انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

يك اس ام اس


مرد

 

یک اس ام اس (4)

_" تو کجایی مهران؟"
مهران:"بابلسرم."
معلوم بود که خونه نیست چون هم خیلی شلوغ بود و هم صدای قلیون میومد.
_"مهران تو داری قلیون میکشی؟"
مهران:" من نه بغل دستیم داره میکشه."
گفتم: باشه.پس فعلاً من برم ماشین بگیرم برم تو شهر.
خداحافظی کردیمو با بچه ها رفتیم ماشین بگیریم. من از روی جدول رد میشدم.مهسا گفت: سوگند چرا ازروی جدول راه میری میوفتی تو جوب.
_" میخوام بیوفتم تو جوب بمیرم. تا نمره ی امتحانمو نبینم دیگه روم نمی شه تو چشم استاد نگاه کنم. از بس خجالت میکشم."
مهسا: تو و خجالت؟ تو پررو تراز این حرفایی. درضمن هیچ کس باتو جوب افتادن نمی میره. حالا بیا پایین.
_" ا.. نمی میرم.پس بزار زوزه بکشمو گریه کنم. تف به این بخت سیاه، تف به این امتحان، تف به این سؤالها. آخه این سؤالا رواز کجا درآورده بود؟"
مهسا: سوگند زوزه نکش. داری مثل پیره زنا نفرین میکنی. زشته همه دارن نگامون میکنن.آبرومون رفت."
به خودم اومدم داشتم زوزه میکشیدمو با مشت میزدم رو سینمو هی نفرین میکردم.
_" الهی بگم استاد تموم برگه هاتون آتیش بگیره. الهی اون اودکلن گرونه تون که خیلی دوسش داری از دستتون بیفته بشکنه. الهی داغش به دلت بمونه.الهی همه ی کتابات پرپر بشه. الهی کامپیوترت هنگ کنه هیچ کدوم از فایلات بالا نیاد.الهی..."
مهسا: ا..،بسه دیگه انگار با نفرینای تو کاری درست میشه. بیابریم."
خلاصه رفتیم ماشین گرفتیم بریم شهر. تو ماشین برای مهران sms زدم و گفتم: سلام. من الان سوار ماشینم دارم میرم شهر.رفتم رو جدول که خودمو پرت کنم پائین بمیرم.اما نشد. بچه ها نمی زارن زوزه بکشم. مددی کن."
برگشتم به مهسا گفتم: اینقدر که ما هی شهر،شهر میکنیم همه فکر میکنن که ما تو ده درس میخونیم. آبرو برامون نمی زارن بااین دانشگاهشون."
یه بیست دقیقه بعد رسیدیم به شهر.مهسا می خواست خداحافظی کنه و بره.اما به زور دستشو کشیدم و گفتم حتماً باید با من بیاد.من تنها وا نمی ایستم کنار خیابون و مثل دیونه ها به ماشینا نگاه نمی کنم. یه دو دقیقه اونجایی که باید وایسادیم.وقتی داشتم از خیابون رد میشدم مهران زنگ زد و گفت که بسته رو یه پراید سفید میاره. یکم که وایسادیممهسا گفت: سوگند تو از کجا باید بفهمی که کدوم ماشینه؟ مگه پلاکی، نشونه ای چیزی ازشداری؟ گفتم: نه.
یه sms زدم به مهران و گفتم: مهران یه سؤال من چه جوری بایداین ماشینو بشناسم یا اون منو چه جوری بشناسه؟ اصلاً دقیقاً بهش گفتی که کجا باید بیاد؟"
مهران زنگ زد و گفت بهش گفتمبیاد همون جا من گوشی رو قطع نمی کنم تا ماشین بیاد سوگند می خوام بهم یه قولی بدی وحتماً هم عمل کنی. قول میدی؟
_" خوب تا جایی که بتونم قول میدم.حالا چی هست؟"
مهران:"نه تا قول ندی من نمی گم."
_" نکنه بازم می خوای بگی فراموشم کن و من دردسرم برات واز این حرفا. که اگه از اینا باشه اصلاً گوش نمی کنم بهت گفتهباشم."
مهران:"نه اینانیست فقط قول بده بگو به جون مهران انجام میدم."
_" باشه قول میدم.قسم می خورم.حالا چی کار باید بکنم."
مهران:" سوگند من پشیمون شدم.نامه رو نخونده پاره کن.اصلاً بندازش دور باشه؟"
_" مهران حالت خوبه؟ تو این همه کار کردی فقط به خاطر اون نامه، حالا من نخونده پارش کنم؟"
مهران:"سوگند تو قول دادی.بایدانجام بدی."
نمی فهمیدم چرا پشیمون شده اما خب قول داده بودم با این کهخیلی کنجکاو بودم که بدونم توی نامه چی نوشته اما گفتم: باشه قول میدم که پارش کنم.اما تو خودت نمی خوای بگی که چی نوشته بودی؟"
مهران:"نه دیگه اگه میخواستم بگم که میگفتم نامه رو بخون."
_" باشه با این که خیلی کنجکاوشدم اما قبول."
مهران یکم ساکت شد وهیچی نگفت.منم داشتم به ماشین ها نگاه میکردم مثل اینکه داشت فکر میکرد.یه دفعه گفت: سوگند اگه خواستی نامه رو بخونی ،بخون اما باید قول بدی که به هر چی توش نوشتم عمل کنی. البته بعد از خوندن نامه می دونم که خودت پشیمون می شی. حالا انتخاب با خودته. یا بخونیشو عمل کن یا پارش کن."
_"مهران می خونمش اما باید بزاری خودم تصمیم بگیرم.اگه نامه رو خوندم و بازم خواستم که باهات باشم باید به نظرم احترام بزاری باشه؟"
مهران:"خب باشه. چی شده هنوز ماشین نیومده؟ ببین اون دورو بر هیچ پراید سفیدی نیست که گیج بزنه؟"
_"پرایدی نیست که گیج بزنه اما یه پراید سفید هست که یه پنج دقیقه میشه یکم اون طرف تر ایستاده همش زل زده به ما."
مهران:" خب برو جلو بپرس که آژانسه یا نه؟ اگه آژانس بود خودتومعرفی کن و بسته رو بگیر.اول نگاه کن ببین بسته تو ماشین هست یا نه؟"
_" یعنی چی برم زل بزنم تو ماشین آقاهه.زشت بابا."
مهران:"زشت نیست برو جلو. من گوشی دستمه."
رفتم جلوی ماشین از شیشه نگاه کردم می خواستم از راننده سؤال کنم که آژانسه یا نه که بسته روتوی ماشین دیدم. به مهران گفتم خودشه پیداش کردم. از راننده سؤال کردم و اونم گفت که آژانسه.خودمو معرفی کردم و اونم بسته رو به من داد. پولشو قبلاً داده بودن. می خواستم زودتر بستهرو پیدا کنم. به مهران گفتم تحمل ندارم بزار به ایستگاه تاکسی برسم که اون سمت خیابونه بعد بسته رو باز میکنم. توهم قطع نکن.بسته رو باز کردم.یه عروسک خروسی تپل و مپل و بامزه بود.خیلی ناز بود.کلی ذوق کرده بودمو داشتم جیغ ویغ میکردم آخه من عاشق عروسک بودم به خصوص عروسکای تپل مپل. نمی دونم توش چی ریخته بودن که این قدر نرم بود. خیلی قشنگ بود.به مهران گفتم:مهران سلیقه ات حرف نداره.خیلی نازه من عاشقش شدم دستت درد نکنه. نمی دونم چه جوری جبران کنم.
داشتم تو بسته رو نگاه میکردم که دیدم نامشم توشه.گفتم مهران نامه تم پیدا کردم.
گفت:خوشحالم که خوشت اومد.دوست داشتی نامه رو بخون اما اگه خوندی باید حتماً عمل کنی.خداحافظ سوگند.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
اصلاً نزاشت من خداحافظی کنم سریع گوشی رو قطع کرد.دهنم باز مونده بود این پسر چقدر عجیببود.از مهسا خداحافظی کردمو ماشینگرفتم رفتم خونه. یه راست رفتم تو اتاقم و دروبستم. مامانم اینا خوابیدهبودن. اصلاً گرسنه نبودم. میلی هم به غذا نداشتم. سریع بسته رو باز کردمو نامه رو از توش در آوردم.سه تا برگ بزرگ بود.بوی یه عطری هم می داد که فکر کردم شاید عطر خودش باشه.روی برگ ها یه چیزایی بود قرمز بود. نمی دونم گفتم شاید داشت غذایی چیزی می خورد کاغذا کثیف شده. زیاد اهمیت ندادم. برعکس خط من مهران خطش خوب بود. این جوری شروع کرده بود.
"سوگند عزیزم سلام...
خوشت اومد؟...
سوگند من می خوام حرفایی بزنم که شاید تو اصلاً خوشت نیاد ولیخودت خواستی که بهت بگم. من ازت خواسته بودم که فراموشم کنی اما نکردی خواهش کردم ولی قبول نکردی ولی با شنیدن این حرفها امیدوارم که نظرت عوض شه و بتونی بهتر تصمیم بگیریok .
می دونی چرا تا الان به هیچ دختری دل نبستم؟
می دونی چرا می خوام خودمو بکشم؟
می دونی چرا از خدا راضی نیستم؟
می دونی چرا از خودم بدم میاد؟
می دونی چرا به زندگی که می گی دل نمی بندم؟
می دونی چرا بهت می گم سوگند فراموشم کن؟
می دونی چرا؟
می دونی چرا؟
وخیلی چراهای دیگه.سوگند تا اومدم جوونی کنم خونوادم رفتند منوتنها گذاشتند. ولی با تنهایی کناراومدم. دلم سوخت ولی با اشکام سعی کردم خاموشش کنم. تنها موندم ولی طاقت آوردم.سوگند، عزیز من نمی خوام ناراحتت کنم ولی مجبورم کردی .سوگند به خدا شنیدن این حرفها فقط ناراحتیتو بیشت میکنه.سوگند الانم دستامدارن میلرزند نمی تونم به قلم بیارم.سوگند من، من از غم خونوادم ناراحت نیستم.می دونم میگی قسمته،آره،باهاش کنار اومدم. من فقط از خدا می خوام جوابمو بده،چرا؟
می دونی به من چی گفتی سوگند،گفتی خدا تورو گذاشت تا زندگی کنی این حق تو درسته؟ نه سوگند این حق من نیست.منم با اونا می برد فکر میکنم سنگین تر بودآخه سوگند چی بگم بهت. من وگذاشت که زندگی کنم با این که زجر بکشم و بمیرم.سوگند عزیزم هیچ کس از این موضوع اطلاعی نداره به تو میگم چون خودت خواستی فقط خودت.
بعد از مرگ بچه ها و پدر ومادرم من 2 سال با خودم بودم تا مرگعزیزانم رو قبول کنم با همه این شرایط درسمو خوندم و تموم کردم بعد یه مدت رفتم تهران 2 ماهی رو گذروندم.تنها بودم با خودمو با هیچکس صحبت نمی کردم تا حدی که دیگه داشتم دیونه میشدم سوگند.
تا اینکه مریض شدم بی حال و بی جان اما تحمل کردم تحملی که برای هر کسی سخت بود اونم با اون روحیه ی من دیدم بعد یه مدت خوب شدم ولی هر چند وقت از بینیم خون میومد.توجه ای نکردم اومدم خونه ی خودمون و شهرمون و همین طور ادامه دادم تا یه روز حالم بد شد.رفتم سر خاک این قدر گریه کردم که نفهمیدم چطور شد مثل چند روز پیش که اتفاق افتاد. دکترا برای ازمایش از من ازم خون گرفتن. ای کاش که همون روز مرده بودم.بعد 2 روز حالم بهتر شد و زمان ترخیص دکتر بهم گفت این نامه رو بگیر یکی از دوستام دکتر بسیار خوبیه و کارش حرف نداره.
گفتم دکتر بابت چی؟گفت برات وقت گرفتم همین امروز برو.منم نامه رو گرفتم بعدازظهر رفتم مطب تمام آزمایشگاها و نامهی خود دکتر تو یک پاکت بودو دکتر هم بازش کرد.فقط بهم گفت چند سالته.من جواب دادم.گفت تو خونواده هم سابقه دارید یا نه. گفت خونواده انگار یخ شده بودم جوابی براش نداشتم ولی گفتم همه شون عمرشونو دادن به شما دکتر هم ناخودآگاه اشک ریخت اما نفهمیدم آخه ببوگلابی ام دیگه.دیدم دکتر داره نصیحتم میکنه و منو داره به زندگی امیدوار میکنه که راه هایی برای درمان وجود داره می فهمی سوگند،سوگند خوبم تو بگو عزیزم خدا ؟؟
همون خدا چرا منو بااونا نبرد چرا می خواد حالا جونمو بگیره سوگند تو که با خدا حرف می زنی تو که خدا همه چیز بهت میده،تو که می گی خدا هرچی بگی گوش میکنه تو بگو.
سوگند یعنی این بود حق من.خب چه طور زندگی کنم وقتی می دونیکه سرطان داری.وقتی می دونی که باید بمیری وقتی می دونی که ذر ذره داری آب می شی به چه چیزای دنیا دل خوش کنم.وقتی بهت میگم سوگند منو فراموش کن،وقتی می گم سوگند عزیزم من آدمی نیستم که بتونم طاقت بیارم.هر لحضه هر ثانیه از عمرم داره کم میشه چطور توقع داری بمونم.سوگند عزیزم سعی کن،می تونی،ولی اگرم نخوای منو فراموش کنی خب باشه عزیزم توهم باهام لج کن اشکالی نداره الهی دستم میشکست شماره ی تورو نمی گرفتم.سوگند،سوگند میتونی بفهمی من نمی تونم بمونم نمی خوام خدا بهم بخنده نمی خوام ذره ذره آبم کنه.سوگند می خوام بهش بفهمونم که واقعاً در حق من وخونوادم بدی کردی.مگه ما باهات چی کار کرده بودیم که همه رو داری میگیری خوب چرا منو می خوای دیرتر زجرکش کنی،ولی من نمی زارم. نمی زارم به خواستت برسی.سوگند ببخشید ناراحتت کردم.شرمنده که ورق ها خراب شد.از یک طرف اشکهام از یک طرفم که اینجا این خون لعنتی واقعاًمنو ببخش اگه قابل خوندن نیستند.
«هر کاری کردم بدتر شد» پاک نشد.
عزیز من حالا فهمیدی که امیدم فقط خدا بود که اونم چه بلایی سرم آورد.ولی اشکالی نداره می دونم باید زندگی کنم کسی که میدونه داره می میره.سوگند من خودمو میکشم اینو بهت قول میدمتا روی بعضی ها رو کم کنم حالا ببین خدا! فقط می خواستی که دل یه دخترو بشکونم فقط می خواستی ناراحت بشه من که تا الان به کسی نگفته بودم که چه بلایی سرم اوردی ولی خودش خواست که بهش بگم دارم تند تند مینویسم سوگند اگه بد خط شد شرمنده آخه راننده می خواد حرکت کنه می خوام تا قبل از 12برسه به دستت.
...(سوگند ازت خواهش میکنم همه چیزو فراموش کن)...
حالا دیدی که به درد هیچ چیز نمیخورم یه آدم سرطانی رو به مرگ که از خودش و از همه ی عالم ناراحته. سوگند عزیزم خواهش میکنم بعداز خوندن نامه آتیش بزن و همه چیز،همه ی اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کن اگه نمی تونی خب تو دفتر خاطراتت بنویس و آخرش بنویس«خدای با معرفت فکر می کنم رحمت خودتو فراموش کردی نسبت به این خونواده،یعنی همه رو،همه رو؟»

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سوگند سعی کن آرام و با آرامش به زندگی ادامه بدی و قدر پدر ومادرت رو بدونی که خدایی نکردهه مثل من حسرت به دلت نمونه. امروز من همه چیزو می بخشم به اون بچه ها حالا بعدش خود خدا می دونه که چه برنامه ها براش دارم.
دکترا گفتن 3 سال ولی حالا نمی خوام حتی یک دقیقه هم زنده بمونم.
دوست دارم بعد از اینکه نامه رو خوندی دیگه به مهران گلابی فکر نکنی باشه عزیزم. دیدی من کوله باری از بدبختی و رنجم و هیچ کس حتی تو، حتی تو سوگند عزیزم نمی تونی کمکم کنی.مگه می تونی تصمیم خدا رو عوض کنی خب سرنوشت خانواده ی ما هم این طور بود فقط می شه تو کتابا پیداش کرد.
دوست دارم سوگند
سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، این مهران بود که ازت خواهش کرد
باشه دختر خوب دوست دارم.
«حالا فهمیدی که چرا باید خدا جای منو تو بهشت قرار بده حتی اگه خودم خودمو کشتم.»
به من گفتی دل
دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکن دریا به خون پروا کن ای دوست!
امیدوارم تو زندگی موفق باشی حتی فکرش رو هم نکن تا پدر و مادر داری هیچی کم نداری.
خداحافظ عزیزم
دوست داشتم کنارم بودی تو رو تو آغوش می فشردم و از این که منو تحمل کردی ازت تشکر میکردم دلم می خواست حتی برای یکبارم که شده از نزدیک می دیدمت و می بوسیمت...
راستی خودم برای عروسکت اسم گذاشتم هر وقت
دیدیش صداش کن Mehran babo (مهران ببو)
""""" پایین نامه شکل یه قلب تیر خورده کشیده بود که چند قطره ازش میچپیدوسطشم اسم من و خودش و نوشته بود. سوگند و مهران . """"
این خون نیست سوگند همش اشکهکه دارم برات می ریزم.
Bye
باشه عزیزم
Mach
من به حرف مهران گوش نکردم.نه، نمی تونستم.نه فراموشش کنم، نه سر عقل اومدم نه نامشو پاره کردم و آتیش زدم.هنوزمبعد مدتها که برام یه عمر گذشته بوی عطر نامش بهمآرامش میده.وقتی می خونمش آروم میشم.
وقتی نامه تموم شد دیدم صورتم خیس اشک.نمی تونستم آروم شم. سرمو بالا کردم و رو به آسمون فقط به خدا گفتم:چرا؟
_"خدایا تو که این قدر بزرگی،چرا؟یعنی تو این زمین بهاین بزرگی تو یه جای کوچیک برای مهران نبود؟خونوادشو که بردی. چرا می خوای خودشم ببری؟آخه چرا؟"
خدا همیشه بهم کمک کرده بود.همیشه همه جا باهام بود.اینو همیشه احساس کرده بودم می دونستم که هیچ کار خدا بیحکمتنیست.اما حکمشو درک نمی کردم.نمی فهمیدم چرا مهران باید بمیره. نمی فهمیدم چرا دارهذره ذره آبش میکنه.
من این وسط چه کاره بودم.من چیکار می تونستم بکنم.آخه چرا خداگذاشته بود که این قدر پیش برم که نتونم ازش جدابشم. نمی خواستم. الان دیگه حتی حاضر نبودمبه جدا شدن از مهران فکر کنم. ازاولم دوریش برام سخت بود.
الان خیلی سخت شده بود.گوشیمو برداشتمو براش sms زدم. اما نمی دونستم چی باید بگم.
_"مهران عزیزم میدونم خیلی سخته اما باید تحمل کنی.مهران نمی خوام نصیحتت کنم.مهران خواهشمیکنم بزار باهات باشم.حالا دیگه نه میتونم و نه میخوام که برم.مهران چه جور میگی فراموشت کنم. من نمی تونم.می تونی تحملم کنی مهران.میتونی سعی کنی؟"
اما مهران جوابمو نمی داد. باورم نمی شد که بخواد برای همیشه بره.
_"مهران تو قول دادی که اگر خودم بخوام دیگه حرفی نزنی مهران جوابمو بده. من می خوام با تو باشم و دوستت باشم.مهران لطفاً جوابمو بده عزیزم."
مهران بعد از 10 دقیقه جوابمو داد اما چه جوابی.
مهران:تو قول دادی سوگند اگه نامه رو خوندی پس بهش عمل کن. بای"
_"مهران به چی باید عمل کنم؟ تو بگو.من نمی تونم فراموشتکنم. بزار به خاطر خودم و دلم دوستت باشم. اگه الان بگی نه تاآخر عمر عذاب می کشم. مهران من بیشتر به تو احتیاج دارم.نامهات و هدیه ات تا آخر عمر جزو عزیزترین خاطراتمه نزار خراب بشه.مهران من میخوام با تو باشم."
_"مهران نگو بای.خواهش میکنم نمی تونم تحمل کنم.چرا نمی زاری خودم تصمیم بگیرم؟تو هممثل خونوادم به شعورم شک داری.من خودم میفهمم.خواهش میکنم."
_"مهران داری به شعورم،درکم،فهمم به احساسم توهین میکنی.نزار بشکنم.نزار دلم بشکنه.نزار شخصیتم بشکنه.مهران یکم درک کن خواهش."
مهران:می تونی صحبت کنی؟
_"آره میتونم"
یک دقیقه بعد زنگ زد.اونقدر هل شده بودم که باز زنگ اول گوشی رو ورداشتم و گفتم:الو سلام.خیلی اروم جوابمو داد:"سلام "
نمی دونستم چی بگم هر دو ساکت شده بودیم. زبونم بند اومده بود.
مهران: نامه رو خوندی؟
_"آره"
مهران: حالا فهمیدی که چرا نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم؟"
_"مهران. اینا دلیل نمی شه. نباید از خدا شاکی باشی. نباید بگی خدا تورو فراموش کرده. شاید خداتورو خیلی دوست داره که می خواد زود بری پیشش."
یه خنده ی تلخ کرد و گفت: خدا منو دوست داره؟ دوست داره که اینکارا رو با من میکنه؟"
_"مهران مگه خدا پیامبرها و اماماش رو دوست نداشت.مگه اونا زجر نکشیدن.همه ی سختی ها و مشکلات باری اونا بود.چرا فکرنمی کنی داره آزمایشت میکنه؟"
یه دفعع عصبانی شد وداد زد و گفت"بسه دیگه.تو نمی فهمی تو هیچی نمی فهمی.تو می دونی یه آدمی که می دونه داره میمیره چه زجری میکشه. یه آدمی که کسی رو نداره چه حالی داره؟ نه کسی هست که به امیدش زنده بمونم و نه هدفی دارم. جونی هم ندارم که بهش دل ببندم.دکترا گفتن سه سال وقت دارم.اما اونا هیچ وقت راست نمی گن. تا حالا شده به یکی که گفتن یک سال وقت داری کاملاً یک سال عمر کنه؟ نه. همیشه زودتر میمیرن.من نمی خوام صبر کنم تا خدا هر وقت که خواست منو ببره. می خوام باهاش لج کنم می خوام بگم من می تونم خودم تصمیم بگیرم که کی بمیرم. من این زندگی رو نمی خوام.من نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم."
به گریه افتاده بودم. می فهمیدم چی میگه اما نمی خواستم باور کنم که اون فرصتی برای زندگی نداره.نمی خواستم باور کنم که خیلی زود میره. نمی خواستم بفهمم که مهران نمی تونه همیشه باشه. می خواستم نفهم باشم. می خواستم خنگ باشم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
با گریه گفتم: تو نباید این کارو بکنی .سه سال عمر کمی نیست.تو می تونی تو سه سال زندگی کنی.می تونی از زندگیت لذت ببری.می تونی هر کاری که دوست داری انجام بدی.تو نباید این قدر ناامید باشی.خواهش میکنم مهران.تو باید زندگی کنی.
داشتم هق هق میکردم. اون نباید فکر مردن باشه.می دونستم که زندگی خودش امیده.آدمی که کسی رو نداره فقط به این امید زنده ه است که زندگی کنه و تو آینده شاید بتونه به چیزایی که میخواد برسه. اما مهران،اون امید اصلی رو نداشت اون زندگی رو نداشت.آینده رو نداشت.هیچ چیزی زجرآورتر از این نیست که آدم بدونه که قرار نیست زنده بمونه.
مهران:سوگند منطقی باش.من چه زندگی می تونم بکنم؟می تونم درس بخونم؟می تونم ازدواج کنم.می تونم خانواده تشکیل بدم؟می تونم با امید به زندگی کار کنم تا آیندم بهتر بشه؟ نه من نمی تونم این کارها رو بکنم.میفهمی؟"
_"مهران می تونی، تو می تونیازدواج کنی.می تونی تا جایی کهمی شهدرس بخونی حتی میتونی کارکنی."
مهران:سوگند چی داری میگی.من دوست داشتم ازدواج کنم،بچه دار بشم.عروسی بچه مو ببینم.اما نمی شه.من دیگه نمی تونم خانواده ای داشته باسم.بفهم اینو درک کن."
_"مهران چرا نمی تونی ازدواج کنی؟درسته شاید نتونی عروسی بچه تو ببینی و نوه هاتو اما می تونی لااقل خود بچه تو ببینی.این قدر ناامید نباش."
مهران:سوگند تو داری چی میگی،آخه کدوم دختری حاضره با کسی ازدواج کنه که میدونه سرطان داره و میمیره.از تو می پرسم تو بودی حاضر می شدی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟"
ساکت شدم.دیگه گریه هم نمی کردم.داشتم فکر میکردم.اگه منبودم چی کار میکردم؟اگه من بودم بایه همچین آدمی زندگی میکردم؟فکر کنم...
_"آره ازدواج میکردم.اگه واقعاً دوسش داشته باشم حاضرم باهاش ازدواج کنم.چون معتقدم یه لحظه زندگی کردن باآدمی که دوسش دارم می ارزه به یه عمر زندگی کردن با کسی که نمی فهممش ودوستش ندارم.
همون چند لحظه برای تمام عمرم کافیه.من میتونم با خاطرات همون چند لحظه یه عمر زندگی کنم.در ضمن تو مجبور نیستی که بگی مریضی."
مهران داشت می خندید.بعد گفت:اولاً که تودیونه ای که این حرفو میزنی.درسته.الان یه چیزی میگی اما اگه تو شرایطش قرار بگیری یه جور دیگه عمل میکنی.دوماً یعنی چی که مجبور نیستم بگم که مریضم؟یعنی از اول زندگی دروغ بگم؟زندگی کهبا دروغ شروع بشه فایده ای نداره."
_"نمی گم که دروغ بگو،میگم همه چیزونگو یعنی یکم پنهان کاری کن."
مهران:نه سوگند خانم نمی شه.من همچین زندگی رو نمی خوام.
دیگه کم آورده بودم شروع کردمبه گریه کردن و گفتم:پس چی کار باید بکنی؟باید خودتو بکشی؟این که نمی شه؟فکر میکنی خونوادت خوشحال میشن؟به خدا نه اونا عذاب میکشن.خدا هم ازت راضی نمی شه.میری جهنم.اونجا بیشتر زجر میکشی."
مهران:اصلاً مهم نیست فقط میخوام که نباشم.تو هم که اون نامه رو خوندی باید همه چیزو فراموش کنی.انگار نه انگار که مهرانی وجود داشته. یه کابوس بود که تموم شد.
_"نمی تونم . نمی خوام که تموم بشه.کابوس هم نبوده یه رویای قشنگ بود. مهران نمی خوام تنهات بزارم.میخوام باتو باشم.میشه تحملم کنی؟مهران میتونی تحملم کنی؟"
مهران:"نه نمی تونم تحملت کنم.نمی تونم ببینم زجر میکشی اونم به خاطر من.مگه چه گناهی کردی؟"
_"مهران بزار خودم تصمیم بگیرم.من می خوام تا وقتی که میشه با تو باشم.خواهش میکنم قبول کن.عذابم نده مهران"
مهران:خیلی خب.حالا برو صورتتو بشور بعد با هم صحبت میکنیم.گریه هم نکن."
_"نه من دیگه گریه نمی کنم.نرو خواهش میکنم."
مهران:دوباره بهت زنگ می زنم.بزار یکم حالم بهتر بشه.تو هم صورتتو بشور باشه؟"
_"حالت خوب نیست؟چی شده؟"
مهران:بابا از بینیم خون میاد.
_"وای ببخشید باشه.فعلاً."
گوشی رو قطع کرد.تازه فهمیدم وقتی یه دفعه بدون توضیح خداحافظی میکرد و میگفت دوباره برات زنگ میزنم برای چی بود.یعنی اون موقع هم از بینیش خون میومد؟رفتم یه آبی به صورتم زدم یکم صبر کردم دیدم زنگ نزد. یه sms دادم.
_"مهران خوابیدی؟حالت خوبه؟داری چی کار میکنی؟مشکوکی!"
یکم دیگه هم صبر کردم.گفتم بهتره برم نمازمو بخونم معلوم نیست کی زنگ بزنه.نماز ظهرموخوندم که زنگ زد.تا گوشی رو بردارم طول کشید.گفت: خوابیده بودی؟
_"نه بیدار بودم.راستش داشتم نماز می خونم."
مهران:"خب پس من قطع میکنم بعد نماز زنگ میزنم.فعلاً.
خداحافظی کردم و رفتم نماز عصرمو خوندم.کارامو کردم و آماده شدم با مهران حرف بزنم.یه smsبهش زدم.
"سلام من نمازمم خوندم حالا اومدم که درست و حسابی باهات حرف بزنم"یکم دیگه صبرکردم اما بازم جوابمو نداد.دوباره sms دادم.
_"خوابی؟من که گفقم خمیازه میکشی پس خوابت میاد تو گفتی نه.مهران داری چی کار میکنی؟ میتونی بهم بگی لطفاً؟"
_"مهران حالت خوبه؟کجایی؟نگفتم قلیون نکش دیدی قلیون گرفتت.نکنه منو فراموش کردی؟ بی معرفت به همین زودی یادت رفتم؟ شیطونی بسه دیگه" وقتی زنگ زده بود و من گفتم دارم نماز میخونم ازش پرسیدم که کجا بود که جوابمو نداد گفت:داشتم بساط قلیون و جور می کردم.گفتم حتماً حسابی قلیون کشیده حالام فشارش افتاده پایین.نگران شدم.اما نمی تونستمکاری بکنم.گوشیش هنوز در شبکه نبود.
یه بیست دقیقه بعد زنگ زد.خیلی هول شدم.سریع جواب دادم.
_"الو،سلام.کجا بودی؟"
خندید.مهران:سلام یه وقتایی فکر میکنم گوشیت رو پیغامگیره.آخه همیشه اولش میگی الو،سلام.جمله دیگه بلد نیستی بگی؟"
_"چرا بلدم.سلام چه طوری؟خوبه؟کجا بودی مهران نگران شدم."
مهران:همین جا یکم کارم طول کشید.خب میگفتی."
یکم صحبت کردیم.مهران گفت ازخودت بگو.من از خودم گفتم.من پرسیدم شما چند تا بچه بودید؟گفت:سه تا.دوتا برادریه دونه خواهر.خواهرم اسمش مژگان بود.بیست سالش بود.برادرم مهرداد کوچولو بود.کلاش پنجم بود. وقتی با داداش کوچولو حرف میزنی یاد اون میوفتم."
تازه یادم افتاد وقتی داشتم با برادر کوچیکم حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم بهم گفت مگه بچه است که باهاش این جوری حرف میزنی.تازه میفهمیدم که یاد داداشش میفتاد.داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه ناله کرد و گفت آخ.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_"چی شده؟دوباره از بینیت خون اومد؟"
مهران:نه تمام تنم درد میکنه. دلم درد میکنه، سرم داره میترکه."
_"چرا؟سرما خوردی؟می خوای پاشو یه قرصی چیزی بخور حالت خوب بشه."
مهران:دیگه قرص نداریم هم رو خوردم.چهل تا قرص خوردم. دیگهیه باره میشه."
چهل تا قرص خورده؟ یعنی چی؟همه اش رو باهم خورده؟یه باره میشه؟یعنی چی؟ این همه قرص با هم یه فیل و از پا درمیاره.
یه دفعه به خودم اومدم.فهمیدم چی کار کرده.سرم سوت کشید حالم داشت بد می شد.به تته پته افتاده بودم.
_"مهران تو چی کار کردی؟چهل تا قرص خوردی؟این طوری که میمیری.مهران می خوای خودتو بکشی؟"
مهران:می خوای نه.دارم خودمو میکشم.دلم ریخته به هم.حالم داره بد میشه تمام تنم بی حس شده.سرم داره منفجر میشه.گوشی رو به زور نگه داشتم.رو مبل دراز کشیدم و منتظرم.بهت که گفتم. حالا می تونی تا وقتی که زندم باهام باشی.زیاد طول نمی کشه."
_"مهران چرا؟ به من فکر نکردی؟حالا من چی کار کنم؟ تا آخر عمر عذاب میکشم که نتونستمکاری بکنم.می تونی انگشتتو بکنی تو حلقت تا حالت بد بشه اگه قرصا بیاد بالا دیگه نمی میری.." خندید.
مهران:دیوونه من این همه قرص خوردم که بمیرم.دارم درد میکشم که بمیرم اون وقت می گی برم بالا بیارم. الان عکس خونوادم پیشمه. همه دوروبرمن.دلم خیلی براشون تنگ شده.چیزی نمونده.میرم پیششون و میبینمشون.می خوای با مامانم آشنا بشی؟بهش سلام کن."
عصبی بودم.نمی دونستم چی کار باید بکنم.نمی دونستم به کی باید گله کنم.بازم این اشکهای لعنتی بدون اینکه بخوام داشتن از چشمام سرازیر میشدن.اما کاش آرومم میکردن.گریه میکردم.یه گریه ی خیلی تلخ.
_"سلام خانم.می بینید که چه پسری دارید. می بینید چقدر اذیت میکنه؟ ای کاش بودید.ای کاش میتونستید یه کاری بکنید.لااقل بهش بگید که این قدر عذاب نده.ازاین کارها نکنه.خدایا من به کی شکایت کنم."
مهران داشت با مامانش حرف میزد.
مهران:مامان میبینی.میشنوی صداشو. اگه زنده بودی این دختر می تونست عروست بشه.اما حیفکه نیستی.منم فرصت ندارم.
+"مهران دلم میخواست اونجا بودم تا خفت کنم.این جوری گناهت کمتر میشد.خودم با دستام میکشتمت تا این قدر حرص ندی و منو عذاب ندی."
مهران:نچ،نچ.نمی خوام دست کسی به خون من آلوده بشه. می خوام خودم خودمو بکشم تا با خدا لج کنم.
بعد دوباره رو کرد به مامانش و گفت:مامان میبینی چه عروس خشنی داری؟هنوز نگرفتمش می خواد منو بکشه."
بلند بلند گریه میکردم.دلم آتیش میگرفت.
_"مهران،ای کاش اونجا بودم.ای کاش اونجا بودمو جلوتو میگرفتم ونمی ذاشتم این کارو بکنی.آخه چه خل بازیه که تو در می یاری.من چی کارکنم."
مهران:اگه خیلی ناراحتی قطع میکنم.سوگند گریه نکن.کم نمی خوام گریه کنم.
_"آخه این چه زندگی که تو داری.میدونی می خوام چی کار کنم؟می خوام داستان زندگیتو بنویسم.مطمئنم که کسی باور نمیکنه.خیلی عجیبه.آخه همه ی این بدبختیها ومشکلات برای یک نفر.آخه چرا؟مگه تو چی کار کردهبودی؟"
مهران:نمی دونم سوگند.فقط آخرش از خدا بپرس مگه خونواده یما چی کار کرده بود که باید به کل از صفحه روزگار محو میشد.چرا منو همون موقع با خونوادم نبرد؟
میدونی فقط دلم می خواد بعد از اینکه مردم،لااقل یکی بیاد و جنازمو پیدا کنه.نمی خوام جنازم اینجا بو بگیره.خدایا این یه کارو برام انجام بده."
نفس کشیدن برام سخت بود.به زور نفس میکشیدم.نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم.مهران پرسید: سوگند چی کار میکنی؟"
_"هیچی دارم نفس میکشم.یعنی حق ندارم؟باشه نفسم نمی کشم."
مهران:چرا حق نداری.نفس بکش.نفس کشیدن برای همه آزاده.فقط خانواده ی ما حق نداشتن نفس بکشن.چرا نفس نکشی عزیزم.بکش.سوگند بهت یه نصیحت میکنم.هیچ وقت از پشت گوشی عاشق کسی نشو حتی بهش فکرم نکن.می بینی،همشداری گریه میکنی.اگه اون شب جواب sms منو نداده بودی الان راحت داشتی زندگیتو میکردی.سعی کن دیگه جواب sms غریبه ها رو ندی."
_"من دیگه غلط میکنم این کارو بکنم.همین یه دفعه واسه هفت پشتم کافی بود.درس عبرت شده برام.
مهران دعا میکنم حالت بهم بخوره و قرصها رو بالا بیاری.دعا میکنم خدا نزاره بمیری.دعا میکنمخدا جلوی کارهاتو بگیره.تا حالا که خدا بی جوابم نزاشته.امیدوارم این یه دفعه هم به حرفم گوش بده."
مهران:دیگه کار از کار گذشته.دیگه حس تو تنم نیست،سرم داره گیج میره.
سرش داد کشیدم."لعنتی آخه چرا اینکارو کردی.حتی سرسوزن به من فکر نکردی.فکر نکردی من چی میکشم؟فکر میکنی الان مامانت خوشحاله که تو این کارو کردی نه،به خدا داره زجر میکشه.اگه میتونست حالت جا میاورد تا بفهمی که این کارا اشتباهه.تا بفهمی که تو باید به خواست خدا راضی باشی.که به حرفش گوش کنی.آخه کی تا حالا با خدا لج کرده که تو دومیش باشی. مامانت نمی بخشتت.
مهران:بسه دیگه.نمی خوام گریه کنم.نه تا حالا کسی اشکای منو ندیده.تو هم نمی بینی.گریه نمی کنم.این حرفام فایده نداره.کارتموم شده."
_"مگه تا حالا کسی اشکای منو دیده بود؟نه ندیده بود.اما این چند روزه اشک شده خوراک شب وروزم.شده تنها همدمم.تنها دوستم.چرا با من این کارو کردی مهران چرا؟حالا که فهمیدی برام با ارزشی چرا این کارو کردی؟"
مهران:یعنی تو فکر کردی چونفهمیدم برای یکی مهمم این کارو کردم که خودمو عزیز کنم.نه.برای توهم بهتره.منو فراموش میکنی.هرچی به خودت گفتم فراموشم کن گوش نکردی،خودم دست به کار شدم.ول کن سوگند داری اشکمو در میاری.من تا به حال به هرچی که خواستم رسیدم به این یکی هم ميرسم.بیا دیگه خداحافظی کنیم دیگه نای حرف زدنم ندارم.چشمام داره بسته میشه."
_"مهران دوستت داشتم و دوستت دارم.ای کاش اینو میفهمیدی.ای کاش یه ذره برات مهم بودم و یکم برای ارزش غائل بودی.اونوقت این کارو نمی کردی.
من نمی فهمم آخه من کجای زندگیت بودم.چرا اصلاً خدا کاری کرد که من این موقع تورو بشناسم.آخه چرا؟"

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
دیگه نمی تونستم ادامه بدم.گریه امونم نمی داد.مهرانم داشت گریه می کرد.
مهران:سوگند ازت می خوام که همه چیزو فراموش کنی.وقتی تلفنو قطع کردی بگیر بخواب به هیچ چیزم فکر نکن.وقتی بیدار شدی دیگه مهران وجود نداره.بهم قول می دی که بخوابی و فکر نکنی.خواهش میکنم گریه هم نکن.قول بده سوگند."
_"نمی تونم. مهران داری کاری رو ازم میخوای که خیلی سخته واز عهدم برنمیاد."
مهران:سوگند قول بده بهم.زود باش.
_"سعی میکنم.ولی توهم قول بده اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی و خبرم کنی.قول میدیمهران؟اگه تو قول بدی منم قول میدم."
مهران:باشه.زنگ می زنم.حالا خداحافظی کن و قطع کن."
_"مرسی.خداحافظ.خدا کنه بالا بیاری."
مهران:خداحافظ.
گوشی تو دستم بود و نمی تونستم قطع کنم.مهران گفت:پسچرا قطع نمی کنی.
_"لطفاً تو قطع کن من نمی تونم."
مهران:سوگند قطع کن.بیشتر از این عذابم نده.خواهش میکنم.
خیلی سخت گوشی رو اوردم پایین چند لحظه نگاش کردم و بعد قطع کردم امیدی نداشتم که دوبارهصدای مهرانو بشنوم و همین دلمو می سوزوند.شروع کردم به گریهکردن. یه گریه ی تلخ تا خوابم برد.نمی دونم فکر میکنم یک ساعت بعد بیدار شدم.برادرم اومده بود و کارم داشت اما وقتی منو دید یه دفعه گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟"
_"من؟کی گریه کردم.کی گفته.برو بیرون مسخره بازی همدر نیار."
سهند:کی گریه کرده؟معلومه تو.یه نگاه به آینه بنداز میفهمیچی میگم خانم دروغ گو.
بلند شدم تو آینه به چشمام نگاه کردم.وای چی می دیدم.چشمام شدهبود یه باریکه خط.پلکام همچین پف کرده بود که خودم وحشت کردم.خود چشمام که دو تا کاسه ی خون شده بود.داشتم چشمامو می مالیدم که سهند گفت:حالا واسه چی گریه می کردی؟معلوم نیست تواین اتاق چی کار میکنی.همشم که با این گوشیت ور میری.بذار به مامان بگم."
تا اومدم جلوشو بگیرم از در اتاق دوئید رفت بیرون مونده بودم بهمامانم چی بگم. می دونستم این قدر پیله می شه که نگو.مامانم اومد تو اتاق تا چشمام و صورتم نگاه کرد با حالت دستپاچگی گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟
_"هیچی بابا همین جوری."
یه نگاه بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود.یعنی منو خر گیرآوردی؟
مامان:آدم همین جوری گریه میکنه؟
بعد همین جوری که داشت از اتاق میرفت بیرون با یه حالتداشت گریه می کرد.
مهران:سوگند ازت می خوام که همه چیزو فراموش کنی.وقتی تلفنو قطع کردی بگیر بخواب به هیچ چیزم فکر نکن.وقتی بیدار شدی دیگه مهران وجود نداره.بهم قول می دی که بخوابی و فکر نکنی.خواهش میکنم گریه هم نکن.قول بده سوگند."
_"نمی تونم. مهران داری کاری رو ازم میخوای که خیلی سخته واز عهدم برنمیاد."
مهران:سوگند قول بده بهم.زود باش.
_"سعی میکنم.ولی توهم قول بده اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی و خبرم کنی.قول میدیمهران؟اگه تو قول بدی منم قول میدم."
مهران:باشه.زنگ می زنم.حالا خداحافظی کن و قطع کن."
_"مرسی.خداحافظ.خدا کنه بالا بیاری."
مهران:خداحافظ.
گوشی تو دستم بود و نمی تونستم قطع کنم.مهران گفت:پس چرا قطع نمی کنی.
_"لطفاً تو قطع کن من نمی تونم."
مهران:سوگند قطع کن.بیشتر از این عذابم نده.خواهش میکنم.
خیلی سخت گوشی رو اوردم پایینچند لحظه نگاش کردم و بعد قطع کردم امیدی نداشتم که دوبارهصدای مهرانو بشنوم و همین دلمو می سوزوند.شروع کردم به گریهکردن. یه گریه ی تلخ تا خوابم برد.نمی دونم فکر میکنم یک ساعت بعد بیدار شدم.برادرم اومده بود و کارم داشت اما وقتی منو دید یه دفعه گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟"
_"من؟کی گریه کردم.کی گفته.برو بیرون مسخره بازی همدر نیار."
سهند:کی گریه کرده؟معلومه تو.یه نگاه به آینه بنداز میفهمیچی میگم خانم دروغ گو.
بلند شدم تو آینه به چشمام نگاه کردم.وای چی می دیدم.چشمام شدهبود یه باریکه خط.پلکام همچین پف کرده بود که خودم وحشت کردم.خود چشمام که دو تا کاسه ی خون شده بود.داشتم چشمامو می مالیدم که سهند گفت:حالا واسه چی گریه می کردی؟معلوم نیست تواین اتاق چی کار میکنی.همشم که با این گوشیت ور میری.بذار به مامان بگم."
تا اومدم جلوشو بگیرم از در اتاق دوئید رفت بیرون مونده بودم به مامانم چی بگم. می دونستم اینقدر پیله می شه که نگو.مامانم اومد تو اتاق تا چشمام و صورتم نگاه کرد با حالت دستپاچگی گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟
_"هیچی بابا همین جوری."
یه نگاه بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود.یعنی منو خر گیرآوردی؟
مامان:آدم همین جوری گریه میکنه؟
بعد همین جوری که داشت از اتاق میرفت بیرون با یه حالت مرموزی بهم گفت:باشه نگو ولی من که می دونم برای چیه؟
هول شدم.مطمئن بودم که نمیدونه چرا گریه میکنم.اما ممکن بودم یه حدسایی بزنه و بعد اونقدر باخ ودش و حدساش وربره و به نتیجه ی اشتباه برسه.گفتم چی بگم که یهو از دهنم در رفت و گفتم: واسه امتحان گریه کردم.
برگشت و به من نگاه کرد.منم تندی گفتم:آخه امتحانمو خراب کردم تو برگه هیچی ننوشتم.میترسم بیوفتم.
یکی نبود به من بگه آخه آدم عاقل اگه امتحانتو خراب کردی پس این نیش واموندت چرا این قدر بازه و داری از ذوق میمیری. مامانم با یه حالت که پیدا بود باور نکرده گفت: باشه.زیاد ناراحت نشو.امیدت به خدا باشه.انشاءالله که قبول میشی. وقتی از در اتاق رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم. هنوز زود بود که بخوابم واسه همینم کتابمو گرفتم جلوم تا درس بخونم.
ساعت7:43ً بود که دیدم برام smsاومده.اصلاً حوصلشو نداشتم.دلم میخواست از همه ی دنیا دور باشم. گوشی رو برداشتم.وقتی sms و باز کردم چشمام گرد شد.مهران بود و گفت:خدا بگم چی کارت نکنه هر کاری کردم نشد. بالا آوردم. فقط داره روده هام درمیاد. فشارم اومده پائین. قرصم ندارم که بخورم همه تموم شد فکر میکنم به خواستت رسیدی."
داشتم بال درمیاوردم. اصلاً باورم نمی شد. رومو کردم طرف آسمونو گفتم: خدایا ممنونم. خدایا متشکر. خدایا فدات بشم که این قدر مهربونی. مرسی که صدامو شنیدیو به حرفم گوش کردی. خدایا ممنون که تنهام نزاشتی.
سریع جواب sms مهران و دادم از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
_"وای،به خاطر این که خدا حرفمو گوش کرد برای تمام عمر متشکرم.این قدر خوشحالم که می خوام جیغ بکشم.پاشو یه آب قندبخور حالت جا بیاد."
رفتم یه آبی به سروصورتم زدمو برگشتم توی اتاق ویه sms دیگه براش فرستادم.
_"مهران جان حالت خوبه؟ الان چه طوری؟ هنوز سرت گیج میره؟ می خوای بری دکتر؟ مهران جواب بده. لطفاً. هستی؟ مهران...
حدود هشت دقیقه بعد جوابمو داد خیلی کوتاه.
مهران:نمی دونم.فقط میخوام بخوابم."
_" OK،عزیزم آب قند بخور بعد راحت بخواب.هر وقت و هر ساعتم کارم داشتی sms بده. OK؟حالا اگهتونستی یه چیزی بخور. OK؟خوب بخوابی عزیزم."
اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت.مهران من هنوز زنده بود و نفس می کشید.خدایا متشکرم.خیلی ممنون.دلم می خواست زود بخوابم تا زود صبح بشه تا بتونم با مهران حرف بزنم.مطمئناً حالش فردا صبح بهتر میشه.
گرفتم خوابیدم با این که هنوز زود بود و نه هم نشده بود.اما بازم خوابیدم.فردا صبح با یه ذوقی بیدار شدم که نگو.سریع کارامو کردم و یکمم درس خوندم.حدود ساعت 8:5ً یه sms به مهران زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه.
_"سلام مهران حالت خوبه؟گفتم دیشب مزاحمت نشم خوب استراحتکنی.امیدوارم الان بهتر شده باشی.میشه جوابمو بدی؟دارم نگران میشم.مهران..."
اما مهران جواب نداد.گفتم شاید حتماً خواب باشه.بازم صبر کردم.ساعت 10:5ً دوباره sms دادم.
_"مهران سلام.حالت خوبه؟میشه جواب بدی؟خواهش میکنم.هنوز سرت درد میکنه؟حالت بده هنوز؟مهران کجایی؟ جواب بده لطفاً.تو بهم قول دادی.یادت رفته؟
بهم قول داده بود که اگه بالا آورده جوابمو بده و بهم sms بزنه.
_"مهران جواب نمی دی؟یادت باشه تو قول دادی اگه حالت بهمخورد بهم زنگ بزنی.هنوز زیاد نگذشته که فراموش کردی.لطفاً.تو همش می خوای گریه کنم."
هر چی صبر کردم جوابمو نداد.خیلی نگران شدم.آخه فشارشپائین بود.گفتم از شر قرصا خلاص شد نکنه که این فشار پائین اومدن کار دستش بده زبونم لال.
ساعت 12 بازم براش sms زدم.
_"مهران اگه دوست نداری جوابمو بدی اشکالی نداره اما بدون که هروقت که بهم احتیاج داشتی من هستم.آمادم که به حرفات گوش کنم و تنهات نزارم."
حسابی ناامید شده بودم.از طرفی نگرانی داشت منو می کشت.بعد از ظهر حدود ساعت 2،5/2،دختر عموم سونیا اومدن خونمون.خیلی خوشحال شدم.حسابی تنها وداغون بودم.سونیا تقریباً در جریان کارام بود.مهرانم خوب میشناخت.پر انرژیاومد.از سونیا بعید بود.ظاهراً یه کوچولو کاراش درست شده بود که خوشحال بود.یکم برام حرفزد،اما وقتی دید که تو چشمام اشکجمع شده ساکت شد داشتم به حرفاش گوش میکردم اما وقتی یاد مهران می افتادم ناخداگاه گریه ام می گرفت.
سونیا یکم نگام کرد و بعد گفت:سونیا چی شده؟داری به حرفای من گوش میکنی و گریه میکنی یا اینکه واسه چیز دیگه ایه؟تورو خدا گریه نکن من اومدماز تو روحیه بگیرم تو گریه کنی منم گریم میگیره."
نتونستم خودمو کنترول کنم.سرمو گذاشتم رو سینه اش و گریه کردم.مونده بود که چی کار کنه.نازم می کردو میگفت: توروخدا آروم باش.آخه چی شده.دلم ترکید.لااقل بگو برای چی گریهمیکنی؟"
نمی تونستم حرف بزنم.نامه ی مهران و آوردمو دادم دستش.گفت: این چیه؟
گفتم:نامه ی مهرانه فقط بخون وچیزی نپرس.
نامه رو گرفت و خوند.وقتی تموم شد.قیافه اش همچین سفید شده بود که انگار خبر مرگ کسی رو بهش دادن.با یه حالت ناباورانه گفت:داره میمیره؟سرطان داره؟"
_"شایدم تا الان مرده باشه.دیروز غروب قرص خورده که خودشو بکشه.اما خوش بختانه بالاآورد.دیشب دو تا sms بهم داد اما از صبح تا حالا جوابمو نمی ده.سونیا میترسم.فشارش پائین بود نکنه کار دستش بده."
دوباره شروع کردم به گریه کردن.دلداریم داد و گفت:غصه نخور همه چیز درست میشه.رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه.تا نمازش تموم شد دیدم که یه smsاومد برام.
گوشی رو برداشتم تا sms و بخونم تا بازش کردم دیدم مهران.
_"سونیا،مهران sms داده"
سونیا:حالش خوبه؟سرنماز دعا کردم که بی خبر نمونی.خدا چه زود جوابمو داد."
مهران:از خدا خواستم اگه میخواد بمیرم خب میمیرم اما نمی دونستم چی شد منو برد تا خونوادمو ببینم.خب ازش ممنونم.همه شون خوش بودن.همه از اومدنم خوشحال بودن اما مادرم بهم اخم میکرد ولیمنو در آغوش گرفت.بعد احساس آرامش تمام وجودمو گرفته بود.سوگند من همه رو دیدم،حتی درمورد توهم صحبت کردم رفته بودیم مسافرت.می بینی سوگند،ولی این بار تو تصادف فقط من مردم،اما صدای گریه ی همه رو میشنیدم.حتی تا لحظه ای که منو به خاک سپردن همه چیزو میدیدم.بیچاره مادرم غش کرده بود،میگفت این دامادیشه.اما وقتی خاک و ریختی روم کم کم تاریک شد ولی تا چند ساعت چیزی ندیدم،اما چشمام باز شد دیدم خونم.سوگند این 16 ساعت نمی دونم بیشتر یا کمتر به سرم چیاومده فقط به آرزوم رسیدم.
زبونم بند اومده بود.هم خوشحال بودم و هم ناراحت.ناراحت از اینکه مهران چقدر اذیت شده و خوشحال ازاینکه حالش خوبه و به آرزوش که دیدن خونوادشه رسیده.
خیلی خوب بود.خدایا ممنونم که کاری کردی که خونوادشو ببینه،شاید این جوری آروم بشه و یکم به زندگی برگرده و فکر خودکشی رو از سرش بیرون کنه.
_"مهران الان حالت خوبه؟من خوشحالم چون خدا به حرفم گوش کرده.مهران برات دعا کردم.داشتم سکته میکردم دیگه صداتو نمی شنوم."
مهران:نمی دونم منظور خدا از اینکه منو دوباره برگردوند چیه؟ولی این و می دونم که 40 تا قرص فیلو از پا درمیاوره من که فقط یک گلابی بیشتر نبودم."
_"مهران میتونم باهات صحبت کنم؟"
مهران:آره
سریع زنگ زدم گفتم شاید پشیمون بشه.خدارو شکر که گوشیش در شبکه بود.
_"الو سلام خوبی؟"
مهران:سلام دارم میمیرم.تمام تنمدرد میکنه.معدم خالیه،خالیه.فشارمم افتاده و چشمام سیاهی میره.من مرده بودم،تازه زنده شدم.
_"خدا رو شکر.خوشحالم که حالت بهم خورد.نگران نباش حالت خوب میشه.پاشو برو یه آب قند بخورتا فشارت بیاد بالا بعدشم یه چیزی درست کن تا ته دلتو بگیره.بعد از این کارا می تونی بری هوا بخوری تا حسابی حالت جا بیاد."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
مهران:نمی تونم بلندشم آب قند یا غذا بخورم.از جام پاشم با مخ میخورم زمین.بیرونم نمی تونم برم چون در قفله و کلیدشم از پنجره پرت کردم بیرون.
_"ای وای،چرا این کارو کردی؟آخه آدم عاقل در خونه رو کلید میکنه کلیدشم میندازه دور؟حالا میخوای چیکار کنی؟"
مهران:درو قفل کردم که اگه یه وقت پشیمون شدم نتونم برم دکتر و بگم چی کار کردم.می خواستم کارم تموم بشه.انداختم دور تا در دسترس نباشه که هوایی بشم.می خوام همین جا دراز بکشم.
_"یعنی چی دراز بکشم؟پاشو آب قند بخور.بیرون که نمی تونی بری،لااقل حالت خوب بشه بتونی یه کاری بکنی.بعد فکر میکنی ببینی چه جوری می تونی کلید و برداری و درو باز کنی."
مهران:میگم پاشم میوفتم زمین.کلیدم میشه یه کارش کرد. وامیستم دم پنجره و هر کسی که رد شد بهش میگم آقا میشه کلیدمو بدید به من یه بچه ی بی ادب داشتم درو قفل کرد از بیرون و کلیدو برد تو کوچه انداخت.حالا نمی تونم بیام بیرون. یا به این همسایه ی روبروییمیگم کلید رو برام بیاره.تنم حسابی درد میکنه.می خوام برم سونا تا تنم حال بیاد.
_"خوبه ولی اول برو یه آب قندی بخور بعد برو بیرون سونا.این جور ی که نمی تونی رو پات وایسی.من قطع میکنم تو آب قند بخور،کاراتم بکن بعد به من خبر بده.باشه؟"
مهران:بیرون نمی رم سونا داخل ساختمون سونا داره.همین جا میرم.باشه یکم دراز میکشم تا حالم جا بیاد بعد برات زنگ میزنم.فعلاً."
_"کارایی که گفتم بکن.منتظرتم.فعلاً."
گوشی رو گذاشتمو به دختر عمومنگاه کردم.گفتم:سونیا مهران حالش خوبه.اما فشارش پائینه.خدارو شکر.
سونیا یه لبخندی زد و با خوشحالیگفت:چه خوب،خیلی خوشحالی آره؟از قیافت پیداست که کلی انرژی گرفتی.خوبه.
بعد یه نفس بلند کشید و گفت:خوب دیگه من باید برم.کلی کار دارم.امتحانم دارم که باید بخونم.خیلی سخته و هیچی هم نخوندم.تو هم درس بخون.الان دیگه خیالت راحته.
_"آره،خیالم راحت شده.حالا کجا میخوای بری.میموندی شب."
سونیا:نه دیگه،برم بهتره.مامان اینا نگران میشن.
بلند شدم و تا دم در بدرقش کردم.وقتی که رفت برگشتم تواتاقم و داشتم به مهران فکر میکردم که یه دفعه زنگ زد.تعجب کردم.آخه یک ربع هم نشده بود.یعنی سونیا رفته بود؟چه زود برگشت.گوشی رو برداشتم.
_"الو سلام."
مهران:باز رفت رو پیغامگیر.بابا تو نمی تونی این دو تا کلمه رو نگی؟آدم یاد منشی تلفنی میفته."
_"خب آخه چی بگم؟همه همین رومیگن دیگه."
مهران:خب نمی شه تو یه چیز جدید بگی؟"
_"چرا.این دفعه یه چیز دیگه میگم خوبه؟چه زود برگشتی؟اصلاً رفتی که بخوای برگردی؟آب قند خوردی؟"
مهران:نه اصلاً نرفتم.حوصله نداشتم.درم که قفله.آب قندم نخوردم.قند خوردم حالم بهتر شد."
_"چقدر تنبلی تو"
یه یک ساعتی باهم حرف زدیم.وسط حرفامون دیدم که پشت خطی دارم.بابام بود باید حتماً جوابشو می دادم.به مهران گفتم:مهران ببخشید من پشت خطی دارم می تونی یه ده دقیقه دیگه زنگ بزنی.
مهران:خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد.خیلی سریع حتی نتونستم جواب خداحافظیشو بدم.حتماً ناراحت شد.ولی فرصت فکر کردن نداشتم.سریع جواب تلفن بابامو دادم.تا گفتم:سلام.
یه دادی کشید که مجبور شدم گوشی رو یه متر دورتر نگه دارم.
بابا:سلام.این تلفونه خونه چرا اشغاله؟کی داره حرف میزنه؟یک ساعت دارم زنگ میزنم.چرا گوشی روبرنمی دارید؟تو داشتی حرف میزدی؟
_"نه بابا،من دارم درس میخونم.الانمیرم ببینم کی داره حرف میزنه."
بابا:گوشی رو بده به مامانت.
دوئیدم رفتم پیش مامانم و گوشی رو دادم بهش بعد رفتم تو اتاق داداشم و گفتم:میشه چند لحظه دست از سر تلفن ورداری.چقدر میری تو اینترنت.تو امتحان نداری؟ بابا یک ساعته داره زنگ میزنه میگه اشغاله."
از اونجایی که داداشم خیلی پرروه سریع دست پیش گرفت که پس نیوفته.هیچ وقت زیربار نمیره که توی اینترنته واشغال بودن تلفن کار اونه.
سپند:من نبودم.یک ساعتی هست که اومدم بیرون.حتماًخطا خراب بود.اصلاً به من چه.چرا گیر می دی به من.تا یه چیزی میشه. می ندازین گردن من.
اصلاً حوصله ی دعوا نداشتم واسه همین بی خیالش شدم.واسه اینکه جلوی حرف زدنشو بگیرم،دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم:اصلاً به من چه؟یا تو اینترنت بودی یانبودی.شب که بابا اومد خودت بهش بگو.نمی خوام به من توضیح بدی.
برای جلوگیری از صحبتهای اضافه تر از اتاق اومدم بیرون.مامان تلفنش تموم شده بود.رفتم موبایلمو ازش گرفتم و رفتم تو اتاقتا درس بخونم.یه سه،چهار ساعتیدرس خوندم.از مهران خبری نبود.نگران شدم.یه پیام براش فرستادم و گفتم:سلام خوبی؟
حالت بهتر شده؟کچایی؟نگران شدم.
یه کم که گذشت مهران زنگ زد.مهران:سلام.آره بهترم.زنگ زدم به همسایه ام اومد کلیدو داد بهم و درو باز کرد.زنگ زدم برام غذا آوردن.سونا هم رفتم.حالم جا اومده.تو چی کار می کنی؟
_"هیچی یکم درس خوندم همین.دیدم ازت خبری نیست گفتمببینم کجایی و چه میکنی.ببینم دیگه نمی خوای خودتو بکشی؟
خندید.مهران:نه فعلاًپشیمون شدم.الان که تو هستی واسه چی بمیرم.راستش تو اوت چند ساعتی که نمی دونم چی به سرم اومد وقتی دیدم مامانم چه طوری بی تابی میکرد واسه مردنم پشیمون شدم.دلم نمی خواد مامانم اینا ناراحت باشن حتی الان که مردن.خیلی خوشحال شدم.خدایا شکرت،شکرت خدا.
_:وای مهران خیلی خوبه.خیلی خوشحالم عزیزم.خوبه.
مهران:سوگند تو این چند ساعت حسابی فکر کردم.به همه چیز.به مرگ خانوادم.به مریضیم به زمانی که دارم.نمی دونم چقدر زنده می مونم.اما نمی خوام همین جوری بی مصرف باشم.
_:آخی کی گفته تو بی مصرفی.تو که هر چی داشتی بخشیدی تا یه خونه واسه بچه ها بسازی.اینکار کمی نیست.
مهران:نه،نه، منظورم این کار نبود..
یه چند ثانیه ساکت موند و بعد خیلی آروم گفت:سوگند باید برم.
وای خدا،باید برم یعنی چی؟قلبم داشت وای میستاد.داشتم دیوونه میشدم.منظورش چی بود؟خیلی ترسیدم.گفتم نکنه دوباره می خواد خودشو بکشه.با ترس گفتم:وای مهران تو که نمی خوای ..نمی خوای دوباره...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
متوجه ی منظورم شد وخیلی سریع گفت:نه،نه،نمی خوام خودمو بکشم.راستش می خوام ببینم چی کار میتونم واسه این مرض لعنتی بکنم.شاید بشه یه کاریش کرد.من یه عمو دارم تو آلمان پزشکه.در مورد مریضیم بهش گفتم.اونم گفت بیا ببینم تا کجا پیشروی کرده شاید بشه یهکاری کرد.
یعنی ممکنه؟یعنی میشه خوب بشه؟یعنی میتونم به زندگیش امیدوار باشم؟با بغض گفتم:وای مهران،اگه بشه خیلی عالیه.برو عزیزم.برو.منم اینجا برات دعا میکنم.امیدوارم خدا صدامو بشنوه.
مهران:مرسی که درک می کنی.نمی دونستم تو چه برخوردی میکنی.اما ممنون که دعا می کنی.سوگند...
_:جانم...
مهران:من نمی دونم که چی میشه.نمی دونم مریضم درمان داره یا نه.نمی دونم زنده می مونم یا نه نمی دونم اگه برم بازم صداتو میشنوم یا نه.من هیچ کدوم از اینا رو نمی دونم.
بغض کرده بودم.می دونستم که اگه بره دلم براش تنگ میشه.می دونستم از نگرانی می میرم.از بی خبری متنفر بودم.اما اینا لازم بود.اگه برای زنده بودن مهران لازم باشه که من هیچوقت نبینمش حاضر بودم این کاروبکنم.این لحضه من اصلاً مهم نبودم.واسه مهران حاضر بودم از خودم بگذرم دیگه اینا که چیزی نبود.
خیلی اروم اما محکم گفتم:ببین مهران جان،با اینکه دوریت خیلی برام سخته و عذابم میده اما من حاظرم به خاطرت هر کاری بکنم.من تحمل می کنم به امید روزی که سالم برگردی حتی اگهاین آخرین باری باشه که صداتو میشنوم مهم نیست به شرطی کهخوب بشی و بتونی زندگی کنی.حاظرم از تو بگذرم اما تو زندگی کنی.
مهران با صدای آروم و ناراحتی گفت:نمی دونم چرا باید تو این زندگی که خودمم نمی دونم تا کی ادامه داره وارد می شدی.نمی دونم چه حکمتی تو کار بود چرا تو....چرا باید اذیت میشدی.معذرت می خوام.هیچ وقت نمی خواستم هیچکسیو وارد مشکلاتم کنم اما ناخواسته باعث عذابت شدم.سوگندمنو می بخشی.
_:دیونه این چه حرفیه؟برای چی باید ببخشمت؟ توکه کاری نکردی.این من بودم که زورکی خودمو بهت چسبوندم.کسی نمی تونه از دست من به این راحتی دربره.خندید.مهران:دیونه.سوگ ند...
_:جانم...
مهران:این آخرین باریه که با هم حرف زدیم.اگه بخوام برم نمی خوام تا قبل رفتنم صداتو بشنوم یا بهت sms بدم.باید ازت دور شم.می ترسم صدات نزاره که برم.می ترسم سستم کنه.باید هم چیو فراموش کنم.تورو،خانوادمو همه چیزو.فقط یه قولی بهم بده.
_:چی؟
مهران:قول بده به جای من چهارشنبه ها واسه خانوادم فاتحه بخونی.این کارو برام می کنی سوگند؟
_:آره که می کنم.معلومه اگر تو هم نمی گفتی خودم یادم بود.مهران به پشت سرت نگاه نکنی سعی کن به آیندت نگاه کنی.امیدوارم آینده ی روشنی داشته باشی.
مهران:اما اینی که من میبینم تاریکه تاریکه... سوگند واسه همهچیز ممنونم.
دل کندن از مهران خیلی سخت بود.اما باید تحمل می کردم.اگه می خواستم خوب شه باید صبر می کردم.شاید امیدی به بهبودیش باشه.در هر صورت تا نمی رفت چیزی نمی فهمید.خودش گفته بود که بعد از فهمیدن بیماریش برای لج کردن با خودش و خدا،برای اینکهزودتر همه چی تموم بشه و بره پیش خانوادش هیچ درمانی نکرده بود.پیش هیچ دکتری هم نرفته بود.
یه یک ساعتی با هم حرف زدیم.دلم نمی یومد تلفنوقطع کنم اما آخرش که چی.نمی خواستمناراحت شه واسه همین جلوی خودموگرفته بودم که نزنم زیر گریه.امابا بغض خداحافظی کردم.اونم بغض کرده بود.وقتی گوشیو پائین گذاشتم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.زدم زیر گریه.دلم آروم نمی شد.خیلی بهش عادت کرده بودم.با اینکه ندیده بودمش اما میدونستم که دوسش دارم.شاید مسخره باشه اما من باورش کرده بودمو براش دعا می کردم.
مهران به گفتش عمل کرد.دیگه نه زنگی زد و نه پیامی می فرستاد.منم جرأت نمی کردم پیام بدم نه می خواستم که جلوشو بگیرم و نه می تونستم.تحمل اینم نداشتم که اگر پیام دادم جوابمو نده.فکر می کردم بی توجهی میشه واسه همین جلوی خودمو گرفتم.کمتر موبایلمو دستم می گرفتم.تمام شماره هاشو پاککردم تا وسوسه نشم زنگ بزنم بهش.شمارشو حفظ بودم اما اونقدر خوش حافظه نبودم که مدت زیادی تو خاطرم بمونه.تنها کاری که ازدستم بر می اومد دعا کردن بود.
امتحانام چه خوب چه بد تموم شد.جالب اینجا بود که با اینکه تو کل دوره ی تحصیلم هیچ وقت هیچ سالی هیچ کدوم از امتحاناتمو انقدر افتضاح نگذرونده بودم اما با کمال تعجب همه رو پاس شدمو معتقدم که به خاطر دعاهای مهران بود.جالبتر اینکه اون امتحانی که خیلی می ترسیدم و حتی اشکم در اومده بود.امتحانی که با استادش رودربایستی داشتم و اگر می افتادم حتی روم نمی شد برم پیش استادم و بگم استاد میشهبهم نمره بدید.این درسو با اون امتحان سخت ،سر مرزی با نمره ی 10 پاس شدم.دهی که هیچ وقتبه این شیرینی نبود.هیچ مزه ای بهاندازه ی 10 این درس بهم نچسبید. خندهدارتر اینکه اون دوستم که خیلی هم صمیمی بودیم یعنی مهسا و روجا که می گفتن امتحانشونو خوب دادن و هر چی فرمول بلد بودن تو برگه نوشتن و از خودشونو امتحانشون راضی بودن هر دو 9 شده بودن و داشتن سکته می کردن چون این استاد،استادی نبود که حتی 5/0 نمره به کسی ارفاق کنه.
طفلی مهسا مجبور شد بره کلی گریه زاری کنه تا استاد دلش رحم بیاد و بگه دوباره ازتون امتحان می گیرم اما هر نمره ای بالای 10 شدید حتی اگه 19 یا 20 شدید بهتون 10 می دم.اونام دوباره امتحان دادن.
با شروع دوباره ترم جدید سرگرم درس و دانشگاه شدم.صبح می رفتم دانشگاه شب خسته و کوفته برمی گشتم.اونقدر خسته می شدم که اصلاً نمی تونستم کاری انجام بدم یا فکری بکنم. با این وجود فکر مهران هر وقت که تنها میشدم میومد سراغم.داشت دیوونم می کرد.سعی می کردم بهش فکر نکنم.اصولاً آدمی نیستم که به چیزای بد فکر کنم.ترجیح می دم همه چیزو تو همون حالت خوبش به خاطر بسپارم.مهران و هم با همون صدای قوی و محکم و مغرور با یه شوخ طبعی ذاتی تو صداش تصور می کردم.
اصلاً نمی تونستم تصور کنم که شاید حالش خوب نباشه.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
خیلی وقت بود که از مهران بی خبر بودم خیلی وقت بود که رفته بود. بیشتر از دوماه می شد. شاید به ظاهر خیلی نگذشته بود اما برای من هر یک روزش عمری بود.می دونم برای مهرانم همین طور بود. نه به خاطر من. چون می دونستم مهران هر یک روز باقی زندگیشو میشمورد. محرم شده بود. مامانم به خاطر نذری که داشت 9 ماه محرم آش می پخت هر کسی هم که آرزو و نیتی داشت می یومد آش و هم می زد.هر سال وقتی به هم زدن میرسد یادم می رفت که چی می خوام.اصولاً خواسته ی چندان مهمی هم نداشتم که بخوام موقع هم زدن آش نذری بگم.
اما اون سال من یک آرزو داشتم یک چیزی که با تمام وجود می خواستمش.می خواستم مهران هر کجاکه هست سالم باشه و بتونه امید زندگیشو پیدا کنه.امیدوار بودم خدا لطفش و شامل حال مهران بکنه و اون و شفا بده.
یه بار بهم گفته رفته بودم مشهد دخیل بسته بودم و از امام رضا شفا مو می خواستم.دورو برم پر بود از آدمهایی که با کلی آرزو اومده بودن اونجا و تا به لطف امام رضا خدا شفاشون بده.یه مردی کنارم رو صندلی چرخدار نشسته بود.می گفت فلجه.گفتم چی شد که اومدی اینجا.گفت من تازه ازدواج کردم یه دو سالی میشه.چند وقت بعد از عروسیم تصادف کردم و پاهام فلج شد.زنم حامله بود.کارمو از دست دادم.زندگیم بهم ریخت زنم خیلی خوبه.با همه ی مشکلات از پیشم نرفت.چند ماهه قبل خدا یه دختر ناز بهمون داد.اما نمی دونم با این پاها چه جوری باید زندگی کنم.من و زنم غیر از خودمون کسیو نداریم که بهمون کمک کنه.هر چی هم داشتیم تو این چند وقته فروختیمو خرج زندگیمون کردیم.خدا هیچ آدمی رو پیش زن و بچه اش شرمنده نکنه.اینجا آخرین امیدمه.اومدم از امام رضا شفا بگیرم.
مهران میگفت وقتی که اونو با زنو بچه ی کوچک چند ماهش توی اون وضعیت دیدم.خودمو فراموش کردم.رومو کردم سمت آسمون و گفتم:خدا همه تورو به بزرگی میشناسن. یا امام رضا همه میان اینجاتا تو ضامنشون بشی پیش خدا وشفاعتشون و بکنی و حاجتشونو بدی.منم اومده بودم اینجا تا شفامو از تو بگیرم.اما ای خدا.ای امام،من از خودم گذشتم.من نه خانواده ای دارم نه کسی که چشم انتظارم باشه.ای خدا اگر می خوای بزرگیتو نشون بدی این مرد رو شفا بده که خیلی از من بیشتر به لطفت احتیاج داره.نذار جلوی زن وبچه اش کوچیک بشه.خودت کمکش کن.
مهران میگفت فرداش تو صحن امام نشسته بودیم.یه جایی هست که همه ی مریضا میرن اونجا دخیل می بندن و می شینن تا امام و خدا شفاشون بده میگه اونجا نشسته بودم و اون مرد جوون هم کنارم خواب بود.یه دفعه با یه تکون از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.پرسیدم چرا گریه می کنی.گفت خواب دیدم.خواب دیدم شفا گرفتم و با زن و بچه ام داریم برمیگردیم خونه امون.
گفتم:خب چرا امتحان نمی کنی شاید خدا صداتو شنید و جوابتو داده.
یه نگاه به من کرد و یه نگاه به آسمون.چشماشو بست و همون جور که زیر لب ذکر می گفت دستهاشو گذاشت رو دسته های ویلچرشو سعی کرد آروم آروم پاشو تکون بده و عجیبتر اینکه تونست.تونست پاشو تکون بدهو بزاره روی زمین.از چشماش با وجود بسته بودن اشک میومد.انگارجرأت نمی کرد چشماشو باز کنه.
گفتم:یالا مرد پاشو.سعی کن از جات پاشی.خدا کمکت کرده،سعی کن.
همه جمع شده بودن و به اون مرد نگاه می کردن.اون مرد با تمام توانش به دستهاش فشار آورد تا با تکیه به اونا از جاش بلند بشه.جلوی چشمای مبهوت جمعیت از جاش بلند شد.بلند شد و ایستاد.به جمعیت نگاه می کردی می دیدی نصف بیشترشون تو چشماشون اشکه و تقریباً همه مبهوت بودن.مگه تو زندگی هر آدم چند بار اتفاق می افته که بتونه با چشمای خودش یه معجزه ی واقعی رو ببینه؟
اون مرد با دست پر از اون جا رفتبا یه دل پر امید.منم خوشحال وشاداز اونجا رفتم .منم حاجتمو گرفته بودم.من برای اون مرد شفا می خواستم خدا هم صدامو شنید. دیگه اونجا کاری نداشتم.کوپنم رو مصرف کرده بودم.
جالبه مهران خودش نیاز به شفا داشت اما برای یکی دیگه دعا کرده بود.منم می خواستم اون سالبرای مهران دعا کنم.شاید خدا صدامو میشنید.
وقتی داشتم آش رو هم می زدم همه رو دعا کردم چند بارم مهران و یه 5 دقیقه ای طول کشید.یکی از دوستای مامانم که آشپزیش حرف نداره و هر وقت که مامانم می خواد یه چیز نذری بپزه میاد کمکش گفت: دخترم هم بزن و دعا کن که انشاالله خدا یه شوهر خوب نصیبت کنه.
خندم گرفته بود چون من همه رو دعا کرده بودم اما طبق معمول یادم رفته بود خودمو دعا کنم.در ضمن کی می خواست شوهر کنه؟کی حال و حوصله ی این کاروداشت؟
زندگی به روال عادیش برگشته بود.مهران به همون سرعتی که اومد؛رفت.درسته که از زندگیم رفت اما هیچ وقت از یادم نرفت.بعضی وقتها فکر می کردم شاید همش یه بازی بود.شاید همش یه خواب بود.اصلاً چرا مهران اومد؟چرا رفت؟ اگه می خواست بره چرا پیداش شد؟چرا من؟ می دونستم اگه ماجرای مهران برای هر کدوم از دوستام اتفاق می افتاد هیچ کدوم باورش نمی کردن شابد حتی جواب اولین sms شم نمی دادن. اما خب بین این همه آدم قرعه به نام من افتاده بود و من باورش داشتم.به قولم عمل کردم.من هر چهارشنبه برای خانواده ی مهران فاتحه می خوندم و برای مهران دعا می کردم.
زندگی مثل برق می گذشت.عجیب بود که زمان انقدر تند حرکت می کرد.عید خیلی زود اومد و رفت بدون اینکه من اصلاً بفهمم.درسته که عیدا دیگه به شیرینی عیدای بچگیام نیست اما هنوزم دوستشون دارم. اما این عید خیلی سریع تموم شد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

يك اس ام اس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA