انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

گل عشق من و تو


زن

 
می گم تو فقط آرشام و قبول داشتی و اینهمه برای جواب بله من پا فشاری کردی چون پولدار بود؟ البته خودم می دونم بیشتر اصرارتون به خاطر پول بود حداقل 70 درصدش...
مامان لیفی که حلقش و زده بود و تازه داشت می بافت و گذاشت کنار و گفت:
مامان: من و بابات خوشبختیت و می خواستیم... به نظرم این خوشبختی با آرشام بود...پسر خوبیه... خوب بودنش من و بابات و ترقیب کرد برای فشار آوردن به تو که درست فکر کنی... اگه پولدار تر از این بود اما سالم نبود یا مثلا معتاد بود مطمئن باش تو رو بهش نمیدادیم...
بعد از چند دقیق سکوت گفت:
مامان: حالا چی شده یک هفته بعد از عقدت یاد این افتادی که دلیل بپرسی؟ خدا رو شکر که پسر خوبیه من که مثل پسر نداشتم دوسش دارم...
من: اگه آرشام مریض بود؟ مشکل داشت چی؟
مامان با ریز بینی نگام کرد و گفت حالا که نداره...منظور؟
یه نگاه به مامان کردم ...خواستم حرف بزنم اما شاید این و دیگه باید تنها حلش کنم مشکل منه...این مشکل منه...
من: هیچی همینجوری گفتم ...مامااااااااانیییی من امروز چی بپوشم؟
دوباره هرد و خندیدیم و من بعد از اینکه خیالم راحت شد مامانم به چیزی فکر نمی کنه و فکرش مشغول نیست..... رفتم تو اتاق آماده شم...ساعت 3.30 بود... خیلی دیر خبر دادن...منم که روم نمیشه به آرشام بگم لباس ندارم... خودم برم یه چی بخرم دیگه... در کیفم و باز کردم پول داشتم ...اونشب که می خواست من و برسونه بهم یه کیف پول داد و گفت که می تونم خرجش کنم...هم کیف پولم خوشگله هم پولِ توش!!!!
رفتم بیرون از اتاقم...مامان که داشت لیوان میبرد تو آشپزخونه گفت کجا به سلامتی؟
من: میرم یه بُلیزی چیزی بخرم...لباس ندارم برای امشب...
مامان: به شوهرت گفتی؟
من: وااای نه مامان هوام و داشته باش خجالت می کشم بهش بگم لباس واسه مهمونی ندارم یعنی دارما اما به مهمونیاشون نمی خوره مادر شوهرمم که که میشناسی یهو یه چیز می گه خجالت می کشم...
مامان: باشه برو زود بیا ...راستی با ماشینت میری؟ مواظب باشیا...
من: باشه مامانی هستم...
مستقیم رفتم چهار راه طالقانی اونجا می تونستم یه بلیز خوب و مجلسی پیدا کنم...شلوارمم خوب نبود..تازه سر عقدم کلی برام خرید کردنا اما خوب من یه چیز دیگه تو ذهنم بود..می خواستم امشب به سبک خودم لباس بپوشم یعنی نه خیلی باز نه خیلی پوشیده اما لباسای گرون قیمت بپوشم مثل خانواده آرشام... که میدونم سلیقه من باب پسند مادر شوهر گرام نیست چون لباسای باز و واسه من ترجیح میده...اما آرشام و نگاهاش بهم میگه که پوشیده دوست داره نمی دونم چرا به من گیر میده... اما به مامیش اینا کاری نداره...
ماشینم و تو پارکینگ عمومی آرش پارک کردم و بعد از دادن پول و گرفتن قبض راه افتادم تو بازار..
حالا مگه باب سلیقه من چیزی پیدا میشه؟
کل چهارراه و گشتم و در آخر یه تنیک آستین سه ربع با رنگ قرمز که روی یخه اش و مدل پاکتی آستینش مشکی کار شده بود و تقریبا تا زیر باسنم میرسید( کمی بالاتر) خریدم و ساپورت ضخیم که از جنس چرم مورچه بود و کلا چین سوزنی خورده بود خریدم...یه پاپوش مشکی ساده هم خریدم...اخه تو خونشون که نمیشه بدون دمپایی و صندل راه رفت منم یه چیز راحت و ترجیح می دم.. خیلی نازن ...مطمئنا شادی جونم خوشش میاد....
بعدم رفتم جواب آزمایش انا رو گرفتم گفته بودم خودم میگیرمشون...
حدسم درست بود آنا تیروئید داره اونم پرکار سمی... قرصای متفورمین خیلی خوبه با اینکه کار اصلیش تنظیم قند خونه اما واسه تیروئید بهترین قرصه اونم پرکار... 3 ماه متفورمین خوبش می کنه چون تقریبا وسط به سمت تعادله...
بعد از گرفتن داروهایی که می خواستم رفتم پارکینگ و به سمت خونه حرکت کردم...نزدیک سر خیابون صدای ضبط و کم کردم و رفتم دنده دو بعد یک که بپیچم... که ماشین آرشام هم از اونور با من پیچید ...
حالا هر دو سر ماشین حالت اریب نزدیک هم وایساده بود و من به آرشام و آرشام با یه علامت سوال که خودم سوالش و می دونستم به من نگاه می کرد... که کجا بودی؟ وای خوب گفته بود زودتر میاد که ساعت 5.30...همش دو ساعت بیرون بودم که...
خیلی ریلکس نگاش کردم...همونجور که به من نگاه می کرد عروسکش و برد عقب ... دیوونه نمیگه شاید کسی پشتش باشه... من پیچیدم تو کوچه...ای خدا کاش درمون ریموت داشت...الان تند میرفتم داخل...ماشین و همون تو کوچه پارک کردم و پیاده شدم وسیلمم برداشتم...خیلی ستم بود اگه می خواستم برم بالا... چرا الکی میترسم؟ کار بدی نکردم که حتما نباید هر چی شد دیلینگ دیلینگ زنگ بزنم اجازه بگیرم که... فکر کن؟ مثلا زنگ بزنم بگم شوهرم من میرم دستشویی...بازم فکر کن؟
اونم ماشینش و پشت ماشین من پارک کرد و اومد پایین...رفتم جلو و با خنده دستم و بردم جلو...دست داد همینکه دستش و گرفتم رفتم جلو و صورتش و بوسیدم... اما خوب حواسم به فشاری که رو دستم آورد بود...استخون انگشتم شکست نامرد...
آرشام: کجا بودی... ؟
من: بیا بریم بالا می گم... رفته بودم لباس بخرم برای امشب لباس نداشتم...
دست من و که جلوتر بودم و گرفت و برگردوند...برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم...
من: جانم: ؟ بیا بریم بالا تا من آماده شم...
آرشام: چرا به من نگفتی؟
من: خوب گلم نخواستم مزاحمت شم بیا بالا لباسام و ببین دیگه...
و بعد خیلی سریع، تند تند اومدم سمت در پارکینگ و رفتم بالا...اینجوری بهتر بود...جلو مامان که دعوام نمی کنه...در و باز کردم و رفتم تو و تند به مامان گفتم چی شده... و مامانم با کلی ویشگون گرفتن از رونش که اخر از دست من دق می کنه رضایت داد من برم تو اتاق...
لباسام و در آوردم...یکم رژم و بیشتر کردم...ادکلنمم زدم... داشتم کش موم و باز می کردم که ارشام اومد داخل و داشت با مامان سلام الیک می کرد...خدا کنه بشینه تو هال...
آرشام: مادر جون ساناز کجاست تو اتاق؟
مامان: آره مادر تو اتاقشه...
وای خاک عالم داره میاد...تند تند موهام و شونه زدم...حالا بگو تو این موقعیت این کارا واسه چیه...
آرشام: پس من میرم پیشش...با اجازه...
مامان: آره برو...الان براتون شربت میارم...
آرشام: ممنون زحمت می کشین...
نمی دونم با اینکه می دونستم آرشام میاد تو اتاقم چرا وقتی در باز شد یه قد پریدم اما به روی خودم نیاوردم جیکمم در نیومد...
آرشام اومد تو اتاق و در وبست و تکیه داد به میز کامپیوتر... منم همینجور که از تو آینه نگاش می کردم گفتم خوبی/؟؟؟؟بعد برس و گذاشتم رو میز و برگشتم سمتش...رفتم جلوتر وو رفتم تو بغلش...اما خدا وکیلی همینجوری رفتم تو بغلش نه واسه خر کردن!!! از اینکه اینجوری یکی تکیه گاه نیمه داره بعد تو بری تو بغلش خوشم میاد...مخصوصا که نامزدتم باشه... رفتم تو بغلش و کامل چسبیدم بهش... سرم و برم بالا و نگاش کردم...
آؤشام: چرا بهم نگفتی میری بیرون؟
من: فکر نمی کردم چیز خیلی مهمی باشه عزیزم...رفتم واسه شب لباس بخرم...میخوای ببینی؟
اومدم از بغلش بیام بیرون که لباسا رو نشونش بدم که من و محکم بغل کرد که برگشتم سمتش...
آرشام: باید می گفتی... فقط رفتی لباس بخری؟
من: آره...
آرشام: از کی رفتی؟
من: 3.30...
آرشام : مطمئنی..؟
آره عزیزم ...قبلش که با تو حرف میزدم...
آرشام: مطمئن باشم که با کسی نبودی؟
من: منظورت از کسی چیه؟
آرشام خیلی خونسرد گفت: از دوستات... اون دوستت کی بود فاطمه یا مثلا اون یکی آقای ستونی؟ !!! نه ببخشید، ستوده ؟ با ایشون که نبودی...؟از دوست پسرای دوران تجرد؟
با اخم از بغلش اومدم بیرون و گفتم آقای ستوده فقط یه همدانشکده ایه سادست همین و بس... من دوست پسری نداشتم ... من اصلا از مردای شکاک خوشم نمیاد هیچ متنفر هم هستم...سعی کن خودت و درست کنی...من مجبور نیستم تحمل کنم.... حرفایی که زدی به من نمیچسبه به دخترای خیابون سوم درختی که 12 شب به بعد کارشون شروع میشه کی بیشتر می چسبه ... دوست پسرام؟ واقعا برات متاسفم...از اتاق من برو بیرون...
همون موقع مامان اومد تو اتاقم صدام آروم بود پس نباید شنیده باشه...
آرشام: مادر جون من میام بیرون تا ساناز آماده شه...مامان با سینی شربت رفت بیرون... آرشام اومد نزدیکم و با انگشتش زد رو چشمام و گفت خیلی چشم سفیدی می دونستی؟
و بعدم گفت عصبی میشی خوردنی تری... و رفت بیرون
اه لعنت به تو ...همه پسرا همینن می دونن دخترا با این جمله حرصشون در میاد که پسر تو همه حال از رو هوس بهشون نگاه کنه این و می گن... بیشعور... یه حرصی بهت بدم آرشام...یه دقی بهت بدم ...
بعدم شروع کردم به آرایش کردن... اوفف با آرشام چه کنم من اخه؟
آرایش چشمام و کم انجام دادم چون می خواستم رژ قرمز بزنم بهتر بود... یه کم سایه سفید رو کل پلکم..یه خط چشم خیلی باریک دور چشمم که نشون نمیداد و فقط مژه هام و پر تر می کرد و حالت چشمام و قشنگتر و ریمل فراوووون!!!! بعدم کرم و پنکیکم و بعد یه هاله رژگونه قرمز ملایم... با رژ قرمز...آآآآآآآآخ چه خوشمل شدم..کی می گه رژ قرمز بده؟ فقط باید بلد باشی چه جوری بزنی و بسته به رنگ پوستت تیره و روشنش کنی... خوب خوب شدم... رژم که باید مات باشه...آخه هم هوا گرمه هم رنگ مات برای این فصل خوبه... شب که شد یه کم برق لب روش میزنم...
موهام و نصفش و ریختم و نصفشم با کلیپس بردم بالا و جلوشم کمیش رو کج ریختم و کمیش هم فکل کردم... شلوارلیه قرمزم و با یه مانتو کتی مشکی پوشیدم ... شال مشکی تی تی هم انداختم سرم... کیفمم که خععلی کوچول موچول بود و برداشتم و لباسامم بزور گذاشتم داخل... خوب جنسشون چروک نمیشد که در آخر داشتم می رفتم بیرون یادم افتاد ای دل غافل حلقم یادم رفت الان این پسره میگه می خوای حلقه ستوده و بزاری جاش!!!! همینکه رفتم جلوی آینه وسوسه شدم یه نگینم گوشه لبم بزنم...الان بابام بود اخم می کرد اصلا از نگین واسه صورت خوشش نمیاد ...نگینمم زدم ...ساعت 7.30 شد...الان آرشام کلافه شده حتما...
     
  
زن

 
قسمت دهم:
رفتم بیرون... شربتی که مامان درست کرده بود و زیر نگاه خیره مامان و آرشام هردو با هم همونجور سر پا نوش جان کردم...
من: آرشام بریم.؟
آرشام: آرشام یه نگاه به تیپم انداخت و گفت: بریم
و بعد رفت که کفش بپوشه منم کفش مشکی پاشنه بلندم و که خیلی هم گوگولی بود پام کردم یه نگاه ازآینه قدی به خودم انداختم...خوب شده بودم...
بعد از بوسیدن مامان داشتم میرفتم که مامان صدام کرد چند قدم رفته و برگشتم
من: جانم...
مامان:دختر این چه طرز آرایش کردنه...? اون نگین و بکن شب داری میای بابات خوشش نمیادا...
من: چشم مامانی...اما من که امروز از همیشه ساده ترم
مامان: برو منتظرش نزار...
من: خدافظ...راستی راستی...بعد سوئیچ و در آوردم و گفتم به بابا بگو ماشین و بیاره پارکینگ مرسی... بوس بوس باااای.
رفتم پایین و نشستم تو ماشین...سر خیابون گفتم نگه داره نگه داشت...
در و باز کردم...
آرشام: کجا با این قیافت؟
من: صبر کن الان میام...در ضمن مگه قیافم چشه؟
بعد در و باز کردم و دوباره خم شدم می دونستم که مردا ازین کار بدشون میاد... و گفتم:
من: آها می دونم نمی خواد بگی چشم نیست ...گوشه... بعد یه لبخند ژکوند و یه چشمک براش زدم و رفتم گلفروشی...خوب نمیشد بدون هیچی بریم که یه دسته گل ناز که با چهار تا گل لیلیوم نارنجی و دو تا زرد تزئین شده بود خریدم و اومدم... گل و گذاشتم عقب و نشستم...
من: خوب بریم...
آرشام یه نگاه خمسانه بهم انداخت و منم به روی خودم نیاوردم... وبعد با حرص راه افتاد...
یکم دیگه رفتیم کلا برگشتم سمت آرشام و به در ماشین تکیه دادم... اوخی نازی...اصلا دوست ندارم اذیتش کنم گناه داره آخه بچم...یهو برگشت سمتم منم زود لبخند گشادم و جمع کردم و با یه ژست خاص نگاش کردم... برگشت سمت خیابون و سرش و چند بار تکون داد و یه چیز زیر لب گفت که نفهمیدم...
بسه دیگه می خوام یکمم فیزیکی اذیتش کنم... صاف نشستم و یکم رفتم اونورتر... دستم و گذاشتم رو پاش که بی هوا نزدیک بود بزنه رو ترمز اما تونست کنترل کنه و به راهش ادامه داد ولی سرعتش و کم کرده بود...یکم دستم و کشیدم رو رونش و گفتم:
من: عزیز دلم چرا ناراحته؟
آرشام هیچی نگفت...
دوباره با یه صدای آروم در حالی که با انگشت دستم می کشیدم رو رون پاش گفتم: نمی خوای بگی؟ جای که من ناز کنم...تو ناز می کنی؟ مدل جدیده؟
دستم و گرفت گذاشت رو پای خودم و گفت: نکن ساناز...
بهم برخورد ...احساس می کردم ضایع شدم...منم بق کردم و برگشتم سمت خیابون و بغضم و خوردم ...پسره بیشعور محبت بهش نیومده...حالا خوبه مثل مامانش اینا لباس نپوشیدم...بعدم این لباس مجردیامه اینکه من و دیده بود که...کور که نبود وقتی انتخابم کرد...
نمی دونستم خونه خالش دقیقا کجاست اما خوب شنیده بودم عظیمیست اینکه داشت میرفت خونه خودشون...با این حال گفتم شاید یه خاله دیگشه و چیزی نگفت.. در خونه که نگه داشت گفتم:
من : چرا اینجا؟
آرشام: پیاده شو بریم تو کارت دارم...
من: خوب دیر میشه ها...
وای نمی دونم چرا ترسیدم...اومدم در و که برام باز کرده بود ببندم که مثلا درارو قفل کنم که دستم و گرفت و کشیدم بیرون ...با اون کفشا یه پام پیچ خورد...اومدن اشکام و کنترل کردم و گفتم
من:چه کار می کنی وحشی صبر کن خودم میام...
آرشام: اگه به حرفم گوش بدی این نمیشه...
من: خوب چه کارم داری... دارم ازت می ترسما...
آرشام: شوهرتم ترس ندارم که ...
بعد دستم و گرفت و ماشین و بست و منو با خودش برد... وای خدا این تند راه میرفت ...منم با این کفشا نمی تونم...از استرس دستشوییم گرفته بود...
من:آروم تر برو من که مثل تو کفشم اسپرت نیست...آرشااااااام با توام...
آرشام: حرومی...
و بعد در یک حرکت ناجوانمردانه من و گرفت تو بغلش... وای خدا چه اخمایی...دعا می کنم زنده بمونم...نگاه کن توروخدا همه دک و پزم الان بهم میریزه ها ... باغ و رد کردیم من و برد تو پذیرایی... کفشامم در اورد و بعد گذاشتتم زمین...
آخیش خدا رو شکر فکر کردم الان مستقیم میریم تو اتاق خواب... زیاد دلخوش نموندم چون دوباره دستم و گرفت و من و کشون کشون از پله ها برد بالا بعدم حتما میریم تو اتاق خوابش... بعدم حتما صبح با یه بچه میام بیرون...
اما بازم اشتباه شد چون من و برد تو اتاق آنا و نشون رو تخت...
من: چیه ؟ چته این کارا یعنی چی؟ مامانت گفت 8 اونجا باشیم...
آرشام: پاشو از لوازم آرایش آنا آرایشت و پاک کن بعد میریم...
من: ایش...من و تا اینجا آوردی با این همه گانگستر بازی برای یه آرایش پاک کردن؟ خوب تو ماشین می گفتی منم می گفتم همچین کاری نمی کنم خلاص...
آرشام: نمی کنی؟
من: نه
آرشام اومد کنارم نشست و تو چشمام نگاه کرد... یکم رفتم کنارتر اومد جلوتر و صورتم و قاب دستاش کرد و گفت:
آرشام: این مدل آرایش و می دونی من کجا دیدم؟ امروزم اول که دیدمت یه لحظه نشناختمت... این آرایش برای دخترای کانال اسپایسه می دونستی؟
همینجور که حرف میزد صورتشم می اورد جلو و جلو تر...
آرشام: خوب اگه فرقی نداری می خوام لذت ببرم با این تفاوت که تو زنمم هستی...
و بعد من و پرت کرد رو تخت و نیم تنش اومد روم و خیلی بد شروع کرد به خوردن لبام...شرت میبندم هیچی نشده کبود شده بودم... تو همون حالت زدم تو گوشش... البته خیلی محکم نبود چون داشتم زیرش دست و پا میزدم...
رفت عقب و نگام کرد...
من با جیغ: خیلی احمقی که این حرف و زدی می دونی چرا؟ چون من همون دختریم که چندین بار رفتی و اومدی چون نجیب بود و با دخترای دیگه فرق داشت...خیلی کور و بیشعوری چون من هرزه نیستم... من و از خودت ندون...
خیلی نفهم و بی فرهنگی که نمی دونی دختر مقدسه و زن محترم...پس یاد بگیر مثل آدم باهاشون رفتار کنی... و در اخر تو اول خودت و درست کن چون اگه آدم درستی بودی اون کانال مزخرف و نگاه نمی کردی...
و بعد بلند شدم و که برگردم خونه... خودمم نمی دونم اینهمه جرعت کجام ذخیره کرده بودم...اول زندگی بهش فحش دادم...البته همینجا هم اخر زندگیم بود... من تو خونه آرشام پامم نمیزاشتم!
آرشام همینجور خیره نگاه می کرد به دیوار... از در اتاق رفتم بیرون داشتم از پله ها میومدم پایین که من و از پشت گرفت:
     
  
زن

 
به کی گفتی احمق؟ کی بیشعوره؟
من: برگشتم جواب بدم اما تو چشماش خوندم که الان جواب دادن به نفعم نیست پس ساکت شدم...
آرشام: با توام
من: ولم کن میرم خونه... من از اولم باید می فهمیدم تو مریضی...مشکل داری...
یدونه زد تو گوشم...
آرشام: کی مریضه؟ کی مشکل داره؟
همینجور که اشکام میومد گفتم ولم کن... اصلامن طلاق می خوام تموم... تروخدا ولم کن...
آرشام: بازوهام و محکم گرفت و گفت چی می خوای؟
من:طلاق...
آرشام:چرا اونوقت ؟ فکر کردی شهر هرته؟
من: تو فکر کردی شهر هرنه که اینجوری رفتار می کنی؟ بردت که نیستم... و تندتر اشکام اومد
آرشام: گریه نکن....
آرشام با داد: بهت می گم گریه نکن
اما من صدای گریم شدید تر شد...
ولم کرد...شل و ول نشستم رو پله ها و آرشامم رفت ...
نیم ساعت بعد برگشت...نشست کنارم و یه لیوان آب بهم داد...گلوم خشک شده بود بدون حرفی ازش گرفتم و خوردم...سرم و بالا کردم...داشت نگام می کرد...با پشیمونی... داشتم سرم و میاوردم پایین که یه قرص تو جیب پیراهنش دیدم ...یه قرص که چند دقیقه پیش نبود...دست کردم تو یه حرکت قرص و ورداشتم...اما نتونستم اسمش و بخونم ازم گرفت...چون اونم تو یه حرکت قرص و قاپید...
سرخورده و غمگین بدون عکس العملی در برابر عمل آرشام گفتم:
من: من انتخابت کردم شدی شریک زندگیم...همراه و همدمم... برام بگو؟ برام حرف بزن؟ مشکلت چیه...
اومد کنارم بغلم کرد... سرم تو سینه هاش بود...
آرشام : تو واسه من نیستی مشکل من همینه...
من: اگه واسه تو نبودم...بله سر سفره عقدمم واسه تو نبود... باهات عهد و پیمان نمیبستم...این حلقه تو دستامون این پیوند یعنی من مال توام و تو مال منی... اینا قبول نیست؟ خوب قلبم چی.؟ تو قلبم می دونم که حالا باید تمام وجودم واسه یه نفر باشه؟ها؟ هر چند زندگیم با عشق شروع نشد یا عاشقت نبودم...
نزاشت حرفم تموم شه...حلقه دستاش و محکم کرد و گفت:
آرشام: پس یعنی دوسم نداری...دیدی... من نیازی به عشق تو ندارم که...
من: بلدم ادعای عاشقی کنم...مثل همه کسایی که امروز میگن عاشقتم ولی فردا فارغ میشن... من سعی دارم عاشقت شم...صمیمی شیم... دوست باشیم...
آرشام:پاشو دست و روت و بشور بریم خونه خالم...سر میز آنا همه چیز هست... زیاده روی نکن...
من: بلند شدم...گفتم: من چیزی و که می خواستم نشنیدم...حقیقت...کاش بیشتر فکر می کردم..پشیمون نیستم اما گاهی... فکر می کنم خیلی احمق فرضم کردین... و بعد رفتم سمت دستشویی...
دلم میخواست نبخشمش اما نمی دونم چرا فکر می کردم الان به بخشش من خیلی نیاز هست...

بعد از شستن سر صورتم و آرایش دوباره به همون مدل فقط با این تفاوت که نگینی رو صورتم نبود یه دستی به مانتوم کشیدم و از اتاق رفتم بیرون بدون اینکه نگاهی به آرشام بندازم از پله ها رفتم پایین...صدای قدمهاش و شنیدم که پشت سرم میومد... من میرفتم و اون با چند قدم فاصله پشت سرم میومد نفهمیدم در و قفل کرد یا نه ساعت 9 شده... الان دیگه اگه برسیم آخره های کلاسیه فکر کنم... اونم از نظر شادی جون!!!!
دزدگیر و زد و نشستم چند ثانیه بعد سوار شد به رو به رو نگاه می کردم... اما فهمیدم که بهم نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید...حتما الان داره می گه چه دختر پررویی...اما تقصیر خودشه...مگه من دل ندارم که به دل آرشام زندگی کنم...من این آرایش و برای امشب دوست داشتم...
بلاخره رسیدیم در خونه خالشو بعد از حال و احوال و اینکه چقدر دیر کردیم رفتیم داخل کمی نشستم که آنا گفت بیا بریم لباست و عوض کن...جای اینکه آتوسا دختر خونه لطف کنه بگه بیا راهنماییت کنم آنا می گه...آخه دختر خونه تو باغ کسی نیست بدجور رفته تو باغ آرشام بیرونم نمیاد...من موندم اینهمه خاطر خواه داره..پس چرا با هیچکدوم ازدواج نکرده...یاد حرف آرشام افتادم: دنبال یه دختر سنگین بودم...
رفتم تو اتاقی که انا گفت: لباسام و عوض کردم و کمی هم رژم و درست کردم عطر ورساچ صورتیمم زدم و رفتم بیرون...
آنا همون اول من و که دید یه لبخند قشنگ زد... درست روبه رومم رو یه مبل دو نفره شادی جون و خواهرش نشسته بودن و رو یه مبل یه نفره که حالت اریب داشت یکی از پسر خاله های آرشام بود... هر سه با هم برگشتن سمتم...انتظار داشتم مادر شوهر بهم چشم غره بره اما انگار خوشش اومد چون بهم لبخند زد و بعد برگشت سمت خواهرش و به ادامه حرفاشون ادامه دادن... نگاهم رفت سمت پسر خاله آرشام اسمش چی بود ؟ اها سیامک ... یه جور نگام می کرد انگار می خواست با چشم و ابرو بهم بگه نه خوب چیزی هستی خوشم اومد... سعی کردم یه جور بهش نگاه کنم که حساب کار دستش بیاد ...روم و کردم سمت آنا که حالا سیاوش داشت چیزی بهش می گفت و انا داشت می خندید...(سیاوش اون پسر خاله آرشامه که شب عروسیم با انا گرم گرفته بود و متوجه شدم یه حسی تو نگاهشون هست)...پدر شوهرم و شوهر خاله آرشامم نبودن!!!
آرشامم نبود یه نگاهی دیگه انداختم ... نفسم گرفت... چرا آرشام بود...یه گوشه پذیرایی با دختر خالش نشسته بودن پشت میز شطرنج روبه روی همدیگه و به تنها چیزی که توجه نمی کردن مهره های شطرنج و بازیشون بود... نه اونقدام که می گفت درگیر و پایبند زنش نبود...بی غیرت...از آدمایی که زنشون و میزارن و قفس و صد تا نگهبان براشون دست و پا می کنن اونوقت خودشون هر کاری می خوان انجام میدن متنفرم ..خودخواه...نگاه کن تر و خدا حداقل جوری نیست بگم گپ دوستانست آتوسا جوری خودش و رو میز پهن کرد که در گوش آرشام چیزی بگه که کلا از سینه تو رفت تو بغلش...اه اه حالم بعد شد...با احساس اینکه یکی خیلی از پشت داره نزدیکم میشه از نخ آرشام و دختر خاله محترمشون اومدم بیرون برگشتم عقب اه این پسره هیز و نفرت انگیز بود...
من: کاری داشتی سیامک جان...
سیامک:نه والا دیدم همه جفتن....
حرفش و ادامه نداد ...یعنی انقدر بد نگاش کردم که نتونه ادامه بده...حتما می خواست بگه ما هم جفت باشیم ...پسره پررو و وقیح...
سیاوش: بشین فرزانه ازت پذیرایی کنه...
من ممنون و بعد رفتم رو مبل تک نفره ای که رو به روی آنا بود نشستم... جام بد بود یعنی چون پشتم به آرشام و آتوسا بود و نمی دیدم چکار می کنن فقط صدای خندشون بود که رو مخم بود...
خدایا یعنی از منم غریبتر الان و تو این لحظه هست؟ من تازه عروسی که دل به دومادش خوش کرده و پا گذاشته تو یه محیط غریبه که تازه می خواد به عنوان خانواده بپذیرتشون یه گوشه تنها افتادم...مث یه مزاحم یا شایدم من دیده نمیشم... واقعا نادیده گرفته شدم...حتی خاله آرشامم من و نمیدید...چیو می خواستن ثابت کنن...
اوف این پسر چقدر پررواِ... اومده رو دسته مبل نشسته...
سیامک اومد پایینتر و گفت...:
     
  
زن

 
سیامک: فکر کنم توام حوصلت سر رفته نه؟من که خیلی...
خواستم بگم خیی زود پسر خاله میشی دیدم نمیشه چون واقعا پسر خالست!!!! به یه لبخند اکتفا کردم...
سیامک: میای بریم حیات یه والیبال دو نفره بزنیم؟ البته تا چند دقیقه دیگه آرشام و آتوسا توپ و می خوان گفتم قبلش ما هم یه والیبال دو نفره زده باشیم...بی صدا بریما...چون اگه آتوسا بفهمه نمیزاره...توپ مخصوص خودش و آرشامه...
نمی دونم حرف سیامک برای تحریکم بود که برم بازی یا نه جدا گفت که مخصوص آرشام و آتوساست اما بدجور تحریک شدم...داشتم پرتقال پرتقال حرص قورت میدادم...
من: باشه بریم...
سیامک: ایووولا دمت گرم... از همین در برو تو حیات کسی پرسید بگو میری هوا بخوری الان میای منم از در اتاقم میام...
من: صبر کن صبر...
سیامک دوبار نشست رو مبل و گفت: بله؟
من: کفش مناسب ندارم... من بدون کفش هیچ کاری نمی تونم بکنم...
سیامک: سایز پات؟
من: 38
سیاوش: تو جاکفشیه جلوی در و که باز کنی یه کفش کتونیه سفید صورتی هست...
تا نیمه بلند شد دوباره باستن مبارک و گذاشت رو مبل و گفت:
سیامک: نگران نباش واسه آتوسا نیست...
هه چه خوش خیال ...واسه آتوسا هم بود میپوشیدم...
چند ثانیه بعد خیلی ریلکس،ریلکس تر از همیشه بلند شدم... انقدر همه درگیر بودن که ندیدن من کتونی برداشتم و رفتم بیرون...فقط آخرین لحظه آرشام و دیدم یه چی دیدم که نزدیک بود آتیش بگیرم... گونش رژی بود...یعنی جای رژ بی صاحاب آتوسا روی گونش بود...لجن...!!!
پاپوشم و در آوردم و کتونیم و پوشیدم و رفتم حیات...
سیامکم بود...داشت با توپ والیبال دریبل می زد...تا من و دید گفت بیا رفتیم... یه قسمت دیگه حیاط که بیشتر به در وردی نزدیک بود با یه فاصله از هم وایسادیم... خواستم شروع کنیم ...که گفت:
سیامک: من خیلی وقته بازی نکردم بیا اول خودمون و گرم کنیم
من: باشه...رفتم روبهروش اون می گفت و منم انجام میدادم...داشتیم کششی کار می کردیم که گفت:
سیامک: می تونم یه سوال بپرسم...ناراحت نمیشی؟>
من: اگه می دونی ناراحتم می کنه نپرس...
سیامک: ببین من دوست دختر دارم خیلیم دوسش دارم...
خواستم بگم وااا چه ربطی داشت؟اما گفتم گناه داره ذوقش کور میشه...
سیامک ادامه داد:
سیامک: خیلیم دوسش دارم...می دونم بی مقدمه حرف زدم...اما متاسفانه همه فکر می کنن من چشم چرونم... نه اینطور نیست...فط گاهی اوقات یه چیزاای توجهم و جلب می کنه و همشم واسه المیرا می خوام...
بعد مکثی کرد و یه نگاه به سر تا پام اندخت...دوباره ادامه داد...
سیامک: المیرا دوست دخترمه ...خیلی دوسش دارم... مثلا شما که از اتاق اومدی بیرون یه لحظه المیرای خودم و دیدم شباهت زیادی تو چهرهاتون هست...دوست داشتم این لباس تو تنه اون باشه... واسه همین یه لحظه ذوق کردم... اینار و گفتم که بگم متاسفم وگاهی اوقات اگه میبینی رو چهره شما ...آنا یا حتی کسایی دیگه رفتم تو فکر بدونید تو رویای المیرا هستم....خوب این مقدمه بود واسه پرسیدن سوالم...حالا که می دونید من شخص دیگه ای و خیلی دوست دارم...می تونم راحت بپرسم...چون مربوط به اونه ...یعنی برای اون می خوام...
ازینکه زود راجع بهش قضاوت کردم ناراحت شدم...اوخی طفلی پسر مردم عاشقه... در حالی که درجا می زدم گفتم:
من: اگه فکر بدی داشتم متاسفم...می تونی بپرسی...
سیامک سرش و انداخت پایین و گفت می خواستم بدونم این هیکلتون خدا دادیه یا نه ساخته شده؟ اگه ساخته شده چند سال طول کشیده و چی خواستین که این شده...
بی حرکت وایسادم..آخه پسر هر چیم من و با المیرا اشتباه بگیری دلیل نمیشه وجب به وجب من و مترکنی که... اما دلم نیومد...
من: از 6 سالگی ژیمناستیک کار می کردم... خوب ترکه ای بودنم و انعطافم برای اونه... ژیمناستیکم و سوم راهنمایی که بودم ول کردم...یعنی دیگه مدرک داشتم ازش...چون عاشقه ورزش بودم رفتم نین جوتس و شنا... شنا رو به صورت دوره ای و یه آموزش ساده گذروندم اما نین جوتسو نه... به خاطر سنگینی درسا وقتی کمر بند قرمز بودم ولش کردم... تا سه سال پیش... رفتم بدنسازی...بدنسازی و ایروبیک با هم... من بازشگاه جهان میرفتم جهان آرا...می تونید المیرا رو بفرستید اونجا...البته من چند سالی هم هست که بسکت کار می کنم...کلا بیشتر ورزشا رو هر چند کوتاه امتحان کردم...اینا چون توشون موفقیت داشتم موندگار شدن...
با تعجب سرش و بالا کرد و گفت جدی میگید...
من: چیو؟
سیامک:باشگاه جهان؟؟ آخه هر کسی هر... هیچی مهم نیست...
می دونستم می خواد چی بگه خوب اون باشگاه جای آدمای تیلیاردره...
من: فکر نمی کنم از قشر متوسط بودن باعث این شه که نتونم برم باشگاه جهان...
سیامک: متاسفم قسدم جسارت نبود...خوب نگفتین؟ ببینید المیرا دقیقا ترکه ایه و باریک...می دونید مثل مداد...
از تشبیهش خندم گرفت و با یه خنده کوتاه گفتم:
منم مداد بودم... با خانم معظی صحبت کنه که مربیش همون شه... منم با خانم معظمی صحبت می کنم 1 ساله یه هیکلی مثل هیکل من بسازه...
سیامک: جدی می گی ممنون خیلی ماهی به مولا...
از اینکه مثل پسر بچه ها ذوق کرده بود خندم گرفت اما چیزی نگفتم... خجالتم نمی کشن با یه پسر دارم راجع به اینکه چه جور شد سینه و باسن در آوردم به صورت غیر مستقیم حرف میزنم... رفتم توپ والیبال و برداشتم و چند تا دریبل زدم گفتم کاش بسکت بلد بودی...
سیامک اختیار دارین به قد رعنام نمییاد بسکتبالیست باشم؟
من: جیغ خفه ای زدم و با جیغ گفتم واااای عالیه پس توپت کو؟؟
توپ و از یه سبد پشت باغچه آورد و با یه پاس از تو سینه تحویلم داد و گفت بریم اونور تورش اونجاست...
یه بازی دو نفره شروع شد... با دریبلا و دفاع من و خطاهای سیامک وقتی کم میاورد...
همینجور که دریبل میزدم و سعی می کردم راهم و برای انداختن این تو خوشمل تو سبد باز کنم سیامک گفت:
دختر تو خیلی بارته بابا تسلیم من کلاس اومدم همش چند ماهه میرم...
من: یه بسکتبالیست کم نمیاره بیا حرف نزن وبعد سیامک افتاد پشت سرم و من با یه سه گام یه گل خوشمل زدم...
انقدر ذوق زده شدم که یه جیغ کوتا زدو گ فتم یِس...همینه!!!
سیامک اومد جلو توپ و ازم گرفت حالا توپ دست اون بود و با دریبلای کوتاش و دستی که برای دفاع از توپش جلو گرفته بود و منم دنبالش تو زمبن...انگار اون گل من بهش حسابی انژی داده بود..!!!!
تو یه حرکت و توپ و قاپ زدم و خیلی تند و بلند خودم و رسوندم به جای مربوطه و یه گل دیگه...
...
بابای آرشام: آفرین آفرین عالی بود...چه پر انرژی...خیلی عالی بود عروسم...
برگشتم سمت پدرشوهرم که با آقا سعید کنار پله ها وایساده بودن و البته رو پله ها آنا و سیاوش و همینطور آرشام و آتوسا هم وایساده بودن...
آنا بپر بپر می کرد و با جیغ می گفت ایول ...بلا خره یکی حال سیامک وگرفت...
خدا اینا کی اومده بودن من چرا نفهمیدم الان میگن عروسه چه جلفه اولین مهمونی داره جیغ جیغ می کنه...( وا تو که کاری نکردی این افکار و بریز دور)...خوب در حیاط اونور بود من پدر شوهرم و ندیدم اومدن داخل دیه...
خودم جمع و جور کردم و یه لبخند زدم و گفتم مرسی...
پدر شوهرم و آقا سعید رفتن بالا...
آرشام در حالی که آتوسا بهش تکیه داده بود وآتوسارو از پشت بغل کرده بود با عصبانیت بهم نگاه می کرد...میشد فهمید که طوفان درراه دارم..
هه آقارو باش... کدوم قانون گفته باید زنت و بی محل کنی اونوقت دختر خالت و جلوی همه دستمالی کنی...خاک تو سر اتوسا که خودش و اونجور انداخته تو بغل آرشام حتی اگه بی منظوره ، که من با اون کارایی که آتوسا و می کنه و اونجور که خودش و میماله به آرشام شک دارم بی منظور باشه...
همینجور که به آرشام و آتوسا نگاه می کردم حواسم به پاسی که سیامک داد بود... تو هوا گرفتمش که باعث شد انا به سیامک بگه دماغ سوخته خریداریم...همینجور از پشت بر گردوندمش به سیامک...و گفتم:
من: مرسی سیامک جان خیلی خوش گذشت...خاطره انگیز شد...امتیازام و حساب نکردم اما گلا مه خودت یادت هست... چند تا هم اخطار داشتی... یادته که برنده اون یکی و میبره کجا؟
سیامک: آره یادمه بهت زنگ میزنم که بریم...
من: منتظرم راستی بهش بگو بهم زنگ بزنه خودم میبرمش...و بعد رفتم بالا... و از کنار آرشام و نگاه حسود آتوسا گذشتم... هه آرشام و آتوسا ... به هم میان... حرصم گرفته بود خفن ... بعد رفتن به دستشویی و شستن دست و پام اومدم بیرون و پاپوشم و پوشیدم و رفتم اتاق و بعد خالی کردن عطر رو تنم اومدم برم بیرون که آرشام اومد تو اتاق و در و بست...
     
  
زن

 
قسمت یازدهم:
در و بست و بهش تکیه داد و دست به سینه به من نگاه کرد... منم چند قدم رفته و برگشتم و به میز تکیه دادم...
من اون و نگاه می کردم و اون من و هر دو منتظر بودیم یکی شروع کنه...
چند ثانیه شایدم چند دقیقه گذشت ...آرشام بوn که سکوت دو تُنی و سنگین اتاق شکست:
آرشام: چه زود جور شدین...کلا با آقایون زود گرم می گیری اما خانما رو محل نمی کنی...
من: خانما خودشون و تافته جدا بافته می دونن... آره فکر نمی کردم انقدر بهم خوش بگذره...
آرشام ا تای ابروش و داد بالا و چند قدمی آروم و با ژست خاصی اومد جلو و گفت:
آرشام: اِ؟ پس خوش گذشته؟
من: لبخندی زدم و اعتماد به نفسمم و که داشت کم کم ازم دور میشد جمع کردم و گفتم:
آره خیلی پسر باحالیه...
آرشام اومد جلو...من که تکیم به میز بود صاف وایسادم... آرشام کاملا بهم چسبید و من کاملا رفتم تو بغلش...
شالم از سرم افتاد که باعث شد آرشام ورش داره و بندازش اونور... دستی به موم که باز بود کشید و گفت:
آرشام: که باحال بود؟؟
من: داشتم یه کوچول خوف می کردم...با لبخندی زورکی گفتم :
من: آره خیلی... وای خدا این خیلی از کجا اومد...من الا با این تنهام نزنه نصفم کنه یه وقت...
احساس کردم موهام داره با دستای آرشام کشیده میشه...جوری که خودمم سرم و میاوردم بالا و عقب که دردش کمتر شه...چون هر ثانیه به شدتش اضافه میشد...
آرشام به یه حالت خاصی صورتش و کشید رو صورتم و اومد در گوشم گفت: چیش باحال بود؟که انقدرم بهت چسبیده؟
من: هیچی منظورم اخلاقش بود...
آرشام: خوشت اومد...
من: نه بابا...به پای تو که نمیرسه!!!!
آرشام: خوووب؟
من: خوب دیگه...دیگه خوب نداره که... عزیزم...بریم؟ سفره شام و انداختن...
موهام بیشتر کشیده شد...که باعث شد یه آخ آروم بگم و اشک تو چشمام جمع شه...با اینکه سرم کاملا به عقب رفته بود اما من چشمام تو یقه آرشام بود... واقعا موهام داشت کنده میشد...چشمای پر اشکم و آوردم بالا و گفتم:
من: خیلی دردم میاد...
جوری جملم و گفتم که یه لحظه دلم به حال خودم سوخت... و اشکام قطره قطره پشت سر هم میومد...
آرشام بیشتر و بیشتر موم و کشید و گفت:
آرشام: اومدی بیرون پیش من میشینی ...از جاتم تکون نمی خوری...فهمیدی؟
من: من فقط با سیامک بازی کردم همین...
از اون موقع که اومدیم آتوسا تو بغل تو بود... حرفی زدم؟ اگه با یکی دیگه خوشی برای چی من؟ نقش من تو زندگیت چیه؟ که مامانت من و جزء ادم نمی دونه و خالت به زبون بی زبونی بهم می گه آدم نیستی؟ مگه من وجود ندارم که خالت از آنا میپرسه عروستون چی خونده؟ این یعنی چی؟ یعنی اینکه تو برای من وجود نداری... دلم نمی خواد اینجوری فکر کنم...اما حکم و فرض زندگیم یکی شده... فرضِ من گول خوردن از شماست...حکمم اینه که مطمئن شم ...اما بدون اگه کم بیارم هیچ راه برگشتی برات نیست...هیچ راهی...
دست کشیدم رو گونش و رژ رو گونش و پاک کردم... جای رژ که تو دستام بود و بهش نشون دادم...
من: همیچین چیزی رو گونه سیامک دیدی؟
سیامک خیلی پاکه... واقعا تحسینش می کنم که حتی اینجا که دوست دخترش نیست بهش وفاداره و ازش حرف میزنه...میگه همه جا اون و میبینم هیچ تعدی هم بهش نداره اون اینجا نیست اما برای سیامک یادشم کافیه...اونوقت تو زنت کنارته کسی که حالا بهش تعهد داری ولی دختر دیگه تو بغلته... می دونی چرا؟ چون تعهد تو کتباًِ نه قلباً...
بدون توجه به حرفام موهام و ول کرد و صورتم و قاب دستاش کرد و با تحکم خاصی گفت:...
آرشام: اومدی بیرون پیش خودم میشینی... و بعد با انگشتش اشکامو پاک کرد و بعدش رو چشمم و بوسید.. من بغل کرد و یکم و موهام و نوازش کرد...
خودم و آروم جوری که دوباره عصبانی نشه از بغلش آوردم بیرون و گفتم... من به این چیزات نیاز ندارم...سعی نکن هر دفعه ناراحتم کنی و بعد از احساسات دخترونم کمک بگیری که بگم آره تموم شد...حتما اشتباه کرده و پشیمونه...
آرشام بازوهام و محکم گرفت تو دستش و گفت: من اشتباهی نکردم پشیمونم نیستم...
من: جدا...؟ دستاش و به زور از بازوهام کندم و برگشتم سمت آینه... همه چیم اُکی بود... شالم و ورداشتم انداختم سرم... رفتم سمت در و برگشتم سمت آرشام که همینجور داشت نگام می کرد... یه لبخند بهش زدم و گفتم:
من: منم از کارم پشیمون نیستم ...گفتم که خیلیم بهم خوش گذشت...سیامک پسر باحالیه... و بعد فوری در و باز کردم و رفتم بیرون... هیچیکی حواسش به من نبود ...فقط آنا و سیامک و سیاوش بودن که نگران چشم به در دوخته بودن...
بغضم و هر جور بود خوردم و با لبخند بهشون نزدیک شدم...
من: مگه این در امامزادست که اینجور بهش زل زدین؟ آره...
انگار هر سه نفس راحت کشیدن چون چهره درهمشون درست شد و جاش و داد به لبخند... آنا گفت بیا بریم سانی میز و چیدیم منتظر بودیم... آرشام بیا دیگه...آنا و سیاوش رفتن و سیامک گفت...
سیامک: ساناز خانم...
من: خانم و نیاز نمیبینم بگی... با داداش نداشتم فرقی نداری...
یه لبخند حاکی از قدردانی زد و گفت:
سیامک: من متاسفم نمی خواستم آرشام ناراحت شه...
من: دلیلی نداشت ناراحت شه... اما حالا هم خودم درستش می کنم...شما نگران نباش...
اومدم برم سمت میز اما دلم نیومد آرشام هنوز نیومده بود و آتوسا چشمش به در اتاق بود ولش می کردن الان میرفت تو اتاق... دوباره برگشتم سمت اتاق...در جواب انا که گفت کجا سرد میشه گفتم الان میام...
در و زدم و وارد شدم...
رو تخت نشسته بود و سرش بین دستاش بود...رفتم نزدیک دستم و گذاشتم رو دستش...منم زیاده روی کردم...
من: عزیزم: شام بدون تو مزه نمیده...بیا بریم سر میز...
سرش و بالا کرد و نگام کرد...لبخند زد و تو یه حرکت من و نشوند رو پاهاش و دستش شد تکیه گاه کمرم... انگار یه بچه چند ماهه تو بغل مامانشه تا شیر بخوره...!!!
آرشام: من بی منظور با اتوسا شوخی می کنم... نمی دونستم ناراحت میشی...
چشمام و ریز کردم با دماغم زدم به نوک دماغش...
من: ای کلک یعنی واسه تو هیچ لذتی نداره...
اونم دماغش و زد به دماغ من و گفت...تموم لذت دنیار و من باید باید از وجود تو واسه خودم بکشم از کسی دیگه نمی تونم بگیرم عزیزم...
وااای فکر کنم تو آسمونا بودم...بهش خندیدم و گفتم اما رفتارای آتوسا بی منظور نیست...
آرشام: میفهمم ...اما خوب مهم انتخابم بوده که تویی...من هیچوقت اتوسارو نخواستم...
من:نمی دونم گذشته چی بوده و چه جور گذشته...اما حد خودت و بدون...من از مردای هرزه بدم میاد و دوست ندارم نه خودم و نه کسی دیگه راجع بهت بد فکر کنه...
آرشام: بی ادب هرزه نگو زشته...
صدام و بچه گونه کردم و با یه قیافه بچه گونه گفتم:
من: ببشخید بابای..گول میدم دیگه تکلال نسه...
     
  
زن

 
هر دو با صدای بلند خندیدیم و آرشام گفت: بابایی قربون عروسک ملوسش...
و بعد اومد نزدیکترم و رو لبام آروم بوسید...دستام و انداختم تو موهاش و نزاشتم سرش بره عقب... به خودم نزدیکش کردم...لبخندش جمع شد عوضش یه حس قشنگ رفت تو چشماش که من می تونستم بخونمش... تو چشماش نگاه کردم و لبام و گذاشتم رو لباش... چشمام غیر ارادی بسته شد...این اولین بوسه بود از طرف من... خواستم برم عقب که آرشام نزاشت و ادامه داد...حس قشنگی بود...
یهو در اتاق باز شد... من و آرشام تو همون وضعیت برگشتیم سمت در ...
آتوسا با چشمای از حدقه بیرون زده داشت نگامون می کرد...
آتوسا با اخم گفت: بایید شام سرد شد و بعد محکم در و بست...
من لباش و پاک کردم...اونم دور لبای من و که می گفت رژ پخش شده پاک کرد.. و بعد از درست کردن شالم رفتیم بیرون...
با شیطنت و سیاست سیامک که شاید فقط من درکش کردم من و آرشام تو یه بشقاب غذا خوردیم...آرشام جوجه میزد سر چنگال و میزاشت دهنم... تو دلم کارخونه قند آب کنی برای اولین بار در ایران افتتاح شد... آتوسا هم که روبرومون بود و داشت دق می خورد... اما تو اون موقعیت اتوسا اصلا برام مهم نبود...
مامان : به نظرم که اینا می خوان یه حرفی بزنن... آخه مامانش گفت می خوایم صحبت کنیم...دلیل دعوتشونم همین بوده دیگه...
من: نمی دونم منم با آرشام حرف زدم چیزی نگفت...
بابا: خوب می خوان سوپرایزمون کنن...
من : حتما...
دوباره سر کوچه یه دسته گل گرفتم... و نشستم تو ماشین... دارم به این فکر می کنم که چه حرفی ممکنه باشه که قراره امشب زده شه؟ مامان آرشام صبح زنگ زد و دعوتمون کرد برای شام... اما نمی دونم چکارمون داره....بیخیال...فکر و خیال نداره که حتما می خواد دور هم باشیم ...الکی گفته که مامان قبول کنه...
آروم در گوش مامان گفتم:
من: نه به هیچ عنوان زیر بار نمیری تا امتحانای من تموم شه... من تا امتحانام و ندم عروس نمیشم...تموم...
و بعد رفتم اونورتر نسشتم...اعصابم بدجور خط خطی شد یعنی که چه؟
اینا می گن زودتر باید ازدواج کنیم...آرشام می خواد زنش و ببره سر خونه زندگیش...بدبختی نیست... ما قرارمون واسه سه ماه بعد بود...حداقل جهیزیه هم با من نیست بتونم بهونه بیارم که جهیزیم آماده نیست...اه...
آرشام: ساناز جان چند لحظه میای کارت دارم؟
بلند شدم و پشت سرش از پله ها رفتم بالا...
در اتاقش و باز کرد و رفتم داخل...
آرشام: بشین...
اوف چه امر و نهی هم می کنه...
من: چی شده/؟ جانم؟
آرشام نشست کنارم رو تخت و گفت:
آرشام: تو چرا حرف نمیزنی؟
من: چی بگم؟
آرشام: مگه دوست نداری زودتر بیای کنارم برای همیشه؟
من: چرا اما مگه قرارمون سه ماه بعد نبود؟
آرشام: خوب هر چی زودتر بهتر...
من: ببین من که الان امتحانامه بزار این آخرا رو با فکر خراب نرم سر جلسه که برام بد میشه... ما هنوز وقت داریم...
برگشتم سمتش و ادامه دادم: بزار این سه ماه طی شه...بزار بیشتر با اخلاقای هم آشنا شیم...با خواسته ها...عقاید... هنوز خیلی جا داره ما همدیگرو بشناشیم/....
آرشام: اینا بهونست نه؟
من: نه بابا چه بهونه ای من که دیگه رسما زنتم... حالا یکم دیرتر زندگی مشترکمون شروع شه چی میشه...؟
آرشام: نه من می خوام زنم و ببرم خونه خودم... همین تموم... از فردا میریم دنبال وسایل خونه ...می خوام همش به سلیقه تو باشه...
من: نه ارشام متاسفم ... این مسئله تصمیمش فقط با تو نیست...
بعد از کمی سکوت دوباره گفتم:
ببین من بیشتر فرصت می خوام...وگرنه سه ماه وقت نمی خواستم...که این در مورد زندگی جفتمونه پس نظرمن خیلی مهمه...من نظرم همون سه ماهه...من می خوام بیشتر بشناسمت...
آرشام با صدایی که فکر می کنم عصبی بود گفت:
آرشام: که چی؟ چی و می خوای بشناسی از شخصیت من چیش مبهمه؟ بگو من واست توضیح بدم...
بعد زد پشتم و گفت:
آرشام: فرصت واسه وقتی بود که اومدم خاستگاری الان دیگه تو نیازی به فرصت نداری...تموم....
من:با اینکه آروم زد پشتم اما بهم برخورد...
من: چه خبرته همین کاراته که می گم فرصت دیگه... یه کار نکن پشیمون شم... تهدید نمی کنم اما دیگه دارم اذیت میشم...حواست هست؟ داری چکار می کنی؟ می گم من الان اونم یه هفته ای با تو نمیام تو یه خونه...ببین خودت باعث شدی هنوز زندگی شروع نشده باهات بد حرف بزنم...
آرشام دستش و به نشونه سکوت گذاشت رو بینیش و گفت:
آرشام: هیس...چته؟ من که کاری نکردم تیکمه...بعدم با اعصابم بازی نکن...ببین نانا من می گم زندگیمون باید شروع شه...تو هم زیاد وقت داری تو زندگی مشترکمون من و بشناسی...
نمی دونم چرا دلم گرفته بود...به روی خودم نمیاوردم... تو زندگی من و تو خانواده من و کلا تو کشور من سازش زن رسم بود... خیلیا منکرش میشن اما همیشه زن بوده که ساخته با بدی و خوبی زندگیش...من دو دلم...شک دارم... درسته ازدواج تنها تصمیمیه که همیشه دودلی توش هست اما من به اون آرامشی که همه بعد بله دادن میرسن نرسیدم... انگار دردسرای من تازه شروع شده...انگار داشتن یه زندگی آروم برای من حرومه...یکی از تو وجودم فریاد میزد:
هی دختر چته؟ تو قبولش کردی یادت نیست>؟ از همون اولم می دوستی یه جای کار میلنگه اما قبولش کردی ...این کار بهت واگذار شده...حالا دیگه اون شوهرته...می گی غلطه ؟ خوب درستش کن... از اول همه چی مثل کاخ سیندرلا سفید و رویایی نیست که هست؟ زندگیت و بساز بعد نگاش کن ...اون موقع می بینی که از کاخ سیندرلا هم قشنگتر و رویایی تره... زندگیت درست میشه...خدا یادت نره اون همیشه هست...
با اینکه به حرفای درونم ایمان داشتم اما نمی دونم چی شد که گفتم:
من: نه آرشام... ببین... تو نمی خوای راجع به شروع زندگیت با من فکر کنی؟ شاید تجدید نظر کردی؟ ما هنوز /...هنوز سر خونه و زندگی نرفتیم...مطمئن باش بعد از طلاق یه شناسنامه جدید صادر میشه...
با تو دهنی که خوردم ساکت شدم...
     
  
زن

 
آرشام...: خفه شو...چی فکر کردی ها؟ اشتباه کردم آره اشتباه...انتخابم اشتباه بود...توام یکی مثل بقیه ای...حتما خسته شدی آره؟ اما تو که هنوز امتحانم نکردی... بزار امتحانم کن بعد... توام مثل همه دخترا هرزگیت و میزاری رو حساب تنوع طلب بودنت ... اما کور خوندی... مرد نیستم اگه بزارم زندگی کنی... اسم من تو شناسنامت رفت و تموم...
بعد از حدودا دو سه دقیقه شروع کرد:
آرشام: ببین ساناز برای من مهم نیست سالمی یا خراب با این حرف خودت و ثابت کردی.... شاید جنازت از من جدا شه...اما خودت...نچ نچ نمیشی... تموم..من می برمت به سه ماه نکشیده میبرمت خونه خودمون...
آرشام: امتحانات تموم شه.....آخرین امتحانت میشه اولین روزی که ما میریم برای خرید جهیزیه...تموم...
الانم می خوابی بیرون نمیای...من میرم از تصمیمی که با هم گرفتیم می گم...
و بعد رفت بیرون و درم قفل کرد...
میخواستم جیغ بزنم...فریاد بزنم...بگم من زنم منم ادمم منم حق انتخاب دارم... اما جیغم تو گلوم خفه شد...صدام تو گلوم خفه شد و تبدیل به اشکایی که تند تند میومد...کاش توانش و داشتم بلند شم در و بزنم و بگم ...بابا بیا یکی یدونت و ببر...بیا ورش دار ببر... بیا ببین کجا تیکه های شکسته قلبش و بند میزنن... تو دلم بابام و صدا می کردم... بابا جونم این بود می گفتی به کَس کَسونش نمیدم؟ این که من جرعت نمی کنم نظرمم بهش بگم... می ترسم بزنه یه بلایی سر خانوادم بیاره ازش هر کاری بر میاد...آخ آرشام چهرت بدجوری خراب شد... من نمیدونم با تو چکار کنم...اما مطمئنم این توگوشی امشبت جواب داره... من مطمئنم که ادمت می کنم... آره درستت می کنم... من سانازم...آره هستم... و با همین فکرای درهم بود که خوابم برد...
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم واقعا وضع صورتم داغون بود...احتیاج به لوازم آرایش داشتم ...اما کیف من بیرون بود و تو کیفمم کرم انچنانی نداشتم... شکمم آشوبی به پا کرده بود از بس گشنش بود... خواستم برم در بزنم که کلید تو در چرخید و آرشام اومد... داخل...
یه نگاه به صورتم انداخت و نفسش و سخت داد بیرون... بهش اخم کردم و با اخم گفتم:
من: برو هر چی کرم رو میز انا هست وردار بیار تا ببینم چی به دردم می خوره...
آرشام: نمی خواد بپشونیش ... مامانت اینا رفتن...اخر شب ها...
من: آها یعنی مامانت اینا به این وحشی بازیای تو عادت دارن؟؟!!
بدجور در و بست و اومد سمتم....
اومد سمتم و شونه هام و گرفت و بلند کرد...
آرشام: کی وحشیه؟
بغض کردم و سرم و کج کردم و طبق عادتم که وقتی از بابام ناراحت میشدم یا بد حرف میزدم لبام آویزون میشد., لبام و آویزون کردم و گفتم:
متاسفم...عصبی شدم...اما همه چی تقصر خودته...حالام شونه هام و ول کن از دست تو تصادفی شدم...
آرشام ولم کرد دوباره نشستم رو صندلی...
و خودشم رفت نشست رو تخت...
دوباره صدای شکمم بلند شد...سرم و بالا کردم ببینم آرشام متوجه شده یا نه...اما اون سرش پایین بود و بیخیال ...خدا رو شکر وگرنه آبروم میرفت... ترجیح دادم تا دوباره این شکم بی ادب دادو قال راه ننداخت خودم بگم...
من: روده کوچیکه لباس پلوخوری پوشیده با قاشق و چنگال و چاقو در راهه و یه دندونِ حسابی واسه رودِ بزرگه تیز کرده...
انقدر گشنم بود که قهر کردنم از یادم بره...
آرشام خندید و گفت:
آرشام: صبر کن الان برات غذا میارم نمی خواد بیای بیرون...
من: کیفم سر مبله...کیفمم بیار...
آرشام: خواب بودی آوردمش ...
وبعد با دستش به کمد اشاره کرد و گفت اونجاست...و رفت بیرون...
کیفم و برداشتم و گوشیم و چک کردم... چند تا اس ام اس داشتم... یکیش از طرف سهیل بود...انقدر ترسیدم که بدون اینکه بخونم پاک کردم ...منم خرما...خوب دوستم بود...باید در اولین فرصت برم پیشش...می خوام به صدای درونم گوش بدم...زندگیم و میسازم... سهیل باید بهم کمک کنه...هر چی باشه اون روانپزشکه...حتما باید اون دو تا قرص مشکوک آرشام و به دست بیارم...حداقل اسمشون و می خوام... چند تا اس ام اس باقیمونده از ایرانسل بود که نخونده پاک کردم... اگه پول خط ثابتم 400 تومن نمیومد حداقل الان از مزاحمتای وقت و بی وقت ایرانسل راحت بودم... اینجوری شارژ میشه نمی فهمم اما اونجوری یهو 400 تومن خیلی زور داشت...
آرشام با یه سینی غذا اومد ... همه چی توش بود... گذاشت رو عسلی و به مبل دو نفره اتاقش اشاره
کرد...
آرشام: بیا اینجا بشین بخور... نشستم عسلی رو آورد نزدیکتر...
یه نگاه به آرشام کردم یه نگاه به شیشلیکا... صبر و جایز ندونستم و شروع کردم... وقتی خوردم و تموم شد... احساس کردم هم تند تند خوردم هم خیلی خوردم....
آرشام: اگه امشب بگی دلم درد می کنه من می دونم و تو...حالا اولین شبی که کنار من می خوابی باید انقدر می خوردی؟ همیشه انقدر شکمویی و بعد خندید...
لب و لچم و آویزون کردم و کمی خجالت کشیدم...اما...اما بعد یهو مغزم شروع کرد به پردازش اطلاعات...!!! امشب؟ برای اولین بار؟ پیشش بخوابم...
خیلی سیخ و شک زده بلند شدم...
من: من میرم خونمون...
آرشام: به مامانت اینا گفتم شب پیش آنا می مونی... اما نمی خوام صورتت رو ببینن... همینجا پیش خودم می خوابی...
من: نخیر... لازم نکره من می خوام برم...
آرشام: اونوقت چرا می خوای بری؟ نکنه نا محرمیم؟؟
من: نه اما من... من...
آرشام: تو چی؟
من: من می خوام برم...
آرشام: منم گفتم تو امشب اینجا کنار خودم می خوابی... بعدم شروع کرد دکمه های مانتوم و باز کردن اخه از وقتی اومدیم اصلا وقت نشد من لباس درارم...
دستش و از رو دکمه های مانتوم برداشتم و گفتم...من دوست ندرم تا قبل عروسیم پیشت بخوابم...نمی خوام اتفاقی بیفته...
دوباره شروع کرد به دکمه باز کردن... انقدرم جا دکمه ایا سفت بود که می دونم کلی عذاب می کشید...
آرشام: نترس اونقدر رو خودم کنترل دارم که کاریت نکنم...
     
  
زن

 
وااای چه رک حرفشم می زنه نمی گه دختر مردم تنها تو اتاق خجالت میکشه...
یه نگاه به دکمه هام انداختم و چشمام گرد شد...تازه یادم اومد من لباسم تو کیفمه و چیزی زیر مانتو جز یه لباس زیر ناقابل تنم نیست...
من: وای وای صبر کن...
اما دیر شده بود چون آرشام کلا مانتوم و باز کرده بود...
آرشام: چیه حالا؟ چرا رنگ عوض کردی؟ مگه تاحالا ندیدم... ؟
وااا!!! یعنی دیده؟ بی تربیت...جای اینکه ذوق کنه بگه چه خوشمله ... چه تنی چه رنگی!!!! بی فرهنگ...
آرشام: خو بابا اخم نکن ندیدم... در ضمن توام زنمی... و بعد کل مانتوم و در آورد.. منم که راحت بودم...شالم و از رو تخت برداشتم و زیر نگاه خیره آرشام گرفتم دورم و بعد از تو کیفم بلوزم و در آوردم و پوشیدم...
برگشتم سمتش و گفتم:
من: ببین میشه من برم پیش آنا؟ لطفا... اینجوری تا صبح خوابم نمیبره...لطفا...
آرشام: صورتت چی؟
من: الان دیگه برق اتاقش خاموشه نمیزارم روشن کنه...تا صبح خوب میشه...
آرشام: به یه شرط؟
من: چه شرطی؟
آرشام: دعوای امروز فراموشت شه...که این شرط نیست اجباره... 2 اینکه من و ببوس بعد برو و بعد خندید...
به جان تو نباشه آرشام به جان خودم زندگیم و میسازم اما آدمت می کنم... پولداره بدبخت زورگو... بچه پررو...
من: باشه... رفتم جلو و رو پنجه پا وایسادم و لپش و بوسیدم... دوباره حالت عادی گرفتم ...دست گذاشتم رو دستگیره در که برم بیرون...
آرشام دستم و کشید و گفت: کجا؟
من: برم پیش آنا دیگه...
آرشام: من این بوس و قبول نداشتم...
بعد من و کشید سمت خودش و دستاش و دور کمرم حلقه کرد...
آرشام با صدای آرومی گفت: امروز فراموش شد دیگه؟
من: چشم ازش گرفتم و گفتم آره...
من و به خودش فشار داد و گفت به من نگاه کن و بگو...
من: تو چشماش نگاه کردم و گفتم اره میبخشم...
چه جور دلم میومد تو چشمای این پسر نگاه کنم و بگم نه...نمی دونم حسم چی بود ...عشق نبود اما خوب من آرشام و قبول داشتم...شاید بتونم زندگی خوبی درست کنم...
لبای گرمش رو لبام من و از هر فکر بیرون آورد... واقعا لذت بخش بود...حرکت دستش رو کمرم...... گرمایی که از لباش می گرفتم...همه و همه
از وقتی طعم لب دادن و چشیدم خیلی خاطرخواش شدم!!! خاطرخواه لبو می گمااا!!!! نمی دونم چرا؟... عادت بدی شده... خدا نکشتت آرشام... فکر کنم آرشامم مثل من از لب بازی خوشش میاد که همش میره تو کارش!!!!
با یه بوسه کوتاه و شب بخیر از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق آنا... خواب بود منم بیدارش نکردم و همونجا رو زمین با یه پتو مسافرتی که رو تخت انا بود دراز کشیدم...
بعد از کمی غلت خوردن و فکر کردن خوابیدم...



خوب اینم از این امتحان... همش یه امتحان تا آخرین امتحانم مونده... آرشام از اون روز به بعد کمتر به دیدنم میاد و من بیشتر می تونم رو درسام تمرکز داشته باشم... نمی دونم دلیل کم شدن تماساش و اومد رفت ها رو بزارم رو حساب کمک به من برای پاس شدن امتحانا یا اینکه کمتر دیدن من برای اینکه عصبانیتش و نبینم...
اه اه...ازن دختر شکاکا شدما...گناه داره خوب...
فاطی: هی دختر با توام کجایی؟
من: ها هیچی همینجا...چی می گی؟
فاطی: می گم بیا بریم منو نهار مهمون کن لطفا...تر و خدا...
من: ای خاک تو سرت این دنیا تا اون دنیا خسیسی فاطی....امروز نوبت تواِها...
فاطی: من فقیرم...من ندارم...رحم کن جوون...خیر از جوونیت ببینی...من که مثل تو شوهرم پولدار نیست...
من: واااای فاطی میشه بسه؟ هر کی ندونه فکر می کنه چقدر گدایی...بیا بریم مهمون من خوب...
فاطی: نچ نچ مردم دست بردن تو زبان فارسی خجالتم نمی کشن...ایشششش...
من: بیا فاطی حرف نزن...
فاطی : نچ.. شانس با ما یار نیست...بیا برو از جلو چشمام گم شو...
من: وا خودت گمشو بیتربیت چت شد.؟ ..بیا دیگه...
فاطی: به نگاه به اونور بنداز بعدم از جلو چشمام خفه شو...
نگاه انداختم دیدم اِ آرشام اومده دنبالم... انقده خوشحال شدم که بدون خدافظی از فاطی داشتم میرفتم
فاطی: هوووییی ...لیلی خانم... حداقل من و دریاب بگو خدافظ که دلم و خوش کنم سگ محل نشدم...
من: باشه فاطی جان... میبینمت پس فردا امتحانه دیگه... تا بعد خدافظ...
فاطی: بی فرهنگ خدافظ...
خیلی زود اومدیم اینور و باهاش دست ... دادم اونم دست داد...!!!
آرشام: چرا وایسادی برو بشین دیگه...
من: آخه منم با ماشین اومدم...
آرشام: ناهار و یه جا می خوریم برمی گیردیم ورش داری...
رفتم نشستم... یه لبخند تو ته چهره آرشام بود اما حرفی نمیزد...چقدر لبخند بهش میاد...
آرشام با لبخند برگشت سمت من و گفت:
آرشام: تموم شد؟
من: چی ؟
آرشام: میلیمتری دید زدن من؟
لب و لچم و آویزون کردم وگفتم... تهمت نزن تو روز روشن...
آرشام: نانا تهمت بود؟
من: بله که بود...
آرشام: اعتماد به نفست من و غش غش...
جانم؟
من: نه بابا توام بلدی بخندی... این من و غش غش یعنی چی اونوقت؟
آرشام: معادل من و کشتست...
من: هوم ...خوبه...زبان فارسی بیچاره ..اخر از دست ماها خودش و حلق آویز می کنه...
آرشام: آره واقعا... خوب خانمی نظرت چیه بعد از ناهار بریم لباس عروسا رو ببینیم/؟ کارتمونم سفارش بدیم؟
من: آخه نیست فقط همین دو تا کار مونده...
آرشام: مگه تو نگفتی آخرین امتحان و بلدی؟ خوب کار کوچیکمون و انجام میدیدم تا بقیه کارا دیگه... نظرت چیه؟
من: خوب آخه ما هنوز مهمونامون و لیست نکردیم که...
آرشام: خوابی خانم... لیست کردیم که من میگم بریم برای کارتا... کلا 1050 نفریم...
من: اوه چقدر زیادیما فامیلامون انقدر نیستا...
آرشام : خوب ببخشید که فامیلای ما هم حساب کردما...
من: آها..خوب باشه...پس بریم...
بعد از خوردن ناهار تو یه رستوران سنتی و کشیدن قلیون... راه افتادیم برای خرید لباس عروس...
من: آرشام جان من می گم لباس عروس نمی خرم می خوام هر سال با یه مدل برم آتلیه عکس بگیرم... می خوام اجاره کنم...
آرشام: اصلا و به هیچ عنوان باید لباس عروست یادگاری بمونه... من هر سال برات اجاره می کنم دیگه ...خوبه...
من: پوف از دست تو باشه...
آرشام :قربون تو...
آرشام: می خوای بری بازار قائم؟
من: نه برو کوچه برلند شنیدم مدلای لباسای اروپاییش تازه اومده...
آرشام: نه اونجا جای خیلی با کلاسی نیست...
من: خوب چند تا مغازه با کلاس بینشون هست...
آرشام: میریم همون قائم اوندفعه یه لباس چشمم و گرفت خیلی قشنگه راست می گم به جون تو ... توام ببینی خوشت میاد... و بعد سرعتش و زیاد کرد... دست بردم و کنترل ضبط و ورداشتم و روشنش کردم...
وقتی رسیدیم... همون سر پاساژ کارتامون و سفارش دادیم... کارتم سادست اما خیلی شیک... به خصوص که با چوب تزئین شده ...
اما سر شعر من و آرشام کلی خندیدیم چون آرشام و فروشنده گیر داده بودن به یه شعر: خودتون قضاوت کنید این بد نیست؟ الان میگن داره به زور ازدواج می کنه... نمی دونن پاشنه در خونه ما از جا کنده شده که...
شاخ و دم که ندارد!
آدمیزاد احتمال دارد هر اشتباهی را مرتکب شود،
حالا مال ما یک کمی بد فرم تر بوده،
ازدواج کرده ایم!
شما هم خبطی مرتکب شوید،
بیایید دور هم، همدیگر را دست می اندازیم،
می خندیم،
حال می دهد به جان شما!!!
اما در آخر این شد...
خانه ای ساخته ایم سایبانش همه عشق ( ایشاالله که یه روز میشه...بگو آمین)
زیر پا فرش غرور در حصارش همه تکرار صفا
ما در این جمع لطیف
لطف دیدار تو را میطلبیم..
     
  
زن

 
قسمت دوازدهم:
آرشام: نانا خوب مارک و بگو بزار ستش و جمع کنن برات...
من:خوب بزار هر کدوم بهتره بخرم...
آرشام: اصلا تو بگو از نظر خودت بهترین مارک لوازم آرایش چیه؟
من: خوب لورآل و بورجوایس...
آرشام: خانم ست لورآل و بورجوایس و برامون جمع کنید... خودتونم بچینید تو کیفشون...
من: ای دیوونه دو تاش زیاده...
آرشام: عوضش من راحتم هر دقه نباید بیفتم تو خیابون دنبال رژ و ...
آرشام: راستی اُتو برنزم بخر.!!!
من: جانم:؟ اتو برنز؟ اونوقت چرا؟؟
آرشام: خوب گاهی برنز کن...تنوع دیگه...
نگاه کن تر و خدا خجالتم نمیکشه...
من: زن برنز می خواستی نباید میومدی در خونه ما... و بعد رفتم سمت خانمه ببینم یه وقت این تِسترارو نندازه بهمون...عادت دارن آخه...
آرشام: نه دیوونه می گم گاهی خوبه... اه اصلا من چرا دارم به تو میگم...
آرشام: خانم اتو برنز هم بزارین... از بهترین مارک با بهترین جنس...
من: آرشام بابا اتو برنز به مرور رنگ پوستت و زرد می کنه من که عمرا بزنم...
آرشام: محض احتیاط بخریم حالا...
محظ احتیاط داره مگه... ای خداااا...
بعد از لوازم آرایشی ... کیف و کفش و کلا چند دست لباسی که خودمم نمی دونم چرا اما همینجوری خریده بودم و گذاشتیم تو ماشین... حالا وقت اصل کاری بود...لباس عروس... خوبه واسه خرید اون بود که اولم اومدیما...همه چی خریدیم اون مونده...
از رو جایگاه اومدم پایین و گفتم چطوره؟
آرشام: اخم کرد و گفت: نه اصلا...
من: از اولم گفتم نمیپسندی... نگفتم؟ فقط می خوای من و عذاب بدی... بعدم این لباس منه و من می خوام بپوشمش ...سعی کن انقدر ایرادای بنی اسرائیلی نگیری... خودمم ازین لباس خوشم نیومد...فقط پوشیدم که ببینی وقتی می گم نه یعنی نه... یعدم رفتم تو اتاق واسه تعویض...
آخه این چی چی لباس بود؟ پهلوهام همه زده بود بیرون... من می دونم چرا ناراحته... چون قراره آخر شب هم بریم خونه خودشون و اونجا هم مختلط هستیم ناراحته... من نمی دونم چرااز این غیرتا به انا نشون نمی ده...؟؟؟
دوباره برگشتیم همون مغازه که من از لباس عروسشون خوشم اومده بود همون و خریدیم و تموم خدا رو شکر که هم کفشش بود و هم کیفش... یه تاج خیلی شیکم داشت که مثل خود لباس عروس سبکش اروپایی بود...
آرشام: خسته شدی؟
من: خسته...پاهام داره میفته...
آرشام: مونده حالا...
من: چی؟
آرشام: لباس حنابندون و لباس پاتختی...
من: وای خدا... حنابندون و هستم اما من پا تختی نمی گیرم...
آرشام: چرا باید بگیری... نمی خوای خانم شدنت و جشن بگیری...؟
من: ای بابا... این خجالت و قورت داده ها... نمی گه شاید دختر مردم آب شه...
من: نمی خوام ... بعدم حالا معلوم نیست که من خانم شم... شرطت یادت رفت؟
آرشام بازوم و گرفت و گفت:
آرشام: تو که گفتی قبولش نداری که؟
بازوم و بیشتر فشار داد و گفت:
نظرت عوض شده؟ چرا؟
من: ببین هم بازوم درد گرفته...هم همه دارن یه جوری نگامون می کنن... یه شوخی ساده بود... آروم باش...آروم
آرشام دستم و ول کرد و عصبی یه دست تو موهاش کشید... و رفتیم به انتهای پاساژ... واسه حنا بندونم نقشه داشتم... چون جشن نامزدیم نتونستم یه رقص درست و حسابی انجام بدم که...عروسی هم نمی تونم چون لباسا دست و پا گیرن...
اول از همه یه پیراهن زیتونی روشنِ حریر- تور خریدم که خیلی شیک بود و قشنگ ... کلا مخصوص حنابندون هم بود... بعد می مونه کار اصلیم...
من: آرشام: بیا بریم طبقه بالا ببینیم...لباس واسه رقص عربی داره...
آرشام که تاحالا اخمش تو دهنش بود خندید و گفت:
آرشام: می خوای برام عربی برقصی...
نگاه کن ترو خدا نیشش عین کش تنبون کش اومده...
من: بیا سوپرایزه...
کل پاساژ . گشتم مگه یه چیز ست پیدا میشد؟ آخر سر هم یه تاپ و یه دامن مشکی لیموویی که بهش کلی زنگوله منگوله وصل بود و با یه گره همشون باز می شد و یه لباس اسپرت ناز مشکی میشد خریدم... یه کفش اسپرت مشکی هم خریدم که خیلی به لباسم میاد...
آرشام: بهت میومد...
من: می دونم...
آرشام: اعتماد به سقف
من: نچ آسمون
آرشام: بیخیال حس کل کل نیست... بیا بریم... واسه پا تختیتم وسیله بگیر...
من: نمی خواد...من پا تختی نمی گیرم...
آرشام: می گیریم...
من: ببین اون جشن واسه منه...منم می گم نمی خوام.... تازشم تو که تو اون جشن نیستی...
آرشام: ببین نانا می گیریم ...
برای منم بد نمیشد...باشه حرفی نیست...
من: باشه پس بریم...
حالا دیگه کل پاساژ و گشتم برای یه دست لباس که بشه باهاش یه بابا کرم مشت رقصید...
بلاخره هم یه شلوار پارچه ای مشکی با یه بلوز آستین سه ربع مشکی که یه کروات سفید داشت خریدم... یه کلاه مشکی هم خریدم... عااالی شد... اما پا تختی روز شیطونیه... این یه دست کمه...
آرشامم که خوشش اومده بود هر لباسی می دید می گفت این و پرو کن... !!!!
یه نیم تنه و دامن کوتاه هم رنگ مشکی قرمز خریدم و بعد تموم...اما...
     
  
زن

 
فکر کردم خریدام تموم شده.. آرشام پولو که حساب کرد رفت بیرون...آخه نمی دونم بحث به کجا رسید دختره فهمید من مامایی خوندم... داشتم ج سولاش و میدادم که آرشام رفت بیرون مثلا ما راحت باشیم...
رفتم بیرون دیدم آرشام مثل این پسر بچه هایی که فقیرن و میشینن بستنی دست مردم و نگاه می کننا... وایساده داره از پشت ویترین چشم لباس زیرا رو در میاره...
رفتم جلو گفتم:
من: خجالت بکش ... حداقل غیر مستقیم تر نگاه کن...
آرشام: یادمون رفت ازینا بخریم
اوخیییی...نازی بچم چه با نمک گفت...
من: خوب یه لحظه ایستَ کن من برم بخرم بیام...
آرشام : فکر کردی اگه بزارم تنها بری... سلیقه منم باید باشه...
من: حداقل یکم قرمز شو فکر نکنن بی حیاییم... بابا فکر منم باش از صبح هزار بار آب شدم...
آرشام: آب شدن نداره... خوب من باید بپسندم...
م: حتما خودتم باید بپوشی... تو چقدر خود خواهی انقدر من من نکن... خودم می دونم سلیقت چیه نمی خواد بیای تو...زشته...
آرشام: هیچم زشت نیست...بعدم سلیقه من چیه؟
من: قرمز آتیشی دیگه؟
آرشام: این یکیشه...
من: آرشام جان رنگای تند دیگه؟ خوب من خودم می دونم سلیقه مردا چیه نمی خواد بیای... و بعد برگشتم که برم سمت در مغازه....
مچ دستم و گرفت و برم گردوند...
آرشام: شما سلیقه مردا رو از کجا می دونی؟
پوف از دست این...
من: آرشام 1. از حدت نگذر... 2. نزار بیفتم رو دنده لج... 3. مچ دستم و ول کنه...4: برو زورِ بازوت و به یکی مثل خودت نشون بده اونوقت ببینم له شدتم واسه من میاد. یا نه؟..
دستم و از دستش کشیدم ورفتم تو مغازه...
من: سلام...
خانم: سلام عزیزم ...خوش اومدی... می تونم کمکت کنم/؟
اومدم بگم بله که ...
آرشام: سلام... بله... مدلای ژورنالتون لطفا...
برگشتم سمتش...پوووفف...بسوزه پدر تجربه... نه که فکر کنید گر گوریما...اما تا حالا لباس زیر از رو ژورنال انتخاب نکردم...
خانمِ لباس زیر فروش!!!!!: بله حتما لطف کنید بشینید تا براتون بیارم...
نشستم و با حرص به آرشام نگاه کردم...آرشامم نشست و یه چشمک دق درار بهم تحویل داد...
ژورنالا رو برامون آورد و خودشم نشست... راجع به تکک تکشون توضیح داد...
آرشامم که ماشاالله انگار خودش عروسه...
آرشام: نانا این ست مشکی به رنگ پوستت میاد...خانم این و می خواییم...
آرشام: نانا این ست قرمز نازه نه؟ ....خانم این و می خواییم..
آرشام: نانا این ست فیروزه ای خیلی بهت میاد مطمئنم...
آرشام: این دو تا ست مشکی و این ست پلنگی رو هم که دور روناش بند خورده می خواییم...
آرشام آروم اومد در گوشم گفت: این پلنگیه خیلی قشنگه نه/؟ وحشی نشونت میده منم دوست دارم...
یااااا قمر... چشمام هر کدوم شد قد یه سکه 1000 تومنی... !! نمی دونم قیافم چه شکلی شد که هم فروشنده هم آرشام با هم زدن زیر خنده.... خودم و جمع و جور کردم و یه نگاه به جفتشون انداختم که ساکت شدن... فروشنده ی پررو به حرفمون گوش داده بود...
فروشنده: خانمی سایزت چنده؟
من: 75...
فروشنده: عااالیه.... فقط ژورنالی می خواستی.؟ مدلای جک دار و اسفنجیمونم قشنگه...
من: لباس خواب انتخاب کنم میام... شما چند تا جک دار برام سوا کنید...
واسه لباس خوابم همون آش و همون کاسه با این تفاوت که خانم فروشنده نبود ...
یه پیراهن حریر تا زیر باسنم رنگ مشکیش و صورتیش انتخاب شد... یه لباس ساتن سبز تا زانو... یه حریر قرمز تا وسطای باسنم...
وای خدا انقدر که برای لباس زیر و خواب حرص خوردم برای لباس عروس نخوردم...
من: بیا بریم یهو خریدای تو رو هم انجام بدیم
آرشام: بریم راستی نظرت چیه منم کت و شلوارم سفید باشه...
من: اصلا... رنگ لباس دوماد با عروس تضاد داشته باشه خیلی قشنگتره...
آرشام: حالا بریم...
من: ببین تا حالا سلیقه تو بود حالا من.....
هیچ جا مثل رختخواب گرم و نرم خودم نمیشه...احساس می کنم پاهام داره کنده میشه ای خدا...خوبه دیگه جز جهیزیه کاری نمونده( اخه نیست خرید جهیزیه کار آسونیه!!!) همه خریدای عروسی انجام شد... راستی اصلا یاد سالن برای حنابندون نبودما... با خودمونه...سالن عروسی چی؟ یعنی باز دوباره باغ؟ نه دیگه باغ بسه... عروسیمون تو تالار باشه...آخر شب خونه باباش مثل باغ می مونه دیگه.... راستی یادم باشه به سیامک زنگ بزنم میخوام بگم دوست دخترش یکی از ساقدوشام باشه...خودم ساقدوش آرشام...سیاوش انا م یکی از ساقدوشا... هستی دختر خالم یکی...احساس می کنم پسر عمم دوسش داره...پس جفت هستی هم کیوان پسر عمم باشه...راستی مامان و بابا هنوز لباس نخریدنا...
با همین افکار درهم بود که چشمای خمار شده از خستگیم روی هم افتاد...
آخرین امتحانمم دادم تموم... حالا همه بچه های اکیپمون ریختن تو ماشینا داریم میریم پارک روز آخری خوش بگذرونیم...قرارمون همین بود...
دو تا زیر انداز تقریبا بزرگ کنار هم پهن کردیم و نشستیم... کلا 15 نفر بودیم... چند تا از پسرامون با دو تا از دخترا رفتن خرید....بچه شرا همه نشسته بودیم به هم نگاه می کردیم...
داشتم ج اس آرشام و می دادم که گفت کجایی؟
من: سلام گلم... من به بچه ها رفتیم پارک...چون روز آخره زود میرم خونه...
محمد: بچه ها بیایید شعر بخونیم... پایه اید؟
همه می گفتن پایه ایم اما کسی چیزی نمی خوند... آخر سر محمد گفت...
محمد: ای بابا یه چیز می گم بهتون بر می خوره ها... باشه پس من می خونم شما بگید بله؟ باشه؟
ما: باشه...
محمد صداش و دخترونه کرد و شروع کرد:
     
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گل عشق من و تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA