انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

فراموشی


مرد

 
دوستان از این قسمت داستان از زبان دو شخصیت بیان میشه یکی شخصیت علیرضا که تا اینجا فقط از دید این شخصیت بود دیگری پارمیدا(دختری که در ولیمه ی مدیر پدر علی با او چشم تو چشم شد)
از این قسمت یک فلش بک میزنیم به همون زمان اما اینبار از زبان پارمیدا.

***********
-پارمیدا زود باش دیگه مادر جان دیر شد.
-باشه مامان اومدم اومدم.
شام مراسمه یکی از همکارای پدرم دعوتیم که تازه از مکه اومده.
حسابی به خودم رسیدم.جلوی آینه خودم از دیدن خودم لذت بردم.از بچگی مرکز توجه بودم.تک بچه پدرم بودم و ناز نازی.پدرم کارخونه داره البته یه زمانی هم معلم بود و از لحاظ مالی هیچ چیزی کم نداریم.چیزی وجود نداشت که بخوام و برام تهیه نکنن؛عشق و حال زندگی رو میکنم.مهرکه بیاد باید برم دانشگاه اونم آزاد همین شهر خودمون.نیازی به درس نداشتم تو رفاه هستم کمبودی هم ندارم.
2سال پیش عاشق یه پسر شدم که فهمیدم یه آدم پست و دختر بازه.ولش کردم و تصمیم گرفتم دیگه به هیچ پسره رو ندم.من از همشون سر ترم نباید خودمو پیش این پسرا کوچیک کنم.
بالاخره کارم تموم شد و سوار تویوتا پرادو ی بابا شدیم و حرکت کردیم سمت هتل.
-بابا چقدر ماشین پارکه اینجا
بابا-آره دیگه بهر حال ولیمه دادن مثه عروسیه دیگه.
مامان-این هتلشه؟چقدر داغونه؛آخه اینجا هم شد جا!
بابا-خانوم مگه چشه؟میخواستین کاخ شام بده!
مامان-به هر حال من که خوشم نیومد.
ماشینو پارک کردیمو رفتیم داخل.
بابا و مامان مشغول سلام علیک با آشناها و دوستا شدن.
تقریبا ته سالن دور یه میز نشستیم.
چند تا پسر رو میز روبه رویی نشسته بودن که بدجور زل زده بودن به من با اخم نگاهشون کردم و سرمو انداختم پایین.
در نزدیک میز ما باز شد و گارسونا با ظرفای غذا اومدن.
غذای ما رو روی میز چیدن و ما هم مشغول شدیم نگاهم همینجور که تو جمعیت بود با نگاه یکی گره خورد.نمیدونم چرا اما ایندفعه نه خبری از اخمام بود و نه از بی تفاوتی برای اینکه تابلو نشه رومو کردم طرف مادرم و مشغول حرف با اون شدم هرزگاهی زیر زیرکی نگاهش میکردم اما اون مشغول خوردن بود دلم میخواست برگرده و منو نگاه کنه.پارمیدا تو چته تو چرا اینجوری شدی .دیگه سعی کردم نگاهش نکنم.
-مامان میگم دوبی قرار بود بریم چی شد؟
-دو هفته دیگه میریم داییت اینا هم شاید با ما بیان
-اونا دیگه چرا؟!اه؛خوشم نمیاد اونا بیان
-زشته آدم درباره داییش اینجوری نمیگه.
دایی هوشنگ 2تا بچه داشت یه دختر 7ساله که سانیا اسمش بود با یه پسر 19ساله که مسعود بود.کلا ازشون خوشم نمیومد.مخصوصا مسعود که سیریش میشد.
دیگه شامو خورده بودن همه و آروم آروم میرفتن سمت در خروجی.
با مامان و بلند شدیم و از دوست بابا تشکر کردیمو رفتیم طرف ماشین؛
تو ماشین نشسته بودم و داشتم به 206 که کنارمون بود نگاه میکردم که دیدم همون پسره که تو سالن دیدمش سوارش شد و کنار پنجره لم داد بهش زل زده بودم که سرشو برگردوند طرفم انگار تنم لرزید وقتی باهاش چشم تو چشم شدم ایندفعه هیچکدوم رومونو برنگردوندیم تا بالاخره بابا حرکت کرد.
روی تخت فقط نگاه اون پسر تو ذهنم بود دلم میخواست تا صبح تو اون چشاش زل بزنم اما حیف.....


پایان قسمت 27
     
  
مرد

 
2 هفته از اون روز گذشته اما هنوز اون پسر تو یادم بود.این چه احساسیه که آدم بخواد تو نگاه یکی غرق شه. کاش میتونستم باش حرف بزنم.کاش....
**********
روزی که منتظرش بودم بالاخره رسید امشب ساعت 8 پرواز داریم اونم برای دوبی.
خسته شده بودم از بس تنها و بدون هیچ سرگرمی این یکی دو ماهه تابستونو گذروندم.
دایی هم با خانوادش با ما میومد قرار بود همون فرودگاه همو ببینیم.
مامان-پارمیدا چه خبره فدات شم ما که برا همیشه قرار نیست بریم فقط 2هفته
-مامان!!چرا گیر میدی این کجاش زیاده به نظر خودم که کمه
مامان-2تا چمدون تا خرخره پر کردی تازه کمه؟ماشالا
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت فرودگاه.
تو سالن فرودگاه که رفتیم دایی اینا هم بودن با هم سلام علیک کردیمو رفتیم تا کم کم سوار هواپیما بشیم.
**********
از هواپیما که پیاده شدم فقط به آسمون و شهر اونجا زل زده بودم.آدمو مجذوب خودش میکرد.
-دختر عمه ی خوشگل من به چی زل زده.!!
اه باز این خرمگس به من گیر داد.
-هیچی
اینو گفتم و سریع رفتم پیش مامان و بابا تا کمتر اون مسعودو ببینم.
از بچگی همینجور دنبالمه فکر کرده منم مثه اون دوست دخترای احمقشم که با چهار تا عزیزمو خوشگلم خر بشم پسره ی هیز.
یه بولیز شلوار قهوای پوشیده بودم و چیزی روی سرم نبود.
یه تاکسی ما گرفتیمو یه تاکسی هم داییشون تا بریم سمت هتل.
توی راه فقط نگاهم به مردم اونجا بود زنا با بهترین لباساشون میگشتن اما بازم با اون لباسای باز خوشگلیه منو نداشتن.
***********
تا خدمتکار اونجا درو وا کرد من سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت.
به هر زوری بود مامان مجبورم که پا شم و لباسمو درارم.
لباسمو عوض کردم و رفتم رو تخت.دستمو گذاشتم زیر سرم و به سقف اونجا خیره شدم.
بازم اون چشا اومد جلوم.چرا من فراموششون نمیکنم آخه!
اون شب با همون فکر خوابم برد.
بابا-سلام پارمیدا خانوم چه عجب بیدار شدین.
-سلام بابایی
یه نگاه به ساعت کردم,اوه اوه! یازده و نیم بود چقدر خوابیدما.
مامان-سلام عزیزم میدونستم زیاد میخوابی برات صبحونه رو آوردم بالا بیا بگیر.
-سلام مامان ممنون واقعا هم گشنمه.
سینی رو از مامان گرفتم و شروع کردم به خوردن.
ساعت 12 شده بود.
بابا-پارمیدا پاشو آماده شو با داییشون بریم بگردیم.
-باشه
رفتم ساکمو باز کردم تا لباسمو انتخاب کنم.
یه تیشرت سفید که تا بالای بازوم بود با یه یه شلوار سفید تنگ که تا مچ پام بود رو پوشیدم.موهامم باز کردمو ریختم روی شونه هام.
تو آینه که خودمو دیدم واقعا حض کردم.باید خدا رو شکر کنم که این زیبایی رو بم داده.
مامان-فدای دختر خوشگلم بشم,ماه شدی.
خندم گرفته بود و هم خجالت کشیدم.
بابا-زود باشین هوشنگ تو لابی منتظرمونه.
رفتیم تو یه مرکز خرید بزرگ که دیگه هرکی داشت خرید خودشو میکرد که یکدفعه یکی دستمو گرفت.
مسعود-خوبی عزیزم؟
-دستتو بکش.
-پارمیدا چرا اینجوری بام رفتار میکنی؟!
-گفتم دستتو بردار وگرنه جیغ میشم.
دستشو برداشت.
مسعود-پارمیدا من تو رو میخوام از بچگی میخواستم.
-لطفا برو؛فقط برو
-تا درست جوابمو ندی هیچ جا نمیرم.
-جواب!!ببین من حالم ازت بهم میخوره؛جوابتو گرفتی؟!
-مگه چیکارت کردم!
-هیچی برو بذار خریدمو کنم.
-باشه اما مطمئن باش به دستت میارم ولت نمیکنم پارمیدا.
دیگه جوابشو ندادم و مشغول خریدم شدم اونم دیگه دور و بر من نپلکید.
خریدارو کردیمو برگشتیم خونه.
************
-آخیش هیچ جا خونه آدم نمیشه.
وسایلو چمدونامو گرفتمو بردم تو اتاقم.همشونو گذاشتم کنار دیوار و خودمم لباسمو عوض کردم و نشستم روی صندلی.
چقدر زود گذشت این 2هفته؛خیلی خوب بود؛مسعود هم دیگه به من گیر نداد.اما حالا باز برگشتیم.
دوباره حس تنهایی بم غلبه کرد.هیچ دوست صمیمی نداشتم با همه فقط در همون حد مدرسه دوست بودم؛دلم یکیو میخواست تا براش حرف بزنم بگم که هنوز چشمای اون پسره هنوز تو یادمه.خدا کنه یه بار دیگه ببینمش...


پایان قسمت 28
     
  
مرد

 
چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود برای اولین بار رفتم مدرسه.حالا فردا اولین روز دانشگاهمه,رشته صنایع قبول شده بودم.
رشته دلخواهم نبود اما باز بهتر از هیچیه.
نشستم پای کامپیوتر و مودم رو روشن کردم.
حوصلمم سر رفته,رفتم توی چت رومی که اغلب میرم تنها جایی که شاید تنها نباشم.
با بچه های اونجا حسابی گفتیم و خندیدیم که اصلا گذر زمانو نفهمیدم و ساعت 2شب شده بود.فردا مثلا باید صبح زود پاشم.
سریع ازونجا بای دادمو رفتم دراز کشیدم,هی اینور اونور کردم اما انگار نه خوابمون نمیخواد بیاد پاشدم از تو کشو هندزفری رو برداشتم و با آهنگ گوش دادن دراز کشیدم.
-پارمیدا عزیزم پاشو باید بری دانشگاه.
-سلااام مادر من؛صبح بخیر
-سلام صبح توأم بخیر برو دست و صورتتو آب بزن بیا صبحونه آمادست .
-باشه
صورتمو آب زدمو رفتم سر میز.حسابی از خجالت شکمم درومدم آخه تا ظهر کلاس داشتم.باید دیگه باشگاه رفتنمم شروع کنم.
حسابی تیپ زدمو با یه آرایش ملایم آماده ی رفتن شدم.
206 خودمو از پارکینگ درآوردمو راه افتادم سمت مثلا دانشگاه.
ماشینو یه جای خوب پارک کردم و پیاده شدم.
چه شلوغ بود دم در کسایی که مثه من ترم اولی بودن تقریبا تابلو بودن.
یه سری پسرا با دخترا گوشه ی حیاط زیر درختا بودن بعضیا هم کنار آب خوری و روی نیمکتا.
سنگینی نگاه پسرا اذیتم میکرد یه نیمکت خالی پیدا کردم و رفتم روش نشستم.
سرمو انداختم پایینو به هیچکسی توجه نمیکردم.
-سلام
سرمو بلند کردم دیدم یه دختری که از من لاغر تر بود بهم سلام کرده.
-سلام مرسی
-شمام مثه من ترم اولتونه؟
-آره
-خوشوقتم شیما هستم شیما صادقی.
-مرسی منم پارمیدا کیان هستم.اینجا دوستی نداری؟
-نه راستش از کرج میام تو چی؟
-منم اینجا دوستی ندارم اما از همین تهرانم.رشتت چیه ؟من صنایع
-اوهوم پس هم رشته ای هستیم؛امیدوارم دوستای خوبی با هم باشیم.
-فدات عزیزم.
ته قلبم خوشحال بودم از پیدا کردن اولین دوست؛تا کلاس شروع شه با شیما بودم.
کلاس که شروع شد منو شیما کنار هم نشستیم.حالم از کارای بعضی از دخترا و پسرا بهم میخورد از بس جلف بازی در میآوردن تو کلاس.که استاد اومد یه زنه کوتاه و سبزه که یه عینک قشنگ هم داشت.
وسطای کلاس یه دختره از استاد پرسید ببخشید میشه این سوالو حل کنید هرکار کردم در نیومد که یه پسره از ته کلاس گفت:بیا من برات درش میارم.
کل کلاس زدن زیر خنده بیچاره دختره از خجالت سرخ شده بود واقعا پسره نفهمی بود استاد خیلی محترمانه عذرش رو از کلاس خواست اونم پرو پرو پاشد رفت بیرون.عجب آدمایی پیدا میشن.
اون کلاس که تموم شد با شیما رفتیم توی حیاط پسرا همینجور بم متلک مینداختن داشتم حرص میخوردم اما به روی خودم نیآوردم.
-شیما من برم از بوفه یه چی بگیرم بیام
-باشه عزیزم
پول کیک ها رو حساب کردم و وقتی برگشتم صحنه ای رو دیدم که یه لحظه قلبم وایستاد...


پایان قسمت 29
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
-پارمیدا حالت خوبه؟
-آره شیما
-اما انگار یه چیزیت شده ها,اگه نمیتونی رانندگی کنی من بشینم پشت فرمون.
راست میگفت ماشینو یه گوشه ای زدم کنار و شیما نشست پشت فرمون.
-شیما میای بریم خونمون؟!بات حرف بزنم.
-باشه عزیزم پس یه زنگ به خونه میزنم میگم نگرانم نباشن.
-دستت درد نکنه خوشحالم دوستی مثه تو پیدا کردم.
-لطف داری عزیزم منم خوشحالم.
آدرسو به شیما گفتمو رفتیم خونه ما.
-سلام مامان اینم دوست گلم شیما که امروز آشنا شدیم.
شیما-سلام خانوم کیان
مامان-سلام عزیزم خوش اومدی چه عجب پارمیدا بالاخره یکی از دوستاشو دعوت کرد خونه.
-مامان شیما با همه فرق داره.گله
شیما-خجالتم نده دیگه خوشوقتم از دیدنتون خانوم کیان.
مامان-اسمم مژگانه عزیزم راحت باش.
-مامان من و شیما میریم تو اتاقم پس.
مامان-باشه عزیزم ناهار آماده شد صداتون میکنم.
دست شیما رو گرفتمو رفتیم بالا تو اتاق من.
-چقدر اتاقت قشنگه پارمیدا
-فدات عزیزم چشم تو قشنگ میبینه.
ست اتاقم تقریبا کامل صورتی بود.کلی عکسای ریحانا(خواننده خارجی) رو دیوارم بود.
شیما روی صندلی کنار کامپوتر نشست منم از بس خسته بودم رو تخت دراز کشیدم.
شیما-خب بگو چته چرا یهو اینجوری شدی؟!
-شیما میدونی با اینکه تازه امروز دیدمت اما احساس نزدیکی زیادی بت میکنم انگار یه عمر میشناسمت.
شیما-فدات شم منم همین.
-خب پس گوش کن
شروع کردم براش از تنهاییام گفتم ازینکه دوست صمیمی نداشتم پدر و مادرمم سرشون حسابی گرمه و شاید این تنهاییمو درک نمیکنن.
از عقش اولم بش گفتم که چجوری بام مثه یه اسباب بازی برخورد شد تا رسیدم به اون شب...آره همون شبی که چشمای اون پسرو دیدم بهش گفتم اون چشما جذبم کرده اونم قشنگ داشت گوش میداد.
-شیما امروز,امروز بازم دیدمش
اینو گفتمو زدم زیر گریه شیما اومد کنارم منو بغلم کرد.
-پارمیدا چرا اینجوری میکنی با خودت الان باید خوشحال باشی عزیزم
-گریم از خوشحالیه اگه بدونی چقدر خوشحالم
-خب خدا رو شکر؛اونم تو رو دید.
-نه فکر نکنم داشت با 2تا پسر حرف میزد.
-حالا میخوای چیکار کنی؟!
-نمیدونم شیما،گیجم.باید یه کار کنم اون قدم جلو بذاره.
-ایشالا که بش برسی.
-خدا کنه.
نیم ساعتی از هر دری با هم حرف زدیم که مامان برای ناهار صدامون کرد و ما هم رفتیم پایین.
پارمیدا-مژگان خانوم واقعا دستتون درد نکنه مزاحم شدم.
مامان-این چه حرفیه عزیزم بعد از عمری یکی دوست صمیمی دخترم شده توأم مثه دختر خودمی.
-مرسی واقعا منم واقعا خوش شانسم که با خانواده ای مثه شما آشنا شدم.
دیگه تا آخر ناهار حرف خاصی رد و بدل نشد.بعد از ناهار شیما هم دیگه کم کم رفت خونشون.
بابا هنوز سرکار بود تا بیاد غروب میشه.رفتم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
ساعت 5 اینا بود که از خواب پا شدم صدای سلام علیک میومد حتما بابا اومده.رفتم بیرون.
-اه این سیریش اینجا چی کار میکنه.
مسعود بود.رفتم پایین قسمت پذیرایی.
مسعود-به به سلام دختر عمه ی عزیز چطوری؟
-سلام مرسی خوبم.
خیلی سرد جوابشو دادم اونم داشت با مادرم حرف میزد که مامانم رفت آشپزخونه.
-پارمیدا چرا اینجوری با من حرف میزنی؟
-ببخشید مگه چه جوری حرف زدم!
-پارمیدا بخدا دوست دارم هر کار بگی بخاطرت میکنم.
-لطفا بس کن زیادتر از حدت داری حرف میزنی!
-اما تو باید برای من بشی!
اینو که گفت حسابی جوش آوردم میخواستم یه چیز درشت بارش کنم که مامان اومد.دیگه حوصلشو نداشتم پاشدم رفتم تو اتاقم.
وقتی که رفت تازه از اتاق اومدم بیرون.
مامان-مادر چرا نیومدی خداحافظی کنی با پسر داییت؟
-حوصله نداشتم دراز کشیده بودم حواسم نبود.
اون شب همش به امید فردا بودم که دوباره ببینمش اما جرأت رودرو شدن باهاش نداشتم,اگه بگه منو نمیخواد چی!وای چرا اینجوری شدم.
اون شب با کلی کلنجار رفتن با خودم خوابیدم...


پایان قسمت 30
     
  
مرد

 
صبح که پاشدم مثله همیشه بودم اما یهو همه چی یادم اومد همه ی اتفقات این چند روز دوباره دمغ شدم.حتی صبحانه نخوردم.
مامان-پارمیدا چرا هیچی نخوردی؟!
-اشتها ندارم مامان.
-یعنی چی؟دلت ضعف میره تا ظهر
-فدات شم گشنم شد همونجا یه چیزی میخرم و میخورم.
-مریض بشی من میدونم و تو ,یکم به فکر خودت باش
-الهی قربونت برم.
پاشدم و یه ماچ گنده از مامان گرفتم و رفتم تو اتاقم تا حاضر شم.
ماشینمو که از پارکینگ دراوردم یه زنگ به شیما زدم و گفتم که آماده شه تا بیام دنبالش.
شیما-سلام به خانوم عاشق چطوری؟!
-سلام عزیزم بهترم
-پس بزن بریم.
با شیما زیر یه درخت وایساده بودیم من که فقط با نگاهم دنبال همون نگاه بودم,نگاهی که دلم براش پر میکشید.
-چشات در نیومد اینقدر به اینور و اونور نگاه انداختی؟!خب حتما نیومده هنوز
-شاید اومده باشه,فقط میخوام نگاش کنم تو که حال الانمو نمیفهمی.
-خدا نکنه بفهمم هنوز کلی آرزو دارم.
-لوس
اه مثه اینکه واقعا نیومده,اعصابم خورد بود شیما هم اینو فهمیده بود و کاری به کارم نداشت,سمت چپم یه پسر و دختر که از سادگیشون معلوم بود تهرانی نیستن روی نیمکت نشسته بودن.بهشون غبطه میخوردم,یعنی میشه یه روز من با عشقم روی این نیمکت بشینمو براش از عشق و عاشقی بگم!بگم حاضرم تو دریای چشاش غرق شم,خدا یعنی میشه؟!
کلاس اولمون شروع شده بود اما من حتی یک کلمه از اون کلاس نفهمیدم حواسم به همه جا بود جز درس.
کلاس که تموم شد زود پاشدم و رفتم تو سالن.که یکدفعه چشمم خورد بهش آره خودش بود وای خدا چیکار کنم.رفتم پشت ستون قایم شدم تا منو نبینه,جرأت چشم تو چشم شدن باشو نداشتم.
وای...!اون کیه.اون دختره کیه داره باش حرف میزنه بغض گلومو گرفته بود.. نکنه...! نه من دغ میکنم ای خدا دارن باهم چی میگن پشت سرشون راه افتادم اگه اونجا نبودم های های گریه میکردم اما خودمو نگه داشتم.از در خروجی رفتن بیرون و روی یه نیمکت نشستن که دختره سرشو گذاشت رو شونش دیگه نمیتونستم طاقت بیارم بدو بدو رفتم بیرون از دانشگاه و ماشین روشن کردم و راه افتادم اصلا حواسم نبود به شیما حتی خبر بدم صدای گوشیم درومد گوشیو جواب دادم شیما بود -تو کجا رفتی پارمیدا؟نگرانت شدم
تا صدای شیما رو شنیدم زدم زیر گریه اشکم بند نمیومد شیما دیگه داشت داد میزد و میگفت چته چی شده
-شیما داغونم داغون,فقط میخوام تنها باشم الان خودم حالم بهتر شد بهت زنگ میزنم.
دوباره راه افتادم مقصدی نبود فقط میخواستم برم بی صدا اشکام از رو صورتم میچکید.خودمو لعنت میکردم به دنیا فحش میدادم.من که دیگه بیخیال این بازیا شده بودم چرا دوباره سر راهم گذاشتیش خدا؛من دیگه طاقتشو ندارم .خدایا تو که میدونی الان با یه مرده هیچ فرقی ندارم آرومم کن.انقد گریه کردم بیحال شده بودم سرمو تکیه دادم به فرمون و تو یه حالت بیهوشی رفتم.
گذر زمانو نمیفهمیدم شاید 2ساعت تو اون حالت بودم,آخه این چه بلایی بود به سرم اومد...!
پایان قسمت 31
     
  
مرد

 
خب دوباره برمیگردیم سراغ علیرضا,تا ببینیم که بعد اون لحظه که اون دخترو شناخت چی شده.
*************
سارا از ماشین پیاده شده بود اما من همینجور مثه هنگ کرده ها مونده بودم.این آخه اینجا چیکار میکرد.
-علی بیا دیگه چیزی شده؟!
-نه عزیزم اومدم اومدم.
بیخیال اصن چرا باید بهش فکر کنم سارا برام از هرچیزی تو این دنیا مهمتره.
رفتیم تو اتاقامون تا لباسامونو عوض کنیم مامان و بابا هم که تا فردا نمیومدن.رفتم روی راحتی لم دادم کنترل تلویزیونو با پا گرفتم و روشنش کردم زدم پی ام اس 4تا آهنگ ببینیم دلمون وا شه.آهنگ بری باخ منصور داشت پخش میشد که یهو سارا از پشت راحتی خودشو پرت کرد روم.
-سارا بابا این کماندو بازیا دیگه چیه دل و رودم اومد تو دهنم
-ای جان من فدای اون دل تو بشم
یکم دقت کردم دیدم اوه اوه سارا چه تیپی زده شده بود مثه پری.یه دامن کوتاه قرمز که تا سر زانوش بود تقریبا تنگ هم بود با یه تاپ جیگری که از بالا تا روی سینش میرسید و از پایین تا سر نافش.
دو طرف کمرشو گرفتمو کشوندمش رو خودم.
-آی چه خبرته
-خودتو تو آینه ببینی میفهمی چه خبره
-نه بابا!
-آره بابا
-خب حالا,گفتم برا آقام خوشگل کنم دیگه.
-قربونه تو یکی یدونه ی من.
-حالا عواقبشم میکشی
-نچ نچ نچ نچ کارای بد بد ممنوعه
انقدر ناز این جملرو گفت که لبامو چسبوندم به لبش.
مثه یه ماهی میلغزید و رو بدنم پیچ و تاب میخورد زبونامونو مثه شمشیر بازی به هم میزدیم یکم خودمو بالا کشیدم و به دسته ی راحتی تکیه دادم سارا هم اومد روی پای من نشست و دوباره لبامون به هم گره خورد اون لحظه ذهنم آزاد بود از لذت زیاد فقط کمر سارا رو گرفته بودم و به خودم فشارش میدادم لباشو ول کردم و لاله ی گوششو آروم یه میک زدم زبونمو کشیدم رو گوشش که ناله ی سارا دیگه درومده بود دستشو از تیشرتم گذاشت رو قفسه سینم منم تاپشو تا گردنش کشیدم بالا و محو بدن زیبای سارا شدم خدا تو خلقتش هیچی کم نذاشته بود گردنشو یه بوس ریز زدم که سارا با دو تا دستش سرمو گرفت و فشار داد به گردنش دستمو رسوندم به نافش و با نافش بازی میکردم پاهاشو لای پام قفل کرده بود با دست راستم سینشو گرفتمو حسابی میمالیدمشون سارا دیگه داشت بیحال میشد اما هر دو یه حسی بینمون بود اونم اینکه تا وقتی که ازدواج نکردیم ازین حد جلو تر نریم.
سارا دستمو گرفت بهم فهموند که بریم تو اتاق,هر دو روی تخت دراز کشیدیم سارا از کنار بغلم کرد و پاشو انداخت روی شکمم.
سارا-هیچ جا بغل عشقم نمیشه
-اما برا من یجا دیگه میشه
-کجا اونوقت؟(با حرص)
-توالت,اونجا آرامشی دارم که نگو و نپرس
اینو که گفتم سارا با ساق پا کوبید به زیر علی کوچیکه از درد آنچنان داد زدم که خونه لرزید.
سارا-تا تو باشی اذیتم نکنی
-آی سارا دیگه بچه دار نمیشیم ای خدا داااد هواررر مردم خواجه شدم
سارا-کوفت چه خبرته آبرومونو بردی خرس گنده خجالت نمیکشی ؟!
-چه خجالتی دیگه الان دیگه باید دامن بپوشم.
سارا-خودم دارم بت میدم
-رو که نیست!!
سارا-قربونت برم بخوابیم دیگه
دستشو دور گردنم حلقه کرد خودشو بم چسبوند.هر دو در عرض سه سوت خوابمون برد.
صبح از سر و صدای این کارگرای خونه روبه رویی از خواب پاشدم اون روز کلاس نداشتیم.چند وقتی بود پدرام کونیو ندیده بودم دلم براش تنگ شده بود دانشگاهم که 2روزه آخرو نیومده بود.
60 بار بش زنگ زدم تا بالاخره جواب داد
-عمتو گاییدن بخدا این جا بودی آنچنان میزدم از کون فرو بری تو زمین
پدرام-هوی هوی چه خبرته نه سلامی نه علیکی باز کسخلیت بالا گرفت!در ضمن هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد
-طاووس تویی اونوقت؟
-آره عزیزم بم میاد مگه نه
-کیری توی میمون کجات طاووسه؟!
-اونجام
-تف تف دیگه حالمو بهم نزن..پدی دمه ظهر پایه هستی بریم بگردیم؟!
-باشه اما کجا!
-قبرستون حالا ببینیم همو بعد تصمیم میگیریم با سمیرا هم هماهنگ کن.
-باشه علی؛قربون داداش خودم
-فدات فعلا پس
-فعلا
گوشیو گذاشتم رو میز کامپیوتر رفتم نزدیک تخت خم شدم یه بوس از لب و یه بوس از پیشونیه عزیزم کردم؛چقد ناز خوابیده بود اگه گشنگی و صدا شکمم نبود همونجا میشستم و محوش میشدم.
در یخچالو وا کردم تو یه ظرف مربا سیب بود گذاشتمش رو میز کره و پنیر هم بود 3تا تخم مرغ برداشتم و انداختم تو تابه.
-علی خودتی!تو و اینکارا؟!!
-سلام تاج سر بنده چه کنیم دیگه از هر انگشت یه هنر میباره
-فدا آقای هنرمند خودم.
دیگه همچی آماده شده بود و نشستم پشت میز سارا هم اومد.بش گفتم که قراره با پدرام و سمیرا بریم بیرون حسابی ذوق زده شد فداش شم...


پایان قسمت 32
     
  
مرد

 
با سارا سوار ماشین شدیم تا بریم دنبال پدرام و سمیرا،آهنگ خداحافظ علیرضا روزگار پلی کردم و راه افتادیم.
-علی
-جانم
-میگم بریم پیست اسکی؟آخرای زمستونه دیگه.
-هومم!بد فکریم نیست ببینیم پدرام اینا چی میگن.
-باشه عزیزم.
..
..
-کونی رو میبینیا انگار شاهزادس..نکرد بیاد سر کوچه
-علی!!!اینبار بی ادب شی شوتت میکنم بیرون
-جوووون جیگر تو عشق خودم
-خوبه این زبونو نداشتی چی میشد
رسیدم جلو خونه ی پدرام..
-علو!پدرام خان اون کون مبارک ی تکون بده پاشو بیا منتظریم دم در
-باشه باشه اومدم
گوشیو قطع کردم دیدم سارا شاکیانه داره نگام میکنه فهمیدم باز گند زدم.
-سارا اگه بدونی چقد میخوامت
-بخوره تو سرت بی ادب
-یعنی عاشق عصبانیتتم اوففف اون لپاتو بیار گاز بگیرم
-بچه پررو 2بار کتک بخوری عاشق ترم میشی
..
..
پدرام خان اومد و سارا رفت پشت نشست پدرام هم جلو
تا خونه ی سمیرا زیاد راهی نبود رفتیم و اونم سوار کردیم.
-خب اراذل کدوم گوری بریم
پدرام-بریم دیسکو
-تو گوه نخور از تو نظر نخواستم
سمیرا-ماشالا ادب از شما 2تا میچکه
سارا-بچه ها بریم پیست اسکی؟!چطوره؟
سمیرا-آره من که موافقم
-منم موافقم این پدرام هم که نخودیه..میریم همون پیست
پدرام-علی یکی طلبت
یه بیلاخ حوالش کردم و راه افتادم.
رسیده بودیم به پیست..رفتیم تا وسایل رو بگیریم.من و پدرام واردتر بودیم..سارا که اولین بارش بود منم دستشو میگرفتم تا زمین نخوره.
یکم تو جاهای صاف اسکی کردیم که منو پدرام رفتیم جاهای شیب دار..
تا پایین تپه رفتیم که یه صدای جیغ منو میخکوب کرد.
-پدرام صدای چی بود؟
-صدا؟من که صدایی نشنیدم
-چرا..یه صدا مثه جیغ..
مسیرمو عوض کردم که برگردم بالای تپه که پدرامم با من راه افتاد.
همین که رسیدیم بالا دیدیم جمعیت همه دور یه نفر جمع شدن یکم بیشتر دقت کردم!وااای اونی که رو زمین ساراست.سه سوت خودمو رسوندم بین جمعیت همرو کنار زدم دیدم سارا بیحال بغل سمیراست.
-سارا چی شده؟سمیرا سارا چشه؟
سمیرا-علی آروم باش اول
پدرام هم جمعیتی که دورمون بودنو گفت که برن پی کارشون.
سمیرا-شما که رفتین پایین من و سارا رفتیم روی اون سنگه برفی من ازش پریدم پایین.اما سارا تا رفت بپره تعادلش بهم خورد و افتاد زمین.
پیش سارا نشستم صورتشو دست کشیدم چشماشو وا کرد
و گفت خوبم علی فقط نمیتونم بایستم.
پزشک پیست هم بالاخره خودشو رسوند به ما..بعد از معاینه گفت انگار پای سارا شکسته و باید ببریمش بیمارستان.
منو سمیرا سارا رو هرجور بود بلند کردیم و گذاشتیم توی ماشین.پدرام نشست پشت فرمون سمیرا هم جلو نشست.سارا هم پشت ماشین رو پای من دراز کشیده بود.
رسیدیم بیمارستان،پدرام سریع رفت داخل تا بگه یه بلانکارد بیارن..
سارا رو که بستری کردیم یه زنگ خونه زدمو خبرو گفتم.
دکتر بعد معاینه پاش گفت مثل اینکه شکسته و باید گچ گرفته شه.
سارا بیچاره از ترس زبونش بند اومده بود.
رفتم کنار تختش..-سارا عمره من چطوری؟
-خوبم علی،فقط یکم سرگیجه دارم.
-با این شیطونیات باز کار دست خودت دادی.باید گچ بگیرن پاتو
-درس و دانشگاه رو چیکار کنم؟
-یه یک هفته ای رو استراحت کن بعدش با عصا میتونی بیای دانشگاه.
بابا و مامان هم دیگه اومده بودن..
هرجور بود اون روز پای خانوم ما رو گچ گرفتن و آروم آروم بردیمش خونه...


پایان قسمت33
     
  ویرایش شده توسط: az4ever   
مرد

 
حالا میریم سر وقت پارمیدا.
..
**********
روی تختم دراز کشیده بودم..دو روز بود دانشگاه نرفته بودم..صدای گوشی منو از فکر درأورد.شیما بود.
-بله؟
-سلام پارمیدا.تو چرا دانشگاه نمیای؟
-شیما اصلا حوصله ندارم.
-لوس نکن خودتو پاشو پاشو من برا کلاس امروز منتظرتم.
-بخدا حس هیچکاری ندارم.
-جرأت داری نیا.ببین دیگه بات حرف میزنم یا نه!
-اوکی؛جوش نیار..
-پس میبینمت.فعلا عزیزم.
-فعلا
بالاخره باید به زندگی عادی برمیگشتم,نمیشه که همیشه غصه خورد و ناراحت بود.
پاشدم اول رفتم سمت حموم تا یه دوش بگیرم. مامان ازینکه شنید دارم میرم دانشگاه خوشحال شده بود هنوز بهش قضیه رو نگفته بودم فقط گفتم که بیحالم.
وقتی که رفتم زیر دوش انگار روحم از بدنم جدا شد؛آب داغ به تمام بدنم زندگی و جوشش داد.
-سلام مامان صبحانه آمادس بیام بخورم؟
-آره گلم بیا آمادس؛ایشالا حموم عروسیت
-فدات بشم
نشستم پای میز..اشتهام برگشته بود و قشنگ تلافیه این دو روز که غذا نخوردمو درآوردم.
از مامان خداحافظی کردمو با ماشین خودم رفتم سمت شیما.
توی راه فکرم رفت سمت دانشگاه دوباره پکر شدم.زنگ زدم به شیما که بیاد سر کوچه.
بعد ده دقیقه در ماشین و باز کرد و سوار شد.
-سلام پارمیدا؛دلم برات یه ذره شد بی معرفت
-سلام عزیزم.تو که حالمو میدونی
-الان خوبی؟بهتری؟
-بدک نیستم.
-عزیزم بهش فکر نکن؛خودتو داغون نکن.
-چشم قربان
اما خودم میدونستم این چشم الکیه و من حتی یه لحظه نمیتونستم بهش فکر نکنم.
دیگه تا دانشگاه حرف خاصی رد و بدل نشد.
ماشین رو یه جا پارک کردمو با شیما رفتیم سمت سالن؛چشام بازم دنبال اون نگاه بود اما جوری رفتار نمیکردم که شیما بفهمه..توی همه ی کلاسا حواسم اصلا به درس نبود..یه بیقراریه عجبی تو دلم بود که فقط حالمو بد میکرد.
شیما-پارمیدا هوی حواست کجاست صد بار صدات زدم.
-جانم؟
-میگم من باید برم خونه؛امشب مهمان داریم مامانم دست تنهاس.کلاس آخریو دیگه نمیمونم
-باشه عزیزم؛فردا میام دنبالت میبینمت
-باشه.توأم مراقب خودت باش.خداحافظ
شیما که رفت دوباره استرس به دلم افتاد؛قرارایی که با خودم گذاشتم که دیگه بش فکر نکنم فراموش کردم و از جام پا شدم تا پیداش کنم.
وای اونا..آره خودشه..بدجور قلبم داشت میزد.از اینکه اون دختر پیشش نبود یکم آروم گرفتم.
تکیه داده بود به یه درخت و یه پسری هم روبه روش بود و باهم حرف میزدن.
کاش من الان کنارش بودم اون دستاشو تو دستم میگرفتم..کاش...
دلم میگفت بیخیال همه چیز بشم و برم بش بگم دوسش دارم اما باز این قدرتو تو خودم نمیدیدم.
داشت میرفت سمت در خروجی منم دنبالش راه افتادم.دیگه حوصله کلاس نداشتم اون که داشت میرفت منم تصمیم گرفتم برم خونه.
رفتم سمت ماشینم که یهو از تعجب وایسادم,این دیگه از کجا پیداش شده بود.مسعود بود.لم داده بود به ماشینم.
مسعود-به سلام پارمیدا خانوم,چه عجب دیدیمتون
-تو اینجا چه غلطی میکنی!
-رفتم خونتون مادرت گفت دانشگاهی اومدم باهم حرف بزنیم.
-من با تو هیچ حرفی ندارم
در ماشین و وا کردم و نشستم.سریع همه ی درا رو قفل کردم تا نتونه بشینه.اما ول کن نبود محکم میکوبید به شیشه ترسیدم آبرو ریزی بشه پیاده شدم -تو چی از جون من میخوای؟ها؟من ازت بدم میاد
-تو مال منی اینو تو گوشت فرو کن
دیگه کنترلمو از دست داده بودم و صدام بلند شده بود.
-خانوم ببخشید ایشون مزاحمتون شدن؟
سرمو برگردوندم وای خدا,خودش بود,هنگ کرده بودم زبونم بند اومده بود.با لکنت بش فهموندم که آره مزاحمه!
مسعود-به تو بچه قرتی؟پسر داییشم
-هر خری هستی الان مزاحمی برو رد کارت
یقه ی مسعودو چسبیده بود منم از ترس لال شده بودم که همون پسره که پیش درخت باش حرف میزد اومد بم گفت سریعتر سوار شم و برم.
منم بدون هیچ حرفی سوار شدم و گازو گرفتم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا نه؟اون خودش بود,عشقه من بود!باورم نمیشد تا رسیدم خونه سلام نکرده رفتم تو اتاقم و افتادم رو تخت,قلبم مثه گنجشک میزد!خدایا شکرت.

پایان قسمت 34
     
  
مرد

 
پارمیدا پاشو مامان چقد میخوابی!
-سلام مامانی,باشه الان پا میشم
-آفرین بیا ناهارتم بخور,ظهر تاحالا خوابی دلت ضعف میره.
-چشم
تا مامان رفت دوباره یاد اتفاقات امروز افتادم.دلشوره عجیبی داشتم,میخواستم زودتر فردا بیاد تا برم دانشگاه, دیگه یه بهانه برا حرف زدنو آشنایی با اون رو پیدا کرده بودم.شاید بشه گفت اولین گام رو برداشتم.
اما...!اون یکی دیگرو دوست داره!هی خدا...!بغض گلومو گرفته بود.بزور جلوی بغضمو گرفتم و رفتم سمت دست شویی تا آبی به صورتم بزنم.
-مامان غذام کجاست؟-دارم گرم میکنم الان میارم برات
-روی صندلی نشستم..دستمو گذاشتم زیر چونمو رفتم تو فکر.
-پارمیدا...!کجاست حواست..غذات سرد شد.
-جانم..دستت درد نکنه مامان..دیگه تا آخر غذا به چیزی فکر نکردم.
غذا رو که خوردم یه زنگ به شیما زدم و همه ی داستان امروز و براش تعریف کردم,اونم تعجب کرده بود,اما بم گفت خونسرد باشم و زیاد دل خوش نکنم هنوز اتفاقی نیوفتاده.
بعد حرف زدن با شیما رفتم یه دوش گرفتم.احساس سبکی میکردم.اون شب با کلی فکر و خیال و آرزو خوابیدم.
-مامان من دارم میرم خداحافظ -خدا نگهدار عزیزم
هرچی به دانشگاه نزدیکتر میشدم قلبم تندتر میزد..شیما زودتر از من اون روز دانشگاه رفته بود.
ماشینو یه گوشه ای پارک کردم و پیاده شم.
-سلام پارمیدای من.چطوری عزیزم؟
-سلام شیما فدات شم خوبم تو چطوری؟
-تو رو که خوب میبینم توپم
توی محوطه دانشگاه دنبالش میگشتم تا به بهانه تشکر برم پیشش.
کنار راه پله ی دانشگاه بود با همون پسر دیروزیه.نمیدونم چرا اما چند روزی بود ازون دختره خبری نبود.
-سلام
-سلام خانوم
-راستش من اومدم بابت اتفاقات دیروز هم ازتون تشکر کنم هم عذر خواهی
-این چه حرفیه وظیفه بود هر کس دیگه ای هم بود همین کارو میکرد.
-من واقعا ازتون ممنونم آقایه..!
-صادقی هستم...علیرضا صادقی ..خانومه؟
-پارمیدا کیان
-خوشبختم ایشونم دوست بنده آقا پدرام هستن
-منم از آشناییتون خوشبختم و از هردو تون ممنونم
با یه خداحافظی ازشون جدا شدم اینقدر استرس و هیجان داشتم بابت حرف زدن با علیرضا که سر کلاس مثل هنگ کرده ها فقط به تخته چشم بسته بودم..شیما هم اینو فهمیده بود.
-پارمیدا تو حالت انگار خوب نیست برو خونه..کلاس بعدیو یه جور برات حاضر میزنم.
-فدات شم باشه..راستی...بعد دانشگاه میتونی بیای خونمون!؟
-باشه عزیزم میام..پس میبینمت.فعلا
-فعلا..
هرجوری بود با اون حال نشستم پشت فرمون و خودمو رسوندم خونه.

پایان قسمت ۳۵
     
  
مرد

 
پارمیدا..عزیزم دوستت اومده
دوستم؟آها شیماست
سریع از پله ها دویدم تا رسیدم دم در.با شیما سلام و احوال پرسی کردیمو بردمش تو اتاقم.
-خب خانوم عاشقه ما چه میکنه؟
-چی کار دارم بکنم!یعنی اصن کاری میتونم کنم؟
-پارمیدا آخه چجوری با یه نگاه عاشق شدی تو نه میدونی اون کیه نه میدونی چیکارس خانوادش کیه و خیلی چیزای دیگه..راستشو بخوای من به اینجور عشق اعتقاد ندارم.نمیگم تو دروغه حرفابت منظورم اینه من نمیتونم به این سبک عاشق شم یا حتی از یکی خوشم بیاد.
-شیما باور منم مثه تو بودم اما نمیدونم چجوری بگم...بند بند وجودم انگار آروم و قرار ندارن مخصوصا اطراف قلبم.اشتهام کور شده..همه ی فکرم شده اون..چشماش..صداش..
-خب حالا بپا غرق نشی توش
-مسخره
-راستی بابات چی کارست!اون بارم اومدم خونتون ندیدمش.
-کارخونه داره؛سرش اونجا گرمه..خیلی زود بیاد هفت هشت شب میشه.
-توأم خنگی..با این همه ثروت جای تفریح و عشق و حال شبانه روز نشستی به پسری که نمیشناسیش فکر میکنی و خودتو داغون میکنی.
-آخه مگه دست خودمه؟من مگه خرم که آرامشو خودم از خودم سلب کنم!
-خر که هستی
-گمشو
یه عروسکی که کنارم بود رو پرت کردم سمتش و اونم جا خالی داد.
-شیما تو عاشق شدی!
-چرا می پرسی؟
-دوستمی؛میخوام از همچیت باخبر باشم.
-دونستن اتفاقات گذشته چه فایده ای داره.
-بودی؟
-خب آره
-پس چی شد؟
-رفت
دیدم چشماش داره خیس میشه
-شیما عزیزم چت شد؟
-منو تنها گذاشت و رفت؛2سال پیش بود.وقتی بم گفتن تصادف کرده بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم دیدم همه لباس سیاه پوشیدن؛
شیما رو بغل کردم و اون همینجور با حرف زدن گریه میکرد.
-حمید پسرداییم بود؛همه ی فامیل میدونستن ما همدیگرو میخوایم.پارمیدا کاش یه بار دیگه میدیدمش,یه بار دیگه لپمو میکشید و میگفت کوچولوی من چطوره.
دیگه بلند داشت گریه میکرد.کاری جز نوازش کردنش ازم بر نمیومد.
-شیما فدات شم آروم باش,ببخشید که یادت أوردم.
-این چه حرفیه. برعکس نیاز داشتم برای یکی حرف بزنم کی بهتر از تو.
-فدات شم؛برو صورتتو یه آب بزن سبک میشی.
شیما تا غروب پیشم بود از هر دری با هم صحبت کردیم اون از زندگیش گفت ازینکه 4سال پیش پدرش تا مرز ورشکستگی رفته و وضع سختیو داشتن.
هرچی منو مادرم اصرار کردیم که شام بمونه نموند و رفت.
خوشحالم که شیما رو دارم اگه اون نبود...حتی فکرشم قشنگ نیست.
کنترل تلویزیون گرفتم یکم شبکه ها رو بالا پایین کردم و آخرش رو یه شبکه آهنگ گذاشتم بمونه,آهنگ گروه تیک تاک رو پخش میکرد که صدای تلفون اومد.
مامان گوشیو برداشت...
-مامان کی بود
-داییت بود گفت شب بعد شام یه سر میان خونمون
-اه اینا کجا میان حالا
-چیزی گفتی پارمیدا؟
-نه مامانی
کاش با شیما میرفتم خونشون.باز این مسعود میاد امشب چرتو پرتای همیشگیشو میگه.نمیدونم حالا از قضیه ی اون روز چیزی به دایی اینا گفته یا نه.
گفته باشه اصن؛بهرحال اون مزاحمم شده بود...اما اگه اون روز اون نبود منم با علیرضا آشنا نمیشدم.حداقل این مسعود یه جا بدرد خورد...

پایان قسمت 36
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

فراموشی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA