انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

My Lonely Exile | رمان غربت غریبانه ی من


زن

 
"پرده ی اشکی سد نگاهم شد ..." "جعبه پر از گل های خشک شده بود.... حتی بیشتر از اونی که تو بالکن اتاق خودم بود ... آخه علیرضا اینا رو از کجا جمع کرده..
برای چی آورده اینجا؟ یه صفحه ی سفید ته جعبه دیدم ..گل ها رو زدم کنار ... دفترم بود... از ته جعبه درش آوردم و خاک روش رو پاک کردم... چرا علیرضا این رو اینجا گذاشته بود ؟ "دفتر رو باز کردم.... باد اونقدر شدید بود که تو یه صفحه ثابت نمیموند .... برگه های دفتر تند و تند عوض میشد ... یه نگاه دیگه به جعبه کردم و با پوزخندی گفتم:" -مثل این که کابوس همیشگی من شدید ... در جعبه رو بستم ودفتر رو برداشتم و از جام بلند شدم ...و به داخل خونه رفتم ... در بالکن رو که بستم سمت راستم یه آینه بود ...موهام رو مرتب کردم و رفتم روی تخت نشستم ... همینطوری یکی از صفحه های دفتر رو باز کردم ... هنوز جرات خوندن کل دفتر رو نداشتم... "از سروناز نوشته بودم ...
" سروناز -رها مراقب خودت باش ... "زیر لب تکرار کردم..." "صداش تو گوشم پیچید ..." "چشمام رو بستم....
"صدای سروناز تو مغزم پیچید " -از اون موقع که گل میذارن روی ماشینت ... یه دلهره ی عجیبی اومده سراغم .... رها به مهران بگو.. چشمام رو روی هم محکم فشار دادم... باز صدا : -نگرانتم رها ... چشمام رو باز کردم و سرم رو گذاشتم روی زانو هام .... "هق هق گریه ام سکوت اتاق رو شکست .." دفتر رو براشتم رو رفتم تو هال ...روی صندلی کنار تلفن نشستم و برگه ای که کنار تلفن بود رو برداشتم ... علیرضا علاوه بر شماره ی خودش و شماره هایی که شاید لازمم بشه ..شماره ی نازنین و سروناز رو هم نوشته بود ... به ساعت نگاه کردم ... 4 و نیم بود ... تو دلم ناخوداگاه گفتم "حتما مهد تعطیل شده ..:"
"یهو دست از شماره گرفتن برداشتم ..." "چشمام رو بستم..." "صدای بچه ها تو گوشم میاومد ...
" -خاله ...خالهههه اول من ... "آب دهنم رو قورت دادم و با دست هایی که حالا کنترل لزرشش رو نداشتم شماره رو گرفتم " "اشک جلوی چشمام رو گرفته بود ...:" "صدای سروناز تو گوشی پیچید .. -بله ؟! "بغضم رو قورت داد و گفتم:
" -سلام "صدای بچه ها میاومد ..." سروناز -سلاممم عروس خانم چطوری ؟! -خوبم مرسی ...سرت شلوغه ؟ سروناز-نه نه ...بچه ها تعطیل شدند ... -ببین زنگ زدم یه سری سوال داشتم ازت ... سروناز -چی عزیزم بگو ؟ -قضه ی گل ها چیه ؟؟؟ "سکوت بینمون رو گرفت ....بعد از چند لحظه سروناز گفت:" -چطور؟ - همینطوری؛ نمیدونی کار کیه؟ سروناز -نه عزیزم ...هیچکس نمیدونه ...! حالا چی شد یهو... "چون فهمیدم چی میخواد بگه ؛و جوابی براش نداشتم ..پریدم وسط حرفش ...و گفتم :" -سروناز .... سروناز - جانم؟ -مهران رو دوست داشتم؟ "دوباره سکوت
" سروناز-رها چرا این سوال ها رو میپرسی.... "دوباره گفتم:" -سروناز .... سروناز -بله ؟ -مهران ازدواج نکرده ؟! "صدای آرومش رو شنیدم که گفت :" -نه .. - چرا ؟ سروناز-نمیدونم ... منم از نازنین شنیدم ... بالاخره همکار نازنینه ..نازنین بهتر از من میدونه .! "یکم دلخوری تو صداش معلوم بود ...:" -رها چرا نشستی داری فکر میکنی چی به چی شده ؟! "بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:" -آهان....راستی..علیرضا گفته بود ؛با مدیر اینجا صحبت کنم که تو هم صبح ها بیای پیش ما که هم حوصله ات تو خونه سر نره ..که بشینی به فکر کردن.... "صدای در آسانسور اومد ..گوشی بی سیم رو توی دستم فشار دادم .و.سروناز هنوز در حال حرف زدن بود....دفتر رو از کنارم برداشتم و بلند شدم ... "یکم و هول کردم ..." آب دهنم رو قورت دادم...و سریع به سمت اتاق خواب دویدم... سعی میکردم حرفای سرونازم گوش کنم. سروناز -آره راستش میدونی مدیر اینجا هم عوض شده ...یه آقا اومده ...بد اخلاقم نیس مثل قبلی تا بهش شرایطت رو گفتم گفت بیاد مشکلی نیست... "در حال رفتن به کنار کشوی کنار تختم..گفتم " -مرسی سروناز جون...باشه به علیرضا میگم... قربونت برم ..مزاحمت نشم...کاری نداری ؟؟! "کشو رو باز کردم و دفتر رو گذاشتم توش ...و سریع کشو رو بستم" سروناز -نه عزیزم ...حالا رفتم خونه بهت زنگ میزنم..یا کلا شنبه میبنمت...قربانت... "ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم روی بغل تختی...." -سلام. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ... علیرضا مثل همیشه مرتب ...دست به سینه به در تکیه داده بود ... "از روی تخت بلند شدم و جوابش رو دادم ..." "رعد و برق زد .... نمیدونم چرا..ولی حس خوبی به بارون نداشتم.... هوا به خاطر ابر تاریک شده بود ... یکم ترسیدم ..برای همین رفتم کنار علیرضا و گفتم:
" -سروناز زنگ زده بود ... "لبخند زد و گفت " -خب ؟!! -گفت بگم کاری که بهش گفتی ...که برم .ووو... علیرضا -آهان آهان.. -گفت ..شنبه برم... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: -چه خوب.... "منم لبخند زدم گفتم:" -اوهوم... "علیرضا یکم چشماش رو جمع کرد وبا شیطونی گفت: -یه چیزی بگم نه نمیگی .! -چی ؟! -بریم کلبه ؟ هوا هم که عالیه...خیلی خوش میگذره. "با تعجب گفتم :" -کلبه ؟ -آره ..یه جایی اطراف شهر ... یه خونه داریم چوبیه ... وسط یه عالمه درخت... "با التماس بهم خیره شد و گفت " -بریـــم؟ "برگشتم سمت پنجره و به آسمون خیره شدم..." "آخه هوا ابری..بذار فردا..." علیرضا به سمت کمد رفت و گفت -خب ابری باشه ...بهتر... "یه ساک کوچیک برداشت و گفت :" -وسایلت رو بذار تو این... "دوباره به آسمون خیره شدم و گفتم" -آخه علیرضا با شوق گفت -آخه نداره ...زود باش... "به پنجره نگاه کردم..رعد برقی دیگه زد ..." علیرضا-تا پشیمون نشدی خودم جمع کردم حدود یک ساعت تو راه بودیم ... وقتی از ماشین پیاده شدم

...نمیتونستم چشم از دوروبرم بردارم... یه کلبه ی چوبی ... وسط یه عالمه درخت ... اونقدر درخت ها زیاد بود که اگر هوا ابری هم نبود ..نور به سختی به زمین میرسید ... زمین تمام چمن ... نفس عمیقی کشیدم و به صدای گنجیشکا که با هم یه کنسرت بزرگ راه انداخته بودن گوش کردم.... -بیا تو الان دوباره بارون میگیره ...خیس میشی... "به سمت کلبه رفتم...علیرضا وسایل رو گذاشته بود کنار صندلی ها ... در حال دید زدن خونه بودم که برگشتم سمت علیرضا که داشت توی شومینه هیزم میذاشت گفتم -خیلی اینجا قشنگه ...... کسی هم میاد ... علیرضا -آره ...با پدر و مادرم هر هفته می اومدیم اینجا .... یهو یادم افتاد به خانوادم خبر ندادم... گفتم -علیرضا راستی من نگفتم... "علیرضا اومد روی یکی از صندلی ها نشست و گفت ..." -من گفتم اینجاییم ... -آهان .... *************** "دوباره رعد و برق زد ...." "هوا دیگه تاریکِ تاریک شده بود ..." "به ساعت نگاه کردم ...نزدیک دوازه بود...خوابم نمیبرد" "تو دلم گفتم ای کاش نمی اومدیم اینجا ..." به علیرضا نگاه کردم ...کنار شومینه روی زمین خوابیده بود... "منم روی مبل ...ولی دریغ از یکم چرت ...." "دوباره رعد برقی دیگه ای زد .....با صداش شیشه های خونه لرزید .... دستام به شدت عرق کرده بود .... "خیلی ترسیده بودم... هی احساس میکردم از ته سالن صدا میاد ... "چشمام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم ..." "بارون محکم تر شروع کرد به باریدن....
به شیشه های ته سالن میخورد ... دست و پام شروع کرد به لرزیدن .. ناخوداگاه بلند شدم و بالشم رو برداشتم و رفتم سمت ....علیرضا ... "بهش نگاه کردم...تو .نور شومینه ...میشد راحت چهره اش رو دید ..راحت خوابیده بود... دستش رو آروم گرفتم و گفتم:" -علیرضا ... "بیدار نمیشد ... بلند تر گفتم:" -علیرضا ... "از خواب پرید ...
" علیرضا -چی شده؟ -خوابم نمیبره... علیرضا -چرا؟! سرم رو انداختم پایین -میترسم... علیرضا-از چی ؟! "سرم رو انداختم پایین ...." علیرضا دستم رو گرفت ... -میخوام اینجا بخوابم ... "انگار بهش برق وصل کرده باشن ...بلند شد نشست .." -اخه ...رها ...آخه ... "بی توجه به حرفش ... بالشم رو گذاشتم نزدیک شومیه و دراز کشیدم... علیرضا همینطوری نشسته بود و نگام میکرد.... چشمام رو بستم... علیرضا دستش رو روی موهام کشید ... "چشمام رو باز کردم..دیدم خم شده نزدیکم نشسته ..." علیرضا -رها ببین.... "ناخوداگاه دستش رو گرفتم ... مچ دستش رو بو کردم... خیلی بوی آشنایی بود... چشمام رو بستم... دستش رو به دماغم فشار دادم ...و نفس عمیق تری کشیدم... "حرکاتم دست خودم نبود....
زیر لب گفتم ...لالا لالا گل نازم...." چشمام رو باز کردم ...عیلرضا بدون حرف دهن باز و کاملا شوکه نگام میکرد .... منم بلند شدم نشستم... دستش رو ول کردم ... علیرضا خیره و بدون هیچ حرکتی نگاهم میکرد ....
اشک تو چشمام جمع شد ...آخه من بعضی وقتا چم میشد؟ علیرضا-رها این رو کی برات خونده ... با چشمانی پر از اشک گفتم:" -نمیدونم! "دستم رو گرفت ...دوباره بوی عطرش بهم خورد ..." "چشمام رو بستم...
" "لا لا لالا گل یاسم..." صدای خود علیرضا بود ... چشمام رو باز کردم بی مقدمه گفتم ... -خودت .... علیرضا با تعجب بهم خیره شد و گفت .. -ولی وقتی این رو برات میخوندم که تو بیهوش بودی ... "اشک از گوشه ی چشمام سر خورد ..."
-علیرضا اینا چین ؟! علیرضا یکم فکر کرد و گفت ..:" -دیگه چیزی از حرفام یادت نمیاد؟ "فکر کردم"
-نه! علیرضا اشکم رو با پشت دستش پاک کرد و با خنده گفت :" -گریه داره آخه؟؟ "دستش رو گرفتم و گفتم:"
-علیرضا من خوابم میاد... علیرضا رفت ملافه ام رو از روی صندلی آورد و کنارم نشست .. اونقدر خسته بودم که بدون هیچ حرفی دراز کشیدم.. علیرضا ملافه رو انداخت روم ... چشمام رو بستم... بوی عطر آشنا نزدیک شد ... دستش رو روی موهام حس کردم .... "یکم چشمام رو باز کردم و به آتیش شومینه نگاه کردم..:" علیرضا آروم در گوشم :
" -بخواب آروم تو آغوشم، نکن هرگز فراموشم بخواب آروم کنار من، تو پاییز و بهار من لالا لالا تو مثل ماه، بخواب که شب شده کوتاه لالا لالا گل گندم، نشی تو بی قراری گم لالا لالا گل مریم، چشات رو هم میره کم کم لالا لالا گل یاسم، ازت میخونه احساسم(2) و اونقدر آروم شدم که نفهمیدم کی خوابم برد
************************
حدودا دو روز اونجا بودیم. ... و تو اون دو روز خیلی خوش گذشت و اصلا علیرضا نذاشت به اتفاق اون شب فکر کنم..... که چی شده و ...چه چیزایی یاد میاد... و وقتی فردا صبحش پرسیدم که اینا چیه که بعضی وقتا اذییتم میکنه گفت برای بعضی ها که مثل تو چند وقتی رو تو کما بودند ...امکان داره وقتی بیهوش بودن بعضی از حرفا رو مثل یه ضبط ... نگه داشته باشن تو حافظه اشون ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان غربت غریبانه ی من(6)

علیرضا -خب فدای سرت ... تکون نخور نره تو پات ...
کیفش رو گوشه ی آشپزخونه گذاشت و کتش رو درآورد و انداخت روش ...
به حرکاتش نگاه میکردم ...
دل تو دلم نبود ...
یهو صدای گوشی موبایلم از تو سالن اومد ...
هر دوتامون با هم سرمون رو بلند کردیم ...
باهاش چشم تو چشم شدم ...
بی اختیار یه قدم برداشتم ... که کف پام یهو سوخت ..
آخی گفتم و نشستم ..و پام رو گرفتم..
علیرضا سریع اومد کنارم نشست ...
علیرضا -رها مگه بهت نگفتم از جات تکون نخور؟
"دردش غیر قابل تحمل بود ..."
چشمام رو بستم و محکمتر پام رو فشار دادم...
علیرضا -آخ آخ آخ ...ببین چی شد !!
به دستم نگاه کردم... خون از بین دوتا انگشتم داشت میریخت بیرون ...
زنگ تلفنم که قطع شد. .دوباره بعد از چند ثانیه صداش از تو سالن اومد ...
علیرضا بلند شد و گفت ..
-شاید کشی کار مهمی داشته باشه ..الان میرم گوشیت رو میارم ...
دلم ریخت ..سریع گفتم ..
-نه ...خودم بعدا زنگ میزنم...
"علیرضا یکم با تعجب نگاهم کرد و دوباره کنارم نشست ...
علیرضا -دستت رو بردار ...
دستم رو انگار قفل کرده بود ...
میترسیدم بردارم ...
علیرضا زیر چشمی با خنده بهم نگاه کرد و گفت :"
-نمیخوای برداری؟
آروم دستم رو برداشتم ...
تا چشمم به خون کف پام افتاد ...چشمام رو بستم...طاقت دیدنش رو نداشتم...
دوباره صدای گوشیم از تو سالن اومد ..
علیرضا که در حال دیدن زخمم بود گفت :
علیرضا -میدونی کیه؟
-کی؟
علیرضا- اینی که داره زنگ میزنه...
"احساس کردم رنگ و روم پرید ..."
تند گفتم :"
-نه ..
علیرضا بلند شد و گفت ...
-الان میرم گوشیت رو میارم..
"دستام یخ زد ...ضربان قلبم به شدت بالا گرفت ...
نمیدونستم چی بگم ..
اگر بیشتر اصرار میکردم حتما بهم شک میکرد ..
تا به سمت اتاق راه افتاد گفتم :"
-ن ..نه حالا ..ن ..نمیخواد ...
علیرضا -چرا ؟ خب میارم ..
هیچی نگفتم. ..
از آشپزخونه خارج شد ...
ضربان قلبم هر لحظه شدت میگرفت ...
در حدی بود که به کل درد پام رو فراموش کرده بودم...
بعدی از چند دقیقه که برای من قرنی بود علیرضا در آستانه ی در ظاهر شد
بهش نگاه کردم ...
چیزی تو صورتش معلوم نبود ...
گوشیم رو گرفت سمتم ..دست یخ کرده ام رو به سمتش دراز کردم و گوشیم رو گرفتم..و بهش نگاه کردم و با دل شوره
-ک ...کی ب ..بود؟
علیرضا - نمیدونم...
یکم بهم نگاه کرد و نفسش رو داد بیرون و تکیه اش رو از دیوار آشپزخونه گرفت و ادامه داد :
-تکون نخوری از جات ..برم دستام رو بشورم بیام...
باشه ای گفتم و سرم رو انداختم پایین... و به گوشی تو دستم خیره شدم ...
علیرضا معلوم بود خودش رو داره به بی اطلاعی میزنه...
صدای شیر آب از دست شویی اومد ...
فهمیدم علیرضا دوروبرم نیست ...
آروم گوشیم رو نگاه کردم ...
چند تا میس کال داشتم و یه پیام...
میس کالام رو باز کردم
تا چشمم به اسم خود ..
نفس رو دادم بیرون و دستم رو گذاشتم روی قلبم و زیر لب گفتم:"
-از دست تو نازنین ...
دو تا میس کال هم از سروناز داشتم ..
احتمالا زنگ زده حرف های آقای آرام رو برام نقل قول کنه ..
نفسم رو دادم بیرون ...
-رها ...
"صدا تو گوشم پیچید ..همینطوری که نمیشه رها خانم ...
بلند شو ...
ببین چند روزه برات نخوابیدم ..."
هر چی سعی کردم بازم چیزی یادم بیارم ...
هیچ فایده ای نداشت ..
چشمام رو باز کردم ...
چهره ی نگران علیرضا رو مقابل صورتم دیدم ...
تا به چشماش خیره شدم ...
داغ دلم تازه شد ...
ته دلم گفتم :"
-علیرضا ...
انگار دلمم بغض کرده بود ...نمیتونست حرف بزنه ...
چشمام شروع کرد به سوختن...
همینطوری به علیرضا خیره بودم ...
سکوت بینمون رو گرفته بود ...که علیرضا اون رو شکست و گفت :
-خوبی؟
"پشت سد پلکم ..پر از اشک شد ...
و یه قطره از صورتم پایین اومد..."
علیرضا باز گفت :"
-رها چیزی از دوران بیهوشی یادت اومده ...؟
"هیچی نگفتم ...
دوباره پام شروع به سوختن کرد ..."
به پام نگاه کردم ..
علیرضا هم همراه من نگاه کرد
علیرضا -آخ آخ آخ ..صبر کن الان میبندمش ...
"خودش بلند شد "
دستش رو به سمتم گرفت و گفت :"
-اینجا شیشه زیاده ...
دستت رو بده به من بیان اینور آشپزخونه بشین..
بی اختیار دستای سردم رو به دستای گرمش سپردم....
علیرضا -فقط مراقب باش اونیکی پات رو روی شیشه خوردا نذاری
دستم رو محکم تر گرفت که نیوفتم و بلندم کرد ...اون پایی رو که زحم شده بود رو بالا تر گرفته که به زمین نخوره ...
بلند شدم و سر پا وایسادم...
لی لی از روی خورده شیشه ها پریدم و یکم اونور تر روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم...
علیرضا رفت و از تو کمد وسایل رو آورد که پام رو ضدعفونی کنه...
چشمام رو بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم...
دردش تمام بدنم رو گرفته بود...
یادم افتاد یه پیام داشتم که نخوندم..
گوشیم که هنوز تو دستم بود رو باز کردم و رفتم تو قسمت پیام هاش ...
تا چشمم به اسم مهران خورد ناخوداگاه به علیرضا نگاه کردم...
سرش پایین بود و داشت زخمم رو ضدعفونی میکرد...
دوباره چشم ازش گرفتم و به گوشیم نگاه کردم...
مهران - سلام رها جان.شنبه ساعت 3 و نیم بیا پیشم.
مطب نیستم. میرم بیمارستان.
اونجا بیا.منتظرم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهران.
گوشیم رو بستم و زیر چشمی به علیرضا نگاه کردم...
داشت باند های دور پام رو میبست...
سکوت خونه رو گرفته بود...
با صدای گرفته ام گفتم:
-از شنبه میخوام برم سر کار...
"یهو دستش وایساد...و بهم نگاه کرد..."
بهش نگاه کردم...تو نگاهش تعجب و نگرانی موج میزد...
"سرم رو انداختم پایین و با گوشیه تو دستم بازی دادم و برای راضی کردنش گفتم:"
- تو خونه بمونم ...خیلی چیزا اذیتم میکنه...
علیرضا همونطوری بی حرکت گفت :
-مثلا؟
"شونه هام رو بالا انداختم و گفتم"
-سروناز میگه برگرد پیش ما...
"یکم بهم نگاه کرد و بعد سرش رو انداخت پایین و دوباره شروع کرد به بستن پام ..."
-نمیدونم..
سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:"
-یعنی چی؟
"وسایل رو جمع کرد و از جاش بلند شد..."
قیافه اش گرفته بود ..
وسایل رو گذاشت سر جاش و گفت:"
-خودت اونجا خیلی راحتی؟
"چسمام رو بستم..."
-از خونه موندن و جنگیدن با کابوسا بهتره...
علیرضا - تو نگران اونا نباش..بعد چند مدت بهتر میشه...
یه چیزی ته دلم گفت رها سعیت رو بیشتر کن ...تنها بهونته ...
گفتم-
- اونجا سرم گرم میشه...
"بازم دو دل بود ..."
ادامه دادم:
-میشه بهتر به خیلی چیزا فکر کرد...
"علیرضا دستش که روی در کابینت مونده بود ... رو مشت کرد ...و شروع کرد ضربه زدن روی در کابینت...
فقط صدای تق تقی دست علیرض می اومد...
علیرضا - آخه...
دوباره سکوت خونه رو گرفت...:
-آخه چی؟
"دستش رو از روی کابینت برداشت و گفت:"
-هیچی ..هیچی ..
"گوشیم باز روشن شد ..."
به صفحه اش نگاه کردم...
علیرضا شروع کرد به جمع کردن شیشه هایی که روی زمین ریخته بود...
پیام رو باز کردم...
سروناز بود ...
"سلام. امروز آرمان شمارت رو میخواست...
میخواست یه بار دیگه بهت بگه کی میای ...گفتم تلفن خونه ی جدیدش رو ندارم...موبایلشم که فعلا خاموشه ...
چی بهش بگم ...بگم میای؟"
به علیرضا نگاه کردم ...
-برم؟
علیرضا - هنوز اون مدیره اونجاست ...
"لبم رو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین "
"سکوت تو بینمون رو گرفت...:"
به صفحه ی گوشیم چشم دوختم...
ته دلم :"
-من باید برم پیش مهران ...اون میتونه کمکم کنه...مهد تنها بهونه ی بیرون رفتنه...
به علیرضا نگاه کردم ...
داشت شیشه ها رو میریخت تو نایلون..
گفتم :
-نمیدونم...شاید..
علیرضا اومد کنارم روی زمین نشست و گفت :"
-برو ..فقط ..
بهش نگاه کردم...
سرش رو انداخت پایین ...
-فقط زیاد دوست ندارم با اون پسره حرف بزنی...
"برای این که از حرفش پشیمون نشه...دستم رو گذشتم روی بازوش و آروم گفتم.:
-مطمئن باش...

***********************
شنبه وقتی بیدار شدم ...علیرضا رفته بود ...
سریع صبحانه خوردم و حاضر شدم و به سمت مهد راه افتادم...
ماشین رو نزدیک مهد پارک کردم...
و با قدم های تند به سمت مهد راه افتادم
سرم پایین بود و کیفم رو که روی شونه ام بود رو محکم گرفته بودم ...
رسیدم به در مهد ...سرم رو بلند کردم و اومدم وارد شم ...که ...آرام رو دم در مهد دیدم...
کت و شلوار سرمه ای تنش بود ...با لباس آبی کمرنگ
عینک مشکی خیلی شیکی هم به چشمش بود ...و نزدیک در ورودی وایساده بود ...
تا چشمم بهش خورد وایسادم ....سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم :"
-سلام...
"هیچ صدایی نیومد ...
بیشتر میترسیدم یهو سر و کله ی علیرضا پیدا شه ...
آروم سرم رو آوردم بالا ...
عینکش تو دستش بود و با دهن باز داشت نگاهم میکرد...
بهش نگاه کردم ...
آروم گفت :
-رها ...
"به وضوح احساس میکردم...رنگ به صورتم نمونده...مغزم دستور حرکت داد ....بی اختیار گفتم
-با اجازه ..
و از کنارش رد شدم .. بلافاصله بعد از من کیفش رو تو دستش جا به جا کرد و پشت سرم اومد ...هر چی سرعتم رو زیاد تر میکردم ... صدای قدم های اون هم بیشتر میشد ...
آرام - یه چند لحظه وایسا ...
یعنی وایسید ...
خانوم وزیری...
از پله ها رفتم بالا و وارد سالن شدم ...
صدای بچه ها از تو سالن می اومد..
به سمت اتاق سروناز راه افتادم ...
در اتاق رو باز کردم ...
کسی تو اتاق نبود ..اومدم برگردم که آرم پشت سرم وایساده بود ...
آرام-خواهش میکنم ازت ...فقط چند لحظه...
تا آخر راهرو کسی نبود....ناچار گفتم
-ب..بفرمایید
آرام - میشه برید تو اتاق ...
دوباره راهرو رو نگاه کردم ... راهی نداشتم ...یه قدم گذشتم تو اتاق...برگشتم سمتش ...
آرام- بفرمایید....
کیفم رو روی شونه ام جا به جا کردم و وارد اتاق شدم. ..و جلوی میز سروناز نشستم. ...
اومد رو به روی من روی صندلی نشست ... و کیفش رو گذاشت روی صندلی کنارش و کتش رو انداخت روش ...
لباس آبی روشن ..خیلی جذابش کرده بود ...
یکم به زمین نگاه کرد ...
داشتم بهش نگاه میکردم که با نگاهش قافل گیرم کرد ...
آرام-من نمیدونستم.....
سریع نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم :"
-چی رو؟
آرام -این که ازدواج کردی...
"ازدواج .... صداش تو ذهنم پیچید ..ازدواج..."
به یه طرف دیگه نگاه کردم و پوزخند زدم...
آرام- دوستش نداری؟
هیچی نگفتم که باز گفت :"
- چرا سرت خورده بوده جایی؟
"با تعجب نگاهش کردم ..."
"یکم به هم نگاه کردیم که نگاهش رو ازم گرفت و گفت ::"
-مجبور شدم بپرسم.
با صدای گرفته گفتم :
-از کی؟
بهم نگاه کرد ...
آرام - نگفتی ؟ چرا سرت خورد.
سرم رو گرفتم پایین - اتفاق بود...
پوزخندی زد
-اتفاق؟
سرم رو بلند کردم و بازم بهش چشم دوختم ...چی میخواست بهم بگه ؟
-یعنی چی؟
دوباره حرف رو عوض کرد
-نگفتی دوستش داری؟؟
-نمیدونم...
آرام-اون چی؟
"باز اشک تو چشمام پر شد ...
چی رو میخواست بدونه..."
-برای چی میپرسید؟
آرام-شاید بتونم کمکت کنم...
رها ...
"با عصبانیت نگاهش کردم...
سریع نگاهش رو ازم گرفت ..."
-شاید کسی باشه که ..بتونه اون خنده های قبل رو روی لبات بیاره ...
از همون خنده های همیشه گی که ...
بچه های مهد عاشقش بودن ...
همینطور ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"خیلی آروم گفت .."
-من
هیچ اشکی تو چشمم نبود .... فقط با تعجب داشتم نگاهش میکردم ...
تو دلم :"
-کار تو بود گل ها؟
ولی به جاش گفتم:"
-دیگه بر نمیگرده ....
آرام لبخندی اومد روی لبش و با شوق گفت :"
-چرا ...بخوای میشه ...بخوای میتونی برش گردونی....
صدای کفشی که از تو راهرو اومد ...
هر دومون به سمت در برگشتیم ... آرام از سرجاش بلند شد ..و کیفش رو برداشت ...
-خواهش میکنم به حرفم فکر کن ...
صدا هر لحظه نزدیک تر میشد ...
لبخندی زد و به طرف اتاقش رفت ...تا وارد شد و در رو بست ..سروناز وارد اتاق شد...
سروناز با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :"
-اینجایی تو؟؟
هنوز گیج حرفای آرام بودم ...گفتم:"
-کجا باید باشم پس؟
سروناز در رو بست و گفت :"
-رها خوبی؟
"به خودم اومدم و سریع گفتم:"
-الان رسیدم... گفتم مزاحم کارت نشم ....بشینم تا بیای...
سروناز که هنوز قانع نشده بود ...اومد پشت میزش نشست و گفت :"
-هنوز نرفته هولی؟
سرم رو انداختم پایین
-کجا ؟
سروناز -خودت رو به اون راه نزن ... ساعت چند میری پیش مهران؟
سرم رو بلند کردم و بهش چشم دوختم ..خیلی خونسرد با یه سری برگه سرگرم شده بود...
-تو از کجا میدونی؟
سروناز - رها ...چند وقته میشناسمت؟
"هیچی نگفتم که باز گفت ..."
-وقتی اینطوری استرس داری ..حتما یه چیزی هست ...
مخصوصا که حواست هم جای دیگه است ..
چشمام رو جمع کردم و گفتم :"
-چطور؟
سروناز -رها خودت بهم گفتی یه روز میخوام برم پیشش.
-ولی نگفتم کی!
سروناز -از رنگ و روت معلومه کی ..
"خندید و به اتاق ارام اشاره کرد"
-اومده؟
سرم رو تکون دادم که یعنی آره.
سروناز از جاش بلند شد و گفت :"
-چه بی سر و صدا ....
و به طرف اتاقش راه افتاد ..
منم بلند شدم و به سمت در اتاق راه افتادم ....
وقتی داشتم از اتاق بیرون میرفتم برگشتم و عکسی رو که روی کتابخونه بود رونگاه کردم ...
صدای آرام تو ذهنم پیچید
"همون خنده های همیشگی ....
نگاهم رو از روی عکس برداشتم ....
دوباره صداش اومد ...
پچه ها عاشقش بودن .... وهمینطور من ....
نمیدونم چرا ..حرفاش منو به فکر برده بود
راهرو رو رد کردم و وارد سالن شدم ...
همه ی بچه ها مشغول بازی کردن با هم بودم ..چند تا از مربی ها هم باهاشون بازی میکردن و مراقبشون بودن...
یکی از مربی ها صدام کرد ..
-رها رها ...
به طرفش برگشتم ...اشاره کرد به گوشه ی سالن ...
به طرفی که اشاره کرده بود نگاه کردم ...
ماندیا عروسک کوچیکش رو بغل کرده بود و آروم نشسته بود ...
لبخندی زدم و رفتم طرفش ...
نشستم کنارش...
اصلا به طرفم برنگشت ...
آروم گفتم ...
-دلم برای ماندیا جونم تنگ شده ها ...
با ناباوری برگشت طرفم ...
ماندیا -خاااله
پرید بغلم ...
بعد از این که حسابی دل تنگیش برطرف شد گفت :"
-خاله چرا بعضی وقتا نمیای اینجا ...
لبخندی زدم و گفتم :"
-ببخش خاله جون قول میدم از این به بعد بیشتر اینجا بیام...
و برای این که از دلش در بیارم انقدر باهاش بازی کردم که خسته شد ...
ماندیا سرش رو گذاشته بود روی شونه هام و با عروسکی که بغلش بود حرف میزد ...بلندش کردم و با هم رفتیم اتاق سروناز ...
سروناز تا ما رو دید خندید و با لحن بچگونه ای گفت :"
-خوب خاله رو خسته کردی ها ...
ماندیا سرش رو از روی شونه هام کمی بلند کرد و گفت ...
-خب دلم برای خاله رها تنگ شده بود ...
سروناز -وای وای وای ...
خندیدم و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم ...
-سروناز دخترم رو اذیت نکن ...
ماندیا سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد ...
سروناز- ماندیا دخترته؟
ماندیا - نه خاله سروناز ...خاله رها مامان یه مانیدای دیگه است...
در گوش ماندیا آروم گفتم ...
-شوخی کردم...
ماندیا دوباره به من نگاه کرد و گفت :"
-خاله تو هم یه ماندیا بیار...
منو سروناز خندیدم ... که من گفتم :"
-خاله جون از کجا بیارم؟
یکم فکر کرد و گفت :"
-خاله اون روزی هم عمو گفت منم یه ماندیا دوست دارم ...
گفتم :"
-عمو؟
یهو یادم افتاد چند وقت پیش که علیرضا اومده بود دنبالم ... ماندیا رو تو بغلم دید یه همچین حرفی به ماندیا زد...
با یاداوریه علیرضا دستام شل شد ... و دوباره استرس اومد سراغم ...
برگشتم و به سروناز نگاه کردم ...
سروناز که فهمید بد جور به هم ریختم بلند شد اومد و ماندیا رو از تو بغلم کشید بیرون و گفت :"
-خاله جون بیا بغل من ..خاله رها الان دیگه باید بره ...
شونه هام افتاده بود و سرگردون به سروناز نگاه میکردم ...
سروناز -برو دیگه رها ..دیرت میشه ها...
از جام بلند شدم....
کیفم رو از روی صندلی برداشتم و گفتم :"
-مرسی سروناز.
سروناز برای این که استرسم کم شه چشمام رو روی هم گذاشت .
به طرف در رفتم ...بلافاصله در اتاق آرام هم باز شد ...
تا دیدمش حرفش یادم افتاد ...
"بخوای میتونی..."
در اتاق رو ول کردم و راهرو رو تند رد شدم ...
صدای پاش رو پشت سرم میشنیدم...
حیاط رو رد شدم و از مهد اومدم بیرون ...و به سمت ماشینم رفتم ...
دزدگیر ماشینم رو زدم ...
تا اومدم در رو باز کنم...نگاهم به گلی که پشت شیشه ی ماشینم بود خورد...
دستم رو بردم سمتش ...
و از زیر برف پاک کن کشیدمش بیرون ...
یکم تو دستم نگاهش کردم ... و به سمت بینیم بردم و نفس عمیقی کشیدم ...
بدون این که گل رو دور کنم برگشتم سمت ماشینش ...
کنار ماشینش وایساده بود و با لبخند نگاهم میکرد ..
منم ناخوداگاه لبخند زدم ...
دوباره صداش پیچید ...
"میشه ... میتونی..."
یهو یه چیزی ته دلم گفت :"
-علیرضا چی؟
یکی دیگه جواب داد ..
-علیرضا دوستت نداره ..ولش کن ...نخواستم باز صدا ها اذیتم کنن ..
سریع سوار ماشینم شدم ...گل رو انداختم پشت و استارت زدم
ماشین رو نزدیک به بیمارستان پارک کردم و به سمت بیمارستان راه افتادم ...
واقعا نمیدونستم حرف های آرام برای چی بود ..
با این حرفاش چی رو میخواست عوض کنه ...
یکم پام درد میکرد ... هنوز کاملا نمیتونستم روی پاهام درست و حسابی راه برم ...
لنگون لنگون محوطه ی حیاط رو طی کردم ...
وارد بخش شدم ...
دلشوره تمام وجودم رو گرفته بود...
نازنین رو دیدم ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با دیدنم دستش رو برام تکون داد... رفتم سمتش
-سلام.
نازنین -به به ..چه عجب دیدمتون ...
با وجود استرسی که داشتم اصلا حوصله ی شوخی های نازنین رو نداشتم...
آروم گفتم :"
-نازی امروز که علیرضا نمیاد اینجا..
نازنین - نه خداروشکر ...امروز نیست که بهمون گیر بده..
-خب پس من برم ..
نازنین -کجا؟
-به انتهای سالن اشاره کردم ...
نازنین -آهان آهان برو..
آروم آروم به طرف اتاق مهران راه افتادم...
سرم رو گرفته بودم پایین که حتی یک نفر هم اتفاقی من رو نبینه.
پشت در اتاقش که رسیدم ...ضربان قبلم به شدت بالا رفته بود ...
نفس عمیقی کشیدم و ضربه ی آرومی به در زدم ...

***************************
روی صندلی کنار میز مهران نشسته بودم و با نگرانی به چشماش خیره شدم...
-آخه چطوری؟
مهران دستش رو گذاشت زیر چونه اش و گفت:"
-اصلا تو از کجا مطمئنی که سر لجبازی بوده؟ یا این که دلش برات سوخته؟
بی اختیار با کلافگی گفتم :"
-مهران خودت که میدونی...
این همه برات تعریف کردم...
مهران-خب میتونسته بذاره بره...
دلیلی نداره بهت دروغ بگه....
"به حلقه ای که تو دستش بود نگاه کردم..."
-تو چه دلیلی داشت بهم دروغ بگی...
سرش رو انداخت پایین ...
آروم تر گفتم :"
-هان؟
"خواست بحث رو عوض کنه گفت :"
-رها الان اومدی پیشم که درباره ی خودت حرف بزنیم...
نگاهم رو از روی دستش برداشتم و بهش خیره شدم...
-این به من مربوط نمشه؟
"از جام بلند شدم..."
مهران -رها دو دقیقه صبر کن برات توضیح میدم...
"به طرف در راه افتادم..."
در رو باز کردم...
دستم روی دستگیره بود ...به سمتش برگشتم:"
-دلیلی نداره چیزی رو بهم توصیح بدی...
به ساعت اشاره کردم و گفتم:"
-وقتم تموم شده ..برو به کارت برس...
دوباره خواستم که از اتاق بیرون برم که باز صداش اومد
مهران- رها ...
برگشتم سمتش ...
-مهران فردا میام..اونوقت میتونی حرفت رو بزنی...
در کل چیزی رو عوض نمیکنه...
و ..
اگر هم قبل انکارش نمیکردی چیزی رو عوض نمیکرد..
از اتاقش خارج شدم و در اتاق رو بستم و به سمت ایستگاه پرستاری راه افتادم...
از دور کنار ایستگاه پرستاری خیلی شلوغ بود ...
سرعتم رو کم کردم و آروم آروم رفتم...
اولش فکر کردم چشمام داره اشتباه میبینه...
دستام شروع کرد به لرزیدن ...
ناخوداگاه روسریم رو کشیدم جلو...و دوباره بهش خیره شدم...
مگه نازنین نگفته بود که اینجا نمیاد...
پس اینجا چیکار میکرد...
باز به چهره ی علیرضا نگاه کردم...که کنار بیماری که تازه آورده بودنش بیمارستان خیره شدم...
قیافه اش گرفته به نظر میرسید ...از فکر این که منو دیده باشه تمام تنم شروع کرد به لرزیدن...
یهو تختش رو به حرکت در آوردن ... از هولم برگشتم به سمت تابلو بزرگی که روی دیوار نصب کرده بودن و خودم رو مشغول دیدن اون نشون دادم...
صدای جیر جیر تخت هر لحظه نزدیک تر میشد...
وقتی داشتند از کنار رد میشدند ..چشمام رو بستم و روی هم فشارشون دادم...
سریع از کنارم رد شدند...
بوی عطر آشنا باعث شد که اشک به چشمم بشینه...
از استرسی که داشتم نمیتونستم جلوی ریزش اشک هام رو بگیرم...
برگشتم به سمتی که علیرضا داشت میرفت...
تا اونجایی که میشد چشمم دنبالش کرد که اتنهای راهرو به سمت چپ پیچیدند...
سریع به سمت ایستگاه پرستاری رفتم...
نازنین داشت توی پرونده چیزی مینوشت...
با اشکی که تو چشمام بود گفتم...
-نازی اینجا چیکار میکرد...
نازنین هم با استرس گفت:
-مریض اورژانسی داشت ....یهووی اومد...
اشکم رو پاک کردم و سعی کردم خودم رو آروم کنم...
نازنین -دیدتت مگه؟
-نمیدونم شاید..
نازنین در حالی که میخواست بره گفتم:"
-فکر نکنم...من الان دارم میرم پیشش اگر چیزی بهم گفت میگم اومده بودی منو ببینی...
"به انهای راهرو نگاه کرد و گفت:"
-تو هم سریع برو...
و نازنین سریع از کنارم رفت ...
به سمت در خروج راه افتادم...
پام دردش بیشتر شده بود...
با پاشنه هایی که داشتمم زیاد نتد نمیتونستم راه برم ... سرعتم زیاد بود ...که صدای تند تق تق پاشنه ام باعث شده بود که هر کسی که از کنارم رد میشد یه جوری هم نگاه کنه...
توجه ای بهشون نمیکردم ...من باید سریع میرفتم...
از در که داشتم میرفتم بیرون دوباره برگشتم و انتتهای راهرو رو دیدم...
چیزی معلوم نبود ...
و سریع به سمت ماشینم راه افتادم
خونه هم که رسیدم سریع لباسام رو عوض کردم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ... با با لباسای راحتی رفتم روی صندلی مقابل تلوزیون نشستم...
از استرسی که داشتم ذهنم یک لحظه یه جا بند نمیشد ...
به نقطه ی نامعلومی روی صفحه ی مانیتور تلوزیون چشم دوخته بودم...
صدای در که اومد از جام پریدم ...
یکم با استرس به در خونه نگاه کردم و سریع دوباره چشم به تلوزیون دوختم ....
هر لحظه ضربان قلبم بالا تر میرفت ...
صدای جرجر در و بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن دربود که نگاه من رو به سمت علیرضا برد ...
سرش پایین بود و مشغول در آوردن کفشش بود ....
بعد از این که این که کفشش رو در آورد چند قدم اومد تو خونه ...
بی اختیار گفتم :"
-سلام...
"کیف و کتش رو انداخت کنار صندلی و جوابم رو داد ...
قیافش خیلی خسته به نظر میرسید...شاید هم گرفته نمیدونم....
یکم وایساد و به زمین خیره شد ...
صدای نفس هاش رو میشنیدم...
ضربان قلبم اونقدر بالا بود که اگر صدای تلوزیون بلند نبود حتما صداش رو علیرضا میشنید..که گلوپ گلوپ با اضطراب تو سینه ام میکوبه ...
بعد از چند لحظه علیرضا رفت اتاق خواب ...
منم با دست و پایی یخ نشسته بودم و خشکم زده بود به روی صفحه ی تلوزیون...
بعد از چند دقیقه که لباساش رو عوض کرد ..بالشش رو انداخت روی مبل ...
تلوزیون رو خاموش کردم...
و بلند شدم که به سمت اتاق خواب برم که صداش منو تو جام میخکوب کرد
علیرضا-ببخش رها ..
برگشتم سمتش... روی صندلی نشسته بود...
یکم بهم نگاه کرد و لبخند زورکی تحویلم داد و گفت:"
علیرضا -ببخش امروز بی حوصله بودم...
یکم سرم شلوغ بود ...
مجبور شدم برم بیمارستان...
"قبلم ریخت ..."
گفتم :"
-خب ؟
علیرضا -خب خسته شدم ....و بی حوصله بودم...
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-آهان نه نه ...اشکالی نداره شب به خیر...
دوباره راه اتاقم رو پیش گرفتم که صداش اومد ...
-امروز فقط مهد رفتی؟
"از حرکت وایسادم..."
برگشتم طرفش ...
دراز کشیده بود و دستاش زیر سرش بود..
آروم گفتم :
-آره چطور؟
علیرضا نفسش رو داد بیرون و گفت :
-هیچی همینطوری پرسیدم...شب بخیر..
"رفتم تو فکر "
نکنه دیده باشه منو؟
چرا بهش گفتم آره فقط مهد رفتم...
آروم گفتم:
-شب بخیر و رفتم تو اتاقم و در رو بستم
****************
صبح که از خواب بلند شدم.دوباره استرس قبل رو داشتم ... و چیزی هم که به دلهره ام اضافه شده بود نگرانی ای بود که برای دیدن علیرضا پیدا کرده بودم...
دم در مهد ماشینم رو پارک کردم و عینکم رو برداشتم ..صدای دزد گیر ماشینی باعث شد به چند تا ماشین جلوم نگاه کنم....از دور دیدم که آرام کیف به دست داره میاد ...
سریع وارد مهد شدم و به سمت اتاق سروناز دوییدم:
تو دلم :
-دیگه واقعا تحمل استرس تو رو ندارم...
وارد اتاق شدم ...
ماندیا روی صندلی نشسته بود و عروسکش بغلش بود ..با دیدن من عروسکش رو وری صندلی ول کرد و دویید به طرفم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بغلش کردم و بعد از یکم حرف زدن باهاش رفتم روی صندلی نشستم و در حالی که ماندیا هنوز تو بغلم بود گفتم :"
-خاله سروناز کو؟
ماندیا -رفت بیرون گفت زود برمیگرده ...
سرم رو تکون دادم و عروسکش رو از روی صندلی کناری برداشتم و صدام رو عوض کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن..
دوتایی با هم میخندیدم که در باز شد...
با وارد شدن آرام خنده روی لبام ماسید
چشم ازش گرفتم و دوباره به ماندیا نگاه کردم ...
و با لخند زورکی شروع کردم بازی دادنش...
هر قدمی که بهم نزدیک تر میشد ..استرسم بالا میررفت.. و رشته ی کلام از دستم در میرفت ..
اومد کنارمون نشست و کیفش رو کنار صندلی گذاشت ...
-رها فکر کردی...
"با ماندیا همینطوری حرف میزدم که آروم وسطش به آرام نگاه کردم و گفتم :"
-باید فکر میکردم؟
آرام -زندگیت عوض میشه...
به ماندیا نگاه کردم که خودش داشت با عروسکش بازی میکرد
آرام - با علیرضا خوش بختی...
یاد سردی نگاه دیشب علیرضا افتادم ...
اشک تو چشمام جمع شد ...
دوباره صدای آرام اومد
-دیدی خوشبخت نیستی.
برگشتم سمتش ..یه قطره اشک روی صورتم سر خورد ...
آرام بهم خیره شد
-علیرضا انتخاب خودت بود؟
-علیرضا؟
آرام -آره
-قبل از ازدواج نه ...ولی ازدواج کردم .. چرا دوستش دارم.
آرام-اون چی؟
از کوره در رفتم :
-این حرفاتون یعنی چی؟
الان چی رو میتونه عوض کنه ...
"اونم صداش رو برد بالا"
-همه چی رو ...
مثل زندگیه تو ...
"ماندیا که از بحث من و آرام یکم ترسیده بود عروسکش رو بغل کرد و از بغلم اومد بیرون و از اتاق بیرون رفت ...
نگاهم روی در بود که آرام گفت :
- رها ..یه عمر زندگیه ...
نمیشه با گریه گذروند....
چشمام رو روی هم گذاشتم و منتظر شدم ...
دوباره صداش اومد :"
- بگو طلاقت بده ...
بذار راحت شی.
یهو شوکه شدم و با تعجب چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم ...
با نگرانی بهم خیره شده بود ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :"
- آقای آرام...
آرام - آرمان..بهم بگو آرمان...
سرم رو انداختم پایین ...
دستام شروع کرد به لرزیدن
-آرمان خان ... طلاق دیگه دیر شده...
آرمان -عشق یه طرفه چی ؟ دیر نشده ؟
یا ...
دوست داشتن زورکی اونم بعضی وقتا ... اونم به خاطر دل سوزوندن کسی که شاید به خاطر این که هر روز جلوی چشمشی..
"آرام راست میگفت ...نمیدونم چرا دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من ..."
آرام -رها جان عزیزم...
"عزیزم... بهش چشم دوختم... تو دلم :"
-علیرضا چرا اصلا بهم عزیزم نمیگفت؟
"نمیدونم چرا شروع کرده بودم مقایسه کردن علیرضا با آرام..."
-من چیکار کنم...
آرام- نذار بدبخت شی ... بگو طلاقت بده ...
بهش نگاه کردم...
آرام - اونوقت با من...
یهو در اتاق باز شد ...
سروناز که نمیدونست آرام تو اتاقه گفت :"
-رها نازی زنگ زد...
یهو آرام رو دید ...
سروناز -سلام آقای آرام.
آرام از سر جاش بلند شد و خیلی جدی گفت :"
-سلام ..
کیفش رو برداشت و برگشت سمت من و لبخندی زد ...
روش فکر کن ...
و رفت تو اتاقش و در رو بست ...
سروناز به در اتاق تکیه داده بود برگشت گفت :"
-این اینجا چیکار میکرد..
خیلی سریع گفتم :"
-هیچی ...نازی چیکار داشت؟
سروناز انگار چیزی یادش اومده باشه گفت :"
-آهان گفت امکان داره علیرضا بعد از ظهر بیاد تو زود تر بیا بیمارستان...
سرم رو تکون دادم و کیفم رو برداشتم..
خیلی حرفای آرام منو تو فکر برده بود ...
در حالی که فکرم مشغول بود سرم رو تکون دادم و گفتم :"
-من برم...
داشتم از در بیرون میرفتم که سروناز گفت :
سروناز- چی بهت میگفت؟
-کی؟
به اتاق آرام اشاره کرد ..
صدای آرام تو ذهنم پیچید:
همه چیز رو ...
مثل زندگیه تو.....
سرم رو تکون دادم و گفتم :"
-حرفی نبود...من برم...
سریع از مهد در اومدم و به سمت ماشینم رفتم ...
دزدگیر ماشینم رو زدم...
اومدم سوار شم که گلی که زیر برف پاک کن بود باعث شد که از حرکت وایسم...
گل رو از زیر برف پاک کن برداشتم و تو دستم گرفتم...
برگشتم سمت مهد ..
دوباره صدای آرام تو ذهنم پیچید :
-رها یه عمر زندگیه ...نمیشه با گریه گذروند...
نفسم رو دادم بیرون و سوار ماشین شدم و گل رو باز انداختم پشت ماشین کنار چند تا گل خشک شده ی دیگه
ماشین رو روشن کردم و کمربندم رو بستم ...
زدم تو دنده...
دوباره صداش تو ذهنم پیچید :"
-بگو طلاق بده ...
بذار راحت شی...
*******************
ماشین رو نزدیک به بیمارستان پارک کردم و به سمت بیمارستان راه افتادم...
دوباره استرس تمام وجودم رو گرفته بود...
سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم...
کنترل لرزش دستام رو نداشتم...
پله های بیمارستان رو به سختی بالا رفتم ...
تو بخش برعکس دیروز یکم شلوغ بود...
سریع و با قدم های تند رفتم به سمت ایستگاه پرستاری...
نازنین سرش پایین بود
-سلام.
نازنین سرش رو بالا گرفت و با خنده:
-سلام به به رها خانوم...حال و احوال؟
-سرم رو تکون دادم و گفتم .
-مهران اومده؟
نازنین سرش رو تکون داد و گفت :"
-تازه رسیده ...
سرم رو تکون دادم وبه سمت اتاقش راه افتادم...
یهو پشیمون شدم دوباره برگشتم :
-نازی ..علیرضا که نمیاد؟
نازنین به برگه نگاه کرد و گفت:
-نه ولی احتمال داره ساعت چهار به بعد بیاد
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق مهران راه افتادم ...پشت در اتاقش وایسادم...
دستم رو گذاشتم روی قلبم...
نمیدونم چرا باز خیلی ضربانش بالا رفته بود
دستم رو گذاشتم روی دستگیره ...
چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم..و دوتا ضربه ی آروم به در زدم...چشمام رو باز کردم و
و در رو باز کردم ...
مهران سرپا وایساده بود و داشت تو برگه ای رو که روی میزش بود چیزی مینوشت..
سرش رو بالا آورد ..
تا من رو دید ..لبخندی زد
سلام..
جواب سلامم رو داد و دستش رو؛ رو به صندلی ها نشون داد..
رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم تا کارش تموم شه...
بعد از چند دقیقه اومد رو به روی من نشست ...
-رها ...فکر کردم میتونم هم راه خودم رو عوض کنم هم راه تو رو..
سرم رو گرفتم بالا و بهش نگاه کردم...
ناخوداگاه چشمم رفت روی حلقه ی توی دستش...
آروم با صدای گرفتم گفتم:"
-به من مربوط نمیشد...دیروز هم...
یکم مکث کردم..
-از دهنم پرید ...
زندگیه توه به من مربوط نمیشه ...
مهران ...من فقط از این ناراحت شدم که چرا با وجود این که کسی دیگه ای تو زندگیت بود باز هم ...
مهران پرید وسط حرفم...
-رها اونقدر جدی نبود...بعد... میشد عوض کرد. ..
سرم رو تکون دادم و گفتم:"
-خوبه که عوض نشد...
هر دومون سکوت کردیم ...
مهران تا دهنش رو باز کرد که حرف بزنه .محکم در اتاق باز شد ..
هردومون متعجب برگشتیم سمت در ...
با دیدن علیرضا ناخوداگاه از جام بلند شدم و جلوی دهنم رو گرفتم...
علیرضا فکش رو روی هم فشار میداد و با عصبانیت بهم چشم دوخته بود...
صدای نفس هاش باعث شد که گریه ام بگیره...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان غربت غریبانه ی من(قسمت اخر)

سرم رو انداختم پایین ... یه قدم اومد جلو ...ناخوداگاه یه قدم رفتم عقب که پام خورد به صندلی ...
مهران بلند شد وایساد ..
بهم نگاه کرد ...دید به شدت ترسیدم...به طرف علیرضا نگاه کرد و گفت :
-ای اتاق در نداره ...
علیرضا با یه قدم دیگه وارد اتاق شد ..
چشماش رو جمع کرد و بهم گفت:"
-اینجا چیکار میکنی؟
کیفم رو که تو دستم بود رو جمع تر کردم...
مهران پا در میونی کرد ...
-گفتم این اتاق در نداره؟
علیرضا دستش رو به سمت مهران بالا گرفت که یعنی ساکت...
دوباره با صدای بلند تری گفت :
علیرضا- بهت گفتم اینجا چیکار میکنی؟
کیفم رو تو دستم فشار دادم و به دیوار پشتم تکیه دادم...
مهران هم که عصب شده بود صداش رو بالا تر برد و گفت:
مهران-صدات رو بیار پایین
علیرضا صداش رو بالا تر برد و گفت :"
-نخوام چی؟
مهران پوزخندی زد و گفت :"
-هم آبروی من رو میبری هم آبروی خودت رو دکتر..
علیرضا برگشت سمت مهران و گفت :"
-آبروی تو رفته شده هست ...
مهران یکم نگاهش کرد و گفت :"
-پس بپا آبروی خودت نره...
علیرضا باز صداش رو برد بالا..
-فعلا که میبینم تو داری آبروی منو میبری؟
"یا چشمانی پر از اشک بهشون خیره شده بودم:"
علیرضا بود که سکوت اتاق رو میشکوند:
-واقعا خجالت نمیکشی؟ زن گرفتی باز راه افتادی دنبال زن مردم؟
مهران صداش رو برد بالا:
-حرف دهنتو بفهم ...
بی اختیار با چشمانی پر از اشک داد زدم.
-بس کنید....
هر دوشون به سمت من برگشتن...
یه قطره اشک از کنار چشمم سر خورد پایین ...
با حرص به هردوشون نگاه کردم و به سمت در اتاق راه افتادم...
علیرضا هم بعد نگاه کردن به مهران پشت سرم از اتاق اومد بیرون....
تو راهروی شلوغ بیمارستان تقریبا میدوییدم ...
هر کسی که از کنارم رد میشد ...با تعجب به صورت پر از اشکم نگاه میکرد...
صدای علیرضا از پشت سرم میاومد ..
-رهاصبر کن..
"صداش جدی تر از همیشه بود ...حتی خالی از یکم هم مهربونی قبل....
دوباره اشک از چشمام سر خورد ...
فقط یه لحظه صدای نازنین رو شنیدم که میگفت ...
-رها چی شد ..
حتی حوصله ی جواب دادن به اون ررو هم نداشتم...پام به شدت درد میکرد...و پانسمانم خیس بود ...
احتمالا به خاطر قدم های محکمی که برمیداشتم زخمم باز شده بود...
بی توجه از بیمارستان خارج شدم و به سمت ماشینم راه افتادم..
صدای قدم های علیرضا خیلی نزدیک شده بود ...
که یهو دستم رو گرفت و نگهم داشت...
با نفس نفس گفت :
-چرا حرفم رو گوش نمیدی...
"هنوز داشتم گریه میکردم..."
شونه هام رو گرفت و تکون داد...
-بهت میگم چرا واینمسیتی...؟
"شونه هام رو ول کرد و با پوزخند گفت :"
-خانوم ناراحت شده مچشون رو با عشق قدیمیشون گرفتم....
با این حرفشاش بیشتری تو چشمام جمع شد ...
ته دلم گفتم :"
-همش به خاطر تو بود لعنتی....
تمام ناراحتیم تو دستم جمع شد...و محکم زدم تو صورتش...
یه قطره اشک دیگه از چشمام اومد پایین و با صدای گرفته گفتم :
-خفه شو...
نفسش رو با عصبانیت داد بیرون و به زمین خیره شد ...
اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام سر خورد ...و به طرف ماشینم راه افتادم...
باد موهام رو به بازی گرفته بود و شالم رو هوا پرواز میکرد...
دزدگیر ماشینم رو زدم و برگشتم سمتش ...
به ماشینی که کنارش بود تکیه داده بود و به خیابون نگاه میکرد با حرص در ماشینم رو باز کردم و سوارش شدم ....
اشک هایی که روی گونه ام بود رو پاک کردم و استارت زدم...
وقتی داشتم از کنارش در میشدم ...حتی سرش رو بلند نکرد...
بی اعتناییش رو دیدم... بیشتر پام رو روی گاز ماشین فشردم...
تو آینه نگاهش کردم...
هنوز مات و مبهوت به یه نقطه خیره شده بود
*******************
سویچ ماشین رو روی میز پرت کردم ...که با "تقش" سکوت خونه در هم شکست ...
مانتوم رو درآرودم و همراه با کیفم پرتش کردم روی صندلی و خودم کنارشون نشستم ...
سرم رو گذاشتم کنارشون و دراز کشیدم...
باز موجود غریبه ای ته دلم گفت :
-گند زدی نه؟
-هه! علیرضا رو دیدی چی بهت گفت ...
"باز چشمام سوخت ...."
صدا قطع نمیشد ...
-به علیرضا چی میخوای بگی؟
بلند گفتم :
-حقیقت رو..
دوباره ته دلم یه چیزی گفت :
-حقیقت چی بود؟
اشکم در اومد .... بلند گفتم :"
-که همش به خاطر اون بود ...
ته دلم :
-از کجا باور کنه...سندش کو؟
دیگه از دست سوالای پست سر هم کلافه شده بودم ...
سرم رو روی صندلی گذاشتم و بلند بلند گریه کردم و زیر لب زمزمه میکردم :
-نمیدونم...
اونقدر گریه کردم که احساس کردم جونی برام نمونده ...سر درد عجیبی تمام سرم رو گرفته بود ..
بلند شدم و قرص مسکنی خوردم و دوباره برگشتم سر جام دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی که چشم باز کردم...
خونه تاریک بود ..
آباژور کنار صندلی رو روشن کردم...و چشمم خورد به ساعت
ساعت از یازده گذشته بود
و هنوز علیرضا خونه نیومده بود ...
پوزخندی زدم و گفتم :
-با این گندی که من زدم نبایدم بیاد...
دوباره سرم رو گذاشتم روی صندلی...
صدای آرام تو ذهنم پیچید ..
"طلاق"
ته دلم گفتم ..
با داستان های پیش اومده ... آخرین راه حله ...
تو همین فکرا بودم که صدای در منو از جام پروند...
به سمت در نگاه کردم...
علیرضا با شونه هایی افتاده وارد خونه شد ...
صدای "تق " در باعث شد که سر جا بشینم...علیرضا بی توجه به من چراغ ها رو روشن کرد...و به سمت اشپزخانه حرکت کرد...
نا خوداگاه چشمم خورد ب صورتش...
جای دستام قرمز بود ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چشم ازش گرفتم و به زمین چشم دوختم...
با خودم:
-یعنی انقدر محکم بود..؟
با یاداوریش لبم رو گاز گرفتم..
صدای در یخچال اومد...
برگشتم سمتش ...
برای خودش یکم آبب ریخت و جرعه ای ازش خورد...
با صدای گرفته گفت :
-حقم بود ...
هنوز به جای نا معلوم خیره بود...
-باید همون روز اول که دیدمت ... تو دفتر مهران ... تو خونه ازت نمیپرسیدم " فقط مهد رفتی"
باید میپرسیدم
پیش مهران چیکار میکردی؟
چشمام رو روی هم گذاشتم...
تمام تنم بی حس شد...
باز صداش اومد ..
-باید هر سری که با اون یارو پسره آرام گرم میگرفت بهت میگفتم (صداش داشت بالا میرفت ..)...هوووی من اینجا الکی نیستم...
هنوز چشمام رو باز نکرده بودم ....یهو پریدم وسط حرفش....
-بودی...از همون اول هم بودی...
-یه عروسکی که نفهمیدم کی پریدی تو زندگیم...
کی؟
اشک از بین پلکای بسته ام سر خورد...
-نفهمیدم چی شد که یه روز که سرم رو روی بالش میذاشتم فقط به این فکر کردم که از این به بعد باید یکی مثل تو رو تو بیمارستان تحمل کنم...
-نفهمیدم چی شد که فقط سعی داشتی اذیتم کنی...
فقط سعی داشتی بهم بگی
تو از پسش بر نمیای.
"یه قطره اشک دیگه ....."
-نمیدونم چرا بهت اعتماد کردم و تو اون شب لعنتی همه ی زندگیم رو بهت گفتم...
شبش مثل چی پشمون بودم که چرا بهت اون حرفا رو زدم...
نمیدونم چی شد که فرداش مهران اومد پیشم...
علیرضا-اسم اون لعنتی رو نیار
علیرضا طوری داد زد که باعث شد چشمام رو باز کنم و به طرفش برگردم...
با پر رویی گفتم:
-همون کسی که میخواست من رو از این زندگی بلاتکلیف نجات بده...
پوزخند زد و گفت:
-چیکار میخواست بکنه؟ میخواست زنش رو طلاق بده و ...
نذاشتیم حرفش رو ادامه بده ...
-علیرضا چرت و پرت نگو...
دوباره صداش رو بلند کرد:
-اونی که داره چرت و پرت میگه تویی...
تویی که نمیفهمی ..بعد از بیهوش شدنت ... 48 ساعت چشم رو هم نذاشتن یعنی چی...
تویی که نمیفهمی ...
صداش رو بغض گرفت:
تویی که نمیفهمی داغون شدن یعنی چی؟
تویی که از همون روز اول ...نفهمیدی دوستت دارم و لجبازیی رو شروع کردی...
آره تویی رها ...نه من...
"بعد از یکم مکث ادامه داد"
-باید همون روز اولی که حافظت برگشت ... تکلیفمون رو مشخص میکردیم...
که یکی مثل مهران و اون پسره آرام تکلیف زندگیم رو مشخص نکنن...
باز بدون فکر گفتم:
-چرا عروسی کردیم..
با دلخوری بهم نگاه کرد..
-الان داشتم برات قصه میگفتم؟
رها ... چرا نمیفهمی... دیگه کم کم دکترا داشتن ازت قطع امید میکردن...
میدونی یعنی چی؟
میدونی چقدر بالا سرت جون کندم...
"حرف هایی که میزد باعث میشد بیشتر از قبل دوستش داشته باشم ...ولی چهره ام چیزی رو نشون نمیداد..."
-رها دیگه نه پیش مهران میری نه پیش آرام...
یاد حرفای آرام افتادم..
"- بگو طلاقت بده ...
بذار راحت شی."
به علیرضا که حالا رو به روی من وایساده بود نگاه کردم و آروم گفتم:
-طلاقم بده
نگاهش روم ثابت مونده بود ....
هر لحظه داشت صورتش قرمز تر میشد ...
کم کم نگاهش رنگ عصبانیت گرفت ...
سرم رو انداخته بودم تا عکس العمل حرف نسنجیدم رو نبینم...به پاهاشش نگاه کردم...
چند قدمی جلوم کلافه و عصبی راه رفت ...
صداش اومد
-هه ...
بعد با صدای بلند تری پوزخند زد...
-هه هه هه...
جلوم وایساد
-حرفای بامزه میزنی....
دوباره جرات پیدا کردم و سرم رو بلند کردم ...
عصبی و با چشمایی قرمز رو به روم وایساده بود و بهم نگاه میکرد ...
-خب ...
آب دهنم رو قورت دادم
-خب چه فرقی داره... الان از هم جدا شیم بهتره... هیچ ...
سرم رو انداختم پایین...
-هیچ اتفاقی نیوفتاده....
خیلی ...
"نمیدونم چرا تو اون لحظه دهنم خیلی خشک شده بود ..."
باز به زور آب دهنم رو قورت دادم ..
تند گفتم:
-خیلی بهم دل نبستیم...
یه لحظه سرم رو بلند کردم... و بهش نگاه کردم ...فکش رو روی هم فشار میداد ...
علیرضا - چه اتفاقی نیوفتاده؟
سریع سرم رو انداختم پایین
علیرضا باز با فریاد- هان؟ چه اتفاقی؟
با پوزخندی ادامه داد
-اینو دیگه فکر نکنم مهران یادت داده باشه ...
باید کار اون آرام لعنتی باشه ..
با داد - آره؟
سرم رو بیشتر پایین انداختم..و تقریبا تو خودم جمع شدم...
من رو تنها گیر اورده بود اینطوری سرم داد میکشید...
نشست روی صندلی رو به روم ..معلوم بود بد عصبانیه...
تا حالا این طوری کلافه ندیده بودمش...
با خودش حرف میزد
یکم به میز جلوش خیره شد و باز پوزخند زد...
-اتفاق...
باز بلند ادامه داد- منو باش که به انتخاب تو احترام میذارم...
فکر میکردم ... بعد از عروسی بچه بازیاش رو میذاره کنار...
ولی نه حالا میبینم یه مهد هم با خودش راه انداخته...
بغض گلوم رو گرفت و از جام بلند شدم...
به طرف اتاق خواب راه افتادم...
که صداش سر جام میخکوبم کرد
-تا کی میخوای بچه بمونی رها؟
سرم رو آوردم بالا و به در اتاق خواب چشم دوختم...
کم کم اتاق خواب پشت اشک چشمام پنهون شد...
-رها تصمیم گیری تا امروز با خودت بود...
نه با دیگران...
میفهمی چی میگم...
"یه قطره اشک از چشمام سر خورد...
با صدایی گرفته که فقط خودم شنیدم گفتم:
-نه
رفتم تو اتاق و در رو بستم و بهش تکیه دادم...و چشمام رو بستم ....
"دوباره داشت میشد همون علیرضایی که تو بیمارستان چشم دیدنش رو نداشتم...
ولی حالا چقدر فرق بود ....
انگار یه دنیا بینشون فاصله است...
یه دنیا بین احساسات من و اون وقتا فاصله است...
اشکایی که کل صورتم رو گرفته بود رو پاک کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم...
و شروع کردم فکر کردن...
از اول تا اینجا...
انگار داستان زندگیمون یه چیزی کم داشت...
انگار چند صفحه ی وسط داستان رو کندن...
یه موضوع مبهم اون وسط مونده بود که نمیذاشت من درست تصمیم بگیرم...
تو همین فکرا بودم که صدای در اتاق خواب منو از جا پروند...
سریع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم...
تو دلم:
-حتما اومده بالشش رو برداره..
صدای جرجر در قطع شد...
و بعد از چند دقیقه صدای در اومد...
یکی از چشمام رو باز کردم... و در کمال ناباوری دیدم که علیرضا هموجا وایساده و به در تکیه داده...
احتمال دادم من رو دیده باشه نیم خیز شدم و با صدایی خواب آلود گفتم
-چی میخوای؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چند قدم اومد جلو و به تخت رسید...
هیچی نمیگفت ...
دوباره گفتم:
-با تو بودما...
آروم گفت :
-میخوام ببینم اگر اتفاق بیوفته میخوای چیکار کنی؟
از حرفی که زده بود تمام دست و پام یخ کرد...
روی تخت نشست...
پتو رو زدم کنار و از روی تخت بلند شدم... اونم از روی تخت بلند شد و تخت رو دور زد ... و رو به روی من وایساد...
علیرضا -چیه از حقیقت فرار میکنی؟
یه قدم جلو اومد منم یه قدم به عقب برداشتم...
علیرضا -این تصمیمیه که برات گرفتن ... دوست نداری؟
دوباره رفتم عقب اونقدر رفتم که خوردم به دیوار کنار پنجره..
هیچ راه فراری نبود..
اتاق خواب اونقدری بزرگ نبود که بخوام طوری از دستش در برم که نزدیکش نباشم..
با صدایی لرزون گفتم:
-علیرضا ...ا...
اونقدر اومده بود جلو که بوی عطرش تو دماغم بود ...
دستم رو گرفتم...
انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم...
سر انگشتام انگار قندیل بست...
باز گفتم :
-علیرضا چیکار میکنی؟
جفت دستام رو تو مشتش گرفت ...
دوباره گفتم:
-علیرضا با تو ام...
گریه ام گرفت و سریع اشک تو چشمام پر شد ...
-علیرضا..
کم کم داشتم به حق حق میافتدم...
گرمی نفسش رو روی صورتم حس کردم...
اولین قطره ی اشک از چشمام چکید...
-علیرضا تروخدا
با صدا تق و تق چشم باز کردم....
موقعیتم رو درک نمیکردم ....
یه چند دقیقه به سقف خیره شدم ...تازه فهمیدم چی شده .... تازه اتفاقای شب قبل یادم افتاد...
به سمت صدا برگشتم..
علیرضا بود که جلوی آینه داشت عطر میزد...
سر جام نیم خیز شدم...
علیرضا از تو آینه چشمش بهم خورد ..
با لبخندی که بیشتر تو موج پیروزی به چشم میخورد بهم گفت :
-سلام صبح به خیر...
خیره بهش مونده بودم...
بوی عطرش به دماغم خورد...
یاد شب قبل افتادم...
اشک تو چشمام جمع شد ...
با صدای گرفته گفتم:
-تو حق نداشتی یه همیچین کاری کنی...
"بلند بلند خندید..."
دوباره از تو آینه بهم نگاه کرد ...
در حالی که داشت لباسش رو مرتب میکرد گفت:
-برو شناسنامت رو نگاه کن ...بد حق و حقوقم رو یاد آوری کن ...
کیفش رو از روی زمین برداشت و درحالی که داشت ساعتش رو تو دستش مرتب میکرد گفت:
-امروز حق نداری جایی بری...فهمیدی؟
شبم شاید دیر بیام.
از در اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه صدای در خونه بلند شد ...
سر جام نشستم و به جای نا معلوم روی دیوار خیره شدم...
اشک هر لحظه تو بیشتر جمع میشد...
تو دلم..
"آخه چرا با من یه همچین کاری کردی؟"
اشک از چشمام ریخت پایین...
دوباره با خودم ...
"میخوای بگی حرف حرفِ توِ؟"
آخه چرا؟
دوباره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد...
از جام بلند شدم و رفتم تو حمام و جلوی سرویس وایسادم...
به قیافه ی خودم تو آینه چشم دوختم...
دلم برای خودمم میسوخت...
قطره ی اشکی که گوشه ی چشمم بود سر خورد...
دوباره یکی بعدش ...
صدای علیرضا تو گوشم پیچید:
"امروز حق نداری جایی بری فهمیدی؟"
در حموم رو محکم بستم و صدای حق حق گریه ام بلند شد...
*************
صدای بوق مکرر ماشین ها سکوت خونه رو شکسته بود...
روی صندلی جلوی پینجره نشسته بودم و به شهر نگاه میکردم...
البته نگاهم به شهر بود ...
فکرم جای دیگه ...
به ساعت روی دیوار نگاه کردم...
چراغای خونه خاموش بود ولی نور ماهی که تو خونه افتاده بود ...میشد ساعت رو دید...
از 8 و نیم هم گذشته بود...
نفسم رو دادم بیرون و دوباره به پنجره و فضای بیرون چشم دوختم...
نه صبحانه خورده بودم ...نه ناهار ..نه شام...
با این که ضعف داشتم ...ولی میلی به هیچ غذایی نداشتم...
صدای تلفن خونه برای بار چندم بلند شد...
حوصله ی جواب دادن به هیچ کسی رو نداشتم...
بعد از چند تا زنگ رفت روی پیغامگیر ...دعا کردم که پیغام بذاره...
سکوت خونه رو گرفت ...
چشمام رو بستم ...
تو دلم:
-هر کسی بوده پشیمون شده...
صدای ویبره ی موبایلم باعث شد که برگردم و به میز کنارم نگاه کنم...
گوشیم رو از روی میز برداشتم...
روی صفحه اش نگاه کردم ...
سروناز بود ...
با این که حوصله نداشتم ولی برای این که دست از سرم برداره تلفنم رو جواب دادم:
-بله؟
سروناز- معلوم هست کجایی؟
با صدای گرفته ام گفتم:
-خونه.
سروناز-پس چرا جواب نمیدی؟
"هیچی نگفتم که ادامه داد"
-اتفاقی افتاده...
دوباره هیچی نگفتم ...
هنوز دلم پر بود ...منتظر تلنگری بودم تا اشکم در بیاد...
دوباره گفت:
-رها چی شده...
با صدای گرفته تری گفتم:
-هیچی...
سروناز -مطمئنی؟
-آره...
"میدونم دروغ بود ..ولی شاید تنها راه حل همین بود که دست از سرم برداره..."
سروناز-امروز نیومدی مهد...
-دیگه نمیام.
سروناز -چرا...
"شاید سخت ترین سوال همین بود..."
نمیدونستم چی بگم...
یهو از دهنم پرید...
-علیرضا دوست نداره...
سروناز -چرا؟
-نمیدونم...
سروناز یکم باهام حرف زد وقتی میخواستیم از هم خداحافظی کنیم.با من من گفت :
-رها ...نمیدونم درسته بهت بگم یا نه ...ولی ...
آرام امروز سراغت رو خیلی میگرفت...
"هیچی نگفتم:"
هر دومون سکوت کردیم...
دوباره صدای سروناز اومد ...
-رها... مراقب باش...
باز هیچی نگفتم...
بعد از چند دقیقه لبهای خشکم به زور باز شد ...
-سروناز کاری نداری...
با این که میدونم از حرفم ناراحت شده بود ولی از هم خداحافظی کردیم...
دوباره به شهر نگاه کردم...
کم کم صدای بوق ها ؛رفت و آمد کمتر میشد ..
یه نگاه دیگه به ساعت کردم...
نزدیک 10 بود...
نگاهم روی ساعت موند...
باز صدا توی گوشم پیچید...
"رها خانوم بسه خواب دیگه ....آخه چقدر میخوابی؟"
"چشمام پر از اشک شد..."
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دوباره صدا اومد...
"لا لا لا لا گل نازم ...ازت میخونه احساسم..."
دستم رو گذاشتم روی موهام ...
و اشک از چشمام اومد..
نمیدونم چرا با این که باید الان از علیرضا متنفر باشم ...اصلا هیچ حسی تنفری تو وجودم نبود...
شاید اشکام به خاطر این بود که ازش دلخور بودم..
یه چیزی ته دلم پوزخند زد...و صداش اومد
-هه!
دلخور؟
رها اون باید از دستت دلخور باشه...
"هیچی نگفتم... راست میگفت"
دوباره صداش اومد...
گل آرام رو دید هیچی نگفت ... چند بار با مهران دید هیچی نگفت ...
دیگه چه توقعی ازش داری؟
به عقربه ی ثانیه شمار ساعت نگاه کردم...
هر لحظه داشت تار تر میشد...
دوباره صدا ته دلم.:
-دوستش داری نه؟
دوباره اشک...
جواب خودم رو دادم
-نمیدونم...
"صدا اومد"
داری ... خیلی هم داری...
رها به خودت دروغ نگو ....قبلا هم داشتی...
همون وقتی که تو بیمارستان روی کمدش مینوشتی ...
داشتی...
سرم رو تکه دادم به صندلی ...
جواب خودم رو دادم:
-آره داشتم...
رفتم از تو قسمت آهنگ های موبایلم ...آهنگ مورد علاقه ام رو پیدا کردم...
چند وقتی بود که بدون اون خوابم نمیبرد...
به جای دستای علیرضا ..دستم خودم رو گذاشتم روی موهام...
و با آهنگ شروع کردم به خوندم...
"بخواب آروم تو آغوشم ...
نکن هرگز فراموشم ...
بخواب آروم کنار من ...
تو پاییز و بهار من...
لالالالا تو مثل ماه...
بخواب که شب شده کوتاه...
لالالالا گل گندم ...نشی تو بیقراری گم
--------------------------------------------------------------------------------

لالالالا گل مریم چشات رو هم میره کم کم
لالالالا گل یاسم ازت میخونه احساسم...

***************
ساعت از دو گذشته بود که با صدای رعد و برق چشم باز کردم...
نفهمیده بودم کی خوابم برده بود ...
سرم رو از روی صندلی بلند کردم و به هال نگاهی انداختم...
آروم از سر جام بلند شدم ...
صدای جر جر صندلی تو خونه پخش شد...
یک بار دیگه به ساعت نگاه کردم...
تو دلم :
-امکان نداره علیرضا نیومده باشه...
"دوباره صدای رعدوبرق اومد..."
برگشتم طرف پنجره ...
وحشت تمام وجودم رو گرفته بود ...
ملافه ای که تو دستم بود رو محکم تر فشار دادم و از جام بلند شدم ...
سه تا پله ای رو که به حال وصل میشد رو بالا رفتم..و این ور و اون ور خونه رو نگاه میکردم...
هیچ چیزی حتی تکون هم نخورده بود ...
تو دلم :
-حتما اومده و خسته بوده مستقیم رفته اتاق خوابه...
"یه رعد و برق دیگه.."
راهی که تا اتاق خواب مونده بو درو تقریبا دوییدم ...
در اتاق رو باز کردم ..
انتظار داشتم الان علیرضا رو خواب ببینم ...ولی با دیدن اتاق خالی دلم ریخت..."
فقط کنار تخت ... چراغ خواب روشن بود...
چراغ اتاق رو روشن کردم...
چند قدم وارد اتاق شدم ...
"یه رعد و برق دیگه"
دستام یخ کردن ...
وسط اتاق بی هیچ هدفی وایساده بودم...
ترس تمام وجودم رو گرفته بود...
با صدای رعد و برق از جام پریدم... و به سمت در اتاق خواب رفتم...
در رو بستم ...
صدای شق شقق کوبنده ی بارون به شیشه ی اتاق خواب میخورد ...
دستام شروع کرده بود به لرزیدن...
قفل در اتاق خواب رو هم زدم ...
حسابی دست و پام یخ کرده بود ...
با قدم های سست به سمت تخت رفتم و زیر پتو خزیدم..
خواب از چشمام رفته بود ...
تو دلم:
-چرا علیرضا نیومد؟
پتو رو بیشتر بالا کشیدم...
"و رعد و برقی دیگر"
تا صبح تقریبا نیمه خواب بودم...
چرت میزدم و تا صدای رعد و برق می اومد سریع چشمام رو باز میکردم...
بعد از ساعتی که برای من تقریبا مثل یه قرن گذشت .... از جام بلند شدم..
تقریبا هوا گرگ و میش بود...
به ساعت نگاه کردم...
نزدیک به 5و نیم بود ... سر جام نشستم...
چشمام سیاهی رفت ...
یه چند دقیقه سرم رو پایین گرفتم که خون به سرم برسه...
از جام بلند شدم...
به خاطر ضعف شدیدی که داشتم نمیتونستم روی پاهام وایسم...
به زور و با گرفتن دیوار و گوشه ی تخت خواب خودم رو به کنار کمد رسوندم...
از توش ساکم رو در آوردم و کنار کمد روی زمین نشستم...
کشوم رو بیرون کشیدم...
دستام یخ کرده بود و میلرزید....
چند تا لباس با دستای لرزونم انداختم توی ساک کوچیکم..
بلند شدم و به زور از تو کمد مانتوم رو تنم کردم... و روسریم رو روی موهام انداختم...
ساکم رو از رو زمین برداشتم و از اتاق بیرون رفتم...
سرم به شدت به دوران افتاده بود ...حالت تهو هم به خاطر این که یک روز چیزی نخورده بودم بهم دست داده بود...
گوشه ی صندلی رو گرفتم...
صدای کلید اومد...
به در نگاه کردم...
تقریبا همه چیز حالت دوران داشت...
همینطوری جلوی چشمم تاب میخوردن...
چشمام کم کم داشتن روی هم بسته میشدند...
در خونه باز شد ...
به زور علیرضا رو دیدم...
صدای سوتی که تو گوشام می اومد ... باعث میشد صدای علیرضا رو نشنوم...
با بی حالی یه قدم رفتم جلو ...
تقریبا داشتم هذیون میگفتم..
-چرا نیومدی....
نمیتونستم روی پاهام وایسم...
در خونه رو ول کرد و به سمتم دویید....
به موقع گرفتتم....
به زور چشمام باز بود..
دستام اونقدر سرد بود که وقتی دستم رو گرفت گرمی دستاش رو به راحتی حس کنم...
تسلط روی کارام نداشتم..
تقریبا داشتم بی هوش میشدم که باز گفتم.:
-چرا نیومـ ..دی؟
مـَ ..مَگه نمیدونستی که من از رعد و برق میترسم....
چون روی زمین دراز کشیده بودم ...تقریبا خون به سرم میرسید ...سوت گوشم صداش کمتر شده بود ...
صدای علیرضا آروم می اومد:
-رها چرا انقدر سردی؟
قدرتی نداشتم که جوابش رو بدم ...
نفسم به سختی بالا می اومد...
یه لحظه دست و پام بی حس شد ...
و ..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My Lonely Exile | رمان غربت غریبانه ی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA