انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Jebran Khalil | آثار و عاشقانه های جبران خلیل جبران


مرد

 
باد نما به باد گفت :"خدا لعنت کند تو را چقدر سنگینی و چه ملال انگیزی !
نمی توانی به طرفی غیر از من بوزی ؟
نمی دانی که با این کارت زلالی دائمی را که خداوند به من عنایت کرده تیره و کدر می کنی ؟
باد کلمه ای در جواب نگفت ولی در هوا خندید .



هنگامی که با این فجایع روبرومی گردم با رنج فراوان فریاد بر می آورم:
پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟
و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر راه آن قرار گرفته اند.این سایه ای از انسان است.این شب است؛اما صبح خواهد آمد . در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت و هنگامی که دستان او از چشمان من به کناری روند؛خویشتن را خواهم یافت و جوانی من آرام رو به نزول می رود و آرزوها بر من پیشی می گیرند و به مرگ نزدیک می شوم.



آنگاه زنی گفت: با ما از شادی و اندوه بگو.
و او پاسخ داد: شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست
چاهی که خنده های شما از آن بر می آید،چه بسیار که با اشک های شما پُر میشود. وآیا جز این میتواند بود؟
هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود، جای شادی در وجود شما بیشتر می شود. . . مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته است؟؟؟ . . . مگر آن نِی که روح شما را تسکین میدهد، همان چوبی نیست که درونش را خراشیده اند...؟؟؟؟
هرگاه شاید میکنید، به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه ی شادی به جز سرچشمه ی اندوه نیست. . . و نیز هرگاه اندوهناکید باز در دل خود بنگرید تا ببینید براستی گریه ی شما از برای آن چیزی نیست که مایه ی شادی شما بوده است.
پاره ای از شما میگویید:‏شادی برتر از اندوه است.وپاره ای دیگر می گویید: نه، اندوه برتر است. . . اما من بشما میگویم که این دو از یکدیگر جدا نیستند.
این دو با هم می آیند،و هر گاه شما با یکی از آنها سر سفره می نیشینید،به یاد داشته باشید که آن دیگری در بشتر شما خفته است.
براستی ،شما همچون ترازویی میان اندوه و شادی خود آویخته اید. . . فقط آنگاه که خالی هستید در یک ترازو آرام می مانید.
هرگاه که خزانه دار شما را برمیدارد تا زر و سیم خود را اندازه بگیرد، شادی و اندوه شما ناگزیر زیر و زَِبََر می شود. . .



آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟
آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟



گر بکوشی و در پی نصیبیحتی برای خود باشی بدان که صالحی
هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش می کنند
مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت ؟ پس ، اکنون از ثروت خویش ببخش وبگذار فصل عطا یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد




مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت ؟ پس ، اکنون از ثروت خویش ببخش وبگذار فصل عطا یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد
پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرونکشد ، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت ؟!



از يك خود كامه، يك بدكار، يك گستاخ، يا كسی كه سرفرازیدرونی اش را رها كرده، چشم نيك رای نداشته باش .
_ نفرين بر او كه با بدكار به اندرز خواهی آمده همدستی كند. زيرا همرايی با بدكار مايه رسوايی، و گوش دادن به دروغ خيانت است.
_ چه بسيارند گل هايی كه از زمان زاده شدن بويی برنياورده اند! و چه بسيارند ابرهای سترونی كه در آسمان گرد هم آمده، اما هيچ دری نمی افشانند .



چه ناچيز است زندگی كسی كه با دست هايش چهره خويش را از جهان جدا ساخته و چيزی نمی بيند، جز خطوط باريك انگشتانش را .

_ بخشش زودگذر توانگران بر تهيدستان تلخ است و همدردي نمودن نيرومندان با ناتوانان، بی ارزش. چرا كه يادآور برتری آنان است .
_ بسياری از دين ها به شيشه پنجره می مانند. راستی را از پس آنها می بينيم، اما خود، ما را از راستی جدا می كنند .
_ درختان شعرهايی هستند كه زمينبر آسمان می نويسد و ما آنها را بريده و از آنها كاغذ می سازيم تا نادانی و تهی مزی خويش را در انها به نگارش درآوريم .
_ زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دين شماست . آنگاه كه به درون آن پای می نهيد، همه هستی خويش را همراه داشته باشيد
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
کتاب "ماسه و کف"


همیشه بر این ساحل در حد فاصل میان ماسه و کف قدم خواهم زد.
مد جای پایم را خواهد برد و باد کف دریا را خواهد زدود. ساحل و دریا همیشه خواهند بود.

مشتی از مِه گرفتم, چون گشودم کرمکی شده بود, باز بستم و دوباره گشودم گنجشکی بود. پنجه ام را بستم و بعد سوم بار گشودم, در کفم مردی غمگین نشسته به آسمان می نگریست. باز بستم و چون گشودم غیر از مه چیزی نبود, اما ترنمی به غایت شیرین گوش را می نواخت

دیروز در خیال خود ذره سرگردانی را دیدم که در دایره هستی می چرخید و امروز دانستم که خود دایره ام و تمام اجزای هستی چون ذاتی هدفمند در من می چرخند.

در هوشیاری می گویند تو و دنیایی که در آن زندگی می کنی چیزی جز دانه شنی بر ساحلی گسترده از دریایی بی انتها نیستی.
در رویا می گویم: منم آن دریای بی انتها و هرچه هست همان ذرات شن است بر ساحل وجودم.

فقط آنگاه زبانم از گفتن باز ماند, که کسی پرسید: کیستی؟

هزاران هزار سال پیش, بسیار پیشتر از آنکه دریا و موج هایش و باد با انسان سخن گویند, انسان وجودی سرگشته و حیران بودکه در پی ذات گمشده اش به هر سو می رفت.

اکنون, چگونه می تواند با کلمات حقیری که دیروز آموخته از روزگاران دور سخن بگوید؟

ابولهول یکبار از سکوت سنگی اش بیرون آمد و گفت: دانه شن صحراست و صحرا همان دانه شن است.
این را گفت و دوباره در سکوت سنگ فرو رفت. شنیدم, اما هنوز معنای سخنش نیافته ام.

در چهره زنی نگریستم و فرزندانی دیدم که هنوز متولد نشده اند.
زنی در چهره ام نگریست و پدران و اجدادی را شناخت که پیش از تولد او مرده بودند.
من می خواهم در فرصتی که باقیست ذات خود را به کمال برسانم.چگونه توانم؟ بی آنکه سیاره ای باشم که تنها عاقلان روی آن زندگی کنند.
آیا آرزوی هر انسانی در زمین همین نیست؟

مروارید معبدی است ساخته ی درد, بر گرد دانه شنی,
اما کدام نوای حزین, بر گرد کدام دانه, جسم ما را تنیده است؟

وقتی خداوند مرا چون سنگریزه ای به درون این دریای عجیب انداخت، آرامش و سکونش را برهم زدم و بر سطح آرامش، آشوبی از دایره های تو در تو بر پا کردم.
اما چون به اعماق رسیدم، آرام گرفتم، مثل همان دریا و پیش از آشوب دایره ها.

سکوت را به من ده تا ظلمت عمیق شب را پاره کنم.
تولد دوباره ام وقتی بود که جسم دل در گرو عشق روح نهاد و در یکدیگر پیوستند.

در زندگی مردی می شناختم تیزشنوا, اما بی سخن, زبان خویش در نزاعی باخته بود.
امروز از نبردهایی که آن مرد پیش از فرو رفتن در سکوت تجربه کرده بود باخبرم. خوشحالی من از آن است که او مرده است. دنیا با همه بزرگی اش برای ما دو تن کوچک بود.

مانی طولانی در سرزمین مصر بی خبر از گذشت فصول در خواب بودم.
خورشید متولدم کرد, ایستادم و به ساحل نیل رفتم, روزها ترانه برلب و شبها در رویا.
اکنون خورشید هزاران بار پای بر سرم می گذاردتا دوباره در سرزمین مصر به خواب روم.
شگفت آور و باور نکردنی, همان خورشید که توانست ذرات وجودم را جمع کند اکنون توان پراکنده کردن ندارد. این است که مدام با گامهایی یکنواخت به ساحل نیل می روم.

برای آنکس که از پنجره کهکشان می نگرد, میان زمین و خورشید فاصله ای نیست.

انسان جویبار نوری است از صحرای ازل به دریای ابدیت جاری.





آیا ارواح ساکن آسمان بر آنسان و رنجهایش در زمین رشک نمی برند؟

آنگاه که برای زیارت شهر مقدس قدم در راه گذاشتم, زائری همچون خود را در راه دیدم. پرسیدم: آیا براستی این راه شهر مقدس است؟
گفت یک روز و یک شب بدنبال من بیا, به شهر مقدس خواهی رسید.
روزان و شبان در پی اش رفتم اما نرسیدم.
شگفتا از خشم او! خشم بسیار که مرا به راه درست نبرده است.


خانه ام گفت: مرا ترک مکن که گذشته ات اینجاست.
راه گفت بیا که آینده تو من هستم.
من به هر دو پاسخ گفتم: مرا نه گذشته ای است و نه آینده ای. هر ماندنی به ناگریز رفتنی در پی دارد و هر رفتنی با خود مجالی برای اقامت به همراه دارد. تنها عشق و مرگ از هر قاعده ای بیرون است و هر چیزی را دگرگون می کند.

خداوندا پیش از آنکه صیاد خرگوشی باشم مرا صید پنجه های قوی شیری صیاد کن.

فراموشی, آزادی است.

زمانی طولانی در سرزمین مصر بی خبر از گذشت فصول در خواب بودم.
خورشید متولدم کرد, ایستادم و به ساحل نیل رفتم, روزها ترانه برلب و شبها در رویا.
اکنون خورشید هزاران بار پای بر سرم می گذاردتا دوباره در سرزمین مصر به خواب روم.
شگفت آور و باور نکردنی, همان خورشید که توانست ذرات وجودم را جمع کند اکنون توان پراکنده کردن ندارد. این است که مدام با گامهایی یکنواخت به ساحل نیل می روم.

چگونه از اعتقاد خود به زندگی دست بردارم حال آنکه می دانم رویای کسی که در بستری از پر قو خوابیده زیباتر از رویای کسی نیست که سر بر خشت خام نهاده است.



زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
"ستایش برای اوست"


ای خدای روزهایی که نیامده اند و بوسه هایی که خاطر شده اند و
ایوانهایی که ناگهان فرو ریخته اند.جز تو با چه کسی حرف بزنم و از
که بخواهم به من کمک کند تا شعر های ناتمام خود را به پایان
برسانم و برای دوستانم نامه بنویسم؟
ستایش برای توست که پرندگان سرگردان را به آشیان می رسانی و
روز و شب دست و روی خورشید و ماه را می شویی. ستایش برای
توست که هم گل سرخی را که روبروی سنگها روییده است می بینی
و هم پرهای پروانه را هاشور می زنی...
خدایا مرا کلمه به کلمه می شناسی و خوب می دانی که دوست دارم
مثل یک کاغذ سپید رستگار شوم و طعم عسل و تابستان را بچشم و
رویاهای روزمره ام را با روزنامه های بی خبر در میان بگذارم.
خدایا به نام تو عطر عشق را با نفس هایم می آمیزم و از سیاهی جوهر...
روشنی صبح را می آفرینم .. به نام تو چترم را زیر باران باز میکنم و کنار
شعرهای ناسروده ام به خواب میروم .
خدایا به یاد تو موهایم را شانه میزنم و انگشت هایم را به ملاقات دریا می برم..
به یاد تو در ازدحام خوشه های گیلاس و انگور زندگی را دوباره می نویسم
و دلتنگی های گسم را در آسمان جامی گذارم . ستایش برای توست که
چشم ستاره ها را گشودی و به باغها پیراهنی سبز دادی و آفتاب را روی میز
صبحانه ام گذاشتی... ستایش برای توست که روزهایم بوی دستهای تو را دارند
و نامت همه جا پراکنده است و انعکاس صدای تو را در بخارهای چای عصرانه
و کلماتی که افتان و خیزان سرنوشت مرا رقم می زنند.. می توانم ببینم.




هفت بار نفسم را خوار داشتم:
اول: وقتی دیدم تظاهر به فروتنی می کند تا بزرگ دیده شود.
دوم: وقتی دیدم در پیشگاه خوبان دست و پا می زند.
سوم:وقتی میان سخت و سهل مخیر شد و سهل را برگزید.
چهارم: وقتی که گناهی مرتکب شد و در توجیه گناه, دیگرانی را نشان داد که همان گناه را مرتکب شده اند.
پنجم: وقتی به خاطر ناتوانی, رنج و سختی را تاب می آورد و او که چاره ای جز تحمل نداشت این صبر بر سختی را دلیل نیرومندی خود می پنداشت.
ششم: وقتی بر چهره زشتی خرده گرفت و معلوم شد آن چهره یکی از جلوه های خود است.
هفتم: وقتی مدیحه می سرود و ترانه ستایش بر لب داشت, و آن را فضیلت می شمرد.

من حتی اگر حقیقت مجرد را بشناسم اما جهل خود را می پذیرم و سر فرود می آورم و این مایه فخر من است.




چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهینمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگرچرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند" این چشم یک جای کارش خراب است."
یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاهیقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها روبرگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."
در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز.هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی."



من ، ریسمان هایی سیمگونم
که خدایانم ، از آسمانها به زمینم افکندند،
و طبیعتم ، زینت مرغزارهایم کرد!
من ، مرواریدهای گرانبهایی هستم
که از تاج عشتروت پراکنده شدم،
و دختر صبح را ، برای زیبایی کشتزارهایش ربودم.
من ، می گریم و تپه ها می خندند،
من ، فرود می آیم و گل ها فراز.
ابر و کشتزار ، دو عاشقند
و من ، قاصدکی
که با فراوانی ام تشنگی آن رافرو می نشانم
و بیماری این یکی را شفا می بخشم.




دوشيزه غرب
اي دوشيزه ي غرب!
ايشان قوم منند
پس آگاه شو كه قومي بخشنده و شريفند
اگر روبند ماتم و اندوه را
بر صورتشان بيني
بدان كه روحشان همواره در حال لبخند است
روي به سوي شرق و غرب بنهادند
روي به سوي شمال و جنوب بنهادند
و به دنبال تو گشتند
آنكه انديشه پنهان دارد
زنده است
وگر نه براي تو خواهد مرد
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
دريا



در سكون شب
ان هنگام كه آدمي به خواب رود
و بيداري او درحجاب باشد
جنگل فرياد زند:
من همان عزمم
كه توسط خورشيد در دل خاك روييد
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت:
عزم، از آن من است
سنگ گفت:
روزگار در من رازي نهاد
كه تا روز جزا مخفي است
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت‌:
اسرار از آن من است
باد گفت:
شگفتي ها دارم
زيرا مه و آسمان را ز هم جدا مي سازم
دريا خاموش و ساكت شد
اما با خود چنين گفت:
باد از آن من است
رود گفت:
چه گوارا هستم
تشنگي زمين را برطرف مي سازم
دريا ساكت و خاموش شد
اما با خود چنين گفت:
رود از آن من است
كوه گفت:
به مانند ستاره اي در سينه ي افلاك
پابرجا و استوار هستم
دريا آرام ماند
ولي با خود چنين گفت:
كوه ار آن من است
انديشه گفت:
من پادشاه هستم
و در جهان پادشاهي مانند من نيست
دريا بي حركت ماند اما
در خواب به خود گفت:
همه چيز از آن من است




اي كاش شعر من

اي كاش شعر من
مي توانست او را باز گرداند
يا وعده ملاقات را با حبيب ميسر سازد
آيا نفس من از پسِ اين همه خفتن
بيدار خواهد شد؟
تا صورت گذشته ي مخوفم را نشانم دهد؟
آيا ماه ايلول آواز بهار را درك مي كند
حال آنكه برگ هاي پائيز بر گوش خود
نهاده است؟
نه هرگز!
ساز جوبينِ محفل
سبز نخواهد شد
اگر داسي به دست گيرند
گل ها را زنده نخواهند كرد




زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
اي زمان عشق
روزگار جواني رفت
و عمر به سر رسيد
و بسان سايه اي اندك و ناچيز
گذشته ها را محو كرد
همچو زدودن سطري از كتاب با اشك
كه با وهم
آن را نوشته بودند
روزهاي ما معذّب و زنداني اند
اندر جايي كه شادي ها بخل مي ورزند
محبوب از ما مأيوس شد
و آرزوهايمان را به نااميدي مبدل كرد
گذشته ي اندوهگين ما
همچو خوابي ميان شب و روز سپري شد
اي زمان عشق!
آيا اميد، تحقق يافتني است؟
از جاودانگي نفس و از ياد پيمانها
آيا خواب، آثار بوسه ها را از لب پاك خواهد كرد؟
كه سرخي گونه ها از آن بيزاي مي جست
يا ما را به او نزديك خواهد كرد؟
و نا اميدي را از ياد ما محو خواهد كرد؟
آيا مرگ
گوش ها را خواهد بست؟
آن گونه كه صداي ظلم و سكون آواز را درك كرده بودند
آيا قبر
ديدگان را خواهد بست؟
چون پنهاني هاي قبر و سرّ درونرا ديده بودند
چه بسيار نوشيديم
از جام هايي كه در دست ساقي بود
و بسان شعله آتش مي درخشيد
و نوشيديم از لباني كه نعمت و لطف را
در دهاني ارغواني گرد آورده بود
و شعر خوانديم
و صداي ما به گوش ستارگان آسمان رسيد
آن روز همچو شكوفه ها از بين رفتند
با فرود برف از سينه ي زمستان
آنكه دست دهر با او خوبي كند
رنج او را كمتر سازد
اگر مي دانستيم
اگر مي دانستيم
هرگز آن شب را رها نمي كرديم
چون در ميان خواب و بيداري سپري شد
اگر مي دانستيم
لحظه اي را از دست نمي داديم
اگر مي دانستيم
برهه اي از زمان عشق را از دست نمي داديم
اكنون دانستيم
ليك پس از فرياد
وجدان مي گفت:
به پا خيزيد و برويد
و به ياد آورديم
پس از فرياد
و گور مي گفت:
نزديك شويد
پيش من آييد

زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
ديدگان من
چه شب هايي را سحر كردم
و شوق با من شب زنده داري كرد
و من در كمين او بودم
مبادا اسير خواب گردد
و نگهبان بسترم خيال وجد
و مي گفت:
مبادا در خواب باشي
زيرا ختفن بر تو حرام است
بيماري در گوش من مي گفت:
گر طالب وصلي
مبادا شكوي بر زبان گويي
اين روزها بر من گذشت
حال اي ديدگان من!
ديدار خيال خواب را به شما بشارت مي دهم
و تو اي نفس
حذر كن!
مبادا آن عهد را به ياد آري



اي نفس
اي نفس
مبادا افسرده شوي
مبادا جاهلان را نااميد گردي
همواره آرزومند باش
جز آرزو، ديگري نمي تواند وصالرا نزديك كند
اي نفس!
تو مرا از لذت زندگاني دور ساختي
و من از تو خوشنودم
و چنين سرنوشتي را پذيرفتم
اي نفس!
اگر هجران مي تواند مردم را از عشق باز بدارد
نظمي كه ستارگان را در آسمان پراكنده كرد
مشوش و واژگون مي شد



دل
دل، نغمه سرايي كرد
دل، پريشان گشت
و اندوه هاي گونه گونش به ياد آورد
پس از بهبودي عشق
برقي در شب درخشيد
اطراف جامه هايش نمايان گشت
بدان نزديك شد
تا بهتر ببيند
اما طاقت نداشت و باز گردانده شد
نه آتش درون و نه سرشك ديده
اين سرنوشت مقدّر او بود



عشق بر من حرام است
عشق بر قلب تاريكم حرام شد
و عاشق از قلب آگاه تر
اگر به چهره مليح ديده بگشايم
به خود مي گويم:
شايسته آن است تا دوري گزينم
و گر همراه روندگان مجد، گام بر نمي داشتم
عاشق مي شدم
و مشتاق مي گشتم
و خواب مي ديدم



معشوقم را خود آفريدم
معشوقم را
با مه رقيق خيال از
اشتياقم
قلبش را آفريدم
و با آرزوهايم
صورت دل انگيزش را
و با سوز دلبوي خوش مويش
و دندانهايش را
با بوسه هايم

زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
تمام عمرمان را در دره اي سپري كرديم
تمام عمرمان را در دره اي سپري كرديم
زيرا خيالات اندوه در ميان دستانمان جاري بود
ياس را ديدم همچون گروهي از پرندگان
همچو عقاب و جغدي در پرواز
از آب بركه نوشيده و بيمار گشتيم
و از انگور
زهر خورديم
جامه ي صبر را به تن كرديم
جامه شعله ور شد
رفتيم تا از خاكستر جامه سازيم
خاكستر، فراش و بستر شد
بالش ما، بوته خاري شد
اي سرزميني كه از زماني دور مخفي گشتي
چگونه در آرزوي تو باشيم؟
و با چه راهي؟
و از كدام بيابان؟
و از كدام كوه بايد گذشت؟
ديوار تو بلند است
كسي هست رهنمون كند ما را؟
اي سراب!
اي آرزوي كساني كه به دنبال محال اند
آيا اين خواب دل هاست؟
كه چون بيدار شود خواب از سر رود؟
بسان ابرها كه در غروب خورشيد
پيش از آنكه در درياي تاريكي غرق شوند
گردش كنان به حال پروازند
اي سرزمين انديشه ها!
اي مهد بزرگان!
حق را پرستيدند
و براي زيبايي نماز خواندند
به دنبال تو نرفتيم
نه با كشتي نه با اسب
و نه همچون جهانگردان
نه در شرق و نه در غرب
و نه حتي در جنوب زمين و يا شمال
نه در آسمان و نه در قعر دريا
نه در دشت ها و كوه ها
تو در عالم ارواح جاي داري
در سينه و قلب سوزانم
نور و نار گشتي

زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
دستمال
عده ي من با ليلي محق شدني نيست
و تازيانه در محل عشاق سرگرم كار خويش است
لبانش آغشته به خون است
و قلبم فرياد مي زند
من كُشته ي راه تو هستم
اگر از شب بپرسي
ساعات بر من سجده كردند
در قتلگاه عشق
درباره ي عشاق
نيك سخن گفتند
لبان ارغواني اش
دستمال عشقم را رنگين كرد
و دستمال
مرا اغوا كرد
آثار دندانهايشان بر آن هنوز باقي است
تا كي با ديده ات دل ها راعاشق سازي؟
و آنها را با نخ عشق دوك ريسي كني
دنيا براي ما عاشقان
بيهوده است
در شبي كه سخن گفتن در آن بسيار بود شهرت
به هنگام جزر
بر شن ها سطري نگاشتم
و همه روح و عقلم را بدان سپردم
در هنگام مد بازگشتم
تا بخوانم
و بجويم
ليك در ساحل چيزي نيافتم
جز ناداني خويش




من
من شكوفه ي بهارم
و ميوه ي تابستان
من زردي خزانم
و مرگ زمستان
من قلب انسانم
اندكي از عقل او
من صداي ناآشناي طبيعت هستم هستي لبخند مي زند
و شادي مي كند
و انسان
دوباره خوشبخت خواهد شد
هستي در سراي زود رنج دنيا اندوهگين است
و مرا بسان برگي مي بيني
كه شاعران
سروده هايشان را در آن نوشتند




زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
شب مرا مخفي مي كند
اگر شب
مرا درتاريكي خود پناه دهد
ديگر هيچ ستاره اي نخواهد درخشيد
و هيچ صبحي نخواهد شد
اگر شيون كنم
همسايه ام شيون مرا نخواهد شنيد
و چون بميرم
آگاه نخواهد شد
و بر من سوگواري نخواهد كرد
اگر سايه ي خواب
آهسته
آهسته
نزد من بيايد
و به صورتم بنگرد
منصرف ميشود و باز مي گردد
در درونم كسي هست كه مرا سوگواري كند
و با شتاب نزد دوستان رود
به منزلي با ديوارهايي قطور وسر به فلك كشيده
به منازلي
كه چراغ سقفش ستاره ي تاباني است
پنجره هايش خاطره و درهايش
ديدار
نه قفلي
نه چفتي




هيچ كتابي را از من مخواه
مرا رها كن
و هيچ كتابي را از من مخواه
زيرا كتاب دادن نزد من عار است
كتاب معشوق من است
معشوق نه فروشي و نه دادني است




دولت ها از ميان رفتند
دولت هاي از ميان رفتند
اما ديدگان من هنوز
به صحرا و ستارگان دورِ دور
چشم دوخته است



اماني ها را رها كن
اماني را از يادها دور كن
زيرا ذكر
در شأن اهل فهم و گمان است
هيچ حجتي بر مشتاقان نيست
جز حجت پنهان شده از خواهش ها
نه حتي آن كسي كه افلاك از تازيانه اش در هراس باشند
شكوه من نيز
به شكل پريشاني و بلواست



غم را ديد ه ام
روزگاري را در اندرون دره اي سپري كرده ام
كه اسبهاي رنجور در آن گام بر مي دارند
غم را ديده ايم
بسان گروهي از پرندگان
كه بالاي سرمان در پروازند




محبوبم ! ‌اشک‌هایت را پاک کن!
زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، ‌موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی می‌دارد. اشک‌هایت را پاک کن و آرام بگیر، ‌زیرا ما با عشق میثاق بسته‌ایم و برای آن عشق است که رنج نداری و ‌تلخی ِ بی نوایی و درد جدایی را تاب می‌آوریم.

زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
اي كاش شعر من
اي كاش شعر من
مي توانست او را باز گرداند
يا وعده ملاقات را با حبيب ميسر سازد
آيا نفس من از پسِ اين همه خفتن
بيدار خواهد شد؟
تا صورت گذشته ي مخوفم را نشانم دهد؟
آيا ماه ايلول آواز بهار را درك مي كند
حال آنكه برگ هاي پائيز بر گوش خود
نهاده است؟
نه هرگز!
ساز جوبينِ محفل
سبز نخواهد شد
اگر داسي به دست گيرند
گل ها را زنده نخواهند كرد
__________________
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Jebran Khalil | آثار و عاشقانه های جبران خلیل جبران

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA