انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 34:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  31  32  33  34  پسین »

Most Tragic Poetry | غم انگيزترين شعر


مرد

 
ی خدای بزرگ
که در آشپزخانه هم هستی
و روی جلد قرص‌های مرا می‌خوانی
لطفن کمی آن طرف‌تر !
باید همه‌ی این ظرف‌ها را آب بکشم
و همین‌طور که دارم با تو حرفمی‌زنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه ! کمک نمی‌خواهم
خودم هوای همه چیز را دارم
پذیرایی جارو می‌خواهد
غذا سر نمی‌رود
به تلفن‌ها هم خودم جواب می‌دهم
و گردگیری این قاب …
یادت هست ؟
این‌جا کوچک بودم
و تو هنوز خشمگین نبودی
و من آرام‌بخش نمی‌خوردم
درست بعد طعم توت‌فرنگی بود و خواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
ملافه
و رویاهایم
ببخش بی پرده می گویم
اما تو به جیب‌هایم
کیف دستی کوچکم
و حتی به صندوقچه‌ی قفل دار من
چشم داشتی !
ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه‌ام نشسته‌ای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب‌هایم پنهان نمی‌کنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرام‌بخش می‌خورم
و به دکترم قول داده‌ام زیاد فکر نکنم
لطفن پایت را بردار
می‌خواهم تی بکشم !
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
خواب و خمار و خسته ام،از همه دل گسسته ام
ما و سکوت و خلوت و پنجره های بسته ام
گر چه بود خیال تو سهم سحر ز بودنت
با تو و بی تو هر زمان یک گله جا نشسته ام
شعر شکسته بسته ام خسته شد از سرود تو
اسم تو را نیاورد ساز کج شکسته ام
گفته طبیب از غمت گشته اسیر این مرض
گیسوی خرمن من و ریزش دسته دسته ام
حدس بزن برای چه منزوی ام به گوشه ای؟
چون که چنین ز سرزنش های مدام رسته ام
طبع عزیز گرم من یخ زده و دگر مجو
شعر تر و خجسته چون خواب و خمار خسته ام
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
     
  
مرد

 
موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد !



از دل تيره امواج بلند آوا،

كه غريقي را در خويش فرو مي برد،

و غريوش را با مشت فرو مي كشت،

نعره اي خسته و خونين ، بشريت را،

به كمك مي طلبيد :

- « آي آدمها ...

آي آدمها ... »

ما شنيديم و به ياري نشتابيديم !

به خيالي كه قضا،

به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند !

« دستي از غيب برون آيد و كاري بكند »

هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم !

آستين ها را بالا نزديم

دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم،

تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش،

به كناري برسانيمش ! ...



موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت .

با غريوي،

كه به خواموشي مي پيوست .

با غريقي كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا

چنگ مي زد، مي آويخت ...



ما نمي دانستيم

اين كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،

اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است ،

اين منم،

اين تو،

آن همسايه،

آن انسان!

اين مائيم !

ما،

همان جمع پراكنده،

همان تنها،

آن تنها هائيم !



همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم .

آن صدا، اما خاموش نشد .

- « ... آي آدم ها ... »

« آي آدم ها ... »

آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،

آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !

تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد،

خاطري آشفته ست،

ديده اي گريان است،

هر كجا دست نياز بشري هست دراز؛

آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .



آه، اگر با دل وجان، گوش كنيم،

آه اگر وسوسه نان را، يك لحظه فراموش كنيم،

« آي آدم ها » را

در همه جا مي شنويم .



در پي آن همه خون، كه بر اين خاك چكيد،

ننگ مان باد اين جان !

شرم مان باد اين نان !

ما نشستيم و تماشا كرديم !



در شب تار جهان

در گذركاهي، تا اين حد ظلماني و توفاني !

در دل اين همه آشوب و پريشاني

اين از پاي فرو مي افتد،

اين كه بردار نگونسار شده ست،

اين كه با مرگ درافتاده است،

اين هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛

اين منم،

اين تو،

آن همسايه !

آن انسان،

اين مائيم .

ما،

همان جمع پراكنده، همان تنها،

آن تنها هائيم !

اينهمه موج بلا در همه جا مي بينيم،

« آي آدم ها » را مي شنويم،

نيك مي دانيم،

دشتي از غيب نخواهد آمد

هيچ يك حتي يكبار نمي گوئيم

با ستمكاري ناداني، اينگونه مدارا نكنيم

آستين ها را بالا بزنيم

دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش

مهرباني را،

دانائي را،

بر بلنداي جهان،

بنشانيمش ... !



- « آي آدم ها ... ! موج مي آيد ... »
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
زن

 
تو آنقدر از من دور بودی
که هرگز فاصله ی میانمان را نمی دیدم
و تو می خندیدی بر این فاصله
و من می خندیدم بر خنده ی تو
فاصله برای من تهی از حجم بود
و تو می خندیدی بر این حجم
و من می خندیدم بر خنده ی تو

آرام تر ، آرام تر گام بردار
دیشب در خواب فاصله را دیدم
و تو را که گام بر میداشتی
استوار ، پیوسته ، سریع
دیشب از هجوم فاصله ترسیدم
و از تو ، از تویی که آنقدر دور بودی
که نمی دیدمت و نمی شناختمت

آرام تر ، فقط قدری آرام تر گام بردار
من از فاصله بیزارم ...
     
  
مرد

 
کاشکی در کوچه های کودکی گم میشدم

هم صدای قاصدکهای تکلم میشدم

می نشستم زیر آواز سپید چلچله

بار دیگر خیس باران ترنم میشدم

زندگی را میدویدم تا فراسوی امید

تا که در چشم تماشا یک توهم میشدم

آرزو میچیدم از رنگین کمان شاپرک

باز هم در جنگل پروانه ها گم میشدم

کوچ میکردم از این تنهایی خاکستری

باز هم همسایه لبخند مردم میشدم

کودکی آن سوی حسرت چشم در راه من است

کاشکی در کوچه های کودکی گم میشدم
     
  
مرد

 
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد می زنه
زیر دیوار بلندی یک نفر جون میکنه
کی می دونه تو دل تاریکه شب چی می گذره
پای برده های شب حصیر زنجیره غمه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
من اسیرسایه های شب شدم
شب اسیر تور سرده اسمون
پا به پای سایه ها باید برم
همه شب به شهرجنون
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
چراغ ستاره ی من رو به خاموشی می ره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی باپنجه های سدش از راه می رسه
توی خاک سرده قلبم بذر کینه می کاره
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودش واین ورو اون ور می زنه
تورگهای خسته ی سرده تنم
ترس مردن داره پر پر می زنه
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
دلم از تاریکی ها خسته شده
همه ی در ها به روم بسته شده
     
  
مرد

 
دو چشم خسته‌اش از اشك تر بود

ز روي دفترم چون ديده بر داشت

غمي روي نگاهش رنگ مي‌باخت

حديثي تلخ در آن يك نظر داشت

مرا حيران از اين نازك‌دلي كرد

مگر اين نغمه‌ها در او اثر داشت‌؟

چرا دل را به خاكستر نشانيد؟

اگر از سوز پنهانش خبر داشت

نخستين بار خود آمد به سويم

كه شوقي در دل و شوري به سر داشت

سپردم دل به دست او چو ديدم

كه غير از دلبري چندين هنر داشت

دل زيباپرست من ز معشوق

تمناي نگاهي مختصر داشت

نگاهش آسماني بود و افسوس

كه در سينه دلي بيدادگر داشت!

پر پروانه‌اي را سوخت اين شمع

كه جانان را ز جان محبوب‌تر داشت

به پايش شاعري افتاد و جان داد

كه آفاق هنر را زير پر داشت

نمي‌داند دل پر درد شاعر

چه آتش‌ها به جان زين رهگذر داشت

ولي داند‌: «‌فريدون» تاج سر بود

اگر غير از محبت سيم و زر داشت!

مرا گويد مخوان شعر غم انگيز

كه حسرت عقده گردد در گلويم!

خدا را‌، با كه گويم كاين ستمگر

غمم را هم نمي‌خواهد بگويم!


فریدون مشیری

از دفتر: «تشنه طوفان»
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
زن

 
نی از شنيدن مويه‌های منِ شکسته بود
که شبی رو به دريا کرد و
روحِ روشن بوسه را
در آواز تشنگان دميد،
و بسياری در آن دقيقه‌ی دانا ديدند
که شاعرانِ بزرگ
از شوق شنيدن اين ترانه به خواب توبا رفتند.
و ماه از پشت هفت‌بندِ آسمان بلند ... بالا آمد
آينه از دست باد نابلد گرفت
و مرا کلماتی روشنتر از چراغ ستاره و
بی‌تاب‌تر از اندوهِ مولوی آموخت.

ای کاش هرگز شاعر نمی‌شدم!

اين چه رنج بی‌سرانجامی‌ست
که غمگين‌ترين کلمات آسمان حتی
شفانويس اين ترانه‌ی تشنه نمی‌شوند!؟

تا تو باشی باز
با هر مسافر بی ماه و منزلی
از راز سر به مهر سفرکردگان دريا سخن نگويی!

گفتم چه کرده اين بی‌چراغِ شکسته مگر،
که اين بربام‌نشستگان غمگين
اين گونه از شکايت نی
دهل در عزای آدمی ... می‌زنند؟


من فقط به خاطر خوابِ آرامِ‌ همين مردم ساده بود
که شبی از شفایِ کاملِ آسمان آمدم
آينه از دست باد نابلد گرفتم
و تنها برای سفرکردگان شب دريا گريه کردم.


مهم نيست!
من خوشحالم که شاعرم
فرجام ديگری نخواهم خواست.
کلمات من
محرم رازداران دريا و آينه‌اند.
من فقط از علاقه به آزادی آدمی‌ست
که روح روشن بوسه را در آواز تشنگان دميده‌ام،
همين برای من شکسته از شکايت نی کافی‌ست!
من یک زن خوشبختم
و خیابانی که راه مرا دنبال می کند
خوشبخت است
و کوچه ای که
به گریبان خانه ام می رسد
خوشبخت است
     
  ویرایش شده توسط: Aatena   
زن

Princess
 
زندگی شگفت انگيز است

فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد

كوچك باش و عاشق ...

كه عشق می‌داند

آئین بزرگ كردنت را ...


بگذارعشق خاصیت تو باشد

نه رابطه خاص تو با کسی فرقى نمي‌كند

گودال آب كوچكى باشى

يا درياى بيكران

زلال و پاک كه باشى

تصویر آسمان در توست

چرا که مردم آنچه را که گفته‌ای فراموش خواهند کرد

حتی آنچه را که انجام داده‌ای به فراموشی خواهند سپرد

اما هرگز از یاد نخواهند برد که باعث شده‌اید چه احساسی نسبت به خود داشته باشند

دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد

ولی نمی‌دانم چرا

خیلی‌ها

و حتی خیلی‌های دیگر

می‌گویند

این روز‌ها

دوست داشتن

دلیل می‌خواهد

و پشت یک سلام و لبخندی ساده

دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده

و دنبال گودالی از تعفن می‌گردند

دیشب

که بغض کرده بودم

باز هم به خودم قول دادم

من سلام می‌گویم

و لبخند می‌زنم

و قسم می‌خورم

و می‌دانم

عشق همین است

به همین ساد گی



برای همسایه‌ای که نان مرا ربود، نان

برای دوستی که قلب مرا شکست ، مهربانی

برای آنکه روح مرا آزرد ، بخشایش

وبرای خویشتن خویش آگاهی و عشق

آرزو دارم
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
روزگارم تیره و این روزهایم تیره تر

یا به نوعی رو به ویرانیست دنیایم دگر

من که چشمم خواب دریا دیده بود

عکسش از دریا شده یک آسمان بارنده تر

هر چه از این درد پا پس می کشم بیفایده است

سرنوشت من گره خورده ست با غم سر به سر

لحظه های مرده ام تاوان یک تردید شد

تا که تقویمم دهد یک عمر از تلخی خبر

بار دیگر مهره ام در خانه ی دوم نشست

از گریز بین سعد و نحس یا که خیر و شر

مرگ من در این غزل چون آتشی خواهد شد و

بعد جز خاکستری از من نمی ماند اثر
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
صفحه  صفحه 4 از 34:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  31  32  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Most Tragic Poetry | غم انگيزترين شعر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA