انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 13:  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

Yearning for Love | حسرت عشق


زن

andishmand
 







حسرت عشق

نویسنده : مرضیه رحمانی پور

بیش از ۶ صفحه :

کلمات کلیدی : حسرت عشق / مرضیه رحمانی پور / نویسنده : مرضیه رحمانی پور / رمان حسرت عشق
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
♠ ♠ ♠ مقدمه ♠ ♠ ♠

پاندول ساعت با دوازده بار حرکت به چپ و راست لحظات آغازین نیمه شب را فریاد میزند.آسمان ابری است و غول رعب انگیز رعد و برق رعشه بر جانها می اندازد...و من چقدر این صدا را دوست دارم و به نظرم چه همخوانی زیبایی با گریه ی آرام ابر ها دارد.
دوباره ذهن آشفته ام آرام گرفت.اینک زمان مناسبی برای فکر کردن و قهرمان سازی است.من تمام قهرمانان را در روز های بارانی پیدا میکنم.گویی قطرات باران همچون حباب هایی شخصیت ها و کلمات را در خود جای میدهند.و من با لمس آنها ذهنم را از آشفتگی رها میسازم...
اینک قهرمانی جدید داستانی نو و عشقی ناب و خالص از فراسوی زمان و مکان...
بی درنگ بر میخیزم نباید زمان را از دست داد. لحظه ها راز زیستن را در خود دارند و من به فراست دریافته ام که اگر درنگ کنم این بازی را باخته ام .
خدایا! کاغذ هایم کجا هستند؟چرا قلمم را پیدا نمیکنم؟نکند داستان از ذهنم بپرد؟خدایا!باران را قطع نکن تا من شروع به نوشتنکنم...
آه!پیدایشان کردم ...شروع میکنم."به نام او که عشق را آفرید و بذر دوست داشتن را در دل ها کاشت..."

تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره
از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم


فصـــل اول


چشم که گشودم خورشید غروب کرده بود و شب بساط مخملی اش را بر پهنای پیکر آسمان گشوده بود.
نگاهم از آسمان بر روی ساعت دیواری افتاد.از روی تخت پایین آمدم و در حال مرتب کردنش به خود گفتم."چقدر خوابیدم! الان دوباره صدای مادر در می آید."
از اتاق که بیرون آمدم صدای آروم و مودب فرهاد مرا بر جای خود نگه داشت.
_سلام خاله مهسا!
خم شدم و او را بغل کردم .به گونه اش بوسه ای زدم و گفتم:
_سلام به روی ماهت خاله جون.
برای کمک به مادر وارد آشپز خانه شدم.نرگس با دیدنم لبخندی زد و گونه ام را بوسید و گفت:
_سلام حالت چطوره؟
مادر به جای من جواب داد:
_می خواستی چطور باشه مادر؟!کاش مهسا هم مثل تو ذره ای عقل داشت.این طور حداقل من و پدرت اینقدر عذاب نمیکشیدیم.
_چطور مگه؟باز خواستگار جدیدی پیدا شده؟
_پیدا شده...؟الان چند ماهه که آقای کمالی منتظر جواب خانم نشسته.

سعی کردم خشم درونم را کنترل کنم:
_کی بهش گفته منتظر من بشینه؟من اگه اونو دوست داشتم یا احساس میکردم که میتونم در آینده دوستش داشته باشم همون دفعه اول بهش جواب مثبت میدادم.ولی مثل اینکه این آقا اصلا حرف حالیش نمیشه!
_حالیش نمیشه چیه؟این چه طرز حرف زدنه؟
_چطور دیگه باید صحبت کنم؟بابا به چه زبونی بگم...من از این آقا خوشم ن...می...یاد!
آشپز خانه را ترک کردم و دوباره به اتاق برگشتم.چند لحظه بعد نرگس پشت سرم وارد شد و کنارم نشست.
_مگه این آقای کمالی چه ایرادی داره که بهش جواب مثبت نمیدی؟تا اون جا که من شنیدم داره برای دکترا درس میخونه پسر خوش تیپ و خوش چهره ایه به اندازه ی خودش هم که ثروت داره...
_پسر...مثل اینکه فراموش کردی آقای کمالی برای دومین باره که میخواد ازدواج کنه.
_خب اینکه دلیل نمیشه.بیچاره زن اولش سر زایمان فوت کرد.یعنی به نظر تو دیگه حق زندگی نداره؟
_چرا داره ولی نه با منی که ده سال ازش کوچیک ترم.و دل به کسی نسپردم.تو خودت بهتر از هر کسی میدونی که عشق برای من توی زندگی چقدر مهمه. من نمیخوام عشق دوم کسی باشم.از این گذشته...به ثروت این آقا هم شک دارم.یه جوون به سن و سال اون که در حال تحصیله و به قول خودش هیچ کس و کاری رو نداره از کجا میتونه این همه ثروت داشته باشه؟
_تو که غیر از آقای کمالی خواستگارای زیادی داری.همین پسر خاله صدف.چرا به اون جواب نمیدی؟
_تورو خدا اسم بهرام رو نیار اون که اگه صبح به صبح از پدرش پول تو جیبی نگیره هیچه.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
_این نشد یکی دیگه.
از جایم بلند شدم و پرده را کنار زدم و گفتم:
_فعلا اصلا تمایلی به ازدواج ندارم.
بی مقدمه گفت:
_مهسا تو تنها به زیبائیت می نازی والا هیچ دلیلی نداره که به آقای کمالی جواب رد بدی.
_متوجه منظورت نمیشم!
_خیلی خوبم متوجه شدی.تو با خودت فکر میکنی چون تنها داراییت زیبائیه باید اینقدر مغرور باشی؟البته فکر کنم آقای کمالی هم در حد خودش جوون زیبا و برازنده ایه.هم با کمالات و تحصیل کردست و هم ثروتمند.این دلیل نمیشه که چون یک بار ازدواج کرده بهش جواب رد بدی.
_اولا من زیبایی ندارم که بهش بنازم .دوما در مورد جواب رد دادنهای من هرچی می خواید فکر کنید.فکر کنید من مغرورم...اگه دوست نداشتن و اینکه نمیخوام یه عمر با کسی زندگی کنم که بهش علاقه ای ندارم و به جای من تصویر ترسیم شده ی زن دیگه ایه .غروره ...آره غرور منو گرفته!
_ولیس مهسا...عشق بعد از ازدواج هم به وجود میاد.
_اما خودت بهتر از هرکسی میدونی که من ابدا بدون عشق ازدواج نمیکنم.تا نسبت به کسی احساسی پیدا نکنم بهش جواب مثبت نمیدم.
چون دید خیلی ناراحت شدم بحث را جهت دیگری داد:
_تو باید به فکر سرور هم باشی.اون حالا نوزده سالشه.چند روز پیش هم خانم سلطانی برای محمود ازش خواستگاری کرده.این طورم که معلومه خودشم زیاد بی میل نیست.
_اگه سرور قصد ازدواج داره من حرفی ندارم

در افکارم شناور بودم که صدای سرور مرا به خود آورد:
_کجایی مهسا؟چند بار صدات کردم.
_هیچ جا.مگه قراره کجا باشم؟
_پس بیا شام حاضره.
_ تو برو من الان میام.
از روی صندلی بلند شدم و در آیینه نگاهی به خود انداختم.یه لحظه به یاد حرف نرگس افتادم:"تو فقط به زیبائیت می نازی".به چهره ام دقیق شدم.با آنکه شال سفید روی سرم داشتم اما هنوز سفیدی پوستم مشهود بود.ابروهایم به واسطه ی یه رشته موی باریک بالای چشمهای درشت و عسلی به هم پیوند خورده بودند.بینی باریک و کشیده همراه با دهانی خوش فرم و نسبتا کوچیک که جذابیت چهره ام را بیشتر میکرد و موهایی روشن که بلندی آن تا کمرم میرسید...یک آن چهره ی آقای کمالی روبرویم ظاهر شد.او هم زیبا بود اما نمیدانستم چرا از او خوشم نمی آمد.با اینکه دوبار به او جواب رد داده بودم اما هیچ وقت در مراسم خواستگاری از پدر نخواسته بود تا با من حرف بزند.به همین خاطر احساس میکردم او به دنبال حسی چون ترمیم غرور شکسته اش برای ازدواج پافشاری میکند.
با صدای مادرم به خود آمدم:
_مهسا کجایی؟چرا نمیای؟غذا سرد شد.
شالم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.طبق عادت همیشه نرگس کنار اردلان و زاله کنار حمید نشسته بود.
وقتی وارد اتاق شدم اردلان با خنده گفت:
_چه عجب تشریف آوردین خواهر زن جان!ما که از گرسنگی مردیم.

نرگس که به محض شنیدن اسم مردن از زبان اردلان حالش بد میشد با اخم گفت:
_تو باز شروع کردی؟این چه حرفی بود زدی؟
_مگه بی ربط گفتم نرگس جان؟این خواهر شما نه به فکر خودشه نه به فکر دیگران.
کنار مادرم نشستم.خودش برام غذاکشید.قاشق اول را که به دهان گذاشتم اردلان گفت:
_ببینم تو نمی خوای بالاخره از خر شیطون پیاده بشی و به این کمالی بیچاره جواب مثبت بدی؟
چقدر از لحنش بدم اومد.دوست داشتم بگویم "به تو چه مربوطه"که حمید هم در ادامه گفت:
_مگه نمی بینی از سواری این حیوون زیبا رو چه لذتی میبره!اون بالا نشسته به جمعیت ما میخنده!
سعی کردم جوابشان را ندهم.زاله با لبخندی گفت:
_به نظر من داشتن مهسا جون لیاقت میخواد...این طور نیست؟
و با این حرف به من نگاه کرد که جوابش را ندادم.سعید هم گفت:
_به نظر تو حتما این لیاقت رو آقا بهرام برادر عزیز شما داره!
پوز خندی روی لبام نشست که حرص زاله رو در آورد.با بلند شدن صدای خنده اردلان ناراحت و عصبانی نگاهی به حمید انداخت.او هم ناچار رو به سعید گفت:
_سعید این حرفا به تو نیومده!
در ادامه خطاب به من افزود:
_مهسا بهتره هرچه زود تر تصمیم خودتو بگیری...
پدر با تن صدایی که سعی میکرد آرام باشه گفت:
_بهتره فعلا بحث در این مورد رو تموم کنید.
بلند شدم.مادر با تعجب گفت:
_چرا بلند شدی؟تو که هنوز چیزی نخوردی!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
در جوابش گفتم:
_دیگه میل ندارم.
و سریع به پناهگاه خود رفتم.از شدت خشم دست و پایم میلرزید.دوست داشتم اردلان و زاله را خفه کنم.تا آخر شب از اتاق بیرون نیامدم.
موقع خواب رو به سرور گفتم:
_راستی سرور نگفته بودی از محمود خوشت میاد و می خوای باهاش ازدواج کنی.
موجی از شرم در صورتش نشست:
_تو که از دستم ناراحت نیستی؟
_پس معلومه هنوز منو نشناختی!
_چرا من تو رو خیلی خوب میشناسم.اما ترسیدم از دستم ناراحت بشی.
_ترس تو بی مورده من نه تنها ناراحت نیستم بلکه آرزو میکنم خوش بخت بشی.
_تو هم همینطور . ظاهرا آقای کمالی خیال داره آخر هفته دوباره بیاد خواستگاری.
_بی خود به خودش زحمت میده.
با این حرف نشان دادم که مایل نیستم در این مورد خحرفی بزنم.اما خوابم نمی برد .نمی دانستم چگونه باید با او برخورد کنم تا دست از سرم ردارد.
نزدیک به یک سال میشد که به انتظار من نشسته بود.دوست داشتم او هم به سراغ زندگی اش برود.او جوانی بود که اگر به خواستگاری هردختری میرفت درجا جواب مثبت می شنید.اما نمیدانم چرا اینقدر برای ازدواج با من پا فشاری میکرد.
چند روز بعد خانواده ی سلطانی به خواستگاری سرور آمدند.محمود بر عکس اردلان جوان خجالتی و کم رویی بود.تا آنجا که حتی خجالت مانع میشد تا با من صحبت کند.تنها در حد یک سلام و احوالپرسی.اما اردلان این طور نبود.همیشه با شوخی هاش همه را به خنده وا می داشت که من هم از این قاعده مستثنی نبودم.

چند روز پس از گرفتن جواب آزمایش آقای سلطانی برای آن دو یک مراسم عقد کنان مفصل گرفت و عروسی را به دوسال بعد موکول کرد.
آن روز نرگس همراه سرور به آرایشگاه رفت اما من ترجیح دادم در خانه بمانم و به مادر کمک کنم.وقتی سر و کله ی تعدادی از مهمان ها پیدا شد مادر کنارم ایستاد و گفت:
_بهتره زود تر بری حاضر بشی.
به اتاقم رفتم و لباس زیبایی به تن کردم و شالی به همان رنگ روی سر انداختم که بلندی مو هایم را می پوشاند.پس از آرایش ملایمی دوباره برای کمک به مادر به آشپزخانه برگشتم.همان وقت خاله صدف به همراه ژاله وارد شد.خاله مرا در اغوش گرفت و پس از بوسیدن صورتم گفت:
_سلام عروس خوشگلم!
از شنیدن این کلمه حالم بد شد.دلم می خواست حرفی بزنم اما به خاطر مادر چیزی نگفتم.زاله با نگاه تحسین آمیزی براندازم کرد و گفت:
-به به چقدر ماه شدی مهساجان!
در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم:
_نظر لطفته.
و از آشپزخانه بیرون رفتم.اعصابم به کلی متشنج شده بود.من حتی چشم دیدن بهرام رو نداشتم چه برسه به اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم و عروس خاله صدف شوم.
با شنیدن صدای همهمه به خود آمدم و در کمال تعجب سرور را دیدم.که دوشادوش محمود وارد اتاق شد.

خوشحالی دیدن انها باعث شد ناراحتی دقایق قبل رو فراموش کنم.به طرفشان رفتم صورت سرور را بوسیدم و او را در آغوش کشیدم.
_تبریک میگم امیدوارم خوش بخت بشی.
به هر حال آن شب هم به پایان رسید شبی که میرفت تا بهترین آغاز و به یادگار ماندنی ترین شب زندگی سرور باشد.
در آشپز خانه مشغول شستن ظرفها بودم که مادرم گفت:
_خالت پیغام داده که به مهسا بگید روی پیشنهادمون کمی بیشتر فکر کنه.
_من احتیاجی به فکر کردن ندارم به خاله بگو مهسا گفته دست از سر من بردارید.من به هیچ وجه قصد ازدواج با بهرام رو ندارم.
لحنم آرام ولی آنچنان قاطع بود که مادر ترجیح داد دیگه حرفی نزنه.
بر خلاف رضایت من پدر یه وقت خواستگاری دیگه به کمالی داد.چون دلم نمی خواست حرفی در فامیل بپیچه از مادر خواستم زاله و حمید و اردلان و نرگس رو دعوت نکنه.خوشبختانه سرور هم همراه محمود به بیرون رفته و تنها پدر و مادر و البته سعید در خانه بودند.
به درخواست مادر و علی رغم میل باطنی در آشپز خانه ماندم . وقتی متوجه غیبت طولانی ام شد به دنبالم اومد متعجب دست بر روی دست کوبید و با لحنی عصبی ولی با صدایی ارام گفت:
_دختر چرا نمیای داخل اتاق ؟ زشته.
-من همین جا میشینم حوصله ندارم بیام.
مادر که از حرف من ناراحت شده بود پدر را صدا کرد پدر به آشپز خانه آمد و پرسید:
_چیه زن؟چرا هوار میکشی؟
_به این ور پریده بگو چی شده.میگه من نمیام داخل اتاق.
_غلط کرده که نمیاد.مهسا تا اون روی منو بالا نیاوردی زود بلند شو بیا توی اتاق.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
_ولی پدر...
_ولی بی ولی!همین که گفتم.خوش ندارم حرفمو دوبار تکرار کنم.
به ناچار همراهشان داخل شدم.به احترامم از جا بلند شد و سلام کرد.جواب سلامش رو دادم و کنار مادر نشستم.نگاهی کوتاه به او انداختم.کت و شلوار سفیدی به تن داشت و مثل همیشه خوش تیپ و جذاب به نظر میرسید.موهایش را بر خلاف بهرام خیلی ساده کوتاه کرده بود که باز هم بر جذابیتش می افزود.
با شنیدن صدایش از افکارم خارج شدم.
_این دفعه ی سومه که مزاحمتون میشم و تا آن جا که شما خبر دارید...
به میان حرفش پریدم و با لحنی گستاخانه گفتم:
_شما دفعه ی سومه که به خواستگاری من میاید اما من یک بار ندیدم که با والده ی مکرمتون تشریف بیارید.شایدم فکر میکنید چون برای بار دوم می خواید ازدواج کنید نیازی به این برنامه ها نیست!
اخمی کرد و رو به پدر گفت:
_شما که از تمام جریان زندگی من خبر دارید من توی این دنیا تنها یک مادر بزرگ و یک پدر بزرگ پیر دارم که در شمال زندگی میکنند!
_پس حتما انتظار ندارید من با کسی ازدواج کنم که هیچ کس و کاری نداره!
_متوجه منظورتون نمیشم.
_من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که دارای خانواده باشه گذشته از اینها از یک خانوااده ی با اصل و نسب باشه.
_یعنی من بی اصل و نسبم؟!
مونده بودم چه جوابی بدم.حرف خوبی نزده بودم پدر به فریادم رسید:
_آقا امیر منظور دخترم این نبود شما به دل نگیرید.
_ من خوب میدونم که منظور مهسا خانم چی بود.حق دارن چون نمیتونن راحت به من اعتماد کنن.اما باید بگم اگه مهسا خانم راضی به این وصلت بشن.خودم تضمین میکنم...قول میدم که در زندگی خوش بختشون کنم.
_و اگه نخوام شما منو خوش بخت کنید؟
پدر با ناراحتی گفت:
_مهسا این چه طرز حرف زدنه آقا امیر که قصد بدی ندارن.
فقط یک جمله گفتم:
_اما بنده قصد ازدواج با این آقا رو ندارم!
به اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم که دقایقی بعد آقای کمالی هم با خداحافظی خانه را ترک کرد.پس از رفتن او پدر با عصبانیت رو برویم ایستاد و با خشم فریاد کشید:
_حیف که دوست دارم دستم روت بلند بشه وگرنه حقته چنان سیلی به صورتت بزنم که حالت جا بیاد.تو خجالت نکشیدی همچین حرفایی بهش زدی؟یعنی هر کس که پدر و مادر نداره حق زندگی هم نداره؟
_ولی من منظورم این نبود.
_پس منظورت چی بود؟
_آقای کمالی نسبت به جوونای هم سن و سال خودش ثروت زیادی داره.به قول خودش هم از بچگی پدر و مادرشو از دست داده.پس این همه ثروت رو ا کجا به دست آورده؟من دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که از پول حروم زندگیشو میگذرونه.
_مهسا خجالت بکش اصلا به آقای کمالی میاد حروم خور باشه؟جوون به این خوبی و متدینی.
_از اینا که بگذریم آقای کمالی برای بار دوم می خواد ازدواج کنه من دوست ندارم زن دوم بشم.

تو زنش نشی یکی دیگه از خدا خواسته قبول میکنه.اون وقت تو...
_اون وقت من چی پدر؟هرکس برای خودش ملاک هایی داره.
_به جهنم اصلا تو لیاقت امیر رو نداری.
از شنیدن این حرف شوکه شدم.پدر به خاطر دیگری به من توهین میکرد.پس از رفتنش روی تخت دراز کشیدم و زدم زیر گریه.
گریه ام هنوز ادامه داشت که سرور به خانه برگشت.وقتی مرا در آن حال دید کنارم نشست و گفت:
_چی شده مهسا؟چرا گریه میکنی؟
در همین هنگام سعید پا به درون اتاق گذاشت.
_با پدر حرفش شده.
_برای چی؟
_چون بد جوری به آقای کمالی توهین کرد.اونم ناراحت شد و اینجا رو ترک کرد.
با شنیدن اسمش احساس تنفر تمام وجودمو فرا گرفت.
_به درک که ناراحت شد!امیدوارم بره و برنگرده.مگه زوره؟دوستش ندارم...
هنوز جمله ام تمام نشده بود که پدر بار دیگر وارد اتاق شد و بر سرم فریاد کشید:
_نمی خوی ازدواج کنی به درک!اصلا نمیدونم بیچاره دلشو به چی خوش کرده که هر دفعه بعد از شنیدن جواب رد دوباره پا پیش میذاره.تو به چی خودت مینازی که به همچین پسری جواب رد میدی؟به اخلاقت رفتارت تحصیلات عالیه ات؟خداروشکر پدر ملک التجاری هم نداری که بگیم به خاطر مال و ثروت پدرت زن هرکسی نمیشی!
و از اتاق خارج شد و در رو به شدت بست.سرور دلداری ام داد.
غصه نخور مهسا همه چیز درست میشه.
با خود اندیشیدم که هیچ کس حال مرا نمی فهمد.
خود سرور با کسی ازدواج کرده بود که با تمام وجود دوستش داشت.حتی یک بار هم شنیدم که در خلوت به نرگس میگفت:"به اندازه ی تمام جونم دوستش دارم"اما من چی؟یعنی چون پدر از امیر خوشش می آمد من هم باید دوستش میداشتم و حتما با او ازدواج می کردم؟در آن لحظه آنقدر از امیر بیزار شده بودم که دلم می خواست بمیره تا شاید بعد از اون دیگه کسی اسمشو نیاره.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
یک هفته از آن ماجرا گذشت .پشت میز کارم نشسته بودم که آقای منصوری کاغذی را روی میز کارم گذاشت:
_با این شماره تماس بگیرید و بگید که آقای منصوری گفته امروز منتظر شما هستم میتونید تشریف بیارید.
_چشم.
و در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
_فامیلیش هم کمالیه!
از تعجب خشکم زد .با خود گفتم "نکنه همون کمالیه!"تلنگری به خودم زدم و در جواب گفتم:"مگه ریش نیست غیر ریش بز!مگه تنها اون فامیلیش کمالیه؟"
با این فکر شماره رو گرفتم پس از چند بوق ممتد صدای بم مردانه ای از آن سوی خط جواب داد:
_بفرمایید.
_آقای کمالی؟
_بله خودم هستم بفرمایید.
_از شرکت...تماش میگیرم .آقای منصوری گفتند امروز منتظر شما هستند می تونید تشریف بیارید.

_باشه.حتما.
بعد از خدا حافظی تماس را قطع کردم ولی نفسم به شماره افتاده بود.همانطور که حدس میزدم خودش بود.دقایقی بعد به طرف اتاق منصوری رفتم.چند ضربه به در زدم و متعاقب آن جواب شنیدم:
_بفرمایید تو.
وارد شدم و رو به آقای منصوری گفتم:
_باهاشون تماس گرفتم گفتند تشریف میارن.
_ممنون منتظرشون می مونم.
کمی این پا و اون پا کردم و با تردید پرسیدم:
_میتونم بپرسم برای چه کاری تشریف میارن؟
_چطور مگه؟
_هیچی...
_تاحالا ندیده بودم در همچین مسائلی کنجکاوی کنید.
_منظورم این نبود اگه مایل نیستید اصرار نمیکنم.ببخشید اگه فضولی کردم.
قدمی به سمت در برداشتم که صدایش را از پشت سر شنیدم:
_برای خرید شرکت میاد!
به زحمت گفتم:
_برای خرید شرکت؟!
_بله.طوری شده؟
_نه.نه...طوری نشده.فقط ممکنه من امروز کمی زود تر برم؟
_اگه روز دیگه ای بود حتما اجازه میدادم.ولی امروز نمیشه.باید تمام شماهارو به آقای کمالی معرفی کنم.
از اتاق خارج شدم.تا هنگامی که آمد غوغایی در دلم به پا بود که به هیچ وجه نمی توانستم مهارش کنم.خدا خدا میکردم که حدس من اشتباه باشه.ولی ساعتی بعد وقتی صدای آمرانه اش را از بالای سرم شنیدم نفسم بند آمد.

_ببخشید با آقای منصوری کار دارم.
سر بلند کردم و او را دیدم.برای لحظه ای احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.متوجه تعجب من شد.اما اثری از بهت و حیرت در چهره اش به چشم نمی خورد.با لحنی سرد و تقریبا خشن گفت:
_بهشون میگید من اومدم یا هنوز باید منتظر بایستم ببینم تعجب شما کی تموم میشه؟
این اولین کنایه او بود.با ناراحتی گوشی را برداشتم و پس از اطلاع دادن به آقای منصوری دستم را به طرف در اتاق دراز کردم و با صدایی لرزان گفتم:
_بفرمایید.
اونیز با گفتن "متشکرم" وارد اتاق شد.صدای سلام و احوالپرسی شان میامد که به گرمی حال یکدیگر را می پرسیدند.آن لحظه در چنان تشویش و اضطرابی دست و پا میزدم که برای خودم هم دور از باور بود.نگرانی من تنها از این بابت بود که فکر میکردم اگر او شرکت رو بخره از روی لج و لجبازی مرا اخراج خواهد کرد.منی که با هزار زحمت توانسته بودم این کار رو برای خودم دست و پا کنم و واقعا به حقوقش احتیاج داشتم.
با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم:
_بله.
_خانم رستگار لطف کنید چند لحظه بیاید به اتاق من.
با دلهره برخاستم و دستورش را اطاعت کردم.به محض باز کردن در نگاهشان روی من ثابت ماند. آقای منصوری در حالی که به من اشاره میکرد رو به آقای کمالی گفت:
_آقای کمالی ایشون خانم رستگار منشی دفتر من هستن.خانم بسیار خوب و متینی هستن.
با نگاهی براندازم کرد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
_بله کاملا مشخصه!

اقای منصوری رو به من کرد و گفت:
_خانم رستگار لطف کنید با آقای کمالی برید انبار.می خوان یک نگاه هم به اونجا بندازن.
از این گردش روزگار مات و متحیر مانده بودم.چرا من؟
_من که به شماگفته بودم امشب باید زودتر برم منزل.
_می دونم دخترم.شما با آقای کمالی تشریف ببرید و انبار رو نشونشون بدید.از اونجا هم میتونید برید منزل.به راننده میسپرم شما رو برسونه.
_آقای منصوری احتیاجی به راننده نیست خودم وسیله دارم.فقط اگه خانم رستگار کار دارن بنده پافشاری نمیکنم.حرف شما برای من سنده.
_میدونم کمالی جان برای اطمینان بیشتر میخوام انبار رو نشونت بدم.آدمیزاده دیگه نمی خوام جای هیچ حرف و حدیثی باقی بمونه.
_میل خودتونه فقط گفتم مزاحم خانم نشیم.
به جای من آقای منصوری جواب داد:
_مزاحم کدومه عزیز من؟به راننده می سپارم توی راه برگشت خانم رستگار رو هم برسونن منزل.
از جایش بلند شد و درحال برداشتن سوئیچ ماشین از روی میز گفت:
_من که گفتم نیازی به راننده نیست .وسیله هست.
_آخه زحمت میشه.
_این چه حرفیه؟
_پس من منتظر جوابتون هستم.
_باشه حتما.بعد از دیدن انبار با شما تماس میگیرم و جواب نهایی رو میدم.
پس از اتمام حرف او رو به من گفت:
_خانم رستگار لطفا همراهیشون کنید.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
_بله چشم.
سریع خارج شدم و با عصبانیت کیفم را از روی میز برداشتم و جلوی نگهبانی شرکت به انتظار ایستادم.دقایقی بعد صدایی آرام کنار گوشم گفت:
_لطفا از این طرف!
و با قدم های آرام ولی محکم به طرف ماشین رفت.با زدن دکمه ی دزد گیر در طرف راننده رو باز کرد و با اشاره به من گفت:
_بفرمایید.
در عقب را باز کردم و روی صندلی جا گرفتم.ماشین را روشن کرد و با لحنی سرد گفت:
_کجا باید برم؟
بعد از دادن آدرس ترجیح دادم سکوت کنم.هیچ کدام تا رسیدن به انبار حرفی نزدیم.پس از رسیدن سریع از ماشین پیاده شدم و ترجیح دادم بقیه راه رو پیاده طی کنم.ولی او نشسته در ماشین نگهبانی را رد کرد و وارد حیاط شد.فاصله ی نگهبانی تا انبار زیاد بود.وقتی رسیدم او جلوی ماشین به انتظار ایستاده بود.با لحنی تمسخر آمیز و صدایی که از شدت عصبانیت می لرزید گفت:
_هوس پیاده رویتون تموم شد؟!
_تا حدودی!
_اگر هوس پیاده روی نکرده بودید الان کار دیدن و محک زدن انبار تموم شده بود.
برای آنکه سکوت نکرده باشم گفتم :
_اگر شما هم اجازه میدادید با راننده ی شرکت بیام هوس پیاده روی به سر من نمیزد.
از کنارم گذشت و با گفتن "که اینطور" وارد انبار شد.منم پشت سرش حرکت کردم

در سکوت کامل تمام قسمت هارا به او نشان دادم.وقتی به قسمت بایگانی انبار رسیدیم در حالی که از جلوی قفسه ها رد میشد گفت:
_اگه ممکنه این روزه ی سکوتتون رو بشکنید واگه چندتا لیچار بارم نمیکنید بگید توی این قسمت چی بایگانی میشه.
_روزه سکوت نگرفتم در ضمن می تونید برید و از اون آقایی که اونجا نشسته بپرسید.
سرتا پایم را از نظر گذراند و گفت:
_پس شما اینجا چی کاره اید؟
_من مسئول همچین کاری نیستم.آقای نوذری مسافرت تشریف دارن به همین خاطر آقای منصوری منو همراه شما فرستادن.
نگاهی به قفسه ها انداخت و گفت:
_به هر حال این کاریه که مدیر شرکت به عهده ی تو گذاشته و باید اونو به نحو احسن انجام بدی.البته باید ببخشید که مجبور شدی وقتت رو در اختیار فرد بی کس و کاری مثل من بذاری!
حرفش باعث شد مهر شرم بر روی لبهام بزنم و سرم رو پاین بیندازم.سپس با همان لحن افزود:
_پس بهتره به جای حاضر جوابی سعی کنی کارتو انجام بدی.
نمی خواستم کم آورده باشم.
_اولا تو نه. شما!دوما من حاضر جوابی نمیکنم فقط جواب میدم.
نگاهی دیگر به چهره ام انداخت:
_من اگه جای آقای منصوری بودم حتما تورو اخراج میکردم.
کلمه"تو"رو عمدا تکرار کرد و هنگام تلفظ برای تاکید آن را تا حدودی کشید.همانطور که حدس میزدم اگر اون شرکت رو می حرید حتما منو اخراج میکرد.
_منم اگه جای آقای منصوری بودم شرکت را به یکی مثل شما نمی فروختم!
_ولی من که قرار نیست شرکت رو بخرم.
_پس چی؟
در یکی از کارتون هارو باز کرد و گفت:
_اونجارو که چند روز پیش خریدم .فقط مونده این انبار.
_چند روز پیش؟!
گویی صدای منو نشنید.به طرف در خروجی رفت و من نیز پیش سرش روان شدم.با نگاهی به من در ماشین را باز کرد و گفتک
_سوار میشید یا هوس پیاده رویتون هنوز تموم نشده؟
از کنایه های پی در پی اش احساس انفجار کردم.از طرفی دلم نمی خواست حرفش رو بی جواب بگذارم.
_اگر هم تمام نشده باشه دیگه با یکی مثل شما همگام نمیشم!
وبا گفتن این حرف به راه افتادم.او نیز سوار ماشین شد.پس از دور زدن به سرعت از کنارم گذشت و بعد از ایست نگهبانی در لحظه ای کوتاه از جلوی دیدگانم ناپدید شد.
هنوز به نیمه حیاط نرسیده بودم و تا نگهبانی راه زیادی مانده بود.نگاهی به ساعت انداختم.از هفت هم گذشته بود در دل به خود گفتم:"لعنت به این آقای منصوری!بهش گفتم کار دارم نمیتونم با این آقای از خود راضی برم اما گوش نکرد که نکرد.حالا کجاست که ببینه این آقا بنده رو قال گذاشته رفته؟کاش با راننده اومده بودیم.حالا این همه راه رو چطوری برم؟"
در افکارم شناور بودم که جلوی در رسیدم.هنوز قدمی بر نداشته بودم که متعجب ماشینش رو منتظر دیدم.
بی تفاوت از کنارش رد شدم که صدایم کرد:
_خانم رستگار.
توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. پیاده شد و با لحنی نسبتا خشن گفت:
_با شما بودم خانم رستگار!
نگاه خصمانه ای به چهره اش پاشیدم:
_دیگه با من چی کار دارید؟انبار رو که دیدی.عقده ی این یک سالتون رو هم که سر من خالی کردید.دیگه چی میخواید؟مطمئنم با این عقده ای هم که شما از من دارید از فردا اخراجم و نیام شرکت بهتره.
خواستم راه بیافتم که با قاطعیت گفت:
_بهتره فعلا سوار بشید.خودم می رسونمتون.
ناچار سوار شدم.او نیز پس از سوار شدن پا روی پدال گاز گذاشت.یک لحظه فراموش کردم که اون آدرس منزل مارو داره.تا لب باز کردم و گفتم:
_منزل ما...
به میان حرفم پرید و گفت:
_خودم بلدم.احتیاجی به آدرس دادن نیست.
خجالت زده سر به زیر انداختم تا رسیدن به منزل هردو سکوت کرده بودیم.سر کوچه اتومبیلش را متوقف کرد و نگاهی دیگر از میان ایینه به من انداخت و گفت:
_ببخشید که نمی تونم تا جلوی منزل برسونمتون.فکرکنم خودتون هم این طور بیشتر دوست داشته باشید.
_حق باشماست.
از ماشین پیاده و با گفتن "خدانگهدار"از او دور شدم.وقتی گاز داد و رفت نفس عمیقی کشیدم.گویی از زندان رهایی یافته بودم.
وقتی پا به حیاط گذاشتم اه از نهادم برخاست
.
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
صدای خاله صدف در خانه پیچیده بود.ناچار داخل شدم و سلام کردم.خاله صورتم را بوسید و گفت:
_به به عروس خوشگلم!
از این نوع حرف زدنش آن هم در حضور همه به خصوص بهرام حرصم می گرفت.به بهانه تعویض لباس به اتاقم رفتم و همان جا ماندگار شدم.
اتفاقات چند ساعت قبل لحظه ای رهایم نمی کردند.نمی دانستم از این به بعد بودنم در ان شرکت درست است یا نه.با خود گفتم:"بهتره کسی متوجه نشه که مدیر شرکت عوض شده و از کارم استعفا بدم.این طور دیگه کسی شک نمیکنه."ولی لحظه ای بعد حالهای از غم روی دلم نشست.با خود زمزمه کردم:"چطور یه کار دیگه پیدا کنم؟با هزار دردسر تونستم این کار رو پیدا کنم.حالا به خاطر اون مرتیکه عوضی باید از دستش بدم؟"نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم و با نفرت زیر لب گفتم:"پسره ی بی شعور و از خود راضی! من که میدونم از روی لجبازی با من این کار رو کرد.خدایا خودت همه چیز رو درست کن.توکه میدونی من چقدر به این کار احتیاج دارم."
صدای سرور مرا به واقعیت برگرداند:
_پس چرا نمیای مهسا؟شام حاضره.
_خاله هنوز نرفته؟
_نه.
با شیطنت افزود:
_برای خواستگاری اومده!
_برو به بقیه بگو مهسا میلی به غذا نداره.
در همین حین در باز شد و مادرعصبی وارد شد و گفت:
_چرا خوابیدی؟پاشو بیا همه منتظر تو پای سفره نشستن.
_من میلی ندارم.

با خشم به طرفم آمد و مرا از روی تخت بلند کرد و گفت:
_بلند شو بیا ببینم.با این رفتارهات می خوای همه جا آبروی ما رو ببری.
من که دیدم دیگه از پس مادر بر نمیام آرام گفتم:
_صبر کنید حداقل روسری سرم کنم.
دستم را رها کرد .لحنش آرام تر شد:
_مگه این نرگس و سرور نیستن...چه ایرادی داره بیا بریم.
_خودتون اخلاق منو میشناسید.من اینطوری راحت ترم.
_پس سریع تر همه پای سفره ی شام منتظر جنابعالی نشستن.
موهایم را بالای سرم جمع کردم و پس از مرتب کردن روسری ام همراهش به اتاق پذیرایی رفتم.خاله با دیدنم لب به خنده گشود و گفت:
_چه عجب بالاخره ما رو قابل دونستی و از اتاقت بیرون اومدی!
تا این را گفت مادر نیشگون ریزی از بازویم گرفت و آرام گفت:
_می بینی چطور مارو سکه یه پول میکنی؟
ناچار سر سفره نشستم .خاله هم با زرنگی تمام بهرام رو مقابل من قرار داد.از این کارش اعصابم به هم ریخت.نمی دانستم چرا هیچ کس حرف منو نمی فهمید.دیگه به چه زبانی باید میگفتم که از او خوشم نمیاد؟پس از شام سریع به اتاقم رفتم اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای در بلند شد.
_در بازه بیا تو.
در برابر نگاه تعجب زده ی من بهرام وارد اتاق شد.با لحنی که دلخوری در اون موج میزد گفتم:
_فکر کردم سروره.
_ایرادی داره که من وارد شدم؟
_در مقابل سکوتم روی سکوی پنجره نشست و گفت:
_می خواستم باهات صحبت کنم.

_در چه موردی؟
_همون مورد همیشگی.
_پس باید بگم متاسفم.چون جواب منم همون جواب قبلیه.
_ولی من فکر کردم شاید نظرت عوض شده باشه.
_چرا همچین فکری کردی؟من همون مهسای گذشته ام توهم همون بهرام گذشته!
_در این که من همون بهرام سابقم شکی نیست.اما تو مغرور تر شدی.
در را باز کردم و گفتم:
_دیگه دوست ندارم بیشتر از این تحقیر بشم.
_یعنی منو بیرون میکنی؟
_فکر کنم معنی کارم همین باشه.
_ولی من باز منتظر شنیدن جواب نهائی تو هستم.
_جواب من همون جواب قبلیه.من خیال ازدواج اون هم با تو رو ندارم.
از شهامتم برای ابراز حقیقت اون هم به خود بهرام خوشم اومد.دقایقی نگذشته بود که مادر عصبانی روبرویم قرار گرفت.می دانستم عصبانیتش برای چیست.به همین دلیل مهلت حرف زدن به او ندادم و قبل از آن که لب بگشاید گفتم:
_مادر خواهش میکنم دوباره شروع نکنید.
_یعنی چی دوباره شروع نکنم؟یعنی خفه بشم؟
_این چه حرفیه؟منظور من این بود که دیگه در مورد بهرام حرفی نزنید.
_از بهرام بهتر می خوای؟
_آخه چند دفعه بکم من از بهرام خوشم نمیاد.
_میدونی ژاله و خالت چقدر ناراحت شدن؟آخه تو چرا این کارا رو میکنی؟
_مگه من چی کار کردم؟

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فصـــل دوم

_از بهرام خوشت نمیاد لااقل با آقای کمالی ازدواج کن .اینطور خاله ات دست از سرت بر میداره.
_چند دفعه بگم مادر. من دوست ندارم زن دوم بشم!
مادر در را محکم پشت سرش بست و تنهایم گذاشت.ساعتها با خود اندیشیدم .تمام خواستگارانم را سبک سنگین کردم.اما از هیچ کدامشان خوشم نمی آمد.علی الخصوص آقای کمالی که امروز اینطور با من برخورد کرد.
بالا خره هم خسته از این همه فکر روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
فردای آن روز با هزار دلشوره و اضطراب راهی شرکت شدم.
ساعتی از آمدنم به شرکت نگذشته بود که سر و کله او هم پیدا شد.
دوشادوش منصوری از پله هم بالا می آمد.وقتی مقابل من قرار گرفتند به احترام آقای منصوری از روی صندلی بلند شدم و سلام کردم.پس از جواب دادن به سلام من منصوری رو به او کرد و گفت:
_شما لطف کنید چند لحظه در دفتر من حضور داشته باشید الان خدمت میرسم.
حسی چون تردید دلم را لرزاند با خود گفتم:"حتم حسابی چغلی منو به آقای منصوری کرده و الان هم باید حکم اخراجمو امضا کنم."
_دخترم حواست به من هست یا نه؟
_بله...بله.
_شنیدی چی گفتم؟
_بله...یعنی نه!
_حدس میزدم.
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم:
_متاسفم یک لحظه حواسم پرت شد.
_ایرادی نداره.گفتم آقای کمالی این شرکت رو به آقای منوچهری سپرده تا اداره کنه.با تمام پرسنل.البته با کمی افزایش حقوق!

نگاهی به چهره اش انداختم و گفتم:
_چرا به آقای منوچهری سپردن؟یعنی خودشون اصلا توی شرکت حضور ندارن؟
_البته به طور کامل نسپردن.بعضی روزهای هفته رو خودشون هستن.در واقع آقای منوچهری جانشین ایشونن.
ته دلم گفتم:"خدایا چرا این طوری شد؟اگه سر لج و لجبازی اخراجم کنه..."
با صدای آقای منصوری به خودم اومدم.
_به مش باقر بگو دو تا فنجون چای بیاره اتاق من .
_چشم.
پس اطلاع دادن به مش باقر مجددا سر جایم نشستم.لحظاتی بعد شقایق مقابلم قرار گرفت:
_رئیس جدیده رو دیدی؟
خودمو به نادانی زدم و گفتم:
_رئیس جدیده؟!
_آقای کمالی دیگه خنگه!همون که دیروز باهاش رفتی انبار رو نشونش دادی.
_آهان.
_با دست آرام به گونه ام نواخت و گفت:
_ای کلک!خوب از اون روز اول خودتو نشون دادی ها!
_منظورت چیه؟
_منظور خاصی نداشتم.
سپس خنده ای کرد و افزود:
_ولی خودمونیم ها...طرف خیلی خوش تیپ و جذابه!
_خب به ما چه؟

_به ما که آره...ولی به تو خیلی مربوط میشه.
_متوجه منظورت نمیشم.
_منظورم اینه که تو منشی این شرکتی روزی ده دفعه باهاش سر و کار داری...
_خیلی خوش خیالی!
_برای چی؟
_چون این آقا به قول خودت رئیس جدیده قراره از فردا شرکت رو به آقای منوچهری بسپاره!
_همین منوچهری خودمون؟!
_آره.
با لحنی ناراحت گفت:
_چه بد!
در دل گفتم:"به منشی ساده بودن این همه حسادت کردی وای به حالم اگه بفهمی چند دفعه اومده خواستگاریم.حتما درجا منو می فرستی سینه قبرستون!"
_این طور که معلومه گلوت حسابی پیشش گیر کرده!
برخلاف تصور من که فکر میکردم حاشا میکنه یا خجالت میکشه خنده ای کرد و گفت؟
_آخه طرف خیلی خوش تیپ و جذابه!
در مقابل حرفش لبخندی زدم و ترجیح دادم سکوت کنم. او هم راهی اتاقش شد و مرا با افکار پریشانم تنها گذاشت.
دقایقی بعد آقای منصوری مرا به اتاقش احضار کرد. با تردید چند ضربه به در زدم و متعاقب آن جواب شنیدم:
_بفرمایید تو.
به محض باز شدن در نگاه منصوری روی من ثابت ماند ولی او همچنان به روزنامه ای که در دست داشت خیره مانده بود

_خانم رستگار...
با شنیدن زنگ تلفن صحبتش را قطع کرد و بعد از عذر خواهی گوشی را برداشت.
_بله بفرمایید...سلام آقای نوری حال شما چطوره؟ممنون...چطور؟باشه.حتم ا...الان خدمت میرسم.
پس از گذاشتن گوشی روی دستگاه بلند شد و رو به من گفت:
_خانم رستگار لطف کنید لیست آمار سال قبل رو به آقای کمالی نشون بدید.
_چشم.
سپس رو به آقای کمالی افزود:
_ببخشید کمالی جان کار پیش اومده چند دقیقه از حضورت مرخص میشم.
به احترام او از جایش بلند شد و گفت:
_خواهش میکنم آقای منصوری راحت باشید.
بعد از رفتن منصوری دوباره روی صندلی نشست.من نیز به طرف یکی از قفسه های دیواری رفتم و دفتر مربوط به لیست آمار را بیرون کشیدم و آن را روی میز مقابلش گذاشتم.
_بفرمایید.
ولی او هیچ جوابی دال بر تشکر بر زبانش نراند.خواستم از اتاق خارج شوم که صدایش مانع شد.
_دیروز به موقع رسیدید؟
در برابر نگاه متعجب و پرسشگر من لبخندی زد و گفت:
_منظورم منزل بود.مهمانی دیشب!
یک لحظه بر جا میخکوب شدم.او از کجا میدانست؟در حالی که به لیست درون دستش نگاه میکرد گفت:
_تعجب نداره از پدرتون شنیدم.




ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
از جایش بلند شد و با قدم های آرام و محکم به طرفم آمد.
_با پدرتون راجع به شما صحبت میکردم که گفتند خالتون بحث خواستگاری رو پیش کشیده.ما باید صبر کنیم ببینیم جواب شما سرکار خانم چیه؟
عمدا جمله ی آخرشو به طرز مسخره آمیزی ادا کرد:
_مسخره میکنید؟
ارام به طرف پنجره رفت و گفت:
_مسخره؟خیر...فقط شما این حق رو دارین که دیگران رو به مسخره بگیرید!
_منظورتون چیه؟
کنار پنجره ایستاده و به چهره ام خیره شد و با لحنی نسبتا عصبی گفت:
_منظورم اینه که شما دیگران رو ه بازی گرفتید.مدتی من...و حالا بهرام.
"پدر حتی اسمش رو هم بهش گفته!"
_من کی دیگران رو به بازی گرفتم؟این تقصیر منه که مردم واقع بین نیستند و بعد از شنیدن جواب رد به سراغ زندگیشون نمیرن؟
به عمد این جمله رو به کار بردم.با نگاهی عاقل اندر سفیه براندازم کرد و گفت:
_پدرتون گفته بودن که شما آدم بی نهایت یک دنده و زبون درازی هستید!
_پدرم این حرفا رو به شما گفتن؟
پرده را کنار زد و گفت:
_بله پدرتون گفتن.
یک لحظه گفتم ممکنه موضوع خرید شرکت رو با پدر در میان گذاشته باشه.باتردید گفتم:
_شما به پدرم گفتید که...

به میان حرفم پرید و گفت:
_میدونستم که شما حرفی در این مورد به خانوادتون نمیزنید.منم صلاح ندونستم چیزی بگم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
_ممنون.
_بابت چی؟
_اینکه به پدرم چیزی نگفتید.
_قابلی نداشت!
بی حرفی اتاق را ترک کردم.وقتی پشت میز خودم نشستم تمام افکارم حول و حوش این قضیه می چرخید که نکند او از روی لجبازی مرا اخراج کنه.با خودم گفتم:"اگه این کارو بکنه خیلی نامرده!"
با صدای منصوری بار دیگر به خودم آمدم:
_اصلا معلوم هست امروز حواستون کجاست؟
_چطور مگه؟
_اون از صبح اینم از حالا...چندین مرتبه صداتون کردم ولی مثل اینکه صدای منو نمی شنوید.
_ببخشید.
نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_مشکلی براتون پیش اومده؟
_خیر.
_پس چرا...
به خاطر اینکه شک نکنه گفتم:
_حواس پرتی من فقط به خاطر سر درده.همین.
_امیدوارم.
لحظه ای درنگ کرد و گفت:
_لیست آمار رو نشون آقای کمالی دادید؟

_بله.
پس از شنیدن جواب وارد اتاقش شد.مشتی بر روی میز زدم و با ناراحتی گفتم:"آه!اینقدر امروز گیج بازی در آوردی که آقای منصوری هم شک کرد.آخه دختر تو چرا اینقدر فکرای بی خودی میکنی؟از کجا معلوم که بخواد تورو اخراج کنه؟اگه می خواست این کار رو بکنه مطمئن باش تا حالا کرده بود."
با حالتی مایوس روی صندلی نشستم و گفتم:"امیدوارم"
روز بعد همه کارکنان شرکت در سالن کنفرانس تجمع کرده بودند.ابتدا آقای منصوری از تلاش بی وقفه ی همه ی کار کنان تشکر کرد و در آخر امورات کار را به دست آقای کمالی سپرد.وقتی پشت میکروفون قرار گرفت برای لحظه ای ناخواسته توجهم به او جلب شد.چقدر رسا سخن می گفت.صدایش آمرانه بود و در حین صحبت کردن به هیچ وجه نمی لرزید.زمانی که رو به همه اظهار کرد به خاطر مشغله ی زیاد مجبور است امور شرکت رو به دست آقای منوچهری بسپارد به وضوح اخم های شقایق در هم رفت و من شنیدم که کنار گوشم گفت:
_به اندازه ی یک ارزن شانس نیاوردیم که...حداقل توی شرکت ببینیمش...
بعد با لحنی که تا حدودی عصبی به نظر می رسید ادامه داد:
_این آقا هم که انگار از دماغ فیل افتاده!از کنارش رد میشی نگاهت که نمیکنه هیچ جواب سلامتم با هزار اکراه میده!
حرف هایش باعث شد لبخندی روی لب هایم جاری شود.احساس کردم از آن فاصله ی دور لبخندم را دید چون ابرویی بالا انداخت و در حالی که غیر مستقیم به من مینگریست گفت:
_البته نیمی از روز های هفته خودم در شرکت حضور دارم.
و این بار من اخم کردم و شقایق خندید.به شانه ام زد و با شادی گفت:
_بنازم این خدارو که چقدر به درد دل بنده هاش رسیدگی میکنه!
نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 1 از 13:  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Yearning for Love | حسرت عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA