انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 34:  « پیشین  1  ...  30  31  32  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


زن

 
کبود
زیرِ خروش و جنبشِ ظاهر
زیرِ شتابِ روز و شبِ موج
در خلوتِ زننده یِ عمقِ خلیجِ دور
آن جا که نور و ظلمت، آرام خفته اند
درهم، ولی گریخته از هم،
آن جا که راه بسته به فانوس دارِ روز،
آن جا که سایه می خورد از ظلمتش به روی
رؤیایِ رنگ دخترِ دریایِ دور را ــ
آن جا کبود خفته
نه غمگین نه شادمان...

بی انتهای رنگِ دو چشمِ کبودِ تو
وقتی که مات می بَرَدَت، با سکوتِ خویش
خاموش و پُرخروش
چون حمله هایِ موج بر ساحل، به گوشِ کر،
آن جا که نور و ظلمت داده به پُشت پُشت
آشوب می کند!

ای شرم!
ای کبود!
تنها برایِ مردمکِ چشم هایِ اوست
گر می پرستمت.

خاموش وار خفته یِ این مردمِ کبود
در نغمه ی فسونگرِ جنجالِ چشمِ تو
نُت هایِ بی شتابِ سکوت است.
یا آن که ناگهان در یک سوناتِ گرم
بعد از شلوغ و همهمه ی هرچه ساز و سنج
بر شستی یِ پیانو
تک ضربه هایِ نرم.
این رنگِ خواب دار
در والس هایِ پُرهیجانِ دو چشمِ تو
نُت هایِ تُرد و نرمِ سکوت است.
این ساکتِ کبود، جنونِ من است و من
تنها برایِ مردمکِ چشم هایِ تو
سنگینِ نرمِ خفته ی عمقِ خلیج را
بُت وار می پرستم...

ای شرم!
ای کبود!
تنها برایِ مردمکِ چشم های اوست
گر می پرستمت.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شبانه
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا
اون جا که شبا
پُشتِ بیشه ها
یه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو می ذاره
تو آبِ چشمه
شونه می کنه
مویِ پریشون...
۲
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
تَهِ اون دره
اون جا که شبا
یکه و تنها
تک درختِ بید
شاد و پُرامید
می کنه به ناز
دسشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوه ش
نوکِ یه شاخه ش
بشه آویزون...
۳
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
از تویِ زندون
مثِ شب پره
با خودش بیرون،
می بره اون جا
که شبِ سیا
تا دَمِ سحر
شهیدایِ شهر
با فانوسِ خون
جار می کشن
تو خیابونا
سرِ میدونا:
»ــ عمویادگار!
مردِ کینه دار!
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار؟«

مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سرِ اون کوه
بالایِ دره
رویِ این میدون
رد می شه خندون
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شبانه
وه! چه شب هایِ سحرْسوخته
من
خسته
در بسترِ بی خوابیِ خویش
درِ بی پاسخِ ویرانه ی هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری به نشان داشته ام کوفته ام.
کس نپرسید ز کوبنده ولیک
با صدایِ تو که می پیچد در خاطرِ من:
»ــ کیست کوبنده ی در؟«
هیچ در باز نشد
تا خطوطِ گُم و رؤیاییِ رُخسارِ تو را
بازیابم من یک بارِ دگر...
آه! تنها همه جا، از تکِ تاریک، فراموشیِ کور
سویِ من داد آواز
پاسخی کوته و سرد:
»ــ مُرد دلبندِ تو، مَرد!«

راست است این سخنان:
من چنان آینه وار
در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،
جز خطوطِ گُم و ناپیدایی
در رسوبِ غمِ روزان و شبان...

لیک ازین فاجعه یِ ناباور
با غریوی که
ز دیدارِ نابهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشیِ دهلیزِ فراموشیِ من،
در دل آینه
باز
سایه می گیرد رنگ
در اتاقِ تاریک
شبحی می کشد از پنجره سر،
در اجاقِ خاموش
شعله یی می جهد از خاکستر.

من درین بسترِ بی خوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو می جویم باز.
با همه چشم تو را می جویم
با همه شوق تو را می خواهم
زیرِ لب باز تو را می خوانم
دائم آهسته به نام
ای مسیحا!
اینک!
مرده یی در دلِ تابوت تکان می خورد آرام آرام...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شبانه
با هزاران سوزنِ الماس
نقره دوزی می کند مهتاب
رویِ ترمه ی مُرداب...
من نگاهم می دود ــ جوشیده از عمقِ عبوسِ فکر
سویِ پنجره،
اما
پنجره!
بیگانه با شوقِ نگاهِ من
به من چیزی نمی گوید...

ــ پنجره
چون تلخیِ لبخنده ی حُزنی
باز شو
تا شاخه ی نوری بروید
در شکافِ خاکِ خشکِ رنجم
از بذرِ تلاشِ من!
پنجره
بیدارِ شب
هشیارِ شب
در انتظارِ صبحدم چیزی
نمی گوید...
ــ پنجره!
دانم که آخر، چون یکی لبخند
خواه ی کُشت این روحِ مصیبت را که ماسیده است
در هزاران گوشه ی تاریک و کورِ این شبستانِ سیاهِ وهم...
پنجره
در دَردِ شام انجامِ خویش
از ظلمتِ پادرعدم چیزی نمی گوید...

ــ پنجره!
بگشای از هم
چون کتابِ قصه ی خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدف های دهانِ رنج
صبحِ مرواریدتابش را
به ژرفاژرفِ این دریای دورافتاده ی نومید!

پنجره اما
هم ازآنگونه ــ سر در کارِ خود ــ
بربسته دارد لب
چون گُلِ نشکفته ی لبخند
رشته رشته بذرِ مرواریدش اندر کام.
لیک امیدِ من
از هزاران روزنِ او
صبحِ پاکِ تازه رو را می دهد پیغام.

با هزاران سوزنِ الماس
روی تاقه شالِ کهنه ی مُرداب
نقشه های بته جقه نقره دوزی می کند مهتاب.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شبانه
شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلبِ من سخن بگوید، هم از بازویم؟
شبانه
شعری چنین
چگونه توان نوشت؟

من آن خاکسترِ سردم که در من
شعله ی همه عصیان هاست،
من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه توفان هاست،
من آن سردابِ تاریکم که در من
آتشِ همه ایمان هاست.

================
شبانه
یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و بارِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بتکانید.
من زنده ام به رنج...
می سوزدم چراغِ تن از درد...
یارانِ من بیایید
با دردهایِتان
و زهرِ دردِتان را
در زخمِ قلبِ من بچکانید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شبانه
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
می مُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم.
می خواستم به نیمه شب آتش،
خورشیدِ شعله زن به درآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم.
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم...

================
شبانه
به خانمِ آنگلا باران ْی
شب که جوی نقره ی مهتاب
بیکرانِ دشت را دریاچه می سازد،
من شراعِ زورقِ اندیشه ام را می گشایم در مسیرِ باد
شب که آوایی نمی آید
از درونِ خامُشِ نیزارهایِ آبگیرِ ژرف،
من امیدِ روشنم را همچو تیغِ آفتابی می سرایم شاد.

شب که می خواند کسی نومید
من ز راهِ دور دارم چشم
با لبِ سوزانِ خورشیدی که بامِ خانه ی همسایه ام را گرم می بوسد
شب که می ماسد غمی در باغ
من ز راهِ گوش می پایم
سُرفه هایِ مرگ را در ناله ی زنجیرِ دستانم که می پوسد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سرگذشت
برایِ سرور و ناصر مقبل
سایه ی ابری شدم بر دشت ها دامن کشاندم:
خارکَن با پُشته ی خارش به راه افتاد
عابری خاموش، در راهِ غبارآلوده با خود گفت:
»ــ هه! چه خاصیت که آدم سایه ی یک ابر باشد!«
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم:
برزگر پیراهنی بر چوب، رویِ خرمنش آویخت
دشت بان، بیرونِ کلبه، سایبانِ چشم هایش کرد دستش را و با خود گفت:
»ــ هه! چه خاصیت که آدم کفترِ تنهای بُرجِ کهنه یی باشد؟«
آهویِ وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم:
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاریِ خُردی گذشت، ارابه رانِ پیر با خود گفت:
»ــ هه! چه خاصیت که آدم آهوی بی جفتِ دشتی دور باشد؟«
ماهیِ دریا شدم نیزارِ غوکانِ غمین را تا خلیجِ دور پیمودم.
مرغِ دریایی غریوی سخت کرد از ساحلِ متروک
مردِ قایقچی کنارِ قایقش بر ماسه ی مرطوب با خود گفت:
»ــ هه! چه خاصیت که آدم ماهیِ ولگردِ دریایی خموش و سرد باشد؟«

کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم
سایه ی ابری شدم بر دشت ها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم
ماهیِ دریا شدم بر آب های تیره راندم.
دلقِ درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یارِ خاموشان شدم بیغوله های راز، گشتم.
هفت کفشِ آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغِ قاف افسانه بود، افسانه خواندم بازگشتم.
خاکِ هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم
خانه ی جادوگران را در زدم، طرفی نبستم.
مرغِ آبی را به کوه و دشت و صحرا جُستم و بیهوده جُستم
پس سمندر گشتم و بر آتشِ مردم نشستم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
راز
با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راهِ دراز
به اسبِ سیا گفتم
بی کس و تنها
به سنگای را گفتم

با رازِ کهنه
از را رسیدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی

================
تو را دوست می دارم
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم، هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است...

طرفِ ما شب نیست
چخماق ها کنارِ فتیله بی طاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت می کند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
به تو سلام می کنم
به تو سلام می کنم کنارِ تو می نشینم
و در خلوتِ تو شهرِ بزرگِ من بنا می شود.
اگر فریادِ مرغ و سایه ی علفم
در خلوتِ تو این حقیقت را باز می یابم.

خسته، خسته، از راه کوره های تردید می آیم.
چون آینه یی از تو لبریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه ی بازوهایت نه چشمه های تنت.
بی تو خاموشم، شهری در شبم.
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم و شهرِ من بیدار می شود.
با غلغله ها، تردیدها، تلاش ها، و غلغله ی مرددِ تلاش هایش.
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند.
من به دنبالِ سحری سرگردان می گردم.

تو سخن می گویی من نمی شنوم
تو سکوت می کنی من فریاد می زنم
با منی با خود نیستم
و بی تو خود را در نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد، نمی تواند تسکینم بدهد.

اگر فریادِ مرغ و سایه ی علفم
این حقیقت را در خلوتِ تو باز یافته ام.
حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانه ام.
فریادِ مرغ را بشنو
سایه ی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه ی من
مرا با خودت یکی کن.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بهار دیگر
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لب ها دروغ می گویند
از دست های تو راستی هویداست
و من از دست های توست که سخن می گویم.

دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من اند.
از جنگل های سوخته از خرمن های باران خورده سخن می گویم
من از دهکده ی تقدیرِ خویش سخن می گویم.

بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع می کنی من مُجاب می شوم
من فریاد می زنم
و راحت می شوم.

قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
تو این جایی و نفرینِ شب بی اثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور می شود.
با دست های تو من لزج ترینِ شب ها را چراغان می کنم.
من زندگی ام را خواب می بینم
من رؤیاهایم را زندگی می کنم
من حقیقت را زندگی می کنم.

از هر خون سبزه یی می روید از هر درد لب خنده یی
چرا که هر شهید درختی ست.
من از جنگل های انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.
کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاه های شب زده
عشقِ تازه را اخطار کردی.

من هلهله ی شب گردانِ آواره را شنیدم
در بی ستاره ترینِ شب ها
لبخندت را آتش بازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانه یِ ماست.

دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من اند
بگذار از جنگل های باران خورده از خرمن های پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکده ی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 31 از 34:  « پیشین  1  ...  30  31  32  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA