انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 11:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

يك اس ام اس


مرد

 
تالار خاطرات و داستانهاى ادبى
رمان "يك اس ام اس"
در ١١ قسمت
نويسنده : آرام آنيد
خلاصه : سوگند دانشجوی سال سوم رشته ی کامپیوتره تو یکی از شهرهای شمال. یه دختر شیطون و شر که با همه ی شیطنت و شادی همیشگی که داره دلش از زندگیش پره. همه چیز از یه sms اشتباهی شروع میشه
که باعث آشنایی سوگند و مهران فرستنده sms میشه. زندگی عجیب مهران و تنهایش و روحیه داغون مهران در ابتدا باعث بوجود اومدن یه احساس مسولیت برای سوگند میشه و وقتی میفهمه مهران تا حالا چند بار دست به خودکشی زده ولی موفق نشده و باز هم می خواد کارش و تکرار کنه مصمم میشه
که به هر طریقی مهران و به زندگی و آینده امیدوار کنه. اما مهران با اصرار از سوگند می خواد که همه چیز حتی اون و فراموش کنه و برای راضی کردن س.گند دلیلش و میگه که باعث میشه دنیا رو سر سوگند خراب بشه .............

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 

یک اس ام اس (1)

سلام اسم من سوگنده. سوگند اریا. دانشجوی سال سوم مهندسی کامپیوتر دختر دوم یک خانواده شش نفره یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کرده و دو تابرادر کوچیکتر که یکی دوره ی ابتدایی و یکی دبیرستان. پدرم کارمند البنه نه به طور کامل یک شغل دیگه هم داره مادرم هم خانه داره البته همیشه اینجوری نبود. اون معلم بود اما وقتی خواهرم به دنیا میاد دست از کارکشید نشست توی خونه تا بچه اش رو بزرگ کنه البته من زیاد از این کارش راضی نیستم خودشم همینطور بیشتر تقصیر بابام بود که این کارو بکنه اخه تو خونه ی ما حرف حرف باباست بگه بخوابباید بخوابیم بگه بشین باید بشینیم بگه بمیر باید بمیریم ، خلاصه رو حرف بابا کسی نباید حرف بزنه. اگه حرف بزنه طوفانمیشه، بابا داغ میکنه، جوش میاره،عصبانی میشه و کل خونه رو بهم می ریزه و کسی از این طوفان در امان نیست. یکی یکی از شخص خاطی شروع شد به طور سریالی پیش میره وقتی جرقه های این آتیش دامن همه رو سوزوند تازهبابا به خودش میاد و میفهمه شاید حرف اون طرف زیاد هم بد نبود. خلاصه تو این خونه وقتی تنهاست نظرات و شخصیت جالبی داره اما وقتی به هم میرسیم و دور هم جمع میشیم همه لال میشن و نمیتونن حرف بزنن با نظر بابا موافق نباشه اونوقت طرد میشی وصله ناجور. بگذریم من توی یک همچین خونه ای بدنیا اومدم و بزرگ شدم. همیشه هم شاکی بودم. البته پیش خودم، شاکی ازین که چرا نباید نظر بدم، چرا نباید کسی به حرف های منطقی من گوش بده، چرا نباید کوچکترین اختیاراتی که حق هر آدمیه را نداشتهباشم اما خوب اینا همش توی خودم بود و کسی ازش خبر نداشت منم نمی خوام راجع به اینها بگم می خوام یه قصه بگم یه قصه واقعی. یه داستان از یک زندگی که خیلی شبیه اما خوب من با تک تک سلولهای بدنم اونا و لمس کردم. اونو حس کردم زندگیکردم. برای اینکه برم سر اصل ماجرا باید بگم که با وجود اینکه توی خونه زیاد نیستم بخاطر اینکه سعی می کنم بیشتر وقتمو توی دانشگاه و با بچه ها بگذرونم و همونقدرم که هستم نقشمهمی دارم. مامانم همیشه توی خونه ست نمیدونم این زن چطور میتونه تحمل کنه. کم کم دارم به این نتیجه می رسم که مامانم دچار روزمرگی شده وقتی براش حرف میزنی و چیز خنده داری میگییا بی توجه یا با یه لبخند ساده سر و ته داستان و هم میاره. زندگیش خلاصه شده به خرید خونهو غذا درست کردن تمیز کردن خونه . اما همیشه منتظر تا من بیامخونه تا سر به سرش بذارم و روحیه ش عوض شه. نمیدونم من با اینکه بیرون خونه خیلی پر جنب و جوشم اما توی خونه که میام نمیدونم چرا با همه دعوا دارم. نمی دونم چرا میخوام تنها باشم.نمیدونم چرا اتا یکی یه چیز بهم میگه میخام بزنم زیر گریه.اماهمیشه هم اینجوری نیستم. مامان میگه وقتی نیستم خونه ساکته.یعنی تمام صروصدا و جنب و جوش خونه مال منه.چون همیشه سر به سر همه میزارم.همش میدونستم یعنی یه جا خونده بودم که آدمهایی که تویخونه مشکل دارن بیرون خونه خیلی شیطون و شرن. منم یکی از این آدمام.شیطون، شر،تخس،فضول و آماده برای انجام تجربیات جدید.همیشه حس کنجکاوی با منه و کشف چیزهایی که برام مبهم و پنهانن.همیشه سعی کردم که وقتییکی بهم احتیاج داره پهلوش باشم.بین دوستام به مددکار معروفم چون اگه من پیششون نباشم همیشه حوصلشون سر میره.وقتی با اونام نمی ذارم یه لحظه آروم بشینن آنقدر حرف میزنم و سربه سر تک تک شون میزارمکه میترکن از خنده.وقتی هم که ناراحتم آنقدر تابلوئه که همه میفهمن.حتی از مدل حرف زدنم.همیشه میدونستم که این فضولی بیش از حد و اندازه و این حس که همیشه با منه که باید به هر کسی که حتی یک کوچولو بهم احتیاج داره کمک کنم یه روزی منوتو دردسر میندازه. و حدسمم درست بود.ماجرا از یک فضولی شروع شد.از یک روز سرد نه یک شب سرد زمستون.اون شب مهمون داشتیم. عموم اینا خونمون بودن. بادختر عموم خیلی مچم. تقریباً همه چیزو بهم میگیم. جدیداً یه مشکلی با خونوادش پیدا کرده که ریختش بهم.گناه داره داره داغون میشه.نمی دونم چرا خونواده هافکر میکنن جونا هیچی نمی فهمن.انگار یادشو ن رفته که اونام یه روز جوون بودن.
اون شب کلی با دخترعموم سونیا حرف زدیم.از هرچی که دلتون بخواد حرف زدیم.از کسی که خودش می خواد باهاش ازدواج کنه اما خونوادش میگن نه تا درس و دانشگاه.بعد کلی حرف زدن ساعت 30/12 شب خوابمون گرفت.بماند که شب قبلشم هیچ کدوممون هم نخوابیده بودیم.اما آنقدر پررو بودیم که نمی خواستیم بخوابیم.در هرصورت با کلی نق زدن که خوابم نمیاد و اماباید فردا زود بیدارشم گرفتیم خوابیدیم.
قصه از همین جا شروع میشه خیلی اتفاقی با یه sms.
ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود یابه طور دقیق 1:50ً توی خواب عمیق و خوب بودم. اما یه هو با صدای ویبره گوشیم از خواب پریدم.یه sms اومده بود. میتونستم بخوابم. اما همون حس فضولی نگذاشت بخوابم.گوشی رو برداشتم تا ببینم کیه که اونوقت شب بازیش گرفته.یا بیخوابی زده به سرش.اول نگاه به شمارش کردم.آشنا بود اما نمیدونستم کیه.یه جک بود که اولش یه چیز میگه و اخرش هم یه تیکه ی عشقی نوشته.هم جالب بود هم حس فوضولیم میگفت که این کیه که الان smsزده. تو جوابش نوشتم:"شما نصف شب خواب نداری؟من نمیدونم تو کی هستی.متأسفم" هم خوابم میومد هم کنجکاو شده بودم.گوشی رو گذاشتم سرجاش روی میز کنار تختم.چشمامو بستم تا بخوابم تازه چشمام گرم شده بود که باز صدای ویبره بلند شد. جواب sms منو داده بود. نوشته بود:"آخی،شرمندتونم،حواصم اصلاً به تایم نبود.شب بخیر"
کفری شده بودم.این کی بود که من نمیشناختمش اما اون...نمیدونم حرصم گرفته بود گفتک:دیونه،خواب بد دیدی بیدارشدی چرا منو بیدار کردی. می تونستی خودتو معرفی کنی چون الان مخم نمی کشه کی هستی"
داشتم از فضولی میمردم.یه کم صبر کردم.اما فکر کردم پشیمون شده واسه همینم گرفتم بخوابم.جواب دادش خیلی طول کشید. تقزیباً خوابم برده بود که یه هو یه sms دیگه:"گفته بود: من که عذرخواهی کردم.گفتم که شب بخیر.الانم به نظر تو لالایی بخونم تا بخوابید؟پس زیادبه مختون فشار نیارید فقط چشماتونو ببندید منه به قول شمادیونه دعا میکنم که خوابتون ببره.خوابای خوش ببینید..."
دیگه حسابی جوش آورده بودم.نه خودشو معرفی میکرد نه میذاشت بخوابم تا خوابم میگرفت با sms هاش منو از خواب میپروند.بهش گفتم :" میخواستی یه ساعت دیگهجواب بدی.من میخوابم اگه تو بذاری.بابا داشت خوابم میبرد بیدارم کردی.نمی خواد لالایی بگی گفتم نامبرت آشناست. ولی بجا نیاوردم."
دیگه خوابم نمی گرفت.آنقدر حس فضولی تحریکم کرده بود که یه نگاه به شماره های خودم کردم.فهمیدم چرا شمارش برام آشناست.فقط سه شماره ی اولش فرق می کرد چهار رقم اخرش درستمثل شماره یکی از دوستام بود. میخواستم ببینم که یکی از دوستامه که داره اذیت میکنه یا نه.اخه این کارا بی سابقه نیست. من خودم یکی یه نوبت همه رو گذاشتم سرکار تا این آخریا که حدود 2 هفته ی پیش بود که یکی از بچه ها منو گذاشت سرکار.تازه فهمیدم دست بالای دست بسیاره.دیگه نمی خواستم سرکارم بذارم. داشتم به این فکر میکردم که این کیه که جواب داد."بیخیال منم داشتم می خوابیدم بیدارم کردی.من معذرت میخوام.شماره آخرو اشتباه گرفتم آقا یا خانم محترم!حالا می خوابید؟"
اعصابم خورد شده بود.یارو داشت باهام بازی میکرد.دیگه حوصله ی فکر کردن نداشتم فردا با سونیا میگشتیم ببینیم این کیه که بازیش گرفته.دیگه جوابشو ندادم و گرفتم و خوابیدم. خدارو شکر مثل اینکه اونم خوابش میومد چون دیگه sms نداد.
فردا صبح که بیدار شدم.بعد صبحانه سونیا گفت:دیشب کی بود smsمیداد.گفتم یه مزاحم.نمیدونم کی بود.فکر کنم اشتباه گرفته بود. یکم فکر کردیم ببینیم که شمارشو میشناسم یا نه اما آخرش بیخیال شدیم.
سونیا حدود 9 صبح رفت خونشون.منم نشستم تا درس بخونم.ساعت 11:30 بود که یه sms جدید برام اومد . وقتی نگاه کردم دیدم همون دیشبه ست. نوشته بود:" سلام امید وارم که خوب خوابیده باشید واقعاً شرمندم فکر نمیکردم خواب بوده باشید ببخشید.حالا یه سؤال؟ میدونید فرقچغندر با شما چیه؟"
دیگه ریخته بودم بهم.از یه طرف این حس فضولی لعنتی داشت دیونم میکرد.از طرف دیگه این یارو خودشو معرفی نمی کرد.ازاون طرف این حس که فکر میکردم که یکی از بچه ها داره سربه سرم میذاره داشت کلافم میکرد.تازه از من سؤالم میکنه.گفتم نکنه از این جکای مسخرست.
_"سلام. نه نمیدونم. فکر نمیکنید بهتر باشه اول خودتونو معرفی کنید؟ این مؤدبانه تره."
اون جواب داد:" چغندر رو میبرن کارخونه ازش قندونبات میسازن ولیتوخودت قندو نباتی شکلاتی شکلاتی... منم شکرم.بنظر شما مؤدبانه تر از اینم میشه من همیشه شیرینم."
دیگه اعصاب برام نمونده بود.مطمئن شده بودم که یکی از بچهها داره اذیتم میکنه.تلفن دستم گرفتم و شروع کردم از هرکسی که فکر میکردم پرسیدم اما هیچ کس این شماره رو نمی شناخت.منم جوابشو ندادم.اما اون دوباره sms داد و گفت:"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه"
منو میگی همچین به رگ غیرتم برخورد که نگو. تو جوابش فقط یه جمله نوشتم:"دارم از فضولی میمیرم میشه خودتو معرفی کنی؟plz" اما اون عوض جواب یه sms داد که توش نوشته بود:"چقدر ماهی" و پایین sms هم کلی عکس ماهی کشیده بود. منمیه متن ادبی براش فرستادم.گفتم حالا که تو می خوای بازی کنی من پایم:
"در زندگی سه چیز را دنبال کن.1_دوست داشتن را برای تجربه.2_عاشق شدن را برای هدف.3_فراموش کردن را برای قبول واقعیت.اونم کم نیاورد جواب داد:"یه ضرب المثل آفریقایی که معنیش اینه تو واسم عزیزی" نمیدونستم چی بگم حسابی کلافه شده بودم. هر کسی بود خیلی بیکار بود و سرش درد میکرد برای sms بازی اما من وقت نداشتم. باید درس میخوندم. همیشه هم حس درس نمیومد.بهش گفتم"نمیدونم تو کی هستی یا چند سالته. ولی من فورجحم که درس بخونم.تو هم بهتره درس بخونی نه اینکه ساعت 11 از خواب بیدارشی.OK؟" تو جواب بهم گفته بود."آخه عزیزم من همیشه شبا درس می خونم.بخاطر همین فکر کردم شما هم بیدارید. نمی دونستم که دارید استراحت می کنیدمن از بس که شرمنده شما شدم آب شدم الن ازم دلگیرید؟"
نمی فهمیدم یعنی چی. اولش فکر کردم که با یه بچه دبیرستانی طرفم گفتم بهش بفهمونم با بزرگتر از خودش طرفه اما حالا نمی دونستم یعنی چی.هیچی نمی فهمیدم.داشتم از کنجکاوی میمردم واسه همین جوابشو ندادم.اما اونم بیکار ننشست میدونست چه جوری باید منو غیرتی کنه." میتونستید جواب بدید بگید که دلگیرید تا اینکه sms بیجواب نذارید"."میگن برایرسیدن به عشقت باید از همه دنیا بگذری.شما که همه دنیای منی بگو از چی باید بگذرم؟" این smsهارو وقتی داد که من رفتم ناهار بخورم.وقتی برگشتم دیدمشون. تو جوابش نوشتم"تو سر ظهر ناهار نمی خوری. من داشتم ناهار می خواردم. من خودم همه رو سرکار میگذارم. اونوقت تو می خوای منو سرکار بگذاری؟خانم یاآقای محترم."
مثا اینکه بهش برخورده بود یا گیج شده بود.چون جواب دادنش خیلی طول کشید.تو جواب گفت:"اولاً من هیچ وقت به شما جسارت نکردم.تو نهو شما.دوماًٌ به نظر شما تو موقع امتحانها میشه کسی رو سرکار گذاشت.پس این شما هستید که تا حالا منو سرکار گذاشتید.تجربه هم که دارید.ممنونم از لطفی که کردید."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_"من کسی رو که میشناسم سرکار میگذاشتم و بعداً خودمو معرفی میکردم.اما من شمارو نمی شناسم. از فضولی نمی دونم چی کار کنم.شما هم که نمی گید کی هستید." اما اون جواب نداد.ظاهراً بهش برخورده بود.گفتم بی خیال هر وقت حوصلش سر بره خودش دوباره smsمیده.یکم که گذشت کلافه شدم.خسته شدم1:30 بعد اونی حوصلش سر رفته بود من بودم.گفتم چه جوریاست اون هر وقتبخواد میتونه منو سرکار بگذاره و sms بده. اگه اون این حقو داره منمحق دارم که این کارو انجام بدم.گفتم ممکنه خواب باشه واسه همین توی sms نوشتم:"سلام من حوصلم سر رفته.نمی تونم درس بخونم.شب درس می خونم.اگه خوابی متاًسفم میشه بیدار شی. مننمی دونم چی کار کنم. از بیکاری متنفرم."
_"نه من بیدارم دارم درس می خونم که تا شب تموم شه که یه وقتی اون موقع شب مزاحم کسینشم تا منو سرکار بگذاره."
فهمیدم که از دستم ناراحته.داشت متلک مینداخت و کنایه میزد.
"الان این حرف یعنی شما ناراحت شدید؟ فکر میکردم من باید ناراحت باشم که نصف شب sms اشتباه دریافت کردم.شانس اوردم که بقیه بیدار نشدن."
اصلاً تو فکر تلافی کردن و جواب دادن بهش نبودم. داشتم باهاش شوخی میکردم اما این انگار جدی گرفته بود و ناراحت شده بود چون تو جواب گفت:_" یعنی چی اونوقت؟خسته شدم از بس عذر خواهی کردم،باشه معذرت می خوام که اونوقت شب مزاحم شدم.الهی این چشم کور بشه تا تایمو ببینه.در ضمن sms اشتباهی نبود دیدم خسته اید مجبور شدم که این حرفو بزنم که فکرتون مشغول نشه راحت بخوابید!"
_"جدی sms مال من بود؟ قشنگ بود البته اخرش. دیگه معذرت نخواه من عادت دارم دوستام شبا sms زدنشون می گیره.میشه الان درس نخونی؟PLZ؟
_"پس امتحان چی میشه آخه من تنبلم باید زیاد درس بخونم تا از تو عقب نیوفتم"
کلافه شده بودم . این حرف آخرش یعنی چی؟ یعنی منو میشناخت،یعنی داشت اذیتم میکرد.یعنی سرکار بودم.با حرص گفتم:" ببین یه سؤال من قراره شمارو بشناسم؟بابا این رمز بازی ها یعنی چی؟ اه خسته شدم اصلا دیگه مهم نیست.شما درستونوبخونید عقب نیوفتید." دیگه مهم نبود زیادی به اعصابم فشار اومده بود.فکر نمی کردم دیگه جوابموبده.جواب دادنشم خیلی طول کشید تا اینکه یه دفعه دیدم جواب داد و گفت:"پس یه واقیعیتی رو باید بدونی تا همین جاشم خیلی از شما جلوترم نگران نباشید آخه من برایارشد میخونم پس وقت زیاد دارم من فقط شبا درس تو کلم میره به خاطر همین گذاشتم کنارو آماده جواب گویی به سؤالاتتون هستم.OK؟"
_"نه من سؤال خاصی ندارم.فقط همون قبلیه که بی جوابه.الان یهچیزی.شما منو میشناسی که می گی sms تون درست بود؟ من شک دارم.اینو جواب بده."
_" به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکن دریا به خون پروا کن ای دوست
مطمئن هستم که ناراحت شدید امامنو ببخشید منظوری نداشتم لااقل sms مو بی جواب نذارید.PLZ."
ناراحت شده بودم چون داشت طفرهمی رفت، نمی خواست جواب بده منم لج کردم جوابشو ندادم.
"نه،چی کار کنم که ناراحت نباشید مطمئن باشید که جواب میدم اما می دونم اگه الان به این سؤال جواب بدم...!این سؤالو اگه میشه آخر جواب بدم. OK؟"
_"ببین من واقعاً گیج شدم به عمرم توی یه همچین وضعیتی نبودم.شما جواب سؤالمو نمی دید بعد میگید sms تونو بی جواب نگذارم.لااقل بگید من چی باید صدات کنم؟"
_"البته این سؤالو یک بار جواب دادم میتونید شیرین بی مزه صدام کنید."
_"خانم شیرین بی مزه یه اسم کوتاه تر ندارید من تا بخوام صداتون کنم صفحه پر شده.میشه بگید تلمو از کجا اوردید؟ PLZیه کم درک کنید."
_"اولاً Tell شما دست من نیست فکر میکنم یه جایی جا گذاشتید.ضمناً دلتو صابون نزن پسر منم مثل خودتم.اسمم مهران وشما؟"
حالا فهمیده بودم که اون پسره.اسمشم مهران ولی ظاهراً یکم گیج می زد یعنی چی دلتو خوش نکن پسر منم؟
_"یعنی چی دلمو صابون نزنم مثلمنی؟ نمیفهمم.منظورم از Tell هم شماره ی تلفن بود.دیگه وقتی واسه ارشد می خونید اینو باید بدونید."
_"چی شد؟یعنی اینقدر برات مهمبود که من همون شیرین بودم؟ مرد که نباید به این زودی خودشو نشون بده میتونیم مثل 2 تا مرد با هم دوست باشیم نمی خواید اسمتونو بگید که بیشر باهم آشنا بشیم؟"
تازه داشت جالب می شد.آقا فکر می کرد من پسرم.خوب بذار یکم اذیتش کنم.تا حالا سرکارم گذاشته یکم من سرکارش بگذارم مگه چی میشه.
_" من سپند هستم البته شما باید بهتر بدونید وقتی شمارمو دارید اسم منو هم دارید.آقا مهران شما چی می خونید؟ ارشد چی می خواید بخونید؟"
_"یعنی فکر کردید که نمی دونستم چرا؟ مگه از سرکار بودن خوشتون نمیومد پس چی شد؟ مگه مردام Tell میزارن که من منظور تونو از Tellندونم.حالا شما میخوای اسمتونو بگید یا نه؟"
متوجه منظورش شدم. نمی دونستم چی می خواد بگه.گیج شده بودم. بلافاصله بعد از این sms یه پیام جدید داد وگفت:
_"مسخره می کنید مگر نمی خواستید سرکار باشید شما که دوست داشتید؟ مثل اینکه شماره رو اشتباه گرفتم چه طور باید شما رو بشناسم؟"
_"یعنی چی؟مگه نگفتی مثل 2 تا مرد باهم دوست باشیم منم خواستم دلتو نشکونم. الان دیگه مشکل کجاست؟ من نمی فهمم!!!"
_"یعنی این مرد اسم نداره؟"
_"گفتم پسند.یعنی اینقدر نامفهوم و غیرقابل درکه؟ درضمن من گفتم هیچوقت خوشم نمیاد زیاد سرکار باشم اما ظاهراً شما بازی رو دوست دارید مگه نه؟"
_" نه من دنبال بازی نیستم سپند جان آخه خودت گفتی من کسی رو که میشناسم سرکار میگذارم چه برسه به شما که نمیشناسم".
_"گفتم دوستامو اذیت میکنم نه شمارو.آقا مهران شما که شمارمو داشتی چه جوری اسممو نمیدونستی؟ برام سؤال شده میشه بگی؟"
__به خدا آقا سپند sms اشتباهی اومد میخواستم یه سؤل درسی از یکی از دوستام بپرسم بعد از اینکه جواب اومد دیدم اشتباه شده گفتم واسه انتراکت خوبه جوابشو بدم همین. الانم اگه ناراحتید خوب بازم عذر خواهی میکنم دیگه هم مزاحمتون نمیشم بای."
داشتم از خنده می ترکیدم. یارو دست ولو داده بود . کم آورده بود. باورش شده بود که پسرم داشت پس می افتاد.اصلاً حواسش نبود که داره سوتی میده.آخه sms اولش یه متنی بود نه سؤال درسی.ترسیده بود و میخواست یهجوری ماست مالیش کنه. اما سه کرده بود.دلم براش سوخت گفتم گناه داره.ظاهراً مؤدبه یه جورائیم جالب بود گفتم بگم بهش تا پس نیوفتاده.
_"اولاً من خر نیستم.دوماً سؤالتون در مورد درس بود یا جک؟ سوماًٌ اونی که فکر میکنید نیستم اونیم که گفتم نیستم.چهارماً از بازیم خسته شدم.بای".
_" میشه بپرسم پس شما کی هستید که این نیستید یا اونی که فکر میکنم نیستید؟PLZ؟"
طفلکی حسابی گیج شده بود.اصلاً سردر نمیاورد یعنی چی.داشتم بهش می خندیدم و گفتم حالا تو بازی خوردی نه من.ولی گفتم از خماری درش بیارم بهتره.
_"خب چون بچه ی مؤدبی بودید میگم تا گیج نشی. شاید یادت بمونه که خانوما رو غیرتی نکنی.بابت sms های قشنگت و وقتی گذاشتی تشکر."
_" یعنی لیاقت آشنایی با شما رو ندارم؟ نباید بدونم این آدم مجهول چه شخصیتی هستن که بنده بتونم اشتباهمو جبران کنم! دوست ندارم کسی ازم ناراحت باشه الان دارم پیش خودم شرمنده میشم اگهبگید مزاحم یک خانم محترم شدم بگو که حقیقت نداره؟ خواهش میکنم."
خندم گرفته بود.چه جوری حرف میزد مثل کتابای ادبی جالب بود. می دونست چه جور باید رفتار کنه.گفتم زیادی داره مثل فیلمهایهندی میشه.بزار یه کم تو خماری باشه فعلاًٌ.
_" میگن زندگی مثل یه دیکته ست.هی غلط می نویسی پاکش میکنی دوباره غلط می نویسی پاکش می کنی غافل از اینکه یه روز داد می زنن میگن ورقه ها بالا وقت تمومه."
متنش خیلی جالب بود.تا حالا نشنیده بودم. خوشم اومده بود. جوابشو دادم گفتم خوبه روشن بشه گناه داره عذاب وجدان نکشدش بهتره.
_" آره درست فهمیدی من دخترم ولی مزاحم نشدی من بی کار بودم و حوصلم سر رفته بود ممنونکه وقت گذاشتی واسه sms دادن.Tanx."
_"واقعاً شرمندم نمی خوام فکر کنید که قصد مزاحمت داشتم آخه من خیلی از این کار بدم میاد می خوام جبران کنم تا حرفی برای گفتن نباشه.
_"خب یعنی چی؟ چه جوری می خواید جبران کنید؟ من نمی فهمم؟ نگران نباشید حرفی توش نیست Tanx. مزاحم درس خوندنتون نمیشم.روز خوش."
_" وای خدای من یعنی اینقدر نفهم بودم که نفهمیدم؟ فقط می تونمبه یک طریق جبران کنم قول می دم که این آخرین sms باشه که میفرستم تا شاید از خجالتتون در بیام. در ضمن این خانم محترم اسم نداره؟"
_" چرا داره ولی وقتی دیگه sms نمی دید دلیلی نداره بگم.من از sms دادنتون ناراحت نشدم خودتونو زیاد اذیت نکنید. معذرت که مزاحم درستون شدم. شرمنده."
_"اصلاً حالم خوب نیست اومدم بیرون می خوام برم دریا تا ازش سؤال کنم که این همه آبو می خواد چی کار؟ در صورتی که آب خونمون قطع به نظر شما این عدالته؟"
تحویلش نگرفتم گفتم اگه این یه بازیه منم بازی میکنم. رفتم بیرونپیش مامانم اینا طبق معمول هر روز داداشا داشتن سرهمه چیز دعوا می کردن. سرکنترل تلویزیون. سر کانل تلویزیون. سرجا که کدومشون روی مبل نزدیک تلویزیون بشینن. دیگه برام عادی شده بود اما نه زیاد. بازم وقتی بهشون نگاه می کردم سرم درد می گرفت. داداش بزرگه همش حقو به خودش میده و سر داداش کوچیکه هوار می کشه. این دفعه هم کارشون بالا گرفت و به کتک کاری کشید. منم نموندم بهشون نگاه کنم تا بیشتر حرصبخورم اومدم توی اتاقمو سعی کردم فکرمو منحرف کنم. اما چهجوری؟ به چی باید فکر می کردم. تو ی این خونه چیز جذابی وجود نداشت که ذهنمو بهش مشغول کنم. رفتم سراغ گوشیم. تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران.
تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران.
_" ببخشید نباید مزاحمتون بشم ولی شرمنده نمی خوام الان تنها باشم. می خوام ذهنم مشغول یه چیزه دیگه بشه نمی خوام به چیزی فکر کنم."
نمی دونم چرا بهش sms دادم. نمی دونم چطور بهش اعتماد کردمفقط می دونستم که اون تنها کسیهکه منو نمیشناسه حتی نمی دونستم جوابمو میده یا نه؟ اما منتظر موندم. خدا رو شکر جوابم داداما با دلخوری.
مهران:" چی می تونم بگم وقتی نمی دونم اسمتون چیه؟"
می خواستم اسممو بهش بگم اماهنوز بهش اعتماد نداشتم. هنوز برام مجهول بود واسه همین یه اسمدیگه بهش گفتم. یه اسم جدید.
_" خیلی مهمه؟ اسمم "هستی". آقایمهران لطفاً اگه مزاحمتون شدم بگید نمی خوام اذیتتون کنم. در ضمن مهم نیست چی بگید فقطیه چیز بگید لطفاً."
مهران:" خواهش می کنم این چه حرفیه! اگه آقا سپند بودید همین الان میومدم دنبالتون تا با هم بریم دریا تا از تنهایی دربیاید اما حیف که قسمت نبود."
_"آخی جدی داری میری دریا؟ خوش به حالت دلم می خواست الان که دریا داره تاریک میشه می رفتم اونجا.چ قدرم باحال الان من جور بود. من چند روز دیگه میرم طوری نیست."
مهران:" آخی،الهی، اشکالی نداره عوض هستی خانوم هم شنا میکنم فقط اگر سرما خوردم تکلیفم با کیه؟"
_" من که نگفتم شنا کن گفتم می خوام دریا رو ببینم.آدم وقتی دلش تنگ میشه یاد دریا میوفته. لبادیدن دریا یادش میوفته باید دلش دریایی شه."
حالم خوب نبود خیلی دلم می خواست گریه کنم. از طرفی مامانم گفت که داره با داداشم میره بیرون و من باید شام درست کنم. دیگه این از کجا اومده نمی دونم. موقع امتحان و شام درست کردن نوبره والله.جواب دادنم یکم طول کشید. مهران:"خوابیدید؟ اگه ناراحتی بیام دنبالت تا از نزدیک دریا رو ببینید."
_" مرسی باید شام درست کنم. اصلاً حس شام ندارم.ترجیح می دمبخوابم ولی نمیشه فکر میکنم شما دیگه به دریا رسیدید. سر راه به دانشگاهم سلام برسونید."
اینو همین جوری گفتم.آخه توی شهر ما همه دانشگاه ها توی یه جاده خارج شهرن دانشگاه مام همینطور. دانشگاه آزاد بود اولین دانشگاه بزرگ سر راهش.
مهران:"مگه شما تنها هستید که باید شام درست کنید اونم موقع امتحانات یا اینکه تو خوابگاه تشریف دارید؟ می خوای واست شام بگیرم بفرستم؟ ضمناً منظورت کدوم دانشگاست که سلام برسونم؟"

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
هم داشت زیادی لطف می کرد و دست ودلبازی. هم زیادی گیج شده بود و هم زیادی فضولی می کرد. می خواستم یکم گیجش کنم یعنی از این گیج ترس کنم و 20 سؤال را بندازم واسه همین گفتم:
_"وای چقدر سؤال کدومشو جواب بدم. مرسی شام نمی خوام چون منشام نمی خورم. الانم تنهام بقیه رفتن بیرون. به اولین دانشگاه بزرگ سلام برسونید."
مهران"هستی منظورت همون آزاده؟"
خندم گرفته بود.بچه ی تیزی بود. داشتم sms شو می خوندم که تلفن زنگ زد. یکی از دوستام بود. مشغول صحبت شدمو یادم رفت جوابشو بدم.خیلی طول کشید. یعنی زیادی طول کشید. اونم شاکیشد.اصلاً حواسم بهش نبود که یهدفعه با صدای ویبره گوشی به خودم اومدم دیدم ظاهراً هنوز منتظرهجواب من.گفته بود:
مهران:" اگه قراره جواب اینقدر طول بکشه همون بهتر که شام نخوری بخوابی منم که بی خیال درس شدم تا آخر شب دریا می مونم. خوب بخوابی بی معرفت."
ا... این پسره چی داشت می گفت. من آخر معرفت بودم همه کی گفتن حالا اون به من میگه بی معرفت.خب یادم رفته بود جوابشو بدم.یعنی چی؟ باید یکم توضیحمی دادم تا روشن بشه.
_"آره همون دانشگاست. داشتم با موبایل حرف می زدم. در ضمن گفتم شما توی آبید نمی تونی جواب بدی. وگرنه بی معرفت نیستم."
می خواستم یه جوری خودمو توجیح کنم. اما انگاری خیلی از دستم ناراحت شده بود. اخه دیگه جوابمو نداد. منم باید شام درست می کردم. درسم که نخونده بودم.دیگه مامانم اینا هم پیداشون میشد. بی خیال یارو شدم و رفتم به کارام برسم. شبم اینقدر خسته بودم که ساعت 10 نشده گرفتم خوابیدم.توی یه خواب عمیق بودم که با صدای گوشیم از خواببیدار شدم. بازم یه smsدرست سرساعت 1:39ً صبح بود. و باز هم مهران. با خودم فکر کردم که این پسره ساعت کارش شباست؟ شب کاره که هیچوقت نمی خوابه یعنی شبا نمی خوابه و روزا می خوابه؟ اما وقتی که sms و خوندم داشتم پس می افتادم. از تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نمی شد. خیلی عجیب بود.
مهران:"الان متوجه شدم که فقط به درد زمانی می خورم که هستی خانم ما حوصلش سر رفته یا اینکه بی خوابی به سرش میزنه و هیچ ارزش دیگه ای ندارم. اشکالی ندارههمین اندازه. ما که وقتی دلمون گرفت فقط می گیم خدایا ما که به تنهایی عادت کردیم. این تنهاییم دوس داریم فقط میگم خدایا خانوادمو ازم گرفتی هیچی نگفتم می دونستم که خواست توست اما دیگه احساس می کنم کم آوردم. می ترسم آخر نتونم دووم بیارم وقتی که به پنج شنبه نزدیک میشیم افسوس می خورم. ای کاش اون روز لعنتی اون امتحان لامصب و نداشتم و منم با اونا می رفتم تا اینکه بمونم حسرت روزای خوشی رو که با خانواده داشتمو افسوس بخورم.اینا رو نگفتم که ناراحت بشید. الان که سرخاکشون هستم نمیدونم چرا به یاد شمام؟"
نمی فهمیدم این آدم ناشناس هر لحظه برام مجهول تر می شد.شده بود یه معما که نمی تونستم جوابشو پیدا کنم.حیرت کرده بودم.از یه طرف ترسیده بودم یعنی اون این وقت شب تویقبرستون نشسته اونم با اون همه قبر. بالای سر خانوادش. هم عجیب بود هم گیج کننده هم ترسناک.با خنگی و گیجی گفتم:
_"سلام حالت خوبه؟ دریا خوش گذشت؟ شما چی دارید میگید الان کجا هستید؟ شما گفتید شب درسو بی خیال میشید. سر خاک کی هستی؟ اینا که گفتی هیچ چیزش درست نبود."
مهران:"با اینکه هوا سرده اصلاً احساس سرما نمی کنم چون فکرمی کنم تو آغوش گرم خانوادم. معذرت می خوام گفتم حالا که من نیاز به یه هم صحبت دارم یکی هست که جوابمو بده اما ای کاشکه به یادت نمی افتادم می دونمکه شما حق دارید.غم های هرکسی فقط مال خودشه معذرت میخوام اگه بی خواب شدید."
_" نه مهم نیست عادت دارم. شما نمی ترسید الان سر خاکید؟ اون متنها؟ آقا مهران لطفاً برید خونه.الان خوب نیست شما اونجا باشید.من همیشه به حرفاتون گوش می دم.OK؟
مهران:" من تنها نیستم خانوادم همه اینجان. آخه من همیشه چهارشنبه ها میام پیش خونوادم. فردا شلوغ میشه نمی تونم راحت باهاشون صحبت کنم.همیشه تا صبح پیششون می مونم. ولی یه آدم تنها فقط از مردن می ترسه اما من که از همون روزی که خونوادم اومدن اینجا منم فکر می کنم اینجام و خیلی وقته مردم. همین دریایی که میگید ازش متنفرم همیشه می رم ازش گله می کنم تو که رحم به کوچیک و بزرگ نمی کنی پس چرامن؟ یعنی من ارزششو نداشتم که منو پس زدی.اونم بعد 12 ساعت زنده؟ بهش میگم چرا کسی که نمی خواد جونشو ازش می گیری اونوقت من که می خوام چرا منو قبول نکردی پس واقعاً نامردیتو ثابت کردی همین. پس مطمئن باش هستی خانم دریا هم جایی برای خوش گذرونی نیست."
حسابی گیج شده بودم. این کی بود؟ چی می گفت؟ این همه مشکلکه هر کدوم برای نا امید کردن واز پا در آوردن یه نفر کافی بود همش مال اینه؟ این چه جوری تحمل کرده؟ چه صبری. اما الان داغونه. چی کار می تونم براش بکنم. این از زندگیش سیرشده. اما من ابله همیشه با داشتن این همه چیزهای خوب از زندگیم سیرم و شاکیم. از بس خنگم.
_"نگو این حرفو.زندگی یه نعمتیه که خدا به هر کسی نمی ده. اگه شما زنده اید حتماً دلیلی داره. خدا کاری رو بی دلیل انجام نمی ده. شما زنده اید پش زندگی کن."
نمی دونم چی شد اما دیگه جواب نداد. نمی دونستم حرف بدی زدم یا نه؟ ناراحت شده یا نه. حدود یک ساعتی داشتم بهش فکر می کردم تا اینکه کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.صبح از وقتی بیدار شدم منتظر sms اون بودم نمی دونم چرا؟ اما یه حس عجیب داشتم.زندگیش برام مهم شده بود که چی کار میکنه و دیدش به زندگی چه جوریه. هر چیصبر کردم ازش خبری نشد. ساعت 11:12ً خودم براش sms زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه.
_" سلام حالت خوبه؟ ببخشید نمیدونم خوابی یا بیدار.آخه دیشب توی هوای سرد بیرون بودی تا صبح .گفتم نکنه سرما بخوری. اگه بیدارت کردم معذرت."
اما هرچی منتظر بودم ازش خبری نشد. گفتم شاید هنوز خواب باشه. وقتی بیدار شد شاید جواب بده. خلاصه ازش خبری نشد تا ساعت 2:40ً که sms داد.پریدم رو گوشی تا ببینم چی شده بود که تا حالابی جواب مونده بودم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مهران:" شرمنده دیشب اینقدر اشک ریختم نمی دونم چه طور شد چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم. از اینکه کسی رو نداشتم که بالای سرم باشه از خودم بدم اومد.اخه خونوادم رو از دست دادم. دریغ از یک دوست از اینکه منتظر شدید معذرت می خوام آخه گوشیم دست نگهبان ارامگاه بود ممنونم از اینکه به فکر من بودید. مرسی."
خیلی ناراحت شده بودم.دلم می خواست پسر بودم و می رفتم پیشش تا تنها نباشه اما حیف. چیکار میتونستم براش بکنم.
_" من نمیدونستم.ببخشید. نمیدونم چی کار می تونم برات انجام بدم. ای کاش پسر بودم اونوقت نمی گذاشتم تنها بمونی. الانم رو کمکم حساب کن. بی تعارف."
مهران:" نه مرسی شما بهتره بهدرستون برسید نمی خوام به خاطر من از درستون عقب بیوفتید. هر موقع نیازی داشتید کمکی از دستم بر میاد در خدمتم.آخه درسو گذاشتم کنار دیگه نمی خوام خودمو، تنهاییمو با کتاب بگذرونم. تصمیم گرفتم برم مسافرت. نمی خوام توی این شهرکه مال خودمه ولی توش غریبم بمونم. به درد من نمی خوره."آخ که حرف دل منو زده بود. منم از این شهر متنفر بودم. و همیشه دنبال راه فرار م تا از این شهر لعنتی فرار کنم.
_" من مثل خواهر کوچکتون. اینکهاز اینجا فرار کنید که نمی شه بهتره درستونو بخونید اون بیشتر به دردتون می خوره هر چی باشه اینجا رو خوب میشناسید."
مهران:" تورو خدا دیگه حرف از درس نزنید. من نمی خوام تو شهری که فقط منو به خاطر چیزای دیگه می خوان بمونم. من که از دروغ خوشم نمیاد دلم می خواد همه مثل شما باشن ولی نمیدونم یه حسی بهم میگه که اسمت هستی نیست؟"
خیلی عجیب بود. چه حس عجیبی. شک کرده بودم. این از کجا فهمیده بود اسمم هستی نیست؟ نمی دونستم. اما دیگه نمی خواستم بازی کنم. می خواستم باهاش باشمو تنهاش نگذارم. می خواستم منو به اسم واقعیم صدا کنه نه اسم دیگه. فکر می کردم بهش باید اطمینان کنم. به اولین همشهری مذکر باید اطمینان کنم.
_" میشه بگی کی گفته؟ یعنی چی؟ هستی نیستی یعنی چی؟"
مهران:" نمی دونم فقط یه حسه. هستی خانوم من که شمارو به همین اسم میشناسم و تا آخرم با این اسم صداتون می کنم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که دور و برم آدمای دور وجود دارن به همه بدبین شدم جسارت به شما نباشه.بهم حق بده عزیزم."
_" حق میدم.حست درست بود ولیمی خوام منو هستی صدا کنی البته اگه بخوای اسمو به شما می گم."
مهران:" یعنی می خوای بگی که هستی اسمت نیست پس چرا بهم حق می دی ؟ پس اسمت چیه ؟ یعنی می خوای بگی تا الان سرکار بودم؟ مرسی."
_" اسمم سوگنده اگه می خوای بدونی. سرکارم نیستی چون فکرمی کردم می دونی. واسه همینم نگفتم فکر نمی کردم مهم باشه.ببخشید."
مهران:"اصلاً من همون شما رو صدامی کنم. دیگه مهم نیست."
_" ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ولی فکر می کردم می دونینمی خواستم ناراحت بشی معذرت می خوام. آقای مهران از من عصبانی و ناراحتید؟Sorry."
مهران:" نه من ناراحت نیستم شمااولین نفری نیستید که اینجوری باهام طی میکنی و مطمئن باش آخرین نفرم نیستی."
_" معذرت می خوام ولی معمولاً به کسی اعتماد نمی کنم. الانم نمی دونم چرا اسم واقعیمو بهت گفتم. راستشو بخوای من از مردم این شهرمتنفرم.لطفاً درکم کن."
مهران:" مگه بچه کجایی؟"
خندم گرفته بود. همچین حرف زده بودم که به شک افتاده بود. اگه خودمم جای اون بودم با این مدل حرف زدن فکر می کردم که مالیه جایی غیر از این شهره.هنوز جوابشو نداده بودم که بلا فاصله گفت:
مهران:" پس خوابگاه تشریف دارید."
همچین حرف می زد که انگار کشف مهمی کرده بود.جالب بود. گفتم بهتره از اشتباه درش بیارم.
_" نه متأسفانه مال همین خراب شده با آدمای ... هستم. اما همیشه از اینجا فراریم. خوشبختانه امکانش هست. بعد امتحان میرم مسافرت."
مهران:" دیگه خسته شدم از sms دادن اگه میشه میخوام باهاتون صحبت کنم؟ لطفاً."
آره. ولی داشت تند می رفت. هنوز زود بود. از طرفی مامانم اینا هم مثلشیر وایساده بودن کنارم. تو این وضعیت نمی تونستم صحبت کنم. اصلاً نمی تونستم از جام تکون بخورم چه برسه به صحبت.خودمم کنجکاو شده بودمصداشو بشنوم. اما حالا نه. یعنی اصلاً نمی شد .راهی نبود.
_" الان که نمی شه. خانوادم انقدرها با این جور مسائل راحت کنار نمیان. بعداً شاید. اگه خستهشدی استراحت کن چون بهش خیلی احتیاج داری."
مهران:" می دونستم جوابت چیه. اما باشه من که تنهام و به این روند عادت کردم می دونستم خواهش بی جائی بود معذرت میخوام.من الان دریام میخوام برم تو آب شاید نظر دریا عوض شه. منو این بار قبول کنه. فقط می خواستم صدای خواهرمو بشنوم بعد برم. از آشنایی با شما خوشحالم و ممنونم منو تحمل کردید. امیدوارم همیشه در کنار خانواده خوش باشید. منم جام پیش خونوادمه آخه خیلی دلم براشون تنگ شده می خوام برم پیششون. اگه این دریا نامرده پس باید نامردیشو ثابت کنه دیگه دیر شده. داره شلوغ میشه. از دور می بوسمت."
یعنی چی؟ این پسره خل شده بود.چرا داشت چرت و پرت می گفت. می خواست چی کار کنه. می خوام برم تو آب یعنی چی ؟ نمی دونم چرا نگران شدم. یه حسبدی پیدا کرده بودم نمی تونستم بهش فکر نکنم به اینکه ممکنه یه وقت این کارو بکنه. حرف یکی از دوستام که همش وقتی زود حرف کسی رو باور می کردم بهم می گفت تو گوشم پیچیده بود"سوگند تو ساده ای. یارو تورو شناخته داره اذیتت می کنه."
اما من نمی تونستم بی تفاوت باشم. نمی تونستم مطمئن باشم که کاری رو که گفته نمی کنه. حس می کردم باید جلوشو بگیرم.اگه خواهرش بودم نباید می گذاشتم بره. شاید داشت چاخان می کرد. اما نمی تونستم ریسک کنم. همیشه همین جوری بودم هر کاری که حتی یک درصد امکان انجامش بود مهم بود.تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که یه جوری مشغولش کنم تااونجا شلوغ بشه و نتونه کاری بکنه. براش sms دادم.
_" نه خواهش می کنم. می تونی زنگ بزنی.نرو لطفاً."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اما جوابمو نداد. نمی دونستم چی کار باید بکنم. یکم خل شدم. بی خودی نگران بودم. به خودم می گفتم سوگند تو که این پسر رو نمیشناسی شاید داره اذیت میکنه. الان با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. خل بازی درنیار. اما بازم براش sms دادم.
_"آقا مهران اگه منو به خواهری قبول داری نرو دریا. یعنی چی این کار من نمی فهمم.اه جواب بده لطفاً.وای چی کار می کنید؟."
داشتم دیونه می شدم. من هیچوقت سردرد نداشتم. اما یه دفعه سرم درد گرفت.سرم داشت می ترکید،نمی تونستم آروم بشینم.داشت گریم می گرفت. از خودم تعجب کرده بودم. آخه من همچین دختری نبودم. فکر می کردم که آدم منطقی هستم. اما الان نمی دونم چم شده بود. چرا این پسره اینقدر مهمشده بود نمی دونم. بازم sms دادم.
_" می دونم من وحرفام اصلاً مهم نیست ولی بدون که خانوادت از دستت عذاب می کشن دریا اگه تورو می خواست دفعه اول می گرفتت. آدم ترسو.متأسفم."
دیگه نمی تونستم چی کار کنم. گفتم زنگ بزنم بهش. شروع کردم به زنگ زدن بعد از دفعه سوم یکی گوشی رو برداشت همچین گفت الو که گوشم کر شد.گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم. یارو اینقدر بد حرف می زدکه پشیمون شدم. اما فکر نمیکردم که خودش باشه آخه اصلاً بهش نمیومد که اینقدر جواد باشه.چند دقیقه بعد از همین ماره بهم زنگ زدن. همون آقای قبلی بود.گفتم:بفرمایید.گفت:ببخشی دخانم شما صاحب این گوشی رو میشناسید؟ گفتم: نه.گفت: این آقا تومغازه ی من نشسته بود.چای و قلیون داشت اما نمی دونم یهو کجا رفت. موبایلش اینجا جا گذاشت.چند نفر باهاش تماس گرفتن شماره ی شمام توش بود.اگه باهاتون تماس گرفتن بگید که گوشیشونو اینجا جا گذاشتن بیان بگیرن.
گفتم: فکر کنم رفتن که برن تو آب.میشه برید ببینید بیرون هستن یا نه؟
آقاهه یه جورایی که انگار با یه بچه ی ابله طرفه گفت: می خواست بره تو آب. اونم تو این سرما . این وقت شب.نه خانم فکر نکنم.اصلاً الان نمی شه رفت تو آب که.فکر کرده بود خودم نمی فهمم. حرصم گرفته بود.مگه من خنگم که ندونم الان نباید رفت توآب.اما آدمی که بخواد خودشو غرق کنه که دیگه به این چیزا توجه نمی کنه. بازم با اصرار گفتم: می دونم. اما میشه برید بیرون نزدیک آب.شاید اونجا باشن.
آقاهه بازم گفت: نه خانم فکر نمی کنم. در هر صورت اگه باهاشون تماس داشتید بگید بیانگوشیشونو از من بگیرن.خداحافظ. بعدم گوشی رو گذاشت. همجین کفری شدم که نگو. فکر کردهبا بچه طرفه یا من عقب موندم. یعنی اون آدم دهاتی می فهمید این چیزا رو اما من نمی فهمیدم.اینقدر از دست اون عصبانی بودم که دلم می خواست زنگ بزنم چند تا بد و بیراه بارش کنم.اما یهو نگران شدم. یعنی واقعاً رفت بمیره.رفت خودشو غرق کنه. این چی بود یه دفعه از کجا پیداش شد. من چی کار می تونستم بکنم براش؟ به همین چیزا فکر میکردم که دیدم sms اومد برام. خودش بود. یهو همچین ذوق زده شدم که نمی تونستم حرف بزنم.
مهران:" نگران نباش این قهوه چی همه رو گفت نمی دونم چرا برای اولین بار از دریا ترسیدم. واقعاً نمی دونم.دیگه نمی دونم چی کار کنم. کمکم کن."
این حرف آخرش همچین منقلبم کرد که نگو.همیشه بچه ی احساساتی بودم. اما همیشه هم به حرف قلبم گوش می کردم یعنی بیشتر وقتا. اما الان اصلاً صدای عقلمو نمی شنیدم. با این که یه گوشه ی ذهنم یکی می گفت « سوگند ایناهمش بازیه.الان مهران با دوستاشنشستن دارن بهت می خندن. اما نمی دونم چرا نمی تونستم بهش فکر نکنم. از طرفی هم می خواستمبفهمه که چی به روز من اومد و من چقدر نگران شدم. واسه همین گفتم:" من که سکته کردم. دیونهاین بچه بازیا چیه در آوردی.مثلاً مردی. بچم نیستی که بگم از روی بچگی این کارو می کنی. سرم داره می ترکه از دست تو."
مهران:" من که گفتم بشین درستوبخون.نیازی نیست که با غم من شریک بشی معذرت می خوام که اعصابتو خورد کردم.مطمئن باش که دیگه با دریا کاری ندارم. دنبال یه راه دیگه هستم. ولی مطمئن باش با اینکه ندیدمت دوست دارم عزیزم."
_" ممنونم ولی لطفاً دیگه فکر مردن نباش. زندگی کن حتی جای خونوادت این جوری اونام خوشحالن. در ضمن می ذاشتی فردا جواب می دادی راحت تر بودی."
نمی دونم ناراحت شده بود یا چیزه دیگه.آخه جواب نداد منم اونقدرسرم درد می کرد که رفتم بخوابم شاید بهتر بشه.خوابم برد. اما چهخوابی. تا ساعت 11:5 بیدار بودمبعد به زور خوابیدم.ساعت 1:43ً بود که با صدای sms بیدار شدم.خودش بود 2 تا کلمه نوشته بود." سلام بیدارید؟".
بیدار نبودم بیدارم کرده بود. اما نای جواب دادن نداشتم حالم خوب نبود. گوشی تو دستم بود نمی دونم چی شد که خوابم برد. صبحکه بیدار شدم گفتم چه زشت شدجوابشو ندادم آخه یه sms قشنگم 4:30 فرستاده بود. نمی خواستم صبح جوابشو بدم. آخه معمولاً اون ساعت خواب بود. Sms متنیش این بود.
مهران:" انگشتاتو مشت کن. مشته؟حالا محکم بزن تو چشمم تا کور شم دوریتو نبینم." ساعت ً11:50 بود که براش sms زدم معمولاً اون ساعت بیدار بود.
_" همینه آقا مهران وقتی تا 4 صبح بیدار باشی تا ظهرم می خوابی. شب بخواب تا روز بیدارباشی. مگه روم به دیوار جغدی؟" یه10 دقیقه بعد جوابمو داد اما یه جمله ی کوتاه اونم با دلخوری.
مهران:" توهینتو نشنیده می گیرم."
اه چه مؤدب. فکر می کردم نکنه از این بچه های مؤدب لوس باشه. آخه من چیز بدی نگفته بودم جغد که حرف زشتی نیست یا توهینی. خوب یه پرنده هست من که روم به دیوار گفته بودم پس چرا ناراحت شد.همیشه با آدمهایی که اینقدر مؤدب بودن مشکل داشتم یه جورایی باهاشون راحت نبودم.سختم می شد.
_" من که گفتم بلا نسبت، روم به دیوار.من توهینی نکردم تو بد گرفتی." اینقدر این چند وقته بهم فشار اومده بود که نمی دونستم چی کار کنم.از زندگی سیر شده بودم نمی دونم چرا ولی یه دفعه برای مهران نوشتم:" میشه خواهشی بکنم؟ این دفعه که خواستی خودتو بکشی خبرم کن منم باهات میام. اگه یه راهی پیدا کردی که جواب بده. نه دریا.OK؟ میشه؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مهران:" مرسی از راهنماییت ولی مطمئن باش که مردنم الکی نیست واقعاً سخته. من آدمی نیستم که نتونم به خواستم برسم و یکی باهام بجنگه من دریا رو بااون بزرگیش خیلی کوچک میدونم پس مطمئنم که شکستش می دم. دیروز برای چی ترس تو وجودم اومد.شما برای چی می خوای بمیری؟"
_" تو الان کسی رو نداری.خیلی بده. اما می تونی واسه خودت تصمیم بگیری. من همه رو دارم امااجازه ی تصمیم ندارم. من کسی رو میشناسم که مثل شما تنهاست.دختره."
مهران:" فقط به خاطر همین تصمیم گرفتی؟ شما هنوز تو خانواده هستید و باید طبق خواسته های اونا عمل کنبد."
_" یعنی خودم مهم نیستم؟ اینا نمی خوان قبول کنن که من بزرگ شدم و خودم درک می کنم. یه سؤال؟شما اینجا هیچ فامیلی یا آشنایی ندارید؟ با Sms نمیشه درست حرف زد وکامل جواب داد."
مهران:" چه طور مگه؟ دارم ولی باهیچکس ارتباط ندارم. بعد در موردخونواده هم باید بدونی که همه پدر و مادرا همین طوری ان. اگه بچه دار هم بشی فکر میکنن بچه ای."
نظرش جالب بود. البته اینو می دونستم اما معمولاً بقیه پدر مادرهامی گذارن بچه خودش تصمیم بگیره تا بفهمه که بزرگ شدهتا بعداً بتونه تو جامعه زندگی کنه. اگه نتونه یه خواسته ی کوچکشم خودش برآورده کنه بهچه درد می خوره. تا ابد بچه بمونه که بهتره.داشتم فکر می کردم. جوابشو ندادم اونم فکر کنم خوابش برده بود.رفتم دنبال کارام. یکم درس خوندم. اما زیاد چیزی تو کلم فرم نمی رفت همش مهران میومد تو ذهنم. وقتییادش میوفتادم به خودم بدو بیراهمی گفتم. من چه جوری به خودم اجازه می دم در مورد مردن حتی فکرهم بکنم. من چه جوری جرأتمی کنم ناشکری کنم. مهران خیلی چیزایی که می خواد داشته باشه نداره و الان افسوسشو می خورهمثل خونواده.مثل اینکه یکی بهش بگه چی کار کنه مثل اینکه یکی جاش تصمیم بگیره.من همه ی اینا رو دارم وقدرشمنمی دونم. می دونم هیچ وقت مثل مهران مهنی واقعی اینجمله ها رو نمی فهمم معنی واقعی« آغوش گرم خونواده». آدم همیشه وقتی یه چیزو داره قدرشو نمی دونه. اما وقتی نداره حسرت روزای که داشترو می خوره. من نمی خواستم مثل مهران یه روز حسرت بخورم. لااقل الان که دارمشون باید قدرشو بدونم. من یه خواهرزاده داشتم که حاضر بودم واسش بمیرم. اون همهی دنیای من بود. اگه بمیرم دیگه نمی بینمش. اگه بمیرم دیگه راه رفتن و حرف زدنشو نمی بینم دیگه بزرگ شدنشو نمی بینم. نه من باید زنده باشم. من کلی کار دارم که باید انجام بدم.من باید قدر زندگیمو، قدر لحظه هامو بدونم. مهرانم باید بفهمه زندگی ارزشش بیشتر از اینهاست. اون باید زندگی کنه. اگه بتونه به زندگی امیدوار بشه و یه هدفی پیدا کنه کار تمومه. دیگه فکر مردنو نمی کنه.
مشغول درس خوندن و فکر کردن بودم. بابام زود اومده بود خونه و بساط شام پهن شده بود منم رفتمشام بخورم وقتی برگشتم دیدم سه تا Sms برام اومده. همشم از طرف مهران بود.
مهران:" سلام . بهم گفتی اگه این دفعه تصمیم گرفتم شما هم میای نمی دونم به چه دلیل این تصمیم ورو هر جند غلط گرفتی فقط خواستم پیش خودت فکر نکنی که خیلی نامردم. ضمناً تصمیمم به خاطر شما عوض شد. راه حل بهتری به نظرم رسید. مطمئن باش که دریا نیست. منتظرم سریع."
مهران:" چی شد نظرت عوض شد خب بگو.فقط منو منتظر نگذار.خواهش می کنم."
مهران:"پس چرا جواب نمی دی. من به خاطر تو تا الان تو سرماموندم. بگو نمی آی مهم نیست. اتفاقاً بهتر. خوشحالم که نظرت عوض شده زندگی به شما نیاز داره نه به من بیهوده. تا 10 دقیقه منتظر می مونم."
وقتی داشتم اینا رو می خوندم همش یاد خواهرزاده ام بودم که مثل بچه ی خودم دوسش داشتم واسه همین گفتم:" آره نظرم عوض شد.چون من یه امید به زندگی دارم که به خاطر اون زندم.گفتم دختری رو میشناسم که مثل تو خونوادش در تصادف مردن.اون الان تنهاییشو با کسی تقسیم کرده تا راحت تر با زندگیش کنار بیاد.اون این واقعیتو پذیرفته. اون از تو شجاع تره. یکم فکر کن بعد عمل کن بهتره."
مهران:" فقط می تونم بگم خیلی خوشحالم که یه امید به زندگی داری من از کارت شاد شدم. امیدوارم تو زندگی موفق باشی. اگر منو حتی به عنوان یه آشغال قبول داری یادت باشه هر وقت به مشکلی برخوردی حتی کوچک، تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه همون خونوادست پس قدر خونوادتو بدون هر چقدر بد.چون نعمت هستن. به همین راحتی نمیشه پیداشون کرد.ازت خواهش می کنم بهشون حق بده.ok؟"
_" حق می دم اما امیدوارم بگذارنواسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم. خونواده ی تو دارن از دستت عذاب می کشن چون قدرزندگیتو نمی دونی."
مهران:" منم تصمیم گرفتم همه چیزو بفروشم پولشو برای بچه هایی که از نعمت پدر و مادر بی بهره ان خرج کنم تا بتونم دینمو به این دنیا ادا کنم. می خوام از صفر شروع کنم میخوام همه چیزو خودم بدست بیارم حتی اگهگشنه بمونم.تو راست میگی من هنوز سختی نکشیدم. با اینکه خونوادم رفتن ولی اینقدر گذاشتن کهتا نتیجه ها هم میتونن بخورنو بخوابن پس تا اون موقع خیلی وقت هست. می خوام همه رو به بچه های یتیم بسپرم که بیشتر ازمن نیازدارن. حالا ازت ممنونم که کمکم کردی که به خودم بیام فقط ازت میخوام بهم بگی که این خواستت چیه که خونوادت کوتاهی میکنن.Plz؟"
نمی فهمیدم این پسره چی میگه.میخواد همه چیزو به بچه ها بسپرخ و خودش گشنگی بکشه مگه زده به سرش. اتفاقاً اون شب داشتم قرآن می خوندم آخه امتحان داشتم. توش نوشته بود.«آنقدر انفاق کنید که خود محتاج نشوید.» این پسره می خواست همه چیزو بفروشه خودش تو خیابون بخوابه؟ یعنی چی؟ از اون طرف ذهنش چقدر مشغول خواسته ی من شده بود. یکم فکر کردم و بهش حق دادم. این جور که من نوشته بودم هر کسی بود فکر میکرد قضیه عشق و عاشقیه که خونوادم مخالفن. اما نمی دونست که قضیه اینقدرام مهم نیست. من سر هر چیز کوچکی با اینا دعوام میشه.
_"چیز مهمی نیست.فقط می خوام که خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم. نه اونا بهم دیکته کنن. می خوام اجازه م دست خودم باشه. خواسته ی بزرگیه؟"
مهران:" مگه فکر میکنی خیلی بزرگ شدی؟"

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
یعنی چی؟ این پسره چی می گفت؟ به رگ غیرتم برخورده بود. به من گفته بود بچه. مگه خودش چند سالش بود که احساس بابا بزرگی می کرد و داشت منو نصیحت می کرد. اون اگه لالایی بلد بود چرا خوابش نمی برد.
با دلخوری گفتم: " نه فقط می خوام به فکر و شعورم احترام بگذارن. اصلاً تو مگه چند سالته که مثل بابابزرگا حرف می زنی و خودتو بزرگ می دونی؟ تو هم بچه ای مثل من.
مهران:"آره من بچم تو که بزرگی چرا این فکرو می کنی.آیا به خواسته هایی که عمل نمی کنیفکر کردی؟ مطمئنم از روی حس بچه گانه خواسته های بی جایی داری که عمل نمی شه. اگرم کهخیلی بزرگی می دمنی که با لج بازی نمی شه به خونواده فهموند پس اگه بخوای می تونی کاری کنی که به خواسته ای که داری توجه کنی و برای تصمیم هات احترام بگذارن چون اونا فقط خوبیتو می خوان. اگه بهشون بفهمونی که خواسته هاتو دوست داری البته با فکر مطمئنباش که به نتیجه می رسی."
این مهران خان فکر میکرد من مثل بچه ها لج می کنم.آخه چه جوری باید به اینا بفهمونم که چیزایی که می گم و می خوامو دوست دارم. دیگه از زبان مادری واضح ترم هست؟
_" میدونم که فکر میکنی من خیلی بچم و خواسته هام هم بچه گانست اما تو نمی دونی من یاد گرفتم که خواسته ی بی جا نکنم.مثلاًً من همیشه با بابام صبح ها بحث دارم چون می خوام خودم پیاده برم تا به سرویس برسم. اما اون به حرفم گوش نمی ده و باعث میشه که من همیشه به کلاسم و اون همیشه به کارش دیر برسه.
مهران:" خب گفتم که باید متقاعد بشه. خب اگه قراره برسونتت بهتر. اما بگو زودتر راه بیفتید که هردو عقب نیفتید فکر نمی کنم که نتونه درک کنه."
هه این یارو چه دلش خوش بود.انگار خودم نمی فهمم که اگه زودتر راه بیفتیم زودتر به کارامون میرسیم. نمی دونست من سرخر دارم. تنها که نیستم. کلی بچه دنبالمن.
_" چرا درک می کنه. اما برادرام همیشه دیر می کنن و بابام همیشهاونا رو اول می رسونه و چون من تو ماشبن تنها میشم دعواشو با من میکنه. آخه به من چه.اه..."
مهران": خب چرا از من ناراحت میشی دختر. به خدا این مسائلی نیست که خودتو ناراحت می کنی. بهتره که همه رو فراموش کنی . بهتره که همه رو فراموش کنی و فقط درستو بخونی آخه امتحانا نزدیکه منم قول میدم مزاحمت نشم. آخه عزیز منی.ok؟"
_" خواهرم میگه اعصاب من از فولاده که میتونم این وضعیت و تحمل کنم. من به این چیزا اهمیت نمی دم. فردا امتحان قرآن دارم هیچی هم نخوندم."
مهران:" خب برو بخون دیگه. شاید با نگاه کردن به آیات اون کتاب آرامش بگیری. پس با ایناعصاب فولادی که دیگه نباید غمی داشته باشی چون به این راحتیها خورد نمیشه. پا میشی اول دست وصورتتو می شوری بعدش اگه دوست داری یه وضو بگیر و برو سر درست. خواهش میکنم. ببین من با همه ی مشکلاتم تونستم به خودم بیام و دارم تحمل می کنم اگه می خوای تو به این مشکلاتی که مشکل نیست اهمیت بدی منم به خاطر تو از تصمیمم منصرف میشم فقط به این فکر کن که خودت آره خودتتنها تونستی کاری کنی که یه نفر به زندگی برگرده این کاریکه تو کردی حتی خونوادتم نمی تونستن حتی فکرشم بکنن پستونستی به خواستت برسی."
جالب بود.داشت چیزای جدیدی می گفت. یعنی واقعاً به زندگیش امیدوار شده بود و نمی خواست خودشو بکشه.برام عجیب بود. زیادم مطمئن نبودم که دیگه فکر خودکشی رو نکنه. اما همین قدر که قول داده بود، خوب بود. احساس خوبی داشتم. احساس آدمی که کار مهمی رو کرده. یه احساس خوب داشتم. نمی تونم وصفش کنم.
_" یعنی تو دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟ خوشحالم. من وضو گرفتم. تو این کتاب کلی چیز راجع بخ حال تو نوشته میگه توگمراهی، اگه از رحمت خدا مأیوس بشی."
مهران:" نه من می مونم برای خودم. برای تو و خیلی چیزهای دیگه. یکم سخته که بخوام کارکنم یا اینکه برم یه جای خیلی خیلی کوچکتر از خونم اما خودم خواستم. می دونم منظور خدا هم همین بود که تا الان طعم سختی رو نچشیدم و باعث شده که خودمو فراموش کنم.تمام کسایی که از دست دادم فقط خواست خودش بود که منم پذیرفتم و می خوام به همه کمک کنم تا هر وقت که منو دیدن منو سر لوحه خودشون قرار بدن و منو تحسین کنن حالا می فهمم منظور دریا از این کارش چی بود دیروز برای اولین بار احساس کردم که دریا داره واسم گریه می کنه چون نمی خواست منو قربونی کنه واقعاً از کار خدا کسی نمی تونه سر در بیاره.
_"خدا گفته اونقدر انفاق کن که خودت محتاج نشی.چرا می خوای تمام سرمایتو یه دفعه ببخشی بزار کم کم.فکر نمی کنی که اون بچه ها به محبت تو بیشتر از پولت احتیاج دارن؟ چرا نمی ری از نزدیک ببینیشون؟ بعد تصمیم بهتری میگیری.منم دوست داشتم که اونا رو از نزدیک ببینم.چه طوره؟"
مهران:" امروز اونجا بودم و همه رو دیدم چون قرار بود همه چیزمو ببخشم به اونا بعد برم بمیرم امابا دیدن اونا بود که دودل شدم تا اینکه این تصمیمو گرفتم که من هنوز واقعاً سختی ندیدم. اونا اگه بزرگ بشن می دونن که خونواده نداشتن اما من می تونم سر خاک با هاشون صحبت کنم دیگه 25 سال فقط تونستم بخورم و بخوابم و درس بخونم به راحتی. میخوام تو زندگی سختیهای دیگر و تجربه کنم و سعی کنم موفق بشم."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
خیلی خوب بود. داشت به زندگیش امیدوار می شد. حالا واسه خودش هدف داشت اونم چه هدفی.منهمیشه عاشق کمک کردن بودم. اونم به بچه های یتیم. همیشه دلم می خواست که یکی از این بچه ها رو بزرگ کنم. می خواستم مثلمادر واقعیشون دوسشون داشته باشم.همش دلم می خواست که توی یه همچین جاهایی کار کنم. فکر می کنم که مهران خسته شده بود چون دیگه جواب نداد.منم گذاشتم تا با فکراش تنها باشه. فردا امتحان داشتم و چیز زیادی نخونده بودم. آخر شب با کلی غصه رفتم بخوابم آخه تقریباًنصف درسم مونده بود. گفتم چه غلطی کردم این یه هفته بیکار فقط ول گشتم.جالب اینجاست که همش تو خونه بودم ولی درس نخوندم. گفتم فردا زود می رم دانشکاه می خونم. امتحان ساعت 4 بود. خوابیدم اما چه خوابیدنی انگار 40سال نخوابیده بودم.کاش راحت می خوابیدم با کلی استرس چشمامبسته شد. فردا صبح که بیدار شدم خیلی تند حاضر شدم و صبحونه نخورده رفتم دانشگاه. جالب اینجا بود که کارت دانشجویمو پیدا نمی کردم. ظاهراًگم شده بود.
پست دوم
بعداً فهمیدم که دست یکی از دوستام جامونده و تا چهارشنبه اونو نمی دیدم یعنی 2 تا امتحان بدونکارت. چه افتضاحی. خلاصه رفتم دانشگاه از قبل با یکی از دوستامهماهنگ کرده بودم اونم بیاد. رفتیم تو نماز خونه نشستیم که مثلاً درس بخونیم اما خوب تا1:5 و 2 ساعت اول هر کاری می کردیم غیر از درس خوندن. بعد از یه هفته که همدیگر و ندیده بودیم کلی حرف واسه گفتن داشتیم و وقتم کم می آوردیم. اما بالاخره ساعت 9:30 و 10 بود که دو تایی گفتیم حرف زدن بسه دیگه بریم سر وقت درسا. نشستیم درس بخونیم. تازه ساعت 2 بود که استرس گرفتم.ظاهراً هر جور که بود نمی تونستم تموم کنم و این افتضاح بود. شنیده بودم سؤالها هم تستیه و هم تشریحیه اما چه جوری می خواست سؤال بده نمیدونستم. اینقدر آیه داشت و آنقدر شبیههم بودن که تا یه آیه رو با تفسیر می خوندم یاد میگرفتم می دیدم آیه قبلی یادم رفته. نمی دونستم چی کار کنم. اینقدر به خودم فحشو بدوبیراه گفتم که چرا قبلاً این درسه به این سختی رو نخوندم. در آن واحد توجهی هم به توحینهام نمی کردم چون می دونستم عمراً قبلاً این درس رو می خوندم. ا خه فقط وقتی که تو درس و امتحانام یه کوچولو جو زده میشم که درس بخونم پس قبل ازامتحان اصلاً نمی خونم.خلاصه خیلیاحتیاج داشتم که یکی بهم دلداری بده هیچ کسم نبود. بقیه دوستام از من بدتر بودن با اینکهدو دور خونده بودن همچین استرسیداشتن که همش جلوم راه می رفتن ومی خوندن جوری که سردرد گرفتم.ساعت 2:20ً گوشیمو دستم گرفتم و گفتم یکم از استرسم کمکنم. Sms زدم به مهران و گفتم:" سلام خوبی؟ داره اشکم درمیاد. 2 ساعت دیگه امتحان دارم هنوز تمومنکردم. هر چی هم که خوندم یادم رفت تازه خوابمم میاد. امتحان فردا رو هم نخوندم."
از امتحان امروزی میگذشتیم، حالم حسابی گرفته بود آخه فردا هم یهامتحان داشتم که حتی یه بارم جزوشو نگاه نکرده بودم. همچینغصم گرفته بود که نگو. دوباره شروع کردم ادامه درسو خوندن. یه 10 دقیقه ی بعد جواب Sms منو داد نوشته بود:
مهران:"نگران نباش. وقتی رفتی سر جلسه یه نفس راحت بکش و هر چی می دونی بنویس.خدام کمکت می کنه. بعد امتحان 2 ساعت بخواب بعد بشین درس بخون."
خب گفته بود ولی اگه می خوابیدم دیگه تا صبح بیدار نمیشدم. مدلم این جوری بود. به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع میشه. چی کار کنم؟ وای مامانی مدد. دارم سرگیجه میگیرم. همه ی آیه ها قاطی شده.Help".
دیگه جوابمو نداد. حتماً دید با چه دختر پاچه گیری طرفه. بالاخره با کلی استرس رفتم سر جلسه. سؤالها کم بودن ونسبتاً خوب با اینکه یکمی قاطی کرده بودم ولی تقریباً راضی بودم. یعنی اونقدرها هم افتضاح نبود.سرجلسه به اون آقایی که کارت دانشجویی رونگاه می کرد گفتم جا گذاشتم خونه. اقاهه گفت دیگه جا نذارید. خوب شد به خیر گذشت. امتحانم ساعت 4:40ً تموم شد.وقتی از جلسه اومدم بیرون داشتم می خندیدم. بچه ها هم حرص می خوردن میگفتن تو نخوندی با ما که خوندیم فرقت چیه؟ هممون کهیه جور امتحان دادیم. سریع یه Sms دادم به مهران که بهش بگم امتحانمو خوب دادم.
_" سلام تبریک بگو. امتحانمو خوب دادم. بچه ها حسودی میکنن که کشکی امتحان دادم. اما من خوندم. مرسی بابت قوت قلبی که بهم دادی. تشکر."
با بچه ها سوار ماشین شدیم تا وارد شهر بشیم. آخه دانشگاهمون یکم خارج شهره. به شهر که رسیدیم از بچه ها خداحافظی کردم.مهران جوابمو نداده بود. منم کفری شدم.سوار تاکسی که شدم براش Sms دادم.
_" یادمه خودت گفتی جواب Sms مثل سلام واجبه. Okایراد نداره. خوش باشید. بای."
از دستش ناراحت شده بودم.تازه Sms من send شده بود که دیدم sms داد. توش چیزی نوشته بود که از تعجب دهنم واموند.
مهران:" ناراحت شدی اومدم دانشگاه؟"
یعنی چی کدوم دانشگاه؟ اصلاً سردر نمی اوردم. این حرف یعنی چی؟ با گیجی جواب دادم.
_" چی؟ کجا رفتی؟ من فکر کردم درست تموم شده. منظورت کدوم دانشگاست؟" تا پیامو فرستادم دیدم برام sms داد. خیلی عصبانی بود با لحن تندی گفته بود:
مهران:"یعنی چی بای میفهمی چی داری میگی مگه من چی گفتم زود سریع بگو؟"
_" فکر کردم کار داری گفتم مزاحمت نشم. تو بگو کدوم دانشگاه؟ منظورت چی بود؟"
مهران:" داری باهام شوخی می کنی. اومدم دانشگاه تو که شاید ببینمت."
داشتم گیج می شدم.چرا اومده بوددانشگاه ما. اصلاً مگه منو میشناخت که می گفت شاید ببینمت. اگه می خواست منو ببینه چرا بهم نگفته بود. پس یعنی منو میشناخت. داشتم گیچ می زدم. سر کوچمون از ماشین پیاده شدم ولی حوصله ی خونه رفتن نداشتم. یه دور 180 درجه زدم و خونمونو دور زدم تا راهم یکم دور تر بشه. می خواستم قدم بزنم و یکم فکر کنم. بااین که خیلی خسته بودم اما می خواستم راه برم.کلی چیز تو مغزم بود.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_" تو؟ کی؟ من با سرویس اومدم داخل شهر. تو چه جوری اومدی اونجا؟ کی اومدی؟" داشتم دیونه می شدم اما ظاهراً از دستم عصبانی بود و جوابمو نمی داد. و من به جوابش نیاز داشتم تا آروم بشم.
_" جواب بده لطفاً. اگه کار داری مزلحمت نمی شم. خوش بگذره."
مهران:" خیلی ازت شاکیم بی معرفت به خاطر تو یک ساعت منتظر شدم دعا کردم، نذر کردم می خواستم نزدیکت باشم تا بتونی به خودت بیای و امتحانتو خوب بدی مرسی از اینکه درکم کردی من دارم میرم امام زاده تا نذرمو به جا بیارم ولی خیلی نا امیدم کردی مطمئن باش که خوشی تو زندگی من وجود نداره."
خیلی خجالت کشیده بودم . کلی هم تعجب کرده بودم. حرف آخرش جیگرمو آتش زده بود آخه اصلاًٌ نمی خواستم اذیتش کنم اونوقت اون یه همچین فکری کرده بود. با خجالت گفتم:
_"واقعاً ممنونم.تو از کی اومدی.بهتر نبود که به من می گفتی؟ اصلاً راضی نبودم که این همه زحمت بکشی.چه جوری جبران کنم؟ نمی دونم چی بگم.معذرت."
نمی دونستم چی کارکنم.ازم ناراحت بود و جوابمو نمی داد. منمزبونم بند اومده بود اصلاً فکرشو نمی کردم یه همچین کاری بکنه. می خواستم یه جوریاز دلش دربیارم و سر لطفش بیارم.
_" آقای مهران از دستم ناراحتید؟ منکه معذرت خواستم. من که چیزی نگفتم فقط گفتم جواب sms مو بدید لطفاً."
مهران:" چی بگم دل شکسته ای بیش نیستم از همه جا رونده شدم تو با اینکه منو ندیدی ولی...! می خوام هر وقت که شد صداتو بشنوم تا بتونیم راحت تر صحبت کنیم تا بتونم حرفاتو بشنوم و جواب بدم."
_"ok.ممنونم که بخشیدیم. من فردا ساعت یک امتحان دارم حتی یک کلمه هم نخوندم. باید تا صبح بیدار باشم. اگه بتونم، الانشم داره خوابم میبره."
مهران:"ok.سعی کن 2 ساعت بخوابی تا سرحال بشی بعد درسبخون."
چه راحت می گفت 2 ساعت بخواب من که کارم با 2 ساعت راه نمی افتاد من چشمامو رو هم میذاشتم صبح بیدار می شدم. رفتم خونخ یکم غذا خوردم نشستم سر درسم اما اینقدر زیاد بود که نمی دونستم چی کارکنم. خلاصه تا ساعت 9 بیدار بودم گفتم می خوابم 2 یا 3 صبح بیدار می شم بقیشو می خونم. اما ساعت 9:40ً باصدای sms از خواب بیدار شدم. مهران بود.
مهران:" زندگی کردن بلد نیستم،خوب زندگی نمی کنم. می خوام بمیرم: خوب می میرم. دوستداشتن بلد نیستم: ولی به خاطرتیاد می گیرم...حرف زدن بلد نیستم: خب اونم به خاطرت یاد میگیرم. ولی به خاطرم درس بخون همین. به نظرت خواسته ی بزرگیه."
جالب بود. این همه کار می خواستبکنه در عوضش فقط از من می خواست که واسه ی خودمو زندگیم درس بخونم. حرفاش قشنگ بود. با این که از خواب پریده بودم ولی می ارزید.
_" نه. می خونم. دارم از خواب میمیرم می خوام بخوابم ساعت 3 بیدار بشم بخونم. فردا صبح اگهبیدار بودی 8 به بعد من دانشگاهم.خوشحال می شم صداتو بظنوم."
مهران": منم همینطور. اگه دوست داشتی می تونی ساعت 4 به بعدsms بدی اگه بهم احتیاج داشتی نمی خوام از درست عقب بیوفتی.ok؟ من دارم می رم تهران تا ماشین و خونه و مغازه ی تهرانو بفروشم تصمیم گرفتم بیام تا برای همون بچه ها یه جای بهتریبسازم . خودم همون جا بمونم تا ازنزدیک بزرگ شدنشو ببینم آخه دلم خیلی براشون سوخت حتی بیشتر از خودم اگه بودی زندگیشونو می دیدی از زندگیت بی زار می شدی. اما تو که عزیزیبشین درستو بخون."
یه دفعه دلم گرفت. احساس کردم داره ازم دور میشه. نمی دونم چرا دوست نداشتم بره.
_" کی می خوای بری تهران؟ چرا یهو؟ منم دوست داشتم ببینمشون اما نمی دونم کجان. نمی دونم تصمیمت درست یا نه ولی اینکه به فکر اونا هستی خیلی خوبه."
مهران:" ساعت 4 بیدار می شم حرکت می کنم. خیلی دوست داشتم که تو این سفر تنها نباشماما خب سعی می کنم خوابم نبره چون از خواب متنفرم خیلی نامرده خونوادمو همین نامرد گرفت...اما!"
_" یعنی چی مگه روز رو ازت گرفتن. خوب بخواب صبح برو با ظهر برو. نمی شه 4 حرکت نکنی؟ اصلاً باید حتماً فردا بری؟ چقدر عجله داری؟"
نمی خواستم بره اونم اون وقت صبح می ترسیدم و نگران بودم. ای کاش می شد نره. ای کاش یه چیزی منصرفش می کرد. اما چی نمی دونم.ای کاش می تونستم بهش بگم نرو و اونم گوش بده اما من چه حقی داشتم که بهش بگم نرو.خوب بهم می گفت به تو چه من می خوام برم تو چی کارداری؟
مهران:" آخه قرار گذاشتم با وکیلم ساعت 8 باید تهران باشم."
_"ok! همیشه اینقدر زود تصمیم میگیری و زود عمل میکنی؟ کاش بیشتر فکر می کردی. مواظب باش.الانم بخواب که صبح باید بیدار شی.راستی تو پژو داری؟"
این سؤالو برای این پرسیدم چون دم دانشگاه یه پژوی مشکی دیده بودم. می خواستم ببینم اون بوده یا نه.
مهران:" نه من ماکسیما مدل 84 دارم چه طور مگه مهمه؟ ولی دیگه اینا واسم مهم نیست."
_" نه آخه امروز جلوی دانشگاه فقط یه ماشین دیدم مشکی بود ولی مدلشو ندیدم. تو سرویس بودم.اصلاً مهم نیست.مواظب خودت باش برادر مهران."
_" من اگه جای تو بودم و پولشو داشتم که به این بچه ها کمک کنم راه های بهتری از فروش اموال بلد بودم که بیشتر به نفعشونه وقت کردی با کسی مشورت کن. هر چی باشه با مشورت تصمیم ها بهتر گرقته میشه. ولی فکر می کنم که تو فقط به حرف خودت گوش می کنی." نمی شه فردا نری؟"
دیدم جواب نداد. هم بهم برخورده بود هم ناراحت شده بودم.هم دلم می خواست که جوابمو بده.
ادامه دارد ...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 11:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

يك اس ام اس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA