انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

از سرنوشت نمیشه فرار کرد



 
سلام خدمت مدیران عزیز درخواست ایجاد تایپیک داشتم در قسمت خاطرات و داستان به عنوان (از سرنوشت نمیشه فرار کرد) شامل بیش از ۲۰ قسمت...ممنون
     
  

 
مقدمه....
سلام خدمت همه لوتی های گل ...تو زندگی هر ادمی اتفاقات تلخ و شیرین زیاد اتفاق میافته که شاید درصد تلخی و شیرینیش برای هر کسی متفاوت باشه اما چیزی که مشترکه روزگاریه که سپری میشه و سرنوشتیه که ازش با همه قدرت و پول و مقام نمیشه فرار کرد ...شاید اکثر ما توی دنیایه واقعی بخاطر حفظ خیلی چیزها شهامت اعتراف به اشتباهاتمون را نداشته باشیم و اسمش رو میزاریم زرنگی یا سیاست...منم همینجورم اما مینویسم شاید توی این دنیای مجازی به اندک ارامشی که توی واقعیت نرسیدم برسم....از همتون تقاضا دارم با نظرات و راهنماییهاتون بتده حقیر رو همراهی کنید ممنون
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت اول....
بازم یه جمعه دیگه هنوز از خواب کامل بیدار نشدم احساس میکنم کسلم...هر چی غلط زدم فایده نداره دریغ از چند دقیقه خواب بیشتر..با بی حوصله گی بلند شدم زیر کتری رو روشن کردم شاید دوش بگیرم روبراه بشم !!چه حرف مسخره ای..خیلی وقته دارم خودمو مجازات میکنم اما سبک نمیشم؛ ۶ماه از اون شب شوم گذشته اما من هنوز یه مرده منحرکم...نمیشه یا نخواستم نمیدونم ولی چیزی که واضحه فرو رفتن تو لاک تنهاییه که دوباره باید باهاش زندگی کنم.....
چایمو خوردم و با خودم گفتم یه کم به حیاط و باغچه برسم هنوز ساعت ۹صبح بود ؛سیگار و فتدکمو برداشتم و رفتم او زیر زمین تا یه خورده وسایل بردارم... لعنتی انگار زلزله اومده همه چی بهم ریخنه و درهمه....داشتم دنبال بیلچه و قیچی باغبونی میگشتم که البوم عکسهای دوران دانشگاه و مجردی با کلی از وسایلو چیزایه اونموقع رو پیدا کردم ....با اینکه چند سالی بود خودمو به هر چی که منو به اونموقع ها وصل میکرد جدا کرده بودم اما یه نیرویی منو میکشوند به ۱۰ سال پیش.....
تازه دانشگاه قبول شده بودم اونم کاملا الکی ...از اولم بچه درسخون نبودم همش دنبال شرارت و بازی و تفریح بودم و فقط به لطف هوش و حافظه خوبم هر چی تو کلاس بود و میدیدم یاد میگرفتمو بقیه شم با تقلب جلو میرفت!!! تا رفتم دانشگاه و یه محله از دست کارام نفس راحت بکشه...
خانواده کاملا مذهبی من فکر میکردن به راه راست هدایت شدم و خوشحال بودن پسر بزرگشون داره ادامه تحصیل میده و حتی از اینکه تو یه شهر دیگه درس بخونم نگران نبودن...خلاصه خیلی زود با ۳تا از بچه های دیگه یه خونه دانشجویی گرفتیمو دانشگاه شروع شد...۴سالی بود میرفتم تکواندو به خاطر فیزیک بدنی ژنتیکی که داشتم و به قول استادمون که همیشه میگفت سامان تو با این قد بلندت و سر نترسی که داری اگه ادامه بدی حتما خیلی زود موفق میشی واسه اینکه از ورزشم عقب نمونم یه باشگاه پیدا کردمو شروع کردم....خیلی زود من که از زندان اجباری پدر مادرم که مثل خیلی ها دین رو زوری تحمیل میکنن ازاد شده بودم ؛شدم لیدر خوش گذرانیها و شر بازیهای دوران مجردی... یه اخلاقی که همیشه داشتم هر کاری کردم تا الان هیچوقت هیچوقت واسه اینکه فقط بخوام هوس خودمو خالی کنم دنبال جنس مخالف نرفتم و همیشه سرم کلاه رفته اما لااقل تو این موضوع کسی بهم نگفته نامرد...!!! ترم اول با ۲ تا درس پاس نشده تموم شد و من دیگه انگشت نمای دانشگاه شده بودم از بس سر هر کسی با برادران بوووق....درگیر شده بودم..دیگه شب تعظیلی نبود که دور هم مشروب نخوریم(اگه پدر گرامی میفهمید)بچه ها هر کدوم چند تا دوست دختر داشتن و هر روز باید واسه یکی مدتها الکی تو خیابون وقت میگذروندم!!!!........................ترم دوم شروع شد که کاش نمیشد...به غیر از بچه های ترم قبل چند نفری کم و زیاد شده بودن که مهتاب یکی از اونا بود دختری به زیبایی اسمش و با جذابیت فوق العاده و پر جذبه همیشه از دخترای اینجوری خوشم میومد ..چند هفته اول هر کار میکردم از ذهنم بره بیرون نمیشد که نمیشد دلم نمیخواست بچه ها بفهمن من همیشه اونارو مسخره میکردم دوست نداشتم سوژه بشم اما امان از وقتی که دل ادم بره....با اینکه حتی یه برخورد کوچیک بینمون رد و بدل نشده بود اما یه حساسیت خاصی بهش داشتم دوست نداشتم کسی بخواد رو مخش بره و بعضی وقتها حرصم میگرفت چتد تایی از پسرا میخواستن بهش نزدیک بشن وخیلی خودمو کنترل میکردم...به سعید همخونه ایم و یار همیشگیم مجبور شدم بگم...یادمه وقتی فهمید ۱ساعت میخندید....با مشت زدم به سینه اش و گفتم زهر مار خنده داره؟بیشعور مثلا ادم حسابت کردما....سعید همینجور که سعی میکرد نخنده گفت جون خودت سامان تجسمت با این دختره اخر سوژه است...بلند شدم و گفتم تجسم تو هم وقتی به سمانه(دوست دختر فابریکش)گفتم با مریم و فرانک چه سکسهایی داری اخر سوژه میشه!!!!! خنده رو لباش ماسید و افتاد دنبالم ..سامان جون من خر نشی بگی بهش ...میدونی میکشتم ..بهش محل نگذاشتم و اون دستمو کشید و گفت خیلی خب بابا من رسما غلط کردم باشه؟؟؟ خندیدم و گفتم به یه شرط میخوام از اون حرکتهای خبیصانه ات بکنی جوری که احدی بو نبره امارشو بگیری ببینیم نامزدی دوست پسری چیزی داره یا نه اوکی؟ سعید با هام دست داد و گفت چششششم..... ۳روزی گذشت و سعید امار جد و اباد مهتابم واسم اورد نامزد نداشت و تو دانشگاهم با هیشکی نمیپرید ..باباش از اون فرش فروش های پولدار بود و یه خواهر وبرادر دیگم داشت که ازدواج کرده بودن....تو کلاس همش جایی مینشستم که خوب تو دیدم باشه... سعید همش تشویقم میکرد بابا بهش بگو مگه چیه..اما اولین باری بود که از چیزی میترسیدم اونم از جواب نه شنیدنش....تا یه روز اتفاقی افتاد که ما رو بهم نزدیک کرد......ادامه دارد(نویستده سامان)
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت دوم.....
اونروز یکی از این بچه پرو های کلاس رسما رفته بود تو نخ مهتاب و مثل میمون نمک میرخت چند باری خواستم حالشو بگیرم سعید مانع میشد ...مهتابم خداییش محل نمیگذاشت بهش اما ول کن نبود...تا وسط کلاس استاد داشت توضیح میداد و از مهتاب خواست به سوالش جواب بده پسرم همش تیکه مینداخت....دیگه از کوره در رفتم و بلند بهش گفتم میشه دهنتو ببندی بفهمیم چی میگه؟؟؟همه زدن زیر خنده..اونم بلند شد گفت اگه نمیفهمی میتونی بعدا خصوصی برات توضیح بده....!!دیگه نفهمیدم کجام خودمو بهش رسوندم و با مشت زدم زیر چشمش.....کلاس بهم ریختو استاد هر ۲ تامونو از کلاس اخراج کرد ...خلاصه کشید به تعهد و عذر خواهی از استاد تا قضیه تموم شد...فردای اونروز تو حیاط با سعید نشسته بودیم که یکی از پشت سر سلام کرد....وقتی مهتاب رو دیدم بی اراده جوری بلند شدم که مدتها سعید ادامو در میاورد....مهتاب خیلی عادی بهم گفت میخواستم بابت دیروز ازتون عذر خواهی کنم شما بخاطر من تو دردسر افتادید....همه توانمو جمع کردم و گفتم نه این حرفها چیه دردسر نبود.... سعید احمق گفت خانوم محرابی اقا سامان ما عادت دارن به این دردسر ها!!!!!مهتاب اون چشمهای خوشگلشو گرد کرد و با تعجب گفت پس شما پلیس کلاس هستین و مدافع حقوق همه خانوم هاااا؟؟ با ارنج زدم به پهلو سعید و گفتم نه نه سعید کلا ادم شوخی هستش...سعیدم همینجور که پهلوشو گرفته بود گفت و البته وقت نشناس من برم سمانه منتظرمه و فوری فرار کرد.... یه چند لحظه سکوت شد و مثلا اومدم حرف باز کنم به مهتاب گفتم شما خوبین؟؟/از حرفم خنده اش گرفت و گفت مرسی و ادامه داد بازم ممنون با اجازه من دیگه میرم.....منم باهاش خداحافظی کردم و داشتم رفتنش رو نگاه میکردم که سعید از پشت پرید رو سرم و گفت مبارکه ....اوکی شدین؟بهش گفتی؟قبول کرد؟ زدم پشت سرش و گفنم نکبت تو حرف نزنی میمیری؟سعید گفت چیه حتما مثل اسب وایسادی نگاش کردی حالا میخواهی بندازی گردن من اره؟؟ ادامه دادم سعید نمیتونم میترسم بگه نه ضایع بشم...این اولین دختریه که میخوام بهش پیشنهاد بدم قبلا هر چی دوست دختر داشتم خودشون یه جورایی پا داده بودن...اینجوری نمیتونم.....سعید گفت برو بابا اینکاره نیستی ...دوره این حرفها گذشته یعنی چی نمیتونم و اینم بگم خیالت راحت اون با اومدنش یه قدم برداشته تا تنور داغه نونتو بچسبون بابا.....یه جور ملتمسانه بهش نگاه کردم که فهمید و گفت زهر مار به من چه؟عمرا من خودمو بندازم وسط..... چند روزی گذشت وجمعه بود قرار بود فردا سعید با مهتاب حرف بزنه دل تو دلم نبود بعضی وقتها به کارها و فکرام میخندیدم اما خودمم نمیتونستم جلو احساسمو بگیرم....خلاصه با هزار ادا سعید فردا تونست مهتاب رو راضی کنه یه قرار بیرون باهام بزاره تا حرفهامو بهش بزنم.....۲روز بعد تو یه پارک خلوت قرار گذاشتیم دیگه تو خونه همه میدونستن و هر کی یه جور پیشنهاد میداد که چیکار کنم.....اولین بار بود مهتاب رو با مانتو رنگی و شال میدیدم و مثل یه فرشته شده بود تو نظرم.....اونروز همه حرفامو بهش زدم و رک و رو راست بهش گفتم حسم بهش چه جوریه...و این اولین اشتباهم بود...دوستی ما شروع شد و بهترین دوران من شکل گرفت....بعد دانشگاه همیشه ۲ ساعتی با هم بودیم همه جا میرفتیم و این وابستگی زیادی بوجود اورده بود ....همه کار میکردم تا اونی باشم که مهتاب میخواد ....شده بودم یه پسر اروم و درس خوان ....دیگه همه تو دانشگاه میدونستن ما با همیم اما چیزی که از اول ازارم میداد و خودمو گول میزدم که اشتباه میکنم نوع نگاهمون به اینده بود.....اون ترم با نمراتی که تا حالا نگرفته بودم واحد های درسمو پاس کردم.... با باشروع ترم جدید من تو مسابقات تکواندو دانشجویی کشوری باید شرکت میکردم...دلم میخواست تو وزن خودم اول بشم و بالاخره شدم و دیگه اسمم همه جا دانشگاه بود و اما خوشحالیم با خبر خواستگاری پسر یکی از دوستهای صمیمی پدر مهتاب از بین رفت.....کاملا شوک زده بودم و حرفها و جوابهای مبهم مهتاب بیشتر عصبیم میکرد پدرش گیر داده بود که این پسره از همه لحاظ مناسبه.....اونموقع من هیچی نداشتم نه خدمت رفته بودم نه پولی و از نظر طبقاتی ما قشر متوسط و اونا مرفح بودن و بدتر از همه پدرش از نظر اعتقادی با خانواده ما کاملا عکس هم بودن.......با اصرارهای زیاد من مهتاب پدرش رو قانع کرد یه ترم دیگه صبر کنه و بعد ببینیم چی میشه......یه چیزی تو وجودم افتاده بود که مهتاب مال تو نیست من صادقانه باهاش درد دل میکردم اما به چشمم میدیدم که اون ازم دور میشه.....با خانوادم جریانو مطرح کردم و اونام شروع کردن داد و بیداد... ما فرستادیمت درس بخونی رفتی یه دختر که معلوم نیست کیه پیدا کردی عاشق شدی؟؟؟ معنای واقعی له شدن رو کاملا میفهمیدم....اون ترم با همه بدبختیهاش تموم شد و من با مکافات واحد هامو پاس کردم....مهتاب مدام میگفت بابام ول کن نیست چیکار کنیم؟؟؟تا دلو زدم به دریا و گفتم میرم باهاش حرف میزنم این تنها راه بود هر چی مهتاب گفت نه راهی غیر این نبود.... بالاخره ادرس محل کارشو ازش گرفتم و بهش زنگ زدم و فقط خواستم ببینمش......یه شرکت خیلی لوکس داشت که چند نفری هم توش کار میکردن ....کلی حرفهامو دسته بندی کرده بودم تا کم نیارم....بعد از معرفی خودم و هماهتگی منشی منو راهنمایی کرد وقتی وارد شدم اقای محرابی داشت پشت میزش پیپ میکشید یه مرد حدودا۵۵ساله با صورت گیرا که درست مثل مهتاب جذبه خاصی داشت با هم سلام و احوال پرسی کردیم و تعارف کرد بشینم....ادامه دارد(نویسنده سامان)
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت سوم...
وقتی نشستم اقای محرابی همونجور ریلکس ازم پرسید خب من در خدمتم با من چه امری داشتین...؟همه توانمو جمع کرده بودم که محکم و منطقی حرف بزنم یه لحظه چشم تو چشم شدیم با لحنه ارومی گفتم جناب محرابی میدونید که بنده همکلاسی دختر خانوم شما هستم و ۱سال بیشتر هست که تو محیط دانشگاه همدیگرو میشناسیم راستش جسارته اما من به مهتاب خانوم علاقه مندم و قصدم ازدواجه میخواستم اگه....حرفمو قطع کرد و گفت چه جالب پس دارید دخترمو خواستگاری میکنید؟؟؟از اینکه باهام تند نشد دلگرم شدم و گفتم با اجازه شما....محرابی ادامه داد خب جوان میشه بگی چه شرایطی داری؟پدر مادرت کجان؟ گفتم پدر و مادرم تهران هستن و بنده همینجور که میدونید فعلا دانشجو هستم راستش میدونم شرایط ازدواج الان شاید میسر نباشه اما ترسم از اینه ایشون ازدواج کنند ....محرابی یه کم محکمتر گفت یعنی میفرمایید بنده دخترمو و ایندشو نگه دارم تا شما بعد چند سال شرایط ازدواج داشته باشی بنظرت منطقیه؟؟/ سرمو پایین انداختمو گفتم نه ولی خب باید مهتاب خانوم بپذیرن...یه دفعه داد زد باید؟////جوان انگار توهم زدی مهتاب دختر منه اولا اون رو حرف من حرف نمیزنه ثانیا کی گفته دختر من شرایط خوب ایندشو قراره پای شما بزاره؟/////بلند شده بود و با عصبانیت قدم میزد...دیدم هیچی نگم بدتر میشه دلو زدم به دریا و گفتم ولی ما همدیگرو دوست داریم منم نیومدم بگم اینده ایشون رو میخوام تباه کنم من فقط یه کم فرصت میخوام....داد زد چقدر ۱سال ..۲سال..۱۰ سال؟پسر جون میتونی ۲۰سال دیگه به شرایط من برسی؟میتونی؟؟سرم پایین بود و داشتم از حرص خفه میشدم....محرابی گفت اون الان یه خواستگار داره با شرایط بهتر از من هم داره دکتر میشه هم از خاتواده مثل خودمون هستن هم چندین ساله رفت و امد داریم و شناخت کافی از هم حالا تو اومدی میگی چی این وسط؟؟ادامه داد بهت حق میدم شانس خودتو امتحان کنی بالاخره اگه داماد ما بشی راه۱۰۰ ساله رو رفتی اما باید بگم شرمتده بهتره بری با یکی اندازه خودت ازدواج کنی مهتاب من تو گلوت گیر میکنه.....حرفاش مثل پتک تو سرم میخورد اون داشت پولشو به رخم میکشید و فکر میکرد به اموالش چشم دوختم....با عصبانیت گفتم جناب محرابی شما دارین توهین میکنید کسی به پول شما نظر نداره من...فریاد کشید به دخترم چی ؟؟تو مدرسه بهت یاد ندادن کبوتر با کبوتر باز با باز؟؟؟؟ بلند شدم و گفتم ولی ما همدیگرو دوست داریم شما که نمیخواهید با ایتهمه برتری به زور دخترتونو شوهر بدین؟؟روبروم ایستاد و با لبخند تمسخر امیزی گفت مجبورم کردی بهت بگم ۳ماه پیش مهتاب و دکتر حرفاشونو با هم زدن فقط مهتاب خواست تا بعد از امتحانات ترمش صبر کنیم که الانم تموم شده به نظرت این اجباره؟؟ باورم نمیشد اامکان نداشت مهتاب همچین کاری کرده باشه نههه داره دروغ میگه...بهش گفتم امکان نداره ...بازم اون لبخند لعنتیشو تحویلم داد و گفت مختاری هر جور دوست داری فکر کنی اما ختم کلام جواب ما به تو منفیه برا همیشه بهتره هیچوقت دیگه سر راه دخترم سبز نشی که اگه بشی دیگه باهات اینجور حرف نمیزنم ....بفرمایید خداحافظ....توصیف حالم بعد اینکه اومدم بیرون گفتنی نیست احساس تهی بودن میکردم فقط میتونستم به خودم امید بدم مهتاب با منه....نمیدونم چقدر بیرون بودمو کجا رفتم نصفه شب بود که برگشتم خونه همه بچه ها نگران بیدار بودن حال و روزمو که دیدن سکوت کردند و این دیوونم میکرد بی هیچ حرفی رفتم تو رختخواب....اونشب شاید یکی از بدترین شبهای عمرم بود....وقتی بیدار شدم ظهر بود و فقط سعید خونه بود ...بهش گفتم چرا بیدارم نکردی باید برم سراغ مهتاب...داشتم لباس میپوشیدم که سعید گفت که چی بشه سامان؟با اخم بهش گفتم کارش دارم...سعید اروم گفت بهتره الان نری!!!وقتی تعجبمو دید گفت دیشب زنگ زد و گفت به سامان بگو بابام بدجور عصبانیه فعلا دور و برم پیدات نشه اوضاع خوب نیست...... از حرفش دلگرم شدم یعنی اون با منه ایول....اما نمیدونم چرا دلم راضی نمیشد به سعید گفتم اما من باید باهاش حرف بزنم چند تا سوال دارم ازش....سعید گفت سامان داداش من میشه یه کم منطقی باشی گفت نیا یعنی شرایط رو بدتر میکنی یه کم صبر کن ببینیم چی میشه...داد زدم سعید میفهمی من دوسش دارم دارن از دستم درش میارن بشیتم نگاه کنم؟؟هر چند با تو از دوست داشتن حرف زدن خریته...تو که همه چیو تو رختخواب میبینی....سعید داشت میرفت که دستشو گرفتم گفتم شرمنده داداش به دل نگیر اوضاع خوبی ندارم....سعید گفت میدونم ولی خرابترش نکن میخواهی ببینیش اوکی الان که دانشگاه نمیاد به سمانه میگم بره باهاش قرار بزاره هر جور هست خوبه؟؟لبخندی زدمو گفتم دمت گرم...۲روز بعد که واسم یه دنیا گذشت باهاش قرار گذاشتم کاش نرفته بودم اونروز مهتاب بعد کلی دعوا بهم گفت ما بهم نمیخوریم از اولم قصدم دوستی بود نه ازدواج....و بهم گفت اگه دوستم داری همینجا تمومش کن...برو دنبال زندگیت چه حرف مسخره ای....هر چی بهش التماس کردم داد زدم اون حرف خودشو زد و همونجور که یه روز تو دانشگاه اومدنشو دیدم همونجور رفت......له شدم احساسم غرورم هدفم هر چی که داشتم رفت .....از اونروز همه چی عوض شد باورش برا همه سخت بود هر کی من و مهتاب و میشناخت باورش نمیشد اما واقعیت بود ...حوصله درس رو نداشتم بزور سعید رفتم دانشگاه ...مهتاب مرخصی گرفته بود و این امید ابلهانه من که بر میگرده تبدیل به یاس شد....اخلاقم عوض شده بود شدم یه ادم شر و عصبی فقط کافی بود یکی یه حرف بیخود بزنه دعوایی میشد اساسی...۲۰روزی گذشته بود من هر روز داغونتر میشدم...یه شب تو اتاق خوابیده بودم بلند شدم برم اب بخورم اتفاقی شنیدم سعید داره به مسعود میگه فردا شب عروسیشه هر جوریه نباید سامان بفهمه شاید خر بشه یه بلایی سر خودش بیاره....پاهام شل شد نشستم گوشه دیوار......یه نفرتی تو دلم افتاده بود فکرهای عصبی داشت دیوونم میکرد بغض این مدت داشت خفم میکرد ....از خودم از مهتاب از عشق از سرنوشت از همه چی بدم میومد .....فقط نفرت جلو چشمامو گرفته بود یعنی به همین راحتی به جرم نداشتن پول و امکانات و ...باید ادم از همه چی محروم باشه؟؟؟یعنی همه دخترا تا یکی مجهز تر اومد میزنن زیر همه چی؟؟؟؟؟؟؟؟/نمیتونستم ازش انتقام بگیرم حتی نمیتونستم نفرینش کنم فقط ازش متنفر بودم...تصمیم گرفتم برم یواشکی ببینمش تو لباس عروسیش دلم میخواست ببینم این دکتر چقدر ازم بهتره......فرداش با مکافات سعید رو پیچوندم و رفتم در خونه شون سر و گوشی اب دادم معلوم شد مجلس شب همین جا تو خونه خودشونه....رفتم مشروب گرفتم و با خرت و پرت رفتم خونه ..شب جمعه بود و باز اینا ۲تا دختر اورده بودن خونه....برا اولین بار خوشحال شدم نشستیم به خوردن و بچه ها هم که دیدن ظاهرا روبراهم بساط خنده و رقص راه افتاد ...حواسم به ساعت بود دیر نشه...اما حواسم به خوردن زیادی نبود ....دیگه ساعت ۸شب بود و من رو پاهام بند نبودم ....سعی میکردم عادی باشم پاشدم لباس پوشیدم به سعید گفتم نوشابه تموم شده میرم سر کوچه بگیرم الان میام .....نفهمیدم چهجوری رسیدم در خونه مهتاب ایتا...کوچه پر بود از ماشینای رنگارنگ و صدای موزیک و دست تا وسط کوچه میومد با اینکه به این قصد بودم از دور فقط ببینم اما مستی زیاد و اون فکرهای عصبیم باعث شد نفهمم کجام یه لحظه به خودم اومدم دیدم وسط حیاط خونشونم و چشم تو چشم بابای مهتاب وایسادم....دستمو گرفت و خیلی عادی بهم گفت من چند لحظه کارتون دارم منم بیخیال باهاش اومدم تو کوچه ....هنوز منتظر بودم ببینم چی میگه که از پشت سر یه چیزی خورد تو کمرم.....تا اومدم به خودم بیام مشت و لگد بود که از چپ و راست میخوردم فقط میشنیدم باباش داشت میگفت بهت گفته بودم دفعه دیگه جور دیگه ای باهات حرف میزنم و بعدم به اون چند نفری که داشتن منو میزدن گفت زیاده روی نکنید ببریدش از اینجا..... اینقدر مست بودم که نتونم حتی فرار کنم.....خوردم تا از حال رفتم و بهوش که اومدم هوا روشن بود و سعید و بچه ها بالا سرم بودن......ادامه دارد (نویسنده سامان)
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت چهارم...
همه بدنم درد میکرد و سردرد عجیبی داشتم تا غروب خوابیدم وقتی بیدار شدم تازه از کوفتگی شدیدو سیاهی بدنم یادم افتاد چی شده....اما برا اولین بار حتی دوست نداشتم برم کتک نا حقی که خوردم جواب بدم خوب که فکر میکردم من سیلی اصلی رو از مهتاب خورده بودم و این باعث میشد بقیه دردهام یادم بره!!! چند روزی تو خونه بودم خیلی فکر کردم هر چی به خودم فشار اوردم برگردم به شرایط عادی نمینونستم؛ از نگاههای دلسوزانه دیگران هم بدتر بهم میریختم....تصمیم گرفتم یه ترم برگردم خونه(یه اشتباه دیگه)هر چی سعید و سمانه و بقیه گفتن تو گوشم نرفت که نرفت کارهامو کردمو بعد چند روز برگشتم.....چنان استقبال گرمی ازم شد که پشیمون شدم ...هر روز جنگ و دعوا هر روز نفرین و نصیحت هر ساعت سرزنش و همه اینها نفرتم رو از هرچی پولدار و دختر بود بیشتر میکرد....برا فرار از محیط خونه باید میرفتم سر کار...به هر دری زدم نمیشد تا بعد ۱ماه بیکاری با یکی از بچه های محل یه سوپری با بدبختی زدیم همه خوشحالیم این بود تو خونه نیستم از صبح۶ میرفتم در مغازه تا ۱۲ شب...پدر عزیز لطف کرد گفت کسی که درس نخونه لابد اینقدر مرد شده بره خرجشو در بیاره و این بهترین کمکی بود که بهم کردن ....از طرفی چون سرمایه من کمتر از دوستم بود قرار شد ۶۰ به ۴۰ باشیم و من بیشتر سر کار باشم....بدجور رو دنده لج افتاده بودم...ظهر ها هم حتی تو زیرزمین همونجا استراحت میکردم....(شاید اگه اون موقع یکی به خودش زحمت میداد بجای کوبیدن اشتباهم تو سرم!!! راه جلوم میگذاشت بعضی کارهارو نمیکردم )باشگاه رو هم بخاطر بیحوصلگی و کار زیاد بیخیال شده بودم....کار کردمو کار ...تا به خودم اومدم ۱سال گذشته بود تو این مدت با هر دختری اشتا میشدم فقط واسه سکس بود اگه پایه بود باهاش چند وقتی بودم و اگرم میدیدم تو این خطها نیست بیخیالش میشدم...دلم نمیخواست هیچوقت ازدواج کنم...فکر درس از سرم رفته بود بیرون میخواستم پولدار بشم ...سر سال از دوستم جدا شدم و با پولی که داشتم یه وانت خریدم و صبحها میرفتم مولوی مواد غذایی به اندازه پولم میخریدم تا ظهر تو مغازه ها پخش میکردم غروبها هم حسابها رو جمع میکردم و فردا دوباره....دیگه یواش یواش بهم نسیه هم میدادن و من سود بیشتری میخوردم....مهتاب فقط برام یه زخم شده بود که اذیتم میکرد اما باهاش کنار اومده بودم چیزی که متوجه نمیشدم دل سنگ شدنم و تبدیل به یه مرد یخی شدن. بود...شبا وقتم ازاد تر بود و هر شب خونه رفقا به مشروب خوری و الواتی میگذشت تا یه شب پدرم از حالتم فهمید مستم و قیامتی شد دیدنی...و من که اعصاب روان میزونی نداشتم وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون....چند روزی خونه بچه ها بودم تا با یکی همخونه شدم و اپارتمان کوچیک پیدا کردیم و زتدگی مجردی دوباره شروع شد ...۲۲سالم شده بود که ورزشو شروع کردم ...اما هنوز جنس مونث همونی بود که بهش نگاه میکردم...بدیش این بود که همخونم دانشجو بود اما هر شب دور هم جمع میشدن به تریاک کشی و جالبیش این بود منو مسخره میکردن چرا میری ورزش !!!کار و بارم خوب شده بود مشتریهای ثابت داشتم و تو بازار بهم دفتری بار میدادن....ریزکاریهای کاسبی رو یاد میگرفتم ...و با مردم خوش حسابی میکردم اما شبها که میومدم خونه حالم گرفته میشد هر شب چند نفر پای بساط ...هر چی به این رفیقم میگفتم تو کلش نمیرفت...همسایه ها از بس دختر میومد تو این خونه یا دود مواد میزد بیرون چند باری شکایت کردن...سعی میکردم دیر بیام خونه لااقل دعوامون نشه....یه روز یکی از بچه های بازار گفت عصر بیا بریم یه جا دور هم صفا کنیم پنجشنبه بود بازارم عصر خبری نبود فکر کردم میریم مشروبی بخوریم دور هم گفتم بریم....غروب بود رسیدیم در اون خونه وقتی رفتیم تو تازه فهمیدم ایتجا مکان تیمیه...یه زن هیکلی ۵۰ساله نشسته بود و مشروب میخورد یه دخترم تو اشپزخونه داشت با تلفن حرف میزد...یواشکی به رفیقم گفتم خاک تو سرت اینجا کجاست دیوونه....اونم هی میخندید خلاصه نشستیم و خانومه میشتاخت رفیقمو انگار مشتریش بود برامون مشروب ریخت و گفت الان بچه ها کارشون تموم میشه!!!!به حمید گفنم عمرا من برم تو اتاق همینجا میشینم تا کارت تموم شه...همون خانومه که فرشته اسمش بود گفت چیه بار اولته؟؟؟گفتم اره نمیخوامم بار اولم باشه....ترش کرد گفت مگه واست کارت فرستاده بودم؟؟؟گفتم نه ولی پشیمون شدم حالا بده بشینم باهات پیک بزنم؟خندید و گفت بشین به درک.... بعد اینکه یه یارو اومد بیرون و یه دختره خوشگل هم پشت سرش اومد بیرون سلام کرد و به حمید گفت به به حمید جیگر الان میام و رفت دستشویی...خندم گرفته بود به حمید گفنم حتما همه جاشو بخور بهت حال میده !!!!....حمید زد پس کلمو رفت....چند تا پیک با فرشته زدیم و با هم حرف میزدیم که یه دفعه از اون یکی اتاق صدای جر و بحث بلند شد و بعدم یه زن جوان لخت پرید بیرون و شروع کرد فحش دادن ..منو که دید خیلی عادی رفت تو اشپزخونه و شروع کرد به لباس پوشیدن و همینجور فحش میداد..یه مرده اومد بیرون هیکلی بود رفت دستشو کشید گفت من کارم تموم نشده...دخترم گفت تو تا صبحم کارت تموم نمیشه با اون چیزایی که کشیدی برو بابا...فرشته رفت وسط و دعوا شد و یارو میخواست پولشو پس بگیره اونام نمیدادن...پا شدم رفتم مثلا جداشون کنم یارو زد تو سینه ام منم افتادم به جونش یه ۲ تا با لگد تو شکمش زدم و خلاصه حمید پرید بیرون جدامون کرد و یارو هم گذاشت رفت...اونشب مثلا اومدیم حال کنیم ...فرشته کلی ازم خوشش اومد و گفت بازم بیا حالا واسه لب تر کردن...از اونجا که اومدیم بیرون حمید میگفت خره خب غروبها بیا اینجا بشین ببین همه حساب میکنن !!!!به فرشته ام میگم هواتو داشته باشه.... و کلی سر به سرم گذاشت.. ۱ماهی گذشت و شب تولدم بود اتفاقا هیچکی خونه نبود ....هیچکی هم سراغمو نمیگرفت غروب جمعه داشت خفم میکرد یاد مهتاب افتاده بودم و اعصابم بیشتر بهم ریخته بود ..دلم واسه خواهر برادرم و حتی پدر مادرم تنگ شده بود غرورمو گذاشتم کنار و گفتم میرم یه سر بهشون میزنم...یه خورده میوه شیرنی و خرت و پرت گرفتمو رفتم خونه ....مادرم تا منودید رفت تو اشپزخونه.....وسیله هارو دادم به داداشم و نشستم ..بابام نبود ...مادرم باز شروع کرد ...سامان ما تو رو با نان حلال بزرگ کردیم شدی این ....حالا بیام میوه ای بدم به این دو تا که معلوم نیست پولش از کجا اومده....!!!! خدا میدونه چی بشن اینا...بعدم عروسکی که برا خواهرم گرفته بودم ازش گرفت و با وسیله ها ریخت تو حیاط ...فقط نگاهش کردمو زدم از خونه بیرون....... بغض همه وجودمو گرفته بود هیچ حسی بدتر از این نیست فکر کنی بودن و نبودنت هیچ فرقی واسه اینهمه ادم نمیکنه....پس اینا کی هستن دور ادم؟ تو راه برا خودم کیک تولد گرفتم ..شمع گرفتم و شام...اومدم خونه در و دیوار داشت منو میخورد ....زنگ زدم به حمید گفتم بیا اینجا گفت کرجم....بهش گفتم شماره فرشته رو بده!!!!!با کلی مسخره بازی شماره رو داد...زنگ زدم با کلی امار دادن شناخت بهش گفتم یکی رو داری بفرستی امشب؟؟گفت امشب؟گفتم تو یکی نگو کسی نیست...ادرسو گرفت و مبلغ رو تموم کرد .. برام مهم نبود چکار میکنم فقط میخواستم حالا که هیچکس وجودم براش مهم نیست یکی حتی واسه پول تو اغوشم بگیره......ساعت ۱۰ بود زنگ زد گفت سر کوچه هست...یه دختر شاید بیست ساله بود با هیکلی مناسب ولی معلوم بود اینم یکیه که برا هر بدبختی افتاده توی تور فرشته....برا اینکه پشیمون نشم مشروب اوردم ..عاطفه از خل بازیهام از تولد گرفتنم با یه فاحشه ....از تنهاییم تعجب کرده بود ..شاید باورش سخت باشه اما اونشب بغضم ترکید و تو بغل یکی مثل عاطفه درد دل کردم.....سخته خیلی سخته....ادامه دارد(نویسنده سامان)
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت پنجم......
بعد از اونشب تصمیمم برای رسیدن به شرایط کاری بهتر و ایده ال جدی تر شد ...همیشه اینجوری بودم میافتادم تو خط کاری همه توانمو میگذاشتم تا نتیجه بده دوست داشتم به خیلیها نشون بدم میتونم تنهایی کارایی بکنم همه متعجب بمونن.....
یه مغازه گرفتم همون اطراف مولوی یه کم سبک کارو عوض کرده بودم هم مشتری هامو داشتم کارهای حاشیه ای بیشتری انجام میدادم....تمرکز کرده بودمو جواب میگرفتم...هر پولی دستم میومد جمع میکردم باهاش هر جا میشد هر چند کوچیک یه زمین و بعدم اپارتمان با وام و قسط میخریدم....از دست دوستم خلاص شدمو یه خونه ۲طبقه رهن کردم که طبقه اولش رو انبار کارم کرده بودم و بالا خودم زندگی میکردم....یه مشتری ارگان پیدا کرده بودم که فراهم کردن اجناس درخواستی اونابرام سود خوبی داشت بخصوص که سهمیه برنج سنگینی که داشتند رو من میگرفتم میفروختم به بازار و این باعث شد ظرف یه سال چندین سال جلو بیافتم...دیگه من بودم که به بازار جنس میدادم و این وسط تونستم معافی سربازی رو هم با پارتی بازی بگیرم....وضعم خوب شده بود ..دوستامم عوض شده بودن و سر و شکل زندگیم هر روز بروز تر میشد ...توی یه مهمونی یه دختره خیلی میخ شده بود و منم بعد مدتها بود مشروب زیادی میخوردم...اینقدر مست بودم که وقتی بچه ها بلندم کردن برقصم بدون مخالفت پاشدم ...وسط رقص دیدم همون دختره داره جلوم باهام میرقصه منم ادامه دادم ویکی از بچه ها پول گذاشت دهنم حالا نمیدونستم چرا منم همونجوری هر چی بهم داد دادم به اون دختره و رفتم نشستم اونشب تموم شد فرداش دیدم گوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم دیدم یه خانومی سلام و احوال گرمی کرد اما من نمیشناختمش تا خودش رو معرفی کرد باورم نمیشد بچه ها که اونشب متوجه نگاهها من و مونا(اسمش بود)شده بودن وسط پول ها شماره منو میگذارن میدن به من منم داده بودم به مونا....این شد اشنایی من و مونا....راستش مونا شاید بهترین دختری بود که دیدم هم خوشگل بود هم تحصیل کرده هم با معرفت و مهربون اما من ادم نبودم به اونم مثل بقیه نگاه میکردم فرقش این بود اون عاشق من شده بود و همه اخلاقهای گندمو تحمل میکرد....من واقعا فکر میکردم عادی هستم اما نبودم هر چی بهم نزدیک میشد برام فرقی نمیکرد بارها دلشو شکستم خیلی وقتها از بس بهم زنگ میزد جوابشو نمیدادم یا باهاش تند برخورد میکردم اما اون بازم میومد طرفم...حتی خودش بدون اینکه من بگم بهم پیشنهاد سکس داد و با وجود سکسهای زیاد بازم من درگیر کار بودمو بیخیال اون.....پدر و برادر نداشت و مادر و خواهرهاش همه دیگه منو میشناختن البته غیر مستقیم....با گرفتن مدیریت یکی از مراکز خرید بزرگ و وابسته به نهاد دولتی سرم خیلی بیشتر شلوغ شد همه کاسبی بیرون رو داشتم هم این کار جدید هم به مراحل بالای ورزشم رسیده بودم....این وسط فراموش شده مونا بود ...نکته جالب این بود مونا باعث شد و اینقدر گفت تا با پدر مادرم اشتی کردم و اونام وقتی اوضاعمو دیدن و مخصوصا کار تو مجموعه دولتی دیگه شدم پسرم سامان گل پسرم سامان...اما همچنان جدا زندگی میکردم...وقتی دایی مونا از امریکا اومد مهمونی گرفتن و تو مهمونی داییش ازم خواست با مونا بریم پیشش اونجا فروشگاه زنجیره ای داشت و خودش دیگه پیر شده بود بچه هاشم هر کدوم یه جای دنیا مشغول بودن....خیلی بهم گفت هر چی اینجا داری چند برابرشو بهت میدم من تنهام و از این حرفها ولی من طفره رفتم تازه فهمیدم مونا جوری حرف زده انگار من خواستگارشم.....از فرداش دعوا شروع شد و من با سنگدلی دلشو شکستم با خودخواهی ۲سال مهربونی هاشو ندیده گرفتم از اون به بعد مونا کم کم ازم دور شد و من تازه میفهمیدم چقدر بهش ندونسته وابسته هستم....اما دیر شده بود ............. با هم قهر بودیم و من مغرور فکر میکردم مثل ۱۰۰۰بار گذشته خودش میاد اما خبر نامزدیش با پسر خالش اومد....هنوزم مهربونی هاش رو فراموش نکردم رفتم سراغش اما مونا تایید کرد که نامزدیش علنی شده و دیگه نمیخواد خورد بشه خودمم با اینکه تازه فهمیده بودم چه گوهری رو ندارم وبهش گفتم دوسش دارم اما نامردی میدونستم بخوام نامزدیشو بهم بزنه برا همین با همه سختی هاش بابت همه خوبیهاش ازش تشکر کردم و ازش برای همه بی معرفتی هام عذر خواهی کردم و اون بهم یاد داد گذشت چه لذتی داره.......یکی از کارهای دیگه که مونا عادتم داده بود یه بهزیستی بود هر ماه ۲تایی میرفتیم کلی اسباب بازی میخریدیم میرفتیم اونجا میدادیم یا کمک میکردیم هر ۲ تا عضو خیریه اونجا بودیم با رفتن مونا من به عادت خودمون هر ماه میرفتم اما تنهایی و میدونستم اگه ایران باشه حتما میاد سر میزنه..... ..هر جا هست میدونم اطرافیانش از وجودش احساس خوشبختی میکنند.....ادامه دارد (نویسنده سامان)
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت ششم
دیگه یه جورایی به تنهاییم عادت کرده بودم تا دیر وقت مشغول کار بودم و اخر وقت یه چیزی میخوردم وتا دوباره حساب کتاب میکردم و روز از نو.....چند وقتی مادرم گیر داده بود ازدواج کنم و هر روز یکی رو پیشنهاد میکرد و منم میپیچوندم....یه روز که رفته بودم پیششون باز جلو بابام گیر داد من با همه اختلاف نظر ها اما وقتی بابام یه چیزیو میخواست حرف نمیزدم...اونروزم مادرم از قبل امادش کرده بود و پدرم ازم خواست....بهش گفتم حاجی(هیچوقت بهش نگفتم بابا به اسمی که مادرم صداش میکرد میگفتم)من خیلی درگیر کار مرکز و بازارم اصلا وقت کم میارم بزار یه کم بگذره چشم....حاجی گفت خودتو خیلی درگیر کردی ماشااله همه چی داری تو این سن کم فقط هدف نداری ما هم که نمیگیم الان بدو برو ..میگیم مادرت چند تایی خوب سراغ داره بهت میگه تا برید و انتخاب کنی زمان میبره.....مادرم ادامه حرفشو گرفت و گفت سامان جان الان داره ۲۴سالت میشه وقتشه...تو با این کار زیادت تو خونه مجردم هستی یکی باید باشه شب یه غذا درست کنه واست....خلاصه لیست مادر اومد وسط اونم چه دخترایی همه مذهبی خراب که من نهایتا یه چشم یا دماغشونو دیده بودم...من هنوز مقید به بعضی چیزها بودم اما اینا اصلا بدردم نمیخوردن ولی دیگه تجربه داشتم نباید داد و بیداد میکردم باید با سیاست بیخیال میشدن.... یکی یکی رو با شیوه های مختلف کنسل کردم.......مادرم داشت تو فامیل دنبال دختر مناسب از نظر خودش میگشت ویه لحظه یاد یکی از دختر خاله هام افتادم از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم هم اون هم ۳تا داداش هاش با فاصله های سنی کم با هم بودیم چند وقتی هم با هم دوست بودیم البته وقتی من ۱۶ سالم بود و اون ۱۴ سال....سحر دختر خوشگلی بود و خیلی شیطون و حاضر جواب بود همیشه تو فامیل از سرزنده بودنش و حاضر جوابیش مثال میزدن و چون با ۳تا پسر بزرگ شده بود اخلاقهاش پسرونه بود ....خالمم که من خیلی دوسش داشتم و همیشه خونشون بودم....اما یه مشکل غیر از نپسنیدن اخلاق سحر این بود که باباش مخالف۱۰۰درصد این نظام بود و کارد وپنیر با حاجی اما احترام همو نگه میداشتن.....شاید همین یه دختر بود که اگه مجبور میشدم دوست داشتم باهاش ازدواج کنم.....چند وقتی گذشت مادرم ول کن نبود اسمه همه رو میاورد غیر سحر...یه روز رفته بودم بهزیستی طبق عادت اسباب بازی و کتاب و دفتر و این خرت و پرتها میخریدم و وقتی مدیر اونجا که باهام خیلی رفیق شده بود ثبت میکرد خودم میبردم میدادم به بچه ها شاید خنده دار باشه همیشه ۱ساعتی با اونا بودم و یه ارامشی بهم میداد که تا چند روز شارژبودم یه لذت توصیف نشدنی..همه احساس سرکوب شدم اونجا میزد بیرون ...اونروز وقتی اسباب بازی و خوراکی بردم اتاق بچه های زیر ۳ سال ؛همینجور که داشتم بهشون یکی یکی خوراکی و اسباب بازی میدادم یه بچه شاید ۱ ساله یه فرشته کوچولو ناز چسبید به پاهام وقتی دولا شدم دستهاشو باز کردم گفت بابا........الانم که مینویسم بغض کردم نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده نتونید خودتونو سرکوب کنید جلو احساستونو بگیرید این دومین بار تو زندگیم بود نمیدونم چرا ولی اینقدر تحت تاثیر همون یک کلمه قرار گرفتم که بی اختیار دو زانو نشستم زمین و بغلش کردم اشکم میومد و نمیتونستم جلوشو بگیرم حتی پرستارشونم گریه اش گرفته بود ....اونروز این بچه از بغل من تکون نمیخورد حرف نمیتونست بزنه فقط بابا میگفت و کلمات نامفهوم .....پرستارش میگفت ۲۰روز پیش گذاشتنش تو خیابون پشت بهزیستی و رفتن با یه نامه که نمیتونن ازش نگهداری کنن ...پرستار میگفت تو نامه حالا پدر یا مادرش نوشته بوده که اومدن کلیه بفروشن تهران و برن و این ۵بچهشون بوده و از نگهداریش عاجزن....اونروز یه حال عجیبی داشتم فکر کنم منو با بابای نامردش اشتباه میگرفت هر چی بود وقتی میخواستم بیام کلی گریه کرد تا اومدم.....اونروز گذشت و من بی اختیار بیشتر میرفتم اونجا دلم میخواست مونا بود و میدید چجوری این بچه میومد پیشم و تا وقتی میخواستم برم از رو پاهام تکون نمیخورد...اقرار میکنم بهش وابسته شده بودم و احساس میکردم همه تنهاییم تو این چند سال با ۱ساعت پیشش بودن از بین میره.... !!!!! دیگه گیر دادنهای مادرم زیاد شده بود فهمیده بود من دارم بهونه میارم واسه ازدواج..تا اینکه تلفنی بهش گفتم مادر شد یه بارم ازم بپرسی پسر اصلا تو چجور زنی دوست داری؟چه تیپی باشه؟اخه مگه شما قراره باهاش زندگی کنی؟ مادرم گفت خب من که نمیرم دنبال هر کسی دارم بهترین هارو واست گلچین میکنم بعدم پیشتهاد میدم که تو هم همه رو یه ایرادی میگیری...راست بگو سامان کسی رو میخواهی؟؟اگه اره بگو خب !!!!بهش گفتم مادر چی شد تا چند سال پیش اینکارا حرام بود الان حلال؟؟ مادرم گفت اون موقع تو شرایط ازدواج نداشتی و دنبال هوس بودی الان نیت خیره!!!حالا هست؟؟؟ نمیدونم چرا الکی گفتم پس صبر کن چند وقت دیگه میگم یادت باشه گفتی بگوها؟؟؟ بعد اونروز مادرم دست بردار نبود و باعث شد من یه اشتباه دیگه بکنم....ادامه دارد (نویسنده سامان)
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت هفتم
برا خلاصی از دست مادرم به این نتیجه رسیدم که سحر رو پیشنهاد بدم حداقل این بود میتونستم دوسش داشته باشم...اما پیش خودم گفتم شاید این چند وقتی که ازش بیخبرم اون کسی رو دوست داشته باشه و جواب نه بده که اونوقت باید یه خواسته های مادرم تن میدادم تصمیم گرفتم از خودش بپرسم اگه اوکی بود بگم به بقیه.....یه روز سر زده رفتم خونه خالم و ناهار اونجا بودم و کلی با پسر خاله هام گفتیم و خندیدیم و اونام کلی مسخرم کردن که وضعت خوب شده دیگه جو گیر شدی پیدات نیست....یه جوری به سحر رسوندم کارش دارم و شمارشو که تازه گرفته بود بهم داد.....چون راحت بودیم بهش اس دادم یه موضوعی هست میخوام کسی ندونه کارت دارم میتونی بهونه بیاری مثلا یه جا میخواهی بری منم میگم برسونمت؟؟سحر اس داد باشه ولی از حالا گفته باشم اگه میخواهی برم مثل قبلنا مخ کسی رو واست بزنم من نیستم....(اخه تو همون دوران یه بار یه دختر و واسم جور کرد ما دوست شدیم)بالاخره زدیم بیرون و تو ماشین بهش گفتم میخوام یه موضوع جدی رو بهت بگم اما قبلش قول بده شد و نشدش همینجا بمونه و به احدی چیزی نگی باشه؟؟سحر گفت وااای مردم از فضولی باشه بگو دیگه....نزدیک یه پارک زدم کتار و پیاده شدیم یه لحظه خودمونو مقایسه کردم خدایش ظاهری و اندامی بهم میومدیم!!!!نشستیم رو نیمکت و بهش گفتم سحر چند وقتیه خاله گیر داده ازدواج کنم و ول کنم نیست.....سحر گفت اره میدونم اونم چه عتیقه هایی واااای.....خندم گرفته بود سحر ادامه داد من میدونم اخرشم با یکی از اونها ازدواج میکنی میشی سوژه ختده ما...بعدم زد زیر خنده...گفتم اره میدونم واسه همین خودم اومدم با یکی از اون عتیقه ها دارم صحبت میکنم ببینم نظرش چیه؟؟؟؟؟؟ خنده رو لباهاش ماسید و مات و مبهوت نگاهم میکرد و این من بودم که میخندیدم....سحر گفت مرض مسخره میکنی؟؟؟؟؟؟خیلی جدی گفتم نه...حرفم جدیه اومدم ببینم قبل اینکه به مامان بابام بگم نظر فقط خودتو بدونم حالام دوست دارم راحت بگی من و تو با هم بزرگ شدیم و از همه چی هم بخصوص اخلاقها مون خبر داریم پس بگو نظرت رو.....سحر سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت سامان تو میدونی خاله از من خوشش نمیاد از نوع رفتارهام لباس پوشیدنم من میگم اون قبول نمیکنه.....خندیدمو گفتم یعنی خودت راضی هستی چه حولی تو....سحر تازه فهمید سوتی داده زد به بازومو گفت جدیدا خیلی عوضی شدیا....من گفتم اما جدا از شوخی سحر باید یه سری حاضر جوابی ها و رفتارهای ظاهریتو عوض کنی بقیشم با من باشه؟؟؟سحر با سر تایید کرد....از اونروز رابطه من و سحر رنگ و بوی خاصی گرفت و هر روز به هم اس میدادیم و زیاد همدیگرو میدیدیم تا اینکه یه روز از یه حرکت خالم حس کردم جریان منو سحر رو میدونه.....تو کارهاش که دقت کردم فهمیدم اره میدونه و خیلی هم تخویلم میگیره....خیلی از دست سحر ناراحت شدم وقتی بهش گفتم اول انکار کرد و بعدشم گفت سامان ببخشیدا انگار قضیه ازدواجه باید مامانم بدونه....اصرار کردم دیگه کی میدونه؟؟؟/وااای خدا خاله به شوهر خالمو پسر خاله هام گفته بود و زنداییم هم میدونست و اونم به ۲تا از همسایه ها گفته بود (اینارو بعدا فهمیدم).....به سحر گفتم اومدیم به هر دلیلی نشد دیوونه این وسط من چه جوری تو چشم داداش هاتو مامانت نگاه کنم؟؟؟بعدم من پسرم واسه تو مردم حرف در میارن اما کار از کار گذشته بود....به خاطر شرایطم و دوست داشتن من از بچهگی توسط خالم اونها همه چیو تموم شده میدونستن..... مجبور بودم زودتر موضوع رو به خوانواده ام بگم....یه شب رفتم خونه شون وبعد شام با کلی مقدمه چینی به پدر مادرم گفتم من دوست دارم با سحر ازدواج کنم..از سرخ شدن صورت حاجی و سکوت مادرم فهمیدم مخالفن اما هیچکدوم حرفی نزدن و منم موقع رفتن به مادرم گفتم حرفهاتونو بزنین من انتخابم سحر هست یکبارم شده به خواسته من احترام بگذارید....چند روز گذشت و زنگ زدم به مادرم و در کمال تعجب گفت من و بابات حرفی نداریم اما یادت باشه خودت خواستی سامان...... باورم نمیشد قبول کنن اونم به این راحتی ..سحر هم باورش نمیشد خلاصه بعد از اون دیگه من و سحر بهم ابراز علاقه میکردیم و نقشه واسه اینده میکشیدیم....یه فکری که خیلی تو سرم افتاده بود اما به سحر هم نگفتم این بود بعد ازدواج هر جور شده سحر رو راضی کنم همون فرشته کوچولو رو که خودم بیاد مونا به همین اسم صداش میزدم از اونجا بیاریم و خودمون بزرگش کنیم.....این قضیه احتیاج به زمان داشت و چیزی که بود من عاشق مونا شده بودم و دیگه هفته ای ۲بار بهش سر میزدم و حتی موضوع رو سر بسته به مدیر اونجا گفته بودم.....لذت بهم دست میداد نایاب ...یه لبخندش و یه ناز کردنش همه وجودمو سرشار از انرژی میکرد..... کار و بارم با توجه به رابطه با چند ارگان دولتی خیلی خوب شده بود و من یه خونه ویلایی خوب تو تهرانپارس خریدم و دادم اجاره....دو تا زمینم که قبلا تو اطراف کرج خریده بودم با توجه به رشد و گسترش اون مناطق با قیمت خوب فروختم و یه اپارتمان خریدم.....زندگی داشت بهم لبخند میزد حالا هم وضع مالی خوبی داشتم هم به سحر علاقه مند شده بودم و منتظر پا پیش گذاشتن مادرم بودیم و از همه مهمتر وجود عزیزی مثل مونا بود که تو خیالاتم براش فکرهای اساسی داشتم.......ادامه دارد(نویسنده سامان)
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت هشتم
چند روزی گذشت و من به مادرم اصرار میکردم چرا به خاله زنگ نمیزنی؟؟نه واسه هول بودن واسه ازدواج واسه اینکه سحر قضیه رو بازگو کرده بود و نمیخواستم کسی بهش حرفی بزنه چرا پس نمیان جلو....بالاخره عروسی یکی از فامیل بود که نزدیک خونه ما تالار گرفته بودن مامات گفت بعد عروسی به خالت و مامان بزرگت میگم بیان خونه ما شب همونجا قضیه رو میگیم بهشون...منم خوشحال شدم و به سحر جریان رو گفتم....خلاصه۵شتبه شب بود و منم ترجیح دادم نرم اونجا به سحرم گفتم نره ساعت ۱۲شب بود خالم زنگ زد از صدای گریه اش فهمیدم از اونی که میترسیدم سرم اومد بلافاصله رفتم خونه دیدم حاجی خشمگین نشسته یه طرف مادرم یه طرف مامان بزرگم ناراحت ..خالمم گریه میکنه...از هر کی میپرسیدم همه ساکت بودن تا اینکه مادرم با خشم گفت سامان منو پدرت با این ازدواج راضی نیستیم....!!!!!! به سیمینم گفتم خواهر بودنمون یه طرف من پامو وسط نمیزارم اگه کسی میخواد فامیل بهم نریزه بهتر این جریان همین الان تموم شه.....هاج و واج مونده بودم بلند داد زدم اخه چراااا؟مگه خودتون قبول نکردین؟؟؟؟؟مادرم داد زد تو مگه پدر مادر نداشتی که عالم و ادم خبر دارن موافقتها رو هم کردین حالا اومدی بریم چیکار کنیم ما؟؟؟؟تو احترام ما رو گرفتی؟؟؟من باید هنوز خواستگاری نکرده زنداییت بهم تو تالار تبریک بگه؟؟؟؟هر چی اونشب هوار زدم فایده نداشت مادرم میگفت شماها با هم دست به یکی کردین اینا همش نقشه بوده حتی خالمم رو سرزنش میکرد هر چی قسم خوردیم فایده نداشت که نداشت اخر سر از خونه زدم بیرون و فقط بهش گفتم اینو تو گوشاتون فرو کنید منو سحر نه عاشق همیم نه واسه سحر ادم قحطه اما چون ابرومو جلو همه دارین میبرین هیچوقت هیچوقت از من حتی سوال ازدواجم نکنید .....اونشب حالم خیلی بد بود نمیدونم چرا احساس سنگینی میکردم ....من نمیخواستم ادم بدی باشم اما هر کار میکردم یکی منو برمیگردوند خونه اول....وااای خدا چجوری نو چشم سحر و پسر خاله هام نگاه کنم؟؟؟/میدونستم حتی پدر مادرم راضی بشن عمرا سحر اینکارو بکنه خیلی لجباز و یکدنده بود......نصفه شب از بس فکر کردم داشتم دیوونه میشدم حالم خوب نبود تا حالا اینجور نشده بودم هر لحظه هم بدتر میشدم ...پاشدم با هر بدبختی بود خودمو رسوندم به بیمارستان....داشتم به اورژانس میگفتم نوبت دکتر بده که دیگه نفهمیدم.... بهوش که اومدم میثم داداش کوچیکه سحر بالا سرم بود ...نمیدونم چم شده بود اما تا فردا صبحش اونجا بودم ....وبرگشنم خونه..بازم تنهایی بازم این در و دیوار لعنتی...هر چی به سحر زنگ زدم گوشیش خاموش بود براش کلی اس عذز خواهی فرستادم ازش خواستم صبر کنه یه کم اتیشها بخوابه درست میشه جواب نداد که نداد....حتی به خالم زنگ زدم گفتم خاله بخدا من نمیخواستم اسم سحر تو دهان مردم بیوفته از اولم بهش گفتم کسی نفهمه....حالام اگه منو بی پدر مادر قبول میکتی خودم میام...خالم گفت من تو رو خاله همه جوره قبول دارم کاش مادرتم سحر رو اینقدر دوست داشت.....اما خاله ما یه عمر فامیلیم نمیخوام بین خواهر بودنمون اختلاف بیافته ....مردم چی میگن؟؟؟باباش قبول نمیکنه..سحرم یه عمر کینه خالشو میگیره عیب نداره ما هم خدایی داریم بهنره تموم شه خاله....و زد زیر گریه.......طاقت هر چیز رو همیشه داشتم جز اینکه به یکی مدیون بشم...همیشه عذاب وجدان مونا باهام بود سحر هم اضافه شد کلا ادم خود خوری هستم تو این موردها....۱۰ روزی مرخصی گرفته بودم ....تو تنهایی خودم به این فکر میکردم چرا نمیشه اونی بشه که ادم دوست داره چرا همش باید ترس از اینده ادمو همراهی کنه.....اسمش رو هم میزاریم تقدیر و سرنوشت....اوضاع میزونی نداشتم حتی خجالت میکشیدم برم در خونه خالم با سحر حرف بزنم.....هیچ خبری هم از پدر مادرم نبود انگار نه انگار.... اوضاع روحیم خوب نبود تا نصفه شب بیدار بودم و بعدم تا میخوابیدم فکرهای عجیب غریب و خوابهای اشفته....رفتم دکتر و بهم قرص اعصاب داد .....تنها دلخوشیم مونا کوچولو بود و بیشتر وقت ازادمو باهاش میگذروندم...... تا اینکه خبر رسید داره ازدواج میکنه و کمتر از ۱۰ روز با یه پسر غریبه ازدواج کرد و من شرمنده اون باقی موندم و تو هیچکدوم از مراسم هاش شرکت نکردم......ادامه دارد (سامان)
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

از سرنوشت نمیشه فرار کرد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA