انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


مرد

 
حرفش با كوبيده شدن در پشت سرشان نصفه ماند.هر دو با وحشت برگشتند.برادربزرگشان ِهنری بود.آرام بود اما چشـمانش همچـون دوكاسه خون,از خشم لبريز بود!بچه ها با اين صدا ترسيدند و از جا بلند شدند! سوفـيا با صدای ديگری از مقـابل متوجه برادر كوچكشان,سدريك شدكه از تـه دالان روبـرويی می آمد:كجا بوديد؟)
چشـم سوفـیا بر پـدرشان افـتادکه بالای پـله ها بود!نگـرانی و تـرسناگهانی او را در برگرفت.خواهرش با بی خيالی جواب سدريك را می داد:رفته بوديم دكتر,برای امروز وقت داده بود.)و با خونسردی تمام كه باعث شگفـتی سوفـيا شد,به سوی پلـه هاراه افـتاد:خوشبخـتانه چـيزی نبوده,دكترگفت سوءتغذيه شده... دارو لازم نيست فقط بايد زود زود غذا بخوره و بعد از هروعده...)
سوفـيا نگاهـش را چرخـاند.فـضای خانه بسيار غريب بود.هيچكدام ازخدمتكارهابه چشم ديده نمی شدندبچـه ها و زنهای خانه هم نبـودند اما مردها خصوصاً پدرشان در خانه بود!خواهرش هنوز هم حرف می زد: (اما شايد يك مدت طول بكشه,دكتر گفت اين تهوع ها نگرانی ندارند چون طبيعی اند و...)
داشـت به پدرشـان كه در نيمه یپله ها ايستـاده بود می رسيد.سوفـيا میخـواست صدايش بكند"نرو مگه نمی بينی ما رو محاصره کردند؟"اما فرصت نكردپدر راه خواهرش را سد كرد:تو شاهـد ازدواج سوفـیا و ویکتور بودی؟)
می دانستند!؟دنيا بر سر سوفيا خراب شد.خواهرش هنوز هم به رل بازی كردن ادامه میداد:چی؟ ازدواج؟ ! چی می گی بابا؟ویکتور از اينجا رفته..)
بناگه پدرشان به موهای او چنگ زد و سرش را وحشيانه عقب خم كرد.صدای فريادخواهرش بلند شد اما پدرشان بلندتر داد زد:سوفیا از اون مرتيكه ی گدا بچه داره مگه نه؟)
بچه صدای مادرش را شناخت و به سوی پنجره دويد.پسـر خاله اش هم با تـرس به دنبالش ...زن جـوان به ناله كردن افتاد:آه بابا ولم كن...تورو خدا...)
سوفيا پيش دويد:اون بيگناه بابا...از چيزی خبر نداره...)
اما پدر موهای دخترش را محكمتر كشيد:جواب بده...اون از ويكتور حامله است؟)
خواهـر خيـانت نمی کرد.در حالی كه سـعی می کرد موهايش را از چنگال پـدر آزاد كند,با صدای لرزانی گفت:نه فقط سوءتغذيه شده...)
سوفيا دردل ناليد"بسه ديگه!دروغ نگو!" اما خواهرش دروغ گفته بود!برای لحظهای او را ميان زمين و هوا ديـد بعـد...محكم بـر نـيمه ی پله هـا پرتاب شـدو شـروع بهغـلت خـوردن كرد!صدای فـرياد خـودش را هماهنگ با جيغ بچه ای ازخارج خانه شنيد.دويد تا به كمك برود كه دو برادر به او حمله كردند...
پسرك هنوز نمی دانست شاهد چه صحنه ای بود!پسر خاله اش بجای او فرياد كشـيده بود!چيزهايی ازكف دستانـش سر خورد و برکف تازه رنگ خـورده ی ايوان ريخـت وازآنجا هم غلت خوران و پر سر و صدا بر چمن پشت سرشان پرتاب شدند...
***
وقـتی سوفـيا چـشمانش را بازكرد دروحله ی اول از شدت تاريكـی نتوانست چيزی تشخيص بدهد.همه جايش درد می کرد و آنجا شدیداً سرد بود.چند بار پلك زدو بالاخره فهميد كجاست...در سرداب خانه ی خـودشان!در قـسمت قـفلداری كه فـقـط يك پنجره ی چهل در پنجاه سانتیمتری در بالا رو به كف حياط پشتی خانه داشت.چون به پهلو افتاده بود پاها و بازوی راستش بر اثر تماس با زمين سنگی كرخت شده بود و درد می كرد.سعـی كـرد و نـشست.به در نگـاه كرد.با ايـنكه حـدس می زد قـفـل باشـد,باز اميدوارانه به سويش خزيد و توسط دستگيره ی آهنی در خود را بالا كشيد.بله بسته بود!چند بار تكانش داد اما باز نشدبـناچار شروع كرد به فـريادكشيدن ,كمك خواستن و التماس کردن اما صدايش درزندان سنگی پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد.دوباره بر سطح سرد سرد اب نشست,زانوهای زخمی اشرا به آغوش كشيد و شروع به گريستن كرد.تمام تنش ازدرد میسوخت و عذاب لگدهای برادرانش تا قفسه ی سينه اش میزد.
متعـجب بود! چـطور چنـين خانـواده ای داشت؟درست بودكه همخونش نبودند امامگر انسان هم نبودند؟ مگر رحم نـداشتند؟مگر از خدا نمی ترسـیدند؟ نگران خواهرش بود نمی دانست چه بلايی سر اوآمده بود امـا باز خوشحال بودكه لااقل او كسی را داشت كه با برگشتن به خانه سراغش را بگيرد...می دانست ديگر بدبختـی اش حتمی بود.پدرش تهديدكرده بود اگر ازدواج با مردی كه می خواست قبول نكندآنقدر او را در حـبس نگه دارد تا از گرسنگی بميـرد و حال زمان حبـسش فـرا رسيده بود آنهم با وجود داشتن شوهر و
حتی بچه ای در رحم!چكار می توانست بكند؟
مرگ عشق
مایرا نمی توانست آنچه را می شنید باورکند.اشک پـلکهایش را سوزاند.شوهرش چه می گفت؟! پسرشان رجینالد پرسید: (مطمعنی مرده بود بابا؟)
رابرت زمزمه کرد:آره مطمعنم...خودم سه تا بهش شلیک کردم.تیر بقیه ی پلیسها بی هوا رفت اما مال من به هدف خورد!)
مایرا با صدای گرفته ای پرسید:حالا می خواهی چکارکنی؟)
(نمی دونم؟من برای شما خیلی نگرانم...)
رجینالد پرسید: (بابا ازکجا می دونی تو رو شناختند؟)
(برادرش منو شناخت...یکبار بازداشتش کرده بودم.)
مایرا امیدوارانه گفت:چطوره یک مدت مرخصی بگیری؟)
(در حال حاضر یک هفته بهم مرخصی دادند,یک جور جایزه اما...تا اون گروه قاچاقچی دستگیر نشند من در عذاب خواهم بود!)
خانه برای مدتی درسکوت فرو رفت.مایرا به چشمان زیبای پسرش خیره شد.بعد ازمرگ دختر کوچکشان او تنـها فـرزندشان بود و نمی تـوانست قبول کند بلایی سرش بیاید.با صدای شوهرش به خودآمد:شما روپیش ایندیا می فرستم,نیوجرسی امنتره!)
مایرا با عجله گفت:حالا که مرخصی اومدی با هم می ریم.)
رجینالد هم وارد بحث شد:اما امتحانات من شروع شده.)
مایرا از بیچارگی صدایش را بلندکرد:به جهنم که شروع شده!نمی بینی جونمون در خطره؟)
رابرت به پسر ناتنی اش نگاه کرد.او یک جوان هجده ساله و با شخصـیتی بود ومی دانست نباید هـمسرش چون کودک با او رفتار بکند اما رجینالدآنقدر فهمیده بودکه مادرش را درک بکند: (ببخشید!)
رابرت حرف را به اول برگرداند:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(بدبختی اینجاست کار ما با یک هفته و یک ماه تموم بشو نیست.اون مرد یکی از اعضای اصلی خانواده ی رییسشون بود هنوز مدرکی هم دست پلیس نیست که بتونند زود پیداشون بکنند ضمناً معلوم نیست کجاکی و چطوری قراره ازم انتقام بگیرند شاید یک گروه بیست سی نفری باشند پلـیس تـا کی می تونه همه شـونو تک تک پیـدا بکنـه و بـازداشت بکنـه تا دستـشون به ما نـرسه؟مـا تـاکی
می تونیم قایم بشیم؟)
رجینالد گفت:ازکجا معلوم انتقام بگیرند؟شاید اون مرد فقط خواسته کمی تو رو بترسونه؟)
رابـرت از خوشبیـنی پسرش به خنـده افتاد:حتی اگه اونها قصد نکنند من نگران خواهم موند,تمام عمرم... بنظرت این کافی نیست؟)
باز برای مدتی همه جا غرق سکوت شد.نگاه رابرت و مایرا مرتب بر هم قفل میشد تا اینکه رجینالد حرفی
راکه آنها جرات نمی کردند بگویند,به زبان آورد:پس فقط یک راه مونده...برای همیشه از اینجا رفتن!)
رابـرت دیگر نتوانـست تحمل کنـد با شـرم از جا بلنـد شد و اتـاق را ترک کرد.شرم از شغلی که داشت و آسایشی که سلب کرده بود.
***
شب شده بود.رابرت تصمیم گرفته بود استعـفا بدهد و خانه را به ارزانـترینقـیمت بـفروشد.آنـها مجبور بودند برای همیشه به نیوجرسی فرارکنند و میدانستند این موضوع از همه بیشتر برای رجینالدسخت بـود. اوکه دانـشجوی موفـق رشته ی هنر و پسـر محبـوب و موردعلاقه ی دوستانش بود حالامجبور بوداز همه چیز و همه کس خصوصاً معشوقه اش جدا شود...
ساعـت دوازده شده بود.مایرا در حالجمـع کردن اثاثیه ی خانه بود.قرار شده بود تمام وسایل های خانه هـمراه خود خانه به فـروش برسد تا مجبور نشـوندبخاطر بسته بندی و بازار گاراژ*و اسباب کشی, (*خانواده ها با زدن برچسب قیمت بر روی وسایلهای خانه,آنها را درگاراژ و یا حیاط خانه خود میفروشند)با وجود موقعیت سخت و خطرناکی که پیش آمده بود,چند روزی در شهربمانند.رجینالد و رابرت هرکدامدر اتاق خود در حال جمع کردن وسایلهایشان بـودند که زنگ در زده شد.مایرا با نگرانی منتظرآمدن شوهرش شد. رجینالد هم با کنجکاوی از پله ها سرازیر شد.رابرت اسـلحه بدست پشت در رفت و از چـشمی نگاه کـرد. جوانی تقریباً همسن رجینالد پشت در بود.پرسید:کیه؟)
جوان به در نزدیک شد:باز کنید...حرف مهمی براتون دارم!)
رابرت با احتیاط لای در را باز کرد.پسرک کلاه ورزشی بر سر و عینک آفتابی بر چشم داشت:منزل آقای فلوشر؟)
(بله بفرمایید؟)
(باید باهاتون حرف بزنم...می تونم بیام تو؟)
وسط سالن رو به هر سه ایستاده بود و حرف می زد اما از نگاهها میخواند که باورش نکرده اند پس بناچار کلاه را از سر و عینک را از چشم برداشت. موهای خوشرنگ جمع شده در زیرکلاه همچون آبشار برشانه هایش فـرو ریخت.رجینـالد که از لحـظه ی اول او را شناخـته بود,بخنده افتاد اما قیافه ی پدرش در هم فرو رفت:بازم تو؟بهت نگفتم دیگه حق نداری به رجینالد نزدیک بشی؟!)
پسرک با عجله گفت:این مساله جدی تر از این حرفهاست,من برای نجات دادن شما اومدم.)
رجینالد با دلسوزی و علاقه لبخند زد.مایرا با در نظرگرفتن تظاد شدید احساسات پسر و شوهرش,وساطـت کرد:تو موضوع رو از کجا می دونی؟) پسرک به مایرا نگاه کرد:شما که باید بهتر بشناسید!)
مایـرا با وحشت نالید:یعنی اونها اند؟)
(بله اونها اند و آقای رابرت دایی منو کشتند!)
وحشتی ناگهانی به نگاه ها آمد.پسرک ادامه می داد:خودم شـنیدم امشب به اینخـونه خواهند اومد نقـشه کشیدند به اسم همکارهای پلیس آقای فـلوشر مجـبورتون کنند به بهـانه ی محافـظت خانوادگی با اونها به مرکز برید,شماباید هر چه زودتر از اینجا برید.)
هنوز هیچکدام به طورکامل شرایط خـطرناک پـیش آمده را درک نـکرده بودند و یا نمی خواستند درک کنند.رابرت در سرسختی خود مانده بود:چرا باید حرفهای تو رو باورکنیم؟)
(چطور باور نمی کنید؟به من نگاه کنید,این وقت شب به این سختی بخاطر شما اومدم,من از اونها متنفرم!)
(ازکجا معلوم اینم جزو نقشه ی اونهانباشه؟)
مایرا نالید:خدایا کمکمون کن!)
رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:از اینجا برو!)
پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـدکرد:نه نه...صبرکنـید,چرا متوجه نیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و ونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رواز بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید... اونها دارند میاند شما رو بکشند حالا که قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوری چیزی ازدست نمی دید!)
و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش دارم و برای...)
رابرت غرید:خفه شو!)
پرنس در حالی که داخل بشقابها سوپ پر می کرد,خندان گفت:سر خودت کلاه نذار پسر!اون از بچـگی تو رو می خواست...)
و بشقابهای آندو را داد.براین با مهارت حرف را عوض کرد:پس مال تو کو؟)
پرنس به سوی پنجره برگشت:من نمی خورم!)
(چرا؟)
(غذای حرام با معده ام سازگار نیست!)
(منظورت چیه؟این غذا حرام نیست!)
(برای تو شاید!..معیارهامون فرق می کنه!)
و یرجینیا با شادی از حضور در اتاقی تنها با دو پسر زیبا,شروع به خورد نکرد.مزه ی سوپ عالی بود اما او به طعم یکنواخت اما لذیذ غذای مادرش عادت کرده بود و ترجیح می داد باز همان سوپ آشنای خودشان را بخـورد...پرنس سرصحبـت را بازکرد:می دونی دیشـب چی پیداکردم؟)و به سوی براین چرخید:نوارلوسی!)
براین متعجب شد:جدی؟من فکر کردم دور انداختی!)
(نه تازه می خوام به تلویزیون بفرستم!)
ویرجینیا مفهوم حرفهایشان را نمی فهمید.براین نالید:دیونه نشو!)
پرنس لبخند شرورانه ای زد:می دونی که من دیونه ام!)
(اونوقت لوسی خودشو می کشه!)
(دلیل از این بهتر؟)
براین بخنده افتاد.ویرجینیا بالاخره تحمـلش را از دست داد و پـرسید:چه نواری؟شما در مورد چی حـرف می زنید؟)
پرنس جوابش را داد:من یک نوار آبروریزی از لوسی دارم...تصویری!)
ویرجینیا شوکه شد:چطوری بدست آوردید؟)
(شش سال قـبل بود...نزدیک کریسمس,براش نامه نـوشتم که ساعت دوازده شب بیااتاقم,ماما و بابا خـونه نبودند,در عقب رو بازگـذاشته بودم و با پیـژامه توی تخـتم خوابیـده بودم به براین هم دوربین فیلمـبرداری داده بودم و توی کمد مخفی کرده بودم...)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ویرجینیا با کنجکاوی پرسید:توی نامه چی نوشته بودید؟)
(از همین مزخرفات عاشقانه...دوستت دارم و برات می میرم و...امشب تو رو می خوام و...)
(مگه شما دختر دایی و پسر عمه نیستـید؟*)( *در مذهب پروتستان ازدواج فامیلی مطرود است.)
براین بجـای او جواب داد:نه مـادر من و مادر پـرنس خواهر واقـعی اند و اززن اول پـدربزرگ هستند اما داییها بچه های مشترک پدربزرگ و مادربزرگ هستند پس لوسی و پرنس محرم نمی شند.)
ویرجینیاکه تازه موضوع را می فهمید,علت نامزدی هلگا وکارل هم برایش معنی می شد.براین رو به پرنس کرد:ادامه بده!)
و پرنس ادامه داد:تا لوسی اومد خودمو به خواب زدم و ملافه رو تا گلو بالا کشیدم اونم خیال کرد از بـس منتظرش موندم خسته شدم و بخواب رفتم واحتمالاً لخت هستم!لباسهاشو درآورد و کنارم خزید...)
ویرجینیا بجای لوسی خجالت کشید و رو به براین نالید:یعنی شما اونو لخت دیدید؟)
براین شرمگین غرید:پرنس مجبورم کرده بود!)
لبخند مرموزی بر لبهای پرنس نقش بست:ما دوستهای خیلی خوبی بودیم...)
براین با حالتی متفاوت به پرنس خیره شد.ویرجینیا بی توجه به غـریب شدن نگاهـها,با شـوق گفت:خوب بعدش؟)
(منم وانمود کردم انتظار دیدن اونو نداشتم بیـدار شدم و داد زدم"تو اینجـا چکار می کنی؟چرا توی تخـتم هستی؟دخترک رزل,برو گم شو")
ویرجینیا از این بدجنسی متعجب شد و پرنس انگار که کار ساده ای انجام داده خونسردانه ادامه داد:همون لحـظه براین که از اول همه چیز رو ضبط کرده بودبا دوربین از کمد در اومد لوسی با دیدن براین لباسهاشو برداشت و گریون فرارکرد.)
براین اضافه کرد:درست سه ماه طول کشید تا لوسی منو ببخشه!)
پرنس خندید:براین نمی خواست نوار رو بده اما من زورکی ازش قاپیدم وبه تمام دبیرستان پخش کردم!)
ویرجیـنیا شوکه شـده بود.اتفـاقی از این مفتـضح تر برای یک دختر نمیتـوانست تـصور کند و البته از این بی رحمی و شرارت پرنس و بی عفتی و بیشرمی لوسی ناراحت شده بود.براین گفت:من که فکر می کنم لوسی عاشقت بود وگرنه...)
پرنس با تمسخر حرف او را قـطع کرد:اوه براین ...قـلبم رو شکستی!تو به جاذبـه ی من و هـوس باز بودن لوسی اطمیـنان نداری؟)و با خستگی که بـعدازآن مکالمه ی کوتاه و مرموز ماندگار شده بود,اضافه کرد: (تو هر دختری روبگـی حاضرم رویش شرطـبندی کنم حتی راهبـه ترازا!)وبا خود زمزمه کـرد:البته اگه دختر باشه!)
براین بـا شرم سر تکـان داد و پرنس را خـنداند.ویرجیـنیا هنوز در فکر لـوسی بود:بعـد از اون اتفاق لوسی چکار کرد؟)
براین گفت:از اون دبیرستان در اومد!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس با گیجی گفت:چه روزهای قشنگی داشتیم؟)
براین هم افسون شده چشم در چشم او زمزمه کرد:و می تونست خیلی قشنگ تر ادامه پیدا بکنه...)
(اگه تو خرابش نمی کردی!)
(اگه تو نمی رفتی!)
(اونم تقصیر تو بود.)
و از جا بلند شد و دوباره قـدمزنان به سوی پنجـره برگشت.ویرجینـیا متوجه گرفته شدن فضا شد و سر غذا خـوردنش برگشت اما تمام فکرش درآخر مکالمه ی آنـدو مانده بود.از طرز حـرف زدن هر دو معلوم بود اتفاق بزرگی درگذشته افتاده اما چه؟هنوز غذایش را تمام نکرده بودکه متـوجه براین شد.اصلاً به سوپـش دست نزده بود.بنظر می آمدآنقدر بدحال است که نمی تواند بخورد.ویرجـینیا می خواست پیشنـهاد کمک بدهد که ظاهراً پرنس از شیشه ی پنجره دید و برگشت:براین تو تکیه بده من بهت می دم.)
و آمد و کنارش نشست اما براین بسیار ناراحت بود.بشقاب را بر روی میز گذاشت:میل ندارم...)
پرنس بشقاب را برداشت:دیونه شدی؟میل ندارم نمی شه تو مریض هستی باید بخوری!)
و قاشق پر را به سوی دهان او بلند کرد اما براین سر چرخاند:گفتم میل ندارم!)
پرنس به شوخی گفت:مجبورم نکن گلوتو بچسبم و به زور بریزم توی دهنت!)
اما باز براین با سر سختی لبهایش را بهم فشرد و بازپرنس اصرارکرد:لطفاً بخور...بخاطر من...)
نگاهشان بر هم قفل شد و براین با حالتی بغض گرفته گفت:چرا این کارها رو می کنی پرنس؟)
(می خوام کمکت کنم...)
(نه!)و لب چشمانش مرطوب شد:می خواهی اذیتم بکنی,داری انتقام می گیری...من می دونم!)
ویرجینیا متـعجب شد.پرنس خنـدید:چه انتقـامی پسر؟تو چتـه؟!)و قاشق را داخل بشقـاب پرت کرد:نکنه تب داری؟بذار ببینم...)
ودست پیش برد تا پیشانی او را لمس کندکه براین به تندی سرش را عقب کشید و باز باعث سرد و سخت شدن چهره ی پرنس شد.براین نتوانست نگاه خشمگین او را تحمل کند و سر به زیر انداخـت.پرنس مدتی هم نگاهش کرد و بعد خونسردانه بشقاب را سرجایش گذاشت و از جا بلند شد:تو دیونه شدی!)
و بـه سوی در راه افتاد.انگار که جایی از بدن براین را زخمی کرده باشند,دندانهایش را از درد بهم فشرد و با بسته شدن در,چشم برهم گذاشت وچهره اش به کشش آمد.تا دقـایقی سکوت حکم فرما بود.ویـرجینیا هم از جا بلندشد و بشقاب نیمه خالی اش را بر روی میز گذاشت و بالاخره براین لب باز کرد:ما رو ببخش اولین شبت رو خراب کردیم...)
خسته و بیمار نگاهش می کرد.ویرجینیا لبخند زد:بر عکس خیلی هم خوش گذشت.)
براین هم لبخند تلخی زد و ویرجینیا ادامه داد:و متوجه شدم که سعی می کردید منو سرگرم کنید...)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت چهارم

براین هم لبخند تلخی زد و ویرجینیا ادامه داد:و متوجه شدم که سعی می کردید منو سرگرم کنید...)
براین زمزمه کرد:تو دختر زرنگی هستی.)
ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:چی شده؟شما که دوستهای خوبی بودید...)
براین جواب نداد و ویرجینیا احساس بدی پیداکرد:ببخشید قصد فضولی کردن نداشتم فقط...)
(نه لطفاً...فضولی نبود.من منظورت رو فهمیدم.)
و بـاز سکوت کرد!ناگهـان در اتاق باز شد و شخصی داخل پرید.دختر بزرگ استراگر بود:سلام براین ... اومدم عیادتت!)
خواهرش دروتی از پشت سرش گفت:چقدر رمانتیک!)
براین خشمش را سر جسیکا خالی کرد:تو در زدن بلد نیستی؟)
جسیکا همانجا خـشکید اما دروتی و هلگـا و ماروین وارد اتاق شـدند و درپی آنها,سمنتا و لوسی وکارل, اتاق به سرعـت شلوغ شد.هرکس چـیزی میگفت...(حالت چطـوره براین؟)(هنوز شـامت رو نخوردی؟) (پس پـرنس کو؟)(ماداریم می ریـم براین!)ویرجیـنیا گوشـهایش را تیـز کرد.چه کسـی این جمله را گفت؟ متوجه براین شد.پتو راکنار می زد:الان حاضر می شم...)
می رفتند؟کجا؟!ماروین گفت:تو می مونی براین.)
(می مونم؟چرا؟)
(هنوز سه روز تموم نشده!)
(اما حال من خوب شده!)
(در هر صورت پدربزرگ مریضی تو رو بهانه کرده نمی ذاره ببریمت!)
لوسی به شوخی گفت:می خواستی اینقدر عشوه نکنی!)
همگی به چهره ی ناامید براین خندیدند.ویرجینیا کم مانده بود دیوانه بشود بطوری که بی اختیار نالید:شما کجا دارید می رید؟)
اینبار همه متعجب به او خیره شدند.هلگا گفت:خونمون!چطور؟)
(مگه همتون توی این خونه زندگی نمی کنید؟)
جسیکا لج براین را سر او خالی کرد:تو خیال می کنی اینجا دهکده است؟)
براین جواب ویرجینیا را داد:اینجا خونه ی بابابزرگه و ما هفته ای یکبار یکشنبه ها اینجا جمع می شیم.)
قـلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد.پس قرار بود درآن خانه با پیرمردی که حتی حاضر به دیدن اونبود تنها بماند!
ده دقیقه بعد همه بقصد عزیمت با او خداحافظی کردند.شوهر خاله و ارویـن و ماروین وکارل با او دست داده بودند.خاله پگی اصلاً نگاهش هم نکرده بود.خاله دبورا بـغلش کرده و بوسـیده بود"کاش می تونستم بمونم"اما چرا نمیتوانست بماند معلوم نبود!زن دایی و لوسی به گرمی با او خداحافظی کرده بودند.دایـی پـیشانی اش را بوسـیده بود و سمنتـای کوچک گونه اش را اما پـرنس سردتر از همه از کنارش رد شده بود
"مواظب براین باش!"تنها یک چیز در ذهن ویرجینیا می گذشت:"مرا هم با خود ببرید!"
بعد از غیب شدن ماشینها,او یکه و تنها مقابل در نیمه باز مانده بود!آن سالن با عظمت و زیبا دوباره خلوت و ساکت شده بود.از یکیاز خدمتکاره اشنیده بود پدربزرگ قـصد دیدار براین را داشت پـس او فرصت داشت بر روی تاب بنـشیند و بگرید!نمی دانست چطور شده بود.همه چیز زیباتر و بهتر از آنچه انتظارش را داشت پایان یافـته بود اما باز ناراحـتی اش بیـشتر ازآن بود که حـدس زده بود!شاید عـلـتش برخـورد سـرد پدربـزرگ بعـد از رفـتار صمیمی و گرم بقیـه بود.شاید هم بعد از دیدار وآشنایی با آن فامیلهای پرشور و با فرهـنگ و بودن در جمعـشان,اینطور تنـها ماندن...شاید هم علت ترک زادگاه وشروع یک زندگی کاملاً متفاوت,بدون خانواده و عشق پدر و مادر بود اما فقط یک حقیقت ناشناخته وجود داشت وآن قلبی بود که به شکار پرنس درآمده بود!
***
شب دیگـر روی کسی را نـدید.به کمک خدمتکـار اتاقـش را پیداکردو تا نـیمه شب بیـدار ماند.برایش تعـجب آور بود,تختـی بزرگ و راحـت,اتـاقی ساکت وتـاریک و تنـی خستـه و رنجـور داشت پس چرانمی توانست بخوابد؟تا در تختغلت می زد اتفاقات آنروز را بیاد می آورد یک زندگی جدید و متفاوتی برایشآغاز شده بود.زندگی هیجان آورتر,بزرگتـر,زیباتر و بهتر از قـبلی و اونگران بود نکند وقـتی صبح چشم گشود همه چیز همچون رویایی باورنکردنی پایانیافته باشد؟
ساعت دو شـده بود و او هـنوز نتوانسته بود مغزش را خالی کند.هر لحظه حرفهاو حرکات افراد جدید در ذهـنش چرخ می زد.خـصوصاً پـرنس,اولیـن پـسری که دراو احسـاسات غریب و متفاوتی بیدارکرده بود. احساساتی که هرگز تجربه نکردهبود نه با پسرهای دهکده و نه حتی با پسرپرروی همکار پدرش!همچون کـودکی که با دیـدن قشنگتـرین اما گرانبهاتـرین عـروسک دنیا در پشت ویتـرین آنرا برایعیـدکریسمس
می خـواهد,پرنس را می خواست مال او باشد فـقط مال او,برای همیشه درگنجه اشدور از دید بقیه! اصلاً نمی خواست فکرکند شاید او عاشق کس دیگری است وصاحب دارد!چون به گریه می افتاد و این گریه او را می ترسـاند.نمی توانستبه این حال دیـوانگی خود معنـی بدهد.چه شـده بود؟یعنی عاشـق شده بود؟
خوب اینکه ترسی نداشت!در موردعشق و عاشقی خیلی چیـزها خوانده و شنیده بودو خـیلی آرزو داشت روزی عاشق بشود اما این حال ناآشنا بودکه به هیچکدامازآنهـایی که می دانست شباهـت نداشت.مطمعن بود عـشق نبود.چیزی قـوی تر وزیبـاتر و سخت تر و سوزنـده تر از عـشق بود!اما چه؟مگر فـراتر ازعـشق احساس دیگری هم وجود داشت؟
ساعـت سه شده بود و اوکم کم داشت کنتـرل اعـصاب و حرکات خـود را از دست میداد.فـقـط دلش می خواست به او فکرکند و نخوابد.بیاد داشت در قـسمتی اززندگی قـبلی,در طول آن یکماه هـم دوست نـداشت بخوابدآنهم فـقـط بخاطر چیـزتلخ و رنج آوری بنام کابـوس!اما این فرق می کرد.پرنس شیرین و لذت بخشبود...با زنگ ساعت شماته داری در جایی از خانه فهمید چهـار نیمه شب شده و بیشتـر ترسید!
بار دیگر غـلت زد و اینبارگرمایی دربـازویش حس کرد.داشت بخواب می رفت اماخودش نمی دانست. گرما شدیدتر شد.این گرمای تن پـرنس بود...بدنش سست تـر شد و کم کم رقـص نفس او را درگردنـش حس کـرد و بالاخره خـود را درآغـوش اودید!ضربان قـلبش آرامتر شد,چیزی که باآن حادثه ی بی نظیر بعید بود و...
***

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ساعت نه صبح بـیدار شد و به محض یافـتن خود در همان اتـاق از شدت شوق خندید!به سرعت از تخت پایین آمد و همان یک دست بلوز شلواری راکه داشت پوشید و جـلوی آینه رفت.اصلاً بیاد نـداشت که نه تنهـا برای اولین بار بعـد از یک ماه کابوس نـدیده بلکه خـواب بسیار زیبایـی هم دیده!مشغـول شانه کردن موهایش بودکه صدایی از بیرون شنید:ولتر...ولتر,به لیونل بگو ماشین رو آماده بکنه.)
براین بود!یعنی داشت می رفت؟با عجله به سوی پنجره رفت و وارد بالکنشد.لحظه ای خورشید چشـمش را آزرد اما براین را دید در بالکن اتاق خودبود.با یک پنجره فاصله و تا ویرجینیـا را دید دوباره چهـره اش در همرفت:پس تو نرفتی؟)
ویرجینیا دوباره دیروز و درخواست مسخره ی او را بیاد آورد و به شوخی گفت:نه...تصمیم گرفتـم بمونم و مبارزه کنم!)
اما براین هنوز هم جدی بود:می بازی!)
کسی از داخل صدایش کرد و او به سرعت به اتاقش برگشت.تمام روحیه ی ویرجینیا با آن حرف و برخورد سـرد ویران شده بود.یعنی واقـعاً اشتباه می کردکه میمانـد؟اما این خیـلی خنـده دار بود.همه با او برخورد خوبی کرده بودند و او جایی را نداشت که برود!به سوی در دوید و راهی اتاق او شد.مقابل آینه کراواتش را می بست و جیل کت سیاهش را پـشت سرش نگه داشته بود.ویرجینیا وارد شد:دارید میرید؟)
(آره مجبورم...خیلی از درسهام عقب افتادم.)و کت را پوشید:متشکرم جیل,می تونی بری.)
و شروع به شانه زدن موهایش کرد.ویرجیـنیا مدتی به حرکات او خیـره شد و دردل نالید"اگه تو بـری من تنـها می مونم"براین بـدون دست کشیدن از کارش گفـت:من امیدوار بودم بری و مجبور نشم تصمیم بقیه رو بهت بگم اما...)
ویرجینیا حرفش را با ناراحتی برید:یعنی شما جدی بودید؟)
براین به سوی او چرخید:فکر کنم دیشب گفتم که من اهل شوخی کردن نیستم!)بله گفته بود!:اینو یـادت نگه دار!)
او دیگـر باآن پسر مـریض و سر ورو بهم ریخـته ی دیشبی خیلی فرق داشت.صورت سه تیغ اصلاح شده, مـوهای صاف ژل زده وکت و شلوار سیاه دودی او را به تیپیک دانشجوی واقعی درآورده بود.ویرجینیا شرمگین گفت:اما من نمیتونستم...یعنی...)
(می دونم!بهتره حرفهامو فراموش کنی...شاید هم من اشتباه کردم!)
ویرجـینیا باامیدواری به او خـیره شد.یعـنی تمام نگرانی ها بی علت بود؟امانه!چهره ی براین محکمتر شده بود و لعـنت!نگاه تـرسناکی داشت!ویرجینـیا سعی کرد حـرف پرنـس را بـاورکند.او خطرناک بود!به سوی تخت رفت:در هر صورت ازت می خوام حرفهای منو به هیچکس نگی!)
ویرجینیا با عجله گفت:اما آقای سویینی می دونستند!)
بـراین خنده ی پر تمسخری کرد:هیچ تعجب نکردم!)ویرجینیا جواب نداده ادامه داد:دیشب بزرگترها در مـورد تو تصمیم گرفتند...همونطورکه خودت هم فهمیدی پدربزرگ هنوز آمادگی دیدن تو رو نداره...) و کیفش را از پای تخت برداشت:همه فکر می کنند تو رو ناراحت خواهد کرد اما بنظر من...)
و ولتر وارد شد:آقا ماشین حاضره.)
(متشکرم ولتر الان میام...راستی به جیل بگو چمدون ویرجینیا رو حاضر بکنه.)
ویرجینیا متعجب شد.براین به سویش آمد:نظر اونها اینه که تو فـعلاً هرهفـته مهمـون یکی باشـی مثلاً این هفته خونه ی ما و هفته ی بعد خونه ی خاله دبورا و...)
ویرجینیا مجال کامل کردن جمله اشرا نداد.فریادی از شادی کشید:این عالیه!)
لبخند سستی بر لبهای براین نقش بست:می دونستم خوشحال می شی...بیا بریم!)
در طول یک هفـته در خانه ی کلایتـونها به ویرجینیا خیلی خوش گذشت.با وجود آنکه خاله اصلاً به او محل نمی گذاشت و با او حرف نمی زد,باز از تـوجه آقای کلایتون و بچه ها راضی بود.در طول آن هـفته به اندازه ی یک خواهـرواقـعی با هلگـا گرم گرفتـه بود.او واقـعاً دختـر شوخ و مهربانی بود.تا میتوانست از ماجراهای جالب خانواده و فـامیل خصـوصاً از نامـزدش کارل تعریف می کرد و او را سرگرم می کرد. ماروین هم پسر خوب و دلسـوزی بود و در حـرف زدن جملات و حـالات مزحک بکار می بـرد که حتی براین را هـم که پـسر ساکت وتـوداری بود,بخـنده وا می داشـت اما عجـیب بـود که با وجـودآن درگیری کوچک اما جدی در بینشان باز از همه نزدیکتر به او,براین بود.به نوعی همیشه متوجهاش بود,به حرفهایش گوش می کرد,سوالاتـش را جواب می داد و با او درد دل میکـرد و این برای ویرجینیا خیلی هیجان آور و شیرین بود چون او هیچوقت برادر نداشت!
خانه یشان هم به زیبایی خانه ی پدربزرگ بود.وسیع و بزرگ, تزئین شده توسط گرانبـهاترین اشیاءبا تن رنگهای زرشکی و طلایی و سفید.چهار خدمتکار و یک آشپز ایتالیایی داشتـند.هلگا و ماروین باآنها بسیار صمیمی و راحت بودند وحتی سر به سرشـان می گذاشتند اما براین بر عکس آنـدو,بـسیار رسمی و جدی برخـورد می کرد.ماروین فقط لباسهای رنگارنگ اسپورتی می پوشید اما براین برعکس اغلب کت شلوار بتن داشت و حتی در خانه هم کراواتش را در نمی آورد!فقط کمی شل می کرد!او بـسیار دقیق و با سلیقـه بود و تفاوتش با ماروین انسان را به شک می انداخت که آیا واقعاً ایندو برادرند؟طرز هلگا او را بیاد دخترهای دهکده اش می انداخت.دامنهای گشاد گلدار یا شطرنجی,تاپهای رنگی,موهای بافته شده... او را واقعاً دوست داشـتنی می کردند.در طول آن هفتـه غـیر ازرفـتار سرد خاله,ویرجینیا هر لحظه خود را درخانه ی خـود احساس می کرد و راحت و آزاد بود.هر وقت می خواست سراغیخچال و تـلویزیون می رفـت و هر وقت دوست داشت حمام میکـرد.با هلگا ساعتها به نگاه کردن مجله و عکسـهای خانوادگی سرگرم میشد. با ماروین به گردش دراطراف و نقشه کشی برای شوخی با خدمتکارها می گذراند و با براین گرم صحبت می شد.اصلاً متوجه نمی شدند حرفها ازکجا شروع می شد و در چـه مورد بـود!گاه در موردگذشته بود گاه آینده,گاه حقیقت بود گاه نصیحت,گاه خـاطره گاه عـقیده وگـاه کاملاًبی ربط!آقای کلایتون هم با او
همانندیک پدر واقعی رفتار می کرد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
او را قاطی بحث هایش می کرد.در مورد کار و دوستان و تصمیماتش می گـفت و حتی در مورد مدل مو و لباس ویرجینیا نـظر میداد اما زیباتریـن حرکتش دادن کارت بانکی خود به هلـگا بود تا برای ویرجینـیا خـرید کند.در طول آن مدت کم,پـنج دست لبـاس خانگی و دو دست لباس مـهمانی خریداری شد.گـر چند لباسها بـیشتر از مدلهایـی بود که هلگـا میپسندید یعنی رنگارنگ و سبک اما خرید خودش به تنـهایی زیبا بود.دیدن مرکزشهر,فـروشگاههـا,هـتلـه ا,رس� �ورانها,پارکها...همه و همه چیز ازآنچه در تلویزیون دیده بود قـشنگ تر و مجلل تر بود.وقـتی صبح یکشنبه فرا رسید ویرجیـنیا به شوق رفتن به خانه ی خاله دبوراوخصوصاً دیدار پرنس لباسهایقشنگی پوشید.دامنی کوتاه از مخمل سیاه رنگ و تـاپ زرد رنگ که هـر دو تنگبر تنـش می خوابید.موهایـش را بازگـذاشت و پاپیون سیاه بالای گوش راستشزد.هفته ی قبل او هنوز یک دختر بچه ی روستایی بود و آن هفـته هـمچون تصویر دخـتران روی جلد مجلات شده بود.ویرجینیا از ترک آنجا هم به نوعی ناراحت بود چون عادت کرده بود ودرآنجا هم به او خوش می گذشت.زندگی دوم واقعاً عالیتر از قبلی بود با آنکه هیچوقت نمی خواست به ذهـنش هم بیـاوردکه از آمـدن و عـوض شـدن زندگی اش راضی است امـا می دانست واقعـیت همـین بود.تجـمل چشمان او را کور کرده بود بطوری که خیلی زود دوستان قدیمی اش را فراموش کرد.حـتی به قـولی که به همکار پدرش داده بود مبنی بر اینکه با سر و سامان گرفتن اورا خبردار کند,هم,عمل نکرد.در ماشین کنار براین و روبروی هلگا و ماروین نشسته بود.ماشین ازآن درازها بودکه فـقط یکبار نامش را از آقای کلایتونشنیده بود و سومین ماشین شخصی آنها بود.خاله پگی زودتر از همه به خانه ی پدربزرگ رفته بود و آقـای کلایتون قرار بود ازسرکار بیاید و نوه ها... نوه ها عزیزان پدربزرگ بودند و باید همگی سر میز ناهار حاضر می شـدند.حتی قرار بود پـسرهای زن دایی ایرنه هم بـیایند چون اگر هم نوه ی واقعی محسوب نمیشدند باز هم جـوان بودند و آنطور که همه می دانسـتند پدربزرگ نسبت به جوانان علاقه ی خاصی داشت اما آیا ویرجینیا را هم نوه ی خود یا حتی جوان حساب کردهوسر میز می خواست یا نه,هنوز معلوم نبود.
مقـابل در دو پـسر ایرنه به پـیشواز آمدند.هـر دو چشم و مو قهوه ای بودند.ماروین معـرفی کرد:ویرجینیا این پسر دایی مارک و اینم نیکلاس...پسرها این دختر خاله مون ویرجینیا...)
مـارک که بزرگتـر بود و قـیافه ی آرام و دوست داشتـنی داشت با احـترام بااو دست داد امـا نیکلاس که سردتـر و سخت تر بنـظر میآمد,باگستاخی گـونه ی او را بـوسید و خندید:خوشحالم که فامیل نیستیم... چون ممکنه عاشقتون بشم!)
در سرسـرا هم با زن دایی ایرنه آشنا شد.زن بسیار لاغری بود با قیافه ی ملایمی همچون مارک که بسیار با وقار رفتار می کرد.خاله دبورا هم آنجا بوداما از پـرنس خبری نبود.همه آمده بـودند اما پخـش و پلا قـدم میزدنـد.زنها در سالن اصلی,جوانان در دو گروه در راه پله و ایوان جلویی بودند و لعنت!دختران استراگر باز هم آمده بودند وآنچنان با پسرها صمیمانه رفتار می کردندکه ویرجینیا حسودی اش می شد.نمیـدانست کجا باید باشد.از داخل خانه می ترسید چـون ممکن بود با پدربزرگ روبرو شود.از حبس شدن در اتاقش هم فرارمی کرد.براین در ایوان بود و او حالا که پرنس نبود ترجیح می داد پـیش براین باشد.خورشید ظهر به ایوان نمی رسید و سقـف شیـروانی و ستونها,سایه ی خـوبی ایجاد کرده بـودند.نیکلاس هم آنجا بود.در نیمکت چوبی کنار او نشسته بود و برای شـروع صحبت با او دنبال بهـانه می گشت.کم کم ایوان شلوغ تـر شد.کارلو هلگا آمدند,ماروین و دروتـی و لوسی...اروین و سمنتا...دیگـر جا برای نشستن نبود!و بالاخـره از جایی سر صحبت باز شدو باعث شد نیکلاس شروع نکرده تمام کند!ماروین با افتخارگفت:پدربزرگ امروز بهم گفت قصد داره وقت ازدواج من یک ویلا بهم هدیه بکنه!)
کارل خندید:صبح بخیر عزیزم!اینو به همه ی نوه هاش گفته!)
مارک مسخره کرد:فقط حرف نه؟)
براین با تلاشی جدی برای فرار از تماس چشمی با جسیکا,گفت:اما عروسی اروین ثابت کرد.)
لوسی گفت:من ترجیح می دم آپارتمان باشه!)
ماروین گفت:دلت رو خوش نکن!ویلا برای پسرهاست برای نوه های دختر هیچ قصدی نداره!)
(این ممکن نیست!اون دخترها رو بیشتر از پسرها دوست داره!)
مارک اضافه کرد:به استثنای پرنس!)
غیراز ویرجینیا هیچکس متعجب نشد.همچون حقیقتی شناخته شده!کارل حرف را بهاول برگرداند:اما من از اینجور تجملات خوشم نمیاد...یک عروسی مختصر وماه عسلی وحشیانه و طولانی!)
همه هـوی کشیدند و هلگـا از شدت شرم صورتش را با دو دست مخفی کرد.ویرجینیا با این جمله به رویا فـرو رفـت.یک ازدواج ناگهـانی و فـرار از روی دیوانگی!عالی بایـد باشد!بحـث ادامه داشت:اگه ازدواج فامیلی باشه به نفع پدربزرگه...بایک تیر دو نشان!)
(شاید هدیه ی دخترها متنوع باشه...)
بناگه نورا با یک سوال بی ربط مسیرصحبت را عوض کرد:یادمه شماها قبلاً اسمیکی روکازانوا*گذاشته بودید...اون کی بود؟)(*casanovaماجراجو و نویسنده یایتالیایی که مظهر عشق و عیاشی است)
کارل شوخی کرد:من بودم!)و از نگاه هلگا ترسید:پرنس بود!)
ویرجینـیا به چهـره ی گل انداختـه ی نـورا نگـاه کرد.لبخنـد می زد.کـاملاًمعـلوم بـود خـودش جـواب را می دانست و فقط می خواست کاری کند تا بحث پرنسباز شود و خـوب ویرجینیا باید ممنونش می شـد!
براین گفت:آره پرنس بود چون همیشه دوست دخترهاتون رو از چنگتون در می آورد!)
ماروین عصبانی شد:خیر همیشه نمی شد!)
(چرا همیشه می شد!و حالا هم ممکنه بشه البته اگه پرنس بخواد!)
(حالاکه اصلاً نمی شه...اونوقتها ما بچه بودیم حالا دخترها هم بزرگ شدند و واقعیتها رو می بینند!)و رو به دروتی کرد:مگه نه؟)
پس از او خوشش می آمد!مارک هم قاطی بحث شد:چه واقعـیتی پسر؟فقط یک واقعیت وجود داره اونم هوس!اون پسر با اینکه همیشه با دخترها مثل اسباب بازی رفتار می کرد بازم دخترها نمی تونستند درمقابل جذابیتش خودداری بکنند و همیشه فریب می خوردند!)
ماروین غرید:مثلاً کی فریبش رو خورده؟)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نگاهها به سوی لوسی چرخید اما لوسی شرمگین نبود:اون منو مجبور کرد!)
براین خندید:بس کن لوسی!اون فقط با یک نامه تونست تو رو بدست بیاره!)
لوسی زیر بار نمی رفت:اونوقتها من بچه بودم!)
ماروین با افتخارگفت:بفرمایید!منظور منم همین بود!)
مارک تیر آخر را رها کرد:فقط چندسال گذشته حالا پرنس هوس انگیزتر شده و دخترها هوس بازتر!)
این جمـله همچون جرقـه ای در انبار کاه به یکباره جمع را آتـش زد.حالا دیگـر هرکس برای دفاع از غرور خود تـلاش می کرد(دیگه پرنس نمی تـونه!)(می تونه خوبم می تونه فـقـط کافیه بخواد!)(اون قدیمهـا بود حالا دیگه هیچکس فریبش رو نمی خوره...)(اون بزرگتر و خشن تر شده و این دو فاکتور برای یک پسرخـوشگل یعنی شانس عاشـق کردن بالا!)(حاضرم شرط ببندم که دیگه نمیشه.)(شرطبندی لازم نیست در حال حـاضر سه نفـر توی این جمع عاشـق اون هستند.)(آره تـو و برادرت!)(خفـه شو لوسی!تو خودت هم یکی از اونهایی!)
بحث تا آمدن فیونا ادامه داشت.پدربزرگ می خواست همه را ببیند و جوانان همچنان غـر زنان راهی سالن شدنـد.ویرجینـیا نگران سر پامانده بود.یعـنی پدربزرگ حاضـر بهدیدن او شـده بود؟براین متـوجه او شد و گفت:بشین همینجا,اگه خواست میام دنبالت.)
و رفتـند!ایوان باآن جمع شلـوغ و پرشورش بناگه خـالی شد و او به امیداینکه براین سراغش خواهد آمد تا وقـت ناهار منتظرش شد اما براین نیامد.کمکم داشت از پدربزرگ بدش می آمد.همه چیز عالی بود اما او خـرابش کرده بود و ویرجیـنیا مطمعـن بود حال با رفـتار سخت و دیکتاتـورانه اش اجازه نمیدهد کسی از اطرافش جدا شود پس بی صدا و به کمک بتی راهی اتاقش شد.
ساعت دو ظهر شده بود و او بر تخت درازکشیده بود و ناامیدانه منتظر بود.بهپایینی ها حسودی اش میشد. حالا همه یشان دور یک میز جمع شده بودند و میخوردند و صحبت می کردند و می خندیدند...و چقـدر بی مـورد بود شادی آنـروز صبحش!به امـید دیدن پـرنس حاضر شده وآمـده بود و حال او نبود...نـاهارش همـچنان دست نخـورده و سرد شده بر روی میز مقابـل پنجره مانده بود.او هیچـوقت نتوانسته بود تنـها غذا بخورد حالاهم نمی توانست خـصوصاً با آن بغضی که راه گلویش را بستـه بود.کاش زودتـر شب می شد...
حدس می زد حداقـل تا دو ساعت دیگر هم تنهـا بماند.بعد از ناهار حتـماًزمان دسر خوردن بود بعـد قهوه بعـد گوش کردن به نـصایح و صحبـتهای شیـری نفـرد بزرگ خاندان و بعـد هـزار و یک بـهانه ی دیگر!به دختران استراگرحسودیاش می شد.آنها حتی نوه های پدربزرگ نبودند اما اجازه داشتند در جمعوپیش او و بقیه باشند.تنـها یک مورد خوشحال کنـنده بود وآن نبود پرنس در جمعـشان بود!پرنس...زیبای خـانه! ویرجینیا چشم بر هم گذاشت و سعی کردقـیافه ی او را بیاد بیاورد اما نتوانست و این موضوع او را ترساند اما بعدبه خود حق داد.او را فقط یک بار آنهم یک هفته قبل دیده بود...شاید بازخـوابش گرفته بود چـون صدای باز و بسته شدن در را نشنید فقط یک جمله بیخ گوشش:زیبای خفته...بلند شو پرنس اومده!)
ویرجیـنیا با شوق و ناباوری بر تخت غـلت زد و او را دیـد.بالای سرش خم شده بر صورتش:چرا ناهارت رو نخوردی؟منتظر من بودی؟)
ویـرجینیا نمی توانست نفسش را تنظـیم کند.باز او و باز همان حس قویخواستن!حالا قیافه اش را دقیق ترمی دید.رنگ هاله ای چـشمان مستش و مـژه هایی که همچـون نیزه برای کار قـلبها به هر سو پر رنگ و بلـندکـشیده شده بـود.قـد راست کرد و اجازه داد ویرجینـیا بنشیند:اوه چه تیپـی زدی...خیلی فـرق کردی ویرجی!)
فرق؟!ویرجینیا با خوشحالی نشست:شما...کی اومدید؟...چطور شدکه...اومدید,من...)
پرنس بـه سوی میز رفـت:آروم,آروم...هل نشـو!)و به سس مرغ ناخـونک زد:حدس زدم تنـهات بـذارند اومدم ببرمت...واه واه این چه غذایه؟)
و به سوی در رفت.ویرجینیا هنوز باورش نمی شد بخاطر او آمده باشد!لبش از شدت شوق بازمانده بود و به او که در بلوز سفید و شلوار جین کمرنگ محشر دیده میشد,خیره مانده بود.پرنس در را بازکرد و رو بـه راهرو دادزد:بتی...جیل,یکیتون بیاد بالا)و در را بازگذاشت و برگشت رو به او کرد:چرا نشستی؟بیا پایین آماده شو.)
و جیل داخل شد:بله آقا؟)
پرنس سینی را برداشت و به او داد:این چیه؟یخ کرده و مزه ی آشغالی داره,ببینم این غذاها از محصولات دلیشز تهیه می شه؟)
(بله.)
(مسلمه دیگه,عجب احمقم!خیلی خوب برو.)و دوباره رو به ویرجینیا کرد:یکساندویچ مک دونالد هزار مرتبه از اینها خوشمزه تر و سالمتره...تو چرا اونجا موندی؟)
ویرجینیا لب تخت سر خورد:من آماده ام...چمدونهامو هنوز باز نکرده بودم.)
و خاله دبورا درآستانه ی در ظاهرشد:سلام پسرم کی اومدی؟)
پرنس نگاهش نکرد:چطور مگه؟)
خاله داخل شد:برای ناهار اومدی؟)
(من غلط بکنم!)
(پس چی شده؟)
(اومـدم ویرجینیا رو ببرم,مگه ایـن دوره نوبت ما نیست؟)و بنـاچار به صورت مادرش نگاه کـرد:پس چرا بیخودی اینجا حبس مونده؟)
ویرجینیا کم مانده بود از شدت شادی داد بزند!خاله گفت:اما شاید عصر بازم جوانها جمع بشند و ویرجینیا بخواد پیششون باشه؟!)
ویرجینیا می خواست به نوعی مخالفت خود را نشان بدهدکه پرنس به کمکش آمد:اونها هـیچوقـت جمع نمی شند,خودت هم می دونی!اون پیرمرد مجال نمیده جوونها از اطرافش دور بشند یکشنبه ها روزسلطنت اونه!)و رو به ویرجینیا کرد:چمدونهات اینهاست؟)
خاله ناراحت شده بود:لااقل بیا سلام و احوال پرسی کن,همه پایین هستند...)
پرنس دستش را بلند کرد:تمومش کن ماما!من از همه ی اونها متنفرم و فـقط بخاطر تو هر چند برام سخـته سعی می کنم برخورد خوبی داشته باشم پس لطفاً کارم رو سخت تر نکن!)
خـاله نگاه ناراضی به ویرجینیا انداخت و پرنس متوجه شد و از ویرجینیا پرسید:می خواهی اینجا بمونی یا با من بیایی؟)
ویرجینیا در یک نظر به چشمان آبی پرنس بی شرم شد:می خوام با شما بیام!)
لبخند کوچکی بر لبهای پرنس نقش بست:دیدی ماما؟!بهتره توهم کیف اینجا نبودنم رو با ویلی دربیاری!)
و چمـدانها را برداشت و راه افـتاد.خاله گیج شـده بود.قبل از ویرجـینیا در پی او راهی شـد:صبرکن ببینم, منظور تو چی بود؟)
پرنس بدون جواب همچنان می رفت.ویرجینیا هم با شادی دنبالشان راه افتاد.خاله دست بردار نبود:وایستا و حرفت رو بزن!)
بالای پله ها رسیده بودند.چشم ویرجینیا به مارک و نورا افتادکه از پله ها بالا می آمدند.خاله دبورا بـالاخره خود را رساند و با چنگ زدن به بازوی پسرش او را وسط پله ها نگه داشت:بگو منظورت چی بود؟)
پرنس با نفرت به او زل زد:خودت می دونی منظورم چی بود!بابا هنوز دو ماهه که مرده و تو...)
و به سختی جلوی خود را گرفت,بازویش را رهانید و دوباره سرازیر شد.خاله غرید:و من چی؟)
پرنس جواب نداد.مارک به او رسید:سلام پرنس!نیومده داری میری؟)
نورا هم اضافه کرد:ما می اومدیم تو رو ببینیم!)
پرنس ازکنارشان رد شد:من برای دیدن شما نیومدم!)
با صدای آنها,لوسی و براین و بقیه هم وارد سالن شدند.پرنس خود را مقابل در رساند و به انتظار ویـرجینیا ایـستاد.ویرجینیا بسیار مغرور از اینکه همه شاهد رفتن او هستند,پایین رفت و پرنس بدون معطلی دستش را گرفت و از خانه خارج کرد.ویرجینیا می دانست حالا نوبت آنها بود که حسودی اش را بکنند!هـمان ماشین سیـاه و بلند و همان راننده ی جوان در حیاط بـودند.پرنس او را رساند و سوار کرد.ویرجینیا می توانست از داخل ماشین ببیند که جوانان همراه خاله وارد ایوان شدند.پرنس هم کنارش سوار شد:راه بیفت!)
ویرجینیا دلش می خواست بغل او بپرد و از او بخاطر بوجود آوردن چنین افتخاری تشکر بکند.وقتی ماشین عقب عقب راه افتاد,پرنس زمزمه کرد:حالا می شینند و مثل پیرزنها پشت سر ما حرف در میارند!)
ویرجینیا به او نگاه کرد و او پرسید:چیه؟از اینکه منو وصله ی تو بکنند ناراحت می شی؟)
ویرجینیا از روی لذت به خنده افتاد و پرنس هم لبخند زد:گر چند منم به همین خاطر دنبالت اومدم!)
نگاهشان بر هم قفل شد و چیزی سینه ی ویرجینیا را درید.احساسی به او می گفت پسر خاله اش قصد دارد با نگاه هوس انگیزش,ظالمانه او را به بند اسارت بکشد و او با وجود درک این حقیقت,باز نمی توانستاز نگاه کردن دست بردارد!نه لااقل تا وقتی که پرنس نگاهش می کرد چون اسیر او شدن زیبا بود...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت پنجم

مدتی طول نکشیدکه ماشین کناری پارک کرد و پرنس پیاده شد و به انتظار خروج ویرجینیا در را باز نگـه داشـت.ویرجینیا به خیال دیدن یک خانه ی مجـلل دیگر در وسط محـیطی پرگل و چمن پیاده شد اماآنجا وسط خیابان بود.پرنس ماشین را دور زد:آوردمت ناهار...اینجا هتل منه.)
و به ساختـمان بسیار بلندی که روبرویشـان بود,اشاره کرد.آنقـدر بلند که امکان شمـردن طبقـات نبود.چند ضلعی و عریض,آنقدر عریض که ساختمانهای دوطرفش دیده نمی شد.پرنس جلو رفت و دربان به حالت احترام خم شد:خوش اومدیدعالیجناب...)
عالیجناب؟!چقدر باشکوه!وقتی از در شیشه ای هتل داخل شدند,ویرجینیا همانجا خشکید.زمین مرمر,سفید و بـراق تا پای پله های مارپیچ آنطرف سالن, مفروش بافرشهای ریزبافت ابریشمی,گسترده شده بود.لوستر های مجلل و رنگی از سقف بلندش آویزان بود.لوسترهایی که اگر پایین بودند یک اتاق چهار متر مکعبی رااشغال می کردند!چند ستون استوانه ای بسیار بزرگ ساخته شده ازگرانیت سفیدباتزئینات طلایی,پشت سر هـم ردیف شده بودند.پله ها با نرده های شیشه ای وفرشی زرد بعنوان آخرین نـقطه ی زیبای سالن بـه چشم می زد.پرنس به پزیرش نزدیک شد.سه مرد پوشیده در یونیفـرم های سفیدآنجا ایستاده بودند.پـرنسمدتی باآنهاصحبت کرد و آنهـا دو دفـتر ضخـیم برایش بازکردند.ویرجینیا هـنوزمحـو اطراف مانده بودکه صدای پرنس او را به خودآورد:اونجا رستورانه توبرو منم الان میام...)
ویرجینیا به ناچار راه افتاد.رستوران آنقدر دور و سالن آنقدر بزرگ بود که وقتی رسید و برگشت پرنس را ببـیند او را به اندازه ی یک نقطـه دید!رستوران پر از آدم بودکـه دور میزهای شیشـه ای نشسته بودند و غذا می خوردند.یک میزدراز و پهن در یک ضلع سالن بودکه با دیسهای نقره ی پر از غذاهای متنوع وخوش ظاهر,که او هرگـز حتی یکی را در عـمرش ندیده بود,اسـتتار شده بود و او فهمید باید سلف سرویس کند
پس منتظر پرنس ماند و پرنس آمد:چرا ایستادی؟برو هر چی می خوری بردار.)
ویرجینیا با خجالت گفت:من...من راستش زیاد وارد نیستم آقای سویینی!)
(لطفاً بهم آقای سویینی نگو!هیچ خوشم نمیاد...فقط پرنس!)
و بازوی او راگرفت و به سوی میز برد:ازکدوم می خواهی؟مرغ می خوری یا ماهی یا ژامبون یا...)
یکی ازگارسنها با هیجان به آنها نزدیک شد:اوه آقای سویینی خوش اومدید!)
پـرنس غـرید:هیش!چه خبرته؟مگه نگفتم پیش مشتری ها منو صدا نکنید؟)و رو به ویرجینیاکرد: (خوب؟ انتخاب کردی؟)
پشت یک میز خالی دور از بقیه نشـستند و پرنس بجـای گارسن برایشغ ـذاکشید:حالا بخور بـبین مزه ی اینها چطوره,بعد می ریم بالا...یک اتاقخلوت...)
ویرجینیا از بس حواسش در غذا مانده بود,بی اعتنا گفت:باشه!)
پـرنس عصبانی شد:چه باشه ای؟داشتـم امتحانت می کردم!تو نبایدچنین درخواستی رو از طرف یک پسر قبول کنی!)
ویرجینیا متعجب شد:چرا؟مگه چه عیبی داره؟)
(چون...خوب...)و خندید:عجب احمقم!مسلمه که تو از دنیای کثیف شهری ها بی خبری...بخور!)
ویرجینیا شرمگین گفت:وقتی نگاهم می کنید نمی تونم بخورم!)
(اگه می خواهی برم؟)
(نه... شما هم بخورید!)
(من تو رو دیدم سیر شدم!)
یک لحظه قلب ویرجینیا فشرده شد:یعنی من چندش آورم؟)
پرنس آنچنان قهـقهه زدکه نگاه اکثر مهمانان وگارسنها به سوی آنها برگشت.ویرجینیا فهـمید بازگـند زده است پس با خجالت سر به زیر انداخت و پرنس خود راکنترل کرد:تو واقعاً ساده ترین دختری هـستی که توی عمرمدیدم!)و با خود زمزمه کرد:یک اسباب بازی!)
گارسن مسنی به سوی آنها آمد:آقا و خانم به چیز دیگه ای احتیاج ندارند؟)
پرنس به جامش اشاره کرد:شراب لطفاً...از همیشگی!)
مرد از سینی اش یک بطری برداشت اما نریخته پرنس گیلاسش را عقب کشید:قرمز!)
مرد تعجب کرد:اما شما همیشه ازسفید می خوردید؟)
(فکر نکنم!من فقط قرمز می خوردم...شما باید فراموش کرده باشید!)
(نه آقای سویینی اونوقتها که می اومدید همیشه سفید...)
(حالاهر چی!قرمز بده.)
مـرد با چهره ی گرفته و هنوز متعجب از بطری دیگری جام او را پرکرد و رفت.پرنس با خود خندید:فکر کنم خیلی پیر شده!)
غـذای هتل واقعاً لذیذ بود شاید هم وجود پرنس بر این لذت می افزود.اوبسیار پر ابهت و زیبا تکیه زده بر پشتی صندلی,پا روی پاانداخته ,نشسته بود و در حالی که ذره ذره شـرابش را می نوشید با لبخـندی مداوم برلب,ویـرجینیا را تماشـا می کرد و ویرجیـنیا با دانستن اینکه اگـر سرش رابلندکند چهره ی جذاب او را خواهـد دید,سعی می کرد با غـذایش مشغـولشود.تازه ناهـارش را تمام کرده بودکه مردی درکت شلوار
سیاه رسمی به میزشان نزدیک شد:آقای سویینی ممکنه به اتاق کنفرانس بیایید؟همه منتظرتونند.)
(چرا؟)
(مدیرها با شماکار دارند.)
(من ازشون نخواستم جمع بشند!)
(اما چند تا مشکل پیش اومده وکسی نیست برطرف بکنه!)
ویرجینیا متوجه پچ پچ مهمانان شد:اون باید پسرآقای سویینی باشه!)
(می گند درست بعد از مرگ پدرش برگشته!)
(خدای من...یعنی الان صاحب اینجا اونه؟)
مرد ادامه می داد:موضوع مواد خریداری شده مجهول مونده همینطور سایز آشپزخونه ی جدید و...)
(من برای انجام کارهای هتل نیومدم!)
(اما پس کی...)
(من مسئولیت اینطورکارها رو به تادسن دادم ایشون کجا هستند؟)
(رفتند برای پس دادن مواد غذایی شرکت دلیشز راضی شون بکنند.)
(نه لازم نیست.اون مواد هیچ ایرادیندارند...می تونید مصرف کنید.به تادسن هم خبر بدید برگردند...)
ویرجینیا هم مثل مرد شوکه شد:اما شما گفته بودیدکه...)
(من چی گفتم یادمه...حالامی شه تنهامون بذارید؟)
ویرجینیا باز متوجه صحبت اطرافیان شد:مثل پدرش شده...خوشگل و خوش تیپ.)
(خوش به حال دوست دخترش!)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
(فکر می کنید اونی که اونجاست معشوقشه؟)احـساس غرور در درون ویرجینیا پرشد.بعد از رفتن مرد,پرنس با خستگی فوت کرد:خدای من...چه کار گندی!هر قدرسعی می کنم از این کارها فرارکنم نمی تونم!)
ویرجینیا پرسید:یعنی ازکار هتل خوشتون نمیاد؟)
(نه...ادامه دادن راه پدری که خیلی دوست داشتی سخته!)
ویرجینیا احساساتی شد:خیلی اینجا می اومدید؟)
(نه راستش...من هیچوقت اونو در حال کار ندیدم!)
(چرا؟)
(چون ازکاری که می کرد متنفر بودم!)
(ازکار هتل؟)
(نه!کار اون ترسیدن بود...اون یک ترسو بود!)
ویرجینیا از این توهین جدی در حـق پدری که دوست داشت,وحشت کرد.چهـره یپرنس نشان از خـشم ناگهانی داشت اماآن خشم هم به چهره ی زیبای او مردانگی خاصی داده بود.بناگه پرنس بی مقدمه گفت: (خیلی سکسی هستی ویرجی!)
ویـرجینیا منظورش را نفهـمید اما از نگاه شـرارت بار و طرز تلفـظ متفاوتش حدس زدمنظور بدی داشت وهمین فکر او را هیجان زده کرد چون پرنس گوینده اشبود:شما خیلی بی ادب هستیدآقای سویینی!)
پرنس با خستگی گفت:اولاً بهت گفتم بهم آقای سویینی نگو...در ثانی این حرف بدی نبود!)
(پس منظورتون چی بود!)
(اونو دیگه نمی تونم بگم!)
(چرا؟)
(راستش ادب خانوادگی ام اجازه نمی ده!)
ویـرجینیا با خشم دندانـهایش را بر هم فشرد و پرنـس خندید:خدای من وقـتی عصبانی می شی سکسی ترمی شی!)
ویرجینیا متعجب از این بامزه گی به او خیره شد.نور خورشیدی که داخل رستوران پر شده بود بر موهایش برق می پـاشید انگارکه تاجـی از طلابر سرداشت و چشـمانش آنقـدر کمرنگ دیـده می شدکه انگـار دو الماس شفاف هستند.(تادوباره دنبالم نیومدند بلند شو بریم.)
***
وقـتی مقابل خانه ی آنها پـیاده شد از چیـزی که دید شوکه شد.خـانه ای,ساختمانی,ملکی,قصری یا هر چیزی بزرگتر ازقصرآنجا بود به رنگ سرمه ای با ستونهای مکعبی سفید و بلند که با زمینه ی پر رنگ خانه محشر دیده میشد.اطراف پر ازگل بود.گلهای یاسمن و نیلوفر و بنفشه,رزهای رنگارنگ,چمنهـای کوتاه
و درختان نزدیک به هم و پر شکوفه که محیط را کاملاً شـبیه باغ کـرده بودندو از هـمه زیباتر باغچـه های رنگارنگ قلبی شکل بود که از دو متر به دو متردر دو طرف جاده,بر چمن یکدست درست شده بود و در وسطشان مجسمه های نیـمه لخت کیوپیـد*نصب شده بود با بسته ی تیر وکمان بر شانه و قلبی شیشه ای دردست که معـلوم بود چراغ بـودند.(*cupidخدای عشق یونان که به شکل یک بچه ی بالدار است.)تـازه به ایـوان رسیـده بودند که در خانـه باز شد و خاله دبوراخارج شد!
ویـرجینیا از دیدن او تعجب کرد اما پرنس انگارکه انتظارش را داشت,با عصبانیت راهش راکج کرد:لطفاً ماما...هیچ حوصله ندارم!)
خـاله سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند:پس کمی بعد حرف می زنیم!)و خود را به ویرجینیا رساند: (به خونه ی ما خوش اومدی.)
و او را وارد خانه کرد.به محض ورود,ویرجینیا با جمع بزرگی از خدمتکارهاروبرو شدکه ظاهراًخاله برای معرفی به اوآماده کرده بود:ویرجینیا بیا آشناشو...این آیریس اینم رولند,تیفانی,لیزا,مکس ورئالف...خونه دست ایشونه.)
مرد مسن تعـظیم کرد.ویرجیـنیا ازگوشه ی چـشم می دید که پـرنس از پله هایسمت چپشان بالا می رود. همانطور که از نمای خارجی خانه انتظار می رفت داخلخانه بسیار بزرگ بود.بزرگتر ازخانه ی پدربزرگ و خاله پگی,و البته زیـباتر.کف کاشـی های سفـید و سرمه ای شطـرنجی داشت و سقـف خیلی بلند بودو لوسترهابسیار پر,دالانهاگشاد,پنجرهها بزرگ,پرده ها ابریشمی و پله ها عریض وکمانی با نرده های طلایی و فرش سرمه ای رنگ و...پرنس هنوز داشتبالامی رفت:به سرا بگید برام قهوه بیاره.)
سـرا,آیریس,رولند,تیفـانی,لی زا,رئالف,مکس,استـف...آن خانه چنـدخدمتکـارداشت؟با ورود زن مسن و نسبتاًچاقی از یکی از راهروها به سالن, خدمتکارهاپخش شدند.زن با دیدن ویرجیـنیا لبخند شیـرینی به لب آورد:خانم ویرجینیاایشونند؟)و خودرا رساند و دستان سرد ویرجینیا را مشتاقانه در دستان داغ وتپل خود گرفت: خوش اومدی دخترم.)
خاله معرفی کرد:ویرجینیا,ایشون خانم میبل رودریگز هستند.)
میبل پیرزن دورگه و بسیار دوست داشتنی بود و کمی لهجه داشت:تعریف تو رو خیلی از خاله ات شنیدم, خوشحالم که بالاخره می بینمت!)
ویرجینیا با شرم از اینکه نمی توانست جواب متقابل بدهد,خندید:خوشبخت شدم.)
زن با هیجان پرسید:پسرم رو دیدی؟چه آقایه...پسندیدی؟)
خاله به سوی پله ها می رفت:ویرجینیا چیزی نمی دونه میبل...فعلاً!)و او را صداکرد:بیا اتاقت رو نشـونت بدم.)
ویرجینیا دست زن را فشرد:بعداً میام صحبت می کنیم...باشه؟)
(باشه عزیزم,بفرما.)
ویرجینیا دنبال خاله اش راه افتاد و در نیمه ی پله ها به او رسید:خاله پسرش کیه؟)
(اون پـرستار بچه ی ماست,یعـنی بود!پرنس رو اون بزرگ کرده...اون یک بیـوه ی مهاجر مکزیکی بود و چون پرنس خیلی بهش وابسته شد,نذاشت بره!)
ویرجینیا متعجب از این عشق نگاهی به پایین انداخت تا دوباره او را ببیندکه سرش گیج رفت!حداقل شش متر بالاتر از زمین بودند و لوسترهاآنقدر حجیم بنـظرمی آمدندکه ویرجیـنیا ترسید نکند سنگینی بکنـند و سقف را پایین بیاورند؟طبقه ی دوم هم سالن بزرگی داشت که با فرشهای دستباف ابریشمی مفـروش شده بود.در و دیـوارهـا خالی بودند اما در هرگـوشه ای بر روی هرچهـار پایه ی شیشه ای می شد مجسمه های
نیمه لخت مرد و زن,کوزه های چینی ویا عتیقه های ایتالیایی دید.خاله درحالیکه وارد یکی از راهروهای گشاد و پر نور سالن می شدگفت:من زن بی عاطفه ای نبودم تا پنج سالگی خودم پرنس رو بـزرگ کردم اون همه چیز من بود تا اینکه یک مدت مریض شدم,یک مدت طولانی و مجبورشدم پرستار بچه بیارم بـا اومدنمـیبل,پرنس از من سرد شد و باگذشت هر روز سردتر تا اون حد که بعد از چهارسال که حالم بهـتر
شد اون دیگه پیشم برنگشت و میبل رو برای همـیشه کنارش خواست...پدرش عاشـق پرنس بود و هر چی اون می خـواست براش فـراهم می کرد.شاید هم رفـتار ملایم اون باعث شد پرنـس اینقـدرگستاخ بشه!) و مقـابل دری ایستاد:اینجا اتاق منه,در پنجـم از راهروی روبرویی,هر وقت خواستی بیا پیشم,من اغلب اینجا میشم.)

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
و در را گشود و داخل شدند.اتاق دراز وخفه بود با پرده های کیپ شده و دیوارهای خالی ویرجینیا پرسید: (بیماری ات چی بود خاله؟)
خاله به سوی تخت می رفت:حامله بودم بچه ام رو انداختم و به رحمم صدمه خورد.)
ویرجیـنیا وحشت زده وسط اتـاق ماند و خاله بر روی تخت نشـست:باید زود برگـردم,پدر به اینجـور چیزها خیلی حساسه!)
و ازکشوی میز سر تخـت یک جفت جوراب تـوری درآورد و مشغـول تعـویض جورابهایش که ظاهراً در رفته بودند,شد.ویرجینیا هنوز هم تحت تاثیر بیماری او مانـده بود و خاله هم متوجه شد و اضافه کـرد:البته من بخاطر دردفیزیکی توی تخت نموندم,بخاطر از دست دادن بچه امو شانس دوباره مادر شدنم ناراحتی روانی پیداکرده بودم.)
ویرجینیا متوجه عکس مرد ناشناسی بر روی سکوی دکور شد:این کیه خاله؟)
خاله از جا بلند شد:شوهرم.)
مرد چشـمان کـشیده شـبیه چشـمان پرنس داشت و مـوهایش کمی پر رنگ تر به قهـوه ای می زد:خیـلی دوستش داشتید؟)
(اوایل نه اما بعدکه اخلاقش رو شناختم فهمیدم مرد خوبیه و ازش خوشم اومد.)و به سوی در راه افتاد:بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم من عجله دارم.)
ویرجینیا بدنبالش راه افتاد:چرا خونه اومدی خاله؟)
(اومدم با پرنس حرف بزنم.)و خارج شدنـد:اتاقی که برات انـتخاب کردم تقریباً روبروی اتـاق پرنس...ما این طبقه اتاق کم داریم طبقـه ی سوم مالمهـمونهاست اما حدس زدم بالا بترسی,توی اون یکی دالان هـم میبل می مونه نخواستم با اون یکجا باشی اغلب شبها وراجی اش می گیره حوصله ات رو سر میبره...ببین می پسندی؟)
و در اتاق را گشود.اتاق شرقی بسیار پر نور و بزرگ بود و میز توالت سلطنتی,یکدست مبل سرمه ای رنگ و تخـتی دو نفری وسایلهایش را تشکیل می داد اما حواس ویرجـینیا به دری که چند قدم آنطرف تر بود و می دانست پرنس در پشتش بود,مانده بود!خاله عجله داشت:خوب عزیزم امیدوارم خوشت بیاد مندیگـه باید برم شب می بینمت.)
وگونه ی او را بوسید و خارج شد.ویرجینیا کمی منتظر شد تا اینکه صدای باز وبسته شدن در شنید و فهمید خاله داخل اتاق پرنس رفت پس آهـسته بیـرون درآمد.خانه در سکوت بود و نیـازی نبود تا پشت در برود. صدای خاله بگوش میرسید:فکرکنم می دونی برای چی اومدم؟)
و صدای پرنس...فکرکنم منم بهت گفتم هیچ حوصله ندارم!)
(منم ندارم اما تو باید بگی حرف حسابت چیه؟!)
(باورم نمی شه!یعنی تو برای شنیدن شکایتم این همه راه اومدی؟)
(بله چون دوستت دارم و برات ارزش قائلم.)
(لطفاً اینقدر کلیشه ای حرف نزن!)
(خیلی خوب بلدی قلب بشکنی!)
(امیدوار بودم پسرت رو بشناسی!)
(سعی می کنم اما شش سال گذشته!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد خاله به آرامی پرسید:خوب؟بگو!من اومدم این فرصت رو بهت بدم.)
(تو می دونی من چقدر از ویلیام استراگر متنفرم؟)
(آیا کسی هست...غیر از میبل که تودوستش داشته باشی؟)
(گر چند به تو مربوط نیست اما محض اطلاع می گم هست...خیلی بیشتر از اونی اندکه تو بتونی بشماری!)
(خوب چون تو از ویلیام متنفری من باید دوست قدیمی ام رو از خودم دور بکنم؟)
(دوست قـدیمی؟!...ازکی تا حالارسم شـده دوستهای قـدیمی با بـوسه ی فـرانسوی سلام و احـوال پـرسی می کنند؟)
(کار جیل نه؟تو اونو جاسوس خودت کردی...باید می دونستم تو از عشق اونم سوءاستفاده خواهی کرد!)
(بله اگه پسرت رو می شناختی باید می دونستی!)
(بگو حرف آخرت چیه؟)
(حرف آخر اینه...یا من یا اون!)
(هیچ می دونی چه چیز سختی ازم می خواهی؟)
(سخت؟من خیال می کردم راحت ترین انتخاب رو پیشنهاد دادم!)
(چطور می تونه راحت باشه؟من هر دو تونو دوست دارم.)
(تـو نمی تونی منو اونو در یک سطح دوست داشتـه باشی مگر اینکه گذشتـه رو فـراموش کرده باشی و یا شخصیت پلید ویلیام رو!)
(ویلیام عوض شده.)
(اون عوض نشده این شمایید که عوض شده اید خانم میجر!)
(تو هم عوض شدی!)
(می دونم!)
(خوب من ترجیح می دم با پسر قبلی ام حرف بزنم!)
(منم ترجیح می دم با مادر قبلی ام حرف بزنم!)
بناگه خاله داد کشید:من مادر قبلی و اصلی و همیشگی تو هستم...لطفاً پرنس تو چت شده؟)
(من چیزی ام نشده؟!)
(چرا شده...خودت هم می دونی شده...)
(شاید...اما فکرنکنم به شما ربطی داشته باشه خانم میجر!)
بـاز خاله فریاد زد:به من خانم میجرنگـو...لعنت به تو پـرنس من مادرتم!)وصدایش ضعـیف شد:مـادری که شش سال تمام برات دعاکرده,گریه کرده و انتظارت روکشیده!)
مدتی سکوت برقرار شد.ظاهراً خاله گریه میکردکه پرنس با بی رحمی زمزمه کرد:می شه تنهام بذاری؟)
(نه!تا نگی این شش سال کجا بودی و چکارکردی از اینجا نمی رم!)
(خوب من دو تا پا دارم!)
(بشین سر جات و جوابم رو بده پرنس!)
(من پرنس نیستم!حالا راحت شدی؟)
و صدای قدمهایی به سوی درآمد.ویرجینیا با وحشت و عجله به اتاقش برگشت و تا مدتی پس ازمحوشدن صدای قدمهای او و گریه ی خاله خارج نشد.
***

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

?Who Is Satan | شيطان كيست؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA