انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Path of Love|مسیر عشق


زن

 
به تو چه؟!مگه تو فضولی؟!
با حرص گفتم:شما به ایناش کاری نداشته باش..این یه موضوع کاملا شخصیه...
با تمسخر نگاهش کردم و با پوزخندی که روی لبام بود گفتم: فقط اگر می تونید گمشون کن..همین.
با غروری که همیشه توی چشماش بود نگاهم کرد و گفت:خیله خب...پس بشین و تماشا کن.
فرمون رو چرخوند و پیچید تو یه کوچه که بزرگ و پهن بود..
انتهای کوچه پیچید دست راست و به همین صورت چند تا کوچه رو رد کرد تا رسیدیم به خیابون اصلی...
انقدر تند رانندگی می کرد ومسلط از پیچ ها رد می شد که من هم محکم چسبیده بودم به صندلی و با ترس جلو
رو نگاه می کردم..اخه سرعتش خیلی زیاد بود.
یه کم که مسیر رو طی کردیم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم..نه..اخیش خداروشکر دیگه پیداشون نبود...
-لطفا اروم برو..دیگه پشت سرمون نیستند.ممکنه پلیس جریمه ات بکنه.
پوزخندی زد وسرش رو تکون داد و حرفی نزد...سرعت ماشین کمتر شده بود.
این چرا یهو رنگ عوض کرد؟تا قبل از اینکه سوار ماشینش بشم التماسم می کرد سوار بشم تا منو برسونه..تازه
دیگه از کلمه ی خانم هم استفاده نمی کرد وخودمونی رفتار می کرد..
حالا چی شد؟پوزخند می زنه؟منو مسخره می کنه؟!!!!!!!!!
من هم سکوت کردم و به بیرون زل زدم...از بس از دست کارهاش حرصی شده بودم بدون اینکه متوجه باشم
داشتم با دسته ی کیفم کشتی می گرفتم.
یاد جزوه ام افتادم..یهو برگشتم سمتش که اون هم با تعجب نگاهم کرد....!!
با اخم گفتم:اقای اریا فرد لطفا جزوه ام رو بدید!!!!!!!!!
یه دفعه اخماش باز شد وهمون لبخند جذاب مهمون لباش شد...
وااااااااا... این چرا اینجوری می کنه؟کم کم دارم به این نتیجه می رسم که دو شخصیتیه...شاید هم باشه.ولی اخه چرا؟!!!!!!!!
نگاهش کردم .با لبخند کمرنگی که روی لباش بود به روبه رو خیره شده بود واروم رانندگی می کرد.
نه بابا.. بهش نمی خورد که مریض باشه..خیلی ریلکس واروم بود..
-اقای اریا فرد..گفتم لطفا جزوه ی منو بدید.
خندید و گفت:هنوز که نرسیدیم؟هر وقت شما رو جلوی خونه ی عمه تون پیاده کردم اونوقت بهتون میدم..باشه؟!!!!!!!!
این چیییییییی گفت؟!!!!خونه ی عمه ام؟!!!!!!!این از کجا می دونه که من اونجا زندگی می کنم؟!!!!!!
از پنجره به اطرافم نگاه کردم ..
وای خدا ...این که مسیر خونه ی عمه است...!!من که هنوز بهش ادرس ندادم ..پس از کجا ادرس رو بلده؟!!!!!!!!!
مشکوک نگاهش کردم .
گفتم:شما از کجا می دونید من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!اصلا شما از کجا ادرس خونه ی ما رو بلدید؟!
احساس کردم رنگش پرید..با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم کرد وگفت:چی؟!!!!من ..من کی گفتم ادرستون رو بلدم؟!!!!
-شما نگفتید که ادرس رو بلدید ...ولی این مسیری رو که دارید میرید ..درست ادرس خونه ی عمه ی منه.
احساس کردم با دستاش فرمون رو محکم فشار داد...
با صدایی که با کمی دقت می شد لرزش رو توش تشخیص داد گفت:نه..اشتباه نکنید...من ادرستون رو بلد
نیستم..فقط شانسی سر از اینجا در اوردیم..!!!!!!!
نیم نگاهی به من کرد وگفت:مگه داریم درست می ریم؟!!!!
هنوز نگاهم بهش مشکوک بود...دلایلش قانع کننده نبود.
سرمو تکون دادم وگفتم:بله..این خیابونشونه...شما از کجا می دونستید من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!!
با کلافگی دستی بین موهاش کشید واز پنجره ی کناریش به بیرون نگاه کرد...صدای نفس های عمیقی که
می کشید رو به خوبی می شنیدم..چرا انقدر کلافه بود؟!!!!!!
روشو بر گردوند سمت من وبا حرص فرمون رو فشار داد:خب..خب..نیما از ستاره خانم شنیده بود..من هم از نیما شنیدم..واسه ی همین..وگرنه ...دلیل دیگه ای نداشت.
یعنی داشت راست می گفت؟!!ولی ستاره به من گفته بود که به کسی چیزی نمیگه؟!!یعنی به نیما گفته؟!!نیما
چرا باید به مانی بگه؟!!
ای خدا چقدر سوال تو ذهنمه...اخرش دیوونه نشم خیلیه...
وقتی بهش فکر می کردم می دیدم دلیلی نداره بهش شک کنم.چون اون یه غریبه است واز من وزندگیه من چیزی
نمی دونه!!شاید هم راست میگه و همه ی اینا شانسی باشه...نمی دونم...نمی دونم.بهتره دیگه بهش فکر نکنم.
-میشه ادرستون رو بدید؟تا کی باید طول این خیابون رو طی کنم؟!!!!!!
به بیرون نگاه کردم..کوچه ی عمه رو رد کرده بودیم...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:ای وای ببخشید...ازش رد شدیم.میشه برگردید؟!!!!!!!!
نگاه خاصی بهم کرد وهمون لبخند دخترکشش نشست روی لباش وگفت:چرا نشه؟...من در خدمتم خانم!!
باز من به این خندیدم پررو شداااا...برو در خدمت عمه ات باش..ایشششش.بچه پررووو.
ادرس رو بهش دادم و اون هم سر کوچه نگه داشت...
-خب حالا میشه جزوه ی منو بدید؟
خندید و کیفش رو از روی صندلی عقب ماشین برداشت و درش رو باز کرد.
جزوه ام رو اورد بیرون و گرفتش سمت من...
همین که دستمو دراز کردم تا بگیرمش کشیدش سمت خودش...
با تعجب نگاهش کردم..که دیدم با شیطنت و لبخند به من نگاه می کنه....
ای خدا باز این متحول شد...چی میشه همیشه اخم بکنی؟!من به همون هم راضیم به خدا اینقدر به خودت زحمت
نده خب....
از نگاهش احساس شرم بهم دست داد...گرمم شده بود و باز قلبم توی سینه ام بیتابی می کرد.
سعی کردم توی چشماش نگاه نکنم...نگاهمو دوختم به جزوه ام که گرفته بود توی بغلش...
با صدای ارومی که از هیجان کمی لرزش داشت گفتم:اقای اریا فرد...پس چرا جزوه ام رو نمی دید؟خواهش
می کنم اذیت نکنید.
صدای شیطونش رو شنیدم که گفت:من خدایی نکرده قصد اذیت کردنت رو ندارم ...فقط...میشه نگاهم کنی؟!!
هان؟!!!!!!...نخیر نمیشه؟!واااااا...!!
هنوز نگاهم به جزوه ام بود...
دستمو دراز کردم و گوشه ی جزوه رو گرفتم واروم کشیدمش سمت خودم... ولی اون محکم چسبیده بودش
و ولش نمی کرد .
     
  
زن

 
-خواهش می کنم این کار رو نکنید...یه کاری نکنید که اگر دفعه ی دیگه هم ازم جزوه یا کمک
خواستید..درخواستتون رو رد بکنم..خواهش می کنم ولش کنید.
بعد از مکث کوتاهی گفت:نچ...نمیشه.گفتم بهم نگاه کن.
ای واااای که منو اخرش دق میدی.اخه می ترسم نگاهت کنم اونوقت پررو بشی.هرچند همین جوریش هم پررو هستی.
دوست نداشتم به حرفش گوش کنم..یعنی چی که هی رنگ عوض می کرد و از من توقع های بیجا داشت؟!مگه
اون به جز یه هم کلاسی چیز دیگه ای هم برای من بود؟!
با صدای خیلی اروم و گیرایی گفت:پریناز؟!!!!!!!
با شنیدن اسمم از دهانش اون هم با این لحن دلنشین... ناخداگاه چشمام چرخید روی صورتش و نگاهم توی
چشماش قفل شد.
لبخند زیبایی روی لباش بود وچشماش برق خاصی داشت...
هنوز مات چشماش و اون لحن جذابش بودم که گرمیه دستاش رو روی دستم حس کردم.هنوز گوشه ی جزوه توی
دستام بود و اون هم دستش رو گذاشته بود روی دستم.
ناخداگاه لرزیدم...فکر کنم بهم برق وصل کردن..نه از برق هم لرزشش بیشتر بود..شاید شک..
ولی هرچی که بود..هم یه حس دلنشینی رو در من به وجود اورده بود وهم احساس می کردم باید هر چه زودتر
از کنارش فرار کنم..نمی دونم چرا ...ولی ...
احساس کردم دستش روی دستم حرکت کرد و اروم نوازشش کرد...دیگه بیشتر از این نباید اونجا می موندم...
نه ...باید برم..
با تمام توانم جزوه رو از توی بغلش کشیدم بیرون وبا یه خداحافظ در ماشین رو باز کردم وپریدم
بیرون...ولی وقتی داشتم در رو می بستم شنیدم که اروم گفت:باشه...اینبار هم فرار کن...ولی...!!!!
دیگه ادامه اش رو نشنیدم چون با تمام توانم دویدم سمت خونه ی عمه و با دستای لرزونم کلید رو از توی کیفم
در اوردم وتوی قفل چرخوندم...
وقتی خواستم برم داخل نیم نگاهی به سرکوچه انداختم...
هنوز ماشینش اونجا بود واون هم درحالی که یه دستش روی لباش بود ودست دیگه اش هم به فرمون بود...
به من نگاه می کرد..ولی دیگه لبخند نمی زد...به جاش یه اخم ملایم روی پیشونیش بود..درست مثل روز اولی
که دیده بودمش...
وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم وبهش تکیه دادم.
قلبم توی سینه ام بیتابی می کرد.
ناخداگاه همون دستمو که لمس کرده بود اوردم بالا و بهش نگاه کردم...
دستموکشیدم روش..درست همون جایی که مانی لمسش کرده بود...هنوز گرمای دستش رو به خوبی حس
می کردم...
جزوه ام رو گرفتم جلوی صورتم وبه بینیم نزدیکش کردم ویه نفس عمیق کشیدم...
جزوه ام بوی عطرش رو می داد...خیلی خوش بو بود...
-دخترم چرا اینجا وایسادی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
با ترس پریدم هوا و دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه ام ...جزوه ام از دستم افتاد که سریع خم شدم تا جمعش کنم..
خدا رو شکر برگه ها پخش و پلا نشده بودند...
وای عمه زهرترکم کردی که...چرا اینجوری میای..اخ قلبم.وای..
-وا..پریناز چت شد؟!چرا رنگت پریده؟!بیا تو چرا دم در وایسادی؟!
دستمو گذاشتم روی گونه ام و کمی ماساژش دادم تا از رنگ پریدگی در بیاد...
نفس عمیق کشیدم وبه سمت عمه رفتم.با لبخند گونه اش رو بوسیدم و گفتمم:سلام عمه جون...خسته نباشید.چه خبر؟!
مرموز نگاهم کرد وخندید. گفت:سلامت باشی عزیزم...خبرکه زیاده..بیا تو خودت می فهمی.
نگاه مشکوکی بهش انداختم که خندید و گفت:چرا اینجوری نگاهم می کنی دختر؟!!بیا برو تو ..برو..!!
دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد به سمت در ...خنده ام گرفته بود...یعنی خبرا تو خونه است؟!!
وارد خونه شدم ..چشمام از زور تعجب و هیجان گرد شد...!!!!!!!!!!!!
دویدم سمتشون و با ذوق گفتم:بابا...مامان...الهی قربونتون برم..!!!!
مامان زودتر خودش رو بهم رسوند و محکم بغلم کرد...
با گریه گفت:الهی فدات بشم مادر...چقدر لاغر شدی.دلم برات تنگ شده بود...عزیز دل مادر.
هم خنده ام گرفته بود وهم بغض داشتم...حالا خوبه همه اش چند روز ازشون دور بودما..یعنی تو این چند روز
کلی لاغر شده بودم؟!!!!!! وااااااا!!!!!!!!!
از گریه ی مامان من هم بغض کرده بودم...
-الهی قربونت بشم..مامانی دله من هم براتون تنگ شده بود...خیلی زیاد...
از دیدنشون خیلی خوشحال بودم..دلم واسه ی هر دوتاشون تنگ شده بود.
از اغوشش اومدم بیرون و محکم گونه اش رو بوسیدم
چشماش از اشک خیس بود..به زور لبخند زد و اروم زد به بازوم و گفت:دختر تو هنوز یاد نگرفتی منو اینجوری نبوسی؟!
وای خدا چقدر دلم واسه ی شنیدن این جمله اش تنگ شده بود...اشکم روی صورتم اروم اروم چکید و نگاهم به
بابا افتاد.
اون هم اشک توی چشماش جمع شده بود ولی گریه نمی کرد...مردونه وایساده بود و به من و مامان نگاه می کرد
ولبخند روی لباش بود...
دویدم سمتش و در اغوشش فرو رفتم...از اینکه الان پیشم بودند احساس امنیت می کردم...بابا منو به سینه اش
فشرد واروم زمزمه کرد:دخترم...حالت خوبه؟توی این مدت اذیت نشدی؟!!
از اغوشش اومدم بیرون وبا پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:ممنون بابایی...حالم خوبه خیالتون راحت.
شونه هامو توی دستاش گرفت و به چشمام خیره شد:دخترم...این چند روز که اینجا بودی اتفاقی که برات نیافتاد؟!
متوجه چیز مشکوکی نشدی؟!
توی دلم گفتم:اوه...بابا کجای کاری؟!!هر چی... چیز مشکوکه اینجا ریخته..به نظرم همه یه جورایی مشکوک
می زنند.
ولی چون اونا تازه از راه رسیده بودند وخستگی رو می شد از چشما و صورتشون خوند... با لبخند ظاهری
گفتم:بابا بهتره بعدا در موردش حرف بزنیم.شما الان خسته اید شب در موردش حرف می زنیم باشه؟
     
  
زن

 
از چشماش می خوندم که راضی نشده ...ولی اروم سرشو تکون داد و گفت:باشه...پس شب مفصلا باید باهات حرف بزنم
دخترم..یه چیزایی هست که حتما باید بدونی..باشه؟
لبخند زدم وگفتم:باشه بابا...هر چی شما بگی.
اون روزناهار به هممون مزه داد...در کنار خانواده ام بودم واز وجودشون لذت می بردم...حس ارامشی که توی
این چند روز ازم دور شده بود..حالا با تمام وجود حسش می کردم وخوشحال بودم.
بعد از ناهار پدر ومادرم رفتند تا کمی استراحت بکنند.
من هم رفتم توی اتاقم ...به جزوه ام که روی تخت افتاده بود نگاه کردم.
عجب جزوه ی پر دردسری بودااااا...به خاطرش امروز چه کارا که نکردم...
پیش خودم گفتم:چرا اجازه دادم مانی دستمو لمس بکنه؟!چرا یه کشیده ی جانانه نخوابوندم توی صورت مثل
ماهش..؟!!چرا در برابر مانی کم میارم؟!چرا نمی تونستم نگاهش رو روی خودم تحمل بکنم؟!
چرااااااااا؟؟؟؟؟
ولی جوابی برای سوالام نداشتم...یا اگر هم داشتم دوست نداشتم به زبون بیارم.
روی تختم دراز کشیدم و جزوه ام رو برداشتم...صفحه ی اول رو اوردم و...
با چیزی که دیدم چشمام چهارتاشد...بله.. بله...؟؟!!!!!!!!! این دیگه چیه؟؟؟؟؟!!!!!!
تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا دشت یادها
پرواز کن
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...
صدبار این شعر رو خوندم...
منظورش چیه؟!!وای نکنه...یعنی از این کارش منظور داره؟!!
جزوه رو پرت کردم روی تختم و دستام رو گذاشتم روی صورتم...
چرا اینجوری شد؟چراااااااا؟؟!!!!
اخه منظورش از این کارها چیه؟!!!!!چرا هی مثل افتاب پرست رنگ عوض می کنه؟!!!!!!!
به جزوه ام که کنارم روی تخت افتاده بود نگاه کردم..برش داشتم و باز به اون شعر خیره شدم...انگشت اشاره ام
رو به ارومی روش کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:مانی.. چی از جونم می خوای؟!چرا نمی تونم بشناسمت؟!تو
کی هستی؟!!!!
با خودم تکرار کردم:اون کیه؟!..چرا یه دفعه وارد زندگیم شد؟!واقعا چرا؟!!
روی تختم نشستم وبه اتفاقاتی که تا به الان بینمون افتاده بود فکر کردم...
به اخماش..به نفرت توی چشماش ...به حرف هایی که در مورد دخترا می زد...به لج و لجبازی هاش...
ذهنم رفت به اون روزی که جونمو نجات داد و توی بغلش بودم...واقعا اون لحظه یه ارامش خاصی رو توی
وجودم حس کردم...
به رفتاراخیرش فکر کردم که 180 درجه با اون مانی که برای اولین بار دیدمش فرق می کرد..!!
.به اینکه چرا یهو افتابی و خندون می شد ویهو ابری ورعد وبرقی...!!
به این فکر کردم که اون چطور فهمیده بود من پیش عمه ام زندگی می کنم؟!!گفت از نیما شنیده که نیما هم از ستاره
شنیده...باید باور کنم؟!
ادرس رو بلد بود...حاضرم قسم بخورم که ادرس رو می دونست..وگرنه حواسم بود که سر یه پیچ دقیقا فرمون
رو چرخوند به سمت همون خیابونی که خونه ی عمه ام توش بود...
موقع رانندگی خیلی تسلط داشت...دقیق بود...خونسرد بود وبا این خونسردیش طرف مقابل رو مغلوب
می کرد...با چشماش منو جادو می کرد...
اون نمی تونسته همین جوری ادرس رو بلد باشه..شاید از مدارکم توی دانشگاه فهمیده...ولی نه این هم نمیشه که
هر کی دلش خواست به مدارک دانشجوها دسترسی داشته باشه..
شاید پارتی داره...ولی چرا باید بخواد ادرسم رو بدونه؟!!دلیلش برای این کار چیه؟!
باید امشب به ستاره زنگ بزنم وبپرسم که اون به نیما چیزی گفته؟!!
اصلا چرا امشب؟!همین الان بهش زنگ می زنم..اره...باید هر چه زودتر سر از کارش در بیارم...
ای وای امروز یادم رفت برای گوشیم باطری بخرم...یادم افتاد شماره اش رو توی دفترچه ی تلفن جیبیم نوشتم...
سریع رفتم طرف کیفم وبازش کردم...توی دفترچه دنبال اسمش گشتم تا اینکه پیداش کردم...خودشه..
رفتم توی حال و گوشی تلفن رو برداشتم وشماره ی ستاره رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق که خورد..ستاره با لحن جدی جواب داد:بله بفرمایید.
-الو..سلام...ستاره منم پریناز...
با تعجب گفت:اااا..سلام.پری تویی؟!شماره رو نشناختم خوبی؟!
-مرسی گلم.تو خوبی؟چه خبر؟
مکث کوتاهی کرد وگفت:هیچی ..خبری نیست.امروز نیما همه ی کارا رو تنهایی کرده بود..شب سال نو نامزدیمه..میای تهران؟!!
     
  
زن

 
لبخند ماتی زدم وگفتم:معلوم نیست ستاره جون...امروز خانواده ام اومدند اینجا.نمی دونم که میتونم بیام یا
نه...ولی اگر هم نتونستم بیام شرمنده...ایشاالله مبارکت باشه عزیزم.
-این حرفا چیه پری جون...شرمندگی نداره .درکت می کنم.
صدامو صاف کردم وگفتم:ستاره یه سوالی ازت داشتم.
-بپرس..چه سوالی؟!!
مکث کردم...می ترسیدم اون جوابی رو که می خوام بهم نده...
-ستاره..تو...به نیما گفتی که من خونه ی عمه ام زندگی می کنم؟!!!!
صدای ستاره مثل پتک توی سرم خورد:نه پریناز...تو گفتی به کسی نگو من هم نگفتم ...حتی به نیما هم چیزی نگفتم چون دلیلی نداشت که بخوام بگم...چیزی شده پری؟!!!! الو..الو پری...
گوشی از دستم افتاد زمین...مانی..مانی دروغ گفته بود؟؟؟؟!!!!!!!
اون کیه؟!چرا...وای خدا دارم دیوونه میشم...خودت کمکم کن..اخه اینجا چه خبره؟!
صدای ضعیف ستاره از توی گوشی که روی زمین افتاده بود به گوشم می رسید...
با دستای لرزون برش داشتم وصدامو صاف کردم وگفتم:الو..ستاره.. تو مطمئنی که... به نیما یا مانی چیزی نگفتی؟!
صدا نگرانش به گوشم خورد:پری تو چت شده؟!چرا بغض کردی؟!اره به خدا من چیزی بهشون نگفتم..مگه چی شده؟!!!!
اشکام رو پاک کردم وگفتم:چیزی نیست...الان نمی تونم حرف بزنم..شنبه می بینمت..فعلا!!!!
سریع تلفن رو گذاشتم سر جاش وبه طرف اتاقم دویدم...خودمو پرت کردم روی تختم وهمزمان اشکام خود به
خود از چشمام روی گونه هام جاری شد.
نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود...هیچ دلیلی نداشت که گریه بکنم.. ولی اشکام بی اراده از چشمام می چکید
ومن هم هیچ کنترلی روشون نداشتم.
مرتب صدای ستاره توی سرم می پیچید:به خدا من چیزی بهشون نگفتم...تو گفتی نگو من هم نگفتم...نگفتم..نگفتم!!!!!!
پس مانی از کجا می دونست!؟اون کیه!!کیه؟!
این سوال بزرگی بود که من جوابی براش نداشتم...
واقعا مانی اریا فرد کی بود؟!!چرا نمی تونم بشناسمش...از جون من چی می خواد؟!!
ای خدا خودت کمکم کن...کمکم کن.
چشمامو باز کردم واروم روی تخت نشستم.من کی خوابم برد؟!
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت اومدم پایین و به سمت میز ارایش رفتم وموهامو شونه زدم وبالای سرم با
گیره بستم...
از توی اینه به چشمام خیره شدم...باز دوباره به یاد مانی افتادم..
سرمو تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:نه...نباید بذارم اون بیشتر از این ذهن و فکرم رو به خودش مشغول
بکنه...نمی خوام خودم رو درگیر مانی بکنم...خودم به اندازه ی کافی مشکلات تو زندگیم دارم دیگه نمی خوام
اونو هم بهش اضافه بکنم.
ولی نمی تونستم..اون ناخواسته وارد قلبم شده بود وبه هیچ وجه هم نمی تونستم از قلبم بیرونش کنم...این دست من نبود..
با کلافگی از اتاقم اومدم بیرون..هوا تاریک شده بود.
بابا و مامان و عمه توی پذیرایی نشسته بودند و حرف می زدند...
-سلام...
با صدای من دیگه حرفشون رو ادامه ندادند وبه من نگاه کردند.
روی لب همشون لبخند بود...من هم بالبخند رفتم وکنار مامان نشستم.سرمو گذاشتم روی شونه اش و اون هم با
مهربونی موهامو نوازش کرد...
صدای پدرم رو شنیدم که گفت:پریناز تو این مدت متوجه مورد مشکوکی نشدی؟!!
با غم نگاهش کردم...اخه چی بگم؟!تو این مدت من متوجه تنها چیزی که نشدم مورد غیرمشکوک بوده...این
وسط همه یه جورایی مشکوک می زنند...یکیش مانی...
با یاد مانی اه کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
-چرا بابا...یه ماشین مشکی الان دوروزه که منو تعقیب می کنه...ولی هر دفعه شانس باهام یار بوده و یه
جوری از دستش فرار کردم.
نمی دونم چرا زبونم توی دهانم نمی چرخید که اسم مانی رو هم بیارم...
بابا چشماش رو ریز کرد و گفت:ادمای توشو هم دیدی؟!منظورم اینه که می تونی بگی قیافه هاشون چه جوری
بود؟!مشخصاتشون رو می تونی بگی؟!
سرمو تکون دادم وگفتم:اره..این یکی ماشین شیشه هاش دودی نبود..دو تا ادم گردن کلفت لنگه ی همونایی که
توی تهران بودند...یکیشون موهای صاف و پری داشت..اره..انگار همین
جوری بود درست تو خاطرم نیست...ولی اون یکی..اومممم..موهاش کوتاه بود و سبیل داشت...
چشمای بابا خندون شد ویه دفعه بلند زد زیر خنده...حالا بخند کی نخند...
من و مامان وعمه با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش می کردیم...
بابا چش شد؟!!چرا می خنده؟!!کجای حرف من خنده داشت؟!!پس چرا من خنده ام نمی گیره؟وااااااا...!!
     
  
زن

 
قسمت چهارم:
وقتی خوب خندید و اشکاش رو که به خاطر خنده توی چشماش جمع شده بود رو پاک کرد با صدای خندونی
گفت:دخترم..اونا که ادم ربا نبودند...!!!!
من و مامان هم زمان گفتیم:چییییییی؟؟؟؟؟!!!!!
بابا با لبخند سرشو تکون داد وگفت:اونا ادم ربا نیستند...من اونا رو برای محافظت از تو فرستادم دخترم.
-چی؟!یعنی اون دوتا گردن کلفت محافظای من هستند؟!
پس بگو چرا امروز چراغ می زد تا مانی نگه داره...چون محافظم بودند نه...هه منو باش چقدر ترسیدم.اوه اوه
چه اکشن بازی هم در اورده بودیم.پس همه اش بیخودی بود؟!!
-بابا پس چرا زودتر به من نگفتید؟
-دخترم دیروز زنگ زدم. ولی ظاهرا خطهای تلفن قطع بود و تلفن تو هم خاموش بود..نگران شده بودیم..این
شد که ما اومدیم اینجا تا برات بگم موضوع چیه.
-پس این دو روز بیخودی نگران بودم؟!
بابا اروم سرشو تکون داد وبا لبخند مهربونی گفت:اره دخترم...با سرگرد همتی مشورت کردم واون گفت
می تونم برات محافظ بذارم ..ولی به صورت نامحسوس ..که اگر خدایی نکرده اون ادما پیداشون شد و خواستند اذیتت بکنند ما بتونیم بفهمیم .چون با وجود محافظ خودشون رو نشون نمیدن و یا اگر هم بدن اون موقع وضعیت بدتر میشه.این کار بهتر بود...
-بابا.. سرگرد همتی کیه؟!!من تا به حال اسمش رو نشنیدم.
خندید وگفت:سرگرد همتی شوهر خواهر حمید ه...حمید بهم معرفیش کرد .توی تهران زندگی می کنه و به
راحتی می تونه بهمون کمک بکنه.
اااااا پس شوهر عمه ی علیرضا خان هستند!!...راستی انگار دیگه بابا ازش حرفی نمی زنه..خدایش تو این
موقعیت فقط اونو کم دارم.
-بابا شما نمی خوای به من بگی اونا کی هستند؟!چرا می خوان منو بدزدند؟!
بابا نیم نگاهی به من کرد وسرش رو انداخت پایین و گفت:چرا دخترم..میگم ..فعلا کمی صبر کن..باشه؟در
ضمن اونا نمی خوان بدزدنت..اونا با من هم مشکل دارند..اونا هدفشون یه چیز دیگه است!!!!
کاملا گیج شده بودم...از حرفای بابا چیزی سر در نمی اوردم.
یه دفعه یاد یه موضوعی افتادم...
-بابا دفعه ی اول ماشینشون یه ون مشکی بود ولی... امروز یه ماشین مدل بالا ی مشکی بود..به نظرتون این
مشکوک نیست؟!!
بابا کمی فکر کرد و بعد رو به من گفت:چرا..اونایی که من استخدام کردم همون ماشین مدل بالاست ولی.. اون
ون مشکی...نمی دونم..
نگاهم کرد وگفت:دخترم بیشتر مواظب خودت باش..به هر کسی اعتماد نکن...اینو بهم قول میدی؟!
با این حرف بابا یخ زدم..رنگم پرید..به هر کسی اعتماد نکنم؟!!!!
یعنی..مانی هم...نه نه... اون اینجوری نیست...مانی ادم خوبیه..اینو قلبم بهم میگه..اون نمی تونه..نه ..
سرمو تکون دادم وبه بابا چشم دوختم..منتظر به من نگاه می کرد.
با صدای لرزونی گفتم:باشه بابا..قول میدم.
ولی هنوز توی فکر بودم ..به مانی فکر می کردم...که با حرف بابا به خودم اومدم...
نگاه خاصی بهم کرد وگفت:راستی فردا شب خونه شون دعوتمون کرده...
هان؟کی؟!!!!
-کی بابا؟!!
-حمید رو میگم دیگه...مگه بهت نگفتم ؟!توی یکی از شهرستان های اصفهان زندگی میکنند...فردا ظهر
حرکت می کنیم و تا عصر هم می رسیم.
گنگ نگاهش کردم وگفتم:نه..شما نگفته بودی...چند ساعت راهه؟!
کمی فکر کرد و گفت:یه 2 یا 3 ساعتی هست..زیاد دور نیست..
-مگه شما دوستتون رو هم دیدید؟!
بابا به مامان نیم نگاهی انداخت وبا لبخند گفت:اره..دیروز خودش تنها اومد و با هم حرف زدیم.البته قبلا باهاش
تلفنی حرف زده بودم.من هم باهاش در این مورد مشورت کردم که اون هم شوهر خواهرش رو بهم معرفی
کرد وبا هم رفتیم پیش سرگرد همتی..و مابقیه ماجرا...راستی...
نگاهش کردم که مرموز خندید وگفت:فرداعلیرضا هم هست..می تونی ببینیش و اونوقت بهتر تصمیم بگیری.
ای وای خدا بابا که هنوز دست بردار نیست...
خودم رو زدم به اون راه وگفتم:خب من برای شنبه یه امتحان مهم دارم..نمی تونم بیام..تازه حوصله ی مهمونی
هم ندارم.
نگاه بابا دیگه خندون نبود .جدی نگاهم کرد وگفت:پریناز با من بحث نکن..امتحان شنبه ات رو هم بهانه
نکن..همین که گفتم تو فردا با ما میای..فهمیدی؟تازه..خواهرم رو هم دعوت کرده..اون هم با ما میاد..
عمه با لبخند گفت:سینا جان من کجا پاشم بیام؟شما اصل کاری هستید من واسه چی بیام؟
بابا به روش لبخند زد وگفت:نه خواهر..حمید گفت دوست داره که تو هم باشی...
عمه دیگه چیزی نگفت.. ولی من گفتم:اخه بابا...من که گفتم قصد ازدواج ندارم.اصلا من این علیرضا رو
نمی شناسم که بخوام...
سکوت کردم وسرم رو انداختم پایین...بغض بدی نشسته بود توی گلوم ونمی ذاشت درست حرف بزنم.
بابا حرف اخر رو زد وگفت:پریناز تو می دونی که من یه حرف رو چند بار تکرار نمی کنم..همین که گفتم ما
فردا ظهر حرکت می کنیم ..پس اماده باش...تو باید با علیرضا حرف بزنی و...
نفسش رو با حرص فوت کرد بیرون وبا کلافگی از جاش بلند شد ورفت توی حیاط...
من هم خودم رو انداختم توی بغل مامان و گریه کردم..
-اروم باش دخترم...چرا خودتو اذیت می کنی؟حالا تو علیرضا رو ببین شاید پسندیدیش عزیزم...شاید همون
کسی بود که تومی خوای..باشه عزیزم؟
نمی تونستم حرف بزنم...حتی سرمو هم تکون ندادم...
من علیرضا رو هیچ جوری نمی تونستم به عنوان همسرم قبول بکنم..چون..چون قلب من متعلق به یکی دیگه
بود...اره به خودم که نمی تونستم دروغ بگم..
قلب من مال مانی..همون پسر سرد وخشک ومغروری که منو شیفته ی خودش کرده...
غرورش رو دوست دارم..حتی اون اخم جذابی که اکثر اوقات مهمون پیشونی و ابروهاشه رو دوست دارم...
این قلب مال مانی... نه علیرضا..نمی تونم..
خدایا چکار کنم؟...یعنی مانی هم منو دوست داره؟پس چرا اینکارا رو می کنه؟
من مانی رو خوب نمی شناسم..حتی از اینکه ادرسمو می دونست هم نسبت بهش شک دارم...
درسته بهش شک دارم ولی عشقم قوی تره ونمی ذاره به این موضوع فکر کنم و درست تصمیم بگیرم.
حرفاش ورفتارش همه جوره مشکوکه...ولی دست خودم نیست..می خوامش..دوستش دارم...غرورش
زیباست و من عاشقشم...
باید چکار کنم؟!!!!...نمی دونم..نمی دونم.
-پریناز پس کجایی دخترم؟بیا دیگه بابات منتظره.
از توی اتاق داد زدم:اومدم مامان..یه کم دیگه صبر کنید.
شال ابی ام رو روی سرم مرتب کردم و به خودم توی اینه نگاه کردم.
نارضایتی ازچشمام و صورتم کاملا معلوم بود.اصلا دوست نداشتم با علیرضا رو به رو بشم.
ای خدا چی میشه الان که داریم می ریم اونجا این علیرضا خان خونه نباشه؟!...
     
  
زن

 
کیف ابی و سفیدم رو که با مانتو و شالم ست بود رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون...
توی حیاط..عمه ومامان حاضر و اماده ایستاده بودند و معلوم بود منتظر من هستند.
روی لباشون یه لبخند مهربون بود... ولی من حتی نمی تونستم یه پوزخند بزنم چه برسه به لبخند...
قرار بود با ماشین من بریم..بابا رانندگی می کرد..مامان جلو نشست ومن وعمه هم روی صندلی عقب نشستیم...
توی مسیر همه سکوت کرده بودند وفقط صدای اهنگی که توی پخش می خوند..فضای ماشین رو پر کرده بود...
با شنیدنش یاد مانی افتادم...یعنی الان داره چکار می کنه؟!!!!...
تو هستی همه عشق من
تموم بود ونبود من
به یاد خاطره هامون
بیا و قلبم رو نشکن
بیا که من توی تنهایی
ندارم امروز و فردایی
تا تو نیایی پیش من
نمی خوام دیگه دنیایی
ولم نکن توی تنهایی...ولم نکن توی تنهایی...
اهنگش خیلی خوشگل بود..توی اون لحظه کاملا با احساس من می خوند...خیلی دلم می خواست الان تنها بودم و
می تونستم به راحتی بزنم زیر گریه...
دلم براش بی تابی می کرد...مانی...با اوردن اسمش قلبم می خواست از جاش کنده بشه...
بیا که بی تو دلم خونه
کم داره تو رو این خونه
بیا که خورده قسم قلبم
که دیگه قدرتو می دونه
تو رفتی وهمه احساسم
شکسته شد توی تنهایی
کجایی ببینی پشت سرم
می زنن بی تو چه حرفایی
بیا که غرور قلب من
شکسته شد توی تنهایی
تا تو نیایی پیش من
نمی خوام دیگه دنیایی
ولم نکن توی تنهایی...ولم نکن توی تنهایی...*
قطره اشکی رو که می خواست روی گونه ام بچکه و منو رسوا بکنه... سریع پاکش کردم وسرم رو چسبوندم به
شیشه ی پنجره ی ماشین...
با بغض به بیرون خیره شده بودم و توی دلم اسم مانی رو صدا می زدم...
صدای بابا به گوشم خورد:دیگه رسیدیم...
قلبم تند تند می زد...دوست نداشتم علیرضا رو ببینم..اون نمی تونست جای مانی رو توی قلبم بگیره.به هیچ
وجه..اصلا امکانش وجود نداشت.
-ااااا این علیرضا نبود؟!!!!...پس کجا داره میره؟!!!!
با صدای پر از تعجب بابا ناخداگاه سرم رو بلند کردم وبه پشت سرم نگاه کردم...یه ماشین مدل بالای
مشکی..راننده اش رو نمی تونستم ببینم...فاصله اش هی دور ودورتر می شد...
به بابا نگاه کردم که دیدم از توی اینه به من خیره شده...
با بی تفاوتی تکیه دادم به پشتی... ولی در دل خدارو هزاران بار شکرمی کردم که الان علیرضا خونه
نیست...چه زود دعام مستجاب شداااااا.
بابا جلوی یه در بزرگ که رنگش قهوه ای سوخته بود نگه داشت...همزمان هر چهار تا در باز شد وهممون از
ماشین پیاده شدیم.
از بیرونش معلوم بود خونه ی بزرگیه...بابا به سمت در رفت وزنگ رو فشرد..ایفن تصویری بود .چند لحظه
بعد صدای یه مرد توی ایفن پیچید:بفرمایید خواهش می کنم...
در با صدای تیکی باز شد و ...رفتیم تو...
از دیدن حیاط خونه...دهانم باز موند...واااااااای خدا اینجا چقدر خوشگلههههه....!!!!!
حیاط که نه باغ بود..اصلا یه تیکه از بهشت بود که روی زمین قرارش داده بودند...دور تا دور حیاط درختای
بلند و بید مجنون بود ... گلهای رنگارنگ وخیلی خوشگلی دور تادور باغ رو پوشش داده بود...
سرمو چرخوندم...یه استخر خیلی بزرگ گوشه ی حیاط بود که انگار اب توش نبود...
اوه اوه..من چقدر از بابا اینا عقب افتادم...دویدم سمتشون و وقتی بهشون رسیدم نفس نفس می زدم...
مامان رو به من گفت:دختر چته؟چرا میدوی؟!نکن زشته...
با اعتراض گفتم:ااااا مامان زشت چیه؟!مگه دویدن عیبه؟!
مامان با لبخند چشم غره رفت وگفت:بسه...یه امروز رو خانم وسنگین باش..باشه؟!
-وااااااا مامان مگه من روزای دیگه خانم نبودم که اینو میگی؟!اصلا مگه اینا کین؟!..فوق فوقش ادمن دیگه
نه؟!!
مامان اروم زد رو دستشو گفت:این حرفا چیه دختر؟!!!!خب معلومه که ادمن...
دیگه رسیده بودیم به در ورودیشون ونتونستم جواب مامانم رو بدم...
در باز شد ویه اقایی که لباس خدمتکارا تنش بود...جلومون ظاهر شد...
-سلام خوش امدید ..لطفا از این طرف خواهش می کنم...
به به چه لفظ قلم...نوکراشون چه باحالن...
اون افتاده بود جلو ما هم پشت سرش ...تا اینکه یه زن ومرد شیک پوش وجذاب که البته به سن مامان وبابام
بودند اومدند جلو ومرد اول با بابا دست داد وروبوسی کرد وبعد به ما خوش امد گفت.
اون خانم هم با ناز با هر سه تامون دست داد و روبوسی کرد..
ولی هوا رو می بوسید نه گونه ی مارو...اخه هوا هم بوسیدن داره؟!!!!..اهان لابد می ترسه رژش پاک بشه...
بعد از اینکه هوای کنار گونه ام رو بوسید سرشو برد عقب وبا لبخند خوشگلی به من خیره شد...من هم از شرم
سرمو انداختم پایین..خوب می دونستم چرا داره اینجوری نگاهم می کنه..نگاهش خریدارانه بود واین منو معذب
می کرد...
دستشو گذاشت پشت کمرم ورو به هر سه تامون گفت:بفرمایید خواهش می کنم..چرا اینجا ایستادید..
بابا همراه دوستش که همون اقا حمید بود ...مردونه دست انداخته بودند دور شونه ی هم و دوستانه
می خندیدند..رفتند سمت پذیراییشون...
روی مبلای خوشگل و گرون قیمتشون نشستیم و بابا با اقا حمید مشغول صحبت شد..
به اطرافم نگاه کردم..پر بود از دکوری ها ومجسمه های عتیقه و زیبا...تابلو های بی نظیری به دیوار زده بودند
که چشم هر بیننده ای رو به خودش خیره می کرد...
نه باباااااا خرپول بودند...
زبونم رو گاز گرفتم..وا پریناز این چه طرز حرف زدنه؟
..خیلی خب بابا ببخشید..همچین زیادی مایه دارن..خوب شد؟
اره این بهتره...
خودم هم با خودم درگیر بودما..
-بفرمایید خانم.
هان؟!!با من بود؟!!
به رو به روم نگاه کردم..یکی از خدمتکارای خانم خم شده بود و ظرف میوه روگرفته بود جلوم...
با لبخند تشکر کردم وچیزی برنداشتم...
میوه می خوام چه کار؟!...خدا کنه این چند ساعت تموم بشه زودترپاشیم بریم...
چای تعارف کردند برداشتم..این یکی رو باید می خوردم چون گلوم حسابی خشک شده بود...
سمیرا خانم با مامان و عمه گرم گفت و گو بود ومن هم داشتم مگس های فرضی رو می پروندم...
با حرفی که بابا زد گوشام تیز شد...
-حمید جان علیرضا خونه نیست؟!
یه دفعه سمیرا خانم که داشت با مامان حرف می زد ساکت شد وبه شوهرش زل زد...از نگاهش نگرانی
می بارید...
     
  
زن

 
اقا حمید لبخند ظاهری زد وگفت:نه..توی شرکت براش یه کاری پیش اومد..مجبور شد سریع بره..
اخه بخشی از کارهای شرکت رو اون انجام میده...البته عذرخواهی کرد و گفت اگر بتونه زود خودش رو
می رسونه...
کاملا معلوم بود که به زور داره حرف می زنه واون لبخندش دلخوش کنکه...واقعی نیست.
بابا هم لبخند زد وگفت:باشه..حالا حالاها وقت بسیاره..ایشاالله یه وقت دیگه قسمت باشه ببینیمش...
سنگینیه نگاهی رو روی خودم حس کردم و وقتی سرمو چرخوندم دیدم..سمیرا خانم با افسوس به من خیره شده..
وااا این دیگه چش بود؟!!چرا اینجوری نگام می کنه؟!!
به روش لبخند زدم..اون هم لبخند غمگینی زد وسرشو برگردوند...اینا یه چیزیشون می شدااااا.
راستی فامیلیشون چیه؟!!!!..چرا تا به الان در موردش از بابا چیزی نپرسیدم؟!!!!..
خب معلومه چون برام مهم نبود که بپرسم..اصلا به من چه فامیلیشون چیه...هر چی می خواد باشه!!!!!!!
باز حرفها از سر گرفته شد و باز این وسط فقط من تک وتنها افتاده بودم یه گوشه...
البته خودم رو جوری نشون می دادم که انگار دارم به حرف مامان و سمیرا خانم وعمه گوش می دم ولی خدایش
اینجوری نبود...تموم ذهنم رو مانی به خودش اختصاص داده بود ویه کوچولو موچولو هم به علیرضا فکر
می کردم که چرا با اینکه می دونسته ما میایم باز هم رفته شرکت؟!!!!چرا پدر ومادرش به زور در موردش حرف می زنند؟
ای خدا حالا باید بگم... این علیرضا کیه؟!!!!!!!...به به ...کم بود جن و پری یکی هم از دریچه می پرید...!!
مانی کم بود..این یکی هم بهش اضافه شد...اینا چرا انقدر مشکوکن؟!!!!
به زور برای شام نگهمون داشتند...دیگه حسابی کفری شده بودم..مگه قرار نبود دعوتشون فقط برای عصرونه
باشه؟
خدا خدا می کردم یه دفعه سر و کله ی علیرضا پیدا نشه که اون موقع دیگه راه فراری نداشتم...
سمیرا خانم رو به من گفت:عزیزم مثل اینکه حوصله ات سر رفته..ببخش تو رو خدا ... برو تو حیاط و
اطراف رو نگاه کن..اینجا که حوصله ات سر میره دخترم.
ای که الهی خدا هر چی می خوای دو دستی بهت بده...از اول همینو می گفتی.مردم از بس مگس وپشه پر
دادم...
با لبخند گفتم:مرسی سمیرا خانم...اشکالی نداره؟
اخم بامزه ای کرد وبا لبخند گفت:وااااا دختر این حرفا چیه؟برو هر چقدر می خوای این اطراف رو ببین..کی
بهتر از تو عزیزم...تو رو خدا اینجا احساس غریبگی نکن..باشه؟
به خاطر مهربونی ومهمون نوازیش یه دونه از اون لبخند خوشگلایی که روی گونه ام چال می انداخت زدم
وتشکر کردم...
به مامان نگاه کردم ... با لبخند رضایت بخشی به من چشم دوخته بود.
از جام بلند شدم وبا یه ببخشید رفتم توی حیاط...
اول یه چند تا نفس عمیق کشیدم...اخیش....چه هوایی...
چون نزدیک بهار بود درختا شاداب بودند و کاملا معلوم بود با اینکه هنوز زمستونه اینجا نمیذارند به درختاشون
بد بگذره وحسابی بهشون رسیده بودند.
رفتم سمت درختا وگل ها ...از هر گونه... از گل های رنگارنگ وزیبا توی باغچشون کاشته شده بود.
دستمو کشیدم روشون وبا نوک انگشتام گلبرگای نرم ولطیفشون رو لمس کردم....خیلی زیبا بودند ..خیلی...
زیر درخت بیدمجنون میز وصندلی گذاشته بودند...با ذوق رفتم وروی یکی از صندلی ها نشستم..
وای خیلی با حال بود..شاخه های بید بالای سرت باشه وتو هم زیرش نشسته باشی و کلی هم لذت ببری...به به...
عین بچه ها ذوق می کردم...یعنی اگر هر کی هم جای من بود واونجا رو می دید بدون شک همینجوری
ذوق مرگ می شد...
دستمو زدم زیر چونم و به اطرافم نگاه کردم...
چشمم افتاد به استخری که گوشه ی حیاط بود...ازروی صندلی بلند شدم ورفتم به طرفش و کنارش ایستادم...
عمقش خیلی بود وتوش اب بود...منتها نیم متر از لبه ی استخر از اب خالی بود ومن هم از اون دور خیال
می کردم استخرخالیه...
از نزدیک نقش و نگارهای توش بیشتر معلوم بود...هوا نیمه تاریک بود و نمی شد خوب دید ولی سایه ی مبهمی ازشون پیدا بود..
همه چیز این خونه زیبا بود...رفتم ولبه ی استخر ایستادم و نشستم کنارش...
شالم کمی رفته بود عقب که دستمو اوردم بالا تا درستش بکنم. وقتی درستش کردم و دستمو اوردم پایین قفل
دستبندم گیر کرد به ریشه ی شالم و قفلش باز شد..
اومدم از ریشه جداش کنم ...هیچ جوری نمی شد...محکم کشیدمش که دستبند از ریشه جدا شد ولی به خاطر
اینکه به شدت کشیده بودمش از دستم ول شد وافتاد لب استخر...
ای خدا چه گرفتاری شدمااااااااا...
اومدم برش دارم که ای دل غافل....لیز خورد وافتاد تو استخر...
هول شدم ونیمخیز شدم به طرفش که وسط راه بگیرمش.. که خودم هم با سر افتادم تو اب....
اب سرد بود ومن هم که غافلگیر شده بودم نمی دونستم باید چکار کنم...
از تاریکی وحشت داشتم و عمق استخر هم زیاد بود وهی منو می کشید توی خودش...دست و پاهام از زور ترس
و وحشت یخ زده بود و از همه مهمتر اب استخر هم سرد بود واینا دست به دست هم داده بودند که من نتونم عکس العملی از خودم نشون بدم..
اصلا انگار شنا کردن از یادم رفته بود...
با تمام توانم خودم رو به سمت بالا کشیدم وبرای یه لحظه سرم از اب اومد بیرون که یه جیغ کشیدم وکمک
خواستم..ولی باز رفتم زیر اب...نفس کم اورده بودم...
احساس خفگی می کردم...
خدایا کمکم کن...دارم خفه میشم...خداااااااااا...
از ترس نیمه بیهوش بودم....که یه دفعه احساس کردم یکی دستشو حلقه کرد دور کمرم ومنو کشید سمت
خودش...
ای خداجون شکرت...کمک رسوندی؟!!...خب قربونت برم زودتر می رسوندی تا منم انقدر اب نوش جان
نمی کردم دیگه...!!
اون ناجی که نمی دونستم کیه...منو کشید تو بغلش وکشیدم بالا...هر دو همزمان سرامون رو از اب اوردیم
بیرون..به شدت به سرفه افتادم...ولی هنوز نیمه بی هوش بودم وهیچ کاری نمی تونستم بکن جز یه کار...
اون هم اینکه خودم رو بسپرم دست ناجیم و بهش تکیه کنم....
متوجه شدم منو از استخر کشید بیرون وخوابوند کنار استخر...
-اقا چی شده؟!!...یا جده ی سادات...
-ساکت باش عمو علی...بذار ببینم چکار می تونم بکنم....خانم..خانم...صدامو می شنوید..خانم..
چند بار محکم زد توی صورتم...من همه ی اینا رو متوجه می شدم ولی تمام بدنم یخ زده بود ونمی تونستم از
خودم عکس العمل نشون بدم...فقط می لرزیدم..
     
  
زن

 
-علیرضا خان..اقا چکار کنم؟!!....دختر مردم نمیره...یا ابوالفضل...
-عمو علی برو یه پتو از تو خونه بیار...زودباش...زود....
-چشم اقا...الان میارم...یا خدا خودت کمکش کن...
باز زد تو صورتم و گفت:خانم...با شمام...چشماتون رو باز کنید...صدامو می شنوید؟!
صداتو می شنوم..ولی نمی تونم جوابتو بدم....
به زور لبامو تکون دادم...ولی صدایی از توش بیرون نیومد...باز سعی کردم:س..رد...مه....
-چی؟!!...خب الان پتو میاره...سردته؟!!...می تونی حرف بزنی؟!!
دیگه چیزی نگفتم...انگار انرژیمو از دست داده بودم...
اب زیاد سرد نبود ...ولی اینو می دونستم که بیشتر سرمای بدنم به خاطر ترس و اضطرابه...
متوجه شدم که دست انداخت دور بازوهام ومنو کشید تو بغلش...
این کیه؟!...یعنی این علیرضاست؟!!اره دیگه..اون مرده بهش گفت علیرضاخان...پس خودشه؟!!....صداش برام
اشناست...یعنی کیه؟!!!!
با اینکه اون هم خیس شده بود ولی اغوشش گرم بود...سرمو گذاشت رو شونه هاش و کمرمو به خودش فشار داد...
-الان بهتری؟!..چرا انقدر می لرزی؟!اروم باش....می تونی تکون بخوری؟!..د اخه یه چیزی بگو...نمردی که....
ااااااا اینم که بچه پررو بود.پ نه پ می خواستی بمیرم؟!!!!چقدر سوال می پرسه...!!!!!!!
ولی صداش چقدر اشناست....یعنی کیه؟!!ذهنم کار نمی کنه...
چشمام نیمه بازبود...
یه دفعه منو از اغوشش کشید بیرون و خوابوند روی زمین...
چند لحظه بعد صدای همون مرد اومد:بفرما اقا...این هم پتو...
- ممنون...بابا اینا هم ..چیزی فهمیدند؟!
-نه اقا ...نخواستم نگرانشون کنم...
-خوبه...برو به زینت بگو یه لیوان شیر گرم اماده بکنه...زودباش.
-چشم اقا...
حالا می تونستم چشمامو بیشتر باز بکنم...گرمای پتو رو روی خودم حس کردم و بعد هم احساس کردم از روی
زمین کنده شدم...وباز همون اغوش گرم...
چشمامو بسته بودم..به زور بازشون کردم.
احساس بی حالی می کردم..
تو بغلش بودم واون هم منو روی دستاش بلند کرده بود...
به زحمت کمی سرمو چرخوندم که اون هم همزمان سرشو چرخوند به سمت منو نگاهمون در هم گره
خورد...چشمام کامل باز شد...این...
همین طور بهش زل زده بودم که گفت:چیه؟!...شناختی؟!!
به خودم اومدم و با اخم رومو ازش برگردوندم.نه اینکه تحفه ای ..حالا انگار کی هست...هنوز همون حس بی حالی توی تنم
بود...
یه لحظه نگاه عسلیش اومد جلوی چشمم...خدایش خوشگل بود...
خواستم دوباره نگاهش کنم.. ولی پیش خودم گفتم: ممکنه فکرای بد بکنه...همین جوری هم داره مسخره ام
می کنه.
-می تونی راه بری؟!...بذارمت زمین؟!
اوهو حالا انگار داره کوه جابه جا می کنه...
بهم برخورده بود با غیض گفتم:بله لطفا بذارینم زمین...خودم می تونم راه برم..
ولی می دونستم نمی تونم...لجباز بودم والان هم اون رگ لجاجتم بدجور زده بود بیرون...
منو اروم گذاشت روی زمین ...پاهام کمی می لرزید ولی نباید جلوی این بچه پولدار کم میاوردم...تمام توانم رو جمع کردم تو پاهام و ایستادم...هنوز دستم تو دستش بود...
محکم دستمو کشیدم که با تعجب نگاهم کرد وابروهاشو انداخت بالا وگفت:چته؟!!...نخوردمت که...!!!!
با اخم گفتم: من اینجوری راحت ترم...
دست به سینه ایستاد وبا لبخند گفت:بله...کاملا حق با شماست...ببخشید باعث ناراحتیتون شدم...اب تنی خوب بود؟!!!!
با نگاه گنگم زل زدم توی چشماش که با شیطنت به من خیره شده بود.
وقتی نگاهم رو متوجه خودش دید گفت:چرا اینجوری نگاهم می کنی؟!!مگه همین چند دقیقه پیش ابتنی
نمی کردی؟!ببخشید من فکر کردم دارید غرق می شید این بود که منم از جونم مایه گذاشتم و اومدم نجاتتون دادم...!!!!
با شیطنت ابروهاشو انداخت بالا واروم خندید...
بچه پررو ... شیطونه میگه همچین بزنش که نفهمه از من خورده یا ازدرخت پشت سرشاااااااااا...
بدون اینکه لبخند بزنم جدی نگاهش کردم وگفتم:اگر قصدتون از بیان اینها اینه که من از شما تشکر بکنم باید بگم
اگر می خواستم هم همچین کاری نمی کردم...
بلند خندید وگفت:نه باباااااااااا روت هم که خیلی زیاده...خب اونوقت میشه بگی دلیلت چیه و چرا ازم تشکر
نمی کنی؟
پوزخند زدم وگفتم:چون این جمله روی زبونم نمی چرخه... اصلا دوست ندارم ...دلیلش هم به خودم مربوط
میشه.من همین جوری راحتم...شما هم اگه ناراحتی اون دیگه مشکل خودتونه...
-پس اصلا دوست نداری یه تشکر ساده از من بکنی درسته؟!!
پتو رو محکم به دورم پیچیدم...حالم خیلی بهتر شده بود ولی به خاطر سرمای هوا هنوز می لرزیدم...
با چشمای شیطنت امیز تو چشمام زل زد وگفت:می دونی الان که شبه وهوا هم سرد شده چقدر اب تنی مزه میده؟!!...دوست داری امتحان بکنی؟!!
این داشت چی می گفت؟!!!!خل شده؟!!!!پسره ی پررو چه زودی هم احساس پسرخالگی بهش دست داده...
با حرص نگاهمو ازش گرفتم وبه سمت در ویلا رفتم که یه لحظه احساس کردم روی هوام...
یه جیغ کشیدم...با ترس بهش نگاه کردم منو روی دستاش بلند کرده بود و داشت می رفت سمت استخر...
جیغ زدم:داری چه غلطی می کنی؟ولم کن لعنتی...با توام.. میگم ولم کن...
بلند خندید و گفت:ولت که می کنم..ولی اینجا نه...تو اب استخر...
داد زدم:چییییییییی؟؟؟؟؟؟ تو غلط می کنی...منو بذار زمین..
با لبخند و جدیت به روبه روش نگاه می کرد:مثلا اگه نذارم می خوای چکار بکنی؟!!
از ترس و سرما به شدت می لرزیدم...فکر کنم رنگم هم حسابی پریده بود...چراغ های باغ روشن بود.. ولی
نمی دونم چرا بابا ومامانم هنوز متوجه غیبت من نشدند؟ یعنی انقدر سرشون گرم حرف زدنه که منو به کل
فراموش کردند؟حالا من با این دیوونه چکار بکنم؟!!!!!!!
با التماس گفتم:تورو خدا ولم کن...
زل زد بهم ...لبخندش کمی محو شد ویه لحظه حس پشیمونی رو توی چشماش دیدم...مطمئن بودم از رنگ پریده
ام ترسیده...
ولی با خنده گفت:زود باش ازم تشکر کن تا ولت کنم.
تو دلم گفتم :عمرااااااااااا...
ولی از اونجایی که الان موقعیتش نبود تا از این کلمه استفاده بکنم سریع گفتم:باشه باشه..ازت ممنونم که منو نجات دادی خوب شد؟حالا ولم کن...
لب استخر ایستاد وبهم نگاه کرد...نگاه من هم به استخر بود که تو شب به حد زیادی خوف انگیز شده بود...
منو کمی از خودش جدا کرد که جیغ من هم رفت هوا...
-ااااا چرا جیغ میکشی؟گوشمو کر کردی...
-می خوای چکار کنی؟!!!!...
باز شیطون نگاهم کرد وگفت:هیچی...مگه تو از اب می ترسی؟!!
نگاهش کردم وگفتم:معلومه که نه...اون فقط یه اتفاق بود...دستبندم افتاد تو اب ...
-اهان..اونوقت تو هم پشت سرش شیرجه زدی تو اب اره؟...
مرموز نگاهم کرد وگفت:دلت نمی خواد بری بیاریش؟!...انگار خیلی دوستش داشتی که به خاطرش اونجوری
افتاده بودی تا اب...اره؟
-نه نه..اصلا دیگه نمی خوامش...ولم کن دیگه..من که ازت هم تشکر کردم....
یه کم نگاهم کرد وبعد اروم منو گذاشت زمین..
همین که پام به زمین رسید...فرار کردم سمت در که صدای خنده ی بلندش رو پشت سرم شنیدم...
صدای قدم هاش از پشت سرم می اومد...
با اینکه از سرما می لرزیدم ولی نمی خواستم گیر اون دیوونه بیافتم...پسره ی احمق یه مثقال عقل وشعورهم
نداره...
از پشت دستمو کشید که باعث شد سر جام بایستادم...
-وایسا ببینم کجا در میری؟...اینجوری پدر ومادرت که سکته می کنند...
دستمو با غیض کشیدم وگفتم:ولم کن بیشعور...خودم می دونم باید چکار بکنم.
دست به سینه ایستاد وبا لبخند کجی که روی لباش بود نگاهم کرد.
-اوه ببخشید...بفرمایید خواهش می کنم.
زیر لب یه احمق نثارش کردم و دویدم به سمت ویلا...
مطمئن بودم فردا حتما مریض میشم...همین الانش هم تنم داغ بود...
این دیگه کی بود...پسره ی پررو اصلا ادب نداشت...علیرضا اینه؟...اصلا فکر نمی کردم اخلاقش اینجوری
باشه.
     
  
زن

 
وارد ویلا شدم واروم در رو بستم...صدای حرف زدنشون از توی پذیرایی می اومد...
کمرم رو چسبوندم به در وچشمام رو بستم...
چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم.. نفس نفس می زدم...چهره ی علیرضا جلوی چشمام بود...
چشماش عسلی بود وموهاش قهوه ای تیره و کوتاه بود...پوست سفید وقد بلند وچهارشونه...ازش یه پسرجذاب ساخته بود.
فقط نمی دونم چرا صداش برام اشنا بود...یعنی کجا دیدمش؟!...اصلا یادم نمی اومد...ولی می دونستم یه جا
دیدمش وصداش برام خیلی اشناست...
جذاب بود ولی به پای مانی من نمی رسید...مانی من یه چیز دیگه بود...چشمای خاکستریش رو با دنیایی از
عسل این مرتیکه عوض نمی کردم...
حالم کمی جا اومده بود...پتو رو به دور خودم محکم کردم و رفتم تو پذیرایی..با ورود من همه سکوت کردند..
با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم می کردند...مامان زودتر از بقیه به خودش اومد وگفت:وااااا پریناز چت شده؟دخترم چرا اینجوری شدی؟!!!!!!!
لبخند نصفه نیمه ای زدم وگفتم:چیزی نیست مامان...پام لیز خورد و افتادم توی استخر...
از جاش بلند شد واومد سمتم وبا نگرانی گفت:وای خدا مرگم بده..دخترم چیزیت که نشد؟!!
-نه مامان...م...
-نترسید... چیزیشون نشده...!!!!
با صدای علیرضا همه ی نگاه ها به سمتش چرخید ...از توی چشمهای پدر ومادرش به خوبی نگرانی معلوم
بود..ولی اخه چرا؟!!!!
علیرضا رو به مامان با تواضع سلام کرد ودر کمال ادب به سمت بابا رفت وباهاش دست داد وخوش امد گفت.
انقدر خوب وخوش برخورد می کرد که من همین طور هاج و واج وایساده بودم ونگاهش می کردم...انگار نه
انگار که این همون بچه پرروی توی حیاطه...
وقتی خوش وبشش تموم شد رو به خدمتکار گفت:زینت ..برای خانم شیرگرم اوردی؟!
خدمتکار که یه زن میان سال بود سریع جواب داد:همین الان میارم اقا...
و رفت توی اشپزخونه...
سمیرا خانم به طرفم اومد ودستمو گرفت وگفت:عزیزم بیا بریم بالا...لباساتو عوض کن ..اینجوری مریض میشی
دخترم..
لبخند زدم وتشکر کردم...
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم اومدم پایین وبا خوردن شیر گرمی که همون خدمتکارشون...زینت...اورده
بود احساس کردم حالم بهتره..ولی تنم داغ بود...فکر کنم امشب شدیدا تب بکنم...
نگاهم به علیرضا افتاد که با چه جدیت وژست خاصی روی مبل نشسته بود وبه حرفای بابام گوش می کرد
وباهاش وارد بحث شده بود...
اصلا انگار اونی که توی حیاط منو اونجوری اذیت می کرد اینی که الان روبه روم نشسته بود ونگاه جدیش
متوجه حرفای بابا وپدرش بود ...نبود.
جذاب بود ...ولی هیچ جوری به دل من نمی نشست..همه اش چهره ی مانی جلوی چشمام بود غرورش برام زیبا
بود.خیلی دوستش داشتم...اون عشقم بود..به غیر از اون نمی تونستم به هیچ کس دیگه فکر بکنم.
بابا با اقا حمید حرف می زد که علیرضا سرشو چرخوند به سمت من و وقتی نگاه منو روی خودش دید مرموز
خندید و اروم ابروش رو انداخت بالا...که من هم با اخم غلیظی سرمو چرخوندم ...
نه باباااااا این هنوز پررو بود..
منتها جلوی بزرگترا نشون نمی داد...این دیگه کی بود؟!!!!
سر میز شام بودیم که سنگینی نگاه علیرضا رو روی خودم حس کردم.
سرمو بلند کردم که دیدم بی پروا زل زده به من...
وقتی نگاه منو روی خودش دید.. با چشماش اطراف رو از نظر گذروند...همه مشغول غذا خوردن بودند
وکسی حواسش به ما نبود..
نگاهش رو به من دوخت و با شیطنت بهم چشمک زد...
چشمام از تعجب گرد شد...این بشر چقدر پرروووو بود..به چه حقی به من چشمک زد؟!
با خشم ونفرت بهش زل زدم...با غیض قاشق رو توی دستم فشردم و زیر لب یه بی شعور نثارش کردم...
ولی اون بی توجه مشغول غذا خوردن شد.
بعد از شام همه رفتیم توی پذیرایی که علیرضا هم بی رودروایسی درست اومد روی مبل کنار من نشست.
پدر ومادرش از این حرکتش تعجب کرده بودند ...ولی پدر و مادرمن وعمه جون با رضایت لبخند بر لب
داشتند.
از کارهای علیرضا حسابی حرصم گرفته بود...انگار یه ذره شرم وحیا توی هیکل این ادم نمی شد پیدا
کرد...این دیگه کی بود؟ای باباااااااا...
خیلی ریلکس پای راستش رو انداخت روی پای چپش و یه دستش رو گذاشت روی دسته ی مبل واون یکی
دستش رو هم گذاشت زیر چونه اش وبه من نگاه کرد...
از جوی که به وجود اومده بود معذب بودم..سرمو انداخته بودم پایین وبا انگشتام بازی می کردم...
بعد از اینکه وارد ویلا شده بود لباساش رو عوض کرده بود...یه شلوار جین ابی تیره و یه بلوز یقه اسکی
مردونه ی سفید که خیلی به هیکلش می اومد...
با لحن جدی که می شد رگه هایی از خنده هم توش دید گفت:پریناز خانم...دستبندتون رو خیلی دوست داشتید؟!
با بی خیالی شونه ام رو انداختم بالا وگفتم: دوستش که داشتم...ولی مهم نیست..دیگه نمی تونم به دستش بیارم.
سکوت کرده بود.سرمو چرخوندم دیدم باز داره با شیطنت نگاهم می کنه...
دستش رو اورد جلو...با تعجب نگاهش کردم...دستش مشت شده بود...جلوم نگه داشت و اروم بازش کرد.
زل زدم به دستش...این...این که دستبند من بود...دست این چکار می کرد؟!!
     
  
زن

 
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:این پیش شما چکار می کنه؟مگه نیافتاد توی استخر؟!!
لبخند جذابی زد وگفت:بله..توی استخر افتاده بود.ولی من رفتم از تو اب درش اوردم!!!!!!!
از تعجب چشمام گرد شد.
-چی؟؟؟؟؟!! توی این تاریکی رفتی دستبندم رو از تو اب اوردی؟اخه چطوری؟!
ابروشو انداخت بالا وگفت:خب دیگه...به من میگن علیرضا خان ..نه برگ چغندر...امکاناتش که باشه
..میشه..کار نشد نداره خانم.
اومدم دستبند رو از توی دستش بردارم که دستش رو مشت کرد وکشید سمت خودش...
نگاهش کردم..نگاهش هنوز شیطون بود..
-اااا دستبند رو بدید..چرا اینجوری می کنید؟!
با بی تفاوتی روی مبل جابه جا شد وگفت:نچ...نمیشه..
با تعجب گفتم:اخه چرا؟!...دستبند من به چه درد شما می خوره؟!
-شاید به درد خورد..
تو چشمام نگاه کرد وگفت:دستبندتو می خوای؟!
مشکوک نگاهش کردم که از نگاهم خندید و گفت:نترس...چرا اینجوری به من نگاه می کنی؟!
دستمو دراز کردم به سمتش و گفتم:لطفا دستبند رو بدید...به اطراف اشاره کردم وگفتم:پیش بزرگترا زشته...این
کارا یعنی چی؟!
با شیطنت به دستم زل زد وگفت:چه دستای خوشگلی داری...ولی من دستبندت رو بهت نمی دم...نگران
بزرگترا هم نباش.
با بهت نگاهش کردم...صداش تو گوشم پیچید...(چه دستای خوشگلی داری) ای خدا مانی هم درست همین جمله
رو بهم گفته بود...صدای این هم برام خیلی اشناست...
دستم خود به خود افتاد رو پاهام...هنوز بهت زده بودم...
دستش رو جلوی صورتم تکون داد وگفت:پریناز...هنوز تو باغی؟!!
ناخداگاه گفتم:مانی...تو...تو..!!!!!!!
چشماش گرد شد وبا تعجب گفت:چی؟!مانی کیه؟!...اصلا معلوم هست چی داری میگی؟!!
به خودم اومدم...اخمام رفت تو هم...من چم شده بود؟!ای خدا چرا اسم مانی رو پیش این اوردم؟!
صداش دیگه شوخ نبود...جدی بود ولحن سردی هم داشت:پریناز...حالت خوبه؟!!
باز بهت زده نگاهش کردم...چرا یه دفعه لحنش عوض شد؟!این که داشت دلقک بازی در میاورد پس چی شد؟!
نگاهش به بابا اینا بود ودیگه نگاهم نمی کرد...یه اخم اشنا هم روی پیشونیش بود...
به نیم رخش نگاه کردم...جذاب بود ولی جذابیتش در من اثری نداشت...عشق من فقط مانی بود...همون پسر
چشم خاکستری...نه این پسر چشم عسلی که کنارم نشسته بود.
علیرضا دیگه تا اخر شب با هام حرف نزد وموقع رفتنمون هم با لحن خشک ورسمی باهام خداحافظی کرد...
توی ماشین بودیم و بابا رانندگی می کرد...ولی حواس من اونجا نبود...
افکارم پریشون شده بود...به رفتار مانی فکر می کردم که برام قابل درک نبود...به رفتار امشب علیرضا فکر
می کردم که در عرض 1 دقیقه 180 درجه رفتارش و اخلاقش تغییر کرد...
به ندای قلبم گوش دادم که فقط فریاد می زد مانی...
دوست نداشتم با علیرضا ازدواج بکنم...قلب من متعلق به مانی بود پس جسمم هم فقط می تونست مال اون باشه...
چشمامو باز کردم..اوه..صبحه شنبه بود...یه روز دیگه از روزهای خدا...
با فکر به اینکه امروز مانی رو می بینم از شادی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
دست و صورتم رو شستم...همه توی اشپزخونه جمع بودند وداشتند صبحانه می خوردند.
با صدای شادی گفتم:سلام...صبح همگی بخیر.
جواب سلام وصبح بخیرم رو به گرمی دادند ومن هم کنارشون روی صندلی نشستم ومشغول خوردن شدم.
بابا نگاهم کرد وگفت:دخترم فکراتو کردی؟!
لقمه ای که می خواستم بذارم تو دهانم بین راه توی دستم موند..
-چه فکری بابا؟!
بابا با بی خیالی برای خودش لقمه گرفت وگفت:در مورد علیرضا...دیشب دیدم که داشتید با هم حرف
می زدید..حالا نظرت در موردش چیه؟
بی تفاوت شونمو انداختم بالا وگفتم:نظری ندارم...من هنوز هم سر حرفم هستم..فعلا قصد ازدواج ندارم.
لقمه رو گذاشتم دهانم...بابا با تعجب نگاهم کرد وگفت:مگه با علیرضا حرف نزدی؟دیدی که پسر خوب و
سربه زیریه...خانواده ی خوبی هم داره...از همه مهمتر معلومه اون هم تو رو دوست داره...پس دلیلت برای مخالفت چیه؟!!
توی دلم گفتم:اره...خیلی هم سربه زیره...از چشماش شیطنت بیداد می کنه...
-ولی بابا شما از کجا می دونید اون هم دوست داره با من ازدواج بکنه؟...اون شوهر ایده ال من نیست.
-ولی علیرضا برای هر دختری ایده اله...بهتره بیشتر فکر بکنی...
از پشت میز بلند شد که من هم بلند شدم وبا لحن جدی که از من بعید بود گفتم:ولی بابا...اینو همینجا بهتون قول
میدم که من به هیچ وجه با علیرضا ازدواج نمی کنم...من با کسی ازدواج می کنم که بتونه خوشبختم
بکنه...منو دوست داشته باشه ...ولی از علیرضا مطمئن نباشید...با اجازه.
همه بهت زده به من زل زده بودند که من هم سریع از تو اشپزخونه اومدم بیرون ورفتم توی اتاقم وحاضر شدم
ودر حالی که به سمت در می رفتم یه خداحافظی کردم واز در خارج شدم...
امروز با ماشین خودم می رفتم دانشگاه...
سوار شدم وماشین رو روشن کردم...
تو مسیر به حرفایی که بین منو بابا زده شده بود فکرمی کردم...
خدایش چطور روم شده بود اونجوری جلوی بابام بایستم؟..اصلا اون حرفا رو چطوری تونستم بزنم؟!!
ولی یه چیزی توی وجودم می گفت:اینا همه اش به خاطر عشقمه...عشق...
وارد حیاط دانشگاه شدم...جای همیشگی خالی بود..سریع ماشینم رو پارک کردم وپیاده شدم ودکمه ی اتوماتیک
رو زدم...داشتم می رفتم به سمت در ورودی که متوجه ماشین مانی شدم..درست پشت ماشین من ترمز کرد...
اروم در ماشین رو باز کرد وپیاده شد...درست روبه روش بودم...یه شلوار پارچه ای خوش دوخت مردونه ی
مشکی ویه بلوز یقه اسکی خاکستری...درست همرنگ چشمای خوشگلش...
بوی ادکلنش رو به خوبی حس می کردم...رو به روم ایستاده بود وبا لبخند نگاهم می کرد...
-سلام اقای اریا فرد...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Path of Love|مسیر عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA