انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


زن

 
قسمت دهـم

-بله بفرمایید!

-روزتون بخیر! خسته نباشید مریم خانم.

-متشکرم.

-بابت همه چیز ممنون. واقعا عالی بود... مخصوصا پوسترهایی که چاپ کردید!

-براي تبلیغات لازم بود! در ضمن اکثرا ایده هاي اقاي واحدي بود، من فقط نظر دادم!

محمد که از لحن سرد او رنجیده بود براي چند لحظ سکوت کرد.

نازنین گفت:

-براي همین تماس گرفتید؟

-نیماخان گفت براي گرفتنن بلیط با شما هماهنگ کنم.

-من براي شما و خودمون یک سکو رزرو کردم. شما هر چندتا مهمون که دوست دارید می تونید باهمون کارتهایی که

خدموتتون هست دعوت کنید.

-یک سکو چند نفر گنجایش داره؟

-حدود 100 نفر.

-مگه اون سالن چقدر ظرفیت داره که فقط یک سکوي 100 نفره اش مختص خودمونه؟!

-تقریبا سه هزار نفر!

-که مطمئئنا هم فقط سکوي خودمون پر می شه و بقیه صندلی ها خالی می مونه.

-اشتباه فکر نکنید اقاي معتمد، اکثر بلیط ها فروش رفته، براي بقیه اش هم تقریبا یک ماه فرصت داریم. دیکه فرمایشی نیست؟

محمد که از لحن سرد او یکه خورده بود، با لجاجت گفت:

-خیر خانم فروتن، خدانگهدار....

گوشی را با حرض روي دستگاه کوبید و گفت:

نه طرز صحبت کردن دفعه قبلش رو فراموش می کنم نه لحن امشب! یعنی مزاحمی برو سراغ کارت! باشه به هم می رسیم،

خیلی زود.....

از ان سو ، نازنین به گوشی درون دستش نگاهی انداخت و از روي غمی که در سینه اش موج می زد آهی پر حسرت کشید.

****

با خوشحالی گفت:

-بالاخره با هر بدبختی بود یه ماه مرخصی رو گرفتم!

نیما با دست روي شانه او زد:

-عالیه مانی! دیگه مشکلی نداري!

عطا نزدیک تر آمد و گفت:

-با گروه هماهنگ شدید؟

-براي چهارشنبه با همه نوازنده ها همین جا قرار گذاشتیم که تمروین رو شروع کنیم.

محمد گفت:

-من خیلی دلشوره دارم نیما، نکنه همه چیز رو خراب کنم.

-تو اگه به خودت تلقین نکنی هیچ اتفاقی نمی افته! مانی باور کن تو عالی شدي! یه چیزي از حد تصور من هم عالی تر! پس

چرا خودتو دست کم می گیري؟ هنوز هم باورم نمی شه اکثر بلیط هات فروش رفته باشه!

-از کجا معلوم که همه رو به فامیل هاي خودتون نداده باشید؟

نیما چشم غرع اي نثارش کرد و گفت:

-استراحت کن! فردا هم نیا که براي چهارشنبه بریم سالن.....

فصل هفت

براي چند لحظه یه سوب جمعیت کثیري که ان جا را پر کرده بود سرك کشید ، بعد دوباره برگشت و با اضطراب گفت:

-این همه آدم از کجا اومده؟! من دارم سنگکپ می کنم!

عطا گفت:

همشون اینجا جمع شدن که تا تو رفتی روي سن بریزن سرت و تیکه بزرگتو گوشت کنن.

بچه ها به خنده افتادند که محمد با کلافگی گفت:

-بسه! الان چه وقت شوخیه؟!

نیما با خنده کنارش ایستاد و گفت:

-عصبی نشو، عطا می خواد روحیه تو رو عوض کنه.

-این جوري؟

-حالا قهر نکن، به جاش دکمه هاي لباستو درست کن!

محمد مقابل اینه ایستاد و با دیدن دکمه هاي جابه جا بسته شده ي لباسش، مضغول مرتب کردن آنها شد که عطا از پشت

سرش گفت:

-زود باش مانی، بچه ها یکی یکی دارن می رن روي سن!

قلب محمد با حرف عطا به تپش افتاد.

نیما گفت:

-عجله کن مانی! ببینمت؟ روبه راهی که؟

محمد آب دهانش را فرو داد وو به نشانه تایید سر تکان داد. همان لحظه اسی به همراه مازیار وارد شدند و مازیار گفت:

-زود باشید، برنامه دراه شروع می شه، پس پژمان کجاست؟

عطا گفت:

-رفت گیتارشو از توي ماشین بیاره. گفت من فقط با گیتار خودم راحتم.

هنوز مازیار حرفی نزده بود که پژمان وارد شد و گفت:

-واي عمو.... اینقدر جمعیت اومده که نگو! من دارم از هوش میرم!

نیما گفت:

-تو دیگه چرا؟

-آخه نامزد من، رایحه خانم هم اینجاست!

-خب، این نگرانی داره؟

-بله که داره! آخه نصف بیشتر جمعیت دختر هستند و من با وجود نامزدم دیگه نمی تونم چشم چرونی کنم و گرنه..

محمد محکم پس گردن پژمان زد و گفت:

-من دارم از دلشوره می میرم، اون وقت تو هنوز دست از چرند گفتن برنمی داري؟!

پژمان خواست حرفی بزند که مازیار مجال نداد و گفت:

-آقا مانی آماده باش، تا سه دقیقه دیگه...پژمان، تو هم با من بیا!

سپس به سرعت همراه پژمان و عطا از اتاق خارج شد. با رفتن آنها محمد نگاه نگرانش را به نیما دوخت که ناگهان صدایی به

لطافت نسیم از پشت سرش گفت:

-امشب بعد از این برنامه، یک جشن مفصل مهمان شما هستیم آقاي معتمد درسته؟

محمد برگشت و غرق در نگاه او شد.

احساس ارامش و بی وزنی می کرد. آهسته گفت:

-سلام.

لبخند نازنین ابی بود بر اتش اضطراب وجودش. ناگهان مازیار داخل آمد و رشته افکارش را گسست.

-پشت سر من بیا رو سن مانی...

نیما دستی روي شانه اش زد و در حالی که او را به جلو هل می داد گفت:

-جون نیما ضایع نکنی ها!

ناگهان نازنین جلو امد و گفت:

-چرا دکمه هاي لباستو درست نبستی مانی؟ زود باش، دیگه فرشصتی نیست...

نیما گفت:

-از یک ساعت پیش صد دفعه باز کرده و بسته، آخر هنوز کج و کوله است!

نازنین با دیدن اضطراب محمد که در نظرش طبیعی بود، مقابل او ایستاد و دکمه هاي بالایی لباسش را که جابه جا روي همبسته شده بود، باز کرد و با ارامش آنها را در جاي خود قرار داد. در همان حال نگاهی به چشمهاي مضطرب او انداخت و با

ارامش همیشگی اش گفت:

-تو موفق می شی، من اطمینان دارم... به اطمینان من شک نکن!

نگاهی عمیق به چهره نازنین افکند ، سپس با عزمی راسخ پشت سر................

مازیاربه راه افتاد...

همین که قدم به روي سن گذاشت صداي دست و سوت و جیغ، سالن را به لرزه انداخت!

در حالی که صداي نازنین را هنوز در ذهن داشت نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. می دانست که

نازنین هم اکنون هر کجا که هست به خوبی اون را

می بیند. صداش را صاف کرد وبا مهارت و تسلطی که از او و ان همه هیجانش بعید بود به حرف امد:

))اندوه مرا اندازه نیست ان زمان که اسمان اشک می ریزد به حالم ... اندوه مرا اندازه نیست ان گاه که فروغ نگاه تو سرد میشود به چشم هایم... اندوه مرا اندازه نیست ام زمان که لبخند از چهره ات رخت بر می بندد و صداقت از چشمان روشنت پر می کشد و غنچه هاي اشناي مریم در باغ زندگی ام شکوفا نمی شود... اندوه مرا اندازه نیست ! من پر از واژه ي دلتنگی ام((.

_به نام تک سراینده ي تارهاي عشق ، صداقت دلهاي عاشق و پر طنینتان که با قدوم سبز خود ، خزان را برایم بهاري کردید

...

در برابر جمعیت سر خم کرد که فضاي سالن در میان فریاد حاضرین غرق شد . لحظه اي بعد اولین قطعه اش ، تار و پود احساس همه را به بازي گرفت...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تو مثل طراوت گل مریم روي قلبم
من نوشتم بی تو هرگز ... نمی ري از توي قلبم...
از همان اولین ترانه ، فضاي سالن با همراهی جوانان غرق شوري عجیب شد .حتی در خواب هم نمی دید که برنامه این چنین عالی پیش برود.
در تمام مدت اجراي قطعاتش ، بین تمام دکلمه ها و میان تمامی سکوت ها ، تنها چشم هاي زیباي او را پیش رویش می دید و
صداي او را در ذهن می شنید.
پس از ساعاتی چند ، کم کم به اخرین قطعات اجرایش رسید و پس از خواندن ترانه که همان اولین اجرایش بود ، صداي فریاد ها و زمزمه ها قطع شد و فقط صداي جادویی محمد بود که در فضاي مملو از جمعیت سالن شنیده می شد:
_خوندن شعر اخر ، برایم هنوز معماست
دیدن دوباره ي تو ، انگار توي خواب و رویاست
حالا دیگه گل خشکت ، واسه ي من یادگاره
منتظر به رات می مونم ، تا تو برگردي دوباره...
در پی این جمله به نشانه ي تعظیم خم شد و وقتی دوباره ایستاد اخرین کلمات را بر زبان جاري ساخت:
_تمام می شوم شبی فقط اشاره اي بکن...
در میان همهمه ي شورانگیز سالن و در حالی که از سوي حاضرین غرق در گل می شدند ، به همراه بچه هاي نوازنده ، یکی
پس ازدیگري جایگاه خود را ترك می کردند.
محمد به ارامی وارد محوطه ي پشت سن شد . نازنین با دیدنش از جا برخاست و جلو رفت ، چشمهایش از یرق شادي می درخشید:
_حالا دیگه به جز قلب من ، قلب میلیون ها نفر براي صداي خوش طنینت می تپه!
_ولی فقط تپش قلب یک نفر براي من مهمه!
لحظه اي در سکوت به نازنین چشم دوختو سپس آهسته گفت:
_می دونم فاصله خیلی زیاده، ولی فقط یک اشاره ي کوچک...
با لبخندي تلخ به چهره ي محمد نگریست و دستش را به علامت سکوت بالا آورد:
_الان بد جوري احساساتی شدي! فقط کافه دو روز بگذره، اون وقت...
_اون وقت چی؟ احساسات من تموم می شه؟... یعنی من بیشتر از 2 سال باید با یاد تو زندگی کنم؟
نازنین بائ حیرت به محمد نگریست و او ادامه داد:
شاید بعد از نامزدي خواهر شیوا براي همیشه از یادم می رفتی، ولی خودت نذاشتی! باعث شدي ارتباطمون بیشتر بشه و احساس من رفته رفته عمیق تر!
_نازنین خیلی زود از یادها می ره و فراموش می شه، حتی از یاد تو!
_نازنین شاید، اما مریمی که در وجود تو پیداش کردم هرگز!
با ورود پر سر و صداي بچه ها، نگاهش از نگاه نازنین جدا شد.
نیما قبل از همه جلو آمد و با خوشحالی گفت:
_عالی بود مانی ... عالی ! نمی دونم چی باید بگم!
محمد لبخند زد:
_حالا به نظرت چی می شم ؟
_همین الانشم خبر نداري که چی شدي!
با نگاهی به یکدیگر ، به گرمی در آغوش هم خزیدند . نگاه نیما از وراي شانه ي محمد به چشمهاي غم زده ي نازنین افتاد و با چشمکی دزدانه ، لبخندي ملیح اما تلخ بر لبهاي او نشاند.
پژمان جلو آمد و گفت:
عموي من رو به خودت نچسبون نیما خان ! از امشب به بعد با وقت قبلی اجازه ي دیدار دارین!
صداي خنده ي بچه ها بلند شد . نیما گفت:
_امشب مانی در اختیار خانواده اش ، فردا براي ما و دوستان!
محمد گفت:
_بهتره همه با هم باشیم ، این طوري...
_امشب شب مهمیه و باید در کنار خانوده ات بگذره ، پس دیگه چیزي نگو!
محمد نگاهی به نازنین که در سکوت به ان دو می نگریست ، انداخت و گفت:
_ولی قرار بود امشب یک جشن مفصل با هم داشته باشیم.
_دیر نمی شه اقاي معتمد ! فردا شب و شب هاي دیگه هم هست!
_به همین زودي لحن صحبت کردنتون عوض شد ؟
و با کنیه افزود:
_اقاي معتمد!
نیما گفت:
ایشون دو.ست داره مانی باقی بمونه نازي جان ، شما هم به این اسم عادت کن!
محمد با کلام معنی داري گفت:
_عادت می کنن!
نیما از حرف محمد یکه خورد اما قبل از ان که حرفی بزند ، نازنین با کلامی کیفش را برداشت و گفت:
_من می رم خونه نیما ، خیلی خسته شدم.
_صبر کن بت هم می ریم.
محمد مقابلش ایستاد و گفت:
_شما مهره ي اصلی ایمن گروه بودید ، حالا به این راحتی دارید همه رو پرك می کنید ؟!
بی ان که نگاهی به محمد بیاندازد گفت:
_کار من تموم شده ! بقیه کارها و قرار هاتون با نیماست ، پس موندن من ضرورتی نداره ... باور کنید خسته شدم و می خوام
برم خونه استراحت کنم.
نیما گفت:
_اتفاقی افتاده نازنین ؟ همه چیز که عالی بود ، مگه همینو نمی خواستی ؟
_چرا ، ولی خسته ام ، باور کن ! حالا اجازه می دي برم ؟
_برو عزیزم ، فقط مراقب خودت باش!
خداحافظی کوتاهی با بچه ها کرد و به سرعت از در خارج شد.
محمد پرسید:
_چرا ناراحت شد نیما ؟
_یعنی تو نمی دونی ؟!
_نه ، باور کن ! یعنی من حرف بی جایی زدم یا...
_چه حرفی ؟! مگه چی گفتی ؟!
بی ان که جوابی به سوال نیما بدهد دسته گل زیبایی را از روي میز برداشت و با عجله به طرف در خروجی دوید...
سرش را از شیشه ي ماشین به طرف نازنین خم کرد و دسته گل را به طرف او گرفت:
_به خاطر همه ي محبت هاي عمیق و خواهرانه ي شما ، با عشق و از صمیم قلبم!
_جمله اتون زیبا بود ، خصوصا تیتراژ اولش!
_خواهر خطابتون کنم بیشتر خوشحال می شین ، این طور نیست ؟!
_قرار نیست تعبیر دیگه اي داشته باشیم!
غمی عمیق بر چهره اش سایه انداخت . با دیدن نیما که نزدیک می شد گفت:
_قول بدید براي یک روز با هم باشیم ؛ براي یک جشن مفصل!
_حتما ! اینو خودم عنوان کردم!
_مثل اولین دیدارمون ، توي همون رستوران و البته ... این بار تنها!
_باشه ، اما براي اولین و اخرین بار!
با رسیدن نیما هر دو سکوت کردند . نیما با دست روي شانه ي محمد زد و گفت:
_بذار بره ، الان سردرد می گیره نیما خان ! نمی بینی چشمهایش چقدر قرمز شده ؟
و با اشاره به دسته گل ، رو به نازنین ادامه داد:
_می بینی ؟ از دسته گل هاي اهدایی کش رفته ها!
_اشکالی نداره ، همین که به یاد من بودن کافیه!
_ولی مثل این که زیادي به یاد شماست نازي جان!
نگاهی معنا دار به محمد انداخت که او چشمهایش را دزدید و پژمان را که جلو می امد بهانه قرار داد:
_من برم تا این جغجغه این جا نرسیده ، فعلا با اجازه...
با رفتن محمد ، نیما گفت:
_من فکر می کنم مانی یه جورایی شده ، به نظر تو این طور نیست ؟!
-مثلا چه جورایی؟!
-نمی دونم، ولی فکر می کنم......
لحظه اي مکث کرد، سپس با نگاهی به چشمم هاي تب دار نازنین ادامه داد:
-یعنی تو حسی به مانی...
-چرا این حرفو می زنی نیما؟ تو چرا؟
-مانی می تونه بهترین موقعیت زندگی تو باشه نازنین! چرا باز هم...
-لطفا مغلطه نکن نیما، باور کن سرم بدجوري درد می کنه!
-برو اون طرف بشین، خودم می رسونمت.
-ممنون، می خوام تنها باشم.
-پس رسیدي بهم زنگ بزن، نگرانتم.
با تکان سر، پایش را روي پدال گاز فشرد و حرکت کرد....
امیر علی به محمد نزدیک شد و گفت:
-دیگه هیچ بهانه اي نداري، کارت هم تموم شد. پس امشب که همه هستند بهترین موقعیته تا.......
-ببهشید امیر جان! ولی من ترجیح می دم این بحث رو با خانواده فروتن مطرح کنم نه فتانه! حتی اگر خانواده فروتن جواب
منفی هم به من بدن، باز هم دلیلی براي من و فتانه نیست!
-اخه چرا محمد؟ یعنی این قدر....
-خواهش می کنم امیر، تمومش کن.
همان لحظه در انگشت کوچک دستش احساس سوزش کرد؛ نگاهش بی اختیار به پایین مبل کشیده شد و پسر یکساله ي میترا
را دید که دستش را در میان دندانهاي کوچک خود می فشرد. همه کلافگی اش را از یاد برد و با دست دیگرش پشت گردن او
را کرفت و ماننده بچه گربه اي بالا کشید.
مهرزاد بین زمین و اسمان معلق مانه بود، مدام دست و پا می زد و ذوق می کرد!
سعید گفت:
-فکر نمی کنی از دستت بیفته، من چه خاکی به سرم بریزم مانی؟ به جون خودش بعد از هشت سال از هشت تا امامزاده
گرفتمش!
با کلام پر حسرت سعسد، مهرزاد را محکم در اغوش فشرد و رو به مهسا گفت:
-مهرشاد کوچولوي تو کو مهسا؟ این دوتا که مثل دوقلوها همه جا با هم بودن! نکنه مال تو خوابیده؟
قبل از اینکه مهسا حرفی بزندف داود در حالی که مهرشاد را به سختی در اغوش نگه داشته بود، وارد شد و کنار مهسا نشست.
مهرشاد با چالاکی از اغوش پدرش پایین جست و به طرف مهرزاد دوید. دو کدك با دیدن هم، چنان سر و صدایی راه انداخته
بودند که حد نداشت.
پژمان گفت:
-خوبه این دوتا جوجه، پسرخاله از کار دراومدن و مثل من و عمو و خاله و عمه ام توي یک ردیف نیستن!
مینا با خنده گفت:
-تو براي به دنیا اومدن عجله داشتی عمه جون، و گرنه بقیه به موقع وارد این دنیا شدند!
-خیلی دلشون می خواست من نباشم تا رایحه رو بدین به اون پسر عموي.............
با دیدن شوهر عمه اش، حرفش را قطع کرد. شهرام گفت:
-خجالت نکش پژمان... نگو!
مینا ادامه داد:
-حالا خوبه اون طفلک معصوم و سربه زیر، مدام زیر تگرگ تو و رایحه است.
-همون سر به زیر بود که سرش کلاه رفت دیگه! مثل عمو مانی که پیر شده هنوز سرش بی کلاهه!
امیرعلی با کنایه گفت:
-مثل اینکه زیاد هم سر به زیر نبود و فقط ریز بین تشریف داشته!
در میان لبخند سایرین و نگاه پر معناي امیرعلی سر به زیر افکند و سکوت کرد اما اکنون به خوبی می دانست که به دنبال
فرصتی مناسب در اینده اي نزدیک می گردد...

****
کمی در عرض پیاده رو فدم زد، سپس روي نیمکتی زیر افتاب دلچسب پاییز نشست. با نگاه به شماره هاي گوشی اش، دکمه
سبزرنگ را روي اسم نازنین فشرد و پس از گذشت لحظاتی صداي نازنین در سرش پیچید:
-بله بفرمایید.
-روز به خیر مریم خانم! اگه صدام براتون اشناست که هیچ، وگرنه معرفی کنم؛ مانی هستم.
-کنایه می زنید اقاي معتمد؟ ممکنه صداي شما رو فراموش کنم؟
-نمی دونم! خودم رو که کاملا فراموش کردید!
-این چه حرفیه؟ این طور نیست!
-پس یک بار دیگه من می خوام مزاحمتون بشم، البته براي فردا...
-یه مهمونی مفصل که برگزار شد... و البته به قول نیما خیلی عالی و دوستانه هم بود!
-درسته، ولی بدون حضور شما!
-مهمونی شما دوستانه و البته مردانه بود اقاي معتمد! شما که انتظار نداشتین من...
-بنا به درخواست شما، مهمانی ما مردانه برگزار شد مریم خانم! این طور نیست؟
-چه کسی چنین حرفی زده؟
-چه فرقی می کنه؟ فرض کنید نیما!
-خب حقیقتاً من کمی بی حوصله بودم...
محمد به تلخی خندید:
-من بلوف زدم ولی شما خیلی سریع خودتون رو لو دادید!
نازنین از رو دستی که خورده کمی ناراحت شد و سکوت کرد.
محمد مجددا به حرف امد:
-براي روز جمعه دعوت من رو می پذیرید؟
-اگر نپذیرم ناراحت میشین؟
-نمی دونم، به هر حال صبر می کنم تا زمانی که شما شرایطش رو داشته باشید!
-پس اجباره! این طور نیست؟
-نه! فقط دوست داشتم براي تجدید خاطره همراه با شما یک بار دیگه به اون رستوران برم. اما اگه شما تمایلی ندارید اصرار
نمی کنم!
نازنین، دلخوري محمد را از لحن کلامش دریافت، چند لحظه مکث کرد و سپس گفت:
-براي صبح دعوت دارم یا عصر؟
محمد با خوشحالی جواب داد:
-هر زمان که شما راحت تر هستید!
-شما میزبان هستید نه من!
-دوست دارم زمانش را شما تعیین کنین.
-من صبح رو ترجیح می دم.
-باشه، پس مثل دفعه قبل! ساعت 11 ، رستوران گل مریم.

****

ساعت 11 صبح را نشان می داد که وارد رستوران شد. مانند دفعه پیش از محوطه عبور کرد و قدم به فضاي باز گذاشت. از دور
نازنین را دید که بی تجه به محیط پیرامونش، پشت به در اصلی نشسته بود و در سکوت به فضاي خالی روبه رویش می نگرد.

به حدي ارام بود که در نظر اول احساس می کردي به خواب فرورفته!
آرام جلو رفت و وقتی رسید، دسته گل زیبایی را که همراه داشت از پشت سرش جلو برد و گفت:
-تقدیم به نازنین ترین مریم!
نازنین تانی خورد و به عقب برگشت. با دیدن محمد به سردي گفت:
سلام. صبح به خیر.
محمد جلو رفت و روبرویش ایستاد.
-سلام.
دسته گل هنوز در دستش جا داشت. نگاه نازنین میان او و گل ها به گردش درآمد که محمد گفت:
-یعنی اینقدر ناقابله که لایق نمی دونید؟
نازنین پس از مکثی، با بی میلی دسته گل را گرفت و بدون کوچک ترین نگاهی، ان را روي تخت گذاشت. محمد آرام کنارش نشست. نازنین برخلاف دقایقی قبل، ناآرام به نظر می رسید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت یازدهــــم


محمد گفت:

-اتفاقی افتاده؟

نازنین بی مقدمه به حرف درآمد:

-رابطه من با شما فقط در حد کاري بود که قصد انجامش رو داشتیم... امروز هم اگر اینجا هستم فقط به خاطر همون رابطه

محدود کاریه. من امیدوارم این دیدار، اخرین دیدار باشه اقاي معتمد...

محمد که تا ان لحظه مانند مجسمه اي بی جان نشسته بود و به نازنین نگاه می کرد، با صداي خفه اي گفت:

-اندوه مرا اندازه نیست ان زمان که اسمان نگاهت سرد می شود... ان زمان که کلام پرحرارتت

-این جا صحنه نمایش نیست اقاي معتمد! و من و شماهم بازیگر تئاتر نیستیم، داریم تو واقعیت زندگی می کنیم!

-من چه کار کردم که تا این حد از من بیزار شدي؟ این چه موضوعیه که باعث شده تو حتی دلت نخواد من رو ببینی؟

-موضوعی نیست اقاي معتمد... صلاح کار در اینه!

-چرا فکر می کنی که صلاح کار من رو می دونی؟

دل نازنین براي دیدن ابروهاي بلند او که درهم کشیده شده و چهره ي مردانه اش را پیش از پیش جذاب نشان می داد، لرزید.

بی درنگ نگاهش را به جانب دیگري معطوف کرد.

محمد مجددا به حرف امد و گفت:

-من می خوام این رابطه رو مستحکم کنم! از شب کنسرت تا الان دقیقاً بیست و پنج روز می گذره! من حتی ثانیه ها رو شمردم

تا دوباره ببینمت!

نفس نازنین به شماره افتاد . جرات چشم چرخاندن و نگریستن به او را نداشت . اب دهانش را فرو داد و با صداي خفهاي گفت

:

_اما من هیچ علاقه اي به دیدن شما ندارم!

محمد نگاه عمیق و غم گرفته اش را به چهره ي بی قرار نازنین دوخت:

_چرا مثل پائیز سردي مریم ؟ من می خوام با تو به بهار برسم!

با نگاهی شعله ور به چشم هاي خوش رنگ او خیره شد و گفت:

_مریم تو ریشه اش توي اب مونده و هیچ وقت هم به خاك نمی رسه ! اره ، من پائیزم ، خزون زده و یخ زده ! من بوي غربت

و تنهایی می دم ... بوي غم و پوسیدگی!

_من باطن تو رو دیدم مریم ، من دنیا رو با تمام وسعتش بدون تو نمی خوام.

دلش می خواست همان دم سر روي سینه او بگذارد به روي امن ترین تکیه گاه دنیا ، اما بند بند وجودش لبریز از نفرت بود .

بی اراده از جا برخاست که محمد در یک لحظه انتهاي کیف دستی اش را محکم به دست گرفت و گفت:

_تقاص عشقی رو که شاید یه روزي از قلبت ربودند می خواي از من بگیري ؟

ناکهان همه هستی در برابر چشهایش رنگ باخت . برگشنت و براي چند ثانیه کوتاه به نگاه نا ارام محمد چشم دوخت ، سپس

گویی از او ، از خودش و از همه ي دنیا روبرگرداند و پا به فرار گذاشت...

****

با زدن ضربه اي به در اتاق ، وارد شد و پرسید:

_مگه تو با مانی قرار نداشتی ؟ پس چرا خونه اي ؟!

_چه فرقی می کنه ؟ تو فرض کن قرارمون به هم خورد.

_چرا این قدر عصبی و بی حوصله اي نازنین ؟ چی شده ؟

بی محابا بغضش را شکست و گفت:

_دلم می خواد از همه فرار کنم ... اي کاش به جاي مامان ، من مرده بودم!

_باز چت شده نازنین ؟ چرا حقیقت رو پنهون می کنی ؟ تو با من هم احساس غریبگی می کنی ؟!

سر بلند کرد و با پژگانی خیس از اشک و نگاهی پر تلاطم ، به چشم هاي نیما خیره شد . نیما جلو امد و گفت:

_امروز مانی رو دیدم ... خیلی پکر بود ، حتی حوصله ي حرف زدن هم نداشت . فقط گفت که تو نرفتی رستوران ! اما من

مطمئنم که تو رفتی و بحثتون شده!

نازنین به طرف پنجره برگشت تا نیما را نبیند ، اما او مقابلش ایستاد و گفت:

_نازي ... چرا با مانب بحث کردي ؟

_بحثی نبوده ، فقط دلیلی براي موندن کنار یه ادم غریبه نداشتم!

_از کی برات غریبه شده ؟ تو که هفته اي هفت بار می اومدي استودیو تا ببینیش!

_من می اومدم تا صداشو بشنوم!

_صداشو برات ضبط می کردم و می اوردم ، اما تو می خواستی خودشو ببینی ! چرا انکار می کنی ؟ مگه خودت نمی گفتی

دوست داري بتونی صداي مانی رو حبس کنی تا فقط براي خودت باشه ؟ مگه فقط ترانه هایی رو نخوند که خط به خطش مال خودت بود ؟

_اشتباه کردم نیما ... دست از سرم بردار!

_اشتباه نکردي ، تو داري انکار می کنی!

_چی رو ؟

_عشقتو ! من که تو رو خوب می شناسم!

نازنین فریاد زد:

_براي چی به زبون میاري نیما ؟ چرا از یک پرنده ي زندانی می خواي بپره وقتی می دونی نتیجه ي پریدنش فقط و فقط

خوردن به در و دیواره ؟

سرش را میان دستهایش فشرد و به هق هق افتاد . نیما دست هاي او را گرفت و گفت:

_معذرت می خوام عزیزم ... من نگرانتم ! تو...

_رهام کن نیما ، خواهش می کنم . منو به حال خودم بذار . راضی نباش نتیجه ي پریدنم شکستن پر و بالی باشه که همین حالا

هم زخمیه...!

فصل 8

_چه عجب اقا مانیگل ! بالاخره این طرفا پیداتون شد!

_شما دستور فرمودید خدمت برسمرئیس ... بنده هم اطاعت کردم!

_یعنیاین قدر بی معرفتی که وقتی کارت تموم شد براي دیدارت باید دعوتت کنم یا حتما تماسبگیرم ؟

_اختیار داري! کار ما تازه با شمات شروع شده!

_پساز ما راضی بودي ! یعنی کارفرماي زیاد بدي نبودم ... همچین قابل تحمل!

_این چه حرفیه ؟ شمااز ما راضی باشی کافیه!

_بسیار خب ، دیگه کارت پستال فرستادن براي همدیگه بسه ! یه کار دیگه باهات داشتم.

_من در خدمتم!

_دنبال مجوز البومت هستم ، اما هنوز ما رو روشن نکردي که چه اسمی براي البوم سرگردونت بذارم ؟

_شماصاحب اختیارید!

_تعارف نکن . من می تونم حدس بزنم دنبال چه اسمی می گردي!

_جدا ؟!

_اره ! دنبال یه اسمی که اخرش برسه به مریم ... مثل گل مریم!

_تا حدودي ! ولی اگه جسارت نباشه می خوام یک کلمهاش رو جا به جا کنم.

_حتما ! بگو.

_مریم رویایی!

_خیلی قشنگه ، ولی نازنین پیشنهاد (( گل پائیزي )) رو داد.

_نه مریم رویاست ، نه گل مریم پائیزي ! اما...

_اما چی ؟ چرا حرفت رو خوردي ؟

_مریم پائیزي!...

_مریم پائیزي ... عالیه مانی ، چه ترکیب قشنگی کردي!

_همیشه اسم مریم بیشتر از هر اسمی برام جذابیت داشت . نمی دونم چرا ، اما حالا مطمئنماشتباهنکردم!

_چرا ؟! به خاطر همون مریم خانمی که به ما لو نمی دي ؟!

محمد خندید و بحث را عوض کرد:

_حالا چه مدت زمان می بره تا مجوز پخش بگیري ؟

_فعلا که تو نوبت بر رسیه . اگه به مشکلی بر نخوره که مطمئنا می خوره ... تا شش ماه اینده اماده می شه!

_اوووه !! یعنی حدود 3 سال طول می کشه تا یه البوم به بازار بیاد ؟!

_بله متاسفانه ! ببینم ... نمی خواي بپرسی از کنسرت چه خبر ؟ حق و حقوقت چی می شه ؟

_همه ي زحمات به عهده ي شما و خانم فروتن و پدرتون بود ، پس من این وسط فقط یه رهگذرم!

_توي معرفت و صداقت بی همتایی ! اما تو اصل قضیه بودي ! همه براي شنیدن صداي تو بود کهاین هزینه ها رو به ما

برگردوندند . در ضمن همه ي سرمایه ي پدر با سودش توسط همین کنسرتی که برگزار شد برگشت ، در صورتی که البومت

هنوز تو بازار نیومده!

_خیلی خوشحالم که این رو می شنوم!

_یعنی حقت رو نمی خواي ؟

_هر چی شما لطف کنید ، متشکریم رئیس!

_اي کاش قرار داد نبسته بودیم تا کل سهمت رو بالا میکشیدم!

_پیشکش ! من که گفتم همه اش متعلق به خودتونه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_متشکرم . اي کاش تمام افرادي که با من کار می کنند حداقل یک هزارم معرفت تو رو داشتند!

_خجالتم می دي نیما!

_من حقیقت رو گفتم!

_راستی حق خانم فروتن چی می شه نیما ؟ فکر کنم همه ي زحمات کنسرت با ایشون بود!

_حق نازنین خیلی وقته پایمال شده و هیچ کس هم نتونسته اونو بهش برگردونه!

_اتفاقی افتاده نیما ؟!

_مرگ احساسات ادم مثل مردن تدریجی می مونه ... چه اتفاقی مهم تر از این ؟!

_متوجه منظورت نمی شم ، داري نگرانم می کنی!

نیما اهی کشید و گفت:

_چیزي نیست ، تو ذهن خودتو مشغول نکن.

سپس با عوض کردن بحث ، پرسید:

_الان با همحساب کنیم یا بعد از بیرون اومدن البومت ؟

-هر وقت خودت صلاح می دونی! ببینم ... خانم فروتن هنوز همون ساختمان ثریا تشریف می برند؟

-اره، چطور؟

-هیچی، می خواستم بدونم سرگرم کار هستن یا نه، همین!

-اره، شکر خدا سرش با کار گرمه!

-ولی من تو یه چیزي موندم نیما؛ این که دختري مثل خانم فروتن چرا تاحالا ازدواج نکرده؟!

نیما چنان نگاه تندي به او انداخت که محمد احساس کرد بدترین حرف ممکن رو زده! شرمگین سر به زیر انداخت و اهسته

گفت:

-معذرت می خوام! فقط... فقط منظورم این بود که چرا از این تنهایی درنمیاد!

-خیلی دلت می خواد بدونی چرا؟ اون هم دختري مثا نازنین که...

-من که عذرخواهی کردم... باور کن قصد جسارت نداشتم!

نیما که کمی ارام تر شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:

-دلم می خواد راجع به نازنین صحبت کنم. تو جوون با شعور و عتقلی هستی، شاید بتونی کمکم کنی نازنین رو از این پیله اي

که دور خودش تنیده رها کنم!

کتابخانه-می تونم یه سوال بپرسم؟

-بپرس!

-خانم فروتن در گذشته شکستی داشته؟

نیما لحطه اي در سکوت نگاهش کرد و سپس به نشانه تایید سر تکان داد:

-جواب سوالت مثبته!

قلب محمد از جا کنده شد و با بی قراري به نیما چشم دوخت. نیما نگاهش را به نقطه نامعلوم افکنده، گویی در عالم دیگري

سیر می کرد. چند ثانیه بعد بی توجه به حال مانی به حرف آمد و گفت:

-پدرم همیشه علاقه شدیدي به نازنین داشت و این علاقه با نگرانی هاي خاصی همراه بود که همه فکر می کردیم طبیعیه و

اقتضاي علاقه پدر! نازنین از سن سیزده چهارده سالگی، یعنی زمانی که کم کم چهره و اندامش شکل گرفت، خواستگارهاي

زیادي داشت و هرجا که می رفت چشم هاي زیادي رو به دنبال خود می کشید. پدرم اون زمان از همیشه نگرانتر بود و ترس

ها و دل نگرانی هاش براي نازنین انگار که تمومی نداشت. نازي رو همه جا همراهی می کرد و اجازه نمی داد تنها جایی بره! تو

جمع هاي خانوادگی هر نگاه خیره طولانی و معناداري به نازنین با واکنش غیرمستقیم و یا حتی مستقیم از جانب پدر مواجه می

شد. پدرم به دلیل ترسی که از زیبایی نازنین داشت اونو بدطوري محدود کرده بود. می ترسید این چهره زیبا اخر و عاقبت کار

دست نازنین بده! می ترسید کسی مزاحمش بشه، براش دردسر درست کنه! اذیتش کنه، یا این که اصلا کسی کنه فریبش بده!

این افکار همیشه ناراحتش می کرد و باعث می شد محدودیت هاي براي نازنین به وجود بیاره که روح جوون و حساس اون رو

آزار بده! تا این که وقتی نازنین هفده ساله شد و و سال اخر دبیرستان رو می گذروند، پدر تصمیم گرفت اونو به یکی از

خواستگارهاش شوهر بده؛ یه جوون عادي و معمولی که البته مورد تایید پدر بود. پسر یکی از دوستاش بود و چون روي

دوستش شناخت داشت، شاهین رو کیس مناسبی می دونست! نازي اون موقع هم مثل همین حالا، مظلوم و کم حرف بود. ناچار

براي فرار از فشار ها و محدودیت هاي پدر....

صداي زنگ موبایل نیما، را از ادامه صحبتش بازداشت. رو به محمد عذرخواهی کوتاهی کرد سپس گوشی را روي گوشش

گذاشت.

با انکه دلش می خواست از گذشته نازنین اگاه شود، اما وقتی نیما با لحنی پوزش خواهانه گفت:

-فکر می کنم باید بمونه براي یه روز دیگه مانی جان!

او نیز به ناجار لبخند زد و از نیما خداحافظی کرد.

حتی در تصورش هم نمی گنجید که نادر تا این حد خودخواه باشد. او که نازنین را روي دو دیده می گذاشت و می پرستید، چه

طور تونست روزگاري به او ازار رسانده باشد...

****

تا مدت ها پس از ان روز، مقابل ساختمان بلند و مشکی رنگ ثریا می ایستاد تا شاید او را تنها بیابد و به بهانه اي پیش برود.

یکی از روزها با رسیدن مقابل ساختمان، اثري از ماشین نازنین ندید. روي فرمان کوبید و به خیال این که دیر رسیده، تصمیم به

بازگشت گرفت که ناگهان در ان سوي میدان، چشمش به نازنین که کنار خیابان در انتظار تاکسی ایستاده بود.

به سرعت دور میدان چرخید و مقابل پاي او روي ترمز کوبید . نازنین کمی خود را عقب کشید و ان طرف تر به انتظار ماشین

ایستاد. محمد پیاده شد و به طرفش رفت.

سلام خانم فروتن!

نازنین به سردي نگاهش کرد:

-سلام!

-چرا این جا ایستادید؟ تشریف بیارید من شما رو می رسونم.

-ممنون، مزاحم شما نمی شم، فکر نمی کنم مسیرمون یکی باشه!

-منم فکر نمی کنم درست باشه که من این جا باشم و شما با تاکسی تشریف ببرید!

چهره نازنین درهم شد و سر به زیر افکند. محمد ادامه داد:

-افتخار همراهی به من می دید؟ قول می دم حرفی نزنم که باعث دلخوري شما بشه!

-چه اصراریه آقاي معتمد؟ شما بفرمایید.

-نکنه به رانندگی من اطمینان ندارید؟

-نه، از رانندگی تون مطمئنم. مسیر اصفهان تا تهران، تقریبا همه مسیر رو شما پشت رل بودین!

-پس چی؟

نازنین نگاهش کرد:

-از لطفتون ممنونم، اما قول بدین اخریت بار باشه!

محمد با شادي زاید الوصفی در ماشین رو گشود و زیر لب گفت:

-با اصرار بالاخره راهی به دلت باز می کنم.

نازنین با نگاهی به ماشین گفت:

-بازم نیما دستش لرزیده و خساست به خرج داره؟

-براي چی؟

-چرا اون قدر دستمزدتون رو نداده تا ماشین مدل بالاتري بخرید؟ البته مبارکتون باشه!

-ممنون... ولی این پراید رو نخریدم!

نیم نگاهی به نازنین انداخت و ادامه داد:

-با اومدن شما به زندگی من، خوشبختی هم از هر سو بهم رو کرد! نشونه اش همین ماشینه که تو قرعه کشی بانک برنده

شدم!

-چه عالی! پس واقعا جاي تبریک داره!

-به نظر من این از یمن وجود شماست

-این چه حرفیه اقاي معتمد؟

-حرفیه که بهش اعتقاد دارم!

نازنین شانه بالا انداخت:

-خب، اعتقادات هر کس یراي خودش محترمه!

-به خاطر همین اعتقاداته که با من مخالفید یا به نوعی باهام می جنگید؟

-جنگ؟ چرا باید با شما بجنگم؟

-پس با خودتون سر ناسازگاري دارین؟

-قرار بود فقط منو برسونید اقاي معتمو! به خاطر همین حرفاتونه که دیگه دلم نمی خواد باهاتون معاشرت کنم! لطفا نگه

دارین، من ترجیح می دم همین جا پیاده شم!

-باشه، ولی خواهش می کنم اول جواب من رو بدین! اگر یکی مثل من عاشق شد تکلیف اش با دختر سرسخت و یکدنده اي

مثل شما چیه؟

-دوست ندارم براي کسی توضیح بدم! و ضمنا خواهش می کنم پاتون رو فراتر از گلیمتون نذارین!

محمد ناگهان روز ترمز کوبید و با عصبانیت به طرف نازنین برگشت:

-تا می خوام باهات صحبت کنم جبهه می گیري و سعی می کنی فرار کنی چرا؟

نازنین خواست دست روي دستگیره در بگیره که محمد سریع قفل مرگزي رو فشرد و گفت:

-آره، بازم فرار کن! اما مطمئن باش انقدر روي سرمایه وجودت اتیش می زنم که یا ت از حرارت عشق من اب بشی یا من از

شدت بی تفاوتی تو ذوب بشم!

-آره... من مغرورم، هم مغرور و هم مطرود! حالا بذار به قول تو فرار کنم و برم!

کلام معصوم نازنین چون نیشتري بر قلبش نشست. اهسته نالید:

کلام معصوم نازنین پون نیشتري بر قلبش نشست . اهسته نالید:

-چه کار کنم تا قبول کنی؟

-من چه کار کنم تا رهام کنی؟

-من رهات نمی کنم، مگه اینکه یه روز خودم از زندگی رها بشم!

قطره اي اشک روي گونه اش غلطید و گفت:

-از عشق رها شو که می دونم عاقبتش برات نفرته!

این حرف رو زد و با بالا کشیدن شاسی در، در حالی که هنوز نیم رخ اشک الودش مقابل چشم هاي محمد بود، به سرعت پیاده

شد و شروع به دویدن کرد...

****

مهناز گفت:

-همین جمعه قراره دور هم جمع بشیم و در مورد پژمان و رایحه صحبت کنیم!

-خیلی عالیه! امیدوارم خوشبخت بشن!

مهناز نگاه حسرت بار به او انداخت و که محمد گفت:

-چی شد مادر؟ باز هم صحبت ازدواج شد و شما به یاد من افتادید؟

-من همیشه به یاد تو هستم مانی! اما نمی دونم چرا اینده ات برات بی اهمیت شده!

محمد نگاهی به چشم هاي مادرش که با برق اشک می درخشید انداخت و سپس به جانب دیگري نگریست. دیدن دوباره گیتار

سرخ رنگش، تصویر نازنین را پیش رویش مجسم کرد. می دانست که فراموش کردن او برایش غیرممکن است.

لبه تختش نشست و گیتار را بین دستهایش جاي داد. ساعت ها.....

افکار پریشانش را زیر و رو کرد و عاقبت روي گزینه ي نیما تیک مثبت زد!

****نیم ساعتی می شد که به استودیو رسیده وبا نیما مشغول خوش و بش بود.

با بلند شدن صداي زنگ موبایل، نیما گوشی را از جیبش بیرون کشید و روي گوشش قرار داد:

_جونم نازنین؟

_ ...

_باشه، همین حالا راه می افتم.

_ ...

_چی؟!

_ ...

_اتحادیه می خواي بري چه کار؟!

_ ...

_خیلی خوب باشه!

_ ...

_باشه، بمون می یام دنبالت!

_ ...

نه، زود می یام ... نري ها نازنین!

_ ...

_قربانت، خداحافظ.

پس از قطع مکالمه، خطاب به محمد گفت:

_من برم تا نازنین سرم رو نبریده! این روز ها نمی دونم چرا به هر چیزي پیله می کرد و بهونه می گیره. خیلی سریع عصبی

می شه!

_مگه امروز با اسی قرار نداري؟

_چرا، ولی نازنین واجب تره! زود بر می گردم. این روزها حوصله رانندگی هم نداره، بابا نمی ذاره ماشین ببره!

محمد فورا گفت:

_تو بمون به کارت برس، من می رسونمش!

_ممنون از لطفت، خودم می برمش. تو هم اینجوري از کار و زندگی می افتی!

_این چه حرفه! خانم فروتن بیشتر از این ها به گردن من حق داره!

آخه انگار یکی دو جا هم کار داره! اگه مزاحمتی نیست...

_هر کاري داشته باشه مهم نیست. تو بمون به قرارت برس. من هستم. خیالت راحت!

****

از ماشین پیاده شد و دکمه ي آیفون را فشرد. لحظه اي بعد صداي نازنین رو شنید که گفت:

_صبر می کردي نصف شب می اومدي نیما! خسته نباشی، دیگه تمام عکاسی ها تعطیل شد!

_یه عکاسی سراغ دارم که تا بعد از نصف شب هم بازه!

_چرا صدات عوض شده نیما، یه لحظه فکر کردم مانه!

_تو ماشین منتظرتم، زود بیا پایین.

نازنین با تردید، کیفش را برداشت و از ساختمان بیرون آمد. داخل کوچه، سرش را براي دیدن نیما به اطراف می چرخاند که

ناگهان صدایی از پشت سر گفت:

_فکر کنم خیلی به صدام گوش می کنی، درسته؟!

نازنین وحشتزده به جانب محمد چرخید. محمد به نگاه ترس خورده ي راو لبخند زد و گفت:

_شب به خیر!

_شما از کی تا به حال جاي نیما رو گرفتید؟

_براي نیما کاري پیش اومد، این بود که من اومدم دنبالتون...

نازنین با حرص گفت:

_متشکرم!

آن گاه و به طرف ساختمان به راه افتاد.

_کجا می رین؟ چیزي فراموشتون شده؟

_تا آژانس از راه برسه کمی طول می کشه، می رم تو دفتر!

به طرف پله ها قدم برداشت که محمد سریع خود را به او رساند و مقابلش ایستاد:

_این همه راه نیومدم که با رفتارهاي سرد و خودخواهانه ات بخواي برم گردونی!

به نیما قول دادم که می رسونمت و این کار رو می کنم، حتی اگه تا نصف شب طول بکشه!

_ممنون از احساس مسئولیتتون آقاي معتمد! حالا لطفا تشریف ببرید! من نه به نیما احتیاجی دارم نه به شما!

محمد عصبی گفت:

_قسم می خوري که برات هیچ اهمیتی ندارم؟

نازنین فریاد زد:

_آره... آره، قسم می خورم! حالا دست از سرم بردار!

از صداي فریاد نازنین، در یکی از ساختمان ها باز شدو مردي جوان به بیرون سرك کشید و با نگاهی معنادار به نازنین گفت:

_اتفاقی افتاده خانم؟!

_خیر، چیزي نیست.

به محمد نگریست و به سردي گفت:

_بریم آقاي معتمد! اینجا ایستادن درست نیست!

محمد که به خوبی متوجه نگاه معنادار مرد جوان به نازنین شده بود، با حرص گفت،

_بفرمایید!

_لطفا براي من یک تاکسی بگیرید، ممنون می شم!

_نیازي به تاکسی نیست، می خواهید همین آقارو صدا کنم تا شما رو برسونه،؟ انگار خیلی مشتاق بود!

_همه تون مثل هم هستید! فکر می کردم حداقل شما با بقیه تفاوت دارید، اما متاسفم!

خواست از مقابل محمد بگذرد اما محمد اجازه نداد و گفت:

_حق با توئه! من خودخواهم و فقط می خوام دلموبا به دست آوردن مریم آرزوهام آروم کنم. شاید به خاطر همین خودخواهیه

که حرف تورو نمی فهمم! اما قول می دم از این به بعد دیگه مزاحم نشم. فقط یه امشب رو همراه من باش!

با شنیدن کلام معصوم و مهربان او، بغض در گلویش پیچید. محمد در ماشین را براش گشود و آهسته پرسید:

_سوار نمی شی؟

لحظه اي بعد در سکوت محض کنار یکدیگر جاي گرفتند...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دوازدهـــــــــم

از عکاسی که بیرون آمدند و داخل ماشین نشستند، محمد با صداي آرامی گفت:

_کار دیگه اي نیست خانم؟!

لحن معصوم و محزون محمد براي هزارمین بار دلش را لرزاند و آهسته نالید:

_با من این طور صحبت نکنید آقاي معتمد! منو از خودم بیزارمی کنید!

_قصد جسارت نداشتم، منو ببخشید!

سرش را به طرف خیابان برگرداند و بغضش را به سختی فرو داد. لحظه اي بعد گذرزمان را به دست فراموشی سپرده بود و

مانند مجسمه اي سنگی به سنگفرش خیابان می نگریست.

در افکار دور و درازش غرق بود تا آن که عاقبت صداي محمد، او را به خود آورد:

_حالتون خوبه خانم فروتن؟

زیر لب با خود زمزمه کرد:

))می بینی چه راحت گذشتی؟ باز هم مثل یک غریبه! ... خانم فروتن((!

_چیزي گفتین؟

_خیر... لطف می کنید منو برسونین خونه؟

_حتما!

ماشین را به حرکت در آورد و با نگاهی عمیق به او گفت:

_فکر کنم امشب رو آخرین دیدار قلمداد کنیم!

قلب نازنین در هم فشرد، اما حرفی نزد. در عوض محمد ادامه داد:

_می تونم خواهشی داشته باشم؟

آهسته جواب داد:

_بله، البته!

_دلم می خواست یه روز شما رو به یه جاي دنج دعوت کنم که خودم خیلی دوستش دارم. می تونم خواهش کنم امشب من رو

همراهی کنی؟

براي آخرین بار...

نگاهی کوتاه به اطراف انداخت و براي عوض کردن جو موجود، به آرامی گفت:

_من و شما می تونیم روابط دوستانه ي خوب و ساده اي داشته باشیم، خیلی صمیمی و به دور از هرگونه سوء تفاهمی!

_متشکرم! اما عشق من سوء تفاهم نیست و نمی تونم فراموشش کنم. شاید با ندیدنت خودم رو فراموش کنم، اما...

حرف محمد را برید و گفت:

_متاسفم!

_من هم مثل شما فقط تاسف می خورم، اما می خوام امشب رو یادگاري داشته باشم تا اگه یه روز گذشته رو مرور کردم ببینم

که لحظه هاي قشنگی هم داشتم! حالا دعوت من رو قبول می کنید؟

نازنین چشم هایش را روي هم گذاشت و لحظه اي بعد به آرامی سر تکان داد...

****

با نگاهی به محیط باز اطرافش، دست هایش را در آغوش جمع کرد که محمد پرسید:

_سردتونه؟

_نه. این جا واقعا عالیه! تا حالا نیومده بودم

_براي این که شما به رستوران هاي آن چنانی تشریف می بردید! مهمون افراد مهم

می شید و یا میزبان افراد متشخص! چه ارتباطی به این جا و من داره؟!

_طعنه می زنید آقاي معتمد؟ می دونید با این حرف هاتون چه قدر

عذابم می دین؟

محمد سر تکان داد:

-هرگز! اگه می دونستی توي چه سنگلاخی دنبال یه راه باز می گردم این طور بی رحمانه قضاوت نمی کرد!

از رفتار خود بیزار شد. نگاهش کرد و با لحن معصومانه گفت:

-منو ببخشید، نمی دونم چرا باعث ناراحتی شما می شم؟! شاید...

-تو منو به بهار دعوت می کنی اما خودت....

-براي من دیگه بهاري وجود نداره اما براي شما چرا! من نمی خوام شما را اینطور ببینم!

-سکوتت رو بشکن! تو چی رو داري از من پنهون می کنی؟

نازنین سر بلند کرد و با تردید به او نگریستک

-تو چی از من می دونی که نمی گی؟

-هیچی... اما می خوام تو بگی تا بدونم!

-چی رو؟ آخه چرا اصرار می کنی؟ اگه ندونی شاید حداقل باز هم جایی تو رویاهات داشته باشم!

-ولی اگر نفهمم همیشه چشم به راهتم و در انتظار!

-کنار هم قرار دادن و چیدن کلمات و جملات خیلی آسونه، خیلی! اما...

صداي زنگ موبایل نازنین، کلام بغض الودش را قطع کرد. براي یافتن گوشی اش مشغول جستجو در کیفش شد و چون آن را

پیدا نکرد، با حالتی عصبی و اعصابی متشنج و خراب، محتویات کیف را روي نیمکت خالی کرد. با دیدن گوشی اش ان را

برداشت و بدون جمع کردن باقی وسایل، مضغول صحبت با نیما شد...

باد سرد زمستانی برگه هاي کوچک و بزرگ و محتویات کیف نازنین را به هر سو می پراکند. محمد کاغذها را جمع کرد و

براي جلوگیري از پخش شدنشان، باقی وسایل را روي انها قرار داد که ناگهان چشمش به شناسنامه اي که روي زمین، مقابل

پایش افتاده بو ثابت ماند. خم شد و ان را نیز برداشت و بی انکه هدف خاصی داشته باشد صفحه اي از ان را گشود.

به یکباره لرزشی محسوس سراسر وجودش را فراگرفت. آهسته سربرگرداند و به نازنین نگریست که بی توجه به او مشغول

صحبت با نیما بود و سپس براي بار دوم شناسنامه اي که در دست داشت خیره شد.

چشمهایش ان چه را که روي صفحه دوم می دید باور نمی کرد و بدتر از ان ، مهر طلاقی که ستون بعدي را اشغال کرده بود.

گذر لحظه ها را نمی فهمید. مانند انسانی مسخ شده لحظه اي به شناسنامه و لحظه اي دیگر به نازنین نگاه می کرد.

ناگهان نازنین چرخید و به یکباره با دیدن شناسنامه در دست هاي محمد، سخت تکان خورد. براي لحظاتی هر دو با حالتی

گنگ به چهره یکدیگر خیره شدند و سپس نازنین با کلماتی بریده و مقطع، مکالمه را خاتمه داد و به سوي محمد رفت.

شناسنامه را از دست او کشید و با عجزي که قلب محمد را هزار پاره کرد گفت:

-خب! خرد شدن و شکستن مریم رویاهات رو دیدي؟ دنبال راهی براي محکوم کردن من به بی مهري می گشتی؟ حالا

محکومم کن، می تونی؟ باز هم براي بدست آوردن یه عشق پاك و رویایی دنبالم می یاي... می یاي؟

سرش را میان دو دست فشرد و با صدایی بغض الود ادامه داد:

-یه روزي بهتون گفتم نازنین خیلی زود از یاد همه میره، حتی تو! حالا دلیلش رو فهمیدي؟ من یه زن مطلقه ام... مطلقه! می

فهمی؟

محمد تنهادر سکوت به او نگریست و حرف هایش را که چون نیشتري بر قلبش می نشست، می شنید.

نازنین به سرعت از جا برخاست و در حالی که به طرف خیابان می رفت، گفت:

-براي اخرین دیدار با بهترین خاطره برمی گردي!

با چشم هاي اشکبار کنار خیابان ایستاده بود. ماشین هاي مزاحم مرتب جلوي پایش می ایستادند و حال او را از انچه بود بدتر

می کردند. ناگهان صدایی گرم و اشنا که گویی از قعر عمیق ترین چاه بیرون می آمد، به گوشش رسید:

-سوار شین خانم فروتن! اینجا مزاحمتون می شن.

کمی عقب تر ایستاد ، محمد نیز دوباره به عقب برگشت و این بار با پایین امدن از ماشین و گشودن در، او را وادار به نشستن

کرد...

****

در تبی عجیب گرفتار شده بود و می سوخت. سراپاي وجودش غرق در اتش بود و راهی براي خاموش این اتش نمی یافت.

نمی فهمید و نمی دانست چه طور باید به خود بقولاند که مجبور به فراموش کردن اوست! گناه او چه بود؟ تقدیري که برایش

رقم خورده بود؟ چرا باید در اوج جوانی می پوسید و خاکستر می شد؟

بلند شد و روي تختش نشست. لب هایش مثل چوبی خشک، ترك خورده و گلویش به خس خس افتاده بود. از روي تخت

برخاست و براي رفع تشنگی از اتاقش بیرون امد.

مهناز با نگرانی نگاهش کرد:

-بالاخره اومدي بیرون؟ نمی خواي بگی چی شده؟ نمی خواي بگی چرا دو روزه خودتو حبس کردي؟

-اب می خوام مادر.... آب...

مهناز لیوانی آب برایش آورد و در حالی که با چشمهاي اشکبار به او که چون شمع در حال آب شدن بود می نگریست، گفت:

-آخه تو چت شده مانی... چت شده؟!

در برابر چشمهاي نگران مهناز، لیوان اب را سر کشید و سپس بی حرف به داخل اتاقش برگشت.

ساعتی بعد زمانی که مهناز در اشپزخانه سرگرم بود، با برداشتن ساکی کوچک به همراه گیتار سرخ رنگش، نامه اي کوتاه

جلوي اینه گذاشت و با نشستن درون ماشینش، راه شمال را در پیش گرفت....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پژمان گفت:

-خب همراهشو بگیرید بابا محمود.

-عقل خودمو رسید باباجون، ولی گوشیشو نبرده. فقط یه یادداشت نوشته: من رفتم مسافرت، حالم خوبه، دو سه روزه هم

برمی گردم، نگران نباشید!

-آخه یعنی چی؟ عمو نمی دانست جمعه این جا چه خبره؟!

مهناز گفت:

-حالش اصلا خوب نبود، به خاطر هیمنه که این قدر نگرانم. نمی دونم این چند روز چرا این طور بی قرار و آشفته بود؟!

مینا گفت:

-چرا مامان؟ شما که باهاش زندگی می کنید نباید بدونید چی به سرش اومده؟

-شماها مانی رو نمی شناسید؟ نمی دونید حرف رو باید به زحمت از زیر زبونش کشید؟!

پژمان گفت:

-شاید با نیما و نازنین خانم رفته باشه!

با گفتن این حرف، سریع به طرف تلفن رفت و شماره نیما رو گرفت...

-چطوري معتمد کوچولو؟! دلمون برات تنگ شده ! فکر می کنم به کار، بیشتر از استراحت نیاز داشته باشی! مگه قرار نیست

کلاه بذاري سر خودت و داماد بشی؟

-اجازه هست منم صحبت کنم نیما خان؟!

-اول گوشی رو بده به مانی باهاش کار دارم، بعد هم تو بیا براي قرارداد جدید که حسابی بهت نیاز دارم!

-پس شما هم ازش بی خبرین؟

-از کی؟!

-مانی دیگه! جدیداً ندیدینش؟

-چرا... آخرین بار 3 شب پیش بود. ولی از اون شب به بعد دیگه ندیدمش. حالا مگه اتفاقی افتاده؟!

-نه... رفته سفر! گفتم شاید دوباره با شماهاست که همه رو قال گذاشته!

-سفر اونم تو این سرما؟ ببینم اصلا مگه سرکار نمی ره؟

-انگار چند روزي رو مرخصی گرفته.

-خب شاید خسته شده و احتیاج داشته که بره. بچه که نیست بخواین دنبالش بگردین!

-بله، ولی مثل این که آدمها هر چی بزرگتر می شن بچه تر می شن!

-به به... حرف هاي گنده گنده می زنی جغجغه! از تبعات داماد شدنه؟!

-بله دقیقاً. شما هم باید کم کم یه فکري به حال خودتون بکنید!

-چشم، حالا که پدربزرگ شدي حتما!

و با خنده ادامه داد:

-هر وقت مانی اومد بگو باهاش تماس بگیره، کارش دارم.

-چشم، هر وقت دیدمش می گم.

با قطع شدن تماس، مهناز با نگرانی گفت:

-حالا چه کار کنیم؟

محمود گفت:

-بچه که نیست عزیز من، چرا این قدر نگرانی؟ هر جا که رفته باشه خودش برمی گرده. بیخود این قدر خودتو آزار نده.

محمد پسر عاقل و فهمیده اي!

مهناز با نگرانی به جانب همسرش نگریست و ناچار سر تکان داد...

****

زانوهاش را در اغوش کشیده و روي ماسه ها نشسته بود. نگاه عمیقش، هجوم آب دریا را که بی رحمانه بر چهره ساحل سیلی

می زد از نظر گذراند.

چوب باریک و ظریفی را که در آخرین هجوم آب جلو آمد، از روي زمین برداشت و نقوشی نامرتب روي شن هاي نرم ساحل

کشید. لحظه اي بعد آب، پرشور و وحشی، نقش هاي او را در خود فرو کشید و تنها چند خط ساده و کمرنگ برجاي گذاشت.

کمی عقب تر از نقش هاي قبلی، با خطی درشت و زیبا نام مریم را حک کرد و چند سانتی ان را در اعماق شن ها فرو برد.

منتظر هجوم آب دریا به روي نوشته اش شد و لحظه اي بعد پس از کشیدن شدن امواج آب، اسم را زیر پرده اي مات از آب

دریا یافت، که با حملات کوبنده ي آب................

محو نگردیده و مقابل چشم هاي بی قرارش می درخشید!

لبخندي عمیق و گرم روي لب هاي سرد و رنگ پریده اش نشست و خیره به اسمی که تمام وجودش را پر کرده بود نگریست.

با شروع ناگهانی بارش باران، سر به سوي آسمان بلند کرد،چشم هایش را بست و پذیراي باربن بر چهره یخسته اش شد...

****

آرام و بی صدادر حیاط را گشود و به سوي ساختمان رفت. پاورچین و در سکوت،داخل اتاقش خزید وبا رها کردن خود به روي

تخت،نفسی عمیق از سینه بیرون داد.

نگاهش به گیتار سرخ رنگ نازنین که چون آتش، وجودش را میسزاند خیره ماند. آن قدر که چشمهایش سنگین شد و عاقبت

به خوابی عمیق و شیرین فرورفت...

با نوازش دستی گرم، چشم گشود و مادرش را دید که مانند همیشه با عطوفتی خاص نگاهش می کرد. لبخندي محوروي لب

هایش جان گرفت و در حالی که روي تخت می نشست به آرامی سلام کرد.

مهناز گفت:

_بی خبر می آي، بی خبر می ري! معلومه کجایی؟! نمی تونستی زنگ بزنی و خبر بدي؟ سابق این قدر بی فکر نبودي مانی!

دست بلند و مردانه اش را دور گردن مادر حلقه کرد و گفت:

_منو ببخشید مادر، ولی باور کنید خیلی به این مسافرت نیاز داشتم.

_باور می کنم!

با نشاندن لبخندي مهربان روي لب هایش برخاست و همراه مهناز از اتاق بیرون آمد...

****

دستشرا روي گوش هایش گذاشت و تقریبا فریاد زد:

_نیما اینو خاموش کن... تر و خدا خفه اش کن!

نیما با تعجب نگاهی به نازنین انداخت و با خاموش کردن ضبط صوت به طرف او برگشت و گفت:

_با کسی اشتباه نگرفتی؟! می دونی صداي کی داشت پخش می شد ؟!

نازنین با بی حالی سرش را به مبل تکیه داد . نیما گفت:

_تازه مجوز پخش گرفتم نازنین. باورت می شه این قدر سریع به آلبوم مانی مجوز دادند؟ بدون کوچکترین ایرادي از شعر ها

و آهنگ ها!

نازنین همچنان سکوت کرد و نیما باز هم ادامه داد:

_کارت واقعا عالیه نازنین. شعر هاي تو خیلی...

_دلم می خواد همه شونو بابود کنم! دلم می خواد خودمو حلق آویز کنم تا راحت بشم!

_تو چی نازنین؟! حالت خوب نیست؟!

ها رو توي پخش می ذاري بدتر هم می شم! پس خواهش می کنم دیگه هیچ کدوم از این cd _نه، حالم خوب نیست! وقتی این

کارهاروتو خونه نیار... دز موردش باهام صحبت نکن، نمی خوام هیچی ازش بدونم!

حرفهایش را زد و با عجله از مقابل چشم هاي حیرت زده ي نیما گذشت و به طرف اتاقش دوید.

هنوزهم بهت زده ي حرفهاي نازنین بود که نادر پرسید:

_تو می دونی نازنین چرا این قدر به هم ریخته شده نیما؟

_از من می پرسید؟ من از کجا باید بدونم؟!

_یعنی تا آخر عمر می خواد این جوري زندگی کنه ؟ هنوز کافی نیست؟!

_مگه خودتون این طوري نمی خواستید؟! مگه از یه فرشته ي معصوم همچنین چیزي نساختید؟!

با لحن بغض آلودي که تن صدایش را می لرزاند گفت:

_تو فقط به زخم من نمک می پاشی! نه، من هیچ وقت این رو نخواستم! نازنین همه وجود منه، نمی خواستم این طور ببینمش!

شده مثل گل پژمرده اي که هر چی آب به پاش می ریزم انگار نه انگار!

گلبرگ هایش دونه دونه داره می ریزه روي زمین!

_منو ببخشید پدر... اما اگه می خواهید گلتون زنده بمونه باید با زندگی پیوندش بدید! نمی خوام بعدها بیشتر از این حسرت

بخوریم!

فصل 9

پایش را روي پدال گاز فشرد و کمی جلوتر از ماشین او روي ترمز کوبید. نازنین به ناچار متوقف شد و عصبی از ماشین بیرون

آمد. محمد با نگاه خیره اي گفت:

_صداي بوق هاي منو نمی شنوید یا وقتی چراغ می زنم نمی بینید خانم؟!

_می خواستم سریع تر رد بشم تا متوجه بشید کار دارم!

_لطفا بذارید براي بعد! فعلا من باهاتون کار دارم!

_متاسفم... چون من کاري با شما ندارم!

_اي کاش بتونم تمام این رفتارهات رو تلافی کنم! فعلا مهم نیست، هر چی که دلت می خواد بگو!

نازنین به طرف ماشین رفت، همزمان با نشستن او، محمد نیز از ماشین خود پیاده شد و بر روي صندلی ماشین او جاي گرفت!

نازنین با عصبانیت گفت:

_تو قول دادي دیگه مزاحم من نشی ولی بازم داري این کار رو می کنی! واقعا از تو بعیده!

_این قول مال اون زمان بود که هنوز همه چیز برام مبهم بود و نمی دونستم چرا ازم فرار می کنی ! اما حالا قضیه فرق کرده ،

پس حرف هاي منو گوش کن تا از شر مزاحمت هام راحت بشی!

با حرص گفت:

_بفرمائید ! فقط لطفا سریع ، چون من کار دارم!

_کار اصلا مهم نیست ، چون من نمی خوام همسرم خارج از منزل کار کنه ! دوست دارم وقتی میام خونه ببینمش تا خستگیم در

بره!

_چه مرد خودخواهی ! ولی لطفا این مطلب رو به همسر ایندتون تفهیم کنید نه به من ! به من چهارتباطی داره ؟!

_ربطش اینه که من ، شما رو به عنوان همسر اینده ام انتخاب کردم و می خوام از عقایدم باهاتون صحبت کنم!

این را گفت و مستقیم به چشم هاي نازنین خیره شد.

نازنین با عصبانیت انگشت اشاره اش را به سوي او نشانه رفت و گفت:

_مراقب رفتارتون باشید اقاي معتمد ! بدجوري خودتون رو وارد زندگی من کردید ! من حوصله ي خودم رو هم ندارم چه برسه شما و اعمال و عقایدتون!

محمد بی توجه به حرفهاي او گفت:

_بهار امسال زندگی من به روشنی چشم هاي بی قرار تو پیوند می خوره و میل به زندگی در وجود هر دومون زنده می شه ! یه

زندگی توام با عشق!

_انگار واقعا باید به عقل شما شک کرد ! نکنه دوست دارین حرف هاي توهین امیز تري بهتون بزنم ؟!

_من براي هر چیزي که تو بگی اماده ام!

ناززنین با استیصال نالید:

_به پدر و مادرم که از دست کارهاي من خسته شدن رحم کن ! بذار زندگیمو بکنم ... ازت خواهش می کنم خراب ترش نکن

!

نگاه خیسش را به جانب دیگري برگرداند که صداي دلنشین محمد زیر گوشش پیچید:

_من داشتم از زندگیت براي همیشه می رفتم بیرون ... اما حالا که می دونم چرا خودتو محکوم می کنی...

لحظه اي سکوت کرد و سپس ادامه داد:

_حیف عمر قشنگت نیست که تلف بشه ... اون هم به پاي کسی که ترکت کرد و لایقت نبود ؟! که تو رو گذاشت براي من و

رفت...

گریه اش تبدیل به هق هقی مهار نشدنی گردید . محمد ارام از ماشین پیاده شد و بهطرف او رفت ، در را گشود و با نگاه به

صورت خیس اش گفت:

_این گریه ها تموم می شه مریم قشنگ من!

_نمی پرسی براي چی جدا شدم ؟ برات مهم نیست ؟

_براي من فقط خودت مهمی ، نه گذشته ات و کسی که لیاقت تو رو نداشته!

_شاید حق داشته!

دستش را براي بستن در ماشین پیش برد ، اما محمد دستش را ستون کرد و گفت:

_اگر من و تو قسمت هم نبودیم ، هیچ وقت سرنوشت ما رو به هم متصل نمی کرد ! ، من همیشه به دنبال یه عشق واقعی بودم

. این قدر دریچه ي دلم رو به روي همه بستم تا این که تو قسمت من شی!

_هنوز هم به عشق واقعی نرسیدي ، چون من خیلی وقته دریچه ي دلم رو به روي همه بستم!

پایش را با خشم روي پدال گاز فشرد و با پرت شدن محمد به سویی، با سرعت دور شد....

****

با اشاره به دستمال سر نیما گفت:

-فقس همین مونده روسري سرت کنی!

-به این میگن دستمال سر، نابغه! تو کلاست پائینه!

سپس با نگاهی به سرتاي محمد گفت:

-ببینم این روها تو سوناي بخار می خوابی؟ چرا این قدر لاغر شدي؟

-لاغر نشدم، چربی هاي اصافی را سوزوندم!

-واقعاً؟ درخواست مریم خانمه؟!

محمد لبخند تلخی زد که نیما ادامه داد:

-باور کن خیلی اب شدي مانی! یعنی درخواست ازدواج اینقدر سخته؟!

-می خواستم کمی باهات صحبت کنم، وقتش رو داري؟

-البته، فقط باید یه ذره سر کنی تا کارم تموم بشه. راستی بهت گفتم آلبومت مجوز پخش گرفت؟

-بله.... تلفنی گفتی!

-چه قدر هم که تو ذوق کردي! دوباره تکرار کردم شاید شادیتو ببینم ضدحال!

سپس سر تکان داد و گفت:

-شرط می بندم تو خل شدي! فعلا منتظر باش تا کارم رو انجام بدم و برگردم.....

هر دو سوار ماشین شدند و نیما با لحن فیلسوفانه گفت:

-ادم در این صورتی اینطور لاغر و پریشون می شه که پاي عشق توي زندگیش باز شده باشه! توکه موقعیت خوبی داري پسر

چرا این پا و اون پا می کنی؟

-تو از کجا می دونی کسی وارد زندگی من شده؟

-قیافه ام به ادم هاي صفر کیلومتر می خورم یا رفتارم؟

-هیچ کدوم!

-مطمئن باش هر کسی از راه دور تو رو ببینه حدس می زنه توي دلت چه خبره! من که 3 ساله دارم باهات زندگی می کنم، از

پژمان هم شنیدم که همه با ازدواجتوم موافقن، دختر خوش اب و رنگی هم هست! غیر از این چی می خواي؟

-تو داري در مورد کی صحبت می کنی نیما؟ خاله پژمان؟

-خب مگه غیر از ایشونه؟

-از کی تا حالا اسم ایشون مریم شده؟

-چه فرقی می کنه؟ شاید از نظر تو این اسن قشنگ تره و این طور صداش می کنی!

-فکرت خطاست اقا نیما! فتانه دختر خانم و خانواده داریه! ولی مبارك همسر اینده اش باشه!

-یعنی اگه کسی بره خواستگاریش تو ناراحت نمی شی؟

محمد نگاهش کرد و گفت:

-ببینم ... نکنه چشمت فتانه رو گرفته که این طوري ازش صحبت می کنی؟

-اي بابا! دیگه کی به ما زن می ده؟ از من دیگه گذشته...

-این چه حرفیه نیما؟ تو فقط دو سال از من بزرگتري. پس جداً بهش فکر می کنی؟

نیما جوابی نداد و در عوض پرسید:

-پس واقعا مریم تو رویایی و تخیلیه، آره؟

-نه خیر! واقعیت داره! اما این طور که تو صحبت کردي فکر کنم اون هم فکر می کنه من پیرمردم!

-شوخی نکن مانی! تو چهره ات ادم رو گول می زنه همیشه چند سال از سن واقعیت کمتر نشون می دي، درست مثل

نازنین!

نام نازنین باعث درهم کشیده شدن چهره ي هر دو شد. لحظه اي بعد نیما ادامه داد:

-نمی دونم این روزها چی شده! هر چه سعی می کنم نمی تونم سر از کارش دربیارم! مدام عصبیه و دوباره سردردهاش

برگشته!

-تا چه اندازه روش تاثیرگذاري نیما؟

-وقتی که عصبی و بی حوصله باشه، هیچی!

-پدرت چی؟

-اوناز من بدتر! حالا منظورت از این سوالات چیه؟

-هیچی!

-فکر کنم گفتی کارم داشتی!

-می خواستم کمکم کنی، اما گویا از دست تو هم کاري ساخته نیست!

-خب بگو، شاید تونستم کمکت کنم.

-می ترسم فکر بدي در مورد من بکنی!

-متوجه نمی شم مانی! ولی اینو حتم داشته باش که در مورد تو فکر بدي نمی کنم، پس راحت باش و حرفت رو بزن.

-حتی اگر در مورد مریم باشه؟

-مگه مریمی که ازش حرف می زنی، من می شناسم؟

-خیلی خوب و شفاف!

-می شه واضح تر صحبت کنی؟!

-تو مریم من رو با نام خانوادگی....

لحظه اي مکث کرد و سپس ادامه داد:

-فروتن می شناسی.

نیما نگاه متحیر و بهت زده اش را به چهره محمد دوخت. محمد گفت:

-مراقب روبروت باش نیما داري ویري تو بلوار!

نیما ماشین را گوشه خیابان کشید و به سوي محمد برگشت:

-من... من در حال حاضر فقط یک خانم فروتن می شناسم که اون هم اسمش مریم نیست.

-وقتی که مادرت زنده بود همیشه مریم صداش می کرد!

سکوتی محض بین شان حکم فرما شد. لحظه اي بعد درخشش برق اشک در چشمهاي نیما، نگاه محمد را به سوي خود کشید.

نیما آهسته نالید:

-نمی تونم باور کنم! نازنین من...

-من ببخش نیما! دوست ندارم ازم متنفر باشی یا فکر کنی...

نیما با چشمهاي اشک الود به طرفش برگشت:

-از عشقی که بهش اعتراف کردي به این سرعت پشیمون می شی؟!

-به هیچ وجه! فقط از قضاوتی که در مورد من بکنی شدیداً واهمه دارم، اما...

-اما چی ؟ مرددي؟

-نه، تردید ندارم! فقط منتظر یک اشاره هستم، اما منو نمی پذیره!

براي چند ثانیه هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند، سپس نیما

سکوت را شکست و گفت:

-می دونی چه شرایطی داره؟

-همه چیز رو نیمه تمام رها می کن و می ره... اجازه هیچ حرفی به من نمی ده!

-از کی باهاش حرف زدي؟

-بعد از اجراي کنسرت. وقتی که فاصله افتاد و دیدارها کم . بعد قطع شد فهمیدم که دیگه نمی تونم راحت زندگی کنم....

-مانی! یه نقطه تاریک، یه گره کور تو زندگی نازنین هست. تو باید بدونی و بعد تصمیم بگیري. شاید به خاطر همین مساله که

ازت فرار می کنه.

-منظور زندگی متلاشی شده ي اولشه؟

نیما با دهانی بازمانده از حیرت نگاهش کرد:

-تو چی می دونی مانی؟

-فقط یک ازدواج ثبت شده توي شناسنامه اش و پشتش یک مهر طلاق! همین!

-یعنی به همین راحتی با این موضوع کنار اومدي؟

-راحت نبود نیما! اتفاقاً هضمش برام خیلی سنگین بود، ولی دوره اي بود که گذشت... لااقل اینو بهم فهموند که مریم از دلم

بیرون رفتنی نیست!

نیما با ناباوري نگاهش می کرد. محمد پرسد:

-ازم دلخوري نیما؟

-گوش کن! باهات حرف دارم مانی!

ماشین را روشن کرد و به راه افتادند. هنگامی که نیما شروع به صحبت کرد، سراپاي وجودش گوشی براي شنیدن بود:

-نازنین جدا نشد! هیچ چیز به میل خودش نبود که جدایی اش باشه!

براي چند ثانیه سکوت کرد و بعداً مجدد به حرف آمد و پرسید:

-بچه دوست داري مانی؟!

-چطور؟

نیما حرفی نزد و در عوض به چشم هایش خیره شد.

محمد باز هم پرسید:

-از بچه خوشش نمیاد؟

سر تکان داد:

-علت جدایی اش همین بود! یه بهانه براي شوهرش، یه موضوع جدید براي ازردن نازنین!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سیزدهــــــــــم


هر کلمه از حرفهاي نیما مانند پتی سنگی بر پیکر خسته اش فرود می آمد:

-بهتره با عقل پیش بري مانی، نه با احساس! حالا به نازنین حق بده که خودشو کاملا از زندگیت بیرون بکشه!

-تو اگه جاي من بودي به راحتی ازش می گذشی؟ به راحتی یه عمر زندگی خالی و بدون احساس رو انتخاب می کردي؟

-این ها واقعیت هاي زندگی ماست مانی! متاسفم! شاید اگر شاهین، نازنین رو مثل تو می شناخت و....

-شاهین؟!

نازنین سال اخر دبیرستان بود که پاي خانواده فتحی به خونه ما باز شد. اون زمان من ایران نبودم و در امریکا دوره هاي

تکمیلی موسیقی رو می گذروندم. اما جسته و گریخته شنیده بودم که پدر قصد داره نازنین رو شوهر بده. من هم مثل مادر

مخالف بودم اما پدر تصمیم گرفته بود و در تصمیمش هم مصر بود. همه می دونستیم که نازنین راضی نیست اما نگرانی هاي

پدر و محدودیت هاي ازار دهنده اي که به خاطر این نگرانی ها براش به وجود آورده بود، واقعا نازنین رو افسرده و خسته کرده بود. تصمیم پدر قطعی کرد و نازنین و شاهین رو براي هم در نظر داشت. در این بین شاهد دل به دختري بسته بود و

خانواده اش هم با این علاقه، شدیداً مخالف بودند. براي اینکه فکر اون دختر رو از ذهن شاهین بیرون بکنن، تصمیم به

ازدواجش با نازنین گرفتن! درست در همون اثنا، نازنین در دانشکده مهندسی پذیرفته شد و من براي تبریک گفتن با تهران

تماس گرفتم. همون موقع بود که متوجه شدم قرار ازدواج نازنین براي تابستون همون سال گذاشته شده. می خواستم برگردم

ایران، اما نازي با دروغ منو راضی کرد که شاهین رو خودش انتخاب کرده و داره با رضایت ازدواج می کنه.... ولی دروغ می

گفت، فقط به خاطر مادر! دست از همون اوایل خواستگاري نازنین، مامان بیمار شده بود. تمام کارها و برنامه هامو تنظیم کردم

تا اوایل تابستون ایران باشم، اما عموم تماس گرفت و گفت که لازم نیست برگردم. خانواده فتحی عروسی را جلو انداختند و تا

اخر هفته بعدي مراسم برگزار می شه. شوکه شده بودم! با اعصابی خراب و متشنج تماي گرفتم اما باز هم دروغ شنیدم.... فقط

به خاطر بیماري مادر! به خاطر اینکه بیشتر از این روش فشار نیاد!

با ازدواج مازمیم، حال مادر بهتر شده بود اما وقتی رفتارهاي سرد و ناسازگاري هاي شاهین با نازنین سر هر موضوع پوچ و بی

اهمیتی شروع شد، مادرم دوباره در بستر بیماري افتاد. مدتی بعد با مطرح شدن موضوع طلاق، براي همیشه افسرده و راهی

اسایشگاه روانی شد. در باورش هم نمی گنجید مریمش این چنین ناخواسته و بی رحمانه در طوفان زندگی اسیر دست بی رحم

نامردان شده باشه!

بعد از جدایی نازنین و از دست رفتن روح کامل مادر، تازه به من اطلاع دادند که نیما بیا!

با بغضی فرو خورده و صدایی لرزان ادامه داد:

-اي کاش هیچ وقت به خاك ایران نرسیده بودم، اما رسیدم!... وقتی رسیدم که چشم هاي خیس مادر با نیم نگاهی براي

همیشه بسته شد و لب هاي بیرنگش فقط زمزمه کرد: نازنین مریمم....

نیما آهی کشید و ادامه داد:

-هنوز هم روح مادر سرگردونه و ارامش نداره... ارامش نداره تا وقتی کهدل طوفان مریمش آروم بشه!

اندوهی عمیق روي صورت همیشه خندان نیما نشست و براي هزارمین بار پرده اي از اشک مقابل چشمانش کشیده شد. به

آرامش زمزمه کرد:

-در این بین فقط من مقصر بودم که خودم را به خانواده ام ترجیح دادم و رفتم. با رها کردن اونها همه چیز را سیاه و تباه

کردم! همه چیز پنهان بود ولی صداي نازنین غم داشت. صداي مادر می لرزید... چرا نفهمیدم اینجا چه خبر بود... چرا؟

محمد دست روي شانه اش گذاشت و گفت:

-گذشته ها گذشته نیما، با همه تلخی هاش!

-آره، اما به سختی! توي تنهایی و بی کسی! نازنین هنوز هم خودش را مسبب مرگ مادر می دونه و آرامش نداره! بعد از مرگ

مادر، تا یک سال تحت نظر پزشک اعصاب و روان بود تا حالش کمی بهتر شد، اما این روزها دوباره همان طور شده! درست

مصل همون سالها، عصبی و افسرده! من هر چی بیشتشر فکر می کنم بیشتر مطمئن که دلیلش فقط تو هستی مانی! اون بین دو

تا احساس متفاوت گیر کرده! مرتب به گذشته نگاه می کنه و به خودش اجازه نمی ده وارد زندگی تو بشه، فکر می کنه باعث

فرو پاشی زندگی تو می شه! در حالی که مطمئنم نسبت به تو بی تفاوت نیست!

-تو می تونی باهاش صحبت کنی؟

-نازنین یه شرایط عادي و معمولی براي زندگی نداره مانی، با همه توضیحاتی که شنیدي...

-با همه حرفهایی که زدي من بازم می خوامش! اون به خاطر مادرش از زندگی خودش گذشت اما راه درستی رو انتخاب نکرد

و هنوز هم داره عذاب می کشه. می تونست با درخواست پدرت مخالفت کنه، می تونست بجنگه، محدویت ها رو بشکنه اما

نکرد! نکرد و اشتباه کرد! پس نذار این بار هم با پس زدن و روندن من، اشتباه کنه. بهش بگو به من فرصت بده نیما... بگو به

جاي من تصمیم نگیره، بگو اجازه بده خودم انتخاب کنم چون به انتخابم ایمان دارم... نیما! من حاضر نیستم مریم رو از دست

بدم، به هیچ وجه!

لبخندي گرم لب هاي نیما را از هم گشود و لحظه اي به گرمی، محمد را در آغوش کشید.

گویا آرامش گم شده ي خودش، پدرش و نازنین را تنها در آغوش امن و پرمهر او می یافت....

****

وارد سالن که شد، نازنین و پدرش را مشغول صرف شام بودند. با گفتن سلام و شب بخیر،به میز نزدیک شد و کنار نازنین

نشست و با نگاهی به او گفت:

-حالت خوبه نازنی جان؟ روبه راهی؟

-خوبم. ممنون. برو لباسهات رو عوض کن بیا شام بخور.

نیما چشم بلندي گفت و در مدت زمان کوتاهی، پس از تعویض لباس برگشت و باز م کنار نازنین نشست، شاخه گل زیبایی را

مقابل او گرفت و گفت:

-یادم رفت تقدیم ان کنم! بفرمایید خانم!

-چه مهربون شدي امشب!

-یعنی تا حالا نبودم بدجنس؟

-چرا، ولی نه اینطور احساسی و رمانتیک!

-من نخریدم، فقط واسطه اي شدم تا با عشق تقدیم شما کنم.

چهره نازنین کمی مکدر شد و ارام پرسید:

-از طرف کی؟

-فعلا غذاتو بخور، بعد صحبت می کنیم.

-من غذام تموم شده. پس لطف کن بگو چه کسی این گل رو فرستاده؟

-هر کی بوده منظور خاصی داتشه که فقط یک شاخه گل اون هم گل سرخ که نشونه عشق و حرارته برات فرستاده!

نازنین با نگاهی نادر، کمی خجل شد و با بلند شدن از روي صندلی، شاخه گل را درون سطل کوچک کنار میز انداخت و به طرف

اتاقش رفت!

نیما با صدایی رسا و محکمی گفت:

-تا به حال بی ادبی تو رو ندیده بودم نازنین!

نازنین با ملایمت گفت:

-ولش کم نیما... تازه داره یه کم حالش بهتر می شه!

نیما نگاهی به پدرش گفت:

-اون دفعه خوب اصرار داشتید براي بدبخت کردنش! پس چرا این بار که هماي سعادت بالاي سرش خیمه زده اصرار نمی

کنید؟

-براي یم بار جنایت، چند بار قصاص می کنی نیما؟ تو داري روزي صدبار منو می کشی، کافی نیست؟

نازنین راه رفته را برگشت وخطاب به نیما گفت:

-با پدر این طور حرف نزن نیما! چند وقته قلبش درد می کنه. یعنی تو نمی دونی یا نمی خواي که بدونی؟

-تو هم اینو بفهم که اگر قلبش درد می کنه فقط به خاطر توئه! مادر به خاطر تو افسره شد و مرد... پدر هم به خاطر تو داره

خودشو نابود می کنه.

-می خواي خودمو از بین ببرم تا دست از سرزنش کردن من برداري؟

نادر فوراً به حرف امد:

-خدا نکنه، نیما منظوري نداشت.

نیما فریاد دز:

-چرا داشتم!

آن گاه رو به نازنین کرد و با لحنی عصبی ادامه داد:

-اگر می خواهی پدر رو هم مثل مادر از دست ندي این صورت معصوم و مظلوم رو تغییر بده، این قاب پوسیده مغموم رو از صورتت بردار!

قطره اشکی از صورت نازنین سر خورد. برگشت و به طرف اتاقش به راه افتاد که نیما با لحن ارام تري گفت:

-داري می ري تو اون دخمه تا راحت تر گریه کنی، آره؟ چرا می خواي خودتو گول بزنی نازنین؟ یعنی تو واقعا می تونی

احساسی رو کهداري، تو وجودت بکشی؟

ایستاد اما برنگشت. آهسته پرسید:

-منظورت چیه؟

-خودت خوب می دونی... منظورم مانیه!

با شنیدن نام مانی، قلبش به لرزه افتاد و پاهایش سست شد، اما خود را نباخت. آهسته پرسید:

-مانی رو امروز شناختی که اینطور عوض شدي؟

-نه، احساسش رو نسبت به تو، امروز شناختم که اینطور عوض شدم ... اما تو چی؟ تو حدود 3 ساله که تغییر کردي! این طور

نیست مریم خانم؟

با شنیدن اسمش به شیوه مانی از زبان نیما، رنگش به وضوح پرید و سر به زیر انداخت.

نادر با نگاهی به ان دو پرسید:

-یکی تون اینجا به من هم بگه اینجا چه خبره؟

نازنین برگشت و چشم در چش نیما دوخت:

-مانی اشتباه می کنه نیما! تو چرا تابع احساسات اون شدي؟

-لطفا تو فقط براي خودت تصمیم بگیر، نه براي اون! بذار آب، مسیر مستقیم خودشو طی کنه نازنین، اون تو رو همین طوري

می خواد، همین طور که هستی! بفهم!

نادر با حیرت پرسید:

-یعنی مانی....

نیما به پدرش نگریست:

-بله، مانی عاشق نازنینه! همه چیز رو هم در مورد زندگی نازنین می دونه اما باز هم حاضر نیست دست ازش بکشه، اون وقت

این خانم...

با حرص به طرف نازنین برگشت و گفت:

-اما من اجازه نمی دم این بار اشتباه کنی! نازنین... مانی منتظر جواب توئه. من می دونم که تو هم بهش علاقه داري، پس از

انتظار بیرونش بیار!

-اون بیخود منتظره! من هیچ قولی ندادم که حالا بگم باعث شدم اون در انتظار باقی بمونه. از تو هم خواهش می کنم تمومش

کن نیما... خواهش می کنم بس کن! مانی تحت تاثیر احساساتش قرار گرفته و متوجه نیست داره چه کار می کنه! یه کم که

بگذره فراموش می کنه! شک نکن!

-چرا اینطور صحبت می کنی نازنین؟ مگه دل ادم گاراژه که هر کس براي یه مدت توش پارك کنه و بعد بره؟

نازنین عصبی گفت:

-شاهین ازدواج کرد و بچه دار شد نیما! اینو که نمی تونی انکار کنی! پس چطور انتظار داري که من این حق رو از مانی بگیرم؟

اگر برام بی اهمیت بود شاید راحت تر تصمیم می گرفتم اما من نمی خوام باز هم اشتباه کنم، می خوام...

-می خواي چیکار؟ می خواي چی کار کنی؟

-می خوام ازدواج کنم... با یکی مثل خودم!

نیما به شدت یکه خورد و گفت:

-زده به سرت نازنین؟

-مگه دنبال خوشبختی من نیستی؟ مگه نمی خواي از این تنهایی خلاص بشم؟

-این طوري؟ اخه با کی؟ یعنی به همین راحتی پا روي دلت می ذاري؟ پس مانی چی می شه؟

-انتخاب من فقط یک نفر مثل خودمه، و براي فرار از دست مانی و اصرارهاي توئه که....

-خفه شو نازنین، خفه شو و گرنه محکم می زنم تو صورتت! نمی دونستم اینقدر بی لیاقتی که هر کسی رو به...

با صداي فریاد نادر، حرفش را نیمه تمام گذاشت.

-بس کن نیما، راحتش بذار، بهت اجازه نمی دم این طور باهاش صحبت کنی!

نازنین ناباوربه نیما که تا ان روز نازك تر از گل خطابش نکرده بود می نگریت و سعی در فرو دادن بغضش داشت.

نیما بی انکه به او نگاه کنر با صدایی خفه گفت:

-دیگه حرفی از مانی نمی زنم! همین پیش خودم باشی خیالم راحت تره تا با کسی که نمی شناسمش دوباره بدبخت شی!

قبل از اینکه اولین قطره اشک روي گونه هایش جاري شود برگشت و با سرعت به اتاقش پناه برد!

محمد دست نیما رو گرفت و گفت:

-نیومدم که پول بگیرم که داري با من تسویه حساب می کنی نیما!

-این پول ها حق خودته مانی! من هم که باهات قطع رابطه نکردم، گفتم براي مار جدیدم باهات تماس می گیرم! هنوز با هم

کار داریم!

-من چی پرسیدم، تو چی جواب می دي!

-چی می خواي بگی؟ بگم به خاطر فرار از تو این بار می خواد خودشو بسوزونه؟ اونم از ریشه که دیگه هیچ راه برگشتی

نمونه؟ ولش کن مانی... بذار همین راه رو که در پیش گرفته به دل خودش تا اخرش بره جلو! نازنین فقط حرف خودش رو

تکرار می کنه!

-همه ي تلاشت براي زندگی نازنین همین بود؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-دارم تلاش می کنم تا از این بدتر نشه و خودشو دیوونه تر نکنه. اون تو رو دوست داره مانی، حاضر نیست با وارد شد به زندگیت، نابودت کنه! می خواد خودشو نابود کنه، اونم با یک ازدواج ناخواسته دیگه!

محمد مضطربو پریشان روي صندلی نشست و آهسته نالید:

-اخه چرا؟ من باهاش چی کار کردم؟

-رهاش کنی مانی... رهاش کن!

-به همین راحتی؟ با اون هم همین طور با داد و بیداد صحبت می کنی یا...

-من زیاد بلد نیستم با زبون خوش صحبت کنم، ز.د قاطی کی کنم! تو اگه زرنگی کلاهت رو سفت نگه دار تا باد نبره!

-پس از نظر تو اشکالی نداره اگه من خودم این مشکل رو حل کنم؟

-تو اگه تونستی عروسی راه بندازي ما رو هم دعوت کن!...

با دیدن محمد براي چندمین بار متوالی و پی در پی، طیدو هفته اي که گذشته بود، بدون ایکنه این بار نادیده اش بگیرد به

طرفش رفت. محمد تکیه اش را از ماشین برداشت و به نازنین که مقابلش رسیده بود نزدیک شد:

-شب بخیر!

-هر شب اینجا می ایستی که فقط شب بخیر بگی؟ خسته نشدي؟

-نه! چون هنوز جوابی نگرفتم!

-اگه جوابتو بدم براي همیشه از اینجا می ري یا می خواي منو مجبور به رفتن کنی؟

-پیدا کردن جاي جدیدت کار سختی نیست! از تهران می ري بیرون... از ایران که نمی ري! بر فرض از ایران هم بري، از کل

دایره هستی که نمی تونی خارج بشی!

نازنین با نگاه خیره اي گفت:

-ازدواج که می تونم بکنم. این راه رو هم می تونی ببندي؟!

قلب محمد با حرف نازنین لرزید، آرام گفت:

-می خواي بی لیاقتی منو به رخم بکشی؟

-خواهش می کنم منو درك کن... تو داري منو از هستی ساقط می کنی.. اجازه بده زندگی من همین طور که هست بمونه و

بگذره!

محمد خواست حرفی بزند اما نازنین باز هم این فرصت را از او گرفت و گفت:

-اینده قشنگی که ساختی فقط تو خیال خودت زیباست! همین که رنگ واقعیت بگیره خودت هم ازش متنفر می شی و فرار می

کنی....

به گرمی توران را در اغوش گرفت و او را غرق بوسه کرد:

-خیلی خوش امدي مامان توران!

نیما گفت:

-مامان اومده تا تو رو از این تنهایی و کسالت دربیاره نازنی خانم! تا عید هم می مونه!

توران گفت:

-خودت خوب می دونی که نمی تونم توي تهران بمونم. فورا نفسم می گیره و براي قلبم مضره!

نازنین گفت:

-از خونه بیرون نمی ریم، خوبه؟

-تو رو با خودم می برم عزیزم! با مامان می آي؟

-من اگه بیام شیوا تنها می مونه اونم با این وضعیت اش! آخه ماه هاي آخر بارداریش رو می گذرونه. تازه می خوام بگم از ماه

دیگه نیاد!

نیما گفت:

-تو به فکر همه هستی جز خودت!

توران گفت:

-دختر گلم همیشه همین طورر بوده نیما، مگه شک داشتی؟

-نه خیر! یادم نمی ره که دل رحمی هاي پی در پی اش به چه روزگاري درش آورده و داره میاره!

توران گفت:

-حالا بگذار دخترم لباسش رو عوض کنه، من خودم باهاش صحبت می کنم!

نازنین گفت:

-پی مامان توران رو کشیدید تهران تا زیر گوش من رو بخونه!

-قراراه زیر گوشت همون آقاي خوش صدا بخونه عزیزم!

گونه هاي نازنین از شرم گلگون شد و لحظه اي بعد به بهانه ي تعویض لباس به اتاقش رفت. چند دقیقه بعد توران نیز با زدن

ضربه اي وارد اتاقش شد و او را در حالی که روي تخت نشسته و در فکر فرو رفته بود یافت.

کنارنشست و گفت:

-تو فکري عزیزم!

-چیز خاصی نیست... همین طوري!

-نادر می گه خیلی خودت رو درگیر می کنی، یعنی این قدر به درآمدش نیاز داري؟

-فقط براي رفع بی کاریه و گرنه به یک ریالش هم احتیاج ندارم، خودتون می دونید!

-پس خودت رو غرق کاري کردي تا اطرافیانت رو نبینی، آره؟

-اشتباه می کنید مامان توران! من دارم زندگی خودم رو می کنم!

توران دستی روي موهاي نرم و خرمایی رنگ او کشید و گفتک

-چرا نمی ذاري این موهاي قشنگ یه کمی بلند بشه؟ دیگه نسترن نیست تا برات برس بکشه و نوازششون کنه؟

برق اشک نگاهش را روشن ساخت. توران ادامه داد:

-نسترن هم راضی نیست تو زندگی ات رو اینطوري بسوزونی عزیزم!

-من راحتم مامان توران! اگر کسی از من ناراحت شده و دیگه تحملم رو نداره می تونم محل زندگیم رو عوض کنم تا...

-به نظرت پدر و برادرت حق ندارن نگران اینده تو باشن؟

-من از زندگی ام راضیم! کاش می تونستید این رو به پدر و به خصوص به نیما تفهیم کنید!

-میخواي تمام عمرت رو فداي 4 سال زندگی با یه ادم بی لیاقت بکنی؟ که رهات کرد و رفت بدون این که بفهمه چه جواهري

رو از دست داده؟

-نه! این جوریام که شما فکر می کنید نیست! تحت تاثیر حرف هاي نیما نباشید! اون عادت کرده همیشه نگران من باشه، در

صورتی که خودش از من تنهاتره!

-تو غصه نیما رو نخور! اون به فکر خودش هست! ولی اول می خواد خیالش از بابت تو راحت بشه بعد بره سراغ زندگی

خودش! پس خیال کردي فقط به خاطر تو اومدم تهران؟

-یعنی نیما فکري تو سرشه مامان توران؟ پس چرا به من چیزي نگفته؟

-فکر می کنم دختري رو که کاندید کرده جزو خانواده آقاي معتمده!

با شنیدن نام مانی، چهره نازنین چنان مات و کبود شدکه توران با نگرانی گفت:

-چیه نازنین... چرا خشکت زده مادر؟

-چرا اون جا؟ چرا از فامیل مانی؟

-مگه ایرادي داره؟

نازنین نگاه ماتش را از صورت توران گرفت و سعی کرد ضعفی را که بر وجودش مستولی شده بود نادیده بگیرد:

-نه مامان، چیزي نیست!

توران او را به خود نزدیک ساخت و سرش را در اغوش گرفت:

-دیگه اطمینان پیدا کردم حق با نیماست و تو هم متقابلاً به مانی علاقه داري!

-شما دیگه چرا این حرف رو تکرار می کنید مامان توران؟!

-یعنی می خواي انکار کنی؟

-باید این کار رو بکنم. من اشتباه کردم! شاید صداش هم از اول برام فقط یه بهانه بود!

-یه بهانه براي به دست آوردن گم شده اي که همیشه دنبالش می گشتی؟

-اون حق من نیست مامان توران! باید فرداها رو هم درنظر گرفت... زندگی فقط امروز و این لحظه نیست. من نمی دونم چرا

همه مثل مانی فکر می کنن؟

-مگه تو با تصمیمی که پنج سال پیش گرفتی به فک آینده بودي؟

-نه، نکردم و دیدید که چطور ویران شدم!

-هم تصمیمی که در گذشته گرفتی و هم تصمیمی که امروز داري می گیري اشتباهه عزیزم! کمی فکر کن؛ تو فرد و فرداها

دنبال چی هستی در حالی که هنوز حسرت گذشته رو می خوري؟ آینده براي هیچ کس مشخص نیست، پس امروزت رو بساز

تا امید اینده و فرداهات باشه!

-کاش همیشه کنارم بودي مامان توران!

دستی به موهاي او کشید و با عطوفت مادرانه اش ادامه داد:

-به دنبال نداي قلبت برو و حتم داشته باش پشیمون نمی شی!

****

کارت ویزیت دکتر را مقابلش گذاشت و گفت:

-بهترین دکتریه که می شناسم نازي جان! میترا هم بعد از چندیدن سال پیش همین دکتر نتیجه گرفت.

-ممنون شیواجان. امیدوارم موثر باشه!

-نگفتی متخصص نازایی براي کی می گردي؟

-فکر کن براي خودم!

-تو دیگه نوبري دختر! هنوز شوهر نکرده دنبال معالجه اي؟ نکنه خواب نما شدي دختر؟

لبخند تلخ رنگ غم به لبهایش پاشید:

-براي یی از دوست هاي خانوادگی مون می خوام. در ضمن شما هم از خفته ي اینده تعطیلی! کارها سبک تر شدن من خودم از

پس شون برمی یام.

-ولی من راحتم نازنین، هنوز مشکلی ندارم.

-چیه؟ نکنی قراره از همین جا بري بیمارستان؟

-اخه خیلی دست تنها می شی نازي جان.

-نه خانم! تازه خیالم راحت تر می شه. الان مدام دلشوره دارم نکنه بلایی سرت بیاد... مدام باید مراقبت باشم!

هر دو از حرف نازنین به خنده افتادند.

چند لحظه بعد وقتی شیوا مجددا سرگرم کار شد، نازنین با نگاهی عمیق و متفکر به کارت ویزیت چشم دوخته بود.

****

حرف هاي پزشک هنوز در ذهن گیج و منگش می چرخید. قطرات اشک راه گرفته به روي گونه هایش انگار خیال تمام شدن

نداشت. پشت فرمان نشسته بود و رو به جلو پیش می رفت و به حرف هاي دکتر می اندیشید:

-شما هیچ مشکلی نداري، فقط به زمان نیاز داري....

براي مدتی طولانی باز هم به زندگی متلاشی شده و جوانی به تاراج رفته اش اندیشید و گریست. نگاه تار و اشکبارش بی هدف

متوجه روبرو و ذهنش به شدت درگیر حرف هاي دکتر بود که ناگهان صداي کشیده شدن لاستیک هاي ماشینی روي اسفالت

خیابان و سپس سرعت سرسام آوري که براي دور شدن به خود گرفت باعث شد تا نازنین وحشت زده ماشین را به گوشه

خیابان بکشاند. هنوز قلبش از ترمز نابه هنگام ماشین و سپس متواري شدنش به شدت می زد که صداي ناله هاي یک کودك و ضجه هاي دلخراش یک زن باعث شد تا به سرعت از ماشین پیاده شده و به سوي ان دو بدود....

****

در بیمارستان، زن حوان به طرف نازنین امد و در حالی که دستهاي او را ملتمسانه میان دست هاي خود می فشرد با صداي

لرزانی گفت:

-باز هم از شما متشکرم خانم! شما فرشته نجات من و دخترم شدید! نمی دونم اگر نبودید چه اتفاقی می افتاد؟

-انجام وظیفه بود! خدا رو شکر کنید که همه چیز به خیر گذشت. بهتره شما هم بري کنار دختر ملوست! مثل این که داره

بیدار می شه.

جلو رفتند و به همراه نازنین کنار تخت دخترك ایستادند. کودك همزمان با ناله اي کوتاه، چشم هایش را گشود و به نازنین

نگریست.

نازنین با لبخندي شیرین گفت:

-بالاخره بیدار شدي خانم کوچولو؟

دخترك با نازي کودکانه گفت:

-سرم درد می کنه؟

-عیب نداره عروسک خانم، زود خوب میشی! حالا بگو ببینم اسم قشنگت چیه؟

-نازنین!

-چه جالب! می دونی اسم منم نازنینه؟!

سپس با اخمی تصنعی ادامه داد:

-از رو اسم من تقلب کردي کوچولو؟

-بابام اسمم رو گذاشته نازنین، خیلی هم دوستم داره!

-اتفاقا اسم منم پدرم گذاشته و خیلی دوستم داره!

ناگهان کودك بی مقدمه گفتک

-باباي من یه عکس بزرگ از چشم هاي شما داره... من خودم دیدم!

نازنین با شنیدن این حرف به شدت یکه خورد. زن جوان که حیرت نازنین را دید، فورا گفت:

-همسرم یه تصویر سیاه و قلم خریده ه عجیب به شما شباهت داره! من خودم هم از دیدن شما جا خوردم. اون تصویر نقشی از

یک جفت چشم درشت و روشنه که همسرم خیلی بهش علاقه داره و همیشه میگه ارزو داره بعدها نازنین هم صاحب یه

همچین چهره اي بشه!

نازنین لبخندي زد و خواست حرفی بزند که صدایی محکم و مردانه با نگرانی گفت:

-چی شده هلنا؟ چه بلایی سر نازنین اومده؟

سپس به طرف تختی که دخترش روي ان بستري شده بود پیش رفت ولی هنوز کاملاً از مقابل نازنین نگذشته بود که با نیم

نگاهی به چهره او، مانند مجسمه مقابلش ایستاد و هر دو به یکدیگر خیره شدند.

هلنا به انها نزدیک شد و خطاب به همسرش گفت:

-ایشون ما رو رسوندند بیمارستان، رانند فرار کرد... اگه این خانم نمی رسید معلوم نبود چه بلایی سر نازنین می اومد!

و چون واکنشی در مقابل این حرف همسرش ندید، با نگاهی به صورت رنگ پریده ي او صدایش زد:

-شاهین؟

چشم هاي شاهین با نگاهی گنگ به سوي هلنا جرخید و سپس دوباره به طرف نازنین برگشت.

هلنا رو به نازنین لبخند زد:

-فکر می کنم شوهرم از شباهت شما به اون تصویر حیرت زده شده!

نازنین با صدایی ارام و خفه گفت:

-من دیگه با اجازه تون رفع زحمت می کنم!

و بی آنکه منتظر حرفی از جانب زن جوان و شوهرش بماند از اتاق بیرون رفت.

هلنا با ناراحتی گفت:

-نمی تونستی یه تشکر ساده بکنی؟ مثا ماست ایستادي و فقط نگاه کردي؟! حالا خوبه خود اون تصویر نبود و فقط شبیه اش

بود!

-بله...بله، تقصیر من بود. الان می رم و ازش تشکر می کنم.

و با عجله به سمت در خروجی رفت...

دست هاي داغ و پر حرارتش را روي صورت یخ زده اش گذاشته بود و با عجله به سمت در خروجی بیمارستان می رفت ه

صدایی از پشت سرش گفت:

-چند لحظه صبر کن نازنین، باهات کار دارم.

بر سرعت قدم هایش افزود اما شاهین با چند قدم بلند خود را در مقابلش رساند و گفت:

-صبر کن نازنین...

ناچار ایستاد. شاهین در حالی که با اشتیاق نگاهش می کرد گفت:

-خیلی لطف کردي نازنینم رو رسوندي بیمارستان، گرچه اگر می دونستی دختر منه، این کار رو نمی کردي!

-تو همیشه عادت داري همه رو مثل خودت ببینی! این بار اولت نیست!

-آره... تو راست میگی! من همیشه اشتباه کردم، همیشه! به خصوص در رابطه با تو!

براي چند ثانیه نگاهشان در نگاه هم گره خورد. شاهین گفت:

-خیلی دلم می خواست بیام سراغت نازنین!

-چرا؟ تا نشونم بدي که حق با تو بود و من از لذت پدرشدن محرومت کردم؟

-می خواستم بیام تا ازت معذرت خواهی کنم، ولی خجالت می کشیدم!

-تو بهترین و درست ترین تصمیم رو گرفتی، پس فکر نمی کنم نیازي به عذر خواهی باشه.

-حق داري! به خدا حق داري! ولی اون موقع سرم خیلی داغ بود، افکارم با حالا فرق می کرد! باور کن قصدم آزردن تو نبود. من

همیشه دوستت داشتم نازنین، ولی غرورم اجازه نمی داد بگم.

-از اسم دخترت پیداست!

-فقط به خاطر عشق به تو بود!

-من خیلی شبیه ادمهاي احمق هستم آقاي فتحی؟ تو اصلا مفهوم عشق رو می فهمی که این قدر راحت ازش دم می زنی؟ حتما

این هم از عشق زیادت بود که وقتی داشتی طلاقم می دادي دخترت در استانه تولد بود!

-تو که می دونی من عاشق بجه بودم نازنین! براي همین...

-براي همین بدون این که دنبال معالجه من باشی به روم شمشیر کشیدي...نه، این نیست! تو دنبال بهانه بودي که منو از زندگی

ات بیرون کنی، فقط همین!

-همه حرفهات درسته! می دونم مستحق هر مجازاتی هستم! عقوبتم کن نازنین، هر چی بگی قبول می کنم!

-بین ما دو تا دیگه همه چیز تمام شده اقاي فتحی! از تو و خاطراتت حالا برام فقط یه دورنما باقی مونده که رو به محو شدنه...

به همین سادگی!

-منو ببخش نازنین! بهم یه فرصت....

-به خاطر دخترت می بخشمت!

-بذار بهت ثابت کنم واقعا می تونم خوشبختت کنم و دوستت داشته باشم!

رنگ از رخسار نازنین پرید. شاهین با صداي لرزانی ادامه داد:

-با من ازدواج کن تا باورم کنی عاشقتم!

احساس کرد از اوج اسمان به انتهاي عمیق ترین دره سقوط کرد. گلویش به سوزش افتاد و با بی تعادلی دست به نیمکتی که کنارش ایستاده بود گرفت.

شاهین به او نزدیک شد و گفت:

-بابت همه بدیهایی که ناخواسته در حقت کردم منو ببخش. اجازه بده این بار خوشبختی را با تمام وجود بهت هدیه کنم.

-نازنین با چنان خشمی چهره شاهین را نگریست که گویی می خواست با همان نگاه او را خفه کند. عصبی و پرخاشگر گفت:

- -دختري رو که به خاطرش روزگار منو سیاه کردي حالا مثل یه طفیلی نگاه می کنی؟ پست فطرت! به تو هم میگن مرد؟ مگه

اون زن و بچه متعلق به تو نیست؟

-باور کن به بن بست رسیدم نازنین! سرم بدجور خورده به سنگ! من...

-مراقب باش با این حماقت ها سرت به سنگ لحد نخوره!

-می دونم دلت شکسته نازنین... می دونم دلت از دستم پره، اما یه بار ازت فرصت می خوام... فقط یه بار!

-خیلی دلم می خواد محکم بزنم تو صورتت، ولی حیف که مثل تو نیستم!

-هر چقدر دوست داري بزن نازنین. نمی دونستم چه حماقتی دارم می کنم، نمی فهمیدم چه کسی رو دارم از دست میدم!

-براي من دلی نمونده که بخواد پذیراي کسی باشه، به خصوص تو! به خاطر نازنینت حرفات رو فراموش می کنم و فکر می

کنم هرگز ندیدمت...

تا در بیمارستان با عجله و بی توجه به تکرار بی وقفه ي نامش از زبان شاهین، دوید. هنگامی که پشت فرمان ماشین نشست،

صداي فریاد شاهین را شنید:

-هیچ وقت فراموشت نکردم، پس مطمئن باش حالا که در مسیر راهم قرار گرفتی رهات نمی کنم. خودت می دونی چه ادم

سرسخت و یک دنده اي هستم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهـــــاردهــــــم


لبخند تلخ روي لبهاي زیبایش نشست و با بغض گفت:

تا اونجایی که یادمه تو یکبار سرسختیت رو در مسیر نابودي من به کار گرفتی و موفق هم شدي! حالا دیگه اون نازنین پژمرده،

پس براي نازنین وجو خودت باغبون خوبی باش تا گلت پرپر نشه...

****

باران بی امان روي شیشه ي ماشین می بارید و برف پاك کن مدام از این سو به ان سو می رفت.

نازنین مقابل ساختمان خانه متوقف شد و از ماشین پایین آمد. کلید را در قفل پارکینگ چرخاند و با اعصابی خراب از حوادث

آن شب، لگدي به در زد و کمی عقب تر ایستاد.

به یکباره صداي مخملی و اشنایی از پشت سر به گوشش رسیئ:

-هر وقت دیدنت می یام بارون می باره! می بینی؟ اسمون هم داره به حالم گریه می کنه!

برگشت وبه چهره خیس از باران محمد نگریست:

-تو دیگه راحتم بذار! دست از سر من بکش، خواهش می کنم!

-خیلی منتظر موندم.شرکت کاملا تعطیل شد و همه ساختمو رو ترك کردند ولی تو نیومدي! اومدم این طرف بلکه این جا بتونم

ببینمت...

نازنین شکسته و فرو ریخته از حوادث ان روز به گریه افتاد:

-انگار همه می خوان من رو دیوونه کنن، مخصوصا تو!

-تا همه زندگیمو به پات ندم باور نمی کنی که من...

-اجباریه؟!

-نه عزیزم... این قدر به پات می مونم تا اختیاري بشه!

پشت فرمان نشست و ماشین را داخل برد و سپس در را بست! با عجله وارد ساختمان شد و به طرف اتاقش دوید.

اشک ریزان سرش را بین دستها فشرد:

-چه کار کنم؟... با تو چی کار کنم؟

چندین بار نشست و دوباره برخاست. بی قرار بود. از پشت پنجره اتاقش به تماشاي باران ایستادو سرمایی سخت فضاي ان شب را در خود فرو برده بود، اما او هنوز زیر باران ایستاده بود و به پنجره اتاقش چشم داشت. گویا مسیر نگاهش همان طور

خشکیده بود. قطرات اشک باز هم روي صورتش هجوم آورد و باعث شد تا با سر دردي عمیق روي تخت دراز بکشد، پلک

هاي سنگین و سوزانش را روي هم گذاشت و نفهمید کی اسیر خواب شد.

مدتی طولانی نگذشته بود که با ترنم صداي مادرش ناگهان چشم گشود:

....» بذار راحت بخوابم مریم «

جیران روي تختش نشست و چندین بار دور و اطرافش را کاوید. صداي حزن انگیز مادرش چند بار متوالی در سرش پیچید!

ناگهان از جا پرید و به سمت تلفن رفت.

صداي خوش طنین و زیباي او چون اکسیري شفا بخش در تک تک رگه هایش به گردش درآمد:

-جانم؟

-کجایی مانی؟

-پشت پنجره اتاقت!

با حیرت پرده را عقب کشید و او را دید که هنوز ایستاتده و پنجره را نگاه می کند. با نگرانی گفت:

-هنوز نرفتی؟ توي این سرما مریض می شی!

-خیلی شب ها تب کردم و با لرز رفتم، امشب هم روش!

قلبش در هم فشرده شد:

-می خوام باهات صحبت کنم! می آي تو؟

-از روي دیوار؟

همان طور که با او صحبت می کرد، دکمه ایفون را فشرد و گفت:

-بیا تو.

****

حوله را در مقابلش گرفت و گفت:

-موهاتو خشک کن، حسابی زیر بارون خیس شدي! دبم نمی خواد سرما بخوري!

-حوله نمی خوام!

-سشوار بیارم که...

-نه اونم نمی خوام. همون شالی رو می خوام که همرنگ چشماته! دوست دارم با اون موهامو خشک کنم!

-من چنین شالی ندارم!

-چرا داري! همون شب که اجراي کنسرت سرت بود!

-یادم نمی یاد!

-همه شال هاتو بیار، من می دونم کدوم بود!

نازنین به طرف اتاقش رفت. آویز مخصوص شال هایش را از داخل کمد بیرون کشید اما هنوز املا به طرف در خروجی

نچرخیده بود که محمد دست پیش برد و شال سبز روشن خوش رنگی را بیرون کشید و گفت:

-بوي گل مریم می داد، هنوز حفظش کرده!

متعاقب جمله اش، شال را به صورتش نزدیک کرد.

-پشت سر من اومدي تو اتاق؟

-خواستم اتاقت رو ببینم، شاید براي اولین و اخرین باري باشه که خواب نما شدي و در رو به روم باز کردي!

-مگه همین رو نمی خواستی که دریچه قلبم رو به روت باز کنم؟

ناگهان به سختی شوکه شد و نگاهش به روي چشم هاي او خشکید!

نازنین حوله را روي سرش انداخت و آرام گفت:

-موهاتو خشک کن، دلم نمی خواد مریض بشی و صداي قشنگت بگیره!

زبانش قفل شده بود و یاراي سخن گفتن نداشت. گویی حرف زدن را فراموش کرده بود و در ذهنش به دنبال کلمات تقلا می

کرد. لحظه اي بعد صداي گرم و رویایی نازنین گوش هایش را نوازش داد:

-مانی! خشک شدي؟

دستش را به زحمت پیش برد و حوله را که نیمی از صورتش را پنهان ساخته بود کنار زد و آرام گفت:

-حالت خوبه عزیزم؟

-بهتر از توام، مطمئن باش!

-پس می شه حرف هاتو دوباره تکرار کنی؟

-نه! چون می خوام برات یه حکم جدید صادر کنم، حکمی که اگر اجراش نکنی به قصاص نفس از نوع عشق محکومت می کنم!

می خوام مریم رویاهات رو تا ابد موندگار کنم! حالا اگه حکم این فرمانده ي سرسخت رو قبول داري پا بکوب و فرمانبردار

باش!

با نگاهی ناباور به چشم هاي عاشق و مست او، دستش را کنار پیشانی اش گذاشت و محکم مقابلش پا کوبید!

دلش می خواست زمان متوقف می شد و او تا ابد همانطور به نگاه مریم رویاهاش خیره می ماند.

نازنین به نرمی لبخند زد و محمد بی قرار واقعیتی که قادر به باروش نبود، آهسته زیر لب صدا زد:

-مریم...

لحظه اي بعد بی تاب وجود او در مقابلش روي دو زانو افتاد و دست هاي سردش را میان دست هاي گرم و پر حرارت او

فشرد. اولین قطره هاي اشکی که از چشم هایش روي دست نازنین چکید نماد پیوند عشقی عمیق بود....

****

پژمان با دیدن محمد به طرف ا رفت و گفت:

-بالاخره رضایت دادي بیایی! ما که از گرسنگی تلف شدیم!

-با این لحافی که دورت پیچیدي مگه عذا هم می تونی بخوري؟ تو باز دندون درد گرفتی؟ خب برو دو دقیقه بکش و بندازش دور دیگه!

-نمی خواد... حیفه! همه اش یکی دوبار در ماه لگد می زنه طفلک!

رایحه گفت:

-من که گفتم! خودم فردا مجبورت می کنم بري دکتر!

پژمان خواست حرفی بزند که صداي گریه مهرزاد بلند شد. پژمان با عصبانیت رو به مهرزاد که دراغوش سعید بود کرد و

گفت:

-باز که صداي تو دراومد بچه! چه قدر گریه می کنی؟ بابا بذار بندونم رو بکشم میام می دم به تو باهاش بازي کنی... آخه

دندون هاي بابا محمود که اسباب بازي تو نیست، عجب گیري دادي ها!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
محمد که متوجه منظور پژمان و دلیل گریه مهرزاد نمی شد گفت:

-چی شده.... موضوع چیه؟

پژمان گفت:

-هیچی! بچه لوس بعد از هشت سال از راه رسیده ي آقا سعید، دندون هاي مصنوعی این اقا محمود رو می خواد!

-دندون بابا رو از کجا دیده؟

-چه می دونم! بابا محمود یک لحظه درآورده، این وروجک هم دیده دیگه! از بس لوسش کردن فر کنم فردا پی فردا

آکواریوم تو رو با کل ماهی هاش بخواد!

سعید به شوخی گفت:

-اره دیگه! دستش به دندون هاي باباجونش نمی رسه، به تنگ ماهی دایی مانی اش که می رسه!

-تنگ چیه سعید؟ اندازه یه دریاچه ماهی خریدم براش، انصاف داشته باش!

-حالا هر چی؟

-بله، هرچی! ببینم شما جرات می کنی به ماهی هاي م چپ نگاه کنید؟ بهتره یک فکري به حال این بچه لوست بکنی تا پس

فردا کلاه ها رو با سر نخواد!

-نوبت ما هم میرسه مانی خان! فعلا هر چه دوست داري بگو!

مهناز گفت:

-زیاد انرژي مصرف این اقا نکنید، چون هیچ خیالی نداره! فقط تازگی یاد گرفته ساعت ده، یازده شب بیاد خونه!

-اتفاقا چه خوبه که امشب همه این جا جمعن! می خوام از بزرگترها خواهش کنم کفش و کلاه بپوشن و اخرین عضو مجرد

خانواده معتمد رو به سرانجام برسونن!

همه با خوشحالی بر سر او ریختند و پژمان گفت:

-بالاخره بله رو گرتی بدجنس؟

-تو دندون دردت خوب شد؟

-اره به خدا . آخه خبرت همچین داغ بود که به دندون منم شوك وارد کرد!

محمود با شادي گفت:

-حالا کی می تونیم این عروس خانم رو ببینیم؟

-هر وقت که شما بفرمایید!

محمود به چهره امیرعلی نگاه کرد و ادامه داد:

-ما اماده ایم، ولی باید صبر کنیم تا امیر بره و برگرده، چون فردا عازم سفره!

امیر گفت:

-لزومی نداره بابا! خودتون هستید کافیه!

مهناز گفت:

-تو لازمه که باشی امیر جان، به عنوان برادر بزرگتر مانی!

-من باشم و نباشم همه چیز مطابق میل آقا دامادتون پیش می ره، فکر نمی کنم فرق زیادي داشته باشه براي مانی!

محمد گفت:

-از کنایه هات دلم می گیره داداش! ولی بدون تو رفتن هم برام لطفی نداره، چون باز هم احساس خلا می کنم!

-کار من ممکنه سه هفته اي طول بکشه، شاید هم بیشتر!

-من دو سه سال صبر کردم، این دو سه هفته هم روش!

-پس براي اوایل اسفند قرار بگذارید که کار من هم کمی پیش رفته باشه!

لبهایش به خنده باز شد. امیر اهسته گفت:

-امیدوارم خوشبخت بشی!

****

شاخه گل سرخ و زیبایی را مقابل صورتش گرفت و گفت:

-خوشحالم که این گل به دست صاحبش می رسه و از همه گلهاي دیگه خوشبخت تره، چون در تنهایی خشک نمی شه!

شاخه گل را گرفت و بالحن مهربانی گف:

-تو هواي به این سردي مجبوري اینجا انتظار بکشی؟

-من منتظر توام سرما رو حس نمی کنم، هیچی رو احساس نمی کنم! فقط متوجهتوام! مانی فقط با وجود مریمه که مانیه!

-لطفا در مورد خواننده مورد علاقه من اینجوري صحبت نکن، بهم برمی خوره!

به نگاه شیطنت امیزش چشم دوخت گفت:

-حالا نوبت منه که برم تو رویا، آره؟

-مانی که رویایی نمی شه مریم پاییزي من!

-هنوز هم بوي غم و تنهایی می دم؟

-تو همیشه بوي قشنگ ترین گل هاي دنیا رو داشتی، حتی وقتی که خزون زده و پاییزي بودي....

خندید و محمد نیز با دیدن خنده ي او لبخند زد:

-از امشب تا دو هفته اینده، همه تنهایی رو با هم می ریزیم دور، موافقی؟

-می خواي تو این دو هفته منو بیشتر بشناسی؟

-من سه ساله که تو رو شناختم و حتی طاقت دو دقیقه دوریتو ندارم، ولی به اجبار تا برگشتن برادرم از سفر، باید تا دو سه

هفته صبر کنیم. از نظر تو که ایرادي نداره؟ در ضمن فرصت خوبیه تا کارها رو روبراه کنیم. می خوام با رسیدن فصل گل، گل

قشنگ من هم توي خونه ام ریشه کنه!

قلبش به تلاطم افتاد و پرسید:

-به همین زودي؟

-هنوز شک داري؟

-ابداً! فقط یک کمی اضطراب دارم، نمی دونم چرا!

-تو اضطراب یه شروع دوباره رو داري مریم! شروعی که نمی دونی بعدش چی میاد، اما من در کنارتم. اضطرابتو تبدیل به

اطمینان می کنم، بهت قول میدم!

-حرف هات خیلی آرومم می کنه مانی!

با لبخندي ارامش دهنده گفت:

-حالا دوست داري ببرمت یه جایی که شادي هاي زندگی انتظارتو می کشه؟

-کجا؟!

-همون جایی که اخرین بار با هم رفتیم!

رو به یکدیگر لبخند زدند و با دلی بی قرار حرکت کردند....

****

نیما با دیدن محمد و نازنین، متعجب از جا بلند شد و با نیم نگاهی به پدرش و توران، خطاب به محمد گفت:

-من فکر نمی کردم بتونم نازنین رو راضی کنم و با خودمون بیارم! تو چطوري آوردیش؟

-به خاطر تولد برادرش اومده!

نازنین با شنیدن این حرف، ناگهان گفتک

-واي... اصلا یادم نبود!

نیما پرسید:

-چی رو؟

-تولدت دیگه! ببخشید نیما جان... باور کن براي اخرین بار بود که فراموشم شد!

-پس براي چی اومدي؟ یعنی به چه بهونه اي اومدي؟

نازنین با نگاهی متعجب به محمد نگریست و گفت:

-براي صرف شام!

نیما با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کرد:

-اسم مانی رو نیاورده، تو قهر می کردي می رفتی، اون وقت حالا باهاش اومدي براي صرف شام؟!

توران با نگاه معنادار به ان دو پرسید:

-اتفاق خوش ایندي افتاده نازنین جان، آره؟

-فکر کنم مامان توران!

سپس به محمد نگریست و گفت:

-همه ما رو امشب سورپرایز کردي!

نیما گفت:

-چه سورپرایزي؟

محمد گفت:

-مگه یه شام مفصل براي بیرون اومدن البوم نمی خواستی؟ حالا من با یک تیر، سه نشون زدم! اولش شیرینی مجوز پخش،

دومیش تولد تو، و سومی و از همه مهمتر....

صدایی کلام محمد را برید:

-اجازه می دین سومین مطلب رو من عرض کنم؟

همه نگاهها به سمت صدا برگشت و روي صورت شاهین خشکید. شاهین کاملا مقابل نازنین قرار گرفت و گفت:

-دنبالت اومدم! مثل اینکه خیلی مشغولی ، آره؟

دیگران ناباور به ان دو می نگریستند.

شاهین چند لحظه در سکوت به نازنین نگریست و سپس گفت:

-اجازه بدین مهم ترین حرف امشب ، پیوند مجدد من و تو باشه نازنین!

نازنین به طرف محمد برگشت و با صدایی خفه گفت:

-از اینجا بریم مانی !!انگار همیشه باید اینجا رو به تلخی ترك کنم!

-چرا؟ اون مرد کیه؟ چه ارتباطی با تو...

-اون فقط یه سایه سنگین رو زندگی منه که یه زمانی خودش طردم کرد و رفت، و حالا...

شاهین دوباره به حرف امد:

-حالا اومدم جبران کنم! بهم فرصت بده نازنین، تو که خیلی راحت می گذشتی!

پشت به او کرد و ایستاد، اما شاهین باز هم مقابلش رفت و ادامه داد:

-نازنین...

-خیلی وقیحی! نمی دونم چه اسمی باید روي تو گذاشت! همین الان راهت رو بگیر و برو... همون طور که پنج سالا پیش رفتی!

-اشتباه کردم، اومدم...

-اشتباه جبران ناپذیري کردي! تو ریشه پیوند من و خودت رو از بیخ سوزوندي! هنوز هم قلبم اتیش می گیره فقط به خاطر

حرمت هایی که شکستی...

قطرات اشک روي صورتش دوید و در ان هواي سرد زمستان به گونه هاي یخ زده اش گرما بخشید. براي لحظاتی همه را

فراموش کرد و چشم هایش را گشود و سر برگرداند، محمد را در حال دور شدن دید. با سرعت به طرفش رفت، اما شاهین

راهش را سد کرد و گفت:

-راه من دیگه یه راه سنگلاخ نیست نازنین، هموارش کردم! بیا این بار...

-من از راههاي پر و پیچ و خم زندگی گذشتم، حالا خوشبختی خودم رو توي دستهاي دیگه اي پیدا کردم!

صورت شاهین از خشم گلگون شد...

نازنین از مقابلش گذشت و به دنبال محمد رفت و او راکه هر لحظه دورتر می شد با صداي بلند به نام خواند:

-مانی....

محمد ایستاد و برگشت. نازنین مقابلش رسید و خیره به چشم هاي غم زده اش پرسید:

-به همین زودي ترکم کردي؟ دیدي گفتم رویاهام همه خواب و خیاله؟

-مطمئن بودم کسی که رهات کرده و رفته دوباره برمی گرده، تو هم...

-من چی؟!

-نمی دونم، ولی توي این دو راهی، تو راه اول رو انتخاب می کنی مریم!

-راه اول یعنب عشق، من هم تازه به عشق رسیدم!

دست پیش برد، دست سرد و مردانه محمد را لمس کرد و ادامه داد:

-حالا فهمیدم که بهترین انتخاب زندگیم فقط تو هستی!

شاهین با حرص گفت:

-پس مراقب عواقب انتخابت باش!

نازنین خودش را از دست محمد بیرون کشید و سیلی سختی نثار شاهین کند که محمد دستش را فشرد و اجازه نداد. با صدایی

بلند و اما لحنی خونسرد گفت:

-انگشت هاي ظریفت رو حیف سیلی زدن به صورت یک نامرد نکن.... روي نامردهاي دنیا فقط باید چشم هاي نازت رو

ببندي!

نگاه آتشین و شرربار شاهین را نادیده گرفته و دوشادوش یکدیگر از کنارش گذشتند....

****

به گردنش انداخت و اشک شوق را روي صورت نیما و توران و به خصوص نادر نشاند. « مریم » گردنبندي ظریف و زیلا با آویز

لحظه اي بعد صداي کف زدن سکوت حاکم را بر جمع را شکست.

نیما براي تغییر دادن جو موجود گفت:

-تولد منه، اون وقت تو به نامزدت هدیه می دي زرنگ؟

-هیدیه تو محفوظه نیما جان! فقط این پلاك توي جیبم سنگینی می کرد تا خودشو به صاحبش برسونه!

نیما از پشت دست در گردن هر دو انداخت و با بوسیدن آنها، کنار گوش نازنین گفت:

-فقط می خواستی منو عذاب بدي؟

نازنین لبخند زد که نیما ادامه داد:

-خیلی دلم می خواست اگه یه روزي بازم شاهین جلوس چشمم قرار گرفت این قدر بزنمش که گردنش بشکنه!

-پس چرا خشکت زده بود؟

-نمی دونم! شاید یک دلیلش برخورد تو و مانی بود و دلیل دومش حرف قشنگی که مانی بهش زد. فکرکنم تا اخر عمر یادش بیاد و از ته دلش بسوزه!

-ولی من یه کمی ترسیدم!

محمد با خنده گفت:

-از چی؟ از اینکه هلم بده تو پرتگاه؟

-نه! از شرارت چشم هایش . می ترسم یه کاري بکنه یا...

نیما گفت:

-هیچ کاري نمی تونه بکنه این شاخ و شونه ها رو تا وقتی ازدواج نکردي می کشه، همچین که...

ناگهان روي صورت نازنین خیره ماند و با حیرت پرسید:

-مگه زن و بچه نداره؟

نگاه نازنین روي صورت پرسشگر نیما و محمد خیره ماند که نیما با حرص گفت:

-مرتیکه بوالهوس مزخرف! اگه یه بار دیگه ببینمش آتیشش می زنم!

محمد گفت:

-این قدر حرص نخور نیما. صورتت چروك می شه اون وقت عروس خانم نمی پسندتت!

همه یکصدا خندیدند که نازنین گفت:

-حالا دوست دارم تو هم خیال ما رو راحت کنی نیما!

-بابت چی عزیزم؟

-بابت همون خانمی که شنیدم تو فامیل مانی کاندید کردي!

-بله... البته این موضوع دست اقا داماد بعد از این رو می بوسه!

محمد گفت:

-معرفی کن... من در خدمتم!

-یعنی یادت رفت مانی؟

-این که می خواي باجناق برادر من بشی؟ ممکن نیست یادم بره!

نادر پرسید:

-تو این خانم را کجا دیدي؟

-عروسی خواهر مانی. در ضمن کنسرت هم اومده بود.

محمد گفت:

-طی همین دو سه هفته تو هم ترتیب خواستگاري رو بده که تا ایام عید، هر دو باهم یک جشن مفصل بگیریم، موافقی؟

با استقلال همه از پیشنهاد محمد، در حالی که با ذوق و شوق درباره ي برگزاري دو جشن در یک شب صحبت می کردند، به

سراغ کیک تولد نیما رفتند....

****

محمد اخم کرد و گفت:

-من نمی یام نیما! اصلا حرفشو نزن که روي این کار رو واقعاً ندارم!

-یه تابلوي بزرگ می گیرم جلو چشمات تا خجالت نکشی! بازم که کم روییت گل کرد،می خواي منو حرص بدي؟

-من محاله بیام نیما، پس اصرار نکن!

-تو چی نازنین؟

-اگه مانی بیاد من هم میام!

نیما رو به مانی کرد:

-بابا خوب اونا تو رو می شناسن، ما بریم بگیم معرفمون کیه؟

محمد گفت:

-معرف ادم قلبشه! گذشته از اون، خانواده فرخی کم و بیش با تعریف هاي پژمان، تو رو می شناسن! شاید اگر امیر بود من هم

می اومدم ولی حالا هرگز....

-اگه تو نیاي من هم نمی رم! حالا میاي یا عروسی راه نیافتاده رو تعطیل کنم؟

نازنین گفت:

-لطفاً همراهی اش کن مانی، وگرنه پشیمون می شی!

-باور کن خیلی مشکله. انگار من یک وصله ناجورم! آخه من چی کاره ام/

نیما گفت:

-داماد اینده خانواده فروتن!

همه به خنده افتادند و محمد ناچار از جا برخاست....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA