهم کلی عشق بازی کرده بودن و الهام برا کامران عشوه اومد و با این دامن تنگش دل کامران رو آب کرده... رو تخت اثرات آب منی کامران بود... مخصوصا رو بالشت... که مال همین آخرین بار ارضاء شدن کامران بود که دیده بودم... چند لحظه ای نشستم...
الهام بخیال اینکه امشب نمیام همینجوری ول کرده و رفته... احتمالا وقتی بیاد میخواد جمع و جور کنه... برای اینکه ضایع نشه از خونه زدم بیرون و به گوشیم تماس گرفتم... سلام الهام خوبی؟ سلام عزیزم خسته نباشی. تو خوبی؟ (تو دلم گرفتم تو خسته نباشی) امشب قرار بود جای دوستم باشم یادته؟! اون بنده خدا اومده من رفتم تالار ساناز خانم گفت رفتی خونه مامان بیام دنبالت؟ چی!! شرکت نیستی!؟! ا نه نه چیز کن ا من دارم میرم خونه مامان احوالتو میگرفت ا ا یه سری ا بهش بزن از تنهایی در بیاد بعد بیا خونه باشه من دارم میرم ا آژانس اومده باشه برو من یه سری بهش میزنم و میام خونه خداحافظ خداحافظ
بعد مدتی رفتم خونه مادرزن و احوالپرسی که گفتن اون موقع که زنگ زدی الهام رفت خونه هادی رو گذاشته که تو ببریش... باشه... هادی رو برداشتم و رفتم تو خیابونا دور زدن تا معطل بشم و الهام هم خونه رو جمع و جور کنه... نمی دونم با این قضیه کنار اومده بودم یا نه! ولی داشتم آروم میشدم و از اینکه الهام لذت برده ناراحت نشدم... شاید هم حق داشته... چون من کمتر بهش میرسیدم... بهش زنگ زدم و گفتم رسیدی خونه گفت آره عزیزم تو کی میای؟ گفتم دارم میام امشب حال داری بریم عملیات خندید و گفت اگه میشه امشب نه من خیلی خستم کلی لباس شستم و باید بشورم... گفتم باشه فعلا...
رسیدم خونه... ماشین رو بردم تو... هادی جلو جلو رفت... الهام اومد پشت در حال... از دور میدیدمش و رفتم بطرف حال... خیلی عوض شده بود... خیلی شاد و شنگول بود... وقتی رفتم تو بغلم کرد و سرتاپام رو میبوسید و داشت ستایشم میکرد... خیلی مهربون شده بود و آغوش گرمشو بروم باز کرده بود... راستش با اینکاراش فهمیدم حسابی بهش خوش گذشته... و منم خوشحال بودم... هادی رفت تو اتاقش و با اسباب بازیاش شروع کرد به بازی... گفتم چته مهربون شدی؟ چیزی میخوای؟ منو حل داد و نشوند رو مبل... جلوم نشست و دست برد سمت کیرم و خواست زیپمو باز کنه... دستشو گرفتم و گفتم چیه! چیکار میخوای بکنی!؟ فقط لبخند میزد... یه جوری شده بود... دستشو ول کردم و لم دادم... شاید میخواست گناهشو جبران کنه و احتمالا وجدانشو راحت کنه... بهش اجازه دادم کیرمو دراره... باز مثل اون روز... خیلی حرفه ای... از بوسیدن سر کیرم شروع کرد... لیس زدنش.. بعد خوردنش... تمام مدت چش تو چشم بود... منو نگاه میکرد و با لبخندی که داشت کیرمو میخورد... منم نگاه میکردم و... آب داشت میومد... گفتم آبم داره میاد... کیرمو بیشتر کرد تو دهنش و آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآییییی آبم آّب آب آّبم اومد... کیرمو تو دهنش نگه داشت و آبمو خورد و همونطور داشت نگام میکرد... خیلی صحنه عجیبی شده بود... ولم کرد و گفت حالا برو دوش بگیر... بلند شد و رفت سمت آشپزخونه... دوباره گفت بلند شو تا شام رو میارم دوش بگیر و بیا... بلند شدم و رفتم سمت حمام... نگاهم به اتاق خواب افتاد... ملافه نبود و اتاقم هم مرتب کرده بود... رفتم تو حمام و ملافه رو دیدم که تو سفید کننده خوابونده بود... زیر دوش به سکس الهام و کامران فکر میکردم... به عوض شدن و مهربون شدن الهام... یعنی الهام پشیمون شده بود از کارش! یعنی دیگه خطایی ازش سر نمیزنه!
بعد از دوش و شام ازش پرسیدم... ملافه رو چرا شستی؟ گفت خیلی کثیف بوده و باید میشسته... اون شب الهام زود خوابید... معلوم بود حسابی خسته شده... منم که خوابم نمیبرد دوباره فکرمو بکار انداختم... کاش میشد از اتفاقات افتاده امشب باخبر میشدم... من فقط لحظه ی آخر رسیده بودم خونه... با خودم میگفتم کاش با ساناز لاس نمیزدم و بیخیالش میشدم و میومدم خونه و... صبر کن ببینم... نکنه بخاطر اینکه من با ساناز شیطونی کردم الهام هم... آخه شنیده بودم اگه مردی یا زنی خطایی انجام بده طرف مقابلش هم این اتفاق براش میفته و جبران میشه... ولی من که در حد لاس و تماس کوچولو بود... ولی الهام سکس داشته و کامران هم اونو گائیده... نمی دونم... ولم کن... با همین فکرا خوابم برد... فرداش مثل همیشه الهام صدام کرد و گفت برسونمش... گفتم خستم و حال ندارم... اونم گفت ندا خانم که نیست چجوری برم... گفتم زنگ بزن آژانس یا با تاکسی برو... خیلی خوابم میومد دیر خوابیده بودم... متوجه رفتن الهام نشدم... دم دمای ظهر بیدار شدم... رفتم دستشویی که متوجه آب شهوتم شدم که از کیرم آویزون شد... احتمالا بخاطر فکرای دیشب بود... یعنی از اینکه الهام با مردی دیگه سکس داشته لذت میبردم؟!!...
دیگه مثل قبل حساس نبودم و نمی خواستم برم تالار و مواظب الهام باشم... اونا دیگه کار خودشونو کرده بودن و از دست من کاری ساخته نبود... اون مدتی که سخت گرفته بودم اوضاع داشت خوب پیش میرفت ولی اون موبایل لعنتی رو گرفتم اشتباه کردم و این اتفاق افتاد... شبش با هادی رفتم تالار... مشتری اومده بود... ساناز و الهام تو سالن بودن... سراغ آقا کامران رو گرفتم که به اتاق اشاره کردن... رفتم تو اتاق... کامران داشت با مشتری صحبت میکرد... سلامی کردم و رفتم تو... امضای قرارداد که تموم شد با آقا کامران رفتن واسه چک کردن وسایلا که آقا کامران گفت الان برمیگرده... هادی رو ول کردم برا خودش بگرده...
رفتم سراغ مانیتور و دوربین ها رو نگاه میکردم... همه تو سالن بودن... آقا کامران و عروس و داماد و یکی دوتا دیگه رفتن پایین... الهام و ساناز هم تو سالن بودن... خبری نبود واسه همین منم اومدم بیرون... آقا کامران اومد بالا و بقیه هم اومدن... کامران خان رو به الهام کرد و گفت میتونید آتلیه رو به عروس و داماد نشون بدین... الهام هم اومد و راهنماییشون کرد و خودم رفت بالا... عروس و داماد هم پشت سرش رفتن بالا که برن آتلیه رو ببینند. یه ربع ساعتی شد یه عروس و داماد دیگه ای اومدن... خیلی شلوغ شد... حالا که ندا خانم نبود سرشو شلوغ شده بود... منم برا اینکه مزاحمشون نباشم رفتم تو اتاق آقا کامران و هادی رو هم بردم و سرگرمش کنم... کسی متوجه من نشد که رفتم تو اتاق... احتمالا... رفتم صاف سراغ مانیتور... الهام و عروس و داماد اولی از آتلیه اومدن بیرون... الهام با دیدن شلوغی خواست سریع بیاد به ساناز کمک کنه که مثل اینکه ساناز گفت بره پایین تا عروس و داماد دومی به اتفاق خانوادهاشون برن پایین... کامران و ساناز هم تو سالن با مشتری اول سروکله میزدن... پایین چون زیاد بزرگ نیست خیلی شلوغ بنظر میرسید... الهام بنده خدا تنهایی داشت جواب مشتری ها رو میداد... یه ساعتی شد که همه مشتری ها رفتن و منم اومدم بیرون... کامران خان منو که دید گفت: منکه امشب خیلی خسته شدم تعطیل کنیم بیریم... ساناز هم تایید کرد و الهام رو صدا کردم... هادی رو برداشتیم و خداحافظی کردیم... چون هنوز دیروقت نبود گفتم بریم یه جایی دوری بزنیم ، بستنی چیزی بخوریم... تو راه یه بستنی فروشی بود که میشد توش نشست و دو طبقه بود... بالاش واسه خانوادگی... قبلا رفته بودیم... رفتیم و جاتون خالی طبقه بالاش زیاد شلوغ نبود... بستنی ها رو اوردن و شروع کردم به خوردن و هادی هم کنار الهام بود گه گاهی میخورد... چشم به یه گوشتی افتاد که اونورتر ما بودن... عجب چیزی بود... آریش کرده و بدن ورزیده با مانتوی تنگ و... لامسب کیرمو سیخ کرد... ولی شوهرشم بود و نمیشد زیاد دید زد... هر چند الهام هم بود ولی کارش به خودش گرم بود... با خودم این مرده چی میکشه با همچین زن تابلویی... آخ اگه این زن من بود چه دلی میبرد از کامران... تو دلم کس و شعر میگفتم که الهام گفت میره هادی رو ببره دستشو بشوره و آبش بده... طبقه پایین... گفتم برو... منم سعی کردم اون مادرمرده رو دید بزنم... کیرم تو این شانس... بلند شدن برن... ولی وقتی بلند شد... وای وای وای... چشای همه مردای دوروبر از حلقه زد بیرون... این مانتوی تنگ و کوتاهش بالای کون بیرون زدش گیر کرده بود... وقتی بلند شد زاویه دید من نیمروخ بود و غوص کونش آتیشم زد... تا نگاه زنه بهم افتاد که دارم بدجوری دیدش میزنم لبخندی زد و مانتوشو درست کرد... شوهرش خیلی بیخیال بود و باهم رفتن... البته همه مردای اونجا نگاش میکردن ولی فکر کنم من ضایع بازی درآورده بودم... بلند شدم و رفتم پایین که بریم دیگه... الهام نبود... حساب کردم و نشستم... گفتم لابد رفته دستشویی... اونجا سرویس بهداشتی داشت... دیدم خبری نشد... اومدم بیرون که دیدم الهام داره با موبایل صحبت میکنه و هادی رو دستشو گرفته... رفتم نزدیکتر و صداش کردم... جا خورد و سریع خداحافظی کرد و قطع کرد... گفتم کی بود! چرا جاخوردی؟! گفت هیچکی دوستم بود... ترسیدم یهو دیدمت... به هر حال راه افتادیم بسمت خونه...
فرداش صبح الهام صدام کرد و گفت بلند شو مارو برسون ، ندا خانم اینا اومدن... ا؟ بلند شدم و بعد از چایی رفتیم و بعد از احوالپرسی با ندا خانم راه افتادیم بسمت خونه مامان و هادی رو تحویل دادیم... رسیدیم تالار... کامران خان نبود... واسه همین بعد از سلام و علیک رفتم اتاقش... مانیتور دوربین ها خاموش بود... روشن کردم... بیکار بودم نمی دونستم چیکار کنم... ساناز و ندا خانم داشتن باهم صحبت میکردن و از مسافرت براش میگفت... الهام هم وایستاده بود و گوش میکرد... موبایلش زنگ خورد... فاصله گرفت و صحبت کرد... تلفن رو قطع کرد و رفت پایین... رفت تو اون اتاق انباریه... نمی دیدم چیکار میکنه انگار خرت و پرتا رو جابجا میکرد... یه عروس و داماد اومدن و انگار لباس اورده بودن تحویل بدن... که ساناز اشاره کرد برن پایین تحویل بدن... رفتن پایین و الهام از اتاقه اومد بیرون و دفترشو درآورد و امضا گرفت از دوماد و تحویل میگرفت... کامران خان اومد... بعد از احوالپرسی با ندا خانم داشت میومد سمت اتاق... سریع مانیتور رو خاموش کردم و نشستم... بعد از سلام و علیک جکی بهم داد و گفت بی زحمت نقدش کنید... منم گرفتمو رفتم دنبال کارا... بانک شلوغ بود و معطل میشدم... رفتم یه شعبه دیگه و نقدش کردم... برگشتم تالار... مشتری اومده بود و منم رفتم تو اتاق... کامران نبود... مانیتور هم خاموش بود... انگار یه کسی بهم گفت مانیتور رو روشن کن بدون معطلی سریع روشنش کردم... اولین چیزی رو که دیدم جا خوردم... الهام تو راهروی آتلیه داشت برا کامران ساک میزد... باورم نمیشدم... ساناز خانم طبقه پایین داشت با گوشیش ور میرفت... داشتم شاخ درمیآوردم... چقدر نترس بودن... الهام تو راهرو آتلیه زانو زده داره ساک میزنه... چقدر راحتن اینا... انگار نه انگار الهام شوهر داره و کامران زن داره... ممکن یکی بره بالا و اینا رو ببینه... قبلا تو آتلیه اینکارو میکردن حالا تو راهرو... ترسشون ریخته بود... بعد از اون سکس حسابی باهم راحت شده بودن و خیلی راحت شده بودن... کامران سرشو گرفت بالا و مثل اینکه آبش اومد... الهام بدون حرکت موند چند لحظه و داشت آب کامرانو میخورد... چند لحظه بعد بلند شد و خودشو مرتب کرد و اومد پایین و رفت پیش ندا خانم... کامران هم برگشت تو آتلیه... مانیتور رو خاموش کردم و از تالار زدم بیرون... با خودم گفتم اینجوری نمیشه... باید یه فکر اساسی بکنم...
فکری بنظر رسید... مادر الهام یه دایی داره بنام رمضون که توی یکی از روستاهای اطراف شیراز هستند و کشاورزی میکنه... گفتم به بهانه دیدن و عوض کردن حال و هوا چند روزی بریم اونجا تا از دست کامران دور بشیم... شاید بیخیال بشن و دیگه شورشو در نیارن... هر چی من کاری نمیکردم اینا بدتر میکردن...
ظهرش موضوع رو به الهام گفتم و اونم قبول کرد... فرداش من رفتم شرکت و شیفت شبم رو مرخصی گرفتم که با دو روز استراحتم میشد 4 روز...
روز دوم شیفت ظهر که از سرکار اومدم رفتم دوش گرفتم و آماده شدم... ماشین هم برده بودم سرویس... تا روستای دایی رمضون حدود 3-4 ساعتی راه بود... الهام هم داشت چمدونا رو آماده میکرد... گفت چی بردارم و چی بپوشم... اونجا خوب روستاس و کوچیک الهام مجبور بود چادر سر کنه... لباس راحتی هم نمی تونست ضایع بپوشه و تو خونه ی دایی رمضون که پسری داشت حدودا 22 ساله بنام سجاد نمیشد الهام بدون چادر و لباس راحتی باشه... تازه دایی رمضون دایی خودش نبود دایی مادرش بود و خوب با توجه به سنش که حدودا 48 سالش بود دیگه الهام اونو دایی صدا میکرد و مثل دایی خودش باهاش رفتار میکرد...
چمدونا رو بستیم و از محمدآقا اینا و کامران اینا خداحافظی کردیم و حرکت کردیم...
منم خوشحال بودم که دوباره یه راه دیگه ای پیدا کردم و الهام رو از این محیط به یه محیطی با جوی سنگین و مذهبی میبردم تا شاید تغییری کنه و به خودش بیاد...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« قسمت یازدهم »
بعد از طی کردن اون مسافت خسته کننده رسیدیم به روستا (اسمشو اگه بگم تابلو میشه)
چون از قبل خبر داده بودیم با رسیدن به در خونه دایی رمضون ، سجاد رو دیدیم که دم در بود... پیاده شدیم و بعد از احوالپرسی با سجاد ، الهام خیلی سنگین منگین با سجاد برخورد کرد که خوشم اومد... زن یعنی این... فکر کنم الهام داره حجب و حیاشو بدست میاره... خیلی خیلی خوشحال بودم و تو دلم روشن بود... سجاد هادی رو بغل کرد و رفت برای بازی و نشون دادن گوسفندای معروف دایی رمضون... معروف چون رنگ آمیزی بودن و علامت داشتن... خیلی جالب بود... رفتم تو حیاط که دیدم دایی رمضون داره میاد... با اینکه سنش بالا بود ولی خیلی سرحال بود... بخاطر همون روغن حیونی بود که هر روز میخورد... پیاده روی های روزانه و بیل و کلنگی که میزنه اونو سرپا نگه داشته بود... من که از دایی رمضون خیلی خوشم میاد و خاطره زیاد دارم مخصوصا اوایل ازدواجم با الهام... رفتم جلوش و همدیگرو بغل کردیم و یه احوالپرسی و روبروسی گرمی باهم داشتیم... الهام هم مثل همیشه که دایی رمضون رو مثل دایی خودش میدونست و خیلی هم دوسش داشت باهاش دست داد و روی دایی رمضون رو بوسید... من اصلا با موضوع مشکلی نداشتم... دایی رمضون الهام رو مثل دختر خودش میدونست و میگفت خوش آمدی بابا... آخه دایی رمضون دختر نداشت ، دوتا پسر داشت که اولی حسین ازدواج کرده بود تو یکی از شهرای اطراف شیراز زندگی میکرد ، سجاد هم که مجرد بود عاشق دامداری بود و همش دنبال گلش بود ، و متاسفانه دایی رمضون خانمشو از دست داده بود. فکر کنم مریضی داشته... بگذریم...
رفتیم تو خونه... اون خونه کاه گلی که بوش آدمو شاداب میکرد... اکسیژن خالص بود لامسب... خیلی دوست داشتیم واسه همیشه میومدیم اینجا ولی زندگی های الان این اجازه رو نمیده... خونه دایی رمضون خونه که نیست ، باغه... حیاط بزرگ که واسه فوتبال ایام نوروز عالیه و هرسال همه دور هم جمعیم... کنارش که یه باغ بزرگ پر از میوه... تراکتورش که هنوز پابرجا بود... یه آخور بزرگ که توش پر از گاو و گوسفند بود... اون گوشه حیاط لونه مرغ و خروسا... وااااااااااااااااااای خیلی حال میده اینجا... دایی مارو دعوت کرد بریم تو... رفتیم تو و پنکه سقفی که داشت باد خنک میداد... نشستیم و الهام تو آشپزخونه بساط چایی رو بیاره... آشپزخونه کوچیک اما دلنشین... بعد از نیم ساعتی عمه فاطی اومد... خواهر دایی رمضون... کلی خوش و بش و احوالپرسی... اینقدر پرحرفه که نگو... داشت مخم صوت میکشید... الهام هم با عمه فاطی رفت و گفت میره به فامیل سری بزنه... دایی رمضون هم گفت زود برگردی میخوایم شام بخوریم و بخوابیم... ایجور جاها هم لابد میدونید 9 شب میخوابن... سجاد هادی رو اورد که حسابی باهم بازی کرده بودن... الهام هم اومد گفت همه سلام رسوندن... بعد از شام منکه دیگه طاقت نداشتم و رفتم خوابیدم و نفهمیدم کجام...
واسه نماز بیدارمون کردن به هر بدبختی بود نمازو خوندم و دیدم دایی رمضون داره میره صحرا... گفتم این دیگه چه کسخلیه... واقعا همیجوری بود... دوباره خوابیدم... صبح با صدای داغون خروسا بیدار شدم... خیلی میرن تو اعصاب وقتی خوابی و مجبوری به خاطر صدای اینا بلند بشی... بلند شدم و سفره صبحانه که خبری ازش نبود یادم اومد اینجا هر کی دیر بیدار بشه خبری از صبحونه نیست... هیچکی خونه نبود... مثل همیشه... سجاد ، هادی رو باخودش برده بود آخور و احتمالا دنبال گله... دایی رمضون هم که یا صحرا بود یا باغ... الهام هم مثل همیشه ؛ سخت میشد پیداش کرد یا باغ بود ، یا خونه عمه بود ، یا با مرغ و خروسا بود ، یا لب استخر ده بود یا... همه جا میتونست باشه... اینجا دیگه خبری از کامران و کسی مثل کامران نبود... مردا بعد از اذان صبح میرفتن تو صحرا و باغشون تا لنگ ظهر... بعد از ظهر هم میرفتن تا غروب... فکر کنم تنها مردی که این موقع تو روستا بود من بودم...
بعد از خوردن چایی از گشنگی مجبور شدم مثل همیشه برم خونه عمه... خونشون خیلی فاصله نداشت و پیاده رفتم... تو راه بجای صدا بوق ماشینا صدای مروغ و خروسایی که تو کوچه پرسه میزدن میومد و صدای خرو گاو و گوسفند... صفایی بود برای خودش... نزدیک خونه عمه که رسیدم بوی نان خانگی تازه منو دیوونه کرد و بطرف خودش کشید ؛ رفتم تو یالله... عمه اومد جلوم سلام و علیک ، فامیلایی که اونجا بودن و نان میچختن یکی یکی اومدن جلو... الهام هم بود... خیالم از بابت اینجا و الهام راحت بود... اینجا احساس کردم الهام عوض شده و یکی دیگه شده... با چادر زمین تا آسمون فرق کرده... اون الهام که برا کامران ساک میزد و اخیرا بهش کوس داده بود کجا ، این الهام که محجبه نشسته بود و داشت کمک میکرد واسه پخت نان کجا...!!!
جاتون خالی نشستم و نان تازه زدم به رگ... الهام گفت بریم یه دوری بزنیم... رفتم و تو کوچه های روستا قدم میزدیم... هر کی که بهمون میرسید آشنا بود و یه ساعت احوالپرسی... منکه خسته شدم و گفتم بریم خونه... برگشتیم خونه... سجاد هم اومده بود... الهام رفت دنبال پخت غذا ، منم رفتم تو حیاط زیر سایه درخت انار معروف دراز کشیدم و چرتی زدم... با صدای کیری تراکتور دایی رمضون بیدار شدم... دایی گفت : خواب بودی دایی؟ گفتم نه دایی مگه میشه تو این هوا آدم خوابش ببره... بعد از نهار نمی دونید چه قدر خواب میچسبه... من که همش اینجا خوابم... غروب با صدای هادی بیدار شدم... سجاد اومده بود و هادی هم اومده بود سراغ من... سجاد گفت آقا مهران حواستون به هادی باشه من برم یه سری به مرغا بزنم تخم مرغ بیارم واسه شام. سراغ الهام رو گرفتم که گفت با دایی رفته باغ... طولی نکشید که صدای تراکتور دایی اومد... رفتم تو حیاط... جالب بود الهام سوار تراکتور... چقدر خنده دار شده بود... از خندهای من فهمید و به دستش علامت داد... که یعنی مگه دستم بهت نرسه...
شب من که خوابم نمیومد ولی مجبور بودیم دراز بکشیم و چراغا خاموش بود... به هر بدبختی بود خوابم برد و دومین شب هم گذشت و فرداش مثل دیروز... انگار ضبط شده بود... ولی صبح که بیدار شدم سفره و نان تازه بود... الهام بیدارم کرد و گفت میره باغ... منم بعد از صبحانه گفتم برم باغ... رفتم باغ... چه باغی... تهش پیدا نبود... رفتم سرغ درخت دوست داشتنیم... سیب قرمز... عجب درخت تنومند و بزرگی بود... چندین ساله که اینجاست و پر از خاطره است... رفتن ازش بالا خیلی سخته ولی من راشو بلدم... رفتم بالا... خیلی شاخه و برگ داره... زیر پامو نمیدیدم... یه سیب ناز چیدمو پاکش کردم... همونجا شروع کردم به خوردنش که با دیدن یه مار درختی نمی دونم چطوری پریدم پایین و گفتم کیرم تو این شانس... رفتم سراغ بقیه درختا و میوه ها... آخ جون هلو... وااای چه حالی میکنم من...
خیلی زود ظهر شد و باید برمیگشتم... اومدم بیرون و گله رنگین گوسفندای دایی رمضون رو دیدم... سجاد که هادی رو بقل کرده بود داشت میاوردشون آخور. رفتم کمکش... مثل اینکه زیاد بد نبود... ظهر الهام با دایی رمضون با اون تراکتور اومدن... دوباره نتونستم جلوی خندمو بگیرم... خیلی جالب بود... با خودم گفتم سری بعد فیلمشو میگیرم...
خلاصه ظهر و شب کردم و واقعا دیگه خوابم نمیومد... گفتم بذار یه حالی بکنم و رفتم سراغ الهام... اولش ناز کرد و میگفت زشته... اینجا جای اینکارا نیست... اون زمان هم که میومدیم روستا نمیذاشت بکنمش... ولی گفتم بذار تنوع بشه و بزور راضیش کردم... گفت همینجوری خوابیده باید بکنی و بلند نشی که تابلوست... راست میگفت... ما توی اتاق که میخوابیدیم در باز بود و تو حال معلوم بود... همونطور دراز الهام پشتشو بهم کرد و منم مجبور بودم بدون مقدمه چینی و لب و بوس و ور رفتن باهاش بکنمش... گفت فقط آروم... خودم میدونستم که نمیشه همینجوری بکنم توش و دربیارم... همونطوری شروع کردم به مالیدن کون و کوسش... دستمو بردم لای پاش و کوسشو ماساژ میدادم... اونم یه کم پاشا باز کرد که راحتر بتونم بمالم ولی زیاد بالا نمی تونست بیاره... چند لحظه ای که گذشت کوسش داغ شده بود و احساس کردم میتونم شروع کنم... کیرم هم داشت آماده میشد... شلوار و شورتشو از کون گنده کشیدم پایین... خودشم کمکم کرد... دیگه کیرم سیخ شد... مخصوصا وقتی دستم به کون لختش میکشیدم... خودمو کشیدم جلو و کیرمو خیس کردم و دم کوسش میکشیدم... خیس خیس شده بود... سعی کرد تا میتونم آروم آروم بکنم تو... زیاد اذیت نشدیم چون کیرم بدون دردسر رفت تو... تو کوسش خیلی لجز بود و کیرم توش بازی میکرد... انگار به کیرم کرم زده بودم که اینقدر نرم و لیز شده بود... خیلی راحت کیرمو تا دسته کردم تو... شاید بخاطر اینکه مدتی بود نکرده بودم و الهام هم حالی نکرده بود مست شده بود و اینقدر خودشو خیس کرد بود... خیلی چرب بود و تا حالا ندیده بودم کوس الهام اینجوری لیز باشه... حتی مواقعی که خیلی شهوتی میشد هم اینجوری نبود... مثل اینکه توش کرم کرده بود... میخواستم ازش بپرس که مگه کوسشو کرم زده که بیخیال شدم... با خودم گفتم اینجا که الهام نمیتونه کاری بکنه... همه میشناسنش... سجاد هم همش صحرا بود و دنبال گله پس نمیتونه باهاش شیطونی کرده باشه... شاید هم اصلا من اشتباه میکردم و الکی شک کرده بودم... الهام دستشو آورد پشت سرم و فشار میداد یعنی محکم بکن... منم ادامه دادم و تا میتونستم کیرمو تو کوسش فشار میدادم... هر چی بود خیلی خوب بود و کوسشو آبدار کرده بود و تر و تازه کرده بود... به خاطر این تازگی کوس الهام احساس کردم آبم داره میاد کشیدم بیرون و شرتمو گرفتم جلوش... الهام متوجه ارضاء شدنم شد و برگشت و شلوارشو پوشید... منم آروم بلند شدم و رفتم دستشویی... تو دستشویی و زیر نور چراغ متوجه براق شدن کیرم شدم... آره واقعا روغنی شده بود و انگار کرم زده بودم... ولی باز چیزی یه عقلم نرسید و گفتم بعدا ازش بپرسم...
صبح روز سوم گفتم زودتر از خواب بیدار بشم که وقتی فردا شب بخوایم برگردیم شیراز حسرت اینجا رو نخورم... بلند شدم و چایی و نونی خوردم و زدم بیرون... مثل همیشه کسی خونه نبود... صاف رفتم تو باغ و رفتم سراغ درخت سیب... یادم اومد دیروز مار روش بود... ترسیدم برم بالا... رفتم جلوتر... وسطای باغ یه درخت دیگه مثل همین بود... ولی چون دوروبرش چندتا درخت دیگه هم بود و شاخه هاش تو هم بود خیلی سخت بود برم بالا... دوروبر رو نگاه کرده ببینم درخت بهتر هست که برم بالا... نبود... تصمیمو گرفتم و با هزار بدبختی خودمو رسوندم بالا... تا تونستم رفتم بالا...
آخه هرچی میرفتم بالا میوه ها تازه تر میشد... به خاطر اینکه شاخه های درخت های کناری باهم قاطی شده بود و درهم بود دوسه مدل میوه میتونستم بخورم و انگار بهشت بود... یه جای مناسب پیدا کردمو لم دادم... البته دوروبرو خوب نگاه کردم که ماری چیزی نباشه... به دور دستا نگاه میکردم... به کوهها و تپه های اطراف روستا... متوجه گله گوسفندی شدم که دو نفر مرد و زن داشته میبردنشون... گله آشنا بنظر میرسید چون معلوم بود رنگی هستند... آره گله دایی رمضون بود... آره درسته اونم هادیه داره دنبال گله میره... اونم که سجاده... پس اون زنه کیه؟ یعنی ممکنه الهام باشه؟... بهش نمیخوره الهام باشه... در حال دیدن و وراندازی اون زنه بودم ببینم کیه که با شنیدن صدای تراکتور دایی رمضون ریدم به خودم... اگه منو اینجا میدید بیچارم میکرد... گفتم برم پایین... یه کم اومدم پایین که متوجه شدم نزدیک شده و باید همینجا قایم بشم تا رد بشه بعد فرار کنم...
من تقریبا فقط زیر درختو میدیدم و نمی دونستم از کدوم سمت داره میاد... دل تو دلم نبود... گفتم الان منو میبینه و فحش کشم میکنه... خیلی بد میشد... خدا خدا میکردم منو نبینه و رد بشه... خیلی به درختی که من بالاش بودم نزدیک شد... احساس کردم داره متوقف میشه... گفتم اوه اوه منو دید... نکنه پشت سرمه... برگشت دیدم نه نیست... صدای تراکتور و از زیر درخت احساس کردم... بله اومد دقیقا زیر درخت سیب توقف کرد... کیرم تو این شانس...
با خودم فکر میکردم چی بهش بگم که یهو با دیدن تراکتور دایی رمضون شکه شدم...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
سلام به همگی
با تشکر از همه دوستان که اینجا نظر دادن و با تشکر از دوستانی که پیام دادن
آره این داستان نیست و بیان زندگی مردی است که عاشق همسر و تنها پسرشه
من الهام رو دوست دارم و همچنین هادی رو
اگه پدر باشین میفهمین چی میگم
الهام بر عکس نظر برخی از دوستان هرزه نیست اون تا الان فقط با یه غریبه بنام کامران رابطه داشته
بقیه اتفاقات و تماسهاش گفتم که عادیه و تو شلوغی ممکنه همچین اتفاقی برای خانم شما بیفته و دست کسی بهش بخوره و نمیشه گفت هرزه
اگه اون روز تو مزون قصد داشت به اون دوتا مرد حال بده و اجازه بده دست به کونش بزنن دلیلشو بعدا میفهمین و این از روی هرزگیش نبوده
درسته برخی کاراش بد بوده و من باید برخورد میکردم ولی اینجور نمیشد... هنوز هم نمی دونم چرا!
در ضمن اون لحظه ای که سکس داشت من عقلم به این چیزا نمیرسید که موبایل درآرم و فیلم و عکس بگیرم... اگه صدای موبایل رو میفهمیدن چی؟! من اولش قصد داشتم دعوا کنم و همه چی رو تموم کنم ولی نشد یه جوری شدم و یه حسی بهم اجازه نداد که اینکارو بکنم و گذشتم
اگه هم تو داستان دقت کرده باشین و تفکر میفهمید که الهام تا قبل از رفتن به اون تالار و دوست شدن با ساناز و نداخانم که اون فیلم هارو میدیدن اهل این تیپ و کارا نبود... مانتویی بود نه اینقدر تنگ و کوتاه... سکس داشتیم نه اینقدر با احساس و زیبا... ساک میزد نه این قدر با طمع و خوشمزه... آبمو دیگه نخورده بود که حالا خورد... برخوردش با غریبه ها معمولی بود تو فامیل گرم بود ولی الان زیاد فرقی نکرده و با غریبه گرمتر شده... هرزه نیست الهام!
من که گفتم روزی 2 قسمت... لطفا دیگه نگید ادامه بده و بیشتر بذارم اگه زود تمومش کنم خودتون پشیمون میشید چون مجبورم حاشیه ها رو کم کنم و داستان بی مزه میشه...
عکسم مربوط به قسمت آخره که همه چی مشخص میشه و براتون روشن میشه الان در حال حاضر زندگیمون چجوریه...
پس لطفا اجازه بدید همینجور ادامه بدم
من واقعا وقت نمیکنم زیاد بنویسم و بذارم

ولی قول میدم در اولین فرصت جلو جلو بنویسم که بتونم هر روز 2 قسمت بذارم
     
  ویرایش شده توسط: mehranshirazy   
↓ Advertisement ↓
میهمان
 
« قسمت دوازدهم »
شکه بخاطر اینکه یه زن داشت اونو میروند و دایی رمضون کنارش نشسته بودم... این دیگه کیه؟ دایی رمضون گفت : همینجا خوبه دایی ترمز کن... زنه همونطور که دو دستی فرمون رو چسبیده بود ترمز کرد و دایی رمضون تراکتور رو خاموش کرد و گفت : خوب دایی بسه؟ بریم ... زنه تا گفت : باشه بریم از صداش فهمیدم الهامه...!!!
نزدیک بود بزنم زیر خنده... تا حالا ندیده بودم زن تراکتور برونه... ماشالله الهام... تراکتور هم بلد شده... چرا تراکتور رو خاموش کرد؟ نکنه میخوان از درخت میوه بچینند؟! بیچارم اگه منو اینجا ببینن... جلوی الهام بدجوری ضایع میشم... الهام پیاده شد و زیراندازی از عقب تراکتور برداشت و کنار تراکتور پهن کرد... نمی دونستم گریه کنم یا بخندم... از یه طرف اگه منو ببینند آبروم میره ، از یه طرف دیدن الهام با چادر پشت تراکتور خنده داره...
دایی رمضون هم پیاده شد... یه قوطی دستش بود... نمی دونم چی بود؟ فکر کردم برا تراکتورشه میخواد بزنه جایی... الهام چادرشو درآورد و گذاشت رو صندلی تراکتور و گفت : دایی زود باش دیر شد... دایی رمضون هم گفت : من آماده دایی... یعنی چه؟! چرا آماده بشن واسه چی آماده بشن الهام داره چیکار میکنه؟!!!!
یهو قلب وایستاد... زمین و زمان جلوی چشام تیره و تار شد... دست و پام سست شد... داشتم از اون بالا میافتادم... کاش میافتادم و میمردم... الهام شلوار و شورتو تا زانو کشید پایین و به شکم خوابید... داره چیکار میکنه؟ الهام الهام... قلبم داشت کنده میشد... دایی رمضون اومد بالا سر الهام و شلوارشو کلا درآورد... اوه اوه یه خبریه... خودمو آماده دیدن بدبختی و بیچارگی کردم... میخواستم داد بزنم و بگم این دنیای نامرد رو نمی خوام... اشکم داشت در میومد... ولی با دیدن کیر سیاه و داغون و واقعا گنده دایی رمضون که گرفته بود تو دسش و تکون میداد احساس دیگه ای پیدا کردم... چه بخوام چه نخوام تا چند لحظه ی دیگه اتفاقی خواهد افتاد که هیچ وقت فکرشو نمیکردم... کیر دایی رمضون از این بالا وحشتناک بود و پهن... تا حالا اینجوری کیر داغون و پهنی ندیده بودم... این چیه دیگه؟!! دایی رمضون نشست روی پای الهام... کیرش یه کم سفت شده بود و داشت میمالید... الهام هم سرشو برگردونده بود و داشت به کیر دایی رمضون نگاه میکرد و... قربونش برم ... چقدر گنده است ... دایی تو رحم نداری که میخوای با این دسته بیل منو بکنی ... میترسم ها! به مهران میگم دایی میخواد جرم بده ... اگه ولم نکنی جیغ میزنم ... دایی میخندید و کیرشو میمالید... الهام هم ادامه میداد : ووووووووویییی چه کیر سیاهی میترسم دایی چقدر گندس اینو میخوای چیکارش کنی دایی واییییییییی چقدر بده ... با این حرفا و اداهای الهام کیر دایی رمضون آماده شد و سفت بود... دایی رمضون کیرشو میکوبوند روی کون الهام و میگفت : سزای زنی که جلوی داییش با شورت برقصه همینه باید تنبیه بشی... فهمیدم برنامه ها داشتن باهم و دفعه اول نیست... الهام هم جواب میداد : غلط کردم دیگه جلوت نمیرقصم... هی دایی با کیر گنده که فکر کنم سه تایی من بود محکم میزد روی کون الهام... یه صدای شلپ شلوپی راه انداخته بود که نگو... الهام با هر ضربه آخی میگفتم که داشت آبم میومد... یهو اون حسه زد تو مغز کونم... کیرم داشت شلوارمو پاره میکرد... دستمو گذاشتم روی کیرم... حالا دیگه داشتم لذت میبردم وقتی میدیدم الهام زیر دایی رمضون خوابیده و دایی رمضون میخواد با اون کیر عجیب و غریبش جرش بده... الهام : آخ ووووووووییی بکن بکن دایی کیر میخوام وووووووووویییییی آخ آخ اووووووووووووووووووووو دایی قوطیه دستشو روی کیرش خم کرد و مایع ای که از قوطی در اورد مالید به کیرشو دو کوس الهام میمالید... از برقش فهمیدم داستان اون شب و لجزی کوس الهام بخاطر چی بوده... خدا می دونه دفعه چندمه داره کوس میده به دایی رمضون... اوه اوه
دایی رمضون کیر گنده روغنیشو میمالید دو کوس الهام و و گه گاهی فشاری میداد... الهام داشت دیوونه میشد هی سروصدا میکرد... من میترسیدم کسی صداشو بشنوه... الهام : اااااوووووووووووووووووو آهههههه هووووووووم بکن دایی داییییییییییییییییییی آهههههههههههه وووووویییییی... دایی قوطی رو گذاشت کنار و یه کم بلند شد و شلوار الهام رو پایین تر کشید... خودشو تنظیم کرد و با دستاش لای پای الهام رو باز کرد و سر کیرشو فشار میداد... با خودم گفتم عمرا این کیر بره توش... الهام هی سروصدا و آه و ناله میکرد و میگفت بکن دیگه دارم میمیرم... دایی داشت عذابش میداد... هی فشار میداد و سرش رفت تو... الهام آهی آروم کشید و دایی شروع کرد آروم آروم تکون خوردن و کیرشو فشار میداد... با وجود اون روغنی که زده بود ولی بازم کوس الهام برای این کیر تنگ بود...
دایی کیرشو آروم درآورد و اون قوطی روغن رو برداشت و دم کوس الهام خم کرد و مقداری رو ریخت اونجا... دوباره قوطی رو گذاشت و دوباره خودشو تنظیم کرد و کیر گندشو گذاشت دم کوس الهام... اینبار زودتر سرش رفت تو... داشتم چهار چشمی وارد اون کیر داغون رو به کوس زنم نگاه میکردم و واقعا داشتم لذت میبردم... دایی تکون تکون میخورد... الهام هم هی ناله و آخ میزد و آدمو دیوونه میکرد... دایی دوباره لای پای الهام رو باز کرد و فشار داد... کم کم داشت میرفت تو... یه کم کشید بیرون و دوباره فشار داد که صدایی از کوس الهام بیرون اومد... (نمی دونم به این صدای چی میگن ولی خیلی شبیه صدای گو. بود... اگه کسی میدونه بگه چون خیلی حشری کننده است) دوباره یه کم اومد عقب و فشار داد... صدایی نداد ولی الهام آخی کشید... دایی رمضون دوباره کشید عقب و فشار داد... جووون دوباره کوس الهام صدای گو. داد... با هر بار که دایی اینکارو میکرد کیرش بیشتر میرفت تو و جا باز میکرد... یه کم تکون تکون خورد و کشید بیرون و محکم فشار داد که ایندفعه هم صدای کوس الهام بیشتر بود هم داد الهام درآمد... یکی دوبار دیگه اینکارو کرد ولی صدا نداد... من منتظر شنیدن صدای کوس الهام بودم...
چند لحظه ای که از تکون خوردن دایی گذشت دایی آروم آروم کیرشو درآورد... با دیدن سوراخ گشاد شده کوس الهام فهمیده اون پایین چه خبره و اون صداها برای چیه... دایی رمضون یه کم دیگه از اون روغنا رو توی کوس الهام ریخت و دوباره شروع کرد... اینبار تا نصفه کیر گنده دایی رفت تو و انگار گیر کرد... دایی دوباره شروع کرد به فشارهای یه دفعه ای تا راه کوس الهام باز بشه... جوووون یه بار که محکم اینکار کرد کوس الهام چنان صدای گو. بلندی کرد که گفتم جر خورد... واقعا هم داشت جر میخورد... ولی الهام آخ نمی گفتم و همش میگفت جووووون ووووووووووووووووی محکمتر دایی محکمتر... دایی هم دوباره میاورد عقب و دوباره فشار میداد... یه جا دایی با دستم محکم به کون الهام زد که دلم آب شد... چند لحظه ای که گذشت و دایی سعی داشت تلمبه بزنه روی الهام خم شد و احتمالا داشت با تمام وجود فشار میداد چون الهام دادش در آومد و وقتی دایی برگشت یک سوم ازش باقی مونده بود و بقیش رفته بود تو... یه کم دیگه که فشار داد خسته شد و آروم آروم کیرشو کشید بیرون... این دفعه سوراخ الهام گشادتر شده بود و دیگه همونجور موند... خیلی حشری کننده بود... حسابی گشاد شده بود... ولی با وجود این گشادی بازم کیر دایی رمضون نمیرفت تو...
دایی رمضون بلند شد و متکایی که پشت صندلی تراکتور میذاشت واسه کمرش و آورد داد الهام و گفت بذار زیرت دخترم... الهام گذاشت زیرش شکم و کوسش... حالا دیگه کوس و کون الهام اومد بالا و باز باز شده بود... کوس الهام آماده جر خوردن بود... دایی لباس الهام رو بالا زد و الهام لخت تر شد... خیلی جذاب شده بود... دایی رمضون دوباره یه مقدار روغن دیگه ریخت رو کوس الهام و نشست روی رونهای الهام... هی روی کون الهام دست میکشید... نوازش میکرد و داشت با دقت نگاه میکرد... گفت: دایی بزنم به تخته عین مامانتی!!!!!!!!!!!!!!! چی؟ چی گفت؟ مامانت؟ مادرزنم و میگه! یعنی!!! نکنه!!! اوه اوه ماشالله پس خانوادگی آره...
شاخ درآوردم... پس الهام از مامانش یاد گرفته... پس بگو چرا تقریبا هر دو هفته پدرومادر الهام میان ده... پدرزن بدبخت من که از هیچی خبر نداره و وقتی میان ده اون با سجاد میره صحرا یا میره دنبال گاو و گوسفندای عموش... مادر الهام هم اینجا به دایی حال میده... واسه همین دایی رمضون اینقدر جوونه... حالا دیگه کیرم بیشتر سیخ شده بود با فهمیدن اینکه مادرزنم هم به دایی کوس میده خیلی حشری شده بودم... داشتم با دقت رفتن کیر گنده دایی رمضون به داخل کوس الهام نگاه میکردم... تا جایی که قبلا توش بود بی دردسر رفت تو... و بعد انگار گیر کرد... الهام هم شاید درد زیادی نداشت و واسه همین داشت لذت میبرد... چون فقط صدای آه و اوووووی گفتناش بود که به گوشم میرسید... دایی رمضون هم بدجور نفس نفس میزد... شاید به خاطر سنش بود... دایی دوباره شروع کرد به عقب و جلو رفتن آروم و فشارهای یهویی... ولی اینبار داستان فرق میکرد... اینبار الهام کون و کوسش رو داده بود بالا و باز بود واسه همین اون صدای حشری کننده گو. بیشتر شده بود و دایی گه گاهی با شنیدن این صدا میگفت جوووون... بعد از چند لحظه دایی با دستش پهلوهای الهام رو گرفت و خم شد روش و شروع کرد به فشار دادن... الهام کم کم داشت صداش درمیومد... آخ آخ آآآآآخ آه وووووووی یواش آاهههههه آوووو یواش دایی دایی یواشتر... آیییییییییی... دایی صاف شد... و من آب دهنم خشک شد... اون کیر داغون و کلفت دایی رمضون کاملا رفته بود تو و دیگه پیدا نبود... سوراخ کون الهام باز شده بود... لبه های کوس الهام قرمز بود... از سروصداهای الهام متوجه شدم داره درد میکشه... واقعا هم درد داره... انصافا کیر دایی رمضون به کیر آدمیزاد نمی موند... باز تکون ها دایی رمضون شروع شد... سعی میکرد دیگه کیرشو عقب نکشه و همونجور که توش بود تکون تکون میخورد و بیشتر فشار میداد... دیگه از اون بیشتر نمی تونست بکنه تو وگرنه...
بعد از چند لحظه ای صدای گو. که از معلوم بود از کوس الهامه بلند شد... و الهام با هر بار که اون صدا بلند میشد یه آخی میگفت و ناله میزد... فهمیدم دیگه داره جر میخوره... الهام هی التماس میکرد : بکش بیرون دارم جر میخورم... نکن... دایی... و دایی فقط نفس نفس میزد و میگفت باشه... ولی بکارش ادامه میداد... الهام هی میگفت دایی دیروز اذیت نکردی حالا داری امروز اذیت میکنی ها! حدسم درست بود ، بار اولشون نبود.... ولی دایی توجهی نمیکرد و هی روی کون الهام دست میکشید و گه گاهی یه سیلی به کون گنده الهام که حالا موج داشت میزد... دایی رمضون با دستاش الهام رو میاورد بالاتر تا کوس و کون الهام بازتر بشه و شروع کرد آروم آروم تلمبه زدن... من که داشت آبم میومد... با اون حسی که داشتم و دیدن کوس دادن الهام اینم اینجوری و اینکه داره جر میخوره و التماس دایی میکنه داشتم ارضاء میشدم... دست از مالیدن کیرم برداشتم و با دقت داشتم نگاه میکرد و واقعا لذت میبردم... شاید اولین و آخرین باری بود که از کوس دادن الهام لذت میبردم...
چند دقیقه شد که احساس کردم تلمبه زدنای دایی رمضون معمولی شد و سروصداهای الهام به آه گفتنای الهام تغییر کرد... گفتم شاید دایی رمضون رحمش اومده و زیاد نمیکنه توش ولی وقتی دیدم کیر گنده و پهن دایی رمضون تا دسته میره و میاد فهمیدم کوس الهام باز شده و حسابی گشاد شده... گه گاهی هم اون صدای گو. میومد... دیدن کوس و کون بالا اومده الهام و مخصوصا سوراخ کونش که خیلی حشری کننده شده بود لذت منو از دیدن کوس دادن الهام بیشتر میکرد... دعا میکرد دایی رمضون هوس کون نکنه وگرنه باید از کوس و کون الهام خداحافظی کنم... بعد از چند لحظه همینطور که دایی رمضون داشت تلمبه میزد یهو تا ته که رفت نکه داشت و سریع کشید بیرون... همزمان با بیرون کشیدن کیر گندش از کوس الهام ، یه صدای عجیبی داد که مثل اون صدای گو. نبود و صدا بخاطر گشاد شدنش بود... دایی رمضون تا کیرشو کشید بیرون کیرشو گرفت رو کمر الهام و خودشو خالی میکرد... هی قطره قطره از کیره میومد... غلیظ بود... رنگشم زیاد سفید نبود... 7-8 قطره ای شد... چندتا ضربه با کیرش به کون الهام زد و کیر گندشو که آب منی بهش چسبیده بود و انگار هنوز قطره ای از کیرش در حال خارج شدن بود دوباره آروم آروم کرد تو... چه حالی داره میکنه دایی رمضون... باز فشار های یهویی و جلو و عقب شدنای آهسته و باز اون صدای گو. که از کوس الهام میومد... داشت با کوس الهام بازی میکرد و حال میکرد... الهام هم داشت حسابی لذت میبره... حالا دیگه کوس گشاد شده بود و درد زیادی نداشت... اوووووووووی آه ه ه ه ه دایییییی اوووووووووووو آه ه هه.... دایی یه فشار دیگه ای داد و چند ثانیه ای نگاه داشت و آرم دراورد و خواست بلند بشه که دیدن آب منی که داخل کوس الهام پیدا بود یه حس خوبی بهم دست داد... آب شهوتم اومد... یعنی من لذت بردم از اینکه دایی چند قطره ای رو تو کوس الهام خالی کرده؟!!
بلند شد و شروع کرد پوشیدن شلوارش و به الهام میگفت: بلند شو زود بریم تا کسی نیومده. الهام هم بلند شد تا لباسشو بپوشه که باز اون صدا گو. دوباره اومد... الهام جر خورده بود... واقعا دست خودش نبود... تکون که میخورد صدا میداد... شلوارشو کشید بالا و لباسشو درست کرد و خودشو تکوند و زیرانداز رو برداشت... دایی رمضون کیرشو دستمالی میکرد و سوار تراکتور شد و روشن کرد... دست الهام رو گرفت و کمکش کرد تا سوار بشه... همین که الهام خواست سوار بشه دوباره اون صدای گو. اومد و دایی خنده ای کرد و گفت: چته دختر نکنه جلوی مهران هم میخوای صدا بدی... الهام هم تقصیر شماست دیگه اون همه روغن ریختی... راه افتادن... دایی: خوب اگه روغن نمیزدم که نمیتونستم بکنمت. الهام میخندید... و ازم دور شدن... مطمئن شدم که منو نمیبینند... اومدم پایین... همونجایی که الهام کوس داده بود نشستم... رد زیرانداز هنوز بود... رفتم تو فکر و صحنه هایی رو که از بالای درخت دیده بودم و دوباره تو ذهنم مرور کردم... چه کیر گنده و عجیبی داشت... چه کوس گشادی داشت الهام... دست این پورن استارهای فیلمهای سکسی رو از پشت بسته بود... باورم نمیشد الهام چنین استعدادی داره که اینقدر گشاد شد و اون کیر داغون رو تو خودش جا داد... امیدوار بودم بره دستشویی و آب دایی رو که تو کوسش ریخته بود رو خالی کنه...
نیم ساعتی نشستم و با خودم حرف میزدم و فکر میکردم... از شیراز بلند شدیم اومدیم ده که الهام مثلا از کامران و خطرهای دیگه ی احتمالی دورش کنم اوردم و بدتر هم شد... حالا کیری سه برابر کیر کامران کوس الهام رو دریده بود... چرا اینقدر کیر دایی رمضون کلفت و عجیب بود... بخاطر غذاهای حیوانی که اینجا میخوره و کارهایی که میکنه!؟! چرا اینجوری بود؟!! بلند شدم و به طرف در باغ حرکت کردم که برم خونه... تو مسیر با خودم گفتم ما که قراره فردا شب برگردیم شیراز ، با این اوضاع حتما فردا صبح هم همین داستان و دارن و باید یه جوری دیگه نذارم الهام با دایی تنها بره... گفتم اگه بگم امشب بریم اولا قبول نمیکنه و دایی هم نمیذاره بریم ، شایدهم شک کنن... آخه من گفته بودم کاش بیشتر میشد بمونیم... پس بهتره خودمو به الهام بچسبونم و همه جا باهم باشیم.... فردا صبح هم منم مثل الهام زود بلند میشم و میگم منم میام... یا دایی هیچکدوم از مارو نمیبره یا باهم میبره... اینجوری بهتره و دیگه نباید بذارم الهام بیشتر از این از کنترلم خارج بشه... رسیدم خونه... تراکتور جای همیشگیش پارک بود... از چراغ حمام و صدای آب فهمیدم کسی حمامه... دعا کردم باهم حمام نرفته باشن... فکر نکنم همچین ریسکی کنند... رفتم تو الهام رو دیدم و متوجه شدم که دایی رمضون تنهایی رفته حمام... خیالم راحت شد... بعد از سلام و سوال که کجا بودی... گفتم: رفتم تو ده چرخیدم و استخر و اینور و اونور... شما کجا بودین... الهام: ما که از صبح رفتیم تو این باغ و اینور و اونور... علف هرز میکندیم و آبیاری میکردیم و میوه خراب رو جم کردیم و خلاصه کونمون پاره شد... با خودم گفتم کونت نبود و کوست پاره شد... چایی برام اورد و از راه رفتنش که مثل همیشه نبود فهمیدم داره سعی میکنه صدا مدا نده... میخواستم یه جوری بفهمم چقدر گشاد شده و اون صدا رو از نزدیک خودم بشنوم گفتم: حالا که کسی نیست و دایی حمامه یه حالی بده... گفت: نه عمرا الان دایی میاد بیرون و هر لحظه ممکنه سجاد بیاد... چسبیدم بهش و اونم مقاومت میکرد... گفت: شب بهت میدم قول میدم الان نه... با شنیدن صدای در حمام ولش کردم و گفتم وای به حالت اگه شب ندی... امیدوارم تا شب تنگ نشه و یه چیزایی رو حس کنم... الهام هم که معلوم بود ترس تو صورتش بود که اگه دایی نمیومد و مجبور بود بده ، اونوقت که من کوس گشاده و جر خوردشو نشونش میدادم ، چه جوابی میخواست بده با دیدن دایی روحیه گرفت و رفت سراغ نهار...
بعد نهار منکه یه چرتی زدم و به انتظار شب بودم... بعدازظهر الهام گفت میره خونه عمه فاطی و رفت... سجاد و هادی هم دنبال مرغ و خروس بودن... دایی رمضون که داشت خودشو میساخت و روغن حیوانی با نون محلی نوش جان میکرد و تعارف کرد... منم کمی که خوردم داشتم بالا میوردم... نتونستم زیاد بخورم ولی دایی همیجور میخورد... واسه همین سرپاست... خلاصه شب فرا رسید... بعد از خاموش شدن چراغا و گذشت یه ساعت که الهام خواسته بود و میگفت بذار بخوابن من خودمو به الهام چسبوندم... مجبور بودم مثل اون شب دراز و یه ور و بدون حرکت کارمو انجام بدم... کیرمو که سیخ شده بود و منتظر چشیدن کوس الهام بود که ببینم چه خبره چسبوندم به کون گنده الهام... دستمالی کردمو و دیگه طاقت نداشتم... شلوارشو کشیدم پایین... کیرمو دم کوسش تنظیم کردم... الهام دستشو اورد و کیرمو دم کونش گذاشت و برگشت گفت: هوس کون دادن کردم... منکه از نقشش باخبر بودم گفتم نه کون نمیخوام و دوباره دم کوسش گذاشتم... الهام هم میدونست چاره ای نداره و بهونه ای برا کوس دادن نداره خودشو سفت گرفت تا چیزی نفهمم... چیزی نگفتم و کیرمو خیس کردم و گذاشتم دم کوسش و فشاری دادم... تا فشار دادم...
ادامه دارد...
     
  ویرایش شده توسط: mehranshirazy   
میهمان
 
« قسمت سیزدهم »
تا فشار دادم کیرم یهو چپید تو و تا نصفه بیشتر رفت تو... اوه اوه با اینکه خودشو سفت گرفته بود ولی کیرم راحت رفت تو... فشاری دادم و کیرم تا دسته رفت تو... هی میکشیدم بیرون و یهو میکردم تو که صدایی بده و لذت ببرم ولی کیرم تا دسته میرفت تو و اصلا نمیفهمیدم دارم میکنم تو کوسش... حسابی جر خورده بود و روغنی بود... دیدم خیلی ضایع است بروی خودم نیارم... دم گوشش گفتم: چرا اینقدر گشادی؟ برگشت گفت: تقصیر عمه فاطیه هی این روغنای چرت و پرت حیوانی داد من بخورم اینجوری کوسم وا رفته و شل شده... چیزی نگفتم و ادامه دادم... ولی هیچ حسی نداشتم... واقعا کیرم داشت تو کوس الهام بازی میکرد... دوباره اون حسه بیدار شد... گشاد بودن کوس الهام باعث شد صحنه سکسش با دایی رمضون و جر خوردنش بیاد جلو چشام... احساس کردم کیرم داغ شد... الهام یه لرزی گرفت و خودمشو شل کرد... آره ارضاء شد... مثل اینکه خیلی حشری شده بود... بعد از اون سکسش با کیری کلفت و داغون که معلوم بود حسابی بهش خوش گذشته بود حالا با چند بار جلو و عقب شدن کیرم که مطمئنا زیاد احساسش نمیکرد ارضاء شد... منم که دلیل گشادی کوس الهام و ارضاء شدن زود هنگامشو میدونستم الهام رو سفت گرفتم و محکمتر میکردمش... الهام که شل شده بود و دیگه سفت نگرفته بود گشادی کوسش رو بیشتر احساس کردم... چند لحظه ای طول کشید تا احساس کردم دارم ارضاء میشم... چشامو بستم...
رفتم تو حس... لحظه ای که دایی رمضون داشت روغن میریخت دم کوس الهام... لحظه ای که کیر گندشو بزور تو کوس الهام فشار میداد و کوس الهام صدا میداد... سیلی زدنهای دایی رمضون به کون گنده الهام که داشت موج میزد... موقع ارضاء شدن دایی رمضون که چند ثانیه ای تو کوس الهام نگه داشت و بعد بیرون کشید تا چند قطره ی اولشو تو کوس الهام خالی کنه... یهوه کوس الهام صدا داد... همون صدایی که انتظارشو داشتم... خیلی صدای حشری کننده ای بود.. احساس کردم با شنیدن صدای گشادی الهام تحریک میشم... سعی کردم محکمتر بکنم تا دوباره صدا بده ، همینطور هم شد ، صدا داد ، همزمان با صدا دادن کوس الهام منم ارضاء شدم... ولی اینبار از شدت لذت قادر نبودم کیرمو بیرون بکشم و تا آخرین قطره آبمو تو کوس گشاد الهام خالی کردم... الهام برگشت و نگاهم کرد... گفت: چبکار کردی؟ سوختم... خندیدمو چیزی نگفتم... الهام کیرمو بیرون کشید و برگشت و بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن و ستایش کردنم... نمی دونم چرا اینکارو میکرد از اینکه فکر میکرد خیلی لذت بردم... یا از اینکه آبمو خالی کردم توش و اون از داغی آبم لذت برده بود!...
هر چی بود گذشت و منم از شدت خستگی و لذت خوابم برد... صبح ساعتای 7 بود که گوشیم زنگ خورد... گذاشته بودم رو ساعت که بیدار بشم و نذارم الهام با دایی رمضون تنها بره... دیدم الهام کنارم خوابه و خبری نیست... واقعا خوابم میومد... خوابیدم... بیدار که شدم ساعت حدودا 11 بود و از الهام و بقیه خبری نبود... ای کیرم تو این خواب که نگذاشت روز آخر نقشمو عملی کنم و مانع از اتفاق مثل دیروز بشم... آماده شدم و پریدم بیرون... تراکتور نبود... یعنی چی؟ چطور تراکتور رو بردن که من احمق نفهمیدم... با خودم حقته زنتو جر بدن... اینقدر بی عرضم... خیلی از دست خودم و بخصوص الهام ناراحت شدم که اینقدر راحت خیانت میکنه و از اعتماد من و سادگی من شاید سوء استفاده میکنه... این واقعا کمال نامردیه...
با اعصبانیت رفتم تو باغ و بدو بدو اینور و انور باغ میرفتم... گوشمو تیز میکردم که ببینم صدای تراکتور میاد یا نه! خبری نبود... گفتم لابد مثل دیروز تراکتور رو خاموش کردن و کنارش دارن کارشونو انجام میدن... فکر اینکه الان داره الهام چه غلطی میکنه و دایی رمضون خرکیر داره کوس و کون زنمو یکی میکنه داشت دیوونم میکرد... تقریبا تمام باغ رو دویدم و مطمئن شدم تو باغ خبری نیست... نیم ساعت شاید بیشتر شد... نا امید اومدم بیرون... رفتم تو کوچه و اینور و اونور رو نگاه میکردم... راه افتاد تو کوچه و پس کوچه ها دنبال نشونی... بوی تنور و نان تازه خونه عمه فاطی منو امیدوار کرد که الهام اینجاست و داره کمک میکنه... بدو بدو رفتم تو... یالله یالله سلام خوب هستین؟ دوباره عمه فاطی و فامیلا که اونجا بودن احوالپرسی کردن و دیدم الهام نیست... نیم ساعتی هم اونجا معطل شدم... سراغ الهام رو گرفتم که عمه گفت با دایی رفتن صحرا... اوه اوه انگار چیزی کوبیدن تو سرم... همه جا تیره و تار شد... صحرا؟ صحرا دیگه کجاست؟ عمه گفت: صحرا همون مزرعه دیگه... دایی میخواست بره صحرا سراغ زمیناش و محصولش اومد اینجا نون گرفت که الهام خانمم هم گفت منم میام و باهم رفتن... خب چه ساعتی رفتن؟ حدودا ساعتای 10 اینا بود... از کدوم طرف باید برم... منم میخوام برم صحرا و زمین دایی رمضون رو ببینم... الان میگم جواد بیاد باهم برین (داماد عمه)... نه نه نمیخواد مزاحم ایشون بشیم... شما بگید از کجا باید برم و چقدر راهه... عمه راهنماییم کرد و گفت با ماشین نیم ساعتی میشه...
برگشتم خونه و ماشین رو برداشتم و راه افتادم... امیدوارم دیر نشده باشه... تو راه با گله گوسفندی برخورد کردم و مجبور شدم منتظر بشم تا این گله گوسفند رد بشن... دست رو بوق و آهای چوپون ردشون کن کار دارم... بعد 5 دقیقه ای دوباره حرکت کردم... نزدیک زمینای کشاورزی که شدم متوجه تراکتور دایی رمضون شدم که داره از وسط زمینا میاد بیرون. الهام هم بود... گفتم نکنه خبری نیست و من بیخودی فکر بد کردم! یا... نزدیک که شدم توقف کردم و اونام داشتن به طرف من میومدن و مثل اینکه داشتن برمیگشتن... پیاده شدم... نزدیکتر که شدن وقتی درد توی چهره الهام رو دیدم فهمیدم امروز حسابی کوس داده و مطمئن شدم دایی تا تونسته الهام رو جر داده... خیلی شاد و شنگول بود دایی... اونام توقف کردن و... سلام مهندس ظهربخیر سلام دایی صبح شماهم بخیر... خجالت نمیکشی تا این موقع میخوابی؟ حداقل میومد یه بیلی چیزی میزدی! میخواستم بیدار بشم ولی باز خوابم گرفت ببخشید... تو چته الهام! قیافت یه جوریه... دایی جواب داد: هیچی دایی جنابعالی که نبودی الهام بجای تو کار کرده و خسته شده... آره میدونم چقدر هم خسته شده...
الهام پیاده شد و گفت با مهران برمیگردم و سوار شد... دایی هم لبخندی زد و گفت: بریم و راه افتاد... منم نشستم تو ماشین و یه خسته نباشید به الهام گفتم و راه افتادم بطرف مزرعه... الهام گفت: کجا میری؟ گفتم: من زمینای دایی رمضون رو ندیدم میخوام ببینم... الهام نه برگرد ظهره میخوام نهار درست کنم... کنار زمینا که رسیدیم متوجه موتور خونه شدم که تقریبا وسطای زمین بود و دوروبرش درخت بود... گفتم: اونجا چیه؟ گفت: موتور خونه است دیگه... از اینجا به زمینا آب میدن... اگه اشتباه نکرده باشم اینجا باید جایی باشه که دایی رمضون با الهام وداع کرده... اونم چه وداعی...
برگشتیم خونه... بعد نهار دیگه نخوابیدم و گفتم تا آخرین لحظه که میخوایم برگردیم شیراز نباید چشم از الهام بردارم... خلاصه موقع رفتن که شد وسایلا رو چیدم تو ماشین که دایی داشت میومد طرفم و لبخند رو چهرش بود... اومد جلو یه کارت عروسی داد دستم و گفت ماله عباسه... برادر زادش... گفت فردا شب مراسم عروسی دارن و شما هم دعوتید... تشکر کردم و گفتم: من مرخصی ندارم و به هیچ عنوان نمی تونم بمونم و شرمنده... گفت: پس الهام خانم میمونند... هم به عمه کمک میکنه هم تو عروسی هستش... من خودم میارمش شهر یا خودم بیا دنبالشون... با خودم گفتم اگه الهام بمونه باید بیاد جنازشو ببرم... مطمئنم اگه بمونه و منم نباشم هر روز صبح با رفتن سجاد و هادی ، دایی رمضون دمار از روزگار کوس الهام درمیاره ، بعدازظهر هم همینطور ، لابد شب هم کنار هم میخوابن و تا صبح یه کله دیگه میرن و روزی 3بار دایی رمضون کوس الهام رو با کونش یکی میکنه...
نه نه دایی دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم... چه زحمتی دایی... الهام خودشم دوست داره... الانم گفته بهت بگم که نمیاد... چی! رفتم تو... از این پرویی الهام ناراحت شدم... الهام الهام یعنی چی نمیای! بلند زود باش... من تو رو تنها بذارم برم خونه بگم چی! بدو بریم به شب نخوریم... مهران جان میخوای من بمونم! خیلی دوست دارم تو عروسی باشم و اینجا کمک دست دایی و عمه باشم... ثواب داره... نه لازم نکرده مگه تا الام چیکار میکردن و که بعد از رفتمون نمیتونن؟ ازت خواهش میکنم از قضیه رو بیشتر از کش نده... به هر شکل ممکن مانع از موندن الهام و جر خوردن بیشتر از اینش شدم و راه افتادیم... تو راه اون حسه شیطنت میکرد و میگفت بذارم الهام بمونه و کوسشو در اختیار دایی رمضون قرار بده و اشک الهام رو در بیاره... ولی میگفتم دور شدیم و نمیشه برگردم... شاید اگه اون موقع که دایی گفت بمونه این حسه میومد سراغم و کیرمو سیخ میکرد قبول میکردمو کوس الهام رو دو دستی تقدیم کیر کلفت و پهن و داغون دایی رمضون تقدیم میکردم و کون لخت برمیگشتم شیراز... خلاصه رسیدیم شیراز و رفتیم خونه و گفتم قبل از دوش میخوام یه حالی بکنم... الهام مقاومت کرد و هر کاری کردم نذاشت و ناامید رفتم حمام... زیر دوش به این فکر کردم که تو اون موتور خونه چه اتفاقی افتاده که الهام نذاشت کاری بکنم... احتمالا این دفعه اوضاش بدتر از دیروز بوده... با همین فکر و خیالا که چی به سر کوس الهام افتاده جلقی زدمو اومدن بیرون و رفتم بخوابم... الهام گفت میره دوش بگیره... فکر کنم زیاد طول کشید دوش گرفتنش چون من متوجه اومدن الهام نشدم و صبح بیدار شدم و رفتم سرکار...
بعدش هر وقت خواستم الهام رو بکنم با مقاومت شدید الهام روبرو میشدم... تو این چند روزی کاری به تالار نرفتم چون کامران رفته بود مسافرت و فقط صبحا تالار باز بود و ساناز و ندا خانم بودن... منم بیشتر بخاطر کامران میرفتم و درواقع مواظب الهام بودم... بعد از روزای کاریم و تو روزای استراحتم گیر دادم به الهام و گفتم باید بکنمت... اونم دید بیشتر از این نمیتونه ازم دوری کنه و ممکنه شک کنم و... موافقت کرد و قرار شب یه حالی بکنیم... بعدازظهر گفت میره پیش ندا خانم... منم یه سری به اینترنت و سایت زدم و میخواستم خودمو حشری کنم و آماده سکس با الهام بشم که با عنوان سکس مرد سن بالا و دختر جوان برخورد کردم... با دیدن این عکسای یاد سکس دایی رمضون مسن و الهام که جوانتر از او بود افتادم... خیلی حشری شدم و خودمو سرزنش میکردم که کاش میزاشتم بمونه و منم اینجا با ذهنیت سکس دایی رمضون کیر گنده و الهام خودمو ارضاء کنم... تو همین دنیا سیر میکردم که صدای در اومد و متوجه اومدن الهام شدم... سریع جمع و جور کردم و سیستم رو خاموش کردم... خلاصه بعد از شام و خوابوندن هادی رفتیم تو تختخواب و... شروع کردم به بوسیدن الهام و ناز کردنش... چه ناز و عشوه ای میومد... مطمئن بود که دیگه گشاد نیست و شکی نمیکنم واسه همین با خیال راحت داره حال میکنه... چند لب آبدار و صدادار ازش گرفتم... میدونید که چی میگم... با همه این اتفاقات و صحنه هایی که دیده بودم ولی بازم الهام رو دوست داشتم و ازش لذت میبردم... رفتم سراغ گردنش... اینکارو خیلی دوست دارم فکر کنم الهام هم دوست داره... بعد از بوسیدن گردن دست انداختم رو سینه های کوچیک و تودستش... مالیدم... لباسشو دادم بالا و سوتین رو بالا زدم ولی خودش بازش کرد و لباسشم درآورد تا من راحت باشم... شروع کردم به خوردن و مکیدن سینه هاش... خیلی زود حشری شد... شاید هم بود... هنوز هیچی نشده آه و نالش دراومد... معلوم بود خیلی حشری شده بود... من که دیدن نیازی نیست زیاد باهاش ور برم دستمو بردم تو شرتش که حسابی داغ بود و احساس کردم چربه... یه کم مالیدم و دیدم خیلی چربه و انگار تازه روغن زده... شلوارو و شرت رو پایین کشیدم دیدم انگار کرم زده و ماده سفید دوروبر کوسش مالیده و دم کوسش هم زده...
پرسیدم: اینا چیه! سرشو بالا اورد و نگاهی کرد گفت: به خاطر اون روغنایی که عمه فاطی به خوردم داد و کوسم شل شده بود از ندا خانم ژلی گرفتم که ماهیچه ها را منقبض میکنه و کوسمو تنگ میکنه. اصلا اونجوری دوست نداشتم... منم میدونستم چرا گشاده پرسیدم: چرا اینکارو کردی؟ مگه هنوز گشاد بود چند روزه که اومدیم و تو دیگه روغنی حیوانی نخوردی نباید گشاد باشه ها!... گفت: نمیدونم میخواستم مطمئن بشم تازه تو هم بیشتر لذت ببری... بیخیال شدم و دیدم نمیشه کوس لیسی کرد با این اوضاع ، هر چند آماده بود... با دستمال ژلا رو پاک کردم چون خیلی زیادی زده بود... همونطور که به کمر خوابیده بود رفتم روش و کیرمو دم کوسش تنظیم کردم... فشاری دادم... تنگتر از اون شبی بود که تو ده کردمش... شاید به خاطر اون ژلا بود... البته چند روزی بود که گذشته بود و طبیعتا تنگ شده بود... ولی بازم میشد فهمید که یه کم گشادتر از قبلشه... شروع کردم آروم آروم جلو و عقب کردن... الهام هم داشت تو چشام نگاه میکرد... احتمالا میخواست عکس العملمو ببینه... وقتی مطمئن شد چیزی نفهمیدم و عادی دارم برخورد میکنم خیالش راحت شد و چشاشو بست و رفت تو عالم خودش... منم شروع کردم به تلمبه زدن... چند لحظه ای که گذشت یه پاشو انداختم دور گردنم و حالا کیرم تا ته میرفت تو و میومد... لجز بودن کوسش و اون ژلا باعث شده بود که رفت و امد کیرم تو کوسش راحتتر بشه... یاد اون صحنه سکس دایی رمضون افتادم که الهام رو دمر خوابونده بود و صدای کوسشو درآورده بود... به الهام گفتم دمر بخوابه... اون برگشت و رفتم و مثل دایی رمضون روی پای الهام نشستم... با دیدن کون گنده الهام فهمیده دایی رمضون چه حالی میکرده... کوفتش باشه!
کیرمو دم کوسش تنظیم کردم و دوباره فشار... تا دسته رفت تو و الهام یه آخ کوچیک زد... وووووووو نمیدونید با اون ژلا و لیز بودن کوسش چه حالی میداد... منم مثل دایی رمضون روی کون گنده الهام دست میکشیدم... چون هادی خواب بود نمیشد سیلی بزنم... مثل دایی رمضون هی میوردم بیرون یهو فشار میدادم ولی صدایی نمیداد... احتمالا به خاطر کوچیکی کیرم نسبت دایی رمضون بود... با خودم گفتم ممکنه شک کنه بگه کارایی که دارم میکنم براش تازگی داره و چون خیلی شبیه کارای دایی رمضون بود ممکنه دردسر ساز بشه... گفتم به پهلو بخوابه و مثل اون دو شب که تو ده کردمش ، امشب هم کردمش...
با دست کونشو باز نگه داشتم و ادامه میدادم... الهام هم که معلوم بود داره لذت میبره آه و ناله های یواش میکرد... کونشو ول کردم و دستم دور شکمش حلقه زدم و ادامه دادم... این حالت خیلی لذت داره... متاهلا میفهمن چی میگم!
زیاد طول نکشید که احساس کردم آبم داره میاد... قبل از ارضاء شدن منم مثل دایی رمضون تا ته فشار دادم و چند لحظه ای نگه داشتم و بعد بیرون کشیدم و گرفتم روی کونش و خودمو خالی کردم... بلند شدم که دستمال بیارم... دستمال رو از روی میزکناری برداشتم و برگشت بسمت الهام... همینکه برگشتم متوجه آب منی شدم که از کوس الهام اومده بود بیرون... فهمیدم اون فشار آخری و نگه داشتم چند ثانیه ای کیرم تو کوسش کار خودشو کرده و چند قطره ای رو ریختم تو کوسش... نمی دونم چقدر ولی زیاد از کوسش آب نیومده بود... پاکش کردم و بقیه آبمو از روی کون گندش پاک کردم و گفتم تموم شد... لبخندی زد و رفت دستشویی. منم سرجام دراز کشیدم. برای یه لحظه حرکت دایی رمضون اومد تو ذهنم که اونم همین کارو کرده بود چند قطره ای تو کوس الهام خالی کرده بود... برای یه لحظه احساس خوبی بهم دست داد و با وجود اینکه تازه ارضاء شده بودم احساس کردم کیرم میخواد سفت بشه ولی چون خیلی خسته بودم و حس و حالی نداشتم زود پنجر شد و با اومدن الهام اونو تو بغل گرفتمو خوابیدیم...
بخاطر فشار کاریم و خستگی بیش از اندازه تقریبا یه هفته ای شد که نتونستم برم تالار و حواسم به الهام باشه... نمی دونم چرا ولی دیگه مثل قبلا حساسیت بخرج نمی دادم و شاید هم لذت میبردم از اینکه الهام آزاد باشه و هر کاری دوست داره بکنه شاید هم نه! شاید هم چون فکر میکردم کاری از دستم برنمیاد بیخیال الهام و کارهای احتمالیش شدم... تو این مدت که من نمیرفتم تالار و الهام رو نمیدیدم رفتارش تغییری نکرده بود و منم شکی نکردم و گفتم احتمالا با کامران خلوت نمیکنه یا شاید هم تکراری شده دیگه!؟!! فکر کنم چهارشنبه بود آخرین شیفت کاری شبم بود و پنجشنبه و جمعه روزای استراحت و بیکاریم بود که الهام اومد و گفت: فردا شب قراره با ندا خانم اینا بریم لونا پارک. مشکلی که نداری؟ بریم؟! منم موافقت کردم... فردا شبش که میشد شب جمعه قرار شد بریم لونا پارک و من رفتم لباس بپوشم و آماده بشم... 5دقیقه بیشتر نشد... ما مردا همینجوری آماده میشیم... الهام هادی رو آماده کرد و سپرد به من و گفت میرم آماده بشم... از اون جایی که میدونستم حالا حالا کار داره تا حاضر بشه نشستم پای تلویزیون و سرگرم شدم... نمی دونم لونا پارک شیراز اومدید تا حالا یا نه! ولی یه پارک کوهستانی بسیار زیبا و وسایلای بازی عالی... انشاالله بیاین و یادی از من بکنید...
یه کم خرت و پرت بود گذاشتم تو ماشین... الهام هم آماده شده بود و داشت میومد... مانتوش که فکر کنم مانتوی کارش بود و همون سفید کوتاه و تنگ پاش بود ، با شلوار سفید که با مانتوش ست بود و یه شال قرمز و آرایشی تمیز و ملایم در کل ناز شده بود مثل همیشه... رفتیم بیرون و زنگ خونه محمدآقا رو زدیم... اونا هم معلوم بود حاضر بودن اومدن بیرون و قرار شد با یه ماشین بریم... با ماشین ما رفتیم... محمدآقا جلو نشست و خانما عقب... خیابونا شلوغ بود... شب جمعه بود ملت همه ریخته بودن تو خیابونا... نزدیکای پارک که رسیدیم از شلوغی و ترافیک راه فهمیدیم حسابی شلوغه... به هر شکل ممکن رسیدیم پارک و ماشین و پارک کردم و رفتیم تو... منو محمدآقا کنار هم جلوتر از خانما بودیم... خانما هم میدونید که چطوری راه میرن مخصوصا اگه باهم باشن و در حال صحبت کردن باشن... چندباری مجبور بودیم توقف کنیم تا خانما به ما برسن... انصافا شلوغ بود... مخصوصا دوروبر وسایلای بازی... ناخواسته با ملت برخورد میکردم... مرد و زن... البته من یه کم شیطونی میکردم و زنایی که یه کم مناسب بودن و شل بودن و تا میتونستم خودمو بهشون میزدم طوری که ضایع نباشه و کسی متوجه نشه... اوناهم نمی دونم میفهمیدن یا نه ولی عکس العملی از کسی ندیدم...
قدم میزدیم و کنار بعضی از وسایلای باز وایمیستادیم و نگاه میکردیم... کنار یکی از وسایلا که طرفدار هم زیاد داره ملت کیپ در کیپ وایستاده بودن... ما هم وایستادیم جیغ و داد ملت رو تماشا میکردیم... هادی بغل من بود و محمدآقا کنار من بودن ، ندا خانم هم کنارش بود و اونورشون الهام بود... بعد از چند لحظه ای میخواستم بگم بریم ، سرمو که چرخوندم که به محمدآقا بگم متوجه یه چیزی شدم که برام تازگی داشت...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« قسمت چهاردهم »
همه حواسشون به دیدن بازی گرم بود به غیر از نداخانم... آخه یه پسره پشت سر نداخانم بود... خیلی بهش نزدیک بود... نداخانم گه گاهی یه تکونی میخورد و عقب میومد و به اون پسره میخورد و کاملا مشخص بود عمدی هست... چون ضایع نباشه سرمو برگردوندم و مثل قبل خیلی عادی به اسباب بازی ها نگاه میکردم... یاد اون روزی افتادم که با الهام رفته بودیم بازار و یه یارو به الهام گیر داده بود ولی با این تفاوت که من متوجه بودم ولی اینجا محمدآقا تو بهر تماشا بود و متوجه شیطنت نداخانم نبود... نداخانم هم ماشالله بدن خوبی داشت... مخصوصا با این مانتو تنگ و کوتاهش که اگه نمی پوشید بهتر بود... فکرم مشغول بود و دنبال راهی میگشتم که دید بزنم و ببینم چه خبره... فکری به سرم زد... هادی رو گذاشتم رو زمین و زیرچشی نگاهی انداختم... هنوز پسره پشت نداخانم بود و فاصلشون رو متوجه نشدم... هادی هم بازیگوش رفت اونور... منم به بهونه هادی رفتم دنبالش و بغلش کردم... موقع برگشت نرفتم سرجای قبلیم... هر چند جامو گرفته بودن!
اومدم با فاصله و عقبتر از اونا وایستادم طوری که دیگه نیازی نبود سر بچرخونم و اونا رو در حالت عادی میدیدم... هر چند به خاطر شلوغی و جمعیت نمیشد فاصله اونا رو دید ولی احساس میکردم که پسره به خاطر حرکات نداخانم و عکس العملی که داره جرات پیدا کرده بود و چسبونده بود ندا خانم... نه اینکه خودشو بچسبونه به نداخانم فقط یه کم به جلو خم بود و سعی میکرد کیرشو که احتمالا بالا اومده بود رو بچسبونه به کون نداخانم... محمدآقا هم اصلا تو باغ نبود و شاید سادگی محمدآقا و اینکه فکرش بد نبود حواسش به دوروبرش نبود و نداخانم هم داشت سوء استفاده میکرد و گه گاهی یه تکونی میخورد و عقب میومد و خودشو به پسره میزد...
حواسم به پسره و نداخانم بود و حرکاتشون رو زیر نظر داشتم... یه چیزی نظرمو جلب کرد و کیرمو تکونی داد... با دیدن فرم ایستادن پسره و حالتش احساس کردن دستش هم بیکار نیست و احتمالا کون نداخانم رو لمس میکنه... خواستم مطمئن شم... جابجا شدم... ولی باز به خاطر جمعیت و شلوغی نمیشد پایین تنه رو دید... ولی دست پسره ثابت و غیرطبیعی بود... یه جورایی میشه گفت حشری شده بودم و داشتم لذت میبردم ولی خودمم تو کف بودم و خیلی دوست داشتم جای اون پسره باشم... ولی خب نمیشد من برم پشت سر نداخانم وایستم و کسی نفهمه... مخصوصا که هادی بغلم بود... چند دقیقه ای شد متوجه محمدآقا شدم که انگار داشت دنبال من میگشت... با حرکت محمدآقا نداخانم خودشو جابجا کرد و پسره که مثل اینکه متوجه شد خبریه بیخیال شد و جیم شد... سریع رفتم نزدیکتر و گفتم: بریم!؟ نداخانم از دیدن من تعجب کرد. اون فکر میکرد من کنار محمدآقام... ازم پرسید: کجا بودین؟ مگه اینجا نبودید؟ گفتم: چرا نداخانم رفتم دنبال هادی جامو گرفتن و مجبور شدم اینجا وایستم... نداخانم که متوجه شد من دیدمش یه رنگی عوض کرد و چیزی نگفت... راه افتادیم... تو شلوغیای یه گوشتی دیدم که نمی دونید... فکر نکنم شیرازی بود... یه زن حدودا 23 ساله با یه اندام بیست ، سینه های کاملا مشخص و کون خوش استیل که جالب اینجا بود شوهر هم داشت یه پسر 5-6 ساله هم داشت... مرده که معلوم بود مثل محمدآقای خودمونه خیلی عادی بود و به عکس العملای ملت توجهی نداشت... رفتن جلوی یکی از وسایلا وایستادن... منم سریع گفتم بریم اینو ببینیم خیلی باهاله... رفتیم و اونجور که میخواستم شد... من پشت سرش افتادم و محمدآقا کنار من پشت سر مرده... اینور یه خانواده بودن و نداخانم و الهام هم مثل قبل اونور محمدآقا... با توجه به جمعیت تو یه خط نشدیم... منو محمد آقا که کنار هم افتادیم ، ندا خانم جلوتر و تقریبا کنار مرده که چشم دنبال زنش بود و دوباره یه مرده کنار نداخانم که دوطرف نداخانم مرد بود ، الهام جلوتر از نداخانم و وسط دوتا زن... حواسمو به دوروبرم بردم مطمئن شم کسی حواسش به من نباشه...
چند لحظه ای که گذشت خودمو نزدیکتر کردم... با توجه به اینکه هادی بغل بود نمیتونستم از اون نزدیکتر بشم... زنه یه لحظه روشو برگردون و نگاهی بهم کرد و دوباره برگشت... نفهمیدم چرا ولی فکر کنم متوجه نزدیک شدنم شد... ولی منکه رفتم نزدیکش جاییم بهش نخورد... مطمئنم... یه کم ترسیدم نکنه از کوره دربره آبروریزی کنه!؟!!! خواستم بیخیال بشم که متوجه شدم همینطور که هادی رو بغل کرد پای هادی با کون زنه تماس داره... اوه اوه بخاطر این زنه برگشت و نگام کرد... پس بگو... احتمالا مطمئن شد که پای بچه به کونش خورده چیزی نگفته... منو سعی کردم پای هادی رو بگیرم تو دستم و همونطور که به وسایلای بازی نگاه میکردم دستمو بردم که پای هادی رو بگیرم... از اون جایی که نگاه نمیکردم و دقت نداشتم پای هادی رو که گرفتم دستم با کون ناز زنه برخورد داشت... چقدر نرم بود... یه تکونی خورد ریدم به خودم و رنگم عوض شد... ترسیدم... چون اتفاقی نیافتاد همونطور که پای هادی رو تو دستم داشتم ، با پشت دست کون زنه رو لمس کردم... عکس العملی نشون نداد... دوباره اینکارو کردم... بازم خبری نشد... دوباره پشت دستمو به کونش رسوندم ولی نگه داشتم... عکس العملی نشون نداد... دل زدم به دریا و برای اطمینان بیشتر کمی فشار دادم... یه تکونی خورد و چیزی نشد... دوباره اینکارو کردم هیچ تکونی نخورد و چیزی نشد... خیالم تقریبا راحت شد... پای هادی رو ول کردم و دستمو چرخوندم... انگشتامو باز کردم و خیلی آروم کف دستمو به کون زنه رسوندم... عکس العمل نشون نداد هیچ یه خورده هم احساس کردم اومد عقب... با این حرکت جراتم بیشتر شد و مطمئن شدم چیزی نمیگه... کیرم اومد بالا... دستمو راحت بهش چسبوندم... وای چه حالی میده.. فکر کنم اینجوری بیشتر لذت میبرم تا بخوام بکنمش... تو اون شلوغی دست گذاشتن به کون زن مردم و لمس کردن کون یه زن دیگه غیر از زن خودت چه لذتی داره...
چند لحظه ای گذشت که دیگه کون زنه تو دستم بود گه گاهی تکونی میخورد و من که جراتم بیشتر شده بود دیگه دستمو برنمیداشتم و پرو شده بودم... یهو یادم اومد اون روز تو بازار که الهام لباس برا هادی میخواست برداره و خم میشد و مرده که کنارش بود داشت با دستش کون الهام رو لمس و اون موقعه ای که رفتم دنبال هادی و موقع برگشت متوجه کون الهام شدم که تو دست مرده بود و الان دقیقا این اتفاق داشت میوفتاد و حالا برعکس بود... کون زنه تو دست من بود منم داشتم کون زنه رو نوازش میکردم... هر چی بگم کم گفتم اصلا نمی تونم بگم چه لذتی داشت... خیلی عادی داشتم با کون زنه ور میرفتم و انگار نه انگار... داشت آبم میومد... ولی حواسم به اطرافم بود بخصوص محمدآقا که کنارم بود...
چند لحظه ای که گذشت و من که دیگه داشتم حسابی کون زنه رو میمالیدم و کون زنه رو فشار میدادم احتمالا بخاطر زیادی روی من زنه یه چیزی به شوهر گفت و از اونجا رفتن و موقع رفتن و گذشتن از روبروی ما یه لبخندی زنه بهم تحول داد که یعنی بسته پرو... خیلی ناراحت شدم و پشیمون که چرا اینقدر زیاده روی کردم و کونشو میمالیدم... هر کس دیگه ای هم جای این زنه بود بهش برمیخورد و میرفت... مثل سگ پشیمون شدم و برگشتم و نگاه میکردم که ببینم کجا میرن و اگه امکانش هست دوباره این برنامه رو پیاده کنم... ولی از شانس ما مثل اینکه داشتن از پارک میرفتن... خیلی ناراحت شدم که چنین کونی از دست رفت اونم بخاطر جو گیری الکی من... ای بابا!
چند لحظه ای که گذشت یه چیزی باعث شد تمام لذتی که داشتم از دماغ بیرون بیاد... آره بازم الهام و شیطنت... مثل اینکه وقتی من داشتم با کون زن مردم بازی میکردم الهام هم بیکار نبوده... اونو ندا خانم تقریبا کنار هم افتاده بودن... یه مرده کنارش بودن... در نگاه اول میگفتی خب چه اشکالی و چیزی نیست، ولی از اونجایی که خودم آخر این بازی ها بودم شکی نداشتم که مرده سعی داره پشت دستشو احتمالا به الهام برسونه... مثل اینکه الهام مثل آهنرباست و هرجایی که میریم باید حتما یکی باشه و بهش گیر بده!!! ای بابا... راستش داشتم عادت میکردم به این قضیه ها... مخصوصا که چند لحظه پیش خودم داشتم با یه زن دیگه حال میکردم و بخاطر همین شاید مشکلی با حال کردن الهام نداشتم... نمیدونم زیر سر اون حسه بود یا... هر چی بود الان بیخیال بودم و زیاد توجهی به اتفاقات اونجا نمی کردم و مثل قبل زیاد زوم نمیکردم... ولی بازم حواس و نگام اونجا بود... هر چند چیز خاصی نبود و میشد فهمید یه خبری هست... ولی چی!؟! مدتی گذشت که محمدآقا گفت بریم یه جای دیگه... و من هم رفتم که الهام و نداخانم رو صدا کنم... رفتم تقریبا پشت سرشون و دیدم پشت دست یارو به رون الهام چسبیده... ندا خانم رو صدا زدم و اشاره ای کردم که الهام هم رو صدا کن بریم... اونم اینکارو کرد... الهام نگاهی به پسره کرد و برگشت... راه افتادیم...
تو پارک همینجور برا خودمون میچرخیدیم که نداخانم گفت: یه جایی پیدا کنیم بشینیم... من مخلاف آوردم بخوریم و استراحت کنیم... جایی رو پیدا کردیم و زیراندازی که برداشته بودیم رو پهن کردیم و... بعد از چند دقیقه ای گفتم: من یه کم فشار روم اومده گلاب به روتون میرم دستشویی... الهام هم گفت: من میخواستم برم از تو ماشین تخمه ها رو بیارم! چیکار کنم؟ سریع محمد آقا جواب داد: من باهاتون میام... چیزی نگفتم، ندا خانم گفت پس من هادی رو نگه میدارم... بلند شدم و قبل از اونا رفتم... از یه جایی باید میرفتم سمت راستم و دیگه دید نداشتم به محل نشستنمون... از پشت درختا عبور الهام و محمدآقا رو دیدم که داشتن میرفتن بطرف بیرون... یهو اون حسه اومد سراغم و شیطنت الهام از اولین شبی که محمدآقا اومده بودن خونمون و دید زدن محمدآقا اومد تو ذهنم... با خودم گفتم محمدآقا چطور آدمیه؟! اون دید زدناش همینجوری بوده و قصدی نداشته و اهلش نیست! ذهنم بدجور مشغول شد و مجبورم کرد برگردم و دنبالشون برم طوری که نفهمند... با توجه به شلوغی کار سختی نبود... فقط دوست داشتم ببینم الهام و محمدآقا تنها که باشن میشه بهشون اعتماد کرد... از الهام که تقریبا مطمئن بودم که با توجه به شیطنت اون شبش و سابقه ای که پیش من داره بدش نمیاد با محمدآقا یه رابطه ای داشته باشه ولی محمدآقا رو هنوز نشناخته بودم و برام سوال بود!
تو مسیر کنار هم میرفتن و چیزی نبود... گه گاهی بخاطر جمعیت مجبور بودن کمی بهم نزدیک بشن... چند باری مشخص بود الهام موقع نزدیک شدن محمدآقا بهش خودشو به محمدآقا میزنه و برخوردی باهم پیدا میکنن و هیچ کدوم عکس العملی نشون نمیدن... تو مسیر الهام مثل اینکه با دست به یکی از وسایل بازی ها اشاره میکرد و احتمالا میگفت بریم اونو ببینیم؟! چون بعدش باهم رفتن اونجا و به تماشا وایستادن... منم که دیگه یادم رفته بود چیکار داشتم رفتم دنبالشون و تقریبا پشت سرشون با فاصله 7-8 متری وایستادم و حواسم بهشون بود... چند لحظه ای همینجور بود... بعدش احساس کردم محمدآقا داره سعی میکنه خودشو به الهام نزدیک و در حین صحبت باهم بخاطر سروصدا مجبور بودن سرشونو بهم نزدیک کنن تا صدای همدیگه رو بفهمند... نمی دونم چی میگفتن ولی در مورد وسایل بازی ها و افراد اونجا بود که بهم نشون میدادن... برا چند لحظه دوروبرشون شلوغ شد و جمعیت اومد... فقط سرشون رو میدیدم که مثل قبل باهم صحبت میکردن... یه کم که گذشت و جمعیت خلوتتر شد میتونستم بدنشون رو ببینم و با دیدن دست محمدآقا که حالا پشت دستش به رون گوشتی الهام چسبیده بود احساس کردم خبریه و محمدآقا هم مثل اینکه به الهام نظر داره... محمدآقا یهو رفت طرف باجه بلیط و بلیط خرید و برگشت... فهمیدم قصد دارن باهم سوار این وسیله بشن و سوار بشن... اسمش یادم نیست ولی مثل قطار بود و دونفری میشستن و اینم هی دور میزد و کج و راست میشد... دقیقا یادم نیست... برای سوار شدنش باید تو صف میرفتن جلو و بخاطر شلوغی و سوار شدن تک تک واگن باید منتظر باشن... رفتن تو صف... منم رفتم جلوتر تا بهتر ببینمشون... عین یه زن و شوهر بودن خیلی طبیعی...
الهام جلو میرفت و محمدآقا پشت سر الهام و انگار خیلی بهم نزدیک بودن... نه... آره... محمدآقا از پشت مثلا هوای زنشو داره و به الهام چسبیده بود و اون کون گنده زنم حالا یه تماسی با کیر مرد همسایمون داشت و همینطور کم کم میرفتن جلو... تا نوبتشون میخواست بشه و سوار بشن 2-3 دقیقه ای شد و اینا همونجور بهم چسبیده بودن... سوار شدن و حدودا 10 دقیقه ای الهام و محمدآقا بغل هم تو اون واگنها مثل زن و شوهر بهم چسبیده بودن و میگفتن و میخندیدن... بعد از اینکه دیدم دستگاه خاموش شد و اینا میخوان پیاده بشن سریع برگشتم عقب تا منو نبینند... از دور صحنه ای دیدم که کیرمو تکونی داد... موقع پیاده شدنشون محمدآقا دست الهام رو گرفت و کمکش کرد پیاده بشه...
بعد دوباره راه افتادن بطرف در خروجی ولی اینبار دیگه ترس و حراسی نداشتن و مثل یه زن و شوهر شونه به شونه هم راه میرفتن و تماسشون باهم خیلی طبیعی بود... منم پشت سرشون با فاصله میرفتم و الهام رو نگاه میکردم که حالا داشت نقش زن یه مرد دیگه رو بازی میکرد... رفتن بیرون از پارک و بطرف پارکینگ رفتن... رسیدن به ماشین و الهام از داخل ماشین تخمه ها رو برداشت... زیاد شلوغ نبود ولی من پشت این ماشینا مخفی شده بودم و دید میزدم... بعد از اینکه در ماشین رو بست محمدآقا اومد جلوش و داشت یه چیزی بهش میگفت و الهام هم یه چیزی جواب میداد و میخندیدن... یه اتفاقی افتاد که اصلا انتظارشو نداشتم ، آره... الهام و محمدآقا یه لبی از هم گرفتن و برگشتن طرف پارک... همونجا خشکم زد... الهام داره چیکار میکنه!...
برگشتم دنبالشون... تو مسیر پارک و برگشتنشون مثل قبل و مهربونتر از قبل باهم قدم میزدن و کپ میزدن... مهربونتر بخاطر اینکه دست همدیگه رو گرفته بودن و عین زن و شوهر باهم قدم میزدن... منم با چشای گرد شده دنبالشون با فاصله میرفتم و این چیزی که جلوی چشام بود و باور نمیکردم ولی واقعیت داشت...
نزدیکای محل نشستنمون دست همو ول کردن و بهم لبخندی زدن و فاصله ای از هم گرفتن و رفتن پیش نداخانم... منم که دستشویی از سرم پریده بود بعد چند لحظه رفتم و بهشون ملحق شدم... رفتار الهام خیلی طبیعی بود ولی محمدآقا معلوم بود یه جوریه... شاید برای اولین باری بود که با زن غریبه رابطه برقرار میکنه و شاید هم عذاب وجدان... در هر صورت اونو الهام امشب باهم خوش بودن و خوش گذشته بود بهشون... اون تماسا و شونه به شونه نشستن و راه رفتنشون تا اون لب و عشق بازی تو پارکینگ... بهتر از این نمیشد... بعد یه ساعتی گفتیم یه قدم دیگه ای بزنیم و برگردیم خونه... رفتم و هادی گیر داد میخواد بازی کنه و مجبور شدیم سوار یکی از این وسایلاش بکنم... این اسباب که دور میزنه و بالا و پایین میره... منم مجبور بودم باهاش باشم و بگیرمش... با هر بار دور زدن و عبور از روبروی نداخانم ، محمدآقا و الهام که محمدآقا وسط وایستاده بود احساس کردم محمدآقا دو تا زن داره و الهام من هم الان واسه محمدآقا شده... با هر بار دیدنشون یاد کاراشون افتادم و نمی دونم ناراحت میشدم یا لذت میبردم!!!
بعد از پایان بازی هادی راه افتادیم بطرف در خروجی... با رسیدن به پارکینگ یاد اون صحنه عشق بازی زنم با محمدآقا افتادم... رفتیم خونه و اون شب عجیب به پایان رسید...
فرداش جمعه بود و الهام هم خونه بود... معمولا جمعه تا ظهر الهام لباسا رو میشوره و خونه رو تمیز میکنه ، بعد نهار خسته و کوفته میره میخوابه تا غروب... منم یا باهاش میخوابم یا میرم پشت سیستم... این جمعه خوابم نمیومد آخه تا 10-11 خواب بودم... بعد از نهار رفتم پشت سیستم و اینترنت... عکس و فیلم و کس چرخ تو اینترنت... دوباره خودمو مست کردم و بلند شدم که برم حموم و دوشی بگیرم... الهام که خواب بود و مجبور بودم خودمو ارضاء کنم... آخه معمولا بعضی وقتا که فیلم میبینم خیلی خیلی حشری میشم و نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و هر کاری بگین انجام میدم تا ارضاء بشم... بیشتر وقتا الهام ارضاء میکرد... ولی الان خواب بود... از جلوی در اتاق خواب که رد میشدم دیدم الهام بخاطر گرما لباساشو درآورد و لخت مادرزاد رو تخت دمر خوابیده و یه پاشو جمع کرد و چسبونده به شکمش که باعث شده کوس و کونش باز بشه و پیدا بشه... الهام عادت داشت و بیشتر وقتا اینجوری میخوابید... با دیدن این صحنه کیرم که سیخ بود داشت شلوارمو پاره میکرد... رفتم تو... هادی هم رو تختش خواب بود... هر چی جلوتر میرفتم بهتر کوس و کون باز الهام رو میدیدم... این صحنه باعث شده بود کسخل بشم... یه فکری به سرم زد... گفتم تو خواب بکنمش ولی گفتم ممکنه بیدار بشه... تصمیم جالبی گرفتم... برای اولین بار گفتم جلق میزنم و موقع ارضاء کیرمو دم کوسش میزارم و آبمو خالی میکنم... بیدارم بشه میگم تقصیر خودت میخواستی لخت نخوابی... رفتن پشتش وایستادم... نرفتم رو تخت چون ممکن بود بیدار بشه و نقشه هامو خراب کنه... شروع کردم به مالیدن کیرم... همونطور که میمالیدم کوس و کون الهام رو برانداز میکردم... بخاطر حشری بودنم و این ابتکار جدید احساس کردم داره آبم میاد... خودمو به جلو خم کردم طوری که سر کیرم روبروی کوسش بود... داشت آبم میومد... کیرمو نزدیکتر بردم... خورد به کسش... آبم اومد و تا آخرین قطره همونجا خالی کردم... در حین ارضاء کیرمو تکون میدادم و آبمو هم دم کسش خالی کردم هم دم کونش... کارم که تموم شد صاف شدم و فاصله ای گرفتم... یه صحنه سکسی دیوونه کننده و حشری کننده بیست بوجود اومده بود...
جووووووووووونننننن... فکر کنید! الهام لخت لخت خوابیده بود ، دمر و پا جمع ، کوس و کونش عقب داده بود و باز ، دم کوس و کونش پر از آب منی... خیلی دیدنی بود... دلم نیومد ولش کنم... دوباره رفتم جلو... بیچاره از بس خسته بود اصلا متوجه کارام نشد... با کیرم شروع کردم آروم مالش دادن دم کوس پر از آب منی... کیرم زیاد شل نشده بود شاید به خاطر لذت جدیدم... الهام تکونی خورد ولی برنگشت... تو همون حالت سرشو برگردون و گفت: چیکار میکنی مهران! چیزی نگفتم... گفت: عزیزم چرا خیس کردی! وووووووی... خودشو شل کرد و کونشو داد عقب... کیرم که دم کوسش بود را گرفتم تا سفتتر بشه... یه فشاری دادم... با وجود آب منی کیرم سرخورد تو... درآوردم و آب منی ها رو جمع میکردم و کیرمو میکردم تو کوسش و دوباره درمی آوردم... چند بار اینکارو کردم... کیرم دیگه شل شده بود و کاریش نمی شد کرد... الهام هم معلوم بود حوصله بیدار شدن رو نداره و تو خواب و بیداریست ، اذیتش نکردم و برگشتم و رفتم حموم... دوشی گرفتم و اومدم بیرون...
وقتی اومدم بیرون الهام همونجوری خواب بود و تکونی نخورده بود... هادی فقط چرخیده بود... قربونش بشم خیلی قشنگ میخوابه... رفتم نزدیک الهام که بیدارش کنم... متوجه آبم شدم که از کوس الهام دراومده بود و از روی رون پاش ریخته بود رو تخت... زیاد نبود و مشکل خاصی برای روکش تخت پیش نیومده بود.. دستمال کاغذی رو برداشتم و نشستم پشتش و پاکش کردم... الهام دوباره تکونی خورد... گفتم: بیدار شو عزیزم شب نمی خوابی و فردا صبح اذیت میشی واسه رفتن به تالار!... بعد نیم ساعتی بلند شد... خلاصه شب بعد شام رفتیم بیرون یه چرخی تو خیابونا زدیم و برگشتیم... شنبه و یکشنبه که شیف صبح بودم نرفتم تالار... دوشنبه صبحش با الهام و نداخانم رفتیم تالار و اینبار سر راه هادی رو گذاشتیم خونه مامان... صبحش یکی دوتا کار کامران بهم داد واسش انجام دادم... و اتفاق خاصی نیوفتاد...
شبش که برگشتیم خونه گوشیم زنگ خورد... جواب دادم... کامران بود... بعد از سلام و احوالپرسی بهم گفت: فردا شب خونشون مهمونیم و محمدآقا اینا هم هستند... منم موافقت کردم و به الهام گفتم... سریع اون شبی رو بیادم اوردم که کامران اینا اومده بودن خونمون و برای اولین بار الهام با مرد غریبه رابطه پیدا کرد... خواستم بیخیال بشم و بگم نمیایم که باز اون حسه اومد و گفت بذار لذت ببریم... فرداش تو تالار شلوغ شده بود... عروس و دامادی بودن که واسه آخر هفته فکر کنم مراسم داشتن... منم طبق معمول تو اتاق آقا کامران بودم و نظارگر اوضاع از مانیتور بودم... الهام و ساناز خانم تو سالن بودن و آقا کامران و نداخانم پایین بودن... عروس و داماد لباس انتخاب میکردن... متوجه رفت و آمدهای آقا کامران از پشت سر نداخانم شدم و اون روز یادم اومد که اینکارو با الهام میکرد... پس اون تازگی نداشت و روش خوبی برای حال کردنش بود... نامرد هم به الهام من بند کرده بود هم به ندا... سانازم عین خیالش نبود که شوهرش با نداخانم اون پایینه و داره مثلا جواب مشتری میده... به هر حال صحنه تکراری بود و زیاد نظرمو جلب نمیکرد... ولی یه اتفاقی افتاد که نظرمو به خودش جلب کرد...
ادامه دارد...
     
  ویرایش شده توسط: mehranshirazy   
میهمان
 
« قسمت پانزدهم »
اون چیزی که نظرمو جلب گرچه ربطی به الهام نداشت ولی برام جالب بود... موقعی که عروس و داماد لباسی رو انتخاب کردن و عروس رفت واسه پرو تو اتاق ، به طبع داماد هم باهاش رفت تا پشت در اتاق پروه که انتهای راهرویی بود... در واقع نه اونا تو مزون رو میدیدن نه کامران و ندا اتاق پرو رو میدین... در واقع یه جورایی میشه گفت تنها شدن... دیدم کامران اومد کنار ندا و همونجور که دوتایشون مواظب بودن و نگاشون به راهرو بود که داماد برگرده آقا کامران داشت با دست کون ندا خانم رو نوازش میکرد... گه گاهی نداخانم سرشو بطرف صورت کامران میچرخوند و انگار میگفت مواظب باشه و کامران سری تکون میداد... نداخانم به راهرو نزدیک شد و احتمالا گوش میکرد ببینه کجان! و همونطور که ندا خانم بطرف راهرو رفت و برگشت دست کامران هم چسبیده بود به کون ندا و داشت با کون ندا ور میرفت... یهو دستشو کشید... چون داماد از اتاق پرو اومد و چیزی به نداخانم گفت ، نداخانم بطرف پرو رفت و بعد چند ثانیه ای برگشت... داماد هم برگشت سمت پرو... دوباره ندا اومد کنار کامران و کامران دستش برد زیر مانتوی ندا... مشخص بود دستشو برد زیر مانتوی ندا و از زیر مانتو حال میکرد... چند ثانیه بعدی ندا نگاهی به کامران کرد و چیزی گفت ، کامران دستشو برداشت و خم شد نگاهی به راهرم کرد و اشاره ای کرد...
اوه اوه اینجا رو باش... ندا خانم از زیر مانتو شلوارشو کشید پایین طوری که مانتو میرفت روش و پیدا نبود... ماشالله کار بلد بود... دوباره کامران دست برد زیر مانتو... اینبار دیگه احتمالا کون لخت ندا رو میمالید... چه حالی میکردن این دوتا... داماد مثل اینکه صداشون کرد... ندا خانم بدون اینکه شلوارشو بکشه پایین رفت طرف اتاق پرو... چون مانتو روش بود معلوم نبود شلوارش پایینه... البته زیاد پایین نکشیده بود... احتمالا تا حدی که فقط دست کامران بره تو شلوار و کون لختشو ماساژ بده...
چند لحظه بعد با داماد برگشت و لباس هم دستش بود... عروس هم اومد بیرون... کامران و داماد باهم صحبت میکردن و ندا و عروس هم باهم... چند لحظه بعد عروس و داماد اومدن بالا... سریع نداخانم مانتوشو داد بالا... درسته شلوارشو کمی داده بود پایین... کامران دستشو برد سمت کوس ندا و میمالید و از لب میگرفتن... چقدر اینا باهم راحتند... مطمئنا بار اولشون نبود... بیچاره محمدآقا... سرکاره و خبر نداره زنش داره چه حالی میده به کامران... البته یاد بیجارگیه خودم هم افتادم... که همین کامران چطور زنمو تو خونه خودم گائید... تو همین تالار چند بار زنم برای همین کامران ساک زد... بعد چند لحظه کامران ندا رو ول کرد و خودشو درست کرد و اومد بالا... نداخانم هم خودشو جمع و جور کرد و نشست سرجاش... فکر کردم کامران داره میاد بالا اتاقش... سریع مانیتور رو خاموش کردم و نشستم... چند لحظه ای شد خبری نشد... صداشو شنیدم که داشت عروس و داماد رو راهنمایی میکرد آتلیه و میبرد بالا...
مانیتور رو روشن کردم و نگاه کردم... تو راهرو دیدمشون که رفتن تو آتلیه... الهام و ساناز کماکان تو سالن بودن و داشتن با مشتری ها سروکله میزدن... ندا هم... ندا کو؟! ندا وقتی وارد راهرو آتلیه شد دیدمش... ساناز با چندتا از مشتری ها رفتن پایین... الهام هم با یکی دوتا زن داشت صحبت میکرد... ندا پشت در آتلیه منتظر موند...
چند دقیقه بعد در آتلیه باز شد و عروس و داماد اومدن بیرون و با راهنمایی کامران اومدن پایین... کامران و نداخانم رفتن تو آتلیه... ولی باز گفتم فکر نکنم بتونن کاری کنن و احتمالا در حد همون عشق و حال باشه... عروس و داماد که اومدن پایین رفتن طبقه پایین تو مزون یعنی پیش ساناز... عروس و احتمالا مادرشو مادرشوهرش رفتن بطرف لباسی که عروس خانم انتخاب کرده بودن... داماد و احتمالا پدرش داشتن با ساناز خانم صحبت میکردن... اون بالا هم خبری نبود و الهام هنوز داشت با مشتری حرف میزد... حواسم به در آتلیه بود ببینم کامران و ندا کی میان بیرون و چجوری... خیلی دوست داشتم ببینم چه خبره ولی لامسب نمیشد... گفتم به یه بهونه ای برم بالا مچشون رو بگیرم و منم شریک بشم ولی باز گفتم آخه به چه بهونه ای... آخه این نداخانم بدن خوبی داره و دست کمی از بقیه نداره... کونش شبیه کون الهام بود و سینه هاش شاید مثل ساناز... درواقع ندا ترکیبی از الهام و ساناز بود...
چند دقیقه ی دیگه هم گذشت دیدم خبری نشد... حوصلم سر رفت... پایینیا اومدن بالا... ساناز و پدر داماد و خود داماد تنها شدن و داشتن باهم صحبت میکردن... نمی دونم چی! مهم نبود... اوه اومدن بیرون... کامران اومد بیرون و داشت شلوارشو درست میکرد و دستمالی دستش بود... اوه اوه ندا هم اومد بیرون از آتلیه و شلوارش تا نصفه پایین بود... دستمالو از کامران گرفت و داشت کوسش پاک میکرد... کامران اومد سمت پله ها که بیاد پایین سریع مانیتور رو خاموش کردم و بلند شدم... چند لحظه بعد کامران در اتاق رو باز کرد و گفت: شما اینجایین!؟ نگاهی به مانیتور کرد و برگشت... پدر داماد و داماد رو صدا زدن... اون پایین با ساناز تنها بودن و معلوم نبود چی بهم میگن... کامران اومد تو اتاق و منتظر اونا شد... احتمالا میخواست قرارداد بنویسه... اومدم بیرون... ساناز هم با اونا اومد بیرون... تقریبا 4-5 نفری رفتن تو اتاق کامران... ساناز بهم گفت: فرداشب یادتون نره بموقع بیاین ها! گفتم: چشم حتما مزاحم میشیم... داشتیم تعارف تکه پاره میکردیم که نداخانم از بالا تشریف آوردن... ساناز پرسید: کجا بودی عزیزم... نداخانم گفت: هیچی با مشتری رفتم تو آتلیه رو دیدن که یکی از پایه ها رو تغییر دادیم و داشتم مرتب میکردم... عکس العمل الهام جالب بود... انگار شک کرده بود... ولی تابلو نکرد... منکه فهمیدم... آخه خودشم با همین بهونه با کامران خلوت میکرده و حال میداده...
مشتری ها که رفتن کامران گفت میرم جایی برمیگردم و رفت... منم رفتم تو اتاق کامران و مانیتور رو روشن کردم... همشون تو سالن بودن... چند لحظه بعد دیدم الهام داره بطرف اتاق کامران میاد... سریع مانیتور رو خاموش کردم... الهام درو باز کرد و گفت: ما میریم پایین حواست به سالن باشه... گفتم: باشه پس درو باز بذار بفهمم... رفتن پایین... مانیتور رو روشن کردم... دیدم رفتن تو اتاق گوشه... شرط میبندم رفتن فیلم ببینن... اولین باری که فهمیدم فیلم میبینن تو همین اتاق بود... من درست نمیدیدمشون از دوربین... شاید ورودی اتاق که تو راهرو بود معلوم بود... چند دقیقه ای که گذشت دیدم الهام اومد بیرون و انگار نگهبانی میده و بغل ویترین وایستاد... نگاش به در اتاق بود ولی حواسش به پله ها بود و گه گاهی نگاه میکرد... شک کردم... نمیشد برم پایین... باید منتظر میموندم ببینم بعدش چی میشه! چند لحظه بعد الهام رفت سمت در و از دید من خارج شد... چند لحظه ای طول کشید... نداخانم با سینه های لخت اومد تا جلوی ویترین و سرکی کشید و برگشت... مطمئن شدم خبریه... اوه اوه لز 3 تا زن! چی بشه! مغز کونم داشت میسوخت که نمی تونم ببینم و براتون بگم... یکی دوبار دیگه الهام اومد و سرک کشید ولی لباساش درست بود... هر چی بود بین ندا و ساناز بود... چون ندا که با سینه لخت دیدمش اومد جلوی دوربین ساناز هم بعد نیم ساعتی که کارشون تموم شد داشت شلوارشو بالا میکشید که اومد جلوی دوربین...
مغزم داشت صوت میکشید... یعنی اینا باهم لز دارن... اوه اوه... الکی نیست کامران راحت مخ زده... اینا مست و خمارن و منتظر اشاره... الهام اونجوری ، ندا هم که اینجوری ، مونده ساناز ، هرچند ساناز اون روز خیلی بهم پا داد... در کل سه تاشون حشری بودن و خمار... همشم بخاطر فیلم هایی بود که میدیدن... نمی دونم چرا ولی خیلی جالب بود... زندگی منو الهام بکلی تغییر کرده بود... بعد اومدن به تالار عوض شد و این خطاهارو کرده بود... تا الان فکر میکردم الهام کارش تمومه و داغونه ، ولی امروز با دیدن و فهمیدن رابطه کامران و نداخانم فهمیدم نداخانم هم آره... ساناز هم از قیافش پیدا بود اهلشه ، اون حال دادنش اون روز که مثلا کمکش میکردم و برخورداش با من که عادی جلوه میداد ، اینم از لزش که معلوم بود الهام و ندا دارن با ساناز بازی میکنن پس احتمالا ساناز حشریتره... شکی نیست... اون شب بعد از رفتن به خونه ذهن بیشتر از همیشه مشغول بود... در واقع با دیدن اتفاقات امروز و پی بردن به رابطه کامران و ندا به الهام امیدوار شدم... هر چند الهام هم کارنامش سیاه بود ، سکس با دایی رمضون و کامران ، عشق و حالش با محمدآقا و شیطنتش تو پارک و بازار... ساناز هم پا دادنش اون شب تو خونه ما و نمایش کونش که هنوز اون خط زیر کونش یادم نرفته ، برخورداش با من که داشتم کمکش میکرد و لحظه ای که از پله ها میرفت بالا و قر میداد ، توقف ناگهانیش که کونش اومد تو بغلم ، لاس زدنش با مشتری ها و حالا هم لز... اوه اوه داره جنده خونه میشه... الان هر سه تاشون کارنامه سیاهی داشتن و هر کدوم به نحوی خطا کرده بودن... اون شب عجیب تموم شد... فرداش شیفت ظهر بودم و بعدازظهر رسیدم خونه...
الهام آماده شده بود... با یه آرایش معمولی و ناز همیشگی و یه پاکت دستش... گفتم این چیه؟! گفت: لباسه اونجا قراره عوضش کنم... گفتم: پس امشب هم مثل اون شب یه مهمونی ساده نیست! گفت: آره دیگه، ساناز که خونه خودشون آماده است و شیک کرده ، منو ندا خانم هم اونجا که رسیدیم شیک میکنیم... گفتم: پس روکم کنیه! گفت: حالا برو دوش بگیر بیاد تا دیر نشده... رفتم دوش گرفتم و آماده شدم... رفتیم بیرون و طبق قرار محمدآقا اینا رو خبر کردیم و باهام رفتیم... البته اونا با ماشین خودشون تشریف آوردن و از اون جایی که نداخانم آدرس خونه کامران اینا رو می دونست اونا جلو رفتن و ما هم پشت سرشون...
رسیدیم در خونشون... یه خونه شیک و باکلاس توی یکی از محله های بالا شهر... نمی گم کجا... زنگ رو که زدیم در باز شد یعنی ماشین ها رو بیارین تو... از ایت برقیا بود... رفتیم تو... گل و شیرینی هم خریده بودیم و یه چیزای دیگه تا دست خالی نرفته باشیم... کامران خان از در حال بیرون اومد و احوالپرسی... محمدآقا جلو رفت من پشت سرش ، کامران خان تا با ندا و الهام احوالپرسی کنه... یه هلویی اومد جلومون... آره ساناز... اوف که با غوص کون چطور کامران اجازه میداد این تیپی بزنه!... شال سفید تور مانند که پشتش پیدا بود ، که همون جمله معروف اگه نپوشیده بود بهتر بود... یه بلوز قرمز طرح دار آستین حلقه ای که دیگه بازوش پیدا بود ، یقه هم نفهیدم داره یا نه چون خط سینه اش رو با کمی دقت میشد دید ، دامن دامن... دامنش برام آشنا بود... آره همون دامنی بود که اون شب خونه ما پوشیده بود و اون شیطونی ها رو کرد... یادتونه! دامن کوتاه و اندامی مشکی قهوه ای با پولک های رنگی... با یه جوراب شلواری مشکی ناز و کفش شیشه ای مانند...
بعد از احوال پرسی مارو به طرف پذیرایی راهنمایی کرد و رفت بطرف در... با محمدآقا رفتیم نشستیم و کامران اومد به ما ملحق شد... خانما چند دقیقه ای نشستن و با صدای ساناز که گفت بیاین اینجا بلند شدن و رفتن بالا... خونه کامران اینا دوبلکس بود و احتمالا اتاق خواب و سرویس اختصاصی بالا داشتن... ما مردا میدونستیم چرا رفتن... محمدآقا هم مشکلی نداشت ، کامران که زنش تا تونسته بود سکسی پوشیده بود ، منم که فکر نکنم برام فرقی میکرد ، اینورم کامران بود که الهام رو گائیده بود و نیازی به پوشیدگی الهام نبود ، اینور هم محمدآقا که چند وقت پیش با الهام عشق و حال کرده بود...
تو این فکرا بودم که دیدم از پله ها الهام داره میاد پایین... همه بلند شدن... منم بلند شدم و نمی دونستم چیکار کنم... یادم رفته بود ازش بپرسم واسه امشب چی میخواد بپوشه و اگه خیلی ضایع است نذارم بپوشه... ولی مثل اینکه دیر شده بود... آخه الهام لباس عوض کرده بود و اومد جلومون... آره همون لباس مجلسی که کامران و ساناز واسه تولدش آروده بودن... لباس مجلسی زرد و مشکی شیک که بلوز و دامن یکه تیکه است... اسمش یادم نیست... یقه معمولی ، آستین کوتاه ، اندازه لباسش تا زیر زانو و بغلاش هم چاک داشت و موقع راه رفتن از نیروخ مشد تا بالا زانوش و قسمتی از رون پاهای گوشتیشو دید با کفش پاشنه دار سفید ، شال مشکی طرح دار با همون جوراب اسپرتی که داشت. تنگی لباسش زیاد نبود ولی خب جوری بود که کون الهام توش پیدا باشه... کامران با دیدن الهام تبریک بهش گفت بخاطر لباس نو ، محمدآقا گفت که چقدر زیبا شدین... الهام تشکر کرد و نشست...
نداخانم و ساناز باهم اومدن... انگار نمایش لباسه که اینجوری جدا جدا اومدن! فکر کنم رو کم کنی بود... نداخانم شالش که که معلوم نبود چه مدلیه رنگ مشکی بود ، بلوز آبی رنگی پوشیده بود با آستین مدلدار مشکی ، دامن کوتاه و تنگی پوشیده بود که همرنگ بلوزش بود و ست بود با جوراب اسپرت قرمز و کفش بندی قرمز... کامران با دیدن ندا لبخندی به لب داشت و تبریک گفت و منم تلافی کردم حرف محمدآقا رو و گفتم خیلی زیبا شدید... تشکر کرد و نشست کنار الهام... ساناز هم گفت میرم شربت بیارم... موقع رفتنش به آشپزخونه داستان قر دادن کونش برام تکراری بود... در واقع مثل اون روز تو پله ها بود و تنگی دامنش کونشو نمایان کرده بود...
در کل همشون به نوعی سکسی پوشیده بودن و نمیشد گفت کدومشون سکسی تر بودن...
ساناز با سینی شربت اومد... از کامران شروع کرد ، بعد نوبت من شد ، همونطور که انتظارشو داشتم با خم شدم جلوم من خط سینه و بین سینه های بلوریش پیدا شد ولی ضایع بازی درنیاوردم ، نوبت محمدآقا شد و زیر چشی دیدی زدم و حواسم به محمدآقا بود که چشش به سینه های ساناز دوخته بود... نوبت خانما شد و طبیعی بود که موقع خم شدن و تعارفش دامن کوتاش میاد بالا و زیر روناش پیدا میشه... سفید بود مثل اون شب... تعارفشاش که تموم شد و نشست ، دید زدنای منو محمدآقا هم تموم شد...
برام سوال شده بود که اوضاع زن کی بدتره!؟!! سانازخانم؟ الهام؟ نداخانم؟
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« قسمت شانزدهم »
به هر حال ما الان دور هم جمع بودیم... روبروی من سانازخانم نشسته بود ، کنارش سمت چپ الهام که روبروی کامران بود ، کنارش نداخانم که تقریبا بغل دست شوهرش محمدآقا بود... الهام و ساناز طرز نشستنشون مثل شبیه به هم بود... پاشونو انداختن بودن روی هم... در حین شربت خوردن من زیر چشی پاهای بلوری ساناز رو ورانداز میکردم و با خودم میگفتم من باید اینو بکنم ، هم بخاطر اینکه خیلی بهم پا میده ، هم بخاطر اینکه تلافی کار کامران رو دربیارم... نداخانم زیاد تو دیدم نبود... کامرانم طبق معمول ضایع داشت الهام رو دید میزد... الهام ولی بروی خودش نمیاورد و همه داشتن تلویزیون میدین که هادی جلوش داشت بازی میکرد... فکر کنم پلی استیشن بود... هادی سرگرم ور رفتن با دسته بازی بود هر چند چیزی نمیفهمید و الکی براش روشن کرده بودن ولی فکر کنم میخواستن هادی سرگرم بشه و مزاحممون نباشه... حس خوبی نداشتم و فقط ظاهرم خوشحال بود... یه جوری ترس داشتم... آخه خاطره خوبی از شب نشینی با کامران اینا ندارم... البته اینبار محمدآقا اینا هم بودن و دلم به همین خوش بود ولی بازم ترس وجودمو گرفته بود و حس خوبی نسبت به امشب و اتفاقات احتمالیش نداشتم... بعد از شربت و جمع کردنشون توسط ساناز ، خانما با درخواست ساناز رفتن آشپزخونه واسه کمک کردن و آوردن بساط شام... کامران هم که خونه خودشون بود و اونم رفت که کمک کنه... من و محمدآقا باهم چرت و پرتی گفتیم و آوردن بساط شام رو توسط بقیه تماشا میکردیم... همه یه چیزی میاوردن جز ساناز...
چیزی خاصی نبود و سر سفره منو الهام و هادی کنار هم بودیم و کامران بغل من نشسته بود ، ساناز بغلش ، نداخانم و محمدآقا هم بغلش بودن و روبروی من... سرسفره جز شیطونی و اذیت کردن هادی چیز دیگه ای نبود... بعد شام معجون اوردن... بعد از اون تعارف های مورددار ساناز و نمایش سینه هاش ، ساناز خانم به محمدآقا گفت: من یه برنامه حسابداری واسه تالار خریدم میتونید برام نصب کنید و کار باهاشو بهم یاد بدید؟... آخه محمدآقا تو اون صندوق اعتباری کار میکنه و کار با حسابداری رو بلده... محمدآقا هم سری تکون داد و با راهنمایی ساناز رفتن بالا... با خودم گفتم ای کاش من بلد بودم و من الان میرفتم بالا آخه قبلا با ساناز تنها شده بودم و... خیلی کونم داشت میسوخت... البته بهتر الان میتونم مواظب الهام و کامران باشم... نداخانم گفت منم میرم بالا... احتمالا نتونست طاقت بیاره محمدآقا و ساناز تو اتاق تنها بشن مخصوصا که خوب ساناز رو میشناخت... خیلی دوست داشتم بدونم اگه من جای محمدآقا رفته بودم بالا الهام هم مثل نداخانم غیرتی میشد و میومد بالا یا نه!
کامران شروع کرد به حرف زدن ، الهام هادی رو که اذیت میکرد بغل کرد ، کامران سریع گفت: الهام خانم اگه هادی داره اذیت میکنه بدین من! الهام: نه مرسی الان آروم میشه کامران: تو حیاط یه تاپ هست میتونید ببرینش اونجا و سرگرمش کنید. الهام تشکر کرد و رفت تو حیاط... منم با خیال راحت با کامران صحبت میکردم که نداخانم اومد پایین و سراغ الهام رو گرفت ، با راهنمایی من اونم رفت تو حیاط... حالا دیگه محمدآقا و ساناز تنها شدن... نگام و گوشا با کامران بود ولی تمام حواسم اون بالا بود... خیلی دوست داشتم ببینم اون بالا چه خبره و محمدآقا و ساناز دارن چیکار میکنن... موبایل کامران زنگ خورد ، جواب داد ، انگار مشتری سوالی پرسید و کامران برای گرفتن جواب گفت باید از الهام خانم بپرسه و رفت تو حیاط... مونده بودم چیکار کنم! برم تو حیاط و مواظب الهام باشم ، نه نداخانم هست و فکر نکنم خودشون از رابطشون با کامران چیزی بدونن ، برای اطمینان بیشتر رفتم پشت در و دیدم هادی رو تاپ داره بازی میکنه و کامران داره با تلفن صحبت میکنه و گه گاهی سوالی از الهام میپرسه و جواب میده... با شنیدن صدای خنده ساناز سریع برگشتم و خواستم برم بالا که محمدآقا اومد دم پله ها و منو صدا زد ، مهران خان بیاین ببینید این چشه! از خدا خواسته پریدم بالا... جانم چی شده؟ رفتیم تو اتاق ، ساناز لبخند رو لباش بود و کنار میز کامپیوتر... نگاهی به سیستم انداختم... ویروسی بود و پیغام های الکی میداد... گفتم: فکر کنم ویروسی باشه و نشستم... محمدآقا از ساناز خانم سراغ سرویس بهداشتی رو گرفت و با اشاره ساناز رفت بیرون... حالا منو ساناز تنها شدیم ، اون بیرون هم خبری نبود چون هم هادی بود هم نداخانم... از ساناز خانم سی دی حسابداری رو خواستم... اونم برگشت و از کشوی کناری خواست برداره ، حالا یا نمی دونست کجاست یا عمدا از کشوی پایینی شروع کرد گشتن... چون پشت به من خم میشد منم چشامو باز کردمو دید میزدم... کشوی چهارم و گشت ، کشوی سوم ،... از کشوی اول سی دی رو برداشت و بهم داد... شروع کردم به نصبش... کمی طول میکشید... ساناز شروع کرد به صحبت و چرت و پرت... پرسید: پرینترمون چطوره؟ نگاهی کردمو گفتم: مارکش که خوبه چرا پس کاغذ نداره! گفت: ا؟ تموم شده تو طبقه بالای کمد هستش الان میارم... دوهزاریم افتاد که میخواد برای برداشتن کاغذ قد بکشه ، مثل اون شب تو خونمون.
جاتون خالی... در کمد که اینور بود رو باز کرد و خودشم جلوی کمد وایستاد و قد کشید... آخ با قد کشیدنش دامنش مثل اون شب اومد بالا وای با دیدن خط زیر کونش سیخ کردم عجیب ، چون انتظار دیدن چنین صحنه ای رو داشتم از قبل کیرم آماده شده بود ، کمی تلاش کرد نمی تونست... سریع بلند شدم و گفتم: بذارید کمکتون کنم... وووی رفتم پشت سرش و سعی کردم بسته کاغذ رو بردارم ، کیرم داشت کونشو لمس میکرد... تصور اینکه کیرم الان داره کون ساناز رو که دامنش اومده بالا و خط زیر کونش پیداست رو لمس میکنه دیوونه ترم میکرد... کاغذارو برداشتم و برگشتم و اونم برگشت و درارو بست و دامنشو درست کرد...
بعد 10 دقیقه ای نصب برنامه تموم شد و ساناز کنارم نشسته بود... داشتم حرارت بدنشو حس میکردم... گفتم: خب برنامه نصب شد حالا باید محمدآقا بیان و یادتون بدن... بلند شد که بره محمدآقا رو صدا کنه گفتم من میرم... از اتاق اومدم بیرون و چراغ خاموش سرویس بهداشتی رو که دیدم فهمیدم محمدآقا اینجا نیست... با خودم گفتم اگه هم رفته باشه تو حیاط پیش بقیه مطمئنا کسی نمیتونه خطایی بکنه... فکری به سرم زد، گفتم حالا وقتشه... وقتی چی؟ بیا بریم بالا تا بگم!
رفتم بالا و گفتم بادا باد هر چی میخواد بشه... ساناز تا منو دید گفت: محمدآقا کجان؟ گفتم: تو حیاطن من خودم اومدم یادتون بدم... خنده ای تحویلم داد و گفت: مگه شما هم بلدین؟ گفتم: نه اینو بلد نیستم یه کار دیگه رو بلدم. یجوری شد و گفت: چه کاری؟ دیدم گند زدم سریع گفتم: اون سی دی هایی که رایت کردم درست شد؟ باز کرد؟ ساناز: آره مرسی خیلی خوب شده بود... راستی یکی دوتا دیگه دارم میتونید نگاهی کنید؟ گفتم: آره آره... رفت دوباره سمت کمد و دوباره خواست سی دی رو از بالا برداره... دوباره قد کشید ، منم سریع رفتم پشت سرش طوری که یه سانتی متر بینمون فاصله بود... اول متوجه من نشد... یه سی دی رو برداشت و تا اومد پایین و صاف شد با برخورد کیرم به کونش متوجه شد... عکس العملی نشون نداد... نگاهی به سی دی کرد و گفت: این نیست! مطمئن بودم خودشه و الکی گفت... دوباره قد کشید و دوباره فاصله ای بیمون بوجود اومد... سی دی رو گذاشت و یه سی دی دیگه برداشت و دوباره صاف شد و کیرم دوباره به کونش چسبید... نگاهی کرد و گفت: نه اینم نیست... دوباره قد کشید و دامنش هم میومد بالا ولی من چیزی نمیدیدم چون از بالا بود فقط غوص کونش مشخص بود که با دیدنش دیوونه شدم... نمی دونم چی شد که سریع زیپ شلوارمو پایین کشیدم ولی کیرمو بیرون نیاوردم... دوباره که اومد پایین و صاف شد بهم بیشتر نزدیک شد و باعث شد کیرم تکونی بخوره... دوباره نگاهی به سی دی کرد دوباره رفت رو پنجه پا... ولی ایندفعه همزمان با بالا رفتنش کیر سیخ شدم از زیپ شلوارم دراومد و اومد بالا و چسبید به بین رون پاش... سریع کیرمو با دست گرفتم و دادم تو شلوارم... فکر کنم فهمید... اومد پایین و احساس کردم تنش داغه... خیلی حشری شده بود... منم مونده بودم چیکار کنم... میترسیدم کسی سربرسه... همونطور که کیرم از تو شلوار با کون ساناز تماس داشت یه تکونایی میخوردم که مثلا منم دارم سی دی دستشو نگاه میکنم... دوباره رفت بالا و قد کشید... هم میترسیدم هم خجالت میکشیدم... تمام این مدت هیچکدوممون حرفی نزدیم... درواقع معلوم بود اونم خجالت میکشه...
با خودم گفتم اگه کامران بیاد با کمال پرویی میگم تو هم الهام رو کردی و من دیدم و هیچ غلطی نمی تونه بکنه ، اگه محمدآقا بیاد خب اونم میاد شریک میشه ، اگه سانازخانم بیاد اونم میارمش شریک بشه ، اگه الهام بیاد دیگه کارنامشو بهش میگم و اونم چیزی نمی تونه بگه پس دیگه نباید بترسم... کیرمو تو دستم گرفتم و همونجور که ساناز رو پنجه پا بود و مثلا داشت دنبال سی دی میگشت کیرمو بردم لای پاش و کیرم حالا رون پای لخت ساناز رو که دامنش اومده بود بالا رو لمس میکرد... هیچ عکس العملی نشون نداد... کیرمو دادم پایین... اونم سریع اومد پایین و نگاهی به سی دی کرد و دوباره رفت بالا منم مجددا کارمو تکرار کردم و کیرم دادم بالا و کیرم دوباره بین پاهاشو لمس کرد... چون معلوم بود نمی تونه زیاد سرپا وایسه منم اذیت نمی کردم و کیرمو میدادم پایین که بیاد پایین... همینکارو کردم... اومد پایین و انگار نه انگار و دوباره قد میکشید و منم سر کیرمو دوباره دادم بالا که حس کردم کیرم به دو کوسش خورد... آره... پاهاشو باز کرده بود و دیگه کیرم لای پاش گیر نمیکرد و به دم کوسش میخورد... با اینکارش جراتم بیشتر شد... ولی جالب این بود که هیچ کدوممون حرفی نمی زدیم و عکس العملی نشون نمی دادیم...
یکی دوبار اینکارو تکرار کردیم... من واقع از شدت لذت داشتم میلرزیدم و کلم داغ شده بود... ساناز رو نمی دونم! دوباره رفت بالا و قد کشید... اینبار که کیرمو دادم بالا و به کوسش رسید حس کردم خیسه و از شدت لذت خودشو خیس کرد... شورتشم فکر کنم از این بندیا بود چون چیز خاصی رو احساس نمیکردم و کوس لختشو حس میکردم... دوباره کیرمو دادم پایین... اومد پایین... دوباره نگاهی به سی دی کردو رفت بالا... کیرمو دادم بالا و مطمئن شدم شورت پاش نیست... بخاطر لختیه کوسش و حس کردن چوچولش که آویزون بود و خیسیه زیادش... با این اتفاق کیرم بیشتر سفت شد و تحریک شدم... حس کردم آب شهوتم اومد... کیرمو دادم پایین... اومد پایین... حس کردم چیزی داره از کیرم بیرون میاد... آره... حدسم درست بود... اینبار که ساناز رفت بالا و من سر کیرمو دادم بالا اتفاق عجیبی افتاد... اووووووووف... با کیرم دم کوسشو حس کردم و احساس کردم سر کیرم یه ذره رفته تو دهنه کوسش و احساسی بهم دست داد که سریع کیرمو دادم پایین... آبم داشت میومد... گفتم بادا باد بذار هر چی میشه بشه... اومد پایین... شاید باورتون نشه ولی تا رفت بالا و من کیرمو دادم بالا سر کیرم تو دهنه کوسش قرار گرفت و داغی اونجا و شهوتم باعث شد آبم بیاد و از دستم در رفت... با فشار آبم خالی شد... خودشه یه دفعه سفت گرفت... منم تا آخرین قطره که خالی شد کیرمو دادم پایین... اونم اومد پایین... البته مطمئن بودم که آبم فقط دم کوسش ریخته شده و توش نبود... دوباره رفت بالا... کیرمو که دادم بالا مطمئن شدم... کاملا لجز شده بود و آب منی دهنه کوسش و لبه هاشو گرفته بود... کیرمو دادم پایین... اومد پایین... سی دی دستشو بدون اینکه برگرده داد عقب و گفت: اینه... گرفتم و اونم سریع رفت بیرون... فهمیدم داره میره دستشویی... چه حالی داد ساناز...
خودمو جمع و جور کردم و اومدم بیرون... رفتم پایین کسی نبود... فهمیدم تو حیاطن... سعی کردم خودمو هادی بگیرم... رفتم دم در حال که برم بیرون ولی صدایی از اتاق کنجی کنار آشپزخونه اومد منو به اونجا کشوند... گفتم ای دل غافل پس الهام هم بیکار نبوده... رفتم و خودمو آماده دیدن سکس الهام و کامران کردم... مطمئن بودم تو این مدت کارشون به جاهای باریک کشیده... رفتم نزدیک و چسبیدم به دیوار اتاق... سرکی کشیدم... اوه اوه اینجارو ببین... من اشتباه کردم.. کامران بود ولی با ندا نه الهام! ندا داشت براش ساک میزد... بیخیالشون شدم رفتم پشت در حال... الهام و محمدآقا رو دیدم که داشتن هنوز باهم صحبت میکردن و شاید لاس میزدن و هادی کماکان رو تاپ سرگرم بود...
برگشتم و رفتم بالا که ساناز نیاد پایین و اتفاقی بیفته... ساناز از دستشویی اومده بود بیرون... رفتم دم در اتاق دیدم پشت به دره و داره شرت میپوشه... درست بود اون موقع شورت نداشته... چرا! کی درآورده که حالا میپوشه!؟ مهم نبود... برگشتم تا نفهمه... تو پله ها که رسیدم متوجه شدم کامران و نداخانم از اتاق اومدن بیرون و نداخانم داشت میرفت تو حیاط و کامران داشت میومد بالا... تو پله بهم رسیدیم... پرسید: کجایی مرد؟ خبرت نیست! با صدایی گفتم که ساناز متوجه بشه... گفتم: سیستمون ویروسی بود تا الان داشتم درستش میکردم و تازه برنامه حسابداری رو نصب کردم... میرم محمدآقا رو بگم بیاد. ندیدیشون؟ کامران: چرا بیرونن منم از بیرون میام... و رفت بالا... آره جون عمت از بیرون میای... رفتم دم در حال... محمدآقا رو صدا زدم (دیگه ول کن لاس زدنت رو) بیا برو بالا پیش سانازخانم کارت داره... محمدآقا رفت و منم برگشتم نشستم رو مبل... پاهام درد گرفته بود و بعد از اون ارضاء شدن شهوتی و باحال نا نداشتم...
نیم ساعتی شد که ساناز اومد و رفت تو حیاط... تو مسیری که داشت میرفت نگاه معنی داری بهم داشت... دنبال فرصت بودم که رک بهش بگم میخوام بکنمت... مطمئن بودم قبول میکنه و دیگه هیچ ترسی نداشتم... یه لبخندی زدم که اونم جواب لبخندمو داد و شکلکی درآورد... بلند شدم و دنبالش رفتم... رفتیم تو حیاط... الهام و ندا داشتن باهم حرف میزدن... رفتم پیششون... الهام: چی شد؟ درست شد؟ ساناز: آره عزیزم... راستی فلانی گفت کی میاد لباس رو تحویل بده؟ الهام: فکر کنم فردا میاره... چشم به هادی بدبخت افتاد که روی تاپ خوابش برده بود... گفتم: خسته نباشی همینطوری میخوای مادری کنی؟ هادی رو ببین ، الهام: الهی بمیرم هادی جان کی خوابیدی؟ بغلش کرد و رفت تو خونه. من موندم و ندا و ساناز... ساناز نشست رو تاپ و به ندا گفت تاپم بده... ندا خندید و گفت بچه شدی؟ راه افتاد بطرف در حال... من سریع تاپش دادم... تشکر کرد... هنگام تاپ دادن موقعه ای که میومد سمت من از بالا تمام سینه هاش پیدا بود جز نو سینه هاش...
ساناز که مطمئنا میفهمید از بالا سینه هاش پیداست و من دارم دید میزنم در حین صحبت و چرت و پرت گفتناش سعی میکرد خوب تکیه بزنه و یغه لباسشو شل بگیره تا بهتره پیدا باشه... چه سینه های ناز و سفیدی داشت... جون میداد واسه خوردن... کاش میشد دستی میانداختم و یه فشاری میدادم... نگاه به در حال کردم و پنجره ها رو دیدی زدم تا مطمئن بشم کسی مراقب ما نیست... داشتم نقشه ای میکشیدم که دستی به سینه هاش برسونم... موقع تاپ دادن سعی میکرد دستمو بهش بزنم و در واقع از پشت دستم به کمر و دوشش بخوره... چند باری اینکارو کردم و عکس العملی ندیدم... همین باعث شد دستمو ثابت بذارم... حواسم به دوروبرم بود... اون همونطور داشت حرف میزد ولی تن صداش جوری بود که انگار تحریک میشه. دستمو آروم گذاشتم رو دوشش... چیزی نگفت و صداش بیشتر میلرزید... یه نگاه دیگه ای به دوروبرم انداختم و گفتم دیگه فیلم بازی بسه و دستمو بردم تو یغه بلوزش... تا دستمو بردم آهی کشید و نفس نفس میزد... دیگه وقتش رسیده بود تلافی کنم... شروع کردم آروم آروم مالیدن سینه های نرمش... نگاهم به در حال و اطراف بود که کسی نیاد... خدا خدا میکردم کسی نیاد... معطل نکردم و سوتین رو دادم بالا و جوووووووون نوک سینه هاشو که گرفتم ناله های ساناز بلند شد...
خیلی حشری شده بود... ساناز که اون همه باهاش بازی کردم و آبمو دم کوسش ریخته بودم حالا دیگه داغ داغ بود... محمدآقا هم احتمالا کاری کرده بود و بی نصیب نبود... چند لحظه ای که گذشت گفتم نباید وقت رو از دست بدم و فرصت رو باید غنیمت بشمرم... کیرمو که داشت سیخ میشد درآوردم و گفتم: بیا عزیزم دوست داری؟ ساناز سرشو بگردون و با دیدن کیرم مثل چیز ندیدها کیرمو گرفت و بدون هیچ توجهی به دوروبرش و اینکه ممکنه کسی بیاد شروع کرد مثل حرفه ای ها ساک زدن... الهام هم احتمالا از ساناز یاد گرفته بود... ساناز بهتر ساک میزد... در حین ساک زدن برا من کوسشو میمالید... دیوونه شدم و بدون هیچ ترس و واهمه ای رفتم نشستم کنارش و شروع کردیم به لب گرفتن... دست بردم و کسشو میمالیدم... اونم کیرمو میمالید... چشاشو بسته بود و خودشو ولو انداخته بود رو تاپ... چند لحظه ای که گذشت خودشو انداخت رو من لرزید و انگار خوابش برد... ارضاء شد؟؟؟؟ چقدر راحت!!!!
معلوم بود خیلی اوضاع خراب بود... بلندش کردم و رو تاپ درازش کردم... گفتم چیکار کنم... اولش ترسیدم و کیرم خوابید فکر کردم طوریش شده... ولی داشت آروم نفس میکشید انگار خواب بود... گفتم چیکار کنم چیکار نکنم بلند شدم برم آب بیارم بهش بدم یا بپاشم روش که با خودم گفتم کسی نیاد بیرون و اینو اینجوری ببینه... ترسیدم... سر و وضعشو درست کردم و رفتم سمت حال... تو راه هی نفس عمیق میکشیدم تا حالت عادی پیدا کنم و خیلی طبیعی برم تو... درو آروم باز کردم... هادی رو مبل خواب بود و کسی نبود... گفتم خدا رو شکر کسی نیست... رفتم آشپزخونه تا آب بردارم و برم بیرون که باز صدایی که از اتاق بغلی میومد منو کشوند سمت اتاق... رفتم پشت دیوار و سرک کشیدم...
اوه اوه...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
« قسمت هفتدهم »
اینجا رو ببین چه خبره... چه قدر پوست کلفت و نترس... واقعا اینا دیگه کی هستند! لنگه ندارن!
دیدم نداخانم به پشت خوابیده و پاهارو داده بالا و کامران داره مثل خر تلمبه میزنه و ناله های خفیفی سرمیده... خیلی نترس بودن... اگه محمدآقا بیاد چیکار میکنن... دقیقا همونجوری که الهام رو گائیده بود داشت حالا نداخانم رو جر میداد... دست برده بود زیر کون نداخانم و لب میگرفت و تلمبه میزد... چه کوس و کونی داشت نداخانم... خیلی حشری کننده بود... سوراخ کونش باز شده بود... گفتم برم و کیرمو بکنم توش... ولی ترجیح دادم تماشا کنم... به من ربطی نداره که نداخانم داره به کامران کوس میده... بیچاره محمدآقا خبر نداره... سرش بی کلاه مونده بود... نمی دونم لذت میبردم یا ناراحت بودم... دلم به حال محمدآقا میسوخت... محمدآقا کجاست؟! الهام کو پس؟!
اوه اوه... بدو بالا... رفتم بالا...
داشتم سکته میکردم... رفتم نزدیک در...صدای محمدآقا میومد که داشت چیزی میگفت... ای وای... نکنه... الهام... رفتم نزدیکتر... جوری که منو نبینن... تا دیدمشون خیالم راحت شد... محمدآقا و الهام پشت سیستم و پشت به در نشسته بودن و مثل اینکه محمدآقا داشت چیزی یاد الهام میداد... آروم برگشتم پایین... رفتم دوباره پشت دیوار اتاق و آروم سرک کشیدم... نداخانم چرخیده بود و دمر خوابیده بود و کامران داشت تلمبه میزد... گفتم یه سری به ساناز بدبخت بزنم... رفتم پشت در حال... هنوز رو تاپ بود... مثل اینکه خواب بود... ساعت حدود 10-11 شب بود... دوباره برگشتم سمت اتاق... هنوز همون حالت بودن و کامران کماکان داشت کوس نداخانم رو... نه فکر کنم کونش بود... به هر حال داشت نداخانم رو میگائید و ول کن نبود... گفتم یه سر دیگه به بالا بزنم... تو پله ها یه حسی بهم میگفت برگرد و برو سکس نداخانم و کامران رو ببین ، عکسی ، فیلمی چیزی که بعدا ازش استفاده کنم و نداخانم رو بکنم... تو این فکرا بودم و هی میگفت برم نرم برم نرم... که رسیدم بالا... چندتا نفس کشیدم و گفتم برم تو و نذارم کسی بیاد پایین و اون دو تا کسخول لو نرن... یهو خشک شدم... در بسته بود!!!!! یعنی چی؟!!!؟ سریع خودمو رسوندم پشت در خواستم درو باز کنم گفتم بذار ببینم چه خبره! چرا درو بستن! مگه چه غلطی میکنن! خم شدم و سوارخ درو نگاه کردم و ولو شدم...
آره... نامرد... الهام زانو زده بود و داشت... خیلی نامردی محمدآقا زنت داره به کامران کوس میده ، چیکار به زن من داری... خواستم برم تو ولی نمی دونم چرا میترسیدم... از نیمروخ میدیدمشون... اوه اوه چه کیری داشت محمدآقا... از کیرم من کلفت تر و شاید بلندتر بود... انصافا بزرگ بود... ولی چرا الهام داشت براش ساک میزد... چرا هیچکی نمی ترسید امشب... انگار که خودشون تنهان... اصلا انگار نه انگار... یه درصد هم احتمال نمیدادن ممکنه یکی سر برسه... مثل الان که من سر رسیدم... تو این فکرا بودم که یه اتفاق افتاد و باعث شد مست بشم و اون حسه بیدار بشه... در حین ساک زدن الهام ، محمدآقا به الهام سیلی میزد و میگفت: بخور کون گنده بخور بخورررر آههههههههه هههه... البته نه که سیلی محکمی بزنه نه سیلی آروم و خوب یه کم از آروم محکمتر و صدا میداد... الهام: هووووووووووومممم آخ هووووووووم آخ... با هر سیلی محمدآقا الهام یه آخ شهوتی میکرد...
این کارشون منو از خودم بیخود کرده بود و اون حسه داشت بامن بازی میکرد... احساس کردم خوشم میاد و دوست داشتم محمدآقا محکمتر بزنه تو صورت الهام... چند لحظه ای که گذشت محمدآقا سر الهام رو محکم گرفت و تو دهن الهام تلمبه میزد... اون صدایی که بعضی وقتا تو فیلم های پورنو شنیدم و موقع ساک زدن زنا که کیر یارو رو میکرد تو حلقش و محکم عقب و جلو میکرد ، میدونید که چه صدایی رو میگم! اون صدا به گوشم میرسید که باعث میشد بیشتر لذت ببرم... چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که دیدم محمدآقا کیر کلفتشو درآورد و گرفت جلوی دهن الهام... الهام تا تونست دهنشو باز کرد... محمدآقا با فشار تمام آبشو تو دهن الهام خالی کرد... الهام آب محمدآقا رو قورت داد و کیر محمدآقا رو که آغشته به آب منی بود رو تو دهنش کرد و عقب و جلو میکرد و نگاش به بالا بود و حتما چشم تو چشم محمدآقا... احساس کردم دیگه باید از اونجا برم...
برگشتم پایین... اونا هنوز تو اتاق بودن... خواستم برم دوباره دید بزنم که فهمیدم کارشون تموم شده و کامران میگفت زود باش بریم... سریع خودمو انداختم بیرون... رفتن پای تاپ... ساناز هنوز خواب بود... بوسیدمش و تکونش دادم... چشاشو بزور باز کرد... گفتم: پاشو عزیزم الان یکی میاد ها! خندید و گفت: ببین چیکارم کردی؟ با این حرفش خیلی حال کردم و یه کم باهاش لاس زدم و از صحنه چند دقیقه پیش چیزی یادم نبود و فراموشی لحظه ای گرفتم... وقتی رفتیم تو خونه کامران داشت میومد بیرون و نداخانم تازه از اتاق اومد بیرون و سریع نشست رو مبل... کامران: تا الان بیرون بودین ساناز: آره داشتیم درد و دل میکردیم کامران: خوش بحالتون ساناز: تو کجا بودی؟ من داشتم حساب کتابا رو چک میکردم و نداخانم هم کمک کردن (آره جون مامانت) ساناز: بقیه کجان؟ کامران: بالان فکر کنم... محمدآقا الهام خانم محمدآقا الهام: بله بله داریم میایم اومدن پایین... صورت الهام کمی سرخ بود... تازه یادم اومد که چرا سرخه... کامران: کجایید؟ الهام: محمدآقا داشتن کامپیوتر بهم یاد میدادن (آره جون عمت) اونشب همه بهم دروغ گفتن و آب از آب تکون نخورد خیلی عادی از هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه... الهام رفت دوش بگیره... منم نشستم و اتفاقات افتاده و مرور کردم... ولی زیاد از دست الهام ناراحت نبودم... چون خودمم شیطنت کرده بودم و امشب با ساناز رابطه برقرار کرده بودم و خیالم راحت بود که کارای کامران رو تلافی کرده بوده و فقط مونده یه بار بکنمش... البته مطمئن بودم این اتفاق میوفته... دیر یا زود...
مدتی گذشت و الهام که تو دوره قاعدگی بود امنیت داشت و مطمئن بودم حال هیچ کاری رو نداره و اتفاقا یکی دوروز خونه موند و نرفت تالار... یه روز مادرزنم اینا خونمون بودن و گفتن فردا میریم ده و از ما خواستن ماهم باهاشون بریم که من گفتم تازه مرخصی گرفتم و فکر نکنم مرخصی بهم بدن... الهام هم هنوز دوره قاعدگیش بود حس و حالشو نداشت... از خوشحالی مادرزن و روحیش یاد اون حرف دایی رمضون افتادم و فهمیدم چرا خوشحاله... یهو فکری به سرم زد... اگه الهام رو بفرستم بره ده خونه خالیه و ساناز رو میارم خونه... اوووووف
الهام جان میخوای تو برو حال و هوایی عوض کن... منم شیفت استراحتم میام دنبالت... الهام این پا اون پا کرد و مادرزنم گفت آره بیا بیرم خیلی حال میده... منکه میدونستم منظورش چیه... ولی نمی دونست الهام دوره قاعدگیشه... الهام قبول کرد... فرداش خداحافظی کردن و الهام رو با خودشون بردن... منم رفتم تالار... ساناز خانم تو سالن بود... سلام و احوالپرسی... سراغ بقیه رو گرفتم که گفت کامران رفته بیرون نداخانم هم پایینه... گفتم: الهام امروز با مامانش اینا رفت ده و من موندم چون مرخصی نداشتم... ساناز: خب بسلامتی تا کی؟ من: قراره من شیفت استراحتم برم دنبالش 2-3 روزی میشه ساناز: خب بسلامتی امیدوارم بهشون خوش میگذره من: به ما هم خوش میگذره ساناز: به ما؟ منظورتونو نمی فهمم! من: بابا منظورم من و توییم دیگه ساناز: یعنی چی! من و شما؟ چجوری؟! (عجب خریه این) من: بابا خونه خالیه تو میایی بریم خونمون و عشق و حال ساناز: من بیان خونتون و باهم عشق و حال کنیم؟ من: آره دیگه عزیزم ساناز: اصلا حرفشو هم نزن در مورد من اشتباه کردین (ریدم به خودم) یعنی چی! چی داره میگه! نکنه کسی پشت سرمه! برگشتم دیدم نه... خبری نیست... من: معلوم هست چی میگی! مثل اینکه یادت رفته اون شب تو خونتون عشق و حال کردیم حالا بریم خونمون و بهتر حال کنیم ساناز: آها اون شب... اون شب من ویسکی خورده بودم عزیزم... مست بودم... هر کاری که کرده بودم یادم رفته و فقط واسه همون شب بود و تموم شما هم باید فراموش کنی اون شب چی شده... عین کسخولا داشتم نگاش میکردم... چه کلاه گشادی رفته بود سرم... کاش همون شب ترتیبشو میدادم ولی میترسیدم لامسب کسی سربرسه... چیزی نگفتم و برگشتم خونه... تو فکر حرفای ساناز... باورم نمیشد کیر خوردم... اونم چه کیری... الهام و فرستادم ده تا دایی رمضون جرش بده به این امید که ساناز رو بیارم خونه اینم که اینجوری رید بهم... یعنی چی ویسکی خوردم... یعنی چی مست بودم... یعنی چی اتفاقات اون شبو فراموش کنم... یعنی چی...!!!!!!!!!!!!!
از بس فکر کردم و کونم سوخت سردرد شدم... تا 2-3 ساعت دیگه باید برم سرکار و نمیتونستم برم ده تا فردا صبح... معلوم نیست تا فردا صبح چه اتفاقاتی بیفته برا الهام... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... گفتم قید کارو بزنم و برم ده... ولی کسرحقوق رو چیکارش کنم... اونا نمی پرسن چرا نرفتم سرکار و اومدم ده! بگم نقشه هام نگرفت و پشیمون شدم الهام رو تنها فرستادم!!!!!!!!!!
رفتم سرکار... این سرکار رفتنم با همه سرکار رفتنای قبلیم فرق داشت... داشتم ثانیه شماری میکردم تا تموم بشه وصبح بشه و برم ده و الهام رو بیارم... بازم خدا رو شکر دوره قاعدگیش بود... ولی بدشانسی آخراش بود و ممکنه اصلا تا الان خوب شده باشه یا دارویی روغنی گیاهی چیزی بهش بدن خوب بشه و آماده کس دادن به دایی رمضون بشه... این فکر داشت مغزمو میخورد و ساعتا باور کنید نمیگذشت... هی نگاه ساعت میکردم یه ربع گذشته بود... کونم جر میخورد نگاه ساعت میکردم نیم ساعت گذشته... میخواستم داد بزنم بگم کیرم تو این شانس... که یهو گوشیم زنگ خورد... شماره تالار بود... اوه اوه نکنه ساناز چیزی به کامران گفته! ترسیدم جواب ندادم... دوباره زنگ خورد... ضایع بود جواب ندم... گفتم جواب میدم اگه چیزی گفت میگم من بخاطر اتفاقات اون شب این حرفا رو زدم و همه چی رو لو میدم... به کیرم... جواب دادم... ساناز بود...
ساناز: الو
من: الو سلام
ساناز: سلام عزیزم خوبی؟
من: بله بله خوبم شما خوب هستین؟
ساناز: مرسی چه خبر؟
من: س سلامتی شما چه خبر؟ کامران خان خوبن؟
ساناز : آره خوبه سلام داره ، الهام خانم کجان نیومدن از ده؟
من: نه قراره خودم برم دنبالش
ساناز: یعنی کسی نیست بیارتش؟
من: نه مامانش اینا احتمالا یه هفته ای باشن من میرم که زودتر بیاد
ساناز: آها مطمئنی؟
من: آره چطور مگه؟
ساناز: هیچی میخواستم بیام ببینمش
دوهزاریم افتاد
من: خب من که هستم منو الهام نداریم
ساناز: نه به تو اطمینانی نیست
من: نه مطمئن باش قول میدم
ساناز: چند ساعت پیش بهم پیشنهاد عشق و حال دادی چطوری بهت اطمینان کنم
خندید
من: ای ناقلا اون حرفایی که زدی شوخی بود؟
ساناز: آره دیوونه میخواستم حرصت بدم
من: مگه دستم بهت نرسه
ساناز: چیکار میکنی؟
من: جرت میدم
خندید
ساناز: مگه اینکارو هم بلدی؟
من: تو بیا اون با من...
ساناز: باشه فردا صبح بهت زنگ میزن هر وقت کامران نبود به یه بهونه ای تالار رو میدم دست ندا و میام فقط باید زود برگردم تا کامران نفهمه
من: نوکرتم باشه عزیزم تو فقط بیا هر چی تو بگی
ساناز: خوب حالا جو گیر نشو... چیز ندیده
من: چیز دیده هستم هلویی مثل تو رو ندیدم جیگر
ساناز: باشه ببینیم و تعریف کنیم من باید برم فردا بهت زنگ میزنم
من: باشه عزیزم فدات بشم
ساناز: قربونت خداحافظ
من: خداحافظ...
آخ جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
نمی دونم تو کون و کیر و همه جام عروسی بود... میخواستم به الهام زنگ بزنم بگم تا هر دلت میخواد ده بمون و تا میخوای کوس بده... ساناز جور شد و دیگه هیچی برام مهم نبود...
نمی دونید چقدر زود صبح شد لامسب... این کوس چه کارا که نمیکنه... دنیا رو بهشت میکنه... تا چند ساعت پیش از زندگی سیر شده بودم و میخواستم خودمو بکشم ولی حال بال درآورده بودم و تو شرکت پرواز میکرد... همه میگفتن چیه از اول شیف غمگین بودی و حالا اینقدر شنگولی؟!!! فرداش ساعتای 6 رسیدم خونه... شروع کردم مرتب کردن خونه و رفتم دوش بگیرم و خودمو تمیز کنم... تو حموم با خودم میگفتم خیلی نامردی واسه الهام اینکارو نمیکنی و به خودت نمیرسی و اینقدر خوشحال نیستی حالا برا زن مردم اینقدر بخودت میرسی و خوشحالی و همه کار میکنی! ولی خودم جواب میدادم که نامرد الهامه که بهم خیانت کرده و عین خیالش نیست بذار یه بار من خیانت کنم و ببینم چه مزه ای میده... نمی دونم چرا ما مردا البته نه همه بیشتر دوست داریم زن یکی دیگه رو بکنیم تا اینکه یکی دیگه زن مارو بکنه... من با این موضوع امروز کنار اومدم و مشکلی نداشتم که مرد دیگه ای الهام رو بکنه بشرطی که منم کسی دیگه ای رو بکنم... که حالا داشت این اتفاق میفتاد و هم تلافی سکس کامران با الهام رو درمیاوردم هم لذت خوابیدن با زن مردم رو میچشیدم...
خیلی خیلی خوشحال بودم... نمی تونم وصفش کنم...
رفتم بیرون و میوه و شیرینی و شربت و هر چی که فکرشو کنید خریدم و اومدم خونه و منتظر تماس ساناز... نکنه این کامران کونی از تالار نره بیرون و ساناز نتونه بیاد... این همه نقشه کشیدم و مقدمه چینی کردم... اگه این اتفاق بیفته همین الان میرم ده و الهام رو میارم... شاید هم برم تالار و موضوع سکس کامران و الهام رو فاش کنم و کامران رو مجبور کنم ساناز و بده بیارم خونه... ساعت حدودا 9:30 بود که گوشیم زنگ خورد... مثل گربه پریدم روش... من: الو الو ساناز: الو سلام خوبی؟ من: سلام عزیزم مرسی چیکار کردی؟ ساناز: دارم میام فقط زیاد وقت ندارم ها! من: باشه قربونت بشم تو بگو نیم ساعت... فقط بیا ساناز: باشه دارم میام خداحافظ... خداحافظ
آخ جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
ساناز داره میاد... قلبم شروع کرد به تپیدن... داشت روده هامو پاره میکرد... نا حالا اینقدر هول نشده بودم... مثل کوس ندیدها شده بودم... یعنی بدترین لحظات زندگیم بود... نمی دونید چقدر سخت بهم میگذشت... همچین انتظاری داشت از پا درم میاورد... چه خبره! چرا اینجوری میکنم! زنگی به الهام زدم تا سروگوشی آب بدم... بعد از احوالپرسی گفت: سر درد شده و کمر درد بخاطر همین دوره قاعدگیش... بعضی وقتا اینجوری میشد... گفت عمه و بابا پیششن... سراغ مامانشو گرفتم گفت رفته باغ... فهمیدم چه خبره... ایوال مادرزن... خداحافظی کردم و صدای زنگ در اومد... کیه؟ ساناز بود...
انتظار پایان یافت... با عجله رفتم تو حیاط استقبال...
ادامه دارد...
     
  ویرایش شده توسط: mehranshirazy   
میهمان
 
با تشکر از همه دوستان و نظراتشون
آره من برای زیبایی داستان یه کم رویایش کردم و فانتزی
بعضی جاها جدیدا فانتزیتر و دور از واقعیت بود
قضیه رنگ شال و دامن یادم نیست دقیقا ولی همینجوری رنگهایی که فکر کردم سکسیتر میشن رو گفتم
کجا گفتم آبی و قرمز یادم نیست! اشتباه کردم
برخی جاها رو نمیتونستم عینا واقعیت رو بیان کنم مجبورم
مشکلی برام پیش اومده و سیستم خونه قاط زده
الان از کافی نت اومده و یه قسمت دیگه میذارم
با توجه به تعطیلات آینده فکر نکنم تا بعد از تعطیلات بتونم بیام ولی قول میدم یه عکس از ساناز بذارم تا ببینید کیو کردم
جاتون خالی
ادامه داستانو بخونید تا بعد با دست پر برگردم
----------------------
« قسمت هجدهم »
ساناز اومده بود تو حیاط... با آرایش معمولی و لطیف... همون تیپ محل کارش... سلام کرد منم سلامی کردمو دستمو دراز کردم... اونم دستمو رد نکرد و برای اولین با باهم دست دادیم... کیرم بیدارم شد... اینقدر روم تاثیر گذاشت... تعارف کردم اومد تو... نشست رو مبل و لبخندی که بر لباش بود... شربتی رو که آماده کرده بودم و اوردم... شربت آناناس... نشستم روبروش... گفتم: راستش من پذیرایی زیاد بلد نیستم ببخشید دیگه... خندید و چیزی نگفت... شربت رو کمی خورد... اون لبخندش و نگاش هنوز تو ذهنمه... گفتم: چیه؟ برخوردتون یه جوریه!! خندید ساناز: هیچی فقط من باید زود برم. من: هنوز تازه رسیدی عزیزم کجا میخوای بری؟ ساناز: نه دیگه کامران رفته بود بیرون منم باید نیم ساعته برگردم که کامران نیاد من: خب چیکار کنیم؟ ساناز: هیچی باهم صحبت کنیم و من بعدش برم دیگه من: همین! ساناز: پس چی؟ من: عشق و حالمون چی میشه؟ ساناز: همین دیگه باهم کپ خودمونی میزنیم بسه من: این که قبلا هم بود نیازی نبود بیای اینجا (بلند شد و با خنده گفت) پس من با اجازتون میرم شما بیان تالار اونجا صحبت کنیم... منم بلند شدم و رفتم نزدیکش... گفتم: یعنی اینقدر عجله داری! چیزی نگفت... چش تو چشم هم بودیم... صورتمو نزدیکش کردم... فقط لبخند رو لباش بود... به لبم نگاه کرد... فهمیدم به خاطر کم بودن وقت نباید مقدمه چینی کنم و سریع برم سراصل مطلب... آروم لبم رو نزدیک لباش کردم... لباشو بوسیدم... چشاشو بست و اونم لبامو بوسید... چشاشو باز کرد و لبخندی زد گفت: چیه! چرا اینجوری نگام میکنی! من: عاشق این لبخنداتم... ساناز: مهران جان زیاد وقت ندارم ها! زود باش... اشارش کردم بطرف اتاق خواب... اونم راه افتاد و منم پشت سرش... تو مسیر اونروزی اومد سراغم که تو پله های عشوه میومد و دلمو آب میکرد... حالا قراره اون کون نازشو امروز تو بغل بگیرم... نشست رو تخت... منم کنارش نشستم و شروع کردم به بوسیدن لباش... چشاشو بسته بود... دست بردم رو سینه هاش و زیر گلوشو بوسه میزدم... بوی عطر دلنشینش منو محو خودش کرده بود... شالشو درآوردم... موهای بسته و مش زده... گوشواره حلقه ای زیبا... گوشو میبوسیدم و لوپشو میبوسیدم... شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوش... یه تاپ صورتی تنش بود... با شلوار بیرونی مشکی ولی کمی تنگ... مانتوشو درآوردم...
ووووووویییییی سینه هاشو ببین... دست بردم تو یغه گشادش و سینه های بلوریشو میمالیدم و لباشو میبوسیدم... داشت کم کم نفساش تندتر میشد... دست بردم پشت سرش و تاپشو درآوردم... سوتین سفید و طرحدارش چشاشو برق انداخت... دراز کشید... کنارش خیمه زدم... از روی سوتین سینه هاشو میبوسیدم و میبوئیدم... نوک سینه هاش سفت شده بود... با دندون آروم گازی گرفتم... چشاشو بسته بود و لباشو گاز میگرفت... نفس نفس میزد... سوتین رو دادم بالا... اووووف... سر سینه قهوه ای و جذاب... وووووووی یه بوسه از سر سینش گرفت چپوندم تو دهنم... وای چه حالی میده لامسب... شروع کردم مک زدنش و با زبونم باهاش بازی میکردم... ساناز نالش دراورمد... آهههههههه آههههههه هه ه ه ه ههههههه...
سینه هاشو تو دست گرفتم و در حین لیس زدن و خوردنش میمالیدم... چه نرم بود... از سینه های الهام گنده تر بود... واسه همین برام جدید و جذاب بود... سینه زن دیگه ای رو مالیدن هم دنیایی داره که هر چی بگم کم گفتم... کم کم خودمو میبردم پایین و تو مسیر رسیدن به کوسش زبون میزدم و میبوسیدم... سعی میکردم از زمان بهترین استفاده رو ببرم و سعی کنم بهش خوش بگذره... چشاش بسته بود و ناله هاش فضای اتاق رو گرفته بود ، مخصوصا موقعی ای که از روی شلوار کوسشو میبوسیدم و هی خودشو تکون میداد... دیگه بسه... دکمه و زیپ شلوارشو باز کردم و آروم کشیدم پایین... درخشش سفیدی کوسش چشمو زد... آره شورت پاش نبود... ساناز نیمه لخ رو تخت خونم خوابیده بود... همون تختی که الهام بهم خیانت کرده بود و با شوهر همین زن سکس داشته بود... فکر و خیال اون روز اومد سراغم... خودمو جای کامران میدیدم و ساناز رو الهام میدیدم... پس نامرد چه حالی میکرده... واقعا حال کردن با زن یکی دیگه که میشناسیش لذت چند برابر داره... اوووووووی... بوسه به کوس لخت ساناز زدم... داغ داغ بود... زبونمو دوروبر کوسش میکشیدم... ناله های ساناز بلندتر شد... آهههههههههههههه آههههههههه نکن دارم میمیرم ووااااااااااای بکن دیگه بکن نمیتونم طاقت بیارم آههههه اذیت نکن آه مهران تو رو خدا بکن تو رو جون هادی بس کن آههههه آیییییی... داشت التماس میکرد... خیلی تمیز و صاف بود... نه خالی نه مویی نه جوشی نه لکه ای نه چیزی... عین ماه میدرخشید... گوشت خالص بود... زبونمو تو شیار کوسش میکشیدم و ساناز اشکش داشت میومد و التماس میکرد... دلم براش سوخت... خیلی خیلی حشری شده بود... خیلی بیشتر از الهام مست بود... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم تسلیم بود... کامران خیلی نامرده معلومه دست به ساناز بدبخت نمی زنه و همش دنبال این و اونه تا خودشو ارضاء کنه... منم بخاطر جبران کارش به زنش آویزون شدم... مجبور بودم... حداقل کمی وجدانم راحت میشد که چرا اینقدر راحت از الهام میگذشتم... چون دوسش داشتم! چون آینده هادی برام مهم بود!!!
با دستم لای شیار کوسشو باز کردم و زبون میکشیدم... چوچولشو ببین... میکردم دهنم و لیش میزدم... هی باهاش بازی میکردم... چقدر نازو کوچیکه... چند لحظه ای گذشت... چشاشو باز کرد... خمار خمار بود... منو کنار زد... هلم داد رو تخت... اومدم روم... دکمه های پیرهنمو باز کرد... با زبونش روی سینم میکشید و با موهای سینم بازی میکرد... رفت پایین... مثل دیوونه ها... شلوار و شورتمو تا نصفه کشید پایین... سر کیرمو لیس میزد و زبونشو دور کلاه کیرم میچرخوند... چشاشو بست و با تخمام بازی میکرد و کماکان نوک کیرمو لیس میزد... از پایین کیرم زبون میکشید و میومد بالا تا نوک کیرم... چند باری اینکارو کرد... داشتم میمردم... حالا من التماس میکردم... ولی دهنش نمیکرد و کماکان زبون دو کلاه کیرم میچرخوند و فقط لیس میزد... منم سرمو بالا گرفته بودم و کاراشو نگاه میکردم... وووووووووییییییی روی رگ عصب کیرم زبون میکشید و میبوسید... آخخخخخخخ ساناز نکن الان آبم میاد دیوونه... چیزی نمیگفت و چشاش بسته بود... به کارش ادامه میداد... واقعا داشت آبم میومد... گفتم: تو رو خدا داره آبم میاد دیگه نمی تونم بکنمت... بازم به کارش ادامه داد و با دور کلاه کیرم بازی میکرد و زبون میچرخوند... آه آه داره میاد آبم داره میاد اومد اومد آههههههههه... تا آبم اومد سریه سر کیرمو کرد دهنش و از یه ذرشم نگذشت... تا آخرین قطرشو خورد و میمکید...
چند لحظه ای که گذشت چشاشو باز کرد و بهم لبخندی زد... بلند شد و نشست رو کیرم... کیرم نیمه جونمو دم کوسش تنظیم کرد و هدایتش کرد... آروم رفت توش... چقدر تنگ بود... اصلا بهش نمیخورد... یعنی چی؟ مگه کامران باهاش سکس نداره که اینقدر تنگه... کیر نیمه جونم هم براش درد داشت و آروم آروم بالا و پایین میشد و فقط نصف کیرمو میکرد تو... کنجکاو شدم و ازش پرسیدم چرا اینقدر تنگی؟ ساناز: عزیزم 1ماهی میشه سکس نداشتیم... من: مگه باهم قهرین> ساناز: نه 1-2 ماهه حاملم... اووووووووووووووووووووووه اووووووووووووووووووه... با این حرفش احساس کردم کیرم داره جون میگره... ساناز: چته! جنبه داشته باش... فهمیدم واسه همین منو ارضاء کرد تا کیرم شل بشه و بتونه بکنه توش تا کم کم باز بشه... منم کمکش کردم... دستمو بردم زیر کون سفیدش... اندازه کونش از الهام کمی کوچیکتر بود ولی خوش فرمتر بود... چند لحظه ای که گذشت آروم بلند شد... کیرم هنوز نیمه جون... کنارم خوابید گفت: نوبت تو شد... بلند شدم... پاهاشو انداختم رو دوشم... کیرمو محکم تو دستم گرفتم تا سفتتر بشه و بتونم بکنم بره توش... آروم آروم کردم تو... شروع کردم آروم تکون خوردن و کیرمو تو کوس ساناز جلو و عقب میکردم... چند لحظه ای که گذشت اون روزی یادم اومد که کامران پاهای الهام رو داده بود بالا و دستشو برده بود زیر کون گنده الهام من... منم همینکارو کردم... پاهاشو انداختم دور کمرم و روش خوابیدم... اونم پاهاشو رو کمرم قفل کرد... دستمو بردم زیر کون نازش... با دستام کمی اوردمش بالا... لباشو میبوسیدم... احساس کردم کیرم داره بلند میشه و جون میگیره... چشاشو بست... میگفت: مهران یواش آروم بکن به خدا دردم میاد... منم تا میتونستم آروم میکردم... فقط تا نصفه کیرم توش میرفت... کیرمو کامل سفت نشده بود واسه همین زیاد اذیت نمیشد...
چند لحظه ای که گذشت احساس کردم کیرم راحت تر میره و میاد... کوسش لجز شد و انگار خیس شده بود... چشاش بسته و لباشو گاز میگرفت... انگار داشت کوسش کم کم باز میشد و کیرم جا باز میکرد... هر چی میگذشت کیرم بیشتر میرفت تو و هی سعی میکردم کیرمو بیشتر بکنم توش... دستمو از زیر کونش دراوردم... شونه هاش گرفتم و لباشو بوسیدم... بیشتر فشار دادم... کیرم داشت بیشتر میرفت تو و ناله های ساناز بیشتر میشد... احساس کردم کیرم داره سفت میشه... سعی کردم قبل از اینکه کاملا سیخ بشه تا آخر بکنمش تو... همینکارم کردم... کیرمو تا آخر کردم تو و کیرم تو کوس داغ و ناز ساناز کاملا سیخ شد و جا باز کرد... آروم آروم شروع کردم تکون خوردن و کیرمو تکون میدادم... ناله های ساناز جذابتر شد: آهههههه ههههه هووووووووم آخ اهههه هههههههه...
من ادامه میدادم... خیلی بهم خوش میگذشت و البته به ساناز هم همینطور... آروم آروم سرعتمو بیشتر کردم... کمی که گذشت احساس کردم بازم کوسش لجز شد و حرکت کیرم راحتتر شد... دیگه شروع کردم تلمبه زدن... صاف شدم و پاهاش تو دستم گرفتم و باز نگه داشتم... کوس سفید و جذابشو نگاه میکردم و تلمبه میزدم... کیرمو تا آخر میکردم تو و تا نصفه بیشتر نمیورد بیرون... ساناز هی ناله میکرد و داشت حسابی لذت میبرد... فکر کنم بیست دقیقه ای گذشته بود ولی مهم نبود... ساناز هم فکر نکنم بخواد حساسیت بخرج بده و وقت دیگه براش مهم نبود و اینکه ممکنه کامران بیاد تالار... هر چند میرفت تالار و ساناز نبود ، دنبال ساناز نمیگشت مطمئنا ندا رو میبرد اتاقشو از دوربین ها مراقب اوضاع بود و ترتیبشو میداد... پس براش نباید مهم باشه ساناز کجاست!
گفتم بذار تنوع بشه و بیشتر لذت ببرم... ازش خواستم دمر بخوابه... بعد نشستم رو پاش و کیرمو دم کوسش تنظیم کردم... آروم آروم کردم تو و دوباره آه ساناز بلند شد... شروع کردم آروم آروم تلمبه زدن... کون سفیدش کوچیکتر از الهام بود و پاهاش مثل الهام پر نبود و غوص کونش و فرم کونش باعث شده بود وقتی من روی کونش دست میکشید و باهاش بازی میکرد حسابی بهم حال بده... یاد اون روزی افتادم که دایی رمضون همینجوری داشت الهام رو میکرد و فکر کردم الان دایی رمضون داره چیکار میکنه!...
خلاصه تلمبه زدنمو و دست مالی کردن کون سانازو ادامه دادم تا جایی که احساس کردم داره کارم تموم میشه... بهش گفتم داره کم کم آبم میاد اونم گفت اشکالی نداره بریز تو کوسم بذار تو بچه تو هم سهیم باشی... منم ازش تشکر کردم و با ذوق و شوق ادامه دادم... آبم اومد... کیرمو تا آخر کردم توش و نگه داشتم... هر چند زیاد نبود چون قبلش ارضاء شده بودم ولی بازم چند قطره ای رو خالی کردم و چند لحظه ای کیرمو نگه داشتم تا شل شد... آروم آروم درش آورم... سرشو چرخوند و با لبخند ازم تشکر کرد... گفت: خیلی وقت اینقدر لذت نبرده بودم... گفت دوبار ارضاء شده... منم ازش تشکر کردم و گفتم واقعا سکس با تو زیبا بود و با تو خیلی بهم خوش گذشت... لباشو بوسیدم و بلند شدم و رفتم آشپزخونه... یه لیوان شربت دیگه ریختم و براش بردم... داشت لباساشو میپوشید... لیوان شربت رو بهش دادم... مقداری خورد و بهم داد... منم مقداری خوردم و لباس پوشیدنشو تماشا میکردم... با لبخند بهم گفت: چیه باز! الان که کردی دیگه چی میخوای؟ خندیدمو گفتم: هیچی عزیزم واقعا ازت ممنونم امروز رو هیچ وقت فراموش نمیکنم... خلاصه منم لباس پوشیدم و زنگ زدم آژانس... کرایه رو حساب کردم و از هم خداحافظی کردیم... برگشتم تو... هنوز بوی ساناز تو اتاق خواب بود... رفتم رو تخت دراز کشیدم... چشامو بستم و دوباره از همون لحظه ای که اومد و تا الان که رفت رو مرور کردم و بخواب رفتم... یکی از بهترین روزای زندگیم بود... هم خوشحال بودم که تلافی کار کامران و الهام رو درآوردم هم ناراحت که حالا من بهش خیانت کرده بودم...
ادامه دارد...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

همسرم الهام و اشتباه من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA