انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

ملکه عشق


مرد

 
فصل هفتم


من:تو رو چی معرفی کنم؟؟...
سینا:بگو نامزدمه...خیلی راحت...
در کلاس باز بود و صدای حرف زدن بچه ها تا بیرون میومد...مشخص بود هنوز استادی سر کلاس نیومده...با هم وارد کلاس شدیم...مهلا کنار دیوید نشسته بود و داشت می خندید که چشمش به من خورد...مثه بچه ازجاش بلند شد و با آغوشی باز خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کردم...می خواستم دستم رو دورش حلقه کنم که متوجه شدم یکی از دستام تو دست سیناست....سعی کردم آزادش کنم ولی نذاشت و محکم تر گرفترش...دست دیگم رو پشت مهلا گذاشتم...
در گوشش گفتم:ما رو نمی بینی،با دیوید جونت خوشیا...
مهلا:اون که بله...تو شرت رو کم کرده بودی و منم چند وقت دلی از عذا دراوردم....
من:بسته...زیادی تو بغلم موندی...زودباش دستات رو شل کن و ولم کن...
مهلا:این پسر سیناست؟؟...
من:آره دیگه...
از بغل مهلا اومدم بیرون و با سیلی از سوالات بچه ها رو به رو شدم...
چرا نیومدی؟؟...جات خیلی خالی بودا...مشکلی پیش اومده؟؟...جایی رفتی که نیومدی؟؟...این آقا چه نسبتی باهات داره؟؟...و...
در مقابل همه ی این سوالات گفتم:مشکلی برام پیش اومده بود که مجبور شدم مرخصی بگیرم...ایشون نامزدم هستن...
درباره ی حضور سینا در کلاس زیاد کنجکاوی نکردن...سینا باید پیش من می نشست و مهلا هم می خواست کنارم باشه...با دیوید سلام و احوالپرسی کردیم و بهش گفتیم بیاد پیش ما...من بین سینا و مهلا نشستم،و دیوید هم کنار سینا...از چشمهای مهلا و دیوید به راحتی میشد عشق رو خوند...
استاد اومد سر کلاس...
چشمش که به من خورد،گفت:به به.. باران خانوم...چطوری دخترم؟؟...
از این استادمون خیلی خوشم میومد...پیرمرد خوب و خوش اخلاقی بود...
من:ممنون استاد...
استاد که انگار جریان رو می دونست،حرف دیگه ای نزد و مشغول کارش شد....
زیر گوش مهلا گفتم:ماهان دیگه نمیاد،نه؟؟...
با حرص نگام کرد و گفت:نه تو رو خدا...پاشه بیاد که بلافاصله دستگیرش کنن...مگه عقلش کمه که پاشه بیاد؟؟...معلومه که نمیاد...از همون روز دزدیده شدن تو،دیگه نیومد...
مکثی کرد و با شیطنت و صدای آرومی گفت:چه می کنی با همسرت خانوم...خوش می گذره پیش همین؟؟...خیلی خری اگه بذاری از دستت بره...همین بچسب و دیگه ولش هم نکن که هوا پسه...به دخترای کلاس نگاه کن...دارن درسته قورتش میدن...
نگاهی به دخترا انداختم...راست می گفت...چندتا کله به سمت ما بود و داشتن سینا رو نگاه می کردن...
با بی تفاوتی گفتم:مگه آدم قحطه؟؟...این سینا هم مبارک همه ی دخترا...نوش جون همشون...خودم درسته میدمش خدمت دخترا...
مهلا:خاک تو سرت....از بس که بی عرضه ای...دقت کردی وقتی گفتی سینا نامزدته عده ای از دخترا و پسرا پنچر شدن؟؟...
من:نه...چرا پنچر شدن؟؟...
مهلا:تو چرا انقدر خنگ شدی؟؟...پسرا بخاطر تو و دخترا بخاطر سینا...
من:به جهنم...حالا خفه بمیر تا من درسم رو گوش کنم...
با این حرفم مهلا ساکت شد...نگاهی به سینا انداختم...اخم غلیظی کرده بود و به درس گوش میداد...یه لحظه شک کردم...باورم نمیشد همچین اخم غلیظی بکنه...
در گوشش گفتم:حالا چرا انقدر اخم کردی؟؟...خاطرخواهات پس میفتنا...
با همون جدیت گفت:یه بار که بهت گفتم...کار من از زندگی شخصیم کاملا جداست...تو نگران اونا نباش...عشاق خودت رو بچسب...
حرف دیگه ای نزدیم و تا آخر کلاس حواسم به حرفای استاد بود...
کلاس های اونروز تموم شد...همه وسایلمون رو برداشتیم و وارد محوطه شدیم...سینا و دیوید با هم حرف می زدن و من و مهلا هم با هم...
من:دیوید قصدش چیه؟؟...تا کی می خواین با هم دوست بمونین؟؟...
مهلا:تا چند وقت دیگه منم میرم خونه ی خودم...
با تعجب نگاش کردم...
مهلا:آخر این هفته میان خونمون...
من:بمیری مهلا...چرا الان داری بهم میگی؟؟...صبح بهم میگفتی دیگه...
مهلا:گفتم خودت ازم بپرسی بهتره...
از بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین...
سینا:بریم تا من خط تو رو بگیرم...اونوقت هر جا که دلت خواست زنگ بزن...
من:خاله و عموم می دونن کهمن پیش توام؟؟...
سینا:آره...فربد بهشون گفته...
جلوی یه مغازه نگه داشت و به من هم گفت که پیاده بشم...رفتیم تو و خطم رو برام گرفت...منتظر بودم برسیم خونه تا با عزیزانم صحبت کنم...

نشستیم تو ماشین...از آینه نگاهی به عقب انداخت...پوزخندی زد و گفت:چقدر تو براشون عزیزی...دوتا ماشین پشتمونن...نیومده،دنبالت راه افتادن...
من:خسته شدم بابا...که چی؟؟...به کجا می خوان برسن؟؟...
ماشین رو روشن کرد و گفت:چی چیو خسته شدم...هنوز شروع نشده که تو بخوای خسته بشی...
من:شروع نشدش اینه،شروع بشه دیگه چی میشه...
سینا:تو چرا انقدر خودت رو درگیر می کنی؟؟...یه چیزی میشه دیگه...
من:الآن دیگه تو نقش سرگردیت نیستی،نه؟؟...
خندید و گفت:کاملا ازش خارج شدم...تو از کجا فهمیدی؟؟...
من:آخه زدی به رگ بیخیالی...
تو دلم گفتم بالاخره یه روزی دستم رو میذارم تو چال گونش...
ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و هردو باهم پیاده شدیم...رفتیم بالا...
سریع لباسام رو عوض کردم و و سیمکارت رو گذاشتم تو گوشیم...کلیپسم رو باز کردم و روی تخت نشستم...موهام دورم ریخت...نمی دونستم از کی و کجا شروع کنم...در اتاق رو بستم...سینا رفته بود حموم...من یه روز در میون می رفتم و اون هر روز...البته اگه هوا گرم میشد من هم هر روز می رفتم ولی هوا اصلا گرم نبود...تو دلم بهش می گفتم اردک...اول زنگ زدم خونه ی خودمون...بعد از چندتا بوق،مامان گوشی رو برداشت...
مامان:بفرمایید...
مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم...از وقتی که فهمیدم خاله و عموم هستند،باهاشون صحبت نکرده بودم...سعی کردم به خودم مسلط بشم و راحت باهاش حرف بزنم...
من:سلام مامانی گل خودم...
مکثی کرد و با صدایی که از شدت بغض می لرزید گفت:باران تویی مامان؟؟...چطوری عزیزم؟؟...می دونی که چند وقت ازت خبر ندارم؟؟...می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟؟...می دونی...
می خواست حرفش رو ادامه بده که بغض مانعش شد و زد زیر گریه...خودم رو کنترل کردم تا بغضم نشکنه...از گریش بغضم گرفته بود...صدای بابام و یا همون عموم رو می شنیدم که از مامانم می پرسید کیه،ولی اون همش گریه می کرد...
خودش تلفن رو برداشت...
بابا:بله؟؟...
من:سلام بابایی...
مکثی کرد و گفت:سلام عزیزم...چطوری؟؟...
من:ممنون...شما خوبین؟؟...حال مامان خوبه؟؟...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
بابا:ما خوبیم...
دقایقی باهاشون صحبت و بالاخره گوشی رو قطع کردم...نفر بعدی فربد بود که واقعا دلم هواش رو کرده بود...دوست داشتم کنارم باشه...بعد از خوردن یه بوق،گوشیش رو برداشت...
فربد:بله؟؟...
من:بله و بلا...مگه سر سفره ی عقدی؟؟...
فربد:آرزوهای خودت رو به من نچسبون بچه...
من:هر هر...هر کی ندونه تو خوب می دونی که تا الان،هیچ وقت همچین آرزویی نداشتم،اما تو چپ و راست دنبال همین آرزو بودی...
فربد:برو بچه...برو...
من:رفتی دایی بچه...بچه خودتی و اون میشا جونت...من ساحل رو می بینم دیگه...
لحنش عاجزانه شد و هول هولکی و با مسخره بازی گفت:من قربونت برم...تو عزیز منی...ایشا و میشا و موشا و فیشا دیگه کین؟؟...خوبی؟؟...چرا خبری ازم نمی گیری؟؟...نمی گی من اینجا از دوریت رو به موت میشم؟؟...نمی گی یه دایی داری که چشم به راهته تا برگردی پیشش؟؟...
من:هوی...انرژیت رو مصرف نکن که فایده نداره...من کار خودم رو می کنم...
لحنش دوباره عوض شد:اصلا همونجا بمون و دیگه برنگرد...شرت کم...خودم می خواستم بندازمت بیرون که این سینا اومد و بردت...خدا خیرش بده...خیر از جوونیش ببینه...خدا پدرش رو بیامرزه...خیلی در حقت لطف کرده ها...کسی نمیومد تو رو بگیره و می ترشیدی،این بنده خدا هم مجبور شد که بیاد تا توی عجوزه رو بگیره...اون...
من:خب توام...رو بهت میدم دیگه پررو نشو...من میرم ایران دیگه...
جدی شد و گفت:باران؟؟...
همین موقع بود که سینا اومد توی اتاق...برگشتم سمتش...دیدم رفت به سمت کمد و لباساش رو دراورد تا بپوشه...روم رو به سمت پنجره گردوندم...
من:جانم؟؟...
با لحن خاص خودش و مهربونی ذاتیش گفت:می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟؟...
با این حرفش بغضم گرفت...ناخوداگاه قطره ای اشک روی گونم سر خورد که پاکش کردم...
من:منم همینطور...
متوجه بغضم شد...دوباره با مسخره بازی گفت:بدبخت سینا...تا میاد دو کلوم با تو عاشقانه حرف بزنه بغضت می گیره و می زنی زیر گریه...اصلا دلم برات تنگ نشده...
با این حرفش خندم گرفت و زیر لب گفتم:دیوونه...
تو دلم گفتم حرف عاشقانه کجا بود؟؟...
خلاصه از فربد هم خداحافظی کردم...هنوز بغض داشتم و چشمهام پر از اشک بود...این اشکا فقط بخاطر دلتنگی بود...روم به پنجره بود و روی تخت نشسته بودم که حس کردم خوش خواب کمی فرو رفت...حواسم به حضور سینا نبود...چندثانیه بعد هر دو دستاش رو روی شونه هام حس کردم و صدای گوش نوازش رو کنار گوشم شنیدم...
سینا:باران؟؟...
سعی کردم بغضم رو قورت بدم...
با صدای مرتعشی گفتم:بله؟؟...
سینا:یه کمی بچرخ تا من صورتت رو ببینم...
کمی جابه جا شدم و روبه روش نشستم...دستی به گونم کشید و اشکام رو با انگشت شصتش کنار زد و گفت:چرا گریه کردی؟؟...تو از چیزی ناراحتی؟؟...
از تماس دستش با صورتم،هیچ حسی بهم دست نداد...
سرم رو انداختم پایین...موهام اومد جلوی صورتم...
من:هیچی...من از چیزی ناراحت نیستم...
کمی نگام کرد و بعد با دستش موهام رو از جلوی چشمهام کنار زد و با جدیت گفت:سرت رو بیار بالا و من رو نگاه کن...
سرم رو بالا اوردم وبهش نگاه کردم...


سرم رو بالا اوردم وبهش نگاه کردم...
به خاطر اشکای مزاحمی که تو چشمهام بود،صورتش رو تار می دیدم...کمی به چهرم خیره شد و گفت:می دونستی من اصلا دوست ندارم،چشمهای دوست و همخونم اشک آلود بشه؟؟...
من:دست خودم نبود...خیلی دلتنگشون بودم...با فربد که حرف زدم،کنترلم رو از دست دادم...
لبخندی زد و گفت:کاش من هم یه خواهرزاده مثله تو داشتم...گاهی اوقات به صمیمیتی که بینتونه حسودیم میشه...
من:خب فکر کن که من خواهرزادت هستم آقای حسود...اختلاف سنی بچه ی ساحل و تو خیلی زیاد میشه...
اخمی کرد و گفت:نخیر...تو فقط دوست منی و هیچوقت نمی تونی دختر خواهر من باشی...
خنده ی ریزی کرد و ادامه داد:اومدیم و ساحل ترشید...کی میاد اون نق نقو رو بگیره آخه؟؟...بذار اول به یکی بندازیمش بعد...
من:خب بابا...مگه چیه که من خواهرزادت باشم؟؟...دلتم بخواد...مواظب حرف زدنت باش ها...وکیل مدافع سرسخت و وکیل مدافع ساحل جلوت نشسته...خیلی ها هستن که عاشق خواهر جنابعالی هستن...
تو دلم گفتم یکیش فربد که یه جورایی می ترسه باهاش صحبت کنه...
خندید و گفت:تو ازش طرفداری نکنی،کی طرفدارش باشه؟؟...بگو مادر فولاد زره...طرفدار سرسخت و وکیل مدافع کیه؟؟...دوست دارم یکی مثه تو دختر خواهرم باشه ولی نمی خوام تو رو مثه خواهرزادم ببینم...
من:خیلی ممنون از لطفت...حیف که میر غضب اصلا بهت نمی خوره...
دستاش رو آروم و با تردید به سمت سرم برد...گذاشتشون روی گونم...سرم رو خم کرد و کشید جلو و بوسه ی نرمی روی پیشونیم زد...
تو چشمهام نگاه کرد و گفت:پاشو برو صورتت رو بشور...دیگه نبینم اشک بریزیا...باشه؟؟...
با بوسه ای که به روی پیشونیم زد،آروم شدم و به این فکر کردم که تو این چند وقت،یکی در کنارم هست که درکم کنه...از توجهش خوشحال شده بودم...
رم رو کج کردم و بعد از کمی مکث،چشمهام رو به علامت باشه،روی همدیگه گذاشتم...دست و صورتم رو شستم و نگاهی به خودم انداختم...چشمهام قرمز شده و رگه های خون توش معلوم بود...چشمهام طوسی پررنگ شده بود...همیشه همین بود...وقتی ناراحت میشدم،چشمهام طوسی پررنگ میشد...
****
نزدیک به یه ماه از اون روز می گذشت و اتفاق خاصی نیفتاده بود...ر
ها بهم زنگ زد و گفت که عروسیشه...خیلی دوست داشتم برم اما نمی تونستم...بهش تبریک گفتم و با آرین هم حرف زدم...هردوشون ناراحت شده بودن ولی چاره ای نبود و من هیچ جور نمی تونستم برم ایران...
تازه از دانشگاه برگشته بودیم و فرداش کلاس نداشتیم...گوشیم زنگ خورد...شماره ی فربد بود...جواب دادم و گفت که می خواد بیاد خونمون...از کلمه ی خونتون که بکار برد،یه جوری شدم...خیلی خوشحال شدم...به سینا گفتم...اونم مخالفتی نکرد...خونه رو مرتب کردم،البته تمیز و مرتب بود ولی بعضی از وسایل سرجاشون نبودن...غذام رو درست کردم...باقالی پلو...غذایی که مورد علاقه ی هر سه ما بود...لباسام رو عوض و موهام رو باز کردم و دورم ریختم...
سینا:چشات داره از خوشحالی برق م زنه...نقره ای رنگ شده...
من:آره...هر موقع که خوشحال باشم این رنگی میشن...در شرایط مختلف،خیلی خوب لوم میدن...
سینا:یکی به نفع من...اگه ناراحت باشی،طوسی پررنگ میشن،نه؟؟...
من:آره...از کجا فهمیدی؟؟...چرا یکی به نفع تو؟؟...
سینا:اونروز که داشتی گریه می کردی،طوسی پررنگ شده بود...برای این که حالت رو می فهمم....
ادامه داد:هیجان زده بشی،چه رنگی میشن؟؟...
من:کشفش با خودت...
ساعاتی بعد فربد اومد...پریدم تو بغلش و صورتش رو بوسیدم...
سرم رو گذاشت رو سینشو گفت:خجالت بکش...خیر سرت شووووور کردی!!...چرا مثه بچه ها پریدی تو بغل من؟؟...نگاه کن بنده خدا با چه حسرتی داره نگات می کنه؟؟...چندوقت بهش اینجوری توجه نکردی؟؟...
سریع سرم رو از روی سینش برداشتم و با حرص گفتم:بی جنبه...اگه دیگه بغل و بوست کردم...تو خواب ببینی...
در حالی که با سینا دست میداد و روبوسی می کرد،گفت:بهتر...بوی گند عرقت خفم می کنه...می خواستم زودتر بهت بگم که خودت خجالت کشیدی و به حرف اومدی...
دستی به صورتش کشید و گفت:پوست زبر صورتت،پوست لطیف صورتم رو آزرده می کنه...خیلی ها هستن که این وظایف رو بهتر از تو انجام میدن...
روش رو به طرف سینا برگردوند...چشمکی بهش زد و گفت:مگه نه سینا؟؟...تو که تجربت زیاده بگو...
سینا خندید و گفت:بهتر از خانوم من که پیدا نمیشه...خیلی هم دلت بخواد صورت رو بوس کنه...این رو از تجربه ی زیادم فهمیدم...برای من که باران بهترینه...برای تو رو نمی دونم...
با چشمهایی گرد شده نگاش کردم...خانوم من؟؟...باران بهترینه؟؟...این دوباره یکی رو دید و جوگیر شد...زد تو اون یکی فازش...من کی این رو بوسیده بودم که خودم خبر نداشتم؟؟...چشمکی بهم زد و دستش رو گذاشت پشت فربد و به سمت مبل هدایتش کرد...
فربد:دست شما درد نکنه دیگه آقا سینا...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سینا:قابل تو رو نداشت پسر...
زبونم رو برای فربد دراز کردم و گفتم:دیدی که ضایع شدی...
فربد رو به من گفت:با این بدبخت چی کار کردی و چی بهش گفتی که اینجوری شده؟؟...من که باورم نمیشه...
من:هیچی...فقط بهش گفتم روی تو رو کم کنه...من تو دلم گفتم و سینا از چشمهام خوند... در ضمن باید جهت اطلاعت بگم این تویی که بوی گند عرقت آدم رو خفه می کنه...بنده دقایقی پیش از حموم اومدم بیرون...
فربد:نه بابا...اِند تلپاتی هستینا...عجب تفاهمی...پس شامپوته که اینقدر بد بوه...چرا موهات خیس نیست؟؟...
می دونستم الکی داره می پرسه و می دونه خشکشون کردم...خیلی از مواقع خودش موهام رو خشک می کرد...
دستی به مومای بلندم کشیدم...عشوه ای اومدم و چشم غره ای بهش رفتم...باصدای نازک که می دونستم حرصش رو درمیاره گفتم: ما اینیم دیگه...من مثه تو نیستم که چندتا علف رو سرم باشه آقا...موهام پرپشته...باید خشکشون کنم که یه وقت سرما نخورم...

منتظر جوابش نشدم و رفتم به آشپزخونه...هوا سرد شده بود و برای همین می خواستم چای ببرم...قوری رو از روی کتری برداشتم تا چای نجوشه...سینی رو برداشتم و سه تا لیوان توش گذاشتم،تو هرسه تا چای ریختم...شکلات رو از کابینت برداشتم و کنار لیوانا گذاشتم...
واسه اولین بار احساس کردم خانوم این خونه منم...تا حالا فقط خودمون دوتا بودیم و کسی پیشمون نیومده بود ولی الآن مهمون داشتیم و من باید پذیرایی می کردم...هردومون باید مهمونمون رو سرگرم می کردیم و ازش پذیرایی می کردیم تا بهش خوش بگذره...
سینی بدست اومدم بیرون...روی مبل نشسته بودن و با هم حرف میزدن...از قصد بهش تعارف نکردم و گذاشتم روی میز...خودمم نشستم روبروشون...
فربد نگاه تأسف باری بهم انداخت و گفت:من آخر نتونستم به تو بفهمونم که سینی رو باید بگیری جلوی مهمون،نه این که بذاری جلوش...
ابروهام رو بالا دادم و حق به جانب گفتم:آخه ترسیدم بوی عرق اذیتت کنه...می دونی که من خیلی مهمون نوازم و برای همین نمی خوام تو اذیت بشی...
فربد:به یکی بگو که تورو نشناسه...من که بزرگت کردم...
من:نه بابا...چندسالته بابابزرگ؟؟...
فربد:من بی بی فیسم... به جون تو 50 رو دارم...
من:جون خودت،دوست دخترات،مادر دوست دخترات و کلا فامیلشون...از جون خودت مایه بذار...
سینا:بس کنید دیگه شما دوتا هم...چای بخورین که سرد شد...
بعد از خوردن چای،کمی حرف زدیم...نگاهی به ساعت انداختم...کم کم باید میز شام رو آماده می کردم...
سینا متوجه شد و گفت:الآن میام کمکت...
من:نه...نمی خواد...خودم از پسش برمیام...
با اصرار نشوندمش و خودم به آشپزخونه رفتم...میز رو با سلیقه چیدم...
من:بچه ها،بیاین غذا بخورین...
هر دوشون با هم اومدن و فربد گفت:وای که چه بویی راه انداختی...
لبخند زدم و نشستم رو صندلی...اونا هم نشستن و شروع به غذا خوردن کردیم...
بعد از خوردن غذا،فربد رفت و من ازش خواستم که بازم پیشمون بیاد...
خیلی خسته بودم...می خواستم هرچه زودتر برم بخوابم...ظرف ها رو با کمک سینا تو ماشین ظرفشویی چیدیم...کنار هم وایساده بودیم که یهو حواسش پرت شد پاش رو پذاشت روی شصت پام...با این که یه ماهی از شکستن ناخنم می گذشت،ولی هنوز کمی درد داشت...وقتی که پاش رو گذاشت روش،دلم ضعف رفت...درد بدی رو حس و سوزش اشک رو تو چشمهام احساس کردم...نذاشتم سر بخورن و نگهشون داشتم...سرم پایی بود و نمی تونست چهرم رو ببینه...
متوجه شد و هول هولکی گفت:دردت گرفت باران؟؟...اصلا حواسم نبود...ببخ...
سرم رو بلند و حرفش رو قطع کردم و گفتم:اشکالی نداره...
نمی خواستم ازم عذرخواهی کنه...
نگام کرد و با ناراحتی گفت:تو که دوباره چشمات داره از اشک برق می زنه...خیلی دردت گرفت؟؟...
من:مهم نیست سینا...یه لحظه بود...الان درد نداره...
بشقابی رو که دستم بود ازم گرفت و گفت:تو برو بخواب...بقیش با من...
اومدم مخالفت کنم که گفت:خودت رو هم بکشی نمیذارم دست به این ظرفا بزنی...امروز خیلی خسته شدی...برو استراحت کن...شب بخیر...
لبخندی زدم و جوابش رو دادم...به سمت اتاق حرکت کردم...تاپ صورتی رنگی رو به همراه شلوارکش پوشیدم...تاپش دکلته و خوبیش این بود که پارچش نخی و برای خواب مناسب بود...
بعد از تعویض لباس،آرایش مختصرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم...هیچوقت نمی تونستم با آرایش بخوابم...همیشه قبل از خواب پاکش می کردم...
به سمت تخت رفتم...لحاف رو کنار زدم و با لذت دراز کشیدم...خیلی خسته بودم...ناخوداگاه استرس گرفتم...شاید برای اینکه سینا کنارم نبود...به حضور لحظه به لحظش عادت کرده بودم...همیشه اول اون بود که میومد و می خوابید،برای همین من با حضور اون بود که خوابم می برد...
سعی کردم که فکرم رو آزاد کنم...خوابم نمی برد...با صدای باز شدن در،با اطمینان کامل چشمهام رو بستم ولی هنوز کمی استرس داشتم...حضورش رو کنارم حس کردم و کم کم خوابم برد...
یه نفر دنبالم بود و من بدون این که بدونم کیه،با تمام قوا می دویدم...دیدن برق چاقوش برای دویدنم کافی بود...احساس ترس می کردم...شب بود و بارون شدیدی گرفته بود...اشکام با آب بارون مخلوط شده بود...بعضی اوقات شوریش رو تو دهنم حس می کردم...سرتا پام خیس آب بود و زیر لب سینا رو صدا می زدم...به دور و برم نگاه کردم...جز سیاهی چیزی ندیدم...یه نفر هم نبود...از ترس و سرما می لرزیدم ولی با این وجود می دویدم...انقدر دویدم که دیگه حالی برام نموند و پام پیچ خورد و با صورت خوردم زمین...سعی کردم برگردم...مرد به من نزدیک و نزدیک تر شد...این رو از صدای قدمهاش می شنیدم...تنها چیزی که خیلی برام واضح بود و به خوبی می دیدمش،برق چاقوش بود که دیوونم می کرد...دستم رو پشتم و روی زمین گذاشتم و با ترس عقب عقب رفتم...انقدر رفتم عقب که به مانعی برخورد کردم...مرد در یک قدمیم قرار داشت...هنوز ندیده بودمش...نشست رو به روم...با دیدن جمشید و اون لبخند ترسناکش،لرزم بیشتر شد و با قدرت بیشتری سینا رو صدا زدم...منتظرش بودم ولی نیومد...هیچ صدایی رو نمی شنیدم،به جز خنده ی وحشتناک جمشید و صدای بارون...چاقوش رو اورد جلو...خواست بزنه تو قلبم که یه چیزی افتاد روم...جمشید رفت...وحشت کردم...سریع خودم رو کشیدم بیرون...از چیزی که دیدم جیغ بلندی کشیدم...ضجه می زدم...تن غرق خون سینا جلوم بود...می خواستم بمیرم...چاقو به قلبش خورده و چشمهای مثل عسلش بسته بود...سرش رو بغل کردم و محکم به سینم فشردم...
همراه با گریه بلند صداش زدم:سینااااااااااا...عزیزمم ممم...
ولی جوابی نشنیدم...

از خودم متنفر شده بودم...چرا باید بخاطر من همچین بلایی سرش میومد؟؟...اگه من احمق نبودم،اون هم الآن زندگی خودش رو داشت...
بارون شدتی بیشتری گرفت و به صورتم می خورد...چشمهام رو بسته بودم...با سوزشی که روی صورتم احساس کردم،چشمهام رو باز کردم...خبری از اون خیابون و بارون نبود...تو اتاق خودمون بودم و چراغ خواب روشن بود...نگام به سینا افتاد که با نگرانی به من زل زده بود...هیچی نمی شنیدم به جز صدای بلند گریه ی خودم...حرکت لبهاش رو می دیدم ولی...
اختیارم رو از دست دادم...ناخوداگاه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سرش رو کشیدم سمت خودم...بدون این که کنترلی روی خودم داشته باشم،سرم رو روی سینش گذاشتم...با شدت بیشتری اشک می ریختم...باورم نمیشد که اونا همش خواب بوده و سینا الآن کنارمه...احساس کردم شکه شده...مکثی کرد و آروم دستش رو گذاشت روی بازوهام...تو آغوش گرمش فرو رفتم و لرز بدنم کمتر شد و کم کم گرم شدم...
صداش رو شنیدم که با ملایمت گفت:بگیر بخواب باران جان...تو فقط یه خواب دیدی...همین...فکرت مشغوله خانومی...برای همینه که اینجوری شدی...
خواست از خودش جدام کنه که نذاشتم و محکم تر بهش چسبیدم...احساس می کردم حامیمه...نمی خواستم ولش کنم...
سینا:بگیر بخواب عزیزم...فردا با هم صحبت می کنیم...
متوجه ترسم شده بود،محکمتر بغلم کرد و گفت:نترس...من اینجام عزیزم...آروم بگیر بخواب...
با این حرفش آروم شدم...پیشم می مونه...
حرکت دستاش رو تو موهام حس کردم...کم کم گریم بند اومد و فقط هق هقم مونده بود...اونم از بین رفت و با چرخیدن دستای سینا تو موهام خوابم برد...
****
چشمهام رو باز کردم و با تعجب دیدم که تو آغوش سینام و دستای اون هم دورم حلقه شده...از وضعمون خجالت کشیدم و سعی کردم خودم رو بکشم کنار...یعنی من رو با این تاپ دکلته دیده؟؟...
یهو یاد دیشب افتادم...با فکر به خوابی که دیده بودم،موهای تنم سیخ شد و تازه فهمیدم که چرا تو بغلشم...یاد حرکات خودم افتادم...دلم می خواست از خجالت بمیرم...نگاهی به ساعت انداختم...6 صبح بود...چشمهام برای گریه ی دیشب می سوخت و بدجوری اذیتم می کرد...به خوابم فکر کردم...اون عین واقعیت بود...هیچ کدوم از خوابایی که دیده بودم،به این صورت نبود...انگار واقعا تو موقعیتش قرار گرفته بودم...دوباره سرم رو گذاشتم رو بازوش و خوابم برد...
****
با تکون خوردن تخت و احساس جایه جا شدنم،از خواب پریدم...سینا بیدار شده بود و می خواست سرم رو بذاره روی بالشم که بیدار شدم...
سینا:بیدار شدی؟؟...صبح بخیر...
تو دلم گفتم،نه،تازه خواب رفتم...
منم بلند شدم و گفتم:صبح بخیر...
سینا:خوبی؟؟...دیشب راحت خوابیدی؟؟...
سعی کردم نگاهم رو ازش بدزدم و جوابش رو بدم:مرسی...آره...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
تیشرتش رو پوشید و بدون حرف از اتاق خارج شد...منم لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون...
****
سینا تو اتاق خودش و پای کامپیوتر بود و من هم روی یکی از مبلها نشسته بودم و کتاب می خوندم...صداش رو از اتاق شنیدم...
سینا:باران...بیا یه لحظه...
چشمهام کمی خسته شده بودن...کتاب رو بستم و کش و قوسی به بدنم دادم...بلند شدم و رفتم پیشش...
من:بله...
سینا با خنده گفت:بیا اینجا و عکس سیما رو ببین...خیلی با نمک شده...
با ذوق رفتم جلو و چشمم به عکس سیما افتاد...حق با سینا بود...چاق شده و شکمش بزرگ شده بود...نگاهم به سمت شاهین کشید که دستش رو روی شکم سیما گذاشته...یاد اولا افتادم که سینا و شاهین رو با هم اشتباه گرفتم...خندم گرفت...
سینا:تو چرا می خندی؟؟...
من:هیچی...چرا تو و شاهین انقدر شبیه هم هستین؟؟...در نگاه اول انگار دوقلویین ولی...
می خواستم بگم چشمهای تو یه چیز دیگست و تو رو از اون جدا می کنه،ولی نگفتم...می دونستم از اینی که هست،پرروتر میشه...
سینا با کنجکاوی نگام کرد و گفت:ولی چی؟؟...
یادم افتاد که یه بار اون هم،حرفش رو درباره ی من قطع کرده...همون روزی که می خواستیم زیر بارون قدم بزنیم...
مثه خودش گفتم:مهم نیست...شاید یه روزی بهت گفتم...
سینا:داری تلافی می کنی؟؟...
من:این به اون در...
سینا:چرا دیشب هر چی صدات می زدم بیدار نمیشدی؟؟...
با یاداوری خواب،با ترس بهش نگاه کردم...یادم نمی رفت ولی در اون لحظه می خواستم فراموشش کنم که سینا دوباره یادم انداخت...
من:چندبار صدام زدی؟؟....
نفس عمیقی کشید و گفت:از صدای هق هقت بیدار شدم و فهمیدم داری خواب می بینی...هرچی صدات کردم جوابم رو ندادی...تکونت هم دادم،ولی بی فایده بود...زیر لب اسمم رو صدا می زدی و بعد یهو ضجه می زدی...آخرین راهم سیلی بود که با اون متوجه من شدی...خواب بدی بود؟؟....میشه برام تعریفش کنی؟؟...
تردید داشتم براش تعریف کنم یا نه...
من:بد بود...
آروم آروم خوابم رو براش تعریف کردم....با تموم جزئیات...
سینا خنده ای کرد و گفت:داشتی برای من اونجور گریه می کردی؟؟...کی مرده من عزیز شدم؟؟...
چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد...
سینا:بهش فکر نکن...باشه؟؟...
فقط سرم رو تکون دادم ولی دلشوره و حس اینکه اون خواب عین واقعیت بود،دست از سرم برنمی داشت....

نشسته بودیم رو مبل که گفت:تو لباسی داری که مناسب مهمونی باشه؟؟...
من:لباسا رو شما گرفتین،من باید خبر داشته باشم؟؟...
کمی فکر کرد و گفت:باید بریم و برات لباس بخریم...
من:چرا؟؟...
سینا:پویا دعوتمون کرده بریم خونش...مامانش می خواد من رو ببینه...تازه از ایران اومدن...جشن هم گرفتن،چون بیشتر اقوامشون اینجا هستن...
من:آها...کیه؟؟...
سینا:فردا شب...پاشو آمادشو...
من:کجا؟؟...
سینا:دنبال لباس دیگه...
رفتم تو اتاقم و لباسام رو پوشیدم...تیپ نارنجی،سفید زدم...تونیک نارنجی به همراه شلوار جین سفید...دنبال شال نارنجی رنگم بودم،ولی هرچی گشتم،پیداش نکردم...چشمم به شال قرمز رنگی افتاد...وا؟؟...من که همچین شالی نداشتم...این دیگه چیه؟؟...دستم رو کشیدم رو شال...شصتم خبردار شد که سینا خان خرابکاری کرده...همون شال بود و رنگش عوض شده بود...به بقیه ی شالام نگاه کردم...رنگ 6 تاشون تغییر کرده بود...بدبختی اینجا بود که همشون رو انگار تو ماشین انداخته بود و رنگاشون قاطی پاتی شده بود...تنها شالی که رنگش یه دست بود،همونی بود که می خواستم سرم کنم...
بلند و با حرص صداش زدم:سینا؟؟...
اونم از اون یکی اتاق داد زد:زهرمار...مادرفولاد زره...چرا داد بیداد می کنی؟؟...بیا پیشم و بگو سینا جان...منم میگم ها...خیلی راحت...بلندگو گرفتی دستت و هی هوار می زنی...چه بدبختی شوهرجون تو...البته بعد از من که فکر نمی کنم کسی باشه و خودم باید جورت رو بکشم...
من:چه پررو...وقتی من جان رو به آخر اسمت اضافه می کنم که هیچوقت همچینکاری نمی کنم،حتی تو خواب،تو باید بگی جان سینا...
شالم رو از روی چوب لباسی برداشتم و انداختمش رو دستم...بقیشون رو هم همینطور...می خواستم سرش رو به دیوار و یا اون آینه ای که مطمئن بودم جلوش وایساده و داره خودش رو توش نگاه می کنه و عین دخترا به خودش میرسه،بکوبم...به سمت اتاقش حرکت کردم...سعی کردم قیافه ی جدی به خودم بگیرم...اخمام رو توهم کردم...از اون وقتی که بهش گفتم خودت باش،از این مسخره بازیا زیاد داشتیم...اون یه کاری می کرد تا حرص من دربیاد ومن هم کاری می کردم که حرص اون دربیاد..عین بچه ها شده بودی....
سینا:از این خبرا نیست...الکی دلت رو خوش نکن که دل من بردنی نیست و سم و بکم سرجاش وایساده و سوار دل کسی نمیشه،یعنی نمیذارم بشه... زیاد از انواع و اقسام دخترا و با لحنهای مختلف سینا جان شنیدم،در جواب هیچکدومشون جان سینا نگفتم،چون لیاقتش رو نداشتن...مطمئن باش تو هم نداری...من خیلی بالاتر از...
در اتاق رو باز و بهش نگاه کردم...نگاهش به من و شالهایی که در دستم بود،افتاد...حدسم درست بود...جلوی آینه وایساده بود و داشت موهاش رو درست می کرد...کت و شلواری ذغالی رنگ،به همراه یه تیشرت پوشیده بود...
نطقش کور شد و با مظلوم نمایی نگام کرد...چشمهای عسلیش دیوونه کننده بود...
نگام رو از چشمهاش گرفتم و به صورتش نگاه کردم...
شالام رو اوردم بالا و گفتم:اینا چیه؟؟...
از مظلوم نمایی خارج شد و با حالت تأسف باری گفت:نمی دونی؟؟...مگه میشه؟؟...تو چجور دختری هستی که نمی دونی اینا چین؟؟...اسم اینا شال و برای حجاب ازش استفاده میشه و...
با خودم گفتم اگه یه ذره دیگه صبر کنم،تاریخچه ی حجاب و شال رو برام می ریزه وسط...پس حرفش رو قطع کردم...
من:نه بابا...منتظر بودم تو بهم بگی...چرا اینا رو اینجوری کردی؟؟...
دوباره مظلوم شد و گفت:به جون تو نمی خواستم اینجوری بشه...می خواستم در حقت خوبی کنم و شالات رو بندازم تو ماشین که اینجوری شد...
با همون جدیت گفتم:جون خودت و همونایی که شمارششون از دستت در رفته...تو گفتی و منم باور کردم...
سینا:حالا بیخیال...یکی دیگه سرت کن...
جوابش رو ندادم و چشم غره ای بهش رفتم...از اتاقش اومدم بیرون و رفتم به اتاق خودم...در اتاق خودمون هم بسته بود...شالها رو جابه جا کردم و درنهایت یه شال سفید انتخاب کردم...تقصیر خودم بود که ازش خواستم خودش بشه...از کارم پشیمون نبودم،چون اینجوری خیلی باهاش راحت تر بودم...
رفتیم بیرون...آشنایی زیادی با محیط نداشتم،فقط مسیر خونه تا دانشگاه رو بلد بودم...تا حالا با هم خرید نرفته بودیم...
جلوی مرکز خرید بزرگی نگه داشت و گفت:از من جدا نشو...اینجا شلوغه و ممکنه...
حرفاش رو از حفظ بودم...
من:باشه...
هردومون پیاده شدیم...دستم رو گرفت و با همدیگه رفتیم داخل...
نگاه های زیادی روم بود...تیپم با همشون فرق داشت و بدجوری تو چشم بودم...
یاد اونروزی افتادم که با بچه ها رفته بودیم لباس بگیریم و به سینا برخورد کردم...اونجا بود که فهمیدم سینا،شاهین نیست...چقدر از دستش حرصم گرفته بود...ناخوداگاه و بدون دلیل لبخند زدم...فکرش رو هم نمی کردم یه روزی برسه که با خودش بیام و لباس بخرم...با صدای سینا که کنار گوشم صحبت می کرد،به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم...حتما خیلی ها به عقل من شک کرده بودن....
سینا:تو داری به چی می خندی؟؟...من همه جا رو نگاه کردم و هیچ چیز خنده داری ندیدم...نکنه قاط زدی؟؟...
سرم رو چرخوندم سمتش...آی دلم می خواست روش رو کم کنم...نگاش کردم و با آرامش گفتم:شما،مفتشی؟؟...اونیکی قاط زده بود و و هنوز هم زده و خواهد زد،تویی و من از تو این تأثیر رو گرفتم....
سینا:نه...جدی جدی دارم ازت ناامید میشم...تو یه چیزیت هست...
می دونستم می خواد حرصم رو دربیاره...منم چون فهمیده بودم،خودم رو خونسرد نشون میدادم تا حرص بخوره...
من:تو فکر کن یه چیزی هست...
سینا:اونوقت چه چیزی؟؟...
من:اون دبگه به تو ربطی نداره...
مغازه ای رو با دست نشون داد و گفت:هرهر...عرضم به حضورت که همه چیز تو به من ربط داره...البته تا وقتی که پیش منی...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
هیچی نگفتم و رفتیم تو مغازه....

چندتا لباس پرو کردم ولی اصلا به دلم نشستن و بلافاصله درشون اوردم...حتی نذاشتم سینا تو تنم ببینه...
تقریبا کل پاساژ رو گشته بودیم و من هنوز لباسی رو که مورد پسندم باشه،پیدا نکرده بودم...
طبقه ی دوم بودیم که یهو لباسی چشمم رو گرفت...سینا هم رد نگاهم رو گرفت و در نهایت به لباس رسید و اخمی کرد...حیف که خیلی لختی بود و نمی تونستم بپوشمش...
لباسی قرمز رنگ و کوتاه بود...فکر کنم تا روی زانوهام میومد...بنداش خیلی ظریف بودن...پایین لباس کمی تور کار شده بود و مدلش رو عروسکی می کرد...از همون مدلش خوشم اومد...زیادی دخترونه بود...انگار لباس نامزدی رو کوتاه کرده بودن...کمی هم پف داشت...یقش شل بود و روش با سنگای ریز کار شده بود...
سینا با جدیت گفت:لباس قرمزه رو می خوای؟؟...
من:نه...اون خیلی لختیه و نمی تونم برای فردا شب بپوشمش...
تحسین رو تو چشمهاش خوندم...دستم رو که تو دستش بود فشار داد...لبخندی زد و گفت:کنار همون لباس رو نگاه کن...
به جایی که گفته بود نگاه کردم...لباس بلند و ذغالی رنگی بود که روش کت کوتاهی می خورد...از مدل اونم خوشم اومد و تصمیم گرفتم برم پروش کنم...با هم رفتیم تو مغازه...
دوتا پسر جوون نشسته بودن و با هم حرف میزدن...یکیشون قیافه ی فوق العاده چندش آوری داشت...
ابروهاش رو تتو کرده بود و خط چشم غلیظی به رنگ آبی کشیده بود..روی چونش و پره ی بینیش،گوشواره ی کوچکی انداخته بود....دستاش پر از انگشتر بود...لباس های تنگی پوشیده بود و به طرز خیلی بدی نگام می کرد...از نگاش ترسیدم و خودم رو به سینا نزدیک کردم...احساسم رو فهمید و سرش رو اورد پایی و بهم نگاه کرد...
اون یکی پسره که ظاهری بهتر داشت رو به سینا کرد و به انگلیسی گفت:خوش اومدین...کدوم لباس رو می خواستین؟؟...
نگاه پسره هنوز به من بود...سینا همونطور که تو چشمهای اون نگاه می کرد،جواب داد:ممنون...لباس ذغالی رنگی رو که پشت ویترین...ممنون میشم بدینش...
پسره رو به اونیکه داشت من رو نگاه می کرد،گفت:رابرت،برو لباسی رو که خواستن براشون بیار...
پسره تازه به خودش اومد و نگاش به نگاه خشمگین سینا افتاد...این سینا هم جذبه داشتا...پسره نزدیک بود خودش رو خیس کنه...سریع رفت و بعد از مدتی اومد....لباس رو اورد و داد دست دوستش و خودش سریع جیم شد...خندم گرفته بود...
روپنجه ی پا بلند شدم تا سرم قشنگ به گوش سینا برسه...
با خنده گفتم:بابا جذبه...
سینا:اینه دیگه...پسره ی پررو...اگه نمی رفت خدا می دونست چی میشد...
پسره لباس رو داد دستم...رفتم تو اتاق پرو و لباس رو پوشیدم...به نظر میومد که خوب باشه...زیپش رو نمی تونستم کامل بکشم بالا...داشتم با خودم کلنجار می رفتم که به سینا بگم یا نه...در اتاق پرو زده شد...
سینا:پوشیدی باران؟؟...
من:آره...اما...
سینا:اما چی؟؟....
تصمیم گرفتم بهش بگم تا بیاد زیپم رو ببنده...
من:بیا تو...
در رو باز کردم و اومد تو پرو...خدارو شکر بزرگ بود و هردومون جا می شدیم...
چند لحظه همینجوری نگام کرد...دوبار با تاپ دیده بودتم...هر دوبار هم به خوبی نتونسته بود ببینه...
محکم با آرنجم به پهلوش زدم و گفتم:نگفتم بیای تو و من رو نگاه کنی،گفتم بیای تا این زیپ مسخره رو بکشی بالا...
بهم خندید و گفت:بچرخ...
برگشتم و سرم رو انداختم پایین...زیپ لباس رو گرفت و کشید بالا...دستاش به بدنم می خورد و همین معذبم می کرد...
از حالت صورتم فهمید و دستش رو کشید کنار...
نگام کرد و گفت:خیلی بهت میاد...
حق با سینا بود...قرار شد همون لباس رو بردارم...
من:برو بیرون...
سینا:باشه...فقط لباسات رو نپوش...
من:چرا؟؟...
رفت بیرون و گفت الآن میام...
با تعجب داشتم فکر می کردم که چرا نباید لباسام رو بپوشم...
تقه ای به در خورد و بعدش صدای سینا رو شنیدم...
سینا:در رو باز کن...
در پرو رو باز کردم و دیدم لباس قرمزه رو گرفته سمتم...با خوشحالی و هیجان نگاش کردم...لبخند مهربونی زد و گفت:بپوشش...مطمئنم که بهت میاد...زیپش بغل و مشکلی نیست...خودت از پسش برمیای و جلوی من معذب نمیشی...

از حرفش خجالت کشیدم و از کارش خوشحال شدم...
من:این لباس رو جایی نمی تونم بپوشم...
سینا:چرا نمی شه...مهمونیای زنونه و یا...
من:و یا چی؟؟...
چشمهاش برق زدن و با خنده گفت:هیچی...فعلا بپوشش...بالاخره یه روزی می پوشیش دیگه...
لباس رو ازش گرفتم و با خوشحالی بهش لبخند زدم...در رو بستم و لباسام رو عوض کردم...زیپش رو به راحتی کشیدم بالا و به خودم نگاه کردم...رنگش خیلی به پوستم میومد و باعث جلوه بیشتر رنگش شده بود...پاهام هم بیرون بود و حسابی بهم میومد...خدا رو شکر کردم که زیپش از بغل بود وگرنه جلوی سینا آب میشدم و می رفتم توی زمین و هیچی ازم نمی موند...از اون چیزی که فکر می کردم کوتاه تر و تا بالای زانوم بود...لباس رو دراوردم و از پرو خارج شدم...
سینا با لبخند گفت:خوب بود؟؟...
خندیدم و گفتم:عالی...
بعد از خرید لباسای من،نوبت به خرید سینا رسید...اونم چند دست کت و شلوار پوشید و در آخر،کت و شلواری ذغالی رنگ به همراه پیراهن صورتی کمرنگ و کرواتی راه راه و ترکیبی از همون رنگا انتخاب کرد...همه لباساش انتخاب خودم بود...خوب با هم ست شده بودیم...داشتیم تو پاساژ چرخ می زدیم...خریدامون رو کرده بودیم و حالا می خواستیم یه دوری بزنیم...
با صدای سینا به خودم اومدم...
سینا:باران؟؟...
من:بله؟؟...
مکثی کرد و گفت:هستی بریم حلقه بگیریم؟؟...
با تعجب نگاش کردم...حلقه؟؟....
من:حلقه برای چی؟؟...چه لزومی داره که ما حلقه بگیریم وقتی تا چند وقت دیگه از هم جدا میشیم؟؟...
احساس کردم برای چند لحظه نگاه عسلیش آزرده شد ولی سریع برگشت به حالت اولش...
سینا:من اونجا تورو به عنوان نامزدم معرفی می کنم،بعد نمیگن چرا حلقه ندارن؟؟...اصلا خود همین بچه های دانشگاه چندبار به تو گفتن که چرا حلقت رو دستت نمی کنی؟؟...
راست میگفت...حق با سینا بود...
من:راست میگی...خوب بریم بگیریم...
چشمهاش برق زد و گفت:بریم....
من:اول بریم یه بستنی بخوریم...
سینا:باشه...
رفتیم سمت کافه ای که اونجا بود و سفارس دوتا بستنی دادیم...از بچگی عاشق بستنی بودم...سرما و گرما حالیم نبود...چه تو زمستون وچه در تابستون،حتما باید بستنی می خوردم...خیلی از مواقع با رها و مارال می رفتیم کافی شاپ...اونا قهوه و نسکافه می خوردن و من بستنی...
با ولع داشتم بستنیم رو می خوردم که دیدم سینا داره با خنده نگام می کنه...دست از خوردن کشیدم و قاشق رو گذاشتم تو کاسه...
سینا:تو مگه از قحطی فرار کردی؟؟...مثه این بچه هایی شدی که با خوردن بستنی شاد میشن و از خوردنش سیر نمیشن...
من:نه...من هر روز سال رو بستنی می خوردم...تو این مدت،خیلی بهم فشار اومد که گذاشتمش کنار...می خواستم دلی از عذا دربیارم...مگه بده؟؟...دلم مثه همون بچه هاست...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
سینا:پس از این به بعد بهت میگم خانوم کوچولو...ولی نه...خانوم کوچولو خیلی تکراریه...بهت می گم خانوم فندقی...خیلی شبیه فندوقی...این رو تا حالا کسی بهت گفته بود؟؟...
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم:خب جناب آرام،نطق زیبایی بود...میشه بگین فندق چه شکلیه؟؟...
سینا:قابل شما رو نداشت...حتما... خیلی خوشگله و لپاش صورتیه...صورتش تقریبا گرده و آدم دوست داره درسته بخورتش و لپاش رو گاز بگیره...ولی نمیشه که بشه...
سعی کردم به روی خودم نیارم...یه گاز گرفتنی نشونت بدم که حال کنی...
با بیخیالی گفتم:آره...می دونم...خودم با این درد مواجهم...می دونم که چی میگین...من خودم عاشق فندقم و خیلی از مواقع شده که با دندون شکستمش،تو هم می تونی از این کار استفاده کنی...
تازه متوجه سوتی خودم شدم...با این حرفم بهش گفتم بیا لپم رو گاز بگیر...نگام به سینا افتاد که هرهر می خندید...
میون خنده گفت:سوتی قشنگی بود...حالا نظر تو اینه که بشکنمش؟؟...درد من اینه که تنها فندقیه که شکسته نمیشه و مثه ژلست...هرکاری می کنی،بازم در میره و از دستت میفته...
بستنیم تموم شده بود...از روی صندلی بلند شدم و گفتم:موفق باشی...فقط،اینو بگم که پوست اون فندق هیچ وقت شکسته نمیشه تا تو به خود فندق برسی...
سینا:واقعا مرسی از امیدت...
حرفی نزدم و از کافه خارج شدم...سینا هم پشت سرم اومد بیرون....
به طرف یکی از طلا فروشی ها حرکت کردیم...نگاهم روی انگشترها و حلقه ها می چرخید...دنبال یه حلقه ی ساده و در عین حال زیبا بودم...کمی گشتیم تا اون چیزی رو که می خواستم،پیدا کردم...
حلقه ای ظریف که تلفیقی از طلای سفی و زرد که روش نگین کار شده بود...سینا هم با انتخابم موافق بود...خودش هم یه حلقه ی مردونه و شیک انتخاب کرد که شبیه حلقه ی خودم بود،با این تفاوت که نگین نداشت و طلای زرد توش کار نشوه بود ...
رفتیم داخل مغازه و از فروشنده خواستیم حلقه ها رو برامون بیاره...سینی رو اورد و گذاشت جلومون...
سینا حلقه ای رو که انتخاب کرده بودم برداشت و دستم رو که تو دستش بود بالا اورد...
بدون اینکه حرفی بده و اجازه بده دستم رو عقب بکشم،خودش حلقه رو آروم و با طمأنینه به انگشتم انداختم و با لذت به دستای سفیدم که لاک قرمز رنگی داشت،خیره شد...خودمم به دستم خیره شدم...حلقه در عین حال که ساده بود،جلوه خاصی داشت و به انگشتای کشیدم میومد...
منتظر بودم سینا حلقش رو دستش کنه ولی هرچی صبرکردم این کار رو نکرد...نگام رو از دستم گرفتم و سرم رو اوردم بالا...داشت با لبخند مهربونی نگام می کرد...
با لحن بچه گونه و دلخوری گفت:نمی خوای دستم کنی؟؟...من حلقت رو دستت کردم و حالا نوبت تو که این رو انجام بدی...
بدون این که حرفی بزنم،حلقش رو برداشتم و دست چپش رو تو دستم گرفتم...کمی به حلقه و بعد به دستای مردونش نگاه کردم و حلقه رو تو انگشتش انداختم...
داشت پول حلقه ها روحساب می کرد که صدای تیر و بعدش صدای شکسته شدن شیشه مغازه اومد...صدای جیغ و داد مردم رو به خوبی می شنیدم...سینا نذاشت برگردم سمت شیشه و بلافاصله دستش رو انداخت پشت گردنم و انداختم رو زمین...
زیرلب و با عصبانیت گفت:لعنتی...پس اینا چه غلطی می کنن؟؟...
با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:تو خوبی؟؟...
من:آره...چی شده؟؟...
هول هولکی گفت:همین جا بمون و از جات تکون نخور...من خیلی سریع میام پیشت...
اسلحش رو دراورد و از کنارم بلند شد...
عقب عقب به سمت در رفت...
من:مواظب خودت باش...
چشمهاش رو روی هم گذاشت و گفت:چشم خانوم فندقی...
لبخندی زد...برگشت و با دو رفت بیرون...نمی دونستم چه خبره...چندبار دیگه صدای تیر شنیدم... جواهر فروشی خالی شده بود و تنها صدای جیغ و گریه میومد...همه رفته بودن بیرون از مغازه...خیلی نگران بودم...خیلی ها از پاساژ خارج شده بودن...
دقایقی از رفتن سینا می گذشت...نمی دونستم کارم درسته یا نه،ولی از روی زمین بلند شدم و بیرون رو نگاه کردم...جهنم...با خودم گفتم الآن فضولیم گل کرده...
عده ای از مردم یه جا جمع شده بودن و صدای گریه از اونجا شنیده میشد...کمی با دقت نگاه کردم...با دیدن خونی که روی زمین ریخته بود،بی حس شدم...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
فصل هشتم


رفتم جلو و به دیوار کنار در تکیه زدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و بتونم روی پام بایستم...چشمهام پر از اشک شدن و آروم آروم از روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم...چشمم به خون ریخته شده بود که یهو مردم متفرق شدن و دو نفر برانکارد بدست اومدن بین جمعیت...همه رو زدن کنار نشستن کنارش...با کمک هم گذاشتنش روی برانکارد...می خواستم بلندشم ولی هیچ حسی نداشتم...
چشمم به صورت فردی افتاد که روی برانکارد خوابیده بود...به چشمهام شک کردم...با دقت بیشتری نگاه کردم...این که سینا نبود...اشکام رو پاک کردم و لبخندی زدم...نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم...
با صدای در به خودم اومدم...سینا در رو باز کرد و هول هولکی گفت:پاشو...پاشو که...
چشمش که به من خورد،حرفش رو ول کرد و با خشم نگام کرد...صداش رو کمی برد بالا...
سینا:تو چرا اومدی اینجا و جلوی در نشستی؟؟...مگه من بهت نگفتم از جات تکون نخور؟؟...چرا گوش نکردی و واسه خودت هر کاری که دلت می خواد می کنی؟؟...خطر از بیخ گوشت رد شد احمق...شانس اوردی...من یه چیزی می دونم که می گم جلو نیا...اگه بلایی سرت میومد...
مکثی کرد و گفت:پای منم گیر بود...نفهم،بفهم که دستم امانتی و باید حواسم بهت باشه...تا وقتی که بامنی باید به حرفم گوش کنی...زیادی بهت خندیدم که دمت درومده...هرموقع رفتی خونه ی بابات،اون موقعست که می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی دختر جون...
از عکس العملش شوکه شده بودم...فکرش رو هم نمی کردم واکنشش این باشه...هه...منو بگو نگران کی شدم...حالا مگه چی شده بود که این جوری می کرد؟؟...
اخمی کردم و کمی صدام رو مثله خودش بردم بالا:تو به چه حقی سر من داد میزنی؟؟...اصلا تو چیکاره ی منی که به خودت همچین اجازه ای رو میدی؟؟...
پوزخندی زدم و ادامه دادم:که پات گیره...تو که انقدر می ترسی و از آدمای خودتون و دوستای خودت هم وحشت داری،چرا این کار رو قبول کردی؟؟...اصلا چرا وارد این شغل شدی؟؟...مگه مجبور بودی همچین امانتی رو که خودت ازش حرف میزنی بپذیری؟؟...نامه ی فدایت شوم که برات نفرستاده بودم،خودت قبول کردی که این مسئولیت رو به عهده بگیری..باید بگم آدم بی مسئولیت و سستی هستی...تا چندوقت دیگه به خونه ی بابام هم می رسم...تو حق نداری به من بگی چیکار کنم و یا چی کار نکنم...
رگ گردنش زده بود بیرون...تو اون حالت جذابیتش بیشتر شده بود...دلم می خواست خفش کنم...
از روی زمین بلند شدم...می خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو با خشونت گرفت و کشید سمت خودش...نایلون های لباسارو از روی زمین برداشت و با دو رفتیم بیرون...نمی دونستنم چرا عجله داره...سریع رفتیم تو پارکینگ و با مهارت خاص خودش،ماشین رو از پارکینگ بیرون اورد و با سرعت حرکت کرد...
با همون حرصی که تو صدام بود گفتم:جریان چیه؟؟...
سینا:یه نفر به جای من تیر خورده...یعنی اشتباه گرفتنش و می تونیم نتیجه بگیریم که می خوان من رو بکشن...
یاد خوابم افتادم و تنم لرزید...خودم رو به بیخیالی زدم...
من:نکنه همونی بود که اومدن بردنش؟؟...
سینا:خودش بود...
حرف دیگه ای نزد...منم ساکت شدم...جلوی بیمارستانی شیک ایستاد و پیاده شدیم...علاوه بر سینا،چندتا پلیس دیگه هم اونجا بودن...من نشستم رو صندلی و سینا به سمت اونا رفت...یکی،دوساعتی اونجا بودیم که سینا گفت باید برگردیم خونه...
****
تو ماشین بودیم و به سمت خونه می رفتیم...
با لحن سردی پرسیدم:این آقا رو به جای تو زده بودن؟؟...
سینا:آره...آدمای خودش بودن...سه نفر رو فرستاده بود تا من رو بکشن که اون بنده ی خدا رو اشتباه می گیرن و اونو می زنن،چون لباسامون تقریبا مثه همدیگه بوده...
من:حال اون خوبه؟؟...
سینا:آره...
ساعت نزدیک 12 بود که رسیدیم خونه...سینا لباسا و وسایلمون رو برداشت و دوتایی رفتیم تو...
لباسام رو عوض کردم...دست و صورتم رو شستم...کتری رو آب کردم و روی گاز گذاشتم...لپ تاپم رو برداشتم و روی یکی از مبلا نشستم...خیلی قت بود ایمیلم رو چک نکرده بودم...اینباکسم رو باز کردم و دیدم از طرف رها یه ایمیل دارم...بازش کردم و عکسهای عروسیش اومد...ای جونم...چه خوشگل شده بود...چندتا عکس دسته جمعی که با مارال و بقیه ی دوستانم انداخته بودن رو برام فرستاده بود...چندتایی هم خودش و آرین بودن...آرایشش خیلی خوب بود...دلم برای همشون یه ذره شده بود و دلم می خواست پیششون باشم...قیافه ی مارال زنونه شده بود...ابروهاش رو نازک کرده و رنگ کرده بود....موهاش رو هم مش کرده بود...بهش میومد ولی کمی سنش رو بالا نشون می داد...رامین و مارال هم عقد کرده بودن و عروسیشون رو برای دوسال دیگه انداخته بودن...خدا پدر جفتشون رو بیامرزه...می تونستم تو عروسیشون شرکت کنم...
لپ تاپ رو بستم و گذاشتمش کنار...ماه دیگه عقد مهلا بود...همه ی دوستانم ازدواج کرده بودن و داشتن می رفتن سر خونه و زندگی خودشون...رها که رفت خونه ی خودش...نفسم رو دادم بیرون که سینا از اتاق اومد بیرون....طبق معمول رفته بود حموم...
رفتم چای دم کردم و دوباره برگشتم سرجام...
سینا رفت و اومد و بعد نشست کنارم...روزنامه ای رو که روی میز بود برداشت و شروع به خوندن کرد...
کمی بی حوصله نگاش کردم و گفتم: جشن پویا اینا چه ساعتیه؟؟...
سینا:پنج تا 12...
دقایقی گذشت...بلند شد و دوتا لیوان چای ریخت و برگشت...مسواکم رو زدم و رفتم تو اتاق...لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم...
سینا هم اومد و کنارم دراز کشید...دقایقی گذشت که صداش رو شنیدم...
سینا:فندق...بیداری؟؟...
جوابش رو ندادم...دوباره صداش رو شنیدم...
سینا:ففففننندددددقققق؟؟...
از دستش دلخور بودم...همیشه از قهر کردن بدم میومد و فکر می کردم کار بچه هاست...باهاش قهر نبودم فقط ازش دلخور بودم و نمی خواستم باهاش حرف بزنم....
من:ها....ولم کن....می خوام بخوابم...
سینا:باید باهات حرف بزنم...
------------------
خسته بودم و حال حرف زدن نداشتم...رو تخت جابه جا شدم که باعث کمی صدا بده...آباژور رو روشن کرد...پشتم رو بهش کردم و چشمهام رو بستم....
با صدای دلخوری گفتم:نمی خوام...بذار واسه بعد...
دستش رو گذاشت روی شونم و برمگردوند به حالت اول...چشمهام رو باز نکردم...خودش هم کمی جا به جا و به من نزدیک تر شد...
سینا:چشمهات رو باز کن...
چشمهام رو باز کردم و نگاش کردم...دمر شده و به دستاش تکیه داده بود...لحافش رو پشتش کشیده بود... روی صورتم خم شده بود و داشت نگام می کرد...صورتش تقریبا نزدیک صورتم بود...
حرفی نزدم و منتظر بودم تا شروع کنه...نمی دونستم چی می خواد بگه...دوباره شده بود همون سینایی که برق شیطنت تو چشماش جذبم می کرد...
یهو گفت:قبول کن که تقصیر توام بود...من به تو گفته بودم حرکتی نکن ولی تو درست ضد حرف من کارت رو انجام دادی...بهم حق بده که از دستت عصبانی بشم...من نمی تونم توی کارم به کسی سخت نگیرم...فرقی هم برام نمی کنه کی باشه،تو و یا هرکس دیگه...من در برابر تو مسئولم و باید بگم که این یه مأموریت برای من و بهتر بود که قبول می کردم...من دوست ندارم تا وقتی پیش منی،آسیبی ببینی...تو باید به حرفام گوش کنی تا این یه سال تموم بشه و هرکدوم بریم دنبال زندگی خودمون...
کمی بهش حق میدادم که عصبانی بشه ولی نه در حدی که بخواد بهم توهین کنه...
با ناراحتی نگاش کردم و گفتم:من یه دلیلی واسه خودم داشتم که اومدم جلو ولی تا حدودی بهت حق میدم...هرچقدر هم که کار من اشتباه باشه،تو حق نداری بهم توهین کنی...
نفسش رو داد بیرون که گرماش به صورت من خورد که مور مورم شد...
سینا:نمی گم ببخشید چون تاحالا به هیچ کس نگفتم و نخواهم گفت،الا یه نفر...من تا مطمئن نشم که کارم واقعا غلط بوده،از این واژه استفاده نمی کنم...الان هم اعتقادم اینه که رفتار هردوی ما اشتباه بوده...فقط ازت می خوام که موقعیتمون رو درک کنی...اونا شروع کردن و ما باید از خودمون دفاع کنیم...
با حرفهایی که زد،دل خوری که ازش داشتم کم رنگ شد...از بعضی حرفایی که زد،احساس بدی بهم دست میداد که خارج از بحث امروزمون بود...دوست داشتم بدونم اون یه نفر کیه که استثناست...حرفای ساحل هم گوشم رو پر کرده بود که می گفت سینا عاشق یکیه...دوست داشتم بدونم اون یکی کیه...
لبخندی زد و سرش رو جلوتر اورد و گفت:حواست کجاست فندقی؟؟...
من:همین جام...
کمی نگام کرد و گفت:تو هنوز از دست من ناراحتی؟؟...
من:نه...
سینا:مطمئن؟؟...
من:آره...
سینا:پس چرا چشات داد میزنن که هنوز ناراحتی؟؟...خیلی خوب لوت میدن و من نمی تونم ببینم که تیره اند...
من:تو به اونا کاری نداشته باش...
اخمی کرد و گفت:مگه میشه کاری نداشته باشم؟؟..اینا...
تن صداش رو اورد پایین...فقط حرکت لباش و زمزمه ای رو شنیدم که برام قابل فهم نبود...
من:تو چرا انقدر منو حرص میدی؟؟...
سینا:من الآن تورو حرص دادم؟؟...
من:بله...
سینا:چطور؟؟...مگه من الآن چیزی گفتم و یا حرفی زدم؟؟...
من:همین که حرف نمی زنی حرصم رو بیشتر درمیاری...
با تعجب نگام کرد...براش سودء تفاهم ایجاد شده و با خودش فکر کرده من انقدرعاشق صداشم که همش می خوام بشنومش...البته همین طور هم بود،صدای خیلی گرم و بمی داشت،مخصوصا وقتی می خوند،ولی منظور من الآن این نبود که ازش تعریف کنم....
من:چرا انقدر تعجب می کنی؟؟...منظورم اینه که حرفت رو دم به دقیقه قطع می کنی...
خندید و گفت:آها...خب ادامش مناسب سنت نیست که نمی گم دیگه...
من:مثلا باید بخندم؟؟...
سینا:قاعدتا نه،باید گریه کنی که عقلت انقدر کوچیکه که حرف رو از نگاه نمی خونی و آدم حتما باید کاملش کنه که کل مطلب رو بگیری...
من چه چیزی رو باید از نگاش می فهمیدم؟؟...چی می خواست بهم بگه؟؟...
به مغزم فشار نیووردم و گفتم:باش تا من گریه کنم...
سینا:حتما...
مکثی کرد و با لحن جدی تری گفت:امروز که ما رفتیم بیرون عده از بچه ها اومدن و تو پارکینگ،راه پله ها و آسانسور دوربین نصب کردن که خودشون هم کنترلش می کنن...تو خونه هم می خواستن نصب کنن که من برای راحتی تو مخالفت کردم...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 
نفسی کشید و گفت:می دونم که رو پوششت حساسی و از طرفی نمی تونی لباس پوشیده بپوشی...مخصوصا موقع خواب...هنوز یادم نرفته که نمی تونستی با تی شرت بخوابی...حتی الآن هم سختته که با تی شرت تو خونه بگردی...جلوی منی که همسر و محرمت هستم،هرچند اجباری و صوری،تاپ نمی پوشی و سختی رو تحمل می کنی،چه برسه به این که یه عده هم بتونن ببیننت...خودم بهشون گفتم که حواسم حسابی بهت هست و باهات هستم...خودمم دوست نداشتم کسی بتونه حریم خصوصیمون رو ببینه...بالاخره من و تو الان زن و شوهریم...اگه با کار من موافقی،باید کمکم کنی،باشه؟؟...
این می دونسته که من با تی شرت نمی خوابیدم؟؟...قطعا با کارش و مخالفتش با نصب دوربین تو خونه راضی بودم...ناخوداگاه نگاهی به پتوم انداختم...تا گردنم بالا بود و بدنم مشخص نبود...
من:باشه...
سینا:خوبه...می دونستم تو هم موافقمی...اولین قدم اینه که اون لحاف مسخره رو از روت برداری...
با ابروهایی بالا رفته بهش نگاه کردم...این داشت چی واسه خودش می گفت؟؟...
________________________________________________

حتما...منم الآن این لحاف رو ول می کنم که تا صبح از سرما قندیل ببندم...همین یه کارم مونده که جلوی تو با تاپ باشم...هیچی دیگه...ن.ور علی نور میشه و تو خیلی خوش به حالت میشه...
اخمام رو کردم توهم و گفتم:که چی؟؟...چرا باید همچین کاری بکنم؟؟...
نگاش افتاد به صورتم...زد زیر خنده و گفت:تو پیش خودت چی فکری کردی که اخمات تا این حد توهمه؟؟...مغزت منحرفه ها...خیال برت نداره که هیچ خبری نیست...تو باید کاری رو انجام بدی که من میگم...
من:هیچ فکری نکردم...تو خواب و رویا ببینی که من ازاین فکرا بکنم آقا...حالا هم دست از سرم بردار که می خوام بخوابم...
به پهلو و بی اعتنا بهش چشمهام رو بستم...
سینا:اذیت نکن باران...درسته که من هوشیار می خوابم ولی هر اتافقی ممکنه و برای جلوگیری از این حوادث،بهتره تو بیای و...
حرفش رو قطع کرد و گفت:سرت رو بچرخون...
من:نمی خوام...
سینا:تا به حرفام گوش ندی نمی ذارم بخوابی...
سرم رو به سمتش چرخوندم...
من:بگو...ادامه ی حرفت رو دارم میگم...
اشاره ای به بازوش کرد و گفت:اینجا بخوابی...پیش خودم...
کمی نگاش کردم و با جدیت گفتم:نه...من این کار رو انجام نمیدم...شاید تو محرم من باشی ولی هیچ پیوند قلبی بین ما وجود نداره...
با حرص گفت:پس اگه گفتم برای نصب دوربینا بیان،شاکی نشیا...
از یه طرفم دیدم داره راست میگه و از طرفی حق رو به خودم می دادم...
دوباره روم رو برگردوندم و گفتم:حالا بذار بخوابم....بعدا حرف می زنیم...
سینا:تا فردا باید فکرات رو بکنی،یا نصب دوربین تو خونه و اتاق ها و یا...
هیچی نگفت و چراغ خواب رو خاموش کرد...با تاریک شدن اتاق،چشمهای من هم روی هم افتاد و خوابم برد...
****
لباسم رو از تو کمد بیرون اوردم و روی تخت انداختم...تازه از حموم اومده بودم و موهام هنوز خیس بودن...سریع سشوار کشیدمشون و لباسم رو پوشیدم...ای خدا...دوباره سر زیپ این من دردسر دارم و باید سینا رو صدا بزنم...
بیخیال بستن زیپ شدم و با همون زیپ باز،به سمت میز آرایشم رفتم...بیشتر از همیشه آرایش کردم...سینا می خواست من رو به عنوان همسرش معرفی کنه و معمولا خانومی که متأهل هست،آرایش سنگین تری نسبت به یه دختر مجرد داره...خط چشم زیبایی خاصی به چشمهام می بخشید...
مژه هام بلند بود ولی با زدن ریمل،بلندتر نشون داده میشدن...سایه ای تیره رنگ زدم که ترکیبی از مشکی،طوسی روشن،سفید و کمی طلایی بود...قسمتهایی از سنگدوزی لباسم،طلایی رنگ بود و به همین دلی در زدن سایه از رنگ طلایی استفاده کردم....سایه ی طوسی رنگی که زده بودم،چشمهام رو زیباتر نشون میداد و هماهنگی خاصی با هم داشتن...جوری کار کرده بودم که خودمم خیلی خوشم اومده بود...همیشه از آرایش های غلیظ فراری بودم...اونروز هم غلیظ آرایش نکردم...
نگاهی به موهام انداختم که دورم ریخته بودن...خودشون حالت دار بودن....من که نمی خواستم شالم رو اونجا بردارم...می دونستم که مجلسشون مختلطه...
شال سفید رنگی رو سرم انداختم و نگام به زیپ لباسم افتاد...لباسم تو تنم می رقصید...قیافه ی خنده داری پیدا کرده بودم...همیشه عادتم بود که لباسم رو تو خونه عوض می کردم و بعد به جشن می رفتم...هیچوقت نشده بود که در تالار و یا خونه ی شخص میزبان،لباسام رو عوض کنم...چی کار می تونستم بکنم؟؟...تنها راه این بود که برای بستن دوباره ی این زیپ کذایی،از سینا کمک بگیرم...
بدون این که شال رو از روی سرم بردارم،صداش زدم:سینا...
سینا:ها...بدو دیگه...خوبه گفتم خونشون دوره و باید زودتر حرکت کنیم تا به موقع برسیم...
من:انقدر غر نزن،بجاش بیا یه کار مثبت انجام بده....
سینا:زندگی من سرتا سر کار مثبته...چیکارم داری؟؟...
من:تو پاشو بیا...
چند ثانیه گذشت که اومد تو...همون لباسایی رو پوشیده بود که شب پیش خریدیم...موهاش رو هم به سمت بالا ژل زده بود ولی قسمتی از موهاش،تو صورتش می افتاد...نگاهش به من افتاد و زد زیر خنده...خب حقم داشت...زیپم تا کمرم پایین و از طرفی شال هم سرم بود...
من:هرهر...بعد میگه تو لفتش میدی...بیا این زیپ مسخره رو ببند...
اومد جلوتر و گفت:مدل جدیده؟؟...از کی این تیپ مد شده؟؟...
جوابش رو ندادم...احساس معذب بودن،سرتا سر وجودم رو دربرگرفته بود...
اومد پشتم و زیپ رو کشید بالا...حواسم نبود که از تو آینه دارم خیره نگاش می کنم...چونش دقیقا بالای سرم بود...نمی دونم چقدر بود که داشتم نگاش می کردم که دستش رو گذاشت رو پهلوم و قلقلکم داد...تازه به خودم اومدم....روی پهلوهام خیلی حساس و کلا آدم قلقلکی بودم...از خنده سرخ شده بودم...اشک از چشمهام روون بود...خدا رو شکر می کردم که لوازم آرایشام همه ضد آبه وگرنه سینا رو خفه می کردم...بین خندهام ازش می خواستم که دستش رو برداره ولی گوش نمی داد...شیطونه می گفت بچرخم و یدونه بزنم تو صورتش تا دیگه با من درنیفته...بدبختیم اینجا بود که دیگه حال خندیدنم نداشتم،چه برسه به این که بخوام ضربه فنیش کنم...لباسم هم مناسب نبود ولی اگه پاش میفتاد،با همون لباس هم می زدمش....
خم شدم و دستم رو گذاشتم رو دستش...دیگه قلقلکم نداد...از خنده به نفس نفس افتاده بودم...کمی سرش رو پایین اورد و با جدیت تو گوشم گفت:تو چشمهای هیچ عهدالناسی اینجوری خیره نشو... صاف وایساد و دستاش رو گذاشت تو جیب شلوارش...همونطور که به سمت در می رفت گفت:به اندازه ی کافی دیر شده...سریع کارت رو تموم کن...
مگه من چجوری نگاش کردم؟؟...من همیشه مه رو اینجوری نگاه می کنم...جالبه...یکی از گرد راه رسیده و میگه اینجوری نگاه نکن،خبر نداره خودش چجوری نگاه می کنه و آدم رو مجذوب اون چشمهاش می کنه...
نگاهی به صورتم انداختم..خدارو شکر همه چیز خوب بود...کت لباس رو تو نایلون گذاشتم...پالتوم رو پوشیدم و کیف و کفشم رو دستم گرفتم و از اتاق خارج شدم...اواخر مهر ماه بود و کشور کانادا سرد...
سینا در حال پوشیدن کفشهای واکس خوردش بود و اورکتش رو که قدش تا بالای زانوانش می رسید،پوشیده بود...
کفشم رو جلوی در گذاشتم و پوشیدمش...هردو با هم از خونه خارج شدیم...
من:می خوام از پله بیام...
سینا:چرا؟؟...
من:هوس کردم مثه دوران بچگیم کمی ورجه ورجه کنم...
نگاهی به لباسم انداخت و گفت:با این لباس؟؟...
من:این که خوبه...من یه سری با لباس عروس از پله ها پایین رفتم...می دونی که چه فنری داره...
رنگش کمی پرید و با صدای لرزونی گفت:تو لباس عروس پوشیدی؟؟...یعنی...
حرفش رو قطع کرد و طبق معمول ادامه نداد...
لبخند بیخیالی زدم و گفتم:آره...
__________________________________________________
نگام به قیافش افتاد...سرجاش خشکش زده و اساسی دیدنی شده بود...دلم می خواست بشینم جلوش و همینجور نگاش کنم و بخندم...لب و لوچش آویزون و رنگش کمی پریده بود...آی که چقدر دلم می خواست بلند بخندم...
همون موقع بود که به کشفیات بزرگی دست یافتم...اونم چشمهاش در مواقع ناراحتی،مثه مال من تیره میشد...اما چرا ناراحت شده بود؟؟...
چه فکری پیش خودش کرده؟؟...به احتمال قوی داره با خودش میگه چجوری ازدواج کرده که تو شناسنامش اسم طرف نیست...اصلا چرا باید ناراحت بشه؟؟...مثلا،شاید برای این که بهش نگفتیم من یه زمانی ازدواج کردم؟؟...
لپام رو از تو گاز گرفتم تا بلکه بتونم جلوی خنده ی بی موقعم رو بگیرم...یکمی زیر چشمی نگاش کردم و بعد بی توجه بهش،از پله ها پایین رفتم...می ترسیدم بزنم زیر خنده و بفهمه که سرکاره...
واسه اولین بار بود که دنبالم نیومد و دستم رو نگرفت...زیادی شکه شده بود و ازجاش حرکت نمی کرد...
یاد بچگیام افتادم که با فربد از پله ها بالا می رفتیم،می نشستیم روی نرده ها و سر می خوردیم و میومدیم پایین و بعد با شیطنتی بچگانه می خندیدیم...مامان همیشه دعوامون می کرد ولی کو گوش شنوا؟؟...هردومون هر کاری دلمون می خواست می کردیم و به حرفهای دیگران توجهی نداشتیم...
الآن نمی تونستم و نمی خواستم از نرده برم پایی...خیر سر مبارکم خرس گنده شده بودم و این کارا از من گذشته بود...همین که با سرعت و حالت دو بیام پایین و بعدش نفس نفس بزنم،برام کافی بود...
رسیدم پایین...نگاهی به آسانسور انداختم و دیدم هنوز در طبقه ی ماست و جناب هنوز تشریف فرما نشدند...دوباره با فکر کردن به چهرش خندم گرفت...
نگاهم به حیاط پشتی افتاد...بارون نم نم می بارید و زمین خیس شده بود...با خودم گفتم حالا که اون تو شکه،منم برم زیر این بارون و کمی واسه خودم حال کنم...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
آروم به سمت حیاط پشتی رفتم...نگاهم به باغچه ی کوچکی افتاد که گلهای توش،همه خشک شده بودن و تنها چیزی که دیده میشد،خاک و درخت بود...درختهایی که با آب بارون شسته میشدن و کم کم به خواب می رفتن...دوماه تا خوابیدنشون مونده بود...
صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندم رو به خوبی میشنیدم...
فقط کافی بود که من کفش پاشنه بلند بپوشم،اون موقع بود که همه ی عالم و آدم خبردار میشدن که من همچین چیزی پوشیدم،چون موقع راه رفتن،پاشنه ی پام رو به زمین می کوبیدم...از بچگی عادتم بود و دست خودم نبود...
یکی نبود بگه مثلا ما عجله داشتیم و می خواستیم زودتر بریم...نگاهی به ساعتم انداختم...یه ربع به پنج بود...
با زدن ضربه،ضربه فنیش نکردم،با گفتن کلمه ی "لباس عروس"،زبون فنیش کردم که صد برابر از ضربه فنی بهتر بود!!...
رفتم زیر بارون....چشمهام رو بستم و دستام رو از هم باز کردم...مثه دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و با یاداوری قیافه ی سینا،هرهر می خندیدم...
نمی دونم چقدر گذشته بود که سنگینی نگاهش رو حس کردم...
بدون این که دستام رو ببندم،چشمهام رو باز کردم که نگام به سینا افتاد....خیره نگام می کرد و انگار تو این دنیا نبود...الهی!!...بچم افسردگی گرفته...از نگاهش حسرت می بارید...چنان با حسرت نگام می کرد که هرکی نمیدونست،فکر می کرد عاشق و معشوقیم و یا من یه گنج بزرگم که از دست دادتش...نمی دونم چرا انقدر تو نگاش حسرت بود!!...
یه لحظه خودمم شک کردم که شاید چیزی بینمون باشه،اما نبود....
من همونطور دستام باز بود و نگاش می کردم...کم بود بگم بپر تو بغل عمو...بیا عمو،بیا...نمی دونم چرا دستم خشک شده بود و پایین نمیومد...
یهو صحنه ی فیلم ورود آقایان ممنوع یادم افتاد،اونجایی که بچه ها در حال ورزشن و آقای جبلی میاد تو حیاط....
بچه ها همه با دستایی باز به طرفش چرخیدن،اون بدبخت هم کپ کرد...سینا هم یه همچین حالتی داشت،البته برای موضوع لباس عروس...
فرق من و اون فیلم این بود که،من یه نفر بودم که دستم باز بود و اونا یه مدرسه بودن که دستاشون باز بود...سینا حق انتخاب نداشت ولی...
حالت من هم دست کمی از اونا نداشت...یهو زدم زیر خنده...حالا نخند کی بخند...ناخوداگاه دستام جمع شدن و افتادن کنارم...
با صدای خندم به خودش اومد...انگار که تازه من رو میدید و به خودش اومده بود...
نگاش به صورت اولش برگشته بود و دیگه حسرتی توش دیده نمیشد...اخم کرده و کاملا جدی بود...
نگاهم کرد و گفت:دیوونه ای،نه؟؟...واسه خودت هرهر می خندی؟؟...
بین خنده گفتم:تو با خنده ی من مشکلی داری؟؟...دوست دارم بخندم،چیکار به کار تو دارم که دخالت می کنی؟؟...یاد یه مسئله افتادم که خندم گرفت...همین...
نم لباسم رو حس می کردم...کمی سردم شده بود ولی سعی کردم به روم نیارم...
با تمسخر گفت:آها....بحث لباس عروس شد،یاد داماد افتادی و زندگی که باهاش داشتی و بعد خندت گرفت،نه؟؟...
خندم قطع شده بود ولی با حالات سینا،داشت دوباره شروع میشد:گیرم که آره...یاد خاطراتم افتادم...
با پوزخندی گفت:خوبه...خوبه...یادش کن...میگن دل به دل راه داره...پس اونم به یادت میفته...شازده الآن کجاست؟؟...چرا اسمش تو شناسنامت نیست؟؟...
جوابش رو ندادم و اومدم تو پارکینگ،به سمتش چرخیدم و گفتم:اینا رو ول کن،مگه نگفتی باید زود بریم؟؟...
اونم حرفی نزد و با یه خروار اخم،اومد سمت ماشینش...
__________________________________________________ _____


دستم رو گذاشته بودم رو سقف ماشین و با جدیت نگاش می کردم...بدون اینکه توجه و نگاهی بهم بکنه،نشست پشت فرمون...منم نشستم کنارش...
در داشبرد رو باز کردم و پنل ضبط رو بیرون اوردم...پنل رو تو جاش زدم و منتظر پخش صدا شدم...سی دی توش بود...موزیک بی کلامی پخش شد...از پارکینگ خارج شدیم...کمی گرم شده بودم ولی هنوز لباسم نم داشت...
مشخص بود عصبانیه ولی در کمال آرامش رانندگی می کرد و با پدال گاز بدبخت دعوا نداشت...همیشه دیده و شنیده بودم که مردا حرصشون رو سر پدال گاز خالی می کنن ولی این به همون روال قبل رانندگی می کرد...حتی بابا و فربد هم همین طور بودن...هردوشون گاز میدادن...
دستام رو تو هم گره زدم که دستم به حلقم خورد...سرم رو اوردم پایین و بهش نگاه کردم...از دیشب تا حالا دستم بود...
ناخوداگاه یواشکی به دستاش نگاه کردم...از شانس بد من،ماشینش مثه ماشینای ایران بود و جای راننده سمت چپ قرار داشت...دست راستش روی فرمون و آرنج دست چپش رو لبه ی پنجره گذاشته و دستهاش رو تو موهاش فرو کرده بود...
دوست داشتم ببینم اونم حلقش رو دستش کرده یا نه؟؟...
بیخیال دونستن شدم...نمی دونم چقدر از حرکتمون می گذشت...ساعت نزدیک 6 بود....از سکوت ماشین بدم اومد و با اعتراض گفتم:تو چرا لالمونی گرفتی؟؟...
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره بی توجه به من،جلوش رو نگاه کرد...
سینا:نمی خوام حرف بزنم...زوره؟؟...اگه حوصلت سر رفته می تونی به همسر محترمت زنگ بزنی تا بیاد درش رو برداره و سرنره...
پررو پررو و با شوخی گفتم:نیازی به زنگ زدن نیست،خیر سرش کنارم نشسته...تو چرا انقدر آی کیو هستی واقعا؟؟...من در خلقت تو موندم...به چه دردی می خوری؟؟...
با پوزخند و لحن تحقیر کننده ای گفت:تو خواب ببینی که من تورو به عنوان همسرم بپذیرم...الآن هم سرخره منی و مجبورم که ببرمت...می دونی چند نفر منتظرمن تا برم؟؟...رفتیم با همشون آشنات می کنم...
چشمهام رو ریز کردم و با حرص گفتم:کی بود که دیشب می گفت من همسرت هستم؟؟...تو فکر کردی بنده کشته و مرده ی جنابعالیم؟؟...باید به عرضتون برسونم که این فکر خیلی بی معنی و مسخرست...کی مجبورت کرده که من رو ببری؟؟...اتفاقا خوشحال میشم امثال تو رو بشناسم و باهاشون آشنا بشم...می خوام ببینم چطور آدمایی هستن که تورو انتخاب کردن...
دستاش رو جابه جا کرد و همین باعث شد که برق حلقش رو ببینم...
جلوی خونه ی بزرگی وایساد...
بدون ربط به حرفام گفت:کی؟؟...
با همون جدیت گفتم:خودت می فهمی چی میگی؟؟...چی کی؟؟...
نفسش رو بیرون داد و آروم گفت:عروسیت...
می خواستم اذیتش کنم...
من:نمی دونم...حالا حالا ها تا عروسیمون مونده...
با حرص نگام کرد و سریع از ماشین پیاده شد...ریز خندیدم و منم پیاده شدم...جلوی در ورودی وایساده بود...رفتم کنارش که زیرلب گفت:بی لیاقت...
من:با خودت درگیری؟؟...
نگاهی بهم انداخت که نزدیک بود سکته رو بزنم...چشمهای عسلیش زیادی ترسناک شده بودن...حس می کردم دلش می خواد خفم کنه...می ترسیدم مشکلی ایجاد بشه...اومدم بهش بگم که همه چیز شوخی بوده ولی همون موقع در باز شد و پیرمردی خوش آمدگویان به داخل دعوتمون کرد... مشخص بود که یکی از خدمه های خونست...
سینا دستم رو گرفت...واسه اولین بار انگشتامون رو تو هم گره زدیم...لبخند و سلام پیرمرد رو جواب دادیم...البته سینا فقط به لبخند و تکون دادن سرش اکتفا کرد و به زبونش زحمتی نداد...
رفتیم تو حیاط...حیاط بزرگ و خوبی داشتن..خونشون ویلایی بود...
صدای پارس سگی رو شنیدم...صورتم رو به طرف سمتی که صدا رو ازش شنیده بودم،چرخوندم...یه سگ مشکی با خا خالهای سفید به دیوار بسته شده بود...یهو یاد سگی افتادم که اونروز همراه سینا و رامین بود...اون خیلی از این خوشگل تر بود...
من:سینا؟؟...
با بی حوصلگی گفت:ها؟؟...
من:بی ادب...سگت کو؟؟...
کمی با تعجب نگام کرد و گفت:تو از کجا می دونی من سگ دارم؟؟...
انگار پارک رو یادش افتاد،چون بلافاصله گفت:آها...خونست...پیش مامان اینا و ساحل...
من:خیلی خوشگله...
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...همون موقع پویا رو دیدم که اومد استقبالمون و با دیدن من،باز هم متعجب شد...
پویا:خوش اومدین باران خانوم...بفرمایید تو...
با راهنمایی پویا رفتیم داخل...چقدر آدم!!...مثه این که هه ی فک و فامیلاشون اونجا بودن...پویا به خانوم و آقایی اشاره کرد که اونا هم اومدن برای استقبال...از شباهت پویا به مرد،میشد فهمید که پدرشه...
سینا با لبخند دستش رو که آزاد بود به طرفشون دراز کرد و باهاشون دست داد و گفت:رسیدن بخیر...
خانوم:ممنون...خوبی پسرم؟؟...
سینا:بله...
نگاه کنجکاو همشون روی من بود...کمی معذب بودم...
دستم رو کمی فشار داد و گفت:ایشون نامزدم،بارانه...
متوجه چشمهای گرد شده ی پویا شدم...همه یه جوری به من نگاه می کردن،انگار با موجود ناشناخته و عجیبی رو به رو هستن...تعجب رو تو چشمهای تک تکشون می خوندم...
مامان پویا دستش رو به سمتم دراز کرد...دست راستم تو دست سینا بود...سعی کردم تلاش کنم تا دستم رو ول کنه ولی ول نمی کرد...به اجبار با دست چپ بهش دست دادم...
خانوم:من سارا هستم عزیزم،مادر دوست همسرت...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
از دست سینا حرصم گرفته بود...شاید برای اون اینجور چیزا مهم نبود،ولی برای من آداب معاشرت خیلی اهمیت داشت...شاید برای اونم داشت ولی اون شب می خواست حرصم بده...
همسرش رو هم بهم معرفی کرد و گفت اسمش بیژنه...اسم خواهر پویا هم،پونه بود...دختر بدی نبود و حدودا همسن خودم میزد...
در آخر دستم رو به سمت خودش کشید و درگوشم گفت:ول کن عزیزم،مهم نیست...سینا خیلی دوست داره ها...حتی حاضر نیست یه دقیقه دستت رو ول کنه...
__________________________________________________
لبخند ملیح و درعین حال مسخره ای تحویلش دادم و تو دلم گفتم:آره جون خودش...من از دل خودم و خودش خبر دارم...
نگاهم به سینا افتاد که داشت دور و برش رو نگاه می کرد...
سارا،پونه رو صدا کرد و اونم اومد...
سارا:پونه جون،باران جون رو راهنمایی کن تا لباسش رو عوض کنه...
پونه نگاهی بهم انداخت و گفت:دنبالم بیاین...
سینا دستم رو ول کرد و به سمت دیگه ای از سالن رفت...پویا هم دنبالش راه افتاد...بدون اینکه نگاهی بهش بندازم،دنبال پونه رفتم...نمی دوننستم کجا رفته...
اکثر مهموناشون ایرانی بودن...لباسای همه لختی و تا بالای زانو بود...افراد مسن تر هم کت دامن یا کت شلوار پوشیده بودن...با صدای پونه،سرم رو بلند کردم...
اتاقی رو با دست بهم نشون داد و گفت:برین اونجا...
ازش تشکر کردم و وارد اتاق شدم...چهار دختر تو اتاق بودن و داشتن لباس عوض می کردن و با هم صحبت می کردن...با باز شدن در،صحبتشون رو قطع کردن و به سمت من چرخیدن...نگاه متعجبشون رو روی خودم احساس می کردم....کمی که گذشت،نگاهاشون رنگ مسخرگی و تحقیر گرفت...مونده بودم تو لباساشون...برای لباسای همشون،یه متر پارچه،شاید هم کمتر بکار برده شده بود!!!!...
همشون آرایش های غلیظ و هیکلهای قشنگی داشتن...از هیکلشون خوشم اومد،ولی آرایششون نه...روی بازوها و پشتشون،خالکوبی شده بود،چیزی که من همیشه از دیدنش چندشم میشد...
کیفم رو از روی شونم برداشتم....درحال باز کردن دکمه های پالتوم بودن که شروع به حرف زدن کردن...
یکیشون با ناز و عشوه و به فارسی گفت:داشتم می گفتم...مطمئنم که امشب میاد...همین امشب باید از دلش دربیارم...چندماهه که گوشیش رو جواب نمیده،خونش هم کسی نیست...نمی دونم چرا اینجوری شده...
یکی دیگشون گفت:خب تقصیر خودته دیگه جسی...نباید اونشب باهاش بحث می کردی...تو که می دونی اون دنبال دخترا نیست،بلکه این دخترا هستن که دنبال اونن...برای اون هیچ فرقی نمی کنه که با کی باشه،تو نشدی،یکی دیگه...تو که از غرور اون خبر داری....هم برای خودت بد شد و هم برای پدرت...
جسی:اشکال نداره...می دونم چیکار کنم تا دوباره قبولم کنه و باهام باشه...اون فقط مال منه ملیسا...اخلاقاش عوض شده بود تا این که اون شب پشت تلفن،بحثمون شد...
ناخوداگاه حرفاشون رو می شنیدم...پالتوم رو دراوردم و روی کیفم گذاشتم...به سمت آینه رفتم و تازه تونستم جسی خانوم رو ببینم...اون موقع که حرف می زدن،پشتم بهشون بود و متوجه قیافش نشده بودم...لباس تنگ و صورتی رنگی پوشیده بود...لنز صورتی گذاشته بود و آرایشی به همون رنگ کرده بود...موهاش دکلره شده بود و رگه هایی صورتی رنگ توش انداخته بود...یاد پلنگ صورتی افتادم...به نظرم تیپش خیلی مضحک بود...دوست داشتم اون کسی رو که این جسی خانوم داشت خودش رو به خاطرش به آب و آتش میزد ببینم...
سه تای دیگه هم به ترتیب،لباسهای سبز،آبی و زرد پوشیده بودن...لنزها و آرایششون هم،رنگ لباسشون بود...
جسی به سمت دوستاش چرخید و گفت:بچه ها خوبم؟؟...منظورم اینه که جوری هستم که...
لباس زرد گفت:بیستی جسی!!!!...اگه سینا نگات نکنه یعنی اینکه خیلی بدسلیقه و بی عرضست که ولت کرده...حالا مطمئنی که میاد؟؟...امشب کلی رقیب داری...
قری به سر و گردنش داد و گفت:چطور می تونه من رو نبینه؟؟...تو که میدونی الیسا جون،هیچکدوم به پای من نمیرسن!!!!...پویا خودش گفت که به سینا هم گفته بیاد...
احتمالا منظور سینا اینا بوده...((می دونی چند نفر منتظر منن؟؟))...ای خاک توسرت سینا با این دوست دخترات...اینا که همش رنگ و لعابن...چطوری می تونی با این عشوه ی صداش تحملش کنی؟؟...چه عشوه خرکی هم میان...چقدرم قر و فر دارن...همه مرض خودشیفتگی گرفتن...
شالم رو روی سرم درست کردم...لباسام رو تو کمد آویزون کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم...حوصله ی شنیدن اراجیفشون رو نداشتم...
وارد پذیرایی شدم...جمعیت بیشتر شده بود...با نگاهم دنبال سینا گشتم ولی پیداش نکردم...
نگاهم به میزی افتاد که وسط پذیرایی بود...انواع و اقسام نوشیدنی ها روش چیده شده بود...
عجب غلطی کردم که پاشدم اومدم اینجا...همون طور بلاتکلیف وایساده بودم که پونه دستی برام تکون داد و به سمتم اومد....
پونه:چرا اینجا وایسادی؟؟...
من:تازه اومدم پایین...
پونه:دنبال سینا می گردی؟؟...
من:آره...تو می دونی کجاست؟؟...
با دستش گوشه ای از سالن رو نشون داد و گفت:باید اونجا باشه....
لبخندی بهش زدم و به اون سمت رفتم...
نگاه های تمسخرآمیز همه رو روی خودم حس می کردم اما اهمیتی نمی دادم...کمی که جلوتر رفتم،دیدمش...
چندتا مرد دورهم وایساده بودن که یکیشون سینا بود...همشون گیلاس بدست بودن...یکی از دستاش دور شونه ی جسی بود و تو اون یکی دستش هم یه گیلاس...این جسی خانوم کی اومد پایین که من نفهمیدم؟؟...
بقیه ی دوستای جسی هم،با مردای دیگه بودن...هرکدوم با یکی...
دلم می خواست سراشون رو با هم یکی می کردم...من عاشق سینا نبودم و دوسش نداشتم ولی نمی دونم چرا بدم میومد از اینکه دستش رو روی شونه ی یکی غیر از من بذاره؟؟...
شایدم....
به اونا خیره شده بودم و داشتم واسه خودم فکر می کردم که پویا متوجهم شد و گفت:به،باران خانوم...
با این جمله ی پویا،سرها به طرفم چرخید و دایرشون باز شد...همشون درو هم وایساده بودن و همین باعث شده بود که یه دایره تشکیل بدن...
تو چشمهای سینا هیچ چیز دوستانه ای دیده نمیشد...تنها چیزی که به خوبی می تونستم تشخیصش بدم،خشم بود...
قبل از این که پویا حرفی بزنه،سینا گفت:معرفی می کنم،باران،دخترعموم...
چشمهام گرد شد و با تعجب بهش خیره شدم...می دونستم پویا هم دست کمی از من نداره...مگه قرار نبود من رو نامزد خودش معرفی کنه؟؟...بحث لجبازیه؟؟..چشمش به جسی جونش افتاد،امانت داری از یادش رفت؟؟...باشه...منم حرفی ندارم و تا تهش هستم...فقط خدا امشب رو بخیر بگذرونه...
جسی عشوه ای خرکی اومد و با ناز گفت:نگفته بودی سینا جون که از این دخترعموها داری...
وبعد با دستش به تیپم اشاره کرد...
سینا هم بدون این که توجهی به من کنه،سرش رو به سمت گوش جسی برد و گفت:خودت رو عشقه...بقیه رو چیکار داری؟؟...با یه دور....
جسی نذاشت حرفش رو تموم کنه و با ذوق گیلاس مشروبش رو به دست یکی از دوستاش داد و گفت:بریم....وای که چقدر دلم برای رقص با تو تنگ شده بود سینا جونم...
اه اه....دختره ی جلف...صدای خنده هاش کل سالن رو برداشته بود...خجالتم خوب چیزیه...اومدیمو سینای بدبخت خواست یه چیز دیگه بگه...
حرصم از دست سینا دراومده بود....اونکه با چشمهاش تحسینم می کرد ولی حالا....شایدم من اشتباه می کنم...
همه ی زندگیم شده شاید،اما و اگر...
با حرص چشمهام رو روی هم گذاشتم و دوباره بازشون کردم...نگاهم به سمت دست چپش کشیده شد...حلقش رو دراورده بود...چه آدم بی جنبه ای!!!!...این که باید چهارچشمی حواسش به من باشه ولی حالا...
سینا و جسی رفتن وسط تا با آهنگ لایتی گذاشته شده بود،برقصن...نگاهم بهشون بود که صدای پویا رو شنیدم:میشه بپرسم جریان چیه؟؟...
پشتم بهش بود...به آرومی حلقم رو از انگشتم دراوردم و وارد انگشت میانیم کردم....
من:جریان چی؟؟...
پویا:همین نامزدی شما...
من:جریان خاصی نداره که لازم باشه شما بدونین...
پویا:پس چرا...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:میشه بگین یه لیوان آب برام بیارن؟؟...
پویا:حتما،خودم براتون میارم...
پویا رفت و من هم روی یکی از صندلی ها ولو شدم...حوصله ی جواب دادن به این یکی رو نداشتم....خودمم نمی دونستم جریان چیه و یکی رسیده و داره از من می پرسه جریان چیه...من چرا انقدر جریان،جریان می کنم؟؟....
دوباره نگاهم بهشون افتاد...یکی از دستاشون رو دور کمر هم گذاشته بودن و اون یکی دستشون رو هم به هم قلاب کرده بودن... سینا توگوش اون حرف میزد و اون ریز ریز می خندید...خیلی دوست داشتم بدونم سرچی دعواشون شده بود و داشتن درباره ی چی صحبت می کردن...
مگه تو فضولی دختر؟؟....
همزمان با تموم شدن آهنگ،پویا هم با یه لیوان آب اومد پیشم...
پویا:بفرمایید...
من:ممنون...
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
صفحه  صفحه 4 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ملکه عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA