انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

عادت می کنیم


زن

 
عنوان تا پیک : عادت می کنیم
نویسنده :زویا پیر زاد
تعداد قسمت ها :۷۰
کلمات کلیدی: رمان /رمان ایرانی /عادت می کنیم / زویا پیرزاد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نام کتاب : عادت می کنیم
نویسنده : زویا پیرزاد


زویا پیرزاد در آبادان به دنیا آمد همان جا به مدرسه رفت در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا و شروین را به دنیا آورد از
سال 1370 تا 1380 سه مجموعه قصه منتشر کرد به اسم هاي مثل همه ي عصرها ،طعم گس خرمالو ،یک روز مانده به عید پاك .
اولین رمان او چراغ ها را من خاموش می کنم در سال 1380 منتشر شد
چراغ ها را من خاموش می کنم

بهترین رمان سال 1380 پکا {مهرگان ادب}
بهترین رمان سال 1380 بنیاد هوشنگ گلشیري
لوح تقدیر از نخستین دوره جایزه ادبی یلدا
بهترین رمان سال بیستمین دوره کتاب سال 1380
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
عادت می کنیم
دومین رمان این نویسنده است برشی از زندگی سه نسل زن در تهران امروز
آرزو به زانتیاي سفید نگاه کرد که می خواست جلو لبنیات فروشی پارك کند زیرلب گفت "شرط می بندم گند بزنی پسرجان
."و آرنج روي لبه پنجره ودست روي فرمان منتظر ماند.
راننده ریش بزي رفت جلو.اومد عقب .رفت جلو .امد عقب واز خیر پارك گذشت .
ارزو زد دنده عقب .دست گذاشت روي پشتی صندلی بغل وبه پشت سر نگاه کرد .جوان ریش بزي داشت نگاه می کرد .مردي
دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائومی خوردونگاه می کرد.جیغ لاستیک ها در اومدو رنو پارك شد.
مرد کیک وشیر به دست بلند گفت "بابا دست فرمون "ورو به راننده زانتیا دادزد"یادبگیرجوجه"
پسرجوان شیشه رو کشید پایین گازدادوامد رد شدو گفت "رنوتوي قوطی کبریت پارك شده"
آرزوپیاده شد.یک دستش کیف مستطیل سیاهی بود که دوسگکش به زوربسته شده بود دست دیگرسررسید جلدچرمی و
تلفن همراه .قد متوسط داشت وپالتو خاکستري راسته پوشیده بود.رفت طرف مغازه اي دودهنه باتابلوي چوبی رنگ و رو رفته .
روي تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود:
بنگاه معاملات ملکی صارم وپسر .
از توي بنگاه مردي با موهاي پرپشت یکدست سفید جلو دوید در شیشه ایی را باز کرد. عینک نمره یی زده بودبا دسته هاي
فلزي وقاب ظریف.کیف سنگین وسررسید را گرفت."صبح شما بخیر آرزو خانم "موهاي سفید وچین هاي صورت به راه رفتن
تروفرزش نمی امد

آرزوگفت "عاقبت شما بخیر اقانعیم .عینک مبارك ."
نعیم خندید."دست خانم درد نکند.سلیقه شان حرف ندارد."
به کت شلوارقهوه ایی نعیم نگاه کرد.باز مادر ازلباسهاي پدر بذل وبخشش کرده بود.
دو دختر جوان ودو مرد ازپشت چهارمیزبلند شدند ایستادندوتقریبا با هم گفتند"صبح بخیر خانم صارم"
"صبح همگی بخیر"ازجلو میزها گذشت رفت طرف یکی از دو درِ ته بنگاه
"امروز چکاره ایم ؟"
جوان پشت میز اول موهاي لخّت وسیاه را از پیشانی پس زد ."براي قبل از ظهر سه تا بازدید دارم.دو مورد اجاره یکی رهن
کامل "پیراهن مشکی یقه برگردان پوشیده بود با شلوار جین سیاه .
آرزوگفت"زنده باد محسن خان خوب راه افتادي "
مرد دوم کوتاه قد بود و چاق."امروزقولنامه ي کوچه رفیعی را امضا می کنیم.بی حرف پیش."کمر شلوار رااز زیر شکم کشید
بالا.
"بی حرف پیش آقاي امینی."
دختر میز سوم لبخند زدو روي گونه هاي گوشتا لو چال افتاد."آقاي زرجو دوبار تلفن کردند.وصل کردم به خانم مساوات."

"چطوري ناهید خنده رو؟"
دختر میزچهارم لبخند نزد."آگهی ها را دادم به روزنامه ها."لاغربودوسبزه وانگار می خواست بزند زیر گریه .
"تهمینه خانم،اخم ها باز،لطفأ."
نعیم در را باز کرد وکنارایستاد.
اتاق با موزاییک قهوه ایی فرش شده بودوپنجره ایی سر تاسري داشت رو به حیاطی کوچک.به یکی از دیوارها عکسی بود در
قاب چوبی از مردي با سبیل نازك وکت شلوار راه راه ،ارنج تکیه داده به جاگلدانی پایه بلندي که رویش سرخس پر برگی بود
.کنار پنجره سرتاسري دو میز تحریر بودرو بروي هم .
پشت یکی از میزها زنی باروسري سفید توي گوشی تلفن گفت "حتمأ آیه را برده دانشگاه.یکی دو جا هم کار داشت ."
به آرزو نگاه کرد که داشت پالتو را در می آورد .چشمک زد وانگشت گذاشت روي لب و توي گوشی گفت"موبایل که براي تلفن
کردن نیست منیر جان .محض شیکی دست می گیریم."خندید."چشم.تا رسید زنگ می زند."گوشی را گذاشت.چشم هاي
سبز ریز داشت وابروهاي نازك .
نعیم چند لحظه زل زد به زنِ چشم سبز .بعد کیف سگک دار وسررسید را گذاشت روي میز تحریر دوم ."خانم از صبح سه بار
زنگ زدند.چاي یا آب؟
آرزو گفت "آب"
نعیم چرخید طرف زن ابرو نازك ."شما چی شیرین خانم ؟"

شیرین سر تکان داد که هیچی. بلند شد آمد طرف میز آرزو ."چطوري ؟"
نعیم رفت بیرون.
"بد نیستم ،اگر این آیه ي تخم جن اجازه بده ."اخم کرد و افتاد به جان سگک ها کیف سیاه .اخم وسگک با هم باز شد و چشم
هاي قهوه یی درشت رو به شیرین برق زد."رفتم کلنگی کوچه رضاییه رادیدم ."پلک ها یه ثانیه اقتاد روي هم."واي که چه
خانه اي ."پلک ها باز شد."افتابگیرهاي چوبی سبز،نماي آجر بهمنی غش کردم براي باغچه اش.باید می دیدي.پرِ گل یخ."
سر بالا گرفت ،باز چشم ها را یک لحظه بست و نفس بلندي کشید."چه بویی"از کیف چند تا پوشه در آورد."کلی هم درخت
خرمالو داشت .در جا زنگ زدم به گرانیک. ندید،بله داد."
شیرین پرید نشست روي میز "زنگ زدي به کی ؟"
"همان بساز بفروشی که هر چی نما تا حالا ساخته سنگ گرانیت بوده،محسن وامینی اسمش را گذاشته اند آقا گرانیگ."
پوشه به دست بی حرکت خیره شد به حیاط ."حوض هم داشت .خانم صاحب خانه می گفت توي حوض نیلوفر آبی کاشته
.حیف."سر تکان دادو از لاي یکی از پوشه ها کاغذي بیرون کشید."کلید گرفتم امروز نشان گرانیت بدهم."پوزخند زد ."سر
یک هفته خانه ي نازنین را کوبیده وشش ماه نشده برج ستون یونانی بالا برده .خدا می داند این دفعف با نماي گرانیت چه
رنگی.حیف"بازپزخند زد و باز سر تکان دادو باز گفت حیف و خیره شد به قاب عکس روي میز .خودش بود دست در گردن
دختر جوانی با چشم هاي درشت قهوه یی. بعد یکهو چتري مو را زد زیر روسري وچانه بالا داد."اصلا به من چه ؟حیف بابام بود
که مرد."به کاغذ نگاه کرد.
"بعدش رفتم سراغ سر ممیز که نبود .بچه اش سرخک گرفته ."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
کاغذ گرفت طرف شیرین ."بچه سرخک گرفته، باباش نیامده سرِکار .فعلا در صدها را یاداشت کردم تا بعد."
شیرین به اعداد و ارقام روي کاغذ نگاه کرد."حالا که یکی پیدا شده براي بچه اش پدري کرده ،تو غر می زنی ؟"
"راست گفتی .بس که خودم عادت نداشتم که "
گوشی تلفن را برداشت ."تا شازده خانم دو باره زنگ نزده اند ،ببینم چه فرمایشی دارند."گوشی به دست خیره شد به تلفن
."ته حیاط دو تا اتاق بود با حمام و آشپز خانه و ورودي جدا توي کوچه بغلی .صاحبخانه گفت براي پسرش ساخته بود .زن ریزه
میزه ي با مزه اي بود."دستش رفت طرف شماره گیر ."پول داشتم خودم می خریدم ."
شیرین گوشی را از دست آرزو گرفت ."اول نفس تازه کن بعد.آیه چش شده ؟" "همان داستان همیشگی .از هفته پیش که با
حمید حرف زده باز فیلش یاد پاریس کرده . دیروز نوه و مادر بزرگ افتادند به جانم .امروز صبح هم آیه از خانه تا دانشگاه
یکبند نق زد ."
دو ضربه خورد به در ونعیم سینی به دست وبروشوري زیر بغل وارد شد .لیوان آب را گرفت جلو آرزو وبرشور را گذاشت رو میز
."از کارخانه شیشه دو جانبه فرستاده اند .گفتند باید بفرستیم براي "
آرزو اب خورد وسر تکان دادکه می داند و از بالاي لیوان به شیرین نگاه کرد که داشت سعی می کرد که نخندد.
نعیم سینی زیربغل دستمال دستش را کشید روي قفسه پرونده ها زیر عکس مرد سبیلو و سرخس پر پیچ وتاب ."خانم
سفارش کردند فوري زنگ بزنید "عینک را روي دماغ بالا زد . "حالا چرا شیرین خانم گوشی را نداد دست شما من نمی دانم
"آرزو لیوان را گذاشت روي میز ."یک بار گفتی شنیدم."
نعیم را افتاد طرف در و زیر لبی گفت "خانم گفتند کار واجب دارند "

در نیمه باز ماند و آرزو گوشی تلفن را برداشت ."همین حالا قال قضیه را بِکّنم ،والا از دست ماه منیر و جاسوس دوجداره اش
خلاصی نداریم ."شیرین زد زیر خنده ،پرید پایین رفت نشست پشت میز خودش . رو پوشِ سفید پوشیده بود باراه هاي باریک
آبی . قد متوسط داشت ولاغر بود .خیلی لاغر .ورقه پر عددو رقم را دست گرفت و تند تند زد روي تکمه هاي ماشین حساب .
آرزو گفت "سلام منیر جان همین الان رسیدم باید چند جا می رفتم آره بردمش دانشگاه مهمانی
خوش گذشت ؟چه عالی ."کاغذ هاي روي میز را پس و پیش کرد ."چی شوخی می کنید.واقعا که "
گوشی را از گوش دور کرد ورو به شیرین سر به چپ وراست جنباند. بعد دست گذاشت روي دهنی ویواش گفت "خانم نورایی
آش رشته ختم انعام را از بیرون گرفته ،گفته آشپز آوردم ."
شیرین زد به گونه اش ویواش گفت "وا مصیبتا!"
دو تایی بی صدا خندیدند و آرزو توي گوشی گفت الان کاردارم منیر جان .بعد باز زنگ می زنم شیریت هم بد نیست
.مشغول رسیدن به حساب کتابهاست ،ببینیم من و خودش پولدار شدیم یا نه چشم شاید پنچشنبه امد چشم امشب
لیست خرید را بدهید به نعیم فردا می فرستم بخرد چشم گوشت را خودم می خرم چشم حتما از امیر می خرم .غیر از
خشکشویی رفتن فعلا با نعیم کاري ندارید.؟چشم چشم خداحافظ."گوشی را گذاشت ،تکیه داد به پشت صندلی و گفت
"پوووووووووووووف"
شیرین صندلی گردان را به چپ وراست چرخاند ."حالا که مراسم صبحگاهی انجام شد ، خدمتان عرض شود که آقاي
زرجودوبار تلفن کردند پرسیدند"
تلفن آرزو زنگ زد "بله نخیر من چرا باشم ؟خودت با محضر حرف بزن با محضر حرف بزن . حواست لطفا جمع که
چک شخصی نداریم .یا پول نقد یا چک بانکی آره به سلامت ."گوشی را گذاشت ."امینی رفت محضر براي سه

طبقه کوچه رفیعی . خداکند باز یارو بامبول "
شیرین پرید وسط حرفش ."حواست به من هست یا نه ؟"
"حواسم هست "کشو میز را باز کرد شروع کرد به گشتن ."آقاي زردجو بیخود تلفن کرد. توي این هیرو ویري آپارتمان سقف
بلند نما آجري پور نور و دلباز که اتاق خوابهاش بزرگ باشه و اتاق نشمین رو به کوه باشه و این جوري باشه وآن جوري نباشه
کجا پیدا کنم ؟فکر کرده کجا زندگی می کنیم ؟ دامنه هاي آلپ ؟این قبض وامانده کو ؟" رو به در صدازد "نعیم
"
نعیم امد تو. "دنبال لباس خانم خوش شوري ؟" قبض خوشکشویی دستش بود."براي مهمانی پنچشنبه امروز خرید می
کنند؟"
آرزو چند لحظه به نعیم نگاه کرد . "خوش شوري نه خشکشویی براي خرید هم بعدأ خبرت می کنم . در را هم محکم پشت
سرت ببند."
نعیم رفت طرف در "از ما گفتن بود .براي اجیل باید برم توازن .با ایت ترافیک "
صداي بسته شدن در که آمد شیرین زد زیر خنده "حالا مادرت باید از مغازه تواضع آجیل بخرد؟"
آرزو دو قلپ اب خورد ."کجاي کاري ؟اگر آجیل مهمانی شازده خانم از تواضع وشیرینی تر از بی بی وشیرینی خشک از نمی
دانم کجا نباشد ،آسمان زمین آمده "
"بیچاره نعیم . از این سر شهر با آن سر شهر "

"براي نعیم غصه نخور . به خاطر شازده خانم تا خود آن سر دنیا هم یک نفس دویده ."سر رسید را باز کرد .
شیرین پوشه اي جلو کشید "این یعنی عشق واقعی .راست بگو ،بابات حسودي نمی کرد؟"
آرزو به عکس مرد سبیلو نگاه کرد روي دیوار "حسودي "پوزخند زد."جفتی براي خدمت به شازده خانم مسابقه می
گذاشتند."سر چرخاند طرف پنجره سر تاسري .نصف بیشتر حیات باغچه بود .به بته هاي بی برگ نگاه کرد.به شاخه هاي لخت
پیچک ها چسبیده به دیوارهاي حیاط . زیر لب گفت "اگر شازده خانم واقعی بود این قدر لی لی به لالاش نمی گذاشتند ."
تلفن زنگ زد . آرزو جواب داد. تلفن باز زنگ زد . آرزو باز جواب داد. شیرین حساب کتاب کرد .نچ نچ کرد، لبخند زد ،اخم کرد
،جمع و تفریق و ضرب وتقسیم کرد .آرزو پاي تلفن حرف زد ،توضیح خواست ،توضیح داد. نامه هایی را که تهمینه ي لاغر
وغمگین آورد امضا کرد ، به ناهید خنده رو گفت "باز تو مبایعه نامه را نوشتی مبایه نامه ؟" به نعیم سفارش کرد لباس مادر را
پهن کند روي صندلی عقب رنو که چروك نشودو نعیم اخم کرد که "دست شما درد نکنه . یعنی بعد این همه سال خدمت بلد
نیستم که "که شیرین گفت "ساعت یازده ست .قهوه چی شد؟"
شیرین صندلی را سراند عقب ،پاهارا گذاشت روي میز ، به حیاط نگاه کرد و قهوه خورد ."م م م م هر بار از
قهوه ترك درست کردن نعیم تعریف می کنم چشماش برق می زند که "از خانم یاد گرفته ام ." مادرت از کی یاذ گرفته "
کفش هاي ورزشی سفید پوشیده بود با جورابهاي سفید ساقه کوتاه .
آرزو صندلی را سراند عقب پاها را گذاشت روي میز، فنجان قهوه را برداشت وبه حیاط نگاه کرد."لابد از دوستهاي طاق و جفت
ارمنی اش .این بار حمید تلفن کرد هرچی دهنم آمد بارش می کنم . از وقتی که برگشتیم ایران ،سالی ماهی یک بار هم که
تلفن مجانی به پستش خورده و یادش افتاده و یادش افتاده بچه دارد،تخم لق فرانسه رفتن را انداخته دهن آیه . اصلا خودم
تلفن می کنم ها ؟تو چی فکر می کنی ؟"کفش هاي پاشنه تخت بند دار پوشیده بود باجوراب نایلونِ ضخیمِ سیاه.
شیرین فنجان را برگرداند توي نعلبکی ."کاش مادرت بود فال می گرفت ."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
"پرسیدم تو چی فکر می کنی ؟به حمید تلفن بکنم ؟"
"نه . تلفن نکن تلفن هم کرد چیزي نگو .این هم گفتی چه فایده داشت ؟"پاها را گذاشت زمین وتکیه داد به پشت صندلی
."غیر از اینکه باز حمید به مادرت گله کند که آرزو بداخلاق شده ومادرت بیافتد به جانت که خواهر زاده عزیزم را آلاخون
والاخون کردي .آیه نق بزندکه باباي نازنینم را ازمن جدا کردي و" فنجان قهوه را گذاشت روي دستمال
کاغذي 4تا و برداشت .گذاشت و برداشت ."عوض تلفن کردن به شوهر سابق،از من می پرسی به زر جو تلفن کن ."
تا آرزو براق شد شیرین براق تر شد که " باید به مشتري برسیم . این یکی هم مثل بقیه ."فنجان را سراند عقب مدادي
برداشت شروع کرد به تراشیدن ."چطور به باقی مشتر یها صد بار زنگ می زنی و دویست بار جا نشان می دهی و به هر
سازشان می رقصی ؟"
چشم هاي درشت قهوه یی ریزشد .این همه اصرار براي چی بود ؟باز چه خیالی افتاده بود به سر شیرین ؟سیگار آتش زد
."براي کسی که بداند چه می خواهد و فکر نکند در سوییس زندگی می کنیم ، با ساز که هیچ بارادیو هم می رقصم .امینی تا
5 تا .هر بار پیف پیف کرده "ادا در آورد." از این / حالا سه تا آپارتمان نشان داده ،خودم بیشتر از 4
اپارتمان هاي پست مدرن دوست ندارم . ساده ، بی ادا اصول ،با هویت ."
پک زد به سیگار . "با هویت !هه "
نوك مداد شکست و شیرین گفت "آه" دوباره مداد را کرد توي تراش .بالاخره یکی پیدا شد با من تو هم سلیقه ست . چه
اشکالی داره "یکهو بی حرکت ماند . بعد چشم هاي سبز برق زد . بعد مثل بچه تخسی که یواشی دست دراز کند
طرف نان خامه یی، دست دراز کرد طرف نان خامه یی ، دست دراز کرد طرف تلفن ، گوشی را برداشت ،زد روي یکی از تکمه ها
وگفت " آقاي زرجو را بگیر ووصل کن به خانم صارم ."رو به دهن باز و چشم هاي گشاد آرزو خندید و چشمک زد ."کلنگیِ
کوچه رضاییه را نشانش بده ." چانه بالا دادو لب به هم فشرد . نان خامه یی را خورده بود و از دست کسی کاري سا خته نبود.تلفن آرزو زنگ زد .

صداي دو جفت کفش پیچید توي خانه خالی . نور ظهر از لاي پرده ها آفتابگیر ها موزاییک هاي خاکستري را هاشور می زد. تا
نزدیک بخاري دیواري که مستطیلی بود در قابی از یک ردیف آجر قرمز .
آرزو وسط اتاق نشمین ایستاد و لبخندي چسباند به صورت ." شما گفته بودید آپارتمان ،ولی من فکر کردم ،یعنی خانم
مساوات فکر کردند شاید اینجا را دوست داشته با شید ."
زرجو دست ها توي جیب شلوار مخمل کبریتی به سقف بلند اتاق نگاه کرد .بعد نگاهش روي دیوار سرخورد آمد پایین تا رسید
به قرنیز پهن چوبی ."پاي تلفن گفتید. توي بنگاه هم گفتید خودم خواستم ببینم . چه قرنیز قشنگی .
آرزو چتري موها را پس زد وبه زرجو نگاه کرد که جلو موهاش ریخته بود و پشت موها بلند بود . مرد حق داشت .هم این توضیح
ها را قبلا داده بود . از قصد مو بلند کرده بود یا از تنبلی سلمانی رفتن ؟تلفن همراه را گذاشت توي جیب پالتو رفت طرف
پنجره رو به حیاط . با خودش گفت " اصلا به من چه ؟" پنجره را باز کرد ." فوقش به قول امینی پسند نمی کند ."آفتابگیر ها
را باز کرد و فکر کرد . " از دست شیرین نصف روزم هدر رفت ."بوي گل یخ تو زد و افتاب بیجان زمستان تاپید تا وسط هاي
اتاق . به حیاط نگاه کرد . شا خه هاي گل یخ مثل نقاشی یکدیگر را خط خطی می کردند ،حوض بیضی کامل بود و به نک درخت
ها هنوز چند تایی خرمالو بود . فکر کرد " نخواست هم نخواست "در عوض یک بار دیگر خانه را می دید که د رخالی بودن هم
انگار پر بود و همه چیزش انگار سر جایش بود و چیزي کم نداشت و چیزي زیاد نداشت و سعی کرد
خانه را تعریف کند . تعریف کرد . ساده و بی ادا اصول . زیر چشمی به زرجو نگاه کرد که پایین پله ها ایستاده بود . باهم از پله
هاي آجري بالا رفتند رسیدند به پاگرد که پنجره اي گرد داشت رو به ساختمانی بلند .
نماي ساختمان بلند ، طبقه طبقه با هم فرق داشت .آجر سه سانت ، مرمر سبز ، سیمانی که رنگ براق صورتی خورده بود وسنگ سفید با رگه هاي سیاه . پنجره ها شیشه ها آیینه یی داشتند با حفاظ هاي طلایی . زنی با کیف و کفش و لباس قرض
گرفته از این و آن غرق در جواهربدلی .جوراب نایلون زن حتما در رفتگی داشت و اتاق هاي ساختمان حتما کم نور بودند و
پاشنه هاي پاي زن شاید کبره بسته بود و آشپز خانه ها احتمالا هواکش نداشتند . نگاهش از بیرون آمد تو . زوار گچی دور
پنجره پاگرد شبیه شاخه ي در هم تنیده ي تاك کوچکی بود ته ته هاي باغی بزرگ .
زرجو ساکت آفتابگیر اتاق را باز کرد و آرزو فکر کرد باید حرفی بزند . " تا یک ماه پیش صاحبخانه خودش اینجا زندگی می
کرد . ساختمان محکمی است مال آن وقتها که "
" آن وقت ها که سلیقه داشتیم ." از پنجره می شد کوه هارا دید .
آرزو پرسید "آرشتیکت هستید ؟"
" نه . چرا خواستند بفروشند ؟"در گنجه را باز کرد .
آرزو فکر کرد خوشش نیامده .بیخود وقت تلف کردي آرزو خانم . حالا دندت نرم جواب سوال هاي بی ربطش را بده ."بعد یاد
صاحبخانه افتاد . زن مو سفید خنده رو عصا به دست خانه را نشان داده بود و چندبار گفته بود "چه خاطره هایی از این جا دارم
."زرجو دست به گنجه انگار منتظر جواب بود ."تصمیم گرفته برود آمریکا پیش بچه هاش ."توي گنجه را نگاه کرد .
چه جادار بود .نفهمید چرا ادامه داد"خانه جهیزش بوده .خرمالو هاي حیاط را خودش کاشته با پدرش . عروسی دخترش را
همین جا گرفته ."و تا فکر کرد باز دارد توضیح زیادي می دهد ،چشمش افتاد به زرجو که نگاهش می کرد و به دقت گوش می
کرد. به طبقه پایین که برگشتند آرزو گفت "البته زحمت خانه از آپارتمان بیشتر است ولی به نظر من قیمتی که پیشنهاد کرده
اند منصفانه است . البته حتما تخفیف هم می گیریم . البته شاید خواسته باشید تغییراتی بدهید."
به دور وبرنگاه کرد."البته من اگر جاي شما بودم هیچ چیزش را عوض نمی کردم . فقط رنگ "تند اضافه کرد

"البته اگر پسندیده باشید."
زرجو زل زده بود به آرزو وچشم هایش انگار می خندید."البته ،البته اجازه هست گشت دیگري بزنم؟" آمد بگوید "البته "که
نگفت ودر عوض گفت "حیاط را نمی بینید ؟ته حیاط دو تا اتاق هست باورودي سوا از کوچه بغلی و"
"گفتید،گفتید.بعدأ"دست در جیب شلوارخاکستري سوت زنان را افتاد طرف آشپزخانه .
از پشت سر به مرد نگاه کرد ولب به هم فشرد .بعد رفت طرف پنجره . ایستاد به نک کوه ها نگاه کرد که از بالاي دیوار حیاط
پیدا بودند و به گل هاي یخ و به خرمالو ها وبه حوض .بعد انگار یادش افتاد که خسته است و دلخور وبی حوصله . شب قبل آیه
باز غر زده بود که "همه دوستام رفتند.فقط من مانده ام با این دانشگاه لعنتی .بابام گفت فکر خرج نباش.فقط بیا
رو کرد به ماه منیر . "مادري شما یک حرفی بزنید ." و مادر بزرگ طرف نوه را گرفت ."بچه ام حرف حسابی میزند.طفلی حمید
هم به من گفت خاله ،فکر مخارجش نباشید."براق شد به آرزو ."چرا ازخر شیطان پایین نمی آي
و تا آرزو گفت "هروقت حمید پذیرش گرفت و بلیط فرستاد وسند محضري داد که خرجش را می
دهد"ماه منیر پرید وسط حرف وادا در آوردکه "سند محضري سند محضري .خوب شد از کار کردن توي
آژانس کوفتی یک چیزي را یاد گرفتی ."و آیه باز غر زد و سر گذاشت روي شانه ماه منیر و گریه کرد.
نگاه به کوه ها فکر کرد "گیریم آیه بچه ست و نمی فهمد .مادرم چرا ؟یعنی بعد از این همه سال نفهمیده حرف ها وقول هاي
حمید باد هواست ؟"به گل هاي یخ نگاه کرد و به خودش جواب داد"حمید ازبچگی بازبان بازي قاپ همه را می دزدید."
"توي حوض نیلوفر آبی کاشته اند."
آرزو هول برگشت .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
زرجو دست از جیب درآورد."ببخشید ترسیدید؟"
"بله ،یعنی نه ،یعنی حواسم نبود مهم نیست همه جا را دیدید؟"
دیدم ولی نمی دانم "دست کشید به نرمه گوش .
"می فهمم شما آپارتمان می خواستید.ولی راستش پیدا کردن آپارتمان با مشخصاتی که داده بودید"شانه بالا
کشید.
"به نظر شما دوتا اتاق کم نیست ؟"به حیاط نگاه می کرد.
آرزو با خودش گفت "کم وزیادش را خودت باید بدونی مرد."بلند گفت خوب دوا تا ق ته حیاط هم هست ." بعد سعی کرد
یادش بیاید زرجو در فرم تقاضاي خرید آپارتمان چند خوابه خواسته بود.یادش نیامد گفت "البته تا چند نفر باشید ."توي دل
گفت "باز گفتم البته "
"یک نفر شاید هم دو یا سه نفر به نظر شما دیوارها را چه رنگی بکنیم ؟"
رفت تکیه داد به پیش بخاري و به دیوارها نگاه کرد .آجري قرمز دور بخاري با آفتاب قایم باشک بازي می کرد ند.
آرزو فکر کرد "خریدار نیست "بلند گفت هر رنگی دوست داشته باشید " وبه ساعت مچی نگاه کرد .
زرجو گفت دیرتان شده و تا آرزو دهان باز کرد دروغ بگوید که بله ،مرد دست ها توي جیب برگشت رو به پنجره ایستاد."اتاق
هاي حیاط چند اجاره می کنند ؟ شما دیوار چه رنگی دوست دارید ؟"

آرزو لب به هم فشرد و یاد حرف هاي خودش افتاد به بچه هاي بنگاه "باید با مشتري هم دلی کنید،حتی آگر خریدار نباشد "
گفت بد اجاره نمی کنند. سفید هم براي دیوار بد نیست دست آدم براي انتخاب رنگ پرده و اثاث بازتر ست."
"حق با شماست .گفتید پرده واثاث . این جور چیزها راکجا باید خرید ؟"آمد طرف آرزو .
آرزو فکر کرد "دیوانه ست ؟" و همدلی با مشتري یادش رفت و پوزخند زد . "از مغازه پرده فروشی و اثاث فروشی "
زرجو زل زد به چشم هاي آرزو ."اهان بند کفشتان باز شده "
آرزو دولا شد به کفش نگاه کند که تلفن همراه از جیب پالتو پرت شد روي موزاییک ها .گفت "واي!"و تاخم شد دست دراز
کرد،زرجو تندتر خم شد تلفن را برداشت و بی اعتنا به آرزو هنوز دولا شده و دست دراز مانده ،به صفحه تلفن نگاه کرد .
"خاموش شده "تکمه ي روشن کردن را زد .سر تکان داد و دوباره تکمه را فشار داد.باز تکمه را فشار داد" گمانم خرا ب شده
"تلفن را داد به آرزو و دست در جیب رفت پایین پله ها رو به پنجره ي گرد پاگّرد ایستاد و بعد رفت طرف در ورودي ."درها
قشنگند ولی دستگیره ها نه "
آرزو چند بار تلفن را امتحان کرد بعد با خودش گفت "مرتیکه ي خل احمقِ بی شعورِ دیوانه يِ خر!"
زرجو از دم در گفت "می خرم"

رستوران وسط پارك کوچکی بود نزدیک بنگاه .
سر پیشخدمت جلو دوید "سلام خانم صارم .سلام خانم مساوات. خوش آمدید بفرمایید."
شیرین و آرزو نشستند سر میز همیشگی کنار پنجره رو به میدان کو چک وسط پارك .سر پیشخدمت قاشق چنگال و
پیشدستی اضافی را از روي میز 4نفره جمع کرد "طبق معمول ؟یا صورت غذا بدهم خدمتتان؟"
شیرین تلفن همراه و دست کلید را گذاشت روي میز ."من طبق معمول ."آرزو کیفش را گذاشت روي هره پهن پنجره وسط دو
گلدان پر گل آزالیا ."من هم همان جوجه کباب بی استخوان "
سر پیشخدمت گفت "دوتا جوجه کبابِ حسابی "
سرپیشخدمت لبخند زد ."حسابی برشته ."
دوتا هم سالاد. بدون "
لبخند پیشخدمت پهن تر شد ."بدون سس یا لیمو ترش اضافی .نوشیدنی ؟"
هر سه باهم گفتند ماءالشعیر" سر پیشخدمت تعظیم کوتاهی کرد و رفت .
شیرین آرنج ها را گذاشت روي میز و انگشت ها را به هم چفت کرد ."خب
ناخن ها لاك گل بهی داشت .

آرزو گلدان کوچک با شاخه ي دراز گلایول ازوسط میز سراند گوشه میز و ریز خندید."راستش اول فکر کردم خریدار نیست
کلی هم توي دلم به تو فحش دادم بابت فکر فی البداهه ي عجیبت."ناخن ها کوتاه بود وبی لاك ."البته بعد که گفت می خرم
فوري تو دلم عذر خواهی کردم ."باز ریز خندید وسگک ها کیف را باز کرد "بماند که چقدر سوال هاي احمقانه کرد که دیوار را
چه رنگی کنم و اثاث از کجا بخرم ."تلفن همراه را از کیف در آورد ."ولی خب ،شکر خدا هم از دست زرجو راحت شدیم ،هم
خانه نیفتاد گیر بساز بفروش ."تلفن را امتحان کرد ."این وامانده را هم زد خراب کرد .
تو که گفتی از جیبت افتاد؟
"بله ولی براي این از جیبم افتاد که مرتیکه ي دیوانه گفت بند کفشم باز شده و دولا که شدم تلفن افتاد زمین ."تلفن را
برگرداند توي کیف ."در ضمن بند کفشم باز نبود."
پیشخدمت سبد کوچک نان و بشقاب سبزي و پنیر را گذاشت روي میز . چشم هاي ریز شیرین ریز تر شد ."بند کفشت باز
نبود؟"
"نه لابد مثلا داشت با مزگی می کرد ."دستش رفت طرف سبد.
شیرین زد روي دست آرزو ."قرار شد نان نخوري ."از بشقاب سبزي تربچه اي برداشت . "عوضش تربچه بخور ."
"ول بده که امروز هیچ حوصله رژیم بازي ندارم "تکیه داد به پشتی صندلی و پارك نگاه کرد . دور میدان کوچک یک ردیف
بید مجنون بود وسط میدان حوضی گرد ووسط حوض مجسمه پرنده اي که معلوم نبود قو بود یا اردك "غرغر هاي مادرم و آیه
،بی خیالی و عوضی بازیهاي حمید ."مرد جوانی داشت یکی از نیمکت هاي دور حوض را رنگ قرمز میزد "امروز هم که این
مرتیکه خرج گذاشت روي دستم ."دوباره تلفن رابرداشت دکمه روشن کردن را زد و اداي زرجو را دراورد "به نظر شما دو اتاق
کم نیست .؟"باطري تلفن را بیرون کشید ."به نظر شما پرده از کجا بخرم ؟سیم کارت را در آورد ."به نظر شما دیوارها را چه
رنگی کنم؟"سیم کارت و باطري را جا انداخت وباز سعی کرد تلفن را روشن کند "انگار مشاور تزیینات استخدام کرده "به
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تلفت نگاه کرد و اخم کرد "نخیر درست بشو نیست ."
شیرین تمام مدت ساقه ي تره اي دندان میزد و به آرزو نگاه می کرد وپیشخدمت که ماءالشعیر ریخت توي لیوان ها ورفت گفت
"گلویش پیش تو گیر کرده "
"کی ؟"یک قلپ ماءالعشیرخورد .
"زرجو"
"غلط کرده "
شیرین صبرکرد تا پیشخدمت ظرف سالاد و بشقاب لیمو هاي نصفه را گذاشت روي میزورفت ."چرا که نه؟مودب و آقا نیست
که هست .وضع مالی هم ظاهرا بد نیست قیافه اش هم که اصلا بد نیست ."
"نه اصلا بد نیست با آون موهاي دراز ."سالاد کشید .
شیرین لیمو ترش چلاند روي کاهو و خیارو گوجه فرنگی . "پس حواست به مو هاش هم بود.؟"
آرزو تکه اي نان برداشت و زل زد به شیرین "غرنزن !خوب می کنم نان می خورم در ضمن کور نبودم موهاش را نبینم."
سرپیشخدمت بشقاب هاي جوجه کباب را گذاشت روي میز ."امري نیست ؟نوش جان "رفت
شیرین لیموترش چلاند روي کباب ."به امتحانش می ارزد ."
آرزو لیموترش چلاند روي کباب ."شروع نکن که هیچ حوصله ندارم ."
"چرا" انگشت لیمو ترشی را لیسید.
"ولم می کنی مادرم بنگاه شوهر یابی راه انداخته براي آیه ،تو براي من ."انگشت لیمو ترشی لیسید"آیه از پس ماه منیر خوب
بر می اد و من از پس تو نه !"
شیرین سر بلند کرد .چشم هاي سبز شبیه چشم هاي پلنگ بود ."کی حرف شوهر زد؟آسپرین جانم آسپرین."
"کی گفته من آسپرین لازم دارم ؟"
"من "
"خودت چرا لازم نداري ؟"

"براي اینکه من سر درد ندارم . یعنی دردسر رسیدگی به مادر و دختر و نگرانی خرج و مخارج دو خانه و حرص خوردن از
شوهر سابق و "
نگاهش نرم شد ."چرا نمی فهمی ؟احتیاج به کس داري که با قربان صدقه رفتن و دوستت دارم و گل آوردن و از این جور دروغ
ها و ننر بازي ها آرامت کند.همین به دلم برات این اقا آسپرین فرد اعلاست ."
"بیخود به دلت برات شده .سیب زمینی نمی خوري ؟"
"من نمی خورم . تو هم نمی خوري مال خودت را خوردي بس "
و سیب زمینی بشقابش را خالی کرد توي یکی از گلدانهاي آزالیا.
آرزو به دوروبر نگاه کردو یواشکی خندید."دیوانه "کارد و چنگال را جفت کرد و بشقاب را کنار زد ."حالا تو که اینقدر از این
تحفه خوشت امده چرا براي خودت استین بالا نمی زنی ؟"
"من هنوز اشی را که تحفه ي خودم برام پخت رودل دارم .خوب که شدم و باز هوس اش که کردم چشم " کارد و چنگال را
جفت کرد و بشقاب را کنار زد.
آرزو سیگار روشن کرد پک زد دود رابیرون داد."سر خودت شیره نمال هنور عاشق اسفندیاري و منتظر برگشتنش از ان سر
دنیا بزك نمیر بهار می یاد .تلفنت را بده ببینم این وروجک رسید منزل یل نه "
"کی گفت منتظرم ؟"تلفن را سراند جلو دست زد زیر چانه و به پارك نگاه کرد مرد جوان هنوز نیمکت رنگی می کرد.
"یا خط ها یک مرگشان شده یا آیه نشسته پاي اینترنت "
تلفن را گذاشت روي میز و به شیرین نگاه کرد که هنوز به پارك نگاه می کرد.
آرزو هم به پارك نگاه کرد.وسط قهوه ایی بوته ها و شاخه هاي لخت درخت ها و خاکستري آسمان ،قرمزي نیمکت بیشتر توي
چشم می زد قو یا اردك وسط حوض زرشکی خیلی پررنگ بود.نفس بلندي کشید "خیلی خب لازم نیست قنبرك بزنی حرفم را پس گرفتم
.شاید هم برگشت ."
و تا شیرین دوباره رفت تو جلد پلنگ یواش گفت "حاضري یک کار اساسی بکنیم ؟ ها ؟گور باباي دنیا "سر برد جلو "یکی یک
پلُمبیِر گنده بزنیم به بدن "
شیرین سر کج کرد بعد گونه اش را مالید به شانه عین گربه
نعیم در بنگاه را باز کرد فقط تهمینه سبزه و اخمو پشت میز نشسته بود که زود صندلی را پس زد ایستاد نعیم شروع کرد به
چغلی "هیچکدام هنوز برنگشته اند . بس که شما به همه رو دارید ."
شیرین گفت "دیر نکرده اند که .هنوز یک ربع داریم به سه تو چرا نرفتی ناهار تهمینه ؟"
تهمینه نگاه زیر انداخت و نعیم در ته بنگاه را باز کرد "خانم زنگ زدند سفارش میوه دادند . رفتم خریدم براي شما هم یک
بسته رسیده گذاشتم روي میز نمی دانم کی فرستاده پیک باپا آورد."
شیرین گفت " پیک چی؟"
آرزو گفت "پیک بادپا"
روي میز بسته مستطیلی بود پیچیده لاي کاغذ کادو .آرزو بسته را برداشت پشت و رویش را نگاه کرد . نعیم دم در پا به پا شد
"معلوم نیست کی فرستاده "

دو زن به هم نگاه کردندشیرین گفت: اقا نعیم آب"
نعیم گفت "چشم "و تکان نخورد
آرزو گفت اقا نعیم آب
نعیم گفت "بازش نمی کنید ؟مبادا بمبی چیزي "
آرزو نشست روي صندلی بسته را با احتیاط گذاشت وسط میز و گفت "راست گفتی .شاید بمبی چیزي توبرو دنبال اب منتظر
می مانیم برگردي بعد بازش می کنیم ."
تا نعیم پا بیرون گذاشت آرزو شیرین افتادند به جان بسته و کاغذ را پاره کردند.روي جعبه عکس یه تلفن همرا بود با اسم و
شماره مدل و توضیح و تفصیل و یک کارت کوچک . از بیرون که صداي پا اومد دو زن فقط یک لحظه به هم نگاه کردند شیرین
کاغذ بسته بندي را مچاله کرد برد انداخت توي سطل زباله ي زیر میز خودش آرزو جعبه کارت را گذاشت توي کشو و کشو را
بست .
دو تقه به در خورد و نعیم با دو لیوان آب وارد شد شیرین پوشه اي را باز کرد و آرزو به نعیم گفت "خیلی ممنون "و لیوان را
برداشت .
نگاه نعیم بین دو زن رفت و آمد رفت وآمد تا بالاخره پرسید "چی بود آرزو خانم "
"چی چی بود؟"
ابروهاي پرپشت و سفید رفت بالا "بسته
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
شیرین گفت "کدام بسته "
آرزو گفت " کدام بسته"
ابرو هاي نعیم آمد پایین و اخم ها رفت توي هم .عینک روي دماغش سر خورد .راه افتاد طرف در وغرزد "دست شما درد نکند
بعد از این همه سال خدمت امین نیستم ؟دست شما درد نکنه "و در را محکم پشت سرش بست .
دو زن زدند زیر خنده .کارت را در آوردند و خواندند.:از طرف باعث و بانی خراب شدن تلفن . با احترام
فصل دوم
درماشین رو خانه چارتاق باز بود.
رنو سرمه یی رفت توي حیاط بزرگ و دم پله هاي پهن ایوان ترمز کرد.زن قدبلند ولاغري از ایوان دادزد. "نه اینجا نه توي
کوچه پارك کن .حیاط بی ریخت شد." موها جمع بود پشت سر وگوشواره هاي طلا نگین یاقوت داشت.
آرزو وشیرین ودختري جوان از ماشین پیاده شدند.آرزو گفت "چشم منیر جان اجازه داریم چیزهایی را که خریدیم خالی کنیم
؟نعیم کجاست ؟صداش کنید بیاید کمک"
شیرین گفت "بانعیم چکار داري خودمان سه تا می بریم ."
دختر جوان بلند گفت "سلام مادري "و رفت طرف زن ایستاده در ایوان . ارزو پشت سرش داد زد "آهاي آیه خانم !دست
خالی نرو یکی دو بسته هم تو ببر

آیه از وسط پله ها سر چرخاند"من؟"
آرزو گفت "آره تو بیا ببینم "
مادر آرزو دست ها را براي بغل کردن نوه از هم باز کرد "نعیم ونصرت را صدا کن بچه ام که باربر نیست ،با این هیکل ترکه یی
چطوري عزیز دل ؟"
روسري آیه را پس زد و دست کشید به موهاي صاف که یک ور تا زیر گوش بود و یک ور تا بالاي شانه "به به مدل جدیدي زدي
؟مثل ماه شدي ؟"
نوه و مادر بزرگ دست به کمر هم رفتند توي خانه .
نعیم وزن چاقی که لباس گلدار با دامن چین دار پوشیده بود از پله ها پایین آمدند.آرزو رفت طرف زن و صورتش را برد جلو
"سلام نصرت جون جونم، چطوري ؟"
زن صورت آرزو را گرفت توي دو دست و هر گونه را دوبار بوسید ."سلام به روي ماهت . چیزي بلند نکن .شما هم چیزي
برندارید شیرین خانم ."
چرخید طرف نعیم "چرا عین مربا آلو ایستادي تماشا؟بجنب !همه را ببر بچین توي آشپزخانه ." رو کرد به شیرین و آرزو
"بفرمایید ، بفرمایید " سه تایی از پله هاي ایوان بالا رفتند .
توي اتاق پذیرایی بزرگ گله به گله راحتی هاي دسته طلایی چیده شده بود با رویه هاي آبی کمرنگ و آبی پررنگ و سرمه ایی
. بخاري دیواري روشن بود . تابلوي بالاي بخاري نقاشی رنگ روغنی بود از زنی با چشم هاي آبی نشسته روي صندلی دسته طلایی هربار کسی درباره درباره ي تابلو حرف می زد. مادر آرزو دست می کشید به مو هاي خر مایی کمرنگو با لب هاي صورتی
کمرنگ لبخند می زد "به کازاریان گفتم استاد چشم هام را آبی بکشید با رنگ آمیزي اتاقم جور باشه "دست می گرفت جلو
دهن و ریز می خندیدو می گفت"آبی و طلایی رنگ هاي سلطنتی"
آرزو کیفش را انداخت روي اولین راحتی دسته طلایی "به کاخ ورساي خوش آمدیم .ماري آنتوانت کجا رفت ؟"
مادر آرزو از در رو به هال تو آمد."ایه رفت ایمل چک کند" به آرزو نگاه کرد "کیفت را از روي راحتی بردار . اتاق را از ریخت
انداختی ."
رفت طرف شیرین ."چطوري گلم باز کخ لاغر کردي؟"
زیر چشمی سر تا پاي آرزو را برانداز کرد "عوضش دوستت انگار باز گوشت آورده . این همان دامنی نیست که پارسال عید
خریدي ؟حسابی تنگ شده "نشست توي راحتی ."چرا نمی شینی شیرین جان . چه دامن خوشگلی کار یاس ابطحی ؟این
دختر واقعا خوش سلیقه ست "
شیرین نشست و دامن بلند سرخابی با تکه دوزي بنفش پخش شد روي راحتی .پا انداخت روي پا و خندید."وسع من یکی
هنوز به لباس هاي یاسی ابطحی نرسیده ،منیر جان "
ماه منیر ابرو بالا داد. "چه حرف ها لباس هاي یاسی اصلا گران نیست بابن سلیقه و هنر باید پول داد. با سلیقه تر هنر مندتر و
نازنین تر از این دختر ندیدم."
آرزو دامن مشکی را صاف کرد و شکم را تو دادو با خودش گفت "تمرین ماه منیر براي حرف زدن جلو مهمان ها شروع شد
.کیفش را از روي راحتی برداشت و گذاشت کنار میز پایه طلایی.روي میز توي ظرف هاي کریستال و نقره کوچک و بزرگ آجیل
بود وشیرینی هاي ریزودرشت و باقلوا وشکلات خارجی و چوب شور.

صداي زنگ در امد و چند دقیقه بعد صداي ماه منیر از هال "سلام نسرین جان سلام نازنینم لطف کردید امدید خوشحالم
کردید نعیم پالتوي آقاي دکتر را بگیر چه روسري شیکی ملیحه جان "
مهمان ها کما بیش همان هایی بودند که آرزو از خیلی سال پیش هر پنجشنبه ي اول هر ماه در خانه شان می دید آن وقت ها
به نظرش همه یا خیلی بزرگ بودند یا خیلی پیر چند تایی از پیرها دیگر نبودند وبزرگ هاي آن سال حالا یا پیر بودند یا دیگر
بزرگ به نظر نمی رسیدند.کلاس اول دبستان که بود باید سرش را خیلی بالا می گرفت تا به نسیرین نگاه کند که دبیرستان می
رفت نسرین حالا با کت و دامن راه راه کنار بخاري دیواري ایستاده بود و داشت از عروسی دخترش تعریف می کرد در لس
انجلس ." هم ارکستر ساز و ضربی داشتیم هم ارکستر فرنگی .هکه خرج هم پاي داماد ما هم البته کم نگذاشتیم سر عقد به
داماد رولکس تمام طلا دادیم و"
یکی از پنجشنبه هاي اول ماه ،آرزو از شیرین پرسید ه بود"به نظر تو نسرین صورت کشیده ؟"شیرین زده بود زیر خنده "به
نظر تو پاپ کاتولیک شده ؟"ماه منیرپوزخند زد "واي آرزو !چقدر خنگی تو "
از گوشه اتاق صداي قهقهه ي خنده بلند شد . آرزو نگاه نکرده می دانست حسام است . برادر حمید . مادر حمید و حسام
خواهر بزرگ تر ماه منیر بود و در جوانی قابله بود و بعد از مرگ در صحبت هاي ماه منیر شده بود "خواهر نازنینم خانم دکتر "
حسام با کت شلوار سر مه یی و دستمال گردن ابریشم رفت طرف نسرین و چیزي در گوشش گفت . نسرین خندید "باز تو
لوس شدي ؟"
ارزو نگاه به حسام فکر کرد "فتوکپی حمید "
ارزو تازه دیپلم گرفته بود که حمید وحسام در سشان را تمام کردند و از فرانسه برگشتند و چند روز بعد ماه منیر به آرزو گفت
" حسام وحمید خیال دارند زن بگیرند من و خاله ات فکر کردیم "
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
و نیم ساعتی حرف زد و سر آخر پرسید |"حالا کدام یکی ؟حمید یا حسام ؟"
و آرزو خیره به گل هاي قالی فکر کرد حسام می ماند ایران و حمید بر می گردد فرانسه گفت "حمید "
شیرین فنجان چاي به دست نشست کنار ارزو . " باز کشتی هایت غرق شدند؟"
ارزو پا انداخت روي پا و سعی کرد دامن سیاه را بکشد روي زانو ها مادرش راست می گفت چاق شده بود."داشتم فکر می
کردم آگر این یکی بود که می خواست برگردد فرانسه "با سر به حسام اشاره کرد که حالا داشت زیر
گوش زنی با موهاي مش کرده پچ پچ می کرد "لابد زن این می شدم "
شیرین خندید "پس زن فرانسه شدي ؟"
آرزو خندید از زن مو مش کرده گفت که اسمش محبوبه بود و دختر آقاي جلالی دوست پدر بود و بعد از چند سال قهر تازه با
ماه منیر آشتی کرده بود .مادر محبوبه از ماه منیر متنفر بود و تا روز مرگش به همه ي آشنا ها می گفت "ماه منیر نشسته زیر
پاي شوهرم " شیرین چاي را قورت داد و چشم گشاد کرد که راست می گفت ؟
آرزو خندید "نه بابا مادر محبوبه بالاخره نفهمید دلبري مادرم از ره کین نیست ."سر چرخاند به ماه منیر نگاه کرد که داشت
به زن قد کوتاهی روبوسی می کرد "مادرم دلبر به دنیا آمده دلبري از مردها ،دلبري از زن ها ،لابد تنها هم که هست جلو اینه
از خودش "سر برگرداند طرف شیرین و باز از محبوبه گفت که شوهر اولش بساز بفروش بود و محبوبه وهمه صداش میکردند
آقاي مهندس .شوهر دوم تاجر بازار بود وهمه صداش می کردند حاج آقا و محبوبه خوشش نمی آمد . شوهر سوم وسایل
بیمارستانی وارد می کرد و محبوبه وهمه صداش می کردند آقاي دکتر و خیلی هم خوب وخوش بودند تا آقاي دکتر محبوبه را
طلاق داد و بادختري بیست ساله ازدواج کرد . ابروهاي شیرین رفت بالا "بیست ساله "آرزو به نعیم که سینی چاي گرفته بود
جلوش گفت "نمی خورم " و رو به شیرین ابرو داد بالا که یعنی خیلی تعجب داشت ؟شیرین استکان را گذاشت کنار مجسمه اي چینی روي میز کنار راحتی وسر تکان داد که یعنی نه تعجب نداشت
آیه از ان سر اتاق صدا زد "خاله شیرین " سی دي توي دستش را نشان داد و داد زد "ژاك برل " شیرین بلند شد از وسط
مهمان ها نشسته بودند و ایستاده بودند و راه می رفتند رفت طرف آیه .
آرزو به مجسمه چینی نگاه کرد . دختري بود با لباس آبی و کلاه صورتی ربان دار سگی با خال هاي قهوه یی لمیده بود جلو پاي
دخترك .دست دخترك روي سر سگ بود . مادر آرزو براي هر کس که می پرسید یا نمی پرسید توضیح می داد که "لیموژِ
فرانسه نامزد که بودیم عزیزم از پاریس سوغات آورد ." عزیزم پدر آرزو بود و ارزو می دانست که پدر و مادرش دوران نامزدي
نداشتند و از خواستگاري تا عقدشان دو هفته هم طول نکشیده بود و اولین سفرشان به پاریس وقتی بود که آرزو کلاس سوم
دبستان بود و مانده بود پیش نصرت و نعیم بعد از برگشتن پدر و مادر از سفر در جواب آرزو که پرسید ه بود "پاریس چطوري
بود بابا؟"پدر گفته بود "پرِ گُه سگ توي پیاده رو ها "
آیه و شیرین با حسام حرف می زدند.آرزو پا شد رفت سراغ زن خیلی چاقی که خودش و شوهرش از نواده هاي قاجارها بودند و
از اقوام خیلی دور ماه منیر . آرزو زن چاق را دوست داشت چون مدام شوخی می کرد و هرچه از ذهنش می گذشت می گفت و
با کسی رو در بایستی نداشت . مادر آرزو که به زن چاق در حضور خودش سرورالسلطنه یا شازده خانم ،در غیابش فقط می
گفت سرور وابرو بالا می داد.
زن تنومند پیش دستی آجیل را گذاشت روي مز و گفت " به به آژو جان نازنینم بیا ور دل خودم ببینم " وسعی کرد کنار
بکشد و جا باز کند "چطوري خوشگل خانم "
" اي بد نیستم "خودش را توي راحتی سه نفره جا کرد.
سرور خانم سر برد دم گوش آرزو "اي بد نیستم ،آن جاي باباي دروغگو"

وقاه قاه خندید. بعد جدي شد "نصرت تعریف کرد که چقدر گرفتاري "
سر تکان داد "توي شکم ماه منیر که بودي خدا بیامرز اسم بنگاه را کرد صارم وپسر. تو که به دنیا آمدي گفت فرقش چی ؟و
اسم را عوض نکرد ."دست کشید به دامنش "تو هم که تابلو را عوض نکردي "
نفس بلند کشید . "به قول خودش فرقش چی ؟" پسته توي دستش را پوست کند "فقط کاش بود و میدید که فرقش هیچ
چی." پسته را داد به آرزو و دوباره سر برد دم گوشش. "ببینم این میرزا قشمشم کی باشند با ماه منیر دل داده قلوه گرفته
؟"اشاره کرد طرف بخاري دیواري .
مرد کله طاسی با پیراهن و کروات سفید داشت با ماه منیر حرف می زد جلو شعله هاي چوب مصنوعی بخاري و از لاي دامن
پلیسه ي سرخابی ،پاهاي بلند وکشیده ي ماه منیر پیداوگم می شد .آرزو زیر لب گفت " مارلن دیتریش به گردت "
دست سرور رفت طرف پیش دستی "آقاي چی ؟"
شیرین از آن طرف اتاق اشاره می کرد . آرزو گفت نمی دانم سرور جان . نمی شناسمش . الان بر می گردم ." و بلند شد وسط
حرف زدن ها و خنده هاي مهمان ها صداي بم ژاك برل به زحمت شنیده می شد.
نشست کنار شیرین "باز حسام گیر داده بود؟"
شیرین خندید."دعوتم کرد جنوب فرانسه ویلاي ده اتاقه اش در "
دو تایی با هم گفتند "ژوئن له پن "وریسه رفتند.
باز معلوم نیست به چی می خندند این دو تا "دست راست ماه منیر یک سانتی متري شانه مرد طاس بود . دست چپ تک نگین قرمز گردنبند را نوازش می کرد .بعد دست راست نرم توي هوا تاب خورد و به دو زن اشاره کرد."دخترم آرزو وشیرین جان که
کمتر از دخترم نیشت براي من "دست چپ به مرد اشاره کرد . "آقاي خسروي همسایه جدیدمان . پریروزها لطف کردند
کارگرشان را فرستادند براي عوض کردن حباب چراغ هاي دور استخر . املاك زیادي دارند این طرف ها . گفتم دو دختر گل من
اعجوبه اند در خرید وفروش و اجاره ملک . دست نازنین آقاي خسروي توي دست هاي نازنین شما ."به ساعت مچی نگاه کرد
که آرزو متوجه نشد کارتیه ي هدیه ي پدربود یا رولکس هدیه پدر . " واي چه میزبان بدي هستم من . ساعت ده شد سر بزنم
آشپزخانه ببینم چه کرده اند براي شام ."
آرزو توي دل اداي مادرش را در آورد "واي ،چه دغل حقه بازي هستم من باز قربانی جدید پیدا کردم افتادم به دلبري که ازش
کار بکشم ."بعذ فکر کرد "چراغ هاي دور استخر که چیزي شان نبود ؟"
آقاي خسروي با نگاه ماه منیر را دنبال کرد که با اطمینان کسی که بداند دارند نگاهش کی کنند خرامان رفت طرف در آینه
کاري که باز می شد به ناهار خوري که راه داشت به آشپزخانه بعد رو کرد به آرزو "چه خانمی هستند خانم مادرتان . جسارت
نباشد کسی باور نمی کند دختري به بزرگی شما داشتته باشند چه برسد به نوه " خندید وسر طاسش برق زد و رو به شیرین
تعظیم کرد و دست راست را با انگشت هاي خم و به هم چسبیده جلو برد "عرض ادب "
صداي آیه بلند شد "شما را به خدا اذیت نکنید عمو حسام . خودتان قول دادید تولد سامی مهمانی مفصل بگیرید."شلوار
جین کشی چسب هیکل باریک وبلندش بود و دست انداخته بود زیر بازوي پسر جوانی با موهاي فرفري و عینک گرد تیره "
حسام پک زد به سیگار برگ " هنوز سر قولم هستم . به شرطی که باباي حسام هم دعوت باشد. " برگشت طرف محبوبه
ونسرین و دو مرد ا به سن گذاشته " من بیچاره خرج مهممانی کنم و خودم دعوت نداشته باشم ؟ بی انصصافی نیست ؟
ها؟نیست ؟"
محبوبه سیگار را توي هوا تکاند " ول کن حسام گیرم دعوتت کردند از آهنگ هایی که می شنوند سر سام می گیري
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
بچه های من که مهمانی دارند توي جفت گوشام پنبه می چپانم "
سامی سر برد دم گوش آیه چیزي گفت دو تایی خندیدند.آرزو به فرش تبریز نقش ماهی درهم نگاه کرد زیر پاي محبوبه نگران
که آتش سیگار نیفتاده باشد روي فرش .
در دو لنگه ي ناهار خوري باز شد و ماه منیر بلند گفت " بفرمایید شام " بوي عطر و ادکلن و توتون پیپ و سیگار و سیگار
برگ رفت پیشبازِ بوي کباب و لازانیا و باقالی پلو وسوفله مارچوبه
[b]فصل سوم

آرزو دامن پالتو جمع کرد از روي چاله ي پر آب پرید و غر زد ، "چرا همیشه به حرف تو گوش می کنم . معلوم نیست . حالا با
این هواي گند نمی آمدیم تجریش نمی شد ؟"
شیرین جلوتر می رفت ."راه بیا واین قدر غر نزن .دو مثقال برف و شلاب آدم نکشته یاد گرماي تابستان بیفت و شکر کن. اول
لیف می خریم بعد برگشتنی کتیرا و عرق برگ چنار "
"نصرت گفت از سبزه باجی سبزي آش بخریم "
"برگشتنی می خریم "
مرد جوانی با موهاي سیاه چسبیده به سر ، کنار آرزو می آمد وزیر لب می گفت "کوپن کوپن برنج ،قند شکر روغن می خریم
،می فروشیم "صورتش پرجوش بود.آرزو چند بار سر تکان داد که نه کوپن می خرد و نه می فروشد مرد گفت نوار خارجی
ایرانی " ارزو ایستاد و رو به صورت پر جوش داد زد " گفتم نه " و با شیرین رفتند توي بازارچه . مرد از پشت سر چشمدراند
"حالا چرا می زنی بابا!مثل آدم بگو نمی خوام "آرزو برگشت که " چی گفتی " مرد خندید "چیزي نگفتم بابا"شیرین آستین
آرزو را کشید "ول کن بابا "
بازارچه غلغله ي آدم بود از جلو مغازه گذشتند طلا فروشی پارچه فروشی عطاري شلوارجین و کفش ورزشی تسبیح وسجاده و
قبله نما رنگ مو و لوازم آرایش"
آرزو گره روسري سیاه را شل کرد "خفه شدم " "هوا که گرم نیست تو چه ات شده ؟گمانم داري یائسه " "از دست تو وبقیه چهل دو سالگی یائسه شدن "
"چهل و یک"
مردي به آرزو تنه زد "بپا حاج خانم "آرزو دندان قروچه رفت "حاج خانم عمه ي " شیرین آستینش را کشید .
"بیا معلوم هست امروز چه مرگت شده ؟"آرزو نفس بلندي کشید و به سقف بازارچه نگاه کرد . به تکه هاي یونولیت کج و کوله
. نگاهش امد پایین .پارچه سیاه پهنی بین دو بالاخانه آویزان بود رویش نوشته بود فوت جانگدازِ" نگاهش امد
پایین تر روي تابلو رنگ و رو رفته وکج "کبابی صالحیه :حلیم آش رشته . نفس دیگري کشید و گره روسري را محکم کرد
."حالم خوش نیست بیا این هم لیف بخر زودتر برگردیم سبزي نخواستیم ."
باید از آقا کوره بخرم توي تکیه " از جلو بزازي و چلو کبابی و ساعت فروشی گذشتند .
دور تا دور تکیه مغازه بود. شیرین رفت طرف مرد کوري که لیف کنفی می فروخت .آرزو خیره شد به وسط تکیه .به کپه هاي
کلم سفید و کرفس و بادمجان و گل کلم وکدو زیر لامپ هاي روشن خیلی بزرگ فکر کرد "بهار گوشه تکیه کرم ابریشم می
فروشند"چند بهار با پدر آمده بود اینجا ؟کرو ابریشم خریده بودند. پدر یادش داده بود چطور از کرم ها نگهداري کند .با هم
توي کوچه پس کوچه هاي شمیران گشته بودند و درخت توت پیدا کرده بودند. اولین بهار که از فرانسه برگشت با آیه امد اینجا
.براي آیه کرم ابریشم خرید یادش داد چطوري از کرم ها نگهداري کند آیه حوصله نداشت توي کوچه ها دنبال درخت توت
بگرددو برگ بچیند . آرزو خودش رفت درخت توت پیدا کرد برگ چید کرم هاي ابریشم که بزرگ شدند آیه گفت "اه چه زشت
عوض اینها کاش تخم مرغ شانسی خریده بودي " کرم هاي ابریشم آرزو که بزرگ شدند آرزو دوید پیش پدر " بیا ببینچه
خوشگل شده اند.
به بسته هاي بزرگ تربچه نگاه کرد وسط کوت سبزي ها و فکر کرد "شاید چون بچگی من تخم شانسی نبوده "شیرین
آستینش را کشید . " به چی فکر می کنی "
"به هیچی لیف خریدي ؟برگردیم ؟" به ساعت نگاه کرد "ظهرهم گذشت .مردم از گشنگی .ساعت دو نیم قراردارم برگردیم

شیرین لیف هاي کنفی را جا داد توي کیف سیاه بزرگ "با جگر چطوري "
با چانه به جگرکی گوشه ي تکیه اشاره کرد .نگاه آرزو برق زد .دست انداختند زیر بازوي هم رفتند طرف مغازه جگرکی که جا فقط براي دو میز داشت .
پشت یکی از میزها مردي نشسته بود با کت سربازي و شال گردن چارخانه . جلو موها ریخته بود وپشت موها بلند بود آرزو
نشست روي یکی از دو صندلی میز بغلی . "من جا نگه می دارم تو سفارش بده براي من فقط جگر حسابی برشته دلو قلوه
دوست ندارم ."
شیرین ابرو داد بالا "خوب شد گفتی "ورفت طرف پسر جوانی که ایستاده بود پشت دخل و منقل کنار دستش را باد می زد.
صندلی فلزي لق زد .چرا مدام توضیح می داد؟از وقتی که شیرین را می شناخت چند بار باهم جگر خورده بودند ؟خیلی بار .
آرنج روي میز و دست زیر چانه به هیکل باریک و چشم هاي سبز نگاه کرد که داشت با پسر جوان پشت دخل حرف می زد .
فکر کرد "خوش به حال شیرین هیچ وقت دمغ نیست .هیچ وقت غر نمی زند .هیچ وقت از هیچ کس گله نمی کند .هیچ وقت
توضیح بیخودي نمی دهد.تانپرسی از خودش حرف نمی زند یعنی تاثیر کلاس هاي یوگا و خودشناسی و عرفان و از این
چیزهاست ؟اسفندیار الاغ همچین جواهري را ول کرده رفته .حق باشیرین ست ،مردها همه شان الاغ اند. گیرم با پالان هاي
مختلف ."
مرد میزبغلی پرسید "ببخشید کبریت خدمتتان هست ؟"
آرزو چند لحظه به مرد نگاه کرد بعد دست کرد توي کیف سگک دار .گشت کبریت پیدا کرد داد به مرد و فکرد کرد "چه جلنبر
یا معتاد یا دزد احتمالا هردو"و جاي کیف را عوض کرد گذاشت بغل دیوار .مردگفت "ممنون" و کبریت را پس داد.
کبریت را انداخت توي کیف و دستش خورد به تلفن همراه .درآورد نگاه کرد .چرا قبول کرده بود ؟از ترس پولی که باید براي
تلفن تازه می داداز وضع مالی که فعلا بد نبود.از چی می ترسید ؟یا شاید
شیرین نشست وباچانه تلفن را نشان داد."زنگ زدي تشکر کنی ؟" ارزو به نمکدان روي میز نگاه کرد شیشه ي مایونز بود که
درش را سوراخ کرده بودند ."گفت باید همان وقت پس می فرستادم " پسر پشت دخل سینی جگر را گذاشت روي میز و
پرسید "نوشابه ؟"شیرین گفت "آره دو تا "
"نداریم از مغازه بغلی بخرید ." دو زن به هم نگاه کردند وپسر برگشت پشت دخل .
شیریت تکه اي لواش برید .سیخ جگر را گذاشت لاي نان و کشید "چی را پس بدهی ؟"روي جگر ها نمک پاشید.

آرزو جگر گذاشت لاي نان گاز زد و به تلفن اشاره کرد شیرین لقمه توي دهن با چشم با ابرو پرسید چرا ؟
"فکر کرده محتاج این تلفن وامانده ام ؟اصلا چرا جعبه را باز کردم ؟تقصیر تو بود که هیچی نگفتی .""یواش بخور الان می
افتی به سکسکه."سر رداند از پسر پشت دخل پرسید "آب خوردن هم نداري ؟"پسر سر جنباند که نه .
"چی فکر کرده ؟که با صد هزار تومان "
"سیصد هزار تومان این مدل قیمتش "
"حالا هر چند صد هزار تومان باید همان وقت پس میفرستادم . فکر کرده چی محتاج پولم ؟فکر کرده با کادو خر شدم ؟یا فکر
کرده سر خانه باز از مالک تخفیف می گیرم ؟" "شاید هیچ کدام از این فکر ها را نکرده ."دو انگشتی جگر برداشت گاز زد.
آرزو لقمه را فرو داد ."واي الان می افتم به سکسکه ."نفس بلندي کشید "پس چی فکر کرده "
" فکر کرده کار قشنگی کرده به نظر من هم کار قشنگی کرده همین "آرزو گفت "واي " و افتاد به سکسکه .
"نگفتم یواش بخور از جا بلند شد "الان ازاین مغازه "
مرد میز بغلی بلند شد بطري کوچک آب معدنی را گذاشت جلو آرزو ."بفرمایید دست نخورده ست "ورفت طرف پسر پشت
دخل . "حساب ما چقدر شد ."آرزو خیره شد به مرد.
پسر گفت قابلی نداشت مهمان ما "آرزو زل زده بود به مرد مرد به سیگار پک زد و به پسر نگاه کرد .
پسر گفت "قابلی نداشت هفتصدوپنجاه"مرد پول داد شال چارخانه را پیچید دور گردن دست ها را کرد توي جیب کت
سربازي و از مغازه بیرون رفت . پیر از پشت دخل گفت "قابلی نداشت "
آرزو سکسکه کرد ."یعنی حرف هاي مارا شنید؟ببینی چی فکر کرده ؟"وسکسکه کرد. "دوقلپ اب بخور ونفس نگه دار فکر
کرده کار خیر کرده همین "از جگرکی که آمدند بیرون شیرین گفت تو برو سراغ سبزه باجی از عطاري چیزي لازم نداري ؟"
"نه هان چرا تخم شربتی براي نصرت "ورفت طرف دکان سبزي فروشی .
زن چاق با گونه هاي سرخ و سفید روسري را گره زده بود پشت گردن .با دستکش پلاستیکی صورتی دسته اي گشنیز برداشت
گذاشت روي تره وجعفري توي ترازو "اسفناج ؟"
"ممممممتتوي آش اسفناج می ریزند؟"
"ما توي شمال می ریزیم "چند پر اسفناج اضافه کرد به سبزي ها تر وفرزسبزي را لاي روزنامه پیچید وبا نخ نایلون بست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عادت می کنیم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA