انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

همسرم الهام و اشتباه من


میهمان
 
سلام و عرض پوزش بدلیل نبودنم
همونظور که گفته بودم بخاطر تعطیلات و مشکل سیستمم نتونستم بیام
بابت این موضوع خیلی ازتون عذر میخوام
باید به برخی دروغام اعتراف کنم : اکثر تیپ و ظاهر زنهای داستان تخیلی بود واسه همین ناجور بود. من میخواستم داستانم فانتزی و قشنگتر بشه. اینکه دامن کوتاه با شال بپوشن یا رنگها تضاد باشن و... دامن میپوشیدن ولی نه اینقدر کوتاه و شالی که میپوشیدن به تیپشون میومد و برای حجاب نبود و فقط برای زیبایی بود چون که شال یا روسری مدل دار و کوچیک میپوشیدن و اینجور که من گفتم نبودن. من بخاطر اینکه داستان جذابتر و تیپ زنها سکسی تر بشه بناچار اینجوری گفتم که الان ازتون عذرخواهی میکنم.
تیپ زنها از الان به بعد بطور واقعیتر بیان خواهم کرد و تیپهای قبلیشون رو فراموش کنید و با تیپی که خواهم گفت تو ذهنتون تصور کنید.
سعی میکنم جزئیات و شاخ و برگهای اضافی داستان را حذف کنم و واضح تر توضیح بدم ، هر چند تعداد قسمت ها کمتر یا جزئیات کمتر خواهد شد ولی بهتر خواهید فهمید و بیشتر به زندگی من نزدیک خواهید شد. البته اگه قلم منو قبول دارید. چون ممکنه یه کم نوع نوشتنم عوض بشه...
فقط نیاز به زمان و پشتیبانی شما دارم. زمان بخاطر فشار کاریم و کمبود وقت برای تایپ کردن که واقعا سخته... درک کنید...
از دوستانی که مخالف من و داستانم هستند خواهش میکنم به این تاپیک سر نزنن و الکی اسپم ندن. من تصمیم رو گرفتم و ادامه خواهم داد.
بخاطر شما دوستان گلم و اینکه ثابت کنم وفادارم تو این ساعت اومدم کافی نت و پست گذاشتم
با تشکر - کوچیک شما مهران

------------------------------------
« قسمت نوزدهم »
فرداش با روحیه ای مضاعف به تالار رفتم. روز استراحتم بود. ساناز تو سالن بود و داشت یه چیزایی مینوشت. منو که دید بلند شد. بعد از یه احوالپرسی گرم و متفاوت بهم تعارف کرد بشینم. همون مانتوی زیبای سفیدش تنش بود و با اون شال صورتیش واقعا زیباش کرده بود و عین هلو شده بود... سراغ کامران رو گرفتم و گفت رفته بالا الان صداش میکنم. از پشت ویترین اومد کنار و رفت سمت پله های طبقه بالا (آتلیه)... تنگی مانتوی سفیدش اون کون خوش تراششو بدجور نمایان کرده بود... مثل همیشه... منم که این کونو لخت تو دستام داشتم و مالیده بودم و دیگه زیاد برام تازگی نداشت و تحت تاثیر قرارم نمیداد اما... ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست... حالا من دیگه ساناز رو کرده بودم و هیچ وقت اون لبای شیرین ساناز رو فراموش نخواهم کرد... نگاه های معنی دار و تازه ساناز خیلی منو به خودش جذب میکرد و حالا دیگه انگار منتظر اشارم بود تا عکس العملی نشون بده... امتحانش کردم... با چشمکی که زدم لبخند زیباشو بهم داد و دلم برد... قند تو دلم آب شد...
با اومدن کامران جو عوض شد... بعد از احوالپرسی از من و الهام گلایه ای کرد که به تالار نمیرفتیم. از مریضی و ناخوشی الهام گفتم و گفتم الان هم شیرازی نیست و نمیتونه بیاد ، منم که سرکار بودم امروز هم که اومدم شیفت استراحتم بوده و باید منم برم ده دنبال الهام... عذرخواهی کردم و اونم پذیرفت و گفت اشکالی نداره... منو به اتاقش دعوت کرد... چند دقیقه بعد ساناز خانم برامو چایی آورد... کامران چکی بهم داد و ازم خواست براش نقد کنم... منم رفتم دنبال کارش... تو سالن از ساناز خداحافظی کردم و اونم چشمکی زد که با خنده جوابشو دادم... خیلی خوشحال بودم... از اینکه ساناز رو تور کرده بودم سرم بی کلاه نمونده بود... دیگه از کامران بدم نمیومد و دیگه کامران رو جلوتر از خودم نمی دیدم... به قول ما سر به سر شده بودیم... از وقتی که ساناز رو کرده بودم روحیه خوبی پیدا کرده بودم... به دنبال انتقام و جبران کارهای الهام بودم... سکس و عشق و حالش با کامران رو به نوعی جبران کرده بودم ، سکسش با دایی رمضون رو که دیگه نمیتونستم جبران کنم و باید فراموشش کنم ، عشق و حالش و ساک زدنش برا محمدآقا رو باید جبران کنم ، شیطنتش تو بازار و مشتری اون روز تو مزون رو باید جبران کنم...
تو خیابون به هر زن یا دختر خوشکل و جیگر که میرسیدم چراغ میدادم و بوقی میزدم ، بعضیاشون متوجه نمی شدن ، اونایی که میفهمیدن اکثرا خنده ای تحویل میدادن و برخی بخودشون نمی یاوردن... برام جالب بود... زن و شوهری کنار خیابون وایستاده بودن ، اصلا حواسم نبود یا شاید بخاطر اینکه لحظه ای عادت کرده بودم به هر زنی میرسیدم اشاره ای میکردم ، یهو نگاهم به نگاه زنه افتاد و بوسه ای براش فرستادم و اونم خنده ای کرد که فکر کنم شوهرش فهمید ، سریع جیم شدم ، گفتم این دیگه کی بود! من حواسم نبود ولی اون که دیگه بغل شوهرش بود... رفتم تو بانک... نوبت گرفتم... از شانس کنار یه زنه افتادم که از این باکلاسا با... خوش تیپ و خوشکل... همونطور که رو صندلی قسمت انتظار نشسته بودم پامو بهش نزدیک میکردم... با تماس پام به پاش عکس العملی نشون داد و تکونی خورد... دوباره امتحان کردم باز هم جمع و جور شد... بیخیال شدم... هر زنی که میومد تو سربه هوا بود ، بهش ظل میزدم و منتظر نگاش بودم و هر کی نگام میکرد لبخندی ، اشاره ای چیزی نشونش میدادم و برخی پاسخ میدادن... با این کارام سعی در جبران شیطنتهای الهام میکردم... موقع برگشت هم تقریبا همنطوری برخورد میکردم...
رسیدم تالار... مشتری اومده بود... ساناز و کامران تو سالن بودن... کامران از مخواست برم پایین و کمک نداخانم بکنم... رفتم پایین... بعد از احوالپرسی با نداخانم قضیه کمک رو بهش گفتم... رفتم پشت ویترین و کنار نداخانم سعی در کمک کردن بهش میکردم... این چیز و اون چیز بهش میدادم... یه باز ازم خواست که از اون طرفش تاج عروسی براش بیارم... من دو راه داشتم: میتونستم از پشت ویترین بیام بیرون و دور بزنم بهش بدم ، هم میتونستم از پشت سرش مثل کامران خان رد بشم و بهش بدم... یهو تصمیمی که گرفته بودم تو ذهنم اومد و عشق و حال شوهر همین زن با الهام خودم شدم... از پشت سرش رد شدم... جاتون خالی... با پشت دست یه فیض از کون نداخانم بردم... تاجو بهش دادم و دوباره برگشتم سرجام ، موقع برگشتم که سعی داشتم این دستم هم فیض ببره با جمع و جور شدن نداخانم و بی فیض ماندن دستم روبروشدم... رید بهم... عجب!!!!! الان اگه کامران بود مطمئنم بیشتر کونشو میداد عقب تا بیشتر فیض ببره ، پس چرا برا من اینجوری کرد؟!! از من رو میگرفت... فهمیدم برای رسیدن به ندا کار سختی رو پیش رو دارم... ساناز خودش تنش میخارید که پا داد و ما هم استفاده کردیم... برای رسیدن به ندا باید راه دیگه ای رو پیدا کنم... چیکار کنم یعنی!؟!
مدتی گذشت و با رفتن مشتری ها منم خواستم برم بالا که گفتم بذار حالا که کسی نیست دوباره شانسمو امتحان کنم... دوباره الکی از پشتش رد شدم و یه تماس کوچیک باهاش داشتم... درواقع مثل اون موقع جرات نکردم دستی به کونش بکشم و طبیعی تر از پشتش رد شدم... با نگاهی که بهم کرد فهمیدم این با ساناز فرق میکنه... جرات نکردم برگردم... همونجا موندم... داشت سفارشات مشتری ها رو یادداشت میکرد... حوصلم سر رفت و نمی تونستم از پشت سرش رد بشم و برم بالا ، آخه اینور ویترین بسته بود و از همون طرفی که اومدم باید برگردم ، تازه جرات نمیکردم دوباره از پشت سر نداخانم رد بشم مخصوصا الان که خم شده بود و داشت یادداشت میکرد... چند لحظه بعد از خواست برم اونطرف ویترین و کد لباسی که عروس و داماد پسندیده بودن رو براش بخونم... صاف شد تا من رد بشم ، گفتم این آخرین فرصته و موقع رد شدن پشت دستمو به کونش کشیدم و گفتم الانه که صداش دربیاد ، چیزی نگفت ، رفتم و کد رو براش خوندم... از لبخندی که موقع نوشتن رو لبش بود فهمیدم از کارم زیاد بدش نیومده و دوباره میخواستم برم پشت ویترین تا شاید فرجی بشه ولی گفت بریم بالا تا لیست رو به کامران خان بده... ضدحال خوردم... رفتیم بالا... اون جلو رفت... منم تا تونستم به کون ندا که تو این مانتوی مشکلی و نسبتا تنگش مشخص بود ، ولی مثل ساناز قر نمیداد و شیطنت نمیکرد... رفتیم بالا تو سالن... با رفتن مشتری ندا و کامران خان به داخل اتاق کامران رفتن تا اطلاعات مشتری و سفارشات مشتری رو ثبت کنند... خیلی دلم میخواست تو اتاقو میدیدم و ببینم موقع تنهایی و مخصوصا الان که ما رو از مانیتور میبینن و خیالشون راحته ، چیکار میکنند! شاید هم من زیادی دور برداشتم و خبری نباشه... دوباره با ساناز تنها شدم و چرت و پرت های همیشگی ساناز دوباره شروع شد ولی اینبار در حین صحبتهاش بهش چشمک میزدم و اونم لبخندی میزد و اشاره میکرد که یعنی مواظب باش کامران نیاد و در کل منظورش این بود بیخیال بی جنیه...
به یه بهونه ای رفتم جلوی ویترین و بهش گفتم:
من: یه چیزی ازت بخوام قبول میکنی؟
س: تا چی باشه!
من: چیز خاصی نیست یعنی زیاد سخت نیست
س: خب حالا بگو تا نیومدن
من: امشب یا فردا صبح میتونی بیای خونمون؟
خندید
س: نه دیگه بسته عزیزم
من: آخه نامرد با یه بار که چیزی دستگیرم نشد ، دوباره میخوام
س: نه مهران فعلا نه
من: پس کی میتونی بیای؟
س: گفتم که فعلا نه الانم زیاد گیر نده ممکنه پشیمون بشم از اینکه باهات رابطه دارم ها!
من: باشه باشه... چه منتی هم میذاره
خندید
س: به کامران میگم ها!
من: چی میخوای بگی؟ میخوای بگی جرت دادم؟
س: پرو نشو دیگه فعلا بیخیال شو
من: شوخی کردم... چشم باشه
س: خبر از الهام داری؟ کی میری دنبالش؟
من: خوب شد گفتی میخواستم براش زنگ بزنم...
شروع کردم تماس گرفتن... چند باری که زنگ زدم بالاخره گرفت... الو الو سلام خوبی؟ الهام: سلام مرسی چه عجب یادت اومد زن و بچه ای هم داری! من: خیلی خب حالا لوس نشو چه خبر؟ چیکار میکنی؟ الهام: هیچی تو خونم دارم نهار درست میکنم من: بقیه کجان؟ الهام: مثل همیشه هادی و سجاد رفتن دنبال گله بابا رفته به رفیقای قدیمیش سر بزنه مامان هم یا خونه عمه فاطیه یا با دایی رفته باغ (مامان رو بچسب) من: باشه خوب شدی؟ الهام: آره امروز خوب شدم رفتم دوش گرفتم من: پس آماده ای بیام باهم... الهام: بی ادب اینجا جای اینکارا نیست اون سری هم چون تنها بودیم دادم الان مامان و بابا هستن حرفشو نزن کی میای ده؟ من: نمی دونم یا امروز میام یا فردا بنظرت کی بیام الهام: فرقی نمی کنه اگه میتونی امروز رو برو تالار کمکشون کن و جبران این چند روز رو که نبودم بکن اگه خواستی فردا بعدازظهر بیا دنبالم یا اگه حال نداشتی من خودم فرداش با مامان اینا میام (معلوم بود کاری نتونسته بکنه که اینقدر التماس داشت نرم دنبالش) من: حالا ببینم چی میشه ، امروز که اومدم تالار و الانم تالارم ساناز خانم هم اینجاست میخوای گوشی رو بهشون بدم؟! الهام: آره آره دلم براش تنگ شده بده بهش من: از طرف خداحافظ خداحافظ...
گوشی رو دادم ساناز و بعد مدتی کوس و شعرای زنانه قطع کرد... ندا و کامران هم اومدن بیرون... ظاهرشون چیزی رو نشون نمیداد ، مهم نبود... ازشون خداحافظی کردم و برگشتم خونه... تو خونه تو فکر بودم چیکار کنم! برم دنبال الهام یا نه! اگه میرفتم ده مانع از شیطنت احتمالیش میشدم و میتونستم کنترلش کنم از طرفی میترسیدم برم ده و ساناز بخواد بیاد خونمون و کونم آتیش بگیره... گفتم بهتره یه جوری مطمئن بشم از اینکه ساناز ممکنه دوباره بیاد یا نیاد!!! صحبتای امروزش منو یه کم مطمئن کرده بود ولی باز باید یه جوری مطمئن میشدم... باهاش تماس گرفتم... الو الو سلام سانازخانم خوب هستین؟ سلام مهران خان مرسی شما خوبین؟ ممنون کجایید! میتونید صحبت کنید؟ گوشی یه لحظه... ... بگو میشنوم الان تنهام... خب عزیزم میخواستم بدونم چیکارم! میای نمیای!؟!! نه دیگه گفتم که نمیتونم بیام فعلا بیخیال شو و با همون روز خوش باش و بمون تو خماریش... خیلی نامردی حرف آخرته؟ آره ببین من نمی تونم زیاد صحبت کنم فعلا هم نمی تونم بیام باشه واسه یه وقت دیگه... خداحافظی کردیم و قطع کردیم...
نمی دونستم خوشحالم یا ناراحت ولی به هر حال مطمئن شدم که خبری نیست و ساناز فعلا نمی تونه بیاد و خونه خالی بی فایده است... بهتره برم سروقت الهام و مامانش ببینم حرفای دایی رمضون صحت داشت یا نه! بعدازظهرش بدون اطلاع قبلی زدم به جاده و رفتم ده... ساعتای 12-1 ظهر بود که رسیدم خونه دایی رمضون... کوچه خیابونای ده کمی خلوت بود و معمولا این موقع از روز همه خونه هستند و وقت نهاره و بعدشم استراحت ، چون از صبح سر زمین و دنبال گله بودن همه خسته و کوفته هستند... زنگ زدم... سجاد اومد درو باز کرد... بعد از سلام و احوالپرسی ماشین رو بردم تو... ماشین پدرخانم اینا هم بود... سجاد گفت داریم نهار میخوریم... همه از دیدن من شکه شدن... مخصوصا مامان که تیپش یه کم با قبلناش فرق میکرد... تا حالا جلوی سجاد سرلخت نبوده... الهام هم... ماشالله... مثل اینکه من نبودم خوش میگذشته... الهام هم که سرلخته و بلوز دامنه... سجاد که سن و سالش جوریه که دیگه باید ازش رو بگیرن و نامحرم هستند... با دیدن من الهام سریع پرید تو اتاق و چادر سر کرد... تا دیدمش گفتم از من رو میگیری؟ فهمید دیر شده خندید و گفت: فکر کردم یکی دیگست... قرمز شد و شاید هم ترسید... چادرشو درنیاورد ولی مثلا شل گرفت... مامان هم کمی جمع و جور شد و اون یغه بازشون سعی میکرد زیاد باز نگه نداره... نمی دونم چرا از من رو میگرفتن.... من نبودم خیلی باهم راحتتر بودن و اومدن من ضدحال اساسی بهشون زده بود چون بعدش مامان الهام رو دعوا میکرد که چرا از مهران خبر نداشتی و نفهمیدی داره میاد چرا گذاشتی بیاد و جلوشو نگرفتی و از این حرفا... خیلی بهم برخورد... از چهره ام معلوم بود که چقدر ناراحتم و از اینکه خوشحال نشدن که من اومدم... خیلی سخته وقتی مادرزن و از همه مهمتر زنت از دیدنت خوشحال نشه و برعکس ناراحت بشه و تو رو مانع آزادیش بدونه...
اوضاع بکلی عوض شده بود طوری که پدرزنم هم فهمیده بود و از مامان و الهام گله میکرد که چرا اینجوری باهام برخورد کردن... دایی رمضون هم ازم خواست باهاش برم صحرا و روحیمو عوض کنه که باهاش نرفتم و گفتم میخوام برگردم شهر کار دارم... واقعا داشت گریم میگرفت... چرا اینقدر الهام عوض شده بود و چشم دیدن منو نداشت... شاید هم من اشتباه میکردم... ولی از نبود من سوء استفاده کرده بود... از تیپش معلوم بود خیلی راحت بوده و نبود من خیلی براش خوب بوده... هادی هم که خواب بود ، بوسیدمش و به پدرزنم گفتم من برمیگردم شهر شما هم لطف کنید هر وقت خواستید برگردید الهام و بچه رو بیارین... که با مخالفت های شدید پدرزنم مواجه شدم... از اون طرف الهام اومد بیرون و پشت سرش مادرش که مثلا میخواستن منو از رفتنم پشیمون کنن و منو نگه دارن... الهام گفت: چی شده واسه چی میخوای بری؟ منم میگفتم کار دارم باید برم... از اونا اصرار از من انکار... به هر حال بخاطر پدرزنم قبول کردم بمونم و رفتم تو اتاق بخوابم... الهام هم اومد کنارم خوابید ولی من محلش نذاشتم و خوابیدم... غروب بیدار شدم... الهام تو آشپزخونه بود... بقیه نبودن... هادی هنوز خواب بود... الهام با سینی چایی اومد و شروع کرد به عذر خواهی بابت رفتار مادرش...
منم گفتم اشکالی نداره حق با اون بود من باید خبر میدادم تا شما ظاهرتون رو درست کنید... الهام: منظورت چیه؟ بخدا منظوری نداشت... از این حرفا... باز هم گذشت بخاطر دوست داشتنش... بوسیدمش... منو بوسید و گفت: امشب میخوام بدیمو جبران کنم... گفتم: مگه پریود نیستی؟ گفت: امروز صبح خوب شدم و خندید و رفت...
زدم از خونه بیرون و رفتم تو باغ... صدای تراکتور دایی رمضون از دور به گوش میرسید... صدا رو دنبال کردم و سعی کردم پیداش کنم... یهو صدای تراکتور قطع شد درواقع تراکتور خاموش شد... فکر کنم خبریه... مامان الهام یا بقول خودمون مامانی رو پیدا کن... سرعت و دقتمو بیشتر کردم... نباید چیزی رو از دست میدادم... فکر اینکه الان دایی رمضون و مامانی (مادرزنم) قراره چیکار کنند داشت مخمو درد میاورد... اینور و اونورو نگاه میکردم و بدنبال تراکتور بودم... چون خاموش بود خیلی سخت میشد پیداشون کرد... چند دقیقه ای گذشت که تقریبا کل باغ رو گشتم و خبری از تراکتور نبود... ناامید شدم و گفتم یا صدای تراکتور یکی دیگه بوده یا اصلا تو باغ نبوده و از اینور و انور میومده... گفتم حالا که تا اینجا اومدم یه میوه ای چیزی بزنم به رگ... رفتم بالای درختی و نسبتا ارتفاع داشت و به اطراف دید داشتم... کوه و ونه ها و... رو نگاه میکردم که با دیدن یه چیزی سریع از درخت اومدم پایین... سر لوله اگزوز تراکتور رو از پشت دیوار باغ دیدم... رفتم پشت دیوار و با نزدیک شدن به اونجا از سروصدای و ناله های مامانی (مادرزنم) فهمیدم دیر رسیدم و دایی رمضون مامانی رو اورده بیرون باغ و جایی که کسی نفهمه داره ترتیبشو میده... اگه میخواستم برم و از در پشتی بخوام برم اونور دیوار و دید بزنم اونا حتما متوجه میشن و ممکنه حواسشون به در باغ باشه و با رفتنم به اونجا منو ببینن و چیزی دستگیرم نشه... دیوار باغ ارتفاعش زیاد کوتاه نبود و رفتن بالای دیوار کاری سخت بود و میخواستم بیخیال بشم... اما با شنیدن صداهای ناله مامانی باید به هر قیمتی که شده اونارو میدیدم... رفتم بالای نزدیک ترین درخت به دیوار پشتی باغ... لامسب کوتاه بود و چیزی دیده نمیشد... اومدم پایین و رفتم بالای یه درخت دیگه نسبتا بلندتر... رفتم بالا... اوه اوه...
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
به کوری چشم حسودان و اونایی که گفتن سرکاریه و داستان جدیدی همراه با عکس دارن و همه مخافان راهی دیگر برای آپ کردن پیدا کردم
از امروز اگه اتفاق خاصی نیافته با روزی دو قسمت در خدمت دوستان هستم

---------------------
« قسمت بیستم »
درسته نگاشون به در خروجی باغ بود و من میتونستم با خیال راحت اونا رو از بالا دید بزنم... همون کنار تراکتور مامانی (مادرزنم) دستاشو گذاشته بود رو تراکتور و کون
گندشو داده بود عقب و دایی رمضون هم معلوم نبود کجاش میکنه داشت تلمبه های آروم و بافشار خودشو میزد... چادر مامانی رو روی تراکتور دیدم ، با بلوز شلوار بود و
شلوارشو تا زانو داده بود پایین... ناله های آرومی که میزد معلوم بود مثل الهام تنگ نیست و درد زیادی نمیکشه... دایی رمضون راست میگفت کون مامانی گنده و سفید
بود... یه کم پهلوهاش چربی داشت ولی بد نبود... اون لرزشی که کون و کمرش داشت آدمو حشری میکرد... گه گاهی هم روشو برمیگردون و به چهره دایی رمضون نگاه
میکرد و آخی میگفت... عین جنده های فیلم های پورنو... میفهمید که چی میگم؟!
دایی رمضون هم پهلوهای مامانی رو گرفته بود داشت کارشو میکرد... چند لحظه ای که گذشت معلوم بود خسته شده و شاید هم بخاطر سنش بود... کیرشو بیرون کشید
و به مامانی گفت بخور... مامانی هم زانو زد و مثل قحطی زدها هووووووووووممممممم میخورد... من تقریبا از پشت سر میدیدم و نیمروخ دایی رمضون یه کم معلوم بود...
تقریبا پایین تنه زیاد پیدا نبود و موقع ساک زدن مامانی برای دایی رمضون من سر مامانی رو میدیدم... چند لحظه ای طول کشید که مامانی برا دایی رمضون ساک زد...
دوباره بلند شد و همون حالت قبلی رو گرفت... دایی رمضون کمی کیرشو دم کوسش یا کونش کشید و کم کم دوباره شروع کرد به جلو و عقب شدن... زیاد طول نکشید که
دایی رمضون آهی کشید و کیرشو درآورد و گرفت اینور و احتمالا آبشو خالی میکرد... مامانی هم به کیر دایی رمضون و ارضاء شدن داییش ظل زده بود... بعد به کمک دایی
رمضون و دستمالی که داشت خودشو تمیز کرد و شلوارشو بالا کشید و چادرشو سر کرد... دایی رمضون هم داشت میرفت و تراکتور و آماده میکرد تا راه بیافتن... منم سریع
پریدم پایین و قایم شدم... ولی داخل باغ نیومدن و باغ رو دور زدن و بطرف خونه رفتن...
حیف شد دیر رسیدم و چیز زیادی ندیدم... ولی خب از رابطه مامانی و دایی رمضون باخبر بودم و از زبون خود دایی رمضون شنیده بودم ولی باز شنیدن کی بود مانند
دیدن... تو راه سیبی کندم و میخوردم و تو فکر صحنه هایی که دیده بودم ، بودم... گفت چیکار کنم! یعنی برم تو نخ مامانی و بکنمش! ولی دلم زیاد نمی خواست... شاید
چون مادرزنم بود یا هیکلش که زیاد خوشم نمیومد یا... به هر حال زیاد دلم نمی خواست بکنمش... برگشتم خونه... دایی رمضون و مامانی هنوز نیومده بودن... شاید رفتن
جایی! الهام داشت خونه رو جمع و جور میکرد... منو که دید گفت کجا بودی؟ گفتم هیچی تو باغ. تعجب کرد ، کجای باغ؟ مثل اینکه خبر داشت گفتم: همین اول باغ
نشسته بودم چطور؟ هیچی هیچی همینجوری من میرم خونه عمه فاطی خواستی بیا. باشه برو. فعلا خداحافظ بای...
حوصلم سر رفته و داشتم چرت میزدم... خیلی خسته کننده است آدم بیکار باشه و ندونه چیکار کنه... خلاصه شب بعد شام رفتیم واسه خواب و عملی کردن وعده الهام...
حدودا یه ساعتی گذشت و مطمئن شدیم بقیه خوابن... ولی مجبور بودم مثل قبل تو ده با الهام حال کنم... همونطور دراز که به پهلو خوابیده بود و پشتش به من دست
بردم و کونشو تو دستم گرفتم و میمالیدم... کیرم آماده بود و فقط منتظر آماده شدن الهام بودم... دست بردم تو شلوارش و از زیر شورتش شروع کردم مالیدن کون و
کوسش... یه کم که گذشت شلوار و شورتشو کشیدم پایین و رفتم نزدیکش... کیرمو دم کوسش مالیدم و با خیس شدن کوسش کیرمو دم کوسش تنظیم کردم و آروم
فشار دادم... مثل قبلناش بود و گشاد نبود... خوشحال شدم... چون مطمئن شدم خبری نبود و شانس آوردم پریود بوده و مادرزنم هم بوده و دایی رمضون کاری به الهام
نداشته...
دستمو بردم جلوش و شروع کردم مالیدن چوچولش و کیرمو بیشتر میکردم تو... هی فشار میدادم و هی میومدم عقب... چند باری این کارو تکرار کردم تا مسیر برا کیرم
هموار بشه... چند لحظه ای که گذشت شروع کردم سرعتمو بیشتر کردن و همونطور که الهام تو بغلم بود و داشتم کوسشو از جلو میمالیدم تو کوسش تلمبه میزدم... الهام
هی خودشو شلتر میکرد و هی خودشو میداد عقب و تا میتونست کوسشو باز میکرد و من راحتتر و تندتر تو کوسش تلمبه میزدم... احساس کردم کوسش لجز شده و
خیلی راحت تا ته کیرمو میکنم تو و فشار میدم... از داغی کوسش احساس کردم دارم ارضاء میشم... الهام تو بغلم بود و بهش چسبیده بودم... تنش داغ داغ بود... اصلا
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با فشار آبمو تو کوسش خالی کردم... انگار جونمو ازم گرفته بودم... نای بیرون کشیدن کیرمو نداشتم... چند لحظه ای همونطور کیرم تو
کوس پر آبش بود... آروم درآوردم... بلند شد رفت دستشویی تا خالی کنه... وقتی اومد من بلند شدم و رفتم دستشویی... گفتم اگه کسی بیدار باشه حتما متوجه میشه
چه خبره... از اتاق که اومدم بیرون و رفتم تو حال که برم دستشویی سفیدی کون مامانی (مادرزنم) که از زیر پتو بیرون اومده بود منو به خودش جذب کرد... نفهمیدم چی
شد که رفتم طرفش و نشستم پشت سرش و دستمو بردم سمت کونش... اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم... انگار چیزی پاش نبود یا شاید شلوارشو کشیده بود
پایین... ولی آخه چرا؟ داشتم با کون نرم و گوشتیش ور میرفتم که تکونی خورد... سریع دستمو کشیدم... ریدم به خودم... تازه فهمیدم دارم چه غلطی میکنم... سریع بلند
شدم و خودمو انداختم تو حیاط... با دیدن چنین صحنه ای و اون کون مالی کیرم سیخ شده بود... یه جلقی زدم و اومد بیرون... موقع رفتن تو اتاق متوجه شدم خودشو جمع
و جور کرده... یعنی بیدار شده بود و فهمیده بود دامادش کونشو میمالیده؟!!!!
رفتم تو اتاق و دراز کشیدم... الهام خواب بود... منم سعی کردم بخوابم ولی این اتاقی رو که افتاده بود از ذهنم نمیرفت و اینقدر ذهنمو مشغول کرده بود که تا دیر وقت
نتونستم بخوابم و دیر خوابیدم... واسه همین فرداش دیر بلند شدم... ساعت حدود 11 بود و هیچکی خونه نبود... قرار بود بعدازظهرش برگردیم شهر که فرداش میخواستم
برم سرکار... گفتم بذار روز آخری حسابی بخوابم ولی فکر اینکه مامانی و الهام کجان؟ بقیه کجان؟ دارن چیکار میکنن؟ منو از جا بلند کرد و خواب از سرم پرید... یه جورایی
مطمئن بودم روز آخری الهام نمی خواد دست خالی برگرده شهر و داره یه کاری میکنه... یه آبی بصورتم زدم و چایی خوردم و رفتم تو باغ... صدایی نمیومد پس باید تمام باغ
رو میگشتم... همینکارو کردم و نیم ساعتی گذشت و مطمئن شدم تو باغ خبری نیست... بدو بدو رفتم طرف اون جای دیروز و گفتم لابد امروز هم اومدن بیرون باغ و دارن
کارشون رو انجام میدن... اونجا هم خبری نبود... نکنه رفتن صحرا! ای بابا... بدو بدو برگشتم و ماشین رو برداشتم و زدم بیرون... در خونه عمه فاطی پدر زنم وایستاده بود...
ای بخشکه این شانس... پیاده شدم و سلام... گفت: کجا میری؟ نمیای کمک؟ گفتم: هیچجا داشتم میرفتم صحرا کمک دایی رمضون ، فکر کنم با مامان و الهام رفته اونجا
گفت: نه مامان که اینجاست و داره تو نون پختن به بقیه کمک میکنه دایی رمضون هم فکر کنم تنها رفته صحرا ، الهام هم احتمالا یا رفته دنبال گله ، یا تو باغه ، با خونه
آشناهاست داره خداحافظی میکنه یا مسجدی جایی رفته... هر جا باشه پیداش میشه بیا تو حالا. نه نه ممنون من میرم یه دوری بزنم شاید پیداش کردم بعداز ظهر باید
برگردیم کلی کار داریم فعلا خداحافظ...
راه افتادم... تو ده چرخی زدم و الهام رو ندیدم... یه جایی تو ده هست که از اونجا میشه کوه های اطراف و قسمتی از دشت رو دید که بعضی وقتا سجاد گله رو میبره
اونجا... رفتم و دیدم کسی جز هادی با سجاد نیست... برگشتم و راه افتادم بطرف صحرا... از دور متوجه تراکتور دایی رمضون شدم که کنار زمینش پارک بود... گفتم برم
ببینم چه خبره شاید هم خبری نباشه چون پدرزنم گفته بود الهام با دایی رمضون نرفته... ولی باز گفتم نباید که جلوی همه با دایی رمضون رفته باشه و شاید الان خبری
باشه... نزدیکای زمین دایی رمضون که شدم ماشین متوقف کردم و پیاده شدم... باید بقیه راه رو پیاده میرفتم تا متوجه نشن... همون کنار جاده زیر سایه درختی پارک
کردم و بدو بدو راه افتادم... 5 دقیقه ای شد تا به سرزمین رسیدم... با توجه به اون سری که دایی رمضون با الهام اومده بودن صحرا و موتورخونه رو دیده بودم حدس زدم باید
تو موتورخونه باشن... شانس من موتورخونه روشن بود و داشت آب به زمینا منتقل میکرد... با توجه به صدای موتورخونه من راحتتر رفتم تا پشت در موتورخونه... سرک
کشیدم... خبری نبود... متوجه اتاقی شدم که کنج موتور خونه بود و درش بسته بود... ولی میترسیدم برم تو تازه اگه هم میرفتم با وجود در بسته چیزی که پیدا نبود...
موتورخونه رو دور زدم و دنبال پنجره موتور خونه بودم... حتما باید پنجره ای چیزی داشته باشه... درسته اونطرف موتور خونه پنجره داشت که مربوط به همون اتاقه بود...
نزدیکتر که شدم با شنیدن ناله های الهام کیرم سیخ شد... گرفتمش تو دستم و پشت پنجره و میخواستم با دیدن کوس دادن الهام به دایی رمضون خر کیر جلق بزنم... اما
کیرم یهو خوابید و ترس تمام وجودمو گرفت...
متوجه موتوری شدم که اون طرف موتورخونه پارک بود و من عقبشو دیدم... یعنی چی؟ این مال کیه؟ نکنه... نکنه... سرکی کشیدم و دنیا رو سرم آوار شد... ای خدا! چی
میدیدم... این الهام منه یا... دایی رمضون که مثل اینکه کارش تموم شده بود داشت خودشو تمیز میکرد... الهام به حالت چهاردست وپا شده بود و یه مرد سبیل کلفت و
چهارشونه داشت جرش میداد... مرده قیافه سیاه سوخته و آفتاب دیده ای داشت و از نیمروخ دماغش ضایع بود... میخواستم داد بزنم و برم تو ولی باز میترسیدم و جرات
نکردم... نمی دونم چرا و با دیدن صحنه ای اون حسه اومد سراغم و کیرمو بلند کرد و باعث شد لذت ببرم... مرده با دو دست گندش کون الهام رو باز میکرد و تا میتونست
فشار میداد و اون صدای دوست داشتنی گو. که از کوس الهام بلند شد منو از خودم بیخود کرد... سریع کیرمو درآورد... نگاهی به اطراف انداختم ببینم کسی نباشه... خبری
نبود... صدای ناله های الهام و موتورخونه باهم قاطی شده بود... یه صحنه خیلی جذاب بوجود اومده بود... همشون لخت مادرزاد بودن... دایی رمضون با کیر داغون و
خوابیدش بالا سرشون وایستاده بود و نظارگر کوس دادن الهام به اون مرده بود که بعدا اسمشو فهمیدم... چند لحظه ای که گذشت میون ناله های الهام که معلوم بود درد
داره هی میگفت: آهههههه آخ هووووووووو دایی اااااا.... انگار التماس دایی میکرد و دایی هم مرده رو صدا میزد و میگفت: عباس یواشتر دردش میاد... درواقع الهام از دایی
میخواست یه چیزی به عباس آقا بگه تا اذیتش نکنه... دایی میگفت بابا امروز که میره برا همیشه نمیره میاین دوباره بسه ولش کن دیرمون میشه ها!... مرده (عباس) بی
توجه به حرفای دایی و ناله های الهام به تلمبه زدناش ادامه میداد و با دست هی کون الهام رو باز میکرد تا راحتر بکنه تو کوسش... هی نفس نفس میزد و با حرص و طمع
به کوس و کون الهام نگاه میکرد و تلمبه میزد... منم داشتم با خودم ور میرفتم... خیلی لذت داره وقتی ببینی زن نازت که مثل هلو و بلوره داره به یه مردتیکه زشت و سیاه و
داغون کوس میده... الهام هی میگفت زود باش تمومش کن دیگه... و مرده هم هی تلمبه میزد... دایی گفت چند بار میخوای ارضاء بشی؟! فهمیدم بار اولش نیست و
احتمالا با دایی کارش تموم شده و الان بخاطر اینکه میخوایم بریم شهر و الهام دیگه نیست داره مثلا تلافی میکنه و وداع میکنه... هی با دستش بیشتر کونشو باز نکه
میداشت و بیشتر فشار میداد... یه بار دیگه صدای گو. کوس الهام رو شنیدم... واقع لذت بخش بود... ولی چرا وقتی من میکردمش اینجوری نمیشد!!!
بخاطر اینکه مرده (عباس آقا) قبلا ارضاء شده بود طبیعی بود باید طول بکشه... موجی که رو کون الهام موقع تلمبه زدن عباس آقا ایجاد شده بود دلمو آب میکرد... قلبم
داشت تند تند میزد... آب دهنم خشک شده بود... داشتم کیرمو میمالیدم و کوس دادن زنمو تماشا میکردم... چه کوسی هم میداد... کاری جز این ازم بر نمیومد... چند
دقیقه ای که گذشت متوجه شدم یارو داره کیرشو فشار میره تو کوس الهام و مکثی میکنه و دوباره تکون میده... نکنه داره خودشو خالی میکنه! ای نامرد... حدسم درست
بود... یارو ارضاء شده بود و داشت با این کارش لذت میبرد چون الهام که متوجه نمیشد یارو داره آبشو خالی میکنه... حرکات یارو طوری بود که انگار داره هنوز میکنه و ارضاء
نشده... اگه میخواست ثابت نگه داره معلوم بود داره خالی میکنه ولی در حین ارضاء شدنش تلمبه میزد و ثابت نمی موند... احتمالا میخواست تابلو نشه که یهو کیرشو
کشید بیرون و روی کون الهام گرفت... یه کیر سیاه و پرمو که دست کمی از دایی رمضون نداشت... اینا چیکار میکنن که کیراشون اینجوریه؟!!! بزور و با ناله های کیریش یه
قطره آب غلیظ و زرد رنگی از کیرش خارج شد و مالید روی کون الهام... درد تو چهره الهام داشت داد میزد... این چهره و ظاهر برام آشنا بود... قبلا الهام رو اینجوری دیده
بودم... اون سری که اومده بودیم ده و دایی و الهام از صحرا برمیگشتن و من اومدم جلوشون... یادتونه! نکنه اون سری هم...؟!! اوه اوه... الهام داره چیکاره میکنه با خودش!!!
دایی گفت: زود باش زود باش بلند شید باید سریع برگردیم... منم سریع برگشتم و کیرمو جمع کردم... بدو بدو خودمو به ماشین رسوندم... نشستم و تو ماشین و دور زدم و
رفتم خونه کسی نیومده بود هنوز... رفتم دستشویی و کار نیمه تمام رو تمام کردم... تو فکر اتفاق افتاده بودم و با همون حس و حال جلقی زدم و اومدم بیرون...
رفتم تو خونه افتادم و زیر باد پنکه دراز کشیدم... تو فکر عباس آقا بودم... کیر سیاه و پر موش که یه جوری بود... آب منی زرد رنگش که خیلی حال بهم زن بود... اینکه با
زیرکی مقداری از آبشو تو کوس ناز زنم خالی کرده بود... کاش میفهمیدم دفعه قبل که ارضاء شده چجوری ارضاء شده... دایی رمضون چجوری الهام رو کرده... چجوری اصلا
اینا با سکس داشتن... چجوری شده اصلا که الهام به عباس آقا کوس داده... آیا دفعه اولش بوده؟ یعنی اینقدر من بدبخت بودم و خبر نداشتم... چرا لذت بردم از اون حرکت
عباس آقا که با دستاش کون الهام رو باز کرده بود و با فشار صدای گو. کوس الهام رو درآورده بود؟ اینا سوالایی بود که باید جوابشو پیدا میکردم و خودمو راحت میکردم...
باید چیکار کنم؟!
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
سلام
باز ماجراهای کل کل و سوال و جواب
برخی سوالات خوب بودن برخی هم بد
در مورد عکسا گفتم که نگذاشتین درست ادامه داستان رو بگم و توضیح کامل بدم
بخاطر اینکه بعضی چیزا رو ثابت کنم اینا رو پیشاپیش گذاشتم
بناچار داستان رو باید از جایی ادامه بدم که من موضوع رو به الهام گفتم و اون تصمیمی که گرفتم
تصمیمی که زندگی من و الهام رو دگرگون کرد و ما شدیم یکی دیگه
هم ظاهر هم باطن
لطفا این قسمت رو با دقت بخونید تا جواب همه سوالاتتون رو بدست بیارید
----------------------------------------------
« قسمت بیست و یکم + توضیحات کامل »
بعد از اون اتفاق و سکس الهام با عباس که بعدا فهمیدم اهل اونجا نیست و کلا شیرازی نیست و با دایی رمضون شریک بوده تو کشاورزی ، اتفاقات عجیبی افتاد و من از
همه نظر فرق کردم طوری که الان ممکنه برخی از اقوام منو نشناسن... الان که دارم اینا رو تایپ میکنم در شیراز نیستیم و ما از اونجا رفتیم... چرا! گوش کنید
بعد از اون ماجرا من رفتم خونه و تو فکر بودم و داشتم تصمیمی میگرفتم که از این وضعیت خودمو خلاص کنم... صدای تراکتور دایی رمضون رو که شنیدم رفتم تو حیاط...
الهام هم بود... الهام چهرش مثل اون سریش بود و فهمید اون سری هم عباس کارشو ساخته... اصلا دوست نداشتم و ناراحت بودم که الهام اینقدر راحت بهم خیانت
میکنه... الهام رفت دوش بگیره... (اینکه میگم ده یا روستا اونجوری که شما فکر میکنید نیست و این موضوع که میگن هر روز و هر شب بفکر سکس هستن هم اینجوری
نیست من اینجوری تعریفش کردم وگرنه مال ایرانه و مثل خیلی جاهای دیگه است و اصلا عجیب نیست)
با توجه به تصمیمی که گرفته بودیم قرار بود بعدازظهرش برگردیم شیراز... بساط و جمع کردیم و از همه خداحافظی کردیم... تو راه تصمیمی که گرفته بودم رو عملی
کردم... اولین پارکینگی که رسیدم توقف کردم... الهام با تعجب پرسید: چرا اینجا وایستادی؟ چیزی یادت رفته برداری؟ گفتم: نه پیاده شو میخوای یه چیزی نشونت بدم...
هادی صندلی عقب بود و داشت برا خودش بازی میکرد... پیاده شدم و جلوی ماشین تکیه زدم... الهام با تعجب اومد روبرم و گفت: چیزی شده؟ کسی چیزی گفته؟ از
چیزی ناراحتی؟ چته؟ حرف بزن... دست خودم نبود بغض گلومو گرفته بود... رو بهش کردم و گفتم: الهام میدونستی چقدر دوست دارم؟ گفت: آره گفتم: چند بار بهت
بدی کردم؟ یا کتک زدم یا کمتر از گل بهت گفتم؟ گفت: اینا چه حرفیه میزنی؟ مامان و بابام چیزی گفتن؟ گفتم: نه گفت: پس چی؟ بگو نصف به عمرم کردی... گفتم: ازت
میخوام هیچی نگی و فقط گوش کنی... سفره دلم و باز کردم... گفتم: الهام من امروز تو رو تو موتورخونه دیدم... رنگش سفید شد و چشاش از جاش دراومد و زبونش
بند اومد... ادامه دادم: دیدمت چطوری با مرده سکس داشتی و از رابطه قدیمیت با دایی رمضون هم مطلع هستم. اون سری قبل که اومده بودیم ده من تو و دایی رمضون
رو از بالای درخت تو باغ دیدمتون. از رابطت با کامران هم باخبرم ، سکسی که تو خونه خودمون داشتین ، کارایی که تو تالار بشار کردی ، ساکی که اون شب تو مهمونی
برای محمدآقا زدی ، شیطنت هایی که تو تالار و بازار و... کردی ، از همون اول از همه چی باخبر بودم و دیدم... اشک تو چشاش جمع شد و با ترس و لرز گفت: من من...
نمی دونم چی بگم من اشتباه کردم یعنی... دستشو گذاشت روی سرش و همونجا نشست و زد زیر گریه... چند دقیقه ای گذشت و تو همون حالت بودیم... من بالا
سرش بهش ظل زده بودم و تو ذهنم داشتم تصمیمی رو که گرفته بودم رو بررسی میکردم و درست نتونستم تصمیم بگیرم و بفهمم که درسته یا نه! به هر حال تصمیممو
گرفته بودم... تصمیمی که مطمئنم هیچ ایرانی جراتشو نداره... هر کی میگه دروغه مهم عملی کردن اون تصمیم که من عملیش کردم...
الهام بهم نگاه کرد و با چشمهای اشک آلود و صدای گرفتش شروع کرد به قسم دادنم و فحش دادن به خودش... الهام: مهران گه خوردم منو ببخش مهران غلط کردم تو رو
جون هادی به کسی نگو بخدا هر کاری بگی انجام میدم مهران تو رو جون مادرت اذیتم نکن... و از این حرفا... التماسم میکرد... افتاد به پام و گریه و زاری... گفتم: م
تصمیممو گرفتم هر چی گفتم باید بگی چشم... بهم نگاه کرد و دوباره صدای گریش بلند شد و دوباره التماس که از تصمیمم صرفنظر کنم... با عصبانیت دادی زدم که
سوار شو (مجبور شدم) یهو سرش و آورد بالا و با ترس و لرز از جاش بلند شد و سریع رفت تو ماشین... رنگش سفید شده بود و داشت میلرزید... راه افتادم بطرف
شیراز... گفتم: تا نگفتم صدات در نمیاد و هر کاری بگم باید انجام بدی وگرنه اون روی سگم بالا میاد و کاری که نباید انجام میدم... تا خود شیراز جیک نزد و فقط هادی رو
بغل کرده بود و حق حق میزد...
خلاصه رفتیم دفتر سند و ازدواج و با مقدمه کارهایی که انجام دادم و طبق خواسته من الهام مهرشو بخشید و حق طلاق هم به من داده شد... از لحظه ای که از دفتر
اومدیم بیرون الهام مظلوم شد و جز گریه کار دیگه انجام نمیداد... رفتیم خونه... هادی خواب بود... بردمش تو اتاق و خوابوندمش... رفتم تو حال نشستم و به الهام گفتم
زود یه شربت برام درست کن و بیار... سریع این کارو کرد و نشست جلوم... مثل برده ها شده بود و منتظر دستور بود... دوباره تصمیمی که گرفته بودم رو بررسی کردم...
به الهام گفتم زنگ بزن و به ساناز بگو دیگه هیچکدوممون نمیایم تالار ، دلیلشم بگو از داریم از شیراز میریم... تا میخواست حرفی بزنه گفتم خفه کاری که گفتم بکن... با
بغضی که داشت این کارو کرد و گفتم گوشیشو خاموش کنه و تلفن خونه رو قطع کنه و بره شامو حاضر کنه... خلاصه اون شب من پادشاهی کردم و با الهام بد برخورد
کردم... فرداش که میخواستم برم سرکار در خونه رو قفل کردم و بهش گفتم وای به حالت اگه بفهمم با کسی صحبت کردی یا جواب کسی رو دادی... ظهر که از سرکار
برمیگردم خونه باید عین دسته گل باشه و نهارم آماده باشه... رفتم شرکت و طبق تصمیمی که گرفته بودم تسویه کردم و رفتم دنبال کارام و قرار بود از شیراز بریم...
نمیگم کجا... خلاصه از شیراز اسباب کشی کردیم و به شهر..... رفتیم... تا جابجایی کامل و مرتب شدن خونه جدید 2-3 روزی طول کشید... تو این مدت تا تونستم الهام
رو اذیت کردم و کار ازش کشیدم... جوری شده بود که شب مثل جنازه میافتاد و تا صبح تکون نمی خورد ولی چون تو محضر اون تصمیمات گرفته شده بود بناچار باید هر
کاری میگفتم انجام میداد...
من رفتم سرکار جدیدم و ساعت اداری شدم... هادی هم که 6 سالش بود بردمش مهد . صبح به صبح میبردمش و ظهر برش میگردوندم... چند روزی گذشت و ادامه
تصمیممو عملی کردم... یکی از تصمیماتی که گرفته بودم این بود که از الهام لذت ببرم و ازش سوء استفاده کنم... بهش موضوع رو گفتم و اونم مجبور بود فبول کنه یا
شاید هم بدش نمیومد... تصمیمی که گفتم هیچ ایرانی جراتشو نداره و الانم که بگم شاید باور نکنید... اگه یادتون باشه دوتا همکار بنام های آرش و سعید داشتم که تو
شرکت قبلیم تو قسمت مالی و روابط عمومی کار میکردن. ما باهم رفت آمد خانوادگی نداشتیم ولی باهم دوست بودیم و یبار شریکی یه خانم رو برده بودیم و ترتیبشو
داده بودیم. حالا ازشون دعوت کردم تنهایی بیان خونه جدیدم و شهرمون که زیاد از شیراز دور نیست... آرش 29 ساله و سعید 31 سالش بود... به الهام گفتم تو باید
امشب با آرش و سعید جلوی من سکس داشته باشی... با تعجب به من نگاه میکرد ، گفت: یعنی تو میخوای بهشون بگی بیاین زنمو بکنید؟ گفتم: خیر اونا که تو رو
ندیدن و نمی دونن زنمی بهشون گفتم یه جنده آوردم خونه بیان و باهم ترتیبشو بدیم... بهش برخورد و اخمی کرد ، گفتم: چیه یعنی جنده نیستی با چند نفر غیر من
سکس داشتی! هیچی نگفت... گفتم برو دوش بگیر و هادی رو ببر پیش مریم خانم (زن همسایمون) و بهش بگو مهمون داریم و امشب نگهش دارن... یکی دوبار دیگه
هادی رو قبلا گذاشته بودیم اونجا واسه کارهایی که داشتیم آخه اونا یه دختر هم سن و سال هادی دارن و باهم سرگرمن... غروب که شد آرش و سعید تنهایی با ماشین
آرش اومدن... رفتم درو باز کردم و بعد از سلام و احوالپرسی راهنمایشون کردم بیان تو... الهام هم طبق نقشه من با لباس سکس زرد و مشکی خودش و سر لخت اومد
تو حال و با آرش و سعید دست داد و خوش و بش آرش و سعید که به چشم جنده بهش نگاه میکردن... از نگاه های مرموزشون که داشتن هیکل الهام رو برانداز میکردن
لذت میبردم... من تصمیممو گرفته بودم چه خوب چه بد!
بعد از شربت و مخلفات به خواسته آرش الهام شروع به رقصیدن کرد (البته قبلش به الهام گفته بودم که هر چی گفتن و خواستن منتظر من و تایید من نباشه و مثل یه
جنده رفتار کنه) بعد 10 دقیقه ای آرش بلند شد و با الهام که اونو مهشید معرفی کرده بودم رقصید... بعد چند دقیقه سعید بلند شد و گفت: بسه بریم پی کارمون... رو به
من کرد و گفت: زود باش آمادش کن دیگه. گفتم: جاتون خالی قبل شما یه کله رفتم و نا ندارم میخوام فقط نگاه کنم و عکس بگیرم... راهنمایشون کردم تو اتاقی که قرار
بود برای اولین بار الهام جلوی من و با اطلاع خودش و خودم سکس داشته باشه و نقش یه جنده بنام مهشید رو بازی کنه... هنوزم مطمئن نبودم از تصمیمی که گرفته
بودم... در واقع دیر شده بود چون آرش با دست حلقه زده دور کون الهام اومدن تو اتاق... الهام چهره ناراحتی نداشت یعنی زیاد براش سخت نبود جلوی من کوس بده...
شاید هم عادی شده بود براش که با کسی دیگه سکس داشته باشه... به هر حال من خودم دو دستی الهام رو برا سکس آماده کردم و لباساشو درآوردم... آرش و
سعید هم خودشون آماده شده و با شورت دو طرف الهام نشستن و شروع به دستمالی زنم جلوی چشام کردن... اونا که نمی دونستن زنمه و واقع فکر میکردن جندست
و الهام هم خیلی خوب نقش بازی میکرد جوری که خودمم شک میکردم که این زن منه؟!!
اون شب الهام با توجه به اینکه تازه از قاعدگی خلاص شده بود و هنوز جوشهای کونش و روناش که بخاطر حساسیتش به نوار بهداشتی بود خوب نشده بود زیاد نمی
تونست جایی بشینه و اومد جلوشون رو زمین نشست و خیلی زود شروع با بازی کردن با کیرای دوستام کرد... الهام پشست به من نشسته بود... منم دوربین برداشتم
و شروع به عکاسی کردم (همه عکسا رو نمی تونم بذارم) مثل اینکه از آرش خوششم اومده بود چون بیشتر با آرش و کیرش ور میرفت هز چی باشه اون جوونتر بود و
بدنش کمتر مو داشت... چند لحظه ای که گذشت سعید ژل تاخیری رو آورد و دوتایی مالیدن به کیراشون... الهام رو به کمر خوابوندن و آرش شروع به مالیدن و لیس زدن
کوس الهام شد ، سعید هم با سینه های الهام بازی میکرد و منتظر اثر ژله بود... چند دقیقه طول کشید که آرش کوس زنمو ول کرد و میخواست شروع کنه که از الهام
خواستم پاشو بده بالا و قبل از سکسش از کوس و کونش عکس بگیرم (عکس اولی) بعد رفتم نزدیک کنارشون و کوس دادن زنمو از نزدیک ببینم... آرش کیرشو دم کوس
الهام (مهشید) تنظیم کرد ، کمی مالید و عقب و جلو کرد و فشار داد. با توجه به اینکه گفته بودم جندس دیگه زیاد دل سوزی نمیکردن و آرش کیرشو یهو تا نصفه داد تو،
صدای الهام بلند شد و ناله ای زد، کیرم سیخ شد و واقعا داشتم لذت میبردم و هنوز نمی دونستم کارم و تصمیمم درسته یا نه! تصمیمم که زندگیمو دگرگون کرد... در
ادامه خواهم گفت چجوری شده زندگیم
آرش فشارشو بیشتر کرد و حالا تمام کیر آرش تو کوس زنم بود... آروم آروم شروع کرد به جلو و عقب کردن کیرش تو کوس الهام (مهشید) از اونطرف هم الهام همراه با
ناله هاش کیر سعید رو لیس میزد... با هر لیسش دلم یه جوری میشد... اون حسه که همیشه میومد سراغم اینبار من رفتم سراغش و نمی دونم داشتم لذت میبردم
یا... یه حس ترسی هم داشتم... اینکه با این تصمیمم چه اتفاقاتی خواهد افتاد و اونجوری که میخوام خواهد شد یا نه!
زیاد نمی خوام سکسشون رو توضیح بدم چون از عکس کاملا مشخصه... بعد از چند دقیقه ای سعید ازشون خواست اونو دریابند و آرش جاشون با سعید عوض کرد...
سعید یه کم بی رحمتر عمل میکرد و محکمتر تلمبه میزد... بیشتر بلد بود نسبت به آرش ، ناله های الهام حاکی از این بود که از این وضع راضیست و داره نهایت لذت رو
میبره و از طرفی من هم واقعا داشتم لذت میبردم و دیگه احساس نمی کردم که الهام داره نامردی میکنه و بهم خیانت میکنه... چند لحظه ای که گذشت سعید به الهام
گفت برگرده ، الهام دمر خوابید و دوباره با کیر آرش ور میرفت... سعید اومد نشست رو پای الهام ، یاد اون روز خودم و دایی رمضون افتادم... رفتم جلو و منتظر اون صدای
دلنشین شدم ولی کیر سعید مثل دایی رمضون نبود که صدای کوس الهام رو درآره... سعید با دستاش کون الهام رو گرفته بود باز نگه داشته بود تا بتونه بهتر بکنه تو
کوسش... زیاد طول نکشید که متوجه شدم سعید بدجور داره سوراخ کون الهام رو دید میزنه... فهمیدم چه نقشه ای داره... کیرشو از کوس الهام درآورد و دم کون الهام
تنظیم کرد... الهام سریع بهم نگاه کرد و میخواست بگه که من اونو از این کار بازدارم ولی چون اینجا نقش جنده بازی میکرد بناچار باید تحمل میکرد...
سعید کمی با آب دهنش سوراخ کون الهام رو خیس کرد و کیرشو آماده کرد... کمی دم کون الهام (مهشید) مالید و شروع کرد فشار دادن... معلوم بود تنگه و الهام مثل
اینکه از کون نداده... سعید هم تعجب کرد و گفت چه جنده تمیزی از کون نداده... گفتم: زیر خاکیه بابا! سعید به کارش ادامه داد و ناله های الهام بلند شد... همراه با ناله
های الهام من داشتم لذت میبردم ولی همینکه سعید با بی رحمی کیرشو یهو تو کون الهام فشار داد و الهام جیغ زد دلم برا الهام سوخت و از تصمیمم لحظه ای
پشیمون شدم تا میخواست حرفی بزنم کاری کنم با نگاه الهام فهمیدم که بناچار نباید جیک بزنم... کمی که گذشت و الهام درد کونش تموم شد و کیر سعید تو کون
الهام جا باز کرد دیگه رفته رفته اون دردش به لذتش تبدیل شد و چهره الهام تغییر کرد... خیالم راحت شد و داشتم از صحنه سکس الهام و دوتا مرد دیگه عکس میگرفتم و
لذت میبردم... صدای آرش درآومد و مجبور شدن حالت رو تغییر بدن ولی سعید مخالف بود و میگفت کیرم بی حس میشه اگه بکشه بیرون و نکنه... که الهام پیشنهاد داد
دو نفری بکننش... با این حرف الهام یهو حس عجیبی بهم دست داد و مست شدم... خیلی با این حرفش حال کردم... اینکه زنت پیشنهاد بده به کسی و بگه دو نفری
منو بکنید... سعید طبق خواسته خودش اول خوابید و الهام رو کیر سعید نشست و کرد تو کونش و آرش رفت لا پای الهام و کرد تو کوسش و تلمبه زدناش شروع شد...
الهام چشاشو بسته بود و داشت نهایت لذت رو میبرد... واقعا هم باید لذت میبرد ، جلوی شوهرش دارن دو نفری میکننش و منم واقعا لذت میبرد که جلوی چشام دارن
زنمو جر میدن.
سعید اون زیر وول میخورد و کیرشو تو کون الهام بازی میداد و گه گاهی با دست به کون الهام میکوبید و همزمان با صدایی که تو اتاق میپیچید دلم منم آب میشد...
خیلی لحظه جذابی بود... درکش برا همتون سخته و باور نمیکنید ولی من این لذت رو چشیدم... رفتم و از پشت سر عکس گرفتم (عکس3) و از نزدیک شاهد رفت و آمد
دوتا کیر دوستام تو کوس و کون الهام بودم... دلم نمیومد اون جا رو ترک کنم و دوست داشتم همونجا همه چی رو ببینم ولی آرش گفت داره آبم میاد و کیرشو بیرون
کشید... الهام هم که حالا دیگه باورش شده بود جندست و مطمئن بود من میخوام که اینجوری باشه آرش رو بوسید و گفت بخواب آبتو بخورم... دوباره اون حالته بهم
دست داد و از رفتار و گفته های الهام لذت میبردم... آرش خوابید و الهام به حالت سگی خم شد و شروع کرد ساک زدن برا آرش... سعید پرید و رفت پشت سر الهام و با
حرص و ولع تو کوس الهام تلمبه میزد... صدا تلمبه زدناش فضای اتاق رو گرفته بود خیلی صحنه ی جذابی بوجود اومده بود که هیچ وقت از یاد نخواهم برد... آرش سینه
های الهام رو میمالید و چشاشو بسته بود... سعید روی کون و کمر الهام دست میکشید و آهی میکشید و تلمبه میزد... آرش گفت داره آبم میاد رفتم نزدیکتر و عکسی
گرفت و شاهد خوردن آب منی آرش توسط زنم شدم... چه خوش مزه میخورد... قطره ای هدر نداد و با تمام وجود آب آرش رو خورد... در حال تماشای خوردن آب منی
آرش و کیر پر از آبش توسط الهام بودم که الهام کیر آرش رو درآورد و سرشو برگردون و رو به سعید گفت: جووووووون بریز عزیزم بریز وووووووووی چه داغه همشو خالی کن
وووووویییییی.... نگاه به سعید کردم دیدم چشاشو بسته و سرشو بالا گرفته... آره... داشت حرف الهام رو گوش میکرد و آبشو تو کوس زنم خالی میکرد... بهتر لحظه
همین لحظه بود... چند ثانیه ای همینجور بود و آروم کیرشو درآورد و دستی به کون الهام زد و تشکر کرد و بلند شد... از الهام خواستم پاشو بده بالا و کوسشو نشون بده
تا از کوس و کون بازش و احتمالا آب منی سعید عکس بگیرم... اوه اوه... چه خبره انگار عمری بود سعید ارضاء نشده بود... تا پاشو داد بالا آب داشت از کوسش بیرون
میومد سریع عکسی گرفتم (آخرین عکس) و نشستم و خالی شدن آب منی سعید از کوس زنمو تماشا کردم...
خلاصه بعد از رفتن سعید و آرش و دوش گرفتن الهام من رفتم و هادی رو آوردم... هادی خوابیده بود... بردمش سرجاش و اومدم تو حال... الهام با چهره ای خندان و رضایت
نشسته بود... منم نشستم روبروش و شروع کردیم صحبت کردن:
الهام: مهران من واقعا ازت معذرت میخوام بخاطر تمام خطاهایی که کردم نمی دونم چرا اون کارارو کردم با وجود اینکه تو خوب بودی و بهم محبت داشتی من دست به این
کارا زدم و بهت خیانت کردم... (اشک تو چشماش جمع شد) واقعا نمی دونم چی بگم تو اینقدر خوبی که برای ارضاء شدنم اینکارو کردی و اجازه دادی با دیگری سکس
داشته باشم و بهم ثابت کردی زندگی همش سکس نیست و الان از کارهای خودم پشیمونم و از اینکه تو این برخورد رو با من داشتی خیلی ازت ممنونم... ولی چرا
همون اول که دیدی خطا کردم باهام برخورد نکردی و الانم منو طلاق ندادی و منو کتک نزدی یا مثل مردای به حساب خودشون باغیرت منو نکشتی...
صحبتشو قطع کردم و گفتم:
من: راستش اینکه فقط تو خطا کردی نیست و منم خطا کردم. اینکه چرا همون اول باهات برخورد نکردم چون دوست داشتم و نمی خواستم از دستت بدم فقط دنبال
راهی بودم که خودت پشیمون بشی و خودت نخواسته باشی از این کارا بکنی وگرنه مطمئن باش نمیشه زوری کاری رو از کسی خواست. من اگه ازت میخواستم کاری
نکنی و بزور تو خونه نگهت میداشتم و مواظبت بودم مسلما تو دنبال فرصتی میگشتی تا خودتو خالی کنی که اتفاقا همینطور هم شد و تو از کوچکترین فرصتها استفاده
کردی و برای کامران ساک زدی. ولی باز امیدوار بودم از راهی که رفتی برگردی ولی نشد تا اینکه آخرین بار تو اون موتورخونه اون کارو کردی و برام عجیب بود چرا اونجا تو
اون ده به اونجور آدم داغونی کوس دادی و همه چی رو زیر پات له کردی! مجبور شدم بهت بگم که همه چی رو میدونم و این تصمیم رو گرفتم و امشب به خواسته خودم و
جلوی خودم تو رو در اختیار دیگری قرار دادم.
الهام: واقعا نمی دونم چی بگم هنوزهم باور نمیشه من این همه خطا کردم و تو میدونستی و چیزی نمیگفتی. من خیلی بد شدم مهران. الان همه منو به چشم جنده و
هرزه میبینند.
من: نه اینجوریا نیست. همه غلط میکنن. قبل از اینکه بری تالار اینجوری بودی! نه... پس چرا اینجوری شدی! بخاطر محیط و دوستات! الانم اگه بخوای میتونی برگردی به
حالت قبلیت و بشی همون الهام قبلی منم اصلا بهت نمیگم چیکار کن چیکار نکن از الان آزادی هر کاری دوست داشتی بکنی ولی من باید در جریان باشم و دیگه بهم
خیانت نکنی وگرنه مجبور میشم کاری که دوست ندارم رو بکنم...
الهام اومد کنارم منو بوسید و درآغوشم شروع به گریه کرد... منم اشکم درآومد و اون شب با دیده گریان به تختخواب رفتیم و شب رو صبح کردیم... فرداش که از سرکار
برگشتم الهام دیگه رو دیدم... خونه تمیز و مرتب مثل آینه... بوی غذای مورد علاقم تمام خونه رو گرفته بود.(آش انار) یه آرایش تمیز و ساده ، تاپ و دامن کوتاه ، بوی
ادکلنش که خیلی دلنشین بود منو دیوونه میکرد ، رفتارش و کردارش شده بود همون الهام اولی تازه خیلی هم بهتر از اون ، خیلی خیلی عوض شده بود...
رفتم تو اتاقم لباس عوض کنم که رفتم تو فکر که این تصمیمم خوب بود یا نه!؟ دیر تصمیمم رو گرفته بودم یا نه!؟
ادامه دارد...
     
  ویرایش شده توسط: mehranshirazy   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
میهمان
 
« قسمت آخر »
مدتی گذشت با تغییرات اساسی الهام واقعا خوشحال شدم چون جدا بیشتر ترسم از این بود که الهام به جنده تبدیل بشه و همتون میدونید از راهی که الهام میرفت راهی بود که دیگه نمیشد برگشت و خدا شکر میکنم راه خوبی رو پیش روم گذاشت. بگذریم که شاید برخی خطاها و خیانت های الهام بخاطر خطاهای خودم بوده و شاید بی اعتنایی به اتفاقات افتاده ولی در کل احساس نمیکردم که الهام زیاد بهم خیانت کرده چون خودمم شیطنت کرده بودم و غیر از ساناز یکی دوتا جنده دیگه رو با همین آرش و سعید گائیده بودم و الان فکر کنم در برابر الهام مساوی شده بودیم. این بازی زندگی بود و ما نتونستیم سکس فاتزی نداشته باشیم و تنوع در سکس رو باید امتحان میکردیم. خوب یا بدش بستگی به خود آدم داره. اگه الهام بی جنبه تر از این بود مطمئنا فقط به عشق و حالش با اطرافیانش وقت رو سپری نمیکرد و ممکن بود تو دروهمسایه و کوچه بازار انگشت نما بشه ولی خوشبختانه الهام فقط در تالار با کامران جور بود و یه کم هم با محمدآقا ، در ده هم با دایی رمضون که معلوم شد مال قبل از ازدواجشه و اون مرده عباس آقا که بخاطر دایی رمضون این کارو کرده بود و دوبار فقط با اون مرده سکس داشته و با سه چهار مرد نزدیکی داشته و منم با 2-3 تا زن نزدیکی داشتم و برای من بیشتر راه باز بود و میتونستم بازم به الهام خیانت کنم...
رفتار من و برخورد من با الهام و تصمیمی که گرفتم روی الهام اونقدر تاثیر گذاشته بود که خواست چادر سر کنه ولی من مخالف بودم و به اصرار خودش مانتوشو عوض کرده و یه مانتو معمولی میپوشید... بیرون هم که میرفتیم اویل حواسم بهش بود و دیگه اون تماس ها و برخوردهای قدیمش رو نمی دیدم و دیگه خودشو شل و ول نمیگرفت ، جالبه بدونید یه باز یه مغازه بود پوشاکی بود ازش خواستم بره تو و قیمت یه لباسی رو بپرسه که بخاطر شلوغی مغازه نرفت و خودم مجبور شدم برم ، دیگه خیالم راحت شد از بابت شیطنت های الهام که مثل اینکه ترک کرده بود... برام خیلی جالب بود که بعد از اون تصمیم و سکسش با آرش و سعید دیگه سراغی از اونا نگرفت و خواهان سکس با کسی نبود و اصلا بعد از اون شب یه کلمه هم در مورد اون شب و اتفاقات اون شب و حتی عکسایی که گرفته بودم هم نزد و چیزی نگفت!!!
الهام از نظر اعتقادی هم خیلی فرق کرده بود ، خیلی کم با همسایه های و مریم خانم زن همسایمون رفت و آمد داشت و کمتر میرفت تو کوچه و خیابون ، اگر هم میرفت با لباس بیرون میرفت و مثل قبل با یه چادر خالی و سر لخت و تاپ و شلوارک یا دامن نمیرفت بیرون... این اتفاقات باعث شده بود من از کارهای گذشته الهام چشم پوشی کنم و بکل فراموش کنم... زندگی خیلی برام شیرین شده بود و مواقعی که سر کار بودم منتظر بودم ساعت کاریم تموم بشه و سریع برگردم خونه و الهام رو تو آغوش بگیرم... چند وقتی بود عادت کرده بودیم و تقریبا هرشب و برخی مواقع ظهرها اگه هادی میذاشت ، سکس داشتیم و همش حموم آب گرمش آماده بود...
سکسمون هم زیباتر شده بود بنظر خودم...
الهام به خواسته ی من تو یه باشگاه ورزشی بانوان ثبت نام کرد و اونجا به ورزش و بدن سازی و شنا و اینجور چیزا روی آورد و سخت مشغول بود... 2-3 ماهی که گذشت از تغییر شکل و فورم بدنش بخاطر بدن سازیش هر دومون تعجب کرده بودیم... پاهاش و کونش کمی کوچکتر شد و کمر باریکتر قدشم کمی رشد کرده بود ، واسه تولدش از این دستگاه های بزرگ کننده و حالت دهنده سینه گرفتم و الهام استعداد خوبی داشت و جواب داد و سینه هاش الان درشت شده و مثل قبلش نیست راستشو بگم الان سکسی تر از قبلش شده بود... موهاشو بلند گذاشته و رنگی زده ، به خودش هم خوب میرسه و در کل خیلی فرق کرده... اگه بشه عکس جدیدی میذارم ولی بخاطر برخی دوستان که مطمئنا باور نخواهند کرد این همون الهامه که عکسای سکسش با آرش و سعید رو دیدن قادر به گذاشتنتش نیستم...
یه چیز دیگه هم باید بگم که بعد از اون قضیه که به الهام گفتم و تصمیممو گرفتم به الهام در مورد سایت و اینکه داستان مینویسم و تو سایت لوتی عضو شدم ، در جریانش گذاشتم و الهام از همون اول با من همراه بود و اکثر مواقع با الهام باهم میومدیم سایت و نظرات و انتقادات رو میخوندیم ، اگه خاطرتون باشه یه بار گفتم دیگه ادامه نمیدم به خواسته الهام بود و اون میخواست اینکارو بکنم چون خیلی ناراحت شده بود ولی برگشتیم الانم من سر کار هستم و به الهام گفتم این قسمت آخرو بذاره تو سایت اگه گذاشت چه بهتر اگه نگذاشت خودم بعدازظهر که بیام میذارم...
با تشکر از همه ی دوستانی که من و الهام رو تا بامروز همراهی کردن تشکر و سپاسگذاری میکنم...
داستان همون قسمت 21 تموم شده بود و این قسمت خط پایانی بود برای داستان زندگیم... من و الهام از این به بعد به این تاپیک و ایمیلمون سر میزنیم و هر کس سوالی چیزی داشت بگه جوابشو میدیم...
یه خبر خوب اگه الهام موافقت کنه میخوام یه تاپیک بزنم و در مورد اعترافات الهام و کارهایی که من ندیدم و نفهمیدم بنویسم ، چون بعد از اون قضایا الهام مفصل برام تعریف کرد که خیلی جالب بودن...
این تاپیک تعطیل نشده و من و الهام سعی میکنیم هر روز بهش سر بزنیم و نظرات شما دوستان رو بخونیم مخصوصا که الهام از برخی دوستان و نظرشون خوشش اومده و دوست داره هر روز نظرشونو بخونه...
فعلا بای - دوست شما مهران و الهام
     
  
میهمان
 
« من و سارا »
پنجشنبه ای که گذشت روزی بود که برا من خاطره ای ماندگار رقم زد... طبق خواسته ی الهام که قرار شد من کسی رو برای او بیارم و اونم تلافی کنه ، الهام خانمی رو بهم معرفی کرد از دوستای جدیدش تو باشگاه بود. اسمش سارا و همسن الهام بود... تقریبا... چیز زیادی ازش نمی دونم فقط الهام میگه از همون اول که رفته باشگاه باهم صمیمی شدن و سارا خانم که بیوه هم هست ، بدون بچه ، از شوهرش جدا شده یکی از دوستای جون جونی الهام هست... الهام بهم گفت اگه بخوای میتونم بیارمش و شریک سکسیمون بشه و منم در عوض یکی رو که خودش بخواد جور کنم و بیارمش تا با الهام بخوابه... من خب اول ناز کردم و گفتم باید ببینمش و از این حرفا... همون روز به سارا زنگ زد و دعوتش کرد خونه... ظهر واسه نهار قرار شد بیاد خونمون و منم هادی رو برم و سپردم دست همسایمون... خدایش خیلی آدمای خوبی بودن و جیک نمی زنن. در ضمن فوزول نیستند که بگن چه خبره هادی رو میارین اینجا و... به هر حال هادی رو سپردم به همسایه و برگشتم خونه و منتظرم لحظه موعود شدم و ثانیه شماری میکردم... الهام با کنایه میگفت خیلی جو گیر نشی ممکنه غیرتی بشم و بیخیال این تصمیمم بشم... چیزی نگفتم و اونم مشغول کاراش بود تو آشپزخونه... نهار و اینجور کارا... منو تو حال مثل همیشه روی مبل و فکر میکردم...
دل تو دلم نبود و باخودم تو رویاهام سارا رو نقاشی میکردم و هی میگفتم فکر کنم اینجوریه یا خدا کنه اینجوری باشه... و نقشه براش میکشیدم... از یه طرف دیگه قرار بود بعد از این خوشیم ، فکری برای الهام و خوشیش بکنم و کسی که دوست داشته باشه رو بیارم خونه و در واقع تلافی کنم تا دوتامون به اوج لذت سکسی برسیم... یعنی الهام کیو ازم میخواد براش بیارم؟!! کامران!؟ محمدآقا!؟ آرش!؟....؟
ساعتای 1-1:30 بود که صدای زنگ الهام رو کشوند تو حیاط... من از پنجره دید میزدم و منتظر بودم کوسی که قرار بود جلوی الهام جر بدم چه شکلیه! میترسیدم ضد حال بخورم و الهام یکی بدتر از خودش رو بیاره و زیاد بهم خوش نگذره! تو این فکرا بودم که الهام در حیاط رو باز کرد و سارا اومد تو... یه خانم مانتو کوتاه کرم رنگ با شالی روشن که ست بود و شلوار مشکی... در کل تیپ مامانی زده بود و از دور هلو بود... از این زنایی که تو خیابون و بازار میدیدم و دنبال انگل کردنشون بودم و میگفتم اوف عجب جیگریه... تو همین مایه ها بود... البته الهام چیزی بهش نگفته بود که چه خوابی براش دیدیم قرار بود بیاد خونه و الهام کم کم موضوع رو بگه و اگه سارا قبول کنه اونوقت عملیات شروع بشه... واسه همین زیاد تابلو بازی درنیاوردم و وقتی اومد تو ضایع نکردم و یه حال و احوالپرسی معمولی باهاش داشتم...
تعارفش کردم و نشستیم رو مبل تو حال... بعد از چند لحظه ای الهام گفت میرم شربت بیارم و رفت تو آشپزخونه و منو سارا تنها شدیم... به بهونه اوضاع الهام و باشگاه سر صحبت رو باز کردم و سارا خانم هم شروع کرد به صحبت... نه خجالتی بود و نه پرو... تقریبا رفتارش مثل نداخانم خودمون بود... طولی نکشید که الهام با لیوان شربت اومد و اونم باهامون چرت و پرت میگفت... الهام به سارا گفت گرمت نیست! بیا بریم تو اتاق لباساتو عوض کن... کمی من من کرد و ناز کرد که درواقع خجالت میکشید و بالاخره بلند شد تا با الهام بره تو اتاق لباس عوض کنه... با دیدن مانتوی تنگ و کمی بالا رفته سارا کیرم سیخ شد... از پشت دیدش زدم نسبتا به الهام که حالا تغییر هیکل داده و لاغر شده بود گنده تر بود و پاهاش گوشتی بود ، البته یه کم چهلوهاش چربی داشت ولی نه زیاد و قابل تحمل بود... بعد چند لحظه ای الهام اومد بیرون و با خنده بهم نگاه میکرد که یعنی کوفتت بشه... پشت سرش سارا اومد بیرون... اووووووووف سینه ها رو ببین... یه تا صورتی با طرح های قرمز و خب با همون شلوار مشکی و تنگش که کاملا کون و رون های گوشتیش پیدا بود... تابشم زیاد بلند نبود و اگه دقت میکردم گه گاهی سفیدی شکم یا پهلوهاش پیدا میشد... یه لبخندی به لب داشت و سربه زیر رفت آشپزخونه... هی باهم پچ پچ میکردن و میخندیدن... منم یواشکی اون سینه های گنده سارا رو دید میزدم... خلاصه بعد نهار که البته موقع خوردن نهار سارا روبروم نبود ولی میشد خط سینه هاشو دید اتفاق خاصی نیافتاد ، الهام و سارا خانم رفتن تو اتاق و درو بستن و الهام میخواست موضوع رو بهش بگه...
خیلی سخته ولی به هر حال ما تصمیمونو گرفته بودیم و الهام میخواست سارا رو راضی کنه تا با من بخوابه... خیلی دوست داشتم بدونم الان الهام داره چه به سارا میگه! چجوری میخواد بهش بگه که بیا به شوهر من کوس بده! خیلی راحت نیست حتی اگه طرف هرزه باشه... الهام خیلی چیزاها رو باید زیر پا میگذاشت و این ریسک و عواقب این کارو میخرید... درکش میکردم و زیاد انتظار نداشتم که الان سارا لخت و دست باز میاد تو آغوشم... یه کم برا خودم آیه یأس میخوندم که اگه هم قبول نکرد ضدحال نخورده باشم... از طرفی هم میترسیدم که نکنه مشکلی پیش بیاد و سارا از کوره در بره که داد و بیداد راه بندازه و آبروریزی کنه یا حتی از همه بدتر شکایت کنه!!! ممکنه رابطشون باهم خراب بشه یا دعوایی چیزی راه بندازه ، نکنه همدیگرو کشتن که صدایی ازشون نمیاد! بلند شدم و خواستم برم طرف اتاق که الهام لخت مادرزاد اومد بیرون... بله باهم لز داشتن و الهام اینجوری سارا رو آماده کرده بود...
الهام با صدای لرزان و خمارش گفت بیا ساراجون منتظرته... آروم آروم رفتم سمت اتاق... اووووووووووووف... گوشه اتاق تشک پهن کرده بودن و سارا لخت نشسته بود و منتظر من... لبخند رو لباش منو از خودم بیخود کرد... رفتم پیشش نشستم... بلافاصله لباشو بوسیدم و اونم پاسخ داد... نگام به سینه های گنده و نرمش بود و از لباس بوسه میگرفتم... الهام هم اومد کنارمون نشست و نظارگر عشق بازی شوهرش با زنی دیگه شد... حالا داستان عوض شده بود... قبلا من نظارگر عشق بازی الهام با غریبه بودم الان اون نظارگر عشق بازی من با غریبه بود... دنیا خیلی کوچیکه...
به الهام گفتم برو دوربین رو بیار که الهام گفت سارا قبول نکرده ازش عکس بگیریم... ضد حال خوردم ولی از قبل با الهام هماهنگ کرده بودم که اگه قبول نکرد عکسشو بگیریم یواشکی با موبایلش عکسی بگیره که من بذارم تو سایت و دوستان بیشتر لذت ببرن و داستان رو درک کنند... دیگه سارا نذاشت که عکس بگیریم وگرنه چندتا عکس باکیفیت میگرفتیم و عکسی هم که الهام گرفته با گوشیش کیفیت زیادی نداره و میشه فهمید چه خبر بوده پنجشنبه تو خونمون...
سارا که آماده بود و نیازی نبود زیاد باهاش ور برم ولی خب بازم باید باهاش بازی میکردم تا خودمم آماده بشم و بیشتر لذت ببرم... سینه های گندشو گرفتم تو دست و مالیدم و لباشو بوسیدم... انصافا خیلی نرم بود... بالا و پایین میکردم و سارا هم از حرکتم خندش گرفته بود... فهمیده بود که سینه هاش برام جذابه چون الهام سینه هاش هر چند از قبل بزرگتر شده بود ولی به پای سینه های سارا نمیرسید... خم شدم و سینه هاشو کردم تو دهنم و شروع کردم خوردنشو مک (میک) زدن... کم کم ناله های سارا بلند شد... الهام رو نمیدیدم کجاست و چیکار میکنه ولی میدونستم داره نگاه میکنه... به کارم ادامه دادم که سارا ناله ای زد و گفت بسه و منو هل داد منو دراز کرد... حالا الهام رو دیدم که داره باخودش ور میره... کمربندمو باز کرد و زیپ شلوار و... کیر سیخمو درآورد... بدون بسم الله کرد تو حلقش و شروع کرد خوردن کیرم... با ولع تمام میخورد و هوم هوم میکرد... الهام هم با دقت خوردن کیرم توسط سارا رو نگاه میکرد... خیلی دوست داشتم ببینم چه حسی داره!!!
سارا هم که معلوم بود ساک زن حرفه ایه داشت آبمو درمیاورد که بهش گفتم ول کنه... از الهام خواستم ژل تاخیری رو بهم بده... داد و منم مالیدم زید رگ کیرم... لباسامو درآوردم و سارا رو به پشت خوابوندم و افتادم روش... کیرم دم کوسش تنظیم کردم و فشار دادم... زیاد تنگ نبود و معلوم بود شیطنت میکنه یا شاید هم اصلا شیطنت نمیکنه! سر کیرم رفت تو و ناله ای سرداد و گردنمو گرفت و ازم لب میگرفت... چه مزه ی خوبی میداد لباش... پاهاشو وسط پاهام محکم گرفته بودم و جلو عقب میشدم... کیرم تا نصفه میرفت تو... خیلی داغ بود کوسش دوست داشتم تا ته بکنم تو ولی باید یه کم میگذشت تا اون ژله کاملا اثر کنه... ناله ها و نفس ها سارا تو گوشم بود و گوشم جلوی دهنش بود... کمی گذشت و همینجور آروم آروم میکردم... ازش خواستم برگرده... دمر خوابید... اوف چه کونی... چه کمری... کونش منو یاد کون قدیم الهام انداخت و دوباره همه اون صحنه های قدیم که سعی داشتم فراموش کنم مثل یه فیلم از جلو چشاش رد شد... بیشتر حشری شدم... با دو دستم کونشو باز کردم و کیرمو دم کوسش تنظیم کردم... الهام اومد نشست کنارم و کمک میکرد... کیرمو با یه فشار کوچولو فرستادم تو... تا نصفه رفت... کم کم همونجوری فشارو بیشتر کردم و کیرم با هر فشاری بیشتر میرفت تو تا اینکه تا دسته تو کوس سارا جا گرفت... خیلی لذت داشت... مخصوصا که الهام هم نشسته بود کنارمون و داشت کوس کردن منو تماشا میکرد و باخودش ور میرفت...
دستمو گذاشتم رو کمرش و شروع کردم تلمبه زدن... لامسب موج کونش منو کشته بود... الهام هم متوجه شده بود و منو زیر نظر داشت... من با قدرت تمام تلمبه میزدم و گه گاهی یه سیلی به کون سارا میزدم... ناله های حشری کننده سارا نشون میداد دفعه اولش نیست که با غریبه میخوابه و حرفه ای بود... آدمو بدجوری حشری میکرد... چند لحظه ای گذشت الهام با اشاره بهم گفت برشگردونم میخواد با گوشیش عکس بگیره... منم همینکارو کردم و الهام رفت بالاسرمون و با فاصله تا سارا نفهمه و عکسی گرفت... پاهای سارا رو دادم بالا... کیرمو دم کوسش مالیدم و فشاری دادم و ایندفعه کیرم راحت تو کوسش جاشد... الهام اومد کنارمون و مشغول خوردن سینه های سارا شد... منم با دیدن صحنه لز الهام و سارا تحریک شدم و احساس کردم آبم داره میاد... بهشون خبر دادم و کیرمو کشیدم بیرون و گرفتم رو شکم سارا... الهام هم سرشو نزدیک آورد و چند قطره ای هم نصیب دهن و صورتش شد و بقیه روی شکم سارا خالی کردم... افتادم کنار سارا تا آروم بگیرم... سارا بلند شد و همونطور که کنارم نشسته بود با کیرم بازی میکرد... چند لحظه ای همینجوری بودیم و میگفتیم و میخندیدیم و از هم تشکر میکردیم... سارا بلند شد و گفت میرم دوش بگیرم که ازش پرسیدم نمیخوای ارضاء بشی خندید و گفت شدم... و رفت طرف حمام... الهام هم بلند شد و گفت حالا یه فکری برا من بکن و پشت سر سارا رفت و مانع از رفتنم به حمام شد... اشکالی نداره من حالمو کرده بودم و حالا تو فکر این بودم که الهام چه کسی رو میخواد براش بیارم؟!؟؟!؟
من و سارا
من و سارا
     
  
میهمان
 
« انتخاب الهام - 1 » - 11 مهر
بعد از اون قضیه سکس من و سارا که الهام خودش همه چی رو جور کرده بود حالا نوبت من بود که جبران کنم و این سکس فانتزی رو دنبال کنم. البته هر دو راضی بودیم و به خواسته دوتامون این اتفاق قرار بود بیوفته و در واقع تصمیم گرفته بودیم تو زندگیمون از همدیگه لذت ببریم و برای رسیدن به اوج لذت سکسی حاضر بودیم برا هم شریک سکسی بیاریم کاری که عمرا کسی حداقل تو ایران انجام بده و تا آخرش پاش باشه و ادامه بده... تا الان من یه بار آرش و سعید ، دوستامو آورده بودم و با الهام سکس داشتن ، هر چند اونا خبر نداشتن این زنه منه ولی من و الهام که میدونستیم و اینکارم باعث شده بود الهام از خطاهای گذشته خودش پشیمون بشه و تصمیم بگیره هر کاری من بگم انجام بده و قول داده بود دیگه خطایی ازش سرنزنه... منم دیگه گذشته رو فراموش کرده بودم و بخاطر زندگیم از خطاهاش گذشتم...
الهام با آوردن دوستش (سارا) کار منو جبران کرد و حالا سر به سر شده بودیم... اینکه قرار بود من کسی رو بیارم و با الهام شریکش کنم خواسته دوتامون بود... هر دو میخواستیم لذت ببریم... الهام خب موقع سکس لذت میبرد و منم به نوعی با دیدن سکسش با غریبه لذت میبردم هر چند مطمئن بودم الهام دیگه خطایی نمیکنه و سکسش با هر کسی فقط در همین جا تموم میشه و دنباله دار نخواهد بود ، از همه مهم تر لطمعه ای به زندگیمون نخواهد زد ، چه بسا بهتر هم بشه که تا الان خدا رو شکر بهتر شده...
طبق قولی که داده از الهام خواستم اگه کسی رو تو ذهنش داره بگه تا یه فکری بکنیم... اولش ناز کرد و میگفت هر کی تو بگی! ولی مطمئن بودم این حرف آخرش نیست، واسه همین پیله کردم که خودت باید بگی کی رو میخوای... الهام هم میگفت حالا میگم صبر کن... یکی دو روز گذشت و یه روز که از محل کار برگشتم خونه با پذیرایی گرم الهام روبرو شدم. فهمیدم خبریه! موضوع رو پرسیدم که حاشیه میرفت و عشوه میومد، آها پس شخص مورد نظرتو انتخاب کردی! ای شیطون ، حالا بگو ببینم کیه این مرد خوش شانس که دل زنمو برده؟!! الهام فقط میخندید و باز حاشیه میرفت و بحث رو عوض میکرد از من اصرار از اون انکار... بالاخره زبون باز کرد... فکر میکنید کیو انتخاب کرده! بله عباس آقا... همونی که اون روز تو موتور خونه باعث شد من این تصمیم رو بگیرم و زندگیمون عوض شد. حس کردم خوش قدم بود عباس آقا که بعد از اون اتفاق بکلی الهام و سرنوشتمون عوض شده بود. منم کمی فکر کردم و قبول کردم... ولی... ولی الهام عباس آقا که تو ده زندگی میکنه بعدشم ممکنه بعدا چشم تو چشم بشیم و میترسم بی جنبه بازی دربیاره!
واقعا سخته بخوای مردی رو بیاری که شریک زندگیتو جلو چشات بکنه و بعد به روی خودش نیاره و عادی باشه... منظورم اینکه این روزا خیلی سخت پیدا میشه آدم باجنبه که بعد از سکسش با زنت به روت نیاره و با دیدن زنت ضایع بازی درنیاره... تازه از همه مهمتر باید کسی باشه که گاف نده و جایی درز نکنه که من آوردمش خونه تا زنمو بکنه ، اگه کسی بفهمه دیگه حریف ملت نمیشم و همه میریزن سرمون و الهام رو...
به الهام همه این فکرا و عواقبش رو گفتم و اینکه میترسم... الهام لبخندی زد و گفت: اولا عباس تو ده زندگی نمیکنه و اهل شیرازه و خونه و زندگیش هم شیرازه ، دوما اون کسی که تو برا بچه های لوتی تعریف کردی نیست که داغون و سیاه و زشت باشه ، اون روزی که تو دیدیش از سر زمین اومده بود و اونجوری بود ، سوما زن و بچه داره و اگه بخواد به کسی چیزی بگه اول زندگی خودش از هم میپاشه ، تازه اگه میخواست به کسی چیزی بگه تا حالا گفته بود مخصوصا که میدونست من و تو زن و شوهریم و دایی رمضون رو هم میشناسه پس دلیلی نداره کاری بکنه و تو نباید بترسی ، مطمئن باش اگه بی جنبه بود ول کنم نبود چون خیلی تو کف منه و اینو بارها دایی رمضون بهم گفته و خودم هم دیدم... درسته! فکری کردم و دلمو زدم به دریا... خیالم کمی راحت شد... حق با الهام بود... به هر حال این کارمون ریسک نیاز داره و حالا به عباس اعتماد کردم و از الهام پرسیدم چجوری قضیه رو به عباس بگیم و به چه بهونه ای عباس رو از شیراز بکشیم اینجا؟! الهام گفت اون با من ، شمارشو دارم خودم میدونم چجوری بگم ، اونم بهونه ای جور میکنه و میاد، تو فقط اوکی رو بده و مطمئن باش که منو میخوای بسپری به دست عباس بقیه اش حله... قبول کردم و حالا قرار شده الهام خودش همه چی رو درست کنه و من فقط نظارگر باشم...
امروز هم از محل کارم اینو میذارم و مثل شما منتظر خبر الهام و اومدن عباس هستم...
قسمت بعدی باشه واسه بعد از سکس و تعریف ماجرا و احتمالا یه عکس... سعیمو میکنم عکس بذارم دیگه لطفا نگید که اگه نشد ناراحتی پیش نیاد...
فعلا بای
     
  
میهمان
 
« انتخاب الهام - 2 » - مهر
زندگی بهانه است برای باهم بودن...
مهران تو منو برای همیشه میخوای ولی بقیه منو برای یه شب... این جمله ای است که الهام دیروز بهم گفت (جمعه) ظهری که شب قبلش (شب جمعه) در مقابل من با مردی دیگری عشق بازی کرد و به اوج لذت سکسی که خیلیا بهش نرسیده بودن ، رسید و الهام بیشتر از همیشه منو دوست داره و بدنبال جبران خوبی منه (بقول خودش)
آره... شب جمعه ای که گذشت جای همتون خالی بود... در یکی از شهرهای شیراز و در یکی از کوچه آن شهر و در یکی از خانه اون کوچه زن و شوهری مرز سکس بین خود و دیگران را خراب کردن و به قله ای رسیدن که در این کشور نمیشود رسید... قله ای به شکل سکس اما به نام عشق...
من و الهام شب جمعه شریک سکسی داشتیم ، شریکی که بعد از اطمینان کامل از هر لحاظ اجازه ورود به حریم زناشویی را به او دادیم و او خیلی خوب جواب خوبی را بهمون داد و هر چی در توان داشت گذاشت تا ما به هدفمون برسیم و من الهام رو رها کردم تا در دریای بی حد سکس شنا کند و خودش التماس کنه که بیخیال بشم و ادامه ندم چون دیگه به اون چیزی که میخواست رسیده و هیچ چیز براش بهتر از این نیست و دیگه چیزی کم نداره و بدنبال چیزی نیست...
این حرفهای الهام بود که ظهر جمعه روبروی من نشسته بود و با چشمان پر از اشک از من و خوبیم تشکر کرد و التماسم میکرد و میگفت: با من بمان...
(یکم رومانتیک شد ولی به هر حال رومانتیک بود)
بعد از ظهر پنجشنبه
خسته و کوفته از سرکار برگشتم و چون پنجشنبه ها زودتر از محل کار میام خونه وقت دارم برم دوش بگیرم و بعد نهار بخورم ، طبق چند وقت اخیر با استقبال گرم الهام و بوی خوش نهار روبرو شدم و اونم که میدونست بعدازظهر پنجشنبه ها اول دوش میگیرم برام لباس و حوله آماده کرده بود و من بعد از لباس عوض کردن مستقیم رفتم حمام... بعد از دوش الهام برام شربتی آورد و نشست روبروم و من از نگاهش فهمیدم خبریه... چیه؟ اینجوری نگاه میکنی و خوشحالی! خبریه! عباس میخواد بیاد؟ ها! ... الهام خندید و سری به نشانه تایید تکون داد... ای ناقلا چجوری بهش گفتی؟ گفتی منم هستم و جلوی من میخواد تو رو بکونه!؟! دوباره خندید و گفت: اینارو ول کن یه جوری بهش گفتم دیگه امشب میاد مشکلی که نداری؟ پشیمون نشدی؟ گفتم: نه چه مشکلی حرف من یکیه من سر حرفم هستم حالا بگو ببینم نظر خودت چیه؟ دوست داری با عباس بخوابی؟ خندید و چیزی نگفت... خوشحالی رو از تو چشاش میدیدم... بهش گفتم: فقط یه چیزی یادت باشه این تصمیم رو برای بهتر شدن زندگی و اینکه تو احساس کمبود نکنی ، گرفتم دوست ندارم ذره ای دل به دیگری ببندی و ازش خوشت بیاد و لحظه ای بعد از سکس بهش فکر کنی ها! گفت: مطمئن باش من میدونم برای چی اینکارو میکنی قول بهت میدم همونی میشم که تو دوست داری و دیگه هیچ وقت پامو کج نمیذارم... بلند شد و رفت تو آشپزخونه دنبال کاراش... ازش پرسیدم: هادی رو چیکارش کنیم؟ گفت: مریم اینا میخوان برن بیرون گفتم وقت دکتر دارم هادی رو با خودشون ببرن بیرون تا ما برمیگردیم... گفتم: شک نکنه یا کنجکاوی کنه و بگه چرا اینقدر هادی رو فراری میدیم و یه مرد غریبه اومده خونمون... الهام: نه فکر اونجاشم کردم عباس که میاد میره فلان جا تو میری دنبالش و میاریش خونه گفتم برادرم از شیراز داره میاد و عباس بعنوان برادرم میخواد بیاد خونمون به خودشم گفتم... گفتم: پس همه چی آماده است و هماهنگی ها صورت گرفته... قراره من برم و کیر مورد نظر زنمو بیارم خونه؟!! الهام: لوس نشو دیگه خودت خواستی... شوخی کردم خانم هر جور تو بگی باشه...
تلویزیون رو روشن کردم... چشام تو تلویزیون بود اما حواسم یه جا دیگه... اینکه تصمیمی که گرفتم بالاخره چی میشه سرنوشتش... آینده این کار چی میشه... الهام بیراهه نره... عباس نامردی نکنه... کسی چیزی نفهمه... خود من زیاده روی نکنم... خیلی دوست داشتم بفهمم الهام چی به عباس گفته و عباس الان با خودش چی فکر میکنه... لابد الان میگه مهران کوس کشه و الهام هم جنده است... اونکه دلیل این کارمو نمی دونه... اون که از دل من خبر نداره مثل خیلیا از شما لوتی ها...
غروب بود و الهام هادی رو برد بسپره دست همسایه... 10دقیقه ای شد که الهام برگشت و گفت همه چی خوب پیش میره... من استرس داشتم ولی الهام خیلی عادی بود... واقعا میترسیدم... درسته این اولین باری نبود که الهام با غریبه باشه و قبل از این با سعید و آرش جلوی من سکس داشت اما اون موقع نقش جنده بازی میکرد ولی الان عباس میدونه این زن منه... می دونست به خواسته من الهام میخواد بهش کوس بده... از این میترسیدم عباس بی جنبه بازی درآره بخاطر همین به الهام گفتم حال و هوامو ولی الهام دوباره بهم دلداری داد و حرفهای اون روز رو تکرار کرد که اون خودش زنو بچه داره و بیشتر از ما میترسه و نترس طوری نمیشه... ولی بازم خیالم راحت نبود و نمی تونستم بی تفاوت و عادی باشم مثل الهام... ازش پرسیدم در مورد عکس چیکار کردی بهش گفتی؟ الهام: آره ولی قبول نکرد خیلی ترسوتر از این حرفاست گفتم که عباس اونی که تو فکر میکنی نیست ولی راضیش میکنم یه دونه عکس بگیره واسه تو سایت و بچه ها که ببینن... (بخاطر دوستانمو تو لوتی)
ساعتای 6-7 بود که گوشی الهام زنگ خورد... عباس بود... جواب داد... بعد از یه حال و احوالپرسی گرم به الهام خبر رسیدنش رو داد و الهام منو فرستاد دنبال عباس... رسیدم به محل قرار... چند دقیقه ای طول کشید که عباس رو دیدم که داره میاد طرفم... یه تیپ ساده و معمولی... راست میگفت الهام اونقدر هم که فکر میکردم و گفتم سیاه و داغون نبود ولی خوب بازم مشخص بود خیلی به خودش رسیده و یه کم خوب شده بود... بعد از یه سلام ساده سوار ماشین شدیم و راه افتادیم... جو سنگینی تو ماشین بود و من با خودم فکر میکردم که الان تو دل عباس چی میگذره و چه فکری داره در مورد من و الهام میکنه... گفتم الان بهم میگه چه خبر از الهام کونی... خودت چطوری کوس کش... یه جورایی خجالت میکشیدم حرفی بزنم برا همین تا خونه یه کلمه هم با عباس صحبت نکردم... خونه که رسیدیم الهام اومد جلوی در حال و با عباس دست داد و احوالپرسی... اولین باری بود که الهام با مرد غریبه جلوی من دست میداد... حس خوبی بهم دست و اون حسه جرقه ای زد مخصوصا که فهمیدم عباس با دست الهام حال کرد و دستهای ناز و کوچیک الهام رو چطوری تو اون دسته های پیله دار و کارگریش فشار میداد...
بره و گرگ
آره الهام مثل بره ای ناز بود که به دستور چوپانش در دام گرگ بود... عباس گرچه دهاتی بود و ایده آل نبود ولی حرص و طمعش عینا گرگ بود و واقعا هم عین گرگ بود... عباس نسبت به من زشتتر و بدچهره بود و حالا الهام با آرایشی ناز و لباس سکسیش روی مبل روبروی من و کنار عباس نشسته بود... لبخندهای عباس و چرت و پرتهایی که میگفت داشت حالمو بد میکرد و نزدیک بود از تصمیم خودم پشیمونم کنه که با دیدن صحنه ای باز اون حس لنتی بیدار شد و کیرمو سیخ کرد و کاری کرد که در تصمیم شک نکنم و ادامه بدم... عباس دستشو گذاشت رو پای الهام و بهش گفت: عروسک میری برای شربت بیاری؟ (پرو) الهام بلند شد و با همون لباس کوتاهش و پاهای سفیدش از جلوی چشمای هیز عباس رد شد... خیلی خوب میشد فهمید عباس کشته مرده الهامه و چقدر نگاه های مرموز و هیزی به الهام داره و چون خیالش راحت بود که هیچکدوم مشکلی با کاراش نداریم با خیال راحتتر الهام رو جلوی من دید میزد... الهام هم شیطنت میکرد و دیگه مواظب نبود که من میفهمم یا نه! لبخندهایی که به عباس میداد ، ناز و عشوه هاش موقع رد شدن از جلوی چشای عباس ، نمایش خط سینش موقع تعارف چیزی و...
ساعت حدودا 8 شب بود که الهام از کنار عباس بلند شد و گفت: مهران جان اگه دوست داری شروع کنیم... تا اومدم حرفی بزنم عباس همونطور که نشسته بود دستشو گذاشت پشت کون الهام و دست میکشید و گفت: راست من که دیگه طاقت ندارم زود باشید... الهام هم میخندید و نگام میکرد... با دیدن کون مالی الهام جلوی چشام مجدد حشری شدم و با دست بهشون اشاره کرد و گفتم شما برید من میام... الهام دست عباس رو گرفت و دوتایی رفتم اتاق خواب...
منم که دهنم خشک شده بود و نفسم در نمی اومد رفتم آشپزخونه و آبی خوردم و رفتم سمت اتاق... صدای ناله های الهام و نفس نفس زدناش میومد... رفتم تو... الهام رو تخت دراز کشیده بود و عباس داشت سینه های الهام رو میخورد... چقدر زود شروع کرده بود... البته بعید هم نبود عباس که بلد نیست چجوری باید با یه بره مامانی برخورد کنه و اون مثل گرگ عمل میکرد... ولی بازم یه چیزایی بلد بود... رفتم و روی صندلی که از قبل آماده کرده بودم کنار تخت نشستم و شاهد سینه خوردن عباس شدم... نگاه الهام به من بود و لبخندش که روی لباش بود کاملا مصنوعی بود... شاید بخاطر حرفه ای نبودن کار عباس در خوردن سینه هاش بود... می دونید که برخی خانما رو سینه هاشون حساسن و باید با آرامش خاصی باهاش بازی کنی و بخوری... اما عباس گرگ اینا که حالیش نبود و همینجوری چپونده بود تو دهنش و میخورد... یه سینه الهام رو تو دستش ماساژ میداد و یکی دیگشو میخورد... کمی که گذشت به درخواست الهام بیخیال سینه شد و رفت پایین و لباس الهام رو زد بالا و از روی شرت سفیدش کوس الهام رو میبوسید...
تو این قسمت مثل اینکه عباس کارشو خوب انجام میداد و با کاراش که با کوس الهام ور میرفت و زبون میکشید صدای الهام رو درآورده بود... آهه ه ه ههه هههههه... الهام بهم گفت لباسمو درآر... منم با کیر سیخم بلند شدم و لباس و سوتین رو درآوردم و الهام با دیدن کیرم خندش گرفت... چرا؟! نشستم سرجام... حالا بره کوچولوی من با شرتش سفیدش زیر دستای گرگ بود و عباس داشت با کوس الهام بازی میکرد... طولی نکشید که عباس بلند شد و از الهام خواست اون بقیه کارارو بکنه... الهام بلند شد و نشست... عباس دراز کشید... الهام نگاهی به من کرد و منم سری تکون دادم و اوکی دادم... الهام کمربند ، دکمه و زیپ شلوار عباس رو باز کرد کشید بیرون ، شورت سیاه رنگ عباس رو که کشید بیرون که من کیر گنده و آویزون عباس رو دیدم... انصافا کیر کلفتی داشت... اوه اوه
الهام بزور کیر عباس رو میکرد دهنش و میخورد و میمالید... عباس با صدای کیریش ناله میکرد و آه آه میگفت... الهام چشاشو بسته بود و داشت کیر گرگ رو میخورد و با تخماش ور میرفت... عباس گفت بسه طاقت ندارم بلند شد و الهام به کمر خوابیدم... عباس لباساشو درآورد و جلوی الهام زانو زد و خواست شرت الهام رو درآره و شروع کنه که الهام گفت نه صبر کن مهران عکس بگیره... بلند شدم و گفتم الان! عباس گفت آره فقط یکی بگیر جوری که من نباشم... گفتم تو چرا میترسی من باید بترسم... عباس: همین که گفتم نمی خوام عکسمو بگیری دیگه... (کیرم تو دهنت) رفتم بالا سر عباس و گفتم به عقب خم بشه و کیرشو بذاره دم کوس الهام تا عکس بگیرم... همین کارو کرد و خم شد به عقب ، از بقل شرت الهام کریشو دم کوس الهام تنظیم کرد و الهام با دستش کیرشو گرفت و خم شدم و طوری عکس گرفتم که سینه های الهام از پایین پیدا بشه و ببینید که سینه های الهام بزرگتر شده... عباس نامردی کرد و سرکیرشو داد تو... الهام هم وووووووویییی یواش عباس درد داره ها!... عکسمو گرفتم و برگشتم سرجام...
عباس کیرشو درآورد و شورت الهام رو از پاش بیرون کشید... حالا بره من لخت و عریان در پنجه های گرگ بود... عباس کیر کلفتشو دم کوس الهام میمالید و دم کوسش فشار میداد... این کیر چجوری میخواد بره تو... ژله تاخیری رو دادم عباس که بماله رو کیرش... اینکارو کرد و بخاطر لیز شدن کیرش اوضاع بهتر شد و حالا دیگه راحت سر کیر عباس رفت تو و با فشارهای بعدی کیر گرگ تا نصفه رفت تو کوس بره من... همونطور تکون میداد و جلو و عقب میکرد تا شل بشه... من شروع کردم با کیرم بازی کردن... اون حسه هم بود و باهم داشتیم کوس دادن الهام رو تماشا میکردیم... اون حسه پیروز شده بود و حالا هر چی میگفت قبول میکردم...
عباس پاهای الهام رو داد بالا و انداخت روی دوشش و فشار میداد... اینکار باعث شد کوس الهام بازتر بشه و کیر عباس بیشتر بره تو... تکون های عباس و ناله های الهام بلند شد... عباس دیگه بیشتر از این کیرشو نمیکرد تو کوس الهام... هنوز 3-4 سانتی بیرون بود و تا همونجا عقب و جلو میکرد... کم کم تلمبه زدنای عباس شروع شد...
ناله های الهام فضای اتاق رو پر کرده بود... صدای نفسای عباس هم میومد... با کیرم ور میرفتم و صحنه ای رو میدیدم که از 100 فیلم پورنو بهتر بود و حشریترم میکرد... کوس دادن زنم به یه مرد غریبه جلوی چشام... اوووووووووووف چند دقیقه ای طول کشید که عباس کیرشو آروم کشید بیرون و به الهام گفت برگرده... بلند شدم و کنارشو نشستم تا از نزدیک کوس دادن الهام رو ببینم... چه لذتی داشت... باور نمیکنید... الهام دمر خوابید و عباس (گرگ) روی پای الهام نشست و کیر کلفتشو دم کوس الهام گذاشت و شروع کرد به فشار دادن و تکون خوردن... وای صحنه ای که دوست داشتم رو از نزدیک میدیدم... مالید کون الهام توسط عباس و کیرش که تو کوس الهام تلمبه میزد... کاملا مشخص بود عباس با حرص و طمع زیاد داره کون الهام رو میماله و چشم از سوراخ کوس و کون الهام برنمیداره... این کارش منو بیشتر تحریک کرد و باعث شد بیشتر لذت ببرم... الهام که معلوم نبود درد داره یا حال میکنه مداد ناله میزد و آخ میگفت...
کمی که گذشت عباس طمعش بیشتر شد و کون الهام رو با دستاش گندش باز کرد و بیشتر فشار میداد و میخواست کیرشو تا دسته بکنه تو... هی تکون میخورد و فشار میداد و کون الهام رو بیشتر باز میکرد... آخ جون... صدای گوز کوس الهام من از خودم بیخود کرد... چه لذتی داشت... کوس الهام داشت باز میشد و گشاد میشد... بخاطر همین صدا میداد... هی عباس میومد عقب و دوباره فشار میداد... یکی و دوبار اینکارو کرد و دوباره صدای گوز کوس الهام اومد... ووووی چه حالی میکردم من ، چه بسا بیشتر الهام و عباس... عباس همونجوری آب دهنشو ریخت رو کیرش و با انگشتاش اینور و اونور میمالید و دوباره فشار میداد... صدای گوز کوس الهام همه رو حشری کرده بود و عباس هم که دیگه میشه گفت کیرش تا دسته رفته بود تو بازم فشار میکرد و گه گاهی یهو فشار میداد که دوباره کوس الهام صدا داد... کم کم عباس کارشو دوباره شروع کرد... تلمبه زدن عباس شروع شد که هر از گاهی اون صدای دوست داشتنی به گوش میرسید... عباس تلمبه میزد و روی کون الهام دست میکشید و به کوس و کون الهام نگاه میکرد... شاید میخواست خوب تو ذهنش بسپره تا فراموشش نکنه!
کمی که گذشت متوجه یه چیزی شدم که باعث شد آب شهوتم سرایز بشه... همونطور که کیر عباس تا دسته تو کوس الهام بود و داشت جا باز میکرد عباس تلمبه های نامنظم میزد و گه گاهی فشار میداد و تکونی میخورد و دوباره جلو و عقب میکرد... آره درسته عباس داشت با زیرکی طوری که کسی نفهمه (من و الهام) آبشو تو کوس الهام خالی میکرد... البته نمی دونم چجوری بود ولی ارضاء نشده بود یعنی نمی ذاشت ارضاء بشه هم ژله تاخیری اثر کرده بود هم اینکه عباس اینکارو با زرنگی انجام میداد... تا میخواست ارضاء بشه از حرکت باز میاستاد و قطره ای از کیرش خالی میشد... بعضیا میفهمن چی میگم... البته زیاد ضایع نبود و از حرکات تلمبه زدناش نمیشد فهمید فقط چهرشو که زیر چشمی میدیدم متوجه شدم که داره بزور خودشو نگه میداره تا ارضاء نشه و تازه آخر کار باید آبشو رو کمر الهام خالی کنه تا دوتامو مثلا مطمئن شیم خطایی نکرده... عباس داشت بنظر خودش زرنگی درمی آورد و قطره قطره آبشو تو کوس الهام خالی میکرد و من از این زرنگیش خوشم اومد و چیزی نگفتم... چند لحظه ای همینطور ادامه داد که یهو یه فشاری داد و سریع کیرشو کشید بیرون و گرفت رو کمر الهام و با ناله های زشتش 6-7 قطره ی آبشو که مشخص بود ته مانده آبشه خالی کرد رو کمر الهام... رنگش کاملا سفید نبود و یه کم زردی میزد... معلوم بود خیلی وقته ارضاء نشده یا شایدم همینجوریه...
چند لحظه ای همینجور بود و کیرشو فشار میداد و رو کون الهام میکشید... بلاخره از کون زنم دل کند و بلند شد و رفت سمت دستشویی... الهام خواست بلند شه و خودشو جمع و جور کنه سریع پریدم روش و شلوارمو کشیدم پایین... الهام بهم نگاه کرد و گفت چیه عزیزم میخوای بکنی؟ دوباره خوابید... کیر سیخمو دم کوسش گذاشتم و فشار دادم... خیلی راحت تا دسته رفت تو... دستمو بردم زیر کوسش و براش مالیدم... عباس اصلا توجهی به الهام نداشت و فقط خودشو ارضاء کرده بود... شروع کردم به تلمبه زدن و مالید چوچولش... الهام یهو لرزید و بیحال شد... منم که حشری بودم زیاد طاقت نیاوردم و آبمو تا آخرین قطره خالی کردم تو کوسش... خلاصه عباس خودشو تمیز کرد و رفت تو حال و رو مبل ولو شد... الهام هم کم کم حال اومد و چشاشو باز کرد... کمکش کردم بلند بشه و بره دستشویی خودشو بشوره... منم اومده تو حال... الهام از دستشویی اومد بیرون و رفت میوه اورد... بهم گفت: مهران جان یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟ من: نه عزیزم بگو (فکر کردم میخواد باهام رو راست باشه و بگه از تو کوسش آب منی خالی شده) الهام: عزیزم اگه با موندن عباس آقا مشکلی نداری میخواد امشب رو اینجا بمونه و فردا برگرده شیراز؟! البته نمیخواد با من بخوابه چون الان مشکلشه برگرده میخواد فردا بره... مشکلی نداری؟!
عباس هم منتظر جواب من بود... من نمی دونستم چی بگم ولی حس کردم الهام خیلی راضی بود و با اینکه عباس ایده آل نبود بخاطر کیر کلفتش دوسش داشت واسه همین قبول کردم... الهام رفت دنبال هادی و هادی گفتیم دوست منه... خلاصه شب بعد شام من و الهام و هادی رفتیم اتاق خواب و عباس هم رو مبل تو حال خوابید... به الهام گفتم: چطور بود خوش گذشت؟ الهام: آره عزیزم خیلی عالی بود ولی کاش عباس منو ارضاء میکرد ولی بازم ممنونم که منو ارضاء کرده و اجازه داده سکس فانتزی رو دوباره تجربه کنم... منو بوسید... شب بخیر... خسته بودیم و زود خوابمون گرفت... نصف شب یهو از خواب بیدار شدم! چرخیدم تا الهام رو بغل کنم که دیدم الهام نیست...
ادامه دارد...
الهام و عباس
الهام و عباس
     
  
میهمان
 
« انتخاب الهام - 2 »
---------------------
نمی دونم چی شد که نصف شب از خواب بیدار شدم و چرخیدم و جای خالی الهام رو دیدم. تعجب کردم... نکنه داره شیطونی میکنه!
تا خواستم از جام بلند شم برم ببینم چه خبره متوجه اومدن الهام شدم ، خودمو به خواب زدم ، الهام اومد رفت جلوی درایور و دستمال کاغذی رو برداشت و دست برد زیر لباسش و تو شرتش و داشت خودشو تمیز میکرد ، من چشامو نیمه باز نگه داشته بودم و داشتم الهام رو میدیدم... برگشت و اومدم خوابیدم... یعنی شیطنت کرده و بهم نگفته!؟! یعنی بازم خیانت کرده و آدم بشو نیست؟!؟ ناراحت شدم چرخیدم و انگار مثلا تازه بیدار شدم گفتم: کجا بودی که الان خوابیدی؟ نگاهی بهم کرد و گفت: هیچی رفته بودم دستشویی... گفتم: عباس کجاست؟ خوابه؟ گفت: نمی دونم گفتم که رفته بودم دستشویی... شب بخیر بغلم کرد و خوابید...
فرداش صبح زود عباس ازمون خداحافظی کرد و تشکر و برگشت شیراز ، الهام هم برام سنگ تموم گذاشت و کلی ازم تشکر و قدردانی کرد و گفت از بچه های باشگاه یکی رو میاره تا من ترتیبشو بدم... فعلا که خبری نیست و منم زیاد پیگیر نیستم... راستش بیشتر ترجیح میدم الهام کوس بده تا من کوس بکنم...
هنوز درگیر اون شب هستم و نمی دونم الهام چیزی رو ازم پنهون کرده یا نه!؟!!
پایان
     
  
میهمان
 
سلام به همگی
طبق قولی که داده بودیم اعترافات الهام رو قراره بذاریم تو تاپیک
اعترافات منظورمون همون خطاهای گذشته الهام و پنهون کاری های الهام هست که من و شما در جریان نیستیم و نبودیم
شاید با خوندن این اعترافات نظر برخی دوستان عوض بشه
اما دوست ندارم کسی به الهام و عقاید من توهینی بکنه
اونوقت به مدیر سایت ارجاع میدم
از نظر کاری و زندگی واقعا سرمون شلوغه و زمان زیادی نداریم سعی میکنیم اگه مطلب کوتاه شد مفید باشه و شاید نتونیم هر روز بذاریم. لطفا صبر داشته باشید
تعداد قسمت ها نامعلوم هست
سعی میکنم تمامی مطالب از زبان الهام باشه و تایپش با منه
اگه جایی اشتباه شد ، سوتی دادیم ، غلط املایی داشت مارو ببخشید نه بکوبید
با تشکر
دوستدار شما مهران و الهام
------------------------------
« اعترافات الهام - 1 »
زندگی زناشویی یه اتفاقی است که ابتدا طبق خواسته دو طرف صورت میگره و شروع میشه. مخصوصا اوایل زندگی دقیقا همونجوری که دوست داری پیش میره اما به مرور زمان و مخصوصا محیط جامعه و محیط کاری و محیط زندگی کم کم تاثیرات خودشو تو زندگی زناشویی میذاره و مسیر زندگی با تغییرات عجیب و باور نکردنی روبرو میشه ، جوری که خودتم قبول میکنی و سعی در تغییر مسیر نیستی چون میدونی بی فایده است یا اصلا خودتم دوست نداری...
سرنوشت و تقدیر هیچ ربطی بهم نداره و انسان میتونه سرنوشت رو عوض کنه ولی تقدیر چیزی است که اتفاق میفته و کاریش نمیشه کرد. زندگی مشترک من و الهام مثل خیلی از زندگی های دیگه تو ایران با رسم و رسومات خودش آغاز شد و مثل خیلیا دیگه از ابتدا خوبی و خوشی و لذت از همدیگه شروع شد ، اما هیچ وقت نمیشه منکر گذشته و تاثیرات احتمالی آن بر حال و آینده شد. چه بسا گذشته من و الهام تاثیرات خودشو بر زندگی مشترکمون گذاشت و باعث تغییر مسیر زندگی و سرنوشتمون شد...
گذشته من :
من در زمان مجردی اوج خوشیم بود ، هر روز و هر شب با بچه اینور و انور پلاس بودیم و دنبال زن و دختر مردم ، مثل خیلی از جونای امروز ، همش این مهمونی اون مهمونی و مسافرت شمال و بساط عشق و حال و خانم بازی ، چند وقت یه بار جنده میوردیم خونه و 3-4-5 نفری عین گله گرسنه میریختیم رو غذا و خودمونو سیر میکردیم ، دوست دختر هم تا دلت بخواد داشتم و گه گاهی هم حالی میکردم و با ماشین جاهای تاریک و خطرناک میرفتیم ، منظورمو که میفهمید!
هیچ وقت فکرشو نمیکردم قراره روزی ازدواج کنم و نون بیار خونه باشم ، هیچ وقت فکر نمیکردم قراره روزی من شکم کس دیگه ای رو سیر کنم و باید جون بکنم ، هیچ وقت فکر نمیکردم قراره روزی من جای اون مردا باشم که دنبال زنشو میرن و... اما همه چی یهویی شد و بعد از اتمام درسم با پیشنهاد مادرم الهام رو به همسری خودم برگزیدم (ادبیات رو حال میکنی؟)...
شروع زندگی من و الهام با سکس های عاشقانه شروع شد و کم کم بدنبال ارضاء شدن خودمون شدیم و دیگه حال و حوصله برای عشق و حال و زندگی نداشتیم مثل خیلی از آدمای دیگه که دنبال بدبختی خودشون هستن... طبیعی هم بود... بگذریم
گذشته الهام :
گذشته من کمی با گذشته مهران فرق داشت و من اهل درس و زندگی بودم. با توجه به خانواده نسبت به اعتقادات پایبند بودم و زیاد اهل خلاف و شیطنت هایی مثل آقا مهران نبودم ، اما خوب زیاد هم خشک نبودم. وابستگی من به مامانم بیشتر از پدرم بود و خصوصیات اخلاقیم مثل مامانم بود. دوران راهنمایی با مامانم اونس گرفته بودم جوری که دیگه بین من و مامان پرده ای نبود و جلوی هم راحت بودیم ، خیلی راحت... شورت و کرست...
دخترا میفهمن چی میگم... راحتی جلوی مامان تا این اندازه کمی دور از انتظاره ولی من و مامانم اینجوری شده بودیم. یه دوست پسر داشتم بنام... که مامانم خبر داشت و یکی دوبار هم با هماهنگی مامان اومد خونمون و مامان خونه بود و من و ... میرفتیم تو اتاقم و باهم سکس داشتیم. مامانم همیشه میگفت فقط مواظب باش خطا نکنید که بدجور باید تاوان پس بدیم ، دوست پسرم هم بی جنبه نبود و همیشه با احتیاط کارشو میکرد و من زیاد درد نداشتم (کونم)
(مهران : ماشاالله گذشته رو ببین میگه مثل من نیست!)
بعد از مدتی دوست پسرم از شیراز رفتن و من بی کس شدم اما خوب هر وقت بیرون میرفتیم تا جایی که امکان داشت پا میدادم تا یکی منو تور کنه اما بی عرضگی بعضی از پسرا و توجه بابام باعث میشد دست خالی برگردم خونه... دوستای زیادی داشتم (دختر) همکلاسی ، همسایه ، آشنا و فامیل اما سوتی نمیدادم و خودمو خوب نشون میدادم و هیچ کس حتی فکرشو نمیکرد که من با پسر رابطه داشتم... بعضی مواقع که خونه بودم و حشری میشدم (بیشتر با تعریف دوستام از فیلم هایی که میدیدن و شنیدهایی که میگفتن) مامان رو دید میزدم اما خوب دیدن زیاد فایده ای نداشت ، دوست داشتم زودتر ازدواج کنم و خودمو خلاص کنم اما سن و سالی که داشتم برای ازدواج خوب نبود... کون گنده مامان و لرزش موقع راه رفتنش منو از خود بی خود میکرد و حواسم به مامان بیشتر میشد ، مامانم هم خودشو خراب نمیکرد و بروش نمیاورد و عکس العملی نشون نمی داد ولی خب هر چی باشه مامانم بود نمی تونست کاری بکنه.
از شیطنت هاش باخبر بودم ، شل بودنش تو شلوغیا ، حجاب نه چندان سخت و محکم جلوی آشنا و فامیل ، بد حجابیش جلوی غریبه ها که بعنوان تعمیرکار یا پست یا مامور آب و برق و گاز میومدن خونه مخصوصا موقعی که بابا خونه نبود ، و... اینا کارایی بود که باعث میشد منم دوست داشته باشم مثل مامانم باشم و آرزو داشتم شوهرم صبح تا شب سرکار باشه و من تنها تنها هر کاری دوست دارم بکنم...
خونه ما از این خونه هایی بود که عمر زیادی کرده بود و نیاز به یه تعمییر اساسی داشت اما اینکار نیاز به سرمایه و زمانی داشت که پدر و مادرم نداشتن بخاطر همین هی تعمییرکار میومد خونمون یه روز لوله آب رو تعمییر میکرد ، یه روز آبگرمکن ، یه روز برق کشی ، یه بار دیوار و رنگ ، یه روز یخچال و... خلاصه عادت کرده
بودیم و کسی گلایه ای نداشت ، تعمییرکارا از خدا خواسته هم پول الکی میگرفتن هم حال میکردن البته در حد دید زدن(مامان)
(مهران : ایوال مادرزن)
اتفاقات زیاد و تکراری میافتاد و هر وقت تعمییرکاری چیزی میومد خونه و بابا نبود مامان با یه چادر و تاپ و دامن کنار تعمییرکار بود که مثلا چیزی خواست بهش بده یا پذیرایی میکرد ، به هر حال مامانم بد نبود و با توجه به هیکلش که چاق نبود اندامش آدمو وسوسه میکرد و تعمییرکارا هم دیدشونو میزدن و کارشونو میکردن و رفتار عادی مامان باعث میشد اونا بیشتر لذت ببرن ، اکثر مواقع اینجوری بود... ممکن بود گه گاهی باهاشون تماسی داشته باشه و تو رفت و آمد برخوردی چیزی باشه اما میگم مامان به خودش نمیاورد و همه چیز طبیعی بود... بگذریم
مامان و دایی رمضون
رابطه مامان و دایی رمضون از زمان حاملگیش بود (من تو شکمش بودم) قبلشو نمی دونم و میدونم از زمان حاملگیش که خب شکم داشته و کون گندشم باعث شده بوده هیکلش بدجور ضایع باشه طوری که مامان هیچ وقت با مانتو از خونه بیرون نمیومد و همیشه سعی میکرد با بابا بره بیرون. ده که میرفتیم که مامان از
خونه تکون نمیخورد و اکثر مواقع تنها بوده و زندایش (زن دایی رمضون) که زنده بود ازش مراقبت میکرده ، بعد از فوتش مامان و بابا زیاد میرفتن ده و بعضی وقتا مامان ده میموند تا عمه اینا ازش مراقبت کنن و شیراز چون کسی نداشت ده می موند و ممکن بود هفته ها اونجا سپری کنه و بابا آخر هر هفته میومد ده و بقیش دیگه
سرکار بود. (البته اینارو مامان خودش بهم گفته از اینجا به بعد دایی رمضون برام گفته)
طبق گفته دایی رمضون مامان زمانی که بابا نبود و با دایی و عمه تنها میشد تاپ و شلوار میشد و میخواست راحت باشه و گرمش نشه. اینو بابا نمی دونست چون با توجه به هیکل و وضعیت مامان بابا مخالفت میکرد ، درسته دایی رمضون محرم بود اما بی حیایی بود و بابا از اونجا که سفت و سخت بود با مامان برخورد میکرد و مامان اکثر کاراشو از بابا پنهون میکرد (تقصیر بابا بود زیادی سخت میگرفت) دایی رمضون بعدها اعتراف کرد که چشش دنبال مامانم بوده و سعی میکرد یه جوری خودشو به بدن و کون مامانم بزنه حالا اینکه مامان متوجه بوده یا نه خدا میدونه!
ولی خب از اونجایی که من مامان رو خوب میشناختم میتونستم بفهمه چه خبر بوده... دایی رمضون میگفت یه روز ظهر که برگشته خونه مامان رو تنها دیده و عمه که کاری داشته و رفته ، میگفت مامان با تاپ و شلوار جلوش راه میرفته که باعث شده تحریک بشه و میگفت شک کرده که مامان غیر عمد داره خودنمایی میکنه.
مامان ازش خواسته بود در نبود عمه بهش کمک کنه و شکمشو روغن بزنه که دایی رمضون از خدا خواسته اینکارو براش کرده و برای اولین بار شکم لخت خواهر زادشو لمس میکرده. میگفت مامان به کمر خوابیده بوده و تاپشو داده بود بالا و من کنارش نشسته بودم و داشتم شکمشو روغن میزدم (نمی دونم چرا!) در حین دست کشیدن روی شکم دستمو تا جایی که میتونستم پایین میبردم و کش شلوارشو لمس میکردم که متوجه خماری چشای مامان شده ، مامان بهش گفته دایی جون شلوارمو کثیف نکنی دستات چربه داری میمالی به شلوارم ها! دایی هم جواب داده: خوب باید این پایین شکمتم بکشم چیکار کنم و مامان خودش شلوارشو کمی کشیده پایین طوری که بالای کوسش و موهای کوسش که سرزده بوده نمایان شده دایی هم گفت با دیدن این حرکت کیرم سیخ شد و شروع کردم به مالیدن شکم و بالای کوس مامانت که دیدم داره از خود بیخود میشه و منم از فرصت استفاده کردم و هر بار که دستم به زیر شکمش میبردم دسمتو به زیر کش شلوار میبردم و هی بیشتر هول میدادم بره پایین تر. گفت: دیدم مامانت چشاشو بسته و چیزی نمیگه منم بیشتر دستمو میبردم زیر شلوارش که متوجه شدم دستم به بالای چاک کوسش میخوره. منم جراتم بیشتر شد و آروم دستمو بردم روی چاک کوسش که آهی کشید فهمیدم وقتشه و برای اولین بار کوس مامانتو از زیر شلوار مالیدم زیاد طول نکشید که با شنیدن صدای در متوجه اومدن خروس بی محل شدم (جواد) سریع خودمونو جمع و جور کردیم...
بعد از شروع رابطشون و بداشته شدن پرده بینشون مامان از عمه خواست که کمتر بیاد و دیگه نمی خواد مزاحمش بشه و دایی هست و از حرفا تا قانش کنه و دیگه از اون روز به بعد من و مامانت بیشتر تنها بودیم و زمانی که جواد سرگله بود عین زن و شوهر بودیم و باهم عشق و حال میکردیم...
اولین سکس مامان و دایی رمضون
از زبان دایی : فرداش که عمه رفت خونشون واسه نهار تمام در و پیکر خونه رو قفل زدم که یهو عمه فاطی یا هر کی دیگه نیاد و با خیال حالمون رو بکنیم. دایی رمضون میگفت با توجه به حاملگی مامانت من قصد نداشتم بکنمش و فقط در حد عشق و حال و مالیدن بود اما مامانت با دیدن کیرم آویزونم شد که باید بکنمش و منم مجبور شدم بکنمش ولی با احتیاط زیاد. بردمش تو آشپزخونه در بتونیم از پنجره حیاط و در خونه رو ببینیم ، بعد از یه ساک اساسی دستاشو گذاشت لب کابینت و خم شد و منم رفتم پشت سرش کیرمو دم کوسش تنظیم کردم و فشار دادم کلفتی کیرم کمی اذیتش میکرد اما بخاطر حشری بودنش تحمل میکرد و مقاومت نمیکرد ، منم با فشار سرکیرمو دادم تو و دیگه بیشتر از اون نخواستم بکنم تو ، اما باز با اسرار مامانت بیشتر دادم تو و شروع کردم تلمبه زدن ، ناله های مامانت حواس آلود مامانت منو از خود بیخود کرد و باعث شد کیرمو بیشتر فشار بدم هر چند تا نصفه بیشتر نمیکردم تو ولی دردش میومد و میگفت یواشتر ، خوب تنگ بود دیگه برای من ، مامانت ازم خواست کوسشو سیرآب کنم و تو بچش سهیم باشم که منم موقع ارضاء کونشو تو بغلم گرفتم و تا آخرین قطره خالی کردم...
(من دوتا بابا دارم - بابا رمضون)
ادامه دارد...
     
  
میهمان
 
سلام به همگی
خیلی برامون جالب بود که هیچکس به گذشته الهام و تعاریف الهام کاری نداشت و همه دنبال سوتیمون بودن و برا خودشون داستان نوشته بودن
من و الهام خیلی تعجب کردیم بعد از خوندن نظرات ، آخه کسی که به این چیزا و حرفای ما اعتماد و اعتقاد نداره پس چرا همیشه تو این تاپیک داره گذشت میزنه و با دقت تمام داستان و نوشته های مارو مرور میکنه و دنبال روزنه میگرده!
خیلی دوست داریم از نزدیک اینارو زیارت کنیم و ببینیم قیافشون چه شکلیه که این حرفارو میزنند؟!!
ببخشید حق با دوستمونه
سجاد بود نه جواد!
اصلا حواسم نبود و اسم واقعی رو گفتم. سجاد اسم مستعار بود که حالا لو رفت. آخه همه حواسم به گفته های الهام بود که چیزی از قلم نیوفته و اسم مستعار یادم رفت.
دایی رمضون هم خب دایی مادرزنم بود دیگه (مامان الهام) چندبار بگم - اصلی
-----------------------
« اعترافات الهام - 2 »
روابط مامان و دایی رمضون که از همون موقع حاملگی مامان آغاز شده بود ادامه داشت بعد از گذشت چندین سال اینا رو از زبون دایی شنیدم. البته اینارو وقتی بهم گفت که منم با دایی رمضون عزیزم رابطه برقرار کردم که برمیگرده به زمان مجردیم.
منو و دایی
بعد از اون قضیه دوست پسرم که از هم دور شدیم مواقعی که میرفتیم ده من بیشتر تو میرفتم باغ و صحرا ، چون قبلا تو خونه میموندم تا از تلفن اونجا برای دوست پسرم زنگ بزنم و صحبت و از این حرفا... ولی بعدش دیگه نیازی نبود بمونم خونه و دیگه کسی نبود براش زنگ بزنم. تو باغ برا خودم بازی میکردم و خیلی کم با دخترای اونجا بودم و واسم افت داشت با دخترای ده برم اینور و اونور مخصوصا که همش تو مسجد بودن. خونه عمه فاطی هم زیاد نمیرفتم اون زمان که جوونتر از الان بود زیاد خوش اخلاق نبود و زیاد از من خوشش نمیومد و باهم رابطه ای نداشتیم الان که دیگه پیر شده هوامو داره و تحویلم میگیره... بگذریم
یه روز که رفته بودم باغ حسابی تو باغ راه رفته بودم و خسته شدم رفتم زیر سایه یه درختی دراز کشیدم ، چند دقیقه ای که گذشت متوجه صدای حرف زدن دونفر شدم ، از اونجایی که غریبه ای تو باغ نمیومد مطمئن بودم خودی هستن و بی تفاوت بودم ، حدودا 10 دقیقه ای گذشت که شنیدن صدای ناله ای چشام چهارتا شد ، ترسیدم ، چی شده! اتفاقی افتاده؟ نشستم و دوروبرمو نگاه کردم و دیدم 7-8 متر دورتر از من دایی تو جوی آب داره تکون میخوره (ورزش شنا) اول فکر کردم واقعا داره ورزش میکنه ولی کون لخت و پرموشو که دیدم فهمیدم خبریه... چون تو جوی آب بودن عمق جوی اونارو پنهون کرده بود و من چون نشسته بودم تقریبا به بالای تنش دایی رمضون و بیشتر کونش که بیشتر بالا و پایین میشد دید داشتم.
باورم نمیشد دایی رمضون داره یکی رو میکنه اما کی!... بعد از چند دقیقه ای که کارشون تموم شد و خواستن بلند شن من سریع دراز کشیدم و خودمو پشت درخت و بوته ها پنهون کردم. چند لحظه ای که گذشت آروم سرمو آوردم بالا و دور شدن دایی و مامان رو دیدم. باورم نمیشد مامان به داییش کوس داده و میده... مونده بودم چیکار کنم. مغزم هنک کرده بود. از یه طرف میترسیدم برگردم خونه نمی دونم چرا میترسیدم! از یه طرف حشری شده بودم و فکر اینکه مامان زیر دایی خوابیده و کوس داده داشت منو میخورد. خلاصه مدتی گذشت و از اون روز به بعد هر وقت میرفتیم ده کارم شده بود پلیس بازی و همش دنبال مامان بودم و یواشکی مواظبش بودم. 1-2 دیگه تو باغ دیدمشون و 1 بارم که تو خونه بودن دیدمشون. مدتی گذشت و من بزرگتر و فهمیده تر شده بودم، از این نظر که بدنم مناسبتر و سکسی تر شده بود و دیگه منم تو خونه دایی رمضون لباس های تنگ میپوشیدم و جلوی دایی اشوه میومدم تا نظرشو بخودم جلب کنم اما قصدی نداشتم و تنم نمیخوارید چون اصلا فکرشو نمیکردم که...
اولین رابطم با دایی
بعد از مدتی که از ناز و عشوه هام گذشت متوجه نظر دایی به خودم شدم. برای اولین بار حسی بهم دست داد و از اینکه کسی بهم توجه میکنه و منو دید میزنه خوشم میومد و دوست داشتم دلشو آب کنم و بیشتر بهم توجه کنه. وقتایی که دایی رمضون بهم توجه میکرد گه گاهی دستمو به کونم میکشیدم یا میخاروندم و هی قر میومدم و میفهمیدم که دایی رمضون بهم توجه میکنه و از این کار لذت میبردم و فقط در همین حد بود ، اما یه شب که خواب بودم یه چیزی رو حس کردم که باعث شد بیدار بشم. گرمی دستی بزرگ روی کونم باعث شد بیدار بشم ولی چشامو باز نکردم و خودمو به خواب زدم. دمر خوابیده بودم و چون صورتم اونور بود نمیشد بفهمم کیه و نمیشد که برگردم ولی احساسم میگفت همونیه که جلوش عشوه میومدی. بعد از یه کون مالی اساسی بلند شد و احساس کردم داره میره بیرون از اتاق ، سریع برگشتم و دیدم حدسم درست بود. دایی رمضون بود.
از فرداش نگاه های دایی رمضون به من فرق کرده بود و منم رابطم با دایی رمضون بیشتر شده بود و تماسهایی که با دایی داشتم برای بیشتر لذت داشت مخصوصا برخوردایی که از پشت بود و من عمدا بعضی وقتا بی هوا برمیگشتم و کونم به دایی رمضون میخورد حالا یا جایی ایستاده بود یا پشت سرم میومد ، تو باغ ، تو خونه یا هر جایی. فردا شبش قبل از خواب شلوارمو کمی از کمر پایین تر کشیدم و بالای کونم و پایین کمرم پیدا بود. تو اتاقی که من میخوابیدم و تنها هم بودم پنجره ای داشت تقریبا روبروی دستشویی و نور مهتاب هم فضای اتاق رو کمی روشن کرده بود. یه جورایی مطمئن بودم امشب هم دایی رمضون میاد سراغم. به پهلو خوابیده بودم و کونم به در اتاق بود. نیمه شب شد و من نخوابیده بودم و منتظر اومدن دایی رمضون بودم. خبری نشد و من داشتم چرت میزدم که با شنیدن صدای پا چرتم پاره شد و حس کردم کسی پشت سرم نشست. لمس کونم رو فهمیدم و بعد گرمی دست دایی رمضون که رو کونم میکشید. گه گاهی یه فشار کوچیک میداد تا شاید مطمئن بشه که من خوابم. کمی که گذشت و منم عکس العملی نشون ندادم جراتش بیشتر شد و دیگه حالا کونمو اساسی میمالید و فشار میداد. زیاد بزرگ نبود ولی خب گوشتی که بود (تعریف از خودم نباشه)
سفیدی کمر و بالای کونم نظر دایی رو بخودش جلب کرد چون دست کرد تو شلوار و از روی شرت کونمو دستمالی میکرد. آب کوسم راه افتاده بود و داشتم لذت میبردم. یهو دست کشید و بلند شد و رفت سمت در. فکر کردم بیخیال شده و داره میره و خواستم برگردم که فهمیدم برگشت. احتمالا میخواسته مطمئن بشه بقیه خوابن. ایندفعه شلوار کشید بیرون و حالا با شرت جلوش بودم. چند دقیقه ای که از کون مالیم گذشت صدای نفسای دایی رمضون رو بهتر میشنیدم. شرتمو آروم کشید بیرون و دست میبرد لای کوس کوچیکم و با سوراخ کونم بازی میکرد. چند دقیقه ای گذشت شورت و شلوارمو بالا کشید و بلند شد و رفت. از پنجره متوجه رفتنش به دستشویی شدم. طول کشید تا اومد بیرون و فهمیدم خودشو ارضا کرده. اون شب گذشت. خلاصه بعد از مدتی عروسی تو ده برگزار شد که ما هم دعوت بودیم و رفتیم ده.
دایی رمضون که معلوم بود از دیدن ما خیلی خوشحال شده بود حسابی کوک بود و منو از پشت به بهانی شوخی بغل میکرد و به کمرم میزد و منم استقبال میکردم از این کاراش و میخندیدمو و ناز میومدم. شب عروسی حوصلم سر رفته بود واسه خواستم برم خونه. تو راه موقعی که از جلوی درب خونه داماد رد میشدم دایی رمضون و بابا رو دیدم که ازم پرسیدن کجا میرم. گفتم سرم درد میکنه میرم بخوابم موقع شام میام که گفتن برو ما خودمون صدات میکنیم. نگاه دایی رمضون عجیب بود نمی دونم چرا ولی یه حس خوبی بهم دست داد و فکری بسرم زد. اومدم خونه و سریع لباسامو عوض کردم و تاپ و شلوار تو همون اتاق خوابیدم و به پهلو تا تونستم کونمو دادم عقب و شالمو انداختم روی سرم. تقریبا نیم ساعتی شد که صدای در خونه رو شنیدم. نکنه بابا باشه و بهم گیر بده این چه وضع خوابه!؟! ولی یه حسی بهم میگفت نه... با شنیدن صدای دایی رمضون که صدام میکرد فهمیدم نقشم داره خوب پیش میره و منتظر شدم. دایی اومد تو حال و مثلا دنبالم میگشت و صدام کرد. وقتی منو تو این وضعیت دید صداش قطع شد و آروم خودشو بهم رسوند و دوباره صدام کرد. وقتی عکس العملی ندید نشست و دست روی کونم گذاشت و گفت دایی قربونت بشم چرا اینجوری خوابیدی نمیگی یکی تو ببینه و خودشو خراب کنه! من متوجه منظورم نشدم ولی بعد که کون مالی دایی شروع شد حشری شدم و شالمو برداشتم و گفتم دایی چیکار میکنی؟ دایی کوپ کرد و هیچی نگفت دیدم داره سکته میکنه گفتم: یواشتر دردم میاد خب. سریع منو بوسید و گفت: ای شیطون بیدار بودی. گفتم: از همون اول بیدار بودم و اون چند شب هم بیدار بودم. چی میخوای ازم؟ دایی: هیچی الهامم کون گوشتیتو میخوام. من: زود باش تا کسی نیومده. دایی جا خورد ولی سریع منو دمر خوابوند و شرت و شلوار خودشو منو کشید پایین. برای اولین بار کیر گنده دایی رمضون رو دیدم.
کیرش واقعا عجیب بود برام. چندتا فیلم دیده بودم ولی اولین باری بود که کیری اینجوری میدیدم. مامان چی میکشید. گفتم: میخوای با این منو بکنی؟ گفت: آره چطور؟ گفتم: فکر میکنی من مثل مامانم که این تحمل کنم! دایی چشاش از کاسه درآومد و من قضیه دید زدنام رو گفتم و بعد دایی گفت: پس تو خیلی زرنگتر از اون چیزی هستی که فکر میکردم. من: آره پس چی. لاپایی بکن من نمیذارم بکنی. دایی کمی ازم خواهش کرد و خواست قانم کنه ولی قبول نکردم. به ریسکش و دردش نمیارزید. کیر دوست پسرم که کوچیک بود چند روز درد داشت چه برسه به این. اون شب برای اولین بار دایی منو لاپایی کرد. بعد از چند سال 1-2 بار دیگه دایی منو لاپایی کرد تو باغ.
کون دادنم به دایی
یه بار وسط هفته رفته بودیم ده چون عمه فاطی نان میخواست بپزه مامان میرفت کمکش و بابا مارو رسوند و بخاطر کارش برگشت شهر. صبح ساعتای 9 از خواب پاشدم که خودمو تنها تو خونه دیدم. هیچکس نبود. صدای تراکتور دایی رو شنیدم و اومدم بیرون. یه قوطی دستش بود و بهم داد و گفت خودمو آماده کنم. منم مثل چندبار قبل برگشتم تو خونه و تو آشپزخونه دمر خوابیدم و شورت و شلوارو کشیدم پایین و منتظر دایی. در قوطی رو باز کردم و روغنی دیدم که بعدش دایی بهم گفت روغن کنجده و بعدش کاربردشو فهمیدم! دایی رمضون اومد و شلوارشو کشید پایین و کیر نیمه خیزشو روی کونم میمالید. قوطی رو ازم گرفت و سر کیرشو زد تو قوطی و گذاشت دم کونم. فهمیدم چه قصدی داره که با مقاومتم میخواستم که بازم لاپایی بکنه ولی گفت که این روغن نمیذاره اذیت بشی و اگه دردت اومد بگو تا لاپایی بکنم و قانع شدم و به کمک بالشتی که زیرم گذاشت کونمو دادم بالا و سوراخ کونمو در اختیار دایی گذاشتم. کمی با کیر روغنیش با سوراخ کونم بازی کرد و فشار میداد. سر کیرش یه کم میرفت تو و دوباره اینکارو تکرار میکرد. روغنی که زده بود باعث شده بود همه چیز نرم و لطیف بشه و احساس میکردم اذیت نمیشم و با رفتن سرکیرش تو کونم لذتی بهم دست داد که برای اولین بار تجربش میکردم.
سوراخ کونش باز شد ولی درد نداشت. شاید بخاطر روغنه بود یا شایدم کار بلدی دایی. به هر حال لذت بردم و بیشتر خودمو شل گرفتم و کونم تکون میدادم. دایی که فهمید خوشم اومده کیرشو درآورد و بیشتر کیرشو به روغن زد و دوباره فشار داد که کمی بیشتر و راحتتر سرکیرش رفت تو کونم. بازم درد نداشتم ولی یه کم دیگه که فشار داد و 1/3 کیرش که رفت تو احساس کردم کونم پر شد و دردی احساس کردم که به دایی گفتم یواشتر دردم گرفت. کمی تکون تکون خورد و آروم آروم جلو و عقب میکرد. کمی که گذشت دردش خوابید و دوباره کونمو تکون میداد که احساس کردم دارم از وسط نصف میشم ولی بخاطر حشری بودنم کونمو به دایی و شکمش فشار دادم که احساس کردم تا دسته رفت تو کونم. گفتم دایی الان جر میخورم بسه دیگه. دایی گفت چی بسه؟ گفتم بیشتر از این نکن تو طاقت ندارم دایی گفت منکه هنوز کاری نکردم. دست بردم پشتم و دیدم نصف کیرش بیرونه گفتم اوه اوه هنوز نصفش بیرونه دارم جر میخورم بیشتر از این نکن تو تو رو خدا تمومش کن. واقعا دردم گرفته بود. باورم نمیشد نصفش رفته تو من دارم جر میخورم. چند دقیقه ای تو همین حالت بودیم و دایی تکون میخورد ولی تلمبه نمیزد یعنی نمیتونست. یهو دایی خودشو سفت گرفت و کیر دایی تو کونمو حس کردم که داره میزنه. فهمیدم ارضا شده و داره آبشو خالی میکنه. ناله ای زد و کیرشو آروم کشید بیرون و گفت برو دستشویی خالی کن. من شلوارو کشیدم بالا و سریع رفتم دستشویی. شنیده بودم اگه تو کونت آب بریزن کونت بزرگ میشه. منم تصمیم گرفتم آب دایی رو خالی نکنم. فقط به سوراخ کونم دست زدم و دیدم گشاد شده و همونجور باز مونده. ولی خیلی داغ و لیز بود. احساس خوبی بهم دست داد و دوست داشتم دوباره منو بکنه. اومدم بیرون و مثل کونیا به دایی رمضون التماس میکردم که منو از کون بکنه ولی دایی دیگه نا نداشت و رفت باغ. رفتم تو خونه و دستمال کاغذی گذاشتم دم سوراخ گشادم تا آب دایی رمضون خالی نشه و اون روز با آب منی دایی تو کونم سپری کردم.
ادامه دارد...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

همسرم الهام و اشتباه من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA