انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 11 از 15:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  14  15  پسین »

بابا بخش بر چهار


مرد

 
بــــــــــــــــــــابــــــــــــــــــــا بخش بــــــــــــــــــــر چهــــــــــــــــــــار 80

یکی دوروز بعد که من و الناز تنها بودیم بهش گفتم عزیزم این سه تا پسری که اومده بودن خواستگاری رو یه جوری باید ردیفشون کنیم که دوباره بیان و تقاضاشونو تکرار کنن .. می تونی بری به بوتیک بزرگشون و یه جوری اونا رو تحریکشون کنی به خواستگاری مجدد . فقط بهشون بگو با ریخت و قیافه مسخره نیان خواستگاری دخترام . یارو موی سرشو عین یال اسب در آورده دو طرفشو سفید کرده . آدم خجالت می کشه .. یکی شون که موهاشو تا نزدیکای کمرش بلند کرده -بابا این روزا مده .. -تو یکی اونا رو تایید نکن که من تو رو تحریم می کنم و سهمیه تو رو می دم به خواهرات .. -بابا اونا اگه از دواج کنن من راحت میشم ؟ بیشتر به من می رسی ؟ تو هم شوهر من میشی ؟ -چقدر حرفای تکراری می زنی .. مگه من شوهر خواهرات شدم که شوهر تو بشم ؟ -یادت نره که من هنوز دخترم . -خب باش اگه هستی برای شوهرت هستی .. برای من همیشه دختری ولی همون الناز کوچولوی دوست داشتنی و ناز و خواستنی منی .. فقط دیوونه ام نکن و بذار که آب خوش از گلوم بره پایین . -باشه من خودم بعدا ردیفت می کنم . -تو منو کشتی با اون ردیف کردنت ... خلاصه دخترم طوری که برام تعریف کرد رفت فروشگاه سه برادران .. اون سه تا داشتن به دست و پاش می افتادن .. قول دادن کاری کنن که رضایت من جلب شه .. قرار خواستگاری رو گذاشتیم . سه تایی شیک و پیک و یک مدل با کت و شلوار طوسی و یه پیرهن سفید زیر کت و یه کراوات قرمز با خالای ریز ولی خیلی شیک اومدن خونه مون خواستگاری .. پدر و مادر و خاله بیوه شون هم با اونا بود اونا هم اصلا خیالشون نبود که دخترام دوشیزه نیستن . . این خاله جون از اول تا آخر مجلس موس موس می کرد و می خواست خودشو به ما بچسبونه . من از طرف خودم ترجیح داده بودم که در این بله برون کسی رو غیر خودم و دخترام شرکت ندم . حتی در مورد مادرش هم گفتم که خوشم نمیاد اون حضور داشته باشه حالا اگه بابت عروسی یه دعوتی کوچولویی گرفتیم بهش میگم بیاد که آرزو به دل نمونه . این خاله میترای پسرا که سی و خوردی می شد بد جوری تحریکم کرده بود . خاله میترا یه دامن مینی داشت و پاهای لختشو انداخته بود رو هم . نه چاق بود و نه لاغر ولی خیلی خوشگل بود .. الناز خیلی اخم کرده عصبی نشون می داد .. میترا : آقا اردلان شما چرا دوباره ازدواج نمی کنین . ..مینا مادر پسرا : میترا زشته . ما اومدیم خواستگاری پسرامون .. دیگه نیومدیم واسه آقا اردلان خواستگاری کنیم . .. -عیبی نداره خانوم بذار سوالشونو بکنن . میترا خانوم مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه .. -باید به اون مار گزیده نشون داد که ریسمان سمی نیست .. وقتی من و الناز واسه کاری رفته بودیم آشپز خونه رو کرد به من و گفت بابا این زنه پررو این جا چیکار داره . شیطونه میگه تو چایی اش سم بریزم و بکشمش .. -ما نه توی خونه سم داریم و نه آدمکش . -بابا اون می خواد خودشو به تو قالب کنه .. -چی داری میگی من زن می خوام چیکار واسه خودم شر درست کنم . حالا راحت دارم با چهار تا دخترم حال می کنم مگه مرض دارم چهار تا رو بدم یکی رو بگیرم .. -پدر یکی در مقابل یکی . اون سه تا دارن شوهر می کنن و من و تو داریم تنها میشیم . مال هم .. چه شبای خوبی رو توی بغلت می گذرونم . داشتم به این فکر می کردم که اگه این دامادای کس خل راضی شن که من هم برم داخلشون و چهار تایی بیفتیم به جون اون سه تا دخترم چه کیفی داره ! حتما باید زمینه سازیها رو از همین فردا انجام می دادیم . بلوز مشکی طرح دار و دامن قرمز چقدر به چهره میترا میومد و خوشگل ترش کرده بود . به یه تنوع نیاز داشتم . دو تا از دگمه های بلوزشو که باز کرد تا یه نیم نگاهی به سینه هاش بندازم تازگی و. طراوت خاصی رو در اون سینه های درشتش دیدم . دلم می خواست اونو از قفس سوتین و داخل بلوزش نجات بدم و میکش بزنم .. چشام فقط به همون سینه ها بود و فکر کنم بقیه هم متوجه این حالت من شده بودند . چون دیدم شرایط اینه و نباید خودمو ضعیف النفس و بی اراده نشون بدم بی خیال شده بودم . عطری که میترا به خودش زده بود بیشتر تحریکم می کرد .. الناز خیلی آروم زیر گوش من گفت میمون هرچی زشت تره بازیش هم بیشتره .. ولی میترا زشت نبود که هیچ خیلی خوشگل هم بود .. خب دیگه این چیزا رو زنا و دخترا اگه حس کنن زورشون نمی رسه در مورد رقیبشون بر زبون میارن . خلاصه بر نامه ها رو چیدیم و قرار شد یه عروسی ساده در پارکینگ خونه مون که دویست سیصد متری می شد بگیریم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
دادا چرا انقدر دیر دبر مینوسی حوصلمون سر رفت یکم فعالیتو بیشتر کن مرسی دوست دار تو سام
     
  
زن

 
mnmnboos2: دادا چرا انقدر دیر دبر مینوسی حوصلمون سر رفت یکم فعالیتو بیشتر کن مرسی دوست دار تو سام
سلام بر داداش گلم .. من قسمت ۸۱ رو سه چهار ساعت پیش جایی دیگه ردیفش کردم . منتظرم آره داداش گل اینجا منتشرش کنه . من این داستانو هفته ای دوبار می نویسم ..البته این بار حق با شماست من چهار روز پیش باید این داستانو آپش می کردم که چند جا توضیح دادم مچ دست راستمو زنبور زده بود به اندازه پرتقال ورم کرده بود نمی تونستم درست تایپ کنم .. دو تا دندونم سوراخ شده بود اونم به خاطر این که ۶ ماه بود امروز و فردا می کردم برم دکتر و تب شدید داشتم . ..ایم ۶ ماهی نمی رفتم دندانپزشکی که از داستان نویسی عقب نیفتم آخرش درد که بیچاره ام کرد دیگه مجبور شدم . .. الان قسمت ۸۲ اونو برای ۳ روز دیگه نوشتم و همین جور داستانهای دیگه هم هست .. دیگه زندگی متاهلی و کارمند بودن این دردسرا رو هم داره .. مثلا این هفته سه تا بعد از ظهر نوبت دندانپزشکی دارم که البته یکیش امروز بود . دیگه چیکار می تونم بکنم جز لبخند زدن و دوست داشتن دوستان .قسمت ۸۱ رو هم خودم چند دقیقه پیش در لوتی منتشر کردم و در واقع این چند جمله رو در اصلاحیه دارم اضافه اش می کنم . . با احترام دوست و برادرت : ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
بــــــــــــــــــــابــــــــــــــــــــا بخش بــــــــــــــــــــر چهــــــــــــــــــــار ۸۱

پشیمون شده بودم از این که چرا مراسم عروسی رو در تالار برگزار نکردیم . فقط به این دلیل که به اصرار بچه ها و این که خودمم دیگه مجبور شدم به خاطر عروسی استثنا قائلم شم افسانه زن متارکه کرده و مطلقه خودمو دعوت کنم . وقتی که وارد شد و مانتوشو در آورد رو همون صندلی حیاط آویزونش کرد اول نشناختمش . با خودم گفتم این زنه کیه .. عجب تیپی زده ! یه جنده لوکس غلط کنه همچه تیپی بزنه جلو این همه مرد ظاهر شه . دوست پسرشو هم با خودش آورده بود . طرف یه ده سالی رو ازش جوون تر بود .. چند ثانیه بعد شناختمش .. یه لباس نصفه و نیمه ای تنش بود به رنگ سبز پسته ای که خیلی خوشگل ترش می کرد . از پشت که پارچه فقط رو کونش قرار داشت . به عیر از قالب کون که شکافاش مشخص بود کمر و پاهاش همه لخت بود .. از جلو هم که پاها لخت بود و پیراهن از یه وجب زیر زانو تا روی سینه ها رو پوشش می داد . مدل قشنگی بود ولی طوری همه رو تحریک می کرد که من یکی فکر می کردم تمام مردا دوست دارن دستشونو از قسمت بالای باسن بذارن داخل و با زن سابقم حال کنن . با این که اون دیگه همسر من نبود ولی تا یه حدی حسادت می کردم . به اون لحظاتی فکر می کردم که زندگی خوب و آرومی داشتیم . وقتی که وضعم خوب نبود اون خیلی مدارا می کرد ولی همین که دستم به دهنم رسید و چند دوست به اصطلاح با کلاس و با فرهنگ و امروزی و خانه خراب کن گرفت دیگه منحرف شد . این جور زنا زمینه هایی درشون هست .. بر خودم مسلط شده رفتم طرفشون .. دوست پسرش هم که خیلی شیک و پیک کرده کت و شلوارتنش کرده و کراوات هم بسته بود ازجاش پا شد و بهم دست داد .
-سامان جان ! آقا اردلان شوهر سابق من .. پدر دخترام و پدر سه تا عروسی که امشب میرن به خونه بخت .. اعصابم به هم ریخته بود .. -خب اردی ! سامان خان هم یکی از دوستای صمیمی منه .. دیگه نگفت که دوست پسرشه و رفیق رختخوابشه . افسانه از دوست پسرش اجازه گرفت که باهام خلوت کنه و گپ بزنه . راستش از این که اون با این لباس کنارم وایسه شرمم میومد .
-ببینم چیکار می کنی تو حالا .. هنوز زن نگرفتی ؟ تنهایی با این دخترا واقعا خیلی سخته ..
-تو هنوز شوهر نکردی ؟
-از اولیش چه خیری دیدیم که دنبال دومیش باشم .
اگه در یه اتاق خلوت بودیم دوست داشتم که اونو بگیرم زیر مشت و لگد . بسوزه پدر دلسوزی که با این که خودم اونو انداخته بودم تله و مامورا اونو گرفته بودند و خودم رضایت دادم که زندونی و سنگسار نشه شکایت نکردم . دلم نیومد که در عروسی دختراش نباشه .
-تو از من خیری ندیدی ؟
-راستش اردی نمی دونم چرا اگه یه زنی بخواد با تو باشه من حسادت می کنم .
-ببینم تو امشب مستی ؟
-راستش با مردای زیادی آشنا شدم . با خیلی ها بر خوردم ولی متوجه شدم که هیشکی مث تو نمیشه .
-آره هیچ کس خلی مث من نمیشه یا هیشکی مثل من کس خل نمیشه که از همه جور امکاناتش استفاده کنی و بعد بری خودت رو در اختیار دیگران بذاری . چیه فعلا سیر شدی دلتو زدن ؟ یا کفگیرت به ته دیگ خورده .
-با من این طور تا نکن .
-تو مگه کی هستی .
-من مادر چهار تا دخترتم .
-تو اسم خودت رو می ذاری مادر ؟ یک زن هرزه که می خواست به دختراش درس هرزگی بده ؟
-هیچ مادری دوست نداره بچه هاشو بد تر بیت کنه .
-حتی اگه خودش بی تر بیت باشه ؟
افسانه رو از وقتی که با زنای پر مدعا می گشت دیگه نمی شد به خوبی شناخت . حتم داشتم دلش واسه پول های مفتی که ازم گرفته بود تنگ شده بود . سکوت کرده بودم ولی اون هنوز داشت به چرند گویی خودش ادامه می داد .
-با این که قلبمو شکستی و آبرومو بردی اما من هنوز نمی تونم اولین مرد زندگیمو فراموش کنم .
چاره ای نداشتم تا واسه این که بیش از این مزخرفاتش حالمو به هم نزنه ازش دورشم ..ولی اون ول کنم نبود .. خیلی خوشگل تر و ناز تر شده بود . تاتوی متوسط بهش میومد . چهره اش عروسکی شده کمی لاغر تر شده بود .
-تو هم هنوز دوستم داری نه ؟
-ببینم افسانه اون زیر شورت هم داری ؟
-اگه دوست داری بریم یه جای خلوت خودت دست بزن جوابشو بگیر .
-تو خیلی وقت پیشا جوابمو دادی . برو که دوست پسرت منتظرته . ممکنه حسادت کنه . ممکنه ناراحت شه از این که داری با شوهر سابقت گپ می زنی .
در همین لحظه زیور زن همسایه رو دیدم که اونم یه تیپ درستی زده اومد سمت من . اون از وقتی که الهام ما رو گیر انداخته بود و متوجه کارمون شده بود دیگه خودشو به من نشون نداد و منم نخواستم برم سمتش .
-تبریک میگم . امید وارم عروسی خودت بشه .
-کی میاد زن ما شه
- تو بگو آره . کاری نداره ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
دادا دورد برتو شما درست میگی اول به سلامتیت برس از همه مهمتره که زود خوب بشی دندون درد خیلی بده حق داری موفق باشی
     
  
زن

 
mnmnboos2: دادا دورد برتو شما درست میگی اول به سلامتیت برس از همه مهمتره که زود خوب بشی دندون درد خیلی بده حق داری موفق باشی
سلام بر دوست و داداش گرامی .. عباداتت قبول . . محبت داری .. خود امروز هم خیلی عقب افتادم . بعد از یک سال و خوردی رفتم بیرون ویندوز عوض کردم .. اومدم خونه ای بابا هرچی پسورد میدم به سیستم کانکت نمیشم .. لپ تابو دستم گرفته و چند جا رفتم و آخرشم رفتم به ..تا بالاخره دم افطار اومدم خونه . از این بر نامه ها پیش میاد . در هر حال سپاسگزارم از همراهی شما . با احترام دوست و برادر شما : ایرانی
     
  
مرد

 
بــــــــــــــــــــابــــــــــــــــــــا بخش بــــــــــــــــــــر چهــــــــــــــــــــار 82

افسانه به طرز عجیبی زیور رو برانداز می کرد . اون می دونست که زیور یه زن بیوه هست . زیور هم ظاهرا اونو می شناخت . با زیر و بم زندگیم آشنایی داشت . اگرم نمی دونست همون چند ساعتی رو که اونو آورده بودمش تو رختخواب خونه مون واسش موشکافی ها رو انجام دادم که دیگه زحمت تحقیق به گردنش نیفته . همون روزی که الهام ما رو گیر انداخت و همون باعث شد که پام به سکس با دخترام کشیده شه .
زیور : اردی جون بعدا می بینمت . فعلا شما رو تنها می ذارم که خب پدر و مادر سه تا عروس خانوم خوشگل هستین .
زیور رفت ..
افسانه : ببینم تو و اون با هم رابطه دارین ؟
-چرا این قدر کج خیالی ؟
- اون با نگاهش داشت تو رو می خورد .
-خب بخوره .. من یک مرد آزادم .
-ببینم تو یه لغزش کوچیک و جبران پذیر از منو دیدی و از کاه یه کوه ساختی ولی حالا خودت حاضری که با یه زن غریبه باشی ؟
-چی داری میگی سه تا از دخترات که دارن ازدواج می کنن و میرن .
-ولی در همین ساختمون هستن . دامادام به این طمع اومدن که اونا از خودشون خونه دارن و دیگه کرایه خونه نمی دن و اگه این دخترا مثل مامانشون کس خل باشن چند وقت دیگه خونه شونو به اسم شوهراشون می کنن .
-من تا زمانی که زنده هستم طوری همه چی رو دو قبضه کردم که به اونا اجازه همچه کاری رو نمیدم . فردا پس فردا که مردم اون وقت هرچی می خواد بشه بشه ..
-اردلان من هنوز عاشقتم .
-هنوز عاشق من هستی ؟
-کجای حرفم خنده دار بود .
-هیچی بعضی آدما یه دروغ میگن و تموم میشه و میره . اما تو سیستم دروغت رو به دو دسته تقسیم کردی . یکی مربوط به گذشته میشه و یکی الان . تو کی عاشقم بودی که هنوز هم هستی ؟
در همین لحظه سامان عین یک جن بو داده ظاهر شد .. دستشو دور کمر زنم حلقه کرد و اونو با خودش برد . این پسره اون قدر پر رو بود که ملاحظه منو نکرد که یه روزی من شوهر این زن بودم .. حدود بیست سال با هم زندگی کردیم . افسانه عاشق من با یه لبخند ازم دور شد . شاید دلش می خواست که کلید یکی از این خونه ها و واحد ها رو واسه ساعتی در اختیارش می ذاشتم تا با آقا سامانش بره و اونجا حال کنه ..
عروس خانوما یکی از یکی خوشگل تر شده بودند . همه واسشون آرزوی خوشبختی می کردند .
المیرا : بابا جونم دل تو دلم نیست.
-عزیزم این از دواج دومته .. واسه چی استرس داری.
-به خاطر تو . نمی خوام لحظه های خوبی رو که با تو داشتم تموم شه .
-عزیزم ما همه این جا دور هم هستیم .
-بابا وقتی امیر رفت سر کار میای بهم سر می زنی ؟ .
-اونم باشه بهت سر می زنم .
-نه منظورم چیز دیگه ای بود .
-روشن تر بگو !
-از اون کارا می کنی ؟
-شوهر داری . خوب نیست . باید از اون اجازه بگیری .
-از اون حرفا می زنی بابا . کدوم شوهری اجازه میده که زنش بره زیر کیر یه مرد دیگه .
-کدوم دختری رضایت میده که بره زیر کیر باباش و کدوم پدری حاضر میشه که با دخترش سکس کنه .
-فدات شم بابایی . مثل یک روان شناس بهم آرامش میدی . ولی اگه یه وقتی روحیه شوهرم طوری بود که حس کردی در میون گذاشتن این موضوع با اون فایده ای نداره خودت هر وقت دوست داشتی بیا پیش من یا من میام پیش تو که با هم حال کنیم.
-نگران نباش . یه فکری می کنیم ..
الهه : شما پدر و دختر با هم خلوت کردین . انگاری منم دارم عروس میشما .
-تو هم که برای دومین بارته .
-الهام رو هم میشه به عنوان دومین بار حسابش کنی . آخه اونم مثل ما بکارت نداره .
-یواش تر الهه .
-بابا اگه بعد از عروسی من نخوای با من سکس کنی رابطه پدر فرزندی به هم می خوره .. الهام هم اومد به جمع ما .. الهام : ببینم من اینجا زیادیم ؟
-شما دخترا حالا که شوهرای خوب و سر به زیرو کاری نصیبتون شده بازم دور و بر پدرتون می پلکین ؟ برین سر کار و زندگیتون ..
و اما الناز رو کم داشتم . دستمو کشید و برد گوشه ای .
-بابا خیلی خوش تیپ شدی .. این کت و شلوار براق مشکی و این کراوات قرمز چقدر بهت میاد . منم هوس کردم عروس شم .
-دعا می کنم به همین زودی یه شوهر خوب هم واسه تو گیر بیاد .
-چی داری میگی پدر منظورم این بود که در صورتی دوست دارم عروس شم که تو داماد باشی . من کنار تو وایسم .
-ببینم الهه حالت خوبه ؟ نکنه از ویسکی چند تا از این آقایون با کلاسی که این جا دعوتن کش رفتی .
-بابا من مست نیستم . حالا اگه زنت هم نشدم معشوقه ات رو که می تونم بشم
-حالا شم هستی .. بذار امشبه رو صاف در بریم تا فردا خدا کریمه و سکه رو هوا صد تا چرخ می خوره تا برسه به زمین . .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
بــــــــــــــــــــابــــــــــــــــــــا بخش بــــــــــــــــــــر چهــــــــــــــــــــار 83

الناز انگاری از بقیه دخترا خوشحال تر نشون می داد . بیشتر از خواهراش عجله داشت که این مهمونی تموم شه .
الناز : کی میشه بشه دم صبح و مهمونی تموم شه .
-برای تو چه فرقی می کنه.
-واسه تو شاید فرقی نکنه ولی یه امشبو از دست این خواهرام نفس راحتی می کشم .
-فکر نکن که راحت میشی . تازه شروع کارای ماست .
-بابا دوستم داشته باش .
-خیلی خوشگل شدی . باور کن همین امشب دست کم ده تا خواستگار پیدا کردی .
-تو بگو هزار تا . من که قصد ازدواج ندارم . همین جا پیش تو می مونم .
-تو از سرشب تا حالا همش به دنبال منی . انگار مث بقیه دخترا هیچ هیجانی نداری که یه دوست پسر واسه خودت پیدا کنی .
-بابا من که از دلت خبر دارم . اگه بخوام این کارو انجام بدم اولین نفری که حسادت خودشو نشون میده تو هستی . نگو نه من تو رو خیلی خوب می شناسم .
-تو دیگه چه جورش هستی . خوب می تونی فکر آدمو بخونی .
دستشو گذاشت لای پام ..
-الناز داری چیکار می کنی.
-حواسم هس بابا . کسی این دور و برا نمیاد .
-نکن الناز دستت رو شلوار من چیکار می کنه .
-کجا قایمش کردی شیطون .. نکنه به همین زودی کس دیگه ای اونو از من دز دیده باشه .
-عقب نشینی کرده تو رو دیده ترسیده .
-خودم کاری می کنم که پیشروی کنه . فکر کردی . الان خیلی ها طالب اینن که من برم سراغشون حالا بابایی ما , ما رو می بینه فرار می کنه .
-من کی از تو فرار کردم ؟
-پدر جریان این زیور خانوم چیه که الهام می گفت ..
-چی گفته . چه غلطی کرده !
-بعضی از غلطا می بینی گاهی درست در میاد .
-درست توضیح بده .
-اون همش از این می گفت که عروسی بعدی که در این خونه بر گزار میشه عروسی پدرته . یک مرد نمی تونه بدون زن باشه.
الناز چند ثانیه ای سکوت کرد و ادامه داد .
-شما دخترا گناه می کنین . باید یه کاری برای پدرتون بکنین و اونو از تنهایی در بیارین . زن تنها در جامعه زیاده و از این حرفا . نزدیک بود بزنم توی دهنش و بهش بگم مگه تو فضولی به تو چه مربوطه که زن و مرد تنها در جامعه زیاده و ما گناه می کنیم .
... الناز خیلی بی ربط هم نمی گفت . مخصوصا در مورد این که من خیلی حسودم . راست می گفت . من حتی در مورد مادر اون که زن هوسبازی بود هنوزم یه جوری می شدم وقتی که می دیدم دست یکی دور کمرش یا رو باسنش قرار داره . پاک آبروم رفته بود و از خجالت داشتم می مردم وقتی که اون برای سامان عشوه گری می کرد و هر لحظه آمادگی اونو داشت که وسط همین مجلس بر هنه شه و بگه بیا منو بکن . با این که بیشترا یا همه اونایی که در این مجلس دعوت بودن جریان ما رو می دونستن که از هم جدا شدیم ولی نمی دونم چرا من سختم بود ..
الناز : بابا حواست کجاست . دوست پسر مامانو دیدی چقدر خوش تیپه .
-مثل این که تو هم از این کار ما مانت راضی هستی .
-نه پدر جونم ولی چیکار می تونم بکنم . من که به اون نگفتم ا زاین کارا بکنه . ولی خودمونیم اون اگه بود دیگه تو کجا می تونستی با دخترات سکس کنی .
-ای شیطون همش به فکر خودتی . شاید قسمت این بوده که آدما بتونن چهره های شیطانی دور و بر خودشونو بشناسن .
-بابا من چه جوریم . من واست شیطونم یا فرشته ؟
-چقدر منو معطل می کنی دختر . من پدر عروسم اونم نه یکی نه دو تا ..سه تا عروس . مردم چشممون نکنن خوبه .
-بابا یه دست به لاپام بزن باهاش ور برو ..اون وقت بعدش میریم به میون جمع .
مثل این که تا این خواسته النازو انجام نمی دادم دست از سرم بر نمی داشت . از اون زبل ها بود . دستمو گذاشتم لاپاش .
-الناز چه خبره ! چی شده !
-بابا عروست منتظره . منتظره که امشب زنت شه .
-اگه مامانت بخواد شبو پیش تو بخوابه چی .
-بس کن بابا هنوز هیچی نشده می خوای از زیرش در بری ؟ مامان الان با آقا سامان خودش خوشه . جرات نمی کنه بیاد در خونه ای که دیگه خودشم می دونه جاش این جا نیست بخوابه . حالا عروسی دختراش بود اومد .
الناز چاشو بسته بود .
-دختر این جا رو با اتاق خواب اشتباه نگیر .
- تو اگه بخوای همین جا واست دراز می کشم . تو دیگه مال خودم شدی .
-کی فکرشو می کرد الهام به این ساکتی یه روزی این جوری از آب در بیاد .
-از این حرفا نزن من ناراحت میشم .
خلاصه مجلس با همه شر و شورش تموم شد . خوشبختانه افسانه هم بی سر و صدا رفت .. قبلش عروس دومادارو دست به دست هم دادیم و اونا رو روونه خونه هاشون یعنی بالا سرمون کردیم . من و الناز تنها شدیم .
-خب دختراگه بدونی امشب طبقه دوم و سوم و چهارم چه خبره !
-و طبقه اول پدر جونم .
-بخوای بازی در بیاری من تو رو تو خونه خودم راه نمیدم . نمی دونم می خوام زن بشم و نمی خوام دختر باشم و از این حرفا واسه ما نزن . .... ادامه دارد .... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
بــــــــــــــــــــابــــــــــــــــــــا بخش بــــــــــــــــــــر چهــــــــــــــــــــار 84

-حالا بابا ما هم بریم توی عشق و حالمون دیگه .
-من خیلی خسته ام . این کیه دیگه در می زنه .
عروس خانوما با شوهراشون بودن .. اومده بودن که از من اجازه بگیرن برای این که زناشونو ببرن توی رختخواب .. اونم همسران بی پرده شونو من نمی دونم این دیگه چه مدل اجازه گرفتن بود . آخه من و مادربچه ها اونا رو دست به دست داده بودیم . من فکر کنم این کرم و مرض از این دخترا بود ..
المیرا : بابا جونم یادت نره چی بهمون گفتی .
-چی عزیزم من تازگیها کمی کم حافظه شدم .
-گفتی که فراموشمون نمی کنی .
-مگه میشه پدری دختراشو بچه هاشو فراموش کنه . ولی هر سه تاتون خیلی خوشگل شدین . پسرا من این سه تا دسته گلمو دادم به دست شما . نبینم بالاتر از گل بهشون بگین ..
هومن : پایین ترشو بگیم اشکال داره ؟
-پسرا حالا یه تیپ مردونه پیدا کردین .
امیر : بابا المیرا طوری ازت حرف می زنه و بهت اظهار عشق می کنه که من شک می کنم که نکنه اون قبل از ازدواج با من به شما شوهر کرده باشه .
المیرا : امیر لوس نشو . اگرم این کارو کرده باشم بابامه جای دور نمیره ..
منان : اتفاقا الهام هم همین جور یک ریز داره از باباش میگه . هنوز هیچی نشده میگه زود تر باید بابا رودعوت کنیم ..
الهه هم النازو کشید به به گوشه ای و معلوم نبود چی داره به خواهرش میگه . حدس می زدم حرفاشون در مورد چی باشه . با این که شوهر کرده تا ساعتی دیگه در بغل شوهرشون بودن بازم به ته تغاری حسادت می کردند و چشم اینو نداشتن که بینن خواهر مجرد اونا داره باباباش حال می کنه ..
-الهه جون چی داری به الناز میگی ؟
-هیچی بابا دارم بهش میگم درسته که ما شوهر کردیم ولی این دلیل نمیشه که از بابا غافل بمونیم . تو میری دانشگاه وما می تونیم از بابامون حمایت کنیم ..
الناز : بابا اصلا راضی به زحمات خواهرام نیستم اونا خودشون شوهر دارن و باید به زندگیشون برسن . نباید رسیدگی شدید به شما باعث شه که از خونه زندگیشون بمونن منان : اتفاقا ما از دخترایی که هوای باباشونو دارن و عاشق خونواده مجردی خودشون هستند خیلی خوشمون میاد ..
الناز : یعنی میگی شما زن ذلیل هستین ؟
امیر : بچه ها بابا خسته هست .. بیا زود تر بریم ..
هومن : چیه زود تر بری به جنس توپت برسی ؟ .
خلاصه اون سه تا دوماد که سه تا برادر هم بودند کلی در کنار دخترام می گفتند و می خندیدند . منم دوست داشتم شوخی های زیر لحافی رو زیادش کنم که رومون به هم باز شه .
-بینم امیر هومن راست میگه . المیرا خیلی آبداره ؟
المیرا با اخم : منظور بابا همون تپله .. بابا چیه مثل این که خیلی زود دوست داری دکمون کنی.
-تو هم انگار اصلا به فکر خودت نیست دخترم . پسرا شما مگه زن ندارین ؟ حیف که پارکینگ خونه شلوغه و فردا باید این میز و صندلی ها رو جمع کنن وگرنه یه فوتبال گل کوچیک بازی می کردیم . شما خسته نیستین ؟
الهام : بابا یه جور دیگه ای خستگی مون در میره که شما خیلی واردین .
منان : منظورت چیه الهام ؟
منم واسه این که دامادم ناراحت نشه گفتم هیچی پسرم من دستای قوی دارم که دخترام هر وقت احساس کوفتگی می کردن اونا رو مالششون می دادم .. حالا دیگه این وظیفه سنگین رو دوش شما پسرای گلمه که هوای زنتونو داشته باشین .
الهه : بابا من خودم فردا بهت سر می زنم که چیزی کم و کسری نداشته باشی . این خانوم دندانپزشک ما باید درسشو به خوبی بخونه و مایه افتخار خانواده شه . پدر باید اونو بفرسته به واحد خودش . اصلا ما سه تا خواهر هم هوای اونو داریم هم خودمونو الناز : ممنونم الهه جون . من هم می تونم به درسام برسم هم به بابام . .. دیگه مجبور شدم یه چشمکی به دامادام بزنم که دست زنشونو بگیرن و در برن . بازم من و الناز تنها شدیم ..
-پدر خوشم اومد که جلو خواهرام منو کوچیک نکردی .
-عزیزم شما دخترا همه واسم بزرگ و دوست داشتنی هستین .
-بابا من می خوام برم دوش بگیرم .
-برو بگیر . با من چیکار داری . این دم صبحی خوابم گرفته می خوام زود تر بخوابم . -یک مرد در شب زفاف خودش می خوابه ؟
-چی شده عزیزم کدوم داماد در همچین لحظه مقدسی از خواب حرف زده .
-یعنی من الان شوهرتم ؟ خودت گفتی از اون حرفا نمی زنی .
-پدر تو خودت می دونی که من دوست ندارم با اون خواهرام تفاوتی داشته باشم . ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
بــــــــــــــــــــابــــــــــــــــــــا بخش بــــــــــــــــــــر چهــــــــــــــــــــار 85

خلاصه من که دیگه خاطرم آسوده بود از این که هر وقت بخوام می تونم النازو در اختیار داشته باشم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد .. یهو دیدم یه پارچه ای صورتمو قلقلک میده . بوی خوشی همه جا پیچیده بود .. یادم اومد که خوابم برده الناز هم دیگه رفته بود حموم ..
-واااااااییییییی دختر تو این جا چیکار می کنی . این بازیها چیه در آوردی؟
-بابا دوست داری ؟ خوشت میاد ؟
-اینا چیه تنت کردی ؟ درش بیار اینو شگون نداره . لباس عروس مادرت رو کجا داشتی ؟ مگه اونو با خودش نبرده بود . این نحسه .
-بابا این خرافه ها چیه . شگون نداره چیه ؟ ببین خیلی خوشگل شدم نه ؟ منم امشب عروسی منه . من می خوام زن بابا جونم بشم .
-بهت گفتم از اون حرفای تکراری نزن . کاری نکن که از خونه بیرونت کنم .
-بابا من این حرفو به حساب شوخیت می ذارم . برای چی منو بیرون کنی . مگه من چیکار کردم . اگه منو بیرون کنی اصلا سر میذارم از این جا میرم . قید همه چی رو می زنم . اصلا تو دلشو داری با من این جور حرف می زنی ؟
-ببین من و تو چی قول و قرار کردیم ؟ این که تو اصلا حرفشو هم نزنی .ولی مثل این که گوشت بدهکار نیست ..
-بابا از نگات معلومه خیلی ازم خوشت اومده .
-من که همیشه ازت خوشم میومده .
-منظورم از این چهره جدیدیه که درست کردم .
-بهت چی بگم دختر .. خیلی ناز شدی . اون اکلیل ها و روژ قرمز گونه و صورت که به چهره سفیدت زدی خیلی بهت میاد . اگه بهت بگم همین آرایش ملایم تو روخیلی خوشگل تر از اون سه تا خواهر عروست کرده شاید باور نکنی .
-چرا بابا باور می کنم . اینو نگاه تو داره داد می زنه و به من میگه . چون اونا رو این جوری نگاه نمی کردی .
- همه اینا رو قبول دارم ولی تو با این کارات نمی تونی کاری کنی که من تو رو از مرز دختری رد کنم وبه سر زمین زنها برسونم .
-پدر این شتریه که بالاخره یه روزی باید در خونه من بخوابه .
-ولی نه توسط من .
-آخه اردی جونم کدوم یک از اون سه تا دختری که اون بالا هستند امشبه رو دختر رفتن خونه شوهراشون ..
-آخه تمام مردا که یک شکل نیستند .
-می گردیم یک شکل با اونا رو پیدا می کنیم .
-اگه نشد چی؟
-همین جا پیش تو می مونم و مثل حالا زنت میشم یعنی هستم و همیشه هستم . اصلا شوهر نمی کنم.
-نکنه باید بچه دارت هم بکنم .
-اگه این کارو می کردی که خیلی عالی می شد . مثلا بچه رو مینداختیم به گردن یک نفر ..
-الناز ..اون روی سگ منو بالا نیار ..
به زور جلوی خودمو گرفته بودم که بیش از این سرش داد نکشم . علاقه زیاد من به اون سبب شده بود که این بذل وبخشش اونو قبول نکنم ولی اون خودشو گردن آویز من کرد و قبل از این که بفهمم چی شده منو رو تخت خوابوند . خنده دار اینجا بود که همون یه تیکه شورت منو که به عنوان آخرین تن پوش داشتم درش آورد و تا بخوام حرفی بزنم عروس خانوم خیالی کیر منو گذاشت توی دهنش .
-آخخخخخخخ نهههههههه هر کاری رو می کنم ولی زنت نمی کنم . می خوای خودت رو عروس من بدونی بدون . هر چی می خوای باشی باش . ولی اون کاری رو که تو گفتی انجام نمیدم . خیلی ناز شدی . چقدر بهت میاد این لباس . از مادرت در اون روز هم خوشگل تر شدی ..
راستش خیلی آرزو داشتم که عروسی النازو ببینم ولی وقتی که تصورشو می کردم که ته تغاری من یه روزی در لباس سپید عروسی میره و در کنار مرد دیگه ای قرار می گیره تا حدودی حس حسادت کرده متوجه شدم که ته دلم اونو خیلی بیشتر از اون سه تا دوست دارم . نباید این جور باشه ولی خود به خود مهر اون به طرز خاصی در دلم نشسته بود . چون وقتی که اون سه تا ی دیگه امشب به خونه بخت می رفتند یا سر عروسی اول الهه و المیرا اصلا حس بدی نداشتم که مثلا به دامادام حسادت کنم . برای ساعاتی یه چیزی رو گم کرده حس می کردم ولی خودمو عادت داده بودم.. اما در مورد الناز فکرمی کردم که اون تسلط عجیبی بر من داره . ازجاش پا شد . تا بفهمم چی شده خودشو کاملا برهنه کرد .. ولی یه شورت توری خیلی نازک به رنگ لیمویی تنش کرده بود .. اون قسمت شورتو که روی کسشو گرفته بود گذاشت رو دهنم . مگه می شد جنس خوشبو و خوش طعمو دید و بهش لب نزد ؟
-اوووووهههههه الناز این شورتتو انگاری توی آب گذاشتی ..
-زیر شورته می خواد امشب باهات تصفیه حساب کنه .
ساکت شده بودم . به موقعش باهاش مقابله می کردم . با این الناز هرچی چونه می زدم بد تر می کرد . شورتو از پاش در آوردم و زبونمو گذاشتم رو شکاف کسش .
-دوستت دارم بابایی بخورش کسم مال تو .
-ولی اون ورش مال من نیست و نمیشه.
-همه جاش مال توست . هر طرفش مال توست . پشت و رو و زیر و بالا و درون و بیرون .. بی پرده و با پرده همش مال توست ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 11 از 15:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  14  15  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بابا بخش بر چهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA