انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


مرد

 

‎فصل پنجم! ادامه !‏‎
وقتی دو دوست نزدیک و صمیمی به هم رسیدند آغوش برای یکدیگر گشودند و همدیگر را محکم در آغوش فشردند
فرامرز در حالیکه با کف دست به پشت شهروز می کوبید گفت:
- تبریک می گم....به اون چیزی که دلت می خواست رسیدی
شهروز خنده ای کرد و گفت:
-قربون تو دوست با صفا و مهربون بیابیا برین همه چیزو برات می گم
سپس آ« دو در جاشیه خیابان به سمت پارک شروع به قدم زدن کردند و شهروز تمام جزئیات صحبت هایش با شقایق را برای دوست با وفایش تعریف کرد
وقتی به پارک سر سبز همیشگی خودشان رسیدند سخنان شهروز به پایان رسیده و برق شوق از دیدگانش می تراوید. انها روی صندلی هیشگی مقابل دیاچه مصنوعی پارک نشستند شهروز از خوشحالی مرتب می خندید و خنده هایش فرامرز را نیز به خنده می انداخت.

کمی که در کنار هم نشستند فرامرز به شهروز گفت:
خب حالا برنامه ات چیه؟
هیچی میرم جلو ببینم چی میشه
فرامرز مدتی فکر کرد و سپس گفت:
دلت می خواد چی بشه؟
شهروز بدون اینکه ثانیه ای فکر کند پاسخ داد:
هر چی میخواد بشه مهم اینه که بتونم قلب اونو به دست بیارم
به چه قیمتی؟
به هر قیمتی که باشه
فکر عواقبش را کردی؟
شهروز کمی ابروان پرش را در هم کشید و گفت:
چیه چرا اینجوری حرف می زنی؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
عزیزم دوست من تو جوونی متوجه بعضی مسائل نمی شی. حصوصا که حالا عشق هم اومده جلوی فکر کردنت رو گرفته...این راهی که می خو راه سختیه ممکنه توش به موانه زیادی بر خوردکنی.
شهروز با عصبانیت گفت:
- مثلا چه مانعی ...هر چی هست خودم خوب می دونم
فرامرز که سعی می کرد با لحن آرام کلامش آرامش شهروز را باز گرداند گفت:
- مثلا جواب پدر و مادرت رو چی می خوای بدی ؟ میدونی اگه اونا خبرداربشن چه اتفاقی میفته؟ جواب اجتماعی که توش زندگی می کنی کی میده؟ هیچ میدونی فاصله سنی ده سال برای شما هم کم نیست؟ حالا اگه تو ده سال از اون بزگتر بودی می شد یه کاریش کرد ولی با این وضعیت فکر نمی کنم رابطه مناسبی بشه تو که نمی خوای تصمیم های عجولانه بگیری می خوای؟
- نه فعلا که اصلا تصمیمی نگرفتم
- پس پای همه چیز وایسادی
- آره بابا
و پس از کمی مکث افزود:
- مارو باش اومدیم شادیمون رو با چه کسی تقسیم کنیم!
فرامرز که توقع شنیدن چنین حرفی را از شهروز نداشت گفت:
- من و تو با هم رفیقیم باید هوای هم رو داشته باشیم حالا تو هر طور که دوست داری فکر کن ... منت از اینکه تو به چیزی که توی رویاهات دست نیافتنی می دیدی رسیدی خیلی هم خوشحالم اما به عنوان یه دوست خوب وظیفه دارم جشماتو به عواقبش باز کنم
- خب اینا درست. ولی نباید توی دلم رو خالی کنی
- نه تنها که خالی نمی کنم تا هر حا هم بخوای پشتت وایسادم
شهروز کمی فکر کرد و سپس گفت:
- پس حالا که اینطور شد خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می گم.. دلم نمی خواد از این ارتباط هیچ احدی خبرداربشه متوجه شدی؟
- منظورت از هیچ کس کیه؟
- هر کسی غیر از من و تو.... حتی یگانه و نسرین
- من که به کسی نمی گم ولی تو از کجا میدونی او ن هم به کسی نگه...؟!
- شنبه که بهش زنگ زدم حتما براش جامیندازم اصلا صلاح نیست کسی از ارتباط ما با خبر بشه
- درسته حق با توئه
- می دونم قدم تو راه پیج و خمی گذاشتم خوب می دونم که تفاوت سنی ما دو تا هیچ وقت حل نمی شه ولی سعی می کنم تا جایی که توان دارم جلوی تموم مشکلات وایستم چون خودم دلم می خواد تو این راه پیش برم فقط خدا کنه هیچ مشکلی برامون پیش نیاد.
سپس شهروز دست دوستش را گرفت, از جا برخواست و گفت:
- خیلی خوب پاشو یه کم قدم بزنیم بعد بریم پاتوق همیشگی شام بخوریم
فرامرز از حایش برخاست و آنها شانه به شانه هم شروع به قدم زدند در پارک کردند.
آندو تا دیروقت حرف می زدند و راه می رفتند و سپس هر کدام با ذهنی انباشته از افکار مختلف راهی خانه هایشان شدند. فردا روز تعطیل بود و آنها می توانستند به راحتی استراحت کنند.
صبح جمعه شهروز در حالی از خواب برخاست که تا صبح شاید بیش از دو ساعت نیارمیده بود به محض اینکه چشم هایش را گشود تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق مقابل دیدگانش جان گرفت. حال غریبی داشت چیزی به دلش چنگ می زد نمی دانست چیست...نظیر این حال تا کنون تچربه نکرده بود. مدام لهره و اضطراب داشت..باورش نمی شد دیروز با شقایق صحبت کرده فکر می کرد همه را در رویا دیده است.
کمی در رختخواب ماند و فکر کرد .
پس از ساعتی آرام از رختخواب بیرون خزید و یکراست بسوی حمام رفت دوش آب سردی گرفت و صورتش را تراشید
سپس برای صرف صبحانه راهی آشپزخانه شد کمی با مادرش گپ زد و پس از خوردن صبحانه که با بی میلی صرف شد به اتاق خصوصی اش بازگشت.
کتاب در دست گرفت و چند صفحه آن را خواند اما اصلا حوصله مطالعه نداشت کتاب را بست در گوشه ای نهاد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت چند لحظه بعد موزیک ملایمی در فضای ساکت اتاق پیچید و او باز هم به فکرفرو رفت.
چند ساعتی گذشت. شهروز برای اینکه مطمئن شود حوادث دیروز را در عالم رای ندیده شماره تلفن شقایق رااز دفترچه اش بیرون آورد و آن را گرفت
پس از سپری شدن چند ثانیه و چند بوق پیاپی صدای آشنا و زیبای شقایق از پشت خط گوش شهروز را به نوازش گرفت
- الو ....بله .....الو
و بعد گوشی را گذاشت
شهروز چیزی نگفت و تنها صدای شقایق را با گوش جان پذیرا شد...
احساس آرامش شیرینی با شنیدن صدای شقایق به آن جوان در آستانه عاشقی دست داد و وقتی گوشی را گذاشت نفس راحتی کشید و مطمئن شد که همه چیز حقیقت داشته
سپس به کتاب خواجه شیرازی پناه برد و نیت کرد:
- ای حافظ به من بگو شقایق نسبت به من چه احساسی داره؟
- انگش سبابه اش را میان صفحات کتاب فرو برد و آنرا گشود:
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم حادویت
پی از چندی شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعی دیده افروزیم در محراب ابرویت
با خواندن شعری که در فالش آمده بود نیروی تازه ای گرفت و حالش کمی بهتر شد اما تا فردا راه درازی مانده بود و او نمی دانست با این زمان چه باید بکند از طرفی چون قرار بود شنبه صبح به شقایق زنگ بزند پس صلاج نمی دانست آن روز با او تماس بگیرد و با این احوال باید همه التهاب ها را تحمل کرد تا فردا از راه برسد
هر کاری کرد نتوانست به خود مسلط شود پس تا عصر چندین بار دیگر شماره تلفن شقایق را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت.
آن شب به همراه خانواده به منزل یکی از دوستان خانوادگی دعود داشتند.شهروز تصور می کرد اگه به حمع بپیوندد برای روحیه اش مفید خواهد بود اما این اندیشه نیز عبث بود. در تمام طول میهمانی نیز در گوشه ای در خود فرذور رفته بود و به شقایق فکر می کرد. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه شنیدن صدای شقایق و هم کلام شدن با او در بهبود وضعیت شهروز موثر نبود باید منتظر می ماند تا فردا بیاید این انتظار در عین شیرینی چقدر تلخ بود و لحظات برایش چه دیر می گذشتند....
××××××
غروب پنج شنبه وقتی شقایق تماس تلفنی اش را با شهروز قطع کرد در همان جایی که نشسته بود باقی ماند و به فکر فرو رفت...او به این می اندیشید که آیا می تواند در این راه به راحتی وانطور که دلش می خواست گام بردارد؟
با خود گفت:
چه پسر خوبیه با این سن کم چطور میتونه به این اندازه زیبا و احساساتیو در عین حال اندیشمندانه فکر کنه این همونه که لیافت داره همه چیزم حتی قلبم رو فداش کنم...نمیدونم این ارتباط تا کحا می تونه ادامه داشته باشه؟؟؟؟
این فاصله سنی بین ما شوخی نیست نه من می تونم اونطور که باید اونو درک کنم نه اون منو...اون هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده و من زنی هستم با کوله باری از تجربه تلخ و شیرین... این پسر با روحیه حساسش اگه مجبور بشه ارتباظش رو با من قطع کنه آیا ضربه نمی خوره؟ من چطور می تونم جلوی این ضربه خطرناک رو بگیرم؟ خب این ارتباط که نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه... اگر قرارباشه یه جایی ارتباطمون تموم بشه اونجا کجاست؟ چقدر از لحن کلامش خوشم اومد...حالا چه کنم چه جوری تاشنبه صبر کنم؟ انتظار پدرم رو در میاره..نمی دونم چظور به این زودی احساس می کنم دوستش دارم...
اما این رویابافیها همه قضایا نبود. شقایق نیز از فاصله بزرگ سنی خودش و شهروز آگاه بود و می دانست جامعه چنین ارتباط عاشقانه ای را بر نمی تابد. مردم فامیل حتی دخترش چه خواندگفت؟ این عشق راه به کجا خواهد برد؟
از سوئی به قدری شهروز را به خودنزدیک می دید که هرگز تصور نمی کردتازه با او آشنا شده آنشب چه شب رویایی و زیبایی را گذراند....
لحظه به لحظه چهره شهروز زیباتر و واضح تر در ذهنش جان می گرفت.او هم آنشب تا صبح درست نخوابید.تا پلکهایش روی هم می افتاد حتی در عالم رویا نیز شهروز را در کنار خود می دید.صبح که از خواب بر خاست باز هم از اندیشه شهروز خارج نمی شد و با توجه به اینکه مدت قابل توجهی در منزل تنها بود ارزو می کرد ای کاش شهروز به جیا فردا همین امروز به او زنگ بزند وقتی دو سه بار تلفن خانه اش زنگ زد و کسی جواب نداد با خود اندیشید:
بهتره شماره شهروز رو بگیرم و فقط صدایش رو بشنوم
همین کار را هم کرد و چند بار شماره شهروز را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت. انتظار شنیدن صدای شهروز لحظه به لحظه در دلش زیاد تر می شد ولی تا فردا راه درازی در پیش بود..هیجانش هر لحظه فزونی می گرفت و او را درکشش و جاذبه ای شگفت آور فرو می برد در هر حال صلاح نمی دانست تا فردا که قرار بود شهروز با او تماس بگیرد ارتباطی با او برقرار کند پس تا فردا صبر کرد...
صبح روز شنبه یکی از بهترین صبح های عمرش بود که در آغازش با یاد شهروز از خواب بر می خاست.. شاد و خندان و سرشار از هیجان بیدار شد, صبحانه مختصری خورد و به کارهای روزانه خانه مشغول شد, اما در دل انتظار تلفن شهروز را داشت...
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل ششم‎
شنبه صبح وقتی شهروز در بسترش دیده گشود ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد سر درد شدیدی آزارش می داد تا طلوع صبح دیده بخواب نداده بود..پس از چند لحظه به یاد آورد که امروز شنبه است و چقدر انتظار این روز را میکشیده به سرعت اما با سنگینی از جایش برخاست و در بستر نشست. کمی فکر کرد و بعد از تختخواب بیرون آمد و از اتاقش خارج شد
دست و صروتش را شست و لباس پوشید میلبه صبحانه نداشت پس از آن صرف نظر کرد و از منزل خارج شد عقربه های ساعت هشق و سی دقیقه را نشان می دادند و مثل این بود که آن روز نیز همچون دیروز هیچ عحله ای برای گذر زمان نداشتند.
شهروز به چند جایی که باید در رابطه با شرکت مهندسی شان سرکشی می کرد سر زد و به این وسیله زمان را با سرعت بیشتری پشت سر گذاشت . سپس وقتی عقربه ساعت روی یازده متوقف شد در دفتر کار یکی از دوستانش گوشی تلفن را برداشت و با دستی لرزان شماره شقایق را گرفت. التهابش به حدی زیاد بود که صدای قلبش را به وضوح می شنید و حتی اگر کسی به دقت به سینه اش نگاه می کرد حرکت تند ضربان قلبش را از روی لباس نازک تابستانی اش به راحتی می توانست ببیند.
نفسهایش به شماره افتاد بود....چند بوق پیاپی و سپس صدای گوش نواز و آرام بخش شقایق...ولی شهروز نمی دانست به جای آرامشی که بار اول از شنیدن صدای او به جانش می ریخت چرا این بار اضطراب و التهابش دو چندان شده بود و نمی توانست سخن بگوید..
صدای شقایق از آن سوی خط در گوش شهروز طنین انداخت...
الو...بله....الو....
نزدیگ بود شقایق گوشی را روی تلفن بگذارد که شهروز با تن مردانه صدایش که از شدت اشتیاق همراه با اضطراب می لرزید گفت:
سلام
در صدای شقایق نیز لرزش خفیفی به خوبی حس می شد:
- سلام...شمائین؟ خیلی منتظر شدم
هنوز شهروز دستخوش ارتعاشات درونی بود:
- می بخشین منتظرتون گذاشتم....
- خواهش می کنم...روز تعطیل خوش گذشت....؟
- چه عرض کنم....جای شما خالی.
شهروز که به درستی نمی دانست چه باید بگوید تا سر صحبت باز شود کمی فکر کرد و سپس گفت:
- وقت دارین یه کم با هم صحبت کنیم؟ بی موقع که مزاحم نشدم؟
شقایق خندید و گفت:
- نه خواهش می کنم...دخترم بیرون رفته و من توی خونه تنهام...
آنها یک ربع با هم صحبت کردند و در پایان شهروز گفت:
- من نمی تونم از اینجا راحت باهاتون صحبت کنم.بهتره بعد از ظهرحدود ساعت دو از خونه تماس بگیرم.
شقایق با حالت قشنگی که به صدایش داد گفت:
- بله متوجه هستم از حالت صحبت کردنتون معلومه نمی تونین حرف بزنین
- پس اگه اجازه بدین فعلا تماس رو قطع کنیم..ناراحت که نمیشن؟
- نه اصلا حدود ساعت دو منتظرم
- توی خونه برای صحبت کردن با من مشکلی که ندارین؟
- نه فقط اگه یه موقع دخترم بود یه جوری شما رو متوجه می کنم و بعد خودم باهاتون تماس می گیرم.
- بسیار خوب چیزی که لازم ندارین؟
- شما لطف دارین ازتون ممنونم.
زمانی که شهروز گوشی را گذاشت هیجان بخصوصی در وجودش شعله می گشید...احساس می کرد چیزی درون قلبش تکان می خورد خود را به آنچه خواست نزدیک می دید. چه حال قشنگی داشت.. دنیا و اطرافیان در نظرش جلوه زیباتری داشتند. او در این حالات سرش را به سوی آسمان بلند کرد و در دل خطاب به خدای خود عرضه داشت:
خدایا بابت تمام نعمت هات شکر, همه چیز به خودت سپارم. شقایق رو برای من حفظ کن و دلش رو روز به روزاز محبت من سرشارتر کن...
همه چیز در نظرش زیبایی نابی داشتندو تا ساعت دو بعد از ظهر که از منزل با شقایق تماس گرفت, خنده از روی لبانش محو نشد..
آن روز نیز تماس او با شقایق بیش ازیک ساعت و نیم طول کشید و اندو با ابعاد مختلف شخصیتی هم بیشتر آشنا شدنددر خاتما شهروز گفت:
- بهتر نیست به زودی یه بار همدیگهرو ببینیم؟
- چطور؟
- چون بعضی موضوع ها رو بهتره رو در رو عنوان کنیم در ضمن از قدیم گفتن:
ابراز عشق را به سخن احتیاجی نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
شقایق خندید و گفت:
- باشه سعی خودمو می کنم در اولین فرصت یه برنامه دیدار می چینیم.
شهروز تشکر کرد و افزود:
- یه مسئله خیلی مهم دیگه هم اینه کهدلم نمی خواد هیچ احدی از ارتباطمون با خبر بشه حتی دوستان نزدیک و صمیمی مون
- اتفاقا منم می خواستم همین رو بگم تو هم به کسی چیزی نگو...
- پس نسرین رو چکار می کنی؟
- بهش می گم پشیمون شدم و باهات تماس نگرفتم
- خیلی خوبه
- دلم می خواد هر وقت دوست داشتی بهم زنگ بزنی
- هر وقت دوست داشتم؟
- البته....
- پس تو هم همین کار رو بکن هر وقت که بود اشکالی نداره
- حالا که به توفق رسیدیم تا تماس بعدی خدانگهدار
- خدا نگهدار و به امید دیدار
×××××
عشق در وجود شقایق باعث دگرگونی شده بود که این موضوع از چشم دخترش هاله پنهان نمی ماند با این وجود که هاله چهارده سال بیشتر نداشت ولی دختری فهمیده و در این سنین بسیار عاقل و کامل به نظر می رسید.
او شاهد بود که مادرش نسبت به گذشته بسیار سر حالتر شده است و خندهاز گوشه لبانش محو نمی شود همچنین مشاهده می کرد که گهگاه نیز ماردش در گوشه ای می نشیند و عمیقا به فکر فرو می رود و این موضوع با توجه به اینکه شقایق اکثر اوقات بشاشو خنده رو بود به هیچ وجه سنخیت نداشت و همین امر موجب می شد هاله در حالات مادرش کنجکاو شود.
ابتدا فکر می کرد ماردش می کوشد تازندگی گذشته اش را فراموش کند و ازطرفی به او حق می داد بعضی اوقات در خودش غرق شود ولی رفته رفته رفتار شقایق برای هاله سوال بر انگیز شد...
تلفنهای طولانی مدت شقای که اکثرا دراتاق های خلوت و بدون حضور هاله و دور از چشم او رخ می داد نیز بر اینشکاکت می افزود و باعث می شد هاله بر روی رفتار او دقیق شود و شقایق که در فوران شدید عشق و احساسات قرار داشت توجهی به نحوه برخورد دخترشبا خودش نداشت....
روزی هاله از مادرش پرسید:
- مامان جطور شده که چند وقته بیشتر از همیشه به خودت می رسی و خیلی بیشتر شادی؟
- مگه اشکالی داره دخترم...شادی من باعث ناراحتی تو شده؟
- نه مامان جون. اخه رفتارت یه جوریه...
- چه جوری؟
- یه جوری غیر عادی, یه وقت خوشحالییه وقت غمگین یه وقت شادی و می گی ومی خندی یه وقت به گوشه کز می کنی و حرف نمی زنی و تو خودتی
- حال آدمه دیگه عزیزم هر لحظه ممکنه عوض بشه..تو هم به جای اینکه انقدر تو نخ من بری بهتره یه سری به کتابهای درسی سال دیگت بزنی و برای سال دیگه از حالا خودتو آمادهکنی
و پس از گفتم این جمله از جایش برخاست و دستی به سر فرزندش کشید و به آشپزخانه رفت تا فنجانی چای برای خودش بریزد در حین ریختن چای با خوداندیشید
مث اینکه هاله یه بوهایی از قضیه برده شایدم یه جوری کنجکاو بچه گونه س در هر حال باید خیلی مواظب باشم..هاله یه دختر بچه است که تازه داره بد و خوبو از هم تشخیص میده ممکنه اگه از ارتباط من و شهروز چیزی بفهمه ضربه سنگینی به روحیه اشبخوره که برای خودم گرون تموم بشه
از طرفی فرزند دلبندش برایش عزیز و دوست داشتنی بود و از سوی دیگر شهروز را دوست می داشت و دلش می خواست با او ارتباط داشته باشد. پس تصمیم گرفت با دقت بیشتری به این رابطه ادامه دهد ولی هنوز در ابتدای راه بود...


هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو ! فصل هفتم!‏‎
روزها از پی هم می گذشتند و این آشنایی لحظه به لحظه بیشتر و ریشه اش در دل های جوان شهروز و شقایق محکمتر می شد کسی چه می دانست سرنوشت آن دو را به چه جاهایی که نمی خواست بکشد و کدامیک بیشتر بر سر پیمان استوار می ماند.
در طور یک هفته نخست اغلب روزی یکی دو ساعت از طریق بلفن با هم در ارتباط بودند هر روز صبح شقایق زودتراز وقت همیشه از خواب بیدار می شد و شهروز را با تلفن بیدار می کدر وتا شب چندین بار با هم تماس می گرفتند در یکی از این روزها شهروز به شقایق گفت:
- فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که همدیگر را ببینیم؟
- چرا ولی چطوری؟
- خب با هم یه جایی قرار می گذاریمناهار و عصرونه ایی....
- باشه حالا یه فکری می کنم
- نه اینطوری نمیشه فردا برای ناهار می خوام ببینمت
- شاید نتونم
- شاید نداره حتما باید ببینمت
- خب صبر کن تا فردا خودم بهت خبر می دم
روز بعد طبق معمول روزهای دیگر صبح زود شهروز با صدای خوش آهنگ شقایق از خواب برخاست ابتدا وعده ناهار را به او یادآوری کرد و پس از اینکه از او قول مساعد گرفت قرار شد شقایق ساعت ملاقات را نزدیک ظهر مشخص کند.
عقربه ها ساعت دوازده ظهر را نشان می دادند که شقایق به شهروز تلفن زد و برای ساعت یک بعد از ظهر وعده ملاقات گذاشتند
شهروز شیک ترین لباس هایش را پوشید بهترین ادوکلنش را مصرف کرد و با چهره ای خندان و شاد راهی محل مورد نظر گردید.
آرام و قرار نداشت مرتب به ساعتش نگاه می کرد و چشم از مسیری که شقایق از آنجا آمد بر نمی داشت. مدتی از زمان توافق شده گذشته بود و از شقایق خبری نبود رفته رفاه دلشوره و نگرانی بر بی قراری و اضطرابی که به جان شهروز افتاده بود می افزود این پا و آن پا می کردو او در محدوده محل قرار ملاقا ت بالا و پایین می رفت. حالتی عصبی داشت قلبش به شدت به در و دیوار سینه اش می کوفت. این وضعیت تا زمانی که شقایق چند متر پایین تر از او در آن طرف خیابان از تاکسی پیاده شد ادامه داشت و سرانجام شقایق با 10 دقیقه تاخیر در وعده گاه حاضر شد و به شهروز پیوست و آندو پس از سلام واحوالپرسی شانه به شانه هم شروع به قدم زدن کردند.
در طول مسیری که تا رستوران مورد نظر می پیمودند صحبت چندانی میانشان مطرح نشد...شرم اولین دیدار میانشان حریم رویایی و قشنگی مشخص می کرد که هیچ یک جرات گذشتن از آن را نداشتند در دل هر دو طوفانی بپا بود ولی دل شهروز که جوانتر و کم تجربه تر بود به دریای خروشانی می مانست که امواج بلند بالایش مدام با سرکشی خود را به در و دیوار دل بیتابش می کفتند.
به هر شکل این زمان نیز طی شد و شهروز و شقایق به رستوران دنج و شیکی که از ابتدا با هم وعده کرده بودند گذشتند. رسستوران بسیار خلوت بود و آنها می توانستند هر چا که مایل بودند را برای نشستن انتخاب نمایند به همین دلیل با توافق یکدیگرمیزی را به هم نشان دادند و مقابل هم پشت میز نشستند.
در این زمان شهروز که در طول راه فقط چشم به آسفالت خیابان دوخته و سرشرا بالا نیاورده بود فرصت پیدا کردبه چهره پری وش شقایق نگاه کند
خدای من واقعا برای ساخت و ساز این چهره سنگ تموم گذاشتی.
شهروز چنان درتناسب و ترکیب خوش چهره او غرق شده بود که توجهی به اطرافش نداشت ظرفیت دلش را برای هضم اینهمه زیبایی طبیعی بسیار کم می دانست. زبانش بند آمده بود نمی دانست چه باید بگوید. چنان غرق در شقایق بود که گارسونی که منوی غذا را روی میزشان گذاشت و از آن جالبتر طرز نگاهش به شهروز را اصلا ندید.
شقایق که متوجه وضعیت شگفت انگیز شهروز شده بود و دلش نمی خواست حال قشنگ او را خراب کند در این زمان لبانش را به سخن گشود و گفت:
- آقا شهروز....
شهروز گویی از خوابی سنگین بیدار شده باشد چند بار پیاپی پلک هایش را به هم زد چشم هایش را مالید لبخندی بر سیمای زیبای شقایق پاشید و گفت:
- ببخشید...حواسم نبود غرق در زیبایی های بی نظریتون بودم....
و پس از مکث کوتاهی افزود
- می تونم ازتون خواهش کنم به من آقا نگین؟
-پس چی بگم؟
= شهروز...شهروز خالی قشنگتره منم راحتترم...
شقایق دوباره خنده قشنگی کرد که دندان های مرمریش را هویدا نمود وگفت
- باشه ...حالا که اینطور راحتتری باشه.. پس تو هم به من همون شقایق خالی بگو...بهتره توی صحبتامون همدیگرو جمع نبندیم.
سپس نگاه پر معنایی به چهره شهروزانداخت و ادامه داد:
- شهروز عزیزم....
گل از گل شهروز شکفت و گفت:
- خب حالا شد.. از این بهتر نمی شه فرشته من در خدمتم....
- الهی قربون حرف زدنت برم نمی دونی چقدر حرفاتو دوست دارم
شهروز به نرمی گفت:
- خدا نکنه......
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- دفعه اولیه که می بینمت نمی دونم چی باید بگم و چکار کنم
شقایق خندید و باز هم شهروز افزود:
- من فدای خنده های قشنگت چی می شدمن فدای تو بشم؟
- نه عزیزم تو حیفی, تو جوونی و هنوز خیلی کار داری این منم که دیگه راهی رو که باید می رفتم رفتم......
شهروز اخم هایش را در هم کشید و گفت:
- نه این حرف رو نزن من حالا حالا ها باهات کار دارم مگه به همین راحتی ها ولت می کنم؟!!!
- خیل خوب الان گارسون میاد صورت غذا بگیره زود باش غذا انتخاب کن.
شهروز قیافه حق به جانبی به خود گرفت منوی غذا را به طرف شقایق چرخاند و گفت:
- نه قشنگم خانم ها مقدم تر هستند تواول باید انتخاب کنی.
شقایق با ناز دلنشینی که در حرکاتش به چشم می خورد خنده زیباتری کرد و گفت:
- چقدر تو خوبی بسیار خب من انتخاب می کنم.
- من یه پیتزای قارچ و گوشت و یه ظرف سیب زمینی سرخ کرده می خورم و تو چی می خوری؟
شهروز توجهی به سوال شقایق نکرد و پس از اینکه کلا او به پایان رسید گارسون را صدا کرد:
- گارسون.....
گارسون با متانت و ادب موزونی که در رفتارش بود به سرعت خود را سر میز آن دو عاشق نوپا رساند لبخند دوستانه ای نثار آنها کرد و گفت:
- چی میل دارید؟
- لطفا دو تا پیتزای قارچ و گوشت دو تا نوشابه یه سالاد و یه سیب زمینی....
گارسون دستور آنها را وارد لیست کرد و رفت
شقایق خطاب به شهروز
- تو هم قارچ و گوشت دوست داری من که خیلی دوست دارم
- نه عزیزم البته آره چون تو دوست داریم منم دوست دارم
- یعنی چی؟ تو که دوست نداری چرا غذای دیگه ای سفارش ندادی؟
شهروز لبخند عاشقانه و دوستانه ای بر روی شقایق پاشید و گفت:
- دلم می خوری بخورم..اینطوری بیشتر بهت احساس نزدیکی می کنم.
باش نشیدن این جمله از زبان شهروز لرزش خفیفی در سلول های تن شقایق موجانداخت و حس کرد چیزی درون قلبش فرو می ریزد تا کنون کسی تا این حد به اوتوجه نکرده و به خواسته هایش اهمیت نداده بود . به ناگاه حس کرد محبت شهروز در دلش ده چندان شد. دلش می خواست این جوان نازنین را در آعوش بکشد و سخت بفشارد.
تفکراتی که ناگهان در ذهن شقایق شکل گرفت موجب شد حلقه ای از اشک دیدگانش را در خود بگیرد و این وضعیت شقایق از چشمان تیزبین شهروز مخفی نماند او با دیدن اشکی که در چشم های ستاره باران شقایق حلقه زده بود دست و پایش را گم کرد و با لکنت زبان گفت
- چی...چی...چی شد؟ چرا گریه می کنی؟ حرف بدی زدم؟ منو ببخش تورو خدا گریه نکن...منو ببخش...!
شقایق بغص را در گلویش فرو داد به زحمت لبخندی به روی لب های خوش حالتش آورد و گفت:
نه عزیزم چیزی نیست این رفتار محبت آمیز تو بود که منو تحت تاثیر فرار داد.
شهروز گفت:
- اگر ناراحت می شی دیگه کاری که ناراحتت می کنه نمی کنم.
شقایق که می کوشید به حالت عادی بازگردد گفت:
- نه اصلا اینطور نیست از برخورد ها و عکس العمل هات لذت می برم.
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- یعنی من لیاقت تو رو دارم؟
لبخند گذرایی به روی لب های شهروز ظاهر شد و گفت:
- این منم که باید لیاقت تو رو داشته باشم.
در این زمان گراسون پیش غذایی که سفارش داده بودند را آورد و روی میز چید شهروز ابتدا با چنگال خودشیک برش از سیب زمینی سرخ کرده برداشت و آن را جلوی دهان شقایق گرفت و گفت:
- دلم می خوا د اولین ناهاری که با هم می خوریم رو تو افتتاح کنی
شقایق دهان زیبا و کوچکش را گشود و سیب زمینی را در آن جای داد...برق قشکنی از دریچه چشم قشنگش بیرون جهید و به دیدگان شهروز ریخت لبخندی زد و گفت:
- من نمی دونم باید این همه محبت چکار کنم.
- نمی خواد کار مهمی کنی فقط اونجور که دلم می خواد دوستم داشته باش.
- دوستت که دارم ولی منظورم اینه که آخرش محبتات منو می کشه.
هر دو با هم خندیدند.



هله
     
  
مرد

 

‎فصل هفتم! ادامه!‏‎

آرام آرام پیش غذایشان را می خوردند و گپ می زندند. کمی که گذشت شهروز گفت:
- شقایق ...
- جانم...
- حالا خودمونیم با من می خوای چه بکنی؟
- فعلا که هستیم تا ببینیم آینده چی میشه...
- نه این که نشد جواب
- خوب پس باید چی بگم
- هیچی , بگو تا کجای راه واستادی؟
- تا آخرش.....
- تا آخرش؟.....
شقایق سرش را بلند کرد و در چشم های شهروز دیده دوخت:
- آراه دیگه توقع داری چکار کنم؟
- تو میدونی پرداختم تاوان این دوستی چقدر سنگینه؟ مردش هستی؟
- منطورت چیه؟
- خوب مثلا اگه کسی از ارتباط من و تو با خبر بشه و به فرض منو بندازن تو زندون تو چکار می کنی؟
- همه زندگیم رو رها می کنم و میان تا روزی که آزادت کنن پشت در زندون می شینم.
- بارک الله یعنی من ارزش این کار دورو دارم؟
- البته ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاس
گارسون دو ظرف محتوی پیتزا مقابل آنها گذاشت. شهروز دست در جیبش کردو به گارسون انعام داد.
شهروز و شقایق ظرف های پیش غذا را کناری گذاشتند و مشغول صرف ناهار شدند مدتی سکوت میان آن دو حاکم بود و پس از چندی این شهروز بود که سکوت را می شکست:
- میدونی عزیز دلم, راهی که من و تو قدم توش گذاشتیم راه دشواریه, پستی وبلندی زیاد داره من که طاقت هر ناملایمتی رو دارم و خودمو برای همه چیز آماده کردم حالا باید باتو در این رابطه صحبت کنم....خودت بهتر میدونی که اختلاف سنی ما خیلی زیاده و جامعه به هیچ وجه این رو نمی پذیره.ممکنه اگه کسی از رابطه مون بویی ببره برای جفتمون گرون تموم بشه. شاید هم کار به جاهای باریک بکشه. من در دلم رو به روی تو باز کردم و تو رو توش حسابی جا دادم اگه امروز با هم به توافق کامل برسیم دیگه درش رو می بندم و نمی ذارم از توش بیرون بری. توی همین مدت کم احساس می کنم خیلی دوستت دارم اینم میدونم که نباید به هیچ زنی گفت دوستت دارم چون از همون وقته که شروع به آزار دادنتمی کنه. ولی من به تو می گم به تو می گم که دوستت دارم.
- بر هیچان شهروز لحظه به لحظه افروده شد و نفس نفس می زد و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- عشق من و تو مث دریا می مونه یه دریای طوفانی که آدمو با خودش به هر جا دلش می خواد می بره. نمی دونم شعر دریای طوفانی رو شنیدی؟
شقایق تحت تاثیر سخنان شهروز قرار گرفته و محو تماشای او بود وقتی صحبتهای شهروز به پایان رسید گفت:
- منم دلم می خواد توی این دریای طوفانی شونه به شونه تو شنا کنم ولی نکنه یه موقع منو جابذاری و خودت بهساحل برگردی؟
- نباید شنا کنی باید به عهده دریا بذاری ببینی به کجا می برتت.... غزیزم تو یه زن کامل و فهمیده ای از قدیم گفتن اگر زنی در سینی بالای سی عاشق بشه عشقش حقیقیه منم می خوام روی همین عشق حقیقی سرمایه گذاری کنم. حالا برام بگو احساس واقعی تو نسبت به من چیه؟
- اگه دوستت نداشتم الان باهات ناهار نمی خوردم اگه دوستت نداشتم خودم باهات ارتباط برقرار نمی کردم...منم دوستت دارم کجای دنیا پسری به این فهمیدهگی و پختگی در سن بیست سالگی مث مردای پنجاه ساله فکر می کنه و تجربه داره پیدا می کنم. تو برای من یه مرد ایده آلی کهخدا به من هدیه داده و سعی می کنم تا جایی که می تونم ارزش های والای عشقمون رو بدونم.
برقی از خوشحالی از چشم های شهروز بیرون می جهید او توقع شنیدن این سخنان را از زبان شقایق نداشت به همین خاطر دست هایش را به سوی او دراز کرد و گفت:
- اگه پایبند به پیمانت هستی دستت رو بذار توی دستم...
شقایق همینطور که دستش را به سوی دست شهروز می برد گفت:
- برای جی؟ می خوای چکار کنی...
- می خواهم با هم عهد ببنیدیم.
و وقتی دست راست شقایق در دستهایش جای گرفت, نگاه نافذش را مستقیما در چشم های زیبای او ریخت دست شقایق را محکم در دست هایش فشرد و گفت:
- از الان تا همیشه من و تو زیر سایه حضرت علی با هم عهد می بندیم که باهم و برای هم زندگی کنیم تحت هیچ شرایطی به هم خیانت نکنیم و تا ابد به عهدمون پایبند باشیم...
شهروز سکوت کوتاهی کرد و محکم ترو با اراده تر از همیشه گفت:
- یا علی.....
- یا علی....
قطرات اشک از چشمان شقایق همچون ابر بهاری بارید آغاز کرده بود و از گوشه چشم های خوش رنگش در حاشیه گونه ها مانند جویباری راه خود را به چانه و از آن به زیر گردنش باز می کرد گریه به چهره و از آن افزون تر به چشمان شقایق زیبایی و شفافیت بیشتری بخشیده بود و این حالت شهروز را به هیجان می آورد او بدون اینکه بداند در کجا نشسته دستهای گرم شقایق که لحظه به لحظه بر حرارت آن افزوده می شد را به لبهای داغ و پر شور خود چسباند و پیدر پی می بوسید. باران بوسه ها بر دستان ظریف و خوش تراش شقایق احساسات او را نیز تحریک کرد و همین موجب شد شقایق با صدای بغض آلودشت مرتب بگوید:
- قربونت برم قربون مهربونیان قربون صفا پاکیت عزیزم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم...تا ابد, تا همیشه تا جایی که عشق می تونه ابراز وجود کنه...
و هق هق گریه امانش نداد تا باز هم از احساس خود بگوید...
شهروز در میان هیجانی که سراسر وجودش را در خود گرفته بود ناگهانبه یاد آورد در رستوران هستند و کمی بیش از حد احساساتی شده اند ولی خوشبختانه بحوز آن دو کسی در آن رستوران دنج حضور نداشت و کارکنان رستوران هم در اشپزخانه بودند پس روبه شقایق کرد و گفت:
- قربون اشکای قشنگت...غذاتو بخور من همه زندگیمو فدای یه لبخند و یه نگاه عاشقونت می کنم.. به خدا قسم تاآخر عمرم یک نفس هم ازت دور نمی شم حتی اگه تو هم فراموشم کنی من از یادت جدا نمی شم
شقایق کی دستمال کاغذی برداشت و اشکهایش را پاک کرد سپس آن را روی میز انداخت. شهروز دستمال را برداشت بوسید و روی دیدگانش گذاشت. پس از آن را داخل جیب سمت چپ پیراهنش بر روی قلبش گذاشت و گفت:
- این اولین یادگاری عشقمونه...یادگاری تو به من...
شقایق نمی دانست در برابر اینهمه احساس چه باید بکند.فقط می خندید و با برق چشمانش او را تحسین می کرد. از داخل کیفش بسته سیگاری بیرون آورد یکی از سیگارها را گوشه لبهایش گذاشت و روشن کرد.. شهروز به حلقه های دودی که از میان دو لب گوشت آلود و سرخ شقایق خارج شد چشم دوخته بود و در ذهنش هزاران حرف برای گفتن داشت ولی ترجیح می داد چیزی نگوید.
وقتی سیگار شقایق تمم شد رو به شهروز کرد و گفت
- موافقی یواش یواش بریم؟
- چطور؟ هنوز که غذایت تموم نشده
- چرا سیر شدم یه کم دیر شده و هاله توی خونه نگران می شده از همه مهمتر چنان منو غرق در عشق کردی که همین برام کافیه.
شهروز خندید و از گارسو ن که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود صورتحساب خواست پس از پرداخت صورتحساب از جایش برخاست دستش را بهسوی شقایق دراز کرد او را هم از پشت میز بلند کرد و شانه به شانه هم از رستوران خارج شدند.
در آن لحظه شورانگیز در رستوران دنج و خلوت تنها خداوند و فرشته سرنوشت شاهد عشق و جنون دو قلب عاشق و شوریده بودند و همین برای شهادت به پیمانی که میان آن دو بسته شد کافی بود پس از اینکه آنها با هم پیمان عشق بستند فرشته سرنوشت لبخند شیرینی نثارشان کرد بالای سرشان امد و بر سر هر کدام بوسه ای گرم و شیرین کاشت و برای اتوار بودن هر چه بیشتر عهر و پیمانشان دعا کرد..
خداوند نیز از صحنه عاشقانه و پر احساسی که شهروز و شقایق خالقش بودند و او نیز ار پس ابرها ناظرش بود به وجد آمده و در آسمان ها به قهقه می خندید... چه روز قشنگ و خاطره انگیزی بود آن روز.....
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل هشتم!‏‎
پس از اینکه شهروز شقایق را تا نزدیکی منزلش رساند به خانه رفت یکراست وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. سپس روی تختخواب دراز کشید پلکهایش را روی هم گذاشت و به فکر فرو رفت. صحنه های زیبای دیدار آن روز او با شقایق یکی پس از دیگری مقابل دیدگانش جان می گرفت. به گفته های شقایق اندیشید و با خود گفت:
(( اگه واقعا همینطور که گفت باشه میشه روش حساب کرد..اون با من یا علی گفت...دیدی چه گریه ای کرد ...پس حتما سر حرفاش می ایسته...))
سپس همدم همیشه گی اش یعنی دیوان خواجه را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه خواند چشمانش را بت و نیت کرد:
ای حافظ به من بگو آخر ارتباط ما به کجا می کشه؟
و حافظ جواب داد:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد را ه به جایی دارد
عالم از ناله عشقاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش نوایی دارد....
شعر را خواند کتاب را بست دستهایش را بلند کرد و خطاب به خدایش عرضه داشت:
خدایا در حضور خودت پیمان بستیم روی تو حساب می کنم نه هیچ کس دیگه, خودت توی این راه سخت دستمو بگیر...
و قطره اشکی که نشان از حرارت و داغی عشق نوپایش داشت از گوشه دیدگانش به روی گونه هایش غلطید احساس می کرد تپش های قلبش ملایم تر و در عین حال پر شور تر شده و با وجود آرامشی که از این دیدار بر سراسر اعضای وجودش حاکم بود باز هم التهاب و اضطرابی در تک تک یاخته هایش حس می کرد این همان شراره های عشق بود که برای نخستین بار در قلب شهروز به ظهور می نشستو آرام آرام او را در خلسه شیرینی فرو می برد....
×××
شقایق هم زمانیکه به خانه رسید شکوفاتر و بشاش تر از سابق می نمود کمی کنار دخترش نشست با او گپ زد و شوخی کرد و بعد به اتاق خصوصی اش پناه برد و پس از اینکه در ررا به آرامی بست خود را روی بستر انداخت...بدون اینکه بخواهد و از خود اراده ای داشته باشد. قطرات اشک از دیدگان روشنش فرو می چکیدند و بالشش را خیس از اشک می کردند چه روز خوب و پ
ر احساسی بر او گذشته بود..احساس میکرد یک حامی و پشتیبان برای لحظات تنهایی و بی کسی اش پیدا کرده کسی که با تکیه بر شانه هایش می توانست خودش را از دام هر اهریمنی برهاند یک همزبان یک همدل و یک همراه که می توانست تا هر کجا که بخواهد پا به پایش برود و در هر کجای این وادی که پیمودن ادامه را برایش سخت می نمود به اتکای نیروی جاودان عشق او راه را بپیماید.
او به دشواری این راه نمی اندیشید فقط به این می اندیشید که سنگ صبوری یافته است تا از عصه هایش با او بگوید اما غافل از اینکه این سنگ صبوربه قدری رفیق القلب و سرشار از احساس بود که امکان داشت متلاشی شدنش می رفت ولی با این وجود می توانست چون کوهی استوار حامی و پشتیبانش باشد وپشتش را محکم کند.
××××
روزها و شبها با شتاب به دنبال هم می دویدند و این بازی سالیانی دراز بود که بر آدمی می گدشت ماها پس از روزها سالها پس از ماه ها قرنها پس از سالها می گذرند و بر عمر خلقت افزوده می شود پیشرفت چشگیری بشر لحظه لحظه همه جای جهان را در بر می گیرد ولی افسوس که این پیشرفت در شکستن دلها نیز بی تاثیر نبوده و نیست...شاید در قرون گذشته انسان ها به اندازه امروز درصدد شکستن دلهای دیکدیگر بر نمی آمدند و قدر عشق را بیشتر می دانستند...کسی چه می داند چه با در قرونی که پیش روی بشر است برای انسان ها اصلا دلی باقی نماند که کسی بخواهد ان را بشکند...
گذشت زمان بر همه چیز تاثیر می گذارد حتی بر احساس و عشق..این قانون طبیعت است ولی چه زیباست اگر این تاثیر مثبت باشد و دل ها را نسبت به هم گرم و گرم تر کند, چرا که اگردل ها مهربان تر و عاشق تر باشند انسانیت جایگاه خود را در زندگی پیدا خواهد کرد و جهان سرای محبت می گردد...
با گذشت زمان شقایق و شهروز نیز در کنار یکدیگر از با هم بودن لذت می بردند گلبوته های عشق را در دل هم آبیاری می کردند و در انتظار بودند تا به گل نشستن باغ عشق را در دل هم آبیاری می کردند و در انتظار بودند تا به گل نشستن باغ عشقی که با هم در جهت احیا و آبادانی اش می کوشیدند را در کنار هم نظاره گر باشند.
آنها هر روز اط صبح با همدیگر در تماس بودند و تا شب جندین بار از طریق تلفن با هم مکالمه می کردند خداوند عشق چه لحظات زیبایی برایشان رقم زده بود ان دو لحظه به لحظه خود را در عشق غوطه ور تر می دیدند و از این وضعیت لذت می بردند.
چه شیرین است لحظات عشق و عشقبازی آری عحب با شکوه است عشق عشق به آدمی نیرو می دهد عشق زندگی می بخشد عشق شهامت و قدرت ارزانی می دارد عشق بزرگترین ودیعه ای است که خداوند بزرد در نهاد بشر به امانت گذاشته اگر عشق نبود زندگی هم نبود در هر حال عشق به هر شکل که باشد با شکوه است و به دل آدمیوسعت می دهد و عشق است مایه هستی...
هر انسانی می باید که هوشیار باشد و گاهی اوقات در باغ دلش را بگشایدتا گل سرخ احساسش سر از ان به بیرون کشد و دنیای اطرافش را ببیند تا با دیدن یاس عشق که به سویش می شتابدبه او خوش آمد بگوید هنگامی که یاس عشق به نرمی به باغ دذل گام می گذارد برای خود چنان خوش جا باز می کند که عاشق را سراپا لدتی شیرین در بر دارد و زمانی عشقش به ظهور می نشیند که عقلش دیوانه می گردد...
شهروز و شقایق به این مرحله رسیده بودند و در دریای آبی عشق شناکنان پیش می رفتند.
دریای عشق آبی ترین دریاست...دو موجود عاشق باید در آبهای دریای بی کران آبی عشق شانه به شانه هم شناکنان غوطه ور شوند و رازهای ناشناخته اعماق دل این دریا را با هم بکاوند..
شهروز در محل کارش نیز از یاد شقایق غافل نبود و هر لحظه به او می اندیشید هر نقشه ساختمانی را که می کشید در ذهن به این می اندیشید که اگر زمانی با شقایق در آن خانه زندگی کنند چه لحظات شیرینی را در کنار هم خواهد داشت و این خود سبب می شد تا نقشه های شهروز از ظرافت بیشتری برخوردار باشد و ساختمان های زیباتری را طراحی کند. او می کوشید تا بتواند درامد بیشتری داشته باشد تا اگر روزی قرار باشد بخواهد به هر نحوی مسئولیت شقایق را به عهده بگیرید استقلال مالی کاملی از خود داشته باشد.
چند روزی پس از آن دیدار شورانگیز در رستوران دنج و خلوت وقتی آنها مشغول مکالمه تلفنی با هم بودند شقایق به شهروز گفت:
- دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت
- منم دلم تنگ شده ولی کجا همدیگرو ببینیم که خطرش کمتر باشه م کسی مارو با هم نبینه؟
- نمی دونم نظر خودت چیه؟
- خو.نه شما که نمیشه ممکنه یه موقع هاله بیاد و منو توی خونتون ببینه اونوقت خیلی بد میشه بهتر نیست تو بیای خونه ما؟
شقایق به فکر فرور رفت پس از گذشت چند ثانیه شهروز گفت:
- چی شد؟ چرا جواب نمی دی؟
- طوری نیست دارم فکر می کنم
- به چی؟
- به اینکه توی خونه شمام ممکنه کسی از راه برسه و منو ببینه؟
- نه وقتی بهت این پیشنهاد رو می دم از همه جیز اطمینان دارم
- اگر مطمئنی مه حرفی ندارم ...کی بیام؟
- همین فردا برای ناهار
- فرا چند شنبه س؟
- یکشنبه
- باشه ولی ناهار که نه یکی دو ساعت میام و بر می گردم
- برنامه ت رو برای ناهار جور کن...منتظرم.
- باشه هر طور دل تو می خواد
- قربون خانم حرف گوش کن خودم برم...چقدر تو خوبی ...نمی دونی به خاطر همین کارها و همین چیزاس که لحظه به لحظه محبتت توی قلبم زیادتر میشه
- منم روزبه روز بیشتر دوستت دارم شهروز
- چقدر؟ چقدر دوستم داری؟
- الان که اندازه یه چمدون...! تا ببینم بعدا چقدر میشه؟!
- همش یه چمدون؟
- آراه عزیزم یه چمدون ..یه خورده صبر کن زیاد میشه...
- نه نمی خوام باید تند تند زیاد بشه..مث عشق خودم نسبت به تو
- الهی فدات بشم میشه غصه نخور تند تندم زیاد میشه
و سپس افزود.:
- راستی کارت رو چکار می کنید؟
- کارم دسته خودمه کارمند که نیستم هر ساعت و هر روزی که بخوام می تونم کارم رو تعطیل کنم
پس به فرامرز خبر بده خوب فردا چه ساعتی بیام؟
- صبح بعد از ساعت ده فقط دیرتر نیا که بیشتر با هم باشیم
- باهش عشقم زود میام
- چه غذایی دوست داری؟
- جطور هر چیباشه زیاد فرق نمی کنه می خوام بیام خودتو ببینم
- می خوام همونی که دوست داری برایت درست کنم
- مگه غذا بلدی بپزی؟ فکر می کردم خودم باید بایم غذا بپزم
- فردا می بینی
- پس تا فردا
- قربونت برم عزیزم صبح بهت زنگ می زند
- باشه خانومم...خداحافظ
- خداحافظ

ناگهان شهروز با عجله پرسید
- راستی چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه قربون قلب مهربونت برم
- از حالا تا فردا قلبم برات بیشتر میزنه
شقایق خنده گرم و قشنگی کرد و گوشی را گذاشت.

هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل نهم!‏‎
پس از اینکه شهروز و شقایق تماس خود را قطع کردند هر کدام برای برنامه ریزی فردایشان فکری در ذهن داشتند.
شقایق هاله را صدا زد و گفت:
- دخترم فردا من باید برم بازار چند جا کار دارم یکمم باید خرید کنم
- هورا فردا منم باهات می آم
- نه نمی تونم تورو با خودم ببرم هوا گرمه و حالت بد میشه
- پس من تنهایی چکار کنم؟
- هیچی می گم صبح زود خاله نسرین بیاد دنبالت و تا عصر ببرتت پیش خودش
- اخ جون می رم خونه خاله نسریت...چه خوب...
و شقایق که برنامه اش درست از آ ب در آمده بود از جایش برخاست, به سمت دخترش رفت او را در آغوش کشید و بوسید سپس برای تهیه شام به آشپزخانه رفت
شهروز به سراغ مادرش رفت و گفت:
- مامان فرده ساعت چند می ری خونه خاله اینا؟
- چطور مگه؟
- می خوام ببینم اگه ساعتمون بهم می خوره منم با خودت تا یه مسیری ببری چون اون طرفا کار دارم
- حدود ساعت نه نیم میرم تو هم همون ساعت کار داری؟
- نه من باید ساعت یازده از خونه برم بیرون عیبی نداره خودم میرم
- خب منم همون ساعت میرم
- نه مامان شما همون ساعتی که قراره بری برو منم خودم می رم
- باشه پسرم ناهار میای خونه خاله ات؟
- نه برای ناهار باید برگردم شرکت کارم خیلی زیاد دشه
- باشه هر جور راحتی
شهروز به اتاقش برگشت گوشی تلفن را برداشت و به فرامرز تلفن زد پس از احوالپرسی گفت:
- فرامرز برام کار پیش آمده و فردا نمی تونم بیام شرکت خودت کارای منم انجام بده.
- چیه چه خبره با شقایق قرار داری؟
- آره قراره فردا ناهار بیاد خونمون
- مامانتو چکار می کنی؟
- فراره بره خونه خاله م
- ای ناقلای فرصت طلب.....
و پس از کمی صحبت های دیگر شهروز تماس را قطع کرد و خودش را برای صبح فردا و دیدار با شقایق آماده نمود
صبح روز بعد شهروز مثل روزهای دیگر با تلفن شقایق از خواب بیدار شد کمی با هم حرف زدند و قرار ساعت آمدن شقایق را با هم چک کردند شهروز که از روز قبل از برنامه مادرش خبر داشت می دانست ساعت نه وسی صبح از خانه بیرون می رود و تا غروب کسی در خانه نخواهد بود از شقایق خواست زودتر به منزلشان بیاید و او هم پذیرفت...
پس از پایان مکالمه تلفنی شهروز از بستر بیرون آمد شاد و شنگول مشغول تهیه تدارکات ورود شقایق به منزلشان شد غذا پخت اتاقش را جارو و گردگیری کرد هر چیز را در حای خودش قرار داد و آمده پذیرایی از شقایق شد.
رفته رفته به زمان ورود شقایق به خانه نزدیک می شد و دل شهروز شور می زد که چیزی کم و کسر نباشد چیزی به ساعت تعیین شده باقی نمانده بود که فکری در مغز شهروز جرقه زد...به سرعت خودش را به باغچه منزلشان رساند یک شاخه گل سرخ درشتاز باغچه چید و به داخل خانه بازگشت تند و سریع تیغ های آن تک شاخه زیبا را جدا کرد و ان را به طرط زیبایی تزیین نمود
درست همان وقت که کارش به پایان رسید و درست سر ساعت ده صبح زنگ در به صدا در امد قلب شهروز به شدت شروع به تپیدن نمود از پنجره به بیرون نگاه کرد و شقایق زیبا را دید که پشت در ایستاده است
ندانست چگونه خودش را به در خانه راند و در را گشود وقتی نگاهش در نگاه و لبخند شقایق گره خورد زانوانش سست شد و به زحمت جلوی خودش را گرفت تا به روی زمین ننشیند دلش می خواست شقایق را در آغوش بگیرید و بفشارد ولی افسوس....
شاخه گلی که در دست داشت به سوی شقایق دراز کرد به زحمت لبخندی به لب آورد و با صدایی لرزان گفت:
- گل برای گل.....
و سپس افزود
- سلام
شقایق که این صحنه زیبا به وجد امده بود شاخه گل را از دست شهروز گرفت سپس دستش را محکم در دست های گرمش فشرد و گفت
- تو همیشه یه سورپرایز برای من داری ..علیک سلام...
بعد زیر چشمی به شهروز نگاه کرد و ادامه داد:
- تعرف نمی کنی بیام تو؟
شهروز خندید و گکفت:
- خونه خودته عزیزم قدمت روی تخم چشمام
سپس دست شقایق را به طرف خود کشید و در را بست شقایق کمی جلوتر از شهروز از پله ها بالا رفت و شهروز اندام خوش تراش او را زیر رگبار نگاهش گرفته بود و در دل می گفت:
(( خدایا چه مینیاتوری آفریدی.. من نمی دونم این همه زیبایی چطور در اینتابلوی بی نظیر جمع شده دارم دیوونهمی شم.
به در ورودی رسیده بودند و شهروز برای اینکه در را برای شقایق باز کند دستش را به سوی دستگیره در پیش برد شقایق هم همین کار را کرد و زمانی که دست او روی دستگیره فرود آمد شهروز نیز دستش را روی دست شقایق گذاشت و دستگیره را فشورد
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل نهم!‏‎
پس از اینکه شهروز و شقایق تماس خود را قطع کردند هر کدام برای برنامه ریزی فردایشان فکری در ذهن داشتند.
شقایق هاله را صدا زد و گفت:
- دخترم فردا من باید برم بازار چند جا کار دارم یکمم باید خرید کنم
- هورا فردا منم باهات می آم
- نه نمی تونم تورو با خودم ببرم هوا گرمه و حالت بد میشه
- پس من تنهایی چکار کنم؟
- هیچی می گم صبح زود خاله نسرین بیاد دنبالت و تا عصر ببرتت پیش خودش
- اخ جون می رم خونه خاله نسریت...چه خوب...
و شقایق که برنامه اش درست از آ ب در آمده بود از جایش برخاست, به سمت دخترش رفت او را در آغوش کشید و بوسید سپس برای تهیه شام به آشپزخانه رفت
شهروز به سراغ مادرش رفت و گفت:
- مامان فرده ساعت چند می ری خونه خاله اینا؟
- چطور مگه؟
- می خوام ببینم اگه ساعتمون بهم می خوره منم با خودت تا یه مسیری ببری چون اون طرفا کار دارم
- حدود ساعت نه نیم میرم تو هم همون ساعت کار داری؟
- نه من باید ساعت یازده از خونه برم بیرون عیبی نداره خودم میرم
- خب منم همون ساعت میرم
- نه مامان شما همون ساعتی که قراره بری برو منم خودم می رم
- باشه پسرم ناهار میای خونه خاله ات؟
- نه برای ناهار باید برگردم شرکت کارم خیلی زیاد دشه
- باشه هر جور راحتی
شهروز به اتاقش برگشت گوشی تلفن را برداشت و به فرامرز تلفن زد پس از احوالپرسی گفت:
- فرامرز برام کار پیش آمده و فردا نمی تونم بیام شرکت خودت کارای منم انجام بده.
- چیه چه خبره با شقایق قرار داری؟
- آره قراره فردا ناهار بیاد خونمون
- مامانتو چکار می کنی؟
- فراره بره خونه خاله م
- ای ناقلای فرصت طلب.....
و پس از کمی صحبت های دیگر شهروز تماس را قطع کرد و خودش را برای صبح فردا و دیدار با شقایق آماده نمود
صبح روز بعد شهروز مثل روزهای دیگر با تلفن شقایق از خواب بیدار شد کمی با هم حرف زدند و قرار ساعت آمدن شقایق را با هم چک کردند شهروز که از روز قبل از برنامه مادرش خبر داشت می دانست ساعت نه وسی صبح از خانه بیرون می رود و تا غروب کسی در خانه نخواهد بود از شقایق خواست زودتر به منزلشان بیاید و او هم پذیرفت...
پس از پایان مکالمه تلفنی شهروز از بستر بیرون آمد شاد و شنگول مشغول تهیه تدارکات ورود شقایق به منزلشان شد غذا پخت اتاقش را جارو و گردگیری کرد هر چیز را در حای خودش قرار داد و آمده پذیرایی از شقایق شد.
رفته رفته به زمان ورود شقایق به خانه نزدیک می شد و دل شهروز شور می زد که چیزی کم و کسر نباشد چیزی به ساعت تعیین شده باقی نمانده بود که فکری در مغز شهروز جرقه زد...به سرعت خودش را به باغچه منزلشان رساند یک شاخه گل سرخ درشتاز باغچه چید و به داخل خانه بازگشت تند و سریع تیغ های آن تک شاخه زیبا را جدا کرد و ان را به طرط زیبایی تزیین نمود
درست همان وقت که کارش به پایان رسید و درست سر ساعت ده صبح زنگ در به صدا در امد قلب شهروز به شدت شروع به تپیدن نمود از پنجره به بیرون نگاه کرد و شقایق زیبا را دید که پشت در ایستاده است
ندانست چگونه خودش را به در خانه راند و در را گشود وقتی نگاهش در نگاه و لبخند شقایق گره خورد زانوانش سست شد و به زحمت جلوی خودش را گرفت تا به روی زمین ننشیند دلش می خواست شقایق را در آغوش بگیرید و بفشارد ولی افسوس....
شاخه گلی که در دست داشت به سوی شقایق دراز کرد به زحمت لبخندی به لب آورد و با صدایی لرزان گفت:
- گل برای گل.....
و سپس افزود
- سلام
شقایق که این صحنه زیبا به وجد امده بود شاخه گل را از دست شهروز گرفت سپس دستش را محکم در دست های گرمش فشرد و گفت
- تو همیشه یه سورپرایز برای من داری ..علیک سلام...
بعد زیر چشمی به شهروز نگاه کرد و ادامه داد:
- تعرف نمی کنی بیام تو؟
شهروز خندید و گکفت:
- خونه خودته عزیزم قدمت روی تخم چشمام
سپس دست شقایق را به طرف خود کشید و در را بست شقایق کمی جلوتر از شهروز از پله ها بالا رفت و شهروز اندام خوش تراش او را زیر رگبار نگاهش گرفته بود و در دل می گفت:
(( خدایا چه مینیاتوری آفریدی.. من نمی دونم این همه زیبایی چطور در اینتابلوی بی نظیر جمع شده دارم دیوونهمی شم.
به در ورودی رسیده بودند و شهروز برای اینکه در را برای شقایق باز کند دستش را به سوی دستگیره در پیش برد شقایق هم همین کار را کرد و زمانی که دست او روی دستگیره فرود آمد شهروز نیز دستش را روی دست شقایق گذاشت و دستگیره را فشورد
هله
     
  
مرد

 

‎فصل نهم! ادامه!‏‎
..بلافاصله متوجه شد که دست شقایق میان دست او و دستگیره در فشرده می شود پس زود دستش را برداشت و با دست دیگرش دست شقایق را در دست گرفت و نگاهی به او کرد و گفت:
-ببخشین...حواسم نبود ..درد گرفت...؟!
نه چیزی مهمی نیست...
و لبخند شیرینی زد ..شهروز دست شقایق را بالا آورد و بوسه ای روی آن کاشت و گفت:
- حاضرم هر تقاصی رو به خاطر این بی رحمی ناخود آگاه پس بدم....
شقایق خنده قشنگی کرد واو را با خودبه داخل ساختمان کشید و با هم وارد خانه شدند شهروز شقایق را به سالن خانه راهنمایی کرد همه چراغ های سالن را وشن کرد و روی مبلی مقابل جایی که شقایق نشسته بود نشست کمی او را نگاه کرد و گفت:
- به خونه خودت خوش آمدی عزیزم...
سپس با انگشت سبابه دست راستش روی قسمت چپ سینه اش کوبید و افزود.
- البته خونه تو اینجاست توی قلب من...
شقایق خنده دلنشینی کرد و چیزی نگفت...همینطور که او به اطرافش نگاهمی کرد شهروز از جایش برخاست و به طرف آشپزخانه روان شد شربت البالوی خنکی که برای عشقش آماده کرده بود از داخل یخچال برداشت و به سالن بازگشت و سینی حاوی لیوان شربت را جلوی شقایق گرفت و گفت:
- اگه زیاد شیرین نیست به شیرینی خودتببخش.....
و افزود:
- تو این هوای گرم نیمه مرداد شربت خنک بهت می چسبه.
شقایق گفت:
- بیا بشین می خوام یه دل سیر ببینمت.....
- نه تو پاشو...پاشو بریم توی اتاق خودم اونجا راحت تری....
سپس دست شقایق را گرفت و از جایش بلند کرد و در یک دست سینی شربت و در دست دیگر دست شقایق را در دست داشت و با خود به طرف اتاق خصوصی اش می کشید...وقتی به جلوی در اتاق رسید کناری ایستاد و به شقایق تعارف کرد وارد اتاق بشود به محض اینکه شقایق وارد اتاق خصوصی شهروز شد نخستین چیزی که بیش از همه توجهش را جلب کرد کتابخانه پر بار و ارزشمند شهروز بود.
یکی از دیوارهای اتاق شهروز تا سقف کتاب چیده شده بود که همه آنهااز معروفترین عناوین کتاب بودند کتاب هایی که در کمتر جایی یافت می شدند.انها را با سلیقه و به طرز بسیار زیبایی چیده شده و توجه شقایق را کاملا به خود معطوف داشتند...به همین سبب او به سوی کتابخانه رفت و مقابل ان ایستاد و محو کتاب ها شد.
پس از سپری شدن مدت کوتاهی شهروز سکوت را شکست و با لبخندی خطاب به شقایق گفت:
- خب دیگه بسه.بهتری بشینی و شربت بخوری....
شقایق همانطور که کتاب ها را نگاه می کرد گفت:
- تو می دونی من چقدر به کتاب و کتابخونی علاقه دارم؟
- نه تو چیزی نگفته بودی....!
شقایق پاسخ داد
من عاشق کتابم نویسنده ها رو هم خیلی دوست دارم کتاب رو نمی خونم من کتابو می خورم....
- خوب جای شکرش باقیه کسی که توی قلبم خونه کرده مث خودم فکر می کنه...
شقایق انگشت اشاره اش را به سوی شهروز گرفت و پشت هم تکان داد و گفت:
- باید قول بدی یکی یکی کتاباتو بدی من بخونم
شهروز دستش را بر روی سینه گذاشت و گفت:
- کتابخونه من مال خودته هر چی دوست داشتی ازش بردار.
شقایق خندید شربتش را از دست شهروز گرفت و همینطور که مشغول خواندن عنوان کتاب ها بود به نوشیدن شربت مشغول شد. شهروز نوار موزیک ملایمی درون ضبط صوت گذاشت روی یکی از مبل های راحتی اتاقش نشست و محو تماشای شاهکار خلقت که شقایق نام داشت شد.
مدتی به همین ترتیب سپری شد تا شقایق تقریبا تمامی عناوین را از زیر نگاه کنجکاو و مشتاقش گذراند سپس به طرف شهروز برگشت به لبخند زیبایی او را مهمان کرد و مقابل او روی مبل نشست لیوان شربت را روی میز کنار دستش گذاشت و گفت:
- چه اتاق قشنگی داری خیلی از سلیقه تخوشم اومد.
شهروز تشکر کرد و شقایق ادامه داد:
- از موزیک ملایمی که گذاشتی معلومه خیلی م دقیق و موقعیت سنجی.
سپس باقیمانده شربت را نوشید و پرسید:
- شهروز چطور شد منو انتخاب کردی؟
شهروز به فکر فرو رفت و پس از مدتی جواب داد:
- خب دیدم تموم چیز هایی که از یه زن می خوام در تو وجود داره از همه مهمتر حالا که علاقه تو رو به کتاب دیدم مطمئن شدم انتخابم درست بوده ضمن اینکه تو به قدریس قشنگ و دوست داشتنی هستی که اگه بهت پاسخ منفی می دادم کاری جز حماقت نکرده بودم. ماشاالله مث عروسکی
شقایق می خندید و شهروز سخن می گفت:
- تو چرا منو انتخاب کردی؟
شقایق بدون اینکه فکر کند پاسخ داد:
- چه کسی پسر به خوبی تو رو انتخاب نمی کنه ؟ من که از انتخابم خیلی راضیم.... شهروز جان یکی از شعراتو برام می خونی؟!
هله
     
  
مرد

 

‎فصل نهم! ادامه!‏‎
شهروز متعجب پرسید:
- شعرام؟ تو از کجا می دونی من شعرمی گم؟
- او شب مهمونی فرامرز گفت تو شاعر و اهل ذوقی.
شهروز خندید و گفت:
- از دست این فرامرز بابا یه موقع یه چیزایی برای دلم می گم فرامرز خوشش میاد میگه شعرات قشنگه....
- خب حتما کارات قشنگه که فرامرز تایید می کنه حالا یکی شون رو بخون حتما منم می پسندم.
- شعروز از جایش برخاست کشوی میز تحریرش را کشید چند پاکت را جا به جا کرد یکی را برداشت چند ورق کاغذ از داخل ان بیرون کشید یکی ازکناری گذاشت و بقیه را درون پاکت جای داد . سپس رو به شقایق کرد و گفت:
- این شعر رو به عشق تو برای تو می خونم امیدوارم بپسندی
و چنین خواند:
نگران با نگاهم از تو می پرسم: دوستم داری آیا یا نه؟
هیچ می خوانی از چشمانم خستگی های مرا؟
هیچ می بینی بر پاهای عریانم این همه تاول را
که بجا مانده ازین راه دراز؟
هیچ می خواهی آیا به نگاهی از آن چشم سیاه
درد را برداری از تن رنجورم؟
هیچ می پرسی از من به نگاه که بگو آیا بی من چونی؟
تا بگویم به نگاهی غمگین بی تو منصورتکی بی جانم,
تو بگو آیا بی من چونی؟
سر آن داری آیا به نگاهی شیرین پر عشق
آن زمان که بری جام می ناب بلب
خیره در من نگری بی کلام,
که ترا می بینم و دو چشمان ترا
در دل جام شراب و سلام و هزاران بوسه
تا بگویم با شوق ای خدا
چه نگاهی است در این چشم پر افسوس سیاه
که زبان دارد و لب دارد و دست....
پس از اینکه شهروز خط آخر شعرش را خواند سرش را بالا آورد و به چشمان زیبای شقایق نگاهی انداخت شقایق خیره به او می نگریست او باورنداشت شهروز چنین شعر خوبی گفته باشد ناگهان شروع به تشقویق شهروز کرد شهروز لبخند زنان از اوتشکر می کرد و از تشقویق هایش سرشار از عشق شده بود.
شقایق پس از تشقویق رو به شهروز کرد و گفت:
- افرین ...فکر نمی کردم شعراتو به این زیبایی و روونی گفته باشی...
- الحق که شاعر خوبی هستی ...اگه بقیه شعرات هم مث همین باشن بهت پیشنهاد می کنم یک مجموعه شعر چاپ کنی.....
- سپس مکث کوتاهی کرد و افزود.
- من مطمئنم تو می تونی در زمینه شعر پیشرفت های خوبی داشته باشی. روزی رو می بینم که کتاب های شعرتو پشت ویترین کتابفروشی ها گذاشتن.
شهروز که از سخنان شقایق خوشش آمده بود گفت:
- با وجود عشق خوبی مث تو و اینهمه تشقویق و محبت حتما هم به جایی می رسم..البته شعر من لیاقت اینقدر تعریف نداشت...همه اینا از محبت های توست...تو و عشق پاکت میتونه مشوق خوبی برای رسیدن من به قله های موفقیت باشه.
پس از آن آن دو ساعتی با هم درباره عشق و زندگی و آینده ارتباطشان صحبت کردند گاهی به مسائلی میرسیدند که آنها را دستخوش هیجان می کرد و گاهی نیز خود را در عشق غرق می دیدند.
مدتی گذشت و همینطور که دو دلداده عاشق گرم صحبت بودند چشم شقایق به گیتاری که در گوشه ای از اتاق به دیوار تکیه داده شده بود افتاد.
نگاهی به شهروز انداخت گفت:
- این گیتار مال کیه؟
- مال من...
- مگه تو گیتارم می زنی؟!
- اره گاهی وقتا برای دل خودم می زنم.
شقایق نگاهی به شهروز و نگاهی به گیتارش انداخت و گفت
- پاشو پاشو گیتار تو بردار و برام بزن.
شهروز سرش را تکان داد و گفت:
- ولش کن بابا خوب بلد نیستم آبروم میره
- این چه حرفیه میزنی؟ با این چیزا آبروت پیش من نمیره در ضمن اگه گیتار زدنت م مث شعر گفتنت باشه که حرفی درش نیست.
سپس به گیتار اشاره کرد و گفت:
- پاشو برش دار و شروع کن...به خاطرمن...
شهروز نگاهی عاشقانه به شقایق انداخت و گفت:
- باشه چون گفتی به خاطر من و منم خیلی دوستت دارم اطاعت می کنم
بعد از جایش برخاست و بسوی گیتار رفت آن را برداشت از داخل محافظش خارجکرد و در دست چپش گرفت. سرش را به سمت شقایق چرخاند چشمکی به او زد وروی لبه تختخوابش نشست. به آرامی با گیتار بازی می کرد و ور می رفت.مشغول کوک کردن تارهای آن بود پس از مدت کوتاهی سرش را بلند کرد و نگاه عاشقانه اش را به دیدگان پر محبت شقیق دوخت سپس سرش را روی گیتار انداخت و به نرمی شروع به نواختن کرد. حرکات موزون و هماهنگ دستش بر روی گیتار و صداییکه زاآن بر می خاست شقیق را دچار حالت عجیبی کرده بود که تا آن زمان نظیرش را به یاد نداشت . شهروز چونیک استاد پنجه به تار می کشید. استادی عاشق که به عشق معشوقش می نواخت و چه شورانگیز پنجه بر تار می کشید...
کمی گیتار را در دستهایش بازی داد و همراه با نغمه سازش با صدایی دلنشین و گیرا شروع به خواندن کرد:
هله
     
  
مرد

 

‎فصل نهم! ادامه!‏‎
دستم بگیر دستم را تو بگیر
التماس دستم را بپذیر
درمانی باش پیش از آن که بمیرم
آوازی باش پرواز اگز نه ای
هم دردی باش همراز اگر نه ای
اغازی باش تا پایان نپذیرم
گلدانی باش گلزار اگر نه ای
دلبندی باش دلدار اگر نه ای
سبز ینه باش با فصل بد و پیرم
از بوی تو چون پیراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوش باش تا بوی تو بگیرم
لبخندی باش در روز و شب من
در هم شکست از گریه لب من
بارانی باش بر این تشنه کویرم
آهنگی باش در این خانه بپیچ
پژواکی باش از بگذشته که هیچ
آهنگی نیست در نایی که اسیرم
از بوی تو چون پیراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو.
آغوش باش آغوشی باش تا بوی تو بگیرم....
شقایق خودش را در صدا و ساز گیرای شهروز گم کرده بود و از خود بی خود شده قلبش به شدت می کوفت حال غریبی داشت و دیده از شهروز بر نمیگرفت مدتی میخکوب سر جایش نشسته و تکان نمی خورد پس از آن به ناگاه متوجه شد که ترانه به پایان رسیده و شهروز گیتار را بر روی زانوانش گذاشته با لبخندی شیرین نگاهش می کرد او لبخندی شیرین تر به روی شهروز پاشید دست هایش را به سوی شهروز دراز کرد و گفت:
- بیا بیا دیگه.....
شهروز از جایش نیم خیز شد و تعجب زده پرسید:
- کجا................!!!!؟؟؟
- مگه نمی خواستی بوی آغوش منو بگیری؟ بیا بوی منو بگیر...
شهروز بسان انسان مسخ شده ای برخاست و به سوی شقایق رفت. وفتی به او رسید مقابلش زانو زد کمی در چشم هایش دیده دوخت چیزی جز عشق و اشتیاق در آن دو چراغ روشن نیافت. سپس در دست های شقایق را گرفت به لبان خود نزدیک کرد و گرم بوسید. دوباره در دیدگان پر فروغ شقایق خیره شد نگاه عاشق شقایق به او لبخند می زد و او را به سوی خود دعوت می کرد..همینطور که شهروز به چشمان خمار شقیاق که از شدت عشق و هیجان برق خاصی از آن بیرون می جهید دیده داشت آرام سرش را به طرف چهره او پیش برد لب های گرمشرا به پیشانی شقایق چسباند و بوسه ای گرم بر پیشانی اش نهاد در این زمان وقتی از شقایق جدا شد دید که او چشم هایش را بسته و لبهایش با لرزش خفیفی به زیبایی می لرزند گرمای مطبوعی تمام وجود شهروز را در برگرفته بود و او لحظه به لحظه خودش را به شقایق نزدیک و نزدیکتر احساس می کرد....
هله
     
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA