انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین »

هيچكى مثل تو نبود


مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (6)

پریسا: خوب چه خبر کیا هستن.
عاطفه که داشت با چشم همه جا رو می پایید گفت: خوب جونم برات بگه که تقریبا" همه هستن خیلی هام جدیدا" اومدن که ما نمی شناسیمشون ولی خیلی خوبن. من و محبوبه که دو ساعته رفتیم تو کف این پسرای جدید. دختراشونم که چی بگم. خودت ببین دیگه.
با چشم اشاره کرد به یه جایی. ماهام همه کله ها برگشت اون سمت. یه دختره بود که یه پیراهن کوتاه دکلته پوشیده بود. کلا" همه پارچه اش 20 سانتم نمیشد. همه جاشم هویدا بود. منم مثل هیزا داشتم به بالا و پایین دختره نگاه می کردم. اون وسط مجلس بود و داشت با یه پسری می رقصید. رخ به رخ هم بودم تو دست هر کدومشونم یه لیوان یه بار مصرف گنده بود یکم می رقصیدن یه قلوپ ازش می خوردن. همچینم دختره برا پسره عشوه میومد که من تو کف مونده بودم.
بغلشونم یه دختر و پسره دیگه بودن که داشتن می رقصیدن. دختره یه تاپ دو بندی کوتاه پوشیده بود که با هر حرکتش لباسش می رفت بالا و نافش پیدا می شد و دامنشم از این دامنا ی کوتاه بود که با یه چرخ می رفت بالا و همه جات پیدا می شد. دختره پشتشو کرده بود به پسره و با ریتم تند آهنگ مثل مار خودشو می چرخوند رو بدن پسره همچینی این کار و می کرد که من که داشتم نگاهش می کردم شل شده بودم چه برسه به اون پسره بدبخت که صورتشم داغ کرده بود و رسما" در جا می زد فقط. دستهاشم انداخته بود دور کمر دختره و دخترههم که هی با آهنگ خودشو پیچ وتاب می داد و می نشست و دوباره می رفت بالا.
خدایا ما کجاییم؟ الینجا کجاست. لعنت خدا بر شیطون اینا دیگه کین؟ مرگ بر شاه. نه ببخشید این یکی اشتباه شد مرگ بر غرببا این رواج دادن مسائل بی ناموسی.
ولی خدایی همه هم این ریختی نبودنخیلی هام بودن که مثل آدم لباس پوشیده بودن و طبیعی رفتار می کردن.
یکم که دید زدیم و فکمون افتاد پریسا رو به عاطفه اینا گفت: ببینمحالا امشب نوشیدنی چی دارن بچه ها؟
محبوبه سریع گفت: هر چی دلت بخواد. همه رو چیدن اون گوشه سالن.
محبوبه با دست به گوشه سالن اشاره کرد. یه میز گرد بود که روش پر شده بود از انواع و اقسام شیشه ها با شکلها و رنگهای مختلف و یه ظرف بزرگ یخ و کلی لیوان یه بار مصرف و ماست و خیار و چیپس و شکلات و آجیل و خیارشور و خلاصه کلی مزه دیگه.
ابروهام رفت بالا. ببین چه بساط پر و پیمونی هم هست.
پریسا با نیش باز گفت: خوب چراما نشستیم بیاین بریم دیگه.
خودش زودتر از بقیه بلند شد. دستمو کشید که بلندم کنه که دستمو از تو دستش در آوردم و گفتم: من نمیام.
یه نگاه به من کرد و گفت: چرا؟
نیشمو باز کردم و گفتم: هنوز زندگیم و دوست دارم از این چیزای بد مزه هم خوشم نمیاد. بعدم شماها همه می خواین بخورین یکی باید باشه جمعتون کنه یا نه؟
پریسا با حرص گفت: بمیری تو انقده من و حرص ندی. باشه پس چیزی نمی خوای؟
دوباره نیشمو باز کردم و گفتم: ببین اگه آب آلبالویی، گیلاسی، انگور سیاهی چیزی بود برام بیار.
می دونستم هست. چون شیشه شراب قرمز از اینجا داد می زد که من هستم پس حتما" برای مزه اشآب آلبالو یا آب انگور سیاه هم بود.
پریسا یه باشه ای گفت و رفت. منم با چشمم مثل این هیزا شروع کردم به دید زدن. زیر لبی هم، همه اش داشتم به پریسا فحش می دادم.
ای جز جیگر بگیری دختر اینجام جاست من و آوردی. من خیر سرم استاد این مملکتم کلی دانشجو بایداز من الگو بگیرن بعد من و ورداشته آورده پارتی اونم با این آدمهای خل و چل و مست.
نمی دونم صدای زمزمه زیر لبیم تا چه قد بلند بود. ولی با برخورد یه دست سنگین به ملاجماز رو مبل پرت شدم زمین. صدای خنده بلند شد. با اخم دستمو گرفتم به سرمو برگشتم ببینم کدوم الاغی من و زده.
دیدم پریسا و عاطفه و محبوبه دارن می خندن. بلند شدم و ایستادم.
دست به کمر با اخم گفتم: کدوم یابویی از این شوخی آبکی هاکرده؟
پریسا حق به جانب گفت: شوخی که نبود خیلی هم جدی بود. میمون من تو رو ورداشتم آوردم اینجا دلت باز بشه نشستی زیر لبی غرغر میکنی و بد و بیراه میگی بهم.
با حرص رفتم خودمو به زور جا کردم کنارش و گفتم: اینجا دلم بازبشه؟ یکی بیاد ببینه میگه اینا همه شون خانمهای فلانین. بابا اینا چرا همچین لباس پوشیدن.
پریسا: به من و تو چه . اینا مدلشون همین جوریه با این لباسها می خوان جلب توجه کنن و بگنما زیادی اروپایی هستیم. به اونا چی کار داری؟
با اخم گفتم: خوب اعصابمو خورد می کنن.
پریسا یه ابروشو داد بالا و گفت: آره جون تو . منم یک ساعته دارم با چشم اینا رو وجب میکنم؟ تو از این مرد شکم گنده های هیزم هیز تری دختر ببند چشمتو.
یه قری به سر و گردنم دادم و یهپشت چشمی براش نازک کردم و با عشوه گفتم: وا یعنی چی وقتی خودشونو واین ریختی کردن یعنی می خوان همه ببیننشون دیگه.
بعد با هیجان برگشتم سمتشون و گفتم: من دو ساعته دارم نگاه می کنم اون دختر دکلته ایه هر یک دقیقه در میون دستش به لباسشِ و میکشه اتش بالا که نیوفته پایین و از این بی حیثیت تر بشه دارم می شمرم ببینم یه دقیقه رو جا میندازه یادش بره یا نه.
اون یکی دختر دامن چین چینی کوتاهه هم تو هر بار نشستنش دامنشو باد میده و همه زندگیش پیداست. خاک بر سرا با این لباسپوشیدنشون. اه اه....
دخترا داشتن می خندیدن محبوبه وسطخنده اش گفت: وای آنا عین این خانم خانباجی های فضول شدی که میشینن پشت سر همه غیبت می کنن. نه به اون هیجان اولت نه به این حاج خانم بازی آخرت.
خودمم خندیدم.
من: خوب اینجا دیگه غیبت واجبه. هیچی نگیم حق عمل و به جا نیاوردیم.
رو به پریسا کردم و گفتم: شربت من کو؟
یکی از لیوانای تو دستش و بالا آورد و گرفت سمتم. از دستش گرفتم و برای احتیاط اول بوش کردم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با این حرکتم پریسا یه فشاری به بازوم داد و هولم داد اون سمت.
با حرص گفت: برو بابا فکر میکنی اغفالت می کنم یواشکی بهت می خورونم؟ خرچوسونه....
یه قلوپ از شربتم خوردم. عاطفه پا شد رفت و یه دقیقه بعد برگشت. تو دستش یه بسته سیگار و یه دونه فندک بود. اومدنشست کنارمون و یه دونه سیگار در آورد و روشن کرد. دود غلیظش و با یه نفس کشید تو. همیشه عاشقاین کام سنگین گرفتن عاطفه بودم. سیگارو نمی کشید می خورد. سر دو دقیقه سیگار به اون گندگی رو تموم می کرد. مردای 40 ساله هم که 20 ساله سیگار می کشیدن مثل اون کام نمی گرفتن.
سیکار دست به دست چرخید. محبوبه و پریسا هم یکی یه دونه روشن کردن. یه نگاه به پریسا کردم. تا یه پک زد اخم کردم بهش و یکم صدامو بلند کردمو گفتم: پریسا ..... تو خجالت نمی کشی؟ اون از مشروب خوردنت این از سیگار کشیدنت. چشمم روشن دیگه چه غلطی می خوای بکنی؟
دست پریسا تو هوا خشک شد. سیگاری که می رفت به لب ببره نصفه ی راه موند. با بهت به من نگاه کرد. فکر نمی کرددعواش کنم.
منم با اخم و ابروهای گره کرده بهش نگاه کردم.
من: خوب حالا یکی هم به من بده.
پریسا که هنگ بود نفهمید چی می گم. ولی وقتی محبوبه و عاطفه پقی زدن زیر خنده به خودش اومد. یعنی کارد می زدی خونش در نمیومدا. دو سه تا مشت حواله بازوی من کرد و یکم که خنک شد بسته سیگارو گرفت سمتم. یه نگاه به سیگاره کردم. مارلبوروی پایه بلند قرمز.
همه دخترا از اینا دستشون بود. انگاری مد بود. هیچکی نمی خواست از اون یکی کم بیاره. یهنگاه به بسته سیگار کردم و یهنگاهم به پریسا.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: برو بابا من از این هرکولانمی کشم به جای این سیگارِ گنده کلفت برو یه دونه از اون سیگار لاغرای باریک خانمی برام بیار. از اون اسی ها.
دوباره محبوبه و عاطفه خندیدن پریسا هم داشت حرص می خورد.
پریسا: تو اول اسم اینارو یاد بگیر بعد سفارش بده. اسی چیه؟ جان منبیا ابی بکش. اسمش اسِه است.
من: خوب حالا اسیه یا قنبر هر چی یکی از اونا برام بیار.
پریسا با حرص گفت: من نمی دونم تو که مشروب نمی خوری سیگار کشیدنت چیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: چه ربطی داره. مشروب نمی خورم چوننجسته آدم و گیج میکنه. هیچ حس خوبی هم که نمی ده هیچی باعث سرگیجه هم میشه. منم خوشم نمیاد دنیا دورم بگرده ترجیه می دم خودم دورش بگردم.
پریسا با چشمهای ریز شده از حرصبهم نگاه کرد.
نیشمو باز کردم و شونه هامو انداختم بالا و گفتم: چیه خوب. نجسه دیگه.
پریسا با حرص بلند شد رفت که برام سیگار بیاره. عاطفه و محبوبه هم یکی صداشون کرد و رفتن. من موندم تک و تنها. پامو رو پام انداختم و لیوان به دست زوم دور و برم شدم. یه قلوپ می خوردم و رو یکی کلید می کردم.
اول یه پسره 25- 26 ساله. موهاشوکرده بود جوجه تیغی و رفته بود تو حس و با آهنگ تتلو تند تند خودشو تکون میداد دستهاشم مدل این رپ خونا حرکت می داد و با احساس آهنگو هم زمزمه می کرد.
به دختری که باهاش می رقصید نگاه کردم.
موهای قهوه ای روشن که همه رو گیس آفریقایی کرده بود و با یه کش بالای سرش بسته بود. پوست سرش از بین این گیسا پیدابود.
وای چقده من چندشم میشد پوست سر کسی رو ببینم اه. تنم یه لرزی از چندش کرد. چشم از این دو تا برداشتم سرمو چرخوندم ببینم که پریسا کجاست که دیدم یه دختری کنارم نشسته. یه لحظه از دیدنش سکته کردم. یه تکونی از ترس خوردم و یه هیی گفتم و دستمو گذاشتم رو قلبم.
دختره که لبخند به لب نگاهم می کرد با این حرکت من یهو هول شد. یکم خودشو کشید سمتم و دستشو گذاشت رو بازومو گفت: خوبی عزیزم؟ ترسوندمت؟ وای ببخشید دیدم تو فکری هیچی نگفتم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و یکم حالم بهتر شد. ای بمیری. یعنی انقده اعلام وجود کردن سخته. من که مردم از ترس.
به زور و از روی اجبار یه لبخند زدم بهش. برگشتم سمتش.
- نه من خوبم یه لحظه ترسیدم.
دختره دوباره یه لبخند زد و گفت: بازم ببخشید. دیدم تنها نشستی گفتم بیام پیشت از تنهایی در بیای من سارام. خوشبختم.
دستش و آورد سمتم. منم دوباره لبخند زدم و بهش دست دادم.
من: منم آنام.
دستمو ول نکرد. تعجب کردم اما خوب زیاد مهم نبود.
یه دختری بود با موهای شرابی صاف کوتاه تا زیر چونه اش. با هرحرکت سرش موهاش می ریخت تو صورتش و یه تکون قشنگ می خورد. چشمهای درشت که خیلی هم قشنگ آرایش شده بود. بینی متناسب با یه لب درشت که خیلی تو چشم بود و از حق نگذریم خیلی هم قشنگ بود. اونقدرمحو تجزیه تحلیلش شده بودم که اصلا" حواسم نبود که زوم کردم رو لباش. وقتی لبهاش به لبخندی باز شد تازه به خودم اومدم و چشم ازش برداشتم.
سارا دستمو بین دستهاش گرفته بود و دستهاشم گذاشته بود رو پاش. وقتی که خندید دستی که رو دستم بود بلند کرد و کشید به بازوم.
خندید و گفت: وای تو چقدر جالبی. دیدم داری به بقیه نگاه می کنی. می خوای بریم برقصیم.
یه لبخند زدم و گفتم: نه خوبه فعلا" با این آهنگ عجق وجقا قرم نمیاد.
سرشو برد عقب و موهاش هم ریخته شد عقب و بلند بلند خندید. یکم خندید و دوباره دستشو کشید به بازومو گفت: وای خدا چه بامزه آهنگ عجق وجق منظورت رپ و اینان؟
با سر اشاره کردم که یعنی آره.
من: بعدم از این مدل رقصایی که اینا می کنن هم بلد نیستم.
به دو تا دختر اشاره کردم که با وجود اینکه با هم می رقصیدن ولی برای همه عشوه میومدن. خیلی قری می رقصیدن. من بیشتر جفتک می پروندم تو رقص.
سارا دوباره خندید و دستشو گذاشت رو شونه امو یه دسته از موهامو گرفت تو دستشو باهاشون بازی کرد.
با انگشت شصت اون دستش که روپاش بود دستمو که تو دستش بود و ناز می کرد.
نگاهش به موهام بود.
سارا: چه موهای مشکی براقی. خیلی قشنگه.
یه ذوقی کردم و نیشم باز شد. باذوق گفتم: مرسی.
موهامو ول کرد و یه دستی به صورتم کشید و گفت: خودتم خیلی نازو بامزه ای.
آی ذوق کردم آی ذوق کردم. کلا" من از هر کسی که ازم تعریف کنه خوشم میاد. می خواستم بپرم ماچش کنم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با ذوق خندیدم. سارا به خنده ام نگاه کرد. اومدم دهن باز کنم ازش تشکر کنم که صدای پریسارو شنیدم که صدام کرد. برگشتم دیدم سه متر اون سمت تر ایستاده و با اشاره بهم میگه بیا.
با سر گفتم باشه. برگشتم سمت سارا و همون جور که بلند میشدم گفتم: با اجازه من دوستم صدام میکنه برم پیشش.
سارا یه نگاه ناراحت بهم کرد. ای جونم ببین چقده از من خوشش اومده که ناراحته دارم ازش جدا میشم. نازی چه دختر خوب و با محبتی. یه لبخند بهش زدم و از جام پاشدم و با ذوق رفتم سمت پریسا.
تو دو قدمیش بودم که با هیجان گفتم: وای پریسا سارا رو دیدی؟ یه دختره نازیه که ....
پریسا پرید وسط حرفمو گفت: این دختره پیش تو چی کار می کرد؟
با تعجب نگاش کردم. حرفم نصفه موند. پریسا سریع دستمو کشید و برد یه سمت تا از جلوی چشم سارا دور بشیم. با اون کفشا به زور راه می رفتم.
یه گوشه ای ایستاد و یه نگاه به پشتم و جایی که سارا بود کرد و بعد با اخم برگشت سمتم و گفت: چی می گفت بهت؟
با تعجب گفتم: کی ؟ سارا؟ هیچیدید تنهام اومد پیشم تا از تنهایی در بیام ( یهو با ذوق گفتم ) وای نمی دونی چقدر ازم تعریف کرد. فکر کنم خیلی از منخوشش اومده هی میگفت من بامزه و خوشگلم.
پریسا با حرص گفت: بمیری تو چه ذوقیم کرده. دیوانه نشستی با دختره دل میدی و قلوه می گیری؟ خودم فهمیدم ازت حسابی خوشش اومده. خیلی چشمش و گرفته بودی.
تعجب کردم. یعنی چی چشمش و گرفته بودم؟
گیج نگاهش کردم. یکی محکم زد تو سرمو گفت: خنگ خدا نفهمیدی؟
دوباره گیج نگاه کردم و گفتم: چی و نفهمیدم؟
پریسا با حرص پوفی کرد و گفت: الاغ جون. این دختره از اوناست.
با ابرو اشاره به اونا می کرد. نمی فهمیدم اونا کین که پریسا داره سعی می کنه با ابرو بالا انداختن نشونشون بده.
مثل خودش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: از کدوما؟؟؟؟
با حرص یکی زد به پیشونیش و گفت: بابا این از اوناست که چشمش دخترا رو می گیره. از دخترا خوشش میاد. ندیدی هی دستتو ناز می کرد. دست می کشید به بازوت. با موهات بازی می کرد وازت تعریف می کرد؟
با دهن باز داشتم به کارهای سارافکر می کردم. رسما" هنگ کرده بودم. با دهن باز و بهت زده گفتم: نهههههههههههههه .... پس بی خود نبود وقتی دید من بهلبهاش نگاه می کنم خندید. خوشحال شد بیچاره.
پریسا با حرص یه نیشگونی ازم گرفت و گفت: بمیری تو که یه دقیقه نمی تونم تنهات بزارم.از الان هر جا من رفتم دنبالم میای.
دستمو گرفت و من و دنبال خودش به معنای واقعی کشید.
با چشم دنبال عاطفه اینا گشتیم و بین این همه دختر و پسر و شلوغی اون سمت سالن رو یه مبل گنده ی دیگه پیداشون کردیم. رفتیم سمتشون. وسط راه رفتیم سراغ اون میز جادو و پریسا برای خودش مشروب و من برا خودم آب انگور سیاه گرفتم.
تا رسیدم به عاطفه اینا این دو تا نفله زدن زیر خنده.
عاطفه: سارا داشت مختو می زد؟
محبوبه: خوبم داشت روت کار می کرد کم مونده بود همین وسط بپره ماچت کنه.
با تصور این حرکت چندشم شد. یه تکون چندشی خوردم و گفتم: اهخفه شید حالمو بهم زدید. داشتیننگاه می کردین؟
عاطفه: آره خیلی باحال بود.
با حرص گفتم: کوفت و با حال بود آبروی من رفت شما میگید باحال بود؟ چرا نیومدین جلو؟
محبوبه: حیف بود صحنه رو از دست می دادیم.
یه چشم غره بهشون رفتم و با حرص سیگاره اسه رو از دستای پریسا کشیدم بیرون و یکی از توپاکت در آوردم و با فندک روشنشکردم. به قول بچه ها این سیگاره اکسیژن بود هیچی نداشتبه زور دود می کرد. منم همه خلافم همین سیگار کشیدن بود. هیچ هدفی هم از انجام این کار نداشتم. فقط برای اینکه بگم من با 25 سال سن یه غلطی هم می کنم میکشیدم. یعنی خوشم نمیومد تا این سن انقده پاستوریزه باشم. این ته خلافم بود دیگه.
با حرص به سیگارم یه پک محکم زدم و پامو انداختم رو پام آرنجامو به صورت ضربدری رو همگذاشتم و یکم خودمو کشیدم جلو و تکیه دادم به زانوهام. تو یه دستم سیگار و تو یه دستم لیوان آب انگور بود. دود غلیظ سیگار و با حرص فوت کردم بیرون.
چشمم به رو به رو بود. با اخم به دود سیگار که جلوی دیدمو گرفته بود نگاه کردم. کم کم دود پراکنده شد و دیدم بهتر شد.
دوباره با حرص یه پک دیگه بهسیگار زدم. اومدم بدم تو که با دیدن روبه روم چشمهام گرد شد و یهو نفسم گرفت و دود رفت تو حلقم و به سرفه افتادم. با هر سرفه من دود از دهنم می زد بیرون.دستم جلوی دهنم بود و از زور سرفه اشک تو چشمهام جمع شده بود. اما چشمهای من هنوز به جلو بود. به آدمی که انگار تازه رسیده بود و داشت با بقیه دست می داد. وقتی که یکی دیگه ام اومد کنارش ایستاد سرفه ام بیشتر شد.
چشمهام از این بازتر نمیشد. بعد دو دقیقه سرفه کردن و تحمل ضربات سنگین دست پریسا رو کمرم بالاخره نفسم جا اومد. سرمو پایین گرفته بودم که اون دو نفری که رو به روم بودن و الان داشتن می خندیدن متوجه من نشن.
تا این دوتا چشمشون به من نیوفتادهبهتره که برم. من باشم، دیگه از این غلطای زیادی نکنم. شرف مرف نمی مونه اگه من و ببینن. با سر خم شده تو جام نیم خیز شدم که بلند شم.
پریسا سریع دستمو گرفت و با هولگفت: چی شد آنا ؟ حالت خوب نیست؟
نگاهش کردم . همش تقصیر اینه با اون اصرار کردن بی خودیش.
با دندونای به هم فشرده گفتم: بمیری پریسا هی من گفتم نمیام. من باید برم. اوضاع قاطی قاراشمیشه.
پریسا با تعجب گفت: یعنی چی چی چیه؟
یه نگاه به رو به روم کردم همون لحظه چشم یکی از اون دوتاچرخید سمتم. وایییییییییییییییی بدبخت شدم.
سریع برگشتم که یواشکی جیم بزنم برم از اون پشت مشتا که دوباره این پریسای نفله دستمو کشید و گفت: کجا میری آخه.
به التماس افتاده بودم.
من: پریسا سر جدت ولم کن بزاربرم. بعدا" بهت میگم باشه. الانباید برم تا سه .....
-: سلام علیکم مهندس مفخم. مشتاق دیدار.
پشتم به صدا بود. خودمو خم کرده بودم و آماده فرار. با شنیدن صدا .....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دیگه فرار فایده نداشت. شونه هام افتاد پایین. کمرم صاف شد. صورتم بی حال شد. آروم برگشتم. به کسی که جلوم ایستاده بود و با یه لبخند مچ گیری و یه نگاه عصبانی بهم چشم دوخته بود نگاه کردم. سعیکردم خونسرد باشم. آب از سرم گذشته بود.
- سلام .............................. ماهان .
دست به سینه بهم نگاه می کرد. چشمش از رو صورتم سر خورد و اومد رو دستم. ای بمیرم منکه یادم رفته بود سیگار و خاموش کنم. هنوز روشن تو دستم دود میکرد لامصب اگه می خواستی بکشیش عمرا" این جوری دود تولید کنه ها الان عینهو دود کش دود میداد بیرون.
صورت ماهان جمع شد اخماش رفت تو هم صورتش سرخ شد. صاف ایستاد و عصبانی دو قدم اومد سمتمو دستمو کشید و جلوی چشمهای بهت زده پریسا و دهنایباز عاطفه و محبوبه من و دنبال خودش کشوند. هنوزم سیگار تو یه دستمو لیوان شربت که نصفش به خاطر کشیده شدن ریخته بود زمین تو دست دیگه ام بود.
خدایا غلط کردم. چیز خوردم دیگه ازاین بی ناموسیا نمی کنم بیام اینجا، امشب و به خیر بگذرون. خودمو به خودت سپردم.
می خواستم یه چیزی بگم که آرومش کنم اما هیچی به ذهنم نمی رسید. ماهان همون جور که با قدمهای تند من و دنبال خودش تو اون خونه درندشت می کشوند با حرص گفت: چشمم روشن چشم عمومسعود روشن. چه دختری تربیت کرده. مهمونی اومدنت به کنار این سیگار کوفتی چیه که تو دستات گرفتیش؟ کی بهت گفته می تونی از این غلطا بکنی؟ حتما" یه چیزیم کوفت کردی.
نه دیگه همه حرفات درست. بهتوننداشتیم. من کی چیزی کوفت کردم. این یکی رو شدیدا" تکذیب می کنم.
به زور دهن باز کردم و گفتم: ماهان من چیزی نخوردم.
پیچید توی یه راهرو که خالی بود و کسی توش نبود.
با این حرف من با حرص تو یه حرکت دستمو کشید و محکم کوبوندم به دیوار. یکم دیگه از آب انگور ریخت بیرون از لیوان. دستهاشو گذاشت دو طرف صورتم. قدش بلند بود. یکم خم شد تا صورتش بیاد جلوی صورتم.
از بین دندونای بهم فشرده اش گفت: که چیزی نخوردی هان ؟؟؟؟ هنوز لیوان عیش و نوشتون تو دستته. بازم میگی چیزی نخوردی؟
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ماهان ... میگم نخوردم. حرفمو باور نمیکنی؟
عصبی دقیق به چشمهام نگاه کرد. اون وقتها، اون سالهای دور کهتازه الان دور بودنشون و حس می کردم. ماهان هیچ وقت به حرفم شک نمی کرد. هیچ وقت نمیشد که من حرفی بزنم و اون بهم اعتماد نکنه که باورم نکنه. الانم برام مهم بود که حرفمو باور کنه. یه جور اطمینان که این ماهانهمون ماهانه، که عوض نشده، ما عوض نشدیم، رابطه دوستی و اعتمادمون همونیه که 5 سال قبل بود. که ما همون آدمهاییم .....
فاصله امون از هم خیلی کم بود. با اینکه دستش هائل بینمون بود اما صورتش فقط پنج انگشت باصورتم فاصله داشت. تو چشمهام زل زد. تو عمق چشمهام کنکاش کرد. بعد چند لحظه که چشم توچشم به هم زل زدیم اونم تو فاصله خیلی کم .....
چشمهاشو از نگاهم جدا کرد. سرشو انداخت پایین. یکم آروم ترشد. اخماش یکم، فقط یکم بازتر شد و رنگ صورتش یکم از سرخی در اومد.
آروم گفت: باور می کنم.
همین کافی بود. همین یک کلمهبرای نشوندن یه لبخند روی لبم کافی بود. هنوز چشمم بهش بود. به نگاه پایین افتادش. آروم دستمو بالا آوردم. لیوان و گرفتم جلوی بینیش.
من: بوش کن. مطمئن شو که نجستی نیست.
سرشو بلند کرد و متعجب تو چشمهام نگاه کرد. با تعجب گفت: آنا باور می کنم.
یه لبخند قشنگ به خاطر اعتمادش، به خاطر ماهان بودنش، به خاطر عوض نشدنش و بهش زدم.
من: بوش کن ماهان من می خوام که مطمئن تر شی.
ماهان: نیاز ...
من: ماهان .....
آروم بینیش و یکم نزدیک تر کرد. یه نفس کشید. یه لبخند بهم زد و گفت: این چیه؟
نیشمو باز کردمو گفتم: آب انگورسیاه.
بلند خندید.
ماهان: پس داری برا بقیه توهم میاری؟
شونه ای انداختم بالا و گفتم: دیگه دیگه همه که مثل تو فضول نیستن که بخوان بو کنن تا مطمئن بشن.
معترض گفت: من نمی خواستم بوش کنم تو .....
یهو اخم کرد. دوباره عصبانی بود.
ماهان: تو اینجا چی کار میکنی؟ بابات میدونه؟
دوباره ترسیدم. وای ننه نکنه برهبه آقاجون بگه.
ماهان: بابات اینا نمی دونن نه؟ همین الان می ری وسایلتو جمع می کنی، می برمت خونه.
این و گفت و عصبانی دوباره دستمو کشید و من و کشوند دنبال خودش. یه قدم از تو راهرو اومدیم بیرون که به ثانیه نکشید عقب گرد کرد و دست منم که متعلق به خودشه قابلشو نداره دنبال خودش گشوند و منم شوت شدم سمتش.
دوباره من و چسبوند به دیوار و خودشم بغل من چسبید به دیوار. یاد این فیلم پلیسیا افتادم که دزدا یا پلیسا سوژه رو می بینن میرن پشت دیوار قایم میشن و بعدم یوایشکی سرک می کشن. ماهانم دقیقا" همون شکلی بود. یواشکیاز بغل دیوار تو سالن و نگاه میکرد.
منم از فرصت استفاده کردم و یه نگاه به لباساش کردم. یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه بلوز مردونه خاکستری تیره. آستیناشم تا کرده بود تا نزدیک آرنج. همیشه از تیپش خوشم میومد الانم که هیکلشو ساخته بود دیگه حرف نداشت.
یهو ماهان یه تکونی خورد و با یه حرکت اومد جلوم ایستاد و دستاشو دوباره گذاشت دو طرف سرم. از ترس سرمو کج کردم به بغل و چشمهامو بستم.
-: آنا ......
وا این ماهانه؟؟؟؟ ماهانه که میگه آنا؟؟؟ چرا با ناز صدام میکنه؟؟؟؟؟
با تعجب چشمهامو باز و با چشمهای گرد شده نگاش کردم.
چشمهاشو ریز کرد و مظلوم و آروم گفت: آنا .... یادته اون وقتها چقدر پایه هم بودیم؟؟؟؟ چقدر بهمون خوش می گذشت؟؟؟؟ چقدر هوای همو داشتیم؟؟؟؟
رفتم تو فکر. تا جایی که یادمه اون وقتها ماهان خرابکاری میکرد منم جمعش می کردم. اونم برای جبران برام خوراکی می خرید.
مشکوک نگاش کردم و گفتم: منظور ؟؟؟؟؟؟
ماهان چشمهاشو ریز کرد و مظلوم گفت: کمکم کن.
تعجب کردم. صاف ایستادم. هر وقت ماهان این جوری میگفت کمکم کن یعنی یه گندی زده.
مشکوک گفتم: چی کار کردی باز؟
یه لبخند دندون نما زد و گفت: جان خودم هیچی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
وقتی ابروهای بالا رفته من و دید گفت: یعنی هیچی هیچی که نه می دونی چیزه. یه مهمونی رفته بودم با دوست دخترم. چیز شد ..... خوب کاری هم نمی کردیما داشتیممی رقصیدیم ..... نگو داداششم تو اون مهمونی بود و ماهارو دید و از اون موقع تا حالا به خون من تشنه است.
من: بببینم مثل اونا می رقصیدین؟
به وسط سالن اشاره کردم. رد نگاهمو گرفت. رسید به یه دختر و پسر که با ریتم آروم آهنگ داشتن تانگو می رقصیدن و تو حلق هم بودن. کله ها هم جفت هم. چون نور سالن و کم کرده بودن دقیقا" پیدا نبود که چه وضعیتین ولی میشد حدس زد که در حال انجام حرکات عشقولانه بودن.
ماهان به اون دختر و پسر نگاه کرد و نیشش باز شد. سرشو به نشونه آره تکون داد.
کوفت و آره. پسره رفته گند بالا آورده حالا از من می خواد چه غلطی کنم براش؟
دست به سینه ایستادم. پسره بزغاله رفته عشق و حالشو کرده حالا میگه هیچ کاری نمی کردیم.
گفتم: من چی کار کنم؟
ذوق زده گفت: برو سر پسره رو گرم کن من یه جوری جیم بزنم.
بی شعور منظورش از سرشو گرم کن یعنی برو باهاش لاس بزن و عشوه شتری بیا که پسره حواسش پرت شه. بوزینه بی غیرت.
با اخم گفتم: چی گیره من میاد؟
با ذوق گفت: شام مهمونت می کنم.
آی حرصم گرفت، آی حرصم گرفت. فکر کرده هنوز بچه ام که با خوراکی خرم کنه. بچه بودیم خوراکی می گرفت بزرگترکه شدیم شام می داد بهم اما الاندیگه فایده نداشت.
با حرص گفتم: به بچه می خوای باج بدی؟ من شام و اینا نمی خورم. این همه گرسنگی نکشیدم لاغر شم که بعد برم شام بلومبونم.
ماهان عاجزانه گفت: هرچی تو بخوای بهت می دم. هر کاری که بخوای برات می کنم. کمکم کندیگه آنا.
یکم فکر کردم و گفتم: باشه از الان تا چهار بار خواستی بری مهمونی منم با خودت می بری. به بابا هم چیزی نمی گی. کسی نمیفهمه من امشب اینجا بودم.
ماهان با حرص گفت: فرمایش دیگه ای نداری؟
من: ام .... بزار ببینم .... آهان، تومهمونی هم می تونم سیگار بکشم.
ماهان با حرص و عصبی گفت: روتو کم کن بچه پرو.
شونه امو انداختم بالا و بی تفاوتگفتم: باشه هر چی دوست داری منشرطامو گفتم. خود دانی.
مجبور بود قبول کنه برای بیرون رفتن از تو ساختمون باید ازجلوی این پسره رد میشد. دقیقا" کنار در ورودی ایستاده بود.
ماهان یکم نگام کرد. دید راه دیگه ای براش نمونده با حرص گفت: نوبت منم می رسه. باشه قبول.
خوشحال پریدم بالا و دستمو گرفتم جلو.
من: پس قول دادی.
یه نگاه به دستم کرد. منم به دستم نگاه کردم. بابا ماهان از خودمونه دست دادن مشکلی نداره.
ماهانم دستشو آورد جلو و بهم دستداد.
من: تو بمون همین جا. موقعیت که مناسب شد جیم بزن.
اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت و نگهم داشت. برگشتم بهش نگاه کردم.
تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنا میری، ولی بعد من تو هم وسایلتو جمع می کنی میای بیرون. من باید برسونمت خونه. اگه تا 10 دقیقه بعد من نیای بیرون بی خیال این پسره و یه دعوای خونین میشم ومیام تو دنبالت. من نمی زارم تو تنها اینجا بمونی.
کاملا" جدی اینا رو می گفت. مطمئن بودم اونقدر کله خراب هست که بیاد دنبالم. با سر باشه ای گفتم. بازومو ول کرد. منم لباسمو درست کردم و یه دستی به موهام کشیدم و رفتم جلو.
پسره چسبیده به در سالن بود یعنی نه اونقدر چسبیده ولی دید کاملی به در داشت و هر کسی که رد می شد و میدید.
یه پسر بود با قد متوسط و هیکلی از اینا که بازوهای گرزی گنده داشت. موهاشم یه سانتی ژل زده بود. من نمی دونم این موهای دوزاری ژل زدنشون دیگه چیه. یه صورت مردونه ای داشت. نمی دونم اصلا" چه شکلی بود بس که اضطراب داشتم و می ترسیدم. همون دیدن هیکلش باعث شده بود به غلط کردن بیوفتم اما دیگه دیر شده بود.
پسره شکل قویترین مردان ایران بود. وای چقده من از اون قد و قوارش ترسیدم. یه لحظه آرزو کردم همون فت( fat) و چاق قبلیبودم اونوقت احساس امنیت بیشتریمی کردم ولی .....
رفتم جلوش. سعی کردم به زورم که شده یه لبخند بزنم. تو دستش یه لیوان بود. اه بمیری زهر ماری هم که خوردی.
پسره با دوستش ایستاده بود. چشمش که به من افتاد که دارم با لبخند می رم سمتش و چشم ازش بر نمی دارم یه چیزی دم گوش دوستش گفت و دوستشم یه نگاهی به من کرد و با یه لبخند رفت یه سمت دیگه.
ای بمیری چرا پسره رو دک کردی؟ خدایا خودمو به خودت سپردم.
باید الان چی کار کنم؟ آهان باید عشوه بیام. حالا چه جوری عشوه بیام؟؟؟؟ آهان مثل پریسا باید عشوهبیام. می گفت چی کار کنیم؟؟؟ آهان تو راه رفتن باید با ناز راه بریم.
حالا ناز راه رفتن چه مدلیه؟؟؟
یاد این برنامه های فشن افتادم. مدلاپاهاشون و چپ و راستی می زاشتن که باسنشون به قر بیوفته.
پای راستمو ضربدری گذاشتم اون سمت پای چپم بعدش پای چپمم همین مدل سعی می کردم ضربدری راه برم اما مگه می شد؟پاهام گیر می کرد تو هم. پسره هم زوم پاهای من شده بود.
پامو گذاشتم اون سمت اون یکی پام که تو هم گیر کردن و نزدیکبود با مغز بیام پایین که به زور تکون دادن سریع دستهام که بی شباهت به شنا کردن قورباغه ای نبود تونستم تعادلمو حفظ کنم. سریع به پسر غولیه نگاه کردم. داشت می خندید.
بمیری ماهان نامردم اگه تلافیشو سرت در نیارم.
به زور صاف ایستادم و سعی کردم پرستیژمو حفظ کنم. خوبه. حالا بایددوباره برم سمت این غوله. وای خدا ......
می خواستم حرکت کنما اما یادم نمیومد قبلا" چه جوری راه میرفتم. پای راستمو باید بلند کنم بعد پای چپمو؟
به زور تاتی تاتی رفتم جلو. مثل بچه هایی که تازه می خوان راه بیوفتن شده بودم. راه رفتن فشنی پیش کش راه رفتن خودمم یادم رفته بود.
وای خدا جون راه رفتن چه کار سختیه مخصوصا" با این فراموشی و این کفشهای ...ای که من پوشیدم.
خدا رو شکر رسیدم بهش. رفتم جلوش ایستادم.
از رو عمد فاصله بینمون و کم گذاشته بودم. سعی کردم قشنگترین لبخندی رو که بلدم بزنم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
من: سلام. من از دور دیدمتون. گفتمبیام یه سلامی بکنم.
پسره یه ابروش رفت بالا. وای خدا یعنی پیدا بود ناشیم؟
پسره یه خنده ای کرد و گفت: سلام خانم کوچولو خوبی؟ حال شما.من امیرم خوشبختم از آشنائیت.
دستشو آورد جلو که بهم دست بده. وای نه تروخدا. حق با این غوله است من در برابرش همون خانم کوچولو بودم. کم کم سه تا آدم قد من پشتت می تونستن قایم بشن بس که پت و پهن بود.
وای خدا می ترسم از دستش. نکنه دستمو بشکونه. خوب الان بایدخودمو معرفی کنم؟
یه لبخند دیگه.
من: منم خوشبختم. من آ ...( نباید اسم خودمو بگم) اقدسم ....
یهو چشمهای امیر گرد شد متعجب و شوکه گفت: ها ؟؟!!!!
وای خدا گند زدم. اولین اسمی که به ذهنم رسید اقدس بود. سریع اومدم راست و ریستش کنم.
من: نه من ا ... ا .... ( خدایا یه اسم بده دیگه. یه اسم از الف بده خوب. وای خدا جون این ماهانه؟
برای پیداکردن اسم سرمو چرخوندم تا شاید با دیدن آدمها اسمی یادم بیاد. یهو چشمم به ماهان افتاد که شیک داشت از پشتم میومد سمت در. وای من فکر کنم یه 360 درچه چرخیدم واسه اسمه. این پسره فکر نکنه چله ام. ههههههههههه وای الان غوله ماهان و می بینه و می خوره.
سریع برگشتم سمت امیرو دستمو گذاشتم تو دستش و یکم چرخیدم سمت راست و اونم مجبور شد همراه من بچرخه. یه لبخند زدم. برای اینکه کامل دید امیرو کور کنم. یه دستمومم گذاشتم رو بازوش. وای خدا این چه گنده است بازوهاش. دست من مثل دست یه نوزاد رو بازوی باباشه.
سریع برای کم کردن سه کاری گفتم: منم آیدام.
خدایا شکرت یه اسم بهم دادی. نفسمو فوت کردم بیرون. زیر چشمی حواسم به ماهان بود رسیدهبود نزدیک ما.
دستمو به زور از تو دست امیر کشیدم بیرون مگه ول می کرد دستمو. یکم بدنمو کج کردمو سرمو یه وری کردم و یه دسته از موهای صافمو گرفتم و پیچوندم دور انگشتم. مثلا" می خواستم عشوه بیام.
من خنگ فکر می کردم این حرکت یعنی عشوه اومدن چون توهمه فیلمهای خارجی دختره همین ریختی عشوه میومد. ولی وقتی امیر که چشمش به من و بازی موهام و انگشتم بود یه نفس لیوانش و سر کشید و بعدم لیوان خالی و انداخت رو زمین.
اه بی تربیت خونه مردم میاد آشغال میریزه رو زمین.
با یه قدم اومد سمتم و من تقریبا"رفتم تو شکمش. فهمیدم که این حرکت عشوه اومدن نیست. بلکه چراغ سبز نشون دادنه.
وای خدا این پسره چرا خودشو به من چسبونده؟ اه برو گمشو اون طرف غول بیابونی بو گندو با اون بوی الکلی که دهنت میده. اهاه حالم بهم خورد.
یه نگاه به زور، از پشت هیکل گنده اش انداختم و دیدم ماهان با موفقیت از در ورودی رفت بیرون. خوب خدا رو شکر الان می تونستمبی خیال این پسره بشم.
یه لبخندی زدم و گفتم: خوب، من خیلی از آشنایی باهات خوشبخت شدم. دیگه من برم.
اومدم خودمو بکشم کنار که چسبید بهم و کمرمو گرفت.
با ترس و تعجب نگاش کردم. وای خدا این دیگه چی میگه؟ چشمهاش قرمز بود. نفسهاش بوی بدی می داد. کمرم داشت از زور فشار دستش له میشد.
با یه لحن چندشی گفت: کجا خانمکوچولو حالا هستی. من تازه پیدات کردم.
وای خدا حسابم رسیدست. این پسره تا یه بلایی سر من نیاره ول نمیکنه.
خواستم با خوبی باهاش حرف بزنم و خرش کنم. برا همین با یهلبخند گفتم: جایی نمی رم که همین جام میرم دو تا لیوان مشروب بیارم.
نیشش باز شد. سرشو آورد نزدیکتر و گفت: مشروب نخورده هم مست چشاتم ...
عوق ... من و یاد این داشت مشتیها انداخت. اه چقدر بده ......
سعی کردم با فشار به سینه اشو هل دادنش یکم فضا برا خودم پیدا کنم که حداقل بتونم نفس بکشم اما مگه این کوسه ی آدم خوار تکون می خورد؟
با عجز به دورو برم نگاه کردم شاید یکی و پیدا کنم که بتونه نجاتم بده. این امیر الاغم که سرشو داشت میبرد تو گردنم. وای خدا میخواستم اول برم ماهان و بعدم خودمو بکشم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
زن

 
rezassi7
عزیزم خیلی رمانت قشنگه
     
  
مرد

 
ana17: rezassi7
عزیزم خیلی رمانت قشنگه

لطف دارى

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

هیچکی مثل تو نبود (7)

چشم چشم می کردم که یهو چشمم افتاد به دومین فردی که تو این جمع ازش فراری بودم. یعنی تا دو دقیقه قبل حاضر بودم هر چی دارم بدم ولی این بشر منو نبینه اما الان حاضرم هر کاری بکنم اما چشمش به من بیوفته.
در حال بال بال زدمن بودم که سرش چرخید سمت منو چشمهاش گرد شد. بعد چند لحظه انگار فهمید که من دارم جون میدم و شرایط مناسب نیست سریع حرکت کرد و اومد سمتم.
با چشمهام بهش التماس می کردم نجاتم بده. وقتی دیدم داره میاد سمتم ذوق مرگ شدم. سریع با یهحرکت جلوی امیرو گرفتم که نرهتو گردنم و تا نگاهش به صورتم افتاد گفتم: امیر جان باید برم داداشم من و دید الان خون به پا میکنه.
همچین این و با ترس و دلهره گفتم که خودمم یه لحظه باورم شد که برادری دارم و الانه که غیرتی بشه و بیاد جلو بگه آیییییییییییییی نفس کش.
دیگه بفهمید این پسره چه حالی پیدا کرد. اول یه نگاه به مسیری نگاه من و پسری که با اخم و ناراحت به سمتمون میومد کرد.
با یه حرکت خودشو کشید کنار و تندی گفت: پس رفت بیا پیشم.
یه لبخند کج زدم. اونم مسیر مخالفحرکت داداشمو گرفت و سریع جیمشد.
الهی بری که دیگه برنگردی. خودم بیام سر قبرت فاتحه بخونم. آری صبر کن می آیم پیشت. ایکبیری بو گندوی، فیل.
با حرص داشتم زیر لب بهش فحش می دادم که سلام یکی افکارمو قیچی کرد.
برگشتم و با یه لبخند نگاهش کردم. دیگه اخم نبود متعجب و ناباور بود.
قبل از اینکه دهن باز کنه تندی گفتم: به جون خودم من سالم و پاک اومدم تو این مهمونی قصد انجام هیچ حرکتی هم نداشتم. اومدم یکم قر بدم دلم باز شه همه اش تقصیر این ماهان گور به گور شدهاست. گند می زنه من بدبخت مجبورم جمعش کنم. این غول بیابونیم برادر دوست دخترش بود که به خونش تشنه است. گفت من سرشو گرم کنم که اون در بره. ولی دیدین که نزدیک بود خودم به کام انسانهای ناباب گرفتار بشم. حالام خدایی بود که شما من و دیدین وگرنه نمی دونم چه جوری این گنده من و ول می کرد.
یه نفس بلند کشیدم و هوا رو با فوت دادم بیرون. وقتی لبخند و توصورت پسر دیدم تازه یادم اومد چه اراجیفی رو بلغور کردم. ای بمیری امروز که به قدر کفایت سوتی دادی این آخریه دیگه چی بود.
صورتم جمع شد. شکل ناله.
با عجز و قیافه دخترایی که خرابکاری کردن گفتم: سلام دکتر مهربان خوبید؟
یهو مهربان پق زد زیر خنده. همچینبلند خندید که دورو بریامون با تعجب برگشتن بهمون نگاه کردن.
خدایا امروز بسمه به اندازه کافی تو چشم بودم نمیشه من و نامرئی کنی؟
یکم که خندید و آروم گرفت گفت: خوب حالا خودش کو؟
با استفهام نگاهش کردم که خودش گفت: ماهان و می گم.
من: آهان اون ..... نمی دونم گفت میره تو ماشین منتظره تا من ....
سریع یه نگاه به ساعت کردم. وای خدا 2 دقیقه مونده بود که 10 دقیقه تموم بشه. اگه خودمو نمی رسوندم به ماشین این کله خراب همه زحمتامو از بین می بردو میومد تو سالن سریع گفتم: وایمن باید برم.
یه ببخشید گفتم و برام مهم نبودکه مهربان با دهن یک متر و نیمی باز داره نگاهم میکنه. یه قدم برداشتم که یادم اومد نمی دونم ماشین کجاست. برگشتم سمت مهربان و گفتم: ببخشید دکتر شما با ماهان اومدین؟؟؟؟
یه سری تکون داد.
من: شرمنده اتونم ولی میشه اینجا منتظر من بمونید چون من نمی دونم ماهان ماشینش کجاست میشه صبر کنید من وسایلمو بردارم و بیام. ماشین و نشونم بدین؟
مهربان یه لبخندی زد و گفت: همین جا منتظرتونم.
منم خوشحال تندی رفتم سمت اتاقی که لباسهام توش بود. البته با آخرین سرعتی که می تونستم قدم بردارم.
با این کفشها فکر می کردم مثل این آدمهای تو سیرکم که با دوتاچوب راه می رن و به خاطر لباسشون فکر می کنی خیلی قد بلندن. منم دقیقا" همون شکلی بودم و همون حال و داشتم.
سریع وسایلمو برداشتم و بین راه چشمم خورد به پریسا که تا من و دید دویید سمتم و گفت: چی شدهآنا؟ این پسره کی بود؟ چی کارت داشت؟
حوصله و وقت توضیح دادن نداشتم. خیلی سریع گفتم: چیزی نیست پسر خاله ام بود. من باید برم. بعدا" برات تعریف می کنم.
پریسا فقط سکته ای همراه یه شوک نگاهم کرد. شنیدم که زیر لب با بهت گفت: پسرخاله ات؟
ولی توجه نکردم. بدخت حق داشت تعجب کنه. همه می دونستنکه من خاله ندارم چه برسه به پسر خاله.
خودمو به مهربان رسوندم. بازم عذرخواهی کردم که اون بازم با لبخند یه خواهش می کنمی گفت و راه افتاد. کنارش تو سکوت قدمبر می داشتم. تازه مغزم به کار افتاد. وای خدا یعنی مهربان چی در موردم فکر می کنه؟ اونم با اون وضعیتی که من و دید. صبر کن ببینم من تمام مدتی که حرف می زدم ماهان و به اسم کوچیک صدا کردم. نکنه فکر کنه من دوستماهانم. وای خدا من دوست یکیم و چیک تو چیک با یکی دیگه بودم. خوب معلومه فکر میکنه منخرابم اونم وقتی من وتو این مهمونی ببینه.
شرف و حیثیت و آبرو نمونده برام. اونوقت ننه ام بیاد هی بهم خانمی یاد بده. آبرو داری یادم میدادی بهتر بود.
اومده بودیم تو باغ. مهربان داشت می رفت سمت یه جایی کهپر ماشین بود.
اههههههههه نمایشگاه ماشینه اینجا؟ چقدر ماشینای مدل بالا.
اه بمیرین با این باغتون. نمی تونستین آسفالتی چیزی بکنی؟؟؟ انقده از این سنگ ریزه ها بدم میاد میریزن زیر پا. با تمرکز سعی می کردم با اون کفشای مسخره راه برم.
اومدم یه جوری رفع اتهام کنم. گفتم: چیزه .... شما می دونید که منو ماهان ....
حرفمو قطع کرد و گفت: نگران نباشید من می دونم که شماها دوستای خانوادگی و خیلی صمیمی هستین. راستش من و ماهانم خیلی صمیمی هستیم. آب می خوریم به هم میگیم.
زکی دست هر چی دختر خاله زنک وفضوله از پشت بستین شما دوتا.
کامل برگشته بودم سمتش و داشتم دقیق نگاهش می کردم ببینم لچک به سر چه جوری میشه این گل پسر خان باجی. که تو یه لحظه پام کج شد و یه وری شوت شدم زمین.
یه جیغ کوتاه کشیدم. منتظر بودم که ضربه امروزمم از زمین بگیرمآخه امروز محبت کرده بودم و هنوززمین نخورده بودم.
حالا من هر چی منتظرم که این ضربهه تموم بشه و من خیالم جمع بشه که جیره امو گرفتم و خلاص اما از زمین خوردن خبری نیست.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
آروم یه چشمم و باز کردم ببینم چرا به زمین نمی رسم که یه چشم دیدم نزدیک چشمم. سریع اون یکی و باز کردم ببینم این چشمهاز کجا اومده که این بار یه صورت دیدم تو حلقم.
من نمی دونم امروز چرا همه علاقه به حلق من پیدا کرده بودن. ماهان، امیر، حالا هم که مهربان.
نگو من داشتم می افتادم که مهربانمتوجه میشه و همون جور که من یهوری کج شدم اونم زانوش و خم می کنه و میاد سمت من. غور کرده، خم شده و کج شد ه تو هوا سعی میکنه من و بگیره و بالاخره می رسه بهم. بازوهامو گرفته بود وکجکی نگهم داشته بود.
اونقدر از دیدن قیافه اش تو اون فاصله هول شدم که یهو بی اختیار یه تکونی خوردم که باعث شد حرکت سقوطم رو به پایین دوباره تکرار شه.
پام دوباره از زیر تنم در رفت و من لیز خوردم و دستای مهربانم از دور بازوم کنده شد. دوباره یه جیغی کشیدم که این بار ....
تو بغل مهربان بودم.
خاک عالم به سرم. تا سه نشه بازی نشه. امشب چه بغل تو بغلی شد مادریا .....
انگار خشک شده بودم. نمی تونستم تکون بخورم حتی.
مهربان آروم پاهاشو صاف کرد و راست ایستاد. منم همراه اون صاف ایستادم. هنوز تو بغلش بودم. وقتی دید نمی تونه با دست نگهم داره بازوهاشو حلقه کرد دورم و تونست بگیرتم.
نمی دونستم کجا رو نگاه کنم. روبه روم تو فاصله 6 سانتی متریاز چشمهام یقه ی باز مهربان بودمنم چشمم می رفت تو لباس زشت بود.
لب پایینم و بردم تو دهنم و آرومسرمو بلند کردم. با تکون من. مهربانم آروم سرشو آورد پایین. چشم تو چشم شدیم.
چه چشمهایی. من کلا" چشم و لب خیلی دوست دارم. به اولین چیزی که تو صورت هر کسی نگاه می کنم اول چشمه و بعدم لب.
چشمهای مشکی مشکی. سیاه. کشیده که یه فرم قشنگی داشت. با موژهای سیاه بلند.
این پسره ریمل بزنه عجب چیزی بشه. ناخودآگاه چشمم رفت سمت لبش. دست خودم نبود. همیشه تو صورت ملت زوم میشدم رو چشم و لبشون. لبهای خوش فرم کشیده. اونقدرها پهن نبود اما کشیده بودمتناسب با اجزای صورتش.
نه انگاری لچک سرش کنه و دختر باشه هم بد مالی نیست.
به خودم اومدم دیدم مثل این دختر آویزونای ندید بدید دو ساعته چپیدم تو بغل پسره و تکون نمی خورم.
یه تکونی به خودم دادمو خودمو کشیدم بیرون از بغلش. توجه کردم که پامو درست رو این سنگهای مزخرف بزارم که باز لیز نخورم صحنه 18+ بوجود بیاد.
مهربان یه دستی به موهای مشکیش کشید و بی حرف راه افتادیم. دیگه فک و بستم و هیچی نگفتم. من سوتی ندم توضیح و تبرعه پیش کش.
از دور ماهان و دیدیم که با استرس قدم رو میره.
آخی نگران بود. خوبشه، بزار از استرس بمیره. نفله من و انداخت گِله اون غول بیابونی. اگه یه بلایی سرم می آورد چی؟
ماهان وسط قدم زدنش سرشو بلند کرد. فکر کنم صدای پامون و شنید. سریع اومد سمتمون. اومد جلوی من و بازومو گرفت و با دقت به کل هیکلم نگاه کرد.
وا این چرا همچین میکنه. حالا چرا اینجوری بازومو فشار میده دستم دردگرفت.
اخم کرده بود. وقتی مطمئن شد که سالمم تو چشمهام نگاه کردو گفت: چرا انقدر دیر کردی؟ تا یک دقیقه دیگه اگه نمیمدی به جون خودم میومدم دنبالت.
منم اخم کردم: بی خود. این همه زحمت نکشیدم که خرابش کنی. باید از دکتر تشکر کنیم به موقعبه دادم رسید وگرنه ....
سریع صورتش و که داشت می رفتسمت مهربان برگردوند سمتم و گفت: وگرنه چی؟ اون مرتیکه کاری کرد؟ اذیتت کرد؟
همیشه هول بود. خیلی از این هولیو عجول بودنش خوشم میومد. باحال بود.
نیشمو باز کردم و گفتم: نه نتونست. گفتم داداشم داره میاد پدرتو دربیاره ترسید در رفت.
مهربان بلند خندید.
مهربان: ممنون که من و به برادری قبول داری.
سعی کردم خجالت بکشم ولی نمی تونستم .
من: شرمنده ازتون مایه گذاشتما.
مهربان: تا باشه از این مایع گذاشتنا.
ماهان: دستت درد نکنه داداش جبران میکنم. ببینم تو با ما میای؟ من باید آنا رو برسونم خونه.
مهربان: نه من می مونم با فرشیدمی رم خونه. برو راحت باش.
ماهان و مهربان با هم دست دادن و منم یه خداحافظ و تشکر گفتم و دنبال ماهان رفتم سمت یه ماشینی.نمی دونم ماشینه چی بود هر چی بود خوشگل بود. من کلا" فرق ژیان و بنز و تشخیص نمی دادم. مهم قان قان کردن و راه رفتنشون بود که ماها رو بی زحمت حرکتمی داد و به مقصد می رسوند. دیگه اسم مهم نبود همه اشون ماشینن دیگه.
در ماشین و باز کردم و نشستم. چشمام در اومد.
اهههههههههههههه این دیگه چه ماشینیه مادر. چقدر امکانات داره. چقده دکمه داره. وای مونیتور داره. بابا هوا پیما. فکر نکنم چرخ بالم انقده دکمه داشته باشه.
داشتم با دهن باز به این همه دکمه نگاه می کردم. که ماهان ماشین و روشن کرد و نرم از پارکدرش آورد و یه بوق برا مهربان زد و حرکت کرد.
وای ننه ببین رو فرمونشم دکمه داره. اینا کارم میکنن یا واسه قشنگین؟
غیر از اینکه من کلا" از ماشین چیزیسر در نمیاوردم. دلیل دیگه ایم که باعث شده بود من انقده ندید بدیدباشم این بود که ما خودمون با وجود اینکه وضع مالیمون خوب بود اما بابا موافق ماشین گرون خریدن نبود. میگفت چه معنی داره آدم چند میلیون پولو بندازه زیر پاش بعدم هی دست و دلش بلرزه که وای نکنه یه جاش خط بیوفته.
بابام برای کارش و سرمایه ای که بدست آورده بود خیلی زحمت کشیده بود. بدون هیچ ارث پدری به اینجا رسیده. برعکس بابای ماهان که خاندانن مایه دار بودن. بابام برای یک قرون دو زارش عرق ریخته بود. برای همینم از حیف و میل کردن خوشش نمیومد. حقم داشت. همه ماشینا یه کار انجام میدن دیگه چه فرقی باهم دارن؟
کل مسیر مثل این ندید بدیدا به ماشین نگاه می کردم و با دیدن هر دکمه مثل بچه ها ذوق می کردم و می گفتم: ماهان این چیه؟
-: دکمه ضبطشه.
من: ماهان این چیه؟
-: نقشه راه ها رو نشون میده.
من: ماهان این چیه؟
-:برای باز و بسته کردن سقفه.
سرمو چرخوندم بالا یه تیکه از سقف شیشه ای بود.
با ذوق گفتم: وای چه باحال مثل سقف ژیانه می تونی کله اتو بکنی بیرون.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

هيچكى مثل تو نبود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA