انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

گل عشق من و تو


زن

 
پوووففف از صبح داریم دور خودمون میچرخیم...آزمایشگاه که رفتیم آزمایش خون و دستشویی شماره 1 و...بماند و بعدشم که خجالت و آب شدن بنده بعد از کلاس آموزش کارای خاک تو سری...که هر چند تا آخرش نموندم و اومدم بیرون خوب من خیلی بیشتر ازین چیزایی که می خواست بگه حالیم بود...بعدم متاسفانه خدایا گوشات و بگیر خجالت زده نشم...من یه سری داستانم تحت تاثیر حرفای دوستام خوندم اما خوب بعد پشیمون شدم دیگه ازن کارا نکردم...می خواستم بگم کمی تا قسمتی یه چیزایی خوندم...هرچند کتابایی هم از امام علی و حضرت محمد هست...اون واقعا آموزنده بودن...رفتم بیرون دیدم آرشامم بیرون نشسته...بهش گفتم ا بیرونی؟؟ خوب می گفتی منم بیام...گفتش که : تازه اومدم...من به این آموزشا نیاز ندارم گفتم شاید به در تو بخوره...وا خاک به سرم پسر مردم چه پررو شد...اما بماند که احساس می کنم کمی تا قسمتی اوضای برخوردش با من ابری شده...یعنی روش وا شده...دیگه مظلوم نمایی نمی کنه...راحتم حرف میزنه..منم تصمیم گرفتم دیگه خجالت نکشم و اون روی شیطون و پروم و نشون بدم...
و راه افتادیم به سمت تهران...
رسیدیم تهران و تو ماشین خیلی با هم حرف نزدیم ...فقط احساس می کنم هر چی می گم دوست داره بر عکسش و انجام بده خدا کنه کمی لجباز باشه کل کلمون زیاد باشه من زندگی بی هیجان دوست ندارم... کل کل کردن و دوست دارم...که ححالللشو بگیرم...
ماشین و پارک کردیم و رفتیم سمت پاساژی که ادرس دادم ...
همینجور داشتیم میرفتیم که یهو آرشام برگشت سمت من و با اخم نگام کرد
آرشام: به چی می خندی..
من: چیز خاصی نیست فقط خوشحالم...
سرش و برگردوند و به یه جا نگاه کرد رد نگاش و گرفتم دیدم به یه سر که روبه روی ما یکم جلوتر در مغاززه وایساده نگاهم می کنه...وااا خل و دیوونه حتما فکر کرده من برای این می خندم...بیخیال...
دستم و گرفت و تند تر رد شدیم...
آخیش بلاخره رسیدیم بازار قائم...تو کل عمرم یه بار اومدم اینجا ... اونم چند وقت پیش با بچه های دانشگاه اومدیم امامزاده یه سری هم اومدیم اینجا... وااای بازار تره بارش که عاالی بود...یه چیزایی داشت...بادمجون داشت قد ناخن شصت پام...پرتقالالی چینی که هر کدوم قد این گوجه آلبالوییا بودن منم از همشون تست کردم آخه تست کردن آزاد بود...پرتقالاش و باید با پست می خوردی ...خیلی باحال بود جاتون خالی... بعدم با بچه ها رفتین کل پاساژ و متر کردیم و منم حسرت وسیله هاش و خوردم...تازه از یه شال خوشم اومد رفتم بخرمش...گفت قیمتش 70 هزار تومنه من بی سواتم فکر می کردم پشت ویترین به ریال نوشته!!!...منم همینجور که تو شوک بودم گفتم برم یه دور بزنم بر می گردم... !!!
بعد از اونم که دیگه نیومدم... یاد آوری اونروز و شیطنتامون یه لبخند میشونه رو لبام...
وایییی این آرشام چه بد نگاه می کنه منم که همش می رم تو فکر...
قدمام و سریعتر کردم و خودم و بهش رسوندم...
کل پاساژ و گشتم...دوباره یه دور دیگه هم زدم...یه دور دیگه هم زدم دور هم باشیم...
آرشام: ساناز بیا برو یکی از همینا رو بخر بابا الان سه ساعته تمام این طبقات و دور زدیم و میلیمتری اندازه گرفتیم... یعنی واقعا بین این همه لباسای مارک و تک چیزی پسند نکردی؟
من: باور کن خیلی سخته همش قشنگن..
آرشام: خوب دو سه مدل بخر تا روز جشن یکیش و انتخاب کن...
اوه این و چه دل خجسته ای داره...خوب پولت اضافه کرده بده من نامزدیم و مفصل تر بگیرم...
چیزی بهش نگفتم و رفتم سمت لباسی که از اول چشمم و گرفته بود و به نظرم از همه شیک تر بود... دوخت ایرانم نبود...خیلی به دلم نشست...رفتم سمتش...آرشامم پست سرم اومد ...کمی از پشت ویترین به پیراهن نگاه کردم...
آرشام: آره قشنگه منم دوسش دارم بریم بپوشش.
حالا کی از این نظر خواست تو این گرونی...
رفتم داخل و بعد از یه دور دیدن ژورنال با تصمیم نهایی گفتم اون لباس و می خوام...با کلی دردسر از توویترین و تلق و هزار جور چیز دیگه که من از اون بیرون اصلا متوجهشون نشده بودم درش آوردن...حالا انگار ملکه انگلیسِ 500 جور وسیله دورش بود...خلاصه از 7 خان رستم گذشتن و لباس و در آوردن واقعا چیز تکی بود... هر جور که توصیفش کنم باز شاید نتونم منظورم و از دوخت و مدل جیملِ این لباس بگم... امیدوارم بشه حرفای فامیل و تحمل کرد...در دهن مردم و نمیشه بست...الان می خوان بگن آره دختر سعید (بابام) دهاتی بود آدم شده و هزار جور چیز دیگه... دست آرشام اومد رو بازوم... نگاه خیرم و حواس پرتم و دادم به آرشام...
آرشام: برو بپوشش...همین عالیه...امیدوارم سایزت باشه...
من: اگه سایزم نبود که لباس و از تو گنجینشون در نمی آوردن...یه لبخند زد...منم با به دختر جوونتر که از اون پشت اومده بود رفتم...اونور یه اتاق حدودا 40 متری بود که چند دست لباسم اونجا بود و یه دیوار کلش آینه قدی بود... یه دست مبل 4 نفره هم چیده شده بود... رو عسلی هم وسایل پذیرایی کامل بود... دختره در یه اتاق و باز کرد...اوووووو چه خبره اینجا اتاق در اتاق الان من و از همین اتاقا می برن ایالت متحده ی امریکا که... لباسام و در آوردم دختره هم که تصمیم نداشت بره سرش و با زیپ و سگگ لباسم گرم کرده بود... انگار می خوام لباسشون رو بزدم...
دختره: کفشتم درار...سوتینتم درار خودش کاپ داره... نیازی هم به ژله ای نیست اگه پسندت شد...اونروز هیچی نبند...
پوفی کشیم و زیر نگاه خیره اون دختر سوتینمم در آوردم...خجالتم نمی کشه به جان خودم که اگه این پسر بود الان من اینجا در خطر بودم... اومد نزدیکم .
دختر: واای چقدر پوستت صافه...من نمی دونم چرا همش رو کمرم جوش میزنم...
من: برو دکتر قابل درمانه...
دختر:جدا؟ هر چی به مامانم می گم میگه منم همینطور بودم به مرور کمتر میشه اما هنوزم لکه های جوشای کمرش مونده...
     
  
زن

 
من: برو دکتر جلو گیری کن...واسه جای لکه ها هم بهت دارو میده...
دختر...آره حتما باید برم...
دستم و بردم بالا که موم و بدم کنار ...
دختر: وایییی چقدر سینه هات نازه چقدرم سفته...گرد و رو به بالا...خوش به حال خودت و شوهرت باهم...
وای خدا این دختره چقدر پروواِ...الان به یه جا دیگمونم دست میزنه... داشتم دیگه کم کم خیلی خجالت می کشیدم...
فقط یه لبخند مصنوعی زدم و چیزی نگفتم...اونم کمکم کرد لباسم و بپوشم...
لباس و پوشید م یه صندل برام آورد اونم پوشیدم...بدون هماهنگی یهو دست انداخت کشم و کشید که خیلی نزدیک بود جیغم بره هوا...چشام پر از اشک شد...دختره وحشیه چقدر...
دختر: ای وایی دردت اومد ببخشید...
زهر مار زده ناکارم کرده میگه ببخشید...هیف که دلم نمیاد از کار بی کارت کنم ...وگرنه می گم این پشت به مشتریا دست درازی می کنی آخرشم تصادفیشون می کنی...
دستم و گرفت و گفت:
دختر: خوب عزیزم بیا بیرون تو آینه ها ببین چطوره...رفتم بیرون اِ آرشام کی اومد اینجا... داشت آبمیوه می خورد...من و که دید آبمیوه و گذاشت پایین و نگام کرد...نمی دونم بگم.. شکه شده بود؟تو بهت بود؟ چی بود؟ اما بعد از چند ثانیه به خودش اومد و گفت عالیه خیلی قشنگه...واسه تن تو دوختنش...
یه لبخند بهش زدم و رفتم سمت آینه...
واییی واقعا خیلی قشنگ بود...شاید بگین اغراقِ... اما عااااالی بود... محشر بود...تکِ تک... رنگ سبز آبی تیره لباس که باز نمی تونم دقیق بگم سبز آبیه یا نه، واقعا به پوست سفیدم میومد...تا روی کمرم تنگ بود و بقیش یه دوخت پرنسسی داشت...مدلش دکلته بود از جلو تا جایی که دوخت پرنسسی داشت همش کار شده بود...از پشت هم تا پایینتر از جایی که بند سوتین می مونه خالی بود ...برگشتم داشتم از نیم رخ خودم و نگاه می کردم که دختره دست گذاشت جایی که بند سوتین می مونه گفت...
دختر: اینجا یه تتو مخصوص داره یادتون باشه از سمیرا جون بگیرینش...ترکیبی از مشکی و رنگ لباستونه... و بعد با یه ذوق گفت واقعا که عااالیه...
آرشام بلند شد اومد سمتم کل مواهم که دورم ریخته بود جمع کرد انداخت پشت یه بوسه به پیشونیم رد ...و با گفتن خانمم همین قشنگه... رفت بیرون...
و دختره هم بعد کلی تعریف از من و آرشام من و برد تو اتاقه که لباسم و در بیارم...
لباس و عوض کردم رفتم پبیرون...
سمیرا: عزیزم این تاجشه... جنسش عااایه خیالت راحت چیزیش نمیشه...
تاتوش هم می خوای؟
من: موقته ؟ چند وقت می مونه...
سمیرا خیلی راحت گفت یکیش گوشه جایی که بند سوتینته می مونه...یکیشم روی سینت...بعد با خنده گفت چند تا خط کوچیکه که روی فرودگات می مونه...
ای خدا اینا چقدر بی ادبنووویه نگاه به آرشام که ته چهرش می خندید انداختم و پوف کشیدم...
من: باشه می خوام...
موقع حساب که شد...از سرم دود بلند میشد... سه ملیون لباسم... واسه یه دو تا تاتو که من تو بازار کرج همیشم یه بستش که 5 مدل تاتو داره می خرم 1500 تومن 100 هزار تومن ازمون گرفت... واسه تاجشم که معمولا با لباس حساب میشه با نهایت بی رحمی سیصد گرفت... آخرم با هزار جور منت و اینکه تخفیف بهمون داده سه ملیون و سیصد دادیم و اومدیم بیرون... واقعا چه ادمای فرصت طلبی...چه جوری از گلوشون میره پایین...
آرشام اومد بیرون و بی توجه به غرای من گفت:
آرشام: مبارکت باشه...بهترین انتخاب همین بود...
آرشام: بیا جعبه لباس بزرگه بزاریمش تو ماشین بیاییم . واسه خرید حلقه و چیزای دیگه...
تازه کت و شلوار آقا هم مونده بود...
من: تا تو بری من یه دور میزنم و کفشای مجلسیش و میبینم...
آرشام : با اخم گفت که چی بشه؟؟ با هم میریم دوباره بر می گردیم...
من: شما خیلی بد اخلاقینا من حرفی نزدم که باعث بشه اخم کنید...دنبال بحث و کل کلید؟ یه طرفش مزه نداره ها... و بعد دنبالش رفتم... نزدیکای ورودی پاساژ بودیم که دیدم نه اگه بخوام از الان به حرفش گوش بدم نمیشه که تازه حس برنده بودن بهش دست میده...بعد عادت می کنه اونوقت میشم غلام حلقه به دوشش... جلو در که رسیدم یه پله می خورد می رفتیم بیرون پاساژ... جلوتر از من بود ...خودم ویه مدلی که مثلا پام پیچ خورده کردم و گفتم: آخ آخ آخ... و بعد نشستم رو پله...
آرشام راه رفته و برگشت و گفت چی شد؟
من: وااای پام پیچ خورد نمی تونم بیام...
آرشام: پاش و تا ماشین بیا...اونجا ببینم چی شده...
من: نه نمی تونم بیام... تو برو ماشین و بیار اینجا...کلافه اینور و وانورش و نگاه کرد و گفت باشه همینجا بشینا...زود اومدم...همینکه دیگه دور شد بلند شدم و با خنده رفتم داخل پاساژ و به موبایلش زنگ زدم...
آرشام: بله؟ مشکلی پیش اومد؟
من: نه گلم نگران نشو...فقط خواستم بگم ماشن و از پارک در نیار من پام خوب شد لباس و گذاشتی ببا من تو پاساژم...
آرشام: آخرم کار خودت و کردی...اون تو چی داشت اصرار به تنها...
حرفش و قطع کرد و گفت باشه مواظب خودت باش الان میام...
خدایا این تو زندگی می خواد چه جور باشه...؟ و بعد با دلی خجسته و خنک شده رفتم تو ویترینا دنبال یه کفش واسه لباسم گشتم...
     
  
زن

 
ana17
عزیزم هر قسمت رو در یک پست بذار. اینایی که گذاشتی خیلی کوتاهه پاک میشه
خدایا تمام خنده های تلخ امروزم را می دهم * یکی از آن گریه های شیرین کودکیم را پس بده
     
  
زن

 
maryam_tanha: عزیزم هر قسمت رو در یک پست بذار. اینایی که گذاشتی خیلی کوتاهه پاک میشه
چشم طولانی تر میزارم
اما هر قسمت رو تو یک پست بزارم بی نظم میشه
     
  
زن

 
قسمت هفتم:
بیچاره آرشام دوساعته اون بالا وایساده من و آنا داریم اینجا آلبومای آرایشگره رو نگاه می کنیم...از صبح کلی آرایشگاه رفتیم...باب میلم نبودن...به خصوص که خودمم یه چیزایی بارم میشه... از هر کردوم می پرسم چه کرمی استفاده می کنید می گن: اول کرم زیر سازی که مارکشم نمی گن خودم که می دونم چیه...فکر کن بهترین آرایشگاه کرج یعنی لاوین از کرم 3 تومنی برای زیرسازی پوست استفاده می کنه...بهشون می گم کرم گریمتون چیه؟؟ یه سری که نمی گن یه سری هم می گن سوپر کالر... بازم فکر کن؟ چه جور دلشون میاد کرم گریم به درد نخور 4 تومنی برای عروس بزنن؟ حالا من عروسیم نیست...عقدم که هست نامزدیم که هست...اما اینجا ...الان آرایشگاه چهره به چهره ایم...از سبک کاراش خوشم اومد...چون هر آرایشگری تو یه سبکی خِبرست و سبک آرایش چهره به چهره به صورت من میاد...کرماشم که شکر خدا چندین جور کرم مختلف که می دونم عااالین بهم نشون داد...پس شد همین آرایشگاه البته ملاکم فقط کرمم نبود اما خوب مهمترین چیز آرایش بعدم شینیون دیه...آخییییش ....اینم از آرایشگام آنا هم که با من میاد...
راستی یادم رفت بگم اونروز سر پیچوندن آرشام اوضاع ابری نشد ... وقتی اومد...با چند تناز و افاده خر شد یعنی خر نشد ...دور از جون شوووورم...رفت تو بهت فکر کنم... بعدم رفتیم خریدای مونده از قبیل حلقه و کت و شلوارش و یکم طلا که نمی دونم اگه کادو واسه منه چرا جلو من خرید/ ؟!!! و بعد بقیه چیزا...
آتلیه هم که دیروز رفتیم انتخاب کردیم...چقدر گرونه هر چند که گرفتن فیلمبردار نامزدی با من بود... اما آرشام خودش تقبل کرد و نزاشت من بیعانه ای بدم... اشکال نداره خوب منم تو گرفتن باغ و بقیه مسائل کم نمیزارم...
الان ساعت سه بعد ازظهر شده دیگه ...آنا که زبونش و درومده بیرون از خستگی دستاشم می کشه رو زمبن و نفس نفس میزنه...دیگه خودتون تصور کنید می تونه چه شکلی شده باشه!!!! منم جلوی همسرم آبرو داری کردم وگرنه از آنا هم بدتر بودم... هر چند هنوز تو حیاط آرایشگاهم...وای نمی دونید چقدر قشنگه...حالا برم بیرون ببینم آرشام در چه حاله... پوف انقدر تو فکربودم نفهمیدم انا کی بیعانه داد کی اومدیم بیرون کی اسمم و نوشت و کی بهم گفت دو روز قبل برم واسه اپیلاسیون و پاکسازی و اصلاح و ابرو...حالا مگه عروسیمه؟ خودم به لطف اِپلِی دی صفا میدم دیگه...بیخیال خوب میام آرایشگاه...
من:آنا جان زودتر بیا...بیچاره آرشام...الهی همسرم چه مظلومه... حتما تاحالا گشنش شده د بیا دیگه دختر...
آنا: پوووف بابا سانی اومدم دیگه...می گم اول بریم یه چیز بخوریم...من دارم میمیرم...
من: باشه میریم و بعد در و باز کردم...
رفتیم بیرون...
اوخی به آرشام عزیزم چقدر بد گذشته... تو عروسکش نشسته... شیشه ها پایین آهنگم گذاشته ...خودم با همین دو تا چشماما دیدم داشت با چنگال کباب می چپوند تو دهنش... نچ نچ در نبود ما انقدر گشنگی کشیده که داره تلف میشخ عزیزم....
آنا تا مدل آرشام و دید پقی زد زیر خنده...
آنا: نگاه کن تر و خدا داداش ما رو داشته باش... ما نگران بودیم الان این طفلی کلافه شده... تو هی می گی کاش می گفتیم بره... هی اوخی ، الهی، کردیم براش اونوقت این نشسته عین چی می خوره...جان من سانی این ارزش داشت ما به خاطرش کلی اوخی الهی کردی؟
بیا بیا بریم خودمون یه چی بخوریم...این غذاش و خورد مارم حساب نکرد... و بعد دست من و کشید که دنبالش برم...
من: الان واسه ما هم می خره خوب...ناراحت میشه انا جان... پوووف من دختر 26 ساله در برابر این دختر کم آوردم...
با صدای بوق ماشین که صدای سیستمشم کر کننده بود برگشتیم رو به خیابون...پوف همین و کم داشتیم...دست انا رو گرفتم با اخم گفتم بیا بریم...اونور سوار ماشین دادشت شیم ... دیدی چی شد... الان داداشت ناراحت میشه...
آنا متعجب از اخم و جزبه من هیچی نگفت و دنبالم اومد...حالا مگه این پسر میزاشت ما بریم اونور...ما میرفتیم عقب دنده عقب میومد ما می رفتیم جلو...دنده جلو میومد!!!!
بدبختی نیست؟ به آرشام نگاه کردم دیدم یا قمر تکیه داده به در عروسکش داره نگامون می کنه...عجب بی غیرتیه ها...شیطونه عجیب گیر داده می گه لطافت و بزارم کنار بزنم فک این پسره رو بیارم پایین...
من: آنا تر و خدا یه کاری کن این پسره داره آبرومون و میبره...آرشامم داره نگاه می کنه یعنی عصبیه که جلو نمیاد دیگه... بیا بریم پیاده رو تا این کنه بیخیال شه...
انا دستم و گرفت و گفت نه وایسا ببین چه کار می کنم... بعد یکم خم شد با عصبانیت گفت آقا چرا مزاحم میشی مگه خودت خواهر برادر نداری...
اونجا نمی دونستم بخندم یا گریه کنم فقط آروم گفتم آنا جان خواهر مادر نه خواهر برادر...
آنا بلند گفت حالا همون بعد رو به پسره گفت همین الان از جلو چشمام خفه شو...!!!
یه لحظه من با دهن باز به انا , پسره با تعجب به آنا بعد به من و آنا هم به پسره نگاه می کرد یهو پسر زد رو فرمون شروع کرد قاه قاه قاه هار هار خندیدن آنا دست من و گرفت و با سرعت جت از پشت ماشین رد شدیم رفتیم اونور خیابون... آروم به آنا گفتم اگه خیلی بارته این و بخندون...آنا گفت غمت نباشه اینم راه میارم...بعد رفتیم ...نزدیکش...
من: سلام
آنا : سلام داداش منگولم چطوری>؟ تنها تنها کباب می خوری؟ حداقل بفهم تو خیابونی ...چقدر گنده گنده می خوردی...
آرشام با اخم به من نگاه کرد یه چشم غره هم رفت بعد رفت نشست پشت فرمون ...یعنی ما هم بتمرگیم که می خواد راه بیفته...ای بابا به من چه خوب اون پسره مزاحممون شد...برگشتم پشت دیدم پسره هم رفته...بدبختی نیست...بابا یکم اُپِن مایند باش وووتقصیر ما چیه... منم انقدر بدم میاد یکی بهم بی احترامی کنه...هنوز اول زندگی نشده جواب سلامم و نمیده انتظار داره برم نازشم بکشم...درم که برام باز نکرد مرده شورت و ببرن... بچه پررو... منم از لجش رفتم عقب کنار آنا نشستم...
از تو آینه یه نگاه بهم انداخت پوفی کشید و راه افتاد اصلا نگفت ارایشگاه چی شد چکار کردین... عجبا...یا مثلا می گفت خانمم...عسلم بیا جلو بشین... بابام همیشه مامانم قهر می کنه تا مامانم نره جلو راه نمیفته ها... از حرکتش ناراحت شدم بق کردم روم و کردم سمت بیرون... چند دقیقه بعد جلو در خونمون بودیم یعنی ...نه به من ناهار داد...نه بابت رفتار زشتش عذر خواست... تازه الانم با زبون بی زبانان داره مبگه برو پایین وگرنه پرتت می کنم... از اونجایی که خیلی زود رنجم در ماشین و باز کردم حتی با آنا هم خداحافظی نکردم چون اگه حرف میزدم گریم می گرفت...نه که بگم ضعیفما فقط زود رنجم!!! در ماشین و محکم بستم و به صدای آنا که گفت آرشام چکار کردی و پشت بندش من و صدا کرد بی توجه شدم...در آپارتمان شکر خدا مثل همیشه باز بود رفتم بالا با کلید در و باز کردم رفتم داخل...خدا رو شکر مامان اینا نیستن رفتن دنبال باغ... ای خدا این پسره چرا بد اخلاقه انقدر...من چرا بله دادم؟ فکر کنم پشیمون شدم...آره پشیمونم...لباسام و در آوردم و حس نبود لباس بپوشم شلوارم و پیدا کردم پوشیدم اما بلیز تنم نکردم ...نشستم رو مبل یه دل سیر گیریه کردم... سهیل( دوست روانشناسم می گفت: ازدواج مسئله ایه که راجع به تصمیمی که گرفتی دچار شک و تردیدی و شک داری که انتخابت و تصمیمت و هدفت درست بوده باشه... نمی دونم...صدای چرخیدن کلید تو در میاد وای خاک عالم...الان بابا من و لخت میبینه تند تند اشکام و پاک کدرم کلیسم و برداشتم که موم و ببندم دیدم وقت نیست...مو هام و ول کردم تند گفتم بابا یه دقیقه نیا داخل من لباس تنم نیست...همینکه رسیدم در اتاق خواستم برم داخل در باز شد...
واسه یه لحظه موندم... اون من و نگاه می کرد ...چشماش ار رو شکمم و سینه هام میومد رو صورتم و از رو صورتم میرفت پایین... در و بست اومد نزدیکتر... خیلی نزدیک شد که من به خودم اومدم برگشتم که برم تو اتاق در ببندم که از پشت بغلم کرد...
من: ببخشید اجازه بدبد من برم لباسم و بپوشم...
جوابم و نداد فقط کلیدا از دستش افتاد من و بیشتر به خودش چسبوند دستای مردونش اومد رو شکمم...
پوفی کشیدم و دوباره گفتم: آرشام جان اجازه میدی من برم تو اتاق؟
بابا خیر سرم می خواستم بگم من می خوام دوباره فکر کنم که...
آرشام سکوت کرده بود فقط صدای نفسای غیر منظمش بود که به گوش می خورد...مو هام و که به طور شلخته ای دورم ریخته بود جمع کرد و از یه طرف گردنم دادشون جلو... و دهنش و گذاشت تو چال گردنم.. با لباش با گردنم بازی می کرد...
نچ خاک تو سرش چقدر بی ارادست این...دیگه داشتم کم کم می ترسیدم...اوضاع خودمم بدتر بود چون دقیقا نقطه ضعف من یعنی شکمم و گردنم تو دستای آرشام بود...کم کم چشمای خودمم داشت خمار میشد..و تو همین حین یاد پیشنهاد آرشام که می گفت مثل یه همخونه باشیم افتادم... ای بابا...اخه این تو خودش چی دید اون پیشنهاد و داد؟؟
آرشام اومد در گوشم و با صدای نفساش گفت: ببخشید خانمم ...ازینکه دیدم کسی مزاحمتون شده ناراحت شدم... منظوری نداشتم.. بعد من و برگردوند سمت خودش... اومد جلو و من رفتم عقبتر ... انقدر اون اومد جلو و من رفتم عقب که چسبیدم به دیوار اونم چسبید به من...دستاش و قاب صورتم کرد و گفت :
آرشام: بخشیدی ؟ ناراحت نستی که؟ خانمی فقط ازینکه دیدم اون مزاحمتون بود شاکی شدم کنترلم و از دست دادم...
دوباره سرم و انداختم پایین گفتم: من اگه انتخابم شما باشید که دیگه با کسی کاری ندارم...شما باید بفهمید که مزاحم زیاده...اونا فقط و فقط مزاحم بودن...
آرشام حرفم و قطع کرد و گفت: شششش فقط می گم اشتباه از من بود باشه... سرم و بردم بالا داشت میومد جلوتر... تو چشماش که دیگه واقعا خبر از وخیم بودن میداد نگاه کردم...
من: من خواستم بگم به من بیشتر فرصت بدین...من می خوام فکر کنم...شایدم تجدید نظَ...
حرفم ناتموم موند وقتی که آرشام لبام و با لباش قفل کرد...
     
  
زن

 
وای چه حسیه که کل وجودم و گرفت انگار بهم جریان برق متصل شده... چقدر دوست دارم وقتی خیسیه لباش و می کشه رو لبام...یه دستش و فرستاد تو گودی کمرم... همینطوری داره ادامه میده...من حتما باید تمرین نفس کنم...!!!چون اگه تو زندگی مشترکم اینجوری بخواد خودش و انقدر خوب کنترل کنه... !!!باید تو روزنامه ها بنویسن جوانی بر اثر کمبود نفس در لب دادن و لب گرفتن در گذشت!!!! ای خدا وسط دعوا این چی بود من تعیین کردم؟؟؟/
کف دستام و گذاشتم رو سینش ...یکم فشارش دادم به سمت عقب ...چی فکر کردم اینکار و کردم...؟ من الان مثل یه جوجه تو چنگال یه شغال کنج دیوار گیر افتادم... چه تشبیهی واقعا!!!! دوباره به سینش فشار آوردم رفت عقبتر...
اما دوباره اومد جلو و شروع کرد زبونش و رو لبام کشید و لبام و بوسید...چشمام و بستم...چند بار دیگه لبام و بوسید و رفت سمت گردنم ...با بوسه های ریزی که به گردنم میزد با نفسایی که تبدیل به آه های بی صدا میشد،
با لنگ دمپایی پریدم وسط اینهمه حس و گفتم:
من: ببخشید ...باید برم...الان مامان اینا میان...
آخخخ دختر تو چقدر خنگی آخه الان کجا باید بری....خوب راست گفتم ممکنه مامان اینا بیان.. بعد رفتم سمت اتاق ...دوباره من و از پشت گرفت...ای خدا این خوشش اومده ها...اومد در گوشم با نفساش گفت: بخشیدی خانمم؟ مامانت اینا با آنا رفتن یه دور بزنن...مگه ندیدی کلید داشتم؟ حالا حالا ها نمیان...دیگه نمی خوای تجدید نظر کنی که؟می خوای؟ فقط یکم حساسم عزیزم...
تموم موهای تنم سیخ شد... شیطونه میگه بر گردم چشمام و براش لوچ کنم از انتخابش پشیمون شه ها...بابا مومورم شد...خوب این تا کار دست من و خودش نده بیخیال نمیشه... دوست داشتم بعد از عقدم ازینکارا بکنیمااااااااا ...
من: گفتم: الان خیلی زوده برای اینحرفا و اینکارا...امیدوارم دیگه تکرار نشه...من دوست ندارم همسرم بهم شک داشته باشه...من با خواهر خودتون بودم ...شما به خواهرتونم شک داری؟؟
ووووییی خاک عالم ...این چرا دستش رفت اینجا؟ خوبه حالا سوتین تنم بود...!!!!
آرشام: تو الانشم زنمی فقط رسمیش نکردیم اونم کمتر از دو هفته مونده تا رسمی شدنش... مال منی... در ضمن دوست ندارم به من بگی شما...برای نانازم من فقط توام همین...یا اسمم و صدا کن یا انقدر نگو شما شما...من که غریبه نیستم...
اوهو!!! یا خداه! این کی پسر خاله شد؟ مگه نبینمت فاطی تو بهش گفتی بهم بگه نانا؟ نه بابا فاطی آرشام و کجا دید آخه؟
آخخ ببخشید فاطی قضاوت کردم...یکم عقلم رفته...
من: همینجور که پشتم بهش بود گفتم باشه اجازه میدید برم؟
آرشام سرش و انداخت تو چال گلوم و گفت:
آرشام: کجا بری؟ خونتون؟ خوب اینجا خونتون دیگه...
من: دستاش و باز کردم و گفتم می خوام برم لباس بپوشم و تند رفتم تو اتاقم...
پوففف!!! انگشتم و کشیدم رو لبم و یاد آهنگ اندی افتادم!!!! البته فقط همون قسمتش که میگه: چه احساس قشنگی!!!! جدا چه احساس با نمکی بودا...
یه بلوز مناسب انتخاب کردم...اومدم شال بزارم یاد دخترِ دخترِ دختردایی بابای صدف دوستم افتادم...می گفت شالو میزار تا خفتش گره میزنه بعد همونجور که داره خفه میشه و صورتش و چشمامش میزنه بیرون ..میره جلو شوهرش...خوبه منم به همون حالت برم چشمامم لوچ کنم براش...اونوقته که آرشام دیگه جرعت نمی کنه سمتم بیاد چون فکر می کنم من اون روحا تو آهنگای مایکل جکسونم!!!! بعد از این فکر مسخرم کمی خندیدم و شالم و در آوردم موهامم باز کردم... یه کم به خودم عطر زدم... نه که فکر کنید برای تجربه اون کار دو دقیقه پیشه ها نه فقط برای اینکه مامانم گفت به خودم برسم شوهر مثل دسته گلم و ندزدن... آخه من زیاد اهل کارای دو دقیقه پیش نیستم...اصلا هم هیچ حس خاصی نداشتم، اصلاااااا!!!!
رفتم بیرون...رو مبل نشسته بود. مستقیم رفتم تو آشپزخونه تازه چند روزی مونده به اویل تابستون اما چرا انقدر گرمم شده/؟ یه شربت آناناس درست کردم... کیک هم برش زدم گذاشتم سینی و بردم ذاشتم رو عسلی که کنارش بود...شربت خودم و برداشتم نشستم رو مبل روبه روییش.. همینکه شربت اومد نزدیک لبام و خنکیش و حس کردم یادم افتاد از صبح چیزی نخوردم و گشنمه...ای تف تو روت اونهمه کباب خورد حالا داره شربت و کیکم می خوره... دل بیچارم گشنش بود...فکر کنم فهمید چون گفت:
آرشام: آخخخ حواسم پرت شد غذات و نیاوردم برای تو وآنا غذا گرفته بودم...
من: ممنون مرسی...خودتون چی خوردین؟ اگه نه غذا هست داغ کنم...
آرشام: نه من شما تو آرایشگاه بودین...یه کمی خوردم...
ای روت و برم پسر...پس عمم بود داشت دو لپی می خورد؟؟//
شربت و گذاشتم رو عسلیو چیزی نگفتم... زنگ و زدن اوخیش چه جو سنگین بود..مامی اینا اومدن...رفتم در و باز کردم...بابا اومد تو طبق عادت همیشگیش که میاد خونه...
بابا: به به چراغ خونم و بعد پیشونیم و بوسید... و رفت داخل... مامانم با سه سلام و یه چشم غره رفت داخل... وا مامان چرا چشم غره رفت؟ مگه چکار کردم؟؟؟/ آنا دختره ی شیطونم بعد از اینکه از گردنم آویزوون شد لپم و بوسید اومد داخل...دوباره رفتم و برای بقیه هم شربت درست کردم... بابا آدرس سه تا باغ و گذاشت رو عسلی گفت این سه تا باغ به تعداد مهمونای ما و شما می خوره... پسرم همینجا استراحت کنید...غروب سه تایی برید ببینید میپسندین یا نه هر کدوم که خودتونخواستید انتخاب با شماست... بعد من میرم کارای اخر و انجام میدم...
آرشام: پدر جون من که می گم همه کارا با من...اصلا نیاز نیست شما تو زحمت...
بابا حرف آرشام و قطع کرد و گفت: قربونت پسرم... جهیزیه هم که نمیاره... می
خوام همه رو تو این جشن نامزدیش جبران...به قول خودش یه جشن رویایی... رفتم کنار بابا و بوسش کردم...یه کمی دیگه هم نشستیم و حرف زدیم.. و بعد هم من و انا رفتیم تو آشپزخونه غذامون و خوردیم و بعد رفتیم که بخوابیم...تا غروب به کار برسیم...آرشامم که بیخیال حتما با بابا می خوابه دیه...
رفتیم تو اتاق و بعد از دادن یه لباس راحتی و پهن کردن جا برای آنا خوابیدیم... یعنی من که بیهوش شدم آنا رو نمی دونم...
نمی دونم چقدر گذشته بود که با خوردن ی ه چیز تو شکمم وحشت زده از خواب پریدم...
به دور و ورم نگاه کردم دیدم نه خبری نیست...به آنا نگاه کدم دیدم بعله !!! کار خودشه... به پاش که قشنگ تو خط شکم من بود نگاه کدرم ...دلم می خواست یه دونه محکم بکوبم تو کلش اما چیزی نگفتم فقط یه بیشگون محکم که باعث شد آنا یه تکونی بخوره و من قالب تهی کنم از پاش بگیرم...
به ساعت نگاه کردم...دیگه الانا باید بریم چرا بیدارمون نکردن؟ رفتم بیرون کسی نبود...کجان یعنی؟ رفتم دستشویی...تو آینه یه نگاه به صورت پف کردم و پای چشمام انداختم چه قیافم با نمک شده بود...برای خودم زبون در پاوردم و اومدم بیرون...اینا کجا رفتن؟؟ دوباره رفتم تو اتاق ریختم و درست کردم( دستی بر صورت بردم)...مو هامم شونه کردم......یه نگاه به انا انداختم و بعد از چند دقیقه وارسی صورتش شروع کردم به بیدار کردنش...
تا بلند شد بره دستشویی منم میوه بری خودمون دو تا پوست کندم... صورتش و خشک کرد و نشست داشتیمم یوه می خوردیم ...بابا اینا هم اومدن... پووف رفته بودن یه سر به کولر بزنن ... مامانم رفته بود نون بخره برای عصرونه...منم بی اینکه بهشون میوه تعارف کنم شروع کردم با انا خیار خوردن ...و اصلا به نگاه خیره آرشام جواب ندادم...اخه نفهمیدم داره نگام می کنه...!!!!
بعد از خوردن عصرونه و پیچونده شدن من توسط مامان که دیگه حق ندارم با شوهرم قهر کنم...(پس ظهر هم به این دلیل بهم چشم غره رفت آرشام گفته بود...ای آدم پررو) راهی شدیم به سمت اولین باغ یعنی باغ عقیق که البته بچه باغی بیش نبود و از همون جلوی در به گفته من برگشتیم... باغ دومم فضاش مورد پسندم نبود...اما باغ سوم...باغ بهشت...الحق که باغ قشنگی بود... از تمامی شرایطش پرسیدیم و راهی شدیم برای سفارش کارت...
الان نشستیم داریم شام میخوریم...کارتام خیلی قشنگن...انقدر دوسشون دارم که نگو...رنگش قهوه ایه سوختست...یه حالت سوخته دورش داره...مثل لوح می مونه...نامه های قدیمی دید ؟ اونجوری... بعد لوله میشه میره داخل یه تلق... دور تلق یه مثلث قهواه ایه روشت و یه قلب شتری هست...که تو قهوه ایه اسم کسی که دعوته رو مینویسی و تو مثلث شتری امس قشنگ من و آؤشام و...اوخی چقدر ذوق دارم...همینجور که داشتم می خندیدم دیدم آرشام داره نگام می کنه...ته چهرشم می خندید...یعنی فهمید رفتم تو رویا...چشمام و براش لوچ کردم و سرم و انداختم پایین مشغول غذا خوردنم شدم...
     
  
زن

 
قسمت هشتم:
از زیر دستای آرایشگر که کارش تموم شده بود اما دقایق آخر سعی داشت دو تا سنگ ریز به تاج لباسم اضافه کنه راهی برای دیدن پیدا کردم و یه نگاه به آنا که منتظر من بود انداختم... بهش لبخند زدم و گفتم:
من: با بوکلایی که دور سرت خورده مثل ملکه ها شدی...ابهت و وقار بیشتری بهت میده...لباستم عالیه..آرایشتم ملیح و دخترونست ...خیالت راحت باشه...
سمیرا: کارت تمومه گلم...پاشو لباست و بپوش بعد خودت و تو آینه نگاه کن...
آنا: سرش . از رو گوشیش بلند کردم و گوشیش و گذاشت کنار و با ذوق زیاد گفت:
آنا: وااااای مهناز جون دستت درد نکنه...سانی اگه ببینی قیافت عروسکی و ملیح شده..خیلی ناز شدی..خورشید مجلسی امشب...
من: مرسی و بعد رفتم واسه تعویض لباس...
...
آنا زودتر از من با آژانس رفت...دومادم که هنوز نیومده رفته گل بچینه زنبور نیشش زده... همیشه از چهرم تعریف میشد و می دونستم یه چهره معمولی دارم یه چهره ای که حداقل زشت نیست...اما حالا به معنای واقعی کلمه ملکه ی زیبایی شدم برای خودم...!!!! ( آخ یکی بیاد کمک من توان گرفتن این همه نوشابه زیر بغلم ندارم!!!)واقعا عجب آرایشگریه...از انتخابم پشیمون نیستم... شک ندارم که عروسیمم میام همینجا...اگه دق این دوماد بدقول من و نکشه...
............
خوب مثل اینکه آرشامم با نیم ساعت تاخیر رسید...حالا آرایشگر گفته آرشام بمونه بالا هر وقت گفتیم بیاد پایین...مثل اینکه یه آموزشایی هم به اون داده که من و میبینه چکار کنه... بعد کلی جنگولک بازی که طبق گفته فیلمبردار آرایشگر روم انجام داد...آرشام اومد داخل... سرش و کمی برام خم کرد و گلای رزی که به سفارش آرشام به رنگ لباسم درومده بود و گذاشت تو دستام...بعد کمی اومد جلوتر ...حالا همه کار کنا دارن مار و نگاه می کنن انگار فیلم منتخب 2012 جلوشون به نمایش درومده... به سفارش فیلمبردار آرشام کامل میاد جلو... مقابل هم وایمیستیم... و بعد فیس تو فیس...آی تو آی (چشم تو چشم!!!!!!) و در آخر لیپ تو لپ( لب تو لب!!!)... دوستان از حس بیایید بیرون تیکه آخر و دروغ گفتم!!! همینجور که داریم بهم نگاه می کنیم آرشام دستاش و قاب صورتم می کنه و پیشونیم و می بوسه...
بعد هم رفتیم سمت عروسک و یه سری کار هم اونجا انجام شد و فیلمبردار دست از سرمون برداشت که بریم آتلیه اونجاهم یه دستی بر سر مبارک ما دو کفتر عاشق بکشه...
................
واااااااااااااای براو ووو عااااالیه... همون روزم تو نمونه کاراش که دیدم/// گفته بودم اینجا عالیه که... ولی خوب اونروز نشده بود استودیوش و ببینم...
اول عکسای تکیم بود که آرشامم مثل اینکه رفته بود یه استودیو دیگش... اول رفتم تو اتاق یکش...چند تا ماکت درخت و تنشون بود که دورش طنابای به رنگ قهوه ایه سوخته پییچیده بود بک گروندمم یه تصویر از یه جنگل قهوهای بود ...باید بین تنه ها وایمیستادم...دو تا دستم و می گرفتم دو طرف پیراهنم که مثلا کمی دادمش بالا که کثیف نشه... بعد با نگرانی به اون قسمتی که مریم (عکاس) می گفت نگاه می کردم... تو همین ژست چند تا عکس...بعد رفت رو تنه درخت چند تا مدل رو همون انداختم...رو تاپ نشستم اونجا هم عکس گرفتم... بعد رو یه مبل که یه طرفش بلند تر بود... رو دیواری که حالت نصفه داشت... یه دستم و میزدم به دیوار و سرم و بهش تکیه میدادم... چند تا رو بسته های کاه... وااااااااااااااااااای خیلی زیاد بود اما من این ژستا م و بیشتر دوست داشتم که گفتم...بعدم آرشام اومد چندین مدل عکس گرفتیم ...تو یه استودی دیگش که کلا سفارشی به رنگ سفید و لباس من بود عکس گرفتیم... از یه عکسم که آرشام دستش تو گودی کمرم بود و خم شده بود روم و من هم کمی رفته بودم عقب خوشم اومد فکر کنم خیلی شیک بشه... یکیشم رو مبل بود آرشام تقریبا لم داده بود یه پاش بالا رو مبل دراز بود یه پاش پایین... من بین پاهاش نشستم تکه دادم بهش ...ژستم جوری بود که تو صورت آرشام نگاه می کردم آرشامم سرش و انداخته بود پایین به من نگاه می کرد....بعد از چند تا عکس گرفتن گفت انگشت اِشارَم و بزارم روی وسط لب پایین آرشام...وای این عکس خیلی باهاش شد...
رسیدیم باغ تازه ساعت 5 بود ... مهمونام 7 میومدن...الان باید میرفتیم اتاق عقد... بعد از سلام و احوالپرسی و تعریف و تمجید از فامیلای نزدیک که اومده بودن نشستیم.... عاقد بیچاره کلیحرف میزد آنا هم هی تیکه میومد...عاقد اگه چاره داشت با اون دم و دستگاش یه آبدُلی نصیب آنا می کرد... در آخر با دادن یه دستبند به عنوان زیر لفظی از طرف آرشام به من و بستن کتاب خدا ... با توکل به خدا و اجازه پدر و مادر بله دادم.... واااااااای آخ جون قسمتی که دوست داشتم... عسل خورونه آخ جوووون..بدون اینکه کسی چیزی بگه آرشام دستش و تا مچ کرد تو عسل چپوند تو دهن ما!!!!( اغراق... کل انگشت کوچکش در عسل رفت و برگشت!!!) منم خیلی با احساس دستش و گرفتم و میکش زدم... و ایشون هم خیلی با احساس تر کم مونده بود با چشماشون بنده رو قورت بدن... بعد من انگشتم و زدم تو عسل گذاشتم تو دهنش آرشام...انگشتم خورد اما یه ان احساس کردم بدجور گازم گرفت...چشمام گرد شد نگاش کردم...نگام کرد یه چشمک زد ولش کرد...ای نامرد... شیطون می گه کوزه عسل و بکوبم تو کلش...
همه فامیل بهمون کادو دادن و ما با همه عکس گرفتیم...خیلی کادو افتاد بخوام همش رو بگم خسته میشم...مامانم دو تا النگوم و که با تقلب ور داشته بودم بهم داد...بابا یه ساعت گرون قیمت به آرشام داد و یه تمام سکه به من... انا یه انگشتر ظریف...مامان آنا گوشواره و باباش که همه مجلس و شکه کرد...به بنده یک سوئیچ یک دستگاه پژو 207 رو دادم...اوخی مرسی پدر شوهر نازم....اون لحظه کلمه آخ جووووووون خیلی خوشحالم و در پوست خود نمی گنجم برای توصیف حال من خیلی خیلی کم بود....
به دستور فیلمبردار میرفتیم بیرون یه دور میزدیم دوباره برمی گشتیم یعنی وقتی که همه مهمونا اومده باشن...
یه کمی دور دور کردیم...رفتیم بام کرج...طبق عمول همه دختر پسرا اونجا ردیف ایستاده بودن...اونجا ماشین و پارک کردیم و کمی کرج و که زیر پامون بود نگاه کردیم...آرشام داشت حرص می خورد...من فقط یه شال باریک رو موهام بود و شنل ننداخته بودم...خوب من مشکلی نداشتم...همیشه تو خونمونم همین بوده...اینا از ما آزاد تر می گردنا...آنا و مامانش همین یه ذره شالم سرشن نبود...نگاه کن تر و خدا جای اینکه از فضا به این قشنگی لذت ببره...داره من و اطرافم و نگاه می کنه ببینه کی به من نگاه می کنه...فیلمبردارم که ز همه چی داره فیلم میگیره...مرده از یه زادویه مریمم از یه زاویه دیگه...
دستم و گذاشتم رو دستش که رو میله ها بود...بهم نگاه کرد...بهش نگاه کردم...یه لبخند و نگاه پر از آرامش بهش هدیه دادم... دستش و انداخت دور بازوم و من و چسبوند به خودش... و پیشونیم و بوسید ...سرم رو سینش بود... صدای قلبش و میشنیدم... فضا خیلی رمانتیک بود...اصلا اطرافم و نمیدیدم...صدای دختر پسرایی که ریز ریز می خندیدن و حرف میزدن و نمیشنیدم!!!! عالی بود تا اینکه فیلمبردار گفت باید بریم...همون موقع احسس کردم چقدر سردمه...نشستیم تو ماشین و حرارت و زومد کرد رو من...هوا گرم بود اما من تمام تنم مور مور میشد...سدم شده بود...چند دقیقه بعد داشت چشمام گرم میشد گرمم شده بود که آرشام صدام کدر چشمام و باز کردم...اومد نزدیکم و گفت خانمم رسیدیم... و بعد لبش و گذاشت رو لبم و من و بوسید...کوتاه بود اما لذتش زیاااد...
رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی و یه دور تو باغ زدن نشستیم تو جایگاهمون که واقعا و به طور زیبایی با چوب شوخته درست شده بود... همه چی عالی بود برای یه شب موندنی...فقط زیادی خسته شده بودم... هر چی آهنگ میزدن دختر پسرا خسته نمیشن و پر انرژی تر از قبل می رقصیدن...این بین حواسم به انا بود که بیشتر با پسری که آرشام پسر خالش معرفی کرد میرقصید و گرم می گرفت...نگاهاشون یه مدلایی بود..به خصوص رنگ عوض کردنای آنا بود که می گفت یه خبرایی هست...
کم کم پیست رقص خالی شد...نوبت من و آرشام بود که خودی نشون بدیم...وای که اگه نوبتم نمیشد خودم میرفتم...وا مگه نوبتیه؟؟؟!!!
کلی با آرشام رقصیدیم...طبق معمول ..آهنگ گلپری و خاطر خواه و... گذاشته شد و آهنگ گل گلدون هم گذاشتن...
در آخر هم یه موسیقی لایت برای دو نفره رقصیدنمون که با لیزر شو و رقص نور فضای قشنگی رو به وجود آورد... دست آرشام رو گوی کمرم تکون می خورد ...نگاهخیره ای که به هم داشتیم... حس قشنگی که مطمئنم اونم مثل من دچارش شدده بود ...همه و همه قشنگ و به یاد موندنی بود...
آهنگ که تموم شد طبق در خواست فیلمبردار که البته من و آرشامم از خدامون بود ..آرشام لبام و بوسید...یکم خجالت کشیدم اما نه خیلی...

بعد از کلی گشتن زیر بالشتم و فرش بلاخره گوشیم و پیدا کردم ...اه حرومی چرا یادت رفت سایلنتش کنم؟ ویبره چه کوفتیه دیگه؟
با صدای خواب آلودی که توش چندین صدتا فحش بیداد می کرد گفتم بله؟
فاطی : بله و کوفت بله و مرض بله هزار جور زهر انار همش با هم تو دلت
من: تو وجودت...بگو...
فاطی: نچ نچ مردم شوهرم کردن آدم نشدن.... بیشعور آدم با دوستش که زنگ زده حالش و بپرسه اینجوری برخورد می کنه؟ آخه نفله یدونه بزنم بمیری بلکم آدم شی...
من: فاطی جشنم که نیومدی آدم باش زنگم نزن دلم و خوش کنم که مردی...
فاطی: واااا چه بیشعور!!! خوب عزیزم گفتم بهت که داداش عقده ایم اومده مرخصی نمی تونم بیام... خدا کنه ازونجایی که توش نگهبانی میده بیفته...دست و پاش گره بخوره...من یکم بهش زبون درازی کنم دلم خنک شه... اینا رو بیخیال دختر... خودت و بچسب بگو بینم خرت و سوار شدی؟ خوب سواری میده؟
من: زهر مار این چه طرز حرف زدنه...آقا آرشام...
فاطی؟ اوهو!!! چه پیشرفتی چشم گیری... واقعا جای امید داری...
من: بله...حالا کارت همین بود که 7 .15 دقیقه صبح زنگ زدی؟ ترسیدی زنگ بخوره کلاس رات ندن؟
فاطی: نه بابا زنگ زدم بهت تبریک بگم...بگم بختت سفید و صورتی... بگم بختت رنگین کمون...بگم زندگیت تو آسمون...
من: فاطی فاطی ادامه نده می دونم الان می خوای یه سیصد صفحه ای تحویلم بدی... مرسی عزیزم ایشاالله قسمت خودت بشه...
فاطی آهی جان سوز کشید و گفت ایشاالله... یه شوهر خوشگل و مامانی هم بیفته تو تور کوچولوی من...
من: خجالتم نمی کشی... مگه تو شوهر نداری؟
فاطی: امروز میای یونی؟ خو خودت گفتی...
     
  
زن

 
من: آره بابا ساعت 1 کلاس داریم دیگه؟
فاطی آره ...راستی...سمیعی نپرسید چرا ما دوتا می خواییم بریم برای عمل؟
من: نه به اون چه ...
داشتم ادامه میدادم که کسی اومد پشت خطم...نگاه کردم دیدم آرشام...اخی نازی... گذاشتم بعد از حرف زدن با فاطی بهش بزنگم...چون اصلا حال اذیت کردنای فاطی رو نداشتم...
فاطی: هوی افغانی کجایی/؟
من افغانی شوهر نداشتته... بی ادب...حواسم رفت...گفتم که سمیعی که نمی دونه ما اون درس و پاس کردیم...
فاطی: آها باشه...راستی نانا؟
من: جووونم؟
فاطی: آخخخخ فدای جوون گفتنت...اما شرمنده من صاحاب دارم...
من: اه زهرمار اول صبحی حالم و بهم زدی...
واااای آرشامم که یه سره داره زنگ میزنه...بلاخره به جون کندنی بود قطع کردم آخرم نفهمیدم چکار داشت...
دوباره آرشام زنگید
من: سلام عزیزم صبح بخیر...
آرشام: میشه بپرسم کی بود که حرف زدن با اون و به من ترجیح دادی.؟
حرف زدن تندش و جواب سلامم و ندادن و این بی احساسیش اونم یه روز بعد از عقد گذاشتم به حساب حساس بودن زیادیش و سعی کردم با خونسردی جواب بدم تا آتیششش خاموش شه...
من: اوه سارری...فاطمه دوستم بود عادت داره واسه همه چی اذیت کنه...گفتم اول باهاش حرف بزنم بعدش به شما زنگ میزنم...
آرشام: دیدی چند بار بهت زنگ زدم؟ مگه من مسخرتم؟ مطمئنی فاطی بود؟
من: این دیگه داشت زیاده روی می کرد؟ الان من جواب این و چی بدم؟...پوف...
آرشام: مطمئنی؟
نمی دونم چرا از دهنم درومده و این و گفتم: ((پ ن پ معشوقم بود))
با چنان دادی گفت کی بود؟ معشوقه؟ که مو به تنم سیخ شد... وااایییی یا خدا این چرا مثل هرکول می مونه؟ این پ ن پ یه شوخی بود خوب معشوقه هم چسبیده بود به این دیگه... نزدیک بود اشکم دراد...من همیشه درست انتخاب کردم آرشام...نزار فکر کنم که تو چیزای مهم هیچی نیستم و درست تصمیم نمی گیرم...تو انتخاب درستی بودی آرشام، آره...حرف من اشتباه بود.. من که از اول گفتم دوستم بود چرا باور نکردی...
آرشام: خوشت میاد؟ منم بی غیرت فرض کردی...
من:پوووف یعنی این باور کرد...
من:آؤشام جان فقط یه شوخی بود باورکردی؟ من داشتم با فاطی حرف میزدم همین...دلیلی نمیبینم بیشتر توضیح بدم و دلیلی هم نداره که شما انقدر عصبانی شی...
آره راست می گی تو که راست میگی...
داشتم عصبی می شد م... نمی خواستمم روز اولی مثل خودش شعورم و ثابت کنم واسه همین قطع کردم و گوشی و خاموش کردم... دوباره دمر شدم و چند دقیقه بعد با افکار درهم خوابم برد...
......
مامان: پاشو دختر بلند شو ببینم چقدر می خوابی..؟مگه امروز دانشگاه نداری تو؟
من: یه چشمم و به زور باز کردم و به ماماننگاه کردم...کلا تار می دیدم...ساعت چنده؟
مامان/: 10.30 پاشو دختر...
من: همون یه چشمم و بستم و پتو رو از دست مامان که بالا سرم وایساده بود می خواست تا کنه کشیدم...
وقت دارم مامان بزار بخوابم 11.30 بیدارم کن...با ماشین میرم...
یهو کامل نشستم... به سر میز ناه کردم سوئیچ بود... به مامانم که فکر کنم از حرکت ناگهانی من شکه شده بود نگاه کردم و گفتم:
من: ماشین من کو؟؟ نکنه سوئیچش کادوی عروسی بود خودش کادوی بچه دار شدنم؟
مامان: بزار بری تو خونش بعد بچه بچه کن...ماشین تو پارکینگه یه ساعت پیش یکی آوردش... در ضمن آرشام زنگ زد گفت میاد دنبالت...
من: باشه...دیگه خوابم نبرد...دلم گواه داد که ایشون دارن میان به بنده اخم و تخم هدیه کنن...
مامان دوباره سرش و کرد تو اتاق و گفت پاشو جات و جمع کن...یکم به سر و وضعت برس... بیچاره شوهرت که قراره تو رو یه عمر اینجوری تحمل کنه...
من: وا مامان ...خوب از خواب بیدار شدم همیشه که اینجوری نیستم...
...
اینم از رژ...چه خوشگل شدم امشب... اخ کمک...نوشابه ها داره میریزه!!! برم پایین زودتر جیم بزنم تا آرشام نیومده یا بمونم بیاد دنبالم؟؟ زنگ و زدن همون گزینه دو شد... زود پریدم پایین و نشستم تو ماشین ...بدون اینکه بهش نگاه کنم سلام دادم...
اونم بدون اینکه نگام کنه سلامم و بیجواب گذاشت و راه افتاد...!!!
با اون سرعت بالایی که ما داشتیم خیلی زود رسیدم یونی...اومدم در و باز کنم پیاده شم که بازوم و گرفت و محکم تو دستاش چلوند و من و کشید عقب تر که باعث شد در بسته ...
من:آآآآی دیوونه دستم درد گرفت...دیدم ول نمی کنه دوباره گفتم: بابا من سفیدم پوستمم حساسه کبود میشم ول کن... حلقه دستش و تنگ تر کرد که فکر کنم باعث شد قیافم مچاله شه...استخونمم تیر می کشید.... اومد نزدیکترم و کنار گوشم گفت:
خطت عوض میشه...خودم برات می گیرم با انتخاب خودم...دیگه هم نمی خوام پشت خطیت شم... فهمیدی؟
من: من دلیلی نمیبینم ...گفتم که با دوستم حرف میزدم...اینجور مواقع صبر کن تا خودم بهت زنگ بزنم...
دستش که دور بازوم بود و تکون داد و با داد گفت : نشنیدم فهمیدی؟
من: فقط به خاطر دست نازنینم گفتم آره ولم کن... همینجور که محکم دستم و گرفته بود من و کشید سمت خودش که رفتم تو بغلش... سرم آورد بالا و چشمم که دو قطره اشک ازش اومده بود و بوسید و بعد از پنچره ماشین به بیرون نگاه کرد و گفت برو... دستم و گذاشتم رو سینش و به خودم کمک کردم که از روش بلند شم... بعدم در ماشین و باز کردم و رفتم...اصلا نفهمیدم چه جوری از خیابون رد شدم...در ماشینشم که نبستم... کمرم شکست...از آرشام... از رفتارش...اونم یه روز بعد از عقدمون...احساس می کنم غم دارم شایدم بغض...یه بغض سنگین تو گلومه... انتظار این رفتار و نداشتم..به خاطر چی یه تلفن...؟؟؟ برگشتم به جایی که ماشین بود نگاه کردم...حالا دیگه نبود رفته بود...مسیرم و کج کردم و رفتم پارک نزدیک دانشگاه...
....
خیلی نشستم...شاید سه ساعت شایدم چهار ساعت...همشم نگاه خیرم به یه جا بود و فکرم پیش زندگیم...حالا که انتخاب کردم فکر کن یه خونه خراب و انتخاب کردی...باید خودت دست به کار شی و بسازیش... باید درست بسازیش...مثل زندگیت که باید درستش کنی...
پا شدم و رفتم اونور خیابون و تاکسی گرفتم واسه مترو حتی حس با اتوبوس رفتنم نداشتم...به گوشیم نگاه کردم 5 تا میس کال از فاطی خوبه کسی دیگه ای و ناراحت و نگران نکردم...
     
  
زن

 
قسمت نهم:
به جون تو راست می گم... وااااااای سانی یه آویزووونیه که حد نداره... دیووونت می کنه... من که حالم بهم می خوره چه برسه به آرشام بیچاره.. هر دفعه عین لباسا که آویزون چوب لباسی هستنا...یا اصلا بزار یه مثال بهتر بزنم دیدی بچه چه جوری به پای بزرگترا می چسبه؟ این دختر هیچ شباهتی با اون بچه ها نداره... همیشه وصل به آرشام... واسه همین من که زیاد موافق نیستم تو مهمونیامون بیاد...دیدی تو عروسیتونم نبود؟ فکر نکن دست می کشه ها...نه بابا اون یه کنه ایه...رفته بود آلمان...
من: دختر انقدر غیبت نکن بیخیال...
آنا: نه سانی تو که ندیدیش پس غیبت نمیشه...بزار بگم دلم خنک شه... خیلی از دستش حرص خوردم ...فقطا اصلا نباید جلوش کم بیاری...حیف که مامان با مامانش خیلی صمیمیه... ازشون دفاع می کنه وگرنه بابا اصلا دوست نداره رفت و امد کنیم... مخصوصا از وقتی که به خاستگاری آرشام به خاطر مشکلش جواب رد دادن...البته بگما آرشام اصلا روحشم خبر نداشت مامان خودش بریده بود و دوخته بود وقتی آرشام فمید کلی ناراحت شد...تازه چند روزم رفت خونه خودش...ولی مرسا که خودش از خداش بود...این مامانش نذاشت...یَک مامانیه ازون ماماناست!!!!
سانی سانی؟ با توام کجایی؟
به خودم اومدم... نگاش کردم و لبخند زدم یه لبخند مصنوعی...آدمای ساده و بی ریا همیشه حرفایی که نباید بزنن و خیلی راحت و بی منظور تو کلام لو میدن...آنا ناخواسته به من گفت آرشام مشکل داره...مطمئنا ناخواسته بوده با این حال پرسیدم...
من:گفتی چی؟ مِرسا چرا آرشام و رد کرد؟به خاطر مشکلش؟ چه مشکلی///؟
آنا خودش و رو صندلی جابه جا کرد و گفت: من گفتم مشکل؟ نه بابا چه مشکلی و بعد یه لبخند مصنوعی به من زد و بلند صدا زد... باباجون این آب زرشکت چی شد...
به انا ودستپاچگیش نگاه کردم... و بعد به روبه رو و درختای بید مجنون تو باغ خیره شدم.. خدایا همه چی دست به دست هم داده تا من دیوونه شم... باید خودم سر در بیارم..
آرشام از اون روز که دو روز می گذره فقط دو بار با خونمون تماس گرفته که اونم مطمئنم برای اینکه مامان و بابا چیزی نفهمن... بعد از دو روزم امروز با انا اومد در خونمون دنبال من...اما بازم با من حرف نزده...می خواستم سرش داد بزنم جیغ بزنم بگم این نبود اون آرزوهایی که من از روزای نامزدیم داشتم این نبود اون رویاهایی که تو سر پروروند...مگه شما نبودید پاشنه در و از جا کندید؟ دلیلش چی بود اگه دوست داشتن نبود پس چی بود...
با دستی که اومد رو شونم برگشتم...
آنا: چرا گریه می کنی عزیزم؟
دستی کشیدم به صورتم چند قطره اشک از چشمام اومده بود... آروم گفتم یه کم دلم گرفته همین...
آنا: مرده شور آرشام و برد..چیزی گفته؟
من: اخمی توام با خنده کردم و گفتم نگو شوهرم گناه داره گفتم که همینجوری... آنا هم دیگه چیزی نپرسید...
باباش آب زرشک و زیر اندازش و آورد و رفت تو خونه...آرشامم تو خونه بود جای اینکه بیاد دنبال من ببرتم داخل یا مثلا بیادپیشم.... پوووف...
آب زرشکمون و خوردیم داشتیم همینجور حرف میزدیم که انا از جوشای صورتش و از لکه های پوستش گفت... راستم می گفت زیر اونهمه پنکیک و کرمی که میزد منی که خودم آرایشگرم متوجه نمی شدم پوست خودش نیست و همیشه می گفتم چه پوست صافی داره اما خوب تو سن آنا هم طبیعی بود...با این حال ازش راجع به پریودیش پرسیدم...
من: پریودیت چطوره منظمه؟
آنا همچین بیخیال گفت..: نه بابا خدا رو شکر دو ماه سه ماه یکبار میشم
تقریبا با صدای بلندی گفتم: این خدا رو شکر داره؟
آنا : ااا ترسیدم باو!!!! خوب من خیلی بدم میاد...کثیف کاری داره... تا دو تا ژلوفن نخورم آروم نمیشم...کلا دردسره...
تقریبا چشمام 6 تا شد...دو تا ژلوفن با هم اگه بدونه چه ضررایی داره هیچوقت نمی خوره...با این حال حسم نذاشت بیخیال شم...
من: از کی عادت شدی؟
آنا: 11 سالگی...
من: خیلی بده...خیلی بده که ماهانه و منظم نیستی واسه یکی دو سال نیست که بگم عادیه واسه 7 سال پیش...دختر تو حداقل 3 سال پیش باید می رفتی دکتر مداوا میشدی...شک ندارم که یه مشکلی داری...
آنا: بیخیال بابا نمی خوام بمیرم که...
من: کاغذایی که قرار بود توش اسم فامیل بازی کنیم و گذاشتم کنار... حرف نزن ببینم... هزار جور مشکل هست...همین پوست صورتت...موهای زائدی که روی سینت در میاد و مطمئن باش به مرور بیشتر میشه و شک نداشته باش تنها جاییه که با هر جور دارویی که تا امروز براش تولید شده درمان نشده... درمان دائم نداره ... لیزرم که
     
  
زن

 
واقعا مادر به فکر لباسای بِرند نمی دونم چی چی باشه اما فکر سلامتیه دخترش نه؟ این بیچاره هم که نمی دونه در آینده چقدر مشکل داره...
من: رفتم جلوتر و گفتم: صاف بشین قوز نکن چشمات و ببند ...بعد به پشت پلکاش دست زدم... بلند شدم پشتش رو زانو نشستم و گفتم سرش و بگیره بالا ... بعد دستم و گذاشتم دو طرفه غده تیروئیدش و کمی فشار دادم...
بله تیروئید داره...اول از همه باید این و درست کنم...اما باید مشکل زنان هم داشته باشه... همینجور که داشتم رو غده تیروئیدش دست میزدم یکی از پشتم گفت: خفش نکنی...
نشستم سر جام و بدون اینکه به آرشام نگاه کنم...به انا گفتم: دکتر میری؟ الان بریم؟ آشنا دارم...
آنا: واااای نه توروخدا اصلا حس دکتر نیست...
من:پس برو آماده شو بریم آزمایشگاه..
آنا کمی ایش و اوش کرد و بلند شد و رفت تو خونه...منم باید می رفتم لباسم تو بود... بلند شدم و خیلی راحت از کنار آرشام گذشتم...اما دست انداخت دقیقا دور آرنجم و گرفت منتظر بودم اندفعه هم محکم بگیره تا ببینه میزنمش یا نه...اما نگرفت شانس آورد!!!!
آرشام: چرا تحویل نمی گیری؟
ای خدا این چقدر روش پررواِ... می گه چرا؟
برگشتم رو بهش و زول زدم تو چشماش بعد گفتم دستم و ول کن بهت بگم چرا...
دستم و ول کرد...انگار سر در نمی آورد که می خوام چه کار کنم... آستین تیشرتم و دادم بالا و کبودیه دستم و که خیلی هم سیاه بود بهش نشون دادم
من: واسه این... می دونی دوران نامزدی واسه همه شیرینه ...حالا می فهمم شیرینی یعنی چی..ممنون واسه اینکه فردای روز متعهل شدنم بدترین روز زندگیم بود...اونم واسه یه تلفن ساده و بعد رفتم تو که اماده شم...
جلو در آزمایشگاه دکتر محمدی گفتم نگه داره...رفتیم داخل آرشامم چند دقیق بعد اومد....رفتم جلو و قسمت پذیرش گفتم می خوام آزمایش تی سه – تی چهار – تی اس اچ و اف اس اچ بدم... وبعد از ویزیت کردن البته ویزیت آزاد نشستم تا نوبتمون شه...آرشام هم اومد... و نشست کنارمون...آنا رو که صدا کرد کیفامون و گذاشتم تو بغل آرشام و باهاش رفتم... بعد از 4 سی سی خونی که داد...اومدیم بیرون و رفتیم به خواسته آنا یه دوری بزنیم و من و آرشام م همچنان در قهر بودن به سر میبردیم.. البته من قهر بودم...!!!!
بعد از یکم دور دور کردن آرشام جلوی بستنی حاجی بابا نگه داشت و به انا گفت برو بستنی سنتی بخر...آخ جوووون خیلی دوست دارم .. همین که آنا رفت... برگشت سمت من و گفت: نانا...
من سرم و چرخوندم سمت خیابون و محلش ندادم... اومد جلو دست انداخت دور بازوم که یه اه کوچولو گفتم آخه درد می کرد ...این دیوونه ام مستقیم دستش رفت رو کبودیم...
من و انداخت تو بغلش و گفت:
آرشام : آخخخ ببخشید خانمی...
منم از خدا خواسته سرم و که گذاشته بود رو سینش و داشت موهام و نوازش می کرد بیشتر چسبوندم بهش و چشمام و بستم...چه خوبه...با اینکه عشقی بینمون نیست اما یه مهری ازش به دل دارم که این دو روز داشتم دیوونه میشدم دیگه... همش دلم می گرفت و آهنگای داریوش گوش میدادم... خدا کنه انا حالا حالا ها نیاد هر چند که بستنیای حاجی بابا صفیه و نیاز به دعای من نیست...!!!
آرشام: خودمم از رفتارم پشیمون شدم...اما دوست ندارم پشت خطیط باشم...من از خیلی چیزا بدم میاد..به مرور با اخلاقام آشنا میشی...بعد دست انداخت و شونه هام و گرفت من و آورد بالا و گفت:
آرشام: بابت این دو روز متاسفم اما واست جبران می کنم...
ناخواسته زبونم و اوردم بیرون و لبام و تر کردم همیشه عادتمه... آرشام نگاهی به لبام انداخت و لباش و خیس کرد و اومد نزدیک و خیلی آروم لباش و گذاشت رو لبام... لذت بخش بود و امیدوار کننده...
بعدش پیشونیم و بوسید من هنوز کامل آشتی نبودم البته به ظاهر چون باطناً بخشیده بودمش...
آنا با ذوق در ماشین و باز کرد و نشست:
آنا: بفرما اینم بستنی ... و بعد شروع کردیم به خوردن...
بعد از خوردن بستنیا آرشام راه افتاد و بعد از حدود نیم ساعت داخل پارکینگ باغ لاله بودیم...اینجا دیگه واقعا باهاش آشتی کردم و برگشتم سمتش...
من: واااای اینجا خیلی قشنگه... من عاشق آبشار مصنوعیشم... مرغابیا رو دیدی؟
آنا: من که تاحالا نیومدم...
من: من همیشه اینجام با دوستام میام . و بعد برگشتم سمت آرشام و گفتم مرسی ...بهم خندید و چشمک زد... همه با هم پیاده شدیم و بعد از دادن ورودی... رفتیم داخل و آرشام یه میز رو به روی دریاچه انتخاب کرد نشستیم... طبق معمول من قلیون سفارش دادم... شراب ... هیچی به اندازه شراب به من مزه نمی داد... و آنا هم دوسیب آلبالو... و آرشام هم بعد از چشم غره به جفتمون رو به مرده گفت:
آرشام: 18 سیخ جیگر هم بیارین...ممنون...
اون که رفت آرشام گفت:
واقعا چیزه خوبی و انتخاب کردین...نانا،خانمم شما دیگه چرا؟ باز می گم این بچست عقلش نمیرسه تو دیگه چرا؟ هیچی نه اونم شراب؟
منم مثل مجرما و گناه کارا سرم و انداختم پایین خو چه کار کنم دوست دارممم.....
یهو آرشام بعد زد زیر خندید... و من و آنا که مثل متهما نشسته بودیم و مثلا خجالت زده بودیم!!!!(مثلا) هم خندیدیم و آنا با کیف زد به آرشام ...


اما شادی جون راضی به زحمتشون نیستم ...ما رسممونه که بعد از عروسی پا گشا می کنیم...
شادی جون: دختر جون ما بعد از هر دو مراسم پا گشا می کنیم حالام دیگه تعارف نکن ...آرشام زودتر میاد پیشت... غروب ساعت 8 اونجا باشید...زودتر نیاینا... بی کلاسیه...
تو دلم گفتم حرف توام بی فرهنگیه محض بود.... تظاهر به با کلاس بودن...هه
من: باشه چشم ...
شادی جون: کاری نداری؟
من: نه ممنون اطلاع دادین...
شادی جون: خواهش می کنم... خدافظ..قطع نکن آرشام می خواد باهات حرف بزنه
من: باشه...قربانت خدافظ...
آرشام: الو سلام خوبی؟
من: مرسی تو خوبی؟ من که خوبم...
آرشام: ممنون... زودتر میام دنبالت یکم بریم دور بزنیم بعد میریم خونه خالم باشه...
من: باشه گلم...
آرشام : فکر کن ببین کجا دوست داری بری...
من: باشه...
آرشام : کاری نداری؟ ...مواظب خودت باش...
من: نه توام باش... پس تا بعد...
آرشام : تا بعد ...
داشت خداحافظی می کرد که گفتم...
من: آرشام ممنون...
آرشام یه بوس فرستاد و قطع کرد...
...
مامان: کی بود؟
من: مامان آرشام...گفت شب خونه خاله آرشام پاگشاییم...
مامان: رسمشون بعد از عقده؟ تو که می گفتی آرشام...
من: نه هردوش...بعد از مامانش با آرشام حرف زدم...
مامان: آها... چه رسم باحالی خوش به حالتونه که...
من: نه بابا یعد باید پس بدیم دیگه...
مامان: خوبه شوهرت پولداره همچین زانوی غم بغل گرفته حالا که وقت پس دادن نرسیده... مادر شوهرت پس میده...
من: منم باید دعوت کنم دیگه...ماماااان؟
مامان: بله/؟
     
  
صفحه  صفحه 3 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گل عشق من و تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA