انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

غزل و آریا


زن

 
آریا نمی خواست هیچ دلبستگی جدیدی پیدا کن. با آنکه حاضر نبود اعتراف کند اما هنوز هم امید ناچیزی دراعماق وجودش سوسو می زد! درست مثل آنکه امیدوار باشد یک روزی، حالا حتی سی سال دیگر دوباره غزل را ببیند، غزلی که آنوقت زن عادل نباشد و...
- خدایا این چه حالیه که من دارم؟ یعنی همه ی اون کسائی که عاشق شده ن،همین حال و هوا را داشتن؟ یعنی حتی اگه معشوقشون رفته باشه، زن یکی دیگه شده باشه، بازم امیدوارن که بهش برسن! حتی اگه به سن پیری باشه؟ وقتی که دیگه هر دوشون پیر و شکسته شده ن؟!
و جواب او به خودش مثبت بود! آریا امیدوار بود که یک روزی، حالا هر وقت که هست، ده سال، بیست سال یا سی سال دیگر به غزل برسد!
- غزل منو می خواست! من مطمئنم که منو می خواست، یه روزی برمی گرده. من باید منتظر بمونم! زجری که این سالها می کشم مزد اشتباهمه! مزد اون غرور احمقانمه! بکش مرد! زجر بکش و صبر کن! بالاخره اون روز میاد... اون روز که بتونی ازش عذربخوای..... حالا هر وقت ه می خواد باشه!
آریا عاشق بود، عاشق غزل! و مگر می شود که در نگاه آدم عاشق غیر از مشوق کس دیگری جلوه کند؟! حالا حتی اگر آن دختر پرنسس شهرآرا باشد....
- نه هیچکس نمی تونه جای غزل رو بگیره...
همینطور که آریا فکر می کرد، به اینجا رسید که هیچکس دیگر نمی تواند جای غزل را بگیرد و ناگهان رنگش پرید! فکرش جائی رفت که یادآوریش همه ی وجودش را به لرزه انداخت! یاد بهار!
- وای خدای من!
فقط توانست بگوید خدای من و از جا پرید! از جا بلند شد:
- خدایا نکنه... نکنه این هم مثه بهار... وای خدایا بددام برس... خدایا این چه شانسی است که من دارم؟ آخه چرا... چرا بعضی از این... چرا دخترا از من خوششون میاد؟ مگه من چی دارم؟ اون از خانم شیفته، اون از بهار و حالام پرنسس شهرآرا!
آریا نشست. نمی توانست باور کند که پرنسس شهرآرا عاشق او شده باشد!
- اما اگه شده باشه چی؟ اگه شده باشه و مثه بهار... وای خدا نکنه، اما اگه کرد؟ اینها که کاراشون با آدمای معمولی نمی خونه، نکنه که....
بلند شد اما در همان حال شروع کرد به بحث کردن! با خودش بحث می کرد:
- حالا چیکار کنم؟ خب معلومه مرد! دست به کار شو! باید بری سراغش. باید ببینیش! باید مطمئن بشی که از این خبرا نیست!
- اما اگه بود؟
- خب اونوقت یه فکری می کنی دیگه. اول برو سراغش، مطمئن شو. بعد یه فکری می کنی.
- اما چطوری؟
- خب معلومه. این یارو جرج حتماً از همه چیز پرنسس خبر داره. فوراً تلفن بزن و بهش بگو با پرنسس تماس بگیره و بگه آریا داره می آد بلژیک. یالا پسر، عجله کن دیگه!
- اما نه لازم نیست، همین حالا زنگ می زنم و با اولین پرواز می رمف اینجوری بهتره!
و همین کار را هم کرد! به پنج ساعت نکشید که خودش را پشت درآن ویلا دید، همان ویلائی که پرنسس آدرسش را نوشته بود.
- who is at the door? (کیه در می زنه؟)
آریا باور نمی کرد اما صدای پرنسس بود، این خود پرنسس بود که به انگلیسی می پرسید کیست! و آریا با خوشحالی به زبان مادری اش فریاد زد:
- منم، آریا.
آریا فریاد شادی پرنسس را از پشت آیفون شنید، داشت می گفت:
- اما هنوز که سه روز نشده عزیز من...
پرنسس فراموش کرده بود دکمه ی آیفون را فشار بدهد. بجای آنکه با آیفون در را باز کند، خودش داشت به طرف در ورودی ویلا می دوید و آریا با لبخندی شاد او را نگاه می کرد. دیوار ویلا نرده ای بود که دیگر دیده نمی شد. چون در زیر دنیایی از گل و برگ و ساقه پنهان شده بود. دور ویلا را یک دیوار کوتاه گیاهی گرفته بود. ساختمان در وسط ویلا بود. در ایوان دم در ساختمان برروی یک صندلی مردی نشسته بود که با یددن پرنسس از جا بلند شد و درحالی که می خواست موضوعی را به پرنسس حالی کند، همپای پرنسس می دوید و آریا متوجه شد که در حال دویدن، یک مسلسل کوچک که معلوم نبود از کجای لباسش درآورده، به دست گرفته و می دود و عاقبت پرنسسرا متوقف کرد. خودش را جلوی پرنسس انداخت و راهش را سد کرد!
آریا صدایش را می شنید. او آنقدر بلند حرف می زد که آریا می شنید! داشت به زبان انگلیسی صحبت می کرد. می گفت من اجازه ندارم که شما را به کشتن بدهم! شما نباید اینطوری از ساختمان خارج شوید، نباید...
فریادهای او آریا را کاملاً شوکه کرده بود و ناگهان صدای یکک زنگ ممتد و سر و صدای چند سگ و چند مرد قوی هیکل دیگر ویلا را شلوغ کرد. سگها و مردها به طرف پرنسس می دویدند، درحالی که مردها اسلحه هایشان را بیرون آورده بودند. آریا نمی دانست چکار کند! حالا پرنسس داشت پا به زمین می کوبید و به انگلیسی حرف می زد. البته حرف که نه، فریاد می زد! داد می زد:
- شما محافظ من هستید، ننه رئیس من! چرا مزاحم من می شوید؟ من می خواهم خودم در را به روی دوستم باز کنم.
همان مرد اول حالا سعی می کرد ملتمسانه پرنسس را از خر شیطان پائین بیاورد:
- پرنسس عزیز ما طبق دستور خودتان عمل می کنیم. طبق برنامه ی حفاظتی تأییده شده. شما نگفته بودید که...
- خب فکرش را نمی کردم. حالا پیش امده! دیگر چرا مزاحم من می شوید؟
- عذر می خواهیم. اگر خودتان ایشان را تأیید می کنید، دیگر... اما فراموش نکنید که خودتان در بند دوم قراداد گفته اید...
مرد کاغذی را از جیب بلوزش درآورده بود و می خواند:
- گفته اید که حتی افرادی را که شما به آنها اجازه ی ورود می دهید، ما باید بازرسی کنیم! بدون توجه به حرفهای شما! شما خودتان گفته اید که ممکن است به صورت ظاهری به ما دستور بدهید و بگوید چرا ایشان را بازرسی می کنید و ما باید جواب اینها را خودتان گفته اید. مگر فراموش کرده اید؟
و حالا پرنسس عذرخواهی می کرد:
- آه عذر می خواهم. درست است. اما این یک مورد استثنائی است. غیر از ایشان همان برنامه را در مورد همه پیاده کنید. حالا دیگر بروید. همه سر جاهایتان. بازهم عذر می خواهم آقا...
همگی رفتند. غیر از همان مرد اول که سلانه سلانه به طرف جای اولش می رفت. بقیه انگار آب شدند و به زمین فرو رفتند! آژیر هم قطع شد. پرنسس ایستاد و به آریا لبخند زد. آریا اندیشید:
- خدای من چقدر زیباست! یک دنیا زیبایی و وقار!
پرنسس یک پیراهن سفید مردانه با گلهای ریز صورتی رنگ پوشیده بود، صورتش می درخشید، صورتی که قبلاً سبزه به نظر می آمد حالا سرخ سرخ بود دامنش هم از همان پارچه بود، منتها پرچین!جنس پارچه مثل پارچه چیت بود، رها و ول. موهای پرنسس دور سرش رها شده بود. رشته های ابریشمی مثل شبق می درخشیدند. و او دوباره شروع به دویدن کرد. لبخندش لحظه به لحظه پررنگ تر می شد و بالاخره به آریا رسید. خودش در نرده ای را باز کرد:
- سلام دوست من! دوست عزیزمن! بالاخره آمدید؟ چقدر هم زود!
گوئی صمیمیت و مهر را در لفاف کلمات رسمی می پوشاند. هر چه بود بنظر آریا زیبا بود. با هر دو دست دستهای آریا را گرفته بود و حرف می زد. آریا نمی دانست چکار کند یا چه بگوید! شوکه شده بود! این استقبال گرم اصلاً در تصورش نمی گنجید! احساس می کرد دارد به این دختر ساده خیانت می کند! نمی دانست به محبتهایش چه پاسخی بدهد! خودش هم نفهمید چطور این جمله به زبانش آمد:
- آمده ام شما را برگردانم. برای چی یهو ائنجا رو ترک کردین؟
- بیایید تو. بیایید تو دوست عزیز من. شما ثابت کردید که لیلقت دوستی را دارید. بیایید تو. باشد برمی گردیم. اما اول یک چیزی بخورید. خسته شده اید. شما در راه بوده اید، بیایید...
آریا در ذهنش برنامه ها ریخته بود. حرفها آماده کرده بود که بزند. می خواست از بهار بگوید و اتفاقی که برایش افتاده بود. می خواست بگوید که چرا فوراً راه افتاده، بگوید که می ترسید او کار دست خودش بدهد. اما رفتار ساده و دوستانه و مخصوصاً بی پیرایه پرنسس باعث شد که تمام ان حرفها را فراموش کند. ویلا پر از مستخدم بود، اما مثل باز کردن در، خود پرنسس پذیرایی می کرد. چای را خودش ریخت و خودش آورد و شخصاً جلوی آریا گرفت:
- بفرمایید.
بفرمایید را با لبخندی گفت که آریا دلش می خواست دولت شود و پاهایش را ببوسد! آریا متوجه نمی شد که این چه احساسی است که بر او غالب شده! اما یکباره و ناگهانی فهمید: حس قدرشناسی!!
وقتی آدم از یک نفر، حالا هر کسی که می خواهد باشد، محبت بی پیرایه ببیند، تحت تأثیر قرار می گیرد! محبتی که برای هیچ چیز نباشد، آن یک نفر هیچ چیز بجایش نخواهد، فقط بخاطر محبتف محبت کند!!
وقتی که آدم این نوع محبت را می بیند، انگار خجالت می کشد. خودش را لایق نمی بیند. دلش می خواهد هر کاری که ممکن است برای آن یک نفر انجام بدهد. آریا لبخند زد، لبخندی که از اعماق وجودش برمی خاست. با لحنی شرمزده گفت:
- پرنسس عزیز، من خجالت بخورم یا چای؟ ترا بخدا اینقدر خجالتم ندهید! من که کاری نکردم. فقط دنبالتان آمدم. آمدم دنبال دوستم فقط همین! امدم ببینم برای چی ناگهانی و بی خبر من رو ترک کرده و رفته! همین . کار زیادی هم نکرده ام!
برای چی ناگهانی و بی خبر من رو ترک کرده و رفته! همین . کار زیادی هم نکرده ام!
- اشتباه می کنید. یعنی.... معذرت می خوام بذار همون تو خطابت کنم. آریا جان اشتباه می کنی، تو منو شرمنده کردی!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- تو بعد از دیدن یادداشت من، حتی نیم ساعت هم صبر نکرده ای! من ساعت پروازها را می دانم. تو با اولین پرواز آمده ای!
- خب این درست، ولی....
- نمیدانی چقدر برایم ارزش دارد! حالا هم با اولین پرواز برمی گردیم. هر دو با هم. دوست داری؟
آخرین جمله را آهسته گفت. جوری که آریا را فریفته لحنش کرد. پرنسس خیلی زیبا نبود. اصلاً آنقدر زیبا نبود! یک زیبایی معمولی داشت اما حالا با این محبت بی شائبه اش بسیار زیبا جلوه می کرد!
آریا درتمام طول پرواز متفکر بود. نمی دانست کار درستی کرده یا نه؟! در ویلای پرنسس فقط یک چای خورده بود و مقداری کیک. پرنسس کارها را با تلفن انجام داده بود. آریا می شنید که او بعد از سفارش جا برای پرواز به لندن، چند تلفن به نقاط مختلف کره زمین می زند. به پاریس و آمریکا! چند جا در آمریکا! به سه زبان حرف می زد. فرانسه و انگلیسی و فارسی! هر چند از لحن هر سه جور مکالمه اش آریا حس می کرد که مکالمه ها نه تنها دوستانه و خانوادگی که خیلی هم شاد است. فقط انگار یک حس به آریا می گفت که پرنسس مکالمه ای را که می خواهد آریا نفهمد، با زبان فرانسه انجام می دهد!
- پرنسس میدونه که من انگلیسی رو می فهمم حالا مه کامل کامل، اما فرانسه رو...
و حالا آریا داشت به دنیا فکر می کرد و به آدمها! به خودشان که در نصف روز از این کشور به آن کشور رفته بودند و حالا داشتند برمی گشتند، یعنی هزارها کیلومتر را در فاصله دو وعده غذا خوردن طی می کردند! و ادمهایی که یک سال تمام حسزت یک مسافرت به دلشان می ماند! خودش درهمین عمر کوتاه دو جورش را دیده بود. یکبار وقتی یکی از برنج کارهای نزدیک ویلا بازنش از مشهد رفتنشان حرف می زدند:
- زن حالا که وقت زیارت نیست! بهار و تابستون وقت کشت و زرعه! حتی اگه ارباب هم بگه، من رفتنی نیستم! بچه ها مدرسه ندارند؛ نداشته باشند ما رعیت جماعت فقط زمستان می تونیم بریم مشهد! حالا چه بچه مدرسه داشته باشه، چه نداشته باشه! می فهمی؟
وبار دوم سالها قبل درخانه شان. یک شب که خواب و بیدار بود و حرفهای پدر و مادرش را می شنید:
- ببین مهرانگیز جان برای اینکه یک هفته شمال باشیم و یک هفته مشهد، اول باید فکر چیزشو کرد! خودت که می دونی، همون چیزشو دیگه!
وصدای مادرش که با خنده جواب می داد:
- آره چیزشو می دونم اما من یه مقدارف یعنی چند ساعتی اضافه کار گگرفتم که حق التدریس رو یعنی همون چیزشو همین روزا می ریزن به حساب. ببخش که به تو نگفتم.آخه تو با تدریس اضافه ی من مخالفی! اما من بخاطر همین سفر شمال و مشهد هفت ای چند ساعت حق التدریس گرفتم... کیوان جان باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم....
- حرف سر ناراحتی نیست مهری جان، من دلم نمی خواد بخاطر چند روز مسافرت، تو یک سال تمام هفته ای چند ساعت بری سرکلاس و جون بکنی، جوش بزنی و گچ بخوری!
- اشکالی نداره عزیزم. آخه طفلکی آریا هم گناه داره! اونم دلش می خواد بره مسافرت...
- آخه ماشین هم کار داره، یه کمی کار داره، باید بذارمش تعمیرگاه و...
- آریا جان؟ آریا؟ کجایی دوست من؟
صدای پرنسس آریا را به هواپیما برگرداند:
- جوری به یه نقطه خیره شده بودی و فکر می کردی که من ترسیدم! برات نگران شدم! چیه این اخمات؟ هان؟
آریا ساکت ماند. درجواب پرنسس فقط دو قطره اشک از چشمانش چکید. آنهم ناخواسته، وقتی که بخاطر سوزش چشمها برای یک آن چشمهایضش را بست، پلکها که به هم فشرده شدند، آن دوقطره بیرون ریخت!
پرنسس انگار از آسمان به زمین افتاد! چهره اش درهم رفت. با ناراحتی درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند پرسید:
- چی شد یکهو؟
وآریا طاقت نیاورد. برایش تعیف کرد. فکرهایش را به زبان آورد. گفت که داشت سفر امروز خودشان را با دو نوع سفر مقایسه می کرد. با سفر یک کشاورز و یک استاد دانشگاه! گفت اما چه گفتی؟ می گریست و می گفت! پرنسس سر اورا به دامان گرفته بود و با گریه همراهی اش می کرد:
- آتشم زدی آریا! آتش! من چقدر نادانم!
- دست خودم نبود شهرآرا! ناگهان به فکر فرو رفتم ودیگر...
- خب پاشو. برو دستشویی صورتتو بشو. آه من را باش؟ پاشو با هم بریم. منهم باید صورتم را...
و عاقبت جورج را خوشحال کردند. جورج با خوشحالی چمدانهای پرنسس را برداشته بود و به طرف سوئیت پرنسس می رفت.
- ببخشید پرنسس. من با اجازه تان به اطاق خودم می رم. یه دوشی می گیرم و...
- پس زود بیا پیش من. منتظرتم. ماهنوز غذا نخورده ایم. نه نهار، نه عصرانه! منکه مثل یک فیل گرسنه ام! زود بیا دوست من. زود زود! منتظرم نگذار.
- باشه، چشم.
آریا خوشحال بود که دلی را شاد کرده.
- خب چه اشالی داره؟ بذار دل یه پرنسس هم شاد بشه! به کجای دنیا بر می خوره؟! هر چند...
پرنسس به لندن برگشت و آریا هم از اشتباه بیرون آمد. دوباره تلفنهایش طبیعی شد. دیگر مادر و پدرش دلواپس نبودند. تلفنهای آریا مرتب شد و لحنش شاد. از تصور اشتباهش بیرون آمده بود:
- واقعاً چقدر خوب شد! چه فکرهایی کردم من؟ خدارو شکر! اینجوری آدم میتونه تا آخر عمر باهاش دوست باشه.
همان روز اول برگشتشان مشکل حل شد، آن شب شام را در یک رستوران شناور خوردند. رستورانی که در اصل یک کشتی بود، هر چه بود حالا روی رود تایمز شناور بود و انعکاس نوری که از اطراف کشتی بر روی آب می تابید، فضا را زیباتر م یکرد. رنگهایی زیبا و لغزان بر روی آب! هر دو شاد بودند. پیشنهاد شهرآرا بود، تلفنی گفته بود:
- ببینم دوست داری امشب شام مهمون من باشی، اونم یه جای عالی؟
- بقول مرتضی کوراز خدا چی می خواد دو تا چشم بینا و چند تایی لنز رنگی برای مواقع ضروری!
پرنسس خندیده بود انقدر که به سرفه افتاده بود:
- این مرتضای تو واقعاً دیدنیه! کی می شه من اونو ببینم! چه دیداری می شه... در هر صورت دو ساعت دیگه منتظرتم. توی سالن طبقه ی اول، همون میز همیشگی!
وآریا رفته بود، پرنسس با دیدن او به آهستگی کف زده بود و گفته بود:
- به به چقدر حضرت آقا به خودان رسیده اند؟!
- به این می گین رسیدن ؟ من فقط اصلاح کردم و دوش گرفتم، همین و همین.
آریا صادقانه جواب داده بود. غافل از انکه واقعاً صورتش با روزهای قبل فرق می کرد. شاداب تر شده بود و اینر دو با هم فهمیده بودند:
- خب پس نتیجه ی آشتی کنون و برگشتنمونه!
و عاقبت پس از شام خیال آریا راحت شد:
- میدونی آریا من نه دوست پسر می خوام نه شوهر! اگه بدونی چقدر تنهام؟! من یه دوست می خوام، یعنی می خواستم که پیدا کردم.
- شما لطف دارین. آخ باز خراب کرم. باید می گفتم تو...
- عیب نداره عادت می کنی. هر دومون عادت می کنیم. خیلی چیزاهست که باید یاد بگیریم. توی زندگی من خیلی مسئله هست. امیدوارم یه روز برات بگم. میدونی من سالهاست تنهام. حتی خونواده م هم منو درک نمی کنن. یه عمره دنبال یه دوست می گردم. یه دوست که منو به خاطر خودم بخواد. حتی بخواد من پرنسس نباشم! یه آدم معمولی. اما حیف که هر کی وارد زندگیم شد، یه قصد و غرضی داشت. تو اولین دوست واقعی من هستی!
چشمان شهرآرا می درخشید. خوشحال بود که یه دوست انسان پیدا کرده:
- آریا جان تو خیلی خوبی!
و آریا زبانش باز شد. کاملاً باز شد. همه ی زندگیش را تعریف کرد. چند باری شهرآرا به گریه افتاد:
- من حالا ترو شناختم. نمیدونم چی بگم!
- هیچی نگو!
- آخه منم دلم می خواد زندگیمو برات تعریف کنم اما.... میدونی یه چیزایی هست که فکر می کنم اگه ندونی به نفع خودت باشه، می ترسم... برات می ترسم!
- برای من؟ چرا؟
- هیچی. همینطوری گفتم. یه حرفی زدم، ولش کن. مهم حالاست. زندگی یعنی حال! گذشته مرده، آینده نیست... فقط دیگه دلم نمیاد ترو از پدر و مادرت جدا کنم.باید اونام بیان اینجا پیش تو، من کمکت می کنم. تو اینجا درس و کار تو...
آریا حرفش را بریده بود:
- حالا تا بعد.
آریا خودش هم نمی دانست چکند! هر چند خیالش راحت شده بود و دوباره روزهای شادشان شروع شد.
ده روزی از برگشتشان گذشته بود که پرنسسدوباره او را به شام دعوت کرد، منتهی این بار در سوئیت خودش در هتل. آن شب از تنگ غروب با هم نشستند. بعد از شام پرنسس نوشید. نوشید و زبانش باز شد:
- دوست من باور کن دیگه هیچ غصه ای ندارم. من قبل از تو هیچ دوستی نداشتم، منظورم یه رابطه دوستانه س نه عاشقانه! یک دوستی انسانی بین دو انسان! میدونم که قبلاً هم گفتم اما دلم می خواد بازم بگم. من هیچ دوستی نداشتم. نه فقط من که خیلی ها را دیده ام مثل من بوده اند. خودت که می دانی بعضی ها مگسانند گرد شیرینی!
- حتی حالا هم؟ حالا که....
- حتی حالا! آخر شیرینی که هست! حالا کم و زیاد یا خشک و ترش فرق نمی کنه! این مگسها فقط شیرینی می خواهند که ما داریم!
- عجیبه!
- نه هیچ عجیب نیست. من هیچ دوستی ندارم. یعنی نمی گذارند داشته باشم، باید فقط خودشان باشند و خودشان! فقط خودشان بخورند!
آ شب پرنسس دست از روی رلش برداشت. همینطور حرف می زد:
- بله دوست من، من دیگه ترو از دست نمی دم! نمی گذارم هیچکس ترو هیچ جوری از من بگیره!

- بله دوست من، من دیگه ترو از دست نمی دم! نمی گذارم هیچکس ترو هیچ جوری از من بگیره!نه با ترور جسم، نه با ترور، نه با ترور صورت، نه با ترور محبت... نه با...
آریا ناخودآگاه رسمی صحبت کرد:
- پرنسس شما منو می ترسونید! یعنی ممکنه منو ترور کنند؟
- نه بابا شوخی کردم. یه چیزی گفتم، همینطوری بود...
و ناگهان آریا صدایی شنید:
- صدای چی بود؟
- هیچی بشین. خیالاتی شدی. صدائی نبود.
اما دیگر آریا بلند شده بود. براستی صدا بود. خودش شنیده بود. و وقتی به وسط هال آن سوئیت رسید، جورج را دید. نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! پرسید:
- جورج تو اینجا چیکار می کنی؟
برای یک لحظه آریا حس کرد که جورج دستپاچه شده، اما دوباره همان جرج همیشگی شد. آریا اندیشید:
- شاید من اشتباه کرده م!
جورج داشت جواب می داد و درهمانحال می خواست انگار اطاق را مثلاً ضبط و ربط کند، چیزی مثل جمع و جور کردن! می گفت:
- فکر کردم که صدایم کردید، برای همین آمدم. وقتی رسیدم با خودم گفتم اینجا را جمع و جور می کنم و خدمت می رسم. داشتم خدمت می رسیدم که شما آمدید... بفرمائید، امرتان چیست؟
- اما ما شما را صدا نکردیم!
آریا گفت و برگشت پیش پرنسس.
- پرنسس آیا ما جورج را صدا کردیم؟ یعنی شما آیا با تلفن یا...
- نه، من کسی را صدا نکردم!
و جورج که تمام قد تعظیم می کرد، گفت:
- شاید پرنسس فراموش کرده اند، اخر... راستی خوردن قرصهایتان را که فراموش نکرده اید؟! درحالی که به میز غذا و شیشه های نوشیدنی اشاره می کرد، گفت:
- شاید هم زیاد نوشیده اید، یادتان رفته! درهر صورت من درخدمت حاضرم. امر بفرمائید.
آریا تعجب کرده بود! دوچیز کاملاً او را متعجب کرده بود. یکی فارسی صحبت کردن سلیس جرج و دیگری بدون احضار، آمدنش! و تازه بدون سر وصدا هم آمده بود! اریا به روی خودش نیاورد و جورج هم رفت.
- پرنسس چرا جورج اینجوری بی سروصدا، بئون انکه احضارش کنیم، آمده بود؟!
- آه دوست من، نپرس که منهم خیلی چیزها را نمیدانم! وای نمیدونم! شاید... اصلاً ولش کن. شاید دوستان من زیاد دلواپس من هستند... شاید هم... گفتم که آنها نمی خواهند من به غیر از خودشان دوستی داشته باشم... تازه غیر از دوستان من، خیلی ها هستند که... اصلاً ولش کن...
آن شب گذشت. آریا به اتفاقات آن شب و حرفهای پرنسس خیلی فکر کرد اما به هیچ نتیجه ای نرسید. حرفهای دوستانه ی پرنسس
     
  
زن

 
درگوشش طنین داشت:
- ببین آریا جان حالا که تو به عشقت نرسیده ای، منهم به عنوان یک دوست، دقت کن به عنوان دوست فقط، نه دوست پسر یا معشوق، متوجه که می شوی، به عنوان یک دوست به تو علاقه مندم، پیش من بمان. پول که داریم. درهمین هتل، همینجا زندگی می کنیم تا ببینیم آینده چه پیش می آید.. با من بمان دوست عزیز من... صداقت تو...
و از فردای آنروز سردرد پرنسس شروع شد:
- معمولی است، این سردرد را داشته ام. دکترم این سردرد را می شناسد، عصبی است. باید بروم تا قرصهایم را تجدید کند و.. اما عجیب است دراین مدت که با تو آشنا شده ام اصلاً سردرد نداشته ام، حالا چرا دوباره...
به سه روز نکشید! درست سه روز و سه شب بعد از آن شبی که پرنسس بی روا صحبت کرد؛ جورج دراطاق اریا را زد:
- آقای سپهر خیلی متأسفم که مجبورم خبر بدی را به اطلاعتان برسانم.
آریا ناخودآگاه حرفش را قطع کرد:
- جورج تو چقدر خوب فارسی حرف می زنی؟
اما جورج بی توجه به حرف آریا گفت:
- این مسئله مهمی نیست. باید به شما اطلاع بدهم پرنسس ما فوت کرده است!لطفاً غش نکنید! هیچ ادائی درنیاورید! اگر بخواهید می توانید یک لحظه ایشان را ببینید. چون تا چند لحظه دیگر دکتر و پلیس و همه ی عالم می ریزند اینجا. من برایتان جا رزو کرده ام. سوار هواپیما شوید و برگردید تهران. البته اگر به توصیه دوستانه ی من گوش می دهید، و گرنه این شما و سئوالهای پلیس و خلاصه کلی دردسر! شما تنها کسی بوده اید که دراین مدت با او بوده اید. ضمناً شما اخرین کسی هستید که او را زنده دیده اید! دیشب! کسی نمی داند بین شما چه اتفاقی افتاده... شادی هم... درهر صورت کسی نمی تواند به شما کمک کند و آنوقت شاید زندان و نمیدانم....
آریا واقعاً شوکه شده بود! نمی توانست هضم کند! مخصوصاً این خونسردی دیوانه کننده ی جرج همراه با فارسی حرف زدن بی عیبش بیشتر گیجش می کرد! مغزش داشت از کار می افتاد، فقط توانست بپرسد:
- پرنسس؟!... پرنسس؟! پرنسس ما؟!... مرد؟! مرد؟! به مین راحتی؟!
جورج با خونسردی جواب داد:
- برای غصه خوردن وقت دارید! تا آخر عمر! بروید تهران غصه بخورید، هر چه که دلتان می خواهد، اما لطفاً زود تصمیم بگیرید. وقت کم است، بله یا نه؟
آریا گیج شده بود! پرسید:
- چی رو بله یا نه؟
- پیشنهاد منو، بله یا نه؟ زود تصمیم بگیرید.
- نمی دونم! من هیچی نمی دونم، من نمی فهمم! احمقم، نمی فهمم! هر کاری که می خواهی بکن...
و دیگر کنترل آریا دست جورج افتاد، شاید هم به منظورش رسیده بود. آریا را بغل کرد که نیفتد! بقیه ی کارها مثل ماشین انجام شد. گوئی از قب برنامه ریزی شده بود. با آنکه ذهن آریا درست کار نمی کرد اما نمی توانست بفهمد یک انگلیسی چطور یک جمله ی خیلی عامیانه ی فارسی را به این خوبی بکار می برد:
- لفتش ندهید!!
آریا را به دستشوئی برده بود، او را بغل کرده بود که نیفتد:
- بگذارید این آب را به صورتتان بزنم حالتان جا می آید. آهان بهتر شد.... حالا بیائید تا شما را به دیدار پرنسس ببرم.
آریا نفهمید چطور به آنجا رسید. انگار بغلش کرده بود و برده بودش.
- مثل یک فرشته دراز کشیده! خدایا چرا؟ چرا باید اون بمیره؟ چرا هر کس با من... اصلاً چرا...
- خب، دیگر برویم. حتماً تا حالا وسائل شما هم آماده شده!
یک گروه چند نفره نمی توانستند به این سرعت و راحتی کارهای او را انجام بدهند! برایش جا رزو کنید، بلیطش را اوکی کنند، سوار هواپیماش کنند و به تهران بفرستندش...
مهماندار داشت به انگلیسی سفر بخیر می گفت و ورود آنها را به منطقه ی هوایی پایتخت ایران اعلام می کرد.
- یعنی این پرواز بریتیش ایرویز است یا همای خودمان؟ نه هما که نیست...
آریا آدرس خانه ی خودش را در آموزشگاه به تاکسی فرودگاه داد، با این حالی که داشت هیچکس را نمی توانست ببیند، خصوصاً پدر و مادرش را!
- باید برم توی خلوت خودم. با خودم تنها باشم، تنهای تنها...
مثل مست ها بود، فقط تلو تلو نمی خورد. یادش آمد به موقعی که جورج داشت به صورتش آب می زد:
- آهان دهانتان را باز کنید آقای سپهر، فرو بدهید. این قرص آرامتان می کند.
آریا می اندیشید:
- من گیجم، انگار مستم! یا گیجی یا دیوانه یا... نمی دونم چی چی هستم!
صدای راننده تاکسی انگار از آنطرف دنیا به گوشش می رسید، مخصوصاً صدای خنده اش:
- داداش انگار یه کم زیادی زدی! روازت که از لندن بود، حتماً برای اینجات هم ذخیره کردی که اینجوری آش و لاشی.
صدای خودش را می شنید که می گفت:
- شما حرفی زدید؟
- نه خیر آقا، کی ما حرف زدیم؟ ببینم ما چند تاییم؟
و باز راننده می خندید، راننده می خندید. راننده می خندید و آریا در تختخوابش افتاده بود، خوابیده بود... نه نخوابیده بود، داشت عذاب می کشید! عذاب دوست بودن را...
وقتی بیدار شد سرش سنگین بود. سنگین بود و درد می کرد. اول دوش گرفت و بعد احساس گرسنگی مجبورش کرد کمی غذا بخورد. تلویزیون را روشن کرد:
- وای، من بیست و چهار ساعت خواب بوده م!
تا شب حالش جا نیامد. فقط وقتی شب را به طور طبیعی خوابید و صبح بیدار شد، احساس کرد خودش است، خود خودش، آریای سپهر.
- خدای من! پرنسس مرد!
و آریا به عزا نشست. عزایی که طاقت نیاورد تنها برگزار کند. تمام لحظه های سفرش را مو به مو برای مرتضی تعریف کرد. مرتضی را هم به شراکت خواند:
- خب حالا نظرت چیه؟ حالا که همه شو شنیدی؟
مرتضی با ناراحتی جواب داد:
- هیچی، غم اونم می ذاریم یه گوشه ی دلمون، کنار غم بهار، بذار دوتاشون با هم باشن. بهار و شهرآرا.
- من چیکار کنم؟
- تو؟ هیچی، درمان تو بازمانه، فقط گذشت زمان می تونه این دردها رو درمون کنه. چند روزی صبر کن، حالت که بهتر شد. برو خونه، خبر می دیم که تازه برگشتی.
- یعنی هیچ کاری نکنم؟
- نه، مطلقاً جنابعالی هیچ کاری نفرمائید. هر کاری تا حالا فرموده اید بس است. دیگر هیچ گربه ای عروس نکنید. می ترسم اگر تکان بخوری، توی دنیا دختر قحطیب بشود. از دم هر چی دختره بکشی... یعنی برای هر دختری یه اتفاقی بیفته!
- دست بردار توهم،؛ من جدی حرف می زنم، اونوقت تو...
مرتضی صورتش را جلو آورد . راست درچشمهای آریا نگاه کرد و گفت:
- چیکار می شه کرد وقتی که درد و غم می خوان آدمو از پا دربیارن هان؟ غیر از اینکه بهشون پاتک زد؟ یعنی ادای شوخی و بی خیالی رو درآورد؟ تو فکر می کنی من کم غم دارم؟ غمهای خودم هیچی، همین غمی که تو برام سوغات آوردی کم غمیه؟! انگار یه عمر باهاش بودم. وقتی تعریف می کردی که دلش می خواسته منو ببینه، وقتی فکر می کنم می بینم یه دختر جوون اونجوری...
آنوقت دوباره ایستاد و ادامه داد:

- پس مجبورم اونجوری حرف بزنم، خودمو بزنم به کوچه علی چپ... پس پیش به سوی کوچه ی علی چپ، لطفاً حضرتعالی هیچ غلطی نفرمائید. می ترسم قرم از قدم بردارید دخترای سهم ما رو هم...
- بسه تو هم... شیدا از سرت زیاده، اونوقت تو سهم دختر طلب می کنی؟
آریا قطه اشکی را که از گوشه ی مرتضی چکید و او پاک کرد ندید. خنده ی مرتضی را دید.
- خب مرد، دو سه روز استراحت کن و فکر نکن. تا از سفر برگردی. یعنی خبر بدیم که آقا از سفر برگشتن، شیر فهم شد؟
- آره فهمیدم! خوبم فهمیدم.
نه آریا از حال شیدا پرسیده بود و نه مرتضی چیزی گفته بود. تازه بعد از رفتن مرتضی بود که آریا به فکر افتاد:
- واقعاً که؟ عجب آدمی شدم من؟ اصلاً یک کلمه حال زنش رو نپرسیدم!
مرتضی از آریا جدا شد و به خانه برگشت اما با حالی خراب! طوری که شیدا با دیدنش هول کرد:
- سلام آقا! چیه تو همی؟! باز کشتیات غرق شده ن!؟
- نه شیدا جان، کشتی های دلم غرق شده ن!
شدا که شوهر ش را بیشترمواقع شوخ و شنگ دیده بود با نگرانی پرسید:
- یعنی چی کشتی هی دلم غرق شده؟! مگه دل هم کشتی داره؟
- خودتو به اون راه نزن زن! خوبم می فهمی چی دارم می گم!
شیدا در طول زندگی مشترکش با مرتضی به رمز و رموز شوخی کردن های او وارد شده بود، می خواست قضیه را با شوخی طی کند اما نشد! اندیشید:
- انگار کار بیخ داره، خیلی هم!
دست شوهرش را گرفت. او را روی مبلی نشاند و خودش هم کنارش نشست.
- راست گفتی، می فهمم. یعنی فهمیدم. حالا برام تعریف کن. بگو قضیه چیه؟! همه شو بگو. خودتو خالی کن. میدونی وقتی ترا با این حال می بینم، دلم هری می ریزه پایین! آخه ترا می شناسم! تا بشه سر و ته قضیه رو با شوخی هم می آری، مگر اونکه کار بیخ داشته باشه، مثه حالا... خب بگو.
مرتضی شروع کرد:
- میدونی من توی کار خدا موندم!آریا اصلاًاز مردای استثنایی نیست! از اون مردائی که هر زنی عاشقشون می شه، اما انگار قسمتشه که با هر کی آشنا میشه، طرف فوراً عاشقش بشه! اما یه عشق بی نتیجه! یعنی بدن آخر و عاقبت! برای این طفلک فقط غم و غصه ش می مونه! اولی رو که خودت بهتر از من می دونی، غزل! آره اول اون بود که نتیجه شم دیدیم. بعدش...، بعدش طفلکی بهار و حالا هم...
- مگه باز اتفاقی براش افتاده؟ اونکه رفته مسافرت برای...
- آره اما انگار بخت آریا قل از خودشبه اونجا رفته، میدونی وقتی که لندن بوده...
و تعریف کرد. مرتتضی همه اش را برای شیدا گفت. تا آخر کار!
- آره حالام افتاده توی خونه! نمیدونی چه حال خرابی داره! حقم داره! مگه می شه آدم امروز با یکی نشسته باشه و حرف بزنه، فرداش بگن طرف مرد! به همین راحتی! حتی اگه عاشق اونم نباشه، تحملش سخته! مگه رفتن بهار نبود؟ همه مون چه کشیدن؟! طفلک آریا چه زجری کشید...
شیدا اشکهایش را پاک کرد. شنیدن قصه ی پرنسس بیش از اندازه ناراحتش کرده بود. خبر مرگ پرنسس در رسانه ها هیچ انعکاسی پیدا نکرد. فقط یکی از روزنامه های عصر لندن آنهم در قسمت اخبار محلی درگوشه ای که شاید ده درصد خوانندگان نمی دیدند، با حروفی ریز دوسطر خبر درج کرده بود:
پرنسس شهرآرا در اطاق خوابش واقع درهتل( مگداینو) فوت کرده است. گفته می شود یک سکته مغزی در خواب باعث این مرگ شده است!

اما یک هفته نامه کم تیاژ محلی در یکی از صفحات لایی اش از مرگ مرموز یک پرنسس بعنوان گزارشی مهیج یاد کرد. هفته نامه( دویک اند) نوشته بود: یک پرنسس شرقی با مرگی مرموز درگذشت. گفته می شود که امکان خودکشی مورد بررسی قرار گرفته است. پرنسس در شب حادثه از داروهایی که همیشه برایش تجویز شده، استفاده کرده است و می شود گفت که امکان دارد این استفاده بیش از حد لزوم صورت گرفته باشد. به گفته یک منبع که حاضر نبود نامش فاش شود. این مرگ می تواند یک مرگ مشکوک تلقی شود. درصورتی که داروی پرنسس اشتباهاً پیچیده شده باشد، می شود از یک قتل با برنامه ی قبلی صحبت کرد. درچند روز گذشته، تحقیقات دامنه داری از سوی دادستان شهر لندن صورت گرفته است. آنچه دراین میان همگان را شگفت زده کرده است، زمان خاص مرگ پرنسس می باشد. گفته می شود به تازگیها پرنسس با مرد جوانی آشنا شده است که می توانسته نقش مهمی در زندگیش بازی کند. این نقش می توانسته بنگاههای مالی مرتبط با پرنسس را نگران کند. دراین صورت مسئله ابعاد تازه ای به خود خواهد گرفت که شایان توجه است. به عقیده پلیس امکان خودکشی منتفی است. آنچه در اینجا نظر کارشناسان را به خود جلب کرده است، امکان یک قتل آنهم به شیوه ای بسیار حرفه ای می باشد.
خودکشی،مرگ طبیعی یا قتل! این سئوالی است که درچند روز گذشته نه تنها افکار تعداد زیادی را به خود مشغول داشته که دادشتان لندن و بنگاههای خبری را نیز به یک تکاپوی جدی وا داشته است. بازپرسی همه جانبه ی پلیس از کارکنان هتل و اطرافیان پرنسس شهرآرا ادامه دارد. درهمان یکی دو روز چند نفر از کارگزاران مالی پرنسس رد لندن دیده شدند. آنها چند روز کاری سخت را گذراندند. با چند نفر از روزنامه نویسان و صاحبان مجلات ملاقات کردند. ملاقات با چند نفر از رجال سیاسی نیز در دستور کار آنها بود و بالاخرخ دو روز بعد از نشرهفته نامه ی محلی «دویک اند»، درصفحه اول یک روزنامه مهم صبح لندن خبری با حروف درست تیتر شده بود! خبر این بود:
مواظب دستهایتان باشید! یک بیماری پوستی خطرناک!
دیروز عصر بیمارستان« هلس سنتر» دریک اطلاعیه کم نظیر به اطلاع شهروندان لندنی رساند که به هیچ وجه از شماره جدید هفته نامه « دویک اند» استفاده نکنند! پیش از آن مأموران شهرداری یکی از نواحی لندن به کمک پلیس اکثر شماره های جدید این هفته نامه را جمع آوری کرده بودند. موضوع از آنجا آغاز شده بود که یک بیمار با بیماری پوستی مسری و ناشناخته ای به بیمارستان«هلس سنتر» مراجعه می کند. این بیمار در یک مرکز خاص بستری می شود اما بیماری پوستی او که می تواند بیمار را درعرض چند شباه نه روز از پا درآورد، یک بیماری مسری وحشتناک که تاکنون فقط دو مورد آنهم در آفریقا مشاهده شده است!مسئولین پس از اطلاع اط شغل بیمار متوجه شدند که او خبرنگار هفته نامه ی محلی« دویک اند» می باشد که تمام شماره های جدید این هفته نامه توسط او شمارش شده و با او تماس مستقیم داشته اند. خوشبختانه شهرداری لندن با کمک پلیس به موقع از همه گیر شدن این بیماری جلوگیری کرده، تمام شماره های جدید این هفته نامه را جمع آئری و نابود کرد...
خبرنگار جوان یک ماه بعد به خانه برگردانده شد، درحالی که روزهای یک ماه گذشته را به یاد نداشت! نشریه تعطیل شد. اما همسر جوان خبرنگار هیچوقت بیماری پوستی مسری شوهرش را باور نکرد! به یکی از دوستانش گفت که همانروز قبل از بستری شدن، شوهرش با او تماس گرفته و گفته است:
- دیگه معروف شدیم! توی این شماره جدید یه کارعالی کردم! یک صفحه ی تمام نوشته ی منم! اونم خبر جنجالی مرگ یه پرنسس! یکی از دوستام که توی هتل کار می کرد، یعنی نگهبان آسانسور بود، این اطلاعاتو بهم داد. از فردا نونمون توی روغنه...
شوهرم هیچوقت مریض نبود. حالام که برگشته، هیچی ش نیست. فقط همون یه ماه یادش نیست!
مدیر مسئول هفته نامه محلی« دویک اند» کارش را رها کرد و خانه نشین شد اما تمام این خبرها هیچوقت به گوش آریا نرسید. آریا درآپارتمانش راه می رفت و گریه می کرد. هنوز باورش نمی شد که او مرده باشد:
- اونو کشتن! اونا با پول خودش کشتنش... هم صاحب پولاش شده ن، هم نذاشتن هیشکی بو ببره...
شیدا مرتضی را سئوال پیچ کرد:
- میگم مرتضی؟
- چیه؟
- یعنی خونواده ش می دونن؟ یعنی باورشون شده که خودش همینطوری سکته کرده...
- والا نمیدونم! تو هم... تو هم با این سؤالات؟! ترا بخدا بسه دیگه شیدا. باید برم سراغ آریا. فعلاً خداحافظ.
آریا داشت قدم می زد. درست مثل دیوانه ها! بادیدن مرتضی به طرف او هجوم آورد:
- تو چیزی شنیدی؟خبری شنیدی؟
- نه هیچ خبری!
- پس هیچی؟! خیلی دلم می خواست بفهمم... نامردا کشتنش... کاش دستم بهشون می رسید...
- تو که کسی رو نمی شناسی! تازه اگرم بشناسی، چطوری می تونی...
- فکر کردی نمی دونم کار کیاس؟ کار اون کسانیه که به اصطلاح دوست اونن! اونا که می ترسن پولای پرنسس از دستشون خارج بشه! فکر کردند کار تمومه! من و پرنسس ازدواج می کنیم و اونوقت دیگه دست اونا به پولا نمی رسه! برای همین پیش دستی کردند! درصورتیکه اصلاً از این خبرا نبود! بیخودی فدا شد. بازم تقصیری من دش! عین قضیه ی بهار...
- خودتو اذیت نکن. تو تقصیری نداشتی.
- چرا، داشتم. خوبم داشتم. میدونی اون به اصطلاح دوستای پرنسس، همونا که نمیدونم کین، همونا که براش سرمایه گذاری می کردن و نمیدونم دیگه چیکار می کردن، اونا جورج رو مخصوصاً گذاشته بودن برای جاسوسی! آره جورج جاسوس اونا بود! اون کثافت خبرشون کرد! اصلاً شاید خودش...
ناگهان فریاد آریا به آسمان رفت. درست مثل آنکه کشف مهمی کرده باشد، فریاد زد:
- مرتضی کارخودشه! خود عوضیش! بخدا جورج کرده! خودش پرنسس رو کشته! من ایمان دارم! باور کن...
و دیگر نتوانست ادامه بدهد. به گریه افتاد. گریه ای که شاید یک ساعت تمام ادامه داشت. مرتضی دخالت نکرد، گذاشت تا آریا یه دل سیر گریه کند. فقط متوجه شد که باید دو سه روز دیگر صبر کند و بعد آریا به اصطلاح برگردد.
- چراه ای نیست خودم پیشش می مونم. باید به شیدا هم خبر بدم که نمی رم خونه...
وآریا برگشت، عاقبت آریا از مسافرت اروپا به خانه برشگت. همانطور که بی مقدمه رفته بود، بی مقدمه هم برشگت.
استاد سپهر و مهرانگیز خانم از خوشحالی پر درآورده بودند! دست و پاهایشان را گم کرده بودند!
استاد سپهر می خندید و می گفت:
- نگفتم؟! نگفتم کبوترت برمی گرده سربومت؟! حالا بگو آفرین! دیدی زن؟! مهرانگیز خانم آنقدرخوشحال بود که جواب شوهرش را نداد. می خواست در پذیرایی از پسرش سنگ تمام بگذارد:
- حالا دیگه مهم نیست! آریا برگشته! دیگه هیچی برام مهم نیست! فقط دلم می خواد بخندم! باور کن کیوان جان! فقط بخندم...
- خدا را شکر که می بینم خوشحالی! منم خوشحالم! خوشحالم که...
     
  
زن

 
فصل بیست و ششم


چه روزهایی از سر گذراندم؟!
شیفته ماندگار شد. انگار نه انگار که قرار بود به ایران برگردد. وقتی آن کنسرتهای اولیه را برگزار کرد، از بسکه مردم استقبال کردند، خسته شد!
- باور کن خسته شدم آقای دادفر! بس است، لطف کن دیگه برنامه ی کنسرت نذار!
- مگه میشه؟ تا یکسال دیگه جا داره!
- مگه من نگفتم جا نداره؟! من دیگه حوصله شو ندارم! روزای اول واقعاً برام جالب بود! میدونین اینهمه ال نخوندن، صدا رو تو گلو خفه کردن، بجای استودیوی ضبط، توی آشپزخونه و روبروی قابلمه خوندن،دلمو پوسونده بود! وقتی اولین کنسرت را برگزار کردیم، داشتم پرواز می کردم! جام تو قالبم نبود! می خواستم پر بکشم! داد بزنم، فریاد بزنم! اما باور کن که هر چی پیش رفت، این حال کمتر شد! کمتر و کمتر.
- خب قاعدتاً کار تا وقتی بصورت متدیک و حرفه ای باشه...
- ترو خدا دیگه بسه! از این حرفا نزنید! میدونم اما از تکرار خسته شدم. اگه حداقل چند تا کار جدید داشتیم که...
آقای دادفر نگذاشت شیفته حرفش را ادامه بدهد، گفت:
- خب اینکه کار نداره! همه آهنگسازا از خدا می خوان برای خانم شیفته کار بسازن! فقط کافیه سفارش بدیم. اصلاً همین فردا خودم به یکیک دونفر زنگ می زنم و ترتیب کارو می دم.
- نه آقای دادفر. مثه اینکه شما اینطور منو درک نکردین. منظورم کار برای دلم بود. اینجور کارا که سفارشی نیستند! باید بیان، یعنی باید به قلم شاعر اومده باشه، به دل آهنگساز برات شده باشد. وآنوقت تازه همش تازه همش باهم جور بشه! یعنی میکس بشه و دست آخر با صدای آدم جور دربیاد! به اصطلاح با هم بخونه و عاقبت هم یه اجرای دل پسند...
- خب اینا که گفتین یه مسئله دیگه س. کاری به کار حرفه ای نداره که..
- منم همینو می گم. از تکرار خسته شدم. باید قطع کنیم. دیگه نباید برنامه ی کنسرت بگذاریم. امیدوارم پیش بیاد. اون شاعرائی که من می شناسم، کار کنن و خلاصه انشاءالله چند تا کار جدید که خوندم، اونوقت می شه کنسرت جدید گذاشت. تازه توی این مدت من دارم تمام حالمو از دست می دم! اون حالی که سالها بود بدست آورده بودم.
- کاملاً موافقم. اما فکر نمی کنین بعضی جاها، یعنی توی بعضی از کشورها یا ایالات، مردم منتظرن؟! اونام حق دارن از صدای شما..
دیگر خانم شیفته این ادا و اصول را نداشت. صدایش بی اراده بلند شد:
- آقای دادفر ترا بخدا بس کنید! بیایید اینقدر ادای هنرمندانه درنیاریم! انشاءالله تا اونزمان مردم از نشنیدن صدای من نمی میرن! تا حالام فکر می کنم به اندازه کافی درآمد...
- اصلاً مسئله درآمد نیست! شما اشتباه می کنید، من یک کار که بسازم به اندازه ی تمام این کنسرت ها...
- پس لطفاً یک کار بسازین! یعنی شروع کنید به ساختن. منهم فکر نمی کنم، دیگه بخوام برگردم، بنابراین در این فرصت اون قرارداد کذائی رو باید...
- منظورتان ازدواج...
- درسته اگه ممکنه، بریم و فسخش کنیم...
آقای دادفر تا حالا خودش را کنترل کرده بود سعی می کرد عصبانی نشود. احساس می کرد به او توهین شده:
- واقعاً این خانم فکر می کنه فکر من پولسازیه؟ اینم مزد من! عجب روزگاری شده؟ کارخوب هم نمی شه کرد! این جوابته اونوقت!
باصدای بلند گفت:
- من آماده ام خانم شیفته هر وقت که بخواین. چون می خوام برای یک کار جدید...
و قرارداد ازدواج فسخ شد. شیفته می خواست دنبال کار اقامتش را بگیرد.
- نه دیگه لازم نیست برگردم. باید همینجا یه آشیونه بسازم.
شیفته آمریکا را انتخاب کرد. احساس می کرد آنجا از کانادا واورپا خیلی بهتراست:
- فقط باید یه جای خلوت گیر بیارم. یه جایی که آرامش داشته باشه، بتونم کار کنم، برای دلم!
اما مشکل این بود که هیچ جای آمریکا به اندازه ی لوس آنجلس ایرانی نداشت! شیفته بخاطر انجام کارهای اداری اقامت و همینطور مسائل مالی ومالیاتی، نیاز به متخصصین ایرانی داشت. از آن گذشته هنوز نمی دانست کدام ایالت باب میلش است!
- هر کی یه چیزی می گه! یکی می گه،وای آریزونا ماهه! خلوت و خوب! اما یکیک دیگه درست برعکس اون حرف می زنه! باید همینجا بمونم و تحقیق کنم. هم تحقیق می کنم، هم می گردم. مسافرت می کنم تا ببینم کجا بهتره! آره اینجوری بهتره.
خانم شیفته در لوس آنجلس هم افراد خاصی را برای رفت وآمد انتخاب کرد.آدمهایی که احساس می کرد نه تنها آزارش نمی دهند بلکه حرفی برای گفتن دارند! حرفی از زبان دل! هر چند آنجا هم چند باری ناامید شد! وقتی که به چند خانقاه رفت و با دو سه گروه سالک آمریکائی آشنا شد.
- وای که آدمها همه جا می خوان خودشونو گول بزنن.
- درسته خانم شیفته.
- به من بگو شیفته، همونطوری که من به تو می گم زهرا!
- آخ ببخش، میدونی عادت کردم! نیست حتی قبل از آشنایی با شما، با اسم شیفته آشنا بودم، زبونم عادت کرده!
- امان از عادت!وای که این عادت با ما آدما چه می کنه؟ میدونی اولین کار در سلوک، شکستن همین عادت هاست؟!
- درسته اتفاقاً امروزه درعرفان آمریکائی به ایم مسدله خیلی توجه می شه.اساتید سعی می کنند بطور عمای به شاگرداشون یاد بدن هر کاری رو که تا دیروز انجام می دادن از حالا عکسشو انجام بدن! توی همین دانشگاه ما یکی از اساتید در زمینه ی عرفان عملی مشرق زمین کار می کنه، آقای...
شیفته مدتی بود با خانم سجودی آشنا شده بود. زهراخانم سجودی به عنوان یک استاد دانشگاه و یک محقق معروف نظر او را به خود جلب کرد. و وقتی که بیشتر با هم اشنا شدند، علاقه اش به این زن بیشتر شد. اما روابط آنها تاحدی رسمی بود. تا آنکه زهراخانم از او دعوت کرد. قرار شد برای شام مهمان زهراخانم باشد. قرار گذاشته شد.
شیفته از زهراخانم خوشش آمده بود. زهراخانم برای شیفته از دختری گفته بود که با هم زندگی می کنند. دختری به نام غزل صدر!
- میدونین خانم شیفته...
- باز گفتی خانم شیفته؟
هر دو باز هم خندیدند. و زهراخانم با خنده ادامه داد:
- ببخش عزیزم. آره شیفته جان، وقتی اومدی خونه ی ما، اینکه می گم ما، برای اینه که غزل هم با من زندگی می کنه. آره وقتی اومدی، با او آشنا می شی. یه نقاش با احساس! یه شاعر خوب! حتی فکر می کنم ممکنه از شعراش خوشت بیادو...
- جدی می گی؟ سعراش درحدیه که تو.. منظورم اینه که تو تأییدش می کنی؟
- آره، شعراش از عمق وجودش جاری شده! میدونی آخه این غزل ما با اونکه خیلی جوونه اما زندگی پرفراز و نشیبی رو طی کرده! بخاطر همین احساس شاعرانه اش خیلی تحت تأثیر قرار گرفته وشعراش روی آدم اثر می کنه! تابلوهایش هم همینطور.
زهراخانم شروع به گفتن کرد. از زندگی غزل گفت و وقتی زندگی غزل را شرح می داد، به زندگی خودش هم رسید. یعنی از مادرش گفت، از فاطمه خانم و غزل و..
- وای زهرا، تو چه مادری داری؟ آدم باورش نمی شه! مطمئناً اون مادری که ترو پرورش داده، حتماً غزل رو هم...
- نه، اشتباه نکن. موضوع غزل فرق می کنه. مادر من فقط تکیه گاه اون بوده، غزل با پدر و مادری ثروتمند بزرگ شده. با افکار خاص خودشون، درهر صورت خودت با اون آشنا می شی. وقتی اومدی خونه مون می بینی ش.
وشیفته با غزل آشنا شد.
- ببینم تو جدی می گی؟
- بله خانم شیفته، من تا پارسال توی همون دانشکده درس می خوندم، چرا تعجب کردین؟
- والا تعجب نکردم. یعنی تعجب کردم اما بخاطر یه موضوع خصوصی بود. یه آشنایی داشتم که در اون دانشگاه درس می خوند، حالا شمام می گین اونجا درس می خوندین. این تصادف برای من جالب بود.
غزل پرسید:
- اسم اون دوست شما، یعنی آشنای شما چی بود؟
- سپهر، آریای سپهر.
جواب شیفته غزل را سرجایش خشک کرد! درست مثل یک مجسمه سرجایش خشک شد! رنگ از رویش پرید.
- چی شد خانم صدر؟ غزل خانم؟ چرا اینطوری شدین؟
غزل غش کرده بود! زهرا خانم که دستپاچه شده بود بغلش کرد و روی مبل خواباندش. خانم شیفته هم دست و پایش را گم کرده بود.
- باید بهوشش بیاریم یه کاری بکنید... یه کمی سرکه.. یا آمونیاک جلوی دماغش بگیرن.
- آب به صورتش بپاشین.
بعد از شام بود. د.ر هم نشسته بودند و حرف می زدند. شب اولی بود که شیفته مهمان زهرا خانم شده بود. تازه با غزل آشنا شده بود. حرف به ایران کشید و به اینکه هر کدام از ایران آمده اند و غزل هم درمورد کار و زندگیش گفته بود.
- من دانشجوی رشته ی نقاشی بودم، دانشکده ی هنر دانشگاه تهران.
تا غزل بهوش بیاید زهراخانم قصه ی غزل وآریا را برای خانم شیفته تعریف کرد و حالا این خانم شیفته بود که حالش عوض شد، اصلاً نمی توانست باور کند که آن زنی که روح آریا را تسخیر کرده بود حالا روبرویش نشسته!
- پس آریا عاشق این دختر بوده، برای همین حاضر نشد پیش من بیاید، من که حدس زده بودم پای یک زن درمیان است، اما فکر نمی کردم یک روزی ببینمش
خانم شیفته دست غزل را گرفت:
- بیا باهم صحبت کنیم، زهراخانم همه چی رو برام گفت، بیا بریم یه گوشه ای بشینیم...
خانم شیفته صاحبخانه را صدا زد و گفت:
- ببینم عزیزم من می خوام یه جای خلوت با این خانم حرف بزنم، یه جائی که هیچکس مزاحممون نشه...
- دنبال من بیاین توی حیاط زیر آلاچیق بهترین جاست،بفرمائین، نشستند، ساکت ونگاه در نگاه هم. هیچکدام حرفی نمی زدند تاآنکه خانم شیفته سکوت را شکست:
- ببین دخترم تو اشتباه کرده ای، خیلی هم، تو آریا را نشناخته ای.
- شما چقدر با اون آشنا بودین؟
- خیلی، دریه مدت کم با هم صمیمی شدیم، خیلی صمیمی. من می خوام یه اعتراف پیش تو بکنم که تا حالا به غیر از خودم و خدا هیشکی ازش خبرنداره!
غزل کنجکاو شده بود، زنها یک حسی دارند که بعضی مسائل عاطفی را از دور بو می کشند.
- مطمئن باشین پیش خودم می مونه تا روزی که زنده م، اینو قول می دم.
- متشکرم دخترم، میدونی من...
خانم شیفته خیلی آرام حرف می زد، با مکث های متعدد.
- من در زندگی... خیلی تنها بودم... یعنی می شد گفت در زندگی خصوصی اصلاً موفق نبودم، یعنی چطوری بگم هیچوقت احساس خوشبختی نکرده بودم. این وضع ادامه داشت تا انقلاب پیش اومد، بعد از انقلاب من برعکس بقیه رفتم یه گوشه ای برای خودم،یه گوشه خلوت ساختم بدور از همه و همه. خودمو با خودم تنها گذاشتم، خب مطالعه می کردم و... خدا را یه جور دیگه شناختم، یه حال خوشی داشتم. دیگه دلم نمی خواست با هیچ مردی آشنا بشم، تا اینکه ... درست قبل از اینکه بیام اینجا با آریا آشنا شدم.. خیلی اتفاقی... یه علاقه ی خاصی به اون پیدا کردم، دلم می خواست زیر بالشو بگیرم، اما پهلوی خودم، پیش خودم بمونه، مثه اینکه بچه م باشه، یه رابطه ی کاملاً انسانی! دلم می خواست محبت کنه، می خواستم همه ی محبتها مو به اینجا اختصاص بدم و... عاقبت... عاقبت بهش پیشنهاد دادم که بیاد پیش من... بیاد اینجا.. اما بد ضربه ای بود، اول باورم نمی شد.. میدونی اون چه جوابی داد؟
- نه چه جوابی؟
- جواب رد! قبول نکرد. ومیدونی چرا؟ بخاطر تو، آره بخاطر تو، امروز فهمیدم که بخاطر تو بوده. اونروز مطمئن بودم که پای یه زن درمیونه، یه زن باعث شده که پیشنهاد منو قبول نکنه. با خودم گفتم خب، عاشق یه زن دیگه س، نمی تونه بیاد پیش من:
پای آزادی چه بندی گربجائی رفت رفت....
این بود که بهش گفتم باشه، عیبی نداره، نیا! اما امروز فهمیدم که اون زنی که آریا بخاطر اون از همه ی امتیازاتی که من بهش پیشنهاد کردم گذشته، تو بودی! اونوقت تو، دلم میخواد هر چی فحش تو عالم هست به تو بدم، اونوقت تو، اونو ول می کنی و با یه مرد نمی دونم عوضی که قدر تو نمی دونه و اینجا اینجوری تنهات گذاشته ازدواج می کنی! واقعاً چه جوابی داری؟
- آخه منکه می دونستم...
- نه دختر! بیا خودمونو گول نزنیم، زهرا خانم همه چیزو برام گفت، من کاری به زبان آریا ندارم موضوع دله، حرف حرف دله و دوست داشتن، ایا تو نفهمیده بودی که آریا دوستت داره؟
- آخه میدونین اون...
خانم شیفته با عصبانیت حرف غزل رو قطع کرد و گفت:
- آخه میدونین و آخه یه وقت و آخه فلانو و این چیزا رو بنداز دور. فقط یک کلمه به من جواب بده آره یا نه؟
غزل مانده بود، جواب دادن برایش سخت بود. اما نگاه خانم شیفته خیلی قوی بود. به اون دوخته شده بود و جواب می خواست، صریح صریح، و غزل دل یکدله کرد:
- آره میدونستم!
خانم شیفته نفس عمیقی کشید، نفسی از سر رضایت! بعد گفت:
- خدارا شکر، خیالموراحت کردی. حالا بگو ببینم تو هم دوستش داشتی؟
همونطور قاطعانه بگو، یالا زود... زود بگو.
غزل سرش را به نشانه تأیید تکان داد...
- نه، حرف بزن!
- خب آره.
خانم شیفته لبخندی زد و گفت:
- خب حالا چی؟ بعد از تموم این اتفاقا، حالا چی، دوستش داری؟
دیگر غزل نتوانست خودش را کنترل کند، به گریه افتاد. درحالی که گریه می کرد با صدای بلند جواب داد:
- آره، آره،خیلی بیشتر از اونوقتا! من می پرستمش، می پرستمش....
ودیگر هق هق گریه غزل بود که فضای آلاچیق را پر کرد، خانم شیفته او را درآغوش گرفت. سرش را روی سینه گذاشت و شروع به نوازش موهایش کرد، درحالی که موهایش را نوازش می کرد زمزمه کرد:
- خوشحالم، خیلی خوشحالم که اینو می گی، معلوم می شه آریا مفت نباخته، با اینکه برای من مثه یه رقیبی، یعنی نه اونطوری که همه از رقیب صحبت می کنن!اما خب تو کسی بودی که باعث شدی من آریا را از دست بدم، خب می شه یه نوع رقیب دیگه، با اینکه رقیب من بودی، یعنی مانع رسیدن من به خواسته ام، خوشحالم که با تو آشنا شدم، خوشحالم که تو اون زنی هستی که آریا عاشقش شده... حالا دیگه بسه، دیگه گریه نکن... فکر فردا باش، فرداهی قشنگ. باید عمل کنی... باید به جای گریه کردن فکر درست و حسابی باشی... باید دوتایی با هم فکر کنیم و تصمیم بگیریم که تو چیکار بکنی... خب دیگه گریه نکن دختر، خوب... آفرین...
بادست اشکهای غزل را از روی گونه هایش پاک کرد.
- حالا دیگه باید برگردیم توی جمع، برو دستشویی صورتتو بشور. بعد هم بیا تا به دوستم بگم ببرتت. توی اطاق خوابش تا یه آرایش کوچیکی بکنی، باید معلوم نشه گریه کردی... بلند شو دیگه، آفرین دختر خوب... آفرین
     
  
زن

 
فصل۲۷


مهمانی غریبی بود. دران مهمانی غزل از این رو به آن رو شد، وجود خانم شیفته و حرفهایش غزل را زیر و رو کرد. فردای آن روز بود که زنگ تلفن به صدا در آمد، کسی خانه نبود، غزل گوشی را برداشت:
- سلام.
- سلام خانم شیفته.
غزل صدا را شناخت، خودخانم شیفته بود.
- بله، بله خوشحال شدم.. چشم... باشه.... عصر میاد... درسته، باشه.. پس منتظریم.
غزل گوشی را با خوشحالی گذاشت، خانم شیفته می خواست به آنجا بیاید، پرسیده بود که زهرا خانم کی از سر کار برمی گردد، غزل آنروز سرکار نرفته بود.
- کارخدا بود که نرفتم.
احساس می کرد که نمی تواند آنروز را کار بکند، برای همین تلفن زده بود و درخواست مرخصی کرده بود و حالا تلفن خانم شیفته، کاملاً سرحالش کرده بود.
- آره عزیزم من قرار بود یک هفته در لوس آنجلس باشم، نه اینکه جائی کنسرت داشته باشم اما با چند نفر از دوستام قرار داشتم که برم واشنگتن دی سی، تلفن زدم،بهمش زدم، عقبش انداختم، میخواستم با تو باشم، آخه باید ما دوتا به یک جائی برسیم... مگه نه؟
شب بود. شام را سه تایی خورده بودند که خانم شیفته شروع به گفتن کرد، غزل درجواب لبخند زد، فقط لبخند....
- چه لبخند قشنگی! متشکرم دخترم، خب حالا باید ببینیم چکار می شه کرد...
خانم شیفته دوروز بیشتر نماند و رفت، اما برنامه هایی که ریخته بود بطور منظم اجرا شد. برنامه هایی که با کمک زهراخانم و غزل ریخته بود. او اصلاً از کمکهای مالی اش به آریا حرفی نزد.
- لزومی ندارد دیگران بدانند. این یک چیزی است بین من و اون و خدا.
خانم شیفته کارها را به عهده ی زهرا خانم گذشات و زهرا خانم هم غزل را به دفتر وکالت آقای سیف برد. زهراخانم نقش مهمی دراجرای برنامه ها داشت:
- ببین غزل جان تو به ایشون وکالت می دی که تموم کارهای تو رو در غیابت انجام بدن، برای طلاقت یه وکالت جداگانه به ایشون می دی. بین تمام وکلای اینجا من به آقای سیف بیش از همه اطمینان دارم.
- شما نظر لطفتان است خانم سجودی.
- نه واقع عرض کردم.
- لطف دارید...
غزل به آقای سیف وکالت داد!
- اینم بلیط برگشتت، خب خداحافظی ها تو کردی یا نه؟ بلیط برای سه روز دیگه س، حواست باشه ها!
- متشکرم زهرا خانم، نمی دونم چطوری از تون تشکر کنم. راستی فاطمه خانوم چی گفت؟
- هیچی، به اندازه ی یه دنیا خوشحال شد و گفت سر وقت میاد فرودگاه.
- از همین حالا دارم ذوق می کنم!
- برای اینکه یه وقت یادت نره، همه چیزو چک کن. راستی کلید خونه ی خانم شیفته را کجا گذاشتی؟
- توی دسته کلیدم.
- نه بذارش جدا، اصاً بده به ممن تا یکی از روش بسازم. یه وقت گمش نکنی، نامه ی خانم شیفته کجاس؟
- توی کیفمه.
- خب، کلید خونه رو با نامه بذار توی جیب ساکت، می ترسم گم بشن.
- نترسین.
- آخه اگه گم کنی با کدوم نامه می ری پیش اون آقای... چی بود اسمش؟
- آقای.... منم یادم رفته، باید از توی نامه ببینم.
- خب حالا، آقای هر چی هست. مهم اینه که مدیر ساختمونه، خب دیگه همه ی کارائی که باید انجام بدی یادداشت کن یادت نره.
- چشم، چشم زهراخانم، اینقدر دلواپس نباشین.
- چیکار کنم.... اینجوری ام!
- مثه مادرتون! فاطمه خانوم هم همه ی کارا رو درست و منظم انجام می ده، برعکس من که شلخته و شرتی پرتی...
زهراخانم خندید و گفت:
- خب عیب نداره، هرکسی یه جوریه، من برم سرکارام... راستی حواست باشه یه وقت عادل نفهمه که تو داری می ری، یعنینه فقط اون، که هیچکس نفهمه، غیر از مادرم. یادت نره!
- حواسم هست، تا سه روز دیگه همه چی تموم می شه.
وبالاخره سه روز گذشت و همه چی تموم شد. غزل دراین سه روز دل توی دلش نبود:
- خدایا یعنی تموم می شه؟ مثه یه کابوس بود. خدیا خوب تمومش کن، خودت درستش کن، خوب خوب تموم کن.
و خوب خوب تمام شد، همانطوری که غزل می خواست. وقتی از گمرک فرودگاه مهرآباد گذشت از پشت شیشه فاطمه خانوم را دید. نگاه مهربان و دستهای پینه بسته ی فاطمه خانوم که بالاتر از همه ی دستها بلند شده بود، دربین مردمی که درسالن انتظار بودند بچشم می خورد.
- سلام، سلام فاطمه خانوم...
- سلام عزیز دلم، دختر گلم...
ودیگر غزل خودش را درآغوش فاطمه خانم جا داده بود، با هر دو دست فاطمه خانوم را بغل کرده بود و خودش را به او می فشرد. انگار می ترسید از او جدایش کنند، اشک هایش بی اختیار فرو می ریختند. فاطمه خانوم صورت غزل را بین دستهایش گرفت و گفت:
- چیه دختر چرا گریه می کنی؟ دیگه تموم شد، خری که برده بودی بالای بوم، آوردی پایین بوم. دیگه چرا گریه می کنی؟ بس کن!
- دست خودم نیست، دست خودم نیست...
- خب بیا اینم دستمال، حالا دیگه باید بریم.
دستمال پارچه ای سفیدی را در دستهای غزل گذاشت و راهش انداخت، فقط یک ساک داشت! غیر از کیف دستی، غزل فقط یک ساک داشت که فاطمه خانوم از دستش گرفت.
- بده به من و راه بیفت بریم...
اولین تاکسی خالی فرودگاه را سوار شدند، غزل در عرش سیر می کرد، نفهمید کی رسیدند، فقط متوجه شد که کلید و نامه را دست فاطمه خانوم داداه است و فاطمه خانوم ذفته و بعد از چند دقیقه با یکی برگشته:
- غزل جان ، ایشون آقای صمد زاده هستن، مدیر مجموعه ساختمانی.
- منم از آشنایی تون خوشحالم، خانم شیفته به من تلفن هم زده ن، امیدوارم در این مدتی که اینجا هستید به شما خوش بگذره، بفرمائین بفرمائین تو، اگه با منهم امری داشته باشین درخدمتم، آپارتمان من در طبقه ی...
وارد آپارتمان خانم شیفته شدند، همه وسائل همانطوری که خانم شیفته گذاشته بود سرجایشان بودند، تمیز و مرتب. فاطمه خانوم گفت:
- آقای صمدزاده می گفت هفته ای یکبار یه نفر میاد گردگیری می کنه.
- خیلی خوبه فاطمه خانم، خیلی. راستی شما به پدر و مادرم چی گفتین؟
- هیچی گفتم یه ماه مرخصی می خوام که برم مشهد زیارتف همین. اونام گفتن به امید خدا، التماس دعا...
هر دو با هم خندیدند. غزل با خنده گفت:
- خب، پس دعا یادتون نره! به من دعا کنین! التماس دعا!
و فاطمه خانوم درحالی که ساک غزل را باز می کرد گفت:
- این کاری هم که می کنم کم از زیارت نیست، خدا خودش می دونه، خدا همه جوونا را به سرو سامون برسونه.
غزل با خنده حرف فاطمه خانوم را قطع کرد:
- بعدشم شما را به لوس آنجلس پیش دخترتون برسونه!
دوتایی با هم خندیدند. خنده از سر و رویشان می بارید، خانم شیفته از او خواسته بود که به مجرد رسیدن به ایران به آپارتمان او برود و آنجا زندگی کند و حالا غزل احساس خوشبختی می کرد.
     
  
زن

 
فصل بیست و هشتم(فصل آخر)

آریا مدتها بود تسلیم یک زندگی معمولی شده بود. اسیر نوعی روزمره گی. از آموزشگاه به خانه و از خانه به
آموزشگاه! قبل از آن مدتی خودش را در آپارتمانش حبس کرد. روز اولی که از اسارت اجباری رها شد، یعنی از آپارتمان طبقه دوم آموزشگاه پائین آمد؛ باورش نمی شد در دوران غیبتش این همه کار شده باشد! این بار او با چشمان باز به اطرافش نگاه می کرد، واقعاً تلاش کرده بودند:
- ببینم مرتضی تو یک تنه این همه کار کرده ای؟
- والا تنهای تنها که نه، بچه ها و استاد سپهر هم کمکم کردند. یعنی کارگاه شعر و داستان را فقط پدرت اداره کرده ن و بقیه ی قسمتها رو...
آریا با تحسین به او نگاه کرد:
- میدونم کار خودته. گیرم بچه های دانشکده اومده باشن اینجا، فقط حرف زده ن و طرح و پیشنهاد دادن، اونم طرحهایی که هیچوقت نمی شه اجرا کرد!
مرتضی حرفش را برید و گفت:
- از حق نگذریم...
ناگهان ساکت ماند. کمی مکث کرد و درحالی که خنده اش گرفته بود گفت:
- از حق نگذریم راست می گی!
- چقدر فروتنی! واقعاً که تو همیشه متواضع بودی!
هردو با هم خندیدند. شوخی آریا فضا را عوض کرد. تا آن لحظه آریا مبهوت بود و مرتضی جدی. آریا می خواست بعد از پرسش اولش از حال خود مرتضی بپرسد. می خواست بداند چرا اولین حرفش شوخی نیست؟ چرا برعکس همیشه گرفته و جدی است اما نشد. حرفش خنده را دوباره مهمان لبها کرده بود و آریا با همان حال ادامه داد:
- اگه نخدیده بودی شک می کردم که خودت باشی! آخه اون قیافه شش درچهار و ابروهای درهم ربطی به مرتضای صادق ما نداشت اما خندیدی و منم دیگه حرفی نزدم. ولی از شوخی وجدی گذشته خیلی زحمت کشیدی.
- دیگه شرمندم نکن.
- نه مسئله شرمندگی نیست. حیاط که اصلاً عوض شده، دوباره آجرای کف حیاط ترمیم شده، باغچه ها زنده شده ن، چقدر توی باغچه کار شده! چقدر نهال کاشتید! لیست کلاسها رو دیدم، چند برابر شده! علاوه بر اون، کارگاه مجسمه سازی و کارگاه سفالگری هم که افتتاح کردی! واقعاً دست مریزاد!
- بابا ول کن تو هم! کار کردم که کردم! حالا چقدر می گی؟
آریا مانده بود! این مرتضا مرتضای قبل نبود! مرتضایی که لوده نبود اما شوخ و بذله گو بود. وسط هر دو تا جمله ش یه موضوع خنده دار می گنجوند، حالا چی شده بود که با عزیزترین دوستش اینطوری برخورد می کرد؟!
- معلوم هست تو چته؟ امروز از روی کدوم دنده بلند شدی؟
آریا ناراحت بود او انتظار شنیدن یک جواب خنده دار داشت اما مرتضی بی حوصله گفت:
- آدما که همیشه یه جور نمی مونن! منم سند ندادم دلقک عالم و آدم باشم! فعلاً خداحافظ تا بعد.
گفت و رفت! گفت و آریا را غمگین تر از قبل برجای گذاشت! زیر لب زمزمه کرد:
- همه شو خراب کرد، همه زحمتاشو! مرده شور این دنیا رو ببره! چی شده بود؟چرا اینجوری بود؟ یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
آریا تا غروب در آموزشگاه ماند. همه کارها را طوری برنامه ریزی شده بود که خودبه خود آموزشگاه می چرخید. مرتضی یکی از بچه های سال دومی دانشکده را مسئول آنجا کرده بود. بیشتر مدرسین هم از دانشجویان سال آخر یا فارغ التحصیل هنر انتخاب شده بودند و آریا راضی اما نه چندان خوشحال به خانه برگشت.
- خب چطور بود؟ راضی هستی؟
آریا نمی دانست چه جوابی به پدرش بدهد. ایا رضایت تنها کافی است؟ آیا برای او آموزشگاه مهمتر است یا مرتضی؟ سربسته گفت:
- ای ی....
- منظورت از ای ی چیه؟ یعنی خوب نبود؟
درچشمان پدرش شعفی دیده می شد که حیف بود از بین برود، نباید با یک جواب نسنجیده ناراحتش می کرد:
- والا کار خیلی شده بود! یعنی... میدونین آموزشگاه عالی بود. عالی عالی!دستتون درد نکنه!
- دست رفیقت درد نکنه، طفلکی خیلی زحمت کشید!
- میدونم شمام زحمت کشیدین. ممنونم. هر چند مال همه ماست، مال شما، مرتضی، من...
- اینا درست اما کورشه اون بقالی که مشتریشو نشناسه، امروز تو چته؟
- هیچی. میدونین... یعنی دراصل هیچی! اما...
- اما چی؟
آریا نمی توانست جواب پدرش را ندهد. شایسته نبود. پدرش همیشه با او دوست بود. آریا هم سعی کرده بود با پرد و مادرش صادق باشد. به جز قضیه کمکهای خانم شیفته که می خواست سورپریز باشد و بعداً به آنها گفت؛ در تمام زندگیش به آنها راست گفته بود.
- میدونین مرتضی یه جوری بود. مثه همیشه نبود...
برعکس انتظار آریا، استاد سپهر گفت:
- خب دیگه زندگیه. حالا برو لباساتو عوض کن تا بعد.
آریا انتظار داشت پدرش نگران شود، سئوال کند، پی گیر قضیه باشد اما او سروته قضیه را هم آورده بود! اندیشید:
- حتماً پدرم خبر داره! حتم دارم میدونه چرا مرتضی اینجوری شده، وگرنه ول نمی کرد.
آریا نگران مرتضی بود. میخواست علت ناراحتی او را بداند، وارد اتاقش شد و بدون آنکه لباسهایش را عوض کند، لب تخت نشست:
- درتموم این چند سال مرتضی همدم ممن بوده، یار بدبختی و گرفتاریام. رفیق مشکلات و ناراحتی، اصلاً سنگ صبور من بوده! اونوقت حالا من فقط ناراحتم؟ ناراحتم که چرا اون عوض شده!
خودش را سرزنش کرد:
- تو خجالت نمی کشی؟ از صبح متوجه تغییر روحیه ی اون شدی، اونوقت ناراحت شدی!! چیکار براش کردی؟ هان؟
یاد کمکهای روحی مرتضی افتاد. حتی بعد از سفر خارجش! چقدر با او راه آمده بود. هر بار به طرقی با ساعتها حرف زدن و شوخی کردن:
- ببینم آریا تو دیگه کسی رو نکشتی؟ میدونی یه دختره همسایه ی ماس خیلی ما رو اذیت میکنه، مدام از این نوارای خارجی میذاره و صداشو تا ته بلند میکنه، اگه میشه یه بار بیا با اون آشنا شو، شاید عاشق تو شد و یه جوری شرش از سر ما کم شد!
اینجوری آریا را مجیبور به خنداندن می کرد. سعی می کرد به زندگی امیدوارش کند:
- نو نمی دونی زندگی زناشویی چقدر خوبه! خدا زنو برای مرد خلق کرده، مرد رو هم برای زن. فکر کردی بعد از غزل دنیا یه آخر رسیده؟! اونقدر دختر خوب هست که می تونه تو رو خوشبخت کنه، یکیش همین گلنوش! اگه بونی؟! حیف که نمی دونی! کافیه لب تر کنی، خودم پاپیش میذارم! موهاش یه آبشار نقره! دندونا مروارید تازه! وای نمیدونی، همدرس مادربزرگم بوده اگه بدونی مادربزرگم چه تعریفایی ازش می کنه!
آریا لبخند زد. خودش را به یاد آورد که با کفش دنبال مرتضی می دوید و او ادامه داد:
- اسم سده ی اول زندگیش صغرا بود، باور کن هنوز کبرا نشده!
لبخند آریا تبدیل به خنده شده بود که صدای مادرش را شنید. دم در اطاق او ایستاده بود:
- الهی همیشه بخندی مادر، دیر کردی اومدم صدات کنم برای شام.
آریا از جا بلند شد در حالیکه فکر می کرد باید علت این حال مرتضی را بفممد، سر سفره هم به همین فکر بود. تازه شام خورده بودند که تلفن زنگ زد. پدرش گوشی را برداشت:
- بفرمایین...
- سلام، سلام حالتون چطوره؟
کمی گوش داد و گفت:
- منکه گفتم زمان...
اما انگار از ان طرف خط حرفش قطع شد، چرا که دوباره گوش داد. این بار یک ربع ساعت تمام گوش می داد و گاه بله ای می گفت و بالاخره خداحافظی کرد. آریا کنجکاو شده بود. بعد از آنکه از اروپا برگشته بود یک روز بیشتر تهران نمانده بود، فوراً راهی ویلا شده بود و یک هفته ی تمام آنجا مانده بود، بعد از آنهم که به تهران برگشته بود به آپارتمانش پناه برده بود، حتی یکبار یه دل سیر با پدر و مادرش حرف نزده بود تا امروز! دراصل امروز روز اولی بود که واقعاً به خانه برگشته بود اما چه برگشتنی! از صبح تا حالا که او را درآموزشگاه بود و پدر و مادرش سرکار. بعد هم با روحیه خراب به خانه برگشته بود و سرشام هم مدام فکر کرده بود. پس حالا دیگر باید با انها گپ می زد. بالاخره خانواده دور هم جمع شده بودند. همیشه این زمانها بهترین وقت برای گپ زدن بود. از همه چیز و همه جا. وحالا این تلفن برای لحظاتی گپ خانوادگی را قطع کرده بود، استاد سپهر گوشی را گذاشت و رو به خانواده ش گفت!
- می بخشین که...
- کی بود پدر؟
آریا طاقت نیاورده بود. حدس می زد به نوعی به او مربوط است. بی ریا پرسید. استاد سپههر درحالی که اخمها را درهم کشیده بود جواب داد:
- دیگه باید گفت، تو درجریان نیستی، مادرت می دونه. مرتضی بود... بخاطر همین هم امروز اون جوری دیدیش. میدونی، دراین مدتی که تو نبودی اونها با هم یه کمی اصطکاک...
- چی می گین پدر، شیدا و مرتضی؟! واقعاً؟
مهرانگیز خانم بجای استاد سپهر جواب داد:
- آره عزیزم، میدونی اوئل ازدواج پیش میاد، هر چند بعضی ها تحملش نمی کنند و زندگیشونو بهم می زنند، اما اکثراً می سازند. یعنی یه طرف کوتاه می یاد و مسئله حل می شه تا اینکه چند سال بگذره و دوتایی...
استاد سپهر که خیلی در هم بود، حرف همسرش را قطع کرد:
- ببین پسرم، لازم نیست ناراحت بشی. همونطوری که مادرت گفت این چیزا در اوائل ازدواج پیش میاد، اما من مدتیه که به یه چیز دارم فکر می کنم...
- به چی پدر؟
- به اینکه پدر و مادر مرتضی حق داشتند، میدونی...
آریا طاقت نیاورد. وسط حرف پدرش پرید:
- از شما انتظار نداشتم! حالا این دوتا یه کم اختلاف پیدا کردند، این دلیل نمی شه که اونا درست گفتند! با اون نظرات عصر حجری شون!
- نه پسر جان، عجله نکن. آهسته تر.
استاد سپهر لبخندی زد و ادامه داد:
- به قول قدیمیا پیاده شو با هم بریم. صبر کن تا من حرفمو بزنم. ماکه نمی خوایم شعار بدیم. من خودم با اونا صحبتکردم و از همین نظر تو دفاع کردم. اما در عمل خیلی از حرفای اونا درست از آب دراومد. می دونی ما شنیدیم، از هر دوشان، بهتره تو هم بشنوی و بعد قضاوت کنی. اینطوری بهتر نیست؟
آریا واقعاً بی طاقت شده بود. درحالی که از جا بلند شده بود و به طرف گوشی تلفن می رفت، جواب داد:
- حق با شماست پدر، چشم. همینکارو می کنم.
و شماره ای گرفت:
- سلام مرد چطوری؟ آره توی خونه م، ببین اگه منو دوست دارین به این حرفام گوش کنید، نه گوش کن، همین حالا، هر دوتاتون آب دستتونه، بذارین زمین و پاشین بیاین خونه ی من... آره، منم همین الان راه می افتم میام آموزشگاه، نه حرف نباشه، خداحافظ. من راه افتادم.
گوشی را گذاشت، مهرانگیز خانم با تعجب گفت:
- این چه طرز دعوت کردنه پسرم؟
- مسئله دعوت و این حرفا نیست. من تا نفهمم خیالم راحت نمی شه. میدونین برای من خیلی سخته که حرف بابا ننه ی مرتضی درست از آب دربیاد! این یعنی...
- یعنی چی پسرم! یعنی واقعیت.
آریا دیگر گوش نداد، داشت لباس عوض می کرد و یک ساعت بعد سه نفری در خانه ی آریا نشسته بودند. مرتضی و شیدا و آریا در هم صحبت می کردند که هیچکدام نمی فهمیدند دیگری چه می گوید. تا انکه آریا با دست روی میز کوبید:
- بابا ساکت! ساکت! جلسه ی دادگاه رسمی است. این چه وضعی یه؟ یکی یکی حرف بزنید تا آدم بفهمه چی میگین! تو بگو شیدا، از تو شروع می کنیم.
- آریا جان باورت نمی شه که مرتضی توی این مدت چه رفتاری داشته!
- من چه رفتاری داشتم یا تو؟
- بابا بذار من حرف بزنم، می بینی آریا؟
- راشت میگه، مرتضی تو ساکت باش. بعد نوبت تو می شه، حالا ادامه بده شیدا جان.
شیدا با پلکهای ورم کرده و صورت خسته و پکر اصلاً آن شیدای زمان دختری نبود:
- باورت می شد این مرتضی که توی دانشگاه خنده و شوخی از لباش جدا نمی شد؛ توی خونه شمر بشه؟ همچین که یه گربه نر پیدایش می شد آقا غیرتی می شدن! اینو بپوش، اونو نپوش!نمیدونم این آرایش غلیظه، به پسر خاله ت خندیدی، با سبزی فروشه گرم گرفتی...
- من دیگه طاقت ندارم! بذارین منم بگم
- خب بگو مرتضی جان.
- بابا حرف سر اینا نبود، من که متعصب نبودم، من می گفتم اینقدر ولنگ و واز نباش! من خوشم نمی اومد توی مهمونی های بابا و مامانش اونجوری راه بره. با همه از اون شوخیا بکنه.
- بابا کدوم شوخیا؟
- همون بی مزگیها دیگه! تازه، منکه نگفتم چادر سرت کن! می گفتم همون روسری همیشگی رو سرت کن. بعلاوه دخالتهای مامانش...
- کدوم دخالتها؟
- همون دخالتهای شبانه روزی! به همه کارمون کار داشتن! باور می کنی من مجبور شدم قهر کنم و برم توی خونه ای ککه ازش قهر کرده بودم؟ برم خونه پدر و مادرم؟
آریا لحظه ای اندیشید که حتماً کار به جاهای باریک کشیده که مرتضی حاضر شده به خانه ی پدری اش برود. پرسید:
- پس آشتی کردی باهاشون؟آره؟
- والا، ای، یه همچین چیزایی.
- مرتضی رو پرش می کردن، برمی گشت صد پله بدتر از قبل!
- منو پر می کردن یا ترو؟ چقدر حرف می زدی از زبون مادرت؟ همه حرفا حرفای اونا بود، نه تو! تازه ما چهار تا پله فاصله داشتیم، یک لحظه نمی تونستیم خودمون باشیم، دخالت، دخالت، دخالت!
- خب بچه ها، اجازه بدین نتیجه بگیریم... صبر کنین.
تا دم دمای صبح بحث کردند. اما عاقبت به نتیجه رسیدند! یعنی علاقه دوطرفه باعث شد موقتاً آشتی کنند و به خانه شان بروند. آریا متوجه شد که علت موفقیت او دوستی با هر دوشان بود. دیگر نخوابید. آفتاب زده بود که به
     
  
زن

 
خانه خودشان رسید. تا ناهار بیشتر طاقت نیاورد. هنوز غذا از گلویش پائین نرفته بود که صدای خرخرش بلند شد! نزدیکیهای غروب بود که از خواب بیدار شد. پدرش منتظر بیداری او بود:
- خب دیدی؟
- اوهوم. واقعاً که مسئله هاشون زیاد بود.
- من همه شو می دونم. دراین مدتی که تو نبودی هر بار دعواشون می شد به من زنگ می زدن، منم سعی می کردم یه جوری میونه رو بگیرم، اما این دعواها یه فایده هم داشتف اونم آشتی مرتضی با پدر و مادرش بود، درضمن من یک کار خوبم کردم که امیدوارم از این به بعد کارا درست بشه...
- چیکار کردین پدر؟
- هیچی دراین چند روز گذشته یک جلسه با خونواده ی مرتضی و یک جلسه هم با خونواده ی شیدا صحبت کردم، البته نه تنهایی، با مادرت. دوتائی مون این جلسه ها رو گذاشتیم. همه مشکلات مرتضی و شیدا رو مطرح کردیم. از یه طرف همین اعترافی که به پدر و مادر مرتضی کردیم، همین که گفتیم شما حق داشتید می گفتید اختلاف فرهنگی بین دو خونواده هست، باعث شد اونا نرم تر بشن، درضمن خونواده ی شیدا هم قبول کردند در زندگی بچه ها دخالت نکنند. خلاصه یه جورایی میونه ی کار رو گرفتیم، زمان هم کمک می کنه، من فکر می کنم تا چند وقت دیگه کارا روبراه بشه،یعنی دو نفری شون کوتاه بیان، یه کم مرتضی کمتر سخت بگیره، یه کمی هم شیدا بیشتر مواظب باشه. درضمن اونا تا چند وقت دیگه بچه دار هم می شن. درهر صورت خودت که دیدی قضایا چقدر...
- چقدر کوچیک و ناچیز بودن! اصلاض مهم نبودند!
- اتفاقاً اینجارو اشتباه می کنی! گوچیک بودند، اما مهم هم بودند. اینو یادت نره! خیلی از مسائل جزئی در زندگی تأثیر زیادی می ذارن، اینو یادت نره!
- آخه پدر...
- بسه دیگه، بیاین از خودمون حرف بزنیم.
مهرانگیز خانم بحث پدر و پسر را خاتمه داد:
- خب یه کم از اونجا تعریف کن، از اروپا، از اون پرنسس خوشکلت بگو...
- زن منو باش؟! بابا این پسر یه چاخانی کرد، تو سفت گرفتی؟
- دست شما درد نکنه پرد، حالا دیگه من...
- شوخی کردم بابا جان، شوخیف خواستم بخندیم. خب حالا جدی می گم. زن بدت می یاد که عروست پرنسس باشه؟ تو بشی مادر شوهر یک پرنسس! مهرانگیز خانم ربیعی!
- اتفاقاض بد نگفتی. یه شازده برام قلیون مادر شوهر بیاره!
هرسه باهم خندیدند. آریا می خواست از این به بعد به فکر شادی آنها باشد. او فقط از زیباییهای مسافرتش گفته بود. غم و زشتی هایش مال خود او بود. می خواست کمتر برایشان ناراحتی به بار بیاورد. و به این خواسته اش عمل کرد. وقتی کنار آنها بود روحیه اش سرشار از نشاط بود. از تجربه هایش با مرتضی استفاده می کرد، می خندید و می خنداند...
روزها مثل هم می گذشتند اما شب ها بعد از شام آریا و پدر و مادرش سعی می کردند فقط از خوبیها بگویند. آن شب هم مهرانگیز خانم از شیدا تعریف می کرد، داشت از زندگی اش آنهم با شکم چند ماهه می گفت که تلفن زنگ زد، خودش گوشی را برداشت:
- بله بفرمائین. سلام فاطمه خانم حالتون چطوره؟ بله بنده دورادور خدمتتون ارادت دارم. هم غزل خانم و هم آریا از شما گفته اند... تو مراسم آقا مرتضی که فرصت نشده درست ببینمتون. قربانتان، بله هست. همینجا نشسته. با من امری ندارین؟ گوشی خدمتتون.
بعد رو به آریا کرد و گفت:
- مادرجان بیا، فاطمه خانوم هستند.
آریا با خوشحالی از جا بلند شد و گوشی را گرفت:
- سلام فاطمه خانم، حالتون چطوره؟ خوب هستین؟... بله، بخوشی شما. خوبن، همه خوبن. سلام دارند خدمتتون... بله بله، خب چه خبر؟... آهان، چشم چشم. فردا؟... چه ساعتی؟... باشه. باشه. می خواین فرار بذارم به جای دیگه؟ خب باشه، باشه. خداحافظ.
قرار شد فردا صبح همدیگر را ببینند. آریا خوشحال بود که دوباره فاطمه خانم را می بیند. همان بار اولی که او را دیده بود، دلبسته اش شده بود. اما نمی دانست حالا چه موضوعی باعث شده که فاطمه خانم با او تماس بگیرد. مادرش که قیافه ی متعجب آریا را دید با لحنی پخته گفت:
- خب مادر جان، فردا که رفتی می فهمی موضوع چیه، حالا تا فردا.
آریا شب بدی را گذراند. شبی سرشار از غزل! شبی که خواب به چشمانش راه پیدا نکرد. یک شب پراز نگرانی! بالاخره صبح شد و آریا سر قرارش حاضر شد. ماشینش را دم پارک قیطریه پارک کرد و پیاده ئارد پارک شد، فاطمه خانم منتظر او ایستاده بود، با چادر مشکی کلفت:
- سلام پسرم.
- سلام، شما منتظر شدید؟ خیلی وقته اومدین؟
آریا به ساعتش نگاه کرد و پرسید. او سر وقت آمده بود اما انگار فاطمه خانوم زودتر از وقت خودش را رسانده بود.
- من صبحها زود بیدار می شم مادر، برای همین زودتر رسیدم. وقتی ادم نمازشو می خونه و یه لقمه دهنش می ذاره، هنوز کلی به صبح مونده. باز قدیما یه کوچه ای بود که آدم آب و جارو کنه، یادش بخیر. خب بگذریم مادرجان حالت چطوره؟ خوشحالم که سرحال می بینمت، همونطوری هستی که طفلک غزل گفته بود، ماشاءالله هزار ماشاءالله، بزنم به تخته! یلی هستی برای خودت ماشاءالله! خوش قدو بالا! خوش بر و رو!
- شرمنده م می کنین فاطمه خانوم! می خواین قدم بزنیم یا اونکه...
- نه مادر همینجا توی پارک قدم می زنیم و یه نیمکت گیر میاریم. روش می شینیم، آخه مادر منکه ئیگه پای راه رفتن برام نمونده، همین چند قدم هم که برمی دارم از سرم زیاده!
- شکسته نفسی می فرمائین.
- نه بخدا، راست می گم.
فاطمه خانم راست می گفت. یک عمر کار و زحمت بدن او را کاهیده بود. منتها او با قدرت روحش سرپا می استاد. با قدرت روحش زندگی می کرد امید و ایمانی که او داشت باعث به ثمر رسیدن دخترش زهرا خانم شده بود و حالا هم می رفت که غزل را درست مثل دختر خودش زیر بال و پر بگیرد. زیر بال و پر مادرانه ای که غزل نداشته بود و برای همین هم حالا اینجا بود.
- میگم دخترم حالا که برگشتی می خوای چیکارکنی؟
اینرا از غزل پرسیده بود. درست دوروز بعد از رسیدنش. وقتی که فهمید دیگر خسته نیست. خستگی سفر از تنش بیرون رفته، با خودش فکر می کرد غزل آب به آب شده، یکی دو روزی طول می کشد تا خودش بشود و وقتی مطمئن شد، پرسید. غزل نمی دانست چه جوابی به او بدهد. هر چند مطمئن بود فاطمه خانم بیخودی از او سئوال نمی کند. با این وجود نمی دانست چه بگوید:
- ببین فاطمه خانوم، وقتی رسیدم اینجا و تو هوای اینجا نفس کشیدم، احساس راحتی کردم. احساس امنیت کردم. انگار از یه کابوس نجات پیدا کرده بودم. از یه خواب بیدار شده بودم. وقتی که دیگه شما رو دیدم، احساس کردم هیچ غمی ندارم!
- خدا عمرت بده دخترگلم. اما خب آدم به امید زنده س. تو چه امیدی داری؟ برای فردات چه خوابی دیدی؟ هان؟
اینرا با خنده پرسیده بود و غزل جواب داده بود:
- به نظر شما چیکار کنم خوبه؟
فاطمه خانوم با خوشحالی گونه او را گرفته بود:
- ای ناقلا! اینو که تو خودت بهتر از من می دونی! اما به عقل ناقص من، مثلاً بهتر نیست دیگه بچسبی به درس و بحثت و درستو تموم کنی؟
زیر چشمی به غزل نگاه کرده بود. می خواست مزه ی دهنش را بفهمد. غزل که فاطمه خانوم را می شناخت، قاه قاه خندیده بود:
- حالا خوبه منم لپ شما را نیشگون بگیرم و بگم ای ناقلا؟! من رو خود شما بزرگ کردین، من که میدونم این نظر شما نیست، حرف دلتونو بزنین.
فاطمه خانوم با خنده گفته بود:
- خدارا شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر که اینجوری می بینمت، شاد و سرحال! راست گفتی دختر، ای دختر بلا!
- بگین زن بلا!
- نخیرم، همون دختر بلا! درست فهمیدی، من دلم به یه چیز دیگه را میده. همونی که خودتم تو فکرشی!
و دیگر با هم درددل کرده بودند. درست مثل مادر و دختر. غزل از لحظه های بد زندگیش درآمریکا گفته بود تا لحظه های خوبش. دیدن زهراخانم و آشنائی با خانم شیفته و دست آخر گفته بود:
- حالام موندم! نمیدونم چیکار کنم! حالا دیگه مطمئنم که آریا منو می خواد اما آخه چه جوری برم سراغش؟ منی که اون جوری براش قیافه می گرفتم و با دسته ی مقابلش دست به یکی می کردم، منی که حتی یه بار به حرف دلم گوش نکردم. راستشو بگم نمیدونم چیکار کنم! من دیگه یه زنم! می ترسم خونواده ش منو قبول نکنن! می ترسم اون تحویلم نگیره، می ترسم سبکم کنه! هزار فکر و خیال تو سرمه، هزار ترس...
- اصلاً نترس. اینا با من. خودم درستش می کنم. من فقط می خواستم خودت به زبون بیای. بقیه ش با من!
وبه آریا تلفن زد. تلفنی که حاصلش این دیدار بود. حالا کنار هم نشسته بودند. درست مثل مادر و پسر. صدای آریا از فکر و خیال بیرونش آورد:
- چی شد؟ چرا ساکت شدین؟ به چب فکر می کنین؟
- به هیچی مادر. آدم که پیر می شه، هزار درد پیدا می کنه، اینم یکی ش، حواس پرتی! یه عمر کار دیگه جونی برام نذاشته! فقط مونده یکی دوتا کار که اگه درست بشه و خیالم راحت بشه، خودمو بازنشست می کنم و این آخر عمری می رم پیش زهرا.
- انشاءالله، انشاءالله.
آریا احساس می کرد هنوز این زن را تمام و کمال ندیده، دوستش دارد، به او علاقه پیدا کرده، رفتارش مادرانه بود. یادآور محبتهای مادرش.
- خب پسرم برام تعریف کن چیکارا می کنی؟ کجاها هستی؟ چه خبرا؟ بابا و مامان خوبن؟ شیدا جون و مرتضی خوب هستن؟
- قربان شما. همه خوبن. منم ای یه نفسی می کشم دیگه..
روی یک نیمکت نشستند. هنوز آریا به نیمکت تکیه نداده بود که فاطمه خانم ضربه را وارد کرد! ناگهانی و به یکباره:
- خب پسرم از غزل خبر داری؟
آریا اصلاً انتظار چنین سئوالی را نداشت، دستپاچه جواب داد:
- من؟! نه، آخه اونکه...
آریا نمی دانست چه جوابی بدهد. همینطور من و من می کرد تا آنکه گفت:
- شما باید خبر داشته باشید!
- من دارم، خوب هم دارم. می خواستم ببینم از وقتی که رفته، تو ازش خبر داری؟
- نه همونطور که گفتم، هیچ خبری. نبایدم داشته باشم.
- ببینم تو عاشق غزل بوید؟
آریا سرخ شده بودف نمی دانست چه بگوید:
- می دونین فاطمه خانوم، حالا دیگه همه چی تموم شده، گیرم که غلاقه هم داشتیم، چه فرقی می کنه؟
- حالا فرق می کنه پسر جان، تو جواب منو بده. داشتی یا نه؟
- خب... خب بله!
- چقدر؟
- والا... والاخب...
- چقدر؟ بگو.
- خیلی! به اندازه تمام دنیا!
- بعد از اون به هیچکس دیگه ای دل ندادی؟
- این چه حرفیه فاطمه خانوم؟! مگه دل آدم کاروانسراست! برای من دیگه مسئله عشق و این حرفا تموم شده، تموم!
فاطمه خانوم طوری که انگار اصلاً به حرفهای آریا گوش نمی داده، پرسید:
- هنوزم دوستش داری؟
این دیگر سئوال واقعاً بی جایی بود!
- این حرف چیه فاطمه خانوم؟ اون حالا زن مردمه!
- می دونم، اما ترو بخدا جواب منو بده، هنوز دوستش داری یا نه؟
آریا سکوت کرد، فکر می کرد، می دانست که هوز دوستش دارد، اما ساکت بود. عاقبت فاطمه خانوم در چشمهای او نگاه کرد و پرسید:
- هان؟
آریا چشمهایش را بست. با فرود آوردن پلکها گفت: بله! بعد سرش را زیر انداخت.
- ببینم اگه حالا غزل بیاد اینجا، فرض کن بیاد و بگه اشتباه کرده، چیکار می کنی؟ قبولش می کنی؟
این دیگر واقعاً فشار زیادی بود. آریا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، چند قدمی رفت و دوباره برگشت کنار نیمکت ایستاد.
- خب بگو، قبولش می کنی؟
- نمیدانم فاطمه خانوم، واقعاً نمی دانم. اون زن عادله، تازه میدونین اون با من چه کرده؟!
- میدونی که میدونم! فرض کن از اون طلاق گرفته باشه، بیاد و بگه اشتباه کردم!تو چیکار می کنی؟
- نمیدونم، بخدا نمیدونم! چرا اذیتم می کنین فاطمه خانوم؟ آخه شما دیگه چرا؟ اظ شما انتظار نداشتم...
آریا داشت از این سئوالها عاصی می شد، اما فاطمه خانم با سماجت جواب می خواست.
- نمیدانم فاطمه خانوم، من می خوامش، می فهمین؟
- من اشتباه کردم آریا! منو ببخش.
فاطمه خانم روی نیمکت نشسته بود اما به روبرو نگاه نمی کرد. بلکه یکورینشسته بود . به طرف چپ نگاه می کرد. آریا روبروی نیمکت ایستاده بود و به فاطمه خانوم نگاه می کرد. اما صورت او را نمی دید چون فاطمه خانم یکوری نشسته بود و طرف دیگر را نگاه می کرد و حالا از پشت سرش می شنید:
- من اشتباه کردم آریا! منو ببخش.
آریا گیج شده بود. صدای غزل بود1 خود غزل! فکر می کرد در خیال می شنود. فکر می کرد حرفهای فاطمه خانم باعث شده که او این جمله را با صدای غزل بشنود، این بود که گفت:
- نمیدونم فاطمه خانوم چیکار می کنم! واقعاً نمی دونم!
اما فاطمه خانم حتی برگشت، غزل روبرویش ایستاده بود:
گونه های غزل خیس بود، خیس از اشک، گوئی داشت التماس می کرد، آریا دیگر طاقت نیاورد، فقط می گفت:
- غزل... غزلم... غزل جان... غزل.... غزلم .... تو... تو...
و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. او هم به گریه افتاد. فقط یکوقت متوجه شد که دستی بازوی او را گرفته و راهش می برد. دست فاطمه خانوم بود، با یک دست بازوی غزل را گرفته بود و با دست دیگر بازوی آریا را، دوجوان گریان را.
- براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
ودیگر آریا هیچ نفهمید، فقط یکوقت متوجه شد که دریک فضای آشناست. خوب که نگاه کرد، آنجا را شناخت:
- اینجا خونه خانم شیفته است؟!
- آره پسرم، درست فهمیدی!
آریا نفهمیده بود که فاطمه خانم چگونه تاکسی گرفته، آنها را سوار کرده و به اینجا آورده! فقط می دید که خودش و غزل هم نشسته اند و گریه می کننند. از ته دل فریاد زد:
- دوستت دارم غزل! دوستت دارم....
- عاشقتم آریا! عاشقتم...
ودیگر این آغوش مهربان دوست بود که دوست را می پذیرفت، دستهای مهربانی عشق بود که دستهای دوست را نوازش می کرد. هیچکدام نفهمیدند زمان چگونه می گذرد، چه می کنند! کجا هستند! فقط ناگهان آریا صدای فاطمه خانم را شنید:
- بچه ها چرا توی تاریکی نشستین؟ بذارین چراغو روشن کنم.
- مگه شب شده؟
بله شب شده بود. از صبح تا شب حرف زده بودند، تمام لحظه ها را با هم مرور کرده بودند. آسمان چشمهاشان باریده بود و حالا صاف شده بود، نه تنها آسمان چشمها صاف شده بود که آسمان دلهاشان هم صاف صاف بود...
- خدای من... منکه هنوز باورم نمی شه!
- منم همینطور. یعنی ممکنه؟! می ترسم خواب باشه و یهو بیدارشم.
- نه خواب نیست، همه چیز واقعیه.
چشمهای فاطمه خانوم پراز اشک بود! اشک شوق:
- خدایا هزار مرتبه شکرت! خدایا شکرت که حرمت این موی سفید و حفظ کردی و این بچه ها رو به آرزوشون رسوندی!
فاطمه خانوم به نذرهایی فکر می کرد که از فردا باید ادا کند. زمزمه هایش به صدای دانه های تسبیح شبیه بود:
- خب اونو که می پزم... اما باید به خانم استاد بگم خودش... نه معنی نداره که من نذر کنم و یکی دیگه بده، اونم باید خودم بده. فقط مونده چند دور تسبیح و...
فاطمه خانم ئلش هوای دو رکعت دیگر نماز حاجات کرده بود که از جا بلند شد.
آریا اما نمی توانست از جا بلند شود. دلش می خواست می توانست بلند شود و بدود...فریاد بزند.... توی کوچه و خیایبان بدود و فریاد بزند، با صدای بلند، صدایی که به آسمان هم برسد، به گوش خیلی ها برسد...
- خدایا من چقدر...
صورت غزل از شادی و هیجان سرخ شده بود و مثل گلهای بهاری، شهر دل آریا را می آراست....................
پایان


     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
خاطرات و داستان های ادبی

غزل و آریا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA