انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مناسبتها
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

۸ دیماه میلاد فروغ فرخزاد گرامی باد


زن

 



گفت وگویی با فریدون فرخزاد در باره فروغ فرخزاد
آن پری زاد شعر


کیهان ، شماره ۷۶۶۹ پنج شنبه ۲۴ بهمن ماه ۱٣۴۷


خنده‌های فروغ را کم دیده‌ام و افسردگی‌هایش را فراوان .گریه‌هایش بسیار بود و نمی‌دانید چه میلی به جدایی داشت.در همین حال و زمان بود که شعر (( اکنون منم زنی تنها )) را سرود. تنهایی فروغ ، گاه به عزلتی عمیق می‌انجامید. وبه آنجا که روزها در خانه می‌نشست و حتی در به روی نزدیک ترین دوستان و کسانش می‌بست .
این اواخر، به گل‌ها، هوا، خورشید، گنجشگ‌ها و بچه‌ها علاقه‌ی عجیبی پیدا کرده بود و انگار که همه‌ی وجودش لطافت شده بود ـ لطافت و دریافت.



از غمی بزرگ سخن گفتن و از انسانی حرف زدن که حضورش سرشار از حیات بود و ذهنش باردار صراحتی صمیمی و در اندیشه‌ای عمیق، برای برادری که خود از سویی دیگر به گونه‌ای دریافت هنری رسیده است ، اگر نه دشوار ، لاجرم به یادآوری ایامی است که به تلخی نشسته است ، اما نه در معنا. می‌گفت:

«وقتی نخستین شعر فروغ ۱۷ سال پیش از این چاپ شد ـ همان گناه که دستاویز نیش‌ها بود ـ فروغ را چنان خوش حال دیدم که لحظاتی از خود بی خود رو به روی آینه به شکلک در آوردن نشست. دنیای کودکی فروغ بخشی از زندگی روزانه‌اش بود و این پیوند لطافت زلالی به ذهنیاتش داده بود .اما چرا نگویم که من اندوه و اشک فروغ را بیش از خنده‌هایش دیده ام. »


« دنیای او به کلی از زندگی ماشینی جدا بود .فروغ سرسپرده‌ی ذهن و احساس بود و انسان‌هایی از این گونه پیش از آن که در دنیای حال زندگی کنند .در حال و هوای کودکی و شیرینی‌های گذشته نفس می‌زنند»
او از کودکی می‌گوید و من از زمانی می‌پرسم که تلخ بود و تلخ ماند. از روزی که آن عزیز از دست رفت .
« در کودکی ما پیوند عجیبی بود. وقتی که من به ایران برگشتم فروغ را ندیدم ، او دیگر در میان ما نیود . آن روزها تنها این احساس به من دست داد که کودکی ما مرده است ـ کودکی من و فروغ »

می‌پرسم وقتی که با فروغ بود از چه چیزی پیش تر با او حرف می‌زد و جواب چه زیباست:

« آن وقت‌ها که با هم بودیم ویا هروقت که به ایران برمی‌گشتم و می‌دیدمش ،حرف مان بیش تر بر سر کودکی بود.من واو ساعت‌ها از این که دیگر کودکی وجود ندارد ،حرف می‌زدیم. تأثر فروغ از این حقیقت به تأثر کودکی پنج ساله می‌مانست که عروسک عزیزش را از دست داده است.»
« اگر بپذیریم که شعرهای کتاب تولدی دیگر از زمره‌ی بهترین و کامل ترین آثار فروغ است،باید بگوییم که فروغ به
هنگام خلق این شعر‌ها به دوران کاملی از زندگی خود رسیده بود و اگر قبول کنیم که شعرهای او در این دوران اصیل‌ترین و کامل‌ترین آثار زندگی شاعرانه‌اش بود،باید بپذیریم که فروغ با غم‌های زندگی‌اش و با دوری‌ها ، عزلت‌ها و تلخی‌های زندگی‌اش گرفتار نوعی جنون شده بود که خود سر آغاز حرکت به سوی کمال بود.


فروغ در حد مطلوب تکامل زندگی به جای آن که به فردا و فرداها بیندیشد ، همواره در اندیشه‌ی سی ساله پیش بود.در آثار اواخر زندگی فروغ آشکارا می‌بینیم که چه گونه در حالاتش نوعی کمال و عرفان به وجود آمده است و حاصلش هم شعرهایی است که در آن از تکامل ، مردن بدن و باقی ماندن روح حرف می‌زند . اما فروغ به طور کلی هنگامی که از تکامل حرف می‌زند ، در خطوط اصلی آثارش، غم از دست دادن روزها ، صبح‌ها و غروب‌ها دیده می‌شود . باید بگویم که پایه و اساس شعر فروغ در کودکی ریخته شده بود .فروغ از همان دوران کودکی شعر می‌گفت و این ارثی بود که از پدر به ما رسیده بود. با بزرگ شدن فروغ ، شعرهایش نیز تکامل ‌یافت به نظر من ، هنرمند هنگامی از نظر هنری تکامل می‌یابد که از نظر شخصی و انسانی نیز تکامل‌یافته باشد. من روی ‌یک جمله فروغ تکیه می‌کنم که : شاعر بودن یعنی انسان بودن ، فروغ آینه‌ای است که می‌توانیم دوران زندگی‌اش را در آن ببینیم و به شخصیت و زندگی‌اش پی‌بریم. این آینه در آغاز کدر بود ، همان زمانی که مجموعه « اسیر » را منتشر کرد او هفده سال داشت.آدم در این آینه فروغی را می‌دید که راه نداشت، روش نداشت و اگر داشت راه و روشی نبود که بنیادش بر تجربه‌ای مطلوب باشد، بل، حاصل زندگی دختر بچه‌ای بود که برای زندگی کردن دست و پا می‌زند، اما بعد‌ها خود فروغ راهی شد برای زندگی کردن .»

از آخرین باری که فروغ را دید می‌پرسم ، از آخرین حرف‌ها ، آخرین حالات و آخرین خاطره‌ها ،می‌گوید:

« زنی بود که همه‌ی شلوغی‌ها و هیاهوی زندگی‌اش را از یاد برده بود و با سماجت عاشق زندگی شده بود. در آخرین دیدارمان حس کردم که دیگر به زنده ماندن تن نیز علاقه و عقیده‌ای ندارد با ظرافت ، سادگی و زیبایی و زلالی از آن چیزهایی حرف می‌زد که در کودکی پیش رویمان بود ، حرف‌هایش و برداشت‌هایش از زندگی آینده و گذشته چنان پاک و عفیف بود که من فکر می‌کردم پس از ان هرگز نمی‌توانم زنی را مثل او ببینم ، و همین طور هم شد.»
« فروغ برای آن که حرکتش را به روی تکامل تنظیم کند از زندگی ظاهری جدا شد و هرگز نکوشید برای دل دیگران حرف‌ها و نظرهایش را وارونه کند. او ، به سوی حقیقت ، راستی و انسان بودن رفت و انسان مرد ، انسانی خوب .»

از کناره گیری سال‌های آخر عمر فروغ می‌پرسم و از نامه‌هایش می‌گوید:

«بله ، کناره‌گیری سال‌های آخر عمرش شدید بود . در نامه‌هایش همیشه حرف‌های تازه بود ، اما متاسفانه قسمت جدی این نامه‌ها مأیوس کننده بود و از ناامیدی حرف می‌زد، این نامه‌ها نشان می‌داد نویسنده‌اش آدمی است که از زندگی زیاد متوقع نیست، راهش را یافته است و در آن پیش می‌رود. مسئله‌ای که فروغ همیشه مطرح می‌کرد ، معاشرتش با اهل فضل تهران بود ـ آدم‌هایی که سال‌ها پیش هدفی جز درهم کوبیدن او نداشتند و بعد که فروغ مرد صد و هشتاد درجه تغییر عقیده دادند. فروغ در آخرین نامه‌اش که دو هفته پیش از مرگ او بدستم رسید ، نوشته بود:اگر می‌خواهی بیایی تهران بیا ، من حرفی ندارم اما فراموش نکن که در تهران باید دیواری دور خودت بکشی و میان دیوار تنها زندگی کنی، تنهایی را حس کنی، من سال‌هاست که این کار را می‌کنم و می‌ترسم که تو نتوانی. »
در میان این دیوار بلند بود که فروغ مرد.



امیدوارم خوشتون اومده باشه
     
  
زن

 
بـــه یــــاد فــــروغ فـــرخــــزاد
شــــــعر سیـــــب


″حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″


تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...



"جواب فروغ فرخ‌زاد به حمید مصدق"


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...





"جواب من به تو"


تو نمي دانستي دلهره آن روز من از باب چه بود
و تو مي خنديدي
و من پشيمانم سيب را دزديدم
سيب دندان زده در دست تو بود
باغبان مي دانست كه دزد باغش منم
تو چرا ترسيدي؟!
و تو تقدير مني
كاش مي ماندي و
من قصه داغ اتشناك تو را از دلم مي راندم
و در انديشه آنم كه چرا
باغچه همسايه سيب آزاد نداشت؟!





"جواب جواد نوروزی"


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
چشـــماش ..

نگـــــــــاش ..

صـــــــداش ..

خــنده هاش

همه زیبایــــی ِ زندگــــــی ِ منـــه ,,,,
     
  
مرد

SexyBoy
 
اسیر

تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به
رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان
بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که
من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

تولدت مبارک بانوی شجاعت
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
زن

 
فروغ مرده و من توی گریه میخواهم
که گیس دختر سید جواد را بکشم

.
لینک شعر " تولدی دیگر" با صدای فروغ

دانلود
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
     
  
مرد

 
پنج شنبه ۸ دی ماه سالروز تولد "فروغ فرخزاد" گرامی باد...♥


دلم گرفته است...


به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم......


چراغهای رابطه تاریکند...


چراغهای رابطه تاریکند...


وهیچکس مرا به افتاب معرفی نخواهد کرد...


وهیچکس مرا به میهمانی گنجشکها دعوت نمیکند...


پرواز را به خاطربسپار...پرنده مردنیست




راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
زن

 
lotimajid: خوب حالا جاش تو روم سکسی بود ؟
اگه دقت کرده باشید اینجا هم بخش سکسی و هم غیر سکسی داره که در بخش غیر سکسی یکی از تالارها مربوط به ادبیات میشه.و این اصلا مربوط به بی پرده بودن یا نوع شعرهای ایشون نداره که بخواهند بزرگداشتشو بزارن بلکه بخاطر شخصیت شعری و انسانی ایشان هست
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
     
  
مرد

 
کسی به فکر گل ها نیست

کسی به فکر ماهی ها نیست

کسی نمی خواهد

باورکند که باغچه دارد می میرد

...

فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد

من فکر میکنم ...

من فکر میکنم ...

من فکر میکنم ...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی میشود


میلاد فروغ فرخزاد عزیز گرامی باد
من
خواب
دیده ام
که تو
تعبیر می شوی
     
  
مرد

 
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به
یکدیگر
آن بام های باد بادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزها یی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آنرا چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام
شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای نا شناس جستجو می رفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
آن روزها رفتند
آن روزها ی برفی خاموش
کز پشت شیشه در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره میگشتم
پاکیزه برف من چو کرکی نرم
آرام می بارید
بر نردبام کهنه چوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا آه
فردا
حجم سفید لیز
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او در چارچوب در
که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی
شیشه
فردا ...
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشق های کهنه خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک میکردم
آن روزها رفتند
آن روزهای
جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روز ها هر سایه رازی داشت
هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر
گویی جهانی بود
هر کسی ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و
گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با
تمام لحظه های راه می
آمیخت
و چرخ می زد در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
بازار بود که می ریخت
که می ریخت
که می ریخت
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای
جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را
در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و
جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست


یادش گرامی بر گرفته از تولدی دیگر
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می
نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ .
پشت این
پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را باخود خواهد برد
باد ما را باخود خواهد برد

یادش گرامی بر گرفته از تولدی دیگر
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
زن

Princess
 



و این منم دختری تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
ویاس ساده وغمناک آسمان
وناتوانی این دست های سیمانی...
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
مناسبتها

۸ دیماه میلاد فروغ فرخزاد گرامی باد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA