انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Josephine | ژوزفین


زن

 
مادام دوداماس با عصبانیت و با صدای بلند گفت:
-چه گفتید؟این حیوان مادام دوتالین است؟خوب می شناسمش زمانی که در"بردو"اعدام کسانی را که از طرف شوهر نابکارش به مرگ محکوم شده بودند تماشا می کرد در کمال خونسردی برای شکم کارد خورده اش شوکلات وانیل دار سفارش می داد.
مارکیز جواب داد:
-ولی با وجود این به خاطر این زن زیبا بود که تالین روبسپیر را به زیر گیوتین فرستاد و به حکومت ترور و وحشت خاتمه داد.
قبل از آنکه اندکی از خشم و عصبانیت مادام دوداماس فرتوت کاسته شود.مارکیز گفت:
-آنجا،در آن گوشه سالن دو صندلی خالی شده است.بیایید بنشینید.
در کنار دیوار سالن دو صندلی خالی دیده می شد ولی مادام دوداماس آستین مارکیز را کشید و پرسید:
-خانمهایی که قصد داریم کنار آنها بنشینیم چه کسانی هستند؟
-یکی از آنها مادام وکامیه و دیگری بیوه بوآرنه یا مادام بناپارت حالیه است.شما او را نمی شناسید؟
مادام دوداماس با خونسردی فوق العاده ای جواب داد:
-نه نمی شناسم.زمانی که من در ورسای رفت و آمد داشتم او اجازه ورود به آنجا را نداشت و نام او تاکنون به گوش من نرسیده است.مارکیز شما می خواهید من و دخترم در جوار این زن بیوه بنشینیم؟او را نمی توان یک زن نامید.او یک...
ناگهان حرفش را برید و روی به دخترش"ارنستین"کرد و گفت:
ارنستین چنین محفلی جای من و تو نیست.ما همین حالا به اتفاق یکدیگر به منزل برمی گردیم!
ارنستن جواب داد:
-بسیار خوب مامان.
سپس مادام دوداماس از مارکیز پرسید:
-مارکیز اجازه می دهی ما به منزل برگردیم؟شما مختارید تا هر وقت که دلتان می خواهد در جوار این زن خوناشام و پرهیزکار پاریس بمانید ولی ما...

این مرد خیلی مضحک است
نامه...نامه...باز هم نامه...همه نامه ها به آدرس همشهری ژوزفین بناپارت آن هم به مضمون های زیر:
"تو چیزی بالاتر از روح من هستی...تو تنها اندیشه و دلیل وجود و جسم منی...مردن به خاطر ژوزفین.این است پایان زندگی من..."
ویا...
"آری...تو قادر نیستی،تو نمی توانی بدون آنکه معنی عشق را درک کرده باشی یک عشق ابدی را به من هدیه کنی.سعادت من در آنست که تو سعادتمندی.تو حق داری.یک زن فداکار و پر التهاب و ظریف هرگز عاشق نمی شود بلکه او همیشه معشوق باقی می ماند.اگر تو مخالف این عقیده هستی پس من شخص کوری هستم که هنوز زندگی را بدرستی نشناخته ام..."
"...اگر مرگ مرا درنیابد زندگی نیز از وجود من فایده ای نخواهد برد"
"...ژوزفین تو چطور می توانی این همه مدت را بدون اینکه حتی کلمه ای برای من بنویسی بگذرانی؟آخرین نامه ات به تاریخ سوم بود در حالیکه امروز پانزدهم است...امروز نامه ای از تو داشتم،به طوری که از مضمونش دریافتم قصد داری به خارج شهر بروی.آخ که اکنون در فص بهار،حومه پاریس چقدر قشنگ و دیدنی است!و طبیعتا در آن جا به قدری سرت گرم خواهد بود که اصلا و ابدا به فکر نوشتن چند سطر برای مردی که سیصد میل از تو دور است و شب و روز جز به تو نمی اندیشد نخواهی افتاد...ژوزفین!تو خیلی با عظمتی ولی با وجود ایم من هنوز نتوانسته ام تو را بشناسم..."
ژوزفین ژنرال کوتاه قد را آدمی مضحک یافته بود و خودش نیز نام "مضحک" به او داده بود،ولی ناگهان حادثه ای اتفاق افتاد.همین ژنرال کوتوله،همین آدم مضحک،جبهه های جنگ را یکی پس از دیگری گشود و دست به جنگی مهیب زد.سرانجام هر جنگ نیز برای او چیزی جز پیروزی دربرنداشت.او ارتش پیه مونت را در هم کوبید و قشون اتریش را درهم شکست.
یکی از ژنرال ها در این باره گفت:"پیروزی های این مرد عجیب است زیرا اصلا به قواعد استراتژیکی توجه نمی کند..."
خود ناپلئون درباره آن جنگ به ژوزفین نوشته بود:
"من از پیکاری به سوی پیکاری دیگر می دویدم تا بتوانم هرچه زودتر خود را به تو نزدیک کنم...من برای آنکه فقط به سوی تو بیایم خطرات مرگ را نادیده می گیرم..."
پیروزی های پی در پی ناپلئون سراسر پاریس را در مسرت و شادی فرو برده بود.همه مردم از او که با وجود وضع فلاکت بار ارتش فرانسه،چنان پیروزی های بزرگی به دست آورده بود صحبت می کردند.
ژوزفین نیز که تعجب کرده بود به خود می گفت:
"آیا من بر اسبی که در مسابقه پیروز می شود،دهانه زده ام؟"
ناپلئون در نامه ای دیگر به ژوزفین اطلاع داد:
"ژونو آجودان من بیست و دو پرچم دشمن را به پاریس می آورد."
ژونو که اسم کوچکش آندونش بود و در بیست و پنج سالگی درجه سرهنگی داشت تربیت شده و از فامیل بسیار اصیلی بود و برای این به ارتش پیوسته بود که بتواند به خاطر نگهداری و حفظ رژیم کشورش بادشمنان و مخالفین پیکار کند.رفقا و دوستانش به نام او با مسمای"طوفان" را داده بودند.ژونو در میدانهای
جنگ همیشه به صورت یک سرباز ساده با دشمن می جنگید.
از شهر تولون به بعد این سرهنگ توجه مردم را به شدت به خود جلب کرده بود.زیرا آجودان وفاداری بود که ناپلئون به وی سخت علاقه داشت و او را از وفادارترین و فداکارترین اطرافیان خود می دانست و به همان دلیل هم انتقال پرچم های دشمن را به پاریس به عهده او گذاشته بود.انجام چنان ماموریت افتخار آمیزی در سراسر فرانسه،محبوبیت و شخصیت بی نظیری برای ژنو دست و پا کرد.نقطه به نقطه و شهر به شهر از افسر جوان با هلهله و ضیافتهای فراوان استقبال شد.
پیک فتح
پنج عضو هیئت مدیره،خودشان را در موقعیت وخیمی می دیدند.از پیروزیهای ارتش خوشحال بودند وشاید هم بیشتر از مردم ابراز مسرت و شعف می کردند ولی در عوض از شخصیتی که پیروزی را رقم زده بود وحشت عجیبی در خود احساس می کردند.زیرا ناپلئون هرقدر بیشتر محبوبیت پیدا می کرد کفه
ترازوی محبوبیت ایشان پائین تر می رفت.
بر کلیه اعضای هیئت مدیره از همان دقیقه روشن و آشکار بود که ناپلئون در هیچ جنگی شکست نخواهد خورد.
ولی فاتح امروز ممکن بود فاتح فردا هم باشد و همه آنها را ساقط کند.زیرا در صورت وقوع یک کودتا، ارتش هرگز مردی را که بیست و دو پرچم پیروزی از لمباردی به پاریس فرستاده بود به پنج تن اعضای هیئت مدیره نمی فروخت.
پس چاره ای جز استقبال از پیک فاتح نداشتند.زیرا تنها در آنصورت بود که شایعه ترس و وحشتشان عالمگیر نمی شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان ژوزفین(4)


کاخ لوکزامبورگ که در زمان حکومت روبسپیر زندان مخوف دولت انقلابی به شمار می رفت،در قرن هفدهم بوسیله ماری دومدیسی ملقب به «ملکه بیوه» بنا شده بود و بعد از انقلاب آن مقر هیئت مدیره شده بود.در همان کاخ بود که اعضای هیئت مدیره از پیک فاتح جنگ،آمده از ایتالیا،پذیرایی شایانی به عمل آوردند و در همان قصر بود که ژونوی جوان پرچمهای دشمن را مقابل پای اعضای هیئت مدیره بر زمین گذاشت.
روی پنج تخت مجلل،پنج تن اعضای هیئت مدیره که لباسهای زیبا و گرانبهایی در بر و کلاه خود ششفافی بر سر داشتند تکیه زده بودند.
هر پنج نفر قباهای طلادوزی شده به تن و شلوارهای کوتاه ابریشمین به پا داشتند و شانه های عریض شان را شال و شنلهای خوشرنگ و باشکوهی پوشانده بود.
باراس مرد لذت و خوش گذرانی با این جلال و عظمت به اتفاق چهار عضو دیگر هیئت مدیره آنجا نشسته بود و به آینده می اندیشید.
در باطن چهار تن اعضای دیگر هیئت مدیره با خشم به باراس می نگریستند زیرا او ناپلئون را به سر فرماندهی ارتش فرانسه و ایتالیا منصوب کرده بود.باراس همان روز صبح در دفتر خاطراتش نوشته بود:
«اگر ناپلئون پیروز شود آزادی به دست می آید و اگر شکست بخورد استقلال فرانسه در خطر قرار می گیرد.»
جشنی که به افتخار ورود پرچمهای پیروزی برپا شده بود به پایان رسید.ژونو برای خارج شدن از کاخ از جا برخاست،مقابل خانم فرمانده محبوب و فاتح خود تعظیمی کرد و اجازه خواست تا بازو به بازوی او قدم بزند،وقتی آن دو مقابل مادام تالین رسیدند ژونو ازترزیا نیز تقاضا کرد تا بازویش را به بازوی دیگر او بیندازد.ژونو با همین وضع درحالیکه در میان دو زن زیبا و مشهور پاریس قرار گرفته بود کاخ لوکزامبورگ را ترک گفت.
در مقابل قصر هزاران تن اجتماع کرده بودند،زمانی که آن سه نفر از پله های کاخ به زیر آمدند،فریادهای شادباش مردم به فلک رسید،مردم به یکدیگر مژده دادند:
ــ زن زیبایی که طرف راست او قدم برمی دارد همسر ژنرال بناپارت فاتح بزرگ است.
سپس همه یک صدا غریدند:
ــ زنده باد ژنرال بناپارت.
ــ زنده باد همشهری ژوزفین بناپارت.
راه نجات
ژوزفین در اوج خوشبختی بود اما نه به خاطر پیروزیهای ناپلئون و نه به علت اینکه مردم هرجا به او برمی خوردند با شادی و مسرت از او استقبال می کردند.
این موضوعات فقط روز اول جالب بود و بعدها یکنواخت شد،علت خوشبختی او فقط و فقط «شارلی» زیبا بود و بس.شارلی افسر سوارنظام با جوانی که با ژونو به پاریس آمده بود مردی بود بیست و هفت ساله،با اندامی کوتاه،ولی خوش هیکل که اونیفرم سوارنظام بر اندامش بسیار زیبا جلوه می کرد.
هیچ کس او را به نام «هیپولیت» که نام کوچکش بود خطاب نمی کرد،دوستانش او را به مناسبت نام پدرش که «شارل» بود شارلی صدا می کردند.
ژوزفین بی او قرار و ارام نداشت.همه می دانستند که شارلی برای ژوزفین همه چیز تهیه می کرد و علاوه بر آن به خاطر او دست به همه کار می زد،شارلی لطیفه گوی ماهری بود، گفتنی های شیرین به زبان می آورد و ژوزفین را تا حد ممکن می خنداند.
فقط در کنار او بود که ژوزفین تبسم همیشگیش را فراموش می کرد، بر اثر لطیفه های شارلی ژوزفین از یاد می برد که برای مخفی ماندن دندان های نا زیبایش نباید بخندد و بهتر بود به تبسم اکتفا کند. با شارلی بیرون می رفت، با شارلی می رقصید، وجود شارلی در خانه اش مثل یکی از اشیا منزل انکار ناپذیر شده بود. ژوزفین در پاریس روزها و شب های لذت بخشی را گذرانده بود ولی آن روزها کی و کجا به پای این روزها می رسید؟ به هر صورت ژوزفین این خوشبختی را فقط و فقط مدیون شارلی بود.
در یکی از روزهای پر لذت و خود فراموشی مجدداً نامه ای از جبهه جنگ به دست ژوزفین رسید:
«...وقتی ژنو مراجعت می کند، سپرده ام تو را همراه خود بیاورد و تو نیز به همراه او خواهی آمد، اینطور نیست؟ بال در بیاور، بیا، بیا، در جریان مسافرت از خودت مراقبت کن. راه طولانی و خراب و خسته کننده است، اگر کالسکه بین راه خراب شد اگر جاده سهل العبور نبود اگر... آن وقت لازم است که این راه را کندتر طی کنی ژوزفین من، ولی در اندیشه هایت مرا فراموش نکن...»
ژوزفین داشت خودش را می خورد. پاریس را ترک کند؟ نه به هیچ قیمتی حاضر به این کار نبود.
بدون شک ناپلئون موفقیت های بزرگی به دست آورده بود و شانس یارش شده بود ولی مگر در جبهه ی جنگ و غرش توپ ها سوء ظنی دامنگیرش شده بود؟ اگر به حرف او گوش می کرد و به آنجا می رفت و ناگهان وضع به نفع دشمن تغییر می کرد بر سر آن دو چه بلایی نازل می شد؟ در صورت شکست ناپلئون لازم بود در پاریس باشد تا با ناپلئون او نیز سقوط نکند زیرا فقط در پاریس بود که ژوزفین می توانست از سقوط احتمالی خود پس از شکست شوهرش جلوگیری کن: قطعی بود که به این مسافرت نمی رفت، ولی صلاح بود در برابر این امتناع به شوهرش چه بنویسد؟ یک نامه خشک و خالی؟
اوه، نه، ژوزفین به حد کافی عاقل و پیش بین بود. بو برده بود که چنان پاسخی برای ناپلئون غیر قابل تحمل است.
بهتر نبود می نوشت «مریضم»؟
ولی این بهانه ی پیش پا افتاده نمی توانست قانع کننده باشد و آن ناپلئونی که او می شناخت آن بهانه کودکانه را قبول نمی کرد.
یکدفعه یادش آمد چه بنویسد که ناپلئون پس از خواندن راضی شود و خودش تقاضا کند که «ژوزفین از مسافرت صرفنظر کن.»
ژوزفین در نامه اش نوشت:
«آیا در این موقع که من انتظار تولد نوزادمان را می کشم، آن هم انتظار اولین فرزندمان را، تو راضی هستی قدم در راه این مسافرت طولانی و خسته کننده بگذارم؟»
چنین دستاویزی دروغ بود. ژوزفین ممکن بود بتواند چند صباحی این دروغ بزرگ و امید انگیز را بهانه قرار دهد ولی بعدها موقعی که دروغ برملا می شد چه می گفت؟
به هر صورت تا رسیدن آن روز فکری برای توجیه دروغش می کرد. در مجموع ژوزفین در حال زندگی می کرد و به این که روزهای آینده چه اتفاقی ممکن بود رخ دهد اصلاً نمی اندیشید.
در این باره شارلی به ژوزفین گفته بود:
ـ ناراحت نباش، پایان همه چیز مرگ است، همه چیز خسته کننده می شود. همه چیز خواهد گذشت.
بیمار یا خائن
ناپلئون در حالی که دست هایش را در پشت کمر به یکدیگر حلقه زده بود در سالن بزرگ کاخ اسقف تورتون که مقر سرفرماندهی و ستاد ارتش جبهه جنگ بود به سرعت بالا و پایین می رفت.
پیروزی پس از پیروزی.
پادشاه «ساردین» که «پیه مون» و «ساوی» نیز به او تعلق داشت طی پیامی از بناپارت درخواست صلح و متارکه ی جنگ را کرده بود.
پاپ پی ششم که در واتیکان حکومت می کرد و برای حفظ سلطه مذهبی خویش سپاه در اختیار داشت نتوانسته بود مدت زیادی مقاومت کند، ولی با وجود تحمل تلفات بسیار سنگین هنوز تقاضای متارکه ی جنگ را نداده بود، اما ناپلئون مطمئن بود که طولی نمی کشید که راه ورود به وین نیز برای ارتش فرانسه هموار می شد.
«ساوی» و «نیسیا» به فرانسه ملحق شده بود. سراسر «لمباردی» و قسمتی از ایتالیای مرکزی اشغال شده بود و در مناطق حکومت های کوچک و دست نشانده ای از طرف ارتش جمهوری فرانسه تأسیس شده بود.
ژنرال ناگهان از ادامه ی رفت و آمد در سالن منصرف شد و پرسید:
ـ مارمون در پاریس راجع به این موضوع چه خواهید گفت؟ آیا آن ها راضی خواهند شد؟
آجودان بناپارت جواب داد:
ـ آن ها از فرط شگفتی و تعجب خیره خواهند شد ژنرال من.




دیدگان پرجاذبه ژنرال برقی زد و چنانکه گویی نیروی تازه ای به اندامش دویده است ادامه داد :
- مارمون آینده برای ما پیروزی های درخشانتری در پیش خواهد داشت ، من اعتراف می کنم که شانس به روی من لبخند می زند ولی " فورتونا " هرچه بیشتر به من مساعدت کند من نیز بیشتر از او خواهم خواست . عصر ما مرد بزرگی به خود ندیده است من از خودم مرد بزرگ و با عظمتی به دنیا تقدیم خواهم کرد تا ضرب المثل نسل های آینده بشر باشد .
ژنرال سپس دست به جیب برد ، تصویر ژوزفین را که در قاب طلایی قرار داشت بیرون آورد و مدتی به آن تماشا کرد ولی غفلتا" قاب عکس از دستش به زمین افتاد و صدای خرد شدن چیزی به گوش رسید . شیشه تصویر مینیاتور ژوزفین خرد شده بود .
رنگ از روی ناپلئون پرید . مارمون ناظر چهره ی اندوه زده ی فرمانده محبوبش بود .
ناپلئون سکوت را شکست و با صدای مخوفی گفت :
- مارمون زنم یا بیمار است یا به من خیانت می کند !
زمین می لرزد
ژوزفیت به مرحله گمراهی و ناچاری رسیده بود . الیاف لباس نیرنگ و دروغی که بر اندام بهانه های خود پوشانده بود به نظر می رسید که چون تارهای ضعیف عنکبوتی از هم گسسته باشد .
برادر بزرگ ناپلئون که پس از مرگ پدر سرپرستی فامیل پر عضو بناپارت را به عهده داشت و مورد احترام تمام برادران و خواهران و اعضای فامیل بود به پاریس وارد شده بود .
ژوزف دشمن بدگمان ژوزفین بود ، افسانه ای که ژوزفین راجع به بارداری و وضع حمل خود برای ناپلئون نوشته بود با ورود ژوزف به پاریس و اطلاع او بر دورغ بزرگ ژوزفین خطر را تا در خانه او کشاند .
مجددا" نامه ای از بناپارت به دست ژوزفین رسید . از آن نامه بوی خطر استشمام می شد ، مع ذلک ژوزفین برخلاف نامه های قبل آن را با حوصله تمام و با کمال دقت مطالعه کرد و درباره ی هر لغت یا هر کلمه اش عمیقا" تامل کرد :
" ... تو خوب می دانی که من قادر به تحمل هیچ رقیبی نیستم و به خوبی مسبوقی که در این باره صبرم چقدر کم است . دیدن یا و یا بیرون کشیدن قلبش از سینه برای من تفاوت نمی کند . زمانی که مجبور شوم دستم را به روی کسی که در نظرم مقدس است بلند کنم ... نه ... من هرگز جرات چنین کاری را در خود سراغ ندارم . ولی از آن زندگی که در آن یک زن نجیب و با تقوی فریبم بدهد دس خواهم شست ... "
تامه دیگری به تاریخ بیستم ژوئن از بولونیا به دست ژوزفین رسید :
" من در اجرای یک نقشه جنگی سرعت به خرج دادم . حساب می کردم که تو روز سیزدهم این برج به میلان خوای رسید ، درحالیکه تو هنوز هم سنگفرش خیابان های پاریس را زیر پا داری . هر روز مرگ چندین بار چهار نعل از کنار گوشم می گذرد . آیا زندگی ارزش تحمل این خطرات جسمی و ناگوارهای روحی را دارد ؟ شهرت انسان را خوشبخت نمی کند ولی اقلا برای مرگ یا جاودان ماندن نام شخص مساعدت لازم را به عمل می آورد؟... ژوزفین... امیدوارم به سلامت باشی... در پاریس ماندگار شو... دیگر برایم نامه ننویس...
«به سلامت باش ای سعادت من... عشق من،همه چیز من،ای سرآمد همه آن چیزهایی که من در زمین می پرستم.»
ژوزفین به ملاقات باراس شتافت.لازم بود در این مورد با باراس مشورت می کرد و از او می پرسید که چه راهی را انتخاب کند.
می خواست بپرسد آیا باید واقعا به مسافرتی که اصلا مایل به رفتنش نبود تن دردهد یا نه.
درست در همان لحظه که ناپلئون پولی به ارزش تقریبی یک میلیون مارک به عنوان مالیات و غنایم سرزمینهای فتح شده برای باراس فرستاده بود،ژوزفین نیز سر رسید.باراس به همین خاطر ژوزفین را در نهایت سردی به حضور پذیرفت و چون بناپارت در نامه اش مبلغ هنگفت را فقط به صورت یک هدیه کوچک عنوان کرده بود،باراس خود را مجبور می دید جانب ناپلئون را نگهدارد،لذا به ژوزفین گفت:
ــ ژوزفین عزیز من جای هر زنی در کنار شوهرش است.
ژوزفین با کنایه پرسید:
ــ پس چطور زن تو دور از تو در یکی از ایالات زندگی می کند،حال آنکه خودت در پاریس هستی؟
ــ من در مورد تو و شوهرت حرف می زنم وضع زندگی دیگران به این مسأله مربوط نمی شود.ژوزفین عزیز تو باید مرا ببخشی زیرا گرفتاری من بی اندازه زیاد است.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یک تصمیم عجولانه


ترس و وحشت فراوان ژوزفین را محاصره کرد.باراس در این قضیه دیگر طرف او را نمی گرفت.
زمین زیر پای ژوزفین می لرزید.اصلا او زمین را زیر پاهای خودش در پاریس آن هم در وسط پاریس گم کرده بود.سه ماه تمام با هر دوز و کلکی که در چنته داشت توانسته بود ژنرال را سر بگرداند ولی ناگهان تصمیم گرفت در عرض سه روز اقدام به مسافرت کند.
باراس هم با دریافت پول وظیفه اش را به خوبی فهمیده بود.او رسما به زن ژنرال فاتح یادآوری کرده بود که دیگر مثل پیش از آن قادر به طرفداری از او نیست.تمام آقایان و خانم هایی که ژوزفین سالهای پرآشوب گذشته را به اتفاق آنها گذرانده بود وقتی با او سر یک میز می نشستند فقط شانس فراوان ژنرال بناپارت نقل محفلشان می شد و همه از او تقاضا می کردند در فرصت مقتضی توصیه های آنها را به شوهرش بقبولاند و در مجموع همه ژوزفین را خوشبخت ترین زن پاریس به شمار می آوردند.
در حالیکه برعکس تصور آنها ژوزفین خودش را بسیار بدبخت و ناگزیر و ناچار می دید و با کمال زحمت و مرارت می توانست از بروز اثرات آن بدبختی در چشم دیگران ممانعت به عمل آورد.
آیا دوره ی زندگی خوشگذرانه و بیقیدانه ای را که سالهای سال در پاریس گذرانده بود اکنون باید پایان یافته تلقی می کرد!آیا با همه ی آنها وداع می گفت؟
هرگاه که به این مرحله از تصور می رسید نمی توانست از ریزش قطرات اشک جلوگیری کند.
مادام تالین که تا اندازه ای وضع ژوزفین را احساس کرده بود روزی به او گفت:
ــ ژوزفین طوری زار می زنی که انسان خیال می کند تو را پای گیوتین برده اند.
روز بیست چهارم ژوئن ژوزفین در حالیکه ژوزف برادر شوهر و ژونو آجودان ناپلئون او را همراهی می کردند به سوی ایتالیا حرکت کرد.ولی ستوان «هیپولیت» یاشارلی لطیفه گو نیز جزو ملیزمین رکاب بود.
آن سفر،سفر قابل توجهی از آب درآمد.مردها در پیمودن راه عجله داشتند و ژوزفین تا آنجایی که مقدور بود کوشش می کرد آهسته تر حرکت کنند.
راستی مگر ژوزفین از کسی یا چیزی واهمه داشت؟او که از هیچ چیز نمی ترسی عجالتا در برابر آینده ای زودرس و مجهول به خود می لرزید.
وقتی مسافرین به ناحیه «توربن» که جزو قلمرو سلسله «ساویر» بود رسیدند از ژوزفین مانند یک ملکه بزرگ استقبال شد و موقعی که به میلان قدم گذاشت ناقوس همه کلیساها را به افتخار ورودش به صدا درآوردند.
کالسکه آنها مقابل کاخ «سربولینی» توقف کرد.حالا دیگر ژوزفین آنجا بود.ولی ژنرال چه شده؟از ژنرال فقط یک نامه چند سطری به دستش رسید:
«من در «رو وریل لا» بیمار و بستری هستم.تا آمدن تو هزاران بوسه برایت گذاشته ام.»
تا مراجعت ناپلئون تقریبا چهارده روز طول کشی.در عرض این چهارده روز ژوزفین توانسته بود خونسردی و تعادل روحی خود را باز یابد.
ژوزفین در آنجا در آن سرزمین اشغال شده نیز مثل پاریس زندگی کرد آن هم یک زندگی شاید هزار بار مجلل تر و زیباتر از پاریس.ضیافت برپا کرد.گردش رفت،از این ضیافت به ضیافت دیگر دعوت شد.روزها پشت سر هم در ناز و نعمت و خیال گذشت.ایتالیاییها کوشش فراوان به کار می بردند تا به همسر ژنرال فاتح خوش بگذرد؛دستش را می بوسیدند؛اکرامش می کردند و زیبایی او را می ستودند.
افسران ستاد و جنگ که شارلی نیز جزو آنان بود هرگز دورش را خالی نمی گذاشتند.
بالاخره ناپلئون از بستر بیماری برخاست و به میلان وارد شد.حالا دیگر میهمانی های متوالی و پشت سر هم داده می شد.بسیار کم اتفاق می افتاد که زن و شوهر یک روز تمام باهم تنها باشند.به علت اینکه هنوز مدافعین قلعه «مانتوا» پایداری می کردند،ناپلئون مجبور بود که هر روز به اردو سر بزند و جریان را از نزدیک بررسی کند ولی در غیاب ناپلئون،هر روز کالسکه ای مقابل کاخ سربولینی توقف می کرد و شارلی پس از پیاده شدن از آن برای صرف صبحانه مستقیما به اتاق ژوزفین می رفت.
در زندگی ژوزفین هیچگونه تغییری روی نداده بود؛فقط آدرس نامه هایش عوض شده بود.از روی نامه هایش به جای پاریس نام میلان را می نوشت.
از ناپلئون به ژوزفین:
«دو روز است که از تو نامه ای ندارم.امروز سی مرتبه این حقیقت تلخ را که تو دیگر برایم نامه نمی نویسی از خاطر گذرانده ام،مثل اینست که تو دیگر اصلا به من نمی اندیشی!»
سه روز بعد:
«این کدام عاشق سمج و پرافتخاری است که نمی گذارد تو در تمام ساعات روز اقلا یکبار به شوهرت فکر کنی؟
«خانم ژوزفین مراقب خودتان باشید؛یکی از همین شبهای فراموش نشدنی درها را به هم می کوبم و غافلگیرتان می کنم.»
ژنرال از همه چیز خبر داشت
همانطور هم شد.اتریشیها که کوشش داشتند قلعه «مانتوا» را در تصرف داشته باشند شکست خوردند و مجبور به عقب نشینی شدند و ژنرال زودتر از موقعی که انتظار می رفت جبهه را ترک گفت.او که فقط یک فکر داشت به کالسکه چی گفت:
ــ میون... هر چه می توانی تندتر به میلان برو.
لازم بود اسبها تا جایی که نفس داشتند می تاختند.در محلهای معین،نوبت به نوبت با کمال سرعت اسبها تعویض شد و شب و روز لاینقطع بدون لحظه ای توقف راه پشت سر گذاشته شد.
نیمه های شب بود که کالسکه به میلان وارد شد.ناپلئون مقابل کاخ از کالسکه بیرون پرید و چون طوفانی از پله های مرمر کاخ بالا دوید و به اتاق خوابش حمله برد.ولی تختخواب خالی بود.
ژوزفین با عده ای از دوستانش که شارلی بذله گو نیز جزو آنها بود به «جنوا» رفته بود تا در آنجا خودش را اندکی مشغول کند،چشمهای ژنرال داشت از حدقه در می آمد.سخت عصبانی شده بود.باید می فهمید زنش او را فریب می داد یا به او خیانت می کرد.
بناپارت هشت آجودان داشت که بین آنها «لاوالت» از همه جوان تر بود و از همه بیشتر به خاطر وضع ناپلئون غصه می خورد و در صدد پیدا کردن راه چاره ای بود تا فرمانده محبوبش را از ناراتی خیال رها کند.
مارمون افسر توپخانه نیز که چون لاوالت از این موضوع ناراحت بود روزی به لاوالت گفته بود:
ــ طبیعی است که ژنرال از همه چیز خبر دارد،ولی چه کاری از دستش ساخته است؟او یک فرد عادی نظیر دیگران نیست.فتوحات او از فتوحات سزار نیز بیشتر و پر ارزش تر است.فرصت پرداختن به خودش را ندارد.
تمام مردم اروپا چشم به او دوخته اند.آیا شایسته است کاری کند که مردم اروپا به او بخندند؟آن هم در حالیکه همه جا او را به عنوان یک مرد خوشبخت و خوش شانس و مقتدر شناخته اند.برای او شاید یک راه وجود داشته باشد و آن اینست که بعضی چیزها را ندیده بگیرد.ولی مهم اینست که او زنش را دوست دارد آنهم دوست داشتنی که به حد پرستش رسیده است.بهترین کار این است که دستور دهد این ستوان سوارنظام را هدف یک گلوله قرار دهند،ولی ناپلئون مرد این جنایت نیست،او چنین دستوری صادر نخواهد کرد.اومایل نیست به این صورت دست سگ تازی را از زندگیش کوتاه کند ولی راه دیگری نیز دارد.می تواند شارلی را از ارتش بیرون کند.
بالاخره همانطور هم شد.
شارلی،ستوان سوارنظام طبق امریه ای مجبور شد اونیفرم زیبای سوارنظام را از تن بیرون آورد و به جای آن یکدست لباس ساده سیویل بپوشد.
شارلی مطرود با همان لباس ساده در حالیکه توصیه نامه ای از ژوزفین در جیب داشت وارد پاریس شد.
توصیه ژوزفین کار خودش را کرد و در سررشته داری ارتش شغل مهمی به او واگذار شد.با همین حقه او از ایتالیا تبعید و از برابر چشم ناپلئون دور شد.تا جایی که دیگر ژنرال اصلا به او نیندیشید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فامیل عزیز

سه کالسکه از راه رسید.مقابل کاخ با عظمت سربولینی توقف کرد و سه سورچی قوی هیکل میهمانان جدیدی برای کاخ آوردند.
ناپلئون مدتی پیش دستور داده بود تمام افراد فامیلش به ایتالیا نزد او بروند.ژوزفین می دانست که منسوبین تازه وارد از او سخت نفرت دارند و بی میل نیستند او مجددا به سرزمین مزارع نیشکر یعنی همان جزیره ی دوردستی که مارتینیک نام داشت بازگشت داده شود.
با آن عده خانم «لتی سیا» مادر ناپلئون که زنی عصبانی بود و چهل و شش سال داشت نیز به کاخ سربولینی قدم گذاشته بود.
این زن رنج دیده ده فرزند زاده بود که فقط هشت نفرشان زنده مانده بودند و حالا هر هشت نفر در ایتالیا جمع جدید بناپارتها را تشکیل داده بودند.
لتی سیا زمانی بسیار زیبا بود و اثرات زیبایی گذشته هنوز هم در چهره اش مشاهده می شد ولی فقر و احتیاج و کارهای سنگین اثر کافی را بر چهره و اندامش گذاشته بود.لهجه اش اندکی نامتعارف بود و اکثرا به لحن اهالی کرس سخن می گفت.
بین آن عده ژوزف،برادر بزرگ ژنرال که به اتفاق زن ثروتمندش جفت مناسبی را تشکیل داده بود و مغرورترین فرد فامیل بناپارتها محسوب می شد نیز دیده می شد.
در جمع میهمانان تازه وارد «لوسین» برادر بیست و یک ساله ناپلئون که همان روزها با یک دختر معمولی و بی پول به نام کریستیان که سابقه چندان خوبی هم نداشت ازدواج کرده بود به چشم می خورد،لوسین به خاطر اینکه عاشق کریستیان شده بود بدون رضایت فامیل بناپارتها با او ازدواج کرده بود و در عوض افراد فامیل ژنرال نیز شرکت در جشن عروسی را تحریم کرده بودند و به این صورت مخالفتشان را نشان داده بودند.
به هر صورت لوسین موقتا با موافقت ژنرال به اتفاق زنش به ایتالیا آمده بود.
جزو آن عده از «لویی» هیجده ساله،پسرک زودرنج و حساسی که به کتابهای درام و عاشقانه علاقه فراوان داشت نیز می توان اسم برد.این پسرک با ذوق هیچ آرزویی جز نوشتن رمانهای پر احساس و خیال انگیز در سر نمی پروراند و آینده نشان داد که او تا چه اندازه توانست از عهده این آرزوی خود برآید.در میان این اشخاص «ژروم» دوازده ساله،کوچکترین برادر ناپلئون نیز دیده می شد.این پسرک ملوس مورد علاقه ناپلئون بود و او همیشه سربسرش می گذاشت.
به قول یک بیوگرافی نویس انگلیسی،اعضای گروه طمعکاران در آنجا دور هم جمع شده بودند.
ولی باید گفت که بیوگرافی نویس مزبور در این باره قضاوت درستی نکرده بود زیرا بطوری که تاریخ نشان داد،بعدها همه برادران ناپلئون به سلطنت رسیدند و برای مدتهای کوتاه یا دراز تاج بر سر گذاشتند.
سه خواهر ناپلئون نیز از جمله این میهمانان بودند که همراه بقیه اعضای خانواده بناپارت از راه رسیدند.
الیزای نوزده ساله همسر یک مرد احمق شده بود و «پاولین» شانزده ساله که زیبایی کلاسیکی داشت قهرمان ماجراهای شورانگیز سالهای بعد فرانسه شد.سومی «آنتوسیانا» بود که بعدها به کارولین معروف شد.او از آن زمان دخترک چهارده ساله زیبایی بود که نظیر دوشیزگان نواحی جنوب بی اندازه سریع رشد کرده و به سن بلوغ رسیده بود.سر کارولین شبیه شهرت برادرش اندکی بزرگ بود ولی در عوض بازوان و دستهایی چون برگ گل لطیف و چون برف سپید داشت.پاهایش خوش تراش و پر عضله و کمی کوتاه و پوست صورتش بسیار زنده و باطراوت بود.
کارولین جذابیت عجیبی داشت بطوریکه هرکس او را می دید غیرممکن بود بتواند او را فراموش کند.بقول یک ضرب المثل فرانسوی زیبایی او شیطانی بود.
بعدها کارولین نیز با «مورا» فرمانده بریگاد سپاه ازدواج کرد و بنام «کارولین مورا» نامیده شد.
پس از ورود بناپارت ها،ژوزفین که میزبان آنها محسوب می شد بانو لتی سیا مادر شوهرش را بوسید و همچنین به برادرهای شوهرش خیر مقدم گفت و به الیزا و کارولین و پاولین هم محبت فراوان کرد.
پس از اولین ملاقات موقعی که ژوزفین از اتاق بیرون می رفت آنتوسیانا زبانش را از دهان درآورد و پشت سر او دهن کجی کرد.
پس از مدتها اقامت در ایتالیا و مغلوب کردن سپاه دشمن ژنرال بناپارت که فاتح و قهرمان ملی لقب گرفته بود بالاخره با دبدبه و کبکبه هرچه تمام تر ایتالیا را به قصد پاریس ترک گفت.
او موقعی که پاریس را به قصد ایتالیا پشت سر گذاشته بود سرباز گمنامی بیش نبود ولی اکنون که به آنجا بازمی گشت مشهورترین قهرمان اروپا شده بود.


قهرمان وحشتناک زمان

پنج تن اعضای هیئت مدیره به افتخار قهرمان فاتح ضیافت بسیار مجلل و باشکوهی برپا کردند.این ضیافت در کاخ لوکزامبورک برپا شد.وسط کاخ مجسمه آزادی قرار داده شده بود و پای مجسمه سنبل پنج عضو هیئت مدیره که به لباس رومیان قدیم ملبس شده بودند جلب نظر می کرد.
در سالن بزرگ کاخ که چون آمفی تئاتری ساخته شده بود وزرا و سفرا،رؤسا و کارمندان عالی رتبه جمهوری نسبت به درجه،شخصیت و مقام خود گوش تا گوش نشسته بودند.
پشت سر آن عده تعدادی صندلی برای مدعوین افتخاری گذاشته شده بود و مقابل پنجره ها گروهی از مردم پاریس اجتماع کرده بودند و محوطه کاخ و سراسر باغ وسیله توده های ملت اشغال شده بود.
با ظاهر شدن ژنرال بناپارت فریادهای شادی «زنده باد ژنرال بناپارت،زنده باد ملت،زنده باد قهرمان پیروز» کاخ را به لرزه درآورد.
ژنرال ها،سرهنگها و آجودان های ارتش تحت فرماندهی او به صورت اسکورتی او را در محاصره داشتند.
هنوز هم اندام ژنرال کوتاه و صورتش لاغر به نظر می رسید،اما وقار و هیبت خاصی به هم زده بود که اعضای هیئت مدیره از دیدن او به خود لرزیدند و او را در دل قهرمانی وحشتناک توصیف کردند.بالاخره جشن با نطق تالیران وزیر خارجه حکومت جمهوری افتتاح شد.تالیران در حالی که جورابهای سفید ابریشمین به پا داشت نطق غرایی ایراد کرد و در آن نطق با جملات و کلمات شورانگیز از طرف ملت و هیئت حاکمه فرانسه به مرد پیروز عصر تبریک و خوش آمد گفت.
ژنرال نیز جواب نطق تالیران را بطور مختصر با جملاتی ساده و عوام فهم ولی مستدل و منطقی ادا کرد و سپس جشن تا پاسی از شب ادامه یافت.

به سوی مصر

بناپارت حالا در پاریس بود ولی مسلما مدت زیادی آنجا نمی ماند چون به خوبی احساس کرده بود که چگونه اعضای هیئت مدیره از او وحشت داشتند و بین آنها بیش از همه «کارنو» از او حساب می برد.
او به خوبی می دانست که با ادامه حکومت آن پنج نفر،سرانجام حکومت انقلابی فرانسه جز شکست و اضمحلال چیز دیگری نمی توانست باشد مگر اینکه دست آهنینی از آستین به در می آمد و عایدات مالیاتی را به نفع مردم و ملت مصرف می کرد تا از انقراض اقتصادی جلوگیری می شد.
ناپلئون آن دست آهنین را در آستین داشت ولی هنوز خیلی زود بود که فکر استفاده از آن دست را از خاطر بگذراند.
هنوز خیلی زود بود که حکومت انقلابی را یک نفر،آری،فقط یک نفر اداره کند.هنوز فقر و بیچارگی مردم به نهایت نرسیده بود.هنوز سنگینی مالیاتها آنطور که باید و شاید کمرها را نشکسته بود.هنوز برای او امید قطعی در راه مبهمی که قصد قدم گذاشتن به آن را داشت به چشم نمی خورد.
هنوز شرایط محیط به آن اندازه آماده نشده بود که ملت دست او را به عنوان یک ناجی قوی و مترقی بفشارد.در آن لحظات آوای سرنوشتش را می شنید که در گوشش زمزمه می کرد:«ای مرد از پاریس بیرون برو!از حدود سیاست بازیهای کوچک و حقیر خارج شو.به آغوش سپاهیانت بازگرد و از آنها برای پیروزیهای عظیم تر یاری بگیر.عجله نداشته اش!»
«بالاخره روزی خواهد رسید که تقدیر در مشت تو قرار بگیرد،آینده در انتظار توست.قدم در راه آینده بگذار.اگر برای دومین بار پس از به دست آوردن پیروزیهای درخشان تری بازگردی ممکن است فرصت از آن دست آهنین فرا برسد.»
بناپارت در ایتالیا جمهوری های گیلوری و سیزالپینی و رم را تأسیس کرده بود و پاپ را به صورت یک زندانی اسیر به فرانسه فرستاده بود.او اتریشی ها را مجبور کرده بود بلژیک و سواحل سمت چپ رودخانه راین را تخلیه کنند و سپس جمهوری هلوسیا در سویس بنیان گذاشته بود.
ولی هنوز انگلستان که از مخالفین سر سخت آن روز فرانسه به شمار می آمد فتح نشده بود و به این خاطر ژنرال هنوز وقت داشت.شاید تقدیر این بود که او در سرزمین مصریا انگلیسی ها که از آنجا تا هندوستان را تحت تسلط خود داشتند روبه رو شود و دست و پنجه نرم کند.
مصر؟ژوزفین نفسی از سر رضایت کشید.اطمینان داشت که ناپلئون او ا همراه خودش به مشرق زمین نمی برد و بعدا نیز برای ژنرال مقدور نمی شد که او را در قاهره نز خود فرا بخواند.
مصر جبهه ای بود که جنگ مدتها در آن ادامه پیدا می کرد و ژوزفین می توانست با آزادی به دست آورده مجددا در پاریس بماند.مهمتر از همه آنکه شارلی نیز آنوقت ها در پاریس به سر می برد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مامان می ترسی؟
مدتی بود که اورتانس دختر پانزده ساله ژوزفین در انستیتوی مادام کامپان مستخدمه و ندیمه ملکه ماری آنتوانت واقع در سن ژرمن زندگی می کرد.
اورتانس چگونگی ازدواج مادرش را از دهان همشاگردانش شنیده بود و در تمام مدتی که ژوزفین در ایتالیا به سر می برد شاگردان و مربیان انستیتو متفقا تایید می کردند که اورتانس دیگر مثل پیش با شوق و علاقه به درسها و تکالیف مدرسه نمی پرداخت و غالبا مغموم در گوشه ای به فکر فرو می رفت.
با وجود این اورتانس در امتحانات موفق شد و یک شاخه گل مصنوعی به نام «گل سرخ ادب و کوشش» به او اهدا شد و آن گل را اورتانس همیشه با افتخار تمام به سینه می زد.
اولین کار ژوزفین پس از مراجعت از ایتالیا آن بود که دستور داد دخترش اورتانس را به منزل بیاورند.ژوزفین برای دخترش همه چیز را تعریف کرد.از گذشته ها سخن گفت؛از استقبالی که در ایتالیا از او به عمل آمده بود گرفته تا اسرار پیشگویی اوفمیا زن جادوگر جزیره رتینیک همه و همه را برای او حکایت کرد و به او گفت:
ــ اوفمیا به من گفته بود که مقامت از مقام یک ملکه نیز برتر خواهد بود و من در ایتالیا شاهد آن بودم که چگونه مردم برتر از یک ملکه از من استقبال به عمل آوردند.ساحره مارتنیک به من گفته بود که در سرزمینی دور از جزیره زادگاهم دوباره ازدواج خواهم کرد و از شوهر اولم دو فرزند به یادگار خواهم داشت و در ازدواج دومم بر تخت امپراتوری یک کشور بزرگ تکیه خواهم زد.حال دخترم مشاهده می کنی که در تقدیر چه پیچ و خم ها و اسراری نهفته است؟ولی اوفمیا به من گوشزد کرد که باید در زندگی خود از یک کشیش احتراز بجویم زیرا در اوج خوشبختی و مقام،همان کشیش موجب سقوطم خواهد شد و تخت سلطنت را از زیر پایم کنار خواهد کشید.
اورتانس که کنجکاو شده بود سؤال کرد:
ــ مامان،آیا می ترسی؟
ــ چرا بترسم؟بعد از انقلاب،کشیشها در جامعه ما دیگر ارزش و شهرتی ندارند تا من از ایشان واهمه ای داشته باشم.
در این موقع خدمتکار ژوزفین اعلام کرد:
ــ مادام کامپان تقاضای شرفیابی دارد.
مادام کامپان سرپرست پانسیون آمده بود تا اورتانس را با کالسکه خودش به انستیتو بازگرداند.وی از ژوزفین تقاضا کرد لحظه ای به طور خصوصی با او صحبت کند.اورتانس از اتاق خارج شد و در سالن به انتظار خاتمه صحبت آن دو نشست.پس از مدتی مادام کامپان از اتاق خارج شد و اورتانس شنید که مادرش به او گفت:
ــ از شما خیلی ممنونم مادام؛در آن باره با ژنرال صحبت خواهم کرد،مطمئن باشید!
لحظه ای بعد مادام کامپان با اورتانس راه انستیتو را پیش گرفت.

لاوالت تو عروسی می کنی
مادام کامپان به ژوزفین گفته بود که برادر ژنرال بناپارت دربان پانسیون را تطمیع کرده است و وسیله او نامه های عاشقانه ای برای امیلی بو آرنه دختر برادر فراری الکساندر بو آرته می فرستد و قصد دایر کردن رابطه و ازدواج با او را دارد.
مادام کامپان مشتی نامه ی عاشقانه لویی را که برای امیلی فرستاده شده بود در اختیار مادام بناپارت گذاشته بود.
ژوزفین می دانست که اگر چنان موضوعی صورت واقعیت به خود می گرفت بناپارت ها تصور می کردند ه او یکی دیگر از افراد فامیلش را به فامیل بناپارت ها تحمیل کرده است و آن موضوع هرگز بی سر و صدا خاتمه نمی یافت.
به همان دلیل ناپلئون به محض وقوف از این خبر فورا دستور داد لویی همراه او عازم مصر شود و امیلی بو آرنه نیز فورا با شخص دیگری ازدواج کند.
ژنرال بناپارت ازدواج با امیلی را به سرهنگ مارمون پیشنهاد کرد ولی سرهنگ از قبول پیشنهاد ژنرال امتناع کرد و گفت:
ــ ژنرال عزیز،من نمی توانم با دختر یک مهاجر فراری ازدواج کنم.
فرار پدر باعث ببختی و سد راه خوشبختی دختر شده بود.در آن زمان کسانی که خاک فرانسه را ترک می کردند دشمنان سرسخت وطن محسوب می شدند.
پدر امیلی پس از فرار،در آلمان با یک زن آلمانی ازدواج کرده بود و مادرش نیز با مرد سیاه پوستی عمر می گذراند و آن دختر بی سرپرست و بدون خانه بزرگ شده بود.
ژنرال بناپارت چون سه هفته دیگر عازم جبهه مصر بود،ناچار بود در عرض همان سه هفته برای امیلی شوهری پیدا کند.
ناپلئون پیشنهاد ازدواج را با لاوالت آجودان دومش را در میان گذاشت.
یکی از روزها که لاوالت در کالسکه پهلوی ژنرال نشسته بود و برای رفتن به محلی او را همراهی می کرد در حدود جنگل «بوادوبولوئی» ناپلئون فرصت را مناسب یافت و گفت:
ــ لاوالت شما تا امروز با کمال فداکاری و وفاداری به من خدمت کرده اید و چون خودتان را به خاطر حفظ اعتبار من در نظر هیئت مدیره بد جلوه داده اید،قادر نیستم در مقابل آن همه صمیمیت شما را به فرماندهی قسمتی از لشگر یا گروهان انتخاب کنم.هر پنج عضو هیئت مدیره با شما سخت دشمنند ولی در عوض من به شما بسیار علاقمندم و قصد دارم به شما پاداشی عطا کنم.آیا با این نیت موافقید؟شخصا خواهانم که شما با شخص بسیار مناسبی ازدواج کنید.
لاوالت بلافاصله جواب داد:
ــ ولی ژنرال عزیز،من اصلا قصد ازدواج ندارم.
ــ لاوالت من برای شما امیلی دوبو آرنه دختر برادر شوهر قبلی زنم را در نظر گرفته ام.آیا تا کنون او را دیده ای؟
ــ مادموازل دو بو آرنه را یکی دوبار دیده ام ولی ژنرال عزیز،من ثروتی ندارم.اکنون که در رکاب شما عازم جبهه آفریقا هستم فکر کنید اگر برای من خطری پیش بیاید به این بیوه جوان چه خواهد گذشت.
ــ اگر شما گرفتار حادثه ای شدید من صمیمانه در فکر او خواهم بود.به شما قول می دهم در این باره هم امشب با زنم مذاکره کنم.تا هشت روز دیگر باید عروسی انجام شود.از امروز شما چهارده روز مرخصی دارید.در تولون هنگام عزیمت به جبهه مصر مجددا شما را ملاقات خواهم کرد.
ــ ولی... ولی... ولی آخر هیچ نمی دانم که دختر خانم از من خوشش می آید یا نه؟
ــ طفلک از اقامت در پانسیون خسته و کسل شده است و طی مدتی هم که شما از پاریس دور هستید او نزد پدر بزرگش زندگی خواهد کرد.خواهشمندم به کالسکه چی بگویید از همین راه که آمده بازگردد.
فردای آن روز لاوالت به اتفاق ژنرال و ژوزفین به سن ژرمن عزیمت کردند.از دور در میان پنجره ها سر و کله شاگردان پانسیون پیدا بود و در باغ نیز با عده ای در حدود چهل نفر از دختران مواجه شدند.
لاوالت به خودش گفت:«پناه بر خدا!دختری که قرار است زنم بشود کدام یکی است؟شاید در اتاق خودش باشد؟»
در این موقع اورتانس به اتفاق امیلی به آنها نزدیک شدند.
لاوالت به خود گفت:«اوه،یک دخترک خوش قیافه و دوست داشتنی!»
امیلی سخت دچار هیجان شد و همان هیجان زیبایی مخصوص به چهره و اندامش بخشید.
ناقوس نواخته شد و دخترها همه به سالن غذاخوری رفتند.
میهمانان نیز نگاهی به سالن غذاخوری افکندند.همگی دور میز طویل مزین به رومیزی سفید و فوق العاده تمیز و اطو شده ای نشسته بودند.ولی در گوشه ای از سالن روی میز تک افتاده ای که اصلا رومیزی نداشت دخترکی تنها دیده می شد.این دختر «سوتالین» دختر تالین عضو مشهور هیئت مدیره بود که همیشه خلاف مقررات آموزشگاه رفتار می کرد و به همان جهت هم تنبیه شده بود که پشت میز بی رومیزی بنشیند و تنها غذا بخورد.
«سو» دختر قشنگی بود که جز حساسیت شدید عیب دیگری نداشت.ژنرال سرحال بود.از مادام کامپان تقاضا کرد:
ــ مادام،گناه او را به من ببخشید و اجازه بفرمایید او نیز چون سایرین دور میز بزرگ غذا صرف کند.
مادام کامپان خواهش قهرمان کشور فرانسه را پذیرفت.
بعدها سرنوشت حوادث فراوانی به بار آورد.تاریخ به زمانی شهادت داد که واسطه امروز یا نابغه تاریخ سیاسی فرانسه سقوط کرد و لویی هفدهم از خانواده بوربن مجددا بر تخت پدر تکیه زد و سو معشوقه و سوگلی آن پادشاه شد...
میهمانان آموزشگاه به اتفاق اورتانس و امیلی سوار کالسکه شدند و کالسکه آنها را از شهر بیرون برد.غذا و خوراک آنها از قبل تهیه شه بود و قصد داشتند آن روز را در خارج شهر بگذرانند.
طی گردش آن روز در صحرای سبز و خرم و زیر سایه برگها و شاخه های تنومند چنارها امیلی و لاوالت فرصت یافتند با یکدیگر صحبت کنند و تنها بمانند.لاوالت گفت:
ــ من از طبقه نجبا نیستم،ثروتی نیز ندارم.شمشیر من تنها ثروتم محسوب می شود.وفاداری و فداکاری به خاطر ژنرال نیز با خونم آغشته شده است.چهارده روز دیگر هم عازم جبهه جنگ هستم،ولی باید از صمیم قلب بگویم که زیبایی شما مرا مجذوب کرده است و شما را برای همیشه دوست خواهم داشت.ولی اطمینان دارم که دوست داشتن من کافی نیست و اگر شما با این وصلت موافق نیستید خواهش می کنم صريح و بدون ملاحظه به من بگوييد. در آن صورت بهانه اي خواهم تراشيد تا شما تحت فشار قرار نگيريد و قول ميدهم که هيچکس تا ابد از اين مقوله بو نخواهد برد.
تمام مدتي که لاوالت صحبت ميکرد اميلي گرچه راه ميرفت ولي ديدگانش را ثابت به زمين دوخته بود.
پس از سکوت لاوالت، اميلي براي اولين بار سر بالا کرد و تبسمي بر لب آورد. سپس بدون اداي کلمه يا جمله اي دست برد و گل سرخي را که به سينه داشت و به عنوان جايزه در مدرسه دريافت کرده بود به شوهر آينده اش هديه کرد.
لاوالت گل را بوسيد، روي قلبش گذاشت. دست اميلي را در دست گرفت و به لب نزديک کرد. جرياني چون برق به سراپاي هر دو دويد. هنوز قدم به سايه درخت نارون بزرگي که کنار آبشار قد برافراشته بود نگذاشته بودند که اميلي و لاوالت تصميم خود را براي آينده گرفته بودند.
پس از نيم ساعت در حاليکه در اوج مسرت و سعادت بودند نزد سايرين بازگشتند و فراي آن روز در محراب يکي از کليساها کشيشي در نهايت سادگي با خواندن خطبه عقد آن دو را به يکديگر پيوند داد.
موقعي که اميلي در آموزشگاه با اورتانس ودواع کرد قطرات گرم اشک بر گونه داشت. اورتانس متعجبانه سوال کرد:
- مگر خوشبخت نيستي؟
اميلي جواب داد:
- آه، او را ميپرستم.
اورتانس با تعجب پرسيد:
- منظورت کيست؟
- لويي بناپارت ...
اورتانس با نهايت تأثر دوستش اميلي را که هنوز هم لباس عروسي بر تن داشت به آغوش کشيد. اورتانس رمان زياد مطالعه نکرده بود، زيرا مادام کامپان از رمان زياد خوشش نمي آمد ولي آنچه که رويهم از زندگي فهميده و حالا نيز شاهدش بود به تأسف عميقي دچارش کرده بود. اورتانس به همين مناسبت گفت:
- بدترين سرنوشت در زندگي براي يک زن آنست که با شوهري مجبور به زندگي شود که اصلا دوستش ندارد و نخواهد داشت.
آيا فقط همين تأثر بود که اورتانس را واداشت در مقابل اميلي چنان سخني بر زبان بياورد يا اينکه او با حس ششم پيش بيني و احساس ميکرد که سرنوشتي برابر با سرنوشت اميلي در انتظارش خواهد بود.
به هر صورت بعدها اورتانس نيز با مردي که اصلا علاقه اي به او نداشت ازدواج کرد. آن مرد ... آن مرد نيز ... جز لويي بناپارت نام ديگري نداشت.

يک سرنوشت مشکل
روز حرکت و وداع فرا رسيد. ناوگاني که مأمور حمل اسلحه و سربازان ارتش فرانسه بود به وسيله پانصد کشتي ديگر مشايعت ميشد.
ژوزفين روي عرشه کشتي بادباني «اوريانت» به کابيني که در آن شوهرش ژنرال بناپارت و پسرش اوژن آجودان هفده ساله فرماندهي کل و عده اي ديگر حضور داشتند، وارد شد. اوژن قصد داشت دوش به دوش ناپدريش، به خاطر فرانسه شمشير بزند.
مدتي از هر باب صحبت کردند و سپس علامت حرکت داده شد. ناپلئون براي آخرين بار روي عرشه کشتي عاشقانه با ژوزفين وداع کرد و آنگاه ژوزفين از نردبان طنابي کشتي به قايقي که مأمور بود او را به ساحل برساند قدم گذاشت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ژنرال گفت:
- فقط خدا ميداند که غيبتم چقدر طول خواهد کشيد.
ژوفين در ساحل ايستاد و با دست از کشتي هايي که دنبال کشتي اوريانت به سوي آينده اي مبهم و ناروشن روان بودند، وداع ميکرد. دستمال سفيدي به دست داشت و آنرا هر لحظه در ساحل تکان ميداد.
بنا به تصميم ناپلئون مي بايد تا دو ماه ديگر ژوزفين در قاهره به آنها مي پيوست ولي آيا کسي ميدانست که طي همان دو ماه چه اوضاعي پيش مي آمد؟
کشتي هاي جنگي انگليس درياي مديترانه را محاصره داشتند. فرانسوي ها در مورد گذشتن از حلقه محاصره و رسيدن به مصر دچار ترديد بودند و تقريبا آن را امري محال مي پنداشتند.
از سوي ديگر دو ماه فرصت زيادي بود که ژوزفين در اين مدت آزادي کامل داشت ...
هنوز کشتي هاي جنگي و نيرو بر فرانسوي به حوالي جزيره «مالت» نرسيده بودند که بدبختي بزرگي براي اميلي لاوالت زيبا پيش آمد.
اميلي در کودکي سرپرستي نداشت. پدرش گريخته و مادرش بعنوان يک نجيب زاده دو سال را در زندان گذرانده بود و سپس با سياه پوستي در کشوري غير از فرانسه عمر ميگذراند.
بعلت همين پيشامدها و سهل انگاريها فراموش کرده بودند که به اميلي زيبا واکسن ضد آبله تزريق کنند و حالا بيماري مهيب آبله به جان او پنجه انداخت.
اميلي بيچاره روزهاي زيادي به حالت احتصار در بستر بيماري با تبي شديد و سوزان دست به گريبان بود و در همان حال نيز دانه هاي زشت و قرمز رنگي بر دست، بازو و صورت و اندام و پاهايش مشاهده ميشد که پس از چند روز چرک زرد رنگي از آنها تراوش ميکرد. يکي دو روز حال اميلي بهتر شد ولي روزي مجددا تب سوزان عود کرد. اميلي قشنگ بطوري از شدت تب به خود پيچيد که گويي روح سرگردانش با التهاب به در و ديوار جسمش ميکوبيد تا راه گريزي پيدا کند. اين تب نيز دوره شومش را به پايان رسان و درست پس از سه هفته تب فرو نشست و حالش رو به بهبودي گذاشت و اميلي جاني تازه گرفت.
ولي افسوس که در سراسر صورت زيبا و اندام ظريف او آبله حفره هاي کريه و زشتي به جاي گذاشته بود که قابل ترميم نبود.
بهتر نبود اميلي بيچاره ديگرروي بهبودي را نميديد؟ بهتر نبود ميمرد و يک عمر رنج نميکشيد؟ قادر نبود به خودش بقبولاند که آبله آن همه زيبايي را به تاراج برده باشد. اميلي در عين بيچارگي رنج ميکشيد و از آيينه که زماني دوست جدايي ناپذيرش بود فرار ميکرد و به خود ميگفت: «آقاي لاوالت که با يک دختر آبله صورت ازدواج نکرده بود! وقتي مراجعت کند و مرا با صورتي زشت و پر از آبله ببيند ... ؟»
اميلي تصميم گرفت شوهرش لاوالت را از حقيقت ماجرا با خبر کند. دستور داد تصويرش را همانطور که بود با حالتي رنجور و نزار و با همان صورت پر آبله ترسيم کنند و سپس آنرا براي شوهرش به مصر ارسال داشت.
ولي اين تصوير هرگز به دست لاوالت نرسيد، زيرا انگليسي ها کشتي حامل تصوير را غرق کردند.
اميلي لاوالت را قبل از ازدواج نميشناخت و به علت کمي فرصت با روحيه شوهرش چندان آشنايي پيدا نکرده بود.
اميلي نميدانست که لاوالت مرد با وجداني بود و براي وجدانش پيش از هر چيز ديگر ارزش قائل ميشد. از تجسم آن لحظه اي که مجددا با شوهرش روبرو شود به خود ميلرزيد و هر بار که آن صحنه غير قابل تحمل را در نظر مي آورد دلش ميخواست مرگ گريبانش را بگيرد.
ولي لاوالت که بعدها ناپلئون لقب کنت به او داد، پس از مراجعت و به هنگام روبرو شدن با زنش با عزت نفس و عاطفه اي که داشت قيافه تعجب آوري به خود نگرفت و مثل آنکه اصلا اتفاقي روي نداده است کلمه اي نيز در اين باره بر لب نياورد و در قيافه اش هيچ اثري از تعجب به مناسبت تغيير وضعيت زنش اميلي مشاهده نشد. ولي با همه اينها يک رنج دروني دائما اميلي بيچاره را تحت فشار قرار ميداد و راحتش نميگذاشت.
او به خود ميگفت: «درست است که به ظاهر چيزي بر زبان نمي آورد ولي بي ترديد در باطن زشتي صورتم را به خوبي احساس ميکند و ميبيند که ديگر آن اميلي خوشگل بو ادوبولوني نيستم ... اگر چيزي ميگفت راحت تر ميشدم ولي سکوت او بيشتر مرا رنج ميدهد.»
اميلي غمگين و دلمرده بود و اکثر اوقاتش را با گريه ميگذراند و کوچکرتين اميدي به آينده نداشت.
زندگي او تمام شده به نظر مي آمد ولي خبر نداشت که آينده به او نهيب ميزد که «اميلي ... اميلي زيبا گريه نکن، بخراني ترين ساعات زندگي را هنوز پيش رو داري ... نيرويت را براي زماني ذخيره کن که شوهرت در وفاداري يکه تاز نخواهد بود و تو فداکاري بزرگتري نسبت به او انجام خواهي داد!
« گريه نکن اميلي. اقلا اشک هايت را براي آينده نگه دار. تاريخ بعدا درباره ات عادلانه داوري خواهد کرد زيرا موقعي که ژوزفين مي ميرد و ناپلئون به جزيره ي سنت هلن تبعيد مي شود،ژونو آجودان ژنرال اختلال حواس پيدا مي کند و ژنرال مورا طبق حکم دادگاه پاي ديواري تير باران مي شود.لاوالت شوهر تو نيز محکوم به مرگ مي شود...
"... در آن موقع است که تو اي اميلي آبله رو،اي اميلي زيبا سيرت زشت رو با يک عمل قهرمانانه زندگي شوهرت را نجات مي دهي و در عوض عقل و حواس خودت را از دست خواهي داد..."
نامه اي که از راه دور رسيد
ژوزفين مجددا در پاريس خودنمايي کرد.زندگي او هرگز مثل حالا از مصونيت برخوردار نبود.ژنرال سالانه چهل هزار فرانک طلا مقرري به او مي پرداخت.
علاوه بر آن مالک گنجي گرانبها نيز بود.در ايتاليا مقدار زيادي مرواريد و الماس و صدفهاي گرانبها به او هديه شده بود و او همه ي آنها را در اختيار داشت.
با وجود همه اينها ژوزفين از زندگي راضي نبود.مقرري ساليانه ي او در موعد معين وسيله ي ژوزف،برادر بزرگ ناپلئون پرداخت مي شد.
ژوزفين از ژوزف که بعضي اوقات سد راه عياشي ها و ولنگاريهايش مي شد سخت متنفر و بيزار بود.
در آن زمان اکثر برادرها و خواهرهاي بشوهر رفته ي ناپلئون و حتي مادرش نيز در پاريس حضور داشتند.و از دور و نزديک شاهد معاشرتهاي ژوزفين بودند.
او قادر نبود بدون آنکه چشمي از فاميل ناپلئون مراقبش باشد در پاريس قدمي بردارد.
ژوفين مرغ گرفتار اين دام خبر يافت که در کيلومتري پاريس کاخ متروکه اي به نام مالمزون وجود دارد که اطرافش را پارک کوچکي فرا گرفته است.ژوزفين بلافاصله به آنجا رفت.
دهقانان اطراف پارک گاهگاهي براي يکديگر حکايت مي کردند:
"مالک جديد مالمزون دوست دارد شبهاي مهتاب به اتفاق پشر جوانش در پارک کاخ گردش کند."
چنين شايعه اي کم کم به پاريس رسيد و درآنجا مردمي که ژوزفين را مي شناختند پس از شنيدن اين شايعه با تعجب به يکديگر مي گفتند:
"با پسرش؟اوژو دوبو آرنه که در رکاب ناپلئون به مصر رفته است؟"
کنجکاوي عده اي سخت تحريک شده بود.لذا آن کسي را که به به عنوان پسر ژوزفين به کاخ مالمزون رفت و آمد مي کرد تحت نظر قرار دادند و دريافتند که وي جز آقاي"هيپوليت شارلي"کس ديگري نبود.با اطلاع از اين وضع برادر شوهر ها و خواهر شوهر ها روابطشان را با ژوزفين قطع کردند.
از آن پس ژوزف مقرري او راوسيله شخص بيگانه اي فرستاد وحوصله ي روبرو شدن با آن زن عياش را در خود نيافت.
از اينها گذشته نامه هاي فراواني که مضمونشان گزارش اعمال و رفتار ننگين ژوزفين بود مرتبا به آدرس فرماندهي کل مي شد.
در چنان شرايطي ناپلئون مشغول پيکار با اعراب و طوايف مصر بود،ولي کشتيهاي جنگي سه دکله ي انگليسي که بسر آبهاي مديترانه تسلط داشتند،با غرق کردن کشتيهاي فرانسه مرتبا کيسه هاي پستي را با محتوياتش به قعر دريا مي فرستادند. بدين جهت نامه ها هرگز به مقصد و به دست گيرنده نمي رسيد.
روزي بالاخره يک کشتي کوچک و سريع السير فرانسوي توانست حلقه ي محاصره را بشکافد و کيسه ي امانات و پاکات پستي را به ستاد ارتش فرانسه در مصر تحويل دهد.
طبيعي بود که در آن کيسه نامه هايي نيز به آدرس"ژنرال بناپارت سر فرماندهي ارتش فرانسه"وجود داشت.
نامه ها به دست ناپلئون رسيد و او پس از اطلاع از مضمون نامه هايي که ژوزف برايش ارسال داشته بود دنيا را سياه ديد.ژوزف در يکي از آن نامه ها نوشته بود:
"...ژوزفيندر قصر کوچک مالمزون با ستوان سوار نظام اخراجي هيپوليت شارلي يکجا زندگي مي کند واصلا چيزي را که در نظر ندارد شرافت تو است..."
بالاي سر ناپلئون آسمان بي ابر مصر جلوه مي فروخت.در اطراف او تا چشم کار مي کرد نخلها چون ستوني از سربازان تربيت شده صف بسته بودند و چشمه مسعوديه در ميان آنها جريان داشت.
بر اثر وزش نسيم باد ملايمي سايه ي بيقرار برگهاي نخلچهره و اندام سر فرمانده ي نيروهاي فرانسوي در مصر را تاريک و روشن ميکرد و او دست زير چانه گذاشته بود و غرق درياي طوفاني افکارش شده بود.
ناپلئون فاسق ژوزفين را از زماني که درپاريس بود مي شناخت و در جبهه ي جنگ ايتاليا او را بهتر شناخته بود.
در آن ايام شارلي آجودانژنرال لکلرک بود و ازدواج نيز کرده بود.ژنرال لکلرک خواهرش پاولين را به همسري او درآورده بود.
در تمام دوران زناشويي شارلي مردي سربه زير بود و جز تهيه ي وسيله ي راحتي زنش هدف ديگري را در زندگي تعقيب نمي کرد.ادب را چنانرعايت مي کرد که وقتي زنش مشغول آرايش مي شد شارلي صبحانه اش را صرف نمي کرد،به انتظار مي نشست تا به اتفاق زنش صبحانه بخورد.هر هفته پارچه هاي ابريشمين گران قيمت و دسته هاي گل براي زنش هديه مي برد و براي او کالسکه اي تهيه کرده بود و صميمانه به زنش پاولين عشق مي ورزيد.
از همه ي اينها گذشته شارلي مثل"گارا"آوازه خوان درجه اول پاريس صداي خوبي داشت و ضمنا بسيار خوب مي رقصيد.برعکس ناپلئون که بسيار بد مي رقصيد.شارلي با مهارت فراوان روي پارچه نقاشي مي کرد و با هر کلمه اش لطيفه اي شيرين مي آميخت.
با همه این محسنات دیری نپایید که پاولین دریافت شوهرش هیپولیت شارلی با زن ژنرال بناپارت روابطی برقرار کرده است.
ناپلئون او را از ارتش اخراج کرده بود.راستی اگر به جای اخراخ دستور تیر باران کردنش را صادر می کرد بهتر نبود؟
آیا در آن صورت باز کسی باقی می ماند که شرافت و حیثیت او را به بازی بگیرد؟
با وجود خشم فراوان،با وجود ناراحتی های فکری و عصبی که به ژنرال روی آورده بود خونسردیش را در فرماندهی جبهه جنگ از دست نداد.ناپلئون بازیگری ناشس نبود.
غیظ و عصبانیتش را بر سر منشی بیچاره اش"بورین"خالی کرد و چنان نشان داد که همان لحظه قضیه را از دهان آجودانش ژونو شنیده است.
ناپلئون فریاد کشید:
"کسانیکه از پیش به جریان این ننگ وارد بودند وظیفه داشتند به من نیز اطلاع دهند.آه از دست ژوزفین این مار خوش خط و خال...اگر همه ی شما مرا دوست می داشتید و حقیقتا به من وفادار بودید این موضوع را همان روزهای اول به من می گفتید و واگذار به مرور زمان نمی کردید...آقای بورین شما اجازه نداشتید چنین قضیه ی ننگین و شرم آوری را از من مخفی کنید.
"ای ژوزفین...ای زن بدکاره...افسوس که من و تو ششصد میل با هم فاصله داریم!...
"بورین اقلا خوب بود شما این جریان را به من می گفتید...شما هم مثل سایرین خوب اطلاع داشتید...بورین...این افعی مرا فریب داد...به شرافت من خیانت کرد...من او را از هیچ به همه چیز رساندم و اکنون دارد انگشت مرا گاز می گیرد...بورین من خوب اطلاع دارم که ژوزفین پاداش وفاداریها و صمیمیتهای مرا با خیانتهای پی در پی می دهد.ولی او در این خیانت تنها نیست شریک دارد...همه ی شماها که موضوع خیانت را از من پنهان می داشتید در این فسق و فجوذ شریک او هستید...من از اعضای این باند تبهکار و فریبکار ناراضی هستم و ژوزفین را طلاق می دم."
بورین گفت:
"ژنرال عزیز او را طلاق می دهید؟"
"آری،طلاق!این آخرین جواب من است"
"ژنرال عزیز به موقعیت و مقام خود بیاندیشید.مردی چون شما که شهرت نیک و جاودان بدست آورده است با این عجله تصمیم نمی گیرد..."
"شهرت من؟شهرت من؟"
آهنگ صدای غضبناکش اوج گرفته بود و آنچه که از دهانش در می آمد حاکی از یک رنج و عذاب بزرگ درونی بود.
ـ بورین، حاضرم تمام شهرتم را به آن کسی ببخشم که بتواند ثابت کند تمام این شایعات دروغ است. من تا این اندازه ژوزفین را دوست دارم ولی اگر حقیقتاً مقصر باشد بیدرنگ طلاقش خواهم داد.
مایل نیستم بی سروپاها و تازه به دوران رسیده های پاریس مرا مورد طعن و کنایه قرار دهند.
ناپلئون صحنه بالا را در مقابل بورین با کمال مهارت بازی کرد ولی تصمیم طلاقش جدی بود.
مبادله اسرا
پیروزی ناپلئون بر مصر و فتح آن کشور مسلم بود. ولی غیرممکن می نمود که بتواند در آن کشور کلنی فرانسوی تشکیل دهد. زیرا انگلیسی ها بر دریای مدیترانه تسلط داشتند و پی در پی کشتی های فرانسوی را غرق می کردند.
مدتها بود که قشون فرانسه مستقر در مصر ارتباطش را با پاریس از دست داده بود. از فرانسه خبری نمی رسید و به ندرت اتفاق می افتاد که یک کشتی حامل کیسه های پستی بتواند از حلقه محاصره انگلیسی ها فرار کند. ژنرال پس از مدتها بی خبری طی نامه ای به اعضای هیئت مدیره نوشت:
«... پنج ماه است از فرانسه خبری نداریم... با این شرایط و در وضع حاضر پایه گذاری
یک کلنی فرانسوی در مصر غیرممکن است...»
در ژوییه 1799 یکی از افسران فرانسوی با نماینده «سیدنی اسمیت» دریاسالار انگلیسی به خاطر مبادله اسرا وارد مذاکره شد و چون در جلسات مذاکره فرانسویان حسن نیت نشان دادند انگلیسی ها بسته ای روزنامه به افسر مزبور هدیه کردند. آخرین شماره روزنامه ها تاریخ دهم ژوئن داشت.
افسر حامل روزنامه ها زمانی به اسکندریه رسید که شب از نیمه گذشته و ناپلئون به خواب رفته بود. نتیجتاً روزنامه ها را به یکی از آجودانهای ناپلئون تحویل داد. به محض اینکه چشم مرلین آجودان ناپلئون به عنوان روزنامه ها افتاد با نهایت هیجان از جا پرید و به سوی چادر ناپلئون دوید.
ژنرال به خواب عمیقی فرورفته بود. مرلین با تکان دادن شانه های ناپلئون او را بیدار کرد.
ژنرال خواب آلود پرسید:
ـ چه اتفاقی افتاده؟
ـ ژنرال عزیز روزنامه های اروپا.
ـ مگر چه نوشته اند مرلین؟
ـ اخبار نامطلوب ژنرال عزیز.
مرلین شماره های یک روزنامه آلمانی به نام گازت دو فرانکفورت را به دست فرمانده خود داد.
در آن روزنامه درج شده بود که کشورهای روسیه و اتریش و ترکیه و پرتقال علیه فرانسه متحد شده اند و فرانسه تمام ایتالیا را که فتح کرده بود از دست داده است.
ژنرال با تبسم گفت:
ـ اخبار بسیار مطلوبی است. بروید بخوابید.
ژنرال تصمیمش را گرفته بود. بازگشتش به پاریس لازم به نظر می رسید. در نتیجه ارتشش را در مصر باقی گذاشت و فقط با چند نفر از محارم که عبارت از مورا، لاوالت و ناپسریش اوژن و چند نفر دیگر به فرانسه عزیمت کرد.
فقط در لحظه ای که دیگر پنهان نگهداشتن حرکت ناگهانی غیرمقدور شد سربازان از عزیمت او به پاریس اطلاع حاصل کردند.
ناپلئون برای عزیمت به پاریس فقط دو کشتی بادبانی قدیمی ساخت ونیز در اختیار داشت و توانست با آن دو کشتی مستعمل از بین کشتیهای جنگی انگلیسی و ترکی و پرتغالی که در سراسر آبهای مدیترانه به دنبال کشتیهای فرانسوی می گشتند عبور کند.
آنها شبها در کشتی چراغ روشن نمی کردند و به این ترتیب هنگام شب آهسته و آرام از لابلای کشتیهای انگلیسی و پرتغالی می گذشتند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یک مرد عجیب


ژوزفین با وجود اقامت در قصر دور افتاده مالمزون از اوضاع پاریس بی خبر نمی ماند زیرا سرنوشت او نیز وابسته به اوضاع پاریس بود.
مصر با پاریس فاصلۀ زیادی داشت و عجالتاً لازم به نظر نمی رسید در آن مورد تشویشی به خود راه دهد.
پنج نفری که به عنوان اعضای هیئت مدیره حاکم بر مقدرات فرانسه بودند با ایجاد دسته بندی و دسیسه های اهریمنی در آن شرایط بحرانی علیه یکدیگر توطئه می کردند. فقط باراس بود که بر اوضاع احاطه کامل داشت و حوادث را به صورت واقعی تجزیه و تحلیل می کرد و مثل همیشه ژوزفین نیز جزو گروه او به شمار می آمد.
حالا مرد جدیدی که «گوهیر» نامیده می شد به عضویت هیئت مدیره انتخاب شده بود.
ژوزفین با حس ششم و فراست باطنی دریافته بود که گوهیر قدرت از میان برداشتن مخالفین را دارد، لذا با زن او روابط دوستی عمیقی برقرار کرد و شبی نیز شام میهمان آنها شد.
گوهیر که وکیل دادگستری و قانوندان مبرزی بود عقایدش را هرگز از ژوزفین پنهان نمی کرد و مثلاً می گفت:
ـ ژوزفین شما بیشتر از این نمی توانید در منجلاب فساد زندگی کنید. اگر شارلی را زیادتر از این به خودتان نزدیک کنید دیر یا زود طلاق به سراغتان خواهد آمد و اگر میل دارید با بناپارت زندگی کنید باید از شارلی چشم بپوشید.
ـ آخر چرا؟ من که با شارلی جز یک دوستی ساده رابطه دیگری ندارم!
ـ این گفته را حتی حضرت مسیح هم از شما نمی پذیرد. شما با این رابطه ولو ساده، خود و شوهرتان را بدنام کرده اید. از اینگونه بدنامیها برای مردی مثل شارلی که زن دارد و باز به زن دیگران چشم می دوزد افتخاری محسوب می شود... ژوزفین نصایح مرا بپذیر وگرنه چنین وضعی برای همیشه نمی تواند دوام بیاورد.
صحبت آنها قطع شد زیرا قاصدی نامه ای چند سطری به دست گوهیر داد که در آن خوانده می شد:
«ژنرال بناپارت به فره ژوس وارد شد».
گوهیر در نهایت خونسردی نامه را به دست ژوزفین داد و پس از لحظه ای گفت:
ـ حداکثر تا شش روز دیگر نزد ما خواهد بود.
ژوزفین که در عالم تصور به خود قبولانده بود ژنرال غیرممکن بود بتواند از جبهه جنگ مصر مراجعت کند سخت دچار وحشت شد.
ژنرال در راه بود. ژوزفین می بایست خود را برای مقابله با حوادث طوفان خیزی که محققاً در پیش بود آماده می کرد.
ژوزفین خوب می دانست که اگر ژنرال به محض ورود به پاریس با ژوزف و سایر برادران و خواهرانش مواجه شود او مجبور می شد به باخت در این قمار تن بدهد. پس ضرورتاً بهر نحوی که بود می بایست قبل از آنکه ناپلئون با اقوامش مواجه شود با او مذاکره می کرد و با سخنان و دلایلی که در چنته داشت سر شوهرش را به طاق می کوبید.
ژوزفین مجبور بود بهر نحوی که بود در آن مبارزه بر دشمنان سرسختش پیشی گیرد.
انتقام، فقط انتقام
ژوزفین می دانست که اجازه ندارد تنها مسافرت کند و حتی به استقبال برود، پس چه کسی برای همراهی با او مناسب بود؟ پس از لختی اندیشه اورتانس شانـزده ساله را بهترین همسفر تشخیص داد زیرا ناپلئون همیشه در حضور اورتانس ملاحظه می کرد.
ژوزفین می دانست اگر در برخورد اول اورتانس را همراه داشته باشد ممکن است ناپلئون از عتاب و خطاب شدید در حضور او خودداری کند و...
پس از ساعتی کالسکه ژوزفین در راه «لیون» می تاخت. با این تفاوت که ژوزفین برخلاف زمان عزیمتش به میلان در حرکت عجله نشان می داد.
وقت معمولی که برای تعویض اسب در چاپارخانه های بین راه لازم بود به نظرش طولانی می آمد. در مسیرشان طاق نصرتهای فراوانی از طرف مردم به خاطر پیروزیهای پی در پی ناپلئون در مصر برپا شده بود.
پیروزیهای عظیم ژنرال در مصر موج عظیمی از محبوبیت بین ملت ایجاد کرده بود. هر نقطه ای که کالسکه توقف می کرد و مردم آنها را می شناختند می پرسیدند:
ـ آیا مراجعت ناپلئون حقیقت دارد؟ آیا او دوباره به پاریس باز می گردد؟
ژوزفین و اورتانس روی کتیبه یکی از طاق نصرتها جمله زیر را قرائت کردند:
«خوش آمدی ای نجات دهندۀ ما!»
از دست رفتن مناطق متصرفی در ایتالیا، ورشکستگی اقتصادی کشور، عدم تولید، متوقف ماندن برنامه های عمرانی، توطئه و دسته بندیهای اعضای هیئت مدیره علیه یکدیگر طوری مردم را خسته و منزجر کرده بود که حد و اندازه نداشت.
ملت انتظار مرد نیرومندی را می کشید.
زمانی که ژوزفین و اورتانس به لیون وارد شدند، ژوزفین در منتهای وحشت اطلاع حاصل کرد که ژنرال لحظه ای پیش شهر را به قصد پاریس ترک گفته بود.
ژنرال برای رفتن به پاریس راه دیگری را انتخاب کرده بود... ناپلئون طوری سریع به سوی پاریس تاخته بود که رسیدن به او از جمله محالات بود و به طور یقین ناپلئون قبل از ایشان به پاریس وارد می شد.
اورتانس چون نظرش به چهره ژوزفین افتاد، با هراس فراوان پرسید:
ـ مامان چی شده؟ مگر مریض شده ای؟
ژوزفین به قدری تغییر کرده بود که اورتانس دچار تعجب شده بود. ترس و وحشت چنان بر وجود ژوزفین چیره شده بود که نمی توانست تصمیم بگیرد و نمی دانست چه باید بکند.
خانه خالی
روز شانزدهم اکتبر در حدود ساعت شش صبح کالسکه ناپلئون به پاریس رسید.
پاریس هنوز در خواب بود. کالسکه چی از وسط خیابانهای خالی به سوی منزل ژوزفین تاخت.
خیابانی که خانه ژوزفین در آن قرار داشت قبلاً به نام «شانتراین» نامیده می شد ولی حالا نام پر افتخار «خیابان پیروزی» را کسب کرده بود.
کالسکه ایستاد. ژنرال از همراهانش جدا شد و در را به صدا در آورد. مستخدمۀ ژوزفین در را به رویش گشود.
ژنرال وارد شد، به مستخدمه اصلاً توجه نکرد زیرا بعید نمی دانست که مستخدمه مزبور نیز از همدستان ژوزفین باشد. به عقیدۀ او زنها در راه باطل همیشه راهنمای یکدیگر محسوب می شوند...
از پله های طبقه اول بالا رفت و به اتاق خواب وارد شد. اتاق خالی بود. ژوزفین در آن دیده نمی شد. سکوت مرگباری بر خانه حکم فرما بود... وحشتی که از نبودن صاحب خانه در خانه ایجاد شده بود ناگفتنی بود.
ژنرال که حدس زد ژوزفین از بازگشت او مطلع شده است و برای مصون ماندن از طغیان خشم او خانه را ترک گفته است دستخوش غضب شد و خانه را ترک گفت و به منزل مادرش رفت.
همۀ اقوام از مادر گرفته تا برادرها، خواهرها، شوهر خواهرها و زن برادرهایش در آنجا جمع شده بودند. ناپلئون در آنجا چیزی که انتظار شنیدنش را داشت شنید. همۀ آنها شایعات را تأیید کردند. طبیعی است که در آن جلسۀ تجدید دیدارها، جز خیانت و فسق و فجور ژوزفین موضوع جالب توجه دیگری مطرح نشد.
در نتیجه فقط یک راه باقی مانده بود ــ طلاق!
زندگی پشت و رو دارد
ژوزفین سه روز بعد از شوهرش وارد پاریس شد. در منزلی که قبلاً اقامت داشت غریبه ای بیش به شمار نمی آمد.
شوهرش حاضر نشد حتی کلمه ای با او صحبت کند. به دفعات برای گرفتن اجازۀ ملاقات کوشش کرد ولی هر بار ناپلئون او را با شدت و خشونت از در بیرون راند.
فقط تنها جمله ای که در عرض آن مدت شوهرش بر زبان آورده بود این بود:
ـ خواهش می کنم به قصر مالمزون تشریف ببرید؟
زندگی فراز و نشیب داشت در حالیکه ناپلئون از طرف ملت تقدیر می شد ژوزفین از طرف شوهرش به حق مورد تحقیر قرار می گرفت ولی هنوز بین آن زن و شوهر قمار به پایان نرسیده بود و ژوزفین باید آخرین برگ بازیش را بر زمین می کوبید.
ژوزفین هر دو فرزندش را برای شفاعت نزد ژنرال فرستاد.
اوژن و اورتانس وارد اتاقی شدند که ژنرال در آن مثل جبهه جنگ می خورد، می خوابید و کار می کرد. اورتانس خودش را جلوی صندلی ژنرال بر زمین افکند و در حالیکه پاهای ناپدریش را در بغل گرفته بود و اشک از دیده می بارید با صدای لرزان گفت:
ـ مادرمان را ترک نکنید. باعث پایان یافتن عمر او نشوید. ما را دور نیندازید. پدر اصلی ما را گیوتین گرفت آیا شایسته است شما را نیز از دست بدهیم؟
اوژن مثل اورتانس به زانو در نیفتاد، بلکه در حالیکه خبردار ایستاده بود گفت:
ـ ژنرال من...
گریه به او مجال نداد که سخن بگوید. یکبار دیگر تکرار کرد:
ـ ژنرال من...
ولی از فرط بغض غیر از این دو کلمه لغت دیگری نتوانست بیابد.
ناپلئون به اوژن سخت علاقمند بود و او را چون فرزندی دوست می داشت، زرا اوژن سربازی وطن پرست و غیرتمند و جوانی پاک و زیبا و امین بود. در سفر مصر مورد محبت همۀ آجودانهای ناپلئون قرار گرفته و بیش از همه نسبت به ناپلئون فداکاری نشان داده بود، در حالیکه اورتانس به اندازۀ برادرش به ناپلئون نزدیک نبود ولی در عوض تضرع و زاری او بسیار تأثر آورتر و ناراحت کننده تر بود.
ولی با آن ستوان سابق سوار نظام، آن مردی که خوب می رقصید و می خواند و بذله می گفت چه معامله ای می شد کرد؟
بناپارت با خودش در پیکار بود. در چنان دقایق هولناکی که ناپلئون آن گونه در برابر تمایلات ضد و نقیض خود مستأصل شده بود ژوزفین کجا بود و چه می کرد؟
او که پایین پله های منزل انتظار می کشید، ناگهان بالا دوید؛ آیا کسی او را صدا کرده بود یا اینکه صدای اوژن و اورتانس بود که با ناامیدی کامل در حالیکه می گریستند، از پله ها سرازیر شده بودند؟
ضعف فراوانی بر ژوزفین مستولی شد، دیگر قادر نبود مثل لحظه ای پیش خود را روی پا نگهدارد. دستش را به نرده ها گرفت و روی پله ها نشست.
در خانه خودش چون گدایی روی پله ها نشسته بود و به خود می گفت:
ـ اگر ژنرال جواب منفی بدهد آنوقت چه؟ به کجا باید پناه ببرم؟ آخر به کجا باید بروم؟
آن ساعت سخت ترین دقایق زندگی ژوزفین سبکسر بود. موقعی که روی پله ها نشسته بود حقایق موحشی که تا کنون بدانها توجه نداشت از مقابیی چشمانش گذشت .اگر ژنرال اورا می بخشید اینده اش بسیار روشن و امیدوار کننده می شد.ان همه طاق نصرت در راه لیون و پاریس.انهم به خاطر شوهرش؟1
صدای اورتانس که به گوشش رسید در قلبش فریاد زد:
(اخ اورتانس!اورتانس))
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در حالیکه بغض راه گلوی اورتانس را می فشرد و قطرات اشک بر گونه اش می چکید و صورتش را خیس می کرد می د.ید . صدا میزد:
-مامان.مامان!
ژوزفین می گریست با فشار و نارحتی فوق العاده ای خودش را کنترل کرد.از پله ها بالا کشید پله ها تمام شدنی نبودند .وقتی به استانه ی اتاق رسید بچه ها خودشان را گریان در اغوش او پرتاب کردند و سپس زن و شوهر را تنها گذاشتند.
ژنرال برای اشتی شرطی قائل شد ه بود و ان این بود که((تو نباید از این به بعد اصلا با چارتی ستوان سابغ سوار نظام معاشرت و ملاقات کنی!))
ژوزفین شرط را پذیرفت.اصلا از لحظه ای که روی پله های منزلش ان دقایق بحرانی را می گزراند تغیر کرده بود.او حالا زن دیگری شده بود.
تغیر تصمیم
گرچه ژنرال از روی حساب زنش را بخشیده بود ولی این بخشش 90درصد به خاطر ان بود که او هنوز زنش را به طرز غیر قابل تصوری دوست داشت و اورا می پرستید .
او میدانست که به زودی در پاریس بر سر به دست اوردن قدرت مبارزات تلخ و خونینی شروع می شد.فقط لازم بود که او تصمیمش را می گرفت.پیش خود حساب کرد که ایا قادر است قدرت را به چنگ بیاورد یا نه؟
خیال او از جانب ژوزفین تا اندازه ای راحت شده بود .بدون شک در راه به دست اوردن قدرت برادران و فامیلش را به همراه داشت.زیرا در راه به هدف رساندن کودتایی که نقشه ان را کشیده بود حتی به برادران کوچک خود نیز سخت نیازمند بود.
قمار کلان در شرف اغاز بود .ملت فرانسه به خاطر همان قمار سر از تتن لویی 16 جدا کرده بود و قصد داشت دور از ستم هر ستمگر دیگری ازاد زندگی کنند.
طبیعی است که ناپلئون از طرف ملت نامزد به دست اوردن ان ازادی بود.
او می بایست قوانین ظالمانه را زیر پا می گذاشت .مالیات هارا تقلیل می داد و اعضای هیئت مدیره و پارلمان را به کمک سربازان خود به خدمت شیطان می فرستاد.
سربازان فداکاری که به خاطر او شمشیر بزنند فراوان بودند.میلیون ها فرانک پولی هم که قرار داده بود مخارح کودتارا تامین کند مهیا و اماده بود .اعضای هیئت مدیره بوی خطر را استشمام کرده بودند و به ناچار ناپلئون در ان روز ها از جان خود سخت مراقبت می کرد.
اگر احیانا باراس یا سایر اعضای هیئت مدیره اورا دعوت می کردند فقط از غذایی که به همرار می برد و غالبا عبارت بود از تخم مرغ پخته و نان و کمی دسر صرف می کرد.
شراب را فقط از دست مستخدمی که مورد اطمینانش بود می پزیرفت زیرا مایل نبود مثل سزار پنج دقیقه قبل از ساعت دوازده از بین برود.ولی عقربه های ساعت زمان اهسته اهسته به سوی لحظه ای که تقدیر معین کرده بود به پیش می لغزید.
ورق برمی گردد

نهم نوامبر 1799
شب روز قبل ناپلئون تصمیم قطعی گرفته بود که یادکوتا را به ثمر برساند و یاسرش را در راه تصمیمی به تیغه گیوتین بسپارد.
ژزف و سایر برادران ناپلئون جزو کودتاچیان بودند. آنها در این باره به مادر یا همسرانشان چیزی نگفته بودند. ولی با این همه زنها بو برده بودند که حادثۀ خطرناکی در شرف وقوع است. نه تنها آنها بلکه همه اهالی پاریس می دانستند. اما عموماً از کم و کیف قضیه بی خبر بودند. فقط به خاطر سوگندی که ژوزفین یاد کرده بود در آن کودتا نقش برجسته و قابل ملاحظه ای به او واگذار شده بود.
بناپارت قصد ساقط کردن هیئت مدیره را داشت و از بین پنج تن هیئت مدیره فقط کشیش اسبق «سیسیر» طرفداران ناپلئون بود و او را یاری می داد. بین آن دو تن چندان خطرناک نبودند. زیرا یکی از آنها طماع و دیگری بی تصمیم و اراده بود ولی روی باراس می بایست حساب می شد.
از زمان تشکیل هیئت مدیره باراس به عنوان رئیس هیئت مدیره فعالیت می کرد. آیا باراس به همین سهولت به سقوط رضایتمی داد و می پذیرفت که خلع مقام شود؟
اما باراس خوش گذران یک نقطه ضعف داشت و آن حساسیت شدید در مقابل پول زیاد بود.
پس فقط می ماند «گوهیر». تنها او برای کودتا خطر داشت؛ زیرا گوهیر مردی مصمم، شجاع و به طور کلی سیاست پیشه بود.
ولی ژوزفین با او و زنش روابط صمیمانه ای داشت، به همین جهت ژوزفین مشغول ایفای نقش برجستۀ خود شد. او با جملاتی فریبنده گوهیر و زنش را برای صرف صبحانه به منزل خود دعوت کرد و این دعوت درست روز نهم نوامبر صورت گرفت. بناپارت قبلاً گفته بود:
_ اگر بتوانیم گوهیر را به اینجا بکشانیم من استعفا را به او تحمیل می کنم.
اگر میهمانی که او را به صبحانه دعوت کرده بودند از قبول پیشنهاد استعفا سرباز می زد چه اتفاقی رخ می داد؟
دراینباره ژنرال بدون اینکه با زنش حرفی بزند تصمیم گرفته بود. تصمیمش این بود که اگر گوهیر مخالفت نشان بدهد او را در منزل حبس کند و نگذارد تا خاتمه کودتا آفتابی شود.
اما آقای گوهیر مردی بصیر بود. وقتی جملات پر لطف و صمیمانه کارت دعوت ژوزفین را به دقت مطالغه کرد به خودش گفت:
_ ژوزفین ما را ساعت هشت و نیم برای صرف صبحانه دعوت کرده است، از کی ژوزفین اینقدر سحرخیز شده است؟ طبیعی است از زمان بازگشت ژنرال!
گوهیر خطر را احساس کرد و زنش را تنها به خانۀ شماره شش واقع در خیابان پیروزی فرستاد. ژوزفین با تبسم دل پذیری که بر لب آورد از او پرسید:
_ پس آقا چرا تشریف نیاوردند؟
_ شوهرم به علت کار زیاد از پذیرفتن دعوت معذرت خواسته است.
ژوزفین قبل از صرف صبحانه آنقدر همسر گوهیر را وسوسه کرد تا او وسیلۀ یک یادداشت از شوهرش تقاضا کرد عذر و بهانه را کنار بگذارد و هر چه زودتر به آنجا برود. ولی ضمناً زیر نامه چند سطری به عجله افزود:
« این خانه پر از افسران سپاه است، حتی خیابان و باغ را نیز پر کرده اند.»
گوهیر منظور زنش را دریافت و به مهمانی نرفت.

رو به راه شدن کارها
جمهوری فرانسه دارای دو مجلس بود، یکی«مجلس سنا یا پارلمان کهن سالان» و دیگری«مجلس شواری پانصد نفری».
راه قانونی کار آن بود که دو مجلس، هیئت مدیره را منحل کند و مرد توانای جدیدی را به جای هیئت مدیره برای ادارۀ امور کشور برگزیند. در مجلس سنا به علت آنکه اکثر نمایندگان از طرفداران جدی بناپارت بودند زمینه موافقت ناپلئون بسیار خوب و زیرکانه پی ریزی شده بود.
این اکثریت صبح زود روز نهم نوامبر دعوت نامه ای دریافت داشتند که در آن قید شده بود برای تشکیل یک جلسۀ فوق العاده که بین ساعتهای هفت و هشت صبح رسمیت می یابد به مجلس بروند.
سیاستمدارانی که ورشکستگی و نابودی کشور را احساس کرده بودند وظیفه داشتند در آن جلسه جمهوری فرانسه را از خطر انقراض رهایی بخشند. آنها وجداناً ملزم بودند با یک کودتای سفید و یا بدون خونریزی جمهوری فرانسه را از چنگ یک هیئت مدیره عیاش و مفتخور آزاد سازند زیرا خنجرهای آخته و زهرآگین ژاکوبن ها1 خواب را از دیدگان خسته می ربود.
نمایندگان مجلس سنا در آن جلسه با قید یک فوریت تصویب کردند که ژنرال بناپارت به سمت فرماندهی کل قوای جمهوری منصوب شود. ناطقی که تقاضای این اختیارات و ارتقاء مقام را برای ناپلئون کرده بود خاطر نشان ساخت:
_ اعطای این اختیارات به شخص ناپلئون برای حفظ جمهوری و قوه مقننه ضروریت دارد.
همین مجلس تصویب کرد که:« ... محل مجلس نمایندگان از پاریس به «سن کلود» انتقال یابد...» چرا که در موقع بروز حوادث آنجا موقعیت امن تر و مطمئن تری از پاریس داشت.
افراد تا ظهر در خانۀ شمارۀ شش خیابان پیروزی با حالتی مضطرب منتظر خبر بودند و خبر به این صورت رسید:
«ناپلئون به سمت فرماندهی کل انتخاب شده است.»
تا آن دقیقه ناپلئون اصلا از خانه شماره شش پا به خارج نگذاشته بود ولی پس از دریافت این خبر درحالیکه لباس فرماندهی کل قوای فرانسه را برتن داشت از منزل خارج شد.

درست همان موقع سواران هنگ ششم اژدها به جلوی خانه شمارۀ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان ژوزفین(5)


شش رسیدند.ناپلئون بر اسب سوار شد و فریاد زد:
-به سوی کاخ تویللری!
لاوالت آجودان ناپلئون در حالی که از فرط خوشحالی در پوست نمی گنجید گفت:
-ژنرال مثل آنکه کارها رو به راه است؟
ناپلئون جواب داد:
-کار خوب پیش می رود...
چه کنیم؟
فوشه رئیس پلیس و امنیت آن روز مسئولیت بزرگی بر عهده داشت.شخصی از او سوال کرد:
-پس پلیس ها کجا هستند؟
او با تبسم جواب داد:
-بناپارت حرکت کرده است و افراد پلیس نیز پشت سر او هستند.
آیا منظور فوشه آن بود که افراد پلیس برای توقیف کردن ناپلئون پشت سر او موضع گرفته اند؟معلوم نبود،زیرا فوشه مردی زرنگ بود و با هردو صف مخالف رابطه داشت تا هر کدام از آن دو دسته پیش بردند او مقامش را حفظ کند.
به وسیله فوشه بود که گوهیر فهمید چه حوادثی در شرف وقوع است.راه چاره آن بود که اعضای هیئت مدیره فوراً تشکیل جلسه بدهند.گوهیر فوراً وسیله پیک های مخصوص اعضای هیئت مدیره را به منزل خود دعوت کرد.سیسیر آن دعوت را نپذیرفت.یکی از اعضاء آمد ولی فوراً برگشت.
ژنرال مولن فرمانده سپاه آمده بود که افراد سپاه را علیه بناپارت آن ژنرال خائن،به عرصه کارزار بکشاند.
فقط لازم بود که باراس زیر چنان امریه ای را امضاء کند،زیرا در آن صورت گوهیر و ژنرال مولن و باراس در هیئت مددیره اکثریت آراء را به دست می آوردند و می توانستند هر گونه اشکالی در کار ایجاد کنند.قاصدی که گوهیر نزد باراس فرستاد،در حالی که جواب قطعی و امیدوار کننده ای به همراه نیاورده بود بازگشت و به گوهیر گفت:
-همشهری باراس مشغول تراشیدن صورتش بود.
گوهیر دومین قاصد را نزد باراس فرستاد و به قاصد تاکید کرد که بگوید:«یک امر بسیار ضروریست،باراس باید حتماً بیاید!»
پس از مدتی قاصد مراجعت کرد و گفت:
-همشهری باراس مشغول استحمام بود.
گوهیر و مولن فهمیدند روی باراس نمی توانند حساب کنند زیرا باراس قبلاًخودش را فروخته بود.
اولین روز
ژنرال بناپارت در مجلس نمایندگان که هنوز هم در کاخ تویللری تشکیل جلسه میداد ایستاده بود،اکثریت نمایندگان عقیده داشتند که او آمده است تا به خاطر مقامی که به عهده گرفته بود سوگند وفاداری یاد کند.
درست همتنموقع ژنرال شروع به سخن گفتن کرد:
«جمهوری رو به اضمحلال است.شما باید قوانینی بگذارید که عموم افراد ملت راضی و خوشنود بشوند؛ارتش ما نیز ضامن اجرای آن قانون خواهد بود.
«ما خواهان آن نوع از جمهوری هستیم که قوانین مربوط به آزادی را مجلسی که از نمایندگان طبقات ملت تشکیل می شود تصویب کرده باشد.ما این حقوق حقه ر به دست خواهیم آورد،من سوگند یاد می کنم...»
ژنرال در حالیکه اطرافش را سرباز ها چون نگین انگشتری احاطه کرده بودند در آن جا ایستاده بود و سرباز ها یک صدا جمله ی ناپلئون را تکرار کردند.
کوچکترین صدایی از نمایندگان مجلس در نیامد.هرگز کسی در قالب چنان فرمولی به آن صورت ماهرانه سوگند یاد نکرده بود که ناپلئون یاد کرد.
جلسه مجلس نمایندگان به سن کلود انتقال یافت.ژنرال دسته ای از سربازان پیاده نظام را مقابل کاخ تویللری به نگهبانی گماشت.
ده ها هزار سرباز گوش به فرمان او بودند.همه او را دوست داشتند و ناپلئون را یگانه نجات دهنده ی میهنشان فرانسه می دانستند.
ناپلئون فرماندهی کل قوای سوار نظام را به «آشیل مورا» واگذار کرد.مورا در جنگهای ایتالیا و مصر رشادت و دلبریهای فراوان از خود بروز داده بود.مورا همان کسی بود که برای اولین بار چهل عراده توپ را از خارج شهر به داخل پاریس آورد و ناپلئون توانست به وسیله آن توپها شورشیان را سرکوب کند.
تصمیم قاطع برای تصرف پاریس گرفته شد.ولی اهالی پاریس اضطرابی از خود نشان نمی دادند.خیابانها از فرط ازدحام سیاه شده بود.اهالی پاریس ده سال گذشته آنقدر قدرت و توطئه و سقوط و سر بریده و گیوتین دیده بودند که میل نداشتند برای بار دیگر دستشان بر اثر حرارت حادثۀ جدیدی بسوزد.
به عقیدۀ مردم اگر ژنرال بناپارت در میدان آن مبارزه پیروز می شد بهتر بود و امید آن می رفت که کم کم وضع کشور سر و صورتی به خود بگیرد.
تالیران وزیر امور خارجه جمهوری که مردی لنگ و مخوف بود با شم سیاسی مخصوصی که داشت نتیجۀ مبارزه را به نفع ناپلئون می دید و به همین خاطر دسته ای ترتیب داد و با شدت تمام به نفع بناپارت شروع به تبلیغ کرد. شعار مبلغین دستۀ تالیران چنین بود:
«ما به ژنرال بناپارت احتیاج داریم، برای آنکه به صلح و آرامش نیازمندیم!»
چگونه قهرمان میدانهای جنگ می توانست پدید آورندۀ صلح باشد، معلوم نبود! ولی این شعارها چون اثر صاعقه در مردم مؤثر واقع می شد.
در حوالی شب ناپلئون به خانۀ شماره شش بازگشت. ژوزفین انتظارش را می کشید، در آن روز ژنرال به دفعات با فرستادن پیک های مخصوص ژوزفین را در جریان اوضاع گذاشته بود ولی باز هم به محض دیدن ژوزفین گفت:
- به طور کلی فعالیتهای امروز ما نتیجه داشت، باید ببینم فردا چه می شود!
آری تصمیم قاطع، فردا صبح در سن کلود گرفته می شد.

خبری از سن کلود نمی رسید
روز دهم نوامبر کوچکترین خبری از سن کلود به پاریس نرسید. فوشه رئیس پلیس خیابانها را به وسیلۀ افراد خود تحت نظر گرفته بود زیرا لازم به نظر می رسید که عجالتاً وقایع سن کلود از نظر اهالی پاریس مخفی بماند، تا هر چیزی قطعیت پیدا کند. فقط در آن موقع بود که فوشه می توانست بفهمد برای کدام دسته کار کند؛ آیا باید تابع ناپلئون باشد یا مثل پیش، از هیئت مدیره تبعیت کند.
مادام «پرونون» که از اهالی جزیرۀ کرس بود و در پاریس زندگی می کرد با مادر ناپلئون دوستی صمیمانه ای برقرار کرده بود. پسرهای او با ژوزف و لوسین برادران ناپلئون رفاقت داشتند و حتی یکی از پسران مادام پرنون به وسیلۀ لوسین جزو اعضای سوگند خورده طرفدار ناپلئون انتخاب شده بود. لورا دختر مادام پرنون نیز بعدها با ژونو آجودان ناپلئون ازدواج کرد و خوشبخت شد.
مادام پرنون و لورا تمام مدت روز دهم نوامبر را در خانه گذراندند، نزدیک غروب بود که مادر و دختر به ملاقات مادر ناپلئون که در خانه پسر بزرگش ژوزف زندگی می کرد شتافتند.
اولین سؤال مادام پرنون از مادر بناپارت این بود:
- از سن کلود چه خبر دارید؟
لتی سیا مادر ناپلئون گفت:
- هیچ. اصلاً از صبح تا حال بی خبر مانده ایم.
مادر ناپلئون در آن ایام موقعی سرحال می آمد که فرصت می یافت با کسی به زبان ایتالیایی صحبت کند زیرا فرانسه را بسیار بد می فهمید و خیلی هم بد تلفظ می کرد.
مادام پرنون با کنجکاوی پرسید:
- آخر چرا، چرا به ملاقات عروستان نمی روید؟ حتماً او از جریان اوضاع، اخبار صحیحی دارد.
مادر بناپارت که زنی فرتوت بود پاسخ داد:
- نزد او نمی روم، ولی نزد ژولی و کریستین با کمال میل و علاقه خواهم رفت زیرا آن دو برای فرزندان من همسران بسیار بسیار خوبی هستند. ولی نزد آن یکی که ساکن خیابان پیروزی است، نه! هرگز مایل به دیدن او نیستم.
آنگاه در حالیکه لبهایش را به هم می فشرد خاموش ماند.
ژولی کلاری خواهر بزرگتر دزیره کلاری زن ژوزف و کریستین همسر لوسین بودند.
پاولین بناپارت که همسر ژنرال لکلرک بود به این حرفها گوش می داد. پولین روی دیوانی نشسته بود و در حالیکه خودش را در آینه بزرگ مقابل تماشا می کرد پلیسه های دامن و چینهای لغزان شال کشمیری سبز رنگی را که بر شانه داشت مرتب می کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در لژ شماره یازده


همۀ کسانی که در آن اتاق حضور داشتند از پنجره های باز گوش به صدای بیرون داشتند. شهر پاریس را سکوت مرگباری فراگرفته بود. هیچگونه صدایی که مؤید کودتا یا تظاهرات باشد به گوش نمی رسید. در چنان دقایق بی خبری و انتظار که روحشان را مانند سوهانی می تراشید خانمها تصمیم گرفتند به تئاتر بروند.
در حقیقت تماشاخانه ها مثل ایام معمولی برنامه اجرا می کردند. در آن شب خانمها به تئاتر «فیدو» که لژ شماره یازده آن اختصاص به آنها داشت قدم گذاشتند و از قضا جمعیت زیادی نیز آمده بود و چنان به نظر می رسید که برنامه های سیاسی جالبی که در تماشاخانه سن کلود بازی می شد چندان مورد توجه اهالی پاریس قرار نگرفته است . همه در لژ شماره یازده نشستند .ولی چشم خانوم لتی سیا بنا پرت در طول مدت نمایش به در دوخته شده بود زیرا امیدوار بود هر آن ژوزف برسد و خبرهای تازهای برایش بیاورد.
در فاصله تنفس پرده اول به نظر رسید که در لژهای پایین اغتشاشی روی داده است.خانومهایی که به جلو خام شده بودند جیب بری را دیدند که دستگیرش کرده بودند.پرده مجددا بالا رفت و قسمت دوم نمایش آغاز شد .هنوز هنرپیشگان نمایش را آغاز نکرده بودند که نگه هنر پیش اول نمایش روی سنّ ظاهر شد و پس از تعظیم به جمعیت گفت :
-همشهریها یک خبر از سنّ کلود ! نسبت به جان ژنرال بنا پارت سؤ قصد شده است ، خائنین تصمیم داشتند واو را به قتل برسانند .
بی اختیار فریاد گوش خراشی از دهان پاولین لکرک بیرون پرید.در حالیکه جنب و جوش بین تمشاچیان محسوس بود همه حاضرن سر به سوی لژ شماره یازده گرداندند .
پاولینهای های میگریست و مادرش برای کردن او کوشش میکرد .مادر بناپرت در حالیکه رنگ خودش نیز پریده بود توانسته بود خونسردیش را حفظ کند.
متصدی لژ گیلاس آب خنک آورد و با نوشیدن آب پاولین اندکی حل عادی خود رو باز یافت .
همگی لژ را ترک گفتند .پانزده دقیقه از ساعت نه گذاشته بود.مادام لتی سیا کالسکه خودش را پس فرستاده بود ولی کالسکه مادام پرنون آنجا بود.
مادام پرنون تصمیم گرفت ابتدا مادام لکلرک و سپس مادام بنا پرت را به منزل برساند ولی مادام بنا پرت گفت :
-نه ، نه الان باید همه ما نزد عروسم به خیابان پیروژی پرویم !شایعه اینکه با خنجر به ناپلئون سؤ قصد شده بود افسانهای بیش نبود و شهودی وجود داشتند که سوگند میخوردند با چشم خود دیده بودند اصلا خنجر یا سؤ قصدی در بین نبوده است و فقط طرفداران ناپلئون برای تحبیب او و تقبیح هیئت حاکم چنان شایعهای را رواج داده اند .
حقیقت آن بود که آن روز ناپلئون از فرط عصبانیت چهرهاش را با ناخن خراشیده و خون آورده بود و همین موضوع کوچک در خارج چنین توجیح شد که ناپلئون مورد سؤ قصد قرار گرفته است .
ولی اصل موضوع این بود که ناپلئون میدید بعضی از امور داشت به ضرر او پیش میرفت .
مرده بعد دیکتاتوری
مجلس پانصد نفری خود رو مخالف هر دیکتاتوری نشان میداد و در آن روز که ژنرال ناپلئون بنا پرت در جلسه مجلس حضور یافت تا راجع به اعمالش گزارشاتی دهد اکثریت قریب به اتّفاق به سوی او هجوم آوردند و فریاد زدند:
_مرده بد دیکتاتور
ناپلئون تنها چاره را در آن دید که فورا خودش را از چنگ مهاجمین نجات دهد. به همین خاطر فورا راه افتاد و چهار سرباز پیاده نظام راه او را از وجود مهاجمین احتمالی پاک کردند و مراقبتش را به عهده گرفتند . رئیس مجلس لوسین بنا پرت تمام کوشش خود را برای متقاعد کردن نمایندگان به کار برد ولی موفق نشد از فعالیتهای فراوان خود نتیجه مثبتی بگییرد .
لحظهای نپایید که آشیل مرا به اتفاق عدهای از سربازان پیاده نظام و ژنرال لکلرک شوهر خواهر ناپلئون با عدهای دیگر از سربازان به کمک ناپلئون آمدند و به سالن هجوم بردند .سربازان با ته قنداق تفنگ و سر نیزه نمایندگان مجلس پانصد نفری را از کاخ بیرون کردند و به خیابان ریختند .
نمایندگان مجلس که از توطئه ناپلئون تا این اندازه اطلاع نداشتند از روی ناچاری اعتراض نکردند . درست شب همان روز عدهای قریب به سی تن از نمایندگان جلسه فوقالعاده تشکیل دادند و به نام ملت فرانسه هیئت مدیره را منحل و ژنرال بنا پرت را به سمت کنسول اول برگزیدند . دیر وقت همان شب ژنرال بنا پارت به خانه واقع در خیابان پیروژی بازگشت.
ژنرال به مقصودش رسیده بود . منشی او بورین نیز حضور داشت .ولی قدرتمندترین مرد روز فرانسه کلمهای سخن نمیگفت .
آن روز ژنرال ژان باپتیست برنادوت به مخالفین ناپلئون پیشنهاد کرده بود تا به اتفاق در خلع ید ناپلئون اقدام کنند ولی نتوانسته بود پیشنهاد خودش را به مخالفین سر در گم مرد شماره یک و از راه رسیده فرانسه بقبولاند و تنها چیزی که باعث پیروزی ناپلئون شده بود همین عدم تصمیم مخالفین وی بود. زیرا اگر پیشنهاد برنادوت را میپذیرفتند و تحت فرماندهی او علیه ناپلئون قیام میکردند بر فرض اینکه سر ناپلئون زیر گیوتین نمیرفت به زندان افتادن او قاطی و مسلم بود .
از پنجرههای خانه شماره شش نور فراوانی به خارج میتابید.در همه اتاقها شمعدانها روشن بودند . ژوزفین هنوز به خواب نرفت بود ودر انتظار مرد پیروز روز به سر می برد.
آن شب برخورد زن و شوهری که واقعاً از چنگال مرگ گریخته بودند با یکدیگر دیدنی بود ولی صد حیف که در آن لحظه شاهد سومی وجود خارجی نداشت.

در شب بیستم نوامبر غفلتاً مادام کامپان و پانسیونرهای او در محله سن ژرمن از خواب پریدند. مادام کامپان به محض اینکه یکی از پنجره های طبقه اول را گشود، داد زد:
- چه خبر است؟
پایین چهار سرباز پیاده نظام ایستاده بودند و با مشتهای گره کرده خود در بزرگ پانسیون را می کوبیدند. آن چهار نفر فریاد زدند:
- خبری از پاریس! ما ژنرال را به عنوان کنسول اول انتخاب کرده ایم.
ولی مادام کامپاین گفت:
- آخر چرا مردم آزاری می کنید. شما ما را از خواب بیدار کرده اید که این خبر بی اهمیت را به ما بدهید؟
سربازان با قهقهه از آنجا دور شدند... کسی که ایشان را انجام چنین عملی تحریک کرده بود جز آشیل مورا کس دیگری نمی توانست باشد.
مورا می دانست که در ماورای دیوارهای پانسیون مادام کامپان فقط اورتانس نادختری کنسول اول زندگی نمی کرد بلکه آنتونسیانا خواهر جوان ناپلئون نیز جزو شاگردان آنجا بود. مورا موقعی که فامیل ناپلئون به ایتالیا آمده بودند آنتونسیا را دیده و از همان روز نتوانسته بود او را یک لحظه فراموش کند.
باید اعتراف کرد که ناپلئون بدون مورا و سربازانش کنسول نمی شد و حال موقع آن رسیده بود که مورا صورتحسابش را مقابل ناپلئون بگذارد.
حالا فرصت آن رسیده بود که مورا برای ازدواج با آنتونسیاتا از شخص کنسول اول کسب اجازه کند.
ناپلئون به عنوان کنسول اول به آپارتمان کوچک باغ لوکزامبورک که در کنار آپارتمان بزرگ قرار داشت انتقال یافت. در شهر سربازان و جمعی از مردم به نفع او تظاهرات می کردند. گوهیر که روز نهم نوامبر با زرنگی و فراست از مرگ رهایی یافته بود در انزوا به سر می برد. باراس مردی بی سلاح و بی سامان شده بود و ژوزفین به عنوان همسر کنسول اول مقتدرترین زن فرانسه محسوب می شد.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Josephine | ژوزفین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA