انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین »

Shafiey Kad Kani | شفیعی کدکنی


مرد

 


شبگیر کاروان

پیش رویم گرد راه کاروانی رفته تا بس دور
سوی آفاقی دگر سرشار از شادابی و شادی
پشت سر گسترده دشت روزگاران تهی
سرشار خاموشی
دشت انبوه فراموشی
وای من کز بستر آن لحظه های سبز
دیر ' چشم از خواب نوشینم گشودم ' دیر
برده بود افسون شیرین لای لای نغز تاریخم
سوی شهر ساحل رویا
من در آن بشکوه و طرفه شارسان دور
شهسوار رخش رویین غرور خویشتن بودم
باختر سو تاختگاهم : دشتهای روم
مرز خاور سوی فرمانم : دیار چین
شعله می زد در نگاهم آتش زردشت
تازیانه می زد مغرور بر دریا
با شکوه شوکت دیرین
پیش آهنگ سپاهم
صد هزاران گرد رویین تن
با درفش کاویان جاودان پیروز
تیغ هاشان بر گذشته از حریر ابر
سر به سر روی زمین زیر نگین من
من به رویای نجیب و مهربان خویش
شادمان بودم
همچو موج برکه ای
با خلوت مهتاب در نجوا
در شبستان خیال خویش بیرون از زمین و آسمان بودم
بانگ زنگ کاروان روزگاران
خواب نوشین مرا آشفت
تا گشودم چشم
رفته بود آن کاروان و مانده بود از او
گرد انبوهی پریشان
چون تنوره ی دیو
در صحرا
که نیارم دید از بس تیرگی دیگر
جای پای کاروان رفته را یا پیش پایم را
کاروان رهروان باختر دیری ست
کرده شبگیر و گذشته از کنار من
رفته تا شهر هزاران آرزوی دور
شهر آذین بسته از رنگین کمانهای بهار
فکر انسان ها
شهر افسونگر کبوترهای پیغام بشر
زی کشور خورشید
شهر زرین غرفه های نور
وینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان
با گروهی حسرت و هیهات
دیگرم هرگز
نه توان راه پیمودن
به سوی کاروان رفته تا بس دور
که گذشته روزگارانی ست زین صحرا
نه دگر باور بدان افسانه ولالایی شیرین
مانده از این سو
رانده از آنجا
نک چه سود از این شتاب دیر
از پس آن خامشی و آن درنگ
زود
دیر شد هنگام بیداری
ای خوش آن دنیای خاموشی
و سکوت پرنیان پوش فراموشی
     
  
مرد

 


سیمرغ

تیر زهرآگین طعنش مانده در چشمان
داده خسته جان بر نیزه ی تنهایی اش بی کس
هیچش آن دستان خون آلوده پنداری به فرمان نیست
آنچه هر سو در افق گه گاه می بیند
شیهه اسبان رعد و نیزه بار آذرخشان است
در گذار باد
می زند فریاد
از ستیغ آسمان پیوند البرز مه آلوده
یا حریر راز بفت قصه های دور
بال بگشای از کنام خویش
ای سیمرغ راز آموز
بنگر اینجا در نبرد این دژ ایینان
عرصه بر آزادگان تنگ است
کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است
روزگار رنگ و نیرنگ است
باد این چاووش راه کاروان گرد
نغمه پرداز شکست خیل مغرور سپاه من
می سراید در نهفت پرده های برگ
قصه های مرگ
وان دگر سو
کرکس پیری بر اوج آسمان سرد
گرم می خواند سرود فتح اهریمن
گفته بودی گاه سختی ها
درحصار شوربختی ها
پر تو در آتش اندازم به یاری خوانمت باری
اینک اینجا شعله ای برجا نمانده در سیاهی ها
تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت
با چتر طاووسان مست آرزوی خویش
از نهانگاه ستیغ ابر پوش تیره ی البرز
یا حریر رازبفت قصه های دور
شعله ای گر نیست اینجا تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت یک دم به بام خویش
بشنو این فریاد ها را بشنو ای سیمرغ
و ز چکاد آسمان پیوند البرز مه آلوده
بال بگشای از کنام خویش

     
  
مرد

 


هفتخوانی دیگر

بر فراز توده خاکستر ایام
شهر بند جاودان جاودان قرن
گامخوار سم اسبان تتار و ترک
رهگذار اشتران تشنه ی تازی
جای پای کاروان خشم اسکندر
بر فروز آن آذر مینویی جاوید
ای مغ خاموش در آتشگهی دیگر
این حصار سهم پولادین
هر بدستی پا نهی در رهگذر هایش
زنگ های جاودان و خیل دیوان است
پای در زنجیر چون کاووس و یارانش
در طلسم جاودان از چارسو اینک اسیرانیم
تهمتن با رخش پنداری به ژرف چاه افتاده
وینک اینجا ما چو تصویری که بر دیوار
از درنگ غربت بی آشنای خویش حیرانیم
بیم جان را کس نیارد لب گشود از ما
تا مبادا از نهفت سایه گاه خیل جادویان
باز چونان سالهای پار و پیرارین
گردبادی
زردگون یا تیره گون
خیزد برین صحرا
سرفرود آوردگان بر زانوی حیرت
با صدای ناله ی زنجیر ها از خویش می پرسیم
فاتح این هفتخوان سهمگین قرن ایا کیست ؟
از کدامین مرز ایرانشهر ایا رایت افرازد ؟
یا ز آفاق کدامین آسمان
بر کاروان جاودان تازد ؟
گاه می گویند و می گوییم
ای دریغا هم زمین هم آسمان خالی است
این دژ خوابیده در سرداب خاموش فراموشی
روزگاری قلبش آتشگاه ورج اومند انسان بود
شعله های آذرش تا دورتر مرز نگاه و باور مردم
روشنابخشای چشم روزگاران بود
لیک کنون
گر فروغی مانده در چشمان بی نورش
بازتاب پرتوی بی رنگ
از خورشید پر نیرنگ مرزی
دور و بیگانه ست
زورقی وامانده از دریا
بر سکوت ساحل افسون و افسانه ست
این نه فانوس است بر آفاق شب هایش
برق دندان های کینه ی دیو جادویی ست
این تنوره ی دیو خونخواری ست در صحرا
تا نپنداری که گرد راه آهویی ست
هیچ در ایینه ی حیرت نگاهان اسیر دژ
نیست جز پر هیب دیوان و
نهیب خیل جادو زاد
زینهار از این طلسم هفت بند آب و ایینه
و درخت جادوی بنیاد
در نهفت هفتخوان قرن
مانده بر جا در طلسم جادوان از دیر
همچو عزمی در سکوت سایه ی تردید
کی رهاندمان ازین ننگ درنگ خوف و خاموشی
شهسوار گرمپوی عرصه ی امید ؟
بایدش در نیمه شب
کاین جاودان در خواب نوشین اند
راه پیمودن به سوی این حصار جادوی ایین
زنگ ها را ساختن کر با فسونی نرم
راهبانان را فکندن برزمین با دشنهی خونین
تاخت آوردن سپس بر خوابگاه مهتر دیوان
و فرو افکندش
از آن سریر پرنیان و بستر زرین
پس کشیدن تیغ بر فرق گروه جادوان قرن
و فکندن شان به خاک
از اوج آن رویای ناز و خلوت شیرین
بایدش هشیار بودن کار میر جادوان را سخت
تا نیارد زد تنوره
بار دیگر سوی ساحل های دورادور
با فسون خویش
چون رویای دوشین یا پرندوشین
وز دگر سوی بازگشتن زی حصار خویش
و نمودن در نگاه دیوزادان
کانک آنک باز می گردیم
های فرزندان نیک اندیش
دور و بس دور است
آن چالاک خیر گرمپوی راه
راه او راهی ست چون راه میان اشک تا لبخند
وز دگر سو رفته تا بن بست
چونان کوچه های عهد یا سوگند
راه گم کرده ست شاید در نشیب دشت
آتشی باید که در این تیرگی راهیش بنماید
زی حصار بندیان قلعه ی تردید
هان کجایی ای مغ خاموش
تا برافروزی به شادی بر فراز قله ی تاریخ
آن فروزان آذر مینویی جاوید




     
  
مرد

 


کدامین انتظاری

بخوان ای چرخ ریسک ! نغمه ات را
بران شاخ برهنه ی بی گل و برگ
که داری انتظار نو بهاری
ولی من این دل بی آرزو را
که از شور قیامت هم نجنبد
کنم خوش با کدامین انتظاری ؟
     
  
مرد

 


ایینه جم

در گردش آور باز
آن جام جان پیوند آن ایینه جم را
بار دگر ای موبد آتشگه خاموش
تا بنگرم در ژرفنای این حصار شوم
یاران رستم را
امشب درون سینه من موج طوفان هاست
سیلاب خون
دربستر رگ های من جاری ست
امشب درین صحرای بی فریاد روح من
چون عصمت ایینه ها تنهاست
در دوردست شب
در کومه گرم شبانان در کنار راه
مرغ عقیقین بال زرین پیکر آتش
چون کوکب های تیر خورده می زند پر پر
امشب تن از آلودگی در چشمه ی مهتاب می شویم
ز ایینه چشمان غبار خواب می شویم
چون شانه سرهای بهار امشب
بر آتش سیراب و سرخ لاله وحشی
خواهم که مزدا را نمازی گرم بگزارم
وانگاه در ایینه آن جام
از پشت هر دیوار بست این شکنجه گاه اهریمن
در ژرف این شب باز جویم حال یاران را
هر گوشه ای از این حصار پیر
صد بیژن آزاده در بند است
خون سیاووش جوان درساغر افراسیاب پیر
می جوشد
خونی که با هر قطره اش
صد صبح پیوند است
در گردش آور باز
آن جام پیوند آن ایینه ی جم را
بار دگر ای موبد آتشگه خاموش
تا بنگرم درژرفنای این حصار شوم
آزادگان بسته را یاران رستم را
     
  
مرد

 


درنور گلهای مهتاب گون اقاقی

در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکوت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا
     
  
مرد

 


کوهبید

در آغوش این دره ی دیر سال
بر این صخره ی خامش کور و کر
درخت تک افتاده ی کوهبید
برآورده مغرور بر ابر سر
فروبرده در سینه ی تنگ سنگ
پی جستن زندگی ریشه ها
نه از تیشه ی تیز برقش هراس
نه از خشم طوفانش اندیشه ها
در آنجا که ابری نباریده است
در آنجا که نگذشته یک رهگذار
درخت تک افتاده ی کوهبید
سرود حیات است سبز و بلند
شکفته چنین بر لب کوه سار

     
  
مرد

 


سفر

مرغکان بر سردریا آرام
بال بگشوده به راه سفرند
نقشی افتاده بر آن پرده ی لرزان حریر
گویی از پنجره ابر به ناگه دستی
کاغذی چند سپید
پاره کرده ست و فرو ریخته زانجای به زیر
     
  
مرد

 


خشک سال

نمای دهکده ایینه تهی دستی ست
درخت خشک کجی همچو دست مفلوجی
شده ست بیهده از آستین جوی برون
نه خرمنی و نه گاو آهنی نه مزرعه ای
نه آشیانه ی مرغی نه گله ای به چرا
شده ست قامت برج بلند قریه نگون
نگاه بی گنه کودکان خسته ی کوی
چو مرغ بی پر و بالی
که در قفس مرده ست
قیافه ها همه در خشک سالی جاوید
به رنگ خاربنان کویر افسرده ست
چه چشمه ها
که در آن سوی دشت ها جاری ست
چه گله ها که در آن سو چرد به هر قدمی
خدای را به چه امید این گروه نژند
نمی کنند از این قریه کوچ صبحدمی ؟
مگر نه زندگی اینجا روان شان خسته ست ؟
نمی کنند چرا کوچ زین ده ویران ؟
کدام رشته بدین مشت خاک شان بسته ست ؟
     
  
مرد

 


آشیان متروک

همه ایوان و صحن خانه خاموش
همه دیوارها در هم شکسته
به هر طاقش تنیده عنکبوتی
به روی سقف گرد غم نشسته
چنین ویرانه افتاده ست و بی کس
خدایا این همان کاشانه ی ماست ؟
درین تنهایی بی آشنایش
مگر تصویری از افسانه ی ماست ؟
غریب افتاده در آن پای دیوار
ملول و زار و عریان داربستی
بر آورده ست سوی آسمان ها
به نفرین سپهر پیر دستی
در اصطبلش ستور شیهه زن کو ؟
تنورش مانده بی آتش زمانی ست
نمانده کس درین تنهایی تلخ
که خود افسرده از خواب گرانی ست
به شب اینجا چراغی نیست روشن
به روز اینجا نمانده های و هویی
دریغا مانده از آن روزگاران
شکسته بر کنار رف سبویی
در اینجا زادم از مادر زمانی
مرا این خانه مهد و آشیان است
نخستین آسمانی را که دیدم
خدا داند که خود این آسمان است
چه شب ها مادرم افسانه می گفت
از آن گنجشک آشی ماشی و من
به رویاهای شیرین غرقه بودم
نشسته محو گفتارش به دامن
چه شبهایی که رویا زورقم را
کنار زورق مهتاب می راند
د. گوشم بر ترانه ی دلنشینی
که تنها دختر همسایه می خواند
ستاره سر زد و بیدار بودم
دپای رخنه ی دیوال حولی
هنو در انتظار یار بودم
چه روزانی که با طفلان همسال
به کوچه اسب چوبی می دواندم
به زیر آفتاب بامدادان
به روی بام کفتر می پراندم
تهی افتاده اینک آشیان شان
به سان پیکری بی زندگانی
کبوترها همه پرواز کردند
به رنگ آرزو های جوانی
     
  
صفحه  صفحه 2 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

Shafiey Kad Kani | شفیعی کدکنی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA