انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

تمناى تو


مرد

 
نگین در حالی که چپ چپ منو نگاه می کرد،روی مبل کنارم لم داد و کیفش رو روی میز گذاشت. امیر هم روی صندلی روبه روی،میز آرش نشست اما آرش اصلا توی حالخودش نبود و مرتب با خودکار توی دستش بازی می کرد. نگین با چشم و ابروش اشاره ای بهش کرد و بعد نگاه پرسشگرش رو به من دوخت.من هم شونه ام رو بهعلامت ندانستن بالا انداختم و این بار هردو با هم به امیر نگاه کردیم.اون هم با تکان دادن سرش،بی خبریش رو نشون داد. نگین که حسابی حوصله اش از این سکوت سر رفته بود رو کرد به آرش و گفت:
_از کار منشی ت راضی هستی؟به نظر خانم با وقاری میاد،یه جورایی قیافه اش برام آشناست و منو یاد یه نفر می ندازه اما کی نمی دونم.
امیر دنباله حرف نگین رو گرفت و گفت:
_آره،من هم احساس می کنم که قبلا دیدمش.
آرش خودکارش رو،روی میز رها کردو پشت پنجره ایستاد. امیر با اشاره دستش از ما خواست که بریم و تنهاشون بذاریم.دستم رو به طرف نگین دراز کردم وگفتم:
_پاشو خانمی که حسابی دیر شده،بهتره ما دیگه بریم آخه من خرید هم دارم.
با گرفتن سوئیچ ماشین از امیر و آرش خداحافظی کردیم.موقع خارج شدن ازاتاق صنم رو دیدم که قصد رفتن داشت،ازش خواستیم همراه ما بیاد تا یه جایی که مسیرمون یکیه برسونیمش.در طول مسیر نگین یکریزبا صنم حرف زد.از خودش می پرسید،از کار قبلیش تااینکه صنم پیاده شد و ما دوباره تنها شدیم. بعدش نگین روزه سکوت اختیار کرد و حواسش رو داد به رانندگیش،رفتارهاش برام عجیب بود اما ترجیح دادم سکوت بینمون رونشکنم.پشت چراغ قرمز،نگین زد روی ترمز و با صدای بلند داد کشید وگفت:
_بالاخره فهمیدم منو یاد کی می ندازه.
زدم رو بازوش وگفتم:
_کجایی،سبز شد.برو....یاد کی می افتی؟
_درست کپی پونه است.باورم نمی شه،آخه مگه می شه دوتا آدم هیچ نسبتی با هم نداشته باشن ولی اینقدر شبیه به هم باشن.پسراسته که می گن هر آدمی برای خودش یه همزاد داره.حالا کی بشهیه روزی بیاد تا من همزادم رو پیدا کنم.
_پونه...پونه دیگه کیه؟
_طفلک آرش بیچاره حق داشت به اون حال بیفته.پونه یه زمانی نامزد آرش بود.قبلا بهت گفته بودم یا نه شایدم نگفته بودم،ولش کن یادم نمیاد.خلاصه این که جونم برات بگه که آرشیه جورایی این پونه خانم رو ازدست داد.یعنی مرگ پونه به هیچکدومشون فرصت هیچ کاری رو نداد.چه قدر من گیجم،چرا انقدر دیر دوزاریم افتاد.دیدم امروز آرش اصلاتوی حال خودش نیست.
با شنیدن حرف های نگین،علت تغییرات چند روزه آرش رو بهتر می فهمیدم.گفتم:
_پس به همین خاطر بود که به بهانه های مختلف از شرکت درمی رفت و سرکار نمی اومد.حتما خیلی نامزدش رو دوست داشته که تا به حال،با یادش عزادار بوده.
_ آرش برای پونه می مرد،دوست داشتن فقط یه ثانیه اش بود.اینم از پاساژ،رسیدیم فقط زود خریدت رو بکن تا بریم خونه.من باید امیر رو ببینمو از کار آرش سردر بیارم.
با همه غرولند های نگین ،خیردمون خیلی طول کشید.وقتی به خونه رسیدیم که ساعتی از شب گذشته بود.جلوی در نگین ماشین رو نگه داشت و گفت:
_به موقع اومدیم،مثل اینکه امیر هم تازه رسیده.اون کیه همراه امیر؟
نور چراغ ماشین هیکل امیر و مردی که روبه رویش ایستاده بود و روشن کرده بود،هردو بادیدن ماشین به سمت ما برگشتن.زمزمه وار گفتم:
_پیتر.... نگین اون پیتره،کی اومده ایران!
در ماشن رو باز کردم و گفتم:
_پیت...پیت.
_اوه تمنا ،خوشحالم که می بینمت.وقتی دیدم نیستی حسابی مایوس شدم،داشتم برمی گشتم.
_چرا خبر ندادی،اگه گفته بودی می اومدم فرودگاه استقبالت.
_می خواستم سوپریز کنم اما این آقا گفتن نیستی.
به امیر و نگین نگاه کردم و به فارسی گفتم:
_ایشون آقای پیتر میلر هستن.
با دستم اشاره ای به سمت امیر و نگین کردم و به سوئدی گفتم:
_پیت،این آقا هم امیر دوستی و خواهرشون نگین هستن.
امیر به انگلیشی به پیتر خوش آمد گفت و نگین هم دست و پا شکسته باهاش احوالپرسی کرد. امیر تاکسی که پیتر رو به اینجاآورده بود مرخص کرد و بعد هردوبا هم به داخل خانه رفتن.من و نگین برای برداشتن خریدمون از داخل ماشین از اونها جداشدیم.
نگین بادست ضربه محکمی به کتفم زد و گفت:
_عجب تیکه ایه این دوستت،ببینممجرده؟
وقتی با سرم پاسخ مثبت دادم، نگین ادامه داد:
_حدس می زدم حتما گلوش پیش تو گیرکرده.خوب باید کور باشهتا این همه خوشگلی رو نبینه.چشمای طوسی،بینی قلمی،لبهای قلوه ای،من که دخترم این قدر عاشقتم چه برسه به اون.خاک بر سر من که چهار کلمه بیشتر انگلیسی بلد نیستم شاید اگه هم زبون بودیم می تونستم یه جورایی قاپش رو بدزدم.
بعداز ضربه آرومی که خودش به سرش زد،یه ضربه هم من زدم تویسرش،آخی گفت و داد کشید.
_چرا می زنی تو سرم،مگه یتیم گیر آوردی.
عجب کولی بود این دختر پاک آبروی آدم رومی برد.
_زدم تا شاید عقلت بیاد سر جاشبلکه کمتر چرند بگی.
_عجب زمانه ای شده،آدم جرات نمی کنه از یه نفرتعریف کنه.حالا چند سالش هست؟
_حدود چهل و دو سالش باید باشه.
سوتی کشید و گفت:
_نه به درد نمی خوره،سنش زیادی بالاست.ببینم توی این دوست و رفیقات کسی رو کم سن و سالتر سراغ نداری.
_تو فکر کردی من اونجا داشتم چه کار می کردم.من سرم به کارخود گرم بود.پیتر رو هم که می بینی،اولش استادم بود،بعد با هم همکار شدیم.دوستیمون هم در همین حد بود و بس.
به سرعت قدم هام رو به طرف در خونه برداشتم. نگین خودش رو به من رسوند و گفت:
_به خدا منظوری نداشتم.حالا چرا به خودت گرفتی و ناراحت شدی.آدم نمی تونه با تو شوخیام کنه.
وارد سالن که شدیم دیگه فرصتینبود تا جواب نگین رو بدم.روبه روی پیتر که نشستم لبخندش رو نثارم کرد.جواب لبخندش رو دادم و گفتم:
_وقتی گفتی که قراره بیایی،فکر نمی کردم به این زودی ببینمت.
_قشنگ تر شدی،مثل اینکه خیلی بهت خوش می گذره.
توی دلم هزار بار خدا رو شکر کردم که این خواهر و برادر سوئدی بلدنیستن.
سرم رودر جواب پیتر تکون دادم و گفتم:
_خواهش می کنم لطفا مراقب حرف زدنت باش،این جا ایرانه.
_باشه،من که حرف بدی نزدم!
_اینجا آقایون با خانم ها در باره ظاهرشون صحبت نمی کنن.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_برای چی؟من که نمی فهمم._و احتیاج به یه فرهنگ لغت هزار صفحه ای داری.ولش کن،اصلا هرچی گفتم فراموش کن فقط خیلی خوبه که تو فارسی بلد نیستی و اینا هم سوئدی.
بیچاره پیتر خیره نگاهم میکرد،حتما با خودش می گه این دختر پاک مغزش ایراد پیدا کرده.
_با یه تور مسافرتی اومدم،اونم فقط برای اینکه جواب تو رو درباره پیشنهاد ازدواجم بدونم.
_پیتر...پیتر خواهش می کنم درموردش حرفی نزن.حالا چند روز می خوای بمونی؟
_حداکثر سه یا چهار روز،دلم می خواد مکان های دیدنی تهران رو ببینم که البته ترجیح می دم به همراه تو باشم و از اون مکان ها دیدن کنم.
_متاسفانه من نه فرصت و نه تجربه کافی برای این کار رو ندارم.می دونی که من از زمان نوجوانیم ایران نبودم،به همین خاطر هم همه جا رو به خوبی نمی شناسم.بهتر با همون توری که اومدی برای دیدن مکان های مورد نظرت بری. امیر هم می تونه کمکت کنه،آخه اون مسئول یکی از موزه هاست.
به فارسی از امیر پرسیدم:
_تو می تونی پیتر رو همراهی کنی،می خواد مکان های دیدنی تهران رو ببینه.
امیر به انگلیسی جواب داد:
_تا ساعت چهار بعدازظهر باید سرکارم باشم،اما از اون ساعت بهبعد در خدمت ایشون هستم.
_اوه...نه.من باتور همراه می شم،به خودم اجازه نمی دم که وقت شما رو بگیرم.
امیر سری تکون داد و گفت:
_اما من توی اون ساعت برنامه خاصی ندارم.
پیتر سرسختانه مخالفت کرد و گفت:
_ترجیح می دم مزاحم وقت شما نشم،ازتون ممنونم.
_ امیر ،پیتر اهل تعارف نیست.حتما دوست داره که همراه با تور بره.
صدای زنگ در خاتمه دهنده بحث مابود. امیر که برای باز کردن در رفته بود برگشت و گفت:
_تاکسی هتل اومده دنبال آقای میلر.
شب ازنیمه گذشته بود،تمام وجودم خیس عرق بود.سعی می کردم نفسم رو تنظیم کنم.باز دچار کابوس شده بودم،آهسته از اتاق خارج شدم.دیوار کوب سالن روشن بود.نگاهم به اتاق امیر افتاد،نور لامپی که از زیر در اتاق به بیرون تابیده می شد توجه ام رو جلب کرد.سعی کردم بدون اینکه صدایی ایجاد کنم پاورچین پاورچین،برای آب خوردن به سمت آشپزخانه برم اما صدای آهنگی که خوانندهاش سوزناک میخواند پام رو از رفتن سست کرد.به دیوار کنار اتاقش تکیه دادم و نشستم پاهام دیگه قدرتی برای تحمل وزنم نداشت،شل شدهبود.صدای آهنگ هرچند خیلی کم بود اما واضح شنیده می شد.
باز باران!نه بگویم با ترانه
می سرایم این ترانه جور دیگر
باز باران بی ترانه،دانه،دانه
می خوردبر بام خانه
یادم آید روز باران
پا به پای بغض سنگین
تلخ و غمگین،دلشکسته،اشک ریزان
عاشقی سرخورده بودم
می دریدم قلب خود را
دور می گشتی تو از من
با دو چشم خیس و گریان
می شنیدم از دل خود
این نوای کودکانه،بی بهانه
زود برگردی به خانه
یادت آید هستی من
آن دل تو جار می زد
این ترانه
باز باران،باز می گردم به خانه
شوری اشک رو لبهام حس می کردم.با پشت دست اشک هام رو پاک کردم و همین که از جام بلند شدم لباس خواب بلندم زیر پام موند و باعث شد تا تعادلم رو از دست بدم و نقش زمین بشم.درد شدیدی رو سر زانوم احساس می کردم اما زمانی این درد شدت گرفت که امیر رو در آستانه در اتاقش دیدم،دیگه دردی رو توی بدنم احساس نمی کردم فقط قلبم از شکستن غرورم می سوخت.در مقابل چشمهای خیره امیر،خودم رو ازروی زمین جمع کردم.
_شبگرد شدی تمنا !
نمی دونم چرا اما با شنیدن صداش،احساس کردم رازی درش نهان است.شاید بغض بود یا دلخوری نمی دونم....درست نمی تونستم بفهمم اما صداش یه غمیداشت که بدجوری دلم رو لرزوند....
_قصد شبگردی نداشتم،می خواستم برم آب بخورم.
_برگرد به اتاقت،خودم برات آب می یارم.
_نه خودم می رم می خورم.
به خشم برگشت و گفت:
_برگرد به اتاقت،این بار می خوری زمین دست و پات رو می شکونی.منتظر حرفی نموند و راه آشپزخونه رو در پیش گرفت.مدتی از پشت با لذت هیکل مردانه اشرو نگاه می کردم و بعد نگاهم رو به زمین دوختم.تختش دست نخورده بود و هنوز صدای خواننده می اومد که داشت یه آهنگ سوزناک دیگه رو می خوند.
_تو که هنوز اینجایی...انگاری دیدندوستت پیتر پاک خواب رو از سرت پرونده.
_خواب زدگی من ربطی به پیتر نداره.هروقت که کابوس می بینم،این طوری می شم.
_راهم رو به سمت اتاقم کج کردم.دنبالم اومد و گفت:
_تو هنوز کابوس می بینی...
لیوان آب رو از دستش گرفتم و گفتم:
_نه مثل گذشته...فقط بعضی شبها.
_چرا برای درمانش هیچ اقدامی نکردی؟
آب رو سر کشیدم و جلوی در اتاقم لیوان خالی رو به دستش دادم و گفتم:
_به روانپزشک های زیادی مراجعه کردم که تا حدودی هم موثر بوده اما روان آشفته ام پراز ترکهایی که قابل مرمت و بازسازی نیست....راستی نگین می گفت منشی جدید شرکت خیلی شبیه نامزد مرحوم آرشه،راست می گفت؟
_آره به خاطر همین مسئله اس کهآرش این چند روز خیلی بی قرار و ناراحته.
_خب اینطوری که نمی شه بالاخره باید یه راهی براش پیدا کرد.یا باید با خودش کنار بیاد یا طفلکی صنم رو اخراج کنه،یا اینکه باهاش ازدواج کنه.
_با این راه حل دادنت،هیچ کدوم عملی نیست چون آرش عمرا پونه رو فراموش کنه.در ضمن حالا اینباردختره و اخراج کنه دفعه بعدی چی،شاید یکی دیگه اومد که اصلاخواهر دوقلوی گمشده پونه بود اون وقت هی باید از صبح تا شبکارتون بشه پیدا کردن منشی.ببینم تو حاضری با کسیازدواج کنی که تو رو جای یه نفر دیگه دوست داشته باشه؟
_من که صنم نیستم،اون باید به این سوال جواب بده.
_مطمئنا جوابش منفیه،اصلا لازم نیست پیشنهادی مطرح بشه.
_حاضرم باهات سر این موضوع شرط ببندم.
چشماش برقی زد و گفت:
_قبول،سر چی؟
_برنده،هرچی خواست بازنده انجاممی ده.
_باشه.دیگه بهتره بری بخوابی،شب به خیر.
_ امیر .
به طرفم که برگشت،لبخندی زدمو گفتم:
_بابت آب ممنون.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
جواب لبخندم رو داد و بعد وارد اتاقش شد.خودم رو،روی تخت رها کردم و فکرم رفت پیش امیر و صنم،باید هر طور بود فردابا صنمصحبت می کردم.وقتی صدای باز و بسته شدن در اومد حس زدم که امیر برای ورزش صبحگاهی از خونه خارج شده.بعد از اینکه تختمرو مرتب کردم به آشپزخونه رفتم وصبحونه رو آماده کردم و روی میز چیدم.دیگه کاری نداشتم برای همین نشستم و منتظر بیدار شدن بقیه شدم.
_بهتر نبود به جای اینکه این جا بشینی و به زحمت بیفتی،بیشتر استراحت می کردی؟
سرم رو که بلند کردم امیر در آستانه در با نون تازه توی دستشایستاده بود.از روی صندلی بلند شدم و نون داغ رو از دست امیر گرفتم. امیر تیکه ای از نون کند و توی دهانش گذاشت و گفت:
_کجا بودی،یه ربع داشتم نگاهت می کردم اما انقدر توی فکر بودی که نفهمیدی.حتما فکرت پیش پیتر بود.
با حرص سبد نون رو،روی میز کوبیدم و گفتم:
_چرا سعی داری هر کاری که انجاممی دم رو به پیتر ربط بدی.من اگه پیتر رو می خواستم برای چیبرگشتم ایران،مرض داشتم.
_وای چه عصبانی،حق با توئه باید برگردم و علت اصلیش رو پیدا کنم.
لعنتی حسابی اعصاب منو به بازی گرفته بود.دستهام رو،روی میز ستون کردم و توی چشماش براق شدم و گفتم:
_چه دلیلی مهم تر از اینکه می خوام طلاق بگیرم خودم رو،ازدستیه ازدواج صوری و مسخره خلاص کنم.
مثل گربه ای که با طعمه اش بازی می کنه،داشت منو بازی می داد.این رو از برق چشماش می تونستم بفهمم.با شیطنت خاصی گفت:
_می شه گفت دلیل خوبیه اما کافی نیست.بعدش می خوای چه کار کنی.آهان،لابد با خیال راحت برمی گردی سوئد و با پیتر یا هر کس دیگه ای که اونجا منتظرتهازدواج می کنی.
از دستش عاصی شده بودم.چقدر خودش رو خونسرد نشون می داد،درست برعکس من.دست راستم رو بین موهام فرو بردم و در همان حالت نگه داشتم،باید حرفآخرم رو می زدم.
_ امیر،من می خوام هرچه زودتر این بازی مسخره رو تموم کنم برای همین از فردا برای طلاق اقدام میکنم.
امیر بدون هیچ حرفی کره رو،روی تیکه ای نون مالید و گفت:
_طبق قانون ایران حق طلاق با مرد...
_اوه،ترمز کن با هم بریم.اینقدر تند تند برای خودت امتیاز رد نکن.
_تو که با قانون ایران آشنایی نداری برای همین خودم کارها رو ردیف می کنم.تو هم بهتره به جای این که مثل یه گربه روی اعصاب من پنجول بکشی،مثل یهزن خوب برای این همسر قلابیت یه چایی بریزی.
پايان قسمت ششم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هفتم

با لجاجت روی صندلی نشستم و گفتم:
_من،همسر هیچکس نیستم چه الکی چه راستکی.چلاق که نیستی،خودت زحمتش رو بکش.
_چیه اول صبحی گرد و خاک کردین.بابا یه چایی ریختن که قمه کشی نمی خواد،خودم الان براتون می ریزم.
_به به،ببین استراق سمع می کردن؟
_داداشی،احتیاجی به این کار نبود چون صداتون به اندازه کافی بلندو رسا بود.بفرما این هم یه چای لب سوز و لب دوز و قند پهلو که همسر گرامیتون زحمت دم کردنش رو کشیدن و خواهر عزیزتونزحمت ریختنش رو.تازه این هم یه چایی برای زن برادر قلابیم.
فنجان چای رو کنار زدم و از جام بلند شدم.
نگین شاکی نگاهم کرد و گفت:
_اِ....برای چی بلند شدی،بشین صبحونه ات رو بخور.
_نمی خورم.نمی دونم چرا امروز شما دو تا خواهر و برادر تصمیم گرفتید،اعصاب منو خرد کنید.
_من کی باشم که بخوام اعصابت رو شخم بزنم.حالا اگه این داداشم خواسته،به خودش مربوط میشه.حالا مگه چی شده که اینجوری جوش آوردی؟
از آشپزخونه خارج می شدم که امیر مچ دستم رو گرفت و گفت:
_برگرد،بشین صبحونه ت رو بخور.
_نمی خورم.میل ندارم.
فشارش رو بر مچ دستم بیشتر کرد و گفت:
_باید بخوری.
_دستت رو بکش،دستم رو شکوندی،من زیر بار حرف زور نمی رم.
_ امیر ،مامان!
امیر با شنیدن حرف نگین ،انگشتانش رو کمی شل کرد و من هم از فرصت استفاده کردم و دستم رو از بین دستان امیر رها کردم.
_سلام مامان گلم.
_سلام به روی ماه همه تون،می بینم حسابی سحرخیز شدین.
نگین لبخندی تحویل خاله داد و گفت:
_ تمنا ،صبحونه ات رو بخور باید زودتر راه بیفتیم.
_گفتم که میل ندارم.می رم حاضر شم.
_اِ.چرا دخترم.صبحونه اصلی ترین وعده غذایی،باید حتما صبحونه بخوری.بشین...
امیر نجوا کنان گفت:
_آره بشین،اینطوری اطاعت کردن هم یاد می گیری.
نگین هم به تقلید از برادرش گفت:
_آره،اون هم از مادر شوهر.
روی صندلی نشستم و با حرص گفتم:
_ نگین خانم،نوبت من هم می شه.
خاله سرش رو از توی یخچال بیرون آورد و گفت:
_چیزی شده باز... نگین ، تمنا رو اذیت نکن.
_نه مامان اذیت چیه،ببین براش لقمه هم گرفتم.
بعد اهسته زیر گوشم گفت:
_بیا اون و بخور تا بفهمی خواهر شوهرت چقدر خوبه و نری جایی بشینی بگی خواهر شوهر مثل خار.
نگین با گفتن این حرف شکلکیبرام درآورد و از دسترسم دور شد.چشمم به صورت امیر افتاد با پوزخندی که بر لب داشت نگاهم می کرد با طعنه گفتم:
_بد نگذره،دلقک دیدی که می خندی.
_آره،اون هم چه دلقکی...البته اگه دلقک اخمو و بداخلاق هم وجود داشته باشه.
امیر اول نگین رو به محل کارش رسوند و بعد جلوی در شرکت بههمراه من از ماشین پیاده شد.با تعجب پرسیدم:
_امروز سر کار نمی ری؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_دو ساعت دیگه کلاس دارم،می خوام با آرش حرف بزنم و به توکمک کنم تا شرط رو ببری.
با این حرف امیر یاد شرط افتادم و با نگاه دقیق به او گفتم:
_بالاخره باید با مرگ نامزدش کنار بیاد می دونی چند سال گذشته!
_بهت حق می دم که همچین حرفی بزنی چون خیلی از فرهنگ کشورت دوربودی اما باید بدونی ایرانی ها،آدمهای احساساتی هستند.
امیر در ورودی شرکت رو برام باز کرد و بعد با دست اشاره کردکه وارد بشم.شلوغی شرکت باعث تعجبم شد،از صنم پرسیدم:
_اینجا چه خبره؟
_سلام خانم مهندس،سلام آقای دوستی،سیستم ها دچار مشکل شدن،آقای مهندس پناهی گفتن چندنفر بیان تا دستگاه ها رو سرویس کنن .
کلافه شدم و گفتم:
_پس با این اوضاع شرکت عملا تعطیله.
_نمی دونم،چی بگم.
_خانم ها با اجازه تون شما رو تنها می ذارم.خانم نوربخش، آرش توی اتاقشه؟
_بله.
امیر ،با چشم و ابرو اشاره ای به من کرد و گفت:
_منتظر خبرم باش،بعد هر اقدامی خواستی بکن.
_باشه،خاطرت جمع.
صندلی کنار میز صنم رو اشغال کردم و گفتم:
_با این وضع که نمی شه کار کرد،سیستم ها یک روز در میون خرابن باید در فکر خرید یه لب تاب باشم.هرچند فکر نکنم مدتزیادی توی دستم دوام بیاره آخه همیشه یا جاش می ذارم یا خرد می شه.اگر می دونستم وضع اینجا امروز این طوریه،اصلا نمی اومدم.دیشب نتونستم بخوابم برایهمین خیلی به استراحت احتیاج دارم.صنم قهوه داری؟
_الان براتون میارم.
نمی خواد تو زحمت بکشی خودممیریزم،تو به کارت برس.
مشغول ریختن قهوه توی فنجون ها بودم که صدای امیر رو شنیدم.داشت سراغ منو از صنم می گرفت.چند لحظه بعد حضورش رو در ابدارخونه پشت سرم احساس کردم.
_لطفا برای من هم بریز،تلخ باشه.با شیر می خورم.
_داخل یخچال رو نگاه کن ببین شیر هست.
امیر در حال بازرسی یخچال گفت:
_بهتره تو و آرش در این شرکت رو تخته کنید.اینجا که هیچی پیدا نمی شه،شیر دیگه پیشکشت.
بعد هم صداش رو پایین آورد و گفت:
_من با آرش حرف زدم.اِی ،انگارییه جورایی بی میل هم نیست.بقیهکارها با تو،ببینم چی کار می کنی.
_حالا که خودش راضیه،خب خودش با صنم حرف بزنه.
امیر فنجانش رو برداشت و گفت:
_مثل اینکه فراموش کردی ما با هم چه شرطی بستیم.
بعد جرعه ای از قهوه اش رو نوشید چهره اش رو درهم کشید و گفت:
_اَه...این چقدر تلخه؟
_خیلی خب من با صنم حرف می زنم و سعی می کنم راضیش کنم.بیا این هم شکر،انقدر غر نزن.
سینی رو برداشتم و خواستم از آبدارخونه خارج بشم که امیر راهم رو سد کرد و گفت:
_سعی نه باید حتما راضیش کنی،هم به خاطر آرش ،هم به خاطر شرطت...شکر نمی خواهی؟
_ممنون من تلخ می خورم.تازه شرط چندان مهم نیست چون همه چیز به خود آرش بستگی داره بهاینکه چقدر منطقیه.تازه من حق رو به صنم می دم که قبولش نکنه.در ضمن خیال دارم یه لب تاپ بخرم،می تونی کمکم کنی؟
امیر فنجان به دست کنار من که قصد داشتم خارج بشم،قرار گرفت و گفت:
_لب پاپ....باشه،عصر هر جایی که خواستی بری باهات میام.قهوه اش رو سر کشید و فنجانش رو توی سینی گذاشت و گفت:
_من دیگه باید برم،کلاسم دیر می شه.
نرفته دوباره برگشت و به چشمامزل زد و گفت:
_کسی تا حالا بهت گفته وقتی عصبی می شی،چشمات رنگشون بیشتر به آبی می زنه تا خاکستری...درست مثل گربه می شی...البته یه گربه چشم آبی...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
از هجوم خون به گونه هام،صورتم به شدت داغ شده بود. امیر که خودش حسابی از حرفی که زده بودهول شده بود بدون اینکه معطلکنه سریع از آبدارخونه خارج شد و منو با افکارم،تنها گذاشت.مغزم به طور کامل هنگ کرده بود.شنیدن این حرف ها از امیر بعیدبود،باورم نمی شد.
شونه هام رو بالا انداختم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم اماجمله اش مرتب توی ذهنم تکرار می شد.نمی تونستم بفهمم منظورش چی بوده!چقدر بی جنبه بودم،با شندن یه حرف برای خودم چه فکرهایی که نمی کردم.این حرفش هم درست مثل بقیه حرف هاش،هیچ فرقی با اونها نداشت.حتی لحن صداش هم به آدمچیزی نمی گفت.
سینی رو،روی میز گذاشتم و با انگشت شصت و سبابه ام پیشونیام رو فشار دادم.سرم داشت می ترکید.صنم با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_حالتون خوبه،چیزی شده؟
_نه صنم جان،اثر بی خوابی دیشبه.
فنجون قهوه ام رو برداشتم.در حال مزه مزه کردنش بودم که آرش از اتاقش خارج شد.
_سلام خانم ها...خانم نوربخش من چند جا کار دارم.اگه کسی با من کار داشت برای فرد بهش وقت بدید.
حواسم کامل و دقیق به آرش بود.موقع حرف زدن با صنم حتی یه بار هم نگاهش نکرد.برای یه لحظه بدجنس شدم وگفتم:
_ آرش مشکلی پیش اومده.
دستپاچه شد وگفت:
_نه.....چطور؟
_آخه احساس کردم یه کمی معذبی.
لبخندی عصبی زد و گفت:
_نه، تمنا فکر می کنم کم کماخلاق های نگین هم روی تو اثر گذاشته.من رفتم خداحافظ تا بعد.
صنم به محظ خارج شدن آرش گفت:
_مهندس چش بود؟
_به قول نگین چشم بود،پاش بود.دیدی که من هم پرسیدم،جواب درستی بهم نداد.
صنم خندید و گفت:
_حق بامهندسه،اخلاقتون یه کم شبیه خانم دوستیه.
بی اعتنا به حرف صنم گفتم:
_معلوم نیست اینا تا کی قصد دارند اتاق منو اشغال کنن؟
صنم سرکی کشید تا بهتربتونه توی اتاقم رو ببینه و بعد گفت:
_اینطور که بوش میاد اینها حالا حالاها،کار دارن.بین خودمون باشه،فکر کنم خرابی سیستم ها دست گل خود مهندس پناهی باشه.
_چطور؟
_گویا دیروز یه فلاپی رو وارد سیستم خودش می کنه اما کامپیوترش جواب نمی د،اونم فلاپی روتوی همه سیستم ها امتحان می کنه،قافل از اینکه فلاپی حسابی ویروسی بوده.فکر کنم خودش هم یه جورایی ویروسی شده چون حسابی قاطی کرده.
خنده ریزی کرد و دوباره ادامه داد:
_صبح قیافه مهندس کاظمی دیدنیبود وقتی فهمید سیستمش قاطی کرده.الانم نگاهش کن ببین داره چه حرصی می خوره.
_صنم...راستش می خواستم درباره موضوعی با تومشورت کنم.
_با من...درباره چی؟
_همون طور که می دونی من سالهای زیادی ایران نبودم برای همین بعضی از اتفاقاتی که اینجا رخ می ده،درکشون برام با توجهبه فرهنگ اینجا سخته،می خواهم کمکم کنی.
_هر کمکی از دستم بربیاد،دریغ نمی کنم.
_می خوام بدونم اگه یه وقتی مردی از تو خواستگاری کنه که قبلا عشقش،کسی رو که خیلی دوست داشته رو از دست داده و فقطبه این خاطر از تو خواستگاری کرده که شبیه نامزد سابقش هستی،تو چه جوابی بهش می دی؟
صنم متفکرانه من و نگاه کرد و گفت:
_چه سوال سختی؟فکر می کنم در این مورد خودت باید تصمیم بگیری و مشورت کردن با دیگراننمی تونه کمکی چندانی بهت بکنه.
_حالا یه کوچولو کمک کن.اصلا خودتت رو بذار جای من،تو بودیچه کار می کردی؟
چونه اش رو با انگشتش خاروند و گفت:
_آخه نمی دونم چی باید بگم.خیلی سخته که آدم همیشه باکسی زندگی کنه که به اون،بهچشم کس دیگه ای نگاه کنه ولی خب اگه آدم طرف رو دوست داشته باشه شاید بتونه با تلاش و اراده جایی برای خودش تو قلب اون شخص بازکنه،تازه اونم بستگی به مرد مورد نظر داره که چطور آدمی باشه.من اگه جای شما باشم،اول یه صحبت دقیق و حساب شده با اون آقا می کنم تا ببینم در کجای پازل زندگیش هستم بعدتصمیم می گیرم.
نفس عمیقی کشیدم و ل زدم توی صورت صنم و گفتم:
_راستش دیگه نمی تونم بیشترازاین رازداری کنم.اون مردی که ازش حرف می زنم،مهندس پناهی که متاسفانه نامزدش،پونه رو البته اون طوری که من شنیدم درست یک روز قبل از عروسی شون از دست داده.انگار وقتی برای خرید بیرون رفته بودن،پونه جلوی چشمهای مهندس تصادف می کنه.
_آه...چه غم انگیز،بیچاره مهندس.
_منم وقتی شنید برای مهندس خیلی ناراحت شدم اما خب...چه جور بگم.راستش رو بخوای تو خیلی شبیه پونه هستی...می دونی می خوام بدونم تو می تونی مردی مثل آرش رو به همسری قبول کنی.
صنم با دهانی بازوچشمانی گرد شده به من نگاه می کرد،فهمیدم یه خرده تند رفتم.نه به اون مقدمه چینی اولیه نه به اینکه یکدفعه رفتم سر اصل مطلب،آهسته گفتم:
_ببخشید،متاسفانه من زیاد نمی تونم حاشیه چینی کنم.
صنم سرش رو پایین انداخت و در حالی که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت:
_من پاک گیج شدم،می خوای چه جوابی بهت بدم.
بهش نزدیک شدم و گفتم:
_ببین صنم،من نمی خوام که تو همین حالا جواب بدی،می تونیتا هر وقت که دوست داشتی در موردش فکر کنی فقط ازت خواهش می کنم از روی احساس تصمیم نگیری،اینو هم بدون که پاسخ منفی تو هیچ اثری روی کارتنداره پس راحت و بدون دغدغه فکر کن و جواب بده.
اوضاع زیاد خوب نبود برای همین بهتر دیدم صنم رو تنها بذارم.از جام بلند شدم و گفتم:
_برم ببینم چه بلایی سر سیستممن آوردن.
صنم حتی جوابم رو نداد،معلوم بود که حسابی شوکه شده.وارد اتاقم که شدم ،آقایی رو دیدم که داشت روی سیستم کار می کرد.برگشت نگاهم کرد و گفت:
_این هم از برنامه اکتود...دیگه کارش تموم شد.
مهندس کاظمی هم که در اتاق حضور داشت گفت:
_فقط مونده کامپیوتر مهندس پناهی،بذارید به ایشون اطلاع بدم.
_مهندس پناهی توی اتاقشون نیستن،رفتن بیرون.
_خانم مهندس شمایید.می بینید مهندس پناهی امروز چطوری کارها رو بهم ریخته._مهندس پناهی این روزها گرفتارن،باید درکشون کنیم.کامپیوتر من دیگه مشکلی نداره؟
_آقای حامدیان می گن که مشکلش حل شده،درسته؟
_بله خانم،ایرادش کاملا رفع شده.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تا پایان وقت اداری به قدری کار سرم ریخته بود که وقتی برام نذاشت تا برم یه سری به صنمبزنم،اون هم سراغی از من نگرفت.موقع ترک شرکت هم نتونستم صنم رو ببینم احتمالا زودتررفته بود.کنار خیابون،آهسته قدم می زدم.پاییز بود و هوا سوزسردیداشت البته نه برای من که به هوای سرد سوئد عادت داشتم.صدای بوق ممتد بوق ماشین ها اعصابم رو به بازی گرفته بود.از سر درماندگی به سمت خیابان نگاه کردم.باورم نمی شد ماشین امیر بود که داشتبرام بوق می زد.اخم هام رو در هم کشیدم و بعد با گام های بلند خودم رو به ماشین رسوندم.
_شما رانندگی می کنید فقط به این خاطر که بوق بزنید.
_سلام بر خانم بد قول و بد اخلاق.
با درماندگی دستم رو،روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
_سلام...منظورت به من که نیست چون به یاد ندارم قولی داده باشم و به اون عمل نکرده باشم.
_انگار قرار بود ما عصر جایی بریم،مگه خانم نمی خواستن لب تاپ بخرن اما بنده وقتی رسیدم،دیدم خانم راحت و بی خیال از شرکت خارج شدن و به قدم زدن پرداختن،اگه بوق نمی زدم حتما می ذاشتی می رفتی.واقعا که دنیا رو آب ببره،تو رو خواب می بره.
_ببخشید اصلا یادم نبود،پاک فراموشم شده بود.آخه امروز توی شرکت یه جریاناتی پیش اومد کهحسابی ذهنم رو مشغول کرده بود.
_چرا..مشکلی پیش اومده؟
_نه،البته هنوز نه.امیر چرا شما انقدرهمه چیز رو سخت می گیرید،اینجوری که زندگی براتون جهنم می شه!
_یه جوری می گی،هرکی ندونه فکر می کنه تو اهل این کشور نیستی.
_اگه بگم که کم کم دارم شکمی کنم به کجا تعلق دارم دروغ نگفتم.
_بهتر نیست سوار شی تا بقیهحرفامون رو توی ماشین بزنیم.
داخل ماشین نشستم و نگاهم رو به صورت امیر دوختم.اون هم مشغولتماشای من بود.
_چیه؟
_هیچی.
_پس چرا حرکت نمی کنی؟
امیر به سمت من خم شد،از این حرکتش خون توی رگهام منجمد شد.چشمام رو بستم و نفسم رو توی سینه ام حبس کردم.مدتی بعدبا شنیدن استارت ماشین چشمام رو آهسته باز کردم و نگاهم به چشمان امیر افتاد.چشماش می خندیدنو به روی لبهاش لبخند مرموزی جا خوش کرده بود.زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_فکر می کردم شما فرنگ رفتهها بیشتر از ماها پایبند به بستنکمربند ایمنی باشید.
تازه متوجه بسته شدن کمربند ایمنی ام توسط امیر شدم.صدام رو صاف کردم و گفتم:
_وقتی آدم با کسانی برخورد می کنه که قوانین رو رعایت نمی کنن،خواه یا ناخواه،اونم همرنگ جماعت می شه.از کی تا حالا برای من مقرراتی شدی؟
_به خاطر قانون جدید راهنمایی و رانندگی ولی اگه می دونستم بستن کمربند و اجرای قوانین انقدر شیرینه،زودتر از اینها اجراش می کردم.
طعنه اش رو نشنیده گرفتم و مسیر حرف رو عوض کردم و گفتم:
_دنبال نگین چی،میریم؟
_نه،اون برای تهیه گزارش با یکی از همکارانش رفته بود بیرون.
-لطفا جلوی یه خودپرداز نگهدار،باید کمی پول برداشت کنم.
_احتیاجی نیست به اندازه کافی پول همراهم هست.
_اما من می خوام...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_باشه بعدا،باهم حساب می کنیم.
وقتی تردیدم رو دید،کلافه شد و گفت:
_شاید امشب چیزی رو که می خواستی پیدا نکردی پس عجله نکن،من که در نمی رم.
حدس امیر اشتباه بود و موفق شدیمدر اولین فروشگاه لوازم کامپیوتری،چیزی رو که می خواستیم پیدا کنیم ولی از شانس بدمون در مسیر برگشت به ترافیک سنگینی برخوردیم.
پس از مدتی امیر سکوت رو شکست و گفت:
_چیه ساکتی؟
_داشتم فکر می کردم،می دونی این چندمین لب تاپی که خریدم...آخریش درست روزی بود که می خواستم بیام ایران،از دستم سر خورد و رفت وسط خیابون،ماشینیهم که از روبرو می آمد نامردی نکرد و طوری از روش رد شد انگار نه انگار روزی این چند تا تیکه که به آسفالت چسبیده لب تاپ من بیچاره بود.
_پس معلوم م شه خیلی خوش سلیقه ای؟
طعنه امیر رو نشنیده گرفتم و گفتم:
_کی از دست این ترافیک خلاص می شیم؟
_وقتی برسیم خونه.
_ممنون از جواب صریح و قانع کننده تون.
نگین که زودتر رسیده بود خونه،با دیدن ما گفت:
_تمنا این دوست زبون نفهمت خودش رو کشت از بس که زنگ زد.
_دوست زبون نفهمم...اون دیگه کیه،نکنه منظورت پیتره؟
_آخه به جز اون اجنبی کدوم دوستت به خونه زنگ می زنه.اصلا دانشمندتر از من دوستی هم داری؟
_خیلی خب،مزه نریز.ببینم شماره ای،چیزی داد تا باهاش تماس بگیرم؟
_نگین باانگشت اشاره اش کنار پیشونیش رو خاروند و گفت:
_شماره اش رو که گفت اما خودت که می دونی که من زبان انگلیسیم چندان تعریفی نداره برای همین نفهمیدم چی می گه.
دستم رو به کمرم زدم و خیره خیرهنگاهش کردم.در حالی که قیافه مظلومی به خودش گرفت بود از سکوت من سوءاستفاده کرد و گفت:
_وای که تو چقدر ماهی!می بینیامیر اینو می گن یه آدم منطقی،حالیش شد من چی گفتم.
خنده ام گرفت،کم نمی آورد.من دیگه چی می تونستم بهش بگم.امیر به جای من بهش توپیدو گفت:
_روتو برم پررو،صدمنه.
امیر کنار تلفن نشست و گوشی رو برداشت،نگین با خوشحالی گفت:
_وای امیر تو شماره اش رومی دونستی پس چرا گذاشتی من این همه جلوی تمنا خجالت زده بشم،خب از اول می گفتی.
_شماره رو ندارم فقط اسم هتلش رو می دونم.می خوام زنگ بزنم و ازصد و هیجده شماره هتلش رو بگیرم فقط نمی دونم شماره اتاقش....
_الو،سلام،خسته نباشید.شماره تلفن هتل هویزه رو می خواستم.بله متشکرم.
گوشی رو که گذاشت برگه ای رو به طرفم گرفت و گفت:
_این هم شماره دوست عزیزتون.
نگین بشکنی زد و گفت:
_فدای داداش خوبم،ممنونم که نذاشتی جلوی تمنا شرمنده بشم.
بعد سریع برگه رو از دست امیر گرفت و به دستم داد و گفت:
_یه چیزی توی ماشین جا گذاشتم،می رم بیارمش.
در همون لحظه ای که منتظر برقراری تماس بودم،نگین بااشاره به لب تابم گفت:اجازه هست.
با سر جوابش رو دادم.آقایی اون طرفخط گفت:
_هتل هویزه،بفرمایید.
_سلام آقا،وقت تون بخیر.می خواستم با مسافر هلتتون،آقای پیتر میلر صحبت کنم.
_گوشی حضورتون.
بعد از چند لحظه،صدای موسیقی انتظار توی گوشی پخش شد.
_سلام پیت،منم.
_اوه تمنا کجایی؟امروز چندبار تماس گرفتم.
_بله بهم گفتن،خوبی،خوش می گذره..
_نه،چون من بیشتر به خاطر دیدنتو اومده بودم که کمتر موفق شدم.من قبلا چندین باری ایرانگردی اومده بوذدم.
_متاسفم،من سرم خیلی شلوغه.
_ولی من شنیده بودم ایرانی ها خیلی مهمون نوازند!
_یادت رفته که من بیشتر سوئدی هستم چون اونقدر که به فرهنگ اونجا آشنایی دارم،فرهنگ کشورم رو نمی شناسم.
_تمنا،امشب می تونی با من شام بخوری؟
به ساعت روبه روم نگاه کردم و گفتم:
_راستش نمی تونم.
_فردا شب چی؟
پايان قسمت هفتم

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هشتم

_فردا شب!باشه فردا مهمون نوازی ایرانیها رو نشونت می دم.
_عالیه،پس منم می تونم برای اولین پرواز بلیطم رو اوکی کنم.
_پس ایرانگردی چی می شه؟
_گفتم که من فقط برای دیدن تو و گرفتن جواب از تو اومده بودم.ازت خواهش می کنم تا فرداشب خوب فکراتو بکن و یه جواب قانع کننده به من بده.
-فردا شب به همون آدرسی که داری بیا،منتظرتیم.بچه ها هم از دیدنت خوشحال می شن.
-اما من می خوام فقط با تو باشم،باهات حرف دارم.
_کسی که اینجا سوئدی بلد نیست،می تونی راحت حرفات و بزنی.
_ولی من می خوام بیرون از خونه وتنها تو رو ببینم.
_برام ممکن نیست یعنی شرایطم این اجازه رو بهم نمیده البته میل خودته اگه دوست نداری می تونی فردا شب نیایی.
_باشه...باشه.قبول میام.
_فردا شب می بینمت،بای.
_بای.
نگین تمام حواسش پیش لپ تاپ بود و داشت باهاش ور میرفت.خاله هم داشت مجله زن روز رو می خوند.صداش کردم و گفتم:
_خاله جون،با اجازه تون من برایفردا شب مهمون دعوت کردم.
خاله مجله رو بست و گفت:
_همون دوستت که از خارج اومده بود؟
_بله.
_کار خوبی کردی،اتفاقا خیلی دلم می خواست این دوستت رو ببینم.
مشغول حرف زدن با خاله بودم که صدای نگین را شنیدم.
_امیر باز رفتی موبایل خریدی،تو که از موبایل دل خوشی نداشتی؟
برگشتم به امیر نگاه کردم.در حالی که داشت با جعبه توی دستش ور می رفت گفت:
_هدیه است برای تمنا گرفتمش.بگیر،ببین گوشیش خوش دسته یا نه.می خواستم عصر بهت بدم ولی یادم رفت.
_برای منه!وای باورم نمیشه،تو...چرا زحمت کشیدی؟
-برات لازم بود.اگه یه وقت خدای نکرده به مشکلی برخوردی بتونی با ما راحت تماس بگیری،اینطوری خیال من هم راحت تره.
این بار نگین پیش دستی کرد و گفت:
_امیر از دست دانشجوهاش مجبور شد خطش و واگذار کنه،من هم از دست فرزان اما تو کمی قضیه ات با ما فرق می کنه.
همونطوری که داشتم گوشی رو برانداز می کردم گفتم:
_بابت هدیه ات ممنونم.
*************
رفتار امیر به کل زیر و رو شده بود و این برام جالب بود و موجب سرگرمیم می شد حتی شب مهمونی خودش دنبال پیتر رفت.پیتر کت و شلوار زغالی با پیراهن طوسی تیره همراه با کروت طوسی روشن که طرح هایی از مشکی داشت به تن کرده بود.رنگ موهاش طوری بود که هرکسی می دید فکر می کرد های لایت شده اما من که مدت زیادی بود می شناختمش و باهاشدر ارتباط بودم می دونستم که رنگطبیعی موهاش همین رنگه،رنگ چشماش هم میشی بود البته کمی به طلایی می زد و با پوست گندمگونش هم خوانی داشت.پیتر به قدری خوش قیافه بود که حتی خاله میمنت هم وقتی من و نگین روتوی آشپزخونه تنها گیر آورد،در حالی که هیجان زده شده بود گفت:
_چقدر این مرد زیبا و جذابه!
نگین خنده ای کرد و گفت:
_به به،مامان ما رو باش.منصور خان کجاست،چشمش روشن بیاد زنش رو ببینه که در مورد یه مرد اجنبی چطوری حرف می زنه!
طفلک خاله هول شد و گفت:
_وای خدا مرگم بده،این چه حرفیه.چرا به منظور می گیری.من که حرف بدی نزدم.خدا زیبایی ها رو آفریده تا بنده هاش از تماشای اونا لذت ببرن و به یاد قدرت خدا بیفتن.
آروم ضربه ای به سر نگین زدم وگفتم:
_نگین،تو چه پدر کشتکی با این پیتر داری.راستش وقتی می گیاجنبی یه احساس بدی بهم دست می ده.
_آخه می دونی چیه،خودم خوشم می آد.در ضمن مگه دروغ گفتم،اون یه خارجی و برای من یه اجنبی بهحساب میاد،البته یکی از اون خوشگلاش که تنها عیبش،سن بالاشه هرچند که قیافه اش اصلا نشون نمی ده.باور کن شانست آورده،اگه سنش یه نموره کمتر بود خودم از چنگت در می آوردم.آخهقربونت برم نمی شد بااین سلیقه خوبت،یه تیکه پیدا می کردی که حداقل جوون تر از این باشه.
خاله اخمی به نگین کرد گفت:
_دختر حیا کن.آخه این حرفا چیه که می زنی.
نگین چشمی گفت و بعد سینی قهوه رو برداشت و از آشپزخونه خارج شد.خاله سری تکون داد و گفت:
_خدا به داد من برسه با این آتیشپاره،از زبون کم نمیاره...بگیر دخترم تا تو این کیک و ببری،منهم یه سری به غذا بزنم و بیام.
با ظرف کیکی که توی دستم بود به بقیه پیوستم.امیر مشغول ترجمه کردن حرفهای پیتر برای عمو بود.وقتی کنار نگین نشستم،آهسته درگوشم گفت:
_می بینی چطور بابا و امیر و سرکار گذاشتی.
زیر چشمی نگاهی به امیر کردم.اینبار داشت حرفهای عمو رو برای پیتر منتقل می کرد،گفتم:
_برای برادرت که بد نشد،زبانش تقویت می شه.
_بمیرم نکه داداشم کم سر و زبون داره که تو می خواهی تقویتش هم بکنی.اونم با این زبونی که امیر داره واه،واه،چه زبون تلخ و تند و تیزی،خدا نصیب نکنه!
_دیوونه منظورم زبان اینگلیسیش بود.
_ها،خب از اول می گفتی...ببینم تمنا این پیت تو،قوطی یا حلبی نداره؟
_چی...نفهمیدم چی گفتی،یه باردیگه بگو؟
_می گم این دوستت آقای پیت،برادری به نام قوطی یاحلبی نداره.
_چرا برادر داره.البته چند سالی از خودش بزرگترند اما اسمشون این چیزایی که تو گفتی نیست.
_منو باش که دارم روی دیوار کی یادگاری می نویسم،اصلا بی خیال شو چون اینجوری برای هردومون بهتره،راستش حوصله ندارم برات لغت نامه باز کنم.راستی تو فکر می کنی مثل اسم امیر و جزو اولین مردانی نوشت که از دوست مذکر همسرشون پذیرایی می کنند.اِ..ببخشید کلمه بهترش خواستگاره،آره از خواستگار همسرش،می بینی می گن دنیا پیشرفت کرده همینه دیگه،دنیا داره پیش رفت می کنه وغیرت آقا داداش ما پس رفت!
با خنده گفتم:
_مهم حرکت کردنه،جهت زیاد مهم نیست.
_اِ،جدا می فرمایین خانم فیلسوف.
_حالا نکنه این داداش محترمت توی قهوه پیتر سیانوری،چیزی ریخته باشه که انقد مشتاقه ازش پذیرایی کنه.نکشه بچه مردمو!
_نمی دونم از امیر هرچی بگی برمیاد.از کشتن یه مورچه بگیر یا قتل نفس پس بهتره اول تو یه امتحانی بکنی و یه کم از این قهوه قجری رو بخوری.وقتی مطمئن شدی که مسموم نیست بدی این عاشق سینه چاکت کوفت کنه.
_حالا چرا من بخورم؟
_تعارف نکن تو رو خدا،یه دفعهبگو من این جام شوکران رو سر بکشم اما کورخوندی همه دعوا ها سر توئه وگرنه این خسرو پرویز و فرهاد بدبخت که باهم پدرکشتگی ندارن،همه این آتیشا زیرسر این شیرینه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
_خسرو پرویز و فرهاد،شیرین...نمیشناسمشون،حالا کی هستن.
_به،بابا تو دیگه کی هستی.نظامی بدبخت خودش رو کشت تا شیرین و فرهادرو خلق کرد.حالا خانم می گه...بد نیست یه کم ادبیات کشورت رو بخونی تا انقدر سوتی ندی.
داشتم با نگین سر به سر می ذاشتم که پیتر اسمم رو صدا کرد و گفت:
_تمنا اگه می شه می خوام چند لحظه باهات تنها حرف بزنم،زیادوقت ندارم.خودت که بهتر می دونی برای نیمه شب،امشب بلیطم رو اوکی کردم و باید هرچه سریعتر برگردم سوئد،کار مهمیپیش اومده.
در مقابل حرف هاش سری تکون دادم و گفتم:
_همینجا هم راحت می تونی حرفت رو بزنی.خوشبختانه هیچ کدومشون زبان سوئدی نمی دونن.
_می دونم اما در مقابل نگاه چند تا چشم کنجکاو این کار برام راحت نیست.
_پیت تو که جواب منومی دونی پس چرا دیگه این همه اصرار می کنی.
با التماسی که توی چشماش موج می زد نگاهم کرد و گفت:
_یعنی این حرف آخرته،تصمیم نداری هیچ وقت تغییرش بدی.اگه بدونم،شاید یه روزی تصمیمت عوض بشه تا هر وقت که بخواهی صبر می کنم.
_مطمئن باش جوابم همونیه که گفتم.
عمو انگار تمام حواسش به من و پیتر بود،گفت:
_اتفاقی افتاده،تمنا جان،آقای میلر به چیزی احتیاج دارن.
به فارسی جواب عمو رو دادم وگفتم:
_نه عموجان،ایشون از من خواستن که برگردم سوئد تا شراکت گذشته رو دوباره از سر بگیرم اما من درخواستشون رو رد کردم.
خاله در تایید حرفم گفت:
_خوب کاری کردی خاله.ما تازه تو رو پیدا کردیم،کجا می خواهی برگردی.دیگه نمیذارم حتی برای یه لحظه ازجلوی چشمم دور بشی.خدا شاهده که تو برای من و منصور هیچ فرقی با نگین و امیر نداری.
_لطف دارین خاله،شما هم برای من عزیزید.
عمو اشاره ای به خاله کرد و گفت:
_خانم بهتر نیست دیگه یواش یواش به فکر بساط شام باشید.
_غذا حاضره،همن الان میز رو می چینم....دخترها پاشید.
نگین،ظرف دلمه رو روی میز گذاشت و با نگاهی به غذاهای رنگارنگ روی میزگفت:
_طفلک مامانم چه زحمتی کشیده برای درست کردن این ها اما بیچارهدیگه خبرنداه که تمنا خانم بد جوری زدن تو پر مهمون افتخاریشون و همچین جواب دندان شکنی بهش دادن که طرف رو حسابی کله پا کرده و امشب که سهله فکر کنم تا یه هفته طرفاز اشتها افتاده.
_تو ازکجا فهمیدی که ما بهم چی گفتیم؟
_تمنا جونم مثل اینکه تو حسابی بنده رو دست کم گرفتی.درسته کهزبون طرف حالیم نمی شه اما کور که نبودم،با اون قیافه ای که مهمونت به خودش گرفته بود نه تنها من،بلکه آقای شوهر هم فهمیدم مهمون چشم سفید ما جلوی چشم ایشون از شما خواستگاری کردن.جون تو تابلو تر از این امکان نداشت!
بعد هم با صدای بلند آقایون رو برای صرف شام دعوت کرد.سر میز نگین رو به روی پیتر نشست و من هم کنار نگین،حق بانگین بود،پیتر از اول تا آخر فقط با غذاش بازی کرد و چیز زیادی نخورد.نگین هی با پاش به پام ضربه می زد و با چشمش به پیتراشاره می کرد و بعد زیر جلکی می خندید که البته تمام اینکارها از نگاه تیز بین امیر دور نماند.طفلک خاله مرتب به امیر می گفت:
_مادرجون،ایشون که متوجه حرف های من نمی شن.خودت هر جوریبلدی بهش بگو تعارف نکنه وهرچی دوست داره بخوره.
بعد هم منو مخاطب قرار داد و گفت:
_تمنا خاله دوستت چقدر خجالتیه،تو رو خدابهش بگو انقدر غریبی نکنه.
نگین هم از این فرصت استفاده می کرد و به جای همه به تمام غذا ناخنک می زد و می گفت:
_مامان ولش کن خودت رو ناراحت نکن،این خارجی ها که مثل ما نیستن.اینا فقط بلدن به غذا ناخنک بزننو باهاش بازی کنند،وقتی خوب از بازی کردن سیر شدن برای کلاسش یکی دو قاشق هم می خورن.
_وا،راست می گه تمنا؟!پس اینا چه جوری زنده می مونن.
با لبخندی به لبم که سعی می کردم هر طوری شده مهارش کنم،گفتم:
_تا حدودی خاله جان.
نگین پرید وسط حرفم و زیر گوشمگفت:
_چرا راستش رو به مامان نمی گی.بگو این تو بودی که بچهمردم رو از غذا خوردن انداختی. بگو همچین زدم تو پرش که رفت توی لک.
نگین یکریز زیر گوشم حرف می زد.پیتر از خاله به خاطر غذا تشکر کرد و امیر هم درمقام یه مترجم همه حرف هاش رو ترجمه کرد.با رفتن مردها به سالن،خاله نگاهی به بشقاب پیتر انداخت وگفت:
_حتما دوست نداشته،شاید غذاهام خوشمزه نشده بود.نگاه کن هیچی نخورده،ای کاش غذای فرنگی درست کرده بودم.
نگین دستش رو دور شونه خاله حلقهکرد و گفت:
_مامان عزیزم،غذاهای شما هیچ ایرادی نداشت بلکه خیلی هم عالیو خوشمزه شده بود.فقط این وسطتقصیر بعضی هاست که گرد و خاک کردن و یه حالگیری درست وحسابی راه انداختن.
بی توجه به نگین لبخند نثار خاله کردم و گفتم:
_خاله به چرندیات نگین گوش نکنید.پیتر کلا کم غذاست آخه رژیم داره.تازه فکر می کنم امشب زیادتر از همیشه خورده.دستتوندرد نکنه غذاتون مثل همیشه خوشمزه بود.شما دیگه حسابی خسته شدین، بفرمایید داخل سالن من و نگین دوتایی میز رو جمع میکنیم.
_نه عزیزم تو برو،زشته مهمونت رو تنها بذاری،من و نگین کارها رو می کنیم.
دستهای خاله رو گرفتم و گفتم:
_بخدا اگه بذارم شما دست بزنید،از صبح تا حالا سرپایید.
_پس ظرف ها رو نشورید فقط میزرو جمع کنید.من هم یه چندتا قهوهمیریزم و می برم.
_مامان تا تمنا وسایل رو جا به جاکنه،من هم ظرف ها رو داخل ماشین ظرفشویی می چینم.
_فقط نگین ظرف ها رو درست تمیز کنی،شلخته بازی در نیاری.
نگین شونه های خاله رو با هردو دستش گرفت و به سمت سالن بدرقه اش کرد و گفت:
_چشم شما بفرمایید.
با رفتن خاله،نگین گفت:
_سریع و مختصر و مفید بگو،پیتربهت چی گفت.
_تو که چهره خونی بلدی؟چرا دیگه می پرسی.
_برو بابا،همه چی رو که توی چهره نمی نویسن.حالا می گه یا نه.
_چیز مهمی نبود،همون حرفهای قبلی،می خواست ببینمه نظر من همونه یا تغییر کرده که من همآب پاکی رو ریختم روی دستش و گفتم نه.
_همین،....منو بگو که گفتم الان برات یه طومار حرف عاشقانه زده.
ظرف سالاد رو داخل یخچال گذاشتمو گفتم:
_حالا طرف از این حرف ها نزده توداری منو می کشی،اگه می گفت می خواستی باهام چه کار کنی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_ببین تمنا،من حاضرم یه جوراییجور تو رو هم بکشم و بهش جواب مثبت بدم به شرطی که حرف های عاشقانه بهم بزنه.نمی دونم کوه بکنه،آواره دشت و بیابون بشه.
خنده ای کردم و گفتم:
_اگه نخوام کسی جور منو بکشهچی؟باید کی رو ببینم.
_خیلی هم دلت بخواد...اوه،اوه میرغضب داره میاد.
امیر جلی درآشپزخونه ایستاد و گفت:
_یه زیر سیگاری بدید.
نگین دستش بند بود و من زیر سیگاری رو برای امیر آوردم.بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_مهمونتو تنها گذاشتی.
-با وجود هم صحبتی مثل تو،فکر نکنم تنها باشه.
_اون برای حرف زدن با ما نیومده،برای دیدن تو اومده.
باز طبق معمول نگین خودش رو انداخت و سط و گفت:
_امیر،حرف من هم همینه،حالا که تمنا حال این بخت برگشته رو گرفته،حداقل بره یه دلجویی ازش بکنه تا با خاطره تلخ از ایران نره البته نباید به تمنا هم خرده گرفت چون مهمون نوازی ایرانی روبلد نیست.
_می شه تو فقط کارت رو انجام بدی نگین خانم،من خودم می دونم چه کار کنم.
نگین با ناراحتی زد پشت دستش و گفت:
_خب یه دفعه بگو خفه شو دیگه،باشه من لال می شم.آهان این هم زیپ دهنم،کشیدم خیالت راحت.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_دیگه حرفی نمونده که بزنی،هرچی می خواستی گفتی.
نگین با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
_حالا شاید اون ته مها حرفی باقیمونده باشه.
_مگه قرار نبود زیپ دهنت رو بکشی و حرف نزنی.
امیر که در سوت ما رو تماشا می کرد گفت:
_خواسته محالیه تمنا،نگین اگه نتونه حرف بزنه دق می کنه.بهتره زودتر کاراتون رو انجام بدین و بیایید.خوب نیست دوستتون بیشتر از این تنها بمونه.
هر دو داشتیم در سکوت کارهامونرو انجام می دادیم که نگین با بستن در ماشین ظرفشویی گفت:
_این از کار من،دیگه تموم شد.
دستمال سفره رو داخل کشو گذاشتم و گفتم:
_من هم همینطور بریم.
با ورود ما به سالن،نگاه پیتر بهروی من خیره شد.روی مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم.در مقابل امیر و زیر نگاه پیتر حسابی هول کرده و دستپاچه شده بودم.به نگین اشاره کردم و زیر لبی گفتم:
_یه حرفی بزن،یه چیزی بگو.مگه نمی خواستی تورش کنی خوب الان وقتشه.حواسش رو پرت کن که داداشت با نگاهش بدجوری داره بیخ گلوم رو فشار می ده.
نگین چشماش رو گرد کرد و گفت:
_من کی باشم که بخوام بچه مردم رو توی خاک غربت از راه به در کنم.
نگاه درمانده ام رو به نگین دوختم اما اون از روی بدجنسی،خندهشیطنت آمیزی کرد و نگاهش رو به سمت دیگه ای دوخت.امیر بلندشد برای من و نگین زیر دستی گذاشت.وقتی ظرف بزرگ و پراز میوه کریستال رو جلوی من نگه داشت،آهسته گفت:
_چرا به چشمهای عاشق دلخسته ات نگاه نمی کنی،حسابی محتاج و نیازمند نگاهته.
یه نارنگی برداشتم و گفتم:
_این نتیجه افکار مسموم توئه.
_شاید به نظر تو افکار من مسموم باشه اما نگاه اون مسموم تره،برای اینکه داره به یه زن شوهر دار نگاه می کنه،اون هم چه نگاه بی پروا و هیزی!
اون قدر از دستش عصبانی بودم که دلم می خواست ظرف میوه رو که بین دستاش بود بگیرم و محکم توی فرق سرش بکوبم.اگه شرم از حضور خاله و عمو نبود حتما این کار و می کردم.خون،خونم رو می خورد،پسرهاحمق تکلیف منو روشن نمی کنهاون وقت از یه طرف بازی در میارهکه به فکر طلاق دادن منه و از طرف دیگه برام غیرتی می شه.با شنیدن صدای نگین به خودم اومدم.
_تمنا جان این نارنگی،انار که نیست انقدر بیچاره رو فشارش می دی.
به نارنگی توی دستم نگاه کردم.حسابی له شده بود،توی زیر دستی رهاش کردم.بعد نگاهمبه امیر افتادکه با اون نگاه کج و مسخره اش داشت نگاهم می کرد.مدتی بعد پیتر به قصد رفتن از جا بلند شد و از من خواستتا از خاله و عمو تشکر و خداحافظیکنم.می خواست براش تاکسی خبر کنم که امیر پیش دستی کردو گفت،خودش اون رو به هتل می رسونه.نمی دونم یه دفعه چی شد که گفتم:
_من و نگین هم باهاتون میاییم.
نگین مثل بچه ها دستهایش را بهم کوبید و گفت:
_عالیه از این بهتر نمی شه چه فکربکری!
امیربه طعنه گفت:
_در بکر بودنش که تردیدی نیست.
به بهانه تغییر لباس از آنها جدا شدم.اون شب در پوشیدن لباس وسواس زیادی به خرج دادم،می خواستم درست و حسابی حرص این شوهر قلابی غیرتی رو دربیارم.مانتوی پاییزه مخمل کبریتی شکلاتی رنگی رو همراه با شلوارکمرنگش پوشیدم و شالگرمی به سر کردم که با هم همخوانی زیبایی داشتن.داشتم از اتاق بیرون می رفتم که یه حس موذی باعث شد تا دوباره برگردم و کمی آرایش کنم.وقتی سراغ نگینرفتم،مانتوی بافتنی سفید و مشکیاش رو به همراه شلوار جین دودی پوشیده بود و شالی به رنگ سیاه هم سر کرده بود.با سوتی کشدار گفت:
_پرنسس ژیگول کردن.چیه داری می ری چندتا دیگه سر و دل بشکنی.این دوتایی که امروز حسابشون رو رسیدی بس نبودم.
_مگه چی کار کردم،اصلا تو چرا خودت رو نمیگی.کی بود که می گفت،من چی کار به بچه مردم دارم اونم توی یه سرزمینی که طرف توش غریبه،نکنه قصد داری این دم آخری حسابی غریب نوازی کنی.
نگین با ناز و عشوه پشت چشمیبرام نازک کرد و گفت:
_یعنی تیپم خوبه،ایرادی نداره.اگهایرادی هست برم عوضش کنم.
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
_خیلی خوشگل و ماه شدی.این لباس ها هم خیلی بهت می آن.
_خب دیگه بریم که حسابی گوشام مخملی شدن.
-منظورت چیه؟
_یعنی خر شدم رفت پی کارش.
_اتفاقا بهت میاد،با گوشهای مخملی خیلی خوشگل تر می شی.
بعد به حالت نیمه دو از دستش فرار کردم و پیش بقیه رفتم و گفتم:
_ما آماده ایم،بریم.
امیر به سرعت از خونه خارج شد.پیتر به گرمی دست عمو رو فشرد و بعد دستش رو به طرف خاله دراز کرد.براش توضیح دادم و گفتم که توی ایران خانم ها با آقایون دست نمی دن.پیتر در کنار امیر نشست و من و نگین هم صندلی عقب.برای اینکه بشتر امیر رو اذیت کنم گفتم:
_نگین،توی ایران تو این فصل بستنی پیدا می شه.
_آره،این دیگه چه جور هوسیه؟بستنی توی این سرما؟!
_نمی دونی چقدر می چسبه؟
_نمی دونم من تا به حال توی زمستون ویار بستنی نکردم...امیر تو جایی رو می شناسی که بتونیم تو این فصل یه بستنی درت و حسابی بخوریم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
امیر که تا اون لحظه فقط شنونده بود گفت:
_آره...چیه خانم قصد دارن از مهمونخارجی شون با بستنی پذیرایی کنن.بهتر نیست اول بپرسی ببینی اصلا این آقای جنتلمن برای خوردن بستنی وقت داره یا نه؟
_ممنون که این نکته رو یادآور شدی.
به سوئدی از پیتر پرسیدم بستنی می خوره یا نه؟
_بدم نمیاد.
_امیر خان ایشون موافقن.ببینم دیگه چه بهونه ای دارید؟
آروم گفت:
_بهانه نیاوردم بلکه می خواستماون دموکراسی که این اروپای ها ازش دم می زنن رو اجرا کنم.
از ترس اینکه دوباره بحث بین من و امیر کش پیدا کنه با پیتر هم کلام شدم و در مورد اوضاع و احوالش در اونجا ازش پرسیدم.بعد ازگذشت مدتی با ترمز امیربه تابلوی نئونی که روش نوشته شده بود کافی شاپ نگاه کردم.درون کافی شاپ به نحو زیبایی دکور شده بود و موسیقی پاپ ایرانی با صدای بلند پخش می شد.پشت یه میز چهار نفره نشستیم.نگین اطرافش رو نگاه کردو گفت:
_چه مکان شاعرانه ای!
برای تلافی حرف قبلی امیر گفتم:
_بگو عاشقانه،حتما امیر با دوستهای دخترش برای زمزمه های...میآن اینجا،اینطور نیست.
تیرم به هدف خورد و در عرض چند ثانیه طوفانی شدن چهره امیر رو دیدم و با خوشحالی لبخند زدم. طوفان امیر با دیدن لبخند من آروم شد،فقط من می دونستم که در پس این نقاب آروم چه غوغایی برپاست.امیر هم برای اینکه در مقابل من کم نیاره گفت:
_پس چی فکر کردی.براساس تجربه بود که تو و عاشق دلخسته ات رو به همچین جایی آوردم تا آقا بهتر بتونن زیر گوشت نغمه های عاشقونه سر بدن.
نگین با نگرانی دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_تمنا آروم تر،چه خبره تونه پیتر داره نگاهتون می کنه.
نگاهی به پیتر کردم،حق با نگین بود.نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.نمی دونستم از خشم بود یا خجالت،صورتم به شدت گر گرفته بود.به سختی آب دهانم رو فرو دادم.قلبم با مشت به قفسه سینه ام می کوبیدو بغض با قدرت توی گلوم جا خوش کرده بود.صدای امیر رو شنیدم که گفت:
_حالا چرا جوش آوردی؟
چشمم رو بستم،داشتم توی ذهنم به دنبال جواب دندان شکنی می گشتم که با شنیدن صدای نگینبه خودم اومدم.
_امیر بس می کنی یا نه،آبرومونرفت.
گارسون سفارشات را روی میز چید ورفت.از نگاه پیتر می تونستم کنجکاوی رو بخونم.ازم پرسید، مشکلی پیش اومده که دارید با امیر بحث می کنید.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_نه چیز مهمی نیست،یه مشکل قدیمیه.
با قاشق روی بستنی شکل می کشیدم و دوباره صافش می کردم. که نگین سیخونکی بهم زد و گفت:
_بخور،آب شد.
لبخندی تحویل نگین دادم و دوباره مشغول بازی با بستنی ام شدم.نگین با دلخوری نگاهی بهامیر کرد و گفت:
_بفرما امیر خان همینو میخواستی.حتما باید جلوی این پسره با تمنا اینطوری حرف می زدی.حالا خدا رو شکر که نفهمید بهش چی می گفتی،وگرنه با خودش فکر می کرد ما تمنا رو به اسیری آوردیم...تو هم بیخود قیافه این ننه مرده ها رو به خودت نگیر.بذار به این بدبخت این شب آخری که اینجاست خوش بگذره و با یه خاطره خوب تو روترک کنه.
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_می رم دستم روبشورم،نوچ شده.
داخل دستشوی به جز من کسی نبود برای همین به اشکهام اجازه ریختن دادم تا بلکه از دست این بغض لعنتی خلاص بشم.بعد از اینکه احساس سبکی کردم،مشتی آب به صورتم زدم و از دستشویی خارج شدم.حالم خیلی بهتر شده بود.با یه لبخند مصنوعی سر میز نشستم و برای اینکه کسی از چشمام به راز درونم پی نبره و بیشتراز این رسوا نشم،سرم رو پایینانداختم.نگاهم به بستنی آب شده ام افتاد و گفتم:
_این که از دست رفت،کسی بستنی می خواد سفارش بدم.
نگین از خدا خواسته گفت:
_من می خورم،هرچندتا دیگه که سفارش بدی.
پیتر هم لبخندی زد و گفت:
_هرچند که ظرفیتم تکمیل شده اما همراهیتون می کنم.
همه مون بستنی مون رو در سکوت خوردیم،شاید می ترسیدیم هرکدوم حرفی بزنیم که باعث آغاز جنگی دوباره بشه.همین که بلند شدم تا میز رو حساب کنم،امیر با تحکم گفت:
_پولت رو بذار توی کیفت،لازمت می شه.شاید در جایی که تو زندگی می کردی،اینکار هیچ ایرادی نداشته باشه،اما اینجا ایرانه و رسم و رسوم خودش رو داره.
نگین کلافه از مشاجره ما گفت:
_باز که شما دوتا شروع کردین....بیا تمنا،تا کار شما به کتک کاری و قمه کشی نکشیده ما بریم تو ماشین.امیر زودبیا،ما منتظرتیم.
نگین مثل بچه ها دست منو گرفته بود،ما به همراه پیتر از کافی شاپ بیرون اومدیم.با دور شدن امیر، نگین گفت:
_حال می کنی چه برادر با کلاسی دارم،آخر جنبه است.شانست گفته چون اگه اون یه شوهر اصیلایرانی بود،الان همینجا کمربندشو کشیده بود و همین جا سیاه و کبودت کرده بود.
با عصبانیت چشم غره ای بهش رفتم که خودش رو عقب کشید و گفت:
_شوخی کردم،چرا پاچه می گیری.الحق که خدا در و تخته رو خوب بهم جور کرده.زن و شوهر اخلاقتون مثل سگه،ببخشید بلانسبت سگ!با گفتن این حرف به سرعت قدم هایش افزود و ارز من و پیتر دور شد.پیتر از روی کنجکاوی گفت:
_شما با مستر امیر مشکل دارید؟
به پیتر نگاه کردم،تلالو نور خیابون باعث طلایی تر شدن چشماش شده بود.گفتم:
_من و امیر از گذشته های خیلی دوربا هم مشکل داریم و بعضی از اوقات که همدیگه رو می بینیم،نمی تونیم خودمون رو کنترل کنیم و باعث به وجود اومدن این بگو مگوها می شیم.نگین رو دیدی چقدر آروم بود از بس که براش عادی شده.
_تمنا فکر می کنم اگه برگردی استکهلم برات بهتر باشه.اون وقت می تونم مثل گذشتهباهم کار کنیم.
_نه پیتر دوست دارم اینجا باشم.جایی که توش به دنیا اومدم،می دونی که یه جورایی بهش می گن عشق به وطن.
_سعی می کنم درکت کنم.
مقابل در هتل پیتر با امیر و نگینخداحافظی کرد.برای اینکه بیشتر از این باعث عذاب امیر بشم از پیتر خواستم تا لابی هتل همراهیش کنم.پیتر که موضوع رو فهمید گفت:
_اما دوستات چی می شن؟
نگاهی به طرف اونها کردم و گفتم:
_فکر نکنم اگه چند دقیقه ای بیشترمنتظر بمونن ناراحت بشن.
پیتر خوشحال نگاهم کرد وگفت:
-می شه ازت خواهش کنم اگه اشکالی نداره تا اتاقم همراهیم کنی باید یه چیزی رو بهت نشون بدم،یه امانتی داری که دست منه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمناى تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA