انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


زن

 
  • دختـران ممنوعـــــــــه ۹

نمیدونم تو نگاهم چی بود که گفت: پس مینا خانم و دخترا بیاین تو ماشین من
با هم از پله ها پایین رفتیم.... جلوی در وایساده بودم وبه ماشین پدرم نگاه میکردم که ساینا دستم رو کشید و بی اراده دنبالش رفتم و سوار شدم.... راز رو از پدر گرفتم ولی هنوز رامین تو بغل مینا خانم بود... با ساینا روی صندلی عقب نشستیم.... ساینا دستهای راز رو گرفت و گفت: مامان جدی این خواهرمه؟
-آره دخترم.... رامین هم برادرته
از شدت ذوق دستهاشو به هم زد و گفت: وای آخ جون یعنی دیگه تنها نیستم
دلم به خوشی های بچه گانه اش خوش بود.... بابا از توی آینه نگاهم میکرد.... شرمندگی رو توی صورتش می دیدم ولی هنوز نمیدونستم چی شده... چی شده بود که من خبر نداشتم... چرا عقدمون به هم خورد.... زیر لفظی فرشید ساینا بود؟
نیم ساعت بعد جلوی در خونه پدریم بودم.... پدر بوق زد و در باز شد و وارد شدیم.... راز تو بغلم خوابش برده بود... ماشین فرشید هم پشت سر ما وارد شد.... با هم از ماشین پیاده شدیم
فریبا با دیدن خونه سوتی کشید و گفت: وای سیران عجب بابای پولداری داریا
مینا خانم چشم غره ای بهش رفت و رامین رو به دست فرشید داد.... به بقیه اشاره کردم تا به داخل بیان که پدرم گفت: صبر کن یه لحظه و بعد مرتضی سرایدار باغ رو صدا کرد
نگاهم با نگاه پرسشگر بقیه گره خورد... وقتی برگشتم همه اعضای خانواده ام رو دیدم ، مامان خودشو بهم رسوند و بغلم کرد..... بعد مامان ساحل جلو اومد و گفت: ببخش سیران.... تروخدا ببخش
حرفی نزدم و نگاهش کردم.... انقدر شرمنده بود که حتی بغلمم نکرد.... مرتضی گوسفندی آورد و جلو پای همه ماها قربونی کرد.... نمیدونستم دلیل اینکارها چیه... چرا همه اینطوری شده بودن... پس سهند کدوم گوری بود.... همه چی رو از پشت عینک بد بینی می دیدم... یادم رفته بود یه ساعت پیش تو بغل همین پدر زار می زدم... حالا داشتم با نکته سنجی بهشون نگاه میکردم.
پشت سر بقیه رفتم داخل.... همه چی مثل قبل بود جز حس و حال من... دیگه اون خونه رو دوست نداشتم چون وقتی نابود شدم توش هیچ جایی نداشتم.... هنوز هم حرفهای ساحل توی گوشم بود.... میخواستن اسمم رو هم نیارن... اما یه دفعه عزیز شده بودم...دلم نمیخواست بمونم حس میکردم پر از دروغه، دلم نمیخواست تحملش کنم.... حسم میگفت چیزی هست که من ازش خبر ندارم.... من سقوط کرده بودم پس مهم نبود چیکارم میخوان بکنن... اصلا چطور شد فرشید سر عقد ساینا رو آورد... بابام رو از کجا پیدا کرد ، من به فرشید هیچ اطلاعاتی در مورد خانواده ام نداده بودم... چطور شد که یک دفعه بخشیده شدم.... چرا سهند نیست؟
رفتار همه برام عجیب بود... ساینا دستم رو محکم چسبیده بود... ساحل به طرف مینا خانم رفت و رامین رو ازش گرفت و شروع کرد به قربون صدقه رامین رفتن.... با یه دستم راز رو بغل کرده بودم و اذیت میشدم ، فرشید متوجه شد و به سمتم اومد و راز رو از دستم گرفت.... همه دور تا دور سالن نشستیم و خدمتکار مشغول پذیرایی شد.... دخترا با حسرت به در و دیوار ها و وسایل خونه نگاه میکردن... فرشید راز رو روی پاش گذاشته بود و باهاش بازی میکرد... مهرداد هم به طرف ساحل رفت و با رامین سرگرم شد... جو خیلی سنگینی بود.... همه اینو حس میکردن... نمیتونستم تحمل کنم ببینم من رو دعوت کردن تا مثل مجسمه بهم خیره بشن و سر تاسف تکون بدن.... دخترا اولش با ترس ولی بعد با نگرانی بهم خیره شدن.... به پدرم خیره شدم و گفتم: نگفتین چی شد سر از محضر در آوردین؟ چی شد که میگین همه چی رو می دونید.... چرا من رو بخشیدین؟ چرا اصلا طردم کردین؟چرا نذاشتین اون روز باهاتون حرف بزنم که این نشم؟ مگه نگفتین دیگه دخترتون نیستم؟
به ساحل نگاه کردم و گفتم: مگه نگفتی گم شم؟ مگه لکه ننگ نبودم ؟ حالا شدم قدیسه؟ چرا اومدین زندگیم رو خراب کردین؟
پدر خواست حرفی بزنه که مهرداد زودتر شروع کرد:
-تو از خیلی چیزها خبر نداری
-از چی ؟ هان؟ از چی؟ میخواین چی سر هم کنید تحویلم بدین تا ازتون متنفر نشم ؟ اون بی همه چیز کو؟ اونیکه هرکار میخواست باهام کرد؟ چرا حرفهای اونو باور کردین حرفهای منو نه..... یادتون رفت منم دخترتونم ، از گوشت و پوست شماهام.... سر سفره شما بزرگ شدم.... مگه فرق من با شماها چی بود؟ مگه آدم نبودم؟ چرا یه کار کردین از خودمم بدم بیاد....
به پدرم نگاه کردم و گفتم: مثل یه حیوون باهام رفتار کردین.... من به درک فکر آبروی خودت نبودی دکتر جواهری؟ زنگ زدی نگهبانی بیان عزیز دلتو ببرن مثل یه آشغال بندازن بیرون؟ مگه تو، تویی که پدر منی شب عروسیم نگفتی خوشیت با شوهرت ولی غم و غصه هات واسه من و مادرت؟ هان گفتی یا نه؟ گذاشتی دردم رو بهت بگم؟ گذاشتی بگم دارم می سوزم ؟ اصلا گذاشتی حرف بزنم؟ گفتی فیلمم رو برای خریدارام بازی کنم.... خودت گفتی.... منم بازی کردم ، ببین بازی کردم..... انقدر خوب بازی کردم که شدم یه لجن... یه انگل .... یه هرزه
با صدای بلند من بچه ها و ساینا ترسیدن... ساحل دست ساینا رو گرفت و به طرف در خروجی سالن پذیرایی رفت... فریبا هم راز رو از فرشید گرفت و با صدای گرفته ای گفت: من میرم حواسم به بچه ها باشه.... جلو بچه ها حرف نزنین بهتره
با رفتن بچه ها راحت تر شدم انگار آماده انفجار بودم

با رفتن بچه ها راحت تر شدم انگار آماده انفجار بودم
-سیران خانم آروم باش
-سیران خانم؟ ههه.... خانم؟ میدونی خانومی چیه؟ موقعی که مثل سگ منو انداختین بیرون یادتونه؟ اون موقع خانوم نبودم؟ حالا که رفتم تو لجن شدم خانوم؟ چرا اومدین سراغم؟ مگه پسم نزدین؟ خب الان چی میخواین؟ چی از جونم میخواین؟ میخواین بگین قدیسه شدم؟ منو بخشیدین؟ بیام بشینم خانومی کنم؟ وقتی هنوز خانوم بودم کدوم گوری بودین؟
به مهرداد نگاه کردم و گفتم: همین فرشته مظلومتون که دست بچه هامو گرفت و رفت قایم شد از ترس اینکه تو رو ازش نگیرم طردم کرد، همین آقاجونت مثل یه سگ بیرونم کرد.... حالا میخوای آروم باشم، چرا؟ چطوری؟ میدونی چه دردیه زیر یه پدرسگ دست و پا بزنی و شوهرت تو بغل یه لونده هرزه باشه؟ میدونی چه دردیه که بغض کنی ولی هیچکس بغلت نکنه؟ میدونی چه دردیه که پاره تنت رو ازت بگیرن و تنها دلخوشیت این باشه که اون بی همه چیز شوهر خوبی نیست ولی یه پدر خوبه؟ میدونی؟ میفهمی؟ نمیفهمی چون زن نیستی.... چون سیران نیستی.... چون واسه یه قرون دوزار جلو هر بی شرفی لخت نشدی.... چون بوی گند عرق یه مرد همسن باباتو تحمل نکردی ، چون از درد به خودت نپیچیدی..... چون به جای یه نفر دو نفر نریختن سرت و همزمان با دونفر رابطه نداشتی.... چون حس نکردی داری میمیری....
صدای پدرم بلند شد، سرم داد زد و گفت: بس کن سیران باید به حرفهامون گوش بدی
خنده ای عصبی کردم و گفتم: گوش بدم؟ چی رو؟ مگه تویی که پدرم بودی گوش دادی؟ مگه نگفتی برم فیلمم رو برای خریدارام بازی کنم؟ جمع کنید این خانواده خوب بودنتون رو.... حالم از همتون به هم میخوره.... شما ها پدر مادرین؟ نیستین به خدا نیستین؟ خودم یه مادرم اگه .... اگه یه روزی خدایی ناکرده این اتفاق واسه ساینا می افتاد با چنگ و دندون حفظش میکردم.... شماها منو که قربانی بودم رو ول کردین چسبیدین به اون سهند بی همه چیز..... میدونید چیه؟ از کارایی که کردم اصلا شرمنده نیستم.... افتخارم میکنم.... من دیگه هیچ پدر و مادری ندارم... ساینا رو هم می برم .
-تو باید گوش بدی بعدش هر کار خواستی بکن
حرف مهرداد کوبنده بود و ساکتم کرد
-واسه خودت می بری و میدوزی؟ من نمیگم کار کی درست بوده یا نبوده.... من از اولش پشت تو بودم نه سهند... ولی نتونستم گیرت بیارم تا کمکت کنم.... سیران تو از چشم خودت داری می بینی.... میخوای بدونی چی شده؟ بهت میگم
نفسش رو بیرون داد و تقریبا جلوم ایستاد..... میدونستم داری حرفهاشو آماده میکنه.... مهرداد رو قبول داشتم از بقیه بیشتر؛ رو هوا و بی منطق حرف نمیزد و همیشه عادل بود.
-وقتی اون مهمونی کوفتی تموم شد سهند خودشو تو تخت خواب هستی پیدا کرد....
اومدم حرفی بزنم که گفت: هیچی نگو گوش بده
-انقدر شرمنده کارش بود که نمیدونست چی کار کنه..... خودشو رسوند خونه تا برای تو توضیح بده.... ولی تو نبودی.... به ماها زنگ زد ، ازت هیچ خبری نداشتیم.... از افرادی که تو مهمونی بودن پرسید، گفتن آخرین بار پیش خانم فرید بودی ، وکیل شرکت.... رفت دم خونه اونو و سراغ تورو گرفت اون گفت ازت خبر نداره و فکر کرد حتما داره کمک تو میکنه تا حال سهند رو بگیری.... و جلو در خونه اونها داد و بیداد کرد.... اومده بود پیش من و دوتایی در به در دنبالت میگشتیم.... به خاطر آبروش و اینکه شاید یه قهره تو باشه جرئت نداشت به پلیس خبر بده.... شب شده بود و از تو خبری نبود.... با سهند تو خونه نشسته بودیم و به همه دوستات زنگ میزدیم ، حتی از اتاقت تو این خونه دفتر تلفنت رو پیدا کردیم و حتی به دوستای دوران مدرسه ات هم زنگ زدیم.... سهند داشت دیوونه می شد.... هیچ خبری ازت نبود تا اینکه زنگ در رو زدن... مثل دیوونه ها تو جلوی در رفت ، از ترس اینکه یه موقع واکنش بدی نشون نده پشت سرش منم اومدم... یه پیک بود با یه بسته.... فکر کرد شاید تو فرستادی بازش کرد و یه نامه بود و یه سی دی..... تو نامه نوشته بود سیران، ملکه تو....
سی دی رو گذاشت و تورو تو بغل هوشنگ دید.... میفهمی چی کشید؟ میتونی تصورش رو بکنی؟ اون داشت دیوونه می شد و سی دی تو براش میومد که لخت تو بغل هوشنگ بود و سرمست از بودن با اون؟ سیران بی انصاف نباش، سهند به جنون رسید.... حسش کردم.... خرد شدنش رو دیدم... ریزش اشک هاش رو دیدم.... لرزیدن شونه هاش رو دیدم.... منو بیرون کرد، هرکار کردم پیشش بمونم نشد... بهش حق میدادم ، منم یه مردم....
بهم گفت هیچی به کسی نگم.... میخواست پیدات کنه.... انگار باورش نمی شد..... همه چی ریخته بود به هم.... ولی.. ولی بدتر از همه فیلمی بود که پخش شده بود.... تو بیمارستان.... فیلم به دست پدرت رسید..... به دست ساحل ، همه جا رفت..... دختر دکتر جواهری شده بود یه فیلم که دست همه بود.
نفسم بالا نمیومد... هوشنگ بازی کثیفی رو شروع کرده بود
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
نفسم بالا نمیومد... هوشنگ بازی کثیفی رو شروع کرده بود
-سهند کجاست؟
-بقیه اش رو گوش بده...
-میخوام ببینمش
دلم میخواست بغلش کنم، چقدر زود قضاوت کرده بودم، چقدر بد کردم بهش... چرا بهش نگفتم، چرا اون هیچی نگفت؟دلم فقط سهند رو میخواست
-سیران تو باید گوش بدی
بلند شدم، تقریبا سینه به سینه مهرداد بودم.
-منو ببر پیشش
-سهند نمیتونه تورو ببینه
از فکر اینکه مرده باشه داشتم خفه میشدم.... سهندم

سرم داشت گیج میرفت... طاقت محیط رو نداشتم... حس میکردم همه چی داره ازم دور میشه
***
وقتی چشمم رو باز کردم تو اتاق خودم بودم، رو تختم ، تختی که 10 سال بود روش نخوابیده بودم.... بعد از ازدواجم دیگه پامو تو این اتاق نذاشتم و هر بار که با سهند میومدیم اینجا مامان اتاق مخصوص مهمونا رو بهمون میداد.... دوست داشتم بلند شم و هنوز دختر همین خونه باشم، هنوز تنها دغدغه ام خندیدن به ساحل باشه، هنوز بشینم و به حرفهای ساحل از دوست پسراش بخندم و تو دلم جرئتشو تحسین کنم.... مثل همیشه پشت ساحل قایم شم و ساحل باشه تنها کسی که دارم، بشه همه جرئتم....
بچگی من همیشه پر از ترس بود، یه ترس از پیرامونم، از خودم.... همیشه پشت ترس هام زندگی کردم، تو یه دنیای دیگه.... همیشه فکر میکردم باید خانوم باشم، نخندم، شیطنت نکنم... تو ذهن من پر بود از افکار مادرم و تو ذهن ساحل افکار پدرم.... ساحل شر و شیطون بود و من ساکت و منزوی.... عادت نداشتم خواسته هامو به زبون بیارم.... همیشه همین بود سیران ترسو بود، حرفی که تو اولین برخورد تو دهن همه میومد: چرا انقدر میترسی
شخصیت من برخلاف شخصیت محکم ساحل بود، همیشه به زیبایی ساحل غبطه میخوردم... به اینکه حرف حرف خودش بود... به اینکه برای داشتن مهرداد جنگید ولی من، تو اولین نگاه عاشق سهند شدم با حرفهای بقیه اونو شوهر خودم می دیدم.... من حتی برای انتخاب رشته تحصیلیم هم محتاج بقیه بودم، بدیه ته تغاری بودن این بود.... مامان از من یه بزدل ساخته بود تا همیشه کنارش باشم، دلش میخواست متضاد شخصیت کامل ساحل رو داشته باشم.... حالا من یه تباه شده بودم... کسی که میترسید.... کسی که حتی جرئت نداشت با سهند تنها باشه الان یه هرزه بود ، یه بیچاره
نابودم کرده بودن، انقدر ساده بودم که جرئت نداشتم تا اتفاقی که برای هر دختر می افته و اونو به بلوغ میرسونه رو به کسی بگم و فکر کردم دارم میمیرم... تو ذهن بیمار خودم وصیت نامه نوشتم و منتظر مرگ بودم.... اگه ساحل از سر لجبازی نمیومد تو اتاقم هیچ وقت نمی فهمید که چی شده.... فکر میکردم گناه کبیره ای کردم که اینچنین مجازات میشم، ساحل مادرانه بهم خندید و همه چی رو برام توضیح داد.... گناه کبیره ذهن من تبدیل شد به سکوی پرتاب از کودکی به نوجوانی به وقتی که داری نیازهاتو میشناسی و من چقدر احمقانه ترسیده بودم....
تقه ای به در خورد و بعدش ساینا وارد اتاقم شد... روی تخت کنارم نشست و با دستش با موهام بازی میکرد....
-مامانی حالت خوبه؟
-خوبم عزیز دلم... ساعت چنده ؟
نگاهی به ساعت مچی باربیش کرد و گفت: ساعت 10 شده
-شب؟
-نه صبح شده مامان
از جام پریدم، مگه چند ساعت بود خوابیده بودم
ساینا به طرف پرده های ضخیم اتاقم رفت و تلاش میکرد تا اونها رو کنار بزنه.... به حال خودش رهاش کردم و از اتاق بیرون رفتم.... هنوز پامو رو اولین پله نذاشته بودم که ساحل رو دیدم، راز توی بغلش بود، به طرفش رفتم و با حرص راز رو از تو بغلش بیرون کشیدم، هیچ وقت درک نکردم این که انقدر عاشق بچه بود چرا راضی نمی شد تا بچه دار بشن.... راز سرش رو روی شونه ام گذاشت، درحالیکه نوازشش میکردم از پله ها پایین رفتم
همه دور میز نشسته بود، مشخص بود صبحانه خوردنشون خیلی وقته تموم شده ، با دیدن من حرفشون رو قطع کردن... مادر به سمتم اومد و گفت: خوب خوابیدی سیران جان
از محبتشون حالم به هم میخورد.... روی یکی از صندلی ها پشت میز نشستم و بی توجه به حضور پدر و مادرم رو به مهرداد کردم و گفتم:
-باید سهند رو ببینم
-امکانش نیست سیران
-چرا؟ مگه کجاست؟ از کشور که خارج نشده؟
-نه .... راستش
-راستش چی؟
-سهند بازداشته... ممنوع الملاقات شده
وا رفتم... بازداشت... ممنوع الملاقات... توی ذهنم داشتم حرفهای مهرداد رو حلاجی میکردم.... با-ز-دا-شت.... چرا آخه؟ یعنی ورشکست شده بود... مگه آدم ورشکست رو ممنوع الملاقات میکنن.... چک کشیده بود؟ امکان نداشت... پدر هیچ وقت نذاشت سهند کم بیاره.... اون سری هم که همه چیشو از دست داد پدر بهش سرمایه داد.... پس چی شده بود.... بازداشت!!! بازداشت!! ممنوع الملاقات؟!!
توی ذهنم پر از علامت سوال شده بود... چیزی که می شنیدم هیچ جای ذهنم جای نمیگرفت...
-چرا؟
مهرداد از پشت میز بلند شد، جلو پام زانو زد.... دستمو که تو دست راز بود رو بیرون کشید و گفت: گفتم از هیچی خبر نداری
-مهرداد
نالیدم، حرف نبود، یه ناله بود... بغضم دوباره اومده بود... تو این یه ساله چه خبر شده بود... سهند چرا باید بازداشت می شد
-سیران .... سهند،
ساکت شد... حرفشو خورد... نگاش کردم... با اینکه بعد من ساحل ازدواج کرده بود و مهرداد از سهند کوچکتر بود ولی همیشه داماد بزرگه محسوب میشد.... همیشه یه وقار و متانتی داشت که مشاور همه بود... عاجزانه نگاهش کردم.... به طرفم برگشت و گفت:
-به خاطر قتل.... سهند آدم کشته... سهند هوشنگ رو کشته

دیوونه شدم، مثل دیوونه ها خندیدم، خنده ام انقدر بلند بود که راز گریه کرد... مامان راز رو از دستم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.... دستام رو روی میز گذاشته بودم و بهشون تکیه داده بودم و می خندیدم....
-سهند آدم کشته..... هههه .... مهرداد داری جوک میگی؟ اون مگه جرئتم داره....
به طرف مهرداد رفتم و با جدیت گفتم: سهند آزارش به هیچی نمیرسه چه برسه به هوشنگ.... تو داری دروغ میگی.... سهند کجاست؟ شماها دارین دروغ میگین .... نمیخواین بگین چی شده
داشتم جیغ میزدم... آروم نمیشدم.... دستم رو به رو میزی گرفتم و پایین کشیدمش... صدای شکستن همه ظرف ها بلند شد، همه به طرف آشپزخونه اومدن.... ساینا گریه میکرد و ترسیده بود.... ساحل دستش رو جلو چشم ساینا گرفت و بردش
با مشت روی میز میزدم و گریه میکردم... وقتی به خودم اومدم که تو بغل پدرم بودم.... انگار تنها جایی بود که می تونستم توش آروم بگیرم
با اشاره پدر مهرداد با یه سرنگ به طرفم اومد...
-نمیخوام بخوابم بهم مسکن نزن
-مسکن نیست سیرانم فقط آرومت میکنه
ترسیده بودم.... هنوز صدای مهرداد رو می شنیدم.... سهند آدم کشته... هوشنگ رو! انتقام من رو سهند گرفته بود.... بغض کردم... سوزش جای سرنگ اشکم رو سرازیر کرد....
یک ساعتی گذشت.... آروم شده بودم.... روی کاناپه دراز کشیده بودم... ساینا با ترس کنارم روی زمین نشسته بود و دستم رو گرفته بود....
با اومدن مهرداد از جاش بلند شد و رفت
-بهتری
فقط پلک هامو تکون دادم
-هنوزم میخوای سهند رو ببینی
نفسم رو بیرون دادم... نمیدونستم ازش متنفرم یا هنوز عاشقشم.... انگار همین دیروز بود که بیرونم کرد... متنفر بودم، شاید! اگه اون روز باورم میکرد، اگه به حرفهام گوش میداد... اینطوری نمیشد... الان با ساینا و دوقلو ها خوشبخت بودیم.... ولی نیستم، الان بدبختم... الان دیگه خانوم نیستم... الان هیچی نیستم
دوستش دارم؟ نمیدونم... به خاطرم نگران شده بود، سهند قربانی شده بود... هستی اونو وادار کرده بود... یه صدایی از ته دلم میگفت: مگه تورو دوست نداشت پس چرا با هستی رفت؟ چرا انقدر خورد که مست بشه... داشتم جوابش رو میدادم: دست خودش نبود، زیاده روی کرد... سهند دنبالم گشت اما من نبودم... نبودم که سرم رو بذارم تو بغلش و از دردی که کشیدم بگم... مگه به حرفت گوش میداد؟ گوش میداد.... شاید ولی اون روز گوش نکرد... منو بیرون کرد... من دیر رسیده بودم.... باید زودتر میومدم.... اون پست زد... گفت تورو نمیخواد... ولی به خاطرم هوشنگ رو کشت... اعدامش میکنن... اعدامش میکنن
فقط همین توی ذهنم بود: اعدامش میکنن
-احتمالش زیاده.... وکیلش میگه امیدی به پرونده نیست.... اعدام نشه حبس ابده... خانواده هوشنگ رضایت نمیدن
فکرم رو بلند بلند گفته بودم... خانواده هوشنگ؟!! مگه اون خانواده هم داشت
بلند شدم... سرم گیج میرفت...از میز کناری گوشی تلفن رو برداشتم و شماره فرشید رو گرفتم... بعد چندتا بوق صداشو شنیدم
-بفرمایید
-فرشید
-جانم... چی شده سیران... صدات چرا اینطوریه
-بیا اینجا
-الان میام.... تو حالت خوبه؟ تنهایی؟
-فقط بیا
مهرداد گوشی رو از دستم گرفت و گفت: حالش بده... بهش شوک وارد شده.... همه چی رو بهش گفتیم
-.....
-نمیشد بهش نگیم.... تا همین جا هم بیچاره شدیم که ازش مخفی کردیم... بالاخره که چی
-....
-حواسم بهش هست... سریع بیا... نگرانشم
به مهرداد خیره نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود.
فرشید زود اومد... مثل همیشه من براش مهمتر از همه چی بودم....
-میخوام سهند رو ببینم
-سیران با خودت اینطوری نکن.... دیدن اون دردی ازت دوا نمیکنه.... اصلا امکان نداره اونو ببینی....
-چرا؟
-ببین ما فقط میتونیم یه کار بکنیم ببریمت پیش افسر پرونده اش... اون هنوز تحت بازجویی.... با اینکه صحنه قتل رو بازسازی کردن ولی هنوز بازجوییش تموم نشده... هوشنگ رو کشته دستگیر شده
-براش وکیل گرفتن؟
-آره عزیزم.... یه وکیل داره ... میخوای باهاش حرف بزنی
-آیلاره؟
به جای فرشید مهرداد جوابم رو داد و گفت: نه.... آیلار دیگه اونجا کار نمیکنه....
گیج شدم.... بهش نگاه کردم:
-چرا؟
-بیرونش کردن... سهند و هوشنگ بیرونش کردن.... یه مدت یه جوجه وکیل رو استخدام کرده بودن... میگفتن باعث شده ضرر بدن و سر همین بیرونش کردن
-منو ببر پیش افسر پرونده اش
-پس پاشو حاضر شو
دستم رو به دسته مبل گرفتم و بلند شدم.... مهرداد مادر رو صدا کرد تا کمکم کنه... خودمم باورم نمیشد همه نفرتم به ترحم تبدیل بشه... به یه حس دلسوزی.... باورم نمیشد سهند آدم کشته باشه.... هنوز تو ذهنم دوست داشتم ازش انتقام بگیرم
با کمک مادرم حاضر شدم و از اتاقم بیرون اومدم... فرشید دست به سینه به نرده ها تکیه داده و سرش پایین بود
-بریم؟
-باید بریم آگاهی
-هرجا.... فقط بریم
پشت سرش از خونه بیرون رفتم... توی ماشین نشستم و تو سکوت به خیابون ها خیره شدم.... یک ساعت بعد جلوی آگاهی بودیم.... فرشید ماشین رو پارک کرد و کمکم کرد تا پیاده بشم....دستم رو دور بازوش حلقه کردم و راه افتادیم... به سرباز جلوی در کارت شناسایی اش رو نشون داد و تلفن همراهش رو هم تحویل داد.... سربازی نگاهی به سرتا پامون کرد و گفت:
-بفرمایید
وارد ساختمون آگاهی که شدیم گفت: عزیزم بخش جنایی طبقه سومه.... باید از این طرف بریم و دستش رو به سمت راه پله ها دراز کرد
مثل یه بچه که دنبال مادرش حرکت میکنه دنبال فرشید حرکت کردم.... پشت در یکی از اتاق های تو امتداد راهرو ایستاد و تقه ای به در زد... صدای گفتن بفرمایید منو از خودم بیرون کشید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مرد نسبتا جوانی پشت میز نشسته بود و با نگاه پرسشگرش بهمون خیره شده بود... تنها چیزی که توجهم رو جلب کرد اتیکت روی میزش بود، سروان فرنود فرهمند!
کنار فرشید روی یکی از صندلی های جلوی میزش نشستیم... سروان برگه ای که دستش بود رو لای پوشه ای گذاشت و گفت: امرتون
فرشید صداشو صاف کرد و گفت: من فرشید کریمی هستم و این خانوم هم سیران جواهری.... همسر سهند بینش
انگار با شنیدن اسم من و سهند از جا پرید.... جا خوردنش خیلی محسوس بود... نگاه نافذشو بهم دوخت و گفت: پس شما همسرش هستین
مکثی کردم و گفتم: همسر سابقش
-بله.... خب چه کمکی از من بر میاد؟
-میخوام سهند رو ببینم.... میخوام بدونم چی شده.... سهند آدم کش نبود....
-خب هرکسی از بدو تولد قاتل نیست و همیشه یه سری شرایط هست که روحیات و باورهای انسان رو تغییر میده
-اعدامش میکنن؟
خنده کوتاهی کرد و گفت: سوالتون رو نمیتونم جواب بدم، من فقط افسر پرونده اش هستم.... اون دیگه دست قاضیه نه من ، البته با شرایطی که پرونده آقای بینش داره اعدامش حتمیه.... قتل عمد و اینکه خانواده مقتول هم اصرار بر اعدام دارن و حتی مراحل قانونی رو هم به سرعت دارن طی میکنن
-یعنی کاری نمیشه کرد؟
-ببینید خانوم، هنوز دلیل اصلی این قتل برای ما مشخص نشده... حرفهای آقای بینش ضد و نقیض زیاد داره... من هم بیشتر از این نمیتونم شما رو در جریان پرونده قرار بدم
-اگه وکیلش رو عوض کنیم چی؟
-فکر نمیکنم به دردتون بخوره... وکیلی که الان داره یکی از بهترین های کانون وکلاست ولی پرونده آقای سهند بینش مشکلات زیادی داره
-میتونم ببینمش
تو صورتم نگاه کرد و گفت: امکانپذیر نیست
نگاهی به فرشید کردم که اشاره کرد بریم؟
دستش رو فشار دادم و همزمان با فرشید بلند شدیم... فرشید تشکری کرد و دستم رو کشید و به طرف در رفتیم... همین که دستگیره در رو فشار داد صدای سروان رو شنیدم
-خانوم.... به نظرتون شوهرتون دلیل دیگه ای میتونسته برای قتل داشته باشه
به طرفش برگشتم و گفتم: الان که فکر میکنم می بینم من اصلا سهند رو نمیشناسم.... بعد 9 سال زندگی با سهند اصلا نمیشناسمش
با فرشید از اتاقش بیرون اومدیم ... فرشید گوشی و مدارکش رو از نگهبانی تحویل گرفت و گفت: ببرمت خونه؟
-نه بریم خونه مینا.... باید باهاش حرف بزنم
-باشه هرچی تو بخوای
توی ماشین نشستم و به خیابون خیره شدم و تو فکرم برای همه آدم هایی که می دیدم سرنوشتی رقم میزدم.... ترافیک ظهر معطلمون کرد و دو ساعت بعد به خونه مینا رسیدیم... وقتی پیاده شدم فرشید هم در ماشین رو باز کرد و در حالیکه هنوز کامل پیاده نشده بود گفت: منتظرت بمونم؟
-میخوام یه چند ساعتی اینجا باشم.... خواستم برم خونه بهت خبر میدم
سرش رو توی ماشینش برد و چند لحظه بعد گوشی رو به سمتم گرفت و گفت:
-بگیرش... واسه توئه.... شماره های لازمت هم توش ذخیره کردم.... راستی
دوباره داخل ماشین رفت و با یه کیف زنونه برگشت...
-کیفت خانومی
متعجب کیف رو از دستش گرفتم و توش رو نگاه کردم... شارژر و لوازم گوشی توش بود، به همراه مقداری پول و یه کارت اعتباری
-مرسی فرشید
سرش رو پایین انداخت و گفت: اگه نخواستی بیام دنبالت ماشین بگیر برو خونه...رمزشم 4514 هستش
نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم، همه جوره حواسش بهم بود و باعث میشد حس خوبی داشته باشم....
براش دستش تکون دادم و رفت.. به طرف دری رفتم که یه سال تنها جایی بود که داشتم... دستم رو روی زنگ گذاشتم و مثل همیشه زنگ زدم، دوتا کوتاه و یه زنگ نسبتا بلند
صدای شهره رو شنیدم که گفت: اومدم
در رو باز کرد و منو محکم توی بغلش کشید.... پشت سرش چشمم به بقیه خورد... انگار توقع دیدنم رو نداشتن... همراهشون به داخل رفتم و نشستم... دخترا سرگرم پذیرایی شدن، فریبا روبروم نشست و گفت: تعریف کن
-سهند زندانه
گفتن همین دو کلمه کافی بود تا یه ضربه رو بهشون بزنه.... همه سکوت کردن
مینا خانم بهم نگاه کرد، انقدری که به حرف زدن با مینا احتیاج داشتم به مادر خودم نداشتم
-نمیدونم چقدر میدونید ولی سهند هوشنگ رو کشته
صدای جیغ مرسده رو شنیدم ولی برام مهم نبود.... شوکی که از صبح داشتم تازه داشت به بقیه منتقل میشد....
مینا دستم رو گرفت و گفت: درست نیست ولی میخوام بگم خدا رو شکر
با تعجب نگاش کردم که گفت: نذر کرده بودم دستت به خون آلوده نشه
-نذر؟
با یه بغض نگام کرد و گفت: یعنی ماها نمیتونیم نذر کنیم
چقدر زود یادم رفته بود تا دیروز منم از جنس اونها بودم... مثل اونها پول در میاوردم و مثل اونها زندگی میکردم.... اونها؟!! مگه ما نبودیم چرا الان شده بودن اونها... ما هنوز ماییم.... تا همیشه.... وقتی بی کس بودم تک تکشون شدن همه کسم با بغضم گریه کردن و با شادیم خندیدن... انصاف نبود خودم رو مبرا از همه بدونم...
همه چی رو توضیح دادم و توضیحات و تفسیرات همه رو شنیدم... وقتی همه حرفهاشون رو زدن گفتم:
-میشه برم تو اتاقم باید یه چیزی رو پیدا کنم
-سیران.... درسته الان دیگه به قبل برگشتی ولی همیشه اینجا رو مثل خونه خودت بدون.... نمیخوام دیگه ببینمت ولی یادمون نمیره تورو
لبخندی روی صورتش نشست و گفت: یه خبر خوب هم برات دارم
-چی؟
فریبا از اتاق بیرون رفت... حس کردم هرچی هست مربوط به فریباست
-پیمان رو که میشناسی
توی ذهنم دنبالش گشتم... میشناختم یکی از مشتریا بود یکی که بعد مردن زنش به ماها پناه آورده بود
سرم رو که تکون دادم گفت: از فریبا خواستگاری کرده باورت میشه..... گفت بیا آب توبه میریزم سرت
لبخند محوی رو صورتم نشست
-هنوز تموم نشده.... مرسده هم قراره بره تو یه آرایشگاه کار کنه.... مارمولک یه ساعت پیش گفت کار پیدا کرده
لبخندم پر رنگ تر شد انگار با رفتن من هم طلسم این دخترا شکسته شد!!
بلند شدم و به اتاقم رفتم... هنوز به وسایلم و تخت بچه ها دست نزده بودن... از توی کمد ساکم رو بیرون کشیدم و روی زمین خالیش کردم.... بین همه چیزهایی که داشتم دنبال یه چیز بودم... کارت آیلار فرید!

دلم میخواست اون به سهند کمک کنه... این وکیل تسخیری به نظرم بی عرضه بود، کسی باید سهند رو تبرعه میکرد که اونو، روحیاتش رو بشناسه
همه چی رو گشتم ، شاید بالای 100 بار ولی پیداش نکردم، عصبی شده بودم... دوباره نگاه کردم نبود.... زیپ های بغل ساک رو باز کردم و دستم رو توی جیب ها بردم.... بالاخره پیداش کردم... کهنه شده بود ولی می شد شماره هاش رو خوند.... نمیدونستم از شدت هیجان چیکار کنم.... گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره همراه رو گرفتم
بعد از چند تا بوق صدای یه مرد رو شنیدم
-بفرمایید
-الو.... ببخشید با خانوم فرید کار داشتم
-خانوم چی؟
لعنتی آنتن نمیداد... سریع به طرف حیاط رفتم و گفتم: الو صدا میاد
-بفرمایید
-آیلار فرید...
-خانوم اشتباه گرفتین
-مگه شماره این نیست
شماره رو از روی کارت خوندم... مکثی کرد و گفت: آهان با صاحب قبلی خط کار دارین... من این خط رو چند ماهه خریدم...
وا رفتم.... یعنی چی... آیلار پس کو؟
-شماره ای ازشون ندارین؟
-چرا یه لحظه صبر کنید
چند تا صدای بیب شنیدم انگار داشت از توی گوشیش شماره رو در میاورد
-یاد داشت کنید
-بگین میزنم توی گوشیم
-0912203.....
-ممنون
هنوز حرفم تموم نشده بود که قطع کرد... شماره رو گرفتم و منتظر شدم.... بوق ها پشت سر هم میومدن و میرفتن ولی جواب نمیداد و بالاخره رفت روی پیغامگیر
-سلام در حال حاضر قادر به پاسخگویی نیستم لطفا برام پیام بذارین
-الو.... آیلار..... باید باهات حرف بزنم.... من.... من
جرئت نکردم خودمو معرفی کنم
-چی شد؟
صدای فریبا منو از فکر بیرون آورد....
-هیچی
یک ساعتی پیش همه نشستم و بعدش با عذرخواهی ازشون خداحافظی کردم و قرار گذاشتم سر یه فرصت مناسب برای بردن وسیله هام برم... تو راه خونه ذهنم همه اش درگیر بود... به همه چی فکر میکردم
**
یه هفته گذشت... از آیلار قطع امید کردم، هربار که زنگ میزدم صدای منشی تلفنی مسخره رو می شنیدم... فرشید تقریبا همیشه بهم سر میزد... رابطه ام با همه بهتر شده بود... پدر و مادرم هنوز شرمنده بودن ولی ساحل سعی میکرد مثل قبل بهم نزدیک بشه.... بچه ها هم با بقیه انس گرفته بودن.. ساینا هم لحظه ای ازم جدا نمیشد.... پدر یکی از اتاق ها رو برای دوقلوها درست کرده بود... ساینا شبا پیش خودم می خوابید ، بعد یک سال دوری این کمترین چیزی بود که میتونستم توقع داشته باشم....
شیر راز رو دادم و رامین هم که جدیدا شیفته شیر خشک شده بود و به شیر من نگاهی نمیکرد... ساینا دست های راز رو گرفته بود و نوازشش میکرد... با بلند شدن صدای گوشیم با خیال اینکه فرشیده بدون اینکه نگاهی به صفحه اش بندازم جواب دادم
-جانم
-سلام ببخشید از شماره شما چندبار با من تماس گرفته شده.... شما؟
صدای خودش بود، هنوز هم ظریف و ناز حرف میزد
-آیلار
-خودم هستم و شما؟
-آیلار قطع نکن.... من .... من سیرانم
-سیــــــــــــران
انقدر از شنیدن اسمم شوکه شد که تعجب کردم...
-باید باهات حرف بزنم آیلار.... باید ببینمت....تلفنی نمیشه
-باشه.... منم میخوام ببینمت... تو یهو کجا غیبت زد
-امروز میتونی بیای
-باشه.... این آدرس رو یادداشت کن.... من فقط اینجا میام... سیران تنها بیا... ساعت 3 اونجا باش
آدرس رو سریع گفت و منم نوشتم و قطع کرد
حرکات شتابزده اش منو نگران میکرد.... تا ساعت 3 دل توی دلم نبود....ساعت یک و نیم ماشین گرفتم به محل قرار مون رفتم، فقط فرشید خبر داشت دارم کجا میرم هرچی اصرار کرد باهام بیاد زیربار نرفتم
ساعت 2:15 رسیدم.... یه کافی شاپ توی گیشا بود... پشت یکی از میزها نشستم و به در و دیوار و نور کم و لامپ های رنگی اش خیره شدم... به موسیقی لایت و گارسون های آرومش... جوش یه طوری بود.... ساعت 2:30 شد تقریبا میشه گفت دل توی دلم نبود اگه یه موقع نیاد چی
دقیقه ها خیلی دیر میگذشت... توی ذهنم حرفهام رو برای آیلار جمله بندی میکردم ولی میدونستم فایده ای نداره ، محال بود بتونم درست و شمرده باهاش حرف بزنم... ساعت 2:45 بود که در کافی شاپ باز شد ، انقدر به محض باز شدن در به در خیره شده بودم که حد نداشت و دیگه خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم...
-سیران
با دیدن آیلار از جام پریدم و بغلش کردم.... اشک توی چشمام جمع شده بود، چشمای اونم خیس شده بود... چند دقیقه بعد من و آیلار روبروی هم نشسته بودیم... به بخاری که از فنجون قهوه ام بلند میشد نگاه کردم
جرعه ای از قهوه اش نوشید و گفت: خیلی عوض شدی
-تو هم همین طور
-تو این مدت چیکار میکردی؟
-نپرس آیلار.... من واسه چیز دیگه ای میخواستم ببینمت
-چی شده؟
-سهند زندانه... آدم
-میدونم... خبر دارم چی شده... خب چه کمکی میتونم به تو بکنم
به تو! یعنی چی؟ خب مشخص نبود من برای سهند میخواستم کاری بکنم
-من نه... من میخوام کمک سهند بکنی
-حرفشم نزن
-چرا؟ آیلار سهند قاتل نیست خودتم اینو خوب میدونی.... تو اون شب گفتی نذارم مست بشه ولی من....آیلار وکیلی که الان داره اصلا به درد نمیخوره
-اتفاقا بهترین وکیله
-نیست.... نمیتونه تبرعه اش کنه....
-سیران من دیگه برای سهند هیچ کاری نمیکنم
-به خاطر من، به خاطر ساینا
-سیران بی خیال سهند شو... به زندگیت برس
-آخه چطوری.... میفهمی اعدامش میکنن... تو که بهتر میدونی
-سیران من باید برم.... هرکمکی بخوای ، هرکاری بخوای واسه خودت و ساینا یا هرکس دیگه میکنم ولی سهند نه
بلند شد، همزمان باهاش بلند شدم و گفتم:
-آخه چرا؟
نگاهم کرد، مثل نگاه هایی که اون شب میکرد.... دلم لرزید ولی هیچی نگفت و رفت
**
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بازجویی های سهند تموم شده بود و فردا جلسه اول دادگاه علنی اش بود... نگرانی مثل خوره به جونم افتاده بود... یه حس خاصی داشتم هم دادگاه و هم دیدن دوباره سهند... تو کل مدت بازجویی نذاشته بودن ببینمش.... دادگاه ساعت 8 صبح برگزار میشد.... انقدر توی اتاقم راه رفته بودم که حالم داشت به هم میخورد... نگاهی به صورت معصوم ساینا توی خواب کردم و از اتاق بیرون رفتم.... از پله های پایین خزیدم و به آشپزخونه پناه بردم، یه فنجون قهوه قطعا حالم رو بهتر میکرد... تو تاریکی برای خودم قهوه درست کردم و سعی کردم همه فکرم رو برای فردا بذارم.... ساعت توی هال 5 بار نواخت... پس 5 صبح شده بود... دستم رو دراز کردم رادیوی کوچیکی که برای یکی از خدمتکار ها بود رو روشن کردم.... صدای الله اکبر اذان توی خونه ساکت پیچید... یه طوری شدم... خانواده معتقدی نداشتم ولی با احکام دینم هم بیگانه نبودم... دلم لرزید.... ناخواسته به سمت شیر آب رفتم و وضو گرفتم... همه حالاتم و کارهام بی اراده بود... انگار یه ربات برنامه ریزی شده بودم.... دلم سجاده و چادر میخواست.... به طرف اتاق همون خدمتکاری رفتم که رادیوش رو روشن کرده بودم... تقه ای به در زدم که صدای گرفته اش رو شنیدم
-بله؟
-میتونم بیام تو
در باز شد و با تعجب به صورت خیسم نگاه کرد
-سیران خانم چیزی شده
-چادر نمازتو با سجاده ات رو بهم میدی؟
-بله خانم چشم الان میارم... می گفتین می شستمش
-همین طوری میخوامش
از روی دراورش سجاده و از توی کشو چادرش رو برداشت و با خجالت به سمتم گرفت
نگاهش کردم و گفتم: ببخشید ولی زود برات میارم
-قابلتون رو نداره سیران خانم
-میشه یه چیز دیگه هم بخوام
-بفرمایید
-من با تو هیچ فرقی ندارم پس سیران صدام کن.
-آخه خانوم گفتن......
میدونستم مامان رو خانوم خطاب میکنن
-برام مهم نیست بقیه چی ازت میخوان.... من میخوام فقط سیران صدام کنی
-چشمی گفت
از اتاقش بیرون اومدم، انقدر هول بودم یادم رفت بپرسم قبله خونه ما کجاست... دوباره به طرف اتاقش رفتم
هنوز در نزده بودم که در رو باز کرد و گفت: فهمیدم یادتون رفت... قبله این وریه
و با دستش به روبرو اشاره کرد
-میشه تو اتاق تو نماز بخونم
-بفرمایید .... ببخشید به هم ریخته است
-انقدر نگو ببخشید، خیلی هم عالیه
از اتاق بیرون رفت تا من راحت باشم.... سجاده رو پهن کردم و چادرش رو روی سرم کشیدم، یاد حرفهای معلم های مدرسه ام افتادم نماز با وسیله های غصبی.... اما من که غصب نکرده بودم خودش با رضایت بهم قرض داد
قامت بستم و شروع کردم.... حس خوبی داشتم از کارم انگار همه دنیا رو داشتم... انگار زمین و زمان متوقف شده بود تا با خدام تنها باشم و ازش بخوام کمکم کنه.... چقدر دیر به خوبی خدای خودم پی برده بودم... دلم میخواست نذر کنم ، نذر آزادی سهند ولی نمیدونستم چطوری
بعد نماز حس خوبی داشتم.... سجاده رو جمع کردم و چادرش رو تا کردم و روی تختش گذاشتم و از اتاقش بیرون اومدم.... برام میز صبحانه رو چیده بود
-قبول باشه
-مرسی
لبخندی زد... اینطور مواقع چی میگفتن؟
صبحانه رو با اشتها خوردم با فرشید برای ساعت شش و نیم قرار داشتم....
راس ساعت حاضر توی حیاط قدم میزدم... به محض رسیدن به گوشیم زنگ زد.... در رو باز کردم و بیرون رفتم... توی ماشین نشستم و گفتم: بریم دیگه
-بقیه چی؟
-کسی قرار نیست بیاد
-چرا مهرداد و پدرت هم میان
حرفی نزدم، شماره مهرداد رو گرفت و بعد یه مکالمه کوتاه گفت: دارن میان
-ولی من ندیدم بیدار شن
-آخه خواب موندن.... ببینم تو اصلا خوابیدی
-نه
-چرا؟
-دلم شور میزد.... فرشید چرا داری پا به پام میای
نگاهش رو ازم گرفت و گفت: خودمم نمیدونم
-بهم نگفتی چی شد خانوادمو پیدا کردی؟
-تو روزنامه آگهی کرده بودن و نوشته بودن گمت کردن.... رفتم باهاشون حرف زدم و همه چی رو من گفتم و اونها شنیدن.... البته اونها خودشون فهمیده بودن.... وقتی سهند دستگیر شد و علت قتل رو انتقام تو گفته بود فهمیده بودن.... میخواستن پیدات کنن و همه چی رو جبران کنن
جبران.... یه واژه بی معنی!
با اومدن پدر و مهرداد راه افتادیم.....

دادگاه با اعلام رسمی منشی دادگاه رسما شروع شد... قاضی به شرح پرونده که توسط منشی دادگاه خونده میشد گوش کرد و بعد با اعلام دادستان سهند رو به جایگاه خواست.... بالاخره دیدمش... شکسته شده بود... تمیز نبود، لباس زندان روی تنش نشسته بود.... صورتش ته ریش داشت.... موهاش آشفته بود.... به جایگاه رفت و ایستاد
از بین جمعیت نگاهم روی پدر و مادرش و خواهرش چرخید.... با غم به سهند نگاه میکردن.... بین همه کسایی که اومده بودن دیدن سروان فرهمند هم جالب بود.... انگار میخواست گره کور پرونده اش رو باز کنه
دادستان شروع به سوال پرسیدن کرد و سهند هم جواب میداد.... هر ازگاهی صدای اعتراض وکیل سهند بلند می شد ولی دادستان با ظرافت خاصی همه چی رو به نفع خودش تغییر میداد.... من هم متوجه ضد و نقیض گفتن های سهند شدم... دلم میخواست بلند شم و حرفی بزنم ولی جرئتش رو نداشتم... از نگرانی حالم داشت بد میشد ولی فشردن دستم توسط فرشید آرومم کرد... نمیدونستم برای چی داره پا به پام میاد، شاید میخواست نابودی سهند رو به چشم ببینه شایدم نه
دو ساعتی جلسه اول طول کشید ولی بی نتیجه بود... قاضی ادامه پرونده رو به جلسه دوم انداخت که 10 روز بعد بود....
با حال خرابی از بین جمعیت بیرون اومدیم.... دستم به دست فرشید بود تا گمشون نکنم... سرم گیج میرفت
توی راهرو گوشه ای ایستادیم تا حالم بهتر بشه.... سهند رو با دست بند بردن... دلم میخواست برم جلو و نگاش کنم ولی پام پیش نمیرفت.
با صدای جیغ یه زن به خودم اومدم
-خائــــــــــــن
صدای شراره بود خواهر سهند... با حرص به طرفم اومد و گفت: آشغال عوضی اومدی بدبختی دادشمو ببینی؟ کثافت اون به خاطر توی بی همه چیز آدم کشت.... تا الان کدوم گوری بودی... برو همون قبرستونی که بودی... بی پدر و مادر ،
حرفش با سیلی پدرش تموم شد
شانس آوردم پدرم و مهرداد رفته بودن....
فرشید جلو رفت و گفت: به دخترتون بگین احترام خودشو نگه داره
بابای سهند چپ چپ نگاهش کرد و گفت: حق داره.... داغ برادرشو داره می بینه
اومدم حرفی بزنم که فرشید دستمو کشید و گفت: بریم خانومم... اینا لیاقت تورو ندارن
خانومم؟ هنوز درگیر واژه هایی بودم که می شنیدم... با فرشید از دادگاه بیرون رفتیم و از توی پارکینگ پشت محوطه رد شدیم و سوار ماشین شدیم
-منو ببر خونه
حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد....
**
جلسه دوم دادگاه رسید... اینبار مامان و ساحل هم میخواستن بیان... این بار دادگاه ساعت 11 برگزار میشد... ساحل وقتی برخورد شراره رو فهمیده بود دلش میخواست بیاد و حالشو بگیره... اما برای من اصلا مهم نبود.... دلم میخواست زودتر آزادی سهند رو ببینم بی گناهیش رو...
همه با هم رفتیم و فرشید هم گفت جدا از بقیه میاد... توی دادگاه جلو در سالنی که قرار بود دادگاه سهند برگزار بشه دیدمش... سلام کوتاهی به جمع کرد و با هم به داخل رفتیم.... جلسه شروع شد و دوباره سهند رو خواستن.... دادستان برگه ای توی دستش داشت که گزارش بازسازی صحنه قتل داخلش بود و همچنین گزارشات کامل بازجویی که توسط فرهمند و یه نفر دیگه تکمیل شده بود و با استناد به اونها حرف میزد.... وکیلش دوباره اعتراض میکرد و سعی داشت با نشون دادن جنون آنی سهند اون رو تبرعه کنه.... صدای همهمه ای گهگاهی بلند میشد که با اخطار قاضی ساکت میشد.... از بین جمعیت برادر هوشنگ بلند شد و برای سهند اشد مجازات رو خواست.... دلم میخواست کاری کنم ولی نمی شد.... حس میکردم لحظه به لحظه عرصه بر سهند تنگ و تنگ تر میشه... حس خفگی داشتم.... قاضی آماده رای دادن بود که دادستان به طرف میزش رفت و با گفتن چیزهایی آروم به قاضی منتظر جوابش شد... تغییر چهره قاضی محسوس بود... چند لحظه ای گذشت... حس خفگی داشتم... انگار یکی دستش رو روی گلوم فشار میده... تصور سهند در حال اعدامم باعث شد بی اراده بلرزم... دیگه فشردن های دستم توسط فرشید هم آرومم نمیکرد با لمس ساحل به سمتش خم شدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم...
قاضی سرش رو از روی برگه ای که از دادستان گرفته بود بلند کرد و گفت: خانوم آیلار فرید به جایگاه شهود تشریف بیارن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با شنیدن اسم آیلار از جام پریدم.... اون که گفت نمیاد... اون که گفت اصلا فکرشم نکنم... دلخوشی توی وجودم خونه کرد... آیلار حتما کمکش میکرد
آیلار با آرامش به طرف جایگاه رفت و درست مقابل سهند نشست... از لیوان آبی که جلوش بود ذره ای نوشید و گفت:
-من آیلار فرید قسم میخورم جز حقیقت حرفی به زبون نیارم
نفسش رو بیرون داد و گفت: وقتی پروانه وکالتم رو گرفتم دنبال کار بودم... هیچ جا بهم کار نمیدادن و نهایتا به عنوان مشاور حقوقی استخدامم میکرد که چیزی نبود که میخواستم، از بین آگهی های روزنامه با شرکت آقای سهند بینش آشنا شدم.... تازه تاسیس بود و دنبال یه وکیل میگشت.... روزی که برای مصاحبه رفته بودم هیچ امیدی به کارم نداشتم ولی بعد چند روز باهام تماس گرفتن و گفتن برای بستن قرارداد و تنظیم وکالتنامه حقوقی به شرکت برم... کارها خیلی سریع پیش رفت... کارشون عمرانی بود و پروژه های ساخت و ساز انجام میدادن.... سه سالی کار کردم ، بیشتر مسئولیت ها و تصمیم گیری ها با آقای بینش بود و مقتول تقریبا هیچ کاره بود و فقط یه سرمایه گذار محسوب میشد.. کم کم به کارهاشون شک کردم ، پول ها و حساب کتاب ها با هم جور نمیشد و بدتر از همه این بود توقع داشتن براشون همه چی رو قانونی کنم... تا اینکه تو سال چهارم همکاریمون که چند وقت از پنجمین سالگرد ازدواج آقای بینش میگذشت اعلام ورشکستگی کردن.... تعدیل نیرو و اومدن طلبکارها... منم سعی داشتم کمک کنم تا شرکت رو نجات بدم اما...
دادستان رو به آیلار کرد و گفت: ادامه بدین خانوم فرید
-اما این فقط ویترین کار بود... آقای بینش و هوشنگ افضلی داشتن اختلاس میکردن، همه سرمایه دارها رو داشتن دور میزدن.... کمکشون کردم تا چک ها رو به یک سوم مبلغ واقعی جمع کنن... بعد آقای بینش از پدر خانومش مبلغ کلانی رو به عنوان قرض گرفت و در قبالش کلی چک سفید امضا داد.... دوباره شرکت شروع به کار کرد و نیرو گرفت منتها هوشنگ فقط سرمایه گذار نبود شد رئیس هیئت مدیره و یکی از شرکای رسمی.... من فقط ظاهر کار رو میدیدم ولی به مرور با همه چی آشنا شدم.... هوشنگ سهند رو وارد پولشویی کرد یعنی به اسم شرکت عمران فعالیت میکردن ولی فعالیت اصلیشون روی قاچاق کالا بود.... جنس هاشون رو باید وارد میکردن و با گمرک مشکل داشتن.... تا اینکه از یه طریق با عالی مقام آشنا شدن.... عالی مقام توی گمرک آدم داشت و کمکشون میکرد تا جنس ها رو بی هیچ مشکلی وارد کنن
دادستان وسط حرف آیلار پرید و گفت: الان کجاست این عالی مقام؟
-از ایران خارج شده... چند وقتی میشه
-ادامه بدین
-بعد هر پولشویی و رد کردن اجناس مهمونی هایی گرفته میشد تا به قول خودشون موفقیتشون رو جشن بگیرن.... تو همین مهمونی ها سهند با هستی آشنا شد.... دختر آقای عالی مقام.... میگفتن عالی مقام عاشق دخترشه و این دختر تو عمرش نه نشنیده.... چند وقتی بود روی یه پروژه گیر کرده بودن.... به کمک بیشتری از عالی مقام نیاز داشتن و عالی مقام شرط کرده بود در قبال ازدواج یا نامزدی سهند و هستی اون مشکل رو حل میکنه.... اگه اون کار انجام نمیشد همه چی نابود میشد.... سهند گیر کرده بود... به خاطر مهریه سنگین سیران و اینکه یه دسته چک سفید امضا دست پدرش داشت نمیتونست طلاقش بده یا هرچیز دیگه ای.... ولی هوشنگ براش نقشه کشید... میدونست سیران با مهمونی گرفتن های ما موافق نیست و خیلی دوست داره سر از همه چی در بیاره... هوشنگ نقشه اون مهمونی رو کشید .... قرار بود با مست کردن سهند و غافل شدنش از سیران اون بلا رو سرش بیارن... میگفت با سند خیانت سیران راحت میتونی طلاقش بدی.... اون وقت پدرش هیچ وقت نه مهریه ازت میخواد و نه دو میلیاردی که بهت داده
سعی کردم توی مهمونی به سیران هشدار بدم ولی نشد.... حتی بهش گفتم بیا ببرمت خونه اما نیومد... نمیتونستم حرفی بزنم چون پای خودمم گیر بود.... میدونستم هوشنگ میخواد چیکار کنه. سیران رو به هوای پیدا کردن سهند راهی یه اتاق کرد و باید بگم وقتی خودش پشت سر سیران وارد اتاق شد سهند هم از پشت در رو قفل کرد.... هوشنگ هرکار میخواست کرد و وقتی سیران از حال رفت با کمک سهند فیلم رو درست کرد طوری که نشون بده با میل سیران اون تجاوز صورت میگیره.... با نشون دادن فیلم سهند به سیران میخواستن از نظر روحی به هم بریزنش...
-شما چرا هیچکار نکردین
-نمیتونستم.... میترسیدم کاری بکنم.... جون خودم و خواهرم تو خطر بود.... عالی مقام سر منشی سهند رو راحت زیر آب کرد تا نتونه ما رو لو بده.... با نامردی سیران رو نابود کردن.... هوشنگ از روی فیلم تکثیر کرد و به دست همه اقوام و اطرافیان سیران رسوند.... بابای سیران اومد شرکت اما نمیتونست حرفی بزنه.... آبروش همه جا رفته بود.... فیلم سیران دست همه بود و شده بود نقل محافل... هوشنگ برای طبیعی کردن ماجرا فیلم رو توی شرکت هم پخش کرد.... باعث شد که سیران رو راحت خط بزنن.... سهند هم چند وقت بعد غیابی رسمی سیران رو طلاق داد... ولی قبلش برای اینکه ضربه هاشو به سیران بزنه با کلی دردسر مهر طلاق رو توی شناسنامه سیران ثبت کرد....
-علت اختلاف سهند بینش و هوشنگ افضلی چی بود؟
-هوشنگ میخواست سر سهند هم زیر آب کنه.... پروژه آخر کلی سود داشت براشون تا وقتی من تو شرکت بودم مشکل داشتن.... میخواستم از شرکت جدا شم ولی نمیذاشتن... تهدیدشون کردم همه چی رو لو میدم بازم کار ساز نبود خانواده ام رو تهدید کردن.... منم دیگه شرکت نرفتم و یه کاری کردم نتونن پیدام کنن.... دورادور خبر داشتم... همه راه ها رو بسته بودم تا اینکه خبر کشته شدن هوشنگ رو شنیدم و خیالم از بابت امنیتم راحت شد سخت گیری رو کمتر کردم و بعدش سیران رو دیدم... باهام تماس گرفته بود تا بیام و سهند رو تبرعه کنم... نمیدونستم بهش چی بگم و ازش خواستم قیدم رو بزنه.... اما دیدم سهند داره راحت بی گناه معرفی میشه و نتونستم نیام
-هستی عالی مقام کجاست؟
-من از اون خبر ندارم .... آخرین بار توی نامزدیش با سهند دیدمش.... سعی میکردم باهاش روبرو نشم
دادستان به طرف سهند برگشت و گفت: هستی عالی مقام رو میدونی کجاست؟
سهند سرش رو بلند کرد و گفت: کشته شده.... توسط هوشنگ..... ما فهمیده بودیم هوشنگ میخواد چیکار کنه.... هستی رو هوشنگ کشت و تصمیم داشت منم بکشه که
دیگه هیچی نمی شنیدم ، هیچی نمی دیدم.... همه چی تاریک شد، رفتم به قعر جهنم....
**
-خوبی عزیزم؟
صدای فرشید بود... نگاهش کردم.... لبخند محوی زدم.... واقعا خوب بودم؟ همه چی خراب شده بود... باورهام به غلط تبدیل شده بود...دنیای کوچیک و شیرینم به جهنم تبدیل شده بود... دیگه دلم نمیخواست سهند رو ببینم... دوست نداشتم آیلار رو ببینم اما این حال الانم رو مدیونش بودم.... شاید اگه هیچ وقت نمیومد سهند آزاد میشد... قربانی شده بودم ، قربانی بازی کثیف پول....
نگاهم روی فرشید خیره بود.... نه انگار هنوز هم میشد امیدوار باشم.

***
پایان فصل سیران
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهشته :


از پشت پنجره به بارون شدید نصفه شب نگاه می کردم. صدای زنگ گوشیم بلند شد. پک محکمی به سیگارم زدم و نصفه از پنجره به بیرون پرتش کردم.
به سمت گوشیم رفتم و برش داشتم. رو صفحه اسم رهام و دیدم.
یه لحظه نفسم تو سینه حبس شد.
خدا کنه پشیمون شده باشه .... ولی اگه لو رفته باشه و دنبالش باشن .... اگه تو دردسر افتاده باشه چی ؟
نــــــــــــــــــــــه .......
خدا نکنه. اصلا کاش این کارو ازش نمی خواستم
سعی کردم با تکون دادن سرم افکار منفی و از خودم دور کنم.
موهامو از رو صورتم کنار زدم. گوشی و با ترس و اضطراب به گوشم نزدیک کردم.
نفسمو حبس کردم و دکمه اش و زدم. از ترس زبونم بند اومده بود.
-: تموم شد، خیالت راحت.
نفس حبس شدم با صورت فوت اومد بیرون. خدایا شکرت.
با هیجان و ذوق گفتم: مرسی رهام، مرسی ....
دیگه منتظر جوابش نموندم و گوشی و قطع کردم و انداختمش روی تخت.
رو تخت نشستم. به جلو خم شدم و آرنجهامو به زانوهام تکیه دادم و سرمو بین دستهام گرفتم.
یهو بغضی که تو تمام این مدت تو گلوم گیر کرده بود ترکید و به هق هق افتادم.
فکرم رفت سمت گذشته. خاطرات و اتفاقهایی که باعث شده بود الان به اینجا برسم. نشسته روی تخت در حال زار زدن.
درست پنج سال پيش بود.روزي كه نتايج كنكور دانشگاه آزاد و اعلام کردن. سر از پا نمی شناختم. همون رشته ای که عاشقش بودم قبول شدم... بازیگری.
برای اینکه بتونم این رشته رو بخونم باید از دانشگاه خودم انصراف می دادم. باید بی خیال مهندسی و دانشگاه سراسری می شدم.
اما ... اما بابام و چی کار می کردم؟؟؟ اون و چه جوری راضی می کردم. بین من و رسیدن به آرزوم یه سد بزرگ بود ..... بابام.
کل روز و به این فکر کردم که چه جوری بگم و از چه راهی وارد بشم که بیشترین احتمال و برای گرفتن رضایت از بابام داشته باشه.
اما عقلم به جایی نرسید. تو یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید. خودشه. یه درصد احتمال داشت که بابا راضی بشه و فقط یه نفر می تونست راضیش کنه.
مامان ......
مامان رگ خواب بابا دستش بود. قلقش و می دونست. اگه بخواد می تونه رضایت و ازش بگیره.
با این فکر از جام بلند شدم و رفتم پیش مامان. وارد اتاقش شدم. مثل همیشه مشغول خياطي بود. تا چشمش به من افتاد دست از خياطي برداشتو گفت : چي شده بهشته ؟ با دمبت گردو ميشكني !
یعنی انقدر تابلو ذوق زده بودم که مامان با یه نگاه فهمید؟؟؟؟
حوصله حاشیه رفتن نداشتم. یعنی طاقت و صبرشو نداشتم. سریع رفتم کنارش نشستم. دستهامو دور کتفش حلقه کردم و یه بغل محکم و بعدش یه بوسه رو گونه ش نشوندم.
بیچاره مامان از زور تعجب چشمهاش گشاد شده بود. آخه این حرکتم جزو حرکات نادر بود که خیلی کم انجامش می دادم.
همون جور که متعجب و بهت زده نگاهم می کرد گفت: نه ! .... انگار موضوع بیشتر از این حرفهاست. نه تنها خبريه ، بلكه يه كاري هم ازم ميخواي ! پس بدون اينكه حاشا كني و بزني زيرش ، همه چيو زود بگو .
یه نفس عمیق کشیدم. صدامو صاف كردم و گفتم: اهم اهم ، اينجانب خانم بهشته خجسته ، فرزند مسعود ، امروز در رشته نمايش ،گرايش بازيگري دانشگاه آزاد به درجه قبولي نايل گرديدم !
خواهشمند است نظر مساعد پدر گرامی را برای پذیرش این رشته و انصراف از رشته مهندسی جلب فرمایید.
با تشكر ، دختر دلبندتان بهشته .
چشمم به مامان بود. مامان كه تا قبل از حرف زدنم با لبخند و خوشحالی نگاه می کرد حالا لبخندش كمرنگ شده بود.
متعجب بود بدتر شد.
مامان: يعني جدي جدي مي خواي رشته مهندسي دانشگاه دولتی و ول كني و بري بازيگري دانشگاه آزاد بخونی؟
خنديدم و گفتم : دقيقا ! راضي كردن بابا هم دستتو مي بوسه ...
دیگه موندن جایز نبود. برای همین سریع بدون اینکه به مامان فرصت بدم که حرفی چیزی برای مخالفت بگه از اتاق رفتم بیرون.
خوشحال رفتم به اتاقم تا به دوستام هم اين خبر و بدم .
نمي دونم چقدر تلفنم طول كشيد اما با صدای داد و بیداد بابا حواسم جمع شد. سریع یه خداحافظی کردم و گوشی و قطع کردم.
گوشهامو تیز کردم. صدای داد و فریاد میومد. بابا بود. تنم یخ کرد. انگاری مامان موضوع انصراف و بازیگری و به بابا گفته بود و عکس العمل بابا وحشتناک بود.
داشتم از ترس سکته می کردم. خودمو چسبونده بودم پشت در اتاقم و با ترس و اضطراب ناخن هامو می جوییدم.
صدای بابا رو می شنیدم: بی خود کرده دختره خودسر. مغز خر تو سرشه. کی مهندسی و ول میکنه می ره بازیگری. آخه این رشته است؟؟؟؟ اصلا" برات نون و آب میشه؟؟؟؟ می خوای دانشگاه سراسری و ول کنی بری یه دانشگاهی که باید خدا تومن خرج مدکش کنی؟؟؟؟ اونم مدرکی که به زور قبولش دارن؟؟؟
این همه درس خوندی که آخرش بری دانشگاه آزاد و بازیگر بشی؟؟؟ بی خود کرده دختره نفهم. نمی ذارم.اول ترم مثل بچه آدم میره دانشگاه می شینه سر کلاسشون. من یه خانم مهندس می خوام نه یه دختر قرو فری که بهش بگن بازیگر.
بغض کردم. پاهام سست شد. همون جا پشت در سور خوردم و نشستم. تکیه مو دادم به در و بی اختیار اشکم سرازیر شد.
من مهندسی و دوست ندارم. من عاشق بازیگریم. از زمانی که یادمه همه زندگیم این بود که جلوی آینه وایسم و هی ژست بگیرم ، با ادا و اطوار دیالوگ فیلمها رو بگم و برای خودم فیلم بازی کنم.
حالا که با این همه زحمت تونسته بودم که یک قدم به آرزو و رویای هر شب و روزم نزدیک بشم بابا می گفت نه .


اون روز حرفی نزدم. از اتاقمم بیرون نرفتم. فرداشم همین طور. پس فرداشم. یک هفته تموم تو اتاقم نسشتم و به در و دیوار زل زدم و بی صدا اشک ریختم. نه از اتاق بیرون رفتم نه غذا خوردم نه حتی یک کلمه حرف زدم. هر چی مادرم از پشت در صدام کرد جوابشو نمی دادم. فقط وقتی من و برای رفتن به دستشویی دید خیالش راحت شد که خوبم.
بی حال شده بودم. از زور گشنگی نای باز نگه داشتن چشمهامم نداشتم. رو تخت ولو شده بودم. دیگه این روز آخر حتی برای دستشویی هم از اتاق بیرون نمی رفتم. جونم داشت در میومد. احساس می کردم به مرگ نزدیک شدم.
اگه قراره رویاهام نابود بشه همون بهتر که بمیرم.
صدای مامان و می شنیدم که از پشت در نگران صدام می کرد. محکم به در می کوبید. اما کسی نیست که جوابشو بده. صدای یا خدا گفتن مامان و شنیدم. دستمو بردم سمت میزم می خواستم با زدن به میز بهش بفهمونم هنوز زنده مو نفس می کشم که انقدر نکوبه به در ،رو اعصابم بود. دست بی حالم رو میز بود اما بی جون. دستم گرفت به آباژور رو میز و با یه صدای بدی آباژور افتاد پایین و شکست ، دست منم آویزون افتاد کنار تخت و من ..... دیگه صدایی نشنیدم.
وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم. مامان کنار تختم نشسته بود و زار زار گریه می کرد. یه سرم به دستم بود.
تا مامان چشمهای بازم و دید وسط گریه یه لبخندی زد و با یه خدا رو شکر خودش و انداخت روم و بغلم کرد.
همه سرو رومو بوسه بارون کرد.
مامان: دختر این چه کاری بود؟. تو که من و نصف عمر کردی. داشتی چه بلایی سر خودت می آوردی. یعنی بازیگر شدن ارزش این و داره که بخوای خودتو زجر کش کنی؟؟؟؟
با صدایی که به زور از گلوم بیرون میومد گفتمک آره ارزش داره. همه آرزومه.
مامان با چشمهای اشکی و ملامتگر نگاهم کرد.
آروم و ناراحت گفت: اگه قراره به خاطر یه رشته خودتو بکشی که .... باشه ... حرفی نیست. برو همون رشته ای که دوست داری. ما صلاحت و می خوایم اما اگه خودت از تصمیمت مطمئنی باشه. برو .... برو بازیگر شو....
باورم نمی شد. قبول کردن. رضایت دادن. درسته که بابا تا یه مدت نه نگاهم می کرد نه باهام حرف می زد. اما به خاطر حال بدم و اینکه وقتی به زور و با لگد در اتاقمو شکوندن با پیکر نیمه جونم رو به رو شدن دیگه رو حرفشون پافشاری نکردن و تصمیم و به عهده خودم گذاشتن.

***

تو افکارم غرق بودم که زنگ گوشيم من و به دنیای واقعی برگردوند.
به گوشیم نگاه کردم. بازم رهام.
جواب دادم : بله ؟
-:آماده باش نيم ساعت ديگه ميام دنبالت.
خميازه اي كشيدم : مگه ساعت چنده ؟
- ساعت دقيقا هفت و نيم صبحه
- آه از نهادم در اومد.
_: من وباش، تازه مي خواستم يه چرت بخوابم. يه دقيقه هم چشم رو هم نذاشتم.
رهام :اشكال نداره ، بعد اينكه كارامون رو كرديم تا شب مي خوابيم .... راستي ، شناسنامه ت يادت نره.
آروم گفتم:باشه.
گوشی و قطع کردم. آروم بلند شدم و به سمت كمد رفتم. ساكم و برداشتم وسايل ضروريم و ريختم توش و درش و بستم. ساک و گذاشتم کنار تختم. دوباره رو تخت نشستم. یه سیگار روشن کردم. یه پک محکم ازش زدم و دودش و کشیدم تو ریه هام. باقیمونده دودشو با یه فوت دادم بیرون. به دود سیگار چشم دوختم ... بازم خاطراتم هجوم آوردن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سه ترم اول دانشگاه به خوبی و خوشی گذشت، حس مي كردمبه هرچي كه تو دنيا مي خواستم رسيدم ، كلاسها اصلا خسته كننده نبودن و خيلي راحت همه مطالب درس و سر كلاس ياد مي گرفتم، همين باعث شده بود بشم شاگرد اول و همه به چشم يه رقیب سر سخت نگاهم كنن
آخراي ترم سوم بود. و سلف دانشگاه تنها نشسته بودم که از دور شادی و دیدم. بهترین دوستم تو دانشگاه بود.
تا من و دید تندی به سمتم اومد. از جام بلند شدم و باهاش دست دادم. بدون سلام و علیک تندی با هیجان گفت: بالاخره پیدات کردم همه جا رو دنبالت گشتم خبر دارم حسابی. بشين تا برات بگم !
خودش زود تر از من نشست رو صندلی رو به روم. هنوز متعجب ایستاده بودم. با تعجب از این همه هیجان و ذوقش پرسیدم: چيو بهم بگی؟؟؟؟
با دست بهم اشاره کرد که بشینم و گفت:همونيو كه مي خوام بگم !
آروم نشستم رو صندلیم و گفتم: خوب بگو .
دستش و بالا آورد و پنج تا انگشتش و از هم باز کرد و انگار که می خواد بزنه تو سر کسی محکم آوردش پایین: خاك بر سرت !
با چشمهای گرد شده گفتم: واسه چي ؟
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: چون به حرفام گوش ندادي .
متعجب تر گفتم: كدوم حرفات؟
شمرده شمرده گفت:اينكه گفتم انقدر واسه پسراي دانشگاه عشوه نيا. بیا ببین. عشوه اومدی این شد.
اخم کردم. با چشم غره و اخم گفتم: گم شو ! من كي عشوه اومدم ؟ خودت كه ديدي ، توي اين سه ترم جواب سلام پسرا رو هم ندادم .حالا مگه چی شده؟؟؟
شادی ابروهاشو تکون داد و گفت: بله ! جلوي من درسته عشوه نیومدی، ولي شايد وقتي كه نبودم ...
با اخم بیشتر پریدم وسط حرفش: اااااا ! شادي خيلي لوسي ! يه ساعت مخ منو بكار گرفتي تا اين دري وري ها روبگي؟! من خرو بگو که نشستم به حرفای مفت تو گوش میدم.
اومدم وسایلمو جمع کنم که شادی سریع گفت: نه دیگه، اينا مقدمه بود.
کلافه چشمهامو چرخوندم و نفسمو با فوت دادم بیرون و گفتم: واي پس خدا بخير كنه. بگو دیگه.
دوباره پشت چشم برام نازک کرد و با عشوه و ناز جوری که انگار دلخور شده یه قری به سر و گردنش داد و گفت:حرفتو نا ديده ميگيرم ، ميرم سر اصل (یهو با ذوق گفت) اون پسره هست كه هميشه جلوي كلاس ميشينه .
یکم فکر کردم. کدوم پسره؟؟؟
من: همون بچه مثبته ؟ هموني كه خودشو واسه همه استادا شيرين مي كنه ؟ اسمش چي بود ؟!؟!؟ .... آهان ! رهام رسام .
با ذوق و شوق یه بشکنی تو هوا زد و گفت: آره ... آره ، خود خودشيرينشه .
-ابرومو انداختم بالا و گفتم: خوب چي شده اين ؟
با هیجان یه لبخند پهن زد و گفت:هيچي ،عاشق شده .
نه انگاری جدی یه خبرای خوبی داره. هیجان شادی به منم سرایت کرد. با هیجان خودمو جلو کشیدم و دستهامو گذاشتم رو میز و گفتم:ايول ! حالا عاشق كي شده ؟!
با همون لبخند یه چشمک شیطون زد و گفت:عاشق توي تحفه شده .
مات و مبهوت نگاهش كردم ! شوخي ميكني شادي!
- شوخيم كجا بوده ديوونه ؟!اتفاقا الان يكي از معدود دفعات زندگيمه كه جدي ام، باور كن تاحالا خودمو انقدر جدي نديده بودم !
نگاهش كردم ، راست ميگفت ! ايندفعه تو چشماش خبري از برق شيطنت نبود
-حالا از كجا فهميدي ؟
- خودش بهم گفت .
با کنجکاوی سریع پرسیدم:چي گفت ؟
دوباره شیطون شد: در گوش من گفت !!!
حرصم در اومد.
-:اااا ، بي مزه ! چي گفت خوب ؟
شادی یه لبخند عظیم بهم زد و صاف توچشمهام نگاه کرد و گفت: هيچي ، ديروز كه نبودي بعد کلاس داشتم وسایلمو جمع می کردم که برم که يهو يه صدايي از پشتم گفت ( شادی صداش و کلفت کرد و با ادا گفت ): مي تونم وقتتون و بگيرم ؟
برگشتم ديدم آقاي رسام تشريف دارن !
هیجان داشتم دوست داشتم زودتر بفهمم رسام چی گفته و شادی چی جوابشو داده. شادیم که همه اش قر میومد برای تعریف کردن.
خودمو کشیدم جلوی و با هیجان گفتم: خوب ؟
شادی یه چشم و ابرویی اومد و گفت: خوب به جمالت ، منم بهش گفتم بفرماييد.
اونم اومد و با فاصله به من نشست. دقیق شمردم بینمون سه تا صندلی فاصله گذاشته بود. ناز بشه پسر چقدر مأخوذ به حياست.
خنده ام گرفته بود همچین با ناز و عشوه و ادای دست و سر و گردن تعریف می کرد که ناخواسته لبخنده رو می زدی. من که داشتم قشنگ می خندیدم.
خنده ام که تموم شد شادی جدی گفت: خلاصه شروع كرد به حرف زدن و درد و دل ، اينكه تا حالا با يه دختر حرف نزده و اين اولين بارشه و خوب عشق این چیزا رو نمی فهمه. اونم بعد کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیم می گیره حرف دلش و بزنه اما از اونجایی که روش نمی شد با تو مستقیم حرف بزنه اومده به من که بهترین دوستتم گفته که من با تو صحبت کنم و نظرتو در موردش بپرسم.
حرفهای شادی تموم شد اما من هنوز داشتم به دهنش نگاه می کردم. نگاه می کردم و فکرم جای دیگه بود در حال کنکاش وجودم بودم. با شنیدن این حرفها چند تا حس و به صورت همزمان داشتم.

چند تا حس متناقض باهم ، شوكه ، ناراحت ، خوشحال ، غافلگیر .....
شوكه بودم از اينكه هيچوقت فكر نميكردم كسي بهم علاقه مند شه ، ناراحت بودم از اينكه حالا كه يكي علاقه مند شده چرا رهام چرا بچه مثبت كلاس ، چرا كسي كه نه تنها هيچ حسي بهش ندارم ، بلكه بعضي موقع ها از بعضي شيرين بازياش حالم به هم مي خورد ، و خوشحال بودم از اينكه یکی دوستم داره. مهم نبود کی همین که می دونستم یه نفر دوستم داره کافی بود. حتی اگه شده اون یه نفر رهام باشه که هیچ حسی بهش ندارم.
و غافلگیر از این ابراز علاقه و خبر رسانی ناگهانی.
با حرکت برف پاک کنی یه دست جلوی صورتم به خودم اومدم.
شادی: الو؟ كجايي بهشته ؟ سكته زدي ؟ خدايا سكته ش كامل باشه كه از شر يه ديوونه از روي زمين خلاص شيم !


یهو بغض کردم. اشک تو چشمهام جمع شد. با فرود اومدن اولین قطره اشک رو گونه ام شادی چشمهاش از تعجب باز شد. هول شد. یهو با دست پاچگی خودشو کشید جلو و دستمو که رو میز بود گرفت تو دستش و مهربون گفت: بهشته عزیزم. گریه می کنی؟؟؟ ناراحت شدی؟؟؟؟ به خدا منظوری نداشتم. داشتم شوخی می کردم. اصلا" تو سالم سالم. خوب. من دیوونه . خوبه؟؟؟ راضی شدی؟؟؟ گریه نکن دیگه.
با پشت دستم اشکامو پاک کردم و گفتم: گمشو شادی من که واسه حرف تو گریه نمی کنم.
شادی مهربون گفت: خوب عزیزم برای چی گریه می کنی.
بینیمو بالا کشیدم . گفتم: خودمم نمی دونم.
شادي یهو یکی محکم زد تو سرمو و گفت : خاك تو سر بي جنبه ت كنن ! يعني الان داري اشك شوق مي ريزي ! واسه رهام ؟ من و بگو که چه عذاب وجدانی پیدا کرده بودم.
حالا خوبه رهامه ها ..... اگه پسرخوشتيپه كلاس میگفت دوستت دارم چی؟؟؟؟ فك كنم اون موقع ذوق مرگ می شدی و حلوا لازم اینجام میشد اقیانوسی از اشک شوقت.
هنوز چند تا قطره اشک از چشمهام میومد. وسط گریه خندیدمو گفتم: گمشو شادی دیوونه.
شادي دو تا ضربه آروم به پشتم زد و گفت: خوبه حالا آب غوره نگیر. من جواب این بنده خدا رو چی بدم؟؟؟
اشکهامو کامل پاک کردم و صاف نشستمو دقیق بهش نگاه کردم و جدی گفتم: بگو نه ، بگو قصد ازدواج نداره ، اگرم داشته باشه ، بازم جوابش به تو نه ا .
شادي سرشو خم کرد جلو تر و گفت: مطمئني ؟! اون الان پشت در سلف وايساده تا براش جواب روببرما !
دقیق بهش نگاه کردم و جدیگفتم:آره مطمئنم ، دقيقا مو به موي همين چيزايي و كه گفتم بهش بگو .
شادي یه شونه ای بالا انداخت و گفت: هر چی تو بگی.
بعدم بلند شد و رفت تا جواب و به رهام بده .
يك ربع نگذشته بود كه برگشت .نمی دونم چرا استرس داشتم. تا بهم رسید سریع پرسیدم: بهش گفتي ؟
شادی همون جور که صندلیش و می کشید بیرون که بشینه گفت:آره ، اونم مو به مو. اوامرتون اجرا شد بانو.
نفس راحتي كشيدم و گفتم : مرسي شادي خيالمو راحت كردي .
شادی یه نگاهی بهم انداخت و همون جور که رو صندلیش جا به جا میشد گفت:الكي نفس راحت نكش !
سریع خم شدم سمتش. متعجب و کمی ترسیده گفتم:چرا ؟ تهديد كرده ؟
شادی یه خنده ای کرد و گفت: آره گفت اسید می پاشم رو صورتت.نه بابا ، گفت كارت داره و خودش مي خواد باهات حرف بزنه .
صاف نشستم و تکیه امو دادم به پشتی صندلی و آروم گفتم: من كه جوابمو دادم ، پس چيكار داره؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:چه ميدونم برو باهاش صحبت كن ببين چيكارت داره .
چسبیده به صندلی بدون قصد حتی جابه جایی با اخ گفتم: من كه نميرم ، انقدر اون بيرون وايسه تا زيرپاش بشه چراگاه .
شادی با چشمهای گرد شده گفت: ديوونه نشو بهشته ، نميخوردت كه ! دو دقيقه باهات صحبت مي كنه و ميره ، اصلا منم باهات میام که تنها نباشی.
ميام هواتو دارم كه اگه خوردت ، موقعي كه خوابيد شيكمش و پاره كنم و درت بيارم ، و جات تو دلش سنگ بزارم!!! خوبه ؟
بهش چشم غره رفتم و با سر گفتم نه.
خلاصه بعد نیم ساعت با اصرارهاي شادي بالاخره راضي شدم تا برم ببينم اين رهام چي ميگه .
شادي باهام بیرون نیومد. تو سلف نشست و از همون جا به قول خودش گارد گرفته بود و ساپورتم میکرد.
از سلف بیرون اومدم. چشم چرخوندم تا پیداش کنم.
ديدمش. به ديوار سلف پسرا كه روبروي سلف ما بود ، دست به سينه تكيه داده بود و داشت به زمين نگاه ميكرد . نمي دونم چرا با ديدنش دلم هري ريخت پايين و ضربان قلبم شروع كرد به تند تند زدن.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم که به اين حس و حالم محل نذارم. رفتم نزديكش ، هنوز داشت به زمين نگاه مي كرد.
صدامو صاف كردم. با همه نیروم سعی کردم جلوی لرزشش و بگیرم.
-: سلام.
یه تکونی خورد. سرشو بالا آورد. چشمش که به من افتاد یه لبخندی زد و گفت: سلام.
تا بحال باهاش چشم تو چشم نشده بودم !
نميدونم چي توي نگاهش بود كه ناخوداگاه سرم رو انداختم پايين ، اما زودي خودمو كنترل كردم و سرم و دوباره بلند کردم و مستقیم تو چشمش نگاه کردم.
ايندفعه خيلي راحت گفتم : با من كاري داشتين ؟
رهام تکیه اشو از دیوار گرفت و صاف ایستاد.
سرشو انداخت پایین و آروم گفت: در مورد همون موضوعي كه خانم رشادت باهاتون صحبت كردن .
سرد گفتم:من جوابمو دادم و فكر نكنم چيزي واسه صحبت مونده باشه .
سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد.
-: يه نكته اي مونده كه خودم بايد بهتون میگفتم.
خونسرد گفتم: بفرمایید.
یه دقیقه زل زد تو چشمهامو بعدش محکم گفت:ميخواستم اولش ازتون به خاطر جسارتي كه كردم عذرخواهي كنم و بهتون اطمينان بدم كه تا نظرتون در موردم عوض نشده ديگه مزاحمتون نميشم ، همين ... اميدوارم تو زندگيتون موفق باشين ، خداحافظ
صداي زنگ آيفون از فكرو خيال درم آورد ، رهامه.
ساكم و برداشتم ، شناسنامه ام و گذاشتم تو كيفم و رفتم پايين.
از در که بیرون اومدم رهامن و کنار ماشینش دیدم. با دیدن من لبخند زد. به زور یه لبخندی زدم و رفتم سمتش. در ماشین و برام باز کرد. یه نگاه بهش کردم و آروم گفتم: مرسی.
لبخندش عمیق تر شد. سوار شدم. در و بست و خودشم اومد و نشست پشت فرمون. ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
چند دقيقه اي بينمون سكوت بود ، كه رهام اون رو شكست : باورم نميشه .
برگشتم نگاهش کردم. خیلی خوشحال بود. همه اش می خندید. اما من ....
آروم گفتم: منم باورم نميشه ... باورم نمیشه كه تونستي اون كار و انجام بدي !
برگشت سمتم و یه نگاه مهربون همراه با یه لبخند تحویلم داد و گفت: اينكه چيزي نبود ، تو هرچيز ديگه اي هم كه مي خواستي انجامش ميدادم... فقط باورم نميشه كه الان كنارمي و قراره چند دقيقه ديگه بشي شريك ، كه نه ! همه ي زندگيم .
خندید ... خنديدم ... به سرنوشتم خنديدم ... به گذشته ام خنديدم ... به اتفاقاتي كه باعث شده بود الان كنار رهام بشينم و از آينده مون حرف بزنيم.
اخم کردم. لبم جمع شد ... نخنديدم ... اک تو چشمهام جمع شد. بی اجازه اومد رو گونه ام... گریه کردم ... هق هق کردم ... اين اتفاقات خنده نداشتن.
بازم رفتم به گذشته .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد از اينكه به رهام جواب رد دادم ، دوست داشتم بيشتر ببينمش ، نه كه دلم براش تنگ بشد ، يا حتی بهش علاقه پیدا کنم، نه .....
دلم مي خواست حال و هواش و بعد از اينكه ازم جواب رد شنيد ، بدونم ، مي خواستم واکنشش رو وقتي مي ديدتم ببینم.
نمي دونم چرا ، ولي برام مهم بود ببينم كسي كه بهم ابراز علاقه كرده سر حرفش مي مونه يا مي ره با يكي ديگه .
يكي هم نبود بگه اصلا به تو چه ؟ تو كه ارتباطات و حال و هواش برات مهم بود ، چرا ردش كردي ؟!
كلا مدتي ، كارم شده بود كلنجار با خودم و آمار گرفتن از رهام که کجا می ره با کی می ره چی کار میکنه. کی می خنده کی پا میشه.
گذشت تا اينكه يه روز تك و تنها توي كلاس نشسته بودم و از روي تخته جزوه بر مي داشتم كه رهام وارد كلاس شد.
تو دلم گفتم باز اين كنه پيداش شد !
حالا اين بنده خدا ، از اون روز به بعد نگاهمم نمي كردا ! انگار نه انگار كه خودم همه ش دنبال آمارگیریش بودم ، حالا كه خودش اومد، شد كنه ؟!؟؟
حس کردم داره میاد سمتم. خودمو بی توجه نشون دادم و سرم رو بيشتر توي جزوه م فرو کردم ، منتظر شدم تا صدام كنه .
- خانم خجسته !
دلم ريخت پايين ، خونسرديم و حفظ كردم و سرم و آوردم بالا ، با یه اخم کوچیک جواب دادم: بله ؟
رهام یکم سرخ و سفید شد و سرشو انداخت پایین ، آروم گفت: مي دونم زدم زير حرفم و مزاحمتون شدم ، ولي يه موضوعي بود ، گفتم بد نباشه به شما هم بگم ....
_:بفرمايين ؟
سرشو بلند کرد و دقیق نگاهم کرد. منظور نگاهشو نمی فهمیدم.
رهام: الان پايين بودم ،روی برد طبقه اول يه آگهي زده بود ، یه بازيگر خانم ، براي يك نقش كوتاه تو یه سريال می خوان.....
یهو از جام پریدم و بی اختیار یه جیغ از سر ذوق کشیدم و جفت پا رفتم وسط حرفشوگفتم: راست ميگي؟!
یه لبخندی زد انگار منتظر همین عکس العمل از من بود. سرشو تکون داد و گفت: آره ...
جزوه نویسی و بی خیال شدم. سریع وسایلمو جمع کردم و همون جور که به سمت در می رفتم پرسیدم: گفتي كدوم طبقه ست ؟
رهام یکم بلند تر گفت:طبقه اول
در حین خروج از کلاس یه تشکر عجله ای کردم و با ذوق و خوشحالی با قدمهای تند رفتم سمت طبقه اول.
خیلی خوشحال بودم. حس می کردم این آگهی یه راهیه برای رسیدن من به آرزوهام.

-:كجايي ؟!
تکونی خوردم. به رهام که کنجکاو نگاهم می کرد چشم دوختم.
-: هیچی همین جام.
رهام داشت دقیق نگاهم می کرد. موشکافانه گفت: جسمت آره ! ولي فكرت اینجا نبود ...
دیگه ادامه حرفش و نگفت. ماشین و گوشه خیابون پارک کرد و گفت: پياده شو ؛ رسيديم.
چشم چرخوندم. رهام ماشین و جلوی یه ساختمون بزرگ پارک کرده بود. روی تابلویی که جلوی ساختمون نصب شده بود ثابت موندم.
دفتر ازدواج و طلاق بود .
یه نفس عمیق کشیدم و پیاده شدم. همراه رهام به سمت ساختمون رفتیم.

كارمون تموم شد. از دفتر بيرون اومدیم و رفتیم سمت ماشین.
رهام خيلي خوشحال بود نرسیده به ماشین سوييچ و داد دستمو با لبخند گفت : تو برو بشين ، تو ماشين تا من برگردم ، خانم رسام !
رسامشو با یه لذتی گفت. انگار خیلی خوشش میومد از خانم رسام.
متعجب گفتم: خانم رسام؟!
یه ذوقی کرد و همراه یه لبخند گفت:آره ديگه ! از اين بعد خيليا تو رو با فاميلي من صدا ميكنند! گفتم كه يهو غافلگير نشي!
به ذوق و شادیش خنديدم. سوييچ و گرفتم و توي ماشين نشستم


احساس سبکی می کردم ، انگار یه کوله بار سنگینی و از روی دوشم برداشتند.
الان ازدواج کردم و زن کسی هستم که دوستش دارم. دیگه چیزی جز آرامش نمی خواستم.
چشمهام می خندید. دوباره لحظه لحظه ها رو مرور کردم و باز لبخند شوق رو لبام نشست. به آرزوم رسیدم. آرزویی که یه روزی برام تفریح بود و فرداش دلم و به لرزه انداخت و حالا با براورده شدنش تمام وجودم و گرم کرده بود.
با ضربه ای که به پنجره خورد از گذشته ها بیرون اومدم.
به پنجره نگاه کردم. رهام بود. با یه لبخند قشنگ و دستهای پر. با دیدنش هر لحظه به واقعی بودن همه چیز پی می بردم. به اینکه آرزوم براورده شده.
رهام لبخند زد. تو جوابش لبخند زدم. چقدر شاد بودم. خوشحال. با دیدنش دلم لرزید مثل چند دقیقه پیش که صدای بله آرومم تو تپش تند قلبم گم شد و گونه هام رنگ سرخی و شرم گرفت.
بهم اشاره کرد که شیشه رو پایین بیارم. پنجره رو باز کردم ، که دو تا جعبه بزرگ شیرینی از پنجره داد داخل ، من هم با تعجب گرفتمش و گذاشتم روی پام .
خودشم اومد و نشست، حرکت که کردیم گفتم : حالا به چه مناسبته این همه شیرینی ؟
رهام سرخوش گفت : خوب برای ازدواجمون دیگه ! باورت میشه ؟! زن و شوهر شدیم رفت .
از خوشحالیش خوشحال شدم. لبخند زدم و متعجب گفتم: دو تا جعبه بزرگ شیرینی فقط برای ما دوتا ؟!
رهام لبخند مهربونی زد و گفت : اولا ، یه جعبه شیرینی ! اون یکی کیکه .... شیرینی رو تو راه میخوریم ، کیک رو هم شب میخوریم به مناسبت تولدت ! البته با یه سورپرایز خوب .
تولدم؟؟؟ !!!! آره امشب تولدم بود. اصلا" یادم نبود. می رفتم تو بیست و چهار سالگی.
یعنی بیست و چهار می خواست بشه عدد شانسم ؟
با یه لبخند عظیم، خوشحال رو کردم به رهام : مرسی رهام .. تو چقدر خوبی ! روز تولدم و دیگه از کجا می دونستی ؟!
رهام : یادته ؟! اون روزی که در مورد آگهی بازیگری بهت گفتم ؟!!!
حالا هم که سرم گرم بود و وقت نکرده بودم به گذشته سفر کنم ، رهام می خواست ببردم به اون زمان...

آگهی رو که خوندم ، تلفن و آدرس دفتر فیلم سازی و یادداشت کردم ، که چشمم به نوشته پایین برگه افتاد.
توجه ! به خاطر شرایط کار ، حداقل باید بیست و یک سال داشته باشید.
این جمله یهو تمام ذوق و شوقم رو خاموش کرد. کاغذی و که روش آدرس و تلفن دفتر و یادداشت کرده بودم ، با حرص مچاله کردم و انداختم تو سطل آشغال.
ناراحت رفتم سمت کلاس تا بقیه جزوه م رو بنویسم .
تو پاگرد طبقه دوم با رهام رخ به رخ شدم ، نگاهش که بهم افتاد ، لبخندی زد و گفت : دیدین آگهی رو ؟!
بنده خدا فکر می کرد می تونه خودشیرینی هایی و که واسه استادا در می کنه و نتیجه هم می گیره ، برای منم انجام بده، اما غافل از اینکه ایندفعه تیرش به سنگ خورده !
با اخم نگاهش کردم و گفتم : بله .... ولی یه درد من نمی خورد.
از جلوش رفتم کنار ، تا از بغلش برم بالا ، یه پله که رفتم برگشت به سمتم ، فکر نمی کرد نقشه ش نگیره ، ناراحت پرسید : واسه چی به دردتون نمی خوره ؟ زنگ زدین ؟ چیزی گفتن ؟
نمی دونم چرا دوست داشتم ضدحال آگهی و سر این بنده خدا که نیتش خیر بود دربیارم ... ولی بعدش دلم سوخت و جوابش رو دادم : آگهي بازيگر بالاي ٢١ سال مي خواست.
رهام ناراحت گفت: چه بد ! حالا چقدر مونده بيست و يك ساله شين ؟
ناراحت با اخم گفتم : يك ماه و بيست و سه روز.
واسه خودش يه حساب كتاب كرد و گفت : يعني بيست و هفتم آذر ؟!
با بي حوصلگي گفتم : آره .
رهام با لبخند گفت: به نظر من كه زود نا اميد شدين !
از لبخندش اونقدر حرصم گرفت که نگو. با حرص گفتم:منظورتون و نمي فهمم !
لبخندشو حفظ کرد و گفت: من خودم زنگ زدم بهشون ، فيلم برداري دو ماه ديگه ست ، يعني موقعي كه شما بيست و يك سالگي رو رد كردين .
يك دفه يك موج بزرگي از اميد و خوشحالي وجودم و گرفت ، بدون توجه به اينكه همين چند دقيقه پيش داشتم چجوري باهاش صحبت ميكردم ، با خوشرويي ازش تشكر كردم و رفتم توي كلاس.

عجب حافظه اي داشت ! بعد از سه سال ، چقدر خوب يادش مونده بود .
رهام نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: چي شد؟ يادت اومد بالاخره؟
از فكر و خيال و گذشته ، اومدم بيرون : آره ! يادم اومد ، داشتم پيش خودم مي گفتم آفرين به اين حافظه !
رهام خنديد و گفت : حافظه؟! من يادم نيست ديشب شام چي خوردم .
متعجب پرسیدم:پس چه جوري يادت مونده بود؟
رهام دست راستش و از روي دنده برداشت و روي قلبش گذاشت : اينجا يادداشت كه نه ، حكش كردم !
نگاهش كردم ، صورتش چقدر آروم بود ، انگار نه انگار كه همين چند ساعت پيش...
دست از فكر كردن برداشتم آروم گفتم: رهام !
رهام : جانم ؟
نميدونم از لحن آرومش بود ، يا جانم گفتنش ، هر كدوم كه بود آبي بود روي آتش ، حالا آروم شده بودم : حالت خوبه؟
رهام : عاليه عالي !
با من من گفتم:آخه به قيافت نمياد كه ...
پريد ميون حرفم : مطمئن باش كاريو كه ازم خواسته بودي انجامش دادم ، اونم تمام و كمال ، بهم اعتماد كن .
سرمو انداختم پایین و به دستهام نگاه کردم. آرومتر گفتم:بهت اعتماد دارم ، ولي چطور مي توني بعد از ديشب انقدر خودتو آروم نشون بدي؟
رهام : به خاطر اينكه فقط به حال فكر ميكنم ، نه گذشته و آينده ... گذشته ها كه گذشته و فكر كردن نداره ، آينده هم كه نيومده ، بيكاريم در مورد چيزي كه هنوز اتفاق نيفتاده فكر كنيم ؟ به الان فكر كن ، به اينكه دوتايي باهميم ،( یهو با صدای شادی گفت) بدون هيچ مزاحمي داريم ميريم ماه عسل .
شادیش به منم سرایت کرد. خوشحال گفتم: حالا كجا ميريم ؟
رهام: هر جا كه تو بگي.
با ذوق برگشتم سمتش و گفتم: الان بدجوري هوس شمال كردم ، خيلي دوست دارم توي سرما و پاييز شمال و ببينم ، آخه هميشه تابستونا مي رفتيم شمال، باورت مي شه ؟ من هنوز بارون شمال رو نديدم .
رهام دنده رو جابجا كرد ، چشمي گفت و گاز ماشين و به مقصد شمال گرفت.

چشمامو بستم و برگشتم به گذشته :
ساعت نه صبح ، پی يه جلسه غيبت خوردن اونم واسه يه درس سه واحدي و به تنم مالیدمو رفتم جلوي دفتر فيلم سازي ، وارد كه شدم حدود هفت هشت نفر نشسته بودن منتظر تا نوبت مصاحبه شون بشه .
دونه دونه مي رفتن داخل و دست از پا درازتر ميومدن بيرون ، يه سري هم كه كم و بيش راضي بودن ، بهشون گفتن خودشون باهاشون تماس مي گيرن.
گذشت و گذشت تا بالاخره نوبت من شد ، رفتم داخل دو نفر توي اتاق بودند ، كارگردان پشت ميز نشسته بود و دستيارش ايستاده ، منتظرم بودن.
نفر دوم به صندلي كنار دستم اشاره كرد و گفت بنشين ، نشستم ، اونم صندليش رو آورد و روبروي من نشست. كارگردان فقط تماشا مي كرد.
انگار بازجویی بود.
مرد: اسم ؟
-:بهشته
مرد: فاميلي ؟
-: خجسته
مرد: سن ؟
-:٢١
مرد:چي شد كه خواستي بازيگر بشي؟
-:خيلي وقته ... از بچگي علاقه داشتم ، براي همين رشته مهندسي دانشگاه دولتي و ول كردم و رفتم رشته نمايش دانشگاه آزاد .
مرد سری از رضایت تکون داد و گفت:خوبه ! پس رشته ت نمايشه .
چيزي روي كاغذ روبروش نوشت و رو كرد به كارگردان.
کارگردان اومد جلو و چند تا حالت چهره و راه رفتن و صحبت كردن ازم خواست ، بعد هم برگشت سرجاش ، نگاهي به دفتر زير دستش انداخت.
داشتم نگاهشون می کردم. دل تو دلم نبود. اینام که حرف نمی زدن. بعد از چند لحظه سکوت که دیگه کم کم داشتم فکر می کردم خودمو سنگین نگه دارم و پاشم برم
کارگردان سرشو بلند کرد و بی مقدمه گفت : شما از اول هفته آينده مياي سر صحنه ، خانم رحيمي ، منشي صحنه همه كارها رو با شما هماهنگ مي كنه .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شب قبل از فیلمبرداری ، چون مطمئن بودم ، از هیجان و استرس خوابم نمی بره شادی رو راضی کردم که بیاد خونمون و اون شب و با هم باشیم.
شادی اونقدرشیرین زبون بود و رابطش با پدر و مادرم خوب ، که باعث شده بود خونواده هامون هم با هم دوست بشن .
برای همین ، بدون هیچ مشکلی ، وقت و بی وقت خونه همدیگه بودیم ، اون شب هم با شادی رفتیم توی اتاقم و از هر دری صحبت کردیم .
رو تخت دراز کشیده بودیم و حرف می زدیم که شادی گفت: می بینم که بعد از یه ترم و خرده ای نظرت عوض شد!
کنجکاو پرسیدم: نظرم عوض شد؟ در مورد چی عوض شد؟
شادی چشمکی زد و گفت: در مورد رهام خان دیگه !
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: من اصلا در موردش فکر نمی کنم که نظر داشته باشم و حالا اونم بخواد عوض بشه .
شادی با دست یکی محکم کوبوند به بازوم و گفت:خودتو لوس نکن ! یه کم فکر کن ... الان کی باعث شده که من امشب توی اتاق گرم و نرم و خوشگلم نباشم و بیام توی این سیاه چال سرد و سیاه و کثیف ؟!
یه آیی از درد گفتم و با چشم غره بهش رفتم و همون جور که بازومو با دست می مالوندم تا دردش کمتر بشه دلخور گفتم:اولا دلت بخواد اتاق به این خوشگلی ! سیاه چالم اتاق خودته ... دوما ، من باعث شدم خوب . که چی؟؟؟
شادی یه لبخند خبیث زد و گفت : نچ ! نشد ... تو باعث نشدی ... رهام خان باعث شده ، چون اون این آگهی رو به تو معرفی کرد.
-: چیشششششششش ..... معرفی کرد که کرد ؛ چه ربطی به تغییر نظرم داره ؟ تازه مطمئن باش اگه اون بهم نمیگفت ، خودم چشمم به این آگهی می افتاد، کور که نبودم .
شادی صاف تو جاش نشست و با حرص گفت: عجب رویی داری به خدا ! آخه تو به غیر از دستشویی رفتن ، که اونم جدیدا" تغییر مکان داده و اوردنش طبقه دوم ، پات و گذاشته بودی طبقه اول ؟ ده نه ده .... نذاشته بودی دیگه .
سمج گفتم: خوب اون نمی گفت ، یکی دیگه می گفت ...
دوست نداشتم خودمو مدیون رهام بدونم برای همین با اصرار می خواستم ثابت کنم که کار گرفتن من ربطی به رهام نداره. حالا ته دلم می دونستم که بهش مدیونما.
شادی یه پشت چشم نازک کرد برام و یه قری به سر و گردنش داد و دلخور گفت: باشه بابا قبول نکن. اصلا" تو خودت با اون چشمهای تلسکوپیت از چند تا طبقه بالاتر تون آگهی و رو برد دیدی ... اه .... نمی شه با تو بحث کرد . همه ش حرف خودشو می زنه !
بعد هم ساکت شد. یه چند دقیقه با چشمهای ریز شده زل زد بهم .
آخر صدام و در آورد. هم خنده م گرفته بود از مدل نگاه کردنش هم کلافه م می کرد.
با خنده گفتم:چيه تو؟؟ آدم نديدي؟!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت: نوچچچچچچچ ! خر مشهور نديدم .
اخم کردم و بالشتمو کوبوندم تو صورتش و با صدای کمی بلند تری معترض گفتم: شادیییییییییی ....بي ادب!
شادی خندید و همون جور که بالشتم و می ذاشت زیر دستهاش گفت: خوب تو داري از فردا مشهور مي شي ، عوض اينكه بري خوب بخوابي تا واسه فردا سرحال باشي ، نشستي اينجا و زانوي غم بغل گرفتي؟ خری دیگه.
سرمو انداختم پایین و به دستهام نگاه کردم. آروم گفتم:خوب چيكار كنم؟ هيجان دارم خوابم نمي بره ... اگه خواب بمونم چي؟ اگه خراب كنم ؟ اگه با ديدنم از انتخابشون پشيمون بشن ؟
شادی اومد سمتمو بغلم کرد و گفت: اي بابا! تو هم ديوونه اي ها ! آخه اين فكرا چيه كه ميكني؟ من مطمئنم كه تو مي توني ، اصلا بهت قول مي دم اگه درسم تموم شد و مدرك كارگردانيم رو گرفتم ، نقش اولش رو ميدم به تو ، خوبه ؟ حالا هم غصه نخور تو معرکه ای.
با حرفهای شادی تازه فهميدم چرا دلشوره دارم ، مشكلم تنهايي توي يه محيط جديد و غريب بود ، كه با بودن يك دوست و آشنا برطرف مي شد !
سریع با ذوق به شادی گفتم: شادی فردا تو هم باهام میای؟؟؟
شادي جا خورد: چی؟؟؟ کی؟؟؟ كجا بیام؟؟؟؟
با همون هیجان گفتم: سر فيلمبرداري ديگه ! تو كه انقدر خنگ نبودي.
شادي که گیج شده بود گفت:خوب بيام اونجا چيكار؟
تند گفتم: كه خرابكاري نكنم ، دلشوره نداشته باشم هول نكنم ...
شادي که خميازه می كشيد و گفت : باشه باشه. اگه بيام ، مي ذاري الان بخوابم؟
از خوشحالي بغلش كردم : راست ميگي ؟ يعني مياي باهام؟
شادي: آره ، ميام ! حالا كه دارم فكر ميكنم ، مي بينم اونجا اومدن به درد خودمم مي خوره و مي تونم چهارتا چيز ياد بگيرم

_ ببین قرارمون این نبود که من رانندگی کنم و تو هم تو خودت باشی! نا سلامتی اومدیم ماه عسل ها !
رهام بود که دوباره با کلامش من و از دریاچه خاطراتم کشید بیرون. نگاهش کردم و لبخند زدم.
عذرخواهانه گفتم: منو ببخش ، واقعا دست خودم نیست ، ناخوداگاه هی میرم به گذشته .
رهام یه نگاه شیطون بهم انداخت و با یه لبخند شیطون گفت: اشکالی نداره ، حالا انقدر سرت رو گرم کنم که وقت فکر کردن به الانت و هم نداشته باشی ، چه برسه به گذشته !
دوباره خندیدم.
پیچید تو یه کوچه و رفت جلوی يه ويلا ، پياده شد ، در ویلا رو باز كرد و دوباره سوار شد، ماشين و آورد داخل ، اومد دوباره پياده بشه تا در و پشت سرش ببنده ، كه من نذاشتم : نمي خواد پياده شي ، خودم مي بندم .
رهام هم قبول كرد. سريع پیاده شدم و رفتم تا در رو ببندم. عجب هوايي بود ! ابري با نم نم بارون ، انگار آروم آروم آب و به صورتم اسپری می کنن. چشمامو بستم و ريه ام و پراز هواي باروني و شسته شده شمال كردم كه باصداي بوق رهام به خودم اومدم ، يه لنگه در رو بسته بودم ، اما اون يكي تو دستم بود و هنوز نبسته بودمش ، اون و هم زودي بستم و برگشتم سمت ماشين .
رهام : كجايي تو؟
لبخند عظیمی زدم: داشتم ريه هام و تصفیه مي كردم !
رهام خندید و گفت: نترس! خيلي وقت داري كه ريه هات و تميزشون كني !
محوطه جلوي ويلا يك راه ماشين رو تا روبروي پاركينگ سرپوشيده بغل ويلا داشت و بقيه ش همه چمن بود و سرسبز ، قبل از اينكه رهام ماشين و ببره توي پاركينگ، جلوي در ويلا وايساد و وسايل ماشين و با هم خالي كرديم. ، من هم وايسادم تا ماشين و پارك كنه و بیاد و با هم وسایل و ببریم توی ویلا.
وارد ويلا شديم, جاي نسبتا خوبي بود ، اول، ورودي يك راهرو بود كه سمت چپ و راستش در دو تا اتاق دیده میشد ، سمت چپ راهرو ، يه در ديگه هم بود كه در دستشويي و حمام بود ، وارد پذيرايي كه مي شديم ، سمت چپ يه آشپزخونه و روبروش هم بيشتر شيشه بود و مي شد قشنگ دريا رو زير نظر داشت ، خوب كه همه جاي ويلا رو وارسي كردم رفتم كمك رهام تا بقيه وسايل و بيارم داخل كه ديدم اومد تو و در رو بست. من و که دید پرسید : كجا؟!
شونه بالا انداختم و گفتم: هيچي، اومدم تو آوردن وسايل كمكت كنم.
خندید و گفت: دير رسيدي خانم ! راضي به زحمتت نيستم ، تموم شد، خوب ساعت چنده ؟
نگاهي به ساعتم انداختم : ٥ دقيقه به دو .
رهام با شنيدن ساعت دستش رو روي شكمش گذاشت : آاااخ! گفتم يه چيزيم هستا! نگو گشنه م بوده ، خبر نداشتم.
رفت سمت آشپزخونه ، تمام كابينت ها و آخر سر يخچال رو گشت.
نا اميد اومد طرفم و گفت : دريغ از يه نخود سياه ، هيچي واسه خوردن نداريم ، تو يه كم استراحت كن تا من برم دو تا ساندويچ بگيرم واسه نهار ، بعد سرفرصت با هم واسه شام چيز ميز ميگيريم كه خودمون درست كنيم.
سوييچ ماشين و كه روي كابينت آشپزخونه گذاشته بود برداشت : خوب كاري نداري؟
-: نه ، فقط مواظب خودت باش.
دستی تو هوا تکون داد و گفت:به چشم ! فعلا"
هنوز کامل بیرون نرفته بود که دوباره برگشت. فکر کردم چیزی جا گذاشته. صورتم رنگ علامت سوال گرفت اما قبل اینکه دهن باز کنم با بوسه ش جوابم و گرفت.
بوسه ای آروم و لبخندی شیرین و بعد خروج دوباره اش.
دوباره برگشتم به چند ساعت پیش و ازدواجم. بعد برگشتم به حال. نمی دونم چرا بیشتر از خوشحال بودن و سیر تو این لحظه ها دلم گرفته بود. گرفتگی ای که این بارون پاییزی و هوای گرفته بیشترش کرده بود.
دستم به طرف کلید برق بردم تا لامپ و روشن کنم.
کلید و زدم. لامپ روشن شد. نور لامپ تو چشمهام رفت .....
چشمهامو بستم وقتی که بازشون کردم ....
نور بود ولی نه نور لامپ ویلا ..... نور صحنه فیلمبرداری بود.
پر رنگ. انقدر که هنوزم نورش چشمهامو اذیت کنه.
باز هم رفتم به گذشته.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با شادي تو لوكيشن نشسته و مشغول تماشاي ضبط سكانس هايي از سريال بوديم. كه يك دفعه یک بازيگر خيلي معروف به اسم شاهین وارد صحنه شد که بازی کنه.
اصلا فكر نمي كردم بتونم يه بازيگر معروف و از نزديك ببينم. ساكت و دقیق مشغول تماشا بودم.
اما برعكس من شادي ..... با ديدن بازيگره هيجان زده شده بود و پشت سر هم حرف مي زد.
شادی: واااي بهشته باورم نمي شه كه شاهين و دارم از نزديك مي بينم ، ببين من چشمام ضعيفه تو مي توني يه نگاهي به دست چپش بندازي؟
نگاهم و از صحنه فيلم برداري برداشتم برگشتم سمت شادي با تعجب پرسیدم: خودشو ول کردی داری به دست و پاش نگاه می کنی؟؟؟؟ دست چپش چيكار داري؟!
شادي یکی زد تو سرمو گفت : خوب خنگه اینکه معلومه ! ميخوام ببينم مزدوجه يا نه !
همون جور که داشتم سرمو می مالوندم تا دردش کم بشه خنده م گرفت ! نگاهم و دقيق كردم روي دست چپ شاهين خان ، حلقه اي دستش نبود.
برگشتم به شادي كه نگران و بي صبر منتظر جوابم بود ، گفتم: خيالت راحت ، دست چپش خاليه خاليه !
شادي از خوشحالي يه جيغ آروم كشيد و گفت: آخ جووون ! پس مال خودمه. بهشته من شريك زندگيم و پيدا كردم !
چشم غره ای بهش رفتم: گم شو! وقت گير آورديا .
شادي با هیجان گفت : به جون خودم جدي ميگم ، از فردا هر وقت كه خواستي بياي ، منم ميام !
-: با خنده سعی کردم آرومش کنم و گفتم:حالا وايسا ببينم كارم چي ميشه ، شايد از بازيم خوششون نيومد اصلا" .
شادي با اخم گفت : تو بيجا ميكني بد بازي كني كه از بازيت خوششون نياد ، پس واسه چي منو از كار و زندگي انداختي و آوردي اينجا؟ غيرازاينه كه مي خواستي خوب بازي كني؟
اومدم جوابش و بدم كه يه پسر جوون اومد سمت ما.
- : عذر مي خوام ، خانم خجسته كدومتون هستين ؟
با شنيدن اسمم از جام بلند شدم و گفتم: من هستم .
-: كارگردان گفتن بياين واسه حفظ كردن متن و تمرين نقش .
دنبال پسر جوونه رفتم توي يه اتاق كه كارگردان توش نشسته بود. تا چشمش به من افتاد ، یه سری برگه که شکل جزوه بود بهم داد و گفت: این و بگیر.
جزوه ها رو گرفتم و یه نگاهی بهشون کردم و گفتم:چي هست ؟
کارگردان: فيلم نامه ، صفحه سي و شش و بيار. متن نقش فريبا رو حفظ كن، دستيارم آقاي كيا هم بيرون هستن. با ایشون تمرين كن تا اشكالات برطرف بشه ، فقط سريع تر كه امروز بري جلوی دوربين .
از اتاق كه اومدم بيرون كيا يه گوشه ايساده بود و با يه نفر صحبت مي كرد.
رفتم جلو و گفتم: ببخشيد آقاي كيا ، من الان داشتم با آقاي رستم پور صحبت ميكردم ، گفتند نقشم و با شما تمرين كنم .
كيا برگشت سمتم و گفت: خواهش مي كنم شما همين جا متنتون و حفظ كنيد ، تموم که شد بهم بگين تا روش تمرين كنيم.
این و گفت و روشو برگردوند و دوباره باقی حرفهاشو ادامه داد.
یه نگاه به دور و برم کردم. یه صندلی نزدیکم بود رفتم و روش نشستم. شروع كردم به خوندن متن. يك دور خوندم.
سرم و از فيلم نامه برداشتم تا به حفظ تکرارش كنم ، كه متوجه نگاههاي خيره دوست كيا شدم.
تا منو ديد نگاهش و دزديد.
دوباره سرمو انداختم پایین و مشغول حفظ کردن متنم شدم.
سنگيني نگاهش و بد جوري روي خودم حس مي كردم.
متن رو که حفظ کردم، از جام بلند شدم و رفتم سمت کیا. بدون توجه به نگاههاي خيره دوستش، آمادگيم و اعلام كردم .

سلام بر بانوی خانه ، خوابی یا بیدار ؟ یعنی یه نفر پیدا نمی شه این خرت و پرت هارو ازم بگیره ؟
با شنیدن صدای رهام از جام بلند شدم و رفتم سمت در. تا من و دید با خوشرویی سلام کرد. منم جوابش رو دادم و خواستم چیزایی رو که خریده بود از دستش بگیرم ، اما به دفعه دستش رو کشید عقب و گفت : چیکار میکنی ؟!
با تعجب نگاهش کردم و همون جور متعجب گفتم: خوب معلومه ..اومدم خرت و پرت هارو از دستت بگیرم .
خندید و گفت : جدی گرفتی بهشته ؟! ..بابا شوخی کردم ، شما خانم خونه ای مگه می شه بذارم دست به سیاه و سفید بزنی ؟ اونم توی ماه عسل .
وایسادم فقط نگاهش کردم، با همه محبتی که تو وجودم بود نگاهش کردم همراه یه لبخند سپاسگذار.
چرا انقدر این رهام خوب بود ، حرفاش ، نگاهش ، رفتارش ، لحنش ... همه و همه بهم آرامش میداد ، کمکم میکرد از فکر کردن گذشته م بیرون بیام و یه زندگی جدید و شروع کنم ، بشم یه آدم دیگه یه بهشته جدید .
رهام سرشو آورد جلوی صورتمو گفت: چیه ؟ بازم رفتی به گذشته ؟!
سرمو کج کردم و گفتم:نه ! داشتم نگاهت میکردم !
یه لبخند خوشحال زد و گفت: یعنی انقدر نگاه کردنی بودم و خبر نداشتم ؟!
خندیدم. چشمکی زدم و گفتم:حالا ....
یه ابروشو برد بالا و گفت: حالا دیگه .... پس الان برو کنار که دستام خسته شد .
تازه یادم افتاد جلوش ایسادم و اونم وسیله به دست منتظره تا من از سر راهش برم کنار !
زودی از جلوی راهش رفتم کنار.
تند گفتم : وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
رهام به سمت آشپزخونه رفت.
رهام: خواهش میکنم بهشته بانو ! شما هرکاری که دوست داری بکن ، نیازی به عذرخواهی نیست.
در حالیکه داشت وسایلی و که خریده بود رو کابینت آشپزخونه می چید گفت: اینم ساندویچ استیک برای شما !
خیلی گشنه م بود. ساندویچ و برداشتم و نشستم پشت میز نهار خوری که توی آشپزخونه بود. رهام هم ساندویچ همبرگرش و برداشت و کنار من پشت میز نشست .
رهام نگاهم کرد و مهربون گفت : حالت خوبه ؟
خندیدم : عالی ! چطور؟
رهام:آخه زیادی می رفتی تو فکر .
نگاهش کردم. لبخند مطمئنی زدم و گفتم: دیگه نمی رم ، حالمم خوبه خوبه .
دستش و آروم گذاشت روی دستم ، یک دفعه تمام وجودم گرم شد ، آروم گرفت ... انگار چند ساله که توی آرامشم و هیچ اتفاق تلخی برام نیفتاده .
رهام مهربون، آروم گفت: هر مشکلی داشتی ، بهم بگو اصلا تو خودت نریز .. باشه ؟
دستم و گذاشتم روی دستش : باشه !
حالا که خودم می خواستم یه کم توی زمان حال باشم و نرم به گذشته ؛آرامش دستهای گرم رهام کشوندم به گذشته.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA