انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
ایران
  
صفحه  صفحه 11 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین »

افلاکیان



 
شهید حمید تفضلی یزدی

bilder kostenlos hochladen




شهید حمید تفضلی یزدی
تاریخ تولد: 2 خرداد 1342
محل تولد: يزد
تاریخ شهادت: 20 اسفند 1363







زندگي ‌نامه‌ شهيد حميد تفضلي‌




حميد در دوم‌ خرداد ماه‌ سال‌ 1342 در يزد به‌ دنيا آمد. در سن‌ يك‌ سالگي‌ پدر خود را از دست‌ داد و به‌ اتفاق‌ مادرش‌ به‌ اصفهان‌ آمد، چون‌ مادر حميد در دانشگاه‌ تهران‌ مشغول‌ به‌ تحصيل‌ بود، حميد تحت‌ سرپرستي‌ پدر بزرگ‌ و مادر بزرگ‌ خود زندگي‌ مي‌كرد. در سال‌ 1360پس‌ از اخذ ديپلم‌ به‌ خدمت‌ سربازي‌ رفت‌. هنوز شش‌ ماه‌ از خدمت‌ سربازي‌ او نگذشته‌ بود كه ‌خبر قبولي‌ وي‌ در رشته‌ صنايع‌ دانشگاه‌ صنعتي‌ اصفهان‌ به‌ خانواده‌اش‌ رسيد. سرانجام‌ در تاريخ ‌63/12/19 در اثر بمباران‌ هوايي‌ مجروح‌ شد و در تاريخ‌ 63/12/20 به‌ درجه‌ رفيع‌ شهادت‌ نائل‌ آمد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
زن

 
داعش خلبان اردنی را با شقاوت سوزاندند، دنیا محکوم کرد، ولی کسی از خلبان ایرانی اسیر شده ای که به دستور صدام، زنده زنده، با دو جیپ، آنقدر از دو طرف کشیده شد تا دو نیم شد و قطعات پیکرش مطهرش، برای سالها نیمی در نینوا و نیمی در موصل مدفون بود، یادی نکرد.
او مردی بود که به صدام ثابت کرده بود نیروی هوایی ایران هیچ رقیبی ندارد.


شهید سرلشکر خلبان علی اقبالی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

andishmand
 
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  

 
شهید حسن مصباحی

gif upload




زندگینامه شهید حسن مصباحی :::




شهید حسن مصباحی درتاریخ سوم اردیبهشت سال 1343 در محله قلعه باغ شهر شبستر در خانواده متدین و مذهبی و کم در آمد دیده به جهان گشود .

از آنجا که پدر خانواده به علت نداشتن درآمد و نبودن کار در تهران بسر می برد و به عنوان کارگر نانوائی مشغول بکار بود مجبور شد تا خانواده خود را نیز به تهران ببرد . لذا شهید حسن کودکی شیر خوار بود که بهمراه مادر وپدر و دوبرادر دیگرش راهی تهران شد و در محله نازی آباد ساکن شدند . ماه ها و سال ها سپری شد و او بزرگ و بزرگ تر شد تا به سن هفت سالگی رسید و وارد مدرسه ابتدائی شد . پس از اتمام تحصیلات ابتدائی خانواده از محله نازی آباد به سیزده آبان شهر ری عزیمت و در آنجا ساکن شدند و تحصیلات راهنمائی را در ناحیه شهر ری ادامه داد و ضمن تحصیلات در کلاس های آموزش قرآن و تفسیر که در هیئت متوسلین به ائمه اصهار در محله بود شرکت می کرد تا وارد دوره دبیرستان شد که مصادف با دوران انقلاب شکوهمند اسلامی شد که در تظاهرت ها ، راهپیمائیها ، شعارنویسی ها نقش بسزائی داشت . شهید حسن مصباحی ( عمو جان من ) انسانی متواضع مقید به واجبات و شدیدا به امربه معروف و نهی از منکر مبادرت داشت و سخت عاشق امام و ولایت بود و همیشه خانواده و آشنایان و دوستان را به حمایت از انقلاب و پشتیبانی از امام و ولایت فقیه نصیحت می کرد .





یکی از صفات پسندیده این شهید این بود که حامی مستضعفان و مظلومان بود و اگر اندوخته ای داشت آنرا به نیازمندان اهدا می کرد .حسن با سن کمی که داشت خیلی چابک و ورزیده بود طوری که در روزهای آخر انقلاب که مصادف با سقوط پادگانها بود به تنهایی یک قبضه تیربار و چند مقدار فشنگ را از پادگان لشکرک تهران آورده و پس از اتمام و پیروزی انقلاب به کمیته محله تحویل داد .پس از اقلاب مشغول تحصیل بود تا اینکه در کلاس سوم دبیرستان رشته اقتصاد بود که مصادف با شروع تهاجم دشمن بعثی به میهن اسلامی گردید . شهید حسن مصباحی 2 ماه بعد از آغاز جنگ تحمیلی بود که برای آموزش به مراکز آموزش اعزام و شروع به دیدن دوره ها متعدد از جمله : اسلحه سبک ، نیمه سنگین و غواصی و ... نمود و در چندین عملیات مهم شرکت داشت تا اینکه در عملیات والفجر 4 اعزامی لشکر 27 محمد رسول الله در ارتفاعات کانی مانگا عراق به درج رفیع شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش مفقود الاثر شد تا اینکه پس از 13 سال در سایه تلاش و فعالیت گروه تفحص سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1373 به همرا ه جمع دیگری از همرزمانش باقیمانده پیکر پاک و مطهرش شناسایی شد و به میهن عزیز رجعت داده شد و پس از انجام مراسم تشییع در قطعه 29 شهدا بهشت زهرا در کنار قبر پدر شهیدش که 3 سال پس از شهادت عمو جان من در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بود به خاک سپرده شد راهش پر رهرو و مستدام باد .
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
شهيد محمد ناصر اشتري

forum image hosting



نام و نام خانوادگی : محمد ناصر اشتری

نام پدر : صياد ا...

تاريخ شهادت :1364

عمليات : بدر

مسئوليت: فرمانده تيپ دوم لشکر 31 عاشورا



شهيد محمد ناصر اشتري فرزند صياد در سال 1341 در شهرستان زنجان در خانواده اي مذهبي و متعهد چشم به جهان گشود دوره ابتدايي را در دبستان خاقاني و دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي انوري به پايان رساند. به جهت اين‌كه علاقه زيادي به كارهاي فني داشت در سال هاي 54 و 55 در هنرستان صنعتي در رشته اتومكانيك مشغول به تحصيل شد . اواخر تحصيلات او مصادف با شروع انقلاب شكوهمند اسلامي بود. وي ضمن تحصيل و كار پا به پاي مردم در تظاهرات و راهپيماييها و ديگر مراسمات اعتراض آميز عليه رژيم ستم شاهي شركت مي نمود تا اينكه در سال 59 موفق به اخذ ديپلم گرديد. از نكات بارز اخلاقي ايشان از همان كودكي حمايت از مستضعفان و ايستادگي در مقابل زورگوئي هاي ديگران بود. شهيد محمد ناصر بدون اينكه خانواده اش اطلاعي داشته باشد همراه عده اي از دوستان خود عليه رژيم طاغوتي فعاليت مي كرد و بيشتر در جلسات مذهبي شركت مي كرد . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي فعاليت هاي خود را مدتي در جمهوري اسلامي ادامه داد و بعد از فرمان امام مبني بر تاسيس بسيج مستضعفان وارد ان نهاد مقدس و مردمي گرديد.



gif upload


با شروع جنگ تحميلي براي نبرد با دشمن متجاوز به جبهه هاي حق عليه باطل در جنوب گشور شتافت براي اولين بار با تعداد اندكي از همرزمان خود در سال 1360 به منطقه دارخوئين اعزام و به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد از زماني كه پا به عرصه جهاد و شهادت نهاده بود با حضور مداوم خود در جبهه ها با مسئوليت هاي مختلف در عمليات هايي همچون شكستن حصر آبادان ، بيت المقدس ، فتح المبين ، رمضان ، محرم ، والفجر مقدماتي ، والفجر4 ، خيبر و بدر توانست ماموريت هاي محوله را به نحو احسن انجام دهد و دين خود را نسبت به اسلام و انقلاب اسلامي اداء نمايد . شهيد اشتري پس از سال ها تلاش و مجاهدت سر انجام در عمليات پيروزمندانه بدر به همراه قافله سالار عاشورائيان شهيد مهدي باكري به آرزوي خويش رسيد و به فيض بي بديل شهادت نائل آمد.



photo uploading


1)مدتي به عنوان مسئول گروهان در جبهه هاي جنوب مشغول خدمت بوده است.

2) از دي ماه سال 1360 تا پايان ماه 1361 معاون گردان به تكليف الهي خود مشغول بوده است

3) از آبان ماه 1361 تا فروردين 1363 به عنوان فرمانده گردان در لشكر ا7 علي بن ابيطالب و مدتي هم در همين لشكر مسئول آموزش نظامي بوده است .

4) از فروردين سال 1363 تا شهادت به عنوان فرمانده تيپ دوم لشكر 31عاشورا منصوب و در اين سمت نيز از خود رشادت ها و شجاتها نشان داده است .



خاطره اي از برادر شهيد:

روزي با ماشين شخصي خودمان وقتي كه مي رفتيم پيرمردي را شهيد سوار كردند تا به مقصدشان برسانند وقتي كه شهيد پيرمرد را به مقصدش رساند و پيرمرد پياده شد خواست كه كرايه پرداخت كند شهيد گفت: پدر جان اين ماشين كرايه هاي نيست عوض كرايه دعا به جان امام بكنيد.ايشان علاقه ي به امام و خانواده شهدا داشتند.شهيد دقت زيادي در حفظ بيت المال داشتند من يادم مي آيد وقتي از جبهه با ماشين سپاه مي آمدند بعد از اينكه ماشين را سرويس كامل مي كردند به پاركينگ سپاه مي بردند و تا موقعي كه باز عازم جبهه شوند به هيچ عنوان از وسيله نقليه دولتي استفاده شخصي نمي كردند.



photo hosting sites

قسمتی از وصیت نامه شهید شهيد:


خدايا تو خود مي داني كه فقط رضاي تو ما را وادار به تحمل سختي ها مي كند، ما در راه رسيدن به تو مي بايست در شعله هاي فروزان عشق آب ديده شويم.

اميدورام كه بعد از اين هم با عنايت خاص خداوند كه دراين راه قدم گذاشته ايم ادامه راه را برويم و از آنهايي نباشيم كه بريده و در ميان راه مانده اند.

برادران و اي عزيزان مي بينيد كه ما شاهد توطئه هاي گوناگون و روز بروز ابر قدرتها هستيم لحظه اي درنگ باعث سرافكندگي اسلاو و رواج و گسترش فساد اخلاقي مي شود و دوباره سايه ابر قدرت ها و حكومت هاي دست نشانده بر ميهن عزيزمان دراز مي شود .

انسان بايد در همه مراحل زندگيش بايد برنامه اي براي حفاظت و حسابرسي اعمالش داشته باشد .

Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
شهید مير محمود بني هاشمي

image hosting adult




مير محمود بني هاشمي، در 10خرداد 1337 در روستاي «ساحلي سفلي» از توابع مشكين شهر در خانواده اي كشاورز متولد شد. وي نخستين فرزند خانواده بود و در كودكي با راهنمايي مادرش – رقيه مصطوفي – به ياد گيري قرآن پرداخت.

او تحصيلاتش را نخست در روستاي نيران –در مجاورت زادگاهش– گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان تبريز نقل مكان كرد و در مدرسه شبانه روزي قطران، مقطع دبستان را به پايان برد. دراين زمان روزها در كارگاه قاليبافي كار مي كرد و شبها درس مي خواند. دوره راهنمايي را نيز در مدرسه راهنمايي پاسارگاد تبريز با نمرات عالي در سالهاي 1348 – 50 به اتمام رساند. اما مشكلات اقتصادي خانواده، مانع از ادامه تحصيل او در دبيرستان شد. با اين حال عشق و علاقه به مطالعه، او را به سوي كتابهاي مذهبي، تاريخي و علمي سوق داد.




مير محمود، نوجواني را با كار روزانه در قاليبافبي و درس خواندن شبانه، پشت سر گزاشت و دوره متوسطه را به صورت متفرقه پي گرفت. در سال 1354 به پيشنهاد والدينش به خواستگاري سحر ناز (دخترعمه اش) مي روند. به خاطر شناختي كه مير محمود از همسر آينده اش داشت به اين وصلت، رضا داده با هم ازدواج مي كنند. به هنگام ازدواج، مير محمود شانزده و سحر ناز سيزده سال داشتند. مهريه يك جلد قرآن كريم و سه هزار تومان بود و مراسم ازدواج بسيار ساده برگزار مي شود و آنها از سال 1354 زندگي مشتركشان را در خانه استيجاري پدر شروع مي كنند.
ثمره ازدواج آنها چهار فرزند به نام هاي مير ولي (متولد 1357) ، مير علي (متولد 1360) و فاطمه و زهرا (متولد 1363) مي باشند.


در سال 1356، مير محمود به سرباز ي اعزام و در نيروي هوايي تهران مشغول مي شود. تماسهاي او با افرادي چون پدر بزرگش كه فردي متدين و آگاه بود بسيار مؤثر واقع شدند و نگرشي ضد رژيم و استبداد پهلوي را به او مي بخشد و حضور او در راهپيماييها و تظاهرات، ‌قبل از اعزام سربازي، ‌ناشي از برخورد و آشنايي او با اين گونه افراد است. در طول خدمت سربازي نيز همچون قبل به فعاليتهايش ادامه مي دهد به طوري كه پخش اعلاميه ها ي حضرت امام (قدس) در پادگان، عمده فعاليت اوست.



در اين مورد، ‌خود چنين تعريف مي كند:
«روزي اعلاميه را به داخل پادگان بردم و به فكر چگونه نصب كردن آن بودم. دوستي داشتم كه اهل تبريز بود و چون شناخت كافي از او داشتم ماجرا را به او گفتم. قرار شد كه او نگهباني بدهد و من اعلاميه را بچسبانم. در حين انجام كار افسر نگهبان مرا ديد و به طرف من آمد ضمن سئوال و جواب متوجه اعلاميه شد من خيلي ترسيده بودم. او گفت: «زود باش اعلاميه را بچسبان و تمام كن»
من فكر كردم اين يك خدعه است. تمامي اعلاميه ها را چسباندم. فردا منتظر احضار بودم ولي خبري نشد. بعد از چند روز ايشان را ديدم. ماجرا را پرسيدم او گفت: ‌من هم اين كار شما را مي كنم ولي مخفيانه.»
مير محمود اين اعلاميه ها را از پسر عمويش كه روحاني مقيم قم بود دريافت و پخش مي كرد تا اينكه فرمان امام (قدس) مبني بر فرار از پادگان صادر مي شود و او نيز از پادگان فرار مي كند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، مير محمود در سال 1359 به طور رسمي به عضويت سپاه پاسداران در مي آيد و بعد از سپري كردن دوران آموزش، به جبهه اعزام مي شود و ابتدا به سر دشت مي رود. در سال 1360 در منطقه مهران حضور پيدا مي كند و به خاطر رشادت هايي كه از خود نشان مي دهد مورد تشويق فرماندهان رده بالا قرار مي گيرد. بني هاشم در همان سال به زيارت بيت الله الحرام مشرف مي شود و پس از آن در عمليات بيت المقدس با پست فرماندهي گروهان در فتح خرمشهر شركت مي كند. او در عمليات والفجر 2 و 4 نيز در سمت معاون گردان حضرت سيد الشهدا (ع) و در عمليات خيبر با سمت فرماندهي گردان حضرت علي اصغر (‌ع) شركت فعال دارد كه در آخرين آنها زخمي و به پشت جبهه باز منتقل مي شود اما بعد از دو روز استراحت در بيمارستان مستقيماً به جبهه باز مي گردد و عصا زنان فرماندهي گردان حضرت قاسم (ع) را بر عهده مي گيرد . مير محمود همچنين در عمليات بدر،‌ فرمانده گردان حضرت قائم (عج) است كه طي اين عمليات از ناحيه سر بشدت مجروح مي شود.
در اين زمان از سوي فرماندهي سپاه، ‌مسئوليت بالا تري چون معاونت تيپ يا مسئول طرح عمليات تيپ به او پيشنهاد مي شود اما مير محمود به واسطه علاقه اش به گردان علي اصغر (ع) نمي پذيرد و در حد فرماندهي اين گردان در عمليات كربلاي 8 و عمليات نصر 7 شركت مي كند. علاوه بر حضور مستمر در خطوط مقدم، مير محمود مسئوليت واحد بسيج مشكين شهر و پايگاه هاي مقاومت را عهده دار بود و به هنگام مرخصي نيز بيشتر وقتش را صرف باز ديد از خانواده شهدا و رفع مشكل آنها مي نمود. مير محمود بني هاشم، گردان علي اضغر را با همراهي دو برادرش مير مسلم و مير طاهر اداره مي كرد ولي نكته قابل توجه اين كه نيروهاي گردان و حتي فرماندهان لشكر نسبت برادري آنها را نمي دانستد. برادرش در اين باره مي گويد:
«ما سه برادر بوديم در يك گردان ولي نيروهاي گردان نمي دانستند كه ما سه نفر برادر هستيم. در لشكر فكر مي كردند كه ما پسر عمو هستيم بعد از شهادت برادرمان مير مسلم (كه فرمانده گروهان حضرت علي اصغر (ع)‌ بود) فرمانده لشكر 31 عاشورا امين شريعتي به منزل ما آمده بود. وقتي عكس شهيد مسلم را ديد تازه متوجه شد كه ايشان برادر مير محمود بوده است.»‌
در سال 1365 مير محمود بر اثر تصادف، شديداً آسيب مي بيند و از ناحيه كمر دچار شكستگي مي شود و به همين خاطر در عمليات كربلاي 5 شركت نمي كند اما برادرش مير مسلم در اين عمليان به شهادت مي رسد.

مير محمود بني هاشم با نوشتن وصيت نامه اي ديد گاه هاي خود را از تاريخ اسلام و شيعه و جايگاهي كه هم اينك به واسطه انقلاب اسلامي در آن قرار دارد تبيين مي كند. وي مي نويسد: «اين جانب مير محمود بني هاشم راهي را كه پروردگار عالم در قرآن كريم به ما نشان داده است انتخاب كردم. راهي كه انبياء و اولياء خدا آن راه را رفتند . راهي كه ائمه معصومين (ع) و به خصوص سيد مظلومين و سيد الشهدا (ع) رفته است انتخاب كردم. زماني كه پروردگار عالم در قرآن كريم آن قدر به رزمندگان اسلام و مجاهدان في سبيل الله ارزش قايل است پس چرا ما آن راه را انتخاب نكنيم؟ »



سر انجام مير محمود بني هاشم در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سر دشت و در ارتفاعات دوپاز، ‌در حالي كه پيشاپيش نيروها در حركت بود بر اثر اصابت تير مستقيم به ناحيه سر و شكم در تاريخ 15 مرداد 1366به شهادت مي رسد. مير محمود را علاوه بر شهامت، به تدين و ايمان توصيف كرده اند. آنگونه كه همسر ايشان نقل مي كند كه : «به هنگام تصادف مير محمود ، وقتي در خانه بستري و از حركت منع شده بود و به پشت در بسترآرميده بود، تنها با خاك، تيمم مي كرد و با اشاره نماز مي خواند و از اطرافيانش خواسته بود خاك تيمم را طوري قرار دهند كه تا او بتواند شب هنگام نماز نافله بخواند»
همچنين، نزديكان و همرزمان مير محمود نيز خلق خوي او را پسنديده و در مورد او نقل مي كنند كه بسيار متواضع و به هنگام عصبانيت خويشتندار بوده است.
بعد از شهادت مير محمود، فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي–كه در آن زمان محسن رضايي در اين سمت بود– به مناسبت شهادت مير محمود پيامي صادر كرد. همچنين فرماندهي لشكر عاشورا و فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي منطقه پنج باقر العلوم (ع) نيز پيامهاي جدا گانه اي را به اين مناسبت صادر كردند.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
شهید حمید اللهیاری

photo hosting


شهید حمید الهیاری فرمانده گردان ویژه شهدای کربلا در لشکر مکانیزه 31عاشورا ( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ) 66/04/30


سال 1345 ه ش در خانواده اي فقير ، در شهر ميانه به دنيا آمد . پدرش در شهرهاي ديگر كارگري و بنايي مي كرد تا مخارج خانواده را تأمين کند .

آنها در ابتدا در منزل پدربزرگ ساكن بودند ، سپس به مدت دو سال در منزل استيجاري بودند و بعد ، منزل كوچكي تهيه و بدانجا نقل مكان كردند . در هشت سالگي پدرش را از دست داد . حميد با رسيدن به سن تحصيل در سال 1350 وارد مدرسة شهيد باهنر ( محمدرضا پهلوي سابق ) شد و تا پايان دوره ابتدايي در آن مدرسه مشغول تحصيل بود . دوره راهنمايي را در مدرسة ابوذر ( اروندرود سابق ) و دورة متوسطه را در دبيرستان امام خميني گذراند
فرزند پنجم خانواده بود و از نظر تحصيلي نيز نسبت به بقيه شاخص بود . قصد داشت سال سوم دبيرستان را به طور جهشي بگذراند ، ولي از آنجا كه مجبور بود همچون سالهاي قبل ، براي تأمين مخارج خانواده كار كند ، از اين تصميم منصرف شد ، و به كار در كوره آجرپزي و بنايي پرداخت . بخشي از اوقات فراغت او با شركت در فعاليت ها و مراسمي كه در مسجد محل برگزار مي شد ، مي گذشت . ورزش كشتي نيز بخشي ديگر از اوقات فراغت او را پر مي كرد . او كه از دورة راهنمايي به اين ورزش رو آورده بود ، در وزن 58 يا 63 كيلوگرم كشتي مي گرفت و از كشتي گيران مطرح آذربايجان شرقي بود , در اين رشته به مدالهايي هم دست يافت .
با اوجگيري مخالفت هاي مردمي با رژيم پهلوي ، با وجود کمی سن ، مشتاقانه در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي انقلابي شركت مي جست . يك شب ، در مسير بازگشت به منزل ، به همراه برادرش در حال پخش اعلاميه بود كه در خياباني واقع در چهارراه آزادي فعلي ، پشت ساختمان مخابرات ، نيروهاي نظامي رژيم به آنها برخوردند و به دليل همراه داشتن اعلاميه ، آنها را دستگير و به باد كتك گرفتند .
در سال 1362 ، پس از اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد . اولين بار در نوزده سالگي به جبهه جنگ اعزام شد و در مدت حضور چهل ماهه اش در جبهه ، چهار بار مجروح شد . در طول اين دوران ، تحول اخلاقي چشمگيري در او به وجود آمد .
اواخر سال 1362 تا اواسط 1366 ، از خط مقدم جبهه جدا نشد . به همين دليل پس از قبولي و احراز رتبة بالا در كنكور سراسري دانشگاه دولتي در سال 1364 ، فرصت آن را نيافت كه شخصاً اقدام به تعيين رشته كند و از ورود به دانشگاه بازماند .


آنچه توجه دوستان و اطرافيان را به سوي او جلب مي كرد ، خوشرويي و تبسمي بود كه هميشه ، حتي در سختي ها بر لب داشت .
پس از عمليات خيبر و شهادت بسياري از نيروهاي اطلاعات و عمليات لشكر 31 عاشورا ، حميد اللهياري كه تا آن زمان در تيپ ذوالفقار لشكر 31 خدمت مي كرد ، به همراه تعدادي ديگر ، براي رفـع خلاء نيرو به واحد اطلاعات و عمليـات لشكـر پيوست و در آنجـا در شناسـايي منـاطق عملياتـي و نيـز آمـوزش نيروهـاي غواص همكاري مي كـرد . يكي از همرزمـان وي نقل مي كنـد :
هر روز صبح ، براي شناسايي به مناطق عملياتي مي رفتيم و شب دير وقت باز مي گشتيم ، ولـي برخـلاف اكثــر افـراد كه از فـرط خستگـي بـراي استراحت به رختخـواب مي رفتند ، وي و تعدادي ديگر به شب زنده داري مي پرداختند . در بسياري از موارد هم وقتي صبح از خـواب برمي خاستيـم ، مشاهده مي كرديم كه به جاي كساني كه وظيفه شستن ظروف و نظافت چادرها را به عهده داشتند ، همه چيز را تميز و مرتب كرده است .




در 21 بهمن 1364 ، در شب عمليات والفجر 8 ، فرماندهي يك ستون از غواصان خط شكن به عهدة حميد اللهياري ، علي شيخ عليزاده و كريم وفا بود . پس از عبور از رودخانه اروندرود ، نيروها طبق برنامه بين موانع خورشيدي و سيمهاي خاردار منتظر صدور فرمان حمله ماندند . در اين زمان ، دو سرباز عراقي كه در بالاي دژ ، نگهباني مي دادند ، متوجه حضور آنان شدند و با استفاده از چراغ قوه ، بيست و هفت نفر از جمله شيخ عليزاده و وفا را تك تك به شهادت رساندند . ساير نيروها ، براي آن كه عمليات لو نرود ، از هر گونه عكس العملي خودداري كردند . يكي از نيروهاي بسيجي كه از ناحيه سر مجروح شده بود و از شدت درد ناشي از برخورد آب سرد با زخم سرش تحملش تمام شده بود ، همرزم كناري خـود را به حضرت زهـرا ( س ) قسم مي دهد و از او خواهش مي كند كه سر او را به زير آب فرو ببرد تا مبادا فريادش از درد بلند شود و موجب جلب توجه نيروهاي عراقي گردد . دوستش نيز برخلاف ميل باطني ، خواسته او را قبول مي كند . حميد اللهياري در چنين موقعيتي كه دستيارانش شهيد شده بودند ، با كمك يكي ديگر از نيروها به نام موسوي ، تمامي موانع سيم خاردار را باز كردند و بقية نيروها را به آن طرف آب هدايت كردند .
در عمليات كربلاي 4 مأموريت داشت در عمق پانزده كيلومتري خاك دشمن و در نزديكي پتروشيمي عراق عمل كند . با وجود احتمال بسيار ضعيف موفقيت و با آن كه دغدغة مسئوليت جان نيروهاي تحت امر خود را داشت ، با اين استدلال كه بايد ديد ، امر ولايت فقيه چيست ، اين مأموريت را پذيرفت .
در سردشت ، منطقه عملياتي نصر 7 ، ارتفاع كانيرك در اختيار نيروهاي خودي بود و نيروهاي عراقي در ارتفاع دوپازا و قسمتي از ارتفاع ابوالفتح ، مستقر بودند . براي فتح اين ارتفاعات و تسلط بيشتر بر شهر قلعه ديزج و سد دوكان عراق ، عمليات نصر 7 طراحي شد . در آن زمان حميد اللهياري ، فرماندهي گردان ويژة شهداي كربلا از لشكر 31 عاشورا ، و نيز مسئوليت شناسايي و اطلاعات و عمليات اين گردان را به عهده داشت . فرماندهان در نظر گرفته بودند كه در حين عمليات گردان اطلاعات عمليات در پشت خط دشمن عمل كند و اين مستلزم آمادگي و شناسايي قبلي از عمليات بود . اين مأموريت به گروهي متشكل از حميد اللهياري و تعدادي ديگر از همرزمانش سپرده شد .



يكي از دوستانش نقل مي كند :


زماني كه تمام افراد گروه ، در ميني بوس براي حركت از باختران به منطقه عملياتي نصر 7 ، منتظر وي بودند ، ميني بوس قبل از رسيدن وي حركت كرد . حميد در حالي كه با عجله به سوي ميني بوس مي دويد ، از مقابل من گذشت . از پشت سر به او گفتم : بدون خداحافظي مي روي ؟ او در حـال دويـدن بـا خنـده بـه من گفت : ان شـاءالله اين آخـرين رفتنـم است و ديگـر برنمـي گـردم .
كمي قبل از شروع عمليات در تاريخ 30 تير 1366 ، براي حصول اطمينان از اين كه نيروهاي عراقي ، مسير حركت رزمندگان را تله گذاري نكرده اند ، حميد اللهياري و يكي ديگر از همرزمانش ، مأموريت يافتند تا مسير را مجدداً بررسي كنند . مدتي پس از عزيمت اين دو ، صداي انفجاري به گوش رسيد . گويا عمليات شناسايي نيروهاي خودي توجه عراقي ها را به خود جلب كرده و مسير مذكور را مين گذاري كرده بودند . در نتيجه حميد اللهياري و همرزمش در حين خنثي سازي مين ها ، در اثر انفجار مين و اصابت تركش به تمام بدن ، به شهادت رسيدند . وي در حالي به شهادت رسيد كه بيست و دو ساله بود و افراد خانواده و آشنايان از مسئوليت او در جبهه بي اطلاع بودند . هرگاه از او در مـورد كارش در جبهه سـؤال مي شد ، پاسخهايـي از اين قبـيل مي داد كه :در آشپزخانه كار مي كنم ، يا سنگرمي سازيم. پيكر او پس از شهادت در گلزار شهداي ميانه به خاك سپرده شد .



باید شهید شویم تا آینده بماند


فرازی از سخنان شهید حمید اللهیاری
آه خدایا چه لذتی دارد انسان در راه تو بمیرد و به خون خویش بغلتد ، دوری این شهیدان به دلمان فشار می آورد و این فشار در طلبیدن خلاصه می شود ،

و آنگاه رو به کاغذ و قلم می آوریم و لحظات این عزیزان را می نویسم که هر لحضه آنها عشق و ایمانشان به خدا بود و بیاد می آوریم نمازهای شبشان را که به سجده می رفتند و منقلب می شدند.و در دعایشان سلامتی امام ، پیروزی رزمندگان اسلام و شهادت خود را از معبودشان طلب می نمودند.

بر خیز چه خفته ای عزیزان رفتند
خندان چه نشسته ای رفیقان رفتند
خندان منشین که جمله یاران عزیز
با سـوز دل و دیـده گریـان رفتنــد
از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم ، و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند هم باید شهید شویم و هم باید بمانیم تا فردا بی شهید نشود.عجب دردی.
چه می شد امروز شهید می شدیم ، و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم.



وصیت نامه شهید حمید الهیاری


الله اکبر الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمّدا رسول الله
و اشهد انّ امیر المومنین علی ولی الله
اسلام علیک یا ابا عبد الله الحسین ( ع )

سلام بر شهید مظلومان که پیروز شهیدان است و استاد رزمندگان در جبهه ها درسش درس آزادگی است و درکش شهادت.
سلام بر امت مسلمان که رزمندگان و در حقیقت حسین ( ع ) را یاری می کنند.
عزیزان همچون گذشته در صحنه باشید و منافقان را بگویید ، که آنها نفرین شده و قرآن آنها را اهل دوزخ می شمارد.
حال سخنم با بی تفاوتها به این انقلاب عظیم است , بدانید که حجتها تمام شده و بهانه تراشی به کار نمی آید ، جنگ ما جنگ حق با باطل است که در زمانهای مختلف و به صورتهای متفاوت همیشه در جنگ بوده اند ، در این موقع حساس نباید فقط به مادیات فکر کرد ، و به اینکه کمبود و گرانی هست باید به دولت جمهوری اسلامی کمک کنید.

رزمندگان عزیز:
راه ما راه حسین ( ع ) است نباید گامی به عقب بگذارید باید حسین وار بجنگیم ، باید علی اکبر گونه شهید شویم ، وهمچون ابوالفضل العباس دستها قطع شده و با دهان پرچم اسلام را حمل کنیم.
امروز باید همچون حسین ( ع ) فرزندان خود را به مقابل با دشمنان دین پیامبر فرستاد ، ما به زیادی دشمن فکر نمی کنیم نمی گذاریم شعار الله اکبر خاموش شود.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
چرا برای دفاع از دین خدا سبقت نمی گیرید.خدایا ما می رویم در حالی که نگران آینده ایم نمی دانیم بعد از ما یادگار شهداء و وارثان خون شهدا چه خواهند کرد.

سخنی چند با ورزشکاران:
و اما ورزشکاران:ای عزیزانی که می توانید ، به عنوان نیروی قوی در خدمت اسلام باشید ، نگذارید ، اختلاف میان شما ایجاد کنند دست دردست هم دهید و ورزش ما را به جلو ببرید ، هر بار که یکی از شما اول می شوید پرچم جمهوری اسلامی بالا می رود و این خود مشتی است برابر گلوله رزمندگان که بر دهان استکبار زده می شود ، به ورزش خود صفا و صمیمیت بدهید ، کشتی گیران عزیز شما بهتر می توانید ارزشهای اسلامی را نشان دهید ، با اخلاق پهلوانانه خود جذب به ورزش کنید ، نه ورزش طاغوتی بلکه ورزش اسلامی ، در آخر از تمامی کسانی که در این مدت چند سال به آنها اذیت و آزار رسانده ام و یا از من بدی دیده اند حلالیت می طلبم و از مربیان خود تشکر و قدردانی می نمایم.

و اما مادر مهربان:
نمی دانم چگونه از زحمات 20 ساله ات که در حق من کرده ای تشکر کنم ، ولی خوشحال باش که20 سال زحمت مرا کشیدی و طوری مرا پروراندی که در آخر بتوانی هدیه علی اکبر کنی؛ مادر آنها که حسین ( ع ) گفتند ، آنها که خالصانه حسین حسین گفته و به شعارشان در جبهه ها عمل کردند ، آخر به پیش آقای خود رفتند ، درست است ، که من کربلا را ندیده شهید شدم ولی خوشحالم در راه کربلا شهید می شوم ، و می دانم ، دوستان و برادران من تا کربلا را نگیرند ، آرام نخواهند نشست.
خدایا شرمنده ام از اینکه زودتر از این به خدمت اسلام در نیامدم ، شرمنده ام با این همه گناه قبولم کردی ، خدایا ، معبودا ، پاک پروردگارا ، امام ما را تا انقلاب مهدی ( عج ) نگهدار دوستانش را عزت و دشمنانش را خوار و ذلیل به ساز. ( الهی آمین )
از تمام کسانی که از من ناراحتی دیده اند ، همسایه ها ، دوستان ، آشنایان ، رزمندگان و همسنگران حلالیت می طلبم.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی ( عج ) خمینی را نگهدار ستارگان که رفتند , خورشید را نگهدار
حمید اللهیاری

Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
شهید رضا وفائی اقدم

print screen



فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر(ره)لشکر

نام : رضا قلی وفائی اقدم

تاریخ تولد : ۱۳۳۵

محل تولد : مراغه

تاریخ شهادت : ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۴

محل شهادت : جزیره مجنون




سال 1335 ه ش در خانواده ای مذهبی و متوسط در شهرستان مراغه به دنیا آمد . به هنگام تولد ، پدر رضاقلی در تبریز كارمند بهداری بود . خانواده وفایی اقدم در یك منزل استیجاری در تبریز به سر می بردند . مادرش خانم بتول زورمند واحد در خصوص دوران بارداری دومین فرزندش رضاقلی نقل می كند :
در زمانی كه رضا را شش ماهه حامله بودم به علت شدت بیماری در بیمارستان بستری شدم در حالی كه به خاطر سلامتی بچه بسیار نگران بودم . وقتی پزشك معالج بی تابـی مرا دید گفت : « این قدر نگران نباش بچه شما به سلامتی به دنیا می آید . »
رضاقلی دوران كودكی را در كودكستانی در تبریز سپری كرد و پس از آن كلاس اول را در همان جا گذراند و سالهای باقی مانده را در مدرسه دكتر شمشیری مراغه ادامه داد . دوره راهنمایی را در مدرسه فیروزی ( باهنر فعلی ) و دبیرستان را در مدرسه فردوس مراغه طی كرد . در تمام این دوران فردی باهوش بود . مادرش در خصوص استعداد و هوش او می گوید :در كلاسی كه قرار بود معلم از بچه ها درس بپرسد وقتی نوبت به رضاقلی رسید نتوانست پاسخ دهد و از چند نفر دیگر درس را پرسید . در این فاصله او با گوش دادن آنها را حفظ كرد . گفت : من آماده هستم تا پاسخ دهم . وقتی معلم پاسخهای صحیح را شنید بسیار تعجب كرد و گفت : شما با این استعداد و هوش چرا درس را حاضر نمی كنید . معلوم است شاگرد زرنگی هستی .
او از عنوان جوانی با مسائل مذهبی آشنا بود و مرتب در جلسات سخنرانی مذهبی در مساجد و محافل مذهبی حضور می یافت . مادر وی نقل می كند :
زمانی كه امام خمینی (ره) به نجف تبعید شده بود ، قرار بود جهت زیارت به كربلا برویم . هنگام خداحافظی رضا گفت : « از شما درخواستی دارم . اول اینكه چند نفر از دوستان من توسط رژیم شاه به علت اجرای تئاتر علیه رژیم دستگیر شده اند ، برای آنها نزد امام حسین (ع) دعا كنید تا آزاد شوند . دوم اینكه وقتی به عراق رسیدید حتماً به محضر آقای خمینی بروید . » من در آن زمان حضرت امام (ره) را نمی شناختم . گفتم من ایشان را نمی شناسم و پدرش نیز گفت كه اگر نام ایشان را به زبان بیاوریم ما را دستگیر می كنند . ولی رضا مرتب اصرار می كرد كه حتماً ملاقات حضرت امام (ره) برویم .
با تشكیل گروه های مختلف تئاتر و اجرای نمایشهای گوناگون در مدرسه و شركت در جلسات قرآن و نماز جماعت دیگران را به مسائل اعتقادی - مذهبی تشویق می كرد . یكی از دوستانش در خصوص فعالیتهای انقلابی و شجاعت و جسارت وی چنین نقل می كند :
اوایل سال 1357 زمانی كه راهپیمایی های مختلفی علیه شاه صورت می گرفت ، ما بیشتر در مساجد تجمع می كردیم و یا در راهپیمایی شركت می كردیم . در یكی از آن روزها با رضا به مسجد رفته بودیم . جمعیت زیادی در مسجد تجمع كرده بودند و روحانی در بالای منبر سخنرانی می كرد . در یك لحظه روحانی در بین سخنرانی اش مكث كرد ، در همین حال بلافاصله رضا بلند شد و با صدای بلند برای سلامتی حضرت امام (ره) صلوات فرستاد و این اولین صلوات بود كه در شهر مراغه به طور علنی برای حضرت امام (ره) نثار شد .
قبل از انقلاب وارد دانشسرای تربیت معلم شد و پس از اتمام این دوره و كسب مدرك فوق دیپلم در شهرستان مراغه و آذرشهر و تبریز به شغل معلمی پرداخت . در دوران تحصیل در دانشسرای تربیت معلم با یكی از همكلاسی هایش به نام خانم مهرانگیز تجاری ، اهل تبریز آشنا شد كه این آشنایی به ازدواج انجامید . ازدواج آنان در كمال سادگی و با صد هزار تومان مهریه پاگرفت و زن و شوهر با شغل معلمی زندگی مشترك خود را آغاز كردند .
همزمان با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در رشته تاریخ دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی به خاطر حضور در جبهه از ادامه تحصیل بازماند . سپس به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و با گذراندن دوره های آموزش نظامی به جبهه كردستان ( شهر مهاباد ) اعزام شد و پس از مدتی به شهر میاندوآب رفت . در این زمان مسئولیت روابط عمومی سپاه مراغه و پس از آن اطلاعات سپاه مراغه را عهده دار گردید و عملیات مختلف سپاه مراغه را فرماندهی می كرد . علاقة او به تحصیل سبب شد كه بار دیگر در دانشگاه تربیت معلم تبریز در رشته ادبیات فارسی در سال 1362 پذیرفته شود و تا اسفند 1363 این دوره تحصیلی را ادامه داد . در همین دوره عضو فعال انجمن اسلامی دانشگاه بود . مشغله زیاد و حضور مستمر در جبهه های جنگ سبب شد كه با وجود دارا بودن دو فرزند پسر به نامهای احمد و مصطفی ، كمتر در خانه حضور داشته باشد و همواره از این مسئله اظهار نارضایتی می كرد .



در نامه ای از جبهه برای همسرش نوشت :


زندگی اینطور است ، عده ای در رفاه و همیشه در كنار زن و بچه و پدر و مادر ، اما بی هدف و بی جهت و آخرتش هیچ ! و عدة دیگری مثل من نه پدر خوبی هستند كه حق پدری را بتواند ادا كند نه همسر خوبی ، چه در سفر چه در حضر در تبریز هم نمی توانستم به شما برسم ، در سفر هم این جوری است ، آدم گاهی شرمنده همسر می شود ، اما همه اینها به یك چیز می ارزد و در برابر یك چیز قابل تحمل است و آن هم حفظ اسلام و تلاش در بقا و اعتلای اسلام است .
مسئولیتهای مختلفی در پشت جبهه داشت : مسئول بازداشتگاه سپاه تبریز و یكی از بخشهای اطلاعات سپاه منطقه پنج كشوری بود و در دادگاه انقلاب اسلامی تبریز نیز عنوان بازپرس و دادیار داشت ، به همین خاطر بارها مورد ترور منافقین واقع شد . در جبهه های جنگ بسیار شجاع و دلیر بود . در این باره یكی از همرزمانش نقل می كند :
در مالكیة سوسنگرد بودیم و عراقی ها پس از تصرف هویزه به سوی سوسنگرد در حال حركت بودند و بستان نیز در دست دشمن بود . هنگام شب در سوسنگرد بودیم كه متوجه شدیم بر اثر اصابت گلولة تانك دشمن منبع آب مالكیه منهدم شده است و عراقی ها گروه گروه به سمت نیروهای ایرانی می آیند و با شلیك گلولة تانك در حال پیشروی هستند . بچه ها با اینكه به شدت مقاومت می كردند ولی به دلیل پیشروی سریع نیروهای دشمن مستأصل شده بودند و تصمیم گرفتند كه به سمت سوسنگرد عقب نشینی كنند . در این وضعیت رضا وفایی مسئول گروه ، راضی به عقب نشینی نشد و هر لحظه پیشروی دشمن بیشتر می شد و كم مانده بود كه بین ما و دشمن جنگ تن به تن صورت گیرد . در این حال آقا رضا گفت كه « من چشمانم را می بندم هر كس خواهد می تواند از صحنة درگیری عقب نشینی كند ولی من می مانم و هر كس خواست می تواند با من بماند . » وقتی روحیة ایشان را دیدیم تصمیم گرفتیم تا آخرین لحظه بجنگیم اما پس از آن فرماندة سپاه منطقه صلاح را در عقب نشینی دیدند و ما نیز به سوسنگرد عقب نشینی كردیم .
او با وجود داشتن سمت فرماندهی بسیار فروتن و متواضع بود و همواره خود را یك بسیجی ساده می دانست . دوستان وی نقل می كنند كه همواره سعی می كرد با بچه ها انس و الفت داشته باشد و آنقدر با بچه ها صمیمی شده بود كه حضور یك مقام بالاتر را در بین جمع احساس نمی كردند و ته ماندة غذای بچه ها را می خورد . در تمام كارها پیشرو بود به صورتی كه یكی از دوستانش نقل می كند :
بعد از اتمام آموزش نظامی قرار بود به جزیرة مجنون برویم . آنجا لازم بود كه گونیها را پر از خاك كنیم تا از تیررس مستقیم دشمن در امان باشیم . آقا رضا اولین كسی بود كه خودش اقدام به این كار كرد و به هیچ كس هم نگفت كه برای كمك بیاید .
حتی هنگامی كه پل های موجود [ پلهای خیبر ] در جزیره مجنون آتش گرفت به سرعت همراه بچه ها به ترمیم و تعویض پلهای سوخته اقدام كرد .
در خصوص دیگر خصوصیتهای رفتاری وی دوستانش نقل می كنند :
قبل از انقلاب بسیار دوست و رفیق داشت و این كه یك نفر اینقدر مورد توجه دیگران باشد برای من عیب بود . بعدها فهمیدم كه ایشان به بچه ها می گفت : « هر كس می خواهد با من دوست باشد باید به نماز جماعت برود و به این طریق در آن زمان خیلی از بچه ها را به سمت مساجد می كشاند . »ایشان فرمانده گردان حبیب بن مظاهر بود و امكان استفاده از بسیاری از امكانات را داشت ولی هیچگاه از امكاناتی كه از پشت جبهه برای منطقة جنگی ارسال می شد استفاده نمی كرد . همچنین در خصوص وظیفه شناسی اش به یاد دارم كه مدتی احساس كردم كه در طول شبانه روز فقط دو ساعت ( از 2 الی 4 صبح ) می خوابد . وقتی به ایشان گفتم كه این مقدار برای استراحت شما كافی نیست ، در پاسخ گفت : « به دلیل مسئولیتی كه دارم اگر زیاد بخوابم ممكن است اگر خبری شود بی خبر بمانم و به وظایفم خوب عمل نكنم . »
بسیار كم غذا می خورد و سر سفره به مختصر طعامی بسنده می كرد . وقتی علت را پرسیدم ، گفت : « شكم پر مانع عبادت انسان است و معرفت و شناخت را از انسان سلب می كند . »
به نظم و انضباط بسیار تأكید داشت و هیچگاه اجازة بی نظمی به نیروهایش نمی داد . این موضوع را همة بچه های گردان می دانستند و همواره سعی می كردند با انضباط باشند . خاطرم هست یك بار یكی از نیروها مرتكب بی انضباطی شد و بلافاصله وی را ترخیص كرد و با قاطعیت با این مسئله برخورد كرد . در عین حال زمانی كه در جزیرة مجنون بودیم پد 6 بر عهدة گردان ما بود و جلوتر از این پد در میان نیزارها پنج الی شش پاسگاه داشتیم . فرماندة یكی از این پاسگاه ها فردی به نام علی اسدی كیا بود كه همواره به طور منظم گزارشهای خود را برای ایشان ارسال می كرد . زمانی كه آقا رضا این گزارشها را مطالعه می كرد دائماً به من می گفت : « چقدر آقای اسدی كیا منظم و دقیق است و خیلی عالی گزارش تهیه می كند . » و مرتب وی را تشویق می كرد و از ایشان تعریف می كرد .
روز نیمه شعبان بود . كه به اهواز رفتیم آقا رضا برای پدرش كه اتفاقاً در اداره بود زنگ زد . در حالی كه نمی دانستیم روز تعطیل است بعد از اتمام مكالمه گفت : « چند مطلب را می خواهم به شما عرض كنم . » گفت : « من موقع آمدن به جبهه كلاً چهل هزار تومان پول داشتم . می دانی اینها را چكار كردم ؟ » گفتم نه ! گفت : « از این مقدار بیست هزار تومانش را به جبهه كمك كردم و بیست هزار تومان دیگر را برای بازسازی قصر شیرین كه به عهده استان آذربایجان شرقی است دادم . دیگر هیچ پولی در خانه ندارم . با ارزش ترین چیزی كه در خانه داشتم یك دستگاه یخچال بود كه آن را به یكی از دوستانم كه تعداد فرزندانش زیاد بود ، دادم . » بعد گفت : « هیچكس این مطلب را نمی داند حتی پدرم . »
من و آقا رضا در یك سنگر بودیم و دائماً در كنار هم به سر می بردیم . همواره با خود زمزمه ای می كرد ولی من چیزی از آن متوجه نمی شدم و خجالت می كشیدم از ایشان بپرسم . بالاخره یك روز پرسیدم با خود چه زمزمه می كنید . برای من هم بخوانید . گفت : « شعری بر ذهنم حك شده است كه آن را می خوانم . » و این طور خواند :
عاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است
سر نه عجب ، داشتن سر عجب است
و افزود : « دوست دارم من نیز همانند حضرت امام حسین (ع) سر خود را از بدن جدا كنم و به خدا تقدیم كنم . »
چنین نیز شد . هنگام شهادت سرش را در راه دوست تقدیم كرد و پیكرش بدون سر در قبر گذاشته شد . درباره نحوه شهادت رضاقلی وفایی اقدم ، همرزم وی بیان می كند :
در تاریخ 17 اردیبهشت 1364 جهت تعویض و تعمیر پلهای خیبر در جزیرة مجنون درخواست قایق بزرگ كرده بود تا به وسیله آن با تعداد بیشتری از بچه ها سریع تر آماده سازی پلها را انجام دهد و این درخواست دیر عملی شد . بنابراین خودش به همراه چهار نفر دیگر سوار قایقی شد و به تعمیر پلها پرداخت . این كار از صبح زود تا ظهر به طول انجامید . حدود ساعت سه بعد از ظهر ، دشمن مواضع آنها را شناسایی كرد و اقدام به شلیك خمپاره كرد كه سه گلولة خمپاره به قایق آنها اصابت كرد و در اثر آن سر وفایی اقدم از بدنش جدا شد و به شهادت رسید . پیكر وی به همراه پیكرهای سه شهید دیگر ( شهید عسگر خلفی ، شهید متذكر و رانندة قایق ) همراه قایق به زیر آب رفت و مدت بیست و چهار الی سی ساعت در آب ماند و پس از سی ساعت اجساد آنها توسط یكی از دوستان وی پیدا شد .
زمانی كه پیكر رضا وفایی پیدا شد متوجه شدند كه به مصداق شعری كه زمزمه می كرده است سرش از بدنش جدا شده است . همرزم او خاطره ای را از قبل از شهادتش نقل می كند :
شبی كه فردای آن رضاقلی وفایی به شهادت رسید من و ایشان به اتفاق به اهواز رفتیم . در آنجا بودیم كه ایشان گفت : « می خواهم به حمام بروم ولی می ترسم اگر به حمام بروم ماشینی كه در اختیار ماست و متعلق به بیت المال است آسیب ببیند . » به ایشان گفتم كه مسئله ای نیست و من كنار ماشین می ایستم و مراقب هستم . ایشان قبول كرد و پس از اینكه از حمام آمد حدود ساعت یك بامداد بود كه به سنگر رسیدیم . بسیار تشنه بود و پس از اصرار برایش چای درست كردم و بعد خوابیدم . در عالم رویا دیدم كه آقا رضا به همان صورتی كه همواره می نشست ، نشسته است و به من می گوید دفتر آمار بچه ها را بده . و من سریع دفتر را به ایشان دادم . پس از ورق زدن دفتر روی پنج نفر از اسمها كه در دفتر بود دست گذاشت و گفت اینها رفتنی هستند و سپس دفتر را به من پس داد . وقتی بیدار شدم دیدم ایشان بیرون از سنگر است . نماز صبح را با هم خواندیم . سوار قایق شد و برای تعمیر پل رفت و زمانی كه به همراه سه نفر دیگر به شهادت رسید متوجه تعبیر خواب خود شدم .
مزار شهید رضاقلی وفایی اقدم در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه واقع است .



وصیت نامه


بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
انا لالله و اناالیه راجعون
این مکتوب وصیتنامه اینجانب رضا وفایی اقدم است و در سن 27 سالگی به تاریخ 23/12/62 در آستانه مشرف شدن به زیارت حضرت امام ولی فقیه عصر ما آیت الله العظمی امام خمینی ارواحنا له الفداء تحریر گردید.
پدر و مادر و همسرم و برادران و خواهران و کلیه مومنین و مسلمین را به تبعیت از مقام شامخ ولایت فقیه در عصر غیبت امام عصر ارواحناله الفدا و پیروی از دستورات قرآن کریم و عمل به احکام شارع مقدّس و حمایت جانی و مالی،قدماً،قلماً،لفضاً از نظام جمهوری اسلامی ایران تا لحظه ای که در خط ولایت و اسلام فقاهت گام بر می دارد وصیت می کنم.
عزیزان من،من با عشقی شکوهمند و علاقه ای وافر برای صیانت از اسلام و نظام جمهوری اسلامی به این زودی بعد از زیارت حضرت امام عازم جبهه های حق علیه باطل انشاءالله می باشم.آرزوی من نصرت اسلام،پیروزی قرآن و ثبات نظام جمهوری اسلامی است و برای همین منظور جهت لبیک گفتن به فرمان ولی فقیه خود که جانشین به حق امام زمان می دانم عازم می باشم و شما را به ادامه همین راه که انشاءالله راه تداوم حضرت سید الشهداء(ع)باشد دعوت می نمایم.انتظار دارم فرزندان خود را با همین آرمان آشنا کرده و برای همین منظور تربیت فرمائید.
در همه حال موضعی روشن و مشخص در مقابل حق و باطل داشته باشید و با الهام از ولایت فقیه بالاخص از رهنمودهای امام امّت و سایر مسئولین خط امام, نظام جمهوری اسلامی مشی خود را مشخص نمائید.
در این سفر که انشاءالله مسافرتی الی الله است اگر فوت کردم دعا بکنید در زمره ی شهدای اسلام قرار بگیرم انشاءالله .بعد از شهادت من سرپرستی مصطفی و احمد به عهده همسرم با نظارت کامل پدرم و در غیاب او برادرم مرتضی می باشد. امیدوارم این دو یادگار همچون فرزندان اباعبدالله حسین(ع)فدایی اسلام،متعهد،مؤمن به قرآن،از سربازان امام زمان و یاوران روح الله تربیت شوند که این بر عهده شانه های مقاوم همسرم می باشد در این رابطه والدینم سهم به سزایی انشاءالله خواهند داشت.

از مال دنیـــا هر چه دارم متعلق به همسرم است و چیزی بر عهده من نمی باشد. تمام حساب و کتاب من به عهده همسرم می باشد که انشاءالله حل و فصل نماید،امانت هایی که احتمالاً در خانه از بیت المال باشد همسرم وظیفه شرعی دارد به بیت المال عودت فرماید.
از والدینم بالاخص مادرم و پدر زحمتکشم و برادرانم و خواهرانم و همسر مهربان که در طول زندگی مشترکمان زحمات بیشتری را متحمل شده است و از کلیه فامیل حلالیت می خواهم انشاءالله حلال بفرمایند.
من اگر حقّی بر کسی داشتم حلال کردم،ملتمس دعاهای خیر شما می باشم.بعد از من مبادا به عنوان خانواده شهداء وبال گردن دولت اسلامی باشید که شما را از این امر،سخت بر حذر می دارم.
همسرم و فرزندانم امانتهای من در دست پدر و مادر و خانواده ام می باشد.امیدوارم ناراحتی آنها از هر لحاظ بر طرف گردد و جای خالی من با محبّتهای والدینم بر طرف شود انشاءالله.
به همسرم احترام و محبّت والدینم فرض و واجب است همه شما را به خداوند رحمان می سپارم خداوند یار و یاورتان باشد.
رضا وفایی اقدم. 23/12/63




خاطرات :

داود حقوقی :


در قالب نیروهای مردمی به جبهه جنوب اعزام گردیده بعد از رسیدن در منطقه سوسنگرد مستقر شدیم. دشمن هرروزپیشروی می كرد و نیروهای سپاه و بسیج به صورت نامنظم در منطقه پراكنده بودند كه درفرصتهای مناسب به دشمن بعثی هجوم می بردند .درآن منطقه ای كه ما مستقر بودیم دشمن ما را دور زده بود به طوریكه نیروهای ما كاملاً درمحاصره دشمن قرارگرفته بودند . فرمانده سپاه سوسنگرد مسئول محور عملیاتی بود . از طریق بی سیم به ما اعلام نمود دشمن منطقه را به محاصره درآورده, وسیله می فرستم نیروها را به عقب بكشید. پیامی كه آقارضا به مسئول محور ارسال نمود، دقیقاً این جملات بود, گفت: ما به عنوان رزمندگان اسلام كه دراین منطقه مستقر هستیم یك وجب عقب نشینی نخواهیم كرد. اگر دشمن بیاید باید از روی جنازه های ما بگذرد ما به هیچ وجه اینجا را ترك نمی كنیم .دشمن هم تا پانصد متری ما جلو آمده بود اما موفق به تثبیت پیشروی اش نشد وبه مواضع قبلی اش برگشت.


محمد تقی قوجائی:


درسال 1361 سعادت نصیبمان شد درخدمت رزمندگانی همچون رضا وفایی شهید گرانقدر جنگ تحمیلی باشیم .او فرمانده گردان شهید بهشتی از لشكر عاشورا بود .چه در پشت خط مقدم كه با صحبت های حسین گونه و باشجاعت و رشادت برادران رزمنده رابرای شركت درعملیات آماده می كرد وچه در خط وعملیات که رشادتهای بی شماری را خلق می کرد.
در یکی از مراحل سخت, یك جمله فرمودند كه حالا گروهان شما مثل جنگ احد مسئولیت نگهداری تنگه ای را دارد كه اگر كوتاهی كنید مسئولیت خطیری را متوجه خود می نمایید. درعملیات بنده ایشان را دیدم كه پس یك جنگ سخت و طاقت فرسا كه دستور عقب نشینی داده بودند در پشت یك تخته سنگ نشسته و تا آخرین نفر گردان یكی یكی رزمندگان را تعقیب می نمایند و خودش را درمعرض خطر توپ و خمپاره و رگبار مسلسل های دشمن قرارداده بود .بنده از نفرات آخر بودم كه برمی گشتم. از من پرسید كه فلانی دیگر كسی نمانده است كه اگر هست برگردیم بیاوریم.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
شهید محمد بالاپور

pc screenshot



دومين فرزند خانواده بالاپور در سال 1341 ه ش در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازة شيشه بري داشت ، ولي از درآمد کافی براي اداره خانواده اش برخوردار نبود . خانه اي كه محمد در آن بزرگ شد ، شامل يك حياط چهل متري ، يك اتاق و يك دهليز تنگ بود كه بنا به گفتة مادرش : « بچه ها نمي توانستند پاهايشان را دراز كنند . »
وقتي محمد هفت ساله شد ، او را در دبستان ترقي ثبت نام كردند و او دوره دبستان را طي كرد ، و سپس وارد مدرسه راهنمايي فرهنگ شد و دوران راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشـته ، و به مقطع متوسطه رسيد . به هنرستان صنعتي وحدت رفت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد . اين دوران با اوج گيري انقلاب اسلامي مصادف بود ، و او نيز با وجود ممانعت خانواده ، مشتاقانه به خيابانها و به ميان تظاهرات مردم شتافت . يك بار در تظاهرات بر اثر استنشاق گاز اشك آور بيهوش شد . در اين ايام ، محمد و دوستانش در مجمعـي به نام كانـون یاس ، فعاليت هاي فرهنگي و سياسي مي كردند و به تكثير اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) و نوارها و توزيع آنها مي پرداختند .
پس از پيروزي انقلاب در مسجد شالچيلار فعاليت مي كرد ، و سپس به مسجد شهيدي رفت . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، به عضويت اين نهاد درآمد . او در سپاه ، در واحد اعزام نيرو مشغول به كار بود و به جذب و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه مي پرداخت . همزمان تحصيل را ادامه داد و ديپلم گرفت .
محمد به دیدو بازدید ازاقوام وآشنایان اهميت زيادي مي داد و از اين طريق ، رابطة تنگاتنگي با فاميل برقرار كرده بود . از دوستان او در اين دوران ، نيكنام و قربان خاني بودند كه هر دو بعدها به شهادت رسيدند .
با شروع جنگ تحميلي ، او كه دانش آموز سال چهارم متوسطه بود ، شركت در جنگ را براي خود واجب دانست .او مي گفت : « بايد فرمان امام را لبيك بگوييم . » و به اتفاق بچه هاي مسجد ، روانه جبهه شد .
در طول سالهايي كه محمد در جبهه حضور داشت ، يك بار مجروح شد ، اما مجروحيت مانع از حضور مجدد وي در جبهه نشد . پس از بهبودي نسبي ، بلافاصله گفت : « بچه ها در جبهه تنها مي مانند و من بايد بروم . » و مي رفت .
تلاش هاي محمد تنها در جبهه خلاصه نمي شد . او و دوستـانش در پشت جبهـه ، فعاليت هاي خيرانديشانه بسياري در مورد محرومين انجام مي دادند . او به همراه چند تن از بچه هاي مسجد كه اكثر آنها بعدها شهيد شده اند ، حقوق هاي اندك خود را روي هم گذاشته و براي خانواده هاي بي بضاعت ، وسايل زندگي تهيه مي كردند .
حضور طولاني و تجربيات محمد سبب شد كه در سال 1362 ، به عنوان معاون گردان امام حسين (ع) انتخاب شود ، اما اين مسئوليت تأثيري در روحيه و چگونگي برخورد او با نيروها و ديگران بر جاي نگذاشت و تواضع و فروتني را همچون گذشته حفظ كرد . او در گردان امام حسين (ع) پا به پاي نيروهاي تحت امر فعاليت مي كرد و لحظه اي از پا نمي نشست . در آن زمان اصغر قصاب عبداللهي ، فرماندة گردان امام حسين (ع) بود . هنگامي كه اصغر قصاب عبداللهي در عمليات بدر در سال 1363 به شهادت رسيد ، از طرف سپاه به محمد گفتند كه تو بايد فرماندهي گردان را بر عهده بگيري ، ولي محمد از پذيرش آن سرباز زد و تا پايان عمر ، معاون گردان باقي ماند . مهرباني و سادگي رفتار محمد در گردان امام حسين (ع) سبب شده بود كه همه نيروها او را رازدار خود بدانند و حرف هاي خود را با او در ميان بگذارند . محمد نيز به طور پنهاني به آنها كمك مالي مي كرد و مشكلات آنان را مرتفع مي نمود و سنگ صبور آنان بود .
محمد براي مراسم تاسوعا و عاشورا اهميت زيادي قائل بود و همواره سعي مي كرد اين مراسم به صورت باشكوهي برگزار شود . در دهة محرم ، مراسم عزاداری امام حسين (ع) را كه يكي از برنامه هاي معروف گردان امام حسين (ع) بود ، رهبري مي كرد و طبل مي نواخت . از جمله مستحباتي كه محمد بالاپور به آن اهميت بسيار مي داد ، غسل روزهاي جمعه بود و به شدت به آن پاي بند بود . در روايات وارد است كه مداومت بر اين عمل مستحبـي ( در صورت عمل به تكاليف ديگر ) ، مانع از انهدام بدن بعد از مرگ مي شود . به همين خاطر ، بالاپور از جمله كساني بود كه به خوبي آن را مراعات مي كرد . علاءالدين نورمحمدزاده درباره آرزوهاي محمد مي گويد : « تنها و يا بزرگ ترين آرزويش شهادت بود . » اين آرزوي محمد بالاپور به زودي تحقق يافت و او در عمليات كربلاي 5 ، در شلمچه به شهادت رسيد .
پیکرمطهر شهيد محمد بالاپور ، چهل روز در بيابان شلمچه ماندن ، پس از تشييع در وادي رحمت تبریز آرام گرفت .



photo sharing sites


خاطرات


پدرشهید :
روزي به او كه از هر فرصتي براي كار در مغازه و كمك به من استفاده مي كرد گفتم : كاش بتوانيم كاري بكنيم تا از اين خانه چهل متري خلاص شويم . در جواب گفت : « پدر بايد بروي وضع مردمي را كه در پاي كوه عون بن علي (ع) زندگي مي كنند را ببيني آن وقت خدا را صد هزار مرتبه شكر خواهي كرد . »

رقيه بالاپور, خواهرشهید :
وقتي كه براي اولين بار مي خواست به جبهه برود ، به خانه ما آمد و صد تومان پول خواست كه به او دادم و گفت : « مي خواهم به جبهه بروم اما پول نداشتـم كه از شما گرفتـم . فعلاً به پدر و مادر چيـزي نگوييـد . » اما بعد از چند روز پدر و مادر متوجـه شدنـد كه محمـد به جبهـه رفتـه است .



پدرشهید:
همواره پس از اتمام مرخصي و به هنگام عزيمت به جبهه به ما مي گفت : « ان شاءالله براي من اتفاقي نمي افتد و دوباره برمي گردم . » در همين رفت و برگشت ها توصيه فراوان مي كرد كه ما مطيع اوامر امام باشيم و همواره در راهپيمايي ها و نماز جمعه شركت نماييم .

رقيه بالاپور , خواهرشهيد :
روزي به منزل آمده و ديدم خانه پر شده است از اسباب بازي ، روغن ، برنج و ساير اقلام و از اين قبيل . از همسرم سؤال كردم اينها چيست و او پاسخ داد : « اينها را محمد و دوستانش براي مردم محروم و نيازمند تهيه كرده اند و شبها در اختيار آنان قرار مي دهند . » آنها در مي زدند و اقلامي را مي گذاشتند و مي رفتند و يا از روي ديوار به درون حياط مي انداختند بدون آن كه كسي آنها را بشناسد .



صمد بالاپور , برادر شهید:
جبهه هاي جنگ به شهادت رسيد ، در حالي كه هنوز مدت زيادي از زخمي شدن شوهر خواهرمان نمي گذشت . اما اين شهادت ، تزلزلي در ارادة وي ايجاد نكرد و سبب دوري وي از جبهه و جنگ نشد ، بلكه بيشتر از گذشته در ميدان جنگ حضور مي يافت و از طرفي ، سعي مي كرد پدر و مادرش را دلداري دهد و آنها را با مقام شهيد و شهادت آشنا كند .


علاء الدین نورمحمدزاده :
چيزي به خاتمة مرحله اول عمليات كربلاي 5 نمانده بود . من در واحد تداركات بودم ، ديدم مجروحي را مي آورند . جلوتر رفتم ، ديدم محمد است . با توجه به زخمهايي كه برداشته بود ، پس از مداواي سرپايي ، به پيش ما آمد . چون زخمهايش زياد و منطقه هم بسيار آلوده بود و هر آن احتمال عفونت مي رفت ، اصرار كرديم كه به پشت جبهه برگردد ، اما در جواب گفت : « با توجه به امر امام در اين موقعيت جنگ و با اين زخمهاي جزئي جبهه را رها كنم و بازگردم ؟ » بعد گفت : « موسي جلودار و نيل اندر ميان است . » با وجود اصرار ما ، محمد سوار ماشين شد و به طرف خط مقدم حركت كرديم . وسط راه رزمنده اي دست تكان داد تا او را سوار كنيم . وقتي سوار شد ، محمد گفت : « او را مي شناسم . برادرش شهيد شده و او تنها فرزند خانواده است . او را پياده كنيد . » اما هر چه به او اصرار كرديم پياده نشد . آمديم قرارگاه لشكر و بعد به گردان رفتيـم . او به چادر رفت و محمد به من گفت : « سريع برويم جلو . » به سرعت به سمت خط حركت كرديم . او به گردان رفت تا براي عمليات آماده شود . با آغاز عمليات ، او هم در عمليات شركت كرد و در حين عمليات به شهادت رسيد ، و جنازه اش بين دو طرف باقي ماند . بعد از چهل روز ، در ادامه عمليات كربلاي 5 ، عمليات كوچكي انجام شد و جنازه هاي عده اي از رزمندگان از جمله محمـد را پيدا كرديـم . خدا را به شهـادت مي گيرم كه پس از گذشت چهل روز ، هيچ تغييـري در ظاهر محمـد ايجـاد نشـده بود و حتي باند و پانسمـان سرش سالم باقـي مانده بود .




photo share



برگرفته از خاطرات خانواده وهمرزمان شهید
بعد از عملیات بدر برادرسید حسن شکوری فرمانده گردان امام حسین(ع) دو نفر معاون داشت یکی شهید بالا پور و دیگری شهید محمد سبزی یکی از رزمندگان که می خواست به مرخصی برود برگه مرخصی را به شیهد سبزی داد تا آنرا امضاء کند اما شهید سبزی برگه را امضاء نکرد. برادر رزمنده برگه را به شهید بالاپور داد تا امضاء کند شهید بالاپور با تواضع و فروتنی خاصی برگه را برگرداند و با التماس گفت: من به این کارها نمی رسم ولی اگر با من کاردیگری دارید من درخدمتم. حقیردراین حد نیستم که برگه را امضاء کنم.

بچه‏ها از هلالى‏ها خارج مى‏شوند. معاون گردان امام حسين در نوك يكى از هلالى‏ها ايستاده است و بى‏واهمه از باران تير و تركش، به شدت به سوى عراقى‏ها تيراندازى مى‏كند تا بچه‏ها بتوانند برگردند... جمعى از بچه‏ها از هلالى‏ها خارج مى‏شوند و جمعى شهيد. محمد آخرين نفريست كه مى‏خواهد باز گردد. رگبار مى‏زند و در يك آن شروع مى‏كند به دويدن. در يك لحظه عراقى‏ها با شدّت به سويش تيراندازى مى‏كنند و من با چشمان خودم محمد بالاپور را مى‏بينم كه بر زمين مى‏افتد...
محمد بعد از سال‏ها ستيز مداوم بر زمين مى‏افتد. از طريق‏القدس تا كربلاى پنجم را ميدان به ميدان درنورديده است و در اين ميدان...
قامت زخم‏آگين محمد بالاپور بر زمين مى‏افتد. اين را با چشمان خودم مى‏بينم...
محمد بالاپور در هلالى‏ها مى‏ماند و زخمى كه نصيب من مى‏شود، راهى پشت جبهه‏ام مى‏كند. كربلاى هشت كه انجام مى‏شود، بچه‏ها هلالى‏ها را مى‏گيرند. زنگ مى‏زنند و از من نشانى محل شهادت بالاپور را مى‏پرسند. پيكر محمد بالاپور بعد از اربعينى پيدا مى‏شود، تر و تازه، انگار لاله صبحگاهى كه شبنم‏ها بر چهره‏اش نشسته‏اند. اين را همه بچه‏ها مى‏گويند: »پيكرش چندان تر و تازه بود كه انگار چند لحظه پيش شهيد شده است و من مى‏دانم كه محمد هرگز غسل جمعه‏اش ترك نمى‏شد، حتى اگر در خط مقدم هم بود، آب مختصرى فراهم مى‏كرد و غسل جمعه را انجام مى‏داد.
پيكر آغشته به خونش را به شهر مى‏آورند ...
پروردگارا! تو را شاهد مى‏گيرم كه اين راه را با آگاهى كامل انتخاب نمودم و با تمام وجودم شهادت را كه سعادتى بس بزرگ است، مى‏پذيرم، چرا كه شهادت حدّ نهايى تكامل يك انسان است.

معاون گردان امام حسین (ع) وقتی شهید شد که دفتر کربلای پنجم رقم می خورد: 21/10/1365. در این تاریخ معاون مخلص گردان، 24 سال بیشتر نداشت...
صبح شب عملیات، وقتی او را دیدم، باورم نشد که او را می بینم. معاون گردان امام حسین، همین دیشب از ناحیه سر ترکش خورد و راهی پشت جبهه اش کردیم. تعجب می کنم. خودش است، محمد بالاپور. سرش باندپیچی شده و با همین وضع به خط برگشته است. می اندیشم «این بچه ها یک ذره به فکر سلامتی خودشان نیستند.»
ـ چرا برگشتی آقا محمد؟ اینجا که خبری نیست، ما هم که هستیم، شما برگردید....
با همان عطوفت و مهربانی پاسخم می دهد که: «نه! چیزی نشده است فقط کمی مجروح شده بودم!»
... وقتی بچه ها در «هلالی ها» به خون می غلتند، آقا محمد را می بینم.
ـ چه خبر آقا محمد؟
ـ چیزی نیست! اینجا هستیم...
و آتش و دود زمین و آسمان را گرفته است. قرار می شود به خط پدافندی خودمان برگردیم. آقا محمد را می بینم که بچه ها را یکی یکی به عقب می فرستد. تیراندازی عراقی ها یک لحظه قطع نمی شود. هلالی ها را زیر رگبار گرفته اند. و معاون گردان امام حسین (ع) در میان رگبار بی امان تیرها ایستاده و مدام به سمت عراقی ها تیراندازی می کند تا بچه ها بتوانند برگردند. هر نفری که از آنجا خارج می شود، عراقی ها با تیربار و آرپی.جی می زنندش. برخی از بچه ها شهید می شوند و محمد همچنان در میان باران تیر، به سمت عراقی ها تیراندازی می کند. جمعی از بچه ها برمی گردند و آنان که باید شهید می شدند، در همانجا می مانند با پیکری زخم آگین. آخرین نفر، معاون گردان است. رگبار می زند و در یک لحظه شروع می کند به دویدن. در یک آن عراقی ها با شدت به سویش تیراندازی می کنند و من با چشمان خودم محمد بالاپور را می بینم که بر زمین می افتد...

محمد بر زمین می افتد... غرق در خون! ... آیا شهید می شود؟ آیا دیگر رایحه راز و نیاز نیمه شبش در سنگر نخواهد پیچید؟... چه کسی وسایل عزاداری را مهیا خواهد کرد؟ ... هر سال محرم که فرا می رسد، آقا محمد برای مهیا کردن دسته عزاداری گردان امام حسین وسایل لازم را آماده می کند، طبل، لباس سیاه... حتی گردان های دیگر هم برای راه انداختن دسته های عزا از آقا محمد کمک می گیرند... و من یک لحظه تصور می کنم گردان امام حسین (ع) را بدون حضور محمد ... و دسته های عزا که «حسین، حسین» می گویند...
و محمد را می بینم که هنوز ایستاده است و تیراندازی می کند. هنوز می جنگد، که جنگ شیوه و آیین او بود، از عملیات های طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، مسلم بن عقیل، خیبر .... از میدان ها می آید. با اینکه سال ها در جبهه بود، اما پیوسته گمنامی را خوش می داشت. دوستتر داشت که در خط خلوص حرکت کند، و میان خلوص و گمنامی همیشه نسبتی هست و این راز را صاحبان اخلاص می دانند. در عملیات های متعددی شرکت کرده بود، با این همه هرگز از حضور خویش در عملیات ها سخن نمی گفت، در مسلم بن عقیل بود که «اصغر قصاب» به شجاعت و خلوص وی پی برد و ابتدا فرماندهی دسته را بر عهده اش نهاد تا در والفجر هشت جانشین فرمانده گردان امام حسین شد، این در حالی بود که در پشت جبهه نزدیک ترین دوستانش مسوولیت وی اطلاعی نداشتند و حتی خانواده اش، بعد از شهادت او دانستند که محمد، جانشین گردان بوده است. این همه به خاطر آن بود که محمد به خلوص رسیده بود و گرد ریا و خودنمایی را از آینه دل زدوده بود.
پدر یکی از بسیجی های گردان در گذشته بود، این بسیجی می خواست برای برگزاری مراسم درگذشت پدرش به تبریز برود و خانواده اش ـ که جز او کسی نداشتند ـ منتظر بازگشت او بودند. به نحوی مطلع شدیم که این بسیجی به شدت نگدست است. وقتی محمد موضوع را فهمید، بدون اینکه چیزی به کسی بگوید، همه کارهای لازم را انجام داد. همان بسیجی می گفت: «از دزفول تا تبریز نگران این بودم که آهی در بساط ندارم و پیش همه آبرویم خواهد رفت. اما وقتی به تبریز رسیدم دیدم همه چیز آماده است.» شاید همان برادر بسیجی اکنون هم نمی داند کسی که کارهای او را انجام داد، محمد بالا پور بوده است.
محمد چندان به امور دنیا بی اعتنا بود که حقوق اندک خود را نیز صرف امور خیر می کرد. اغلب هنگام اعزام به جبهه پولی با خود نداشت، زیرا قبل از اعزام، در بیمارستان های شهر به عیادت بیماران می رفت و برای آنان هدایایی می برد. گویی آنگاه که عازم جبهه می شد، می خواست سبکبارتر و سبکبال تر باشد.
و چرا محمد سبکبال و سبکبارتر نباشد، که هرگز جز به «وصال» نمی اندیشید، و می گفت باید تا جان داریم در راه وصال بکوشیم و از هر لذتی، جز لذت «دیدار» توبه کنیم. این را وقتی دانستم که از وی خواستم به یادگار کلماتی بر دفترچه ام رقم زند. و او نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر عزیز!
از اینکه خواستید در دفتر پر ارزش شما که دستخط عده ای از شهدا در آن است. چیزی بنویسم، شرم می کنم و نمی دانم از شهدا و بسیجی های گمنام چه بنویسم. زیرا سخن گفتن از این بسیجی ها که حافظان اسلام و سربازان واقعی امام زمان (عج) هستند، بسی سخت و دشوار است. لذا بدون تعارف، عرض می کنم که بنده هر وقت با این عزیزان باشم، به آینده خود در کنار این عزیزان امیدوار می شوم. بسیجی ها را معلمی خوب برای خودم می دانم که فقط با اعمالشان به ما درس می آموزند...

Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
شهید کریم عارفی

free photo hosting


فرمانده گردان مهندسی رزمی

نام : کریم عارفی

تاریخ تولد : ۱۳۴۰

محل تولد : آذرشهر

تاریخ شهادت : ۱۳۶۵




photo hosting


در سال 1340 ه ش در آذر شهر و د ر خانواده ای مذهبي چشم به جهان گشود .

دوران كودكي را در دامن مادري متدين و ديندار سپري كرد. دوران ابتدائي را در مدارس ابتدائي آذر شهر به پايان رساند.
در دوره راهنمائي بود كه شغل سيم كشي ساختمان را ياد گرفت و بعد به شغل سيم كشي مشغول شد . در دوران نوجواني او نهضت امام خمینی بر عليه حکومت طاغوت وارد مرحله حساس وتاثیر گذاری شد.
اودرمبارزات انقلاب از پیشتازان این نهضت بود.در روزهای سخت وطاقت فرسای مبارزات همراه با ساير جوانان در صفوف راهپيمائي و تظاهرات خیابانی شركت فعالي داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با حضوردر پایگاهای مساجد و وشرکت در مراسم مذهبی و ملی برای تثبيت انقلاب اسلامي تلاش زیادی نمود.
سال 1359 بود كه به تهران آمد تا در منطقه 10 سپاه عضو شود.او به سپاه پيوست و مدتي در سپاه تهران ودر زندان اوين در ماموریت نگهداری ومحاکمه بازماندگان حکومت فاسد طاغوت مشغول خدمت به انقلاب اسلامي بود.
2 ماه از آغاز حمله همه جانبه ارتش بعث عراق به مرزهای ایران نمی گذشت که او به جبهه مهران رفت تا در مقابل دشمنان ایران از حريم میهن دفاع كند .مدتی بعد به تهران بازگشت و در ماموریت های گشت ثارا... مشغول خدمت شد تا آرامش وآسایش مردم را تامین کند.
مدتی بعد به جبهه جنوب و در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) مشغول خدمت شد .او در گردان مهندسی رزمی خدمات زیادی به یادگار گذاشت.درعمليات والفجر مقدماتي در گردان مهندسي رزمی لشگر 27 محمد رسول الله به عنوان قائم مقام فرمانده این گردان انجام وظيفه كرد.
در والفجر 1 با سمت فرمانده محور مهندسي رزمي حضور داشت.در این عمليات اواز ناحيه دست راست مجروح شد و بعد از مداوا باز به جبهه برگشت و درگردان مهندسي رزمی به عنوان جانشين فرمانده گردان خدمات ماندگاری را انجام داد.
در عمليات والفجر2 و 4 با مسئوليت فرمانده طرح عمليات مهندسي رزمي قرارگاه نجف حضورداشت.
بعد از عمليات والفجر 2 و 4 در سال 1362 به آذر شهر برگشت و ازدواج نمود .او 25 روز بعد از ازدواجش دوباره به جبهه برگشت.
بعد از عمليات والفجر 4 فرمانده وقت لشکر 31 عاشور ,شهيد مهدي باكري ,او را به عنوان فرمانده مهندسي رزمي لشکر 31 عاشورا منصوب كرد .
در عمليات خيبر فرمانده گردان مهندسي رزمي بود . بعد از عمليات خيبر بنا به نياز مهندسي رزمي قرارگاه كربلا مستقر در جنوب ايشان را به عنوان فرمانده گردانهای مهندسي رزمي نصر و ظفر منصوب شدند .او.در عمليات بدر فرماندهي 2 گردان مهندسي رزمي را عهده دار بود . بعد از این عمليات از سپاه تهران استعفا داد و به عنوان بسيجي در جبهه حضور پیداکرد.
در عمليات والفجر 8 به عنوان بسيجي در لشکر 31 عاشورا ودر سمت جانشين گردان مهندسي رزمي و فرمانده محور مهندسی حضورداشت.در عملیات كربلای 4 هم با این مسئولیت در جبهه حاضر بود و از ناحيه دست و پا مجروح شد .
بعد از بهبود ی باز هم به جبهه جنوب بر گشت . سال 1365 وعملیات کربلای 5 درجبهه شلمچه پلی شد تا اورا به عرش ببرد.او دراین عملیا ت بر اثر تركش توپ دشمن به شهدا پيوست .
فرزند پسري به نام عظيم از او به یادگار مانده است .شهید عارفی در وصيتنامه خود نوشته ,پسرش وقتي بزرگ شد به حوزه علميه قم برود و علوم ديني را فرا گيرد.




upload image online free

وصیت نامه


بسمه تعالي
آن موقع نرسيده كه بنده رو سياهي را بر نفس, غالب گرداني وبه سوي خودت فراخواني . خدايا مي دانم خالص نشده اما مي گويم شايد رحمانيت شامل حال حقير نيز شود.


با درود فراوان به روح ا... و با درود به روان مطهر و گلگون شهداي اسلام و با درود به رزمندگان در صف جندا... و با عرض سلام به امت حزب ا... و هميشه در خط روح ا... و رهروان اسلام . اين عارفان شب زنده دار و اين شيران غرنده در روز اين مناديان حق و حقيقت و اين پيروان ولي عصر (عج) که مي روند تا اسلام ناب محمدي را به همه عالم صادر نمايند و حكومت ا... را بر جهان حاكم نمایند و همراه با كوخ نشينان, كاخ هاي سر به فلك كشيده را بر سر كاخ نشينان خراب نمايند و بر بلنداي كاخ سفید وكرملين و تمام كاخ هاي ابر جنايتكاران, پرچم اسلام را نصب نمايند و با بسيج همگاني ظالمان را به اعمالشان برسانند .آنها که در اين راه از هيچ فداكاري و از هيچ جانبازي دريغ نمی نمایند و از عزيزترين سرمايه شان كه همانا هستيشان مي باشد در اين را مايه گذاشته و براي ماندن مكتبشان خود را فدا مي كنند و ميروند تا اسلام بماند.
شهيد هرگز نميميرد و مرده آن است كه شهيد نباشد .چه خوب گفت آن شهيد بزرگوار كه شهدا شمع محفل بشريتند . شهادت همين بس كه امامان و پيشوايان ما همه آرزوي آن را داشتند و حضرت علي (ع) براي رسيدن به آن بي تابي مي كرد.
امت قهرمان ,مسلمان , شهيد پرور وحزب ا... ما پيروزيم و همچنان كه تا به حال پيروز بوده ايم .این وعده خداوندي است و وعده خداوند تخلف ناپذير است .شما توكلتان به خدا باشد و پشت سر امام حركت كنيد و فرامين امام را با دل و جان عمل نماييد .
مانند گذشته پشتيبان روحانيت باشيد و اتحاد خويش را حفظ نماييد وظهور آقا امام زمان (عج)را از خدا بخواهيد و مطمئن باشيد كه وعده خداوندي نزديك است ( اليس الصبح بالقريب)
مردم حزب ا... من پيام ويژه اي براي شما ندارم فقط توصيه اي كه دارم اين است كه پيام امامتان را عمل نماييد.فرمان امام همان اجراي دستورات اسلام است و براي اجراي دستورات اسلام از هيچ عملي فرو گذار نكنيد و مطمئن باشيد که پيروزيد .
من به عنوان يك سرباز كوچك حضرت مهدي (عج) با كمال آگاهي در راهي گام بر داشتم و انتخاب نمودم و به آرزوي هميشگي خويش يعني شهادت كه سعادتي است بس بزرگ نائل آمدم . خدا را سپاس گذارم و بر شماست كه راه شهيدان را ادامه دهيد و پاسدار خون شهداء باشيد .
شهيدان زنده اند الله اكبر
خدايا .خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار والسلام 24/10/1365 کریم عارفی




upload pic

ابوالفضل عظیمی:


از نظر اخلاقی فردی مهربان و شایسته بودند و با مردم خوش اخلاق و رفتاری در شأن یک سردار اسلام را داشتند .

با رزمندگان ونیروهای تحت امرش مهربان و فردی رئوف و به مصداق آیه:" رحماء بینهم ..."می توان آن را تعریف کرد . در منطقه عملیاتی با توجه به مسئولیت که داشتند با همه نیروها با مهربانی رفتار می کردند و هیچ کس را با نظر دیگری نگاه نمی کردند یعنی هیچ فرق بین خود و نیروها قائل نبود چنانکه در منطقه که یگان آنها در آن مستقر بودند لودرها و بولدوزرهای شخصی که به منطقه آورده بودند راننده های آنها با توجه به ترس از رفتن به جلو امتناع می کردند آنها را زیر فشار نمی گذاشتند بلکه خودش و سایر برادران دیگر که با هم بودند با لودرها جهت کار و زدن خاکریز برای برادران بسیجی و پاسدار به جلو خط می رفتند و به زدن خاکریز می پرداختند .
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   
صفحه  صفحه 11 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین » 
ایران

افلاکیان

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA