انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 16 از 20:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  19  20  پسین »

نامردی بسه رفیق


زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۴۶

حرکاتش طوری بود که نشون می داد از این کارش داره لذت می بره . ولی بیش از اونی که به لذتش توجه داشته باشه به این مورد توجه داشت که بخواد منو راضی داشته باشه . نشون بده که منو دوست داره . براش همون اهمیت گذشته رو دارم . کف دستشو رو سینه های استخونی من که از گذشته فقط موهای اون همون حالتو داشت می گردوند و با یه دست دیگه اش با کیرم بازی می کرد . حس کردم لبام خوب به نوک سینه هاش قفل نمیشه نوک سینه هایی که نشون می داد سپهر کوچولو هم اونا رو میکشون می زنه . .. اون اینو به خوبی حس کرده بودکه من توانم کمه به همین خاطر خودشو جلو تر کشیده و نوک سینه شو محکم تر به لبم چسبوند .. دستشو از رو سینه هام به پشت سرم رسوند . با تمام عشق و وجود و محبتش نوازشم می کرد . بوی عشق و یکرنگی رو در تمام حرکاتش احساس می کردم ... من احساس خوشبختی می کردم . در آغوش فروزان مرگ رو فراموش کرده بودم . اون داشت با تمام وجود و احساسش با من عشقبازی می کرد .. اون راز خوشبختی من بود . رازی که یک بار دیگه برای من آشکار شده بود . یعنی این همون فروزانه که یه روزی فکر می کردم خورشید زندگی منو خاموش کرده ؟ اون اومده بود تا یک بار دیگه به من زندگی ببخشه و بخشیده بود . حالا اون دو دستی شورتمو از پام در آورد . کیرم کمی لاغر تر شده بود ولی به همون بلندی سابق بود .. دستمو گذاشتم رو شورتش . دلم می خواست هوسشو حس کنم . حس کنم که هنوزم به خاطر من تحریک میشه . هنوزم منو با عشق می خواد . هنوزم با تمام وجودش فریاد می زنه که وقتی عاشقمه هوسش هم به اوج می رسه و گل می کنه ... وقتی کیرمو دراز شده می دیدم احساس غرور می کردم . در اون ناتوانی .. در حس مرگ .. در حس بی رنگی ها و افول زندگی .. این برام اوج خوشبختی و اعتماد به نفس بود .. منو به پشت خوابوند و طاقبازم کرد .. حرکت سر و صورت و لب و دستاش نشون می داد که می خواد واسم ساک بزنه . دیگه نمی تونستم با هاش چونه بزنم . وقتی که حالم خوب بود اون همیشه برنده می شد . حرف خودشو به کرسی می نشوند . چه برسه به حالا .. حالا که توان چونه زدن و عقب نشینی و تعارف کردن رو نداشتم . چون لذت می بردم ..
فروزان دهنشو گذاشت رو کیرم و تا اون جایی که می تونست اونو فرو برد توی دهنش .. یه حس لذت همراه با آرامش ... حسی که دوست داشتم تا ابد ادامه داشته باشه .. دیگه چیزی به نام مرگ رو احساس نکنم . و اگه قراره بمیرم در کنار اون جون بدم . در کنار کسی که برام عزیزی آورده .. در کنار شعله فروزان زندگیم .. چشامو بستم و به عالم رویا رفتم . رویایی که حسش می کردم . دستای فروزانو رو سینه هام حسش می کردم که آروم آروم به شونه هام رسید و روی صورتم قرار گرفت . صورت استخونی منو نوازش می کرد . عشق و خون تازه رو در تمام تنم به جریان انداخته بود ... نههههه .. خدایا ... اون داشت منو تشنه زندگی می کرد . اون داشت به من می گفت که باید در کنارش بمونم و از عشق و زندگی بخونم . ولی دست من که نبود . ما مگه به اراده خودمون به دنیا می آییم که به اراده خودمون از این دنیا بریم . حالا حساب اون که یکی خود کشی می کنه و به هدیه خدا دهن کجی می کنه فرق می کنه . دیگه چه انتظاری از خدا می تونستم داشته باشم که یک ماه مرگ منو به عقب انداخته بود؟! . اون بازم به من ارفاق کرده بود . با همه گناهانم بازم بهم نعمت داده بود ... منم دستامو به سمت فروزان دراز کردم . تا با موهای بلوندش بازی کنم .
-عشق من ! فروزان ! دلم می خواد تا ابد بهت بگم دوستت دارم .. برام فرقی نمی کنه که جام کجاست خونه ام کجاست ..دلم می خواد تا ابد از این خواب بیدار نشم .. می ترسم چشامو باز کنم و حس کنم همه اون چیزایی رو که دیدم توی خواب بوده . می خوام در کنارت بمونم . با تو باشم . برای تو .. واسه تو که هرچی باشی هر کی باشی واسه من از همه خواستنی تری ..واسه تو که منو با همه بدیهام دوست داری . فراموشم نمی کنی و نکردی ...
کف دست فروزان یک بار دیگه رفته بود رو سینه ام . این بار اون دستشو فقط رو اون قسمتی که قلبم قرار داشت می گردوند .. و برای لحظاتی کف دستشو ثابت نگه داشت ... کیرم همچنان مست ساک زدنهای اون بود که لباشو به آرومی باز کرد و گفت ..
-فرهوش این برات خوبه ؟ چرا قلبت این قدر تند می زنه ... ولت کنم ؟
-نهههه نههههه ولم نکن ... من اگه قراره بمیره اگه قراره زندگی کنم بذار در آغوش تو باشم بذار لذت ببرم ..
-باشه عشق من . من که چیزی نگفتم . شدت ضربان قلبم طوری بود که انگار دلم می خواست از جا کنده شه . می دونستم که به یه حالت خطر ناک رسیدم . قلبم درد گرفته بود .. اما باید تحمل می کردم . به خاطر سرطان, رگهای من خوب کار نمی کردند . جرمشون زیاد شده بود . فروزان یه لحظه بلند شد .. آخخخخخخ نهههههه .. اونم شورتشو در آورده بود .. هنوز کسش حالت غنچه ای خودشو حفظ کرده بود . چه ناز بود .. چقدر خوشش میومد کسشو میکش می زدم . گاهی ده دقیقه با فشار قسمتای حساسشو میک می زدم تا ارگاسمش کنم .. ولی حالا اون توانو نداشتم .. حتی توان بر خاستن از جامو نداشتم .. گرسنگی و کمبود ویتامین هم بیشتر باعث ضعفم شده بود .. اراده کردم و از جام بلند شدم . دهنمو به سمت کسش بردم .. دراز کشید . سرمو گذاشتم لای پاش .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۴۷

همون طراوت و همون طعمو داشت . همون خیسی همیشگی رو .. با زبون بی زبونی و با لبهای بی جونی کارمو انجام می دادم و اونم هوسشو نشون می داد .می دونستم داره پیاز داغشو زیاد می کنه . می دونستم که نمی تونم اونو به انتهای هوس و ارضا شدن برسونم . اعصابم به هم ریخته بود . دوست داشتم فروزان خوشگل من مال من باشه . من بتونم اونو ار گاسمش کنم . ولی دیگه نمی شد . شیمی در مانی پدرمو در آورده بود . توانمو گرفته بود . تمام بدنم داغون شده بود . یواش یواش باید لب مرگو می بوسیدم ..شکاف کوچولوی کس کوچولوش رو به خوبی حس می کردم . چونه مو به کسش می مالوندم . اون دستاشو گذاشته بود رو سرم و اونو به کسش می فشرد . مثل این که حس کرده بود چه عذابی می کشم .
-چت شده فر هوش . یه حس نو میدی داری . چرا بغض کردی . من فدات شم . تو چرا باید این بلا سرت بیاد . تو خیلی خوبی . تو خیلی مهربونی .. می دونست که درد من از کجاست . شایدم می دونست که من از این عذاب می کشم که نمی تونم در آمیزش اون توانایی لازم رو داشته باشم . شایدم متوجه شده بود که من دارم به این فکر می کنم که اگه اون یک مرد دیگه رو بخواد چی میشه ... دیوونه بودم . شاید این ناتوانی من بود که در اون لحظات این افکار منفی رو به سراغم می فرستاد .
-می دونم خیلی خسته ات می کنم . اعصابت رو به هم می ریزم و ارضا نمیشی ..
فروزان : عزیز دلم این چه حرفیه که می زنی . من اگه خوشم نیاد که با تو رو در بایستی ندارم .
ولی می دونستم که فروزان یه فشار قوی می خواست تا ار گاسمش کنه . فروزان خودشو کنار کشید . بهم گفت که به پشت و طاقباز دراز بکشم و اومد رو من قرار گرفت ... حداقل این یه تیکه رو دیگه کم نیاوردم . کیرم لاغر شده بود ولی درازیشو داشت . چقدر احساس آرامش و لذت و اعتماد به نفس می کردم وقتی فروزان کسش تنگشو گذاشت رو سر کیرم و سکان حرکتو در دستای خودش گرفت . برای لحظاتی به این فکر می کردم که وقتی که اون وقتا این کارو می کرد واسه این که زود خسته نشه زود حالتو عوض می کردم ولی می دونستم فروزان من با همه خستگیش داره کاری می کنه که هم من خوشحال شم و هم اون ..
-عزیزم .. کمرت درد می گیره ...
-فرهوش .. حاضرم همه جام درد بگیره ولی دلم درد نگیره ..
نگاهم به سینه هاش افتاد ... نمی دونم چرا کبودی دور سینه هاش کم بود .. ولی وقتی که میکش می زدم و با همون توان کم حس می کردم که باید شیر داشته باشه ... دوست داشتم اش بپرسم مگه به سپهر کوچولوی ما شیر نمیده ؟ ولی استیل سینه هاش همون بود .. دستای بی حسمو گذاشته بودم روی باسنش و دو طرفشو آروم آروم باز و بسته می کردم . بدنش غرق عرق شده بود ولی یه لحظه دست از تلاش و فعالیت بر نمی داشت .
-آههههههه فر هوش .. وااااااییییییی کسسسسسم کسسسسسسم .. ..
هیچ حرکتی نمی کردم . تازه از حرکات اونم خسته و بی جان شده بودم . قلبم درد گرفته بود . انگاری خونو نمی تونست به همه جای بدنم برسونه . خون رگهام جرم زیادی داشت .. خوشم میومد .. ولی حس کردم دارم می میرم سرم گیج می رفت . چشامو بسته بودم تا فروزان حال کنه ..
-عزیزم عزیزم ...داره ازم می ریزه .. خوشم میاد ... فدات شم .. وقتی اون این جور حرف می زد و از ار گاسمش می گفت حس می کردم دوباره متولد شدم . احساس قدرت می کردم .
-فر هوش آبتو می خوام . نترس به سپهر شیر میدم بار دار نمیشم ..
-شاید این جوری نباشه .. اگه منی من آلوده باشه ..بیمارت کنه ..
ولی حالا اون طاقباز دراز کشید و از من خواست که بیام روش . صاف روش دراز کشیدم . سرمو کمی آوردم بالاتر .. حالا ضربان قلبم منظم تر شده بود .. آروم آروم کیرمو توی کس حرکت می دادم . و اون خیلی خوشش میومد .. با چشای خوشگل دریایی و آسمونی نگام می کرد . اون صورت سفید و اون موهای بلوند .. این زن مال منه ؟ باورم نمی شد . معجزه پشت سر معجزه .. نا باوری پشت نا باوری .. من با این همه باور ها چه می کردم . حس کردم منی من مثل آب روان توی کس عشقم به راه افتاده .... فوق العاده لذت برده بودم . اما نمی دونم چرا یهویی بی حال شده بودم . چشام سیاهی می رفت . اما فروزانو بغلش زده و سرموگذاشتم رو سینه اش و بعد یه پهلو کردم که سنگینی مو روش نندازم . ...... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۴۸

یهو به خودم اومدم و دیدم داره فریاد می زنه ..
-بیدار شو فر هوش . بیدارشو الان زنگ می زنم دکتر ...
-چی شده فروزان ...
-نه نههههه ..
سرم داشت گیج می رفت همه جا رو نیمه تار می دیدم .. ولی حس می کردم که دارم بهتر میشم ..
-چی شده فروزان . چرا این قدر شلوغش می کنی . من که چیزیم نشده . حالم خوبه . نکنه . منتظر بودی که من بمیرم . عزیزم ...
-فر هوش تو چته منو نصفه جون کردی ..
بغلم زد . سرمو گذاشتم رو سینه اش . دلم نمی خواست از کنارش پا شم . حس می کردم که برای تمام دوران زندگیم متعلق به هم بودیم . اون اومده بود که بمونه . ولی حالا من داشتم از رفتن می گفتم . سرم همچنان گیج می رفت . حس می کردم که انزال رو من تاثیر منفی گذاشته . ولی راضی بودم که فروزانو تونستم راضیش کنم . حتی به قیمت جونمم حاضر بودم این کارو بکنم . تا بهش نشون بدم تا زمانی که زنده ام با همه زشتی بدن بازم توانایی و لیاقت خیلی از کارا رو دارم . موبایلم زنگ می خورد ... نمی خواستم گوشی رو بر دارم . ستاره بود ... فروزان اسمشو دید ...
-بگیر گوشی رو . عشقت منتظره ...
-عشقم تویی ..
-شوخی کردم .. اون به گردنم حق داره . اون اگه نبود من و تو حالا این جا کنار هم نبودیم و معلوم نبود که کار ما به کجا می کشه .
-فروزان تو گوشی رو بر دار بگو اون رفته دستشویی .. یه چیزی بگو ... من سختمه با هاش حرف بزنم .
-می خوای بگی با عشقت بودی سختته ؟
-نه من خیلی حرفا با هاش د ارم . اون به من نگفته بود که دفتر خاطرات منو خونده . من می خواستم وقتی که مردم بفهمه که من و تو با هم دوست بودیم و عاشق هم .
-حالا که بد نشد شد ؟
-نه نشد . من خودم کلیدو بهش داده بودم ... ولی اون بهم می گفت رضا گمش کرده .
فروزان : اصلا بهتره به دنبال فر عیات نباشی . بیا من تو رو برسونم . فردا میام دفتر .. تا چند وقت دیگه فرزان هم بر می گرده سر جاش . به اندازه کافی توی غرب مازندران کاسبی کرده . حالا وقتشه که دوباره بر گرده به مرکز مازندران . فردا باهات یه خیلی حرف دارم . یه خیلی ..... فقط به فکر این نباش که مثلا پدر و مادر سپهر چه عکس العملی نشون میدن و نمیدن . اصلا به این چیزا فکر نکن . اینا مهم نیست . مهم من و تو هستیم . نگران نباش . همه درکت می کنن . . یعنی دیگه کسی از گذشته حرفی نمی زنه . کسی نمیگه که این بچه کی و چه جوری درست شده . زندگی باید کرد تا که زنده هستی و تا زنده هستی درسته که مرگ هست ولی باید که زندگی رو در آغوش بگیری ..
-من می خوام که فروزان خودمو در آغوش بگیرم . دلم نمی خواست ازش دور شم . یهو به یاد سپهر افتادم و این که اون اگه بخواد منو برسونه ممکنه بچه اذیت کنه ...
-نگران نباش فر هادو میگم بیاد این جا مراقبش باشه ...
-اون شبو همین جا می خوابه ؟
-نه عزیزم .. داداش خودش خونه داره .. فک و فامیل داره . ولی خیلی واسم وقت گذاشته . اون اگه نبود من تا حالا مرده بودم .
دقایقی بعد پسر خاله فروزان اومد اون جا .. فر هاد خان . همونی که چند تایی ازم طلب داشت .... تا منو دید چینی به صورت و ابروانش افتاد که حس کردم خیلی نازکدل تر از اونیه که می تونستم تصورشو بکنم . منم دیگه چیزی نگفتم ....
-سلام فرهاد خان . دستت درد نکنه.. خیلی هوای فروزانو داشتی ..
-اون هم دختر خاله امه هم خواهرم .. وظیفه ام بود ... قدرشو بدون . تو دنیا زنی به شخصیت و مهربونی اون نیست .
نمی دونم .. می خواستم با هاش شوخی کنم ...
-فر هاد خان منو ببخش که دارم میرم و نمی تونم طلب تو رو بدم .. اون دنیا یقه منو نگیری که حق الناس به گردنمه .. منظورم این بود کتکهایی رو که نوش جون کردم فرصت ندارم بهت پس بدم ...
بغضش ترکید ... نمی دونستم چرا به دست و پام افتاد . عین ابر بهار اشک می ریخت و از من تقاضای بخشش می کرد .
-خیلی مردی رفیق . خیلی مردی ...خیلی ......
فروزان : چی شده فر هاد ...
-بیا و ببین تمام شهر در موردش چی میگن ....
-من که کاری نکردم فر هاد .. آدم اگه هزاران مردانگی داشته باشه .. یه نامردی همه اونا رو می بره زیر سوال ..
-هرگز این حرفو نزن فر هوش .. هر گز .. خداوند بخشنده هست . اون بهتر از من و تو می دونه که چیکار کنه .... اون همچنان گریه می کرد .. می دونستم مردم بهش گفتن که من دارم می میرم . من تا حالا هیچوقت نذاشتم که حتی وقتی به پول خودم هم چیزی احداث می کنم اسم منو بنویسن . همش اسم سپهرو می ذاشتم روش . من و فروزان سوار ماشین شدیم .
-راستی عشقم به من نگفتی که , با پیشنهاد از دواج من موافقت می کنی ؟
-مثل این که از بیوه شدن خوشت میادا .
فروزان ترمز زد و واسه لحظاتی در گوشه ای نگه داشت .
-نداشتیم فر هوش . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۴۹

فروزان : از ماشین پیاده ات کنم که بقیه راهو پیاده بری ؟ می دونستم که داره شوخی می کنه ... واسه همین خواستم واسش ناز کنم ..
-بکن پیاده کن . ولی منو از خونه دلت پیاده نکن . نمی دونی چقدر خوشحالم .. خیلی یه دنیا ... احساس ضعف می کنم . تمام بدنم می سوزه . چشام تا رشده .. ولی احساس آرامش می کنم . چقدر دلم می خواست وقتی میرم پسرمو بیدار ببینم . آخه ... حرفمو قطع کردم . نمی خواستم فروزانو ناراحت کنم . می خواستم بگم می ترسم که بمیرم و نتونم اونو یک بار دیگه در بیداری ببینم . ولی حرفی بر زبون نیاوردم .
-دلم واسه قدم زدم در ساحل دریا تنگ شده .. ای کاش ...
فروزان : بس کن ...
اون همون آدم سابق بود احساس منو درک می کرد . فکر منو می خوند .می دونست که چی می خوام بگم .
-چیه ای کاش می تونستی یه بار دیگه هم با هم بریم و در ساحل قدم بزنیم ؟ ممکنه دیگه فرصتشو نداشته باشی ؟ تو و ستاره جون که خیلی می رفتین .
-اینا رو کی بهت گفته .
-تو .. تو بهم گفتی ...
-حالا چرا سرم داد می کشی ..
فروزان : واسه این که خیلی دوستت دارم . نمی خوام ناراحتی تو رو ببینم . یه آدم تا وقتی که زنده هست نمیگه که یک دقیقه دیگه می میره . ممکنه بمیره . منم ممکنه همین حالا جونمو از دست بدم . چرا می خوای همش به یادم بیاری و به من القا کنی که تو رو همین روزا از دست میدم . برو به درمانت ادامه بده . برو .. دنیا رو چه دیدی ! خدا رو چه دیدی ! شاید یک شبه ورق بر گشت .فدات شم فرهوش . این جوری نگام نکن دلم می گیره . من الان باید تو رو بدم به دست ستاره . اصلا اون چرا . مگه تو خواهر نداری . ولی اون فعلا در شوکه . نمی دونم ستاره تا چه اندازه از جریانو واسش تعریف کرده .فکر کنم اگه الان بر گردی خونه همه چی مشخص شه . ولی من نگران تو هستم . من میگم یه تماس با ستاره بگیریم و اون بیاد این جا با هم هم فکری کنیم . اون با خونواده ات و احتمالا خونواده خودش صحبت کرده و مسائلو توضیح داده . قبلش من و اون هم زیاد با هم حرف زدیم .. هر چند می دونم تو عاشق ستاره نیستی ولی یه جوری میشم حالا که می دونم یکی دیگه هم غیر من هست که دوستت داره . فروزان یه تماس با ستاره گرفت و دویست متر قبل از خونه , ستاره به ما پیوست . راستش خیلی حرفا داشتم که بهش بزنم . ولی پیش فروزان نمی خواستم چیزی بگم . ولی باید دست و پاشو هم می بوسیدم . اون از یک فرشته هم پاک تر و گل تربود . اون نمونه یک انسان واقعی بود . هر کی با هاش از دواج کنه خوشبخت میشه .
ستاره : فر هوش خان مبارک باشه ....
-ممنونم . ستاره جان ...
فروزان : حالا شما همیشه این قدر با هم رسمی بر خورد می کنین یا چون من این جا هستم دارین لفظ قلم مکالمه می کنین .
ستاره حرصش گرفته بود .
-چی میگی زن داداش . متوجه حرص خوردنای ستاره شده بودم . ولی بهترین کار این بود که موضوع رو عوض کنم
-جریان رو به خونواده گفتی ؟
ستاره : کدوم جریان .. آخه ده تا بیست تا نیست که ..
فروزان : ستاره جان چیکار کردی ..
- هیچی خونواده من خودشون شوک شدند ولی پدر و مادر فر هوش خان که دیگه به طرز وحشتناکی شوک شدند . فرزانه عجیب هیجان زده شد . از این که عمه خانوم شده . چقدر سپهر کوچولو رو ندیده نازش می داد .
فروزان : خب مادر شوهرم چی ؟
ستاره داشت در مورد مادر خودش و عکس العمل اون حرف می زد که فروزان از مادر فر هوش گفت . ستاره سگر مه هاش رفت تو هم . شاید به خاطر داداش سپهرش بود که فروزان به همین زودی مسیر شوهرشو عوض کرده بود و یا به این دلیل که هنو هم باورش نمی سد که منو کاملا از دست داده باشه فروزان براش توضیح داد که منظورش منم ..
-راستش عزیز خانوم اولش شوک شد . از این گفت که تو هنوز ازدواج نکردی .... آسمون و ریسمونو به هم بافتم .. خلاصه نخواستم حالیشون کنم که شما قبل از مرگ سپهر این دسته گلو به آب دادین .
فروزان : ولی اونا مخصوصا زنا زرنگن و خوب به این مسائل فکر می کنن .
ستاره : دیگه این قدر مشکلات به وجود اومده هست و مرگ سپهر و بیماری فر هوش که دیگه کسی به تاریخ و زمان و ماه و سال و این چیزا فکر نمی کنه . حالا همه با هم می دونن که جریان چیه .. دلها واسه سپهر کوچولو می تپه . خیلی نازه اون .... فروزان رفت و من و ستاره تنها شدیم ... اصلا احساس گرسنگی نمی کردیم .... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۰

رو کردم به ستاره و گفتم من دوست دارم یه چند دقیقه ای با هات تنها باشم نمی خوام همین الان برم به خونه .
-باشه هر چی تو بگی ..
ظاهرا اونم از دستم عصبانی بود . نمی دونم چون حالتش با دفعات پیش فرق می کرد . شاید اون انتطار اینو نداشت که من و فروزان رابطه مون تا این حد پیش رفته باشه . ولی با توجه به این که دفتر خاطرات منو چند روز پیش خونده بود نباید فقط به خاطر همین چیزا باشه . حدس دیگه ای می زدم و اون این که شاید اون پذیرفته بود اون چه رو که بر سر من اومده بود . خودشم واسم ردیف کرده بود که با فروزان تنها باشم ولی شاید این انتظارو داشت که با توجه به بی اعتنایی های اخیر فروزان نسبت به من دیگه تحویلش نگیرم .. شایدم اشتباه می کردم ..
-نمی دونم بهت چی بگم ستاره ..
ستاره : تو نمی دونی به من چی بگی یا این منم که نمی دونم چی بهت بگم ؟ می دونی چیکار کردی ؟
-با تو یبا با داداشت ؟
-با هر دو تا ..
-من با دل تو بازی نکردم . بار ها و بار ها بهت گفتم که یه مسائلی هست که اگه بگم تو از من متنفر میشی دیگه تو روم نگاه نمی کنی .. عشق از یادت میره ...
ستاره روی زمین و کنار تپه شنی و رو به دریا نشست و گفت آره دیدی که چه جوری نسبت بهت بی توجهی کردم . -ببینم بهت خوش گذشت ؟
-منظورت چیه ستاره . ما با هم رفتیم قدم زدیم . حرف زدیم . از گذشته ها گفتیم . اون پسرمو نشونم داد . و من ته دلم از شخصیت تو تعجب کردم . از این که تو بهترین دختر روی زمینی ..
-حالا هندونه زیر بغلم می ذاری ؟ اگه واست بهترین دختر روی زمین بودم می تونستم بهترین زن روی زمین هم باشم ..
-ستاره چرا این جوری داری با احساسات من بازی می کنی ؟
-من که چیزی نگفتم فر هوش . تو خودت گفتی بیا بریم قدم بزنیم . من اگه دوست نمی داشتم که تو و فروزان با هم آشتی کنین دیگه اونو صداش نمی کردم .. دیگه بهش نمی گفتم حال و روز تو رو .. آخه واسم عزیزی .. دوست دارم روحیه بگیری شاد باشی .. شاید همین روحیه ات سبب شه به درمانت جواب بدی .
-ستاره من کارم تمومه . ولی خوشحالم که قبل از مرگم می تونم بهترین روزای ز ندگیمو بگذرونم . سپهر کوچولو وقتی که بزرگ شه باباشو می بینه . من حالا نمی خوام بمیرم . من نمی خوام به این زودی ها بمیرم . حالا که حس می کنم خیلی چیزا رو به دست آوردم دوست ندارم بمیرم . می خوام زنده یاشم وزندگی کنم .
ستاره : منم دوست ندارم که الان از دستت بدم . منم دوست ندارم رویا های خودمو از دست رفته ببینم . رویایی که هیچوقت بهش نمی رسم . رویایی که مال من نیست . عشقی که هیچوقت دلشو بهم نمیده .. ولی من دلمو دادم بهت .. بذار همراهت باشه . اون همراه توست . من برات می جنگم .. برای این که روزای خوبی داشته باشی .. تا اون جا که بتونم خدای خودمو فریاد می زنم که تو رو از ما نگیره . می دونی نیروی عشق خیلی قویه ...
-آره ستاره من اینو به خوبی حسش کردم .
ستاره : من شاید به چیزی نرسم ولی اونی که دوستش دارم به خیلی چیزا می رسه ...
-ستاره فقط یه ماه مونده ... من به خاطر همین یه ماه ازت ممنونم . منو از دریا کشیدی بیرون ... عشقمو بهم بر گردوندی در حالی که با این کارت بزرگترین عذابو برای خودت به جون خریدی ...
ستاره در حالی که غرق اشک بود و نمی شد چشای خوشگلشو دید گفت درسته که عذاب می کشم ولی با بعضی رنجهاست که آدم احساس آرامش می کنه چون اونی رو که دوستش داره و با تمام وجودش می خواد در آرامش می بینه . حتما لزومی نداره که یه آدم خوش باشه تا احساس خوشبختی کنه .. حالا منم احساس خوشبختی می کنم . چون پس از مدتها می تونم یه لبخند رضایت رو لبات ببینم ..
مچ دستای ستاره رو میون دستام گرفتم . سرشو انداخته بود پایین ... قطرات اشکشو پشت دستای خودم احساس می کردم . اون خیلی نازکدل بود . بهش حق می دادم .
-ستاره به خاطر همه چی ازت ممنونم . تو وقتی منو از دریا گرفتی بعدش رفتی خاطرات منو خوندی ..
-آره .. رضا راست می گفت کلید از دستش افتاد میون شنها و گم شد ولی من طوری پیداش کردم که اونو ندید . این جوری خیلی بهتر بود . وقتی فهمیدم جریان چیه تمام بدنم لرزید .. یه حس عجیبی داشتم . ولی نمی تونستم ازت متنفر باشم . می دونستم تو هم از این وضع ناراحتی . شاید پشیمون نبودی ولی می دونستم احساس رنج می کنی .. تو با اون همه درد و عذابت از این که عاشق فروزان شده بودی پشیمون نبودی .. اون وقت چطور انتظار داشتی که من به خاطر عشق پاک خودم پشیمون باشم . پشیمون باشم ازاین که دلمو دادم بهت . یه انسان هیچوقت از عاشق شدن پشیمون نمی شه . حتی اگه بگه پشیمونم . .. هنوزم دوستت دارم . می دونم دیگه مال من نمیشی . آخرین امید منم پر زد و رفت .. ولی من دلمو به تو دادم . دلم در دل مهربون توست . شاید تو منو حس نمی کنی ..نمی تونی درکم کنی .. ولی من تو رو حست می کنم . چون در وجود توام . چون در دل تو قرار دارم . چون دوستت دارم . چون عاشقت هستم . همین که صدای نفسهای تو رو می شنوم این واسم از همه چب مهم تره ..
-ستاره درکم کن .. ببین تو خودت عاشقی .. منم قبل از این که تو عاشقم بشی عاشق فروزان بودم ..
ستاره : این یه تیکه رو اشتباه می کنی . من سالهاست که دوستت دارم . ولی تو نخواستی احساس دختری رو که به هیچ پسری توجه نداشت و در رویا هاش تو رو می دید درک کنی . ... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۱

با یه سکوت عجیبی به ستاره نگاه می کردم که اونم می دونست که من به چی فکر می کنم .
-آخه دختر من از کجا می فهمیدم . تو خواهر دوستم بودی . معمولا در مرام دوستان رسمه که خواهر دوست آدم خواهر آدم محسوب میشه .. نمیشه چشم بد بهش داشت .
-ولی زن دوست آدم باشه اشکال نداره . اون میشه دیگه . ..
عجب متلکی بهم انداخته بود . خوردم و دم نکشیدم .
-ستاره من از کجا می دونستم . تازه تو یه حالت بچه گونه داشتی .
-چرا چون اون موقع قد و قواره من ریزه میزه بود ؟ حالا دیگه گذشته و نمیشه در موردش حرفی زد .
-الان من باید چیکار کنم .
-هیچی برای رعایت حال تو خونواده زیاد سر به سرت نمی ذارن . ولی این فرزانه که تا قبل از این جریان خیلی هوای منو داشت حالا همش سپهر کوچولو میگه . نازش میده . البته اونو دیده . توی بغل فروزان دیده اونو ولی اون موقع نمی دونست که برادر زاده شه . من و اون با هم بودیم که فروزانو دیدیم و اون جریانو بهم گفت و منم به فرزانه گفتم.
- ببینم از قرار معلوم شما زود تر از من فهمیدین که من پسر دارم .
ستاره : چند ساعت . ولی دیگه نشد که بهت بگم .
-ولی می تونستی تا قبل از زفتن به سر خاک این مسئله رو عنوان کنی . ..
اینو که گفتم به ناگهان حالم بد شد . سرم گیج می رفت . دچار ضعف بدنی شده بودم .
ستاره : تو الان باید سوپتو بخوری . اون اصلا چیزی بهت نداد ؟
-من که تازه دیدمش و تمام مدت داشتیم با هم حرف می زدیم ..
-آخه باید حالیش باشه . بابای بچه شی .
راستش از این حالتا زیاد داشتم . نمی شد زیاد نگران شد . فقط می دونستم که یکی از این دفعات باعث میشه که کارم تموم شه . خیلی راحت تر از اون چه که تصورشو می کنم کارم تموم میشه . سرم رو پا های ستاره قرار گرفت . چاره ای نداشتم وگرنه باید روی شنها دراز می کشیدم . هر چند اون روی زمین نشسته بود . می دونستیم که اومدن دکتر در اون لحظات دردی رو دوا نمی کنه و من باید الان در بیمارستان باشم . با این حال آروم آروم رفتیم طرف خونه . نمی دونم به خاطر دیدن فروزان و پسرم بود یا کلا روحیه شادی که داشتم .. تونستم کمی سوپ بخورم ...
دیدم پدر و مادرم اومدن سمت من .
-حالا بدون این که به ما بگی خودت همه کارانجام میدی .. تا حالا کجا بود ؟
اینو مادرم گفت و ساکت شد . چون می دونست اگه بیشتر حرف بزنه ممکنه من یه حالی بشم . پدرم که ساکت بود ولی می دیدم که لبخند به چهره اش نشسته . فرزانه هم اومد جلو و منو در آغوش کشید .
-داداش تبریک میگم . شیطون .. ولی ..
-هیس چیزی نگو .. ..
مادرم خیلی دوست داشت که من از دواج کنم و مثلا دامادی منو ببینه ..
-مادرمن و فروزان توی همین هفته می خواهیم یه مراسم از دواج ساده بر گزار کنیم .
وقتی اخمشو دیدم یه جوری شدم .
-مامان این جوری نگام نکن . خب حالا وقتی من رفتم پسرم جای من هست دیگه . الان که این روزا دو تایی مون هستیم این جور زانوی غم در بغل گرفتین ؟ حالا اون پسر منه . من که نمی تونم بغلش کنم . من که می ترسم ببوسمش . حداقل شما که می تونین این کارا رو انجام بدین . مادر ! پدر ! نذارین پسرم حس کنه بابا نداره ..
اینو گفتم و اون جا رو تبدیل کردم به عزا خونه . دیگه کسی به این فکر نبود که این بچه کی و چه جوری درست شده ؟ چه جوریش که مشخص بود ..من و فرزانه رفتیم یه گوشه ای .
فرزانه : داداش فردا پس فردا باید بری بیمارستان بخوابی . دیگه این نمیشه که ول بگردی و هر کی رو دیدی بگی و هر کی رو ندیدی پیغوم بدی بهش که تا یه ماه دیگه مهمونی . بس کن دیگه می خندن بهمون . تو همش داری این حرفو می زنی ..
-چرا احساس منو درک نمی کنین ..
فرزانه : چیکار کنم . بیا جونمو بگیر . من که دریغ ندارم .تو خیلی بد جنس شدی داداش . اصلا معلوم نیست چیکار می کنی و هدفت چیه . من بهت چی بگم . تو خیلی بدی . خیلی بد . همه مون دوستت داریم ولی تو بهانه جو شدی . خیلی دلم می خواد بچه تو رو ببینم .
-ولی مامان و بابا انگاری خوشحال نشدن ..
من و فرزانه با این که داشتیم یه گوشه ای دور از چشم بقیه حرف می زدیم با این حال چون فاصله ها زیاد نبود گفت بابا خیلی خوشحاله .. مامانم همین طور . ولی مامان این جوری می خواد به بقیه توضیح بده سختشه . آخه نمیگن زن فر هوش کجا بود ؟ کی عروسی کرد که الان صاحب بچه شد ؟ همه اینا اثر داره دیگه . کمی فکر کردم و به پدر و مادرم حق دادم .
-عیبی نداره فرزانه بعد از مرگ من اونا می تونن بگن که به خاطر بیماری من نگفتن . یه جوری مسئله رو سمبلش کنن .
فرزانه : داداش حرف می زنی ها . صد بار بار بهت گفتم که صحبت بی وفایی رو نکن . اصلا کی بهت گفته از مردن بگی ؟ ....... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۲

ساعتی بعد فروزان واسم زنگ زد . راستش یه حس خاصی داشتم از وقتی که اون منو پیاده کرده بود . با این که می دونستم بازم اونو می بینم ولی این تصورو داشتم که تا ماهها اونو نمی بینم . همون حس و حالتی رو که مثلا روز های قبل داشتم . همون باوری که در من به وجود اومده بود . باور این که اون فراموشم کرده .. از دواج کرده و رفته .. خدای من فروزان می خواست با پسرم بیاد این جا ... داشت از این می پرسید که حال و روز خونواده ام چه طوره ...
-همه چی خوبه عزیزم . عالی ! می تونی بیای ... .
فرزانه سر از پا نمی شناخت .. مادرم می خواست لبخند رو لباشو پنهون کنه ولی نمی تونست . پدرم طوری رفتار می کرد که انگاری یه لشگر میهمون می خواد بیاد خونه مون و باید بره یه چیزی تهیه کنه . همه چی دست به دست هم داده بود تا لحظات خوشی رو واسه من رقم بزنه .از قدیم شنیده بودم خوشی زیاد آخر و عاقبت خوشی نداره .. ولی حالا که زنده بودم می تونستم خوشی کنم . می تونستم لحظات خوبی داشته باشم . می تونستم شکر کنم . می تونستم حداقل چند روز زندگی کنم . مادر و خواهرم شروع کردن به مرتب کردن خونه .. پدر رفت تا شیرینی و میوه بخره .. از قرار معلوم علاوه بر این که فروزان می خواست سپهر کوچولو رو نشون خونواده ام بده می خواست از من خواستگاری هم بکنه .. خنده ام گرفته بود . می خواست بیاد قول و قرار از دواج رو بذاره .. و بعد کوچولوی من می تونست شناسنامه بگیره و حالا چه مراحلی رو باید طی می کرد نمی دونستم ولی دیگه در این که من بابای بچه بودم شکی نبود .. در نهایت همه چی به خوبی پیش می رفت و این همون چیزی بود که از پشت در وقتی که صحبتای فرزانه و مامان عزیزو می شنیدم متوجه شدم که مادر نگرانشه ..
فرزانه : مامان دلواپس چی هستی .. اون و فر هوش مدتها با هم بودن . تازه تست هم می گیرن . الکی نیست که ..
-خلاصه من نمی دونم این مریضی زده به کله اش . هر کی از راه برسه شکمش بیاد بالا بگه بابای بچه تویی ؟. فرزانه : مامان این قدر ها هم شهر شهر هرت نیست این قدر بد بین نباشین .
- یعنی راستی راستی اون نوه منه .
-آره مامان . داداش اگه حالش خوب بشه شاید بازم نتونه بچه بیاره ولی کی فکرشو می کرد قبلش دست به کار شده باشه . مامان اخماتو وا کن . اون هنوز شناسنامه نداره . می خواد مراحل قانونی کار طی شه .. بعد به اسم فر هوش واسش شناسنامه بگیره . اونا باید با هم از دواج کنن .
-بیچاره پسرم بمیرم براش . از زندگیش خیری ندیده .. مادر بمیره ..
-مامان یواش تر الان فر هوش می شنوه .. ناراحت میشه . جریان عروسی که تموم شد خودم اونو می برم می خوابونمش . اون قبلا روحیه اش ضعیف بود این در مان ها جواب نداد . حالا شاید با اومدن فروزان و پسرش بتونه به درمان جواب بده . مامان من خیلی می ترسم . دکترا نا امیدن ... مامان من می ترسم . ولی پیشش نمی تونم حرفی بزنم ...
وقتی این حرفو از فالگوش وایسادنم شنیدم حس کردم با این که می دونم مردنی هستم ولی روحیه ام یه جوری شده . نمی تونم دوام بیارم . نمی تونم تحمل کنم . شادیها واسم یه رنگ دیگه ای می گیره . حس می کنم خیلی زود باید این دنیا رو ترک کنم . نباید خودمو ناراحت نشون می دادم . حالا فروزان و سپهر میان این جا .. عشق من میاد این جا ..میوه شیرین زندگی من میاد این جا .. یعنی پسرم باید یتیم شه ؟ باید بی بابا شه ؟ زار و نزار رفتم دم در خونه ... خوب لبامو شستم دهنمو هم همین طور ... وقتی پسرمو بغل مادرش دیدم دستشو بوسیدم . فروزان دلهره عجیبی داشت . مثل یک پسری که می خواد بره خواستگاری ومی ترسه که بهش دختر بدن یا نه . من صورتشو بوسیدم . دسته گل و شیرینی رو که انگار واسم شده بود یک تن گرفتم توی دستم تا اون بتونه بچه رو توی بغلش داشته باشه . انگار با ورود اونا اون جا منفجر شده بود . بیشتر از همه فرزانه شلوغ می کرد .. فوری بچه رو از بغل فروزان گرفت . اون به شدت به گریه افتاده بود ولی خواهرم جبران منو هم کرده تا می تونست سپهرو می بوسید ... پدر و مادرم هم انگار که عروس چند ساله شونو دیده باشن . مادر که اصلا یادش رفته بود در مورد فروزان چی می گفت . عشقم دست و صورت مامانو بوسید . با بابا دست داد .. خلاصه معلوم نبود از چی دارن حرف می زنن . خوش بودن .. انگار چند ساله که همدیگه رو می شناسن .. و من غرق خوشی و لحظه های شادی بودم که تصورشو نمی کردم . اما اون نشاطی که باید با غم و اندوه تموم می شد اونم خیلی زود . .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۳

یواش یواش صحبتو کشوندن به این که باید از دواج کرد .. یه هویتی به این بچه داد ... من شده بودم عروس خانوم .. خدایا بنازم به این حکمتت . چی فکر می کردم و چی شد ؟! منی که همه چی رو از دست رفته حس می کردم حالا کار به جایی رسیده بود که فروزان خوشگل و مهربون همونی که یه روزی فکر می کردم سنگدل ترین آدم روی زمینه اومده بود به خواستگاریم . باورم نمی شد که کارا داره به این خوبی پیش میره . یعنی من باید در بهشت سیر می کردم ؟ اونم یه مدت کوتاهی ؟ چقدر همه چی زیبا بود و آروم ! حس کردم از زمانی که فروزانو دیدم مقاومتم زیاد تر شده .. ولی حالت درونم به من می گفت که من همونم و همون حس رو دارم . یعنی به این نون و ماستها خوب بشو نیستم . قرار بر این گذاشتیم که یه چند تا میز و صندلی بذاریم و همین خود مونی ها بریم به یه خونه ویلایی که باغ قشنگی هم داره و رو به دریاست و جای دنجی هم هست این جشن مختصرو بر گزار کنیم . البته این خونه رو در واقع فعلا که من و فروزان و ستاره شریک بودیم . ستاره رو می شد گفت خونواده اش شریک بودن .. و بعد از اون قرار بر این شد که من برم و بستری شم . برم و به در مانم ادامه بدم . اما به ناگهان یادمون اومد که هنوز مراسم سالگرد سپهر رو برگزار نکردیم و اصلا زشته جشن گرفتن .. میشه یه عقد دفتر خانه ای انجام داد و بعدش در همون فضا حالا دور هم باشیم . البته اگه ستاره بتونه یه جورایی مسئله رو حلش کنه و می دونستم که از دستش بر میاد . اما با همه روحیه ای که گرفته بودم نا امیدی زیادی بر من چیره شده بود . همش فکر می کردم که خدای بزرگ داره با من تصفیه حساب می کنه . می خواد جونمو بگیره . یک ماه مرگمو به عقب انداخته تا یه خورده رنگ و روی خوشی رو به من بچشونه . شاید به خاطر این کارای خیری بود که انجام داده بودم . از رضا و ماهرخ هم دعوت کردیم که بیان . هر چند ماهرخ دوست داشت که همسر من شه ولی با توجه به شرایط پیش اومده اون دیگه چه انگیزه ای می تونست از بودن با من داشته باشه . از نظر مالی که هواشو داشتم .. دیگه وارث من نمی شد . اون شب خواستگاری من فقط فروزانو نگاش می کردم و لبخند می زدم ... یه جای کار بچه بود بغل مادر بزرگش .. خیلی نازش می کرد ... پدرم که داشت اونو می خورد ... پدرم گفت یعنی من زنده می مونم که دامادی اونو ببینم ؟ وقتی پدر این حرفو زد من بغضمو فرو بردم . به این فکر کردم که من حتی نمی تونم حرف زدن اونو بشنوم ... یهو بغضم ترکید و از اتاق رفتم بیرون .. نمی تونستم و نمی خواستم بقیه رو ناراحت کنم . عذاب می کشیدم . چرا .. چرا مردن باید این جوری باشه . سخت یا راحت یه روزی همه چی از مدار خارج میشه .. وقتی که نظم به هم بخوره همه چی از هم می پاشه . نظم دست کیه .. دست خداست . می خواستم برم سمت دریا .. می خواستم برم و فریاد بزنم .. برم به جای خلوتی که کمتر کسی میره اون سمت . اما دیگه نمی خواستم خودمو غرق کنم . دیگه نمی خواستم خودمو بکشم ... از در رفتم بیرون ...
-کجا میری صبر کن .. صبر کن فر هوش ..
صدای عشقم بود ...
-فروزان برو پیش بقیه می خوام تنها باشم .
-یعنی دیگه من واست ارزشی ندارم ؟تو خودت می گفتی که داشتی خودت رو واسه من می کشتی . منو می خواستی .. حالا داری ازم فرار می کنی ؟ میری و من و پسرت رو تنها می ذاری ؟
-فروزان من نمی خوام بمیرم . امروز پنهونی از خواهرم شنیدم که دکترا جوابم کردن . که امیدی نیست .
فروزان : نه .. تو تا نفس می کشی من امید وارم ..
-مردن واسه همه هست . آخه من که تازه پسرمو دیدم . تازه تو رو پیدا کردم . نمی دونم آدم چند بار می تونه یه چیزی از خدا بخواد . فروزان تو رفته بودی و تنهام گذاشته بودی . زندگی برام رنگ و بویی نداشت . من بار ها و بار ها از خدا آرزوی مرگ کرده بودم . من خودم اینو خواسته بودم . تو تنهام گذاشته بودی . به من نگفتی که بار داری . نگفتی که شاید یه روزی بر گردی به سمتم ..
-فر هوش خودم تصور یه همچین روزی رو هم نمی کردم .
-چون دیدی سر طان دارم اومدی ؟
-نه .. عشق این چیزا حالیش نیست . الان درون تو روح تو همونه . همون که ما رو به هم پیوند داده . همون روح مهربونت .. همونی که یه بار بهم دروغ گفته ولی بخشیدمت . چون می دونم خدا هم دوستت داره ..
-من از خدا آرزوی مرگ کردم . وقتی بهم گفتن سر طان داری خوشحال شدم . می دونی چرا ؟ می تونستم مرگ رو تحمل کنم . درد سر طان رو تحمل کنم ولی این حسو که در آغوش دیگری باشی رو نمی تونستم تحمل کنم . نمی تونستم تحمل کنم که پیش یکی دیگه می خوابی . من می دونستم تا چند وقت دیگه می میرم . حتی نتونستم صبر کنم و واسه همین خود کشی کردم . حالا من موندم و یه دنیا پشیمونی . من از خدا خواستم که بمیرم . خیلی زود بمیرم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۴

فروزان : فرهوش خواهش می کنم . این قدر به یادم نیار که چیکارکردم . من نمی تونم خودمو ببخشم . نمی تونم فکر کنم که یک انسانم .. من بودم که تو رو تا این حد رنجور و افسرده ات کردم که کار به این جا کشید
-نه عزیزم . فروزان قشنگ من این حرفو نزن . ببین یه روزی همه ما می میریم . این دریا هم می میره . این ساحل هم می میره . ماه و خورشید و ستاره همه شون می میرن . دوباره همه جا سیاهی و عدم میشه . انگار از اول هیچی نبوده . ولی حالا خیلی زوده برای من . فروزان من نمی خوام بمیرم .
-عزیزم خودت رو نباز . وقتی خودت رو مرده فرض کنی یعنی دیگه هیچ امیدی نیست . خودت رو که نباید یک شخص مرده حساب کنی .. من دوستت دارم . کنارتم . بچه ما به باباش احتیاج داره ..
-من حتی نمی تونم اونو ببوسم .
-خب ببوسش . کی به تو گفت ایراد داره . فردا اینو می پرسیم ..
-می دونی خودم مقصرم . میگن وقتی دلت به درد اومده باشه اگه هر چی از خدا بخوای در اون لحظات بهت میده . اگه با تمام وجود بخوای .. من نمی دونستم تو هنوزم دوستم داری . نمی دونستم که می تونم یه روزی امید وار باشم به این که بر می گردی .. برای همین عذاب و رنج و غم و غصه رو کردم توی دل خودم . کاش می گفتی که ازم بار داری . حداقل شاید با اون دلخوشی خودمو داغون نمی کردم .
-بهت قول میدم که زنده می مونی .
-یعنی هیشکی حق مردن نداره ؟ هیچ بر گی نباید زرد شه و بر زمین بیفته ؟
فروزان دستشو گذاشت دور کمرم . چقدر دلم می خواست یه روزی بیاد که من این کارو بکنم ..
-آره فروزان من در خلوت و تنهایی خودم و بار ها در همین نقطه خدا رو فریاد زدم که هدیه مرگ رو بفرست سراغ من چون نمی تونم عشق خودمو در آغوش دیگری تحمل کنم . می دونی چقدر گریه و زاری کردم و ناله کردم تا خدا جوابمو شنید ؟ اون که نمی تونه همین جوری یک دفعه آدمو بکشه . یه مقدماتی لازمه ..
فروزان : نه این کار خدا نیست . خدا مهربونه . اون می دونست آینده چی میشه . چیزی که تو می خوای میشه . . نمیومد همین جوری بی هوا تو رو بکشه . و از طرفی امید درمان هم داشتی پس باید تلاشتو زیاد می کردی . نه .. نگو که خدا بهت پاداش داده . نمی تونی خدا رو به چیزی متهم کنی . نمی تونی بگی که اون حکمتش چی بوده . شاید در هر غصه ای یه شادی نهفته باشه .. هر وقت یه کاری انجام میشه یا نمیشه تو باید تصور اونو داشته باشی که در حالت دیگه چه اتفاقاتی پیش میومد . سر نوشت و زندگی یک نفر به یک یا دو عنصر تنها نیست . زندگی آدم پیچیدگیهای زیادی داره ..دوستت دارم فر هوش . خیلی بیشتر از اون وقتا که سالم بودی . چون حالا می دونم که روحی بزرگ داری . انسانها همه شون می تونن خوب باشن . می تونن کارای بزرگ بکنن . تو چه اون وقت که حالت خوب بود و چه بعدش که بیمار شدی کارای بزرگی انجام دادی . راستش اولش باور کردن این قضیه برام خیلی دشوار به نظر می رسید . ولی باید باور می کردم . از گوشه و کنار واسم خبر میومد . این که چقدر کوچولو ها و بزرگا دوستت دارن . یه وقتی هم فکر می کردم که خب داری از پول سپهر خرج می کنی ولی بازم به گوشم رسید که تو خیلی از خودت مایه میای . روز به روز هم بر ثروتت اضافه میشه . خب منم شریکم . دلم می می خواد منم سهمی داشته باشم . نمی دونی وقتی که دل آدما رو شاد می کنی خدا هم دلت رو چه جوری شاد می کنه .
-فروزان حرفای تو آرومم می کنه . ولی نمی دونم چرا با همه این ها امیدی به زندگی ندارم .
-حالا بیا بریم . این قدر برای فروزان خودت ناز نکن . من بدون تو می میرم . اون وقت من و کوچولوت تنها میشیم اگه بخواد بلایی سرت بیاد . پس تلاش کن که خوب شی . زحمتتو بکش . اگه بخوای نا امید شی یعنی از همون اول مرگ رو قبول کردی -چقدر حرفات شیرینه . تسکینم میده . کاش خیلی پیش از اینا میومدی ..
-حالا نشد . عزیزم . حالا بیا در شیرینی زندگی حرفای شیرینی به هم بزنیم . حرفای شیرینی که به دل می شینه و ما رو برای روبرو شدن با آینده آماده می کنه . من و تو با هم . در کنار کوچولومون . اون بزرگ میشه . تو دومادش می کنی .. نوه دار میشی ... شروع کردم به خندیدن . حالا نخند کی بخند .. راستی راستی خنده ام گرفته بود ..
-حالا چرا این قدر می خندی ..
-این از پنبه دانه هم اون ور تر رفته .... ادامه دارد .. نویسنده : ایرانی
     
  
زن

 
نامــــــــــــــــــــردی بســــــــــــــــــــه رفیــــــــــــــــــــق ۱۵۵

فروزان : این تویی که باید به من روحیه بدی تا بتونم بهتر به پسرت شیر بدم . بزرگش کنم . باهاش کنار بیام . من به تنهایی نمی تونم بزرگش کنم . اون پدر منو در میاره . من دوستت دارم . عاشقتم عزیزم . فکر نکن فراموشت کرده بودم . ته دلم می خواستمت . شاید خودمم باور نمی کردم . ولی می دونستم که اگه تو رو با یکی دیگه ببینم دیوونه میشم . واسه این که نمی خواستم تو رو از دست بدم . حالا تو واسم از رفتن نگو .
-یه روزی باید واقعیت رو پذیرفت . شاید تا ثانیه آخر باور نکنم رفتن رو . ولی باید رفت و خیلی زود هم باید رفت . آدما میرن اما ازشون خاطره ها می مونه . چندی نمی گذره که اونایی هم که شاهد رفتنشون بودن میرن دنبالش . ما همه مون رفتنی هستیم .
من و فروزان رفتیم به سمت خونه ... اما قبل از این که بخواهیم یه دور هم نشینی ساده داشته باشیم تصمیم گرفتیم که یه عقد دفتر خونه ای داشته باشیم . فروزان ترجیح داد با لباس عروس حاضر شه . خیلی بهش میومد .منم یه کت و شلوار شیک تنم کرده بودم . هر چند خودم شیک نبودم . ولی دیگه باید یواش یواش به هم می رسیدیم و می تونستیم یه شناسنامه هم واسه سپهر جور کنیم . برام باورش سخت بود زنی رو که فکر می کردم عروس یکی دیگه شده حالا اومده کنار من نشسته .. حالا اومده و داره زن من میشه . باورکردنش سخت بود . سخت تر از سخت ترین چیزای دنیا . باورم نمی شد . گریه ام گرفته بود . ولی نمی بایستی زیبایی این لحظات رو با گریه های الکی خودم تباه می کردم . دلم می خواست عروسمو بغلش کنم ببوسم بهش بگم دوستت دارم بهش بگم به خاطر همه چی ازت ممنونم . اون فرشته من بود همه چیز من . رندگی من .. روح و هستی من . ولی در گوشه ای از این دفتر خانه یکی بود که دلش گرفته بود . می خندید ولی می دونم وجودش سراسر رنج و عذاب بود . نمی خواست این درد رو نشون بده تا این که مبادا ما ناراحت شیم . می خندید . برامون شاد بود . سپهر کوچولو رو بغلش می کرد و می گفت داداش کوچولو . وقتی فروزان ستاره رو بغلش کرد و اونو بوسید و بهش گفت امید وارم یه روزی عروس شی یه آهی کشید و گفت اصلا از ازدواج و زندگی مشترک داشتن خوشم نمیاد . در حالی که تز اون این نبود . می دونستم اون می خواد عشقشو به من نشون بده . ولی این جوری هم که نمی شد تا آخر عمر بخواد مجرد بمونه . منم دوستش داشتم ولی نه اون جوری که اون می خواست .
-ستاره به خاطر همه چی ازت ممنونم . اگه تو نبودی .. اگه با من همدلی نمی کردی و منو یک تنه از آب بیرون نمی کشیدی .. اگه دفترمو نمی خوندی ..
خدایا من چقدر بد جنس بودم . آخه من عاشق فروزان بودم و اونم عاشق من بود . من چه جوری می تونستم با ستاره باشم . دلم می خواست به چشای فروزان نگاه می کردم . به اون لباش به صورت گل فروزان .. اونو ببوسم .. اون لحظه که بله رو گفت من حس کردم که دنیا به من بله گفته . دنیا داره به من میگه تو تا ابد زنده خواهی بود . عمر جاودان داری . چون عشق به تو لبخند زده . چون عشق در کنار توست هستی در کنار توست و امید . من امیدمو پیدا کرده بودم . و حالا من و فروزانم زن و شوهر بودیم با یه بچه کوچولوی دو ماهه . تا کمتر از یک ماه دیگه هم مراسم سالگرد سپهر بود . شاید من سر سالش می رفتم طرف اون . مشغله این روزا سبب شده بود که من کمتر به دوست خوبم سپهر فکر کنم . ولی حالا می تونم . خونواده ها خوشحال بودند . و خونواده فروزان نتونست به خودش این اجازه رو بده که از فروزان به خاطر از دوج با من ایراد بگیره . من بابای بچه اش بودم . خیلی دلم می خواست که ضعف بدنی من به چشم نیاد و کار دستم نده و بتونم یه عشقبازی درست و حسابی با فروزان داشته باشم . همین طور هم شد .. ولی اون میومد کمکم . منو بغلم کرد .. منو بوسید .. حالا اون داشت به جای یک مرد کار می کرد ... وقتی لباساشو در آورد انگار فروزانی دیگه می دیدم . یعنی چه طوری تونسته بود خودشو از اونی که قبلا بوده هم خوشگل تر کنه . اینا همش معجزه عشقه . عشقی پاک .. عشقی پاک که همه چیز من و اونه و ما رو به آینده می رسونه البته اگه آینده ای باشه که من خودمو در کنار اون حس کنم . و لحظاتی بعد بر هنه در آغوش هم بودیم . یه سکس مثل سکس های دیگه .و شاید ضعیف تر از اونا اما این ویژگی رو داشت که اولین عشقبازی حالای من و اون بود .. حالایی که زن و شوهر بودیم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 16 از 20:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  19  20  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

نامردی بسه رفیق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA