انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
سلام
درخواست تاپیک برای رمان

طعـم ِ گــس ِ نگـاهــت




نويسنده : ه - سلطاني
كاربر نودهشتيا



  • خلاصه:

جبران گناه نکرده خیلی راحته...اما جبران گناه کرده خیلی سخته...چون تا جبرانش نکنی

مثه خوره تمام روحتو میخوره اما....وقتی عزمتو جزم میکنی تا جبرانش کنی ازهر راهی و به

هرقیمتی که شده میخوای جبران کنی....حتی به قیمت شکستن غرورت ...شکستن سد

اشکات...شکستن همه چیزت...حتی شکستن قلبت....وقتی میخوای جبران کنی تنها صدایی که

میشنوی صدای شکستنه! شکستن همه چیزت!




  • ژانــــــــ ــ ـر :

اجتماعی....عاشقی...کلکلی........ ..."پلیـــسی"



  • مقــ ــ ـــدمه :

گناهت را برای خودت نگه دار


من در این تاریکی پی جبران گناه خودمم..


.عشقت را برای خودت نگه دار


من در پس این عشق دروغین نقاب عاشقی را زده ام..


فریاد نگاهت را برای خودت نگه دار


من قبلا طعم گس این نگاه را چشیده ام..


.طعم گس نگاه دروغینت را..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت اول


بـــ ــ ــه نــ ــام خــ ــدایی کــ ـه گر حــ ــکم کنــ ـ ــد همه محــ ــکومــ ــیم


خسته پک محکمی ازسیگارش را کشید...به ساعتش خیره شد دو دقیقه و بیست و نه ثانیه چقد دیرکرد!گوشی اچ تی سیشو ازجیبش درآورد و شماره ی وکیلی رو گرفت.....بی توجه به نگاه دخترکی که پشت میز روبه روش نشسته بود و به او زل زده بود گفت
-الو....
صدای خسته یپرمرد را شنید فک کرد آیا وقتی منم پیرشم اینجوری میشم؟
-سلام پسرم...چیزی شده؟
دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و زمزمه کرد
-سه دقیقه دیرکرده! من همچین آدماییرو واسه کارم نمیپذیرم!!
-ولی پسرم..اون که هشت راه افتاده بود! شاید ترافیک...
-.لی من گفته بودم ساعت نه و نیم اینجا باشه...بهش بگو میتونه الکی خودشو علاف نکنه....خداحافظ...
خیلی خونسرد گوشیرو قطع کرد و زل زد به دختر روبه روییش...چشمای خندان دختر به آستین کت اسپرتش خیره بودند نگاهشو دنبال کرد و با دیدن یک قطره قهوه روی آستینش پوزخندی تلخ زد...مقداری پول از جیبش درآورد و گذاشت روو میز...صندلی رو عقب کشید و فک کرد این دختر فقط به آستینش زول زده بود؟؟زهرخندی گوشه لبش جا خوش کرد که با صدای ظریفی به خودش آمد
-سلام آقای مهراس....
با نگاهی خشک و جدی به دخترک که اینبار با لبخندی پر از شیطنت به او مینگریست خیره شد...اوف اصلا حوصله امضا دادنو ندارم!
دختر که دید مهراس حرفی نمیزنه نیشخندی زد و گفت
-بنده نیکویی هستم!
لبخند خشک مهراس روی لبش خشکید...از بدو ورودش این دختر را دید که رو به روی میزش نشسته بود....چرا نیومد جلو؟؟
اخم هایش را درهم کشید و با صدای پر صلابتی گفت
-چرا نیومدی؟
نازیلا شونه ای بالا انداخت و زمزمه کرد
-اینو من باید از شما بپرسم!
مهراس نتوانست جلو خنده ی مضحکش را بگیرد...این دختر چرا اینجوری بود؟؟ پررو!
-نکنه فک کردی آدم قحطیه که من دنبال تو بیام؟
نازیلا خودشو نباخت و خیره به چشم های میشی مهراس گفت
-تو این دوروزمونه چیزی که قحطیه آدمه!
مهراس دستی به گردنش کشید و فک کرد وقت ندارد با این دختر سروکله بزنه! بهتره همینو قبول کنه....
بدون هیچ حرفی رفت سمت میزش و نشست...نازیلا با لبخندی ژکوند رو صندلی روبه روش نشست و با هیجان گفت
-خب از کجا شروع...
-ببین من وقت ندارم! فقط مشخصاتتو بگو و تموم!
-من نازیلا نیکویی هستم 21 سالمه رشته دکوراسیون رو تموم...
-خوبه...کِیا وقت داری؟
نازیلا فک کرد اگه کَسِ دیگه ای جای این مرد پررو بود گردنشو میشکوند ولی الان بهتره دندون روو جیگر بزاره!
-دیگه تقریبا بیکارم! شبا تو خونمون کار دارم!
-خوبه..وکیلی وظایفتو گفته؟
-آره! خودم میدو...
-خوبه! از فردا میای استودیو...
و بدون هیچ حرفی از جاش پا شد و رفت.....نازیلا نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
-خیلی مغروری! یه روز این غرور کار دستت میده آقا!

زهرخندی زد و از جاش پا شد....باید میرفت اتاقشو جمع میکرد!ناسلامتی سه روز بعد عید نوروزه


در رو باز کرد و با نگاهی اطراف رو کاوید...نا امیدانه سری تکون داد و فک کرد مثه همیشه نیست! به سمت حوض دایره ای شکل رفت و دستشو کرد تو آبش...خنکای آب تا مغز استخوانش نفوذ کرد...لبخند محزونی زد و به ماهی طلایی که با ترس اینور و اونور شنا میکرد خیره شد....زمزمه کرد یخ نمیزنی ماهان؟ دست برد تا ماهانو بگیره اما....فک کرد با این کارش اذیت میشه! از جاش پاشد و رفت سمت در ورودی خونه...کفششو درآورد و گذاشت تو جا کفشی و کوله اشو گذاشت رو زمین...خسته شال بهی رنگشو درآورد و فک کرد باید نهار یه چیزی بخوره! با این فکر رفت سمت آشپزخونه و طبق معمول نیمرو رو از یخچال درآورد! میشه گفت اونقد نیمرو خورده که خودش هم نیمرو شده! شونه بالا انداخت و شروع کرد به خواندن آهنگ آرمین خوشبحالت! همونطور که میخوند و به سمت راست و چپ تکون میخورد آخرین لقمه اشو گذاشت تو دهنش که زنگ در خورد...ببا تعجب از جاش پا شد و شالشو پوشید و و بعدش یه دمپایی کرد پاش...با لبخند به دمپایی که حدود دوسایز از پای خودش بزرگتر بود نگاه کرد...در رو باز کرد و با تعجب زمزمه کرد
-بابک؟
بابک ابرو بالا انداخت و فکر کرد دخترش هیچوقت بهش نگفت بابا!!
-اجازه نمیدی بیام تو دختر؟
نازیلا رفت کنار و به قامت خمیده و شکسته ی بابک نگاه کرد....فک کرد حقشه! ولی نتونست جلوی بغض لعنتیشو بگیره....هردو وارد خونه شدند که بابک با لحنی که سعی داشت شوخ جلوه بده گفت
-ببینم مثه همیشه نیمرو؟
نازیلا با بهت رفت سمت آشپزخونه
-آره! ولی تموم شد....میخوای واست درست کنم؟
بابک تکیه اشو از چارچوب در آشپزخونه برداشت و رفت سمت میز
-نه...سیرم....خب تعریف کن چیکارا کردی؟
نازیلا ابرو بالا انداخت و گفت
-کار پیدا کردم!
-مبارک..چه کاری؟
-منشی خصوصی مهراس ...
-منشی خصوصی؟ مهراس؟
-مهراس یه خواننده اس...میشه گفت مشهور! به لطف آقای وکیلی منو پذیرفت!
بابک دستی به موهاش کشید و زمزمه وار گفت
-وکیلی بیشتر از من واست پدری کرد...میدونی اگه یه روز بمیرم نیای سرخاکم از دست ناراحت نمیشم!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازیلا بغضش را فرو خورد و گفت
-آقای وکیلی مرد خوبیه...ولی هرکسی تو قلبم جای خاص خودشو داره...
بابک به چشمای مشکی دخترش خیره شد...چرا این دختر اینقد مهربون بود؟ هیچوقت یادش نیمومدبهش خوبی کرده باشه...آهی کشید و به منظور عوض کردن بحث گفت
-خب منشی خصوصی چیکارا میکنه؟
-آقای وکیلی گفت باید وقت کاراشو تعیین کنم...یعنی قرار هاشو تاریخ کنسرت و ایناش...وقتی میره اونور آب باید باهاش برم و کارایی که میگه رو باید انجام بدم! فعلا که همینا!
بابک لبشو تر کرد و با افتخار و تحسین سرشو بالا گرفت
-عزیزم....تنها آرزوم اینه که مثه من نشی...حالا میبینم که نگرانی هام بابت این موضوع کاملا الکی بود!
ناریلا نیمرو رو گذاشت رو میز و چیزی نگفت...
******

گیتارش را گرفت و دستی به آن کشید...فک نمیکرد روزی باز هم گیتار بزند....اما گاهی آنقد شوق زدن گیتار در او زیاد میشود که وقتی به خود می آید که گیتار در دستش است و درحال زدن آهنگ! کوکاشو تنظیم کردشروع کرد به زدن آهنگ و زمزمه کرد





همه میگن که تورفتی همه میگن که تونیستی

همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی دروغهه

چجوری دلت میومد منو اینجوری ببینی

باستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی دروغهه

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم

همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم

بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوتو کوره

ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبورههه

همه میگن که تورفتی همه میگن که تونیستی

همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی دروغهه

چجوری دلت میومد منو اینجوری ببینی

باستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی

همه گفتن که تورفتی ولی گفتم که دروغهه

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم

همه حرفاشون دروغه تاابد اینجا میمونم

بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوتوکوره

ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره

همه میگن که تورفتی همه میگن که تومردی

همه میگن که تنتو به فرشته ها سپردی دروغهه

بغض کرد.....بغضی که 5ساله با هیچی عوضش نمیکنه...بغضی که تو این 5سال اجازه نداد یک بار هم از ته دل بخنده...بغضی که .....آهی کشید و دستی به صورتش کشید...از اون تیپ آدما نبود که هرچی میشه بزنه زیر گریه...یعنی حتی تو تنهایی هاشم گریه نمیکرد...یادشه فقط 5 سال پیش گریه کرد...اولین و آخرین گریه اش همون بود...قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت و فک کرد زدن گیتار فقط و فقط روحشو آزار میده...دستی به موهای قهوه ایش کشید و از جاش پا شد...الاناس که دختره ی سرتق بیاد...فک کرد بهتره قبل از خوندن آهنگ بره یه لیوان قهوه از پایین واسه خودش بیاره...رفت سمت در و بازش کرد....با دیدن نازیلا که رنگش پریده بود و پشت در واستاده بود نتوانست تعجبش را پنهان کند....نازیلا آب دهنشو قورت داد و فک کرد چه بهونه ای بیاره؟ به قیافه ی ترسیده ی نازیلا بیشتر نگاه کرد...مثه گربه های ملوس شده بود....پوزخند زد و سرشو برد چلو...فاصله صورتشون اندازه یه کف دست بود...خیره به چشمای سیاه نازیلا با لحنی جدی زمزمه کرد
-چرا واستادی؟
نازیلا فک کرد نباید خودشو ببازه...پس محکم سرجاش ایستاد و گفت
-راستش من فک کردم که مزاحمه...
-دیگه تو کارای من فوضولی نکن کوچولو! من یه حرفو فقط و فقط یه بار تکرار میکنم..فهمیدی؟؟
و بعد بدون هیچ حرفی از کنار نازیلا گذشت....نازیلا با لبخند نفسشو محکم فوت داد و دستشو گذاشت رو قلبش با خنده زمزمه کرد
-دیگه باید به این چیزا عادت کنی...باید هر روز به خاطر کارای من تند تند بتپی! با خیال راحت وارد استودیو شد و در رو بست...یه اتاقک متوسط که وسطش با شیشه نصف شده بود ...این سمت وسایل مختلف بود و اونور یه میکروفون و یه هنزفری گنده! فک کرد دیگه باید نصفه روزشو اینجا بگذرونه...دیوارا رنگ جیگری بودن و سه تا مبل کوچیک قرمز سمت راست اتاق بود....بد نبود! رفت رو یکی از مبلا نشست که گوشیش زنگ خورد...
-بله؟
-منم شایان...
با لبخند گفت
-سلام شایان جان...چیکارا میکنی؟
-هیچی! دستخوش تقدیر دارم واسه خودم بارو بندیلمو میبندم بیام...
با خوشحالی جیغی زد و گفت
-راس میگی؟
-آره به جون تو! دارم میام! دو روز بعد میرسم!
-وای دو روز بعد میرسی؟ یعنی روز عید نوروز؟
-آره.....وای خیلی هیجان دارم! بعد سه سال بالاخره میبینمت...
نازیلا چشم هایش را بست و با لبخند زمزمه کرد
-منم همینطور...
اما با شنیدن صدای عصبی و محکم مهراس از جاش پرید...
-کی بهت اجازه داد اینجا گوشی روشن کنی؟
آب دهنشو قورت داد و گوشیشو قطع کرد....فک کرد اگه الان کم بیاره که...
-ببخشیدا اما کسی به من نگفت روشن کردن گوشی اجازه نی...
-حالا من بهت میگم...ببین کوچولو اگه میخوای این کارو از دست ندی اینقد سرخود کار نکن...از همین الان فقط برا یه بار تمام قوانینی که اینجا داره رو میگم
-1:سر وقت میای سرکارت! هیچ از علاف شدن خوشم نمیاد
-2:تو کلا فقط سه بار حق داری سر کارت نیای اونم با دلیل موجه!
-3:تو کارای ما فوضولی نمیکنی...سرت تو کار خودت باشه!
-4:هرکاری که گفتمو انجام میدی و کلکل نمیکنی...
5:گوشی همیشه باید خاموش باشه!
نازیلا درحالی که دندوناشو رو هم میسایید زمزمه کرد
-خب دیگه چی؟
مهراس بدون هیچ حرفی رفت اون سمت اتاق و نشست رو یکی از مبلا...نازیلا خسته از رفتار پر غرور مهراس گفت
-خب باید چیکار کنم؟
-اون دفتر که رومیزه رو بردار...تاریخ و ساعت دقیق کنسرتام و مصاحبه هام و برنامه هام نوشته شده...اون گوشی موبایل که کنارشه رو میگیری و هر کی که زنگ زد جواب میدی...قرار ملاقات و اینارو واسه روزی تعیین میکنی که من بیکار باشم!
نازیلا خمیازه ای کشید و چیزی نگفت....گوشی آیفونو گرفت و خیره به مهراس گفت
-من با این گوشیا راحت...
-به من ربطی نداره!
نازیلا با چهره ای که از خشم سرخ شده بود نیشخندی زد و چیزی نگفت...فک کرد یه روز میرسه جاهامون عوض میشه و من با حرفام اذیتت میکنم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دوم


از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونه....یه خونه ی ویلایی خیلی بزرگ و شیک که فقط خودش و پسرش تو اون زندگی میکنن...در رو باز کرد و وارد شد....بهداد رو یکی از مبلا نشسته بود و کارتون تام و جری رو نیگا میکرد...پوزخندی شوگه لبش جا خوش کرد....چرا نمیتونست این پسرو دوست داشته باشه؟ گاهی دلش واسش میسوخت و فک میکرد بهتره ببردش پرورشگاه ولی وقتی چشمای معصومشو میدید نمیتونست همچین کاری رو بکنه....کیفشو داد به فهمیه خانوم (خدمتکار خونه) و رفت کنار بهداد نشست....بهداد با اینکه حس کرد پدرش کنارش نشسته اما هیچ تکونی به خودش نداد...فک کرد چه احمیتی داره؟ مهراس نفسشو محکم بیرون داد و گفت
-ببینم تو خواب نداری؟
بهداد طوری به او خیره شد انگار کس دیگه ای رو داره میبینه...با لحنی کودکانه زمزمه کرد
-فرقی میکنه؟
مهراس نمیدونست چی بگه!دروغ بگه؟ اما....
-شام خوردی؟
-گشنه ام نبود...
-آهان....خب ده و نیم برو بخواب...
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت سمت اتاق خوابش....خسته فک کرد اگه مهتاب هم اینجا بود الان همه چیز فرق میکرد...زهر خندی زد و سر جاش دراز کشید.....ساعت حدود دوازده شب بود...تازه داشت خوابش میبرد که با صدای گوشیش از خواب پرید....زیر لب فحشی داد و با عصبانیت جواب داد
-چی میگی؟
صدای ترسیده نازیلا باعث شد یک تای ابروش بره بالا!!
-سلام..آقا مهراس!
-چی میگی؟
-چیزه چطور بگم...یکی الان زنگ زد....
-خب؟
-گفت امشب قرار بوده برین خونش!
مهراس هرچقد به مغزش فشار آورد نتونست چیزی رو بیاد بیاره
-کی بود؟
-یه...یه خانوم بود...اسمشون....
-دِ بگو دیگه! الان نصفه شبه!
-منژه خانوم! راستش وقتی صدای منو شنید...عصبانی شدو رفتاری که در شان من نیستو با من داشت!
-به درک!
نازیلا با حرص نفسشو فوت داد و زمزمه کرد
-همنشینی با بدان در من اثر کرد!! شما با همون بی شخصیتا ...
ولی قبل از اینکه حرفشو کامل بزنه گوشی قطع شد! با حرص لبشو جوید و گفت
-دارم برات آقای با شخصیت!
******
رو به مستانه اخم کرد
-یعنی چه؟ فردا ظهر بیا پولارو بهت میدم....ببین این بچه شده پوست استخون...
مستانه شرمنده سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد
-خودت میدونی وضعمون چیه...نمیتونم اون پولارو پس بد...
-مهم نیست گلم...من بیشتر از اینا رو بهت مدیونم..
مستانه نگاهی به دختر چهار ساله اش خیره شد...زیر چشماش گود افتاده بود و به قول نازیلا شده بود پوست استخون!
-باشه...ولی اگه پول پیدا کردم حتما میدم....
نازیلا بوسه ای به پیشونی سارا زد و گفت
-اشکال نداره عزیزم...پس فردا ظهر میای دیگه!
-اوهوم....بازم ممنون ....تو فرشته نجات سارایی...
****
-یعنی چه ؟ من حقوق این یک ماهمو زودتر میخوام بگیرم...فردا عیده!
مهراس که از اذیت کردن نازیلا تفریح میکرد گفت
-همین که گفتم...نمیتونم ....از کجا معلوم بیای سر کار؟
نازیلا دست به کمر روبه روش وایستاد....پره های بینیش باز و بسته میشدن...به چشمای مهراس زل زد و گفت
-اشکال نداره...یه قرارداد نوشتن که اینقد چیز میز نمیخواد! من بدون قرارداد هم میام!
مهراس خمیازه ای کشید و گفت
-باشه.....من به شما و امثال شما فقط با قرارداد و اینا میتونم باعتماد کنم.....
کارد میزدی خون نازیلا در نمیومد....میخواست از پیشنهادی که داده منصرف شه که یاد چهره ی رنگ پریده ی سارا افتاد
-میدونید چیه؟ ما و امثال ما هرچی باشن شعور و شخصیت دارن! ولی امثال شما....هه حتی نمیخواد واست بگم چه شکلین! یکم رفتار خودتونو تجزیه تحلیل کنی میفهمی!
بعد با حرص رفت رو یکی از مبلا نشست.....خشایار (آهنگ ساز مهراس) که شاهد بگو مگوی این دونفر بود با خنده گفت
-مهراس! میبینم کم میاری ها!
مهراس آب دهنشو قورت داد و فک کرد کم نیاوردم میترسیدم بکشمش!
-خشی کاری نکن کم آوردنو بهت نشون بدما!
خشایار قری به سرو گردنش داد و عین خانوما گفت
-وای مامانمینا!!
نازیلا از این حرکت خشایار به خنده افتاد....مهراس دستی به موهاش کشید و گفت
-تو به کارت برس!
نازیلا حواسش به گوشی که داشت زنگ میخورد نبود....مهراس کلافه گوشی رو گرفت و با دیدن اسم منیژه سگه چشماش چهار تا شد! نازیلا با خنده بهش گفت
-گوشی رو بده من وقتارو تنظیم کنم! حتما بازم قرار ملاقات میخوان...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-منیژه اس!
نازیلا با شنیدن اسم منیژه لبخندش محو شد...دیشب اونقد عصبانی بود که اسمشو گذاشت منیژه سگه!آب دهنشو قورت داد و گفت
-پس بهتره...خودتون جواب بدین..
مهراس بی توجه به نازیلا جواب داد
-جانم؟
-دیشب یادم رفت بخدا....آره آره...نه آخه....بهداد هم خوبه! امشب بیام؟ ...اون منشی خصوصی! نه بابا!! ... چی معذرت بخوام؟...ول کن بابا نمی ارزن....بای
با خشم برگشت سمت نازیلا.....نازیلا سرجاش واستاد تا بتونه فرار کنه...
-منیژه سگه؟؟ تو با چه جرئتی...
-دیشب عصبانی بودم...باهام یه جوری حرف میزد انگار داره...داره بایه...
-با یه چی؟
-با یه دختره خیا..
-خیابونی؟؟
بعد نگاه تحقیرآمیزی به سرتا پای نازیلا کرد و گفت
-امروز تا وقتی که من اینجام تو هم میمونی...فک کنم حدود ساعتای سه نصف شب برم خونه!
نازیلا نگاهی درمانده به خشایار کرد و خشایار شونه بالا انداخت
-مهراس ....کوتاه بیا دیگه....خب حتما منیژه..
-تو یکی حرف نزن واگرنه به عمه میگما!
-باشه باشه...خسیس!
********
ساعت دوازده نصفه شب شد که خشایار رفت...نازیلا خمیازه ای کشید و فک کرد هر شب این موقعا خواب بود!مهراس خیلی راحت به مبل تکیه داده بود و چشماشو بسته بود
-اهم اهم
-کوفت!
نازیلا خیلی سعی کرد با آرامش حرف بزنه
-راستش...الان که کاری ندارین! میشه بریم..
-نه گفتم تا سه نصف شب اینجاییم..
نازیلا کلافه گوشیشو درآورد و شروع کرد به شماره گرفتن
-الو سلام شایان کجایی؟
شایان دستی به گردنش کشید و گفت
-داشتم میخوابیدم خانوم..نیم ساعت بعد پرواز دارم!
-نیم ساعت بعد؟ فردا ساعت چند میرسی؟
-حول و حوش هفت هشت صبح
-وای......هفت هشت صبح نمیتونم بیام...
-چرا؟
-ببین من چند دقیقه بعد بهت زنگ میزنم و میگم باشه؟
-باشه..
-مواظب خودت باش..
گوشی رو قطع کرد و با لحنی درمانده گفت
-آقا مهراس! میشه فردا نیام
-نچ
-ولی فردا باید برم فرودگاه دنبال
-دوست پسرت؟
-نه پسر عموم
-خب همون دوست پسرت
-اه پسر عمو و دوست پسر فرق میکنن
-به هرحال نمیتونی بری
-ولی
-ولی و اما نداره!
-یعنی چی؟شما گفتی من سه بار میتونم نیام سرکار!
-البته با دلیل موجه...
-یعنی باید بمیرم تا نیام؟
-اوهوم..
-اه چرا اینقد سختگیری میکنید؟
مهراس چشماشو باز کرد و گفت
-ببین بچه..اینقد تو کارای من فوضولی نکن...الان میخوابم سه ساعت بعد بیدارم میکنی....آفرین!!
نازیلا نا امید گوشیشو گرفتو دوباره زنگ زد....آهسته زمزمه کرد
-الو شایان
-ها؟ چرا اینقد آروم حرف میزنی؟
نازیلا به خیال اینکه مهراس خوابه زمزمه کرد
-هیچی میترسم این رئیسم با اخلاق سگیش بیدارشه...آدم که نیست...احساس که نداره...مرتیکه ی ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-تو الان کجایی؟؟ رئیس؟
-هیچی امشب کارمون تو استودیو ...
که با دیدن چشمای باز مهراس حرفش نیمه تموم موند.....مهراس سرشو کج کرد و با چشمایی که از فرط عصبانیت قرمز شده بودن بهش خیره شد....
-خب! اخلاق سگی! آدم که نیست....دیگه چی؟
-من...خب...
-خب؟
-من منظور بدی نداشتم...
-اینکه بهم میگی سگ و حیوون منظورت خوب بود هوم؟
-رئیس من..
-تا فردا صبح اینجا میمونی و حق نداری پاتو از اینجا بیرون بزاری...
بعد خودش پا شد و کتشو برداشت و رفت....
نازیلا با عصبانیت و خشم پا شد و لگدی به در بسته زد

-احمق...حیووونه هرزه...مگه اسیر گیر آوردی....خر الاغ...حیف حیوونا که .....


مهراس با خشم سسرعتشو زیاد کرد...تا حالا دختری به این پررویی ندیده بود...آهی کشید و فک کرد بعضی از اخلاقیاتش مثه مهتابه....آهی کشید و حس کرد قلبش فشرده شده...ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و وارد خونه شد... ساعت حدود یکه نصفه شبه...با دیدن بهداد که مثه همیشه نشسته بود رو مبل و داشت تی وی میدید اخم هایش در هم رفت...
-هی پسر....تو خواب نداری؟
بهداد باز هم جوابی نداد....فک کرد اگه جواب ندهد مهراس بیشتر با او حرف میزند...
-با تو ام.....پاشو برو بخواب
سکوت...
مهراس عصبی دکمه ی لباسشو باز کرد و زمزمه کرد
-تو چرا هیچ وقت به حرفام گوش نمیدی؟
بهداد معصومانه به چشم های پدرش خیره شد.....با لحنی کودکانه زمزمه کرد
-چون ایجوری بیشتر باهام حرف میزنی....
مهراس ناباورانه به پسر پنج ساله اش خیره شد....آیا منظورش این بود که مهر پدرانه کم دارد؟ یا....
-بهداد....الان یک نصفه شبه....برو بخواب باشه؟
بهداد خمیازه ای کشید و گفت
-منو ببر سر جام..میدونی که...
-باشه...
مهراس بهداد را در آغوش کشید و برد تو اتاقش...قبل از اینکه او را سر تختش بزاره بهداد بوسه ای بر گونه اش نواخت و چشم هایش را بست....دلش برا این پسر بچه ی کوچیک میسوخت...ولی...
بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون...
******
ساعت حول و حوش دو و پنجاه دقیقه شب بود که گوشیش زنگ خورد....با خشم چشم هایش را باز کرد و گوشیشو گرفت...با صدای خواب آلودی گفت
-ها؟
-سلام آقا مهراس....
مهراس زمزمه کرد
-کوفت آقا مهراس....چیکار داری؟
-راستش...چجوری بگم...من
-زرتو بزن...مثلا خوابیده بودم!
-راستش...اینجا درو قفل کردین...من میخوام...میخوام برم پی پی!
مهراس با شنیدن کلمه پی پی اَ هی گفت و فک کرد چیکار کند....
-حالا به من چه...تا هفت تحمل کن....
با شنیدن صدای درمانده ی نازیلا نتوانست لبخندش را مهار کند
-وای ترخدا....داره میریزه...دیگه طاقت ندارم....آقا مهراس جون هرکی...
-اه....اوکی تا نیم ساعت بعد اونجام...
مهراس با لبخندی شیطانی سرشو گذاشت رو بالش نرمش و زمزمه کرد
-حالا میفهمی فحش دادن به من یعنی چی....
بعد با خیال راحت چشم هایش را روهم گذاشت و خوابید.
*******
نازیلا به ساعتش خیره شد...چهل دقیقه گذشت...با حرکاتی سریع به سمت چپ و راست تکون میخورد...با درماندگی فک کرد
-شاید یادش رفته....ایش مرتیکه ی خیر سر!
موبایل رو از رو میز برداشت و دوباره شماره اشو گرفت
-مشترک مورد نظر در دسترس...
کوفت....کم بود گریه اش بگیره...دوباره موبالو ورداشت و این دفعه دنبال شماره ی خشایار گشت
خشایار...خشایار...آهان ایناهاش...بعد از چندتا بوق خشایار با لحنی خوابالود گوشی رو برداشت
-هاااااااااااااااان
-بب..ببخشید آقای..
-نازیلا تویی
-بله....
-اتفاقی افتاده؟
-نه...راستش آره...چیزه من تو استودیو هستم بعد آقا مهراس گل سنبل در رو روم قفل کرده....راستش من الان ...شدیدا نیاز...نیازه به تخلیه دارم....منظورم همون پی پی ایناس دیگه...
خشایار با شنیدن حرفای نازیلا پقی زد زیر خنده.....
-باشه...تا یه ریع بعد اونجام...
بعد با خنده اضافه کرد
-بپا نچایی....
نازیلا دندان قروچه ای رفت و تو دلش گفت
-رو آب بخندی
بالاخره بعد از یه ربع طاقت فرسا خشایار در رو باز کرد و با خنده گفت
-تونستی طاقت...
اما هنوز جمله اش تموم نشده بود که نازیلا با حالت دو از اتاق زد بیرون....خشایار با خنده به دویدن نازیلا به سمت دستشویی خیره شد.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سوم



بالاخره با خیال راحت از دستشویی اومد بیرون...فک کرد حتما جواب این کار ِ احمقانه ی مهراسو میده....با خیال اینکه خشایار رفته خیلی راحت در حالی که خمیازه میکشید وارد استودیو شد....اما با دیدن خشایار که رو یکی از مبلا نشسته با تعجب دست از خمیازه کشیدن برداشت....
-اوه اوه خانومو! یه شب بیدار موندی اینجوری شدی! بقیه شبا میخوای چیکار کنی؟میدونی چیه بنظر من همین الان از این کارت استعفا بده! مهراسو خوب میشناسم تا خوب نچلونت ولت نمیکنه!
پوزخندی زد و دست به کمر واستاد جلوش
-ا!آقا شما فک کردی هیچکی حریف اون احمق نمیشه؟ اسم من نازیلاس!! تو مدرسه و دانشگاه تا اسم من میومد تن همه میلرزید! من تاحالا کاری نکردم فقط واسه اینه که دلم براش میسوخت! حالا تو از این به بعدو داشته باش!
خشایار با چشم های گرد دستاشو به حالت تسلیم آورد بالا
-باشه باشه...حالا منو چرا میزنی؟
نازیلا سرشو به سمت راست کج کرد و گفت
-میبینی...هنوز کاری نکردم ترسیدی.....
خشی دستی به موهای مشکی لختش زد و گفت
-حالا مگه قرار نبود تا ساعت سه نصفه شب اینجا بمونی؟
-چرا! ولی چند ساعت پیش اون نکبتی به اون مبله تکیه داده بود و چشماشو بسته بود...منم فک کردم خوابه از پشت گوشی کلی بهش فوحش دادم....اونم شنید و گفتش تا صبح اینجا میمونی!
-وااااااااااااااااو! چه جرعتی داری دختر!! این مردک خواب هم باشه من جرعت نمیکنم بهش یه نیگای چپ بندازم بعد تو بهش فوحش دادی! ماشالله!!
خنده ای کردم و گفتم
-خب دیگه! حالا شما چرا نمیری خونه؟
-منم اینجا یکم کار دارم! کل شب کارمو انجام میدم و فردا صبح نمیام سر کار! به همین راحتی
-وای خوشبحالت! فردا صبح هم باید قیافه نحسشو تحمل کنم!
*******
حدود چهار ساعت گذشت و خشایار و نازیلا در حال بحث و گفت و گو بودن....خشایار در حالی که اخماش تو هم بود گفت
-میدونی بابام چه شکلی منو به صرف شام دعوت میکنه؟؟تازه اونم مودبانه؟
نازیلا که از اخم های درهم خشایار ترسیده بود گفت
-نه...چه شکلی
-میگه تَن لَشتو از پشت كامپيوتر جمع كن بيا پاي سُفره پهن شو !
نازیلا یه دفعه با دیدن چهره ی خندان خشایار نتونست طاقت بیاره و زد زیر خنده....خشایار آهی کشید و زمزمه کرد
-خنده داشت؟
-پ ن پ!
-میخوای یه جوک بگم؟
نازیلا درحالی که هنوز میخندید سری تکون داد
-حیف نون شب عروسیش باد صدادار می ده، می گه بیا! فشار زندگی از همین الان شروع شد!
نازیلا اول با بهت به چهره ی جدیه خشی نگاه میکنه...ولی بازم به صدم ثانیه نکشیده پقی میزنه زیر خنده.....
-کوفت! بخند بخند...خب راست میگه دیگه....
نازیلا که در حال قه قهه زدن بود اشک از چشمش سرازیر شد....اما با دیدن مهراس که به چهارچوب در تکیه داده و با صورتی خشمگین به آن دو نگاه میکند کم کم خنده اش قطع شد.....خشی با نیشخند برگشت سمت مهراس و گفت
-به! میبینم دیگه راه افتادی! این دفعه میخوای این دخترو بدبخت کنی؟
مهراس دستی در هوا تکان داد و با خشم گفت
-همین قد که تو هواست بهش هست برام کافیه!
-میخوای ...
-نه!تو اینجا چیکار میکنی؟
-هیچی دیشب اومدم درو واسه این بنده خدا باز کنم تو...
-از دیشب تا حالا اینجایی؟
-آره اما..
-خفه...
خشی اخم هایش را در هم کشید و زیر لب گفت
-دیگه به این اخلاقات عادت کردیم!
بعد کیفشو از رو مبل برداشت و به نازیلا چشمکی زد و رفت....نازیلا لبشو گاز گرفت تا باز به جوک بی شرمانه ی خشی نخندد
-چیه...زبونتو موش خورده؟
-ن...نه خیر! مثه اینکه شما آلزایمر گرفتی آقا! من دیشب داشتم از....از چیز میمردم بعد شما واسه خودت تا هفت صبح راحت و بدون هیچ دغدغه ای خوابیدی؟
-آره!میدونی همچینم بد نشدا! کل صبحو با خشی گذروندی...
-منظورت چیه؟
-خودت بهتر میدونی...
نازیلا بهت زده به او خیره شد...داشت غیر مستقیم به او میگفت هرزه! پوزخندی زد و فک کرد حالتو میگیرم ایکبیری نکبت...
-هیشکی زنگ نزد؟
-چرا منیژه خانوم زنگ زد گفت کارت داره فردا برو خونش!
مهراس دستی به شقیقه اش کشید و زمزمه کرد

-اه دست بردار نیست!


نازیلا بیخیال شونه بالا انداخت و چیزی نگفت.....مهراس در حالی که مشغول خوندن چندتا برگه بود با صدای نسبتا بلندی گفت
-برو یه لیوان قهوه از پایین بیار!
نازیلا با حرص گفت
-ببینم نوکر گیر آوردی؟ من کارم اینه که...
-اینقد حرف نزن...من گفتم اینجا قوانین خودشو داره....
نازی لبخندی زد و گفت
-چشم قربان!
از پله ها پایین رفت و رفت سمت مش رحمان....
-مش رحمان مهراس یه لیوان قهوه میخواد کوفت کنه...
-ای دخترم..این چه حرفیه؟بزا الان آماده اش میکنم....
مش رحمان بعد از ده دقیقه دو فنجان قهوه داد دست نازیلا
-بیا دخترم..خودتم بخور..
-مرسیییییییییی....
نازی با خنده ای شیطانی رفت سمت دستشویی...کمی اینطرف و آنطرف رو گشت تا سوسک مرده ای که دیشب دیده بود رو پیدا کرد......با خنده ای شیطانی زمزمه کرد
-دارم برات!!
دستمال کاغذی از جیبش درآورد و سوسکو انداخت تو فنجان قرمز....لبخندی زد و گفت
-نمیدونم تو همچین جای شیکی سوسک از کجا پیدا شد!
با عجله با قاشق قهوه رو هم زد تا سوسکه پیدا نباشه....با اعتماد به نفس کامل رفت سمت استودیو....
-بفرمایین رئیس!
مهراس بیخیال فنجانو گرفت و برد سمت لبش...اما قبل از اینکه از قهوه بنوشه با عجله گذاشت رو میز...بعد یه چیزی تو برگه نوشت...نازیلا با حرص لبشو میجوید...بخور دیگه میمیمری ها!!....مهراس بعد از ده دقیقه تازه یادش اومد قهوه ای درکاره...دوباره به لبش نزدیک کرد و بالاخره یه قلپ از قهوه نوشید.....دست برد و با قاشق مشغول هم زدن شد...نازیلا که از هیجان و خنده سرخ شده بود به حرکاتش خیره شد.....
-این دیگه چیه؟؟
نازیلا آب دهنشو قورت داد و گفت
-بله
مهراس با حالتی که انگار چندشش شده باشه با قاشق چیزی رو از تو فنجان درآورد...
-اه...سوسک؟
بعد بدون اینکه چیزی بگه دستشو گذاشت رو دهنش و رفت سمت دستشویی....نازیلا که مطمئن شد از مهراس خبری نیست زد زیر خنده....
-خوب حالتو گرفتم نکبت!
مهراس آبی به صورتش زد و فک کرد نکنه کار دختره اس؟با این فکر رفت سمت در استودیو.....


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس با خشم و عصبانیت وارد استودیو شد....نازیلا که مشغول خواندن اس ام اس شایان بود متوجه حضور مهراس نشد.....اما با شنیدن صدای خشمگین مهراس به خود آمد
-تو چطور جرعت کردی؟
نازی با یک حرکت سریع از جاش پاشد
-ها؟ چی؟
-اون سوسک لعنتی رو تو انداختی مگه نه؟
نازیلا سعی کرد قیافه ی حق به جانبی بگیرد
-چی؟من؟ سوسک؟ اصلا..
-خفه....
-ببین آقای مه
-گفتم خفه...
نازیلا با حرص دندون رو جیگر گذاشت و منتظر واکنش مهراس ماند....مهراس دستی به موهایش کشید و به سمت نازیلا رفت...فاصله شان حدود یک قدم کمتر بود....مهراس خیره به چشم های وحشی و سرکش نازی زمزمه کرد
-که اینطور...تو فک کردی کی هستی؟دختر رئیس جمهور ؟من موندم تو با چه جرعتی همچین کاری کردی...یه دختر احمق سرتق که معلوم نیست خونه زندگیش کجاس اومده واسه من تو استودیو من پررو بازی در میاره؟
نازی با خشم آب دهنشو قورت داد....
-واقعا تو خلقت خدا موندم....یه دختر بچه ی لوس بی پدر و...
نازی بی اراده فنجان قهوه ای که رو میز بود رو برداشت و همه اشو رو صورت و لباس مهراس پاشید....با خشم فریاد زد
-د احمق تو به چیت مینازی؟؟ یه پولت؟ تو با وجود پول هیچکی رو نداری...هیچکی...دوروبرتو نیگا....یه دوست واقعی نمیتونی پیدا کنی...من اگه مادر ندارم حداقل هستن کسایی که منو بخاطر شخصیتم و خودم دوست دارن نه بخاطر پول!! تو فک کردی کی هستی؟؟
با نگاهی به سرتا پای مهراس ادامه داد
-پسر رئیس جمهور؟؟؟جونمممم همین کم مونده هر خری پسر رئیس جمهور....
اما جمله اش هنوز کامل نشده بود که سوزش سیلی محکمی را روی گونه اش حس کرد....با بهت و ناباوری به چشم های قرمز مهراس خیره شد....هر دو تند تند نفس میکشیدن و بدون اینکه از یکدیگر چشم بردارن به هم خیره شدن....مهراس با خشم زمزمه کرد
-تو .....تو با چه ...
-با چه جرعتی قهوه ریختم رو لباست و با چه جرعتی حقیقتو گفتم؟؟تو یه آدم کوری...نمیبینی همه دورو وریات ازت متنفرن...همه!! نمیدونم تو.....
-خفه تا خودم خفه ات نکردم...زر زرت زیادی شد....
بعد با اشاره به در استودیو بلند تر فریاد زد
-از اینجا گمشو بیرون...دیگه هم این دوروبر پیدات نشه...
نازیلا پوزخندی زد و با لحنی خونسرد گفت
-تو چی فک کردی؟من نیازمند این کارم؟ بخدا اگه آقای وکیلی پافشاری نمیکرد عمرا اگه قوبل میکردم...الانم من خودم میرم نه بخاطر خواسته تو...میدونی یه روز به خودت میای و میبینی یه گوشه از تنهایی کپک زدی.....قربان!!!
وکیفشو از رو مبل برداشت و با پوزخندی دیگر از استودی خارج شد....صورتش به شدت میسوخت و نمیدونست چیکار کند...امروز قول پول رو به فرزانه داد....آهی کشید و به راهش ادامه داد....
******
مهراس به لباسش که از آن قهوه میچکید و به جای خالی نازی خیره شد...باورش نمیشد دست رو دختربچه بلند کرده باشد.....حس کرد برای لحظاتی همان مهتاب سرکش جلوش واستاده است....بی اراده لبخندی زد و رو یکی از مبلا نشست...اما حرفای نازیلا برای لحظه ای هم رهایش نمیکردند.....واقعا راستشو میگفت؟ کمی فک کرد و دید واقعا هیچ دوست صمیمی ندارد و با کسی رفت و آمد همچنانی هم ندارد...کلافه دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد
-مهتاب کجایی؟
*****
زنگ زد به شایان
-الو....شایان..
-سلام نازی خانوم! چی شده؟
-هیچی...رسیدی خونه؟
-آره!! چقدهم که فرودگاه همه اومدن دنبالم!
-چیکار کنیم دیگه! کار داشتم بخدا!من ده دقیقه بعد میرسم....
-باشه منتظرم
-اوهوم..
سرشو به شیشه ماشین تکیه داد و فک کرد مهراس یه خر به تمام معناس! احمقو....با به یاد آوردن کاری که کرد لبخندی بر لبش نشست...خوب تلافی این سیلی رو درآورده بود!
******
مهراس وارد پارکینگ شد و با دیدن ماشینش اخم هایش درهم رفت...دختره ی نکبته کوفتی...ایشالله زیر تریلی له شی....روو بدنه ی ماشینش ایکس اُ بازی کرده بود و چند تا نقاشی ناقابل هم روش کشیده بود...گل و درخت و خونه و .... چه نقاشی بچه گونه ای!!
با حرص تو ماشین نشست و فک کرد حتی وقتی گورشو گم کرده ول کن نیست! نفس عمیقی کشید و راه افتاد
-الو...
-سلام مهراس...کجایی؟ میدونی سه شبه منتظرم بیای خونه؟
-وای منیژه ....امروز اصلا حال ندارم..الان عصبیم یه چی میگما!
منیژه فک کرد چه عجب این آقا یه حسی پیدا کرد!
-باشه...ساعت شیش شب بیا باشه؟
-باشه ....بای
****
ساعت دقیقا شیش بود که مهراس زنگ در رو زد....منیژه با خوشحالی به سمت در رفت و بازش کرد
-به سلام! چه عجب تشریف فرما شدین؟
-اه برو تو حوصله ندارما!
-ممنون منم خوبم!
هردو وارد هال شدند..
-بشین الان چایی میارم..
مهراس رو مبل دونفره نشست و مشغول تماشای فیلم شد...
-خب..چه خبرا؟ تعجب کردم شنیدم عصبانیی!!
مهراس میدونست تا همه جریانو تعریف نکنه منیژه ول کن ماجرا نیست...پس شروع کرد به تعریف کردن
-هیچی یه دختره ی نکبتو واسه منشی خصوصی قبولش کردم...از همون روز اول اعصابمو بهم ریخت! با اون شیطنتای بچه گونش ...خلاصه امروز تو فنجان قهوه ام سوسک مرده انداخته بود و منم عصبانی شدم هرچی لایقش بود بارش کردم و درآخر یه سیلی جانانه زدم تو گوشش تا دیگه از این چیزخوریا نکنه!
منیژه با ناباوری به حرفای مهراس گوش کرد....باورش نمیشد کسی بتونه مهراسو عصبی کنی و ازاون مهمتر جرعت همچین کاری رو داشته باشه...
-خب...دختره چیکار کرد؟
-هیچی من گفتم از اینجا برو گمشو....اونم یه مشت اراجیف درمورد اینکه کسی منو دوست نداره و من تا ابد تنها میمونم تحویلم داد!!خدایی موندم اون همه رو رو از کجا آورده!
منیژه تحت تاثیر حرفای دخترک قرار گرفت...واقعا این دختر تونسته مهراس واقعی رو درک کنه؟؟ اگه نتونست پس از کجا میدونه مهراس اینقد تنهاس؟ فک کرد بهترین فرصت برای برگرداندن مهراس به زندگیش...
-ببین مهراس..تو واقعا اشتباه بزرگی رو مرتکب شدی..دست بلند کردی رو دختر مردم بعدش گفتی برو گم شو؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس خونسرد چایی اش را نوشید و زمزمه وار گفت
-تازه بعد از اینکه از استودیو گورشو گم کرد رفته رو ماشینم هرچی دلش خواسته نقاشی کرده!
منیژه با خنده گفت
-خب حقته!! ببین مهراس جدا از شوخی تو کاری رو کردی که درشان خانواده ما نیست...میفهمی که چی میگم؟؟ همین فردا با هم میریم و برمیگردونیمش سر کار!
-برو بابا! کم مونده برم به پاش بیفتم و بگم گه خوردم!
-اگه لازم باشه این کارو میکنی...
******


نازیلا که درحال تماشای تی وی بود با شنیدن زنگ در ایشی گفت و از جایش برخاست...همیشه از اینکه در رو باز کنه متنفر بود....با بیخیالی چادر گل گلیشو رو سرش انداخت و با دمپایی های باباش رفت سمت در.....
-کیه...اومدم باباا!! چرا سرسام گرفتی؟
در رو باز کرد و با دیدن مهراس و یه خانوم که شباهت زیادی به مهراس داشت با خونسردی تکیه به در داد و گفت
-بله؟
منیژه که انتظار داشت دخترک تعجب کند با دیدن چهره ی خونسرد دخترک لبخندی به لب راند.....پس همانطور که فک میکرد دختر منحسر به فردیست....با لبخند گفت
-سلام خانوم....میشه بیایم تو؟
نازی خیره به چشم های مهراس محکم گفت
-نه! آخه در شان آقا مهراس نی بیاد تو همچین خونه ای!
بعد تکیه اشو از در برداشت و گفت
-مگه نه؟
مهراس چشماشو ریز کرد و فک کرد چه جوابی بدهد؟ کلافه دستی به صورتش کشید و گفت
-شنیدم مهمون حبیب خداس!
-داری میگی حبیب خدا! نه حبیب نازیلا جون!
منیژه با خنده مهراسو کنار زد و رفت روبه رو ی نازی واستاد
-خانوم میشه من بیام تو؟
نازی به چهره ی خندان دختر رویه رواش خیره شد....بد نبود! قیافه ی جذابی داشت....اونجور که پیدا بود مهربون هم بود!
از کنار در کنار رفت و گفت
-باشه...فقط شما!
بعد نگاه متکبرانه ای به مهراس انداخت و گفت
-ایشون تو حیاط میتونه منتظر بمونه!
مهراس از خشم شروع به ساییدن دندوناش کرد....اما میدونست اگه جلو منیژه چیزی بگه کارش ساخته اس....نفسشو محکم فوت داد و پشت سر آن دو وارد حیاط شد....نازیلا به منیژه تعارف کرد که بشیند و خود مشغول دم کردن چایی شد...
-خب تعریف کن واسه چی با اون نره غول اومدین خونه من؟
منیژه که از لحن شوخ نازی خنده اش گرفت گفت
-همچینم آدم بدی نیستا....فقط وقتی عصبانی میشه...
-میزنه تو گوش دختر مردم هوم؟
منیژه آهی کشید و فک کرد متقاعد کردن این دختر برای برگشتن به کار کار سختی خواهد بود....
-ببین خانومه....ام اسمت چیه؟
-نازیلا....دوستام میگن نازی...
-خب ببین نازی جون...وقتی شنیدم که تو فنجان مهراس سوسک انداختی و هرچی که درموردش فک میکردی و بارش کردی بعدشم ماشینشو اونجوری کردی فک کردم تو همون دختریی که میتونه مهراسو ار پا دربیاره...میدونی دوروبر مهراس دخترای زیادی بودن اما اونا چشمشو فقط و فقط دنبال پولش بود....میدونی که چی میگم؟
نازی نگاهی جدی به منیژه انداخت و گفت
-از کجا معلوم من دنبال پول نیستم؟؟ خونه زندگیمو که میبینی؟
-میدونی من یه روانشناسم! رفتار دم درتو خوب زیر نظر داشتم..هیچیت مصنوعی نبود...منظورم اینه که بخوای کاری کنی که توجه مهراسو جلب...
-ممنون از نظرتون ولی من نمیفهمم منظور اصلیتون چیه!
منیژه قلپی از چاییش نوشید
-ببین عزیزم...دلم میخواد ازت خواهش کنم برگردی سرکارت و این مهراسو آدم کنی....
نازیلا با خنده گفت
-آدمش کنم؟ این غیر ممکنه استاد!
منیژه متفکر زمزمه کرد
-غیر ممکن غیر ممکنه عزیزم!
نازی در فکر فرو رفت....همچین فکر بدی هم نبودا! هم انتقام میگرفت هم آدمش میکرد هم خیال خودش راحت میشد!!هم اینکه غرور از دست رفته اشو برمیگردوند....
با لبخند شیطانی سری تکون داد
-باشه...برمیگردم....
منیژه که از هدف اصلی نازی خبر داشت با خنده گفت
-آهان این شد...میدونی فک میکردم مثه بقیه دخترا لوس بازی درمیاری!!
-خب دیدی که نیاوردم!
-دِ همینه دیگه.....تو تکی نازیلا جون.....راستی اگه شمارتو بدی ممنون میشم...خیلی ازت خوشم اومد...
نازی خمیازه ای کشید و گفت
-منم همینطور...شماره امو یادداشت کن....
منیژه بخاطر همون روزنه امیدی که در دلش ایجاد شد خیلی خوشحال شد....فک کرد این دختر زندگی مهراسو صدوهشتاد درجه تغییر میده!
بعد از نیم ساعت بحث و گفت و گو بالاخره منیژه از جا برخاست
-مرسی گلم خیلی خوش گذشت...ممنون از اینکه درخواستمو قبول کردی
-کاری نکردم...بریم تا اون نره غول شانش بیشتر از این پایین نرفته....
هر از در اومدن بیرون و مهراس که مشغول دید زدن ماهی بود هیچ تکانی نخورد...
-مهراس بدو بیا بریم دیگه...
مهراس دستی به گردنش کشید
-تو برو...الان میام...میخوام از نازیلا خانوم معذرت خواهی کنم...
نازیلا که شستش خبردار شد مهراس میخواد چیکار کنه با خنده گفت
-نه ....معذرت خواهی نمیخواد....اینجانب نازیلا فروتن و افتاده از تقصیر شما میگذرم...حالا میتونین برین...
منیژه در حالی که از در بیرون میرفت گفت
-مهراس سه دقیقه بیشتر وقت نداری.....نازی بازم بای بای....
مهراس وقتی مطئن شد منیژه رفته از جاش پا شد و به سمت نازی رفت....چشم هایش برق میزدند و موهایش بهم ریخته بودن....نازی بدون اینکه تکانی بخورد سرجاش واستاد
-ببین کوچولو....اگه منیژه نبود عمرا اگه اینورا پیدام میشد...حالا خوب گوش کن چی میگم....وقتی برگشتی سرکار خیلی بهت سخت میگذره...اینو مطمئن باش!!!
نازی سرشو کج کرد و زمزمه کرد
-خب که چی؟همین که قیافه اتو تحمل میکنم خودش سخت ترین کار دنیاس...
مهراس بدون اینکه جوابی بدهد از خونه زد بیرون..

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهارم



مهراس ماشینو روشن کرد و گاز داد
-چی گفتی بهش؟
-هیچی دیگه...معذرت..
منیژه با عجله وسط حرفش پرید
-ببین مهراس کافیه بفهمم بازم از کار اخراجش کردی ...
-اه منیژه میتونی اینقد گیر ندی؟؟ خونه زندگیشو دیدی؟ اونقد محتاج پول من بود که بدون چک و چونه زدن قبول کرد برگرده سر کار...
منیژه پوزخند زد
-تو هنوز زنارو درست نشناختی...
-همون بهتر که نشناختمشون...
منیژه سرشو به شیشه اتومبیل چسبوند و چشماشو بست....
-نازی آخرین شانس مائه...دلم برای بهداد هم میسوزی...نازی میتونه مادر خوبی باشه...یه مادر مهربون و دوست داشتنی....
از این فکر لبخندی به لب راند و چیزی نگفت...
*****
نازی فک کرد باید هرچه زودتر واسه مستانه پول چور کنه...آهی کشید و خسته چشماشو بست.....
-به!! نازی خانوم! درچه حالی؟
نازی به شایان که خرید ها تو دستش بود و داشت به سمت آشپزخونه میرفت خیره شد
-ای باباااا...هنوز یه روز از برگشتنت نگذشته ها!! واسه چی...
-واسه اینکه تو یخچال شما چیزی پیدا نمیشه!! خب من باید از گشنگی بمیرم خانوم؟
-نه ولی...
-نکنه فک کردی از سومالی اومدم؟
-نه ولی...
-پس خفه!
نازی درحالی که میخندید رفت سمت آشپزخونه.....
-باشه خریدارو خودت جابه جا کن...
شایان که چشم های قهوه ایش برق میزد برگشت سمت نازی....
-میشه بگی این همه رو رو از کجا آوردی؟
نازی با خنده شونه بالا انداخت و رفت تو هال....
-میگما....دیروز که اومدم خونه خالی بود با الان که تو هم هستی هیچ فرقی نمیکنه...میشه بپرسم چرا اینقد پکری؟؟
-به یکی از دوستام قول دادم بهم پول بدم...بعد دیروز رفتم به رئیس جای خالیم گفتم پول یه ماه حقوقمو بده نداد!!مرتیکه ی ایکبیری....
-پول میخوای؟ خب چرا به خودم نگفتی؟؟بیا عزیزم کیف پولمو بردار هرچقد خواستی پول بگیر...
-اه برو بابااااا....تو گورت کجا بود کفن داشته...
-ای باباااا...پول نمیخوای؟
نازی بی حوصله به سمت کیف پول شایان که رو میز آشپزخونه بود رفت...وقتی در کیف پولو باز کرد با دیدن اون همه پول کُپ کرد....
-این همه پول؟ از کجا؟
شایان سیبشو گاز زد
-از نا کجا!! عزیز هم اونور کار کردم که با کلی پول بیام اینور که بتونم سروسامان بگیرم...گرفتی؟
نازی با لبخندی شیرین زمزمه کرد
-پس با اجازه من نیمی از مبلغی که بهش قول دادمو میگیرم بعدا بهت برمیگردونم...
شایان طوری به نازیلا خیره شد انگار خیلی بهش برخورده...
-باشه باشه...دوبرابرشو بهت برمیگردونم
-تا گردنتو خورد نکردم خفه شو باشه؟
******
مهراس وارد خونه شد و با دیدن بهداد که رو مبل خواب رفته ابروهاشو داد بالا....این پسر هیچوقت آدم نمیشه!!! رفت سمتشو بغلش کرد....با قدم هایی محکم بردتش تو تختخوابش و آروم گذاشتش سرجاش...به چهره ی رنگ پریده و معصوم پسرش خیره شد...چرا نمیتونست مثه بقیه ی پدرا دوستش داشته باشه؟ آهی کشید و برقو خاموش کرد...
-بابا مهراس....
بدون اینکه برگردد گفت
-تو نخوابیدی؟
بهداد بی توجه به پدرس با بغض زمزمه کرد
-نمیخوای بوس شب بخیر بدی؟
مهراس نفس عمیقی کشید
-بخواب...فردا پا نمیشی...
-ولی من..
-شب بخیر....
مهراس با بی رحمی تمام پسرش را کنار زد....بهداد با بغض چشم هایش را بست و زمزمه وار زیر لب خواند
-
*لالالالا گل مریم

* چه گویم از غم و دردم

*غم من در دلم پنهان

* بیا اینجا بشو مهمان



* لالالالا گل مینا

* بخواب آروم ،گل بابا

* بابا رفته ، سفر کرده

* الهی زودی برگرده

قطره ای اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...او مهر پدری و مادری را کم داشت..با اینکه سن کمی دارد اما باز هم متوجه شده بود که مهراس اورا به عنوان فرزندش قبول ندارد...خرس کوچکش را بیشتر به خود فشرد....باز هم زمزمه کرد

-
* لالالالا گل مینا

* بخواب آروم ،گل بابا

* بابا رفته ، سفر کرده

* الهی زودی برگرده

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA