انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


زن

 
امروز اولین روز کاریم توی شرکت سعید بود... بعد از دو روز بهم زنگ زدن و گفتن از شنبه بیا... یه تیپ مثل همون روز که برای استخدام رفتم زدم و به شرکت رفتم...
وقتی رسیدم همون منشی که حالا جاش عوض شده بود بهم توضیحات لازم راجع به کارم رو داد و در نهایت گفت:
- من هم ناظر اینجاهستم.. از اول هم توی هماهنگی کار می کردم اما این چند روز به خاطر این که منشی اخراج شده بود من جاش بودم... بعد هم دستشو به سمتم دراز کرد و با لبخندی دوستانه گفت:
- من آرزو عامری هستم...
منم لبخندی زدم و گفتم:
- من رو هم که می شناسی... رانا احسان
ازش معلوم بود خیلی خونگرمه... با همون لبخندش گفت:
- پس برو سر کارت.. آقای رئیس از بی نظمی خوشش نمیاد
اتاق رئیس طوری بود که اول یه در رو باز می کردی و وارد یه اتاق می شدی که میز من اون جا بود.. بعدش یه در دیگه بود که اتاق زرگری بود..
پشت میزم نشستم و کامپیوتر رو روشن کردم... شک داشتم که آیا می تونم اطلاعاتی پیدا کنم یا نه.. طبق حرفایی که عماد زده بود منشی بودن بهترین راه بود که بتونم یه آتو ازشون پیدا کنم...هر چند اگه اطلاعاتی هم پیدا می کردم معلوم نبود میشه سعید رو کشوند ایران یا نه.. عماد خودش گفته بود که مسئولیت برگردوندن سعید رو به عهده می گیره... بهم نگفته بود چطوری... گفت باید قدم قدم بریم جلو.. بهش اعتماد داشتم...
**********
بعد از خوندن این یکی صفحه از جام بلند شدم...به سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال ساید بای ساید رو باز کردم... یه کم از قرمه سبزی دیروزی مونده بود... منم که عاشق قرمه سبزی... با چند تا نون گرمش کردم و نشستم به خوردن.... این یه هفته ای که آروین نبودش حوصله م سر می رفت... تصمیم گرفتم توی این یه هفته با خوندن خاطرات و رفتن به استخر و کلاس زبان تمام وقتم رو پر کنم...
بعد از این که ظرفا رو توی ظرفشویی چیدم چراغ آشپزخونه ی اپن رو خاموش کردم و به اتاقم رفتم... تصمیم گرفتم باقی خاطرات رو توی هال بخونم...
سریال مورد علاقه م ساعت یازده شب پخش می شد و من تا اون موقع وقت داشتم خاطراتم رو دوره کنم...دفتر خاطراتم رو برداشتم و روی کاناپه ی روبروی تلویزیون لم دادم... یه ظرف پر از میوه هم کنارم گذاشتم که دیگه نخوام بلند شم....
****
روز سوم کاریم توی شرکت بود و من توی این سه روز بدون هیچ اتفاقی به کارام مشغول بودم... طبق معمول داشتم به تلفن ها رسیدگی می کردم که تلفن مخصوص اتاق زرگری زنگ خورد.. برداشتم و گفتم:
- بفرمایید؟
صدای کلفت یه مرد توی گوشی بلند شد:
- آقای زرگری هستش؟
- بگم کی تماس گرفته؟
- بگو سنندجم.. اون کار نشد نداره... فقط تعداد رو بهم بگو خودم حلش می کنم..
- ببخشید فامیلیتون؟
- همینو بگو خودش می فهمه..
بعد از این حرفش صدای بوق گوشی رو شنیدم.. با تعجب گوشی رو روی دستگاه گذاشتم و دفتر زرگری رو گرفتم:
- بله؟
- آقای زرگری یه آقایی الان تماس گرفت و گفت سنندجم.. اون کارتون حل شده و تعداد رو بهم بگو..
چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:
- باشه...
گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.. یعنی می شد این همون چیزی باشه که دنبالش بودم؟
کلافه سری تکون دادم و به خودم گفتم:
- با یه تلفن الکی برنامه ریزی نکن.. شاید اون طور که تو فکر می کنی نباشه...
و بعد دوباره مشغول کارام شدم.... باید حساب حقوق ها رو هم انجام می دادم و حقوق کارمندا رو واریز می کردم.. اما ساعت پنج بود و وقت اداری تموم شده بود.. برای همین هم این کارو به فردا واگذار کردم و بعد از جمع کردن وسایلم از شرکت زدم بیرون.. امشب قرار بود برم پیش روشا بمونم... خیلی اصرار کرد... همش می گفت چطور تنها توی اون خونه نمی پوسی... برای همین هم قرار شد امشب برم پیشش بمونم که دیگه گیر نده بهم...

روشا..اسمشو اروم زیر لبم زمزمه کردم ...دلم براش خیلی تنگ شده بود.اون بهترین دوست و همراهم تو این سالهای سختی وبیکسیم بود ..چند ماه پیش با پسر عمه اش که دیوونه وار عاشقش بود ازدواج کردو همراه اون به لندن رفت .. هر چند روز یه بار با هم تلفنی صحبت میکنیم .اما دلم واسه دیدنش یه ذره شده...

اصلا نفهمیدم کی خوابم برد .خورشید کله اسمون بود . کش و قوسی به تن و بدنم دادم واز تخت اومدم پایین . دفتر خاطراتم رو زمین افتاده بود .
برش داشتم همراه خودم به سالن بردمش...طبق عادت همیشگیم کنترل رو برداشتم

تلویزیونو روشن وصداشو زیاد کردم... چه خوب سریال مورد علاقه امو گذاشته بود ...سریع ابی به دست و صورتم زدم و برگشتم .. دفترخاطراتم رو روی میز وسط هال گذاشتم و به تلویزیون خیره شدم که همون موقع تلفن زنگ خورد.. از روی عسلی جفت کاناپه برش داشتم ، شماره ی مبایل آروین روی آیدی کالر بود با ذوق برش داشتم .
-سلام عزیزم
-سلام عشق من
- رسیدی؟ الان تهرانی؟
- آره عزیزم رسیدم .. خوبی گلم ؟
- آره من خوبم.. کجایی؟ الان هتلی؟
- نه.. اومدم خونه خودمون...
با عصبانیت گفتم:
- بهت گفته بودم برو هتل آروین.. گفتم نمی خوام بری اون خونه و خاطرات گذشته دوباره..
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- حرص نخور عزیزم.... چند روز که به جایی نمی خوره... به محض اینکه خونه به فروش رفت میام.. دیگه چرا پول هتل بدم؟
با حرص گفتم:
- حالا پول هتل برات مهم شده؟
خندید و گفت:
- ای بابا تو هم که نمیشه گول زد اصلا.. اوکی گلم... فردا صبح میرم هتل.. خوبه؟
لحنم آروم تر شد:
- من برای خودت می گم.. دوست ندارم دوباره درگیر یه سری خاطره ی بد بشی..
با آرامش خاصی که همیشه تو صداش بود گفت:
- قربونت برم ،اینقدر نگران نباش ...
لبخندی زدم وسکوت کردم .
-هستی گلم؟
- اره آروینم ..
-کاری نداری عزیزم؟
-نه ،منم برم فیلمم شروع شده...
- باشه گلم.. فعلا..
- بای بای
گوشی رو قطع کردم و مشغول دیدن سریال محبوبم شدم...
بعد از اینکه فیلم تموم شد احساس کردم خونه بدون اروین خیلی خفه و بی روح شده دلم هوای ازاد میخواست اما کجا برم ؟ ... قهوه جوش رو روشن کردم و همون طور که منتظر جوش اومدنش شدم به فکر فرو رفتم...
هنوز به این شهر عادت نکرده بودم... هنوز یک ماه نبود که به اهواز اومده بودیم.. اما همیشه اهواز رو دوست داشتم.. وقتی آروین گفت از تهران می ریم اولین پیشنهادم اهواز بود... اونم قبول کرد و به اهواز اومدیم...
قهوه اماده شدسریع خوردم بعد ، به اتاقم رفتم و از توی کمد لباسی مانتوی فیلی رنگم و با شلوار کتون سفید همراه شال سفید برداشتم... موهامو ساده بستم و لباسام رو تنم کردم.. گوشی ودفتر خاطراتم رو داخل کیفم گذاشتم ،
از خونه زدم بیرون میخواستم تو هوای ازاد خاطراتم و مرور کنم .
از شانسم هوا یه کم ابری بود اما مهم نبود.. زمستون های اهواز رو خیلی دوست داشتم...
سرما به استخون آدم نفوذ می کرد.. بهترین جایی که برای نشستن و خوندن خاطراتم سراغ داشتم پارک سلامت بود.. برای همین آژانس دربستی به سوی شهرک نفت گرفتم و آدرس پارک رو دادم.
بعد از حدود بیست دقیقه به پارک رسیدم.. این خصوصیت اهواز رو هم دوست داشتم ، مسیر ها دور نبودن و از ترافیک هم خبری نبود..
جلوی ورودی پارک پیاده شدم ..جای خیلی قشنگ و دنجی بود یه بار با اروین اومده بودم ...
روی یکی از نیکمت ها نشستم و دفتر خاطراتم رو از توی کیفم در آوردم و خودمو به دست خاطراتم سپردم...

*****
دیشب خونه ی روشا موندم و تا صبح با هم درد و دل کردیم...

صبح با چشمای پف کرده از کمبود خواب بلند شدمو بعداز خوردن قهوه از خانوادش خداحافظی و تشکر کردم و با عماد به سمت شرکت رفتم.
توی راه عماد داشت طبق معمول نصیحتم می کرد و به قول خودش تذکرات لازم رو بهم می داد... وقتی به شرکت رسیدیم ازش تشکر کردم که گفت:
- باز هم بیا پیش روشا... بهتر از تنهایی و فکر و خیاله...
لبخندی زدم
- باشه.. البته به شرطی که دفعه ی بعد مثل این دفعه تا صبح بیدار نگه ام نداره!
خندید
- تقصیر خودتونه حرفاتون و غیبت هاتون زیاده..
منم خندیدم که ادامه داد:
- برو.. حواست هم باشه بدون فکر و مشورت کاری رو انجام ندی...
- باشه فعلا!
دستی بلند کرد :
- خداحافظ...
منم به همون شکل جوابشو دادم.
وارد شرکت شدم و بعد از سلام و احوال پرسی با آرزو به اتاقم رفتم... آرزو گفته بود زرگری هنوز نیومده.. منم از فرصت استفاده کردم ، برای چند دقیقه سرم رو روی میز گذاشتم که با صدای زرگری به خودم اومدم:
- خانم احسان؟
با ترس از جام پریدم
- سلام.. ببخشید...
بر خلاف انتظارم عصبانی نشد و با نگرانی گفت:
- حالتون خوبه؟
- بله چطور مگه؟
- آخه چشماتون سرخه ،رنگتونم پریده..
- نه دیشب نخوابیدم... چیزی نیست...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اون هم دیگه حرفی نزد و به اتاقش رفت.. بعد از چند دقیقه که داشتم مشغول کار می شدم تلفن زنگ خورد و زرگری ازم خواست رسید حقوق هایی که واریز کردم به حقوق کارمند ها رو براش ببرم...
نمی دونم چرا این شرکت حسابدار نداشت...
رسید ها رو به اتاقش بردم
- امروز یه آقایی میاد این جا.. فامیلش علیزاده است.. تا اومد بفرستش اتاقم..
چشمی گفتم و از اتاقش خارج شدم..
بعد از نیم ساعت یه مرد چاق که وسط سرش عین اینه صاف و صیقلی بود اومد داخل.. اول نگاهی به اتاق و بعد به من کرد و گفت:
- پس این همون منشی جدیده است ...
این حرف رو زیر لب زد اما من شنیدم... سلام کردم و گفتم امرتون ؟
گفت:
- علیزاده ام...
- بله بفرمایید.. آقای زرگری منتظرتون هستن.
علیزاده رفت داخل .. هنوز درو نبسته بود که گوشیم زنگ خورد... عماد بود:
- بله عماد؟
- سلام رانا.. ببین همین الان با یکی از دوستام که توی کاناداست صحبت کردم و بهش گفتم که آدرس سعید رو پیدا کنه و برام در بیاره که چه کار می کنی اونجا... خواستم بهت خبر بدم که امروز بعد از شرکت خودم میام دنبالت.. یه وسیله ای رو می خوام بهت بدم که به دردت می خوره..
با کنجکاوی گفتم:
- چی؟
- حالا بعدا می فهمی...
تو همین لحظه تلفن روی میز زنگ خورد.. سریع از عماد خداحافظی کردم، گوشی رو برداشتم... زرگری گفت دو تا چای براشون ببرم...
رفتم توی آشپرخونه و به مش قاسم گفتم دو تا چای بریزه... بعد سینی رو ازش گرفتم و گفتم خودم می برم... به سمت اتاق زرگری راه افتادم... کنار در با صدای زرگری ایستادم و گوشامو تیز کردم:
-هر کاری می تونی بکن... سعید منتظره...
با شنیدن اسم سعید زیر لب فحشی نثارش کردم که علیزاده گفت:
- گفتم که... تا یه ماه دیگه غیر ممکنه... اول که گفتم میشه فکر نمی کردم تعداد بالای پنج تا باشه...
صدای عصبی زرگری اومد:
- اما اگه از یه ماه بیشتر بشه من می دونم و تو...
دیگه ایستادن رو جایز ندونستم و تقه ای به در زدم،
- بیا تو..
رفتم داخل.. چایی رو روی میز گذاشتم و از اتاق خاج شدم...

چشمامو روهم گذاشتم ....
صدای بازی بچه ها ،وزش نسیم و خش خش برگهای زرد روی زمین ، قطرات اب را که به سطوح مواج حوض بر میخورد همراهی میکرد.
این سمفونی زنده و زیبای طبیعت روح ازرده ام رو نوازش داد .

اروم بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم با هر قدم دیگه لازم نبود برگردم و خط های دفترم و بخونم همه اتفاقات جلو چشمام جون گرفته و میرقصید .
خوب به یاد دارم که بعد از اون چه اتفاقایی افتاد و مسیر زندگیمو چیزی فراتر از یه انتقام شخصی کرد ...

******
به عماد زنگ زدم و گفتم که کارم تموم شده..

- من تا ده دقیقه ی دیگه پایین شرکتتونم...

سریع وسایلمو جمع کردم بعد از کسب اجازه از زرگری ،با ارزو و مش قاسم خداحافظی کردم ،سوار اسانسور شدم. تمام ذهنم مشغول حرفهای عماد بود .. یعنی چی می خواست بهم بده که فکر می کرد به دردم بخوره.... داشتم از هیجان و کنجکاوی خفه می شدم.. با صدای خانومی که گفت:
- لابی
... به خودم اومدم از آسانسور خارج شدم... با عجله بیرون رفتم و روبروی پارکینگ منتظر اومدن عماد شدم .
بعد از چند دقیقه صدای زرگری به گوشم خورد:
- خانم احسان؟
برگشتم
- بله؟
- ماشین نیاوردید؟
دیشب که رفته بودم خونه ی روشا اینا ماشین رو خونه گذاشته بودم.. برای همین هم ماشین نداشتم...
- نه...
این پا و اون پا کرد و بعد گفت:
- می خواین برسونمتون؟
- نه ممنون... میان دنبالم..
همون موقع صدای ترمز ماشینی باعث شد برگردم.. عماد بود... رو به زرگری لبخندی زدم
- با اجازتون...
بعد از شنیدن خدافظی زیر لبی ارومش رومو ازش برگردوندم و به سمت ماشین عماد رفتم.. بعد از سلام و احوال پرسی حرکت کرد در همون حال گفت:
- این یارو چی می گفت؟
- هیچی.. می خواست برسونتم خونه...
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خندیدم
- نه بابا ، عماد تو هم یه چیزیت میشه ها... بگو ببینم چی می خواستی بهم بدی ؟
دارم از کنجکاوی می میرم...
ابرویی بالا داد و در همون حال که به خیابون چشم دوخته بود خندید:
- بعدا می فهمی...
فکر کردم حالا میره کافی شاپی جایی.. اما با تعجب متوجه شدم که داریم مسیر خونه رو می ریم...بعد از نیم ساعت که به خونه رسیدیم گفت:
- می دونستم ماشین نداری گفتم بیام دنبالت..
بعد دست کرد توی داشبرد و گفت:
- اینم چیزی که می خواستم بهت بدم...
یه جعبه ی کوچیک مثل جعبه ی طلا بود... با تعجب بازش کردم که دو تا شی کوچیک توش چشمک زد....
با کنجکاوی گفتم:
- اینا چیه دیگه؟
- شنود!
- خب به چه کار من میاد ؟
- این دو تا شنود رو باید یه جوری بزاری تو تلفن و موبایل زرگری.... خیلی به کارمون میاد.. این جوری تمام مکلماتش رو ضبط می کنیم و راحت می تونیم ازش آتو بگیریم...
با گیجی گفتم:
- خب بعدش چی می شه؟
کلافه پوفی کشید:
- اه دختر تو چه خنگی... خب بعد از یه مدتی میری اینا رو در میاری و به مکالمات گوش می دی.. از طرفی هم دوستم توی کانادا سعی می کنه بفهمه سعید داره چه غلطی می کنه.. هر چی باشه این دو تا با هم مرتبط هستن.. اون جورایی که من فهمیدم یه مزون به اسم"ستارهای شرقی" تو ایران هست که خواهر زرگری توش کار می کنه.... یه سری خرابکاری توی این مزون رخ می ده.. هنوز به طور کامل هیچی نفهمیدم.. تمام اطلاعاتم نصفه اس... اما اگه مکالماتش ضبط بشه خیلی بهمون کمک میکنه...
- اما چطوری اینا رو کار بزارم؟
- اونش دیگه دست خودت رو می بوسه...
بعد از یه سری حرف راجع به مزون از ماشین پیاده شدم و در حالی که تمام ذهنم مشغول کار گذاشتن این دو تا شنود بود به خونه رفتم...
نمی دونستم کارم درسته یا نه... حتی یک درصد هم به تصمیمی که گرفته بودم اطمینان نداشتم.. اما به هر حال.. اگه همه چیز اون طور که عماد فکرشو کرده بود پیش بره بازی به نفع من تموم میشد...
تمام وقت داشتم به خودم دلداری می دادم که قرار نیست کسی چیزی بفهمه... همه چیز برنامه ریزی شده .. عماد فکر همه جا رو کرده ...
طرفای ساعت سه بعد از ظهر بود که عماد زنگ زد
- وقتشه رانا... زود باش
به سمت اتاق زرگری رفتم... با انگشت اشاره ام تقه ای به در زدم که صداش توی اتاق پیچید:
- بفرمایید..
باید تمام تلاشمو میکردم که بازیم بی نقص باشه
درو باز کردم ، کنجکاو بهم خیره شد:
- چیزی شده؟
کمی صداموبغض دار و لرزون کردم که همراش کمی اشک به چشام اومد..
- راستش دوستم تصادف کرده... می خوام امروز کمی زودتر برم...
گچشم دوختم به نگاش
- البته اگه می شه...
چند لحظه هیچی نگفت... بعد از گذشت حدود یه دقیقه جواب داد:
- باشه. موردی نیست...
- ممنونم ..خودمو سراسیمه نشون دادم که دارم زود میرم
صداش وپشت سرم شنیدم
- ماشین دارید؟
برگشتم سمتش با همون صدای بغض دار گفتم :
- نه.. خراب بود.. تعمیر گاهه..
از جا بلند شد
- می رسونمتون..
- نه مزاحمتون نمیشه .. خودم با آژانس میرم...
- با این عجله ای که شما دارید فکر نکنم بتونید منتظر اژانس بشید .بفرمایید منم بیرون کار دارم .
_ممنونم پس مزاحمتون میشم.یه لحظه وسایلمو بردارم.
_مراحمید ...
وسایلم رو به سرعت جمع کردم با هم سوار آسانسور شدیم ..
همون موقع عماد تک زد.. گفته بود هر وقت تک زدم یعنی که کار انجام شده....پارکینگ شرکت سرپوشیده نبود و همین باعث شد کار به نحو احسن انجام بشه... بعد از این که رفتیم پایین من سعی کردم کمی عقب تر راه برم... زرگری با دیدن ماشینش ایستاد... چند لحظه با بهت نگاهش کرد....پشت سوزوکی زرگری داغون شده بود...
سعی کردم لبخندم رو پنهون کنم. با ناراحتی گفتم:
- ای وای.. یعنی کی زده بهش؟
سعی داشت عصبانیتش رو پنهون کنه..
_ براتون ماشین میگیرم برید ..
_نههههه . شما چرا ..خودم میرم ..
- ببخشید دیگه،انگار باید زنگ بزنم پلیس بیاد کروکی بکشه ...
-خواهش میکنم به هر حال مرسی که خواستید منو برسونید..
- خواهش می کنم..
دوباره تشکر کردم و بعد از خداحافظی از جهت مخالفش شروع به حرکت کردم..... وقتی دیدم حواسش نیست قایمکی و با سرعت دوباره به شرکت برگشتم...

سعی کردم بدون این که دیده بشم برم به اتاق زرگری.... اگه آرزو یا مش قاسم یا کارکنای دیگه می دیدنم تمام رشته هام پنبه میشد....

پاورچین پاورچین وارد سالن اصلی شرکت شدم.... صدای آرزو از داخل آشپزخونه می اومد که داشت با مش قاسم حرف می زد... با سرعت نور پریدم تو اتاقم .. در رو بی صدا بستم، پوفی از سر راحتی کشیدم ، آروم به سمت اتاق زرگری رفتم.. درو باز کردم و رفتم تو.. چراغ رو باز نکردم... نوری مهتاب که از پنجره سرک میکشید کارمو راه میانداخت.
دزدکی از پنجره یه نگاه انداختمپایین ، زرگری هنوزکلافه در حال صحبت کردن با گوشیش ،کنار ماشینش ایستاده بود .


گوشی رو از روی میز برداشتم... با پیچ گوشتی توی کیفم پیچ هاشو باز کردم و شنود رو توش جا سازی کردم ... از استرس دست هام می لرزید..اومدم پیچ های گوشی رو ببندم که یهو از دستم ول شد با صدا افتاد رو میز...

صدای تقه اش ،خودم رو هم از جا پروند..
نفس نفس می زدم.. مطمئنا صدا می رفت بیرون.. وای اگه کسی می اومد و منو می دید.. خدای من... با صدای پایی که داشت نزدیک می شد از ترس گوشی رو روی دستگاه انداختم و شیرجه رفتم زیر میز قایم شدم... در اتاق باز و چراغا خاموش صدای پا هر لحظه نزدیک تر میشد کنار میز ایستاد

صدای مش قاسم اومد که گفت:
- چیزی نبود خانوم... کسی این جا نیست...
داشتم از استرس و خلاصه هزار و یک جور احساس ضد و نقیض خفه می شدم...که برگشت چراغا رو هم خاموش کرد.
وقتی مطمئن شدم رفت ...آروم از جام بلند شدم و این بار با دقت و آرامش بیشتری پیچ ها رو سفت کردم... بعد از اینکه کارم تموم شد پیچ گوشتی و توی کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم... با یه حرکت جیمز باندی از بیرون در نگاهی به سالن اصلی انداختم.. معلوم نبود این آرزو داره چه علطی می کنه تو آشپز خونه.. البته به نفع من شد...
عین باد از شرکت اومدم بیرو ن ، وارد آسانسور شدم تازه وقت کردم یه نفس عمیق و بدون استرس بکشم...
شکر خدا هیچ کس هیچی نفهمید و تونستم بدون دردسر کارم رو انجام بدم.. البته هنوز شنود دوم مونده بود.. اون یکی رو باید توی گوشیش می ذاشتم...این دومی کار خیلی سختی بود.... هنوز هیچ تصمیمی برای انجامش نداشتم...

سرم پایین بود داشتم از اسانسور خارج میشدم که یهو خوردم به یه شکم نرم وگرم . تا سر بالا کردم چشمام چهار تا شد و از ترس به تته پته افتادم.
زرگری با شک و تردید نگاهی بهم انداخت
- شما نرفتین؟
- ااا چییزه... چیز....اهان موبایلمو جا گذاشتم،رفتم بیارمش .
انگار قانع نشد .
- خوب با اجازتون فعلا ..
پا تند کردم برم که صدام زد
- صبر کنید رانا خانم ...میرسونمتون ..
اومدم بگم نه ..که دیدم بهترین فرصته از خدا خواسته واسش عشوه ای اومدم و گفتم:
- مزاحم نمیشم ،راستی مگه نمیان کروکی بکشن؟
- اول که مراحمید دوم از اون نه دیدم حال و حوصله این کاغذ بازیا رو ندارم ...بفرمایید تا دیر تون نشده...
- واقعا ممنونم ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کنار ماشین ایستاده بودم تا زرگری برسه .. توی آسانسور یه نفر بهش زنگ زد و برای برداشتن چیزی مجبور شد بره بالا ... منم کاری که می خواستم رو انجام داده بودم.. وقتی زرگری رسید پایین در ماشین رو باز کرد و گفت:
- خیلی معطل شدی ... زود باش بریم .. حتما دوستت منتظرته...
منم تشکری کرم و سوار شدم... بعد از حدود پنج دقیقه گوشیم زنگ خورد... برداشتم و گفتم:
- الو سلام...
عماد گفت:
- کجایی رانا ؟
- واقعا؟ باشه.. باشه من خودم رو می رسونم... الو... الو آنتن نمی ده..
گوشی روقایمکی قطع کردم.. زرگری گفت:
- چیزی شده؟
- برادر دوستم بود .. میگه مادرش حالش بد شده و باید بره خونه پیش مادرش... داشت یه چیزی می گفت که قطع شد....
زرگری که تحت تاثیر حالت ناراحت من قرار گرفته بود گفت:
- خب دوباره زنگ بزن...
با کلافگی گفتم:
- خطم شارژ نداره...
بعد با حالتی ناراحت گفتم:
- میشه از مبایلتون استفاده کنم؟
گوشی رو از روی داشبرد برداشت و به دستم داد:
- آره.. آره حتما...
با کم شدن سرعت ماشین زرگری حواسش به ماشین جمع شد.... کم کم ماشین از حرکت ایستاد... زرگری از توی آینه نگاهی به چرخ ها کرد و از ماشین پیاده شد... بعد از چند ثانیه برگشت و گفت:
- ماشین پنچر شده... مثل این که قسمت نیست من برسونمت بیمارستان...
در حالی که به حرف زدن دوستانه ش توجه نکردم گفتم:
- عیبی نداره... من الان یه تماس می گیرم و بعد با آژانس می رم..
زرگری هم که چاره ای نداشت قبول کرد و در صندوق رو باز کرد تا مشغول پنچر گیری ماشینش بشه... به خودم گفتم رانا امروز ماشینش رو داغون کردی... هم تصادف هم پنچر کردن.. توی دلم به این کارام خندیدم و وقتی مطمئن شدم حواسش نیست فوری در پشت گوشی رو باز کردم و شنود رو جا دادم داخلش... درش رو زورکی بستم... چون شنود خیلی کوچیک بود راحت جا شد.... گوشی رو روی داشبرد گذاشتم و از ماشین پیاده شدم:
- من دیگه برم.... ببخشید خیلی زحمتتون دادم...
- نه این چه حرفیه شما ببخشید..
تشکری کردم و بعد از این که تاکسی گیر آوردم سوارش شدم و آدرس خونه م رو دادم...
از حمام بیرون اومدم ،نسکافه داغی واسه خودم درست کردم نشستم تو حال و دفترمو باز کردم چند صفحه ی بعد همش خاطرات روز مره بودن .... نگاه سطحی بهشون انداختم و بالاخره به صفحه ی دلخواهم رسیدم ...

***
توی آینه نگاهی به خودم انداختم ،لبخندی زدم ....
هر چند نمی دونستم دلیل قرار امروز چیه اما حسی بهم می گفت این قرار منو به زرگری نزدیک تر و صمیمیتر میکنه اونوقته که من میتونم از فرصت استفاده کنم و برگ برنده این بازی رو از دستش بقاپم ... با این فکر انرژی مثبت گرفتم و کیفم رو توی دستم گرفتم .
صدای زنگ آیفون بلند شد حتما خودشه "زرگری"گفته بود میاد دنبالم.. سمت آیفون پریدم ،صدامو صاف و نازک کردم ، جواب دادم:
- بله ؟
- سلام رانا جان منم.. میای پایین ؟
اوه .. رانا جان ... چه سریع تغییر رویه هم داده ... تا همین امروز صبح بهم می گفت خانم احسان ... بهتره یکم سر به سرش بزارم
- ببخشید من کسی به اسم منم نمیشناسم ،لطفا مزاحم نشید
_زرگریم رانا جان،شیطون شدی خانوم خانوما
_ای وای معذرت ..نیست تا حالا صداتونو تو آیفون نشنیدم
_حتما دوربین آیفونتم خرابه، آره؟
خنده ی لوندی کردم
_ آره
_بیا پایین خانم دیر شد
_چشم
_چشمت بی بلا

کفشامو پوشیدم و سریع در رو قفل کردم و به پایین رفتم .. با دیدنش که به در ماشین تکیه داده بود لبخند ی زدم
سرشو به نشان سلام اورد پایین درو بام باز کرد
- بفرمایید ...
تشکر کردم ، سوار شدم ..
اونم سوار شد عینک آفتابی گرون قیمتشو زد به چشاش .... بعد از روشن کردن ماشین نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ممنون که دعوتم رو قبول کردی...
با لوندی تمام جواب دادم :
- وظیفه بود آقای زرگری...
دیگه چیزی نگفت و سرگرم رانندگیش شد ... با ایستادن ماشین سرم رو صد و هشتاد درجه چرخوندم و اطراف رو دید زدم .... رفته بود فرح زاد ...
عاشق فرح زاد بودم ... همیشه با آروین می رفتیم ... با آروین ... قبل از اون اتفاق ... دوباره خاطرات یادم افتاد و باعث شد عصبی بشم ... اما صدای زرگری نزاشت خیلی به گذشته فکر کنم ...
- پیاده نمیشی خانوم؟
بهش نگاه کردم که درو برام باز کرده بود و منتظر ایستاده بود ... بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و اونم درو بست ...
به سمت یکی از تخت ها رفتیم و زرگری با احترام خاصی که همیشه توی صداش بود گفت:
- بفرمایید خانم زیبا ..
با این حرفش کم کم حدسام داشت به یقین تبدیل می شد ... پس علت دعوتش این بود ...
دوباره مثل هر دفعه ی دیگه لبخندی زدم و گوشه ی تخت نشستم که اونم دقیقا کنارم نشست ...

چند دقیقه ای گذشت، چیزی نگفت ..
منم هیچی نگفتم ...
گارسن اومد و سفارش گرفت ... دو تامون برگ سفارش دادیم ... گارسون كه رفت ، زرگری نگاه محوي به من انداخت و شروع كرد به صحبت :
-من سی و شش سالمه ،كلي واسه خودم گشتم و خوش گذروندم .. تا حالا هم هيچ وقت به زندگی مشترک فكر نكرده بودم ،اما از روز ی که برای استخدام اومدی شركت يه چيزي تو دلم فرو ريخت .. از اون روز همه برنامه هام به هم ريخته و سردر گم شدم...
اونقدر با خودم درگير شدم تا با لاخره حرف دلم و شنيدم...راستش دلم بد جوري پيشت گير كرده.
ديدم ديگه دست دست كردن فايده نداره، راستش ترسيدم يكي زودتر سر برسه و تو رو از دلم بگيره...
رانا عزيزم ،ميتوني عشق منو قبول كني؟
نه..الان جواب نميخوام بزار خوب فكراتو كن چند روز ديگه بهم بگو نظرت چيه...
دوست دارم خوب به پیشنهادم فکر کنی و بعد جواب بدی ...
خواستم حرفی بزنم که گارسن اومد ... قلیونی که زرگری سفارش داده رو آورده بود ...
بعد از گذاشتن قلیون زرگری تشکری کرد و اون رفت .. دوباره برگشت و رو به من گفت:
- خوب عزيزم برای جواب چند روز وقت می خوای ؟
سرم رو بلند کرد ،با چشماي خمار كردم تو چشماش نگاه کردم ... درسته که عمرا با این یارو ازدواج کنم اما این اتفاق باعث میشه به هدفم نزدیک تر بشم .لبامو غنچه كردم و با ژست نازي گفتم
- یه هفته !
لبخند شصت و چهارتایی زد و گفت :
- عالیه .. پس هفته ی دیگه همین موقع دوباره میام دنبالت تا جوابم رو ازت بگیرم .. خوبه ؟
اروم خندیدم و گفتم:
- حالا تا اون موقع همدیگه رو می بینیم .. مگه نه ؟
اونم با لبخند گفت:
- معلومه ! راستش به دیدن هر روزه ت عادت کردم .. جمعه ها نمی دونی چقدر سخت می گذرن ...
وای این بشر چقدر کم رو بود .. دلم برای کم رو بودنش می سوخت ..
بعد از خوردن غذا و حساب کردن از اون جا رفتیم بیرون ... بهش گفتم :
- آقای زرگری شما الان می رید شرکت؟
اون روز پنج شنبه بود و تعطیل .. ولی گاهی اوقات خود زرگری می رفت برای رسیدگی به کار ها ؛
همون طوری که درو باز می کرد گفت:
- ببين من دوست ندارم این قدر باهام رسمی باشی .. با پویان راحت ترم ! خیلی بهتر از آقای زرگریه ...
_اخه خجالت ميكشم ..
_خجالت نداره عزيزم اصلا فكر كن دوتا دوستيمكه اومديم بيرون
باشه ؟
لبخندي زدم ...
- باشه..
_درضمن اره دارم ميرم شركت يه سري كار عقب افتاده دارم...
این دیگه داشت روی اعصابم می رفت .... چه پررو .. دو تا دوست ... جمعش کن بابا... هم سن بابابزرگمی من بیام بات دوست بشم ؟
چه خوش خیالن ملت !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دختران ممنوعــــه ۱۳


با خوندن این قسمت از خاطرات لبخند تلخی روی صورتم نشست ... اون موقع فکر می کردم همه چیز آسونه .. به عذاب هایی که بعدش می کشیدم فکر نمی کردم ... به این که چطور زندگیم رو از اون منجلاب نجات بدم ...
اما ...
با ورق زدن دفتر دوباره خاطرات نه چندان دوز توی ذهنم نقش بستند :
روز ها می گذرند و من غرق در کارم شدم ... غرق در فکر انتقام .. اما نه انتقامی به قیمت زندگی ام .. انتقامی منطقی .. انتقامی که تاسف بعدش نباشه ... غرق در فکر جمع کردن مدرک علیه پویان و سعید ..
طی اطلاعاتی که دوست عماد به دست آورد سعید دائم بین کانادا و دبی در سفره ... هنوز نفهمیدیم چرا ... اما عماد می گه مطمئنا داره یه خراب کاری هایی می کنه ...
امروز روزیه که باید جواب زرگری رو بدم ... قراره دوباره امروز هم بیاد دنبالم تا بریم بیرون ...
از اول می دونستم جوابم چیه ... نه احتیاجی به فکر کردن داشت نه هیچ گونه مشورتی .. راهی بود که از خیلی وقت پیش برنامه ریزی شده بود ... می دونستم اگه خیلی فکر کنم پشیمون میشم و کلا بیخیال همه چیز ... برای همین هم بدون هیچ فکر کردنی داشتم پا توی مسیری می گذاشتم که حتی عماد هم ازش خبری نداشت .. مطمئنم اگه بفهمه حسابی عصبانی می شه... اما من دیگه از تصمیم برنمی گردم ...
این همه عمر با فکر جلو رفتیم و مشورت گرفتیم چی شد ؟
بزار یه بار هم بدون فکر قدم برداریم ...
ساعت هفت عصر بود که زنگ خونه به صدا در اومد و من هم آماده و شیک رفتم پایین ...
با دیدنم به سمتم اومد .. لبخندی زد و گفت:
- دلم برال تنگ شده بود مادمازل !
لبخندی زدم و گفتم :
- ما که دیروز همو توی شرکت دیدیم !
- اون فرق داره .. در ضمن ، یه بار قبلا گفته بودم که به دیدن هر روزه ات وابسته شدم !
چیزی نگفتم و هر دو سوار ماشین شدیم .. توی راه داشتیم راجع به شرکت و کارکنانش صحبت می کردیم که بی هوا گفت :
- مدیر قبلی یه نفر بود .. به اسم سعید .. دوست صمیمی بودیم که حالا برای کاری رفته خارج ...داره تا چند وقت دیگه برمی گرده ... اگه جوابت مثبت باشه همون موقعی که برگشت عروسی می گیریم ....
اوه .. اگه برگرده هم خوب میشه هم بد .. اگه بیاد دیگه من وقت هیچ کاری رو ندارم ..
برای این که شک نکنه خنده ی لوندی کردم و گفتم :
- جلوتو نگاه کن فعلا .. من جونم رو دوست دارم ! حالا حالا ها می خوامش ...
پیش خودم جمله ام رو ادامه دادم:
- باید زنده بمونم تا حالتون رو بگیرم .. بعدش دیگه حتی مرگ هم برام مهم نیست !
خندید و گفت :
- ای به چشم !
--------------------------------------------------------------------------------

اين بار به كافي شاپ شيكي رفتيم كه جز ما فقط دو تا زوج جوون گوشه دنج و خلوت اونجا رو اشغال كرده بودند ... بعد از این که نشستیم گارسن اومد و سفارش داديم، رفت .
زرگری نگاه منتظري به من انداخت ...
- خب جواب چیه خانوم خوشگل ؟
سرم رو انداختم پایین ..
حس کردم کسی دستم رو نوازش می کنه .. آروم سر بلند کردم که لبخندی بهم زد و گفت :
- با من ازدواج می کنی ؟
مکث کوتاهی کردم ... حركت ظريفي به گردنم دادم و اهسته به نشونه بله پايين اوردم ...

ناباورانه بهم خیره شد ... با صدا خندید و گفت :
- رانا ...اين يعني بله ديگه ؟ اره؟
_با شرم ساختگي جوابشو ميدم
_بله.!!
- اي جانم ؟
دستمو توی دستش فشار داد ..
به گارسنی اشاره کرد به سمتمون اومد .. چرخی توی دستش بود .. وقتی بهمون رسید کیک کوچیکی رو روی میز گذاشت ...
حالا نوبت متعجب شدن من بود ...
گارسن رو به پویان گفت :
- چییزی احتیاج ندارید آقای زرگری؟
- نه .. خسته نباشید !
گارسن سری خم کرد و رفت ... زرگری از توی جیبش جعبه ای در آورد .. می دونستم چیه ... درش رو باز کرد و حلقه ی زمرد زیبایی درون جعبه خود نمايي ميكرد .
با لبخند گفت :
- اجازه هست ؟
خواستم یکم ناز کنم گفتم :
- اما ....
- عزیزم این یه نامزدی کوچولو و ساده اس .. برای خودمون .... می خوام خیالم تخت باشه که ماله منی ..
جشن نامزدیمون رو به زودی می گیرم .. یه جشن مجلل و زیبا .. بعد از اون هم یه عروسی رویایی ... مطمئن باش !
ظريف خنديدم و گفتم:
- باشه ... !
لباس شب آبی رنگی پوشیدم و جلوی آینه به خودم زل زدم ... چشمای سبز- خاکستریم ، با آرایش غلیظی که شده بودن مثل ستاره توی صورتم می درخشیدن ....
آروم زیر لب گفتم :
- مهم نیست که عماد گفت دیگه کمکت نمی کنم ... مهم نیست که از این جا تا آخرش تنها شدم ... مهم اینکه که الان توی خونه ی هدفم هستم ... تو خونه ای که به راحتی می تونم با یه رمز در گاو صندوقش رو باز کنم و به هدفم برسم ...
با چیزیی که از زیر زبون زرگری کشیدم فهمیدم که مدارک و اسناد شرکت رو این جا توی خونه ش نگه می داره .... می گفت خونه امن تره و به شرکت و کارمندا اعتماد نداره ....
نمی دونست یکی از همین کارمندا آخرش حالش رو جوری می گیره که فکرشم نمی کنه ...
سعید قراره سه شنبه بیاد ایران .. یعنی دو روز دیگه .. یعنی من برای اثبات حرفام و لو دادنشون فقط دو روز وقت دارم ...
امروز مثلا جشن نامزدیمونه ....همه ی دعوتیا از دوستا و اقوام زرگری بودن .. من هیچ کس رو دعوت نکرده بودم .. یعنی هیچ کس رو نداشتم .... یه عماد و روشا بودن که اونا هم بعد از فهمیدن این ریسکم باهام کلی دعوا کردن و در آخر هم گفتن اگه بخوام این کارو کنم باید دورشون رو خط بکشم ... منم بی خیال همه چیز شدم و کار خودم رو کردم ....
تقه ای به در خورد ..
سارینا ،که زرگری برای آماده کردن من آورده بود خونه اش لبخندی زد و گفت :
- حتما آقای زرگریه ِ ... اومده دنبالت که برید پایین !
خندیدم و گفتم :
- بفرمایید تو !
زرگری توی کت و شلوار نوک مدادی رنگش توی درگاه ظاهر شد ...
- رانا عزیزم بیا بریم .. پایین همه منتظر تو هستن !
از جا بلند شدم و گفتم :
- من آماده ام ....
بهش نزدیک شدم و آروم زیر گوشش گفتم :
- خیلی جداب شدی آقا داماد !
گونمو بوسید و گفت :
- چشمای قشنگت جداب می بینن عروسکم !
توی دلم گفتم :
- عمرا عروسک تو بشم بابایی !
اما به روش خندیدم و بازوش رو توی دست گرفتم ... با هم به سمت پله ها حرکت کردیم .... وقتی به پاگرد رسیدیم صدای دست زدن و سوت ها بلند شد ... لبخندی رو که موقع بودن با پویان همیشه روی لبم بود همون طوری حفظ کردم و با قدم های استوار و محکم همراهش رفتم پایین .... وقتی بین جمعیت قرار گرفتیم با افتخار اهمی کرد و گفت :
- اینم از نامزد عزیز من ! رانا ....
دوباره همه برامون دست زدن .. بعد از چند دقیقه همه مشغول شدن ...
یکی می رقصید .. یکی تا خرخره می خورد و مثل چي مست می کرد .... یکی هم یه گوشه فقط نظاره گر این ماجرا ها بود ...
زرگری منو به سمت گروهی از دوستاش برد و گفت :
- عزیزم ایشون خواهرم ، پریسا هستن !
لبخندی زدم و باهاش دست دادم ... با لبخند خشکی گفت :
- خوشبختم مبارک باشه !
- منم همین طور .. ممنون !
زرگری که سعی داشت فضا رو عوض کنه ، با لبخند خاصش گفت :
- رانا جان ... پریسا یه مزون داره ...
ابروهامو بالا انداختم .. همونی که عماد گفته بود ... پس درست بود ...
- اوه .. کارتون خیلی سخته ؟ آره ؟
شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت :
- ای ...
منم دیگه هیچی نگفتم .. به سمت دیگه ای رفتیم و زرگری با همه آشنام کرد ...
دیگه ذهنم داشت ارور می داد .. این همه اسم رو بهم گفت و فکر می کرد همه رو یاد گرفتم !
بعد از شام زرگری بطری مشروبی برداشت و دستمو کشید و برد توی جمع دوستاش ...
لیوان ها پر و خالی می شدن .. پر و خالي از مایعی زرد رنگ ... كه دلیل بدبختي مردممون شده بود ...

خالی .. دوباره پر ...
زرگری دستم رو گرفت و بلندم کرد .. گفت :
- یه رقص ، اونم با تو ، ضیافتمون رو تکمیل می کنه ...
آهنگ لایتی شروع شد ... توی دستای زرگری بودم ... اما اون اسیر من شده بود .. اون توی مشت های من بود ..
توی مشت های من !
آروم زیر گوشم زمزمه كرد :
- عشق منی !
خندیدم .. از اون خنده هایی که حتم داشتم دیوونه ش می کنه :
- مستی ؟
- اره مست تو ام !
با ناز گفتم :
- پویان ؟ !
مستانه خندید و گفت :
- جانم ؟
هیچی نگفتم ...
با همون خنده ش گفت :
- امشب رو این جا می مونی ؟
مکثی کردم .. هیچی نگفتم ... اگه هدفم مهم بود باید ریسک می کردم .. باید هر جوری شده تا دو روز دیگه این مدارک رو بردارم .... باید این موضوع تموم می شد ..
باید زندگیم رو می کردم ..چاره ای نبود ..
شاید این آخرین راه بود ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- آره !
منو به خودش فشار داد که آهنگ تموم شد ....
پوفی کشیدم و از آغوشش بیرون اومدم .. باید خودم رو به یه جایی می رسوندم تا کسی نباشه و بتونم کمی آروم بشم ....
خاطرات داشت به جاهایی می رسید که از خوندنشون می ترسیدم ...
وقتی صحنه های گذشته تکرار می شدن ناخودآگاه عرق سردی روی پیشونیم می نشست و به خودم می لرزیدم ...
به خودم گفتم :
- واقعا اگه یه اتفاق .. فقط یه اتفاق کوچیک .. باعث بهم خوردن همه چیز می شد چی ؟
***
روی کاناپه توی هال نشسته بودیم ... همه ی مهمانا رفته بودن و فقط من بودم و اون ... اونی که نمی دونستم توی ذهنش چی می گذره ....
داشتم برنامه هامو توی ذهنم می چیدم که دستی دورم حلقه شد ....
زرگری گفت :
- خیلی دوستت دارم رانا !
خندیدم .. تقریبا عصبی ... خاطرات تجاوز سعید داشت برام زنده می شد ...
- حالت خوب نیست .. پویان مستی !
- از قدیم گفتن .. مستی و راستی !
بعد قهقهه زد ... از چرت و پرتاش معلوم بود که اصلا حال خوشی نداره .. دستش رو آروم کنار زدم .. صداش کشدار شده بود ..
- رانا تو یه دونه ای .. یه دونه !
باز هم خندیدم ... انگار ذهنم فقط فرمان همین کار رو صادر می کرد ...
- پویان دوست داری استراحت کنی ؟
- آره .. خسته ام ... می خوام بخوابم ... با تو !
- پس بیا برو بخواب .... بیا توی اتاقت ... کلید شرکت و گاو صندوق رو بهم بده .. من فردا به کار ها می رسم ...
اونقدر گیج بود که نفهمه پیچوندمش ...
- چه کاری ؟
بهونه های توی ذهنم رو ردیف کردم ...
- چیزه .. مگه فردا چند نفر برای قرار داد نمیان شركت ؟ باید یکی باشه به کارها برسه ....
مست بود ... مست ِ مست ... آروم و کش دار گفت :
- آره .....
- پس کلید و مدارک رو بر می دارم .. من به کار ها می رسم تو استراحت کن باشه عشق من ؟
خندید و گفت :
- چه خوبه عشقت شريك كاريتم باشه مگه نه راناي من؟
- آره دیگه پس چی عزیزم ؟ حالا رمز گاو صندوق رو بگو !
- اون سعید عوضی ... همه چیز مال اونه .. مال اون .. گاو صندوق هم همین طور ... رمزش رو گفته بودا ... یادم رفته ... چی بود ...
آهان .. آر ... آرش .. نه نه ... آرمین ... نه ... پسرش کی بود ؟
آروین .. ها .. آروین ... کی متولد شد ؟ .. آآآ ... یادم نیست ... صبر کن .. ها .. آهان ...
یه دفعه انگار بی هوش شد ... چشماش بسته شدن و سرش روی پام افتاد ... سر گنده شو از رو زانوم بلند كردم گذاشتم رو مبل...
بلند شدم و خودم رو به اتاق کارش رسوندم ... گاو صندوق اونجا بود ...
آروین متولد شصت بود ...
وارد اتاق شدم ... بدون چراغ باز کردن و با استفاده از نور گوشی ... به سمت گاو صندوق رفتم ... رمز رو زدم ...
در گاو صندوق با صدای تقی باز شد ... وای خدای من !
چقدر پول !؟ اونقدر که تا به حال به چشم و از نزدیک ندیده بودم ... طبقه اول گاو صندوق پر شده بود از تراول های رنگی...
اروم یکی از بسته ها رو برداشتم خشک و تا نشده بود.. حیف که ...
تراولا رو سر جاش گذاشتم ..
.. بیخیال پولا شدم و طبقات دیگه رو گشتم ... یه سری پوشه و پرونده اونجا بود ... چند تا پاکت ... حدس می زدم همینا باشن ... سریع برشون داشتم ... باید میزاشتمشون تو کیفم اما اون تو اتاقی بود که اماده شدم... در گاو صندوق رو بستم .. پاورچین پاورچین به سمت اتاق رفتم...
از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم
- رانا ....
یه متر از جام پریدم وجیغ کوتاهی کشیدم ..
- رانا عزیـــــزم .. ایــــــن جا چـ کار میــــ کنیــــ ؟
- هییچی...
نفس عمیق کشیدم ،ارامش خودمو حفظ کردم برگشتم سمتش .. به زور رو پاهاش ایستاده بود .. با لبخند همیشگی به سمتش رفتم...
- عزیزم رفتم موبایلمو بردارم بیام پیشت،تو چرا بلند شدی ،بیا بیا بریم بخواب بدجوری مستی...
- آره .... رانای من ،بیا بریم بخوابیم...
زیر بغلشو گرفتم ... سگ مصب چه سنگینم بود ..
- از ایــــــــن طرف رانایــــی ..تو تا حالا اتاق خوابـــــمونو ندیدی ..
خنده صدا داری کردم و گفتم :
- امشب میبینم عزیزم
- آره رانی جـــــونم ...
رانی ننه ته مرتیکه !
همینطور که به سمت اتاق میرفتیم تو دلم دعا میکردم زودتر از هوش بره ... کاغذا زیر بغلم، تن لش این کثافتم رو دوشم ... با این کفشای پاشنه 10 سانتی دیگه داشت جونم بالا میومد ...
تا رسیدیم تو اتاق چرت و پرتاتش ادامه داشت ...
کنار تخت یهو هلم داد ،افتادم رو تخت...دکمه های پیرهنشو با همون حال خراب یکی یکی باز میکرد و من از ترس در حال سکته بودم و تو دلم به خدا التماس میکردم و به غلط کردن افتاده بودم .. تلو تلو خورون امد سمتم ..لبخند چندشی بهم زد درست زیر دستو پاهاش بودم لبای کلفتش داشت میومد سمت صورتم ..چشامو بستمو تو دلم یه جیغ بلند کشیدم .. تو اخرین لحظه به جای لباش سنگینی تن لشش رو بدنم خیالمو اسوده کرد ... نفس عمیقی از سر اسودگی کشیدم...اروم طوری که بیدار نشه از روم انداختمش کنار ...سریع بلند شدم کاغذای پخش شده رو زمین و بردارم که یادم افتاد به شنودهای داخل موبایلش...زود ورق ها رو جمع کردم ...
به سمتش رفتم .. با دهن باز بیهوش افتاده بود .. دیروز شنود توی گوشی تلفن ِ شرکت رو در آورده بودم . اما فرصت اینکه شنودای توی موبایلشو رو بردارم پیدا نکردم ...
جوری که بیدار نشه دست توی جیبش کردم تا گوشی رو در بیارم که ..
- رانا ...
از ترس داشتم مردم .. زیر لب اسمم رو زمزمه می کرد .. با عجله گوشی رو برداشتم تا شنود رو از داخلش در بیارم ... دستم به شدت می لرزید ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در پشت گوشی رو باز کردم ....
رانا...
جــــونم..واای ..نه
سعیــــــــــد... نه ...اگــــــــه سعیــــــــد بیاد..نـــه .همش ماله اونه..
جملاتش رو کشدار و آروم نجوا می کرد ... شنود رو پیدا کردم و فوری درش آوردم ... گوشی رو هم همون طوری اونجا انداختم .... شنود رو توی جیب کیف انداختم و با کفشای پاشنه بلندم به سمت مانتو و شالم رفتم ... بعد از پوشیدنشون به سرعت از خونه خارج شدم .... در ها رو هم بستم که شک نکنه ...
به سمت تاکسی سرویس شبانه روزی ِ سر کوچه رفتم .. تقریبا نزدیک بود .. وقتی رسیدم رفتم داخل و گفتم :
- سلام .. یه تاکسی می خواستم !
- مسیرتون ؟
آدرس رو دادم و کسی که پشت میز بود رو به مرد دیگه ای گفت :
- حسام خانم رو برسون ...
زدم بیرون و با اون یارو به سمت ماشین رفتیم ... وقتی سوار شدم از امنیتم مطمئن شدم و نفس راحتی کشیدم ...
کار داشت تموم می شد ...

****
به ساعت نگاهی انداختم .. ده صبح بود ... وقتش رسیده که همه چیز تموم شه .
از دیرو صبح که از خواب بیدار شدم تا سه نصفه شب دور مدارک و شنود ها بودم ... اطلاعاتی که می خواستم رو پیدا کردم ... تا تموم شدن این ماجرا یه ساعت دیگه بیشتر نمونده بود .... لباس ساده ای پوشیدم و از خونه خارج شدم ...
به پارکینگ رفتم تا ماشین رو بردارم ..
استارت اول ...
دوم ..
سوم ..
روشن نمی شد ...
یه بار دیگه ..
عصبی پوفی کشیدم .. یادم افتاد از هفته ی پیش که بنزین تموم کرده بود از تو پارکنیگ درش نیاوردم ....
نباید می ذاشتم کار خراب شه .. اونم برای یه همچین چیزی ...
امروز روز مهمی بود .. هیچ چیزی نباید خراب می شد ....
از ماشین پیاده شدم و قدم زنون تا سر کوچه رفتم .... کیفم محکم روی شونه م قفل شده بود .. مدارک داخل کیف باعث می شدن یه طوفان به پا بشه ...
خیابون خلوت بود .. برعکس همیشه .. تک و توک ماشین رد می شد ...
با ایستادن پراید مشکی اونم دقیقا جلو پام قدمی به عقب برداشتم .. دهنم رو باز کردم تا فحشی نثار راننده کنم .... اما با دیدن دو تا پسر جوون توی ماشین بیخیال شدم ..

به سمت مخالفشون حرکت کردم .. داشتم تند تند جلو می رفتم که یدفعه دستی روی بازوم نشست .. به عقب برگشتم .. همون پسر توی ماشین بود ..
داد زدم :
- ولم کن ..
دو تا بازومو گرفت و بدون هیچ حرفی خواست منو به سمت ماشین ببره که جیغ زدم :
- میگم ولم کن .. چه کار می کنی عوضی ؟
اون یکی ،دو تا دستم رو پشت سرم به حالت ضربدر تو هم قفل کرد ... هیچی نمی گفتن .. دوباره جیغ زدم ..
خواستم فرار کنم ... با پا محکم توی شکم یکیشون زدم و تا اومدم فرار کنم با قرار گرفتن چیزی روی صورتم از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم ...
***
چشمام رو باز کردم . اطرافم آشنا نبود ..
کمی نگاهم رو توی اتاق چرخوندم .... اتاق خشک خالی بود ... هیچ وسیله ای توش پیدا نمیشد .. خیلی بزرگ بود .. از روی زمین بلند شدم ..
کم کم داشت همه چیز یادم می اومد و متوجه موقعیتم شدم ...
قرار بود برم آگاهی .. اما الان اینجام...
قرار بود مدارک رو به پلیس بدم ..
مدارک ..
وای خدای من .. مدارک ...
کیفم کجاست ؟
دور و اطرافم هیچی نبود ... گریه م گرفته بود .. بعد از این همه تلاش ... خدایا ...
با جیغ و داد به در می کوبیدم و فحش می دادم :
- عوضیا درو باز کنید .. کدوم خری اون جاست ؟ باز کنید این در لامصب رو ...
در باز شد و مشتی که آماده ی کوبیده شدن توی در بود توی هوا معلق موند ....یه دفعه خفه شدم ..
سعید بود که با لبخند بهم خیره شده بود ... نگاهش پلید بود .. کثیف بود .. کثیف تر از خودش ...
اومد نزدیکم .. نزدیک تر .. و نزدیک تر ... دستم رو گرفت ...
با قهقهه گفت :
- پس خانوم کوچولومون به فکر انتقام افتاده .. ؟
آب دهنم رو قورت دادم ... باورم نمیشد تا این حد بدبخت باشم ...
- پویان می گفت خیلی ناشیه .. نمی دونستم اینقدر قراره بچه باشی .... ولی این کار آخریت خیلی جالب بود .. واقعا حیله ی خوبی بود .. حتی فکرشم نمی کردیم ... که این طوری از پشت خنجر بزنی ... اما منو که می شناسی ؟
دورم چرخی زد و ادامه داد :
- عاشق گرفتن خنجر از دست کسایی هستم که از پشت می زنن ... عاشق این که دقیقه نود گل بزنم ... این که همه رو متحیر کنم ...
صدای پا بلند شد ... پویان به اتاق اومد .. پوزخندی گوشه ی لبش بود ...
خورد شدم ... همه چیز تموم شده بود ..
صدای بلند پویان خدشه گر روحم شد :
- فکر کردی می تونی گولمون بزنی بچه ؟
برای بار هزارم آب دهنم رو قورت دادم .. اومدم فرار کنم که سعید با شدت هلم داد عقب ..
کمرم تیر کشید ... با ناله ای از ته دل گفتم:
- آخه چطوری؟ چرا ؟

ادامــــــــــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سعید خندید و گفت :
- خیلی راحت ... فقط یه سوال .. ارزشش رو داشت ؟ می تونستی خیلی راحت زندگیتو کنی ..!
با تمام توانم جیغ کشیدم .. جیغ کشیدم تا داغ دلم رو خالی کنم ..
- آره داشت .. عوضی کثافت ارزش داشت ... ارزش آروین رو داشت .. ارزش عشقم رو داشت ... آلوده شدن روحم و جسمم ارزشش از این هم بیشتر بود ... شکستنم .. تنهاییم ... ارزشش رو داشتن ... بیچاره .. اون کسایی که صادر می کنی دبی آدمن .. نه کالا .. نه جنس .. آدم ! می فهمی ؟
هیستریک خندیدم .. از جام بلند شدم و به سمتش رفتم :
- معلومه که نمی فهمی .. مگه میشه یه حیوون بفهمه؟ هر چند . حتی اگه به سگ هم وفاداری یاد بدی باهات می مونه .. اون قدری لیاقت نداری که لفظ سگ رو بهت خطاب کنم .. اون دخترا و زنای بیچاره چه گناهی کردن که برن دبی و بین کثافت هایی مثل شما ها دستمالی بشن ؟ همتون یه مشت آشغالید .. که با من و همجنسام فقط معامله می کنید .. که برای ارضا کردن جسم کثیفتون ما رو به بازی می گیرید ... شما .. شما یه مشت حیوونید ... حیوون هم زیادی تونه ...
به هق هق افتادم ... زرگری گفت :
- حرفاتو زدی ؟ حالا بزار جوابتو بدیم .. ببین بچه .. به تو نیومده تو این چیزا دخالت کنی .. آندرستند ؟ زندگیتو کن به کارای بزرگتر ها هم کاری نداشته باش .. !
سعید گفت :
- نه دیگه . متاسفانه زندگی برات نمونده . با این اطلاعات زندگی برات سخت میشه .. نمی تونی راحت زندگی کنی ... بهتره راحتت کنم ...
چشمامو باز و بسته کردم .. این یکی رو نمی تونستم هضم کنم ... باور نداشتم ... من نمی تونستم بدون انتقام بمیرم ..
سعید از توی کمرش اسلحه ای کشید بیرون ...
- رانا آخر خطی ... تموم شد دیگه .. آخرشه .. آخرش!
اشکام روی گونه هام روون بود ... نه .. نباید ضعف نشون می دادم ... اما این اشکا برای خودم نبود .. برای آروین بود .. آروینی که با یه شوک بر می گشت .. دکترش بهم گفته بود ... بار آخری که دیدمش برای اولین بار با پرستارش حرف زده بود .. از دختر چشم سبزی گفته بود که یادش نیست کیه .. شاید شوکی که برش می گردوند به زندگیش ، مرگ من بود !
صدای اسلحه بلند شد ... همه چیز تو نظرم تار شد ... تار و تار تر ...
و من رنگی تیره تر از زندگی خودم هم روبه چشم دیدم ...!!

چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم ... نگاهم سر تا سر اتاق می چرخید و منتظر یه آشنا بود ... بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و عماد وارد اتاق شد ... لبخند محزونی روی صورتم نشست .. این هم همون آشنایی که می خواستم ...
عماد با دیدن چشمای بازم با خوشحالی اومد بالای سرم و گفت :
- بالاخره به هوش اومدی ؟ حالت خوبه ؟
با صدای گرفته ای گفتم :
- بد نیستم .. چی شد عماد ؟
ناگهان چهره ی عماد در هم شد .. با عصبانیت گفت :
- کار های خودت رو می کنی .. بعدش من خبر دار بشم .. من همه چیزو جمع کنم .. آخرش هم .. این طوری .. روی تخت بیمارستان .. با یه پای تیر خورده ...
دستی به صورتش کشید و با عصبانیت گفت :
- من به تو چی بگم ؟
سرمو پایین انداختم .. هیچی .. هیچی نباید می گفت .. خیلی ناراحت بودم .. ناراحت از این که اون همه تلاش به باد رفت ...
- تو چطور خبر دار شدی ؟
خودم به زور صدامو می شنیدم ... عماد گفت :
- از اول هم می دونستم .. مطمئن باش وقتی آروین تو رو به دستم سپرد پی همه اینا رو به تنم مالیدم ... از دور مراقبت بودم .. چون می دونستم خیلی یه دنده ای و کار خودتو می کنی ..
چیزی نگفتم که خودش بعد از چند دقیقه گفت :
- پلیس اومده .. می خواد باهات صحبت کنه ...
سرمو بالا گرفتم و با تعجب گفتم :
- راجع به چی ؟
- راجع به مدارکی که توی اون خرابه پیدا کردن ... همون زمانی که تیر خوردی پلیسا اون جا بودن ... ولی دیر جنبیدن و متاسفانه تیر به پات زده شد .. بعدش هم تمام کاغذ ها و مدارک رو توی یکی از اتاقا پیدا کردن .. گویا می خواستن آتیششون بزنن .. اما کمی دیر دست به کار شدن و پلیسا نزاشتن مدارک از بین بره ...
نفس عمیقی کشیدم ... تمام اضطرابم با همین دو خطی که عماد گفت از بین رفت ...
- من باید چی بهشون بگم ؟
- تمام حقیقت رو ... راجع به همه ی اون دخترا و بدبخت کردنشون ... هر چی می دونی رو بگو ... تازه حتی اگه اونا هم بی خیال بشیم ... آدم دزدی و قصد جونش رو کردن خودش مجازات داره .. پس نگران نباش .. همه چیز درست میشه ..
در حالی که آرامش عجیبی به دلم نشسته بود ، گفتم :
- بگو بیان ...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فـصل آخـر


دستم و زیر شیر آب سردکن گرفتم و یه مشت آب به صورتم پاشیدم. بوی نکبتیِ بیمارستان تا ته حلق و گلوم و می سوزوند و اون همه گل و بوته ی تو محوطه هم نمی تونست اثرش و خنثی کنه! اگه دست خودم بود یه راست می رفتم خونه زیر دوش و این بوی مریضی و از هیلکم می شستم ولی افسارم دست یکی دیگه بود!
با قدمای بلند رفتم سمت پارکینگ بیمارستان... چشم چرخوندم و رزاقی رو دیدم که تکیه داده به در ماشین و یه آبمیوه هم دستشه. تا نگاش بهم افتاد، آبمیوه رو انداخت زمین و نشست پشت فرمون. کوفتش شد بدبخت ولی آخر عاقبت تک خوری همینه! سوار ماشین شدم و مثل وقتای دیگه ای که چیزی ازرش می دیدم، خودم و زدم به کوری.
سرم و تکیه دادم به صندلی و گفتم: برو اداره.
نگام به خیابونا بود و فکرم پیش حرفای احسان. قاچاق آدم و اقدام به قتل کم بود، تجاوزم به پرونده ی سعید تهرانی اضافه شد. هر چند بعید می دونستم که احسان بتونه این مسئله رو ثابت کنه چون بجز راوین تهرانی که سلامت عقلی ش مورد تایید نبود، شاهدی نداشت و خود سعید تهرانی هم با چیزایی که ازش دیده بودم، عمراً زیر بار می رفت!
باید یه صحبتی هم با عماد بهادری می کردم تا ببینم چیز دیگه ای دستگیرم می شه یا نه. احسان و بگو سر گذاشتن شنودا چه جیمزباند بازی ای راه انداخته بود! طفلی خبر نداشت که ما از چند ماه قبل تر از استخدامش تو اون شرکت، شروع به ضبط مکالمه هاشون کرده بودیم. با این وجود خوشم اومد ازش! این که دست رو دست نذاشته و تلاش خودش و کرده بود جای تحسین داشت!
با حس سنگینی چیزی رو پام، از فکر بیرون اومدم. یه پاکت آبمیوه بود! سرم و چرخوندم سمت رزاقی و با چشای گرد شده نگاش کردم. نگاش و داد به جاده و خودش و زد به اون راه!

کاغذ زیر دستم از فشار خودکار سوراخ شده بود. امشب باید گزارش و تحویل می دادم و تا حالا یه کلمه هم ننوشته بودم. نگاهی به ساعت دیواری انداختم و مغزم با دیدن عقربه ها فرمان حرکت و به دستم صادر کرد. از مزون پلمپ پریسا زرگری شروع کردم_چه اسم گوش مخملی کنی هم داشت؛ ستاره های شرقی... فانوسکای خاموش!_ رسیدم به شرکت تخته شده ی سعید تهرانی ، بعدم شرح مکالمه های رمزی شون، اسناد و در آخرم اظهارات احسان و حرفایی از بهادری که به نظرم مهم می اومد. سعید تهرانی و خواهر، برادر زرگری با این وجود همه چی علیه شون بود حاضر به اعتراف نشده و لام تا کام حرفی نزده بودند و همین بیشتر از همه اعصابم و به هم می ریخت. یه هفته بیشتر تا تاریخ دادگاه نمونده بود و امیدوار بودم تو این دو هفته بتونیم زبونشون و وا کنیم!
دفترو بستم .. تمام خاطرات بعدش جلوی چشمم جون گرفتن .. دیگه نیازی به دفتر و نوشته ها نداشتم .. همه چیز در مقابلم بود ...

تا تاریخ جلسه دادگاه حالم بهتر شده بود .برام اهمیتی نداشت که چه حکمی برای پریسا و پویان صادر می شه و فقط این و می خواستم که سعید به سزای کارش برسه.... با وجود شکایتی که از سعید بخاطر تجاوزش کرده بودم ولی با حرفای اون مامور پلیس از اثباتش ناامید شده بودم ولی انتقام بقیه زن و دخترای بی گناه رو شاید می تونستم بگیرم.
قضیه دادگاه به همون جلسه اول ختم نشد ولی بالاخره تو آخرین جلسه با حکمی که قاضی صادر کرد یه لبخند رو لبم نشست.

از روی نیمکت بلند شدم ... هوا تقریبا تاریک شده بود ... به سمت خیابون اصلی رفتم تا آژانسی بگیرم ... بعد از چند دقیقه معطلی یه تاکسی گیر آوردم و آدرس خونه رو دادم ..
تا خونه فکر کردم و فکر کردم و فکر ... به اتفاقاتی که افتاد ... به این که شاید اگه اون طور نمی شد هیچ وقت به آروین شوکی وارد نمی شد و برنمی گشت .. شاید اگه آروین منو روی تخت بیمارستان نمی دید ، هیچ وقت منو به خاطر نمی آورد و الان با اون زندگی نمی کردم ...
زرگری و سعید و دار و دستشون ، به زندان افتادن ... آروین حالش خیلی بهتر شده بود و سریع تر دوره های درمان رو می گذروند ...
بالاخره .. بعد از یه مدت تقریبا طولانی به دنیای واقعی و زندگیش برگشت ... اوایل نمی خواستم توی زندگیش باشم .. اما اون به من نیاز داشت .. همون طور که من هم به اون نیاز داشتم ...
هر دومون سعی می کنیم گذشته ها رو فراموش کنیم .. نه فراموشی ِ کامل .. فقط به شکلی که بتونیم آینده مون رو بسازیم .. وگرنه هیچ وقت نمی خواهیم که گذشتمون رو کامل فراموش کنیم .. چون باعث می شه اون همه درسی که از اتفاقات گرفتیم رو یادمون بره ...
به خونه که رسیدم ، لباس عوض کردم و دفتر خاطراتم رو برداشتم ... به سمت ظرفشویی رفتم و کبریتی هم به دست گرفته بودم ..
دفتر خاطرات رو توی ظرفشویی سینک ظرفشویی گذاشتم و کبریتی رو شعله ور کردم ...
کبریت رو بردم نزدیک دفتر ... توی یه لحظه تمام کاغذ ها شعله رو به خودشون گرفتن و ...
تمـــــام ...
خاطرات بد تمام همه سوختن و از اون ها فقط درسی موند تا باهاش آینده رو بسازیم ... درسی که خیلی کمکمون کرد ...
و همین طور هم خیلی اذیتمون کرد ...
ما راه طولانی ای رو در پیش داشتیم ... قرار بود اون راه رو با هم و در کنار هم ادامه بدیم ...
***
من دختری ممنوعه بودم .. اما ساختم از ممنوعه ها .. راهی برای ممنوع نبودن .. راهی که ممنوعه ها را دفع می کند ... راهی که مرا از ممنوعیت ها جدا می کند ...
من تلاش کردم .. برای نگه داشتن زندگی ام ... من تلاش کردم .. به اندازه ی خودم .. به اندازه ی شخص خودم .. نه کمتر از آن .. بلکه شاید بیشتر !
من تلاش کردم .. که امروزم را بسازم ...
آینده در انتظار من است ...


پایان ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7 
خاطرات و داستان های ادبی

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA