انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

عروس 18 ساله



 
قسمت ۱۲ تا قسمت ۱۴

بلند شد به عاقد دست داد ..... وتوو دلش گفت بعدا یه چس چربی نشونت بدم یاسی خانم که حض کنی.........
عاقد شروع کرد یه خوندن خطبه همه ساکت بودن ..شیرینو چند تا از دخترای مجلس بلا سر عروس و داماد قند میساییدن...
دوشیزه مکرمه خانم یاسمن بهاری ...ایا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم فرهاد احمدیان فرزند جواد احمدیان با مهریه و صداق معلومه از قرار: یک جلد کلام الله مجید ...یک دست ایینه وشمعدان نقره .. 500 سکه طلا ...سند ویلای مروارید در شمال
....سند یک باغ ثمری ... در اورم ... شیرین :عروس رفته گ....
یاسی بلند شدوگفت: نننننه
همه بهت زده به یاسی نگاه میکردند .......فرهاد ناراحت وعصبانی دست او را گرفتو نشاند : هیچ معلومه چی میگی؟ دیونه شدی الان وقت بازی نیست...
تیمسار جلو امد و گفت دخترم چرا اینطوری کردی؟
یاسی : ببخشید اما من .
مادر یاسی با عصبانیت پرید تو حرفش وگفت : اما تو چی ...؟ تا کی میخوای با ابروی من بازی کنی هان ؟
یاسی رو به عاقد گفت : ببخشیدمیشه خطبه رو یه بار دیگه بخونید اما با مهریه ای که من میگم...؟
عاقد متعجب جواب داد : البته
یاسی به کنار او رفت و شروع به پچ پچ کردن ......
جو دوباره ساکت واروم شد اقای قمبری با اکراه دوباره شزوع به خواندن خطبه کرد:
اقای فرهاد احمدیان ایا به بنده وکالت میدهید که شما و دوشیزه یاسمن معزی پور را با مهریه
صداق معلومه از قرار: ساختن 2 توالت توسط داماد در کاباره ستاره به نیت اولین مکان اشنایی...
کاشتن 2 نهال بید مجنون به نیت دومین روز اشنایی در پارک محله ...
اهدا هزینه کامل توسط داماد برای ساختن 2عدد تیر چراغ برق... سر کوچه سوم اطلسی به نیت دومین برخورد ...

اهدا کردن 2تخت توسط داماد به بیمارستان اردیبهشت به نیت گذراندن 2 شب در ان مکان...

ودر اخر نگهداری از 2 گوسفند به نیت دومین عامل مهرورز ی داماد (یعن یواسه دومین بار فرهاد به یاسی ابراز محبت کرد)
ایا بنده وکیلم؟؟؟
یاسی که دید فرهاد کفش برده شده و تو شکه گفت:دوماد رفته گل بچینه
وای جمعیت حیرت زده یهو از خنده پوکید ...
عاقد که تو عمرش همچین مجلسی نرفته بود واسه بار دوم خطبه رو خوند
به عقد دائم هم در اورم ؟ایا بنده وکیلم؟
بازم فرهاد زبونش یاری نکرد ..
این بارم یاسی گفت : دوماد رفته گلاب بیاره .....
عاقد خسته و عصبانی : واسه بار سوم میگم ایا بنده وکیلم؟
مادر یاسی که کنار فرهاد رفت و و ساعت طلایی به دست اون بست و گفت فرهاد تو رو خدا نذار بیشتر از ین ابرومون بره ...یه بله بگو تا خودم بعد خدمت این ورپریده برسم ...

عاقد که دیگه حسابی کفرش در اومده بود : ایا بنده وکیلم اقای احمدیان؟ همین موقع یاسی نیشگون محکمی از ران فرهاد گرفت و گفت : د بگو بله رو
فرهاد با خشم نگاهی به او نداختو گفت : بله
صدای کل و دست زدن مهمونا خیال تیمسار و مادر یاسی رو راحت کرد ...
فرهاد اما عصبانی زیر گوش یاسی زمزمه کرد :فکر بعدتم کردی دیگه ؟ بعدا گریه زاری نکنیا وقتی حالتو گرفتم میفهمی هم تلافی اینو هم اون چس چربتو با هم میدم ...
یاسی خودشو ترسیده نشون دادو گقت : وای ی ی ی ی ترسییییییییییدم و زد زی خنده
فرهاد :بخند.... اره..... خوب بخند نوبت گریه کردنتم میرسه

تیمسار صورت یاسی و بوسید و با خنده گفت: دختر گلم اینقدر این نوه منو نچزون ...
شیرین عسل به دست جلوی اونا وایسادو گفت: خوب نوبتی هم باشه نوبت عسل بازی و چشمکی به یاسی زد....
همه دست زنان و کل کشون دور اونا جمع شدن ... تا رسم د یرینه عسل خوری و ماست خوری ووخلاصه مراسم سفره عقدو به جا بیارن ...
شیرین جام عسل جلوی اونا گرفت فرهاد انگشت کوچیکشو تو ظرف فرو کرد...یاسی اما در حد یه لمس کوچک انگشت به عسل زد ..شیرین گفت :همزمان باهم بزارید دهن همدیگه....
فرهاد با خودش گفت: یه گازی از دستت بگیرم که حض کنی...
یاسی هم در همین اندیشه و چیز دیگری....
انگشت به دهان هم گذاشتن .. فرهاد اومد انگشت یاسی رو گاز بگیره که احساس کرد زبونش داره اتیش میگره .... و یدفعه درد شدیدی تو انگشتش پیچید ... انگشت یاسی رو تف کرد . مثل عقرب زده ها از جا پرید خواست بره اب بخوره .... اما یاسی ول کن انگشت فرهاد نبود و با همه قدرت داشت گاز میگرفت ....حاظرین که شاهد ماجرا بودن ذوق زه از این شوخی عروس ... کف میزدن جیق میزدن خلاصه کلی خر کیف بودن ....فرهاد بدبخت اما: ای سوختم ای ... وای زبونم .... ای انگشتم
ول کن انگشتم وحشی ... وای خدااااااااااااااااااا....
مادر یاسی با عجله دویید سمت یاسی نیشگون محکمی از بازوی یاسی گرفت و گفت ول کن بدبختو ورپریده ...
یاسی از درد اخی گفت و همین موقع فرهاد فلک زده انگشتشو که جای دندونای یاسی روش مونده بود با سرعت از دهنش بیرون کشد .. دویید سمت تنگ اب و همه شو خالی کرد تو دهن و رو صورتش....
اخیش مردم ... دیگه کسی رو پا ند نبود از بس خندیده بودن همه یه گوشه ولو شده بودن ....
یاسی و شیرینم از بس خندیده بودن داشت از چشمشون اشک میومد ....
یاسی با خنده رو به شیرین گفت: قربون ...اون فکرت برم ... انگشت فلفلی ... به عقل جنم .. نمیرسید ...
تو همین هین دی فرهاد با عصبانیت داره میاد طرفش ...
یاسی : وای وای شیرین بدو بگو موزیک بزنن که اوضاع پسه... و خودش زود رفت وسط سن ...با ورود اون موزیک تند بندری ... نواخته شد و همه دختر پسرا ریختن وسط ... دور عروس... حالا برقص و کی نرقص ...
فرهاد در دل گفت فکر کردید بری اون وسط دستم بهت نمیرسه ؟
بعد از 1 ساعتی که اون وسط قر دادن .. چراغای سن کم نور و تبدیل به رقص نور شد... اهنگ رقص تانگو منو ببوس ( kiss me) زده شد فرهاد از پشت کمر یاسی رو که داشت یواشی در میرفت ... گرفتو به سمت خودش برگردوند و گفت کجاااااااا گربه وحشی من ؟ یاسی : اااا من ..من خستم فرهاد میخوام بشینم .... فرهاد در حالی که یکی از دستاشو دور کمر یاسی قفل کرده بود با دست دیگش دست یاسی رو گرفت و شروع به رقص تانگو کرد ....اونو محکم تو بغل گرفته بود شروع به چرخ زدن کرد اونم چه چرخی ....
اونقدر پای یاسی رو با او کفشای مارکدارش لگد کرده بود که یاس داشت از درد میمرد واحساس کرد پاهاش تو کفش بشدت ورم کرده
اما جرات حرف زدن نداشت....
     
  

 
ادامه ی قسمت ۱۲ تا قسمت ۱۴ :

فرهاد به سختی دست یاسی رو که تو دستش بود فشار میداد و زیر لب کنار گوش یاسی زمزمه کرد : خوش میگذرره گربه وحشی ....؟؟ و اروم گاز محکمی از نرمه گوش یاسی گرفت که صدای اونو در اورد ... آخخخخخخخخخخخخ ...گوشمممممممم: .... فرهاد : جاااااااااان چه مزه ای میده پس بگو چرا انگشت منو ول نمیکردی .... واسه این مزه بود نه...؟
و گاز دیگری از همونجا گرفت ...
یاسی : ااخخخخخخخخخخخخخ .....
دختران مجرد مجلس بی خبر از اتفاقات پشت پرده به ان دو که اینچنین عاشقانه با هم نجوا میکردند و میرقصیدند ...با حسرت نگاه میکردند و از خدا طلب شوهر این چنینی را میکردند ........
در پاپان اهنگ بود که همه یکصدا گفتند : بوسسسسسسسس بوسسسسسسسسسسسس .....دوماد بوسسسسس ....عروسسسسسسسسس بوسسسسسسس
عرووووووسوووووووووو دوووممممممماااااااااااااد دددددددد ببببببههههههههههههممممممم ممم...... بوسسسسسسسسسسسسس:m rgreen:
فرهاد روبه یاسی که دیگه رمقی توتنش نمونده بود گفت ....اینم بوووووسسس....ولبهای داغشو رولبای غنچه ای و قرمز یاسی گذاشت و باحرارت بوسید .......... وباز هم همون حالت خلسه ....
که ناگهان انچنان دردی تو لبش احساس کرد که خواست همونجا غش کنه...... طمع شور خون تو دهنش خبر از گاز محکمی که فرهاد از لب پایین او گرفته بود میداد.... و دیگر هیچ .....به یاد نیاورد ....
حضار هیجان زده سوت و کف زنان وسط مجلس پریرند و شروع به قر دادن کردن تا خود صبح .....................

یاسی چشماشو باز کرد نور مهتاب از پنجره بزرگ اتاق صورتشو نوازش میکرد ....
چی شده بود اون که تو عروسی بود اما حالا تو این اتاق رو این تخت دو نفره ... با لباس خواب ... چیکار میکرد ؟؟
ساعت دیواری 4 نیمه شب رو نشون میداد ...
لحظه ای از فکر ش گذشت که نکنه فرهاد............
اوه ه ه ه نه... خدای من و ملافه را دور خودش محکم پیچید ... اما بعد از چند ثانیه با خود گفت نه مطمئنم هیچ اتفاقی نیفتاده ...
یعنی چی شده اه لعنت به تو یاسی اینم موقع غش کردن یود ... اخ که لبش هنوزم درد داشت بلند شد خودشو توی اینه قدی توی اتا نگاه کرد .. بله همونطور که انتظار داشت لبش کلی باد کرده بود اما به جای اینکه زشت بشه جذابترم شده بود ... از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداخط ...پس خونه تیمسار بود ....خیالش کمی راحت شد ... روبدوشامشو پوشید و اروم به طبقه پایین رفت ...صدای اروم گریه یه مرد میاومد ... جلوتر رفت ..تییمسار را خمیده به روی قا عکسی دید ....
تا حالا گریه مردی رو ندیده بود ..اصلا مگه مردا گریه میکنن؟
جلوتر رفت تا بتونه نجواهای اونو بشنوه....
تیمسار: مهران جان امشب به قولمون وفا کردم مرد ...نبودی نوه گلت وببینی...
عین حوری بهشتی شده بود .. اما اگه بدونی از سر لجبازی با فرهاد چه مهریه ای خواست .. با خنده ای کوتاه میان گریه گفت...
ورپریده عین اون موقهای خودت لجباز و یه دندست.... تا تلافی نکنه دست بردار نیست.....
مهران واقعا میترسم از ایندشون... اخه با این بچه بازی هاشون میترسم کار دست خودشون بدن ..کاش یه کم یاسی کوتاه می اومد بلکه فرهادم رام میشد ... نمیدونم .. به خدا دیگه عقلم از کار افتاده ...

میدونم هردوشون همدیگه رو دوست دارن ..اما این غرور مانع ابرازش میشه ...کاش دست از این بچه بازی برمیداشتن...
یاسی دلش به حال تیمسار سوخت ... اخه این بدبخت چه گناهی کرده بود ..
همونطوراروم به اتاقش برگشت... روی تخت دارز کشید ...نور مهتاب به قاب عکس کنار تخت میتابید ..ان را برداشت ..عکس فرهاد بود ..
تا حالا به قیافه او به دقت نگاه نکرده بود ...
چشمای عسلیش دل هر دخترری رو به لرزه مینداخت ...بینی کشیده و خوشفرمی داشت.لباشم که مثل لبای خودش قلبه ای و خواستنی بود ...
صورت مردونشم سبزه باز ... در کل جز پسرای خوشتیب بود ...یاسی یاسی رو به عکس فرهاد : کاش جذب نبودی ولی خوش اخلاق بودی ..ببین پدر بزرگت داره از دست ما گریه میکنه .. واقعا باید خجالت بکشی
..حالا من 18 سالم و بچم تو دیگه چرا که سنی ازت گذشته..
فرهاد بیا قول بدیم به هم حداقل جلوی اونا با هم مهربون باشیم ...نذار اینقدر اقاجون غصه بخوره...

یدفعه صدای فرهاد و شنید که گفت چشم خانوم کوچولو ...از ترس قاب عکس و انداخت و از جا پرید ..فکر کرد قاب عکسه فرهاده داره حرف میزنه...
اما دید نه واقعا خودشه که در چها رچوب در ایستاده و با خندهای بر لب داره اونو نگاه میکنه...
یاسی که دستش روروقلبش گذاشته بود با دلخوری گفت: وای ترسیدم
فرهاد: تو و ترس یه چیزی بگو باور کنم .. نمیدونستم به این زودی دلت واسم تنگ میشه .... هنوز 4 ساعتماز تموم شدن مجلس نمیگذره ...
یاسی که به خودش قول داده بود به خاطر تیمسار با فرهاد کل نندازه ..به اررومی گفت : کجا بودی؟
فرهاد متعجب از لحن ارووم اون گفت: حالت خوبه یاسی...
یاسی که منظور فرهادو درک کرده بود گفت :اره خوبم چطور مگه؟
فرهاد با اکراه گفت: هیچی همینطوری...
همکارام خبر دادن
یکی از مجرمای کله کنده ای که مدتها دنبالش بودم تو همون نزدیکی هامشغول رد و بدل کردن مواده واسه گیر انداختنش
مجبور شدم برم ..تو رو هم که از حال رفته بودی اقا جون ومادرت اوردن خونه ....مجلسم یه 2 ساعت بعد بدون من و تو تموم شد ...همه دبرس رفتن خونه ...
یاسی باز باهمون لحن مهربون گفت: حلا مجرمو گرفتین؟
فرهاد مغرورانه گفت :مگه کسی هم میتونه از دست من در بره...معلومه که گرفتیم هم خودشو هم مشتریشو...
فرهد همینطور که به سمت در میرفت گفت :خیلی خستم من میرم بخوابم...کاری نداری؟

یاسی :کجا مگه اینجا نمیخوابی؟ ....
فرهاد این بار بااحیرت برگشت سمت ااونو گفت: نه تو انگار واقعا یه چیزیت شده...نه به اون موقعه که میخواستی سر به تنم نباشه نه به حالا که میگی بیام پیشت بخوابم....
.اهان... نکنه باز نقشه جدید کشیدی واسم ؟؟؟
نخیر بنده تو اتاق خودم میخوام با خیاال راحت به دور از نقشه های شوم تو
یاسی با التماس گفت: فرهاد بخداا هیچ نقشهای تو کار نیست....
فقط دلم نمیخواد بیشتر از این قاجون وناراحت ببینم ..خواهش میکنم ت وهمین اتاق بمون...روکناپه بخواب منم رو تخت...
فرهاد گفت: اااا چه سخاوتمند ...چرا تو رو کاناپه نخوابی من رو تخت؟
یاسی ااز رو تخت بلند شد و بالشتشو برداشت وگفت باشه... تورو تخت منم ااینجا....و روی کاناپه دراز کشید ..
فرهاد داشت با خودش کلنجار میرفت :یعنی واقعا راست میگه...؟
چی شده در عرض چند ساعت از این رو به اون رو شده ... حتما چیز خورش کردن ...
یاسی که دید فرهاد هنوزایستاده گفت: بروبگیر بخواب دیگه....نترس نصف شب نمیام سراغت...
فرهاد با تمسخر گفت :ببین کی داره این حرف و به کی میزنه....
سری تکون داد.........دخترم ...دخترای قدیم....
یاسی هم تو دلشگفت مردم... مردای قدیم
فرهاد دااشت لباساشو بیرون میاورد که یاسی چشاشو بست که بازصدای فرهادو شنید :حالا پاشو بیا بگیر روتخت بخواب .. تا صبح کمرت داغون میشه رو اون کاناپه...
یاسی سرشو انداخت زیر و گفت:همینچا راحتم تو بخواب...
فرهاد که با دیدن خجالت یاسی خندش گرفته بودگفت: نمیدونستم خجالت کشیدنم بلدی و .با دست روی تخت زد وگفت:بیا حالا نمیخواد سرخ بشی ...بیا تو اونور تخت بخواب من اینور...
.مگه نمیخوای اقاجونو خوشحال کنی ..حداقل .ما رو با هم رو یه تخت ببینه خیالش یکم ارومتر میشه ....
یاسی دیگه تامل وجایز ندونست وسریع رفت روی تخت خوابید...

به فرهاد شب بخیر گفت...
چه احساس خوبی داشت . پس اونا هم میتونستن مثل بچه اادم با هم درست حرف بزنن...


ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی قسمت ۱۲ تا قسمت ۱۴ :

ساعت 9:30 صبح بود .. تیمسار با چشمانی پف کرده از خواب برخواست . بلند شد ابی به سر وصورت خود زد...
از پله ها بالا رفت تا یاسی رو واسه خوردن صبحونه صدا بزنه ..
تقه ای به در زد .....یاسی تا صدای در رو شنید سرسیع خودشو انداخت رو فرهاد .....
فرهاد گفت : آخ.... چیکار میکنی دیونه...
یاسی فورا دستشو گذاشت رو دهن فرهاد بدبخت که با وحشت از خواب پریده بود وگفت...هییییسسسسسسس.. اقاجونه ..فقط صدات در نیاد... میخوام بیشتر خوشحالش کنم ... وسرشو گذاشت رو سینه فرهاد وبه حالت عاشقانه ای دست اونو تو دست گرفت....
تیمسار که جوابی نشنید نگرن از اینکه مبادا دوباره حال یاسی بد شده
با شه در را با سرعت باز کرد..
اما از صحنه ای که دید دهنش باز موند....چشماشو مالید و با خود گفت : نه خواب نمیبینم واقعا خودشونن رو یه تخت خوابیدن .. این فرهاد ناقولا کی اومد که من نفهمید ... پدر صلواتی انگار کار خودشم کرده ....ای خدایا شکرت ... پس بگو این ورپریدها فقط جلو ما ادا در میاوردن... بین چه جیک تو جیکم خوابیدن... شکرت خدا ....فکرنمیکردم به این زودی دعامو مستجاب کنی...
در رو به ارومی بست و رفت....
فرهاد که داشت از نرمی تن یاسی حالی به حالی میشد .. یه هو اونو پرت کرد اونرور تخت و گقت : ای بمیری دختر چه سنگینی تو ....
داشتم له میشدم ...اوف ... واقعا چند کیلویی تو ...؟؟؟
بازم احساس خشم از این حرف فرهاد تو یاسی بیدار شد . زیر لب به فرهاد گفت: ببین تو نباید منو تحریک کنی ...
فرهاد که دلش واسه یه کل انداختن با یاسی غنج میرفت ...گفت: مگه دورغ میگم ببین نفسم داشت بند میومد...
یاسی با عصبانیت بالشت شو برداشتو به سمت فرهاد حمله ور شد ..فرهادم هیجان زده از عصبانیت یاسی شروع کرد به دوییدن دور مبلو ...ویاسی هم بدنبالش با داد میگفت: گفتم منو تحریک نکن احمق ...ببین خودت تنت میخاره ... نکبت.. خودت چاقی عوضی وووووو............تیمسار که داشت از پله ها پایین میرفت با شنیدن صدای دادو فریاد یاسی سریع برگشت ببینه باز چه خبره ...باز شروع کردن خدا...
تا صدای درو شنیدن فرهاد سریع پرید رو یاسیو هردوشون افتادن رو تخت ...
تیمسار درو باز کرد اومد یه حرفی بزنه دید که فرهاد سرش رو سر یاسی هو داره........ با خنده در رو بست وبا خودش گفت :از دست این دوتا ....عشق بازیشونم خرکیه ....
از پشت در داد زد بچه ها زودتر بیان پایین صبحونه حاضره ...
از اونطرف یاسی پرس شده زیر تنه سنگین فرهاد دادشت له میشد... به فرهاد گفت: این هیکل گندتو از روم بکش کنار عوضی ...اما فرهاد که تازه از سربه سر گذاشتن یاسی سرحال اومده بود گفت..نچ..نمیکشم ..یاسی هرچه تقلا کرد فایده نداشت ...فرهاد بلند بشو نبود ... که یدفعه یاسی زانوشو با یه حرکت سریع اورد بالا زد وسط پای اون...آخ که دل فرهاد رفت تو حال اونم چه حالی ...یاسی هم سریع از تخت به سمت در اتاق دویید..در وباز کرد و رفت طبقه پایین پیش تیمسار...
وقتی نزدیک اشپز خونه شد نفس عمیقی کشید... روبدوشامشو درست کرد... رفت توی ااشپزخونه...وبه سمت تیمسار که روی صندلی پشت میز نارخوری نشسته بود رفتوگونه اونو بوسید و گفت: سلام اقاجون ..صبح بخیر ..
تیمسار :سلام دخترم ..صبح تو هم بخیر...دیشب خوب خوابیدی...
یاسی که منظور تیمسارو گرفته بود با خوشحالی گفت: مگه با وجود فرهاد میشه بد بگذره.....
تیمسار قهقه ای زدو گفت: خوشحالم که نوم روسفیدم کرد..
همش میترسیدم نکنه یه بلایی سرت بیاره ...
یاسی خودشو خجالت زده نشون داد وگفت: اااا اقاجون...
تیمسار هم با سرخوشی گفت ک جان اقاجون.... حالا این نوه من کجاست ؟فرهاد که هنوزم نمیتونسست درست رو پاش بایسته خودشو رو صندلی انداخت و گفت من اینجام اقاجون... سلام صبح بخیر ...
تیمسار :سلام گل پسر صبح دامادیت بخیر ..... روسفیدم کردی پسر...
فرهاد با دندون قرچه به یاسی نگاه کرد ... و زیر لب گفت: مگه دستم بهت نرسه مامورلک ...
تیمسار گفت سایلتونو جمع کردین ؟
یاسی با تعجب گفت : وسایل ؟ وسایل چی؟
تیمسار به فرهاد رو کرد وگفت ؟مگه به یاسی نگفتی امروزصبح ساعت 10 پرواز دارین ؟
یاسی باز با تعجب پرسید ؟پرواز کجا ؟ واسه چی؟
تیمسار با بشکنی گفت : پرواز به سمت کیش ... واسه ماه عسل دیگه عروس گلم ...
یاسی که تازه دوزاریش افتاده بودنگاهی به فرهاد که با یه لبخند شیطانی نگاهش میکرد انداخت ...با تته پته گفت لازم نبود ...اخه ...فرها کار داره.. بهتره همینجا بمونیم...
تیمسار گفت: کار... کار کدومه....خودم مرخصیشو گرفتم خیالت راحت .. تا 2 هفته وقت دارین حسابی عشقو صفا کنین...
یاسی داشت سنگ کپ میکرد ...
با خودش گفت:اخ که بدبخت شدم 2 هفته ...اونم با فرهاد ..... معلوم نیست چه بلا ها که به سرم نمیاره.. وا ی مامان دیدی چه خاکی تو سرم شد....
تیمسار گفت : پاشو دخترم اماده شو .. مادرت از قبل چمدونتو بسته برات فقط یه چکش کن کم و کسری نباشه.. بدو قربونت که دیر به فروداه میرسیم..پاشو دختر گلم....
یاسی گفت : اما اخه من با مادرم خداحافظی نکردم ...
تیمسار گفت :مادرتم میاد فرودگاه اونجا خدافظی کن عزیزم..
تمام مدت فرهاد بدون کلامی باهمون لبخند عجیب یه یاسی زل زده بود ..
یاسی با دیدن لبخند اون ...گفت معلوم نیست داره چه نقشه ای برام میکشه که از همین الان خر کیف شده ...خدایا خودت بهم رحم کن...
طبق معمول فرودگاه پر از مسافر بود....
تازه ورد سالن فرودگاهشده بودند که مادر یاسی هم از راه رسید و اونو تو بغل گرفت ...اشک از چشمان هر دوشون سرازیر بود ..
مادر ش مدام قربون صدقش میرفت ..و میگفت عزیزدلم مراقب خودت باش نکنه مریض شی .....تا رسیدی برام زنگ بزن فدات شم...
بعد رو به فرهاد که هنوز مهر سکوت رونشکسته بود کرد و گفت جون تو جون یاسی پسرم ......
فرهادم باز با همون لبخند کذایی گفت .: چچچچچشششمم ..خیالتون راحت
یاسی که واسه اولین بار طمع جدایی از مادرش رو میچشید طاقت نیاورد و بلند زد زیر گریه ....نه من نمیخوام برم .. مامان میخوام پیشت بمونم ... خواهش میکنم ...
همه از دیدن التماسای یاسی اشک تو چشماشون جمع شده بود ...
از بلند گو شماره پروازشونو اعلام کردن .. فرهاد چمدونا رو برداشت و در بار بری گذاشت و بعد یه سراغ یاسی اومد و کشون کشون اونو به سمت قسمت پرواز برد... یاسی عین بچه کوچیکا اشک میرمیریخت و مادرشو صدا میزد تا اینکه سوار هواپیما شدن ...
     
  

 
قسمت ۱۵ تا قسمت ۲۲
یاسی واسه اولین بار بود که با همچین چیزی سفر میرفت...
فرهاد اونورو صندلی کنار پنجره نشوند و خودش درصندلی بغلی...
یاسی که کمی اروم گرفته بود ... لحظه ای احساس ترس کرد ...اما تو خودش نهیب زد که: مگه هواپیما هم ترس داره دختر... نترس چیزی نیست... اما بازم دلهره داشت...

در همین لحظه بود که از بلند گوی هواپیما اعلام کردن :مسافرین محترم لطفا کمربند هاتون رو ببندید داریم پرواز میکنیم...
یاسی یدفعه به کمر شلوارش نگاه کرد و رو به فرهاد که تا اون لحظه با یاسی حرف نزده بود کرد وگفت : من که شلوارم کمر بند نداره... چیکار کنم؟
فرهادبا شنیدن حرف اون یدفعه زد زیر خنده ..و گفت: نگو که بار اولته سوار هواپیما میشی..
یاسی با ناراحتی به فرهاد گفت: هر هر ..خنده داره ...نه تا حالا سوار همچین چیز غول پیکری نشدم ...
فرهاد این بار با لبخند کمر بند صندلی رو داد دست یاسی و گفت این کمر بندو باید ببندی ..نه مال شلوارتو ...وباز خندید...

یاسی با غیظ کمر رو از تو دست فرهاد کشید وبعد از کمی ور رفتن باهاش تونست اونو ببنده ...
با روشن شدن موتور هواپیما یدفعه همه هواپیما شروع کرد به لرزیدن یاسی کمی وحشت زده بود اما چیزی نگفت ..چون میدونست فط فرهاد اونو مسخره میکنه..
لرزش کمتر شد واون از پنجره دید که هواپیما داره حرکت میکنه...
احساس کرد داره به صندلیش فشرده میشه ودر همین لحظه بود که هواپیما اوج گرفت اون از ترس چشاشو بست ..ونفس تو سینش حبس شد ..و یه لحظه احساس کرد الان قلبش میاد تو دهنش ..
که کسی دستای مشت شدشو گرفت ..و گفت :نترس چیزی نیست عزیزم .... این ابو بخور حالت خوب میشه ..یاسی چشم باز کرد تا صاحب اون صدای مهربون وببینه... دختری با چهری معصوم همچون در کنارش بود ...

اب رو به خورد یاسی داد...بعد دستشو جلو اورد و گفت: سلام من مریمم مهموندار هواپیما....
یاسی هم به ارومی دست اونو فشرد وگفت: سلام منم یاسمنم...
مریم گفت : شوهرت دید حالت بد شده اومد پیش من...گفت واسه اولین بار سوار هواپیما شدی ..همیشه بار اول اینجوریه ..اما بعد عادت میکنی..
یاسی از مریم تشکر کرد واو بلند شد که بره..وسفارش کرد اگه چیزی خواستی صدام کن ..
فرهاد سر جاش نشست وبا لحن تمسخر امیزی گفت : نمیدونستم اینقدر ترسویی...فکرکنم از زنی که به جرم زنا میخواستن سنگ سارش کنن رنگ پریده تر بودی...
یاسی فقط دندوناشو به هم فشار داد و چیزی نگفت..میدونست فرهاد منتظر یه اشتباه از طرف اونه...
یاسی ارامششرابدستاوردهبودباازا دشدندستهایشروي صندلیکمیجابهجاشد.. و از پنجره بیرون رو تماشا کرد ... میدید که از وسط ابرها عبور میکنن و این حس قشنگی به او میداد ... خونه ها رو میدید خیلی کوچیک به نظر میرسیدن درست مثل نقطه های کنار هم .. رودخونه ها عین خط های مارپیچ .. خلاصه همه چیز یا نقطه بود یا خط...
نفهمید چند ساعت در هوا بودند که از بلند گوی اعلام کردن هواپیما داره فرود میاد ...عجیب بود که یاسی دلش میخواست هنوز تو اسمون باسپشه ...اما دید که هواپیما کم کم فاصله اش را با زمین کم کرد ..و انها در فردگاه کیش فرود اومدن .. اما این باردیگه نترسید و بیشتر هیجانزده بود .. اخه تا حالا به این سواحل جنوبی نرفته بود ... اخرین نفری بود که پیاده میشد ... فرهاد بی اعتنا جلوتراز او داشت از پله های هواپیما پایین میرفت ...
وقتی به روی پله های هواپیما قدم گذاشت موج گرمی صورت سفیدشونوازش داد و باد موهاشو به بازی گرفت ...
فرهاد که صدای پای یاسی رو پشت سر خود نشنید برگشت ببینه اون داره چیکار میکنه ...
لحظه ای فرهاد فرشته اسمونی زیبایی رو دید که خوردشید بر گونه های گونه هاش بوسه میزد وباد با همه وجود اونو نوازش میکرد موهایش و لباس هایش در هوا میرقصید و انچنان صحنهای به وجود اورده بود که هر چشمی رو خیره میکرد ...
بله هر چشمی ..اخه تنها فرهاد نبود که محو تماشای این صحنه رویایی شده بود .... بود ... یاسمن تیر نگاهی روبر خود احساس کرد ... سر برگردوند و چشمان خاکستری جذابی رو محو خود دید .. لحظه ای قلبش از تیزی نگاه اون چشما تیر کشید ..
.در همین موقع دستش کشیده شد و او فرهاد رو دید که با همون تمسخر همیشگی ... داشت به او نگاه میکرد ...و با لحن ازار دهندهای گفت:چیه عین ندید بدیدا واستادی اون بالا ...داری چیو دید میزنی ... یاسی با دلخوری همراه او شد ...
لحظه ای برگشت... دید اون چشما داره بدرقش میکنن ...
با خودش گفت: چه مهری داشت انگار با نگاش ادمو نوازش میکرد ...
چیزی که تو نگاه فرهاد هرگز ندیده بود ...
انهابه سمت ساختمان فرودگاه رفتند چمدوناشونو از باربری تحویل گرفتند تاکسی دربست کردن و به هتل رفتند...

وقتی به در هتل رسیدن هردوازماشین پیاده شدندوبه طرف انجا راه افتادند بعدازواردشدندازدربزرگ وشیک ان که پلکانهای زیبایی پوشیده از کف پوش قرمز داشت ... به سمت لابی هتل رقتند ... فرهاد گفت: همینجا منتظر باش تا هماهنگ کنم ...
یاسی محو تماشای انجا شده بود کف پوش انجا رنگ قهوای روشن بود مبلمان شیکی به بهترین شکل در سالن چیده شده بود درخچه های تزینی و تابلو های هنرمندانه زیبا در گوشه و کنار به چشم میخورد ... یاسی دوباره احساس کرد کسی داره اونو نگاه میکنه ...فکر اون چشمان خاکستری لحظه ای از ذهنش گذشت ...مشتاقانه برگشت ...اما با دیدن چهره پر تمسخر فرهاد قیافه اش اویزون شد ...
فرهاد با لحن همیشگی گفت : چیه باز عین ندید بدیدا زل زدی به در و دیوار.. ابرومو بردی ...
یاسی که واقعا دیگه تحمل شنیدن این لحن صدا رو نداشت با خشم به فرهاد رو کرد و گفت : تو هم نمیخواد این همه ادای ادمای تازه به دوران رسیده رو در بیاری
فرهاد با خنده گفت : مرسی از تعریفتون میشه واضح تر بگید ...
یاسی که از خنده اون عصبی تر شده بود گفت: یعنی میخوای نشون بدی همه چیز و تجربه کردی و هیچی تو رو به هیجان نمیاره... ولی مطمئنم فقط داری وانمود میکنی ....ااااااه حالم از ادمایی مثل تو به هم میخوره ....
سریع ساکشو برداشت و به سمت پله ها رفت ...
فرهاد که باز از عصبانی شدن یاسی سر کیف اومده بود با خنده بلندی گفت :حالا کجا تشریف میبری ؟
یاسی با خشم گفت : قبرستون ... زیر گل .. هر جا که از قیافه نحست دور باشم ...
فرهاد هم با همون خنده گفت : نمیخوای شماره قبرتو بدونی.... عزیییییییزمممممم؟؟
یاسی که تازه یادش اومد شماره اتاق رو نمیدونه ایستاد که این کار خنده فرهادو بیشتر کرد ....و یاسی رو عصبی تر ...
یاسی : زیر گل بخندی ... شماره این اتاق خراب شدتو بگو دستم افتاد ...
فرهاد گفت: تشریف بیارید با اسانسور میریم ...
یاسی که سر لج افتاده بود به سمت پله ها رفت و گفت : ترجیح میدم تو این پله ها بمیرم ...تا اینکه با این اسانسور همراه تو سالم برسم ....
فرهاد که انگار از لجبازی یاسی کلی کیف کرده بود گفت پس مسابقست ... باشه قبول ... اما اگه زود تر از من رسیدی میزارم بیای تو اتاق ...
وگرنه باید تا 1 ساعت پشت همون در بمونی ...
یاسی تا زه بخودش اومد که چه غلطی کرده گفت اما تو با اسانسوری ومن...
فرهاددپرید وسط حرفش که خودت خواستی پس طبقه 4 اتاق 103 میبینمت عزیزم .. و رفت سوار اسانسورشد ... یاسی ساکشو تو بغل باربری که داشت از اونجا رد میشد انداختو همونطور که به سرعت از پله ها بالا میرفت داد زد : طبقه 4 اتاق 103 ....
بار بر شکه شده به رفتن او نگاه میکرد ...
یاسی با اخرین سرعتی که از خودش سراغ داشت از پله ها بالا میرفت ... انگار تو هوا داشت پرواز میکرد ...
5 تا پله دیگه مونده به طبقه 4 احساس کرد دیگه رمقی واسش نمونده و هی میگفت یاسی ..... ببین چه ....غلطی.... کردی .. خاک...تو.. گورت..کنن... که همیشه.. تنت ...میخواره ..واسه کل کل...
همین لضه به راهرو طبقه 4 رسید که دید فرهاد هم از اسانسور بیرون اومد ...نگاهشون به هم گره خورد یدفعه هردو عین جت دوییدن به سمت اتاق...
فرهاد در همون حال گفت خیلی سگ جونی دختر چطوری این همه پله رو دوییدی...
یاسی به تلافی این حرف پاشو گذاشت جلو پای اون که نزدیک بود فرهاد با مخ بیاد پایین ...
اما با دستاش شونه های یاسی رو گرفت و اونو عقب انداخت ..یاسی کت فرهادو گرفت و کشید و ...
خلاصه هی همدیگه رو عقب میزدن تا اینکه فرهاد جلو افتاد ..یاسی که دید به در رسیدن و فرهاد جلو با همه قدرتش از جا پریدو خودشو انداخت رو فرهاد و هردو جلوی در اتاق با صورت فرود اومدن ...
     
  

 
ادامه قسمت ۱۵ تا قسمت ۲۲

فرهاد حسابی از پا در اومده بود منونده بود این دختر این همه زور و از کجا اورده... بلند شد و یاسی هم پشت سر اون داشت تقلا میکرد تا فرهاد در و ا کرد بپره تو اتاق ..
اما فرهاد جلو اونو سد کرده بود تا در وا کرد اومد داخل شه یاسی از زیر دستش در رفت اومد داخل اما فرهاد از پشت پیرهن اونو گرفت یاسی با زور برگشت خودشو از دست فرهاد جدا کنه که پاش توی پای فرهاد گیر کردو هر دو روی هم به زمین افتادن تو همون هین صدای جر خوردن پیرهن یاسی هم اومد و سفیدی سینه هاش مشخص شد ....دیگه رمقی واسشون نمونده بود ...فرهاد خودشو از رو یاسی انداخت اونور ... ...در اتاق لنگه واز ...هر دو رو زمین نفس زنان افتاده ..
که صدای وااااووو..... پسر بار بر اونا رو به خودشون اورد.....
فرهاد سریع از جا بلند شد و جلوی پسر ایستاد ..اما پسر شکه و خیره به پیرهن پاره شده یاسی چشم دوخته بود ....فرهاد که اونو تو اون حال دید ..زد پس کله پسره وگفت: ااااووووی ِِ کجا رو نگاه میکنی ؟؟؟
پسی که به خودش اومده بود با تته پته گفت:ههههیییجججاااا... ببخشید ...چمدونا رو گذاشتو رفت ...
فرهادم چمدونا رو برداشت و داخل اومد ...دید یاسی چشماشو بسته و اروم نفس میکشه ...فهمید از فرط خستگی از حال رفته ...
چمدونارو رها کرد ... . امد کنار یاسی و اروم دستشو زیر بدن اون گذاشت و به راحتی اونو از زمین بلند کرد و به سمت تخت برد وبه نرمی اونو رو تخت گذاشت ...
باورش نمیشد این فرشته همون گربه وحشی خودش باشه ... چشمش به سفیدی سینه یاسی افتاد و لحظه با خودش گفت پسره بدبخت حق داشت اینطوری شکه بشه... و خندید.......حتما با خودش چه فکرا که نکرده.....
چمدون یاسی رو باز کرد لباس خواب حریر زرشکی رو بیرون اورد ...
اروم دکمه های لباس اونو باز کرد ..لحظهای دلش خواست همه اون بدن سفیدو
بوسه بارون کنه و تو بغل بگیره .. اما بعد به خودش نهیب زد نه... هنوز نه ...
سریع لباس حریر رو تن یاسی کرد و از اتاق بیرون رفت ....
ساعتی گذشت که یاسی اروم چشماشو باز کرد...همه جا تاریک بود فقط از پنجره هتل که رو به دریا باز میشد نور ضعیف مهتاب به درون اتاق میتابید ...از تخت پایین اومد ....اما دردی تو سرش احساس کرد ... اروم به سمت پنجره رفت و اونو باز کرد ... خدای من چه صحنه ای بود ...
وسط اسمون سرمه ای رنگ ...مهتاب نقره ای غوغا به پا کرده بود ... ستاره های بزرگ و کوچک چشمک زنون دور مهتاب حلقه زده بودن گویی جشن و سروری تو اسمون به پا بود...دریا از نور مهتاب انچنان برق میزد که انگار روی اونو پر الماس کردن .. .. پسری کنار صخرهای نزدیک دریا نشسته بود و با سوز میخوند و گتیار میزد .. و باد صدای اونو به هرجا میبرد ....
یاسی هم بی اراده با او همراه شد و زمزمه میکرد :

عاشقم من عاشقی بیقرارم کس ندارد خبر از دل زارم
ارزویی جز تو در دل ندارم
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه ارزو مندم بر تو پا بندم
از تو وفا خواهم من زخدا خواهم تا به رهت بازم جانم
تا به تو پیوستم از همه بگسستم بر تو فداسازم جاانم ...
اهنگ که تموم شد یاسی خیسی اشک رو رو صورتش حس کرد و
بی اختیار گفت: .خدایا بنازم به این تابلویی که خلق کردی...

به من چی به من نمی نازی...یاسی وحشت زده برگشت . فرهادو فرو رفته در مبل خیره به خود دید ...قلبش عین گنجشک تو سینه میزد ...
با لکنته زبون گفت: توو..توو
خودشو جمع و جور کرد و گفت:توکی باشی که من بهش بنازم...
فرهاد که از این حرف کمی رنجیده بود از جا بلند شد و به سمت یاسی رفت و گفت من کی هستم ...؟؟ و در حالی که یاسی رو تو بغلش میگرفت گفت: من شوهرتم عزیزم .. الانم اومدیم ماه عسل اگه فراموش کردی ...
یاسی خودشو از بازوهای فرهاد رها کرد ...و گفت من همچین حسی ندارم ...
تو فقط .... فقط... نمیدونست چی باید بگه .. واقعا فرهاد واسه اون چی بود ....
فرهاد دوباره سعی کرد اونو تو بغل بگیره و به ارومی گفت: من فقط چی؟
یاسی رفت به سمت حمام و. گفت : تو فقط هیچکس واسه من نیستی.... رگای گردن فرهاد از حرف یاسی منقبض شد ... با خشم به سمت یاسی رفتو انو از زمین بلند کرد و گفت : حالا میبینیم من واسه تو کی هستم ...
یاسی ترسیده سعی میکرد از بغل اون بیاد پایین اما فرهاد عصبانی اونو به سمت تخت میبرد ..
یاسی ب ا همه قدرت تقلا میکرد . فحش میداد : ولم کن عوضی تو واسه من هیچی نیستی ...
اما با این حرفا فرهاد جری تر میشد ...محکم یاسی رو روی تخت کوبوند و دستاشو که داشت سعی میکرد صورت فرهادو خراش بده گرفت و روی بدن ظریف یاسی قرار گرفت و لباش رو روی لبای یاسی گذاشت ..
اما این بار یاسی نمیخواست تسلیم بشه . عین یه گربه خشمگین دست و پا میزد.. لبای فرهاد و که داشت با حرارت لباشو میبوسید طوری گاز گرفت که خودشم شوری خون اونو حس کرد ....
اما فرهاد دست بردار نبود انگار که بدنش ضربات مشت یاسی رو حس نمیکرد ...واو همینطور لبها ..گونه ها و گردن سفید یاسی رو میبوسید ...یاسی دست از تلاش بیهوده برداشت و با تعجب دید خودشم داره به بوسه های فرهاد جواب میده ان هم با حرارت تمام چه حس عجیبی بود این حس ..... زمزمه های عاشقانه
فرهاد زیر گوشش لبهای تبدار اون همه و همه یاسی رو به دنیای دیگه ای برد ...
دنیای پر رمزو راز عشق ....
و باز لحظه ای از ذهنش گفت : یعنی این همون فرهاده ... همون فرهاد خشک و بی احساس ........

طرفای ظهر بود که یاسی چشمای میشی نازشو با شوق باز کرد ... از فکر شب قبل بند بند وجودش احساس لذت بخش و عجیبی موج میزد ... پس فرهاد اونو دوست داست و با همه وجود میخواست ... این حرفا رو خود ش زیر گوشش یاسی با عشق زمزمه کرده بود ...
تو همین فکرا بود که در اتاق باز شد و فرهاد با سینی صبحانه وارد و به سمت یاسی رفت ..
سلام گربه وحشی با لاخره بیدار شدی ...؟؟
یاسی که از رخ داد دیشب کمی خجل بود به ارومی جواب سلام اونو داد ... و خواست ازش تشکرکنه که فرهاد با همون لحن سر و پر تمسخر همیشگی به یاسی گفت : امید وارم زیاد از اتفاقات دیشب هیجان زده نشده باشی ...چون من اون کارو فقط و فقط واسه اینکه یادت بندازم کی هستم انجام دادم و بس حرفای دیشبم به پای حرفای رختخوابی بزار عزیزم ...
یاسی که تو عالم دیگه ای بود با حرفای فرهاد انگار سطل اب یخ روش ریخته باشن وا رفت ....انچنان احساس حقارت کرد که میز صبحونه ای فکر میکرد فرهاد با عشق اونو واسش اورده به طرف اون پرتاب کرد وگفت : گمشو بیرون عوضی پست ... گمشو .... اما فرهاد که جا خالی دادد وبا لبخند کجکی گفت : نشونه گیریت افتضاحه عزیزم ... یادم بنداز بعدا یاد بدم ...
یاسی با خشم از تخت پایین پرید و به سمت فرهاد حمله ور شد : کثافت اشغال ...میکششمت...
فرهاد خوشحال از خشم یاسی سریع از اتاق خارج شد و در رو بست ....
یاسی که دید اون رفت بی اختیار وسط اتاق نشستو بلند گریه کرد ....به خودش به سرنوشت شومی که داشت به همه و همه لعن و نفرین فرستاد ...
ساعتی گذشت دیگه اشکاش خشک شده بودن ... بلند شد و رفت حمام ...وان حمام و پر اب گرم کرد و تن خستشو به دست اب سپرد ... با خودش فکر کرد ...نه نباید بزارم غرورمو له کنه ... من نمیزارم منو پیر و خسته کنی فرهاد ... اره من هنوز 18 سالم نشده نمیزارم تبدیل به یه افسرده منزویم کنی ... نمیزارم ...
با حوله بدن خوش هیکل و سفیدشو خشک کردو با روغن مخصوص همه بدنشو برق انداخت بلند شد لباسشو تن کنه که فرهادو فرو رفته تو مبل خیره به خود دید ....بی اعتنا به اون ... لباس شو یکی یکی پوشید ... پشت ایینه نشست و موهای شرابی نازشو حالت داد و ارایش ملیحی انجام داد اومد کلاهشو برداره بره بیرون که فرهاد رو جلوی در دید ....
فرهاد با بخند کذای گفت: مادمازل کجا تشریف میبرن؟ اونم با این لباس لختی و این ارایش افتضاح؟
یاسی هم با همون خونسردی گفت: میرم کاباره یکم قر بدم حالم بیاد سر جاش...امری باشه؟
فرهاد متعجب از لحن اون گفت : برو لباستو عوض کن .... ماتیکتم پاک کن تا با هم بریم کنار دریا ...
     
  

 
ادامه قسمت ۱۵ تا قسمت ۲۲

یاسی اما لجوج و سرکش خواست درو واکنه بره بیرون که فرهاد اونو هل داد عقب گفت : مگه با تو نیستم ؟
یاسی اما خونسرد جواب داد : جنابعالی کی باشی که به من امر و نهی کنی .. فرهاد عصبی گفت : من کی ام ... میخوای باز نشونت بدم... اومد دست یاسی رو بگیره یاسی دویید رفت تویدستشویی ...دررو هم قفل کرد ...
فرهاد دستگیره درو گرفت و پایین و بالا میکرد و با عصبانیت میگفت : وا کن ای لعنتی رو ... یاسی ... مگه با تو نیستم واکن .... اگه نکنی در میشکونم ....
اما یاسی گوشش بده کار نبود و تو فکر اینکه چطور از اونجا بیرون بره ....
چند دقیقه گذشت صداهایی از اون تو میومد فرهاد نگران شد ... با یه لگد محکم درو شکوند ... از چیزی که دید دهنش باز موند ... پنجره بالای دستشویی فرنگی باز بود و خبری از یاسی نبود ....
فرهاد لحظه ای به خود اومد و گفت :واقعا عین جن میمونی یاسی ... و سریع رفت خودشو به پایین برسونه..
از اونوریاسی که با بدبختی خودشو از اون پنجره کوچیک رد کرده بود حالا رو نردبون چسبیده به دیوار هتل داشت میومد پایین که یهو پاش لیز خورد... بیاختیار جیغ بلندی کشیدو ...بین زمین و اسمون معلق شد .. همونطور که جیغ میزدو به پایین سقود میکرد یهو احساس کرد دستی اونو گرفت و به داخل کشوند ...و افتاد روی یه ادم ....یکم که به خودش امود بلند شد نشست .. برگشت ناجیشو ببینه که چشماش به نگاه خاکستری خندونی گره خورد ....با بهت به اون گفت: ش...ششمااا.......
پسر با همون لبخند مهربون گفت: رو زمین دنبالت میگشتم ..اما از اسمون گرفتمت خانم یاسی ...
یاسی که داشت شاخ در میاورد گفت: تو ..تو ...اسم ..منو از کجا میدونی...
پسر که از حالت بامزه یاسی خوشش اومده بود با همون لحن مهربون
گفت: تو فرودگاه از زبون مادرت که داشتی باهاش خدافظی میکردی شنیدم ...
یاسی هنوز از بهت بیرون نیومده بود پسر دستشوجلو صورت یاسی تکون داد و گفت: میگم چرا بجای اسانسور از این نردبون خطر ناک اومدی پایین نگفتی بیفتی ممکنه چه بلایی سرت بیاد؟؟
یاسی از اون حالت بیرون اومد و یادش افتاد از اون پسر تشکر نکرده ...
از جاش بلند شد و گفت: واقعا نمیدونم چطوری از شما تشکر کنم .. دلم میخواد جبران کنم اما نمیدونم چطوری؟؟؟
پسر هم که از جا بلند شده بود روبه روی او ایستاد و گفت: درخواست شام منو قبول کن....
یاسی متععجب از رک بودن اون گفت: ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم ...
پسر گفت: چرا؟؟؟
یاسی با اکراه گفت:آخه من حتی اسم شما رم نمیدونم ... بعدشم من متاهلم ...
پسر دستشو دراز کردوگفت : من بهزادم کیانی ..28 ساله از تهرانم و
البته میدونم شما متاهل هستید و حتما واسه ماه عسل اومدین .. اگه دوست داری میتونی با شوهرت بیای .. من دلم میخواد با شما بیشتر اشنا شم...
یاسی که دنبال یه راهی واسه تلافی کار فرهاد بود رو به بهزاد کرد و گفت :باشه قبول ..اما به شرطی که منو تو نقشه ام یاری کنید ...
بهزاد خوشحال از قبول درخواستش گفت: حتما ... روی من حساب کن یاسی عزیز...
خوب بهتره قبل از شام یه دوری این اطراف بزنیم منم نقشمو میگم ...
یاسی نمیدونست چرا اینقدر با بهزاد احساس راحتی میکنه ...احساس میکرد سالهاست بهزاد و میشناسه و اونو قبلا دیده.. شاید زمانهای خیلی دور ...اما یادش نمیومد کجا ...
بهزاد رو به یاسی کرد و گفت میشه صورتتو برگردونی تا من لباسمو عوض کنم ...
یاسی گفت:البته میخواست از در بیرون بره...اما ترسید فرهاد اونو گیر بندازه ...
یاسی روشو برگردوند....اما جلوش یه ایینه بلند قدی بود که از اون تو بهزادو دید که داره پیرهنشو بیرون میاره ...
از دیدن اندام ورزشی اون دلش لرزید . و با خودش گفت درست عین هیکل فرهاده فقط با این تفاوت که سینه اون بی مو بود
اما سینه ی فرهادو موهای نرم سیاه و مجعدی پوشونده بود ...
بهزاد که دید یاسی زل زده به ایینه وداره اونو تماشا میکنه خندید و گفت : مثلا قرار بود منو نگاه نکنییا؟
یاسی خجالت زده از حرکت خود سرشو پایین انداخت و گفت : ببخشید حواسم نبود باور کنید ...
بهزاد با همون لخند گفت: اشکال نداره ...من حاضرم بریم؟
یاسی هم دستی به موهاش و لباسش که اشفته شده بود کشیدو گفت بریم ......
بهزاد در اتاق رو باز کرد تعظیم کوچکی کرد و گفت : اول خانما....
یاسی یه لحظه اونو با فرهاد مقیسه کرد ...فرهاد تا حالا به اون احترام نذاشته بو ...
بعد با خودش گفت: خوب منم به اون احترام نذاشتم ....بی توجه به افکار خود
با بهزاد همراه شد و به سمت ساحل رفت ....

و اما فرهاد وقتی دید یاسی از پنجره فرار کرده سریع با اسانسور خودشو رسوند پایین تا مچ اونوکه داشت از نردبون استراری پایین میومد بگیره .. وقتی رسبد پایین به سمت نردبون رفت اما کسی رو روی اون ندید ...
کلافه و پریشون اطراف و نگاه کرد اما اونو ندید ..با خوش گفت حتما این ور پریده رفته کاباره اگه اونجا ببینمش ..... و رفت به سمت کاباره بزرگ....
از نطرف همینه فرهاد رفت .. پشت سرش یاسب و بهزاد اروم قدم زنان به سمت ساحل رفتن...
بهزاد گفت: موافقی با قایق یه دوری بزنیم ...
یاسی هیجان زده گفت: اره ... خیلی دلم میخواد ..اخه تا حالا سوار نشدم ..
بهزاد با ذوق دست اونو گرفت و گفت: چه عالی... اینقدر دوست دارم با ادمایی که تازه میخوان چیزی رو امتحان کنن همراه بشم ...از هیجان اونا منم هیجان زده میشم ....
اینبار یاسی بلند فکرشو به زبون اورد و گفت درست برعکس فرهاد ی...
بهزاد: چرا؟؟
یاسی : آخه اون وقتی فهمید من اولین بارمه سوار هواپیما میشم کلی منو مسخره کرد .....
بهزاد لحن ارومی گفت : اره حرفاشو فهمیدم ...
باز یاسی با تعجب به بهزاد نگاه کرد.....
بهزاد خندون از حالت یاسی گفت: چیه خانمی تعجب کردی.... خوب من درست پشت سر شما نشسته بودم و حرفاتونو میشنیدم ....

یاسی نفس راحتی کشید و گفت: فکر کردم علم غیب داری ....ترسیدم...
بهزاد گفت :نترس عزیزم من علم غیب نداره ...
لحظه ای یاسی از شنیدن کلمه عزیزم اونم با این لحن دلش لرزید ... فرهاد هیچ وقت اون و اینجوری صدا نزده بود .. همیشه به اون لقب گربه وحشی رو داده بود و با خودش گفت :کاش یه خورده از رفتارای بهزاد و فرهاد داشت ....
وقتی میخواستن سوار قایق بشن بهزاد به نرمی دست اونو گرفت و در سوار شدن کمکش کرد ..
یاسی اومد کنار لبه قایق بشینه که بهزاد نذاشت و گفت : اینجا خطر ناکه ...
یاسی باز تحت تاثیر قرار گرفت .. اما دلش میخواست موقع حرکت دستشو تو اب کنه ... بخاطر همین به بهزاد گقت : بزار همین جا بشنیم ..خواهش .. مواظب خودم هستم...
بهزاد نتونست درخواست این فرشته کوچولو رو رد کنه ... قبول کرد و یاسی با ذوق کودکانه ای لبه قایق نشسیت ...

قایق اول به به اومی و کم کم با سرعت شروع به حرکت کرد ... یاسی محکم لبه قایقو گرفته بود ... و هیجانزده میگفت: یوهووووووووووووو.... بهزاد ببین چه حالی میده ... جانمی جاااااان..
بهزاد غرق تماشای یاسی که باد موهاشو به هر طرف میبرد شده بود و با خودش گفت : خدایا کاش این دختر مال من بود .....
یاسی با شادی کودکانه ای دستشو تو اب میکرد وبیرون میاورد و هی فریاد میزد ... بهزادم از شادی اون به هیجان اومده بود ... و دستشو تو اب فرو میکرد و به قسمت موج دار دریا رسیده بودن .با هر برخورد موج به قایق .. قایق از دریا جدا میشدو کمی اونطرفتر فرود میومد .. درست مثل این بود که با اسب از روی مانعی بپری....
یاسی با صدای بلند رو به بهزاد گفت: جاااااااننننننممممی انگار دارم اسب سواری میکنم ....
اونقدر هیجان داشت که نفهمید از جاش بلند شده وبهزاد هی میگفت : بشین یاسی ... میافتی یاسی ها ... همین موقع بود که موج بزرگی به قایق برخورد کرد ...یاسی تعادلشواز دست داد تو یه چشم بهم زدن پرت شد تو دریا ...
     
  

 
ادامه قسمت ۱۵ تا قسمت ۲۲

قا یقران با وحشت زد تو سر خودشو گفت یا خدا ... خودت کمک کن ...
بهزاد سریع همون نقطه ای که یاسی پرت شده بود شیرجه زد ...
یاسی هر لحظه تو اب دریا بیشتر فرو میرفت .. اب شور همه حلق و بینیشو پرکرده بود ...باید میترسید اما یه احساس ارامش همه وجودشوپر کرده بود و با خودش گفت یعنی مرگ هم به همین راحتیه ؟؟احساس بی وزنی میکرد . ..
یدفعه دید نفسی واسش نمونده ... تقلا کرد خودشو بکشونه بالا اما بیشتر فرو میرفت .. لحظه اخر که داشت چشماش بسته میشد .. دستی رو دید که به طرفش میاومد ..اره واقعا یه دست بود یه ناجی .....
و دیگه چیزی نفهمید ...
بهزاد یاسی رو که داشت به سرعت به ته دریا میرفت و دید و به سرعت به سمتش شنا کرد ... یاسی درست مثل یه پری دریایی شده بود ..اما پری که بلد نبود شنا کنه ....
بهزاد دستشو دور کمر اون حلقه کرد و با همه قدرتش یاسی رو بالا کشید ... داشت نفس کم میاورد که به سطح دریا رسیدن...
قایقران با دیدنشون به سمتشون شتافت و اونا رو بالا کشید ... بهزاد که دید یاسی نفس نمیکشه و رنش عین گچ سفید شده .. سریع دست به کار شد.. اونو گف قایق خوابوند .. با دو دست وسط سینه اونو با حرکت منظم 5 بار فشار داد ..بعد لبهای یخ کردشو رو لبهای نیلی یاسی گذاشت و از نفس خودش تو سینه اون دمید ...
چند بار این کارو انجام داد که یهو یاسی با نفس نیمه عمیقی مقداری اب بالا اورد وبه سرفه افتاد بهزاد نفسشو بیرون دادو گفت خدایا شکرت ...
قایقران بیچاره همکهداشت از ترس سکته میکرد از اون ور با خوشحالی گفت خدایا شکرت شکرت ...
یاسی بی رمق چشماشو باز کرد و خودشو تو بغل فرهاد خیس از اب دید ..
قایقران سریع پتوی گوشه قایق رو که زیاد هم تمیز نبود به اونا داد تا از باد در امان باشن و سرما نخورن ...
وقتی قایقران پتو رو دور بهزاد که یاسی رو تو اغوش گرفته بود انداخت با کمی دلخوی رو به یاسی گفت : دختر جان ما رو نصف عمر کردی بخدا ... اگه این شوهرت نبود حالا خوراک کوسه ها شده بودی...
یاسی که تا اون لحظه حرفی نزده بود .. با بغض گفت : معذرت ...میخوام....و زد زیر گریه ... مرد که گریه اونو دید گفت: من که منظوری نداشتم ... فقط میگم خدا خیلی بهت رحم کرد ...و بعد رفت سر جاش نشستو قایقو به سمت ساحل روند ...
از اونطرف بهزاد که طاقت دیدن گریه های پری کو چولو شو نداشت یاسی رو محکمتر تو بغل خودش گرفت . گفت: چرا گریه میکنی عزیز دلم .. حالا که طوری نشده ..هر دومون سالمی ....
یاسی اما از مهربونی بهزاد بیشتر گریش گرفت ...با خودش فکر میکرد اگه فرهاد بود حالا چیکار میکرد ... حتما میذاشت اون بمیره ....
بهزاد موهای خیس اونو از رو پیشونیش کنار زد و اروم صورت یاسی رو نوازش کرد ... اما اشکای یاسی گوله گوله میومد پایین .. بهزاد یه لحظه لبای یاسی رو که حالا سرخو مرطوب شده بودن رو از نظر گذروند و بی اختیارلباشو رو لبای پری کوچولوش گذاشت ... بوسه اون عین یه جرقه ...آتیشی تو دل یاسی به پا کرد ... لحظه ای فکر کرد فرهاد داره اونومیبوسه .. اما نه این بوسه نرم و پر از احساس بود
یاسی با اون بوسه احساس کرد که زندست و نیاز داره یکی اونو با همه وجود دوست داشته باشهاونوقت بود که زمزمه کرد فرهاد ...کاش همیشه اینطوری با احساس بودی ...تو همین لحظه چشماشو باز کرد اما به جای چشمای عسلی فرهاد چشمای خاکستری بهزاد بود که اونو با شوق نگاه میکرد ...
سریع خودشو عقب کشیدو به بهزاد گفت : نه بهزاد تو نباید این کارو میکردی ... اوه نه.... من نمیخوام یه خائن باشم ...نیاید ... نه ...فرهاد .. پریشون و کلافه از بهزاد فاصله گرفت ...
بهزاد به خودش اومد و گفت : من معذرت میخوام یاسی نمیخواستم ببوسمت ..اما
.. خوب.. . یدفعه شد .. منو ببخش ...
یاسی با ناراحتی گفت .میدونم من از تو ناراحت نیستم ازخودم شاکی ام ... من نباید اصلا همراه تو میشدم .. این خودش یعنی خیانت ...
یاسی باز با پریشونی رو کرد به بهزاد و گفت منو ببخش بهزاد
اصلا نمیدونم چه مرگم شده من هنوز یه روز نیست که تو رو میشناسم اما کلی از زندیگیمو واست گفتم و احساس میکنم با همه وجودم دوستت دارم و تو رو میخوام از اون طرف
قیافه فرهاد میاد تو ذهنم و دلم میخواست بجای تو فرهاد بود ..نمیدونم ..خودمم نمیفهمم ...
همش دارم تو رو رو با فرهاد مقایسه میکنم ...میگم چی میشد فرهادم مثل تو مهربون بود و منو میخواست ... اونم با همه وجودش... یا چی میشد تو شوهر من بودی ... نمی دونم به خدا دارم دیونه میشم ...

بهزاد اروم دستشو رو دست یاسی گذاشت و گفت من میدونم چت شده یاسمنم
... تو عاشق شدی عزیزم...اونم عاشق شوهرت فرهاد ولی خودت خبر نداری .. شایدم میدونستی ولی نمیخواستی قبولش کنی که عاشقش شدی ...
.. دلت میخواد عشقتو با همه وجود به اون بدی اما هر دو تون لجبازین و مغرور...من مطمئنم اونم همین حسو به تو داره ...
اخه مدونی عزیزم بعضی مردا اینجورین با اینکه با همه وجودشون عشقشونومیخوان اما غرورشون نمیزاره اینو به زبون بیارن .. فرهادم از همون مرداست .. اما میتونم قسم بخورم که اونم با همه وجودش عاشق تو شده اما نمیخواد قبول کنه ... باید بهش زمان بدی یاسمن..
یاسی گفت اما احساسم به تو چی؟ بهزاد با مهربونی نگاهش کرد و گفت احساس تو به من مثل احساست به صمیمی ترین دوستته.... من واسه تو فقط یه دوستم
یاسی انگار تازه هویتشو پیدا کرده بود ....
بهزاد درست میگفت : اون عاشق فرهاد بود اما نمیخواست اینو حتی به خودش اعتراف کنه و اما بهزاد درست براش عین شیرین بود ... یعنی یه دوست ... یه همزاد ..... کسی که باهاش میتونه بی هیچ خجالتی درد دل کنه ... از ارزو هاش بگه ...از عشقش ... از همه چیز .... دیگه اون احساس خیانت تو وجودش نبود بجاش حس سپاسگزاری ودین به بهزاد یود
داشت غروب میشد که نزدیک ساحل رسیدن .. یاسی با قدر شناسی به بهزاد گفت: نمیدونم اگه امروز تو رو نمیدیدم چی میشد انگار امروز قرار بود بمیرم اما تو جون منو نجات دادی ..اونم نه یه بار بلکه 2 بار ...
از الان تا اخرعمرم اگه یه وقتی لازم بود جونمو بدم که تو زنده بمونی مطمئن باش این کارو میکنم ... چون دلم نمیخواد محبت هیچ موجودی رو بی جواب بزارم تو که دیگه جای خود داری.......
بهزاد با همون نگاه مهربون به یاسی گفت : همینکه الان کنارمی و دارم با تو این غروب قشنگ و میبینم برام کافیه ... مطمئنباش اگه همچین روزی برسه ترجیح میدم خودم بمیرم تا تو ... منم هیچ وقت منتظر جبران کارم نبودم وتا حالام از هیچ کسی انتظاری نداشتم چه برسه به تو پری کوچولو ...

یاسی واقعا از اینکه خدا بهزادو سر راهش گذاشته بود خوشحال بود ... دیگه به ساحل رسیده بودن .. هر دوشون مثل موش اب کشیده شده بودن .. با هم به طرف هتل به راه افتادن... توی راه بهزاد گفت : باید یه کاری کنم این فرهاد زبونش باز شه و به عشقش اعتراف کنه ...
تو هتل از هم خداحافظی کردند و هر کدوم به اتاقاشون رفتن ...
یاسی خدا خدا میکرد فرهاد تو اتاق نباشه ... یاسی تقی به در زد اما جوابی نیومد خیالش راحت شد کسی تو اتاق نیست یا کلید زاپاس که از دفتر هتل گرفته بود اروم در و وا کرد ...و داخل شد .. اتاق تاریک بود ...چراغ و وا کرد و حولشو برداشت و به حمام رفت تا بدن و موهای نمکی شو بشوره . توی اب وان فرو رفت و به اتفاقات اون روز فکر کرد ... ساعتی کذشت با شادابی ازحمام بیرون اومد ..
.همینکه خواست لباساشو بپوشه صدای در اتاق رو شنید که واز و بسته شد و متعاقب اون در حمام که به شدت باز شد ...و فرهاد عین ببر زخمی به سمتش حمله ور شد .. وبازو های لختشو تو دست محکم فشرد وبه شدت اونو تکون داد و با فریاد گفت :تا حالا کدوم گوری بودی ؟هان ؟ جواب بده ؟ میگم کجا بودی ... میدونی چقدر دنبالت گشتم احمق .. میدونی ...انوقت با خیال راحت خوابیدی تو وان و به ریش من میخندی .... یالا ... یالا .گمشو برو همون جایی که تا الان بودی ... گمشو برو ...
بغضی که تو گلوی یاسی بود با گفتن این جمله فرهاد شکست و تبدیل به هق هق شد ...
فرهاد که گریه اونو دید تازه به خودش اومد و بازوی اونو به شدت رها کرد ...جای انگشتاش رو پوست سفید اون باقی مونده بود ...فرهاد با عصبانیت دستی به موهاش کشید وو گفت: لعنتی و از در حمام بیرون رفت ... و صدای محکم بسته شدن در خبر ازرفتن اون داد ....
یاسی هم همنجا رو زمین بی رمق نشست و سخت گریه کرد ......

ادامه دارد
     
  

 
ادامه قسمت ۱۵ تا قسمت ۲۲

یاسی هم همنجا رو زمین بی رمق نشست و سخت گریه کرد ......

نیمه های شب بود که احساس کرد کسی اونو از رو زمین بلند کرد و روی تخت خوابوند ... چشماشو به ارومی باز کرد فرهادو دید که داره لباساشو بیرون میاره ..
تا دید داره به سمتش میاد زود چشماشو بست ... فرهاد رفت طرف دیگه تخت و به ارومی خوابید ...یاسی منتظر بود فرهاد به طرفش بیاد اما فرهاد بی اعتنا به او خوابید.... یاسی حس کرد فرهاد باهاش قهر کرده ...
اوم به سمتش خم شد دید چشاشو بسته... اروم دستشو تو موهای اون فرو کردو نوازشش کرد اما فرهاد هیچ عکس و العلی نشون نداد ...
یاسی با خودش گفت : چیکار کنم اگه باهام قهر کرده باشه چی ... اوه نه ...از قهر کردن متنفرم ... صبح قبل از بیدار شدن فرهاد بلند شد و کمی به خودش رسید بعد زنگ زد..سفارش صبحونه داد تا براش بیارن به اتاق . نون و.پنیروتخم مرغ و .....
رو روی میز با سلیقه چید ... بعد به سمت فرهاد رفت اروم پتو رو از رو صورتش کنار زد ...چقدر صورتش تو خواب مهربون بود ...اروم بوسه ای از گونه اون گرفت و اونو صدا زد: فرهاد .. فرهاد... صبح شده نمیخوای بلند شی ؟؟
فرهاد به نرمی چشماشو باز کرد ...یاسی رو بالا سر خودش دید خوشحال شد اما یادش اومد که به خود ش قول داده بود یه مدت با اون حرف نزنه بنابراین جواب صبح بخیر یاسی رو بی جوااب گذاشت وبلند شد رفت یه دوش بگیره ...
یاسی ناراحت شد اما ناامید نشد منتظر فرهاد نشست تا بیاد با هم صبحونه بخورن...فرهاد نیم ساعتی تو حمام بود بعد با حوله حمام بیرون اومدو مشغول خشک کردن موهاش شد ..یاسی پکر و عصبی سعی کرد با لحن ارومی با فرهاد حرف بزنه: فرهاد صبحونت یخ کرد نمیخوری؟؟؟
اما جوابی از اون نشنید ...
فرهاد حولشو بیرون اورد و لباسای بیرونش و پوشید .. وبی اعتنا به یاسی کفشاشو پا کرد و از در بیرون رفت ...
یاسی باز احساس کرد غرورش زیر پاهای فرهاد له شده ... عصبانی و کلافه خودشو روی تخت انداخت ...و به سقف خیره شد ...طرفای غروب بود عین مرغ پرکنده از این ور اتاق به اونور اتاق میرفت اما دیگه طاقتش تموم با حرص کفشاشو پا کرد و به طرف اتاق بهزاد رونه شد ...
وقتی رسید به اتاق بهزاد که تو طبقه سوم بود خودشو یه کم مرتب کرد اومد در بزنه که از پشت سرش صدای اونو شنید که گفت: سلام پری کوچولو ...اول شبت بخیر ... یاسی با ناراحتی جواب سلام اونو داد و تشکر کرد
که بهزاد گفت: چی شده این موقع اومدی سراغ من؟ خیر باشه ...
یاسی با همون ناراحتی گفت : خیر نیست ...شر...شره

بهزاد خندید و گفت :خدا بخیر کنه این شر و ...میای تو یا بریم بیرون ...
یاسی گفت بیرون بهتره .. یه هوایی هم میخوریم ... و با هم به سمت دریا رفتن...
بهزاد با مهربونی گفت: خوب پری کوچولوی من چشه؟/
یاسی یه هو زد زیر گریه انگار منتظر بود بهزاد ازش بپرسه و اون همه بغضشو بیرون بریزه :بهزاد چی کار کنم ...فرهاد باهام قهر کرده ...ما همیشه با هم کل مینداختیم اما قهر تو کارمون نبود ...چیکار کنم ..؟؟؟
اگه دیگه منو نخواد چی؟؟ و باز هق هق گریه سر داد ...

بهزار اروم مثل اینکه بخواد بچه ای رو ااروم کنه به کمر یاسی زد و گفت: هههییششش... اروم باش گلم ... این که چیزی نیست .. ...اروم بگیر دختر خوب....
الان یه کاری میکنم به حرف بیاد ودوباره باهات کل بندازه ...

من تو راه دیدمش انگار داشت میرفت توی بار ...بیا بریم اونجا تا بهت بگم چیکار کنی ...

به سمت بار رفتن ..
همینکه وارد شدن موج موسیقی و رقص و شادی پسر و دخترا اونو به گذشته برد ... موقعی که با شیرین و دوستاش به کافه ستاره میرفتن و کلی قر مدادن
دوباره چشاش پر اشک شد ..امابه خودش نهیب زد :نه الان وقت گریه نیست .. من کار مهمتری دارم ...
با چشماش به دنبال فرهاد میگشت که یه دفعه اونو کنار دختر مو وزوزی سیاهی مشغول خوردن نوشیدنی دید... ... تیر حسادت تو قلبش نشست و رو به بهزاد گفت .. ببین با چه خاک بر سری هم نشسته.... عیش و نوش میکنه....بهزاد رد نگاه یاسی رو گرفت و فرهاد و دید ...

پایان قسمت ۱۵ تا قسمت ۲۲
     
  

 
قسمت ۲۳ تا قسمت ۲۷
یاسی دست بهزادو گرفت و رفت روی سن و شرع کرد به رقصییدن ... اروم با رقص به سمتی که میز فرهاد بود رفتند ...
بهزادم هماهنگ با یاسی شده بود اینقدر جذا ب میرقصیدن که بی اختیار بقیه کنار کشیدن و محو تماشای اونا شدن ...
یاسی عمدا دستشو دور گردن بهزاد مینداخت و دور اون میگشت ...بهزادم که منظور اونو گرفته همینکارو میکرد و دستشو به بدن یاسی میکشید ..
چند دقیقه ای گذشت که نگاه بهزاد به پشت سر یاسی افتاد بله نقششون گرفته بود و فرهاد غیرتی به روی سن اوومد تو همین لحظه دستشو با خشم انداخت دور کمر یاسی و انو چرخوند طرف خودش خواست اونو با خودش ببره پایین که بهزاد دست یاسی رو گرفت و اونو به سمت خودش کشید ..یاسی بین دو مرد گیر کرده بود که فرهاد با لحن بدی گفت : دستشو ول کن بچه قشنگ ....
بهزاد اما خونسرد گفت: اگه نکنم...؟؟
که فرهاد با یه جهش روبه روی بهزاد ایستادو با دست یقه اونو گرفت و گفت :اگه نکنی ...خونت گردن خودت... بچه قرتی...
بهزاد هم که از حرفای فرهاد عصبی شده بود ااونو به عقب هل دادو یقه اش رو از دست فرهاد بیرون کشیدو با مشت محکمی به صورت فرهاد زد ...
یاسی جیغ کشیدو گفت فرهاد .... بهزاد چیکار میکنی ؟؟؟
فرهاد که غافل گیر شده بود از جا بلند شد و به سمت بهزاد که داشت از سن پایین میرفت حمله کرد و اونو رو زمین انداخت و روش نشست و مشتای پی ای پی به صورت بهزاد حواله کرد ...

سن رقص تبدیل به رینگ بوکس شده بود و مردم بجای جدا کردن ااون دوتا گوشه ای ایستاده بودنو اونا رو تشویقق میکردن : بزن بزن....یاسی که طاقت دعوای اونا رو نداشت با چشمای گریون دست فرهادو تو هوا گرفت : با التماس گفت بسه فرهاد خواهش میکنم بسه ...تمومش کن ...
اما فرهاد از خود بی خود شده بود یاسی رو به طرفی پرت کرد و مشت دیگه ای به صورت بهزاد بدبخت زد ... همین موقع بود که صدای جیغ دختری همه رو یه خود اورد ...همه برگشتن به سمت صدا که دیدن یاسی غرق خون رو زمین افتاده ...فرهاد با دیدن اون صحنه قالب تهی کرد . سر جاش میخکوب شد .... بهزاد که صورتش از ضربات فرهاد کبود شده بود به سرعت فرهاد و هل داد و به سمت یاسی رفت .. جسم نیمه جون یاسی رو تو بغل گرفت وداد زد زنگ بزنین امبولانس.... ... زنگ بزنین اموبولانس بیاد .......یاسی بلند شو ... یاسی ... اخه چی شد...؟؟؟ چرا اینجوری شدی دختر خوب
دختری که جیغ زده بود با گریه گفت : وقتی اون مرد هلش داد محکم خورد به میز شیشه ای ...میز خورد زمین و شکست اونم افتاد رو تکه های شکسته ی میز ...
فرهاد اروم تکه شیشه ای بزرگی که تو شکم یاسی رفته بود رو به ارومی بیرون اورد ... خون از زخم شکم اون فواره زد بهزاد سریع پیرهنشو پیرون اورد و روی شکاف کذاشت و فشار داد و باز داد زد باند برام بیارید ..همون دختر دویید و جعبه کمک های اولیه رو اورد.. بهزاد پیرهن اون قسمت شکم یاسی رو با قیچی پاره کرد . شیشه بتادینو رو زخم یاسی خالی کرد و محل زخمو محکم بست طوری که خونریزی کمتر شد ... همین موقع دکتر و پرستاری سر رسیدن و یاسی رو رو برانکارد گذاشتنو با خود به بیمارستان الحلال بردن ...
بهزاد که دید فرهاد شکه رو زمین میخکوب شده به سمت اون رفتو با همه قدرت مشتی به صورت اون زد ....گفت بیدار شو... بیدار شو ببین با عشقت چیکار کردی ... ببین تو اوج جونی پر پرش کردی...اونم بخاطر چی ...بخاطر غرور لعنتیت... فرهاد که انگار تازه به خودش اومده بود با درموندگی گفت اون نباید با غیرت من بازی میکرد ...تقصیر خودش ....که مشت دیگه ای به صورتش خورد بهزاد بود که با عصبانیت داد زد: تو یه عوضی به تمام معنایی یعنی نفهمیدی چرا این دختر چرا این کارو کرد ... یعنی نفهمیدی که ازسر عشق این کا رو کرد ...واسه جلب توجه یه خری مثل تو ...اون عاشقت بود ....تو هم عاشق اونی ...این غرورت تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه ...هان؟ دعا کن چیزیش نشه وگرنه خودم میکشمت ..... فرهاد داغون و پریشون غرق فکر بود ..فکر یاسمنش ...خودش..حرفای بهزاد ...
بهزاد دست اونوگرفت و و بلند کرد ....هر دو بی رمق به سمت بیمارستان رفتند


وقتی رسیدن که یاسی رو به اتاق عمل برده بودن ...هردو خسته و داغون پشت اتاق عمل نشستن ...ساعتی گذشت ...
فرهاد که هنوز رابطه یاسی رو با بهزاد نمیدونست با اکراه از اون پرسی تو.... و یاسی .....چطور با هم .....اشنا شدیدن ؟؟؟
بهزادم نگاهی به او انداخت و تمام ماجرا رو بغیر از بوسیدنشون رو به فرهاد گفت ....
فرهاد که فهمید یاسمنش اونو دوست داره با چشای اشک بار به بهزاد گفت فکر کردی من اونو دوس نداشتم ..من دیوونه اون بودم ...اما با اون کاراش فکر میکردم منو نمیخواد ...منم غرورم نمیذاشت چیزی بهش بگم ...اگه میگفتم دوستت دارم و اون منو رد میکرد چی؟؟ داغون میشدم....
بهزاد با ناراحتی گفت : هر دو تون قربونی غرورو لجبازیتون شدین ..اخه چی میشد این جمله 9 حرفی رو به هم میزدین اونوقت اینجا نبودیم هیچ کدوممون .....
فرهاد گفت دعا کن برام بهزاد دعا کن یاسمنم زنده بمونه وگرنه ....
تو همین لحظه در اتا عمل باز شد و یاسیرو با چهره مهتابی روی تخت خوابیده به اتاق سی سیو بردند ...فرهاد دنبال اون رون شد و با التماس از پرستارا خواست بزارن پیش یاسمنش بمونه...وقتی بالا سر یاسی رسید ... زانو زد و دستای اونو تو دست گرفت ... بوسه ای اروم به دستاش که بهش سرم وصل بود زد و به ارومی اونو صدا زد:یاسمن ..عشق من چشای نازتو باز کن عزیزم .. ببین فرهادتو
ببین چه داغونم ... بلند شو عزیز دلم .. بین اومدم بهت اعتراف کنم ... و اشک از چشاش فرو ریخت ... مگه نمیخواستی بدونی من دوست دارم یا نه؟ پس چشاتو یاز کن تا بهت بهت بگم گلم...
اره فرهادت عاشقته.. دیوونته... بلند شو دیونه عشقتو ببین یاسمنم.. نیم ساعتی گذشت ولی یاسی به هوش نیومد ....
فرهاد ناامید ... میخواست بره ....
که لحظه ای احساس کرد دست یاسی تکون خورد ...سرشو بلند کرد چشمای خمار و میشی یاسی رو نیمه باز دید....با شوق بلند شد ایستاد .. پرستار و صدا زد ....پرستار سریع به اونجا اومد و وضعیت یاسی رو چک کرد ..با لبخند رو به فرهاد گفت میتونیم مریض و به بخش ببریم ...عملش خوب بود فقط باید به ساعتی میگذشت تا به هوش میومد که نمیدونم شما چطوراونو به این زودی به هوش اوردین ..وبا خنده ای از اونا دور شد ...
یاسی از صدای ناله و گریه ای به سختی چشم باز کرد یه لحظه درد شدیدی تو دلش احساس کرد ... دستش و خواست بلند کنه .. اما نتونست ...
چشاش همه جارو تار میدید چند بار پلک زد احساس کرد کسی کنارشه و داره حرف میزنه .. اما واسش نا مفهوم بود ...
یدفعه دورش پرشد از ادمای لباس سفید .. با خودش گفت : یعنی من مردم .. الان تو بهشتم ... اینا کی هستن .. ؟؟یعنی فرشتن؟؟؟ ..
اماا فرشته ها که باید لخت باشن پس چرا اینا لباس برشونه ... پس دروغه که میگن اونجا همه لختن ......دوباره پلک زد اینبار چهره اشنایی دید که با ذوق و شوق اونو نگاه میکنه ...به خودش فشار اورد صنحه زدو خردی تو ذهنش اومد خودشو دید که دست مردی رو گرفت ... داد میزی گریه میکرد یه دفعه اسم فرهاد تو ذهنش تداعی شد ...فرهاد..... اره فرهاد... خود الدنگشه... ببین چه دلش خوشه از اینکه منو فرستاده اون دنیا ...
تا تو این دنیام دس از سر کچلم بر نمیداره ...شیطونه میگه همچین بزنم تو سرش بجای خنده صدای سگ بده ....اما واستا ببینم من مردم اما اون که زنده بود ... داشت بهزاد بدبختو کتک میزد ...- پس اگه زندست اینجا چی کارمیکنه.. ؟ هان؟؟.....
در همین لحظه زن سفید پوشی اهسته به صورتش زد و گفت :یاسمن جان ...یاسمن ...بیدار شو ...
یاسی منگ و مشنگ به زن خیره شد ...به سختی گفت :فرشته اینجا بهشته؟؟؟
پرستار که فهمید هنوز اثر داروی بیهوشی تو تن یاسی منونده با خنده گفت: نه من فرشته ام نه اینجا بهشته ...عزیزم تو الان توی بیمارستانی منم پرستارتم .. فهمیدی
یاسی هنوز چپشاش تار میدید که فرهاد اومد جلو دست اونو گرفت و گفت یاسی عزیزم منم فرهاد بیدار شو ....دیوونه عشقت ...
یاسی تو دلش گفت ااا نه بابا ...از کی تا حالا شدم عشقت .... تو که تا دیروز بهم فحش میدادی و میگفتی برم گورمو گم کنم... اره دیگه داری جلو این پرستارا ننه من غریبم بازی در میاری بگن اره چه دختر خوشبختی.... چه مرد عاشقی؟؟؟
یه کاری کنم عاشقی از یادت بره ... فرهاد دست یاسی رو گرفته بود میبوسید و هی قربون صدقه ا ش میرفت ...که یاسی با عصبانیت دستشو از تو دست اون بیرون کشید و گفت:اااااااه ه ه ه ... دستمو کندی عوضی ولم کن ... یاسی کیه .....فرهاد کدوم خریه .... گمشو کنار ببینم حالمو بهم زدی اه ه ه...ببین دستمو کرد پره تف....و دستشو با ملافه روی تخت پاک کرد ... .
.فرهاد متعجب با دهن باز چشم به یاسی دوخت و گفت : یاسی حالت خوبه؟؟ منم فرهاد ...یاسی بامهارت خودشو زد به فراموشی
_ ااااا باز میگه..... یاسی منم فرهادت ..... گفتم که من نه تو نره خرو میشناسم نه اون یاسیتو ... پس تا پرستا را رو خبر نکردم بزن به چاک ...فرهاد اومد دست یاسی رو بگیراون شروع کرد به جیغ زدن .. حالا جیغ بزن کی نزن...

ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی قسمت ۲۳ تا قسمت ۲۷
پرستارا سراسیمه از صدای جیغ اون ریختن تو اتاقش... تا رسیدن .. یاسی با جیغ و گریه داد زد ..ایننره خرو بندازین بیرون از اتاقم ....
فرهاد باز اومد طرفش و گفت : اما یاسی ...منم فرهاد یادت نیست ...شوهرت....
یاسی باز داد زد :میدونه من چیزی یادم نمیاد میخواد منو گول بزنه... خواهش میکنم ... تو رو خدا بندازینش بیرون ... ... پرستارا که وضع اونو دیدن به زور فرهادو از اتاق بیرون کردن ...
یاسی که کلی دلش خنک شده بود راحت رو تخت دراز کشیدو تو دلش گفت: دارم برات اقای فرهاد احمدیان ... رو شکم من زخم میندازی .....
فرهاد کلافه و عصبی به سمت بهزاد که داشت از حسابداری برمیگشت رفت
بهزاد با هیجان گفت: به هوش اومد؟؟؟
فرهاد گفت: اره اونم چه هوشی ... خانم فراموشی گرفته .. ..
کسی رو نمیشناسه .....میگه یاسی کیه....فرهاد کدوم خریه ....
بهزاد _ من میرم پیشش
فرهاد_ نرو بابا حتما الان میگه بهزاد کدوم گوره خریه... بیا بریم پیش دکترش...
بهزاد چپکی نگاهی به فرهاد کرد
فرهاد گفت :خوب راست میگم دیگه وقتی منو با این همه کل کل یادش نیست میخوای تو رو که تازه 2 روزه دیده یادش باشه ....

بهزاد: من میرم پیش یاسی تو هم برو پیش دکترش ...
فرهاد که احساس میکرد جلو اون همه پرستار کلی خیط شده بی میل به سمت اتاق دکتر بهرانی رفت ...
یاسی هنوز تو دلش عروسی بود که صدای در اومد فکر کرد باز فرهاده همونطور خوابیده گفت : چند بار بگم من یاسی و فرهادی نمیشناسم ..
که بهزاد گفت:منو چی منو هم نمیشناسی شیطونک ..
یاسی از شنیدن صدای بهزاد ذوق زده شده بود رو تخت نشستو گفت: بهزاد ...
بهزاد لبخندی زدی و گفت : خیالم راحت شد ...فکر کردم الان میگی تو دیگه کدوم خری هستی....
یاسی شاد گفت : بابا یه بلا نسبتی چیزی ... و دست اونو گرفت ..
بهزاد_ یاسی این چه کاری بود با فرهاد کردی دختر .. میدونی چقدر ناراحت شد ...
یاسی با کینه گفت : به جهنم ناراحت شه تا اونورش در .. بعدشم باور نکن اینا همش فیلمشه ... میخواد جلو شما خودشو خوب نشون بده ...

بهزاد که از لحن حرفای یاسی خندش گرفته بود گفت : نه به خدا اون واقعا ناراحته .. وقتی حس تو رو بهش گفتم داغون شد و کلی اومد بالا سرت اعتراف کرد عاشقته ... نشنیدی؟؟؟
یاسی باز با همون دلخوری گفت: عاشقی بخوره تو سرش.. منو اش و لاش کرده بعد اومده بالا سرم دم از عشقو عاشقی میزنه ..... بعدم تو نباید حس منو بهش میگفتی... اتو دادی دستش...
بهزاد _اما یاسی اون واقعا دوستت داره ...اون کارم عمدا نکرد که ...
یاسی _ بس کن بهزاد من فرهادو بهتر میشناسم الانم تا تلافی کارشو نکنم اروم نمیشم ...
بهزاد سری تکون دادو گفت : والا من تو کار شما دو تا موندم ...حالا چطور میخوای تلافی کنی:
یاسی با لخند شیطنت امیزی گفت: ااا خوب معلومه دیگه قبلنا زودتر حرفامو میگرفتی....فقط به کمک تو هم احتیاج دارم ...قبول ..
بهزاد به چهره شیرین و پر از شیطنت اون نگاه کرد و گفت: در بست در اختیار پری کوچولوم هستم ...تو فقط امر کن ...
یاسی دست اونو فشردو گفت: میدونستم عین شیرین دوستم ...با مرامی ...
تو همین حین صدای در اومد یاسی دست بهزادو رها کرد و بلند گفت: ببینید اقای محترم من هیچ کدوم از اینایی که شما گفتین یادم نمیاد .. حالام خستم خواهش میکنم تنهام بزارید ...
فرهاد و دکتر وارد اتاق شده بودن و حرفای اخر یاسی رو شنیدن ...
بهزاد _ ببخشید که خستتو ن کردم ..امید وارم زود خوب بشید ...و از جا بلند شدو پیش فرهاد رفت .. د.
دکتر بهرانی _ سلام یاسمن خانم خوبی؟
یاسی با تن بلندی گفت: بابا با چه زبونی بگم من یاسی شما نیستم اصلا این ادمو نمیشناسسسسسسمم..
دکتر با دست اونو به ارامش دعوت کرد و گفت پس تو کی هستی دخترم ؟؟؟
یاسی موند چی بگه با تته پپته گفت : نمیدونم .. هیچی یادم نیست...
دکتر_ خوب پس از کجا میدونی این اقا و با دست فرهادو نشون داد دوروغ میگه و تو یاسی اون نیستی؟
یاسی باز مردد گفت: نمیدونم ... اما حسم میگه این ادم دورویی ...بدجنسی رو تو چشاش میبینم ...
دکتر_ اما دخترم ادم که نمیتونه از رو حسش درباره ادما قضاوت کنه ...
این اقا میگه تو زنشی و شناسنامتونم همینو میگه ...
یاسی خودشو بهت زده نشون دادو گفت: یعنی من تو این سن ازدواج کردم .. مگه خر شدم تو 18 سالگی اونم با مردی که سن پدرمو داره ازدواج کرده باشم ..
دکتر که کیخواست مچ یاسی رو بگیره گفت: خوب تو از کجا میدونی 18 سالته؟ مگه همه چیزو فراموش نکردی..؟؟
یاسی تو دلش گفت : میگن دروغگو کم حافظستا ...به سرعت گفت خوب من که چیزی نمیدونم از زبون این اقا شنیدم و دستشو به سمت بهزاد نشونه گر فت....
دکتر با سو ظن به بهزاد نگاه کرد که اون گفت بله قبل از اومدنتون داشتیم درباره همین مسئله صحبت میکردیم ...
دکتر رو به اونا گفت برید بیرون باید معاینش کنم ...
وقتی اونا بیرون رفتن .. دکتر با لحن طنز الودی گفت: دیده بودم دخترا واسه اینکه به عشقشون برسن الکی میگن حامله هستیم....اما ندیده بودم کسی خودشو به فراموشی بزنه...
قصدت از این کار چیه دخترم ؟؟؟
یاسی که از زرنگی دکتر حال کرده بود گفت: بابا اخرشی دکتر ...فکر کردم نقشمو خوب اجرا کردم ...
دکتر که از لحن یاسی خر کیف شده بود گفت: منم این دورانو گذرونم دختر جون ... این موها رو تو اسیاب سفید نکردم که ... حالا دردتو بگو تا درمون کنم...
یاسی ماجرا رو تمامو کمال واسه دکتر تعریف کرد دکترم که کلی خندیده بود ..
اشکای خندشو پاک کرد و گفت : خیالت راحت کمکت میکنم این پسر مغرور رو تنبیه کنی...

همینکه دکتر از در اتاق یاسی بیرون اومد فرهاد دویید طرفش و گفت چی شد دکتر ... الکی میگه که حافظه شو از دست داده نه؟ میخواسته ما رو سر کار بزاره این ورپریده؟

دکتر : متاسفانه حدس شما اشتباست پسرم .. این دختر موقع زمین خوردن به سرش ضربه سختی وارد شده که باعث شده حافظه اش رو از دست بده ..

باید یه عکس از سرش بگیرید تا مطمئن بشم اسیب بیشتری به سرش وارد نشده
فرهاد ناباورانه گفت: بابا این فیلمشه من این مارمولکو میشناسم ...میدونم این نقشه رو کشیده واسه اذیت کردن من....

دکتر خودشو عصبانی نشون دادو گفت: یعنی میفرمایید بنده احمق تشریف دارم ...
و تشخیصم اشتباست؟

فرهاد که دید به دکتر برخورده به سرعت گفت : نه نه به خدا منظورم این نبود ..اخه شما که این ورپریده رو نمیشناسین ...شیطونم درس میده... ببخشین اگه جسارت کردم ...

دکتر گفت: به هر حال مواظب باشید اون نمیتونه شما رو به خاطر بیاره ....
من کلی باهاش حرف زدم تا قانعش کردم همراه شما بیاد ..اما هنوز قبول نکرده که شما شوهرشید .... بهتره به جاهایی که با هم اشنا شدین برین شاید خاطراتش به یادش بیاد .. ..همین الان برین یه عکس از سرش بگیرید برام بیارید ...
فرهاد که هنوز حرفای دکتر باورش نشده بود مات نظارگر رفتن او بود .. که بهزاد به کمر اون زد و گفت بیا بریم ...گ

دیگه خورشید طلوع کرده بود و هوا کاملا روشن شده بود .. فرهاد و بهزاد خسته وکوفته به سمت اتاق یاسی رفتند...

یاسی رو تخت دارز کشیده بود که فرهادو بهزاد وارد شدند ...
فرهاد با سوظن رفت طرف یاسی و زل زد تو چشای اون و گفت : نقشه جدیدته نه؟
یاسی این بازی و تموم کن .. بد میبینیا... نزار این ماه عسل تو دهنمون زهر مار بشه .. مثل یه بچه خوب اعتراف کن که داری دوروغ میگی....

یاسی انگشت اشاره اش رو روی پیشونی فرهاد گذاشت و صورت اونو هل داد عقب وبا صدای بلند گفت : اولا این صورت نحستو ببر عقب صورتمو پر تف کردی ..... دومن این که تو سگ کی باشی که به من بگی چی کار کنم چیکار نکنم .. سوم اینکه دروغگو هم هفت جد و ابادته .... شیطونه میگه و بلند شد بزنه تو سر فرهاد که دلش درد گرفت و دستشو با ناله گذاشت روی شکمش....

فرهاد که کفرش در اومده بود گفت: باشه قبول تو فراموشی گرفتی .. . میخوای بازی کنی بازی کن ... کاری میکنم به غلط کردن بیفتی ...

یاسی همون طور که دستش رو شکمش بود داد زد برو گم شو عوضی ... خاک تو سر اون یاسی که زن ادم سگ اخلاقی مثل تو شده....
فرهاد هم با تمسخر گفت: منظورت خودتی دیگه....
باز یاسی داد زد : من یاسی تو نیسسسسسسسستتتتتتتتممممممم ...گمشو بیرون ...
فرهادم با خشم رفت بیرون و در و محکم بست ....

بهزاد که تا اون لحظه ساکت بود با دیدن خون از جای زخم یاسی فورا رفت طرفشو اونو به ارومی روی تخت خوابوند ش وبا دلخوری گفت : اخه دختر خوب چرا داری این کارو با خودتو اون میکنی ؟ هان؟
ببین جای زخمت خون میاد ...یاسی که نم اشک تو چشاش نشسته بود گفت: اازش بدم میاد .. از این غرورش .. از این خودخواهیش متنفرممممممممم

میبینی حتی یه عذر خواهی هم ازم نکرده بخاطر بلایی که به سرم اورده...
بهزاد گفت :اخه تو که به اون فرصت ندادی شاید این کارو بعدا میکرد ...
یاسی عین یه بچه بهونه گیر و بد اخلاق کفت : اصلا تو سرشم بخوره عذرخواهیش ..جای این زخم من که خوب نمیشه .. تا تو قبرم این جاش رو شکمم میمونه ... و گوله گوله اشکاش ریخت پایین ...

بهزاد که دید حال اون اینطوری واسه عوض کردن اوضاع گفت: شیطونک ...چطوری دکتر و اوردی تو خط ؟؟
یاسی یهو از لحن فرهاد خندش گرفت وسط گریه لبخندی زد و ماجرا رو واسه بهزاد گفت.. بعد از چند ساعت یاسی که حوصلش سر رفته بود رو کرد به بهزادو گفت: میگما من هنوز هیچی درباره تو نمیدونم در حالی که تو از جیک وپیک زندگیمن باخبری ...
بهزاد با لبخند همیشه مهربونش گفت ی میخوای بدونی شیطونک :؟؟؟
یاسی : خوب مثلا از خونوادت .. اینکه چند تا خواهر برادرین .....پدرت چیکارست ..مادرت ووو
بهززاد دستاشو زد به همو گفت: خوب... بزار برات مثل قصه بگم ...
یکی بود یکی نبود .. زیر این گنبد کبود توی ترکیه مردی به اسم ابراهام اسلام بولچی زندگی میکرد .... که خیلی مغرور و جذاب وخوش هیکلی با چشمای خاکستری درست عین مال من بود ... خانواده اش از ثروتمندای بنام استامبول بودند.....
این اقا که پدر بنده باشن تو دانشگاه استامبول رشته مهندسی برق میخوند که با مادرم نرگس کیانی که از همکلاسی های پدرم بود و یک دختر ایرانی و بسیار جذاب ...اشنا شد و یه دل نه صد دل عاشقش شد ... بماند که حالا چطور اشنا شدند.. خودش یهقصه جداست....

بعد از مدتی که گذشت پدرم با کلی کلک بالا خره مادرمو عاشق خودش کرد .... چند صباحی بعدم پدرم موضوع رو با خوانوادش مطرح کرد و گفت میخواد با نرگس که تک فرزند خانواداش بود ازدواج کنه .... اما خانوادپدرم به شدت مخالفت کردن ...ولی پدرم دست بردار نبود و
بی اجازه اونا با مادرم ازدواج کرد وقتی خانواده پدرم از موضوع با خبر شدن ..پدرم رو طرت کردن ...

اونم دست مادرم رو گرفت بدون تموم کردن دانشگاهشون به ایران پیش خانواده مادرم اومدن ... برعکس خانواده پدرم .
.فامیل مادریم کلی اونا رو تحویل گرفتن و حتی پدر بزرگم یه مغازه بزرگ فرش فروشی واسه پدرم راه انداخت ( اخه خانواده پدرم تو کار فرش بودن)مادرمم شد زن خونه...یکسال اززندگی رویایی و زیباشون میگذشت که مادرم حامله شد اونم از نوع سختش.. ویار شدید داشت...خلاصه خیلی بد ...تا اینکه موقع زایمان شد...

مادرم هر کاری میکرد بچه بیرون نمیومد تا اینکه من با کلی بدبختی بدنیا اومدم ..
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره مادرم دچار درد شد و یکی دیگه درست عین من متولد شد ...پدر و مادرم صاحب دوتا پسر اونم کاملا شبیه به هم باچشم خاکستری شدند ....

یاسی با ذوق گفت: وای خدا جون یعنی تو یه داداش دوقلو داری درست عین خودت...
بهزاد گفت اره قیافه هاومن کپی همدیگست اما اخلاقامون زمین تا اسمون فرق میکنه ...... فقط اون یه ماه گرفتگی کوچیک رو سینه سمت چپش داره که اینم جایی نیست که بشه به راحتی دید ...
یادمه حتی مادرم تا وقتی حرف نمیزدیم ما رو با هم اشتباه میگرفت...
خلاصه داشتم میگفتم که منو بهرام بزرگ میشدیم ..
.من بچه خوبه بودم و اون بد ... وقتی 12 سالمون بود خدا یه خواهر کوچولو با چشمای مشکی عین مامانم بهمون داد...زندگیمون خوب بود تا اینکه بهرام سر ناسازگاری با پدرمو گذاشت ...
میگفت میخواد از ایران بره ترکیه ....اخرم پدرم حریفش نشد و اون درسشو ول کرد و گم و گور شد ... دیگه خبری ازش نداریم ..
مادرمم بعد از اون افسرده شد و زندگی شاد ما رو غم گرفت ... پدر و مادرم درست 1 ماه بعد از رفتن داداشم تو مسیر برگشت از مطب دکتر تصادف سختی کردن .... مادرم همون موقع فوت کرد ...
پدرمم 2 هفته بد که تو ای سی یو بود طاقت دوری از مادرمو نیاورد و اونم ما رو تنها گذاشت ...
منوموندمو تنها خواهرم الانم تنها زندگی میکنمیم البته بابا بزرگ و بی بی جونم هستن اما اونا هم دیگه رمقی واسشون نمونده ......منم که میبینی الان تقریبا بیکارم ...
خواهرمم دانشجوی ادبیاته خیلی اروم و متینه ... دلم میخواد یه روز ببینیشو باهاش اشنا شی ... از وقتی پاشو تو این دنیا گذاشت از دست بهرام یه روز خوش ندید ....
خوب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید ...
.بهزاد نگاهی به یاسی کرد و دید چشمای ناز میشی اش پر اشک شده ...
اروم دستشو رو صورت سفید اون کشید و به نرمی اشکای نمکی یاسی و پاک کردو با لحن همیشه مهربونش گفت : پری کوچولوی من... نبینم گریتو گلم ....

یاسی با صدایی که تبدیل به هق هق شده بود .گفت: اصلا فکر نمیکردم .... چه زندگی... تلخی .. داشتی...و های های گریست...

بهزادم که خودش بغض راه گلوشو بسته بود گفت: اره زندگی همیشه به م بد کرده
همیشه دست رو هر کی میذاشتم ازم گرفته ...
یاسی گفت بهزاد تو خیلی شبیه منی .. منم هر چی رو میخواستم... یا احساس میکردم دوست دارم خدا فوری ازم میگرفت ...
یدفعه صدای قور قور شکم یاسی هر دوشونو به خنده انداخت ...
بهزاد با خنده به چهره یاسی که عین یه بچه بانمک شده بود نگاهی کرد و بعد به ارومی لپش و کشید و گفت : خوب دیگه بسه این گوله های نمک و پاک کن تا برم برات از اشپز خونه بیمارستان سوپ سفارشی بگیرم ...
یاسی نظارگر رفتن او بود که باز تو دلش خلا بزرگی احساس کرد .و با خودش گفت:چی میشد یه ذره از مهربونی اون و فرهاد داشت اونوقت .....
ولی بعد دوباره گفت نه اگه فرهاد مهربون میشد دیگه هیجانی تو زندگیش نبود
اره من عاشق همین کل انداختنای فرهادم ... اخ که دلم میخواد یه حال اساسی ازش بگیرم دلم خنک شه ... و دوباره صدایی تو دلش گفت :یاسی تو کرم کل کل گرفتی دختر .....اخه همه دخترا دلشون محبت میخواد تو کل کل دیوونه...

فرهاد که از بد دهنی های یاسی کلافه و داغون شده بود رفت هتل و خودشو تو اب گرم وان رها کرد ... تو فکر این بود که نکنه واقعا اون راست میگه ... نکنه چیزیش شده باشه ..... جواب مادرشو ..اقاجونو چی بدم ...

اره دیگه وقتی قبول کردم با یه دختر 10 سال از خودم کوچیکتر ازدواج کنم بایدم این بلاها به سرم بیاد ...
بلند شد به طرف تلفن رفت و به اقاجونش زنگ زد...

فرهاد: سلام اقاجون چطوری ؟ خوبی شما ؟
تیمسار با دلخوری گفت: چه سلامی چه علیکی بچه .. دست این دختروگرفتی رفتی نه یه زنگی نه یه خبری ... من و مادرش که مردیم از نگرانی....
باید از دفتر دار هتل خبر رسیدنتونو و سلامتیتونو بشنوم ...
فرهاد با چاپلوسی گفت : ااا اقاجون خودت که میدونی ماه عسل چه جوریه دیگه حواس واسه ادم نمیمونه....
تیمسار با لحن شوخی گفت : ای پدر سوخته خوب داری کیف و حال میکنی ها .... و خندید ..
فرهادم تو دلش گفت : اره یه حال میکنم که نگو...و به تمسار گفت : جای شما خالی ایشالله یه بار دیگه قسمتتون بشه ...
تیمسار باز با همون لحن گفت : حیا کن پسر این حرفا چیه ... میخوای مادر بزرگت از اون دنیا بیاد سرمو بیخ تا بیخ ببره ...
فرهادم گفت : نه بابا اون حالا خودش سرش گرمه با از ما بهترون میپره ...
تیمسار کمی جدی شدوگفت: خوبه دیگه زیادی پرو نشو ...
ببینم حالا کی برمیگردین ؟؟
فرهادم گفت: والا واسه همین زنگ زدم میخواستم اگه میشه از اقای حبیبی
خوا هش کنید 2.... 3 هفته دیگه هم واسم مرخصی رد کنه...
تیمسار با تعجب گفت: 2... 3 هفته .. بچه چه خبرته ... میخوای خود کشی کنی ... زیادیشم عمر ادمو کم میکنه پسر ...... نه به اون نمیخوام گفتنت نه به الانت....
فرهاد با دلخوری گفت: اااا اقاجون چرا تهمت میزنی ... من حتی دست به اون دختر لوس و نونور نزدم ...
تیمسار باز با لحن شوخی گفت: اره جون خودت ... تو گفتی و منم باور کردم ..
خوب بیخیال نوش جونت .. هر چی دوست داری عشق و صفا کن ..خیالت راحت مرخصیتو ردیف میکنم ... حالا این یاسمن ما کجاست یه حالی ازش بپرسیم ...
فرهاد : زیر گل تو قبر.. تیمسار گفت : چی ... کجا... صدات نمیاد فرهاد بلند تر بگو....
فرهاد گفت: نیستش اقاجون داره کنار دریا حموم افتاب می گیره....
تیمسار با ناراحتی گفت: پسر غیرتت کجا رفته اونو تنها گذاشتی و امدی .... نمیگی یکی مزاحمش بشه ... یا نه بدزدنش .. حواست بهش باشه بابا این امانته ... هنوز اون بی پدرایی که یتیمش کردن اون بیرونن ...مگه یادت نیست چند بار میخواستن بدزدنش ...خدا کمک میکرد که ما به موقع میرسیدیم ....
فرهاد تو دلش گفت : ای که بدزدنش از شرش خلاص بشم ....
باز تیمسار گفت : چی گفتی ؟ نمیشنوم...
فرهاد گفت : هیچی اقا جون میگم پس من برم پیشش تا ندزدیدنش...
تیمسارم گفت: سلامشو برسون بگو یه زنگ به مادرش بزنه دل نگرانشه ...خداحافظ ..مواظب خودتون باشید ...
فرهاد : خداحافظ.... چشم... مواظبیم ...
با قطع شدن تلفن لباس پوشید و به سمت بیمارستان رفت

ادامه دارد
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عروس 18 ساله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA