انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
ویـرجینیا دیگـر مطمئن شد شهـری ها جواب نمی دادند!پسرک هنوز حرف می زد:نمی دونم چیزی نگفت, شاید رفته پیش تادسن...)
ویرجینـیا به او نگاه کرد.از فـرم تکیه دادنـش معـلوم بود شدیداً مریـضاست و رمـق ایستادن ندارد اما باز برازنده وزیبا بود.زن چمدان را برداشته و راه افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود تا اینکه جوان سر برگرداندو بادیدن نگاه او بر خود گفت:با بتی برو اون اتاقت رو نشونت می ده.)
ویرجینیا شرمگین برگشت و بدنبال زن راه افتاد.جوان در حالی که با نگاه او را تعقیب می کرد گـفت:آره اومد,پرنس آورد!)
ویرجـینیا با شوق از اینکه در مورد او حرف می زنند گوشهایش را تیز کرد اما...:دم در اومـده بود زود هم رفت.)
ویرجـینیا وسط پلـه ها بود و به ظرافـت فرش روی پله ها نگاه می کردکه صدای پسرک بلندتر و خشن تر شد:نه نتونستم!من نمیفهمم چرا شماها خیال می کنید اون عاشقـمه که به هـر حرف من عـمل بکنه؟...نه دیگه نیستیم!)
و گوشی را سر جایش کوبید!ویرجینیا به پایین نگاه کرد او را دیدکه تلو تلو خـوران خود را به نـزدیکترین مبـل رساند و نشست.مرد مسنی از راهرویی درسمت راست,وارد سالن شد:آقـای کلایتون لطفـاً بلند شید شما باید توی تختتون می موندید.)
از لـباسهای رسمی مرد معـلوم بود مسئول خدمتکارهاست.پسرک سربلندکرد و ویرجینیا را بر بالای پلهها دید مرد ادامه می داد:شما سه روز استراحت دارید دکترتون کلی به من سفارش کردند نذارم...)
جوان به سردی سر به زیر انداخت:راحتم بذار ولتر!)
***
طبقه ی دوم برعکس طبقه ی اول بجای چند سالن بزرگ دالانهای عریضی داشت کهبه راهروهای تنگ و تو در تو باز می شد.کفباز هم پارکر بود اما بر دیوارها بجای تابلوهای نقاشی,قاب عکسای کوچک و بزرگ مـردان و زنـان شیک پـوش آویخـته شده بود که با نگاه و قیـافه های سخت و پر ابـهت در مکانهای مختلف آمریکا وآسیا عکس انداخته بودند.شاید اگر خدمتکارآنقدر با عجله راه نمیرفت او می توانست
پرنس یا لااقل جوان مو سیاه را در عکسها ببیند.بر دیوارها غیر از قابها,چراغهای مشعـل مانندی نصب شده بود که فضا را کاملاً شبیه قصرکرده بود وتعدادشان آنقدر زیاد بودکه فکر روشن شدنشان در شب,ویرجینیا را هیجان زده کرد.اتاقی که برایش در نظرگرفته بودند ته راهرویی در سمت جنوبی خانه بود.اتاقی بزرگ و بـسیار پر نور با تختی دونفـری و شومینه و میز تـوالت و دیگر وسایلهای لازمه ی برای یک اتاق اشرافی! دختر لحظه ی قبل داشت ملافه یتخت را عوض می کرد.زن چمدان را نزدیک کمد قهوه ای کنارتخت
زمین گذاشت.ویرجینیا هـنوز درآستانه ی در مات و مبهـوت زیبایی اتـاق مانده بود.خانه ای که در هـایلند داشتند صدمتری بود بادو اتـاق کوچک و پنجره های کوتاه اما آنجا خانه ای بهشتی بودکه فقط میـتوانست در فیـلمهای پر هـزینه بـبیند.گـاه به تخت بزرگ بـاکنده کاری های دو طرفـش و رو تخـتی کـرمی رنگ مخملش نگاه می کردگـاه به کف مـزین به فـرشهای شـرقی ,گاه به شـومینه یگرانیـتی,گاه به پـرده های
تـوری وگاه به پنجـره های بلندکه به بالکنهای نیـم دایره ای باز میشد,نگاه می کرد و سیر نمی شد! آندو خدمتکار پچ پچ می کردند:خوب چه خبر؟)
(انگـارکه آقـای کلایتون پـرسیده به بابابزرگ چی بگیـم؟اونم گفـته بگید رفتـه کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
(آه بتی این پسره مجبوره اینقدر جذاب باشه؟!)
زن متـوجه نگاه ویرجینیا شد و به دختـرک اشاره داد ملافه را بردارد و خودش به سوی ویرجینیا رفت:هر چی لازم داشتید صدامون کنید...من بتی ام اینم جیل.)
دخترک ملافه ی مچاله شده را برداشت و به سوی در راه افتاد.ویرجینیا گفت:خوشبخت شدم...وباشه اگر کاری داشتم...)
و یک لحظه متوجه نخودی خندیدن دخترک شد و به تلخی فهمید لهجه اش مسخره بوده!
بعداز رفتن آندو,ویرجینیا همچون کودکی که برای اولین بار به موزه رفته باشد,شروع به لمس اشیاءکرد. همه جا تا آخرین حد تمیز بود و عطرگلهای ماگنولیا فضا را پرکرده بود.به سوی تخت رفتو با احتیاط بر رویـش نشـست.خیلی بیشتر از آنچه بنظر می آمد نرم بود.مدتی اطراف را نگـاه کرد و آهی از دل کشید.یاد مادرش افتاده بود.یعنی او از چنین ثروت و مـقامی به آن خانه ی روسـتایی وکارهای پر مشقـت تنزل کرده بود؟نـفرتی در وجودش پیچیـد.چطـور توانسـته بودند بخـاطر عشق عظیم پدرش او را از ثروت و فرزندی طردکنند؟حال آنکه آن خانه برای صد نفر دیگر هم جا داشت!ناگهان به گریه افتاد.نه بخاطر مادرش چون همان روزهای اول تمام اشکهـایش را برایشـان ریختـه بود و غـیر ازکابوسـهای شبـانه چـیز دیگری برایش نمـانده بود.اینگریه از خستگی و نگـرانی وفـشار و شوق بود!از صبح در قطار بود و نگرانی یک ماه را با خودآورده بود برای ورودش فکرهای زیادی کرده بود و البته آنجا قشنگتر ازآن بودکه شوق نکند!
شخصی در زد و چون جوابی نگرفت آهسته لای در را گشود.ویرجینیا که از خستگی برتـخت درازکشیده بـود و استراحت می کرد به خیال آنکه بخواب رفته و باز کابوس می بیند از جا پرید و اطراف را نگاه کرد یک لحـظه اتاق و شخص ایستاده درچهارچـوب در برایش بیگانه آمد:آه ببخشید,قصد بیدارکردنتون رو نداشتم جوابندادید نگران شدم.)
همان جوان مو سیاه و خشن بود.ویرجینیا در حالی که لب تـخت سُر می خـورددامنش را بر روی پاهایش کشید:بله بله...مثل اینکه خوابم گرفت...)
پسرک شرمگین گفت:واقعاً معذرت می خوام فـقط خواستم بهـتون سر زده بـاشم فکرکردم شـاید گرسنه باشید...)
از ادب و نزاکت پسر سردی چون او,ویرجینیا هیجان زده بلند شد و پسرک در را بیشتر بازکرد:برو تو!)
و جیل با یک سینی عصرانه داخل شد.بشقابی پر ازکیک و بیسکویت و لیوانی لبالب از آبمیوه در سینی بود جوان هم داخل شد و تا نزدیکی تخت آمد:راستش لحظه ی اول نتونستم باهاتون حرف بزنـم و خودم رو معرفی کنم گفتم شاید یک لحظه خیال کنید...)
و مکث کـرد و از ذهـن ویرجیـنیا گـذشت"خیـال کنید از شما خـوشم نیومد خانم!"وگفت: مهم نیست... متوجه شدم که گرفتار هستید...)
و یاد خنـده ی خدمتکـار افـتاد و از ترس لهجـه اش ادامه نـداد اما جواننمی خنـدید!:بـله ما تـوی فـامیل مشکلاتی داریم که یکی هم پرنس!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
ویرجینیا بخیال آنکه قصد شوخی داردخندید اما او باگیجی حرف را عوضکرد:البته ما همگی منتظرتون بودیم و از اینکه اومدید خیلی خوشحال شدیم وخیلی باعث شرمه که فقطمن هستم که بهتون خوش آمد بگم!)
(لطفاً...من هیچ انتظاری ازتون ندارم!)
لحـظه ای به سکوت گـذشت.چهـره ی پسرک گرفـته و عصبی بنظر می آمد بطوری که ویرجینیا با وجود تازه وارد بودنش متوجه شد حرفهایی که گفته اصلاً حرفهای خودش نبوده وکاملاً به اجبار به زبان آورده! یک لحظه پسرک بخودآمد:بفرمایید من دیگه مزاحم نمی شم.)
و چـرخید و به سوی در رفـت.ویرجیـنیاکه از این مکالمه ی کوتاه آنقـدرکه باید لذت نبرده بود,نتوانست اجازه بدهد این جوان قشنگ برود:بر این!)
و ناگهان متوجه خرابکاری اش شد!چطور توانسته بود نام او را که هنوز یک بیگانه بودبدون هیچ مقدمه ی محتـرمانه ای آنهم فقط نامش را تلفظ کند؟انگارکه فقط قصد داشت تن نرم اسمش را حس کرده باشد و او ایستاد:بله؟)
ویرجینیا به لطف خدا چیزی پیداکرد:اسم شما براین ...درسته؟)
جوان به سردی خندید:عجب احمقم اومدم خودم رو معرفی بکنم و دارم می رم!)و برگشت:بله اسم من براین,پسر خاله ات هستم.)
ویرجینیا نفسی از روی راحتی کشید.براین دستش را درازکرد.تبدار و ضعیف بودو نـفـشرد.ویرجیـنیا برای معطل کردنش پرسید:شما برادر پرنس هستید؟)
(نه من کلایتون هستم,پسر خاله پگی تو...و اون سویینی,پسر خاله دبورا.)
(من چند تا خاله و دایی دارم؟)
(همین دو خاله و دو دایی داریم,البته سه تا بودند یکی چند سال قبل کشته شد!)
ویرجینیا برای ادامه پیداکردن مکالمه با وحشت گفت:کشته شد!چطور؟)
اما براین با یک جواب سریع و صریح خیال او را برآب داد:اطلاعی ندارم!)
و قدمی عقب گذاشت:من دیگه باید برم,شـما هم بفرمایید...)
و چرخید و با عجله خارج شد.
***
عصر شده بود و خورشید داشت جایش را به پرده ی طوسی آسمان می داد.ویرجینیا در اتاق بیکار مقابل چمدانش نشسته بود و برای سرگرم کردن خود وسایلهایش رابررسی میکرد.لباس درست حسابی نداشت.
دو دست لـباس زیر و یک بـلوز شـلوارآبی که متعـلق به پسر همکـار پـدرش بود.وسایلـهای شخـصی اش همچون مسواک و برسو حوله اش نو به حساب می آمدند.دفتر خاطراتش هم نو بود مثل زندگی اش که داشت از نـو شروع میشد.دفـتر خاطرات قـدیمی و اصلی اش به هـمراه زندگی قبلی اش سوخته و از بینرفته بود و حالا مجبور بود یک زندگی جدید با صفحات جدید و اسمهای جدید شروع کند.در چمدان را بست و از جابـلند شد.اشک در چشمانش حلـقه زده بود.هـنوزنمی توانست قبـول کند همـه چیزش را از دست داده باشد.این نهایت ظلم بودهیچ,هیچ چیز با خود نداشت غیر از اسمش!و می دانـست کم کم همه چیز فراموشش خواهد شد.پیک نیک ها,جشنها,اتفاقات شیرین و مهم,دوستان,حرفها...
مقابل پنجره ایستاده بود و محل غـروب خورشید راکه به صورت تداعی رنگهای سرخ, نارنجی و زرد بود وفقط به صورت یک خط در دور دستها مانده بود,نگاه میکرد و سعی می کرد روزهای قشنگی راکه با خانواده داشت بیاد بیاورد اما نتوانست.ازآن شب به بعدکه دیر رسیده بود و خـود را بی توجه به آتـش زده
بود اما داخل نرفته بیهوش شده بود,دیگر نمی توانست چیزی بیاد بیاورد و فقطکابوسهای لعنتی بـودندکه بجـای روزهـای خـوش قـبلی,لحـظات تلخ آخـر رابیـاد او می آورد,اینکه هـیچوقـت جسد پدر و مادر و خواهـرش را ندید,اینکه وسط ماه گـذشته مخـفیانه به مزرعـه ی خودشان رفته بود و خانه یشان را,خانهی نقلی و با صفایی را کـه خواهـرش درآن بدنیا آمده و مرده بود,بصورت ویرانهای از خاکستر و سیاهی دیده بود. ایـنکه یک مدت بخاطر بیـماری روانی در بیمارسـتان بستری شده بود...با صدای در متـوجه ورود بتی شد:خانم,آقای کلایتون می خواند شما رو ببینند...)
ویرجیـنیا مخفـیانه اشکهـایش را پاک کرد و با او راه افـتاد.اتـاق براین بعـداز یک راهرو در سمت راست اتاقش بود.وقتی رسیدند زن در زد:آقا آوردمش!)
و صدای براین از داخل شنیده شد:بیارش تو!)
زن ویرجینیا راداخل کرد و در را پشت سرش بست.اتاق کمی تاریک بود.پرده ها جز یکی همه بسته بودند تختی بزرگ و بلند بر سر اتاق بود که براین بر روش نشسته بود:بیا جلو...گفتم بیایی حرف بزنیم اینطوری تنها نمی مونی.)
ویرجینیا با علاقه پیش رفت:متشکرم اتفاقاً حوصله ام سر رفته بود.)
(می فهمم...بشين،من مريض هستم نتونستم اتاقت بيام. راستی اگه بخوايی می تونی پرده ها روبازكنی.)
ويرجينيا چون می دانست صورتش از هيجان سرخ خواهد شد قبول نكردتا صورتش را نبـيند:نه اينطوری بهتره!)
و لب تخت نشست.براين به او خيره شد و ويرجينيا برای فـرار از تماس چـشمی به اطراف نگاهی انداخت.
آنجا از اتاقـی كه به او داده بودنـد بزرگتـر بود اما هـمان وسايـلها ورنـگها و دكوراسيـون را داشت.مدتی گذشت.ويرجينيا ازگوشه ی چشـم می ديدكه براين هـنوز هم دارد او را برانداز می كند و بالاخـره شروع كرد:خوب ويرجينيا از خودت بگو,هجده سالته مگه نه؟)
ويرجينيا متعجب از دانستنش سرش را به علامت بله تكان داد و او ادامه داد:درس ات رو تموم کردی؟)
(بـله.)و سكوت!اينبار ويرجينيا پرسيد:شما چی؟)
(من دانشجو هستم...دانشجوی كامپيوتر.)
(چه عالی!شما چند سالتونه؟)
(بیست و سه.)
ويـرجينيا متعجب شد.می دانست از اين كمـتر به قـيافه ی او نمی آمد ازآنبيـشتر هم بعيد بود پس باز چرا تعجب كرده بود؟(از چی ها خوشت می ياد؟رقص؟موسيقی؟ورزش؟مطالع ه؟)
(مطالعه رو دوست دارم اما رقص رو بيشتر فقط متاسفانه اونقدرها بلد نيستم!)
(مهم نيست پرنس می تونه يادت بده.)
ويرجينيا با هيجان پرسيد:چطور؟)
(اون دانشجوی هنر,هنرهای زیبا.)
قلب ويرجينيا از شوقی بی علت لرزيد:قشنگ می رقصه؟)
(نمی دونم,تا حالاندیدم اما حتماً عالیه اون...)و با خود ادامه داد:اون هميشه عاليه!)
ويرجينيا برای مخفی كردن لبخند بدون كنترلش سر به زير انداخت:اون چند سالشه؟)
(همسن هستيم فقط من چهار ماه بزرگترم!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پس اوهم بيست و سه ساله بود!پنج سال فرق!اتاق برای مدتی در سكوت ماند بعدبراين برای ارضای حس كنـجكاوی ويرجينياكه از نگاه ساكت وشيرينـش خواندهمی شد ادامه داد:مـن دو برادر ديگه هم دارم و يك خـواهر...برادر بزرگم اسمـش اروين كه ازدواج كرده و يك پسر دو سالـه به اسم دنيـس داره، برادركوچيكم اسـمش ماروين,بيـست سالشه و قـهرمان دو ميدانی و خواهـرمون هلگا هفـده سالشه و از هممون كوچيكتره.)و خندید:دختر خيلی پر شور و خوبيه,زودبا همه دوست می شه!)
ويرجينيا به چشمان قهوه ای براينخيره شد و فكركرد,بله از او خوشم خواهدآمد!(پرنس تنها بچه ی خاله دبوراست پدر نداره يعنی دو ماه قبل توی تصادف كشته شد.)
ويرجينيا بطور ناگهانی احساس دلسوزی كرد:بيچاره پرنس!)
(وقت مرگ پدرش اينجا نبود...الان سه هفته است برگشته.)
(ازكجا؟خارج كشور؟!)
(نه...يعنی... نمی دونم!)
و سر به زير انداخت.ويرجينيا با كنجكاوی پرسيد:كی رفت؟)
(تقريباً شش سال قبل!)
(چرا رفت؟)
افسردگی كم كم در چهره ی براين شكل می گرفت:كسی نمیدونه!)
ويرجينيـاكه از حـرف زدن درباره ی پرنس لـذت می برد,بی اعتـنا به منـقلب شدن حال بـراين به سوالات كودكانه اش ادامه می داد:كسی ازش نپرسيده چرارفته...کجا رفته...)
براين با عجله حرفش را بريد:می شه ديگه در اين باره حرف نزنيم؟منو ناراحت می كنه!)
ويرجينيا تازه متوجه تغيير ناگهانی حال او شد و شرمگين گفت:بله بله،هر چیشما بگید!)و وقتی چهره ی عصبی براين را دید با ناراحتی اضافه کرد:منو ببخشید!)
اما براين جوابش را نداد!انگشتانش را به هم قفل كرده بود و شديداً متفكر وعصبانی بنـظر می آمد و حال كنجكاوی ویرجینـیا چند برابر شده بود.چـرا حرف زدن درباره ی پرنس زيبا او را معذب و مشوش كرد؟خوب او ديگر عضـو فـاميل می شد و شانـس كشف كردن داشـت!(دايی كوچـيكه اسمش جان و سه بچه داره،بزرگه پسره،كارل,بيست و يك سالشه دومی دختره،لوسی...نـوزده سالشه و سومی سمـنتاكه چهارده سالشه.)
ويرجينيا اسم سمنتا را قبلاً از پرنس شنيده بود و حال احواسش به حالتاجباری براين جـلب شده بود سعی می كرد ردگم كند و نشان بدهـد حالش خوب استدر حالی كه از سرعت تنفس و لرزش خفيف دستهامی شد فهميد هنوز عصبیاست:مادر بزرگ نداريم،يعنی سالها قبل مرده اما پدربزرگ هـست...فردريكم يجر...)
ويرجينيا با بی علاقگی به كمكش شتافت:چطور مردیه؟)
(پدربزرگ؟راستش يك خورده جدی و مقرراتی اما عاشق همه نوه هاشه.)
ويرجينيا در دل دعا كرد او را هم دوست داشته باشد.حال براين وخيم تر بنظر می آمد سر به زير انداخته بود و نفسهای عميق و صداداری می كشيد.ويرجينيا برایبر هم زدن فضا پرسيد:در مورد دايِی بـزرگ حرفی نزديد؟!چند تا بچه داره؟)
(دو پسركه...)
و بناگه سر برداشت و بی مقدمه پرسيد:ويرجينيا اگه اینجا نبود قرار بودکجا بمونی؟)
ويرجينيامتعجب شد:شايد خونه ی همكار پدرم می موندم چون مزرعه مون بابت بدهی های پدرم فروخته شد می خواستم کارکنم و با پول خودم...)
براين بسيار عجول بنظر می آمد:من می خوام يك توصيه بهت بكنم يك جور خواهش اميدوارم ناراحت نشی...)
ويرجينيا نگران شد و براين تمام تلاشش راكرد خونسرد باشد:ببين ويرجينيا...اينجا اصلاً جای تو نيست!)
ويرجينيا با آسودگی خندید:می دونم...اين زندگی با زندگی قبلی ام خيلی فرق داره و لوس آنجلس جای خيلی خطرناكيه...)
(نه مساله اون نيست... نمی دونم چطوری بگم...واقيتش تو تازه اومدی و ازهمه چـيز بی خبری اينجـا،اين زندگی هـر قدر هم خيـره كنـنده و بی نقـص باشه و البته مـورد نياز تو،برات خطر سازه و من با اينكه فعلاً غريبه به حساب ميام فقط بخاطر صلاح خودت،از تو میخوام برگردی...همين حالا!)
اين جمله همچون سيلی غير منتظره ای ويرجينيا را رنجاند:چی؟!برگردم؟اما...)
چهره ی براين بر افروخته بود وباهيجان غير عادی نگاه می كرد:میدونم...می دونم خيلی تعجب کردی و من خيلی متاسفم كه ناراحتت كردم اما توبايد اينو بدونی اينجا دنيای كثيفی و تو باید هر چه زودتر بری وگرنه بعداً پشيمون می شی!)
ويرجينيا هنوزگيج مانده بود:اما من نمی تونم...تازه رسيدم و جايی رو ندارم كه برم.)
(من بـهت پول می دم،ده هـزار دلار و تو می تـونی با اين پـول برای خـودت يك زندگی راحت و تكميل جورکنی.)
و خـم شـد وكيف بـزرگی را كه پـای تخـت بود بـرداشت و به آغـوشش گـذاشت بازكرد و دفـترچـه ی كوچكی بيرون كشيد:يك چك می نویسم بانك سر راهته...)
ويرجينيا بدون كنترل داد زد:چكار می کنيد؟!من پول نمی خوام!)
(تو می تونی هر وقت تونستی اين پول رو برگردونی.)
ویرجینیا کم مانده بود به گریه بیفتد:من به پول احتیاج ندارم به یک زندگی به یک سر پناه به یک دوست احتیاج دارم!)
چهره ی براین سخت شد:اینجا نمی تونی اونها رو پيداكنی!)
قلب ويرجينيا فشرده شد.چقدر بدشانس بود نرسيده عذرش را می خواستند!زمزمه کرد:چرا؟علت چيه كه بايد برم؟)
(من...من نمی تونم توضيح بدم!)
برای لحظه ای ويرجيـنيا عصبانی شداو حق داشت در مقابل اين درخواست مسخره و حرفهای غير منطقی اوگستاخـی کند:
چـرا باید حرفـهایشما رو باوركنـم؟چـرا بايد هر چی گفـتيد قـبول كنم؟اصلاً شـما كی هستید؟)
بر اين گرفـته تـر شد:من فـقـط قـصدكمك دارم چون من چيزهايی می دونم كه توو هيچ كس ديگه ای نمی دونه,فعلاً...و تو باید تادیر نشده خودتو نجات بدی.)
ويرجينيا بالاخره بگريه افتاد اما سر به زير انداخت تا او اشكهايش رانبيند هنوز هم باورنمی كرد!اين جوان چه می دانست؟چـطور به خود حق می داد او را از زنـدگی و راحتی وفـاميل دوركند؟چـطور به خود حق می داد او را ناراحت کند؟زمزمه كرد:من بايد فكركنم!)
(فرصت نداری!)
ويرجينيا ناباورانه سر بلند كرد و به او نگاه كرد و او با دلسوزی اضافه کرد:متاسفم!)
ويرجينيا از شدت تعجب و ترس بخنده افتاد:شما داريد شوخی می كنيد...مگه نه؟)
(كاش شوخی می كردم...اما اهلش نيستم!)
بناگه ويرجـينيا از او از نگاهـش از تنهـا بودن با او از حرفـهايش از همـه چيز حتی سكوت و تاريكی كه با غروب خورشيدكم كم اتاق را در چنگال خود میگرفت,ترسيد.براين پرسيد:خوب؟...جوابت چيه؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ويـرجينيا دوباره او را بيگـانه می ديد.بيگانه ای كه ديگر باعث ناراحتی اشمی شد!نه او نمی توانست باور كند.نمی خواست باوركند و به سادگی،دست خالی ودوباره تنها،به اين سرعت برگرددآنهم به گذشته ی تلخش.شايد او يك ديوانه بود؟!:من متاسفم آقای کلایتون اما نمی تونم!)
براين آه عميقی كشيد و سر به زير انداخت:می دونستم نمی شه اما بازم خواستم بهت تذكر داده باشم.)
تـذكر؟!يعنـی واقـعاً بايد می رفت؟اما چـرا؟با باز شدن ناگهـانی در حواس هر دو پرت شد:سلام مهـندس کوچولو!)
پرنس بود.بدون بارانی،غرق در عطرگيج كننده اش!براين با ديدنش ناليد:مگه تو نرفتی اونجا؟)
پرنس می خندید:چرا رفتم!)
(جدی؟...چطور شد؟خراب نكردی؟)
(چراكردم!)
(خدای من تو ديونه ای!)
(چيز تازه ای بگو!اوه سلام دختر خاله اومدی پيش اين آدم فروش؟)
ویرجیـنیا از ایـن صمیمیت کـیف کرد بـطوری که به خنده افـتاد اما براین دلگیر شـده بود:خیلی بی رحم هستی!)
(منو خوب می شناسی!)
ونگاه ترسناکش را از روی اوگذراند و به سوی پنجره رفت:چرا این اتاق اینقدر تاریکه؟پسر,خانم هبیشام شدی.)
وباخشونت پرده ها راکنار زد و به بیرون نگاه کرد.ویرجینیا با علاقه بهاندام او خیره شد.تی شرت سرمه ای آستین کوتاهش را داخل کمربند پهن شلـوارآبی اش فـروکرده بودکه کامـلاً باریکی کمـر و ورزیـدگی رانها وکشیدگی ساقهایش را در معرض دید قرار می داد. یقه ی گشاد تی شرت با لجاجت تا نیمه ی کتف لختش کنار رفته بود.انگارکه می خـواست روشن بـودن پوست تن پرنس رانشان بدهد و دل ببرد و موفـق
هم شد چون ویرجینیا تمام حرفها وتهدیدها و توصیه های براین را بناگه فـراموش کرد.مسلماً او زیبـاترین چیزی بودکه در عمرش می دید.زیباتر ازتمام گلها و طبیعت دهکده,زیباتر از تمام حرفهـای رمانتیکی که شنیده بود,زیباتر از تمام هدیه هایی که گرفته بود و روزهایی که گـذرانده بود.آنشـکل موزون انـدامش آن عطرشعف انگیز تنش آن جذابیت چهره اش وآن صدایدلنوازش مدتها قبل ویرجینیا را ازخود ربوده بود!:اونجا رو...کارل داره میاد!)
براین با خستگی فوت کرد:بازم دعوا!)
پرنس با بدجنسی از پنجره دست تکان داد.براین پرسید:چکارکردی؟)
(گفتم که... خراب کردم.)
(معامله رو بهم زدی؟)
(البته!؟)
(اما اون یک مرکز معتبر بود.)
(شاید!)
(اما...اما پس چرا؟)
پرنس با لبخند شیرینی بر لب به سوی او چرخید:نمی دونم...از رنگ شلوار پسر خاله اش خوشم نیومد!)
براین نالید:اوه نه!...تو بازم یک قصدی داری مگه نه؟)
پرنس سرش را شرورانه به علامت بله تکان داد.ویرجینیا بدون ذره ایوقـفه اورا نگاه می کرد و مکرراً از ذهنش می گذراندکه او زیباترین انسانی است که خداآفریده!(می خواهی جدا بشی؟)
پرنس دوباره با همان لبخند ثابت بر لب سرش را به علامت بله تکان داد و براین ادامه داد:اما چرا؟)
خواهش می کنم عزیزم اینم بقیش
پرنس دست به سینه زد:خوب بذار ببینم...نکنه می خوام هتلم رو از چنگ میجرها در بیـارم وآبروی پدرم رو بعد از مرگش حفظ کنم؟)
با این جمله ویرجینیا به حقیقت مرگ سویینی پی برد!براین با خجالتغرید:اما تو نمی تونی سرپا بایستی)
(برام مهم نیست!)
براین با تعجب به او زل زد:توی مغز تو چی می گذره پرنس؟)
لبخندپرنس دوباره تشکیل شد:نمی تونی بخونی؟)
(نه...!)
(اما قبلا می تونستی...)
(قبلاً تو اجازه می دادی!)
(اوه تو واقعاً مریضی!)
مریـض؟!ویرجینیا نگاه مشکـوکانه ای به بـراین انداخت و براین با عجله حرف را عوض کرد:اما این کار خیلی خطرناکیه که شروع کردی!)
پرنس دست ازکنایه زدن بر نمی داشت:نکنه نگرانم شدی؟)
براین سعی می کرد بحث قبلی را حفظ کند:برای جدا شدن چه بهانه ای پیداکردی؟)
پرنس هم در تلاش خود بود:نکنه هنوز هم دوستم داری؟)
براین سکوت کرد و پرنس قدم زنان به تخت او نزدیک شد:هنوز دوستم داری؟)
براین نگاهش نمی کرد:من به فکر خاله هستم...نمی خوام بازم گریه بکنه!)
پرنس نرسیده به تخت ایستاد:اون مادر منه پس به من مربوطه نه به تو!)
براین با ناباوری سر بلندکرد و نگاهشان بر هم قفل شد.ویرجینیا در چشمان براین درد را دید و در چـشمان پرنس خشم را!بناگه صدایی از بیرون اتاق شنیده شد:پرنس کجایی...لعنتی بیا اینجا!)
پـرنس چند قدم عقـب رفت:می بیـنم که کارل عادتش رو ترک نکرده!)و رو به ویرجینیاکرد:نترسی ها, پسره کمی وحشیه!)
تن صدا و فرم گفتنش ویرجینیا را دوباره خنـداند و بالاخـره در باز شـد ومحکم عـقب کوبیـده شد:پس اينجايی؟لعنت به تو,چراهمه چی رو خراب كردی؟میدونی بابام چقدر زحمت كشيده بودبرای فروختن كشتارگاه راضيشون بكنه؟وتو...)
پسرك تازه وارد همـچنان غـر زنان تا وسط اتاق آمد.رنگ موهـای كوتاه وچشمان باريك اش قهـوه ای روشنبود و قيافه ی جالبی داشت.ویرجینیا را ديداما ناراحت تر ازآن بودكه به دختر زيبايی چون اوتوجه بكند:بگو چرا اينكاروكردی؟)
پرنس خونسرد بود:مجبور نيستم بهت حساب پس بدم كارل!)
(اوه جـدی؟اما اين منم كه از صبح تا شب تـوی اون خراب شـده زحمت می كشم وخيلی بهتر و بيشتر از تو صلاح اونجا رو می دونم مدیر اونجاام و اجازه دارمتمام معاملات هتل رو انجام بدم و محض يادآوری میگم ليسانس مديريت دارموقتی تو فراركردی پدرت كلی از من خواهش كرد تا مسئوليت اونجا روقبول بكـنم وحـالا تـو برگشـتی و داری زور می گی؟خيـال می كنی كی هستی؟)مقابلش رسيـدهبود امـا ادامـهمی داد:بدون من اون هتل ورشكسته می شد و تو اونقدر پستیكه كمكهای منو نمی بينی!)
بر اين با خشم غريد:می شه آروم باشی كارل؟!پرنس از تو بزرگتره و فكركنم صاحب هـمه چيزبودن اين حق رو به اون می ده كه هر معامله ای روكه خواست بهم بزنه!)
پرنس بر خلاف تـصور به او عصبـانی شد:به كمك تو يكی احتـياجی ندارم...می فهمی؟)و رو به پسرك کرد: (و اما توكارل,اخراجی!)
پسرك مثل آبی كه به گچ ريخته باشند,وا رفت:چی؟اخراج؟اما...اما چرا؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پرنس جـوابش را نداد.با خـونسردی او را دور زد و به سـوی در رفـت.پسرك درپی اش دويـد:تـو ديونه شدی؟نمی تـونی منو اخـراج کنی!هتـل بدون منور شكستـه می شه!)و خـود را جلويش انداخت : بخاطر حرفهام ناراحت شدی؟)
پرنس میخواست دوباره او را دور بزند كه پسرك اينبار بازويش راگرفت:اگه بخاطر حرفهامه من معذرت می خوام!)
پرنس دست او راكنار زد:تادسن می گفت مست سركار مي ری و سه روز قبل ديدنت درست نيم ساعت با منشی توی اتاق موندی!)
پسرك دستپاچه شد:نه ما...ما پرونده ها رو قاطی كرده بوديم و...)
براين با خشم و تعجب پرسید:لعنت به توكارل سركار چه غلطی می كنی؟)
ويرجـينيا از اينكه در اتـاق بود و شاهد دعـوای خصوصی يشان می شد احـساس بدی پيداكـرد...(باور كنما دنبال پرونده می گشتيم پرنس,فقط پنج دقيقه طول كشيد...)
پرنس لبخند ظالمانه ای زد:براين رو قانع كن هر چی باشه قراره باخواهر اون ازدواج بكنی نه با من!)
و مثل كسی كه با قصـد و لـذت خانه ای را ويران كرده باشد,پيروزمندانه ازاتاق خارج شـد.پسرك مدتی ساكت همانجا ماندتا اينكه براين به سردی گفت:خوب كارل؟منتظرم قانعم بكنی!)
پسرك باخستگی گفت:اوه دست بردار براين!هممون می دونيم چقدر تادسن دروغگوست و چقدر برای گرفتن جای من تلاش می کنه و خوب بايد بهش تبریک گفت!موفق شد!)
(پرنس هيچوقت بخاطر حرف يك نفر اين كار رو نمی كرد حتماً برای خودش هم اثبات شده!)
(اون هنوز سه هفته است که اومده ودر عرض اين مدت فقط دو بار به هتل اومد!)
(پرنس پسر دقيق و زرنگيه!)
(اوه خدای من! تو ديگه چرا طرفداری اونو می کنی؟)
به هم خيره شدند.جواب ندادن براين او را جسورتركرد:به من نگوكه هنوز هم دوستش داری!؟)
(اين به تو ربطی داره؟)
(يعنی نمی بينی چقدر ازت متنفره؟)
براين دستهايش را مشت كرد و با شك و ترديد پرسيد:از كجا می دونی؟)
پسرك با تمسخر خنديد:خودت هم می دونی این پسر همون دوست عزيز و جون جونیتو نيست عوض شده...اگه هم قبلاً دوستـت داشت حالاازت متنفره!)
براين سر به زير انداخت:در هر صورت من وظيفه ی دوستی می دونم كه...)
جوان گستاخ تر شده بود:چه وظيفه ای پسر؟!تو ازش می ترسی.)
براين با خشونت به او زل زد:آيا اينم به تو ربطی داره؟)
پـسرك كه ظاهراً بخاطر اخراج شدنـش بسيار عصبی بود به توهـين کردن ادامه می داد:چرا خواهرت رو به اون نمیدی؟توكه اینقدر دوستش داری بذار دامادتونبشه..!يا اصلاً چرا خودت باهاش ازدواج نمیكنی؟ توی يك مجله خوندم اگه عاشق از معشوق بترسه...)
براين غريد:می شه بری بيرون؟)
پسرك آرام شده بود.تعظیم کوچکی کرد وخندید:البته عزيزم!)ورو به ويرجينياكرد:شما بايد دختر عمه ويرجينيا باشيد,من كارل هستم.)و پيش آمد وبا او دست داد:می بينيدكه مجبورم برم اما بعداً مفصل با هم صحبت می كنيم فعلاًخداحافظ...)
ويرجينيا لب باز نكرده،كارل به سوی در رفت و به سرعت خارج شد و بازسكوت...هـنوز عـطر تن پرنس به مشام می رسيـد.براين بالاخـره سكوت راشكست:متاسفم,از وقـتی پرنس برگشتـه داره همه چيزو بـهم می ريزه،فكركنم هنوز در شوك مرگ ناگهانی پدرشه.)
صدای ترمز چند ماشين از بيرون حرف او را نصفه گذاشت:مثل اینکه بقيه هم اومدند...تو هنوز هم وقـت داری!)
ويرجينيا منظورش را نفهميد.براين ادامه داد:می خوای باهاشون آشنا بشی؟)
(مسلمه... چطور؟)
(قول بده در مورد توصيه ی من فكر كنی...)
بناگه ويرجينيا همه چيز را بيادآورد:باشه قول می دم!)
براين از طـرزگفتـن و نگاه بی اعـتنايش فهميـد مدتهـا قـبل،بعـد از ورودپرنس،خواسته و توصيه ی او بباد فراموشی سپرده و حتی رد شده است پس با نااميدی گفت:اميدوارم اين آشنايی رويت تاثير نذاره!)
بناگه صدای زنی از پشت در شنيده شد:كو؟اينجاست؟)
و در باز شد وكارل همراه يك زن بسيار زيبا داخل شد:ويرجينيا اين خاله ی توست... دبورا.)
زن قـدكوتاه وكوچك جثـه بود كه دركت دامـن سـياه رنگـش همـچون عـروسك بـنظر می آمد.موهـای قهوه ای اش را پشت سرش جمع كرده بود و چشمان آبی و درشتش پشت عينكی باريك می درخشـيد.به محض ديدن ويرجينيا ناله ای كرد:خدای من...عزيز دلم ...)
***
ساعـتی بعد ويرجينيا با تمام فاميلهای مادرش آشنا شده بود غير از پدربزرگ كه ديدارش را ردكرده بود. خاله پگی زن درشت اندام و خشكی بودكه با يك سلام سرد بدون آغـوش و بوسه به او خوش آمد گـفته بود.شوهـرش راف مرد مسن و گندمگـونی بودكه تيپ عمـومی شكم برآمـده و موی كـم را داشت امـا بـا ويـرجينيا برخورد خـوبی كرده بود لااقل بهـتر از همسرش!پـسر بزرگشان اروينقد بلند و مو طلايی بود و چشمان قهوه ای شبيه چشمان براين داشت.زنش بر عكس خـودش قـدكوتاه و سياه چـرده بود اما قـيافه ی كودكانـه و زیبایی داشت و نامش فيونا بود.ماروين برادركوچك براين پسر خنده رو و قشنگی بود با موها و چشمان قهوه ای و لبخندی مداوم بر لب كه بر عكس بقيه,ويرجينيا را ازگونه بوسیده بود.خواهرش هلگا صورت گرد و مو فرفری بود و انگار كه تمام نمك عالمرا بر چهره داشت بسيار دوست داشتنی ديده میشد و به او مثل يك خواهر واقعی ابراز علاقه كردهبود.دایی مرد جذاب و مو خرمايی بود كه اصـلاً چهـل ساله بنظر نمی آمد.با ديدن ويرجينيا بازوهـايش را تاآخـر بازكرده بود و او رابه سينه فـشرده بود.زن دایی الیت هم به اندازه ی شوهرش زیبا و جوان بود وبه همـان اندازه به او توجه کرده بود.لوسی بعـد از کارل دومین فرزندشان بود.دختری بسیار قشنگ اماسرد با موهای طلایی و بلند که از مادرش به ارث برده بود وچشمان خاکستری و درشت که از پدرش به او رسیده بود.با او فقط دست داده بود و سمنتا خواهـرش,دخـترکوتاه قـد و مو خرمـایی بودکه بر عکس خـواهر وبرادرش,هم زشـت بود هـم چاق!آن شب ویرجینیا نام سه نفر دیگر راشنیدکه حضور نداشـتند.خانواده ی دایی بزرگـش که در سفر شغلی بود.زن دایی ایرنه گراندی و دو پسرش مارک و نیکلاس که چون از شوهر قبلی ایرنه بودند,پسر دایی به حساب نمی آمدند.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
کمی بعد از تمام شدن آشنایی ها,همه در سالن زیر نور قوی لوسترها که تمام مدت روشن بودند,بر مبلمان نرم کرمی رنگ نشستند و جرقه ی صحبت از جایی زده شد.ویرجینیا شدیداً هیجـان زده و شاد بود.بعـد از سالها بی کسی و فقر,این گروه آشنا و ثروت او را به اوج آسمانـها برده بود.خدمتکـارها از طرفی به طرف دیگر می رفتند و از جمع مردان که بر مبلهای آن طرف سالن دور هم نشسته بودند و زنان اطراف ویرجینیا پزیرایی می کردند.همه ی قیافه ها جالب وجـذاب بودند و شخصـیتها مدرن و متفاوت.از همه چیـز نوعی عطربخصوص و باارزش استشمام میشد.همه لباسهای نو و شیک و متنوع داشتند.همه و همه چیزویرجینیا را جذب کرده بود و او در واقع نمی دانست به چه کسی و چقدرنگاه کند!و تا به خود بیاید درمحاصره ی سـوالات قـرارگرفت!(کی رسیـدی؟)(چیـزی خوردی؟)(از اینـجا خوشت اومد؟)(در مـورد ما چـی فکـر میکردی؟)و او با وجود دوازده جفت چشم کنجکاو,با هیجان جواب می داد.باز خدارا شکر خـاله پگی زیـاد به او توجه نمی کرد و با به حرف کشیدن مردها,تعدادراکمتر می کرد.ظاهراً همه منتظر پرنس بودند تا با او در موردکار حرف بزنند.در چهره هاآثار نگرانی و خشم به چشم می خورد.آنطور که از یکی شنیده بود پدربزرگ بخاطر لغو قرارداد از شدت خشم مریـض شـده بود و استراحت میکرد و نمی توانست به جمع بیاید.ویرجینیا فکر می کرد اگر تصمیم می گرفت بیاید با اوچگونه برخورد می کرد؟یعنی پدربزرگ آنقدر از دست مادر او عصبانی بودکه با وجودگذشتن اینهمه سال وآن حادثه ی دردناک,باز هم حاضر به دیـدن او نبود؟بیشـتر سوالات را خاله دبورا می پرسید.نشسته درکنارش,دست در دستاو با چشمانی پر از اشک.ویرجینیا بیاد می آوردکه در بچگی چند بار نام اورا از مادرش شنیده بود و این موضوع باعث شـده بود از همه بیشتر با اواحساس صمیمیت بکند اما حرف زدن درباره ی گذشته ویرجینیا را رنجمی داد پس سعی می کرد بـا جوابهـای کوتاه و نامفهـوم به او بفـهماندکه پرنس به کمک آمد.بالاخره وارد جمع شده بود.ورود او همه ی صداها را خواباند.در اول روبه مادرش کرد:اینقدر اذیتش نکن ماما,نمی بیـنی حرف زدن درباره ی گذشته ناراحتش می کنه؟)
خاله تازه متوجه اشتباهش شد و شرمگین معذرت خواست و از سالن خـارج شد.پـرنس نگاه کوتاهـی به ویرجینیا انداخت و به سوی جمع مردان راه افتاد.دایی قبل از همه گفت:ما همه منتظر تو بودیم.)
پرنس رسید و همچون تخـته ی هـدف با لبخـندی سوزنـده بر لب مقابلشـان ایستاد:خـوب منتظرم...شروع کنید!)
شوهر خاله پگی,آقای کلایتون,با خشم پرسید:چرا معامله رو بهم زدی؟)
پرنس قدمی عقب گذاشت:چون اونها کشتار غیر قانونی می کنند.)
و خود را بر مبل انداخت.اینبار دایی غرید:چنین چیزی وجـود نداره,سالهاست ما داریم از این کشـتارگاه خرید می کنیم...)
(و سالهاست اونها دارندگوشت فاسد بهتون می دند!)
(پس چرا تا حالایک نفر شکایت نکرده؟)
(خوب اینم یک نفر...من!)
دایی از جا جهید:ببین بچه تو هنوز یک ماه نشده که اومدی و بهتره زیاد به خودت مغرور نشی!اصلاً به تو چه ما داریم باکی معامله می کنیم؟)
(به من چه؟حرف از این مسخره ترنشنیدم!تا اونجایی که یادمـه آقای کارل میجر برای تامیـن مواد غـذایی هتل از شما خریداری می کرد,درسته؟!)
(خوب که چی؟سالهاست هتل مشتری ماست.)
(خوب من قصد ندارم هتلم رو از دست بدم و اگه نمی رسیدم پسرت قرارداد رو تجدید می کرد!)
آقای کلایتون گفت:تو داری برایما تکلیف تایین می کنی؟)
(البته که نه!این دفعه چون پای هتل من در میان بود از این به بعد این شما و این کشتارگاه!)
خاله پگی با وحشت وارد بحث شد:منظورت چیه؟غذاهای هتل بازماز صنایع دلیشز تهیه خواهدشد,مگـه نه؟)
پرنس لم داد:نه دیگه خاله جون گفتم که...هیچ دوست ندارم در هتلم تخته بشه!)
ایـن جمله همه را برآشـفت.دایی نالیـد:بدون ما...تو بـدون ما وکارخونه ی ما بدبخت می شی!ورشکسته می شی!)
(بذار این غصه من باشه!)
(تو با این کارهات داری زحمتهای پدرت رو هدر می دی!)
(از تذکری که دادی متشکرم!)
(حرفهای تو همه اش تهمته,مسخره بازیه...خودت هم می دونی هیچ اشتباهی توی کار ما نیست!)
(امیدوارم که این طور باشه!)
(اگه راست می گی اثبات کن!)
(من دنبال چیزهای مهمتری برای اثبات کردن می گردم!)
مدتی سکوت برقـرار شد و بعـد شوهر خـاله نفس عمیقی کشید:پس تو داری قرارداد بیست و سه ساله ی هتل و دلیشز رولغو می کنی؟)
(دقیقاً!)
باز صداها به هوا برخاست. دایی رو به پسرش کرد:کارل اون چی داره می گه؟)
کـارل سر به زیر انداخـت و ساکت ماند.ظاهـراً هنوز جرات نکرده بود خبر اخراج شدنش را به بقیه بدهد. سکوت او,دایی را عصبانی تر کرد:چرا حرف نمیزنی؟تو مدیر اونجا هستی بگو چقدر ضرر می کنه؟!)
بازکـارل جوابی نداد.پرنس از جـا بلند شد:بهتـره زیاد به پسرت امیـدوار نشـی دیگه کـاری از اون ساخته نیست!)
(چطور؟چرا؟)
(اخراجش کردم!)
آوای همه بالارفت.هلگا از جا بلند شد:چرااین کاروکردی پرنس؟)
نگاهها منتظر بودند.پرنس با دلسوزی گفت:متاسفم دختر خاله امافکر نکنم بخواهی علتش رو بدونی!)
کارل باشرم سرش را میان دو دست گرفت. خاله دبورا هم به جمع برگشته بود.ظـاهراًگریه کرده بود چون ازآرایش چشمانش پاک شده بود و نگاهش صاف ومعصومانه دیده می شد.هلگا پافشاری می کرد:بگـو
چرا...اگه نگی نمی بخشمت!)
برای لحـظه ای ویرجینـیا از پررویی او متعـجب شد اما ناگهان یاد مکالمه پرنس وکارل در اتاق براین افتاد و فهمید او وکارل نامزد هستند.پرنس جواب همه را داد:راستش کارل مریض شده ودکتر یک ماه برایش استراحت داده در چنین شرایطی کار من عقب می افتاد)
صدای آه و ناله از تـرحم برکارل و فحش و غرش از خشم بر پرنساز هر طرفشنیده می شد.هلگا نالید: (خیلی بیرحم هستی پرنس!بهش مرخصی می دادی!)
ویـرجینیا به خنده افـتاد.پرنس پسر خیلی خوبی بود!دایی شک کرده بود:تو اینو بهانه قراردادی اون بعد از یک ماه می تونست سالمتر و بهتر از قبل سرکارش برگرده.)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پرنس به سوی مادرش می آمد:بله اما کارهای هتل طبق برنامه ریزی من زیـادتر از قـبل خواهـد شد و این باعث بدتر شدن وضع جسمی پسرت می شد!)
و به خاله رسید ویرجینیا دیدکه هر دو لبخند به لب دارند.خاله گونه ی پسرش را نوازش کرد:شیطون!)
و او آرامتر جواب داد:شکستن قلب عاشقه اگناهه!)
و به ویرجینیا چشمک زد!بناگه انگارکه تمام انرژی ویرجینیا راگرفته باشنداحساس سستی شدیدی کرد و همچون جادوشدگان به چشمان آبی پرنس خـیره ماند وپرنس با بدجـنسی,تا وقـتی طرف دیگرکـاناپه ای که او نشسته بود بنشیند,به آن نگاه شیفته کننده اش ادامه داد!جمع به هم خورده بود.بزرگترها میخواستند با پدربزرگ حرف بزنند.بعد از رفتن آنها جوانان صمیمی تر جمع شدندو هرکس طرفی مشـغـول صحبت شد.ویرجینیا نمی دانست واردکدام گروه بشود.هنوزشنونده بودکه صدای گریه ی بچه ای در سالن طنـین انداخت.ویرجینیا متوجه عروس خاله پگی,فیونا شدکه بچه ای در بغل داشت و طول سالن را قدم می زد و فهمیدآن باید پسر دو ساله اش دنیس باشد.غرش کارل همه را ترساند:اونو خفه کن فیونا!)
فیونا با آوارگی در چهارچوب در ایستاد:نمی دونم چشه!؟)
پرنس گفت:بده بغل من...اون عموشو می خواد!)
ماروین که در مبلی کنار پرنس نشسته بود,نالید:نه تو رو خدا پرنس!)
پرنس اعتنایی نکرد و فیونا بچه را به او داد.ویرجینیا مشتاقانه به او خیره شد.پرنس بچه را درآغوشش جابجا کرد و به صورتش لبخند زد:منو دوست داری کوچولو؟می خواهی ببوسمت؟)
این جملات شهوت انگیز و طرز پرشور تلفـظش,ویرجینـیا را به لـرزن اآشنایی انـداخت.مـاروین به شوخی گفت:بچه داری بهت نمیاد پرنس,بده بغل بابای بیعرضه اش!)
اروین با بی حوصلگی گفت:بغل منم گریه می کنه!)
بچه آرام شده بود و با گنگی به چشمان پرنس نگاه می کرد.پرنس پیشانی بچه رابوسید:چرا بغل باباگـریه می کنی؟از بابا می ترسی؟بابا زشته؟)
همه خنـدیدند و بچه که لبخنـد پرنس را دیـد با شوق جـیغ زد و این باعث حسـودی پدرش شد:پسرم رو منحرف نکن!به اون یکی لااقل رحم کن!)
پرنس گفت:این بچه خیلی خوشگله اروین...مطمعنی مال توست؟)
فیونا با وحشت وشرم لبش راگازگرفت و از سالن خارج شد.کم کم صداها خوابید و هرکـس سر صحبت خود برگشت.ویرجینیا علاقمند به جلب توجه پـرنس,بهبچه نگاه کرد و با خجالت گفت:میـشه منم کمی بغلش کنم...)
و از بدشانسی صدای زنگ در همه چیز را خراب کرد.ظاهراً مهمان آمده بود چون اکثر جوانان با شوق از جا بلند شدند و به پیشواز رفتـند.ویرجینـیا چشم بردر داشت.لحظه ای نگـذشت که در میان سر و صدا,سه دخـتر زیبا در لباسهای گرانبـها و یک مـرد میانسـال با چهره ی سنگی که فـقط می توانست پدرشانباشد, وارد سالن شدند.ویرجینیا نگران سر و وضع ساده ی خودش به پای آنهابلند شد.تنها پرنس بودکه بی اعتنا
به ورودشان همچنان سر به پایین با بچه بازی می کرد!بعد از سلام و احوالپرسی ها,لوسی آنها را به سوی ویرجینیاآورد:این ویرجینیاست... دختر عمه ام.)
یکی از دختـرها که نسبت به آندوی دیگر بزرگتر و متین تر بنظر می آمد,قبل از آندو با ویرجینیا دست داد: (من جسیکا هستم... جسیکا استراگر.)
دخـتر دومی که صـورت تپـل و دوسـت داشتـنی داشت,دروتـی بـود و سـومی که از آنـدو کوچک جثه و شیرین تر بود نورا نام داشت.آنها سه خواهـر بودند و عجیـب اینکه غـیر از چشمان درشت آبی رنگ هـیچ وجـه تشابه دیگری نداشتند.جسیکا موقـهوه ای و جذاب بود دروتی مو سیاه و با نمک و نورا موطلایی و زیبا.مرد همانـطورکه ویرجـینیا حـدس زده بود پدرشـان بود:من ویلـیام استـراگر هسـتم... بـرادر الیت,زن
دایی ات)
ویرجـینیا سعی می کـرد اسمـها را به خـاطر بسپاردکه صدای خنده ی بچه حواسها را به سوی پرنس جلب کرد.بچه را قلقلک می داد و خودش هم همـراه بچه می خنـدید.مرد به شوخی گفت:بچـه داری می کنی پرنس؟اینهمه دختر اینجاست پس اینها به چه دردی می خورند؟)
پـرنس همانطور سر به زیر انگارکه از دیدن چهره ی مهمانان می گریزد,گفت:نمی دونم ,شاید فقط بدرد عاشق کردن پسرهای بدبخت!)
و زیر چشمی نگاه پر منظوری به ویرجینیا انداخت و ویرجینیا از شدت هیـجان بناگه عرق کرد!مرد هـمراه اروین به منظـور دیدار پدربزرگ از سالن خارج شد.با رفـتن او جمع شلوغـتر وگرمتر از قبل به حالت اول برگشت.ویرجینیاکه هنوز هم فکرش پیش بچه و در اصل پیش پرنس مانده بود,از نگاههای سرد و غـریب آن سه خواهر خصوصاً کوچکترینشان,نورا,احساس نـاراحتی می کرد و مجـبور میشد سر به زیر بماند. هلگا مرتب او را به حرف می کشید و سعی می کرد پل دوسـتی بین او و دخترها شود اما حواس همیـشان ازجمله خود ویرجینیا همچنان در پرنس بودکه سرش با بچه گرم بود!مدتی نگذشته بودکه همان دختر,نورا از جابلند شد و به سوی پرنس رفت:می شه منم کمی بغلش کنم؟)
و چرخید تاکنارش بنشیند.داشت موفق می شدکاری راکه ویرجینیا جرات نکرده بودانجام بدهد,بکـندکه پرنس دست بر دشک کاناپه گذاشت و مانع شد:متاسفم عزیزم اما قبل از تو یکی دیگه خواسته!)
ویرجینیا متعجب ومشتاق به او خیره شد و او همانطور بچه درآغوش ازآنطرف کاناپه کشان کشان به سوی ویرجینیا آمد:مگه تو نخواسته بودی؟)
ویرجینیا با شادی سرش را به علامت بله تکان داد و نورا با عصبانیت رفت وسر جایش نشست.حالاپـرنس کنار ویرجینیا بود!از پهلو به او چسبید:بگیر دودستی...آروم...)
و بچه درآغوشش قرارگرفت.وجود تن هوس انگیز پـرنس ضربان قلب ویرجینـیا رابالا برد.دیگر بچه عین خیالش نبود حتی بر اثر وجود پرنس و لرزش حاکی ازهیجـان,دیگرنمی توانست آن را نگه دارد.خواهـر بزرگتر پرسید:پس براین کجاست؟)
و باز عده ای خندیدند!ویرجینیا سر به زیر فـقط بچه را نگاه می کرد که زمزمه ای درگوشش شنـید:خیلی دوست دارم بچه ی اولم پسر بشه!)
ویرجـینیا متعـجب سر برگـرداند.صورت پـرنس در یک وجبـی صورتـش بود و این حادثه ی بسیار زیبا و نفس گیری بود.پرنس لبخند زد وآرامترگفت:توچی؟...دختر یا پسر؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا به رنگ آسمانی چشمان وحـشی اش خیره مانـده بود و خیلی بیشتـرازآنچه بتـواند جواب بدهـد, شوق زده بود اما پرنس منتظر بود پس بناچار یک جمله ی عمومی بکار برد:تا حالا فکرش رو نکردم!)
پرنس پا روی پا انداخت وکاملاً نزدیک شد بطوری که سینه اش به بازوی ویرجینیا چسبید:چرا؟)
و دست درازکرد و پای لخت بچه راگرفت.ویرجینیا نمی دانست چکارکند.کاملاً درآغـوش اوگیر افـتاده بود و از زیر چشم می دید که تمام نگاهها به سوی آنها چرخیده است!(خوب...شاید...)
و جوابی پیدا نکرد.پرنس زمزمه کرد:چون تا حالا عاشق نشدی!)
ویرجینیا وحشت کرد و پرنس لبخند پر منظوری به لب آورد:درست حدس زدم؟)
ویرجینیا دچار لرز خفیفی شد و پرنس به آزارش ادامه داد:اینجا خیلی فـرصتداری عـاشـق بشی ...سعی کن!)و دوباره سر به زیر انداخت و اینبار آهسته ترگفت:می دونی,ثابت کردند اگر مرد خیلی پرهوس باشه بچه پسر می شه!)
ویرجـینیا داغ شدن گـونه هایـش را حس کرد.پرنـس با بی رحمی مچـش را پایـین آورد و بر روی ران اوگذاشت!دیگـر شدت هیـجان ویرجینیـا حد نداشت.کاملاً محـسور شده بود.گرمای تـن او را که اولـین تن نامحرم بودکه با او در تـماس بود,حس می کرد.عطر سرمست کننده اش را استشمام می کرد,حرفهای پر هوس وصدای زیبایش را می شنید و نفس سوزانش را درگردن خود احساس می کرد...باصدای ناگهانی
گریه ی بچه ویرجینیا وحشت کرد.قبل ازآنکه موقـعیت عالی آندو بهـم بخورد,فیـونا برای گرفـتن بچـه به سالـن برگشت.ویرجینـیا نگران از اینکه اگر بچه برود پرنس هم برود,بچه را به مادرش داد اما پرنس نرفت و حتی دستشرا به جای عقب کشیدن به ران او چسباند و پرسید:از اینکه اینجا هستی ناراحت نیستی؟)
با چشمان نافذش او را نگاه می کرد.ویرجینیا هم از فاصله ی بیست سانتیمتری به او خیره شد:نه!)
(قصد نداری برگردی؟)
گرمای نفس او را بر لبهای خود حس کرد و ضربان قلبش بالاتر رفت:نه!)
(هیچوقت؟)
(فکرکنم هیچوقت!)
لبخند پرنس هم تشکیل شد:از اینکه می بینم از حرفهای براین نترسیدی خوشحال شدم!)
ویرجینیا شوکه شد:شما فهمیدید؟)
(بله من همیشه میفهمم چون براین رو خوب می شناسم!)و بناگه لبخندش محوشد:راستش اون پارانویید* شده!)(*paranoid بیماری خیالاتی و بدگمانی نسبتبه مردم)
ویرجینیا معنی اش را نفهمید فرصت هم نکرد بپرسد.پرنس باجـدیت گفت:ازش دور وایستا و هیچوقـت به حرفهاش عمل نکن... اون آدم خطرناکیه!)
و ناگهان او را رها کرد و از جا بلندشد!تا ویرجینیا بفـهمد چه شده,پرنس بدون نگاه کردن به پـشت سرش سالن را ترک کرد.احساس عجیبی ویرجینیا را دربرگرفت.همچون نوزادی که به زور از آغوش گرم وامن مادرش بیرون کشیـده شده باشد سرما و ترس به او هجوم آورد و بغضی ناگهانی و بی علت در گلویش بادکرد.چیـزی از جسم ویرجیـنیا جدا شده و با او رفـته بود اما چه؟ورود خاله ها او را به خودآورد.وقت شام شده بود.همه بلند شدند و ویرجینیا هم بی توجه به رفتارهای غریب اطرافیان همراهشان به سوی سالن ناهارخوری راه افتاده بودکه پای پله ها خاله پگی جلویش را سدکرد و بی مقدمه گفت:تو با ما غذانمیـخوری بابا هنوز آمادگی دیدن تو رو نداره!)
آنچنان ضربه ی روحی ناگهانی بودکه ویرجینیا دچار سرگیجه شد:چرا؟)
(پدر هنوز هم از دست مادرت عصبانیه و وجود تو ناراحتش می کنه!)
خاله دبورا لب به دندان گرفت و با ترحم به ویرجینیا نگاه کرد.خاله پگی اضافه کرد:به خدمتکار می گـم غذای تو رو به اتاقت بیاره.)
و برگشت که برود اما ویرجینیا برای نجات غرورش گفت:پس چرا قیمم شد؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت سوم

خاله با خشم چرخید:مجبور بود وگرنه آبروش می رفت!)
اشک پلکهای ویرجینیا را بدردآورد.هیچکس از سالن خارج نشده بود انگار همه منتظر بودندعکس العمل او را ببینند و ویرجینیا با سر به زیر انداختن اینفرصت را از آنها گرفت!خاله دبورا به او نزدیک شد:عزیزم تو می تونی بری پیشبراین,اون مریض و تنهاست)
ویرجینیا خشمگین شد.مگر مشکل محل غذا خوردن بود؟!خاله پگی به سردی ادامه داد:فکرکنم میـدونی مادرت بچـه ی ناتـنی پـدر بود با این حـساب تو حتـی نوه ی اون به حـساب نمی آیی و مطمعـن باش اگراصرارهای دبورا نبود هیچوقت سرپرستی تو رو قبول نمی کرد!)
دردی عمیـق قـلب ویرجیـنیا را پـیمود و اشک برای سـرازیر شدن پلکهـایش را فـشرد.نمی دانـست چقدر می توانست خود راکنترل کندکه صدای پرنس از بالای پله ها آمد:اون باید خـیلی هم خوشـحال باشه که نوه ی پیرمرد نیـست من تمام عمرم از اینکه خون کثیف میجرها توی رگهام جریان داره عذاب کشیدم.)
خاله با نفرت رو به اوکرد:برو به جهنم سویینی!)
پرنس خونسردانه از پله ها سرازیر شد:متاسفم اما نمی خوام پیش توباشم!)
خاله می خواست جوابی پـیداکندکه پرنس پاییـن رسید:ویرجی بیا بریم پـیش براین....یک شام رمانتـیک سه نفره!)
این جمله راآنـقدر بلند ادا کردکه تمام نگـاهها را قـبل از خـروج از سالنبه سوی خـود برگـرداند و باعث افتخار ویرجینیا شد.خاله دبورا با تعـجب گفت:تو سر میز نمی آیی؟)
پرنس خود را به ویرجینیا رساند دستش راگرفت و راه افتاد:غذا خوردن با انسانهایی مثل پدر و خواهـرت برام ننگ آوره!)
و درست از وسط جمع گذشت ودر حالی که ویرجینیا را بدنبال خود میکشید,به سوی پله ها رفت:جیل برای ویرجینیا هم بشقـاب بیار.)
ویرجینـیا می دانست حال چـشم همه خـصوصاًآن سه خواهـر بر رویشان است امابیشتر حواسش در دست گرم پرنس بودکه انگشتان او را محکم می فشرد!
وقـتی مقـابل در اتـاق براین رسیدند,پرنس آهسته گفت:شانس آوردی پیرمردنخواستت...باورکن سر میز اونها بودن مثل سر زیرگیوتین داشتنه!)
وآرام لای درراگشود و داخل شد.براین به پشت بر تخت درازکشیده بود و ظاهراً در خواب بود.پرنس بـه سویـش رفـت و کنارش لب تخت نشست.ویرجینیا هم در رابست و پیشرفت.پرنس مدتی براین را تماشا کرد و بعد بر رویش خم شد و درگوشش زمزمه کرد:هی زیبای خفته!)
براین با چنان وحشتی از خواب پریدکه ویرجینیا ترسید.پرنس خندان اضافه کرد:از بابت بوسه متاسفم!)
براین به سرعت خود را از او دورکرد:تویی...؟لعنتی ترسیدم.)و دوباره سر بر بالش گذاشت:چرا این کار روکردی؟)
پرنس از جا بلند شد:خوشم اومد!توکه منو می شناسی!)
و به سوی پنجره رفت.براین نفس عمیقی کشید:نه دیگه!)
پرنس متعجب نیمه ی راه ایستاد و به او خیره شد.براین تکانی به خود داد تا بنشیند:چرا اومدی؟)
پرنـس جواب نداده براین متوجه ویرجینیا شد و قیافه اش بیشتر در هم رفت امابه زور خود را کنترل کرد و به سردی پرسید:بابابزرگ اجازه نداده؟)
ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد و پرنس با چهره ی سخت شده خود رابه پنجره رساند و پشت به آنها مشغول تماشای بیرون شد.بر این به ویرجینیا اشاره کرد:بیا بشین.)
ویرجینیا در قسمت پایین تخت نشست.لحظه ای نگذشت که بتی با میز متـحرکی پراز دیـسهای رنگارنگ غـذا و سالاد و لیوانهـای پر از نوشـیدنی و ظروف چیـنی,داخل شد و به سوی تخت آمد.پـرنس به سرعت برگشت:تو برو بتی,من به بقیه اش می رسم.)
بتی تشکرکرد و بی صدا خـارج شد.پرنس خـود را به میـز رساند وگفت:راستی براین معشوقـه ات حالت رو می پرسید.)
ویرجینیا باکنجکاوی منتظر شد.براین غرید:تمومش کن... من معشوقه ندارم!)
(به این زودی جسیکا رو فراموش کردی بی وفا؟)
ویرجینیا بیاد خنده ی بچه ها در جواب سوال جسیکا افـتاد و لبخـند زد.براین به پرنس نگاه نمی کـرد:اون عاشق توست نه من و فقط برای رد گم کردن از من استفاده می کنه و البته خـیلی هم خوشحـالم که جدی نیست!)
تولد نفرت
با ورقه های نتايج آزمايشش بازی می كرد و صدای لطيف خواهر ناتنی اش را گوش میكردكه زير لب آواز ملايـمی می خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمود كند خيلی شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خودشاد و راضی می بود. اين وظيفه ی هر مادری بود.كاغذها را لوله كرد و داخل كيف سياه رنگش فروكرد.خواهرش با ذوقی ساختگی صدايش کرد:اونجـا رو نگاه کن سوفـیا...
سرعت روكم كن شارل!)
سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار می ديد.خواهرش از پنجره ی بـاز ماشين به
بيرون اشاره می کرد:اونو می بينی سوفیا؟عين لباس ويكتورياست,یـادته؟چهار ماه قبل توی جشن پوشيده بود...)
مثـلاً داشت لباس زنـانه ای راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش می داداما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوی*سيـاه كناری اش است!(*tuxedoلباس رسمی مردان برای مجالس عصرانه و شام.)خنـديد و اين خنده باعث رها شدن قطرهاشك بر روی گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره های مخفـيانه ی خواهـرش جواب داد:آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!)
خواهرش لبخند زيبايی زد و دست او راگرفت:بريم شارل...)
و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيادر دل ممنون خواهـرش بودكه در اين موقعـيت با او بود.می دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه درمراسم ازدواج خصوصی يشـان ازآن تاكسيدوها بـتن داشت و می خـواست به اينطريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:مثل اينكه خانـم از چـيزی ناراحتند؟)
سوفـيا از شدت خشـم بی اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ی ماشين بانفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتی است!خواهرش با توجه واطمينان ازاينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است, با خونسردی جوابداد:راستش مساله خيلی جدی بنظر می اومد اماخدا رو شكر چيزی نبوده...فقط سوء تغذيه شده!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويی بخنده می افتاد كه راننده با گستاخی پرسيد:مطمعنيد؟)
سوفيا ديگر تحمل نكرد و غرید:مسلمه آقای استانتون! شما انتظار داشتيد چی باشه؟سرطان؟)
راننده لبخند تمسخر باری به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:ماشين رو نگه داريد,من بايد کمی هوا بخورم!)
خـواهرش با وحشت و نگـرانی به او نگاه كرد.بله سوفيا می دانستن بايد با راننده اينطور حرف بزند اينكار ممكن بود عواقب سخت و سنگينی برايش ببار بياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت خود را بيرون انداخت.هوای عـصر نيمه گرم وتمیز بود و خـورشيد به زيبايی بالای كوهـهای سبز كاليفرنيا می درخشيد.خواهرش هم پياده شد:حالت خوبه سوفيا؟)
رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوی نرده های فلزی لب جادهرفت وقدم زنان ازآنها دور شد.اين فرصت بسيار خوبی بود تا با خواهرش به طور خصوصی صحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيری, خواهرش خود را به او رساند:ديونه شدی سوفیا؟چرا با اون اينطور حرف زدی؟اگه به بابا بگه اون میفهمه كه تو...)
سوفیا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:من نمیتونم خونه برم,خيلی می ترسم!)
خواهرش خود را سپر كرد:از چی می ترسی؟)
(از بابا...بهش چی بگم؟تاكی می تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چی؟اگه نتونم به...)
(اگه اگه رو ول كن!تو همه چی رو بسپار به من يك چرندياتی پيدا می كنم بهـش مي گم...)و دسـتش را به موهای طلايی اوکشید:تو فعلاً از مادر شدنت خوش باش...بچه ی ويكتور!)
و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورش نمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانه ازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـدشد میترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:تا كی می تونم صبركنم؟)
(تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو يا آوستين...)
اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!)
و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوك كفـش سنگهای لب آسفالت را بازی می داد.سوفيا پرسید:تو از ازدواجت راضی هستی؟)
(الان مشكل ,مشكل توست نه من!)
(جوابم رو بده,راضی هستی؟)
(از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!)
(تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟)
(من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!)
سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دومی دانستـند جويل مـردی بودكه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خودانتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش می خـواست نشـان بدهـد با رفـتن او و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانواده نـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدرخـواهرش با وجود نـاتنی و همـسن بودن می تـوانست بسیار
منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفس شيشه ای بنظر می آمد. كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پياده شد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف می زد:متـشكرم شارل اگه ممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..)
سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرش شدكه درگوشه ی ايوان كـز كرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيب میكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او همبه انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:چـرا ايستادی سوفـيا؟برو تو ديگه!)و چشمش به پسرش افـتاد:سلام خوشگلم...چطوری؟)بچـه جواب مادرش را نداد:وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟)
و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:چرا منو با خودت نبردی؟)
خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:پيرمرد منو زد!)
قلب سوفیا بدردآمد:چرا؟)
بچه به خاله اش نگاه كرد:برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!)
مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!)
بچه با تعجب گفت:مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟)
مادرش با علاقه پيشانی پسرش رابوسيد:هيش...,بايد به اون بابا بزرگ بگی.)
بچه خنده شيطنت باری كرد:از اونها برام خريدی؟)
خواهرش او را رها كرد و دست دركيف خود كرد.بچه مشتاقانه منتظر شد.موهای خوشرنگش در مقابل نور خورشيد برق می زد.خواهرش مشتی چيز شيشه ای از كيفش درآورد:جعبه اشباز شده, اينها رو بگير, دو دستی...)
بچه دستان سفيد و كوچكش را بلندکرد و خواهرش تیله های رنگارنگ را داخل دستانش ريخت:اينها رو می خواستی ديگه...نه؟!)
(عاليه ماما...خودشه!)
(جدی؟پس خوشت اومد؟بگير اينم جعبه ی اونهاست می ذارمش اينجا...)
سوفـیا با لـذت و حسرت تماشـايشان می كردكه صدای قـدمهايی از پـشت سرش اورا متـوجه پسر خواهر بزرگش كرد.پشت ديوار مخفی شده بود و به آنها نگاه میكرد.بچه ها هم قد و همسن بودند اما آنقدركه خواهركوچكش مواظب تك فرزندش بود,خواهر بزرگش به هيچ كدام از كودكانش توجه نمی كرد حتی به اوكـه به اندازه ی تمام بچـه های خانه,شيـرين و آرام و معـصوم بود.خـواهـرش هم متـوجه بچـه شد و به
پسرش گفت:با اون نصف كن بعداً بازم براتون می خرم.)
بچه به همبازی اش نگاه كرد:بيا ببين ماما چی برامون آورده؟!)
خواهرش نگاه پرمنظوری به سوفيا انداخت و سوفیا فهميد حرف يك هفته قبل را يادآوری می كند"پسرم طوری بـا پسرخاله اش رفـتار می كند كه انگـار آندو بـرادرند و من مادرشان!"وقـتی بچـه ها با شوق طرف ديگر ايوان رفتند,آندو هم بی صدا وارد سالن شدند.همه جا خلوت بود و اين هيجان سوفيا رابيشتـركرد.با نگرانی تا نيمه یسالن رفت و ايستاد.خواهرش هم در پی اش آمدو بسيار آهسته گـفت:من می رم بالا,تو
هم برو پيش ماما...فكركنم نگرانت باشه فقط مواظب باش كسی...)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA