انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
مذهب
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

زندگی نامه یاران پیامبر و قهرمانان اسلام


مرد

 

حال در این چند سطر به کرامات سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) می‏پردازیم، کراماتی که عقلها را حیرت زده و شگفت زده می‏کند. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد سعد رفت و به او فرمود: خداوند بهترین پاداش را بخاطر بزرگی این قوم به تو بدهد، آنچه را که وعده داده بودی اجرا کردی، و خداوند وعده‏اش را در مورد تو اجرا می‏کند
اسماء دختر یزید بن سکن ك می‏گوید: وقتی که سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) درگذشت، مادرش فریاد زد و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: آیا اشکت بند نمی‏آید و ناراحتیت برطرف نمی‏شود اگر بگویم پسرت اولین کسی بود که خداوند بخاطر او خندید و عرش او لرزید


------------------------------

[1] - الاصابة، حافظ ابن حجر، 3/71.
[2] - فیض القدیر، مناوی، 3/64.
[3] - چاهی در مدینه.
[4] - بیهقی، دلائل النبوة 2/438-439؛ هیثمی در المجمع (6/42) ، ابن کثیر در البدایة 3/152 از طریق ابن اسحاق وسند آن صحیح است. این قصه، قصه مشهوری است. ابن سیدالناس، عیون الاثر، 1/268-269.
[5] - ابن هشام، السیره 2/447 بدون سند، ابن ابی شیبة، المصنف، 8/469؛ بیهقی، الدلائل 3/34؛ حافظ، الفتح، 7/288 که از حدیث علقمة بن وقاص به طور مرسل آورده است، مسلم از انس روایت کرده است، ح 1779.
[6] - به نقل از علوالهمة، د. سید حسین، 3/371-372.
[7] - هیثمی، در الصحیح، قسمتی از آن را احمد روایت کرده است که محمد بن عمرو بن علقمه در آن است و حدیث او حسن است و سایر رجالش ثقه هستند، مجمع الزوائد، 6/137-138.
[8] - سیرة ابن هاشم، 2/240.
[9] - ارناؤوط می‏گوید: رجالش ثقه هستند. ابن سعد، الطبقات، 3/2/9.
[10] - متفق علیه از جابر و مسلم و احمد از انس روایت کرده‏اند.
[11] - هیثمی، المجمع، 9/309 طبرانی روایت کرده و رجالش رجال صحیحی هستند و حاکم آن را صحیح دانسته است وذهبی در تلخیص با آن موافق است.


سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) ۱

او کسی است که عرش بخاطر وفات او لرزید و درهای آسمان برای او باز شد و هفتاد هزار ملائکه در تشییع جنازه او حاضر شدند. محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)

میعاد ما امروز با بزرگمردی است که - قسم بخدا - خودم را عاجز می‏بینم از اینکه حتی یک کلمه در مورد او صحبت کنم... و چرا اینگونه نباشد در حالی که او کسی بود که وقتی اسلام آورد، مدینه با اسلام آوردن او درخشید؟ او مردی بود که در جنگ بدر نقش مهمی داشت، گویا آن را با قلمی از نور بر پیشانی تاریخ نگاشته است... او مردی بود که به حکم خداوند از بالای هفت آسمان حکم کرد... بلکه او کسی بود که بخاطر وفاتش عرش خداوند رحمان به لرزه درآمد و هفتاد هزار فرشته در تشییع جنازه او حاضر بودند و جنازه‏اش را حمل می‏کردند.آسمانهای هفت‏گانه و زمینهای هفت‏گانه و مابین آنها نسبت به عرش خداوند رحمان مانند حلقه‏ای است که در بیابان انداخته شود... اما این عرش بخاطر مرگ مسلمانی به لرزه درآمد، پس ببین که قدر و منزلت این مرد چقدر است که عرش خداوند رحمان بخاطر آن می‏لرزد.

موعد امروز ما با صحابی بزرگوار سعد بن معاذ است.

عایشه (رضی الله عنها) می‏گوید: در بنی عبدالاشهل سه نفر بودند که کسی فاضلتر از آنها وجود ندارد: سعد بن معاذ، اُسید بن حضیر و عباد بن بشرمناوی می‏گوید: ابن قیم گفت: سعد در میان انصار به منزله ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) در میان مهاجرین است. در راه خدا از هیچ سرزنشی باک نداشت و پایان کارش شهادت بود، رضایت خدا و رسولش را بر رضایت قوم و هم پیمانانش ترجیح داد و حکم او با حکم خداوند از بالای هفت آسمان موافق بود و جبرئیل ؛ عزای او را گرفت، پس شایسته است که عرش بخاطر او بلرزد. این خبر، متواتر است.

سعد اسلام آورد و آفتاب اسلام بر تمام مدینه تابید

بیایید تا بدانیم که چگونه نور وارد قلب سعد شد و قصه اسلام آوردنش چگونه بود، و بلکه چگونه هنگامی که او اسلام آورد، آفتاب اسلام بر تمام مدینه تابید.سعد بزرگ قوم خویش بود و در آن زمان مشرک بود، وقتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) مصعب بن عمیر ( رضی الله عنه) را برای دعوت به سوی خداوند به مدینه منوره فرستاد - و سعد توسط او مسلمان شد - اسلام آوردن او کلید خیر برای تمام مدینه بود.و اسلام آوردن او باعث شد که آفتاب اسلام بر تمام مدینه بتابد.ابن اسحاق روایت می‏کند که: اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمیر می‏خواستند به خانه بنی عبدالاشهل و بنی ظفر بروند و سعد بن معاذ پسر خاله اسعد بن زراره بود که با هم وارد محله‏ای از محله‏های بنی ظفر شدند. بر چاهی که به آن چاه مَرَق[3] می‏گفتند، پس در آن محوطه نشستند و کسانی که مسلمان شده بودند، بر آنها جمع شدند و سعد بن معاذ و اُسید بن حضیر در آن روز بزرگ قومشان از بنی عبدالأشهل بودند و هر دوی آنها مشرک بودند. وقتی که خبر مصعب بن عمیر را شنیدند، سعد بن معاذ به اسید بن حضیر گفت: بی‏پدر شوی، نزد این دو مرد برو که وارد خانه‏های ما می‏شوند تا افراد ضعیف ما را فریب دهند، آنها را بازدار و بترسان از اینکه وارد خانه‏های ما بشوند. اگر اسعد بن زراره، پسرخاله‏ام نبود، خودم این کار را انجام می‏دادم. گفت: اسید بن حضیر شمشیرش را برداشت و نزد آنها رفت، وقتی که اسعد بن زراره او را دید به مصعب بن عمیر گفت: این بزرگ قومش است، نزد تو آمده است، برای دعوت او بیشتر تلاش کن. مصعب گفت: اگر بنشیند با او صحبت می‏کنم. گفت: روبروی آنها ایستاد و به آنها دشنام داد و گفت: چرا شما آمده‏اید تا افراد ضعیف ما را فریب دهید؟ اگر جان خود را دوست دارید، بروید. مصعب به او گفت: ممکن است بنشینی و به حرف من گوش فرا دهی؟ اگر راضی شدی آن را بپذیر و گرنه آن را رها ‏کن. گفت: منصفانه است. پس شمشیرش را کنار گذاشت و نزد آنها نشست و مصعب در مورد اسلام با او صحبت کرد و قرآن را برای او خواند. آنها در خاطرات خود می‏گفتند: قسم بخدا ما قبل از اینکه صحبت کند، آسانی و درخشش اسلام را در صورتش مشاهده کردیم. سپس گفت: چقدر این سخن زیبا و دلنشین است! و گفت: اگر کسی بخواهد وارد این دین شود باید چه کند؟ به او گفتند: غسل می‏کنی و لباست را تمیز می‏کنی و شهادتین را به زبان می‏آوری، سپس نماز می‏خوانی. پس برخاست و غسل کرد و لباسش را تمیز کرد وشهادتین را به زبان آورد و برخاست و دو رکعت نماز خواند. سپس به آنها گفت: پشت سر من مردی است که اگر از شما تبعیت کند. کسی از قومش با او مخالفت نمی‏کند. الان او را نزد شما می‏فرستم(سعد بن معاذ). سپس شمشیرش را برداشت و نزد سعد و قومش بازگشت. وقتی که سعد بن معاذ او را در حال بازگشت مشاهده کرد، گفت: به خداوند سوگند می‏خورم که اُسید بر همان حالی نیست که از نزد شما رفته بود. وقتی که جلو در ایستاد سعد به او گفت: چه شد؟ گفت: با آنها صحبت کردم. قسم بخدا جای هیچ نگرانی نیست و آنها را نهی کردم و آنها گفتند: هر کاری شما دوست داشته باشید، می‏کنیم و شنیدم که بنی حارثه نزد اسعد بن زراره رفته‏اند و می‏خواهند او را بکشند و آنها می‏دانند که او پسر خاله توست و بخاطر اینکه نقض پیمان کرده او را می‏کشند. گفت: سعد با عصبانیت و ترس از آنچه در مورد اسعد شنیده بود برخاست و شمشیرش را به دست گرفت و گفت: قسم بخدا کاری از پیش نخواهید برد. پس به سوی آن دو رفت، وقتی که سعد آنها را آرام و راحت دید، فهمید که اُسید او را فرستاده است تا سخن آنها را بشنود. پس در حالی که به آنها بدوبیراه می‏گفت، در مقابلشان ایستاد و به اسعد بن زراره گفت: ای ابوامامه، بخدا قسم اگر فامیل من نبودی با این شمشیر تو را می‏کشتم، چرا آن چه را که دوست نداریم مخفیانه در خانه‏های ما انجام می‏دهید؟ و اسعد بن زراره به مصعب بن عمیر گفت: آری مصعب قسم بخدا بزرگ قومی نزد تو آمده است که اگر از تو تبعیت کند، هیچ کس باقی نمی‏ماند مگر آن که مسلمان شود. مصعب گفت: می‏توانی بنشینی و آنچه را که می‏گویم گوش فرا دهی، اگر دوست داشتی و راضی بودی قبول کن و گرنه رهایش کن. سعد گفت: منصفانه است. پس شمشیرش را گذاشت و نشست و او اسلام را به او عرضه کرد و قرآن را بر او خواند. گفت: قسم بخدا ما قبل از اینکه صحبت کند، آسانی و درخشش اسلام را در صورتش مشاهده کردیم. سپس به آنها گفت: اگر کسی بخواهد وارد این دین شود باید چه کند؟ به او گفتند: غسل می‏کنی و لباست را تمیز می‏کنی و شهادتین را به زبان می‏آوری، سپس نماز می‏خوانی. پس برخاست و غسل کرد و لباسش را تمیز کرد و شهادتین را به زبان آورد و برخاست و دو رکعت نماز خواند. سپس شمشیرش را برداشت و همراه اسید بن حضیر نزد قومش برگشت.

گفت: وقتی که قومش او را دیدند، گفتند: بخدا قسم که سعد غیر از آن سعدی است که از نزد شما رفت، وقتی که روبروی آنها ایستاد گفت: ای بنی عبدالآشهل، مرا در میان خودتان چگونه می‏بینید؟ گفتند: تو بزرگ و عاقل ما هستی و رأی، رأی توست. گفت: سخن گفتن با زنان و مردان شما بر من حرام است تا وقتی که شما به خدا و رسولش ایمان نیاورید.

گفتند: قسم بخدا هنوز در خانه بنی عبدالأشهل شب نشده بود که همه مردان و زنان مسلمان شدند و اسعد و مصعب به منزل اسعد بن زراره بازگشتند و در خانه او مردم را به اسلام دعوت می‏کرند تا جایی که خانه‏ای از خانه‏های انصار نمانده بود که همه مردان و زنان، آن مسلمان نشده باشند

سعد ( رضی الله عنه) این چنین ایمان آورد و حمل امانت این دین را به گردن گرفت و شروع به دعوت مردم به دین خداوند متعال کرد و قلبش در اشتیاق دیدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏سوخت... و ثمره و بهره دعوتی که با نرمی و مدارا همراه باشد این گونه است.

وقتی که خداوند متعال اجازه هجرت به پیامبرش را داد، سعد با آمدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) چنان خوشحال شد که قلم از وصف آن عاجز است و همواره همراه او بود و از علم و راهنمایی‏ها و اخلاق او بهره می‏برد.

و آنقدر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را دوست داشت که آرزو می‏کرد که جان و مالش را فدای او کند.

نقش تاریخی او در جنگ بدر

این همان لحظه تاریخی است که سعد ایمان و عقیده‏اش را در آن و برای یاری دین آشکار کرد.

زمانی که هدف عزیمت سپاه مسلمانان از تصرف قافله مشرکین به جنگ میان مسلمانان و اهل مکه تبدیل شد، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خواست که قبل از این جنگ سخت، نظر اصحابش را بداند و گفت: ای مردم در این باره چه نظری دارید؟ پس ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) گفت: خوب است، موافق هستیم. و عمر بن خطاب ( رضی الله عنه) و همچنین مقداد بن عمرو نیز چنین گفتند. این سه نفر از فرماندهان مهاجران بودند در حالی که آنها در لشکر در اقلیت بودند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دوست داشت که نظر فرماندهان انصار را نیز بداند، چرا که آنها اکثریت لشکر را شامل می‏شدند و سنگینی جنگ بیشتر بر شانه‏ های آنها بود، در حالی که بیعت عقبه آنها را ملزم به جنگ بیرون از مدینه نمی‏کرد. پس پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بعد از سخنان آن سه نفر گفت: ای مردم با من مشورت کنید و تنها منظورش انصار بود. فرمانده انصار و پرچمدار آنها سعد بن معاذ گفت: بخدا قسم گویی که منظورت ما هستیم؟

گفت: همین طور است. گفت: ما به تو ایمان آوردیم و تو را تصدیق کردیم و شهادت دادیم که آنچه که تو بر آن هستی حق است و عهد و پیمان خود را بر اساس اطاعت از تو گذاشتیم، پس ای رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هر کاری را که می‏خواهی بکن، قسم بخدا اگر بخواهی وارد این دریا شوی ما نیز همراه تو وارد می‏شویم و حتی یک نفر از ما تخلف نمی‏ ورزد و هیچکدام از ما از رویارویی با دشمن ناراحت نمی‏شود، ما در جنگ صبور و در عهد و پیمان راستگو هستیم و شاید که خداوند روشنی چشم تو را در ما قرار داده باشد، پس با هم به برکت خداوند حرکت می‏کنیم.

و در روایتی آمده که سعد بن معاذ به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: شاید از این می‏ترسی که حق انصار است که در خارج از مدینه نجنگند ولی من بجای انصار می‏گویم و جواب می‏دهم که هرکاری می‏خواهی بکن، با هر کس که می‏خواهی رابطه برقرار کن، و با هر کس که می‏خواهی قطع رابطه کن، و از اموالمان هر چقدر می‏خواهی بردار، و هر چقدر می‏خواهی به ما بده، و آنچه را که از ما می‏گیری محبوبتر است از آنچه که به ما می‏دهی، و هر امری که بکنی تابع تو هستیم، قسم بخدا هر کجا که بروی با تو هستیم، و قسم بخدا اگر بخواهی وارد دریا شوی با تو وارد می‏شویم.

پس رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) با این سخن سعد خوشحال شد، و گفت: بروید و بشارت باد بر شما، چرا که خداوند متعال به من وعده پیروزی داده است و گویی که از همین حالا به نابودی آن قوم می‏نگرم[5].

قسم بخدا جز شمشیر چیزی به آنها نمی‏دهیم

در جنگ احزاب وقتی که نیروی مشرکان با متحدینشان حمله کردند و نزدیک بود که عده کم مسلمانان را از بین ببرند، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) خواست که قرارداد صلحی را خود به تنهایی با غطفان و دو بزرگ آنجا یعنی عینیه بن حصن و حارث بن عوف منعقد کند تا غطفان محاصره مدینه را بشکند و با لشکرش عقب نشینی کند و احزاب خوار شوند و در قبال آن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) یک سوم ثمره خرمای مدینه را به آنها بدهد و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) با دو سعد (سعد بن معاذ و سعد بن عباده) مشورت کرد و سعد بن معاذ گفت: ای رسول خدا این قوم – غطفان - نمی‏توانند حتی یک خرمای ما را بخورند مگر اینکه مهمانی باشد یا آن را خریده باشند، آیا حال که خداوند ما را با اسلام اکرام و هدایت کرده است و به وسیله تو باعزت و قدرتمند ساخته است، اموالمان را به آنها بدهیم؟! ما نیازی به این نداریم، قسم بخدا بجز شمشیر چیزی به آنها نمی‏دهیم، تا خداوند میان ما و آنها حکم کند، سپس سعد نزد دو بزرگ غطفان رفت و با صدای بلند به آنها گفت: میان ما و شما غیر از شمشیر چیزی نیست.

چه مردان عجیبی! هنگامی که قلبها از شدت سختی و بلاهای متعدد به حنجره‏ها رسیده، چه سخنانی بر زبان راستگوی سعد جاری می‏شود؟! که از اعماق چشمه‏ مردانگی و شجاعت می‏جوشد و امید را در دل مسلمانان می‏پراکند و بزرگان غطفان را می‏ترساند و سعد به آنها می‏آموزد که آنچه پیروزی ساز است نیروی عقیده و ایمان به خدا و اطمینان به او است.

سعد ( رضی الله عنه) به حکم خداوند از بالای هفت آسمان حکم می‏کند

این سعد ( رضی الله عنه) است که یک بار دیگر به حکم خداوند فراتر از هفت آسمان حکم می‏کند... من به شما نگفتم که من احساس می‏کنم نمی‏توانم در مورد مناقب این صحابی گرانقدر صحبت کنم؟

عایشه، در مورد زخمی شدن سعد بن معاذ و غزوه خندق می‏گوید: در جنگ خندق به دنبال مردم بیرون رفتم و صدای آرامی را از پشت سرم حس کردم که از زمین می‏گفت: سعد بن معاذ و برادرزاده‏اش حارث بن اوس در خطر هستند. گفت: بر روی زمین نشستم که سعد از آنجا رد شد در حالی که زرهی پوشیده بود که اعضایش از آن پیدا بود و من ترسیدم که زخمی شود و سعد عظیم الجثه و قد بلند بود که می‏رفت و با خود می‏گفت: مدتی صبر کن تا جنگ بیاید و اگر اجل فرا رسیده باشد، چه مرگ زیبایی خواهی داشت.

گفت: پس وارد باغی شدم که چند نفر از مسلمانان در آن بودند و عمر بن خطاب نیز آنجا بود و مردی که کلاهخودی بر سر داشت. عمر ( رضی الله عنه) گفت: چرا آمدی، زخمی می‏شوی و اینجا در امان نیستی. گفت: همچنان مرا سرزنش می‏کرد تا جایی که آرزو می‏کردم که در آن لحظه زمین دهان باز می‏کرد و من در آن فرو می‏رفتم. گفت: آن مرد کلاه خودش را برداشت و دیدم که طلحه بن عبیدالله است. گفت: ای عمر وای بر تو امروز زیاده‏روی کردی، آیا راه رهایی و فراری به جز بسوی خداوند هست؟ گفت: و مردی از مشرکان قریش به نام ابن عرقه سعد را با تیری زد و گفت: بگیر که من ابن عرقه هستم. تیر به سیاهرگ بالای ساعدش برخورد کرد و سعد دعا کرد و گفت: خدایا مرا نمیران تا انتقامم را از بنی قریظه بگیرم. سپس آنها از قلعه ‏هایشان بیرون آمدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه برگشت و در مسجد دستور داد که برای سعد در مسجد خیمه ‏ای برپا کنند. گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) لباس پوشید و به مردم گفت: که حرکت کنند، سپس رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) حرکت کرد و از بنی غنم در همسایگی مسجد گذشت و گفت: چه کسی از اینجا رد شد؟ گفتند: دحیه کلبی و صورت و ریش دحیه کلبی شبیه جبرئیل ؛ بود. گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد آنها آمد و آنها را (25) شب محاصره کرد. وقتی که محاصره بر آنها سخت شد، به آنها گفته شد: به حکم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گردن نهید. پس با ابالبابه بن عبدالمنذر مشورت کردند و او گفت که آنها را بکشند. پس آنها گفتند: ما به حکم سعد بن معاذ راضی می‏شویم و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به دنبال سعد فرستاد و سعد سوار بر چهارپایی آمد در حالی که زخم او را با پارچه‏ ای بسته بودند و به او گفتند: ای ابوعمرو، اینها هم پیمانان و دوستانت هستند و کسانی که آنها را می‏شناسی. سعد به آنها نگاه نکرد تا جایی که به خانه ‏های آنها نزدیک شد و به قومش نگاه کرد و گفت: شما قول داده بودید که در راه خدا از سرزنش کسی باک نداشته باشید. ابوسعید گفت: وقتی که خورشید طلوع کرد، رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: نزد بزرگ خود بروید و حکم او را ببینید.
عمر گفت: بزرگ ما خداست. گفت: سعد را بیاورید، سپس سعد را آوردند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: در مورد آنها حکم کن. سعد گفت: من حکم می‏کنم که مردانشان را بکشید و فرزندانشان را اسیر کنید و اموالشان را تقسیم کنید. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: به حکم خدا و رسولش حکم کردی. گفت: خداوند اگر جنگ دیگری با قریش باقی مانده است، مرا نمیران. در غیر این صورت، مرا به سوی خود بازگردان. گفت: زخمش باز شد و شفا یافت و جایش مثل یک حلقه کوچک شد، و به جایی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) برای او درست کرده بود بازگشت، عایشه گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) و ابوبکر و عمر پیش سعد رفتند. عایشه گفت: قسم به کسی که جان محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) در دست اوست من در حالی که در حجره ‏ام بودم صدای گریه عمر را بیشتر از صدای گریه ابوبکر می‏ شنیدم و آنها چنانکه خداوند متعال فرموده است(فتح: ٢٩). بودند.

علقمه می‏گوید: گفتم چه امتی است که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) درست کرده است؟ گفت: عمر بخاطر کسی اشک نمی‏ریخت، ولی اگر گریه می‏کرد، سخت گریه می‏کرد[7].

در مورد بنی قریظه خداوند این آیه را نازل کرده است: {وَأَنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن صَيَاصِيهِمْ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِيقًا (26) وَأَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَدِيَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَّمْ تَطَؤُوهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرًا }. (احزاب: 26-27) «و خداوند گروهى از اهل كتاب (يهود) را كه از آنان (مشركان عرب) حمايت كردند از قلعه‏هاى محكمشان پايين كشيد و در دلهايشان رعب و وحشت افكند؛ (و كارشان به جايى رسيد كه) گروهى را به قتل مى‏رسانديد و گروهى را اسير مى‏كرديد! و زمينها و خانه‏ها و اموالشان را در اختيار شما گذاشت، و (همچنين) زمينى را كه هرگز در آن گام ننهاده بوديد؛ و خداوند بر هر چيز تواناست!».


     
  ویرایش شده توسط: rostam91   
مرد

 
سعد بن معاذ ( رضی الله عنه)۲

ادب صدیق انصار(سعد بن معاذ) نسبت به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)

در روایتی آمده که وقتی که بزرگ اوس سعد بن معاذ به مقر فرماندهی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در بنی قریظه رسید، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: در مورد آنها حکم کن ای سعد، گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شایسته‏تر است به حکم کردن. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: خداوند به تو امر کرده که در مورد آنها حکم کنی ولی سعد - می‏دانست که قومش مشتاق هستند که بر هم‏پیمانان یهودی‏اش به نرمی حکم کند - دوست داشت که از همگی اطمینان حاصل کند. و از آنها - اوس و بنی قریظه - عهد بگیرد که اگر حکم کرد، حکمش غیرقابل نقض است. سعد در میان لشکر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ایستاده بود و مخصوصاً روی سخنش با قومش اوس و به طور عام با تمام لشکر بود که می‏گفت: آیا شما قول می‏دهید که هرگونه حکم کردم، اجرا کنید؟ گفتند: آری. سپس به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و جایی که در آنجا بود نگاه کرد (در حالی که بخاطر عظمت و بزرگی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) مستقیما به او نگاه نمی‏کرد) و گفت: و کسی که آنجاست؟ (سعد می‏خواست که از تایید رسول الله نیز مطمئن شود، اما از روی ادب، نه به ایشان نگاه کرد، و نه مستقیما به ایشان خطاب نمود) سپس به جایی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) در آن بود، نگاه کرد و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: آری.
سپس به بنی قریظه که در یک طرف لشکر بودند نگاه کرد تا اطمینان آنها را نیز جلب کند و گفت: آیا به حکم من راضی هستید؟ گفتند: آری. پس حکم کرد که مردان را بکشند و زنان و بچه‏ها را اسیر کنند و اموالشان را تقسیم کنند. وقتی که سعد بن معاذ حکم کرد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: به حکم خداوند فراتر از هفت آسمان حکم کردی. به ادب سعد در اثنای حکم کردن بنگرید که به چادر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نگاه کرد و بخاطر عظمت و بزرگی او از آن روی برگرداند.

ادب صدیق انصار(سعد بن معاذ) نسبت به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)

امام نووی : می‏گوید: این سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) که عرش خداوند رحمان برای مرگ سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) لرزید، علما در مورد تأویل آن اختلاف دارند. عده‏ای معتقدند که ظاهر عرش لرزیده و با آمدن روح سعد خوشحال شده است، و خداوند در لرزیدن عرش برای او تمایز قائل شده است. و این مانعی ندارد چنانکه خداوند متعال می‏فرماید: {وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ}. (بقره: 74). «و پاره‏اى از خوف خدا (از فراز كوه) به زير مى‏افتد». و این همان ظاهر حدیث و به نظر صحیح است.

مازری می‏گوید: بعضی دیگر معتقدند که: این امر حقیقت داشته و عرش بخاطر مرگ او لرزیده است، می‏گوید: و این از لحاظ عقلی قابل انکار نیست. چون عرش نیز نوعی جسم است و قابلیت حرکت و سکون دارد. می‏گوید: اما فضیلت سعد با این حاصل نمی‏شود، مگر اینکه گفته شود که خداوند متعال حرکت عرش را نشانه وفات سعد برای ملائکه قرار داده باشد.

عده دیگری می‏گویند: منظور از لرزیدن عرش، لرزیدن اهل عرش که ملائکه و غیر ملائکه حاملان آن بودند، است. پس مضاف حذف شده است و مراد از لرزیدن، مژده و قبول بوده است و این جزء زبان عربی است که فلانی «اهتز مکارمه»: یعنی بدنش به لرزه افتاد، نه به خاطر پریشانی جسم یا حرکت آن، بلکه آنها می‏خواستند به او خوشامد بگویند و به استقبال او بروند. حربی می‏گوید: کنایه از بزرگ بودن مرگ او است و اعراب چیز بزرگ را به بزرگترین چیزها نسبت می‏دهند و می‏گوید: زمین از مرگ فلانی تاریک شد و برای او قیامت به پا شد

امام ذهبی : می‏گوید: عرش یکی از مخلوقات خداوند است و برای او مسخر شده است هر وقت که بخواهد با خواست و اراده خودش می‏تواند آن را بلرزاند و بخاطر دوستی و علاقه به سعد در آن احساس قرار داده است، همچنانکه خداوند در کوه اُحد و بخاطر دوستی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) احساس قرار داد. خداوند می‏فرماید: {يَا جِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ}. (سبأ: 10). «(ما به كوه‏ها) اى كوه‏ها همراه او تسبيح خدا گوييد». و می‏فرماید: {تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِيهِنَّ}. (اسراء: 44) «آسمانهاى هفتگانه و زمين همه تسبيح او مى‏گويند». پس تعمیم داده و می‏فرماید: {وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ}. (اسراء: 44) «و هر موجودى، تسبيح و حمد او مى‏گويد». و این حق است.

و در صحیح بخاری از قول ابن مسعود آمده که ما تسبیح غذا را در حال خورده شدن می‏شنیدیم

و این باب وسیعی است که راهش ایمان است.

از ابن عمر م نقل شده که گفت: عرش بخاطر محبت دیدار سعد با خدا لرزید

ملائکه جنازه سعد را حمل کردند

محمود بن لبید ( رضی الله عنه) می‏گوید: وقتی که سعد زخمی شد و زخمش شدیدتر شد او را نزد زنی به نام رفیده بردند تا زخمهایش را مداوا کند. وقتی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به او رسید، گفت: چگونه شب را به صبح و صبح را به شب می‏رسانی؟ به او خبر داد تا وقتی که آن شب فرا رسید که قومش او را منتقل کردند و بنی عبدالاشهل او را به منزلشان بردند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد و گفته شد، با او رفتند. پس او بیرون رفت و ما نیز همراه او بیرون رفتیم و با سرعت رفتیم تا جایی که ردایمان افتاد، پس اصحاب شکایت کردند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: می‏ترسم که ملائکه زودتر از ما برسند و مانند حنظله او را بشویند. به خانه سعد رسیدند در حالی که او را می‏شستند و مادرش گریه می‏کرد و می‏گفت:

وای بر مادر سعد که سعد کوله ‏بارش را بست و حقیقتا رفت.

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هر گریه کننده‏ای بجز مادر سعد دروغ می‏گوید، پس او را بیرون بردند، گفت: آن قوم به او گفتند: ای رسول خدا ما هیچ مرده‏ای سبکتر از این را حمل نکرده‏ایم. گفت: چرا سبک نباشد در حالی که قبل از این هرگز این تعداد از ملائکه برای حمل کسی پایین نیامده بودند و او را همراه شما حمل می‏کنند[16].

سعد بن معاذ و فشار قبر

جابر ( رضی الله عنه) می‏گوید: هنگامی که سعد ( رضی الله عنه) وفات کرد با رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بیرون رفتیم، گفت: وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بر او نماز خواند و او را در قبرش گذاشت و بر او خاک ریختند رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) تسبیح طولانی بر او خواند. سپس تکبیر گفت و ما نیز تکبیر گفتیم. گفته شد: ای رسول خدا چرا تسبیح گفتی و دوباره تکبیر گفتی؟ گفت: قبر برای بنده صالح تنگ شد تا اینکه خداوند متعال آن را برایش گشود[.

از ابن عمر م نقل شده که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: این بنده صالحی است که عرش برای او لرزید و درهای آسمان به رویش باز شد و هفتاد هزار ملائکه بر او حاضر بودند که قبلاً نازل نشده بود و قبرش تنگ شد و دوباره گشوده شد.

امام ذهبی : می‏گوید: گفتم: این تنگ شدن قبر نشانه عذاب قبر نیست بلکه امری است که فرد مؤمن مانند دردها و رنجهای دنیا با آن مواجه می‏شود، مانند درد و رنج بیماری، و درد و رنج رفتن جان از بدن، و درد و رنج سؤالات قبر و امتحان آن، و درد و رنج گریه و زاری خانواده برای او، و درد برانگیختن از قبر، و رنج و وحشت موقعیت او، و درد عبور از پل صراط، و غیر آن. هیچکدام از این لرزش‏ها و دردها که به بنده مؤمن می‏رسد از عذاب قبر و جهنم نیست، اما خداوند برخی از این دردها یا همه آنها را برای بندگان مؤمنش آسان می‏کند. و مؤمن تا ملاقات پروردگارش آسوده نمی‏شود. خداوند متعال می‏فرماید: {و آنان را از روز حسرت بيم ده}. (مريم: ٣٩). «آنان را از روز حسرت ( روز رستاخيز كه براى همه مايه تاسف است) بترسان». و می‏فرماید: {وَأَنذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ كَاظِمِينَ} . (غافر: ١٨). «و آنها را از روز نزديك بترسان، هنگامى كه از شدت وحشت دلها به گلوگاه مى‏رسد و تمامى وجود آنها مملو از اندوه مى‏گردد». پس از خداوند متعال طلب عفو و بخشش داریم. و با این وجود ما می‏دانیم که سعد از جمله کسانی است که بهشتی است و از برترین شهداء بوده که گویی در دنیا و آخرت ترس و درد و رنجی نداشته است. از پروردگار طلب سلامتی می‏کنیم و اینکه ما را با سعد محشور گرداند.

حسان بن ثابت ( رضی الله عنه) در مرثیه سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) می‏سراید:

اشکی از چشمانم جاری شد و چشمانم حق دارد که برای سعد ( رضی الله عنه) گریه کند.کشته شده‏ای که در جنگ نبود و چشمان دیگران از درد او همیشه می‏گریست.گر ما با تو وداع کردیم و تو ما را ترک کردی و در تاریکی قبر ماندی.

تو ای سعد با قبری کریمانه خوشبخت هستی و بهترین ثواب و عظمت را داری.با حکمی که در مورد طایفه بنی قریظه کردی، خداوند نیز بر همان حکم تو حکم کرد.اگر شکهای روزگار تو را به سختی انداخت اما این دنیا را به بهشت جاویدان فروختی.پس بهترین سرنوشت راستگویان همان است وقتی که به نزد خداوند فرا خوانده می‏شوند.

دستارهای سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) در بهشت

ابواسحاق می‏گوید: از براء شنیدم که گفت: لباس ابریشمی به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هدیه شده بود که اصحاب آن را لمس می‏کردند و از نرمی آن تعجب می‏کردند. گفت: از نرمی این تعجب می‏کنید؟ دستارهای سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) در بهشت از این نرمتر و بهتر است.

انس ( رضی الله عنه) می‏گوید: یک لباس ابریشمی به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) هدیه شد و او از لباس ابریشمی نهی می‏کرد و مردم از آن تعجب می‏کردند. گفت: قسم به کسی که جان محمد در دست اوست، دستارهای سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) در بهشت از این بهتر است.

امام نووی : می‏گوید: علما این امر را بیانگر عظمت جایگاه سعد در بهشت می‏دانند و گرنه دستار کم ارزش‏ترین گونه لباس است و به سادگی کثیف می‏شود. (وقتی دستار او اینگونه است، پس تصور کنید دیگر قسمتهای لباس ایشان را!) و این بهشتی بودن سعد را اثبات می کند.بعد از ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه)، صدیق انصار، سعد بن معاذ که قله ای مرتفع و بلندهمت در صداقت بود.سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) می‏گوید: سه چیز هستند که من در آنها قوی هستم و در غیر آنها ضعیف هستم: از زمانی که مسلمان شده‏ام هر نمازی را که خوانده‏ام تا پایان آن به چیزی غیر از نمازم نیندیشیده‏ام.با خودم عهد کرده‏ام که در هر تشییع جنازه‏ای شرکت کردم تا پایان دفن آن به چیز دیگری نیندیشم.

و هر سخنی را که از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شنیدم دانسته‏ام که حق و حقیقت است.ابن مسیب : می‏گوید: گمان نمی‏کردم که این ویژگیها در غیر از پیامبران در کس دیگری جمع شوند.
بعد از یک زندگی طولانی و پر از بذل و بخشش و فداکاری سعد بن معاذ ( رضی الله عنه) رحلت کرد.
خداوند از سعد ( رضی الله عنه) و سایر صحابه راضی و خشنود باد.
----------------------------------------
[12] - مسلم، بشرح النووی، 16/32.
[13] - بخاری 3579؛ احمد 1/460.
[14] - السیر، امام ذهبی، 1/297.
[15] - ابن سعد 3/2/12؛ حاکم 3/206 و آن را صحیح دانسته و ذهبی با او موافقت کرده است.
[16] - ابن سعد، 3/2/7-8 و ارناؤوط در السیر آن را حسن دانسته است، 1/287.
[17] - احمد 3/360-377 و حاکم آن را صحیح دانسته است 3/206 و ذهبی با آن موافقت کرده است.
[18] - نسائی 4/100 الجنائز، باب ضمة القبر و ضغطه؛ ابن سعد 3/2/9؛ و آلبانی در صحیح الجامع آن را صحیح دانسته است، 6987.
[19] - السیر، امام ذهبی، 1/290-291.
[20] - البدایة و النهایة، ابن کثیر، 3/132.
[21] - مسلم 2468 از براء (t) .
[22] - مسلم2469 از انس .
[23] - مسلم بشرح النووی، 16/34.
     
  
مرد

 
عکرمه (رضی الله عنه) فرزند ابوجهل

«به زودی عکرمه در حالی که ایمان آورده و مهاجر می باشد نزد شما خواهد آمد. مبادا به پدرش دشنام دهید، زیرا دشنام شما زنده را می آزارد و به مرده هم نمی رسد.» «رسول رحمت (صلی الله علیه وسلم)»
«مرحباً بالراکب المهاجر» خوش آمدی، ای سواره مهاجر «قسمتی از سلام و خوش آمد پیامبر(صلی الله علیه وسلم) به عکرمه»


در پایان دهه سوم زندگیش (۱) بود که پیامبر رحمت (صلی الله علیه وسلم) دعوتش را به سوی حق و هدایت آشکار ساخت.

از نظر جایگاه و موقعیت گرامی ترین قریش بوده و ثروتمند ترین و اصیل ترین آنان بود.

بهتر و شایسته آن بود که او هم مثل دوستان و نظیرانش همچون سعد بن ابی وقاص، مصعب بن عمیر و دیگران از خانواده های برجسته و ممتاز مکه مسلمان می شد اگر پدرش نبود!

این پدر کیست؟! پندار تو درباره او چیست؟!

او بزرگترین جبار و ستمگر مکه و اولین رهبر شرک و مشرکین است. او همان شکنجه گر بزرگی است که پروردگار مهربان توسط فشارها و شکنجه های او ایمان مؤمنان را آزمایش و امتحان کرد و آنان نیز بر ایمانشان پایداری کردند و توسط حیله ها و فریبهای او صداقت مؤمنان را محک زد و آنان نیز صادق و رو سفید در آمدند...

بله او ابوجهل است و همین نام برای تو کافی است...

این شخص پدر اوست اما خود او عکرمه بن ابی جهل مخزومی یکی از معدود سرداران لشکر قریش و از سوارکاران و جنگاوران مشهور می باشد.

عکرمه بن ابی جهل خود را در شرایطی دید که ناچار بود تحت رهبری پدرش در حالتی دفاعی با حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) دشمنی و مخالفت کند. در نتیجه شدید ترین دشمنی ها را نسبت به ایشان از خود نشان داد و سنگین ترین آزارها را به اصحاب و یارانشان رساند و سخت ترین عذاب و عقوبت را بر آنان چنان فرو ریخت تا سبب خوشحالی و شادمانی پدرش گردد.

آن هنگام که پدرش سپاه مشرکین را در جنگ بدر رهبری می کردو به «لات و عزی» سوگند یاد کرده بود که هرگز به مکه باز نخواهد گشت مگر آنکه محمد(صلی الله علیه وسلم) را شکست داده و نابود سازد، در بدر فرود آمده و شتران را قربانی کند . و شراب بنوشد و کنیزکان آواز خوان با انواع آلات موسیقی (تنبور، کمانچه و جز آن) برایش آواز بخوانند...

بله در آن هنگام که ابوجهل این پیکار را رهبری می کرد پسرش عکرمه بازو و تکیه گاهش بود که می توانست با آن بر مسلمانان کمین کرده و حمله ور شود.

ولی «لات و عزی» به ندای ابوجهل پاسخ و جوابی ندادند زیرا آنها که نمی توانستند بشنوند و کاری انجام دهند...

و نتوانستند در میدان کارزار یاریش کنند زیرا آن دو بسیار ناتوان و عاجز بودند...

در همان ابتدای پیکار بدر پیکر بی جانش در زیر پای جنگاوران مسلمان بر زمین سقوط کرد در حالیکه پسرش با چشمان از حدقه در آمده اش می دید که چگونه نیزه های مسلمانان از خون پدرش سیراب گشتند و با گوشان خود می شنید که چگونه آخرین الفاظ از لبهای پدرش خارج شد.

عکرمه بعد از آنکه پیکر آقا و سرور قریش را در بدر جا گذاشته بود به مکه باز گشت. آن شکست او را چنان ناتوان و زبون ساخته بود که نتوانست جسد پدرش را بردارد و برای خاکسپاری به مکه بیاورد، زیرا فرار و عقب نشینی او را مجبور ساخته بود که جسد پدرش را نزد مسلمانان رها کند.

سرانجام پیکر این اسطوره جهالت و شرک به همراه جسد دهها تن از مشرکین توسط موحدین و مجاهدین اسلام در «قلیب بدر» - چاهی در منطقه بدر- انداخته شده و با ریگها و شن ها پوشانده شد.

از آن روز به بعد عکرمه بن ابی جهل بر خودش با اسلام حالتی دیگر به خود گرفت...

او در ابتدای کار به خاطر حمایت از پدرش با اسلام دشمنی می کرد اما از امروز به بعد برای خونخواهی پدرش دشمنی جدیدی را با اسلام آغاز کرده است.

از همین لحظه به بعد است که عکرمه به همراه تعدادی از کسانی که پدرانشان در بدر کشته شده بودند آتش کینه و دشمنی به حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) را در سینه های مشرکین شعله ورتر و برافروخته تر می ساختند و بر اخگرهای انتقام در قلبهای بازماندگان بدر می دمیدند تا آنکه جنگ احد فرا رسید.

عکرمه بن ابی جهل به سمت احد حرکت کرد. همسرش «ام حکیم» نیز به همراه سایر زنانی که انتقام خون کشته شدگان را نگرفته بودند در پشت صفوف به راه افتاده و با آنان به نواختن دفها، دایره زنگی ها، و تحریک و تشویق جنگجویان قریش و ایجاد پایداری برای سوارکاران فراری پرداخت.

سپاه قریش در جناح راست سوارکارانش، خالد بن ولید و در جناح چپ آن عکرمه بن ابی جهل را قرار دارد. رزمندگان مشرک توانستند بر حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) و اصحابش غلبه یافته و چنان پیروزی بزرگی را به ارمغان آوردند که ابوسفیان پی در پی می گفت: امروز (روز جنگ احد) در مقابل روز بدر (جنگ بدر)

در روز خندق (جنگ خندق) مشرکان چندین روز مدینه را محاصره کردند تا آنکه صبر عکرمه بن ابی جهل به پایان رسیده و حوصله اش از این محاصره به سر آمد. بنابراین به محل باریکی از خندق نگاه کرد و با اسبش وارد آنجا شده و از خندق عبور کرد به همراه او نیز تعدادی ماجراجو از آنجا عبور کردند که در نتیجه آن «عمرو بن عبدود عامری» را قربانی کرده و گریختند...

عکرمه را هم چیزی جز فرار نجات نداد.

در روز فتح مکه قریش دید چاره ای جز پذیرفتن حضرت محمد(صلی الله علیه وسلم) و اصحابش ندارد بنابراین راه را برای ورودشان به مکه باز گذاشت و این فرمان رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) که به فرماندهانش ابلاغ کرده بود «تا با هیچکس از اهالی مکه جنگ و پیکار نکنند مگر کسانیکه خود اقدام به جنگ و پیکار می کنند.» آنان را بر این امر یاری رساند.

اما عکرمه بن ابی جهل به همراه تعدادی در میان جماعتی از قریشیان، سپاه بزرگی فراهم آوردند. ولی خالد بن ولید در پیکاری کوچک آنان را شکست داده و تعدادی کشته شدند و تعدادی هم که فرار برایشان امکان داشت به گریختن و فرار کردن پناه بردند. از جمله این افراد فراری عکرمه بن ابی جهل بود.

در این لحظه بود که عکرمه سرگردان و پریشان شده بود...

مکه بعد از آنکه به تصرف مسلمانان در آمده بود دیگر برای او مأمن و مکان آرامش نبود.

رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) تعدادی از قریشیان را که مرتکب جنایت و اشتباه شده بودند در برابرش بخشید...

اما تعدادی از آنان را مستثنی کرده و نامشان را برده و فرمان صادر کرده بود که حتی اگر در زیر پرده های کعبه یافت شوند کشته شوند.

در رأس این تعداد عکرمه بن ابی جهل بود. بدین خاطر مخفیانه از مکه فرار کرده و به طرف یمن راه افتاد. زیرا جز آنجا پناهگاه و حامی نداشت.

در این هنگام بود که «ام حکیم» همسر عکرمه بن ابی جهل و «هند بنت عتبه» همسر ابوسفیان به همراه ده تن از زنان به منزل رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) برای بیعت کردن رفتند. هنگامی که بر ایشان وارد شدند دو تن از همسران ایشان (امهات مؤمنین) و دخترشان حضرت فاطمه و تعدادی از زنان فرزندان عبدالمطلب آنجا بودند.

«هند بیت عتبه» در حالی که نقابی (۲) (روبندی) بر چهره داشت گفت:

ای رسول خدا، شکر و سپاس از آن خداوندی است که دینی را بر خویش برگزیده بود غالب و پیروز گرداند. من از شما تقاضا دارم به سبب قرابتی که بین ماست با من رفتاری نیکو و پسندیده داشته باشید. زیرا من هم اکنون به تو ایمان آورده و تصدیقت می کنم.

سپس نقاب از چهره اش برداشت و گفت:
من هند بنت عتبه هستم ای رسول خدا. رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:

بسیار خوش آمدی.

گفت:
سوگند به خدا، تا کنون دوست داشتم خانۀ تو پست ترین و ذلیل ترین خانه های روی زمین باشد ولی هم اکنون دوست دارم خانه تو محبوب ترین و عزیزترین خانه ها در روی زمین باشد.

رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) فرمود: «همچنین بیشتر و زیادتر.»

سپس ام حکیم همسر عکرمه ابن ابی جهل برخاسته و سلام کرده و گفت:
ای رسول خدا، عکرمه از بیم آنکه او را بکشی از تو گریخته و به یمن رفته است، او را امان بده تا خداوند تو را در امنیت خویش قرار بدهد. (او را ببخش.) رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:

او در امنیت است. (او را بخشیدم)

در همان ساعت ام حکیم به همراه غلامی رومی در جستجو و به دنبال عکرمه حرکت کرد. در مسیر راه هنگامی که کاملاً از مکه دور شدند آن غلام، ام حکیم را برای انجام امری ناپسند و زشت به سوی خود فرا خواند. او زنی زیرک و فهمیده ای بود، دائماً به آن غلام وعده ای می داد و سعی می کرد زمان بگذرد تا آنکه به یکی از قبایل عرب رسیدند در این لحظه از آنان کمک خواست در نتیجه غلام را در بند کشیدند و زندانیش کردند.

او به راهش ادامه داد تا به عکرمه در سواحل دریا در منطقۀ «تهامه» (۳) رسید. عکرمه با دریاوردی مسلمان درباره جابجایش مذاکره می کرد. دریانورد به او گفت:

خودت را رها کن تا تو را ببرم.

عکرمه به او گفت:
چگونه خود را رها کنم؟

گفت: بگو «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله.»

عکرمه گفت:
من جز به خاطر این کلمه نگریخته ام.

در این لحظه ام حکیم روی به سوی عکرمه آورده و گفت:

پسر عمو، از نزد بهترین انسان (مردم) و نیکوترین انسان و با وفاترین انسان پیش تو آمده ام...

از جانب محمد بن عبدالله(صلی الله علیه وسلم) ...

من از او برای تو امان خواسته ام و او به تو امان داده است. مواظب باش خودت را به هلاکت و نابودی نیندازی.

عکرمه گفت:
آیا تو با او صحبت کرده ای؟

گفت:
بله، من با او درباره تو صحبت کرده ام و او نیز امنیتت را تضمین کرده است. ام حکیم همچنان به او اطمینان و آرامش داد تا آنکه عکرمه به همراهش بازگشت.

سپس داستان آن غلام رومی را برایش تعریف کرد. عکرمه در مسیر راه قبل از آنکه مسلمان شود از کنار آن قبیله گذشت و غلام را کشت.

در میانه راه شب را در محلی فرود آمدند هنگامی که عکرمه خواست با همسرش خلوت کند او به شدت از این کار ممانعت کرد و گفت:

من مسلمانم و تو مشرک هستی...

سخت شگفت زده شده و به او گفت:
همانا امری که بین خلوت من و تو فاصله بیندازد امری مهم و بزرگ است.

زمانی که عکرمه به مکه نزدیک شد. رسول رحمت - علیه الصلاة و السلام- به یارانش فرمود:

بزودی عکرمه در حای که ایمان آورده و مهاجر می باشد نزد شما خواهد آمد. مبادا به پدرش دشنام دهید، زیرا دشنام شما زنده را می آزارد و به مرده هم نمی رسد.

اندکی بعد عکرمه و همسرش به جایی رسیدندکه رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) نشسته بودند. بمجرد آنکه رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) او را دیدند از فرط خوشحالی بدون عبا و رداء به سوی او خیز برداشتند...

هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) نشستند، عکرمه در برابر ایشان ایستاد و گفت:

ای محمد، ام حکیم به من خبر داده است که شما مرا امان داده اید... پیامبر رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمودند:

راست گفته است، تو در امان هستی.

عکرمه گفت:
به سوی چه چیزی دعوت می کنی، (فرا می خوانی)، ای محمد؟

پیامبر رحمت و دعوت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:

تو را به سوی اینکه شهادت دهی که هیچ معبودی، حاکمی، قانونگذاری، اربابی، شفادهنده ای، روزی دهنده ای جز الله وجود ندارد و من بنده خدا و فرستاده اش می باشم، و اینکه نماز به پای داری و زکات بدهی. و تمام ارکان اسلام را برشمردند.

عکرمه گفت:
سوگند به خدا تو جز به حق فرا نخوانده ای و به جز خیر فرمان نداده ای. و سخنانش را اینچنین ادامه داد.

سوگند به خدا، تو قبل از آنکه این دعوت را آغاز کنی نیز در بین ما صادقترین گفتار را داشتی و نیکوترین و باوفاترین ما بودی...

سپس دستش را دراز کرده و گفت: انی أشهد ان لآ اله الا الله و اشهد انک عبده و رسوله. بدنبال آن گفت:

ای رسول خدا، بهترین سخنی را که می توانم بگویم به من بیاموز.

رسول رحمت(صلی الله علیه وسلم) فرمود:

اینکه بگویی: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً عبده و رسوله».

عکرمه پرسید:
دیگر، چه چیزی؟

رسول خدا(صلی الله علیه وسلم) فرمود:

اینکه بگویی: خداوند یکتا را به گواهی می گیرم و هر مسلمانی را که حاضر می باشد به گواهی می گیرم که من مسلمانی مجاهد و مهاجر می باشم. عکرمه نیز آن جملات را تکرار کرد.

در این لحظه رسول خدا- صلوات الله علیه- به او گفت: امروز هرچه از من بخواهی که به کس دیگری نمی دهم به تو خواهم بخشید.

عکرمه بی درنگ درخواست کرد:
از شما می خواهم بخاطر تمام دشمنی هایی که در حق شما روا داشته ام یا برای هر پیکاری که در برابر شما قرار گرفته ام و یا برای هر سخنی که در برابر شما یا پشت سرتان گفته ام برایم طلب بخشش کنید.

رسول رحمت- علیه الصلاة و السلام- دعا فرمودند:

خداوندا، هر دشمنی را که در حق من روا داشته و هر مسیری را که برای خاموش کردن نور تو پیموده بخشش و مغفرت نمای و همچنین آن جسارت و بی ادبی که در برابر من و پشت سرم کرده است ببخش و مغفرت کن.

شادمانی و بشارت در چهرۀ عکرمه نمایان گشته و گفت:
ای رسول خدا، سوگند به خداوند یکتا، من هر آنچه را در جلوگیری از راه خدا تا کنون خرج کرده ام دو برابر آن را در راه خدا خرج خواهم کرد. و هر اندازه که در جلوگیری از راه خدا جنگ کرده ام دو برابر آن در راه خدا جنگ و پیکار خواهم کرد.

از آن روز به بعد سوارکاری قهرمان در میدانهای جنگ به کاروان دعوت پیوست. در حالیکه این رزمنده تبدیل به عابدی کوشا، نمازخوانی در طول شب و قاری کتاب خدا در مساجد شد. گاهی از اوقات قرآن را بر چهره اش می گذاشت و می گفت:

این کتاب پروردگارم است... این سخن پروردگارم است... و از خوف و خشیت خداوند می گریست.

عکرمه به آن عهدی که با پیامبر(صلی الله علیه وسلم) بسته بود وفا کرد. و از آن به بعد در هر جنگی که مسلمانان فرو می رفتند عاشقانه در آن غوطه ور می شد و هر هیئتی که خارج می شد در رأس و از طلیعه داران آن بود.

در جنگ یرموک، عکرمه همانند روی آوردن تشنه ای در روز بسیار گرم و سوزان به سوی آب سرد روی به میدان جنگ و پیکار آورد.

در یکی از موقعیتها که اوضاع مسلمانان رو به وخامت گذاشت از اسبش پایین آمد و غلاف شمشیرش را شکسته و در عمق ستون های نظامی رومیان نفوذ کرد. در این لحظه خالدبن ولید متوجه او شد و گفت:

ای عکرمه، این کار را نکن، زیرا مرگ تو برای مسلمانان بسیار ناگوار و سخت می باشد.

ولی عکرمه گفت:
مرا رها کن و به حال خودم بگذار! ای خالد...

تو در آشنایی و همراهی با رسول الله(صلی الله علیه وسلم) دارای سابقه و فضیلت می باشی، ولی من و پدرم از بدترین دشمنان رسول الله(صلی الله علیه وسلم) بوده ایم. مرا به حال خود رها کن تا حداقل بتوانم کفاره قسمتی از اعمالم را به جای آورم. سپس گفت:

من در میدانهای فراوانی رو در روی پیامبر خدا(صلی الله علیه وسلم) جنگیده و پیکار کرده ام، چگونه می توانم امروز از رویارویی با رومیان بگریزم؟!

هرگز اینکار امکان ندارد.
سپس در میان سپاه اسلام فریاد برآورد.
چه کسی حاضر است برای مردن بیعت کند؟ بلافاصله عمویش «حارث بن هشام» و «ضرار بن ازور» به همراه چهارصد تن از مسلمانان با او بیعت کردند. و در اطرافخیمه فرماندهی خالدبن ولید(رضی الله عنه) با شهامت و شجاعت تمام پیکار کردند و بهترین و زیباترین حمایتها و دفاعها را از او به نمایش گذاشتند.

هنگامی که جنگ یرموک با آن پیروزی قدرتمند و باعظمت به نفع مسلمانان به پایان رسید. سه تن از مجاهدان در صحنه پیکار مشاهده می شدند که از شدت جراحات و زخمها ناتوان شده و بر روی زمین یرموک در خاک و خون می غلطیدند.

آنها عبارت بودند از:

حارث بن هشام، عیاش بن ابی ربیعه و عکرمه بن ابی جهل. حارث آبی خواست تا بنوشد هنگامی که برایش آب را آوردند عکرمه به او نگاه کرد. در نتیجه گفت:

آب را به او بدهید.

زمانی که آب را برای عکرمه آوردند عیاش به او نگاه کرد. عکرمه نیز گفت:
آب را به او بدهید. وقتی به عیاش نزدیک شدند دیدند که دعوت حق را لبیک گفته و شربت شهادت را نوشیده است.

به سمت دو دوستش باز گشتند دیدند که آنان نیز در این کاروان به عیاش پیوسته اند.

خداوند متعال از همه اصحاب و یاران راستین پیامبر خشنود گردد...

رضی الله اجمعین...
------------------------------

۱- دهه سوم یعنی سی سالگی

۲- به خاطر آنکه در روز جنگ احد پیکر عموی پیامبر حمزه سید الشهداء را تکه تکه کرده بود از ایشان خجالت کشیده و شرم می کرد.

۳- تهامه: دشت ساحلی در موازات دریای سرخ می باشد و بین آنها سلسله جبال «السراة» قرار دارد.
     
  
مرد

 
طفیل بن عمرو؛ یک مرد، یک جامعه

(بار الها به او چنان نشانه ای عطا فرما که او را در رسیدن به خیری که می خواهد یاری دهد.)
از دعاهای رسول الله (صلی الله علیه وسلم) برای او


طفیل بن عمرو دوسی سردار قبیله‎ی دوس، فردی شریف از بزرگان سرشناس عرب و از معدود افراد جوانمرد در زمان جاهلیت بود.

هیچ وقت دیگ غذا از اجاقش پایین نمی‎آمد و همیشه در خانه‎اش به روی مهمانان از راه رسیده باز بود.

گرسنگان را غذا می‎داد وحشت زدگان را امنیت می بخشید و به پناهندگان پناه می‎داد و با این حال ادیبی باهوش و زیرک، و شاعری باریک‎بین با ذوقی لطیف بود که به رموز تلخی و شیرینی کلام، آنجا که یک کلمه می‎تواند معجزه بیافریند، آشنایی کامل داشت.

طفیل منازل قومش را در «تهامه»(۱) پشت سر گذاشت و راهی مکه شد. این در حالی بود که کشمکش و نزاع میان پیامبر بزرگوار صلوات الله علیه و کفار قریش در حال جریان بود؛ هر جناحی می خواست برای خودش یارانی جمع کند و برای حزب خود طرفدارانی بیاید؛ رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) به سوی پروردگارش دعوت می‎داد و یگانه سلاحش ایمان و حقیقت بود و کفار قریش هم با تمام امکانات در مقابل او ایستادگی می‎کردند و سعی داشتند از هر طریق ممکن مردم را از پیوستن به او باز دارند. طفیل احساس کرد که بدون آمادگی وارد این معرکه شده و بدون اینکه قصدی داشته باشد در ژرفای آن فرو می‎رود؛

او برای این خاطر به مکه نمی‎آمد و مسأله پیامبر و قریش اصلاً در خاطرش نبود. اینجاست که طفیل در مورد این کشمکش، خاطره‎ای فراموش نشدنی و داستانی شگفت‎انگیز دارد که بجاست آنرا با دقت بخوانیم:

طفیل می‎گوید: به مکه آمدم همینکه سران قریش مرا دیدند، استقبال عجیبی از من بعمل آوردند و مرا در بهترین مکان جای دادند، سپس به من گفتند: ای طفیل! اکنون به شهر ما آمده‎ای، باید برایت بگوییم که این مرد که گمان می‎کند پیامبر است وضع ما را آشفته نموده، همبستگی ما را از بین برده و جماعت ما را پراکنده ساخته است، ما از آن بیم داریم که مبادا آنچه بر سر ما آمده بر سر تو هم بیاید و به رهبری تو لطمه وارد شود، لذا تو را سفارش می‎کنیم با این مرد اصلاً صحبت نکن و به سخنان او اصلاً گوش مده زیرا او کلامی ساحرانه دارد که بین پدر و فرزند جدایی می‎افکند و برادر را از برادر و شوهر را از همسر جدا می‎کند.

طفیل می‎گوید:

بطور مکرر سخنان عجیبی از او در گوشم می‎خواندند و از کارهای شگفت‎انگیز او مرا می‎ترساندند تا آنجا که تصمیم گرفتم اصلاً با او تماس نگیرم؛ نه با او حرف بزنم و نه چیزی از او بشنوم.

وقتی به خاطر طواف کعبه و تبرک گرفتن از بتهای آن (که معمولاً ما به حج آن می‎رفتیم و آنها را تعظیم می‎کردیم) به طرف مسجد رفتم، از ترس اینکه مبادا از سخنان پیامبر چیزی به گوشم برسد در گوشهایم پنبه گذاشتم اما به محض اینکه داخل مسجد شدم او را دیدم که در جلوی خانه کعبه نماز می‎خواند متوجه شدم که نماز او با نماز ما خیلی فرق دارد و عبادتی است که با عبادت ما تفاوت دارد، از تماشای او خوشم آمد و عبادت او مرا تکان داد، احساس کردم که بدون اختیار دارم به او نزدیک می‎شوم تا اینکه به او نزدیک شدم، سرانجام خداوند خواست که چیزی از سخنان او به گوشم برسد، لاجرم سخنان زیبای او را شنیدم، با خودم گفتم ای طفیل! مادرت به عزایت بنشیند؛ تو که مرد شاعر و زیرکی هستی و خوبی را از بدی تشخیص می‎دهی، چه چیزی ترا از شنیدن صحبت های این مرد باز می دارد؟ اگر چیزی که می گوید خوب است آنرا قبول کن و اگر بد است آن را نپذیر.

بعد از این کمی درنگ کردم تا اینکه رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) به خانه اش برگشت. به دنبال او رفتم. وقتی وارد خانه اش شد من هم وارد شدم و به او گفتم: ای محمد! قوم تو چیزهایی به من گفتند و به قدری مرا از کارهای تو ترساندند که نا گزیر شدم در گوشهایم پنبه بگذارم تا حرف های شما را نشنوم، اما خداوند خواست که من چیزی از سخنان شما را بشنوم آنچه از شما شنیدم واقعاً مورد پسند من قرار گرفت لذا از شما تقاضا دارم آیین خود را به من نشان بدهی...

ایشان چیزهایی برایم گفت و سوره‎ی اخلاص و فلق را برایم خواند بخدا قسم تا آن لحظه سخنی به آن زیبائی نشنیده و طریقه ای عادلانه تر از طریقه او ندیده بودم. در این هنگام بود که دستم را بسوی او دراز کردم و گواهی دادم به اینکه:

«لا اله الا الله و محمدٌ رسول الله» و اسلام آوردم.

طفیل می‎گوید:

بعد از آن مدتی در مکه ماندم، در این مدت مسائل اسلام را یاد گرفتم و چیزی از قرآن که برایم مقدور بود حفظ کردم. هنگامیکه تصمیم گرفتم به طرف قوم خود برگردم، به پیامبر گفتم: «ای رسول خدا! من در میان قوم خود نفوذ زیادی دارم و اینک به سوی آنها برمی‎گردم و آنها را به طرف اسلام دعوت می‎کنم شما دعا کنید خداوند نشانه‎ای که دلیل حقانیتم قرار گیرد به من عنایت کند تا دعوتم مؤثر قرار گیرد پیامبر فرمود: بار الها به او نشانه‎ای مرحمت فرما.

بطرف قومم حرکت کردم، وقتی به بلندی که مشرف بر منازل آنها بود رسیدم در میان دو چشمم نوری مثل چراغ ظاهر شد. گفتم خدایا! این نور را در جایی غیر از صورتم ظاهر بفرما، چون مردم گمان می‎کنند این عقوبتی است که به خاطر ترک دین آنها به من رسیده است. بلافاصله نور از آنجا به سر شلاقم منتقل شد. که مردم از دور آن را مانند چراغی آویزان می‎دیدند و این در حالی بود که من از بالای گردنه پایین می آمدم.

از گردنه که پایین آمدم پدرم آمد، حالا او پیرمرد شده بود ، به او گفتم از من دور باش من از تو نیستم و تو از من نیستی.

گفت: چرا پسرم؟

گفتم: من مسلمان و پیرو دین محمد (صلی الله علیه وسلم) شده‎ام.

گفت: ای پسرم! دین تو دین من است، گفتم: برو غسل کن و لباس پاکیزه بپوش و بعد بیا تا آنچه را یاد گرفتم به تو بیاموزم.

پدرم رفت غسل کرد و لباس پاکیزه پوشید و آمد، من دین اسلام را به او عرضه کردم و او مسلمان شد.

بعد از آن زنم آمد.

به او گفتم: پیش من نیا من از تو نیستم و تو از من نیستی.

گفت: برای چه! پدر و مادرم فدایت باشند.

گفتم: دین اسلام بین من و تو جدایی افکند. من اسلام آوردم و پیرو دین محمد (صلی الله علیه وسلم) شدم.

گفت: دین من دین تو است.

گفتم: برو و از آب «ذی شری» (۲) غسل کن.

گفت: پدر و مادرم فدایت! آیا می ترسی از طرف «ذی شری» گزندی به فرزندانت برسد؟

گفتم: تو و ذی شری هلاک شوید، منظورم این است که برو آنجا و دور از انظار مردم غسل کن، من ضامنم که این سنگ بی جان ضرری به تو نرساند.

زنم رفت غسل کرد و آمد، من اسلام را به او عرضه کردم، او هم مسلمان شد. بعد از آن نوبت قبیله ام رسید، آنها در اسلام آوردن تأخیر کردند مگر ابوهریره که زودتر از همه مسلمان شد.

همراه با ابوهریره به مکه آمدم و خدمت رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) حاضر شدم پیامبر پرسید پشت سرت چه خبر بود؟

گفتم: قلوبی که پرده های ظلمت آنها را فرا گرفته بود متأسفانه قبیله‎ی دوس غرق در فسق و نافرمانی بود.

رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) بلند شد وضو گرفت و بعد از اینکه نماز خواند دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد.



ابوهریره می‎گوید وقتی پیامبر را در این حالت دیدم ترسیدم که قومم را نفرین کند و آنها هلاک شوند لذا بی‎اختیار گفتم: وای قومم!

اما رسول الله (صلی الله علیه وسلم) اینگونه شروع به دعا کرد: بار الها! قوم دوس را هدایت کن بار الها! قوم دوس را هدایت کن...

آنگاه رو به طفیل کرد و گفت: دوباره به سوی قومت برگرد و با آنها با نرمی رفتار کن و آنها را به سوی اسلام دعوت بده.

من مشغول دعوت در قبیله‎ی دوس شدم تا اینکه رسول الله به مدینه هجرت کرد صحنه های بدر و خندق سپری شدند بعد از آن من پیش پیامبر آمدم در حالیکه هشتاد خانه‎وار که همگی مسلمان واقعی و شایسته بودند به همراه داشتم پیامبر از دیدن ما خوشحال شد و ما را در غنائم خیبر سهیم گردانید.

ما گفتیم ای رسول خدا ما را در جنگها در میمنه‎ (سمت راست) لشکر قرار بده و کلمه‎ی «مبرور» را بعنوان شعار برای ما در نظر بگیر.

بعد از آن طفیل تا فتح مکه همراه رسول خدا بود. روزی به پیامبر (صلی الله علیه وسلم) گفت: مرا بسوی «ذی الکفین» بت عمرو بن حممه بفرست تا آنرا بسوزانم.

پیامبر به او اجازه داد تا همراه چند نفر از افراد قومش به سوی آن حرکت کند.

هنگامیکه بدانجا رسید اقدام به سوزاندن بت کرد، زنان و مردان و کودکان اطراف او جمع شدند و منتظر لحظه‎ای بودند که به او ضرری برسد یا آتش او را برباید زیرا او به بت آنها اهانت کرده و آنرا شکسته بود.

اما طفیل در برابر چشم بندگان آن بت، رو به بت کرد و در حالیکه کلمات زیر را زمزمه می کرد از ناحیه‎ی قلبش آنرا به آتش کشید:

«یا ذالکفین لست من عبادکا / میلادنا أقدم من میلادکا / إنی خشوت النار فی فوادکا»

دیری نپایید که آتش، بت را در خود فرو برد و به همراه آن ریشه های باقیمانده‎ی شرک را در قبیله‎‎ی دوس برای همیشه نابود ساخت از آن پس همگی افراد آن قوم، مسلمانان واقعی شدند. بعد از آن طفیل همیشه با رسول الله (صلی الله علیه وسلم) همراه بود. تا اینکه پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به جوار رحمت ایزدی پیوست.

پس از درگذشت آن حضرت (صلی الله علیه وسلم) وقتی که خلافت به ابوبکر صدیق (رضی الله عنه) رسید، طفیل خود و شمشیر خود و فرزندانش را در خدمت او در آورد. وقتی که مبارزه با مرتدین به پایان رسید، طفیل و پسرش عمرو پیش‎آهنگ لشکری بودند که برای سرکوبی مسلمیه کذاب روانه شد، طفیل در مسیرش به طرف یمامه بود که خوابی دید و از همراهانش خواست خواب او را تعبیر کنند.

گفتند: چه دیدی؟!

گفت: دیدم که سرم تراشیده شد و پرنده ای از دهنم بیرون جهید و بعد زنی مرا در شکمش جای داد، پسرم عمرو هم دنبالم آمد اما میان من و او جدایی افتاد و او نتوانست همراه من بیاید.

گفتند: خواب نیک است.

گفت: بخدا سوگند من خودم آنرا چنین تعبیر کردم که:

تراشیدن سرم کنایه از این است که سرم قطع می شود... و آن پرنده هم که از دهنم بیرون آمد روح من است که پرواز می‎کند و آن زن، زمین است که برایم حفر می شود و در شکم آن دفن می‎شوم، پس امید است که به شهادت برسم، اما به دنبال آمدن پسرم کنایه از آن است که او طالب شهادتی است که من در جستجوی آن هستم اگر خدا بخواهد بعداً به آن دست خواهد یافت.

سرانجام در جنگ یمامه صحابی جلیل القدر طفیل بن عمرو (رضی الله عنه) مبتلای آزمایش الهی شد و به شهادت رسید پسرش عمرو که در آن جنگ مشغول مبارزه بود زخمهای زیادی دید و دست راستش قطع شد. و در حالی به مدینه برگشت که پدرش و دست راستش را در یمامه از دست داده بود.

عمرو بن طفیل (رضی الله عنه) در زمان خلافت حضرت عمر (رضی الله عنه) به خدمت وی رسید. تعداد کثیری از مردم آنجا حضور داشتند در این هنگام برای حضرت عمر (رضی الله عنه) غذا آوردند. آن حضرت مردم را برای صرف غذا صدا زدند. همه جلو رفتند مگر عمرو که از رفتن به سر سفره اعراض کرد.

حضرت عمر خطاب (رضی الله عنه) به او گفت:

ترا چه شد؟ شاید از اینکه دستت قطع شده، خجالت می‎کشی و به طرف غذا نمی‎آیی؟

عمرو بن طفیل: بله! ای امیرالمومنین.

حضرت عمر گفت: به خدا قسم من به این غذا دست نخواهم زد تا زمانی که دست قطع شده تو، به این غذا نرسد، بخدا جز تو کسی یافت نمی‎شود که قسمتی از بدن او در بهشت باشد (منظورش دست او بود).

از زمانی که عمرو از پدرش جدا شد مرتب در رؤیای شهادت به سر می‎برد. سرانجام در جنگ یرموک (۳) عمرو همراه سایر جنگجویان اسلام پا به میدان مبارزه نهاد و آنقدر جنگید تا به درجه رفیع شهادت نایل آمد؛ همان چیزی که پدرش به او نوید داده بود.

خداوند طفیل بن عمرو الدوسی را با رحمتش نوازش دهد او هم شهید است و هم پدر شهید.
------------------------------
۱- سرزمین های ساحلی دریای سرخ

۲- ذی شری یکی از بت های قبیله‎ی دوس بود. کنار آن آبی بود که از کوه پایین می آمد.

۳- جنگ تاریخی بود که در سال پانزدهم هجری بوقوع پیوست. در این جنگ مسلمین پیروزیهای بزرگی علیه رومیان بدست آوردند.
     
  
مرد

 
بلال بن رباح ( رضی الله عنه) ۱

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) صدای کفشش را در بهشت شنیده است

امروز در مورد مردی صحبت می‏کنیم که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) صدای کفش او را در بهشت شنیده است... همان مردی که صدای اذان او بر بالای کعبه و در خانه خدا بلند شد... بلکه او کسی بود که بهشت خداوند متعال مشتاق او بود.

ما امروز همراه صدای اسلام بلال بن ابی رباح هستیم.

در هر جای جهان هستی، هر کسی که اسم بلال ( رضی الله عنه) را می‏شنود، احساس معنای عزت و برتری بر خواهشهای نفسانی می‏کند، و هیچ مسلمانی بر روی این کره خاکی وجود ندارد هر چند که سالها و مکانها مختلف باشد مگر اینکه بلال ( رضی الله عنه) را بشناسد.

او صدای اسلام بود که در مکه شروع شد و به گوشه‏های زمین در چین، استرالیا، آمریکای شمالی و جنوبی و جنوب آفریقا رسید.

او بلال بن رباح برده آزاد شده توسط ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) و مؤذن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بود.

از مسلمانان اولیه و کسانی بود که در راه خدا عذاب دید و در جنگ بدر حضور داشت و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شهادت داده که او در بهشت می‏تواند هر جایی را که می‏خواهد، انتخاب کند.

فضیلت اذان

قبل از اینکه این داستان شیرین را که برای هر وقت و زمانی شیرین است، ذکر کنم، می‏خواهم بعضی از احادیثی را که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در مورد فضیلت اذان گفته‏اند، ذکر کنم تا جایگاه فردی را که می‏خواهیم در موردش صحبت کنیم، بشناسیم.

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود کسی که (12) سال اذان بگوید، بهشت بر او واجب می‏شود، و هر روز با اذانهای او (60) حسنه برای او نوشته می‏شود، و با اقامه‏هایش (30) حسنه برای او نوشته می‏شود[1].

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏فرماید: مؤذن به اندازه صدای اذانش از گناهانش بخشیده می‏شود و اجر او مانند اجر کسی است که با او نماز می‏خواند[2].

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏فرماید: مؤذن به اندازه صدای اذانش از گناهانش بخشیده می‏شود و هر تر و خشکی برای او شهادت می‏دهند[3].

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏فرماید: گردن مؤذنها در روز قیامت از همه گردنها بلندتر است[4].

داستان اسلام آوردن او

بیایید تا این داستان مبارک را از اول شروع کنیم.

بلال یکی از بردگان بنی جُمح در مکه بود و مادرش یکی از کنیزان آنها بود.

خبر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به گوش او رسیده بود، آنجا که از امیه بن خلف - یکی از بزرگان بنی جمح - شنید که با دوستان و مردان قبیله‏اش در مورد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) صحبت می‏کرد و قلبهایشان مملو از بغض و کینه او بود.

با وجود این هیچگاه امانتداری و مردانگی و اخلاق پاک و صداقت و عاقل بودن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را انکار نمی‏کردند... و تمامی اینها به گوش بلال رسیده بود، تا جایی که از درون احساس کرد که این دین همان دین حق است، و این پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) همان راه نجات است که خداوند او را برای نجات این امت از جاهلیت به نور توحید و از آنجا به بهشت خداوند متعال هدایت کند.

بلال به ندای حق پاسخ داد و تمام قلبش را برای استقبال از این نوری که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از جانب پروردگارش آورده بود، باز کرد. پس نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏رود و اسلام خود را اعلام می‏کند و در آن لحظه احساس می‏کند که گویی تازه متولد شده است.

در راه خدا عذاب می‏بیند

چند ساعت بیشتر نگذشته بود که خبر مسلمان شدنش پخش شد و افرادی که شیطان در درونشان نفوذ کرده بود و گمان می‏کردند که بزرگ هستند ولی بندگان شهوتهای شکم و هوسشان بودند، از اسلام آوردن بلال باخبر شدند و او را عذاب سختی دادند و بسیار اذیت کردند.

ابن مسعود ( رضی الله عنه) می‏گوید: اولین کسانی که اسلام خود را آشکار کردند، هفت نفر بودند: رسول الله ص، ابوبکر، عمار، مادرش سمیه، صهیب، بلال و مقداد ن . اما خداوند از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به وسیله عمویش محافظت می‏کرد و ابوبکر ( رضی الله عنه) به وسیله قومش محافظت می‏شد، ولی سایر افراد توسط مشرکان گرفته می‏شدند و لباس آهنی بر تن آنها می‏کردند و آنها را در جلو آفتاب قرار می‏دادند و بجز بلال همه آنها خواسته مشرکان را برآورده کردند ولی او جان خود را در مقابل خدا خوار کرده بود و به شکنجه‏های قومش اهمیت نمی‏داد. او را می‏گرفتند و بچه‏ها او را به دنبال خود در اطراف مکه می‏کشاندند و او اَحد اَحد می‏گفت[5].

و ابن اسحاق مقداری از عذابهایی را که قریش به بلال ( رضی الله عنه) و مستصعفان می‏دادند، توصیف می‏کند و می‏گوید:

آنها بر مسلمانان و پیروان رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏تاختند و هر قبیله‏ای که مسلمانی در میان آنها بود به او حمله می‏کردند و آنها را زندانی می‏کردند و با زدن و گرسنگی و تشنگی آنها را عذاب می‏دادند و هنگامی که آفتاب شدت می‏گرفت آنها را جلو آفتاب سوزان می‏خواباندند و آنها را از دینشان می‏راندند، بعضی از آنها به علت عذابهای سخت از دین کناره می‏گرفتند و بعضی‏ها بر دین خود پایدار بودند و خداوند آنها را حفظ می‏کرد.

بلال آزاد شده توسط ابوبکر ( رضی الله عنه) برده بنی جمح بود، نامش بلال بن رباح و نام مادرش حمامه بود، او اسلام صادق و قلب پاکی داشت، امیه بن خلف بن وهب بن حذافه بن جمح وقتی که دید بلال اسلام آورده او را به بیابانهای مکه آورد و امر کرد که سنگ بزرگی را روی سینه‏اش بگذارند سپس به او می‏گفت: قسم بخدا یا بر همین حال باش تا وقتی که بمیری، و یا به دین محمد کافر شو و لات و عزی را عبادت کن، و او در آن سختی می‏گفت: اَحد اَحد[6].

بلال ( رضی الله عنه) این گونه با ایمانش اعتلا یافت و در راه خدا عذاب می‏دید هر چند که خداوند متعال گاهی مواقع برای مؤمنان رخصت قرار داده که کلمه کفر را بر زبان بیاورند در حالی که قلبشان از ایمان مطمئن است تا از این عذاب مجرمان رهایی یابند، اما بلال اکراه داشت از اینکه دشمنان اسلام را با گفتن کلمه کفر(اگر چه در ظاهر) شاد کند و خواست که تمام هستی بداند که اگر تمام دنیا بر علیه مؤمن جمع شوند، هرگز نمی‏توانند یک ذره از کوه ایمان راسخ او را تکان بدهند... و کسی که این کوه را استوار گردانده خداوند متعال است.

ابوبکر ( رضی الله عنه)، بلال را آزاد کرد

روزی ابوبکر ( رضی الله عنه) از جایی می‏گذشت و دید که بلال روی زمین داغ مکه عذاب می‏بیند و خودش را در راه خدا خوار کرده است و این ندای جاویدان را سر می‏دهد: اَحد اَحد.

ابوبکر ( رضی الله عنه) فوراً در همان لحظه رفت و کالایی را که داشت فروخت و با پول آمد تا بردگانی را که مثل بلال هستند، بخرد.

عطاء خراسانی می‏گوید: من نزد ابی مسیب بودم که در مورد بلال صحبت می‏کرد و می‏گفت: او بر دینش بسیار استوار بود و در راه خدا عذاب می‏دید. وقتی با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) ملاقات کرد، رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: اگر چیزی داشتیم بلال را می‏خریدیم. پس ابوبکر نزد عباس رفت و گفت: بلال را برایم بخر. عباس او را خرید و نزد ابوبکر فرستاد و ابوبکر ( رضی الله عنه) او را آزاد کرد[7].

و در السیره(سیرت ابن هشام) آمده است که ابوبکر ( رضی الله عنه) او را به عنوان یک برده سیاه پوست مشرک از امیه بن خلف خریداری کرد[8].

ابن سیرین : می‏گوید: وقتی که اربابان بلال فهمیدند که او مسلمان شده، او را در برابر آفتاب قرار می‏دادند و او را عذاب می‏دادند و به او می‏گفتند: خدای تو لات و عزی است، اما او می‏گفت: اَحد اَحد. این خبر به ابوبکر رسید و نزد آنها رفت و گفت: چرا او را می‏کشید؟ او مطیع شما نیست، گفتند: او را بخر، پس او را به هفت اوقیه (اُنس) خریداری کرد، و او را آزاد کرد[9].

قیس می‏گوید: ابوبکر ( رضی الله عنه) بلال را در حالی خریداری کرد که در زیر یک سنگ بود و او را با پنج اوقیه (انس) طلا خریداری کرد. آنها گفتند اگر یک اوقیه هم می‏دادی، او را می‏فروختیم. ابوبکر گفت: اگر صد اوقیه می‏خواستی می‏دادم[10].

عمر ( رضی الله عنه) هرگاه از ابوبکر ( رضی الله عنه) یاد می‏شد، می‏گفت: سرور ما ابوبکر، سرور ما بلال را آزاد کرد[11].

حتی مفسران در تفسیر این کلام خداوند متعال گفته‏اند: {وَمَا لِأَحَدٍ عِندَهُ مِن نِّعْمَةٍ تُجْزَى (19)إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى (20) وَلَسَوْفَ يَرْضَى} (ليل: ١٩-٢١).

«و هيچ كس را نزد او حق نعمتي نيست تا بخواهد (به اين وسيله) او را جزا دهد. بلكه تنها هدفش جلب رضاي پروردگار بزرگ اوست. و به زودي راضي و خشنود مي‌شود».

این آیه در مورد ابوبکر ( رضی الله عنه) نازل شده است هنگامی که بلال را خرید و او را آزاد کرد. مشرکان گفتند: تنها بخاطر نیازی که به او داشت او را خریداری کرد، که آیه نازل شد: { إِلَّا ابْتِغَاء وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى (20) وَلَسَوْفَ يَرْضَى }. (ليل: ٢٠ – ٢١)[12]. «بلكه تنها هدفش جلب رضاي پروردگار بزرگ اوست. و به زودي راضي و خشنود مي‌شود».

این گونه خداوند متعال نجات بلال از دست مشرکان را مقدر کرد تا زندگی دوباره‏ای را در پرتو ایمان و همنشینی با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آغاز کند. پس بلال مستقیماً از این منبع پاک استفاده کرد تا زمانی که خداوند او را والا و بامنزلت گردانید.

آیاتی از قرآن در مورد او نازل شده است

از سعد نقل شده که گفت: ما شش نفر همراه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بودیم که مشرکان گفتند: اینها را از خودت دور کن تا بر ما جسارت نکنند، من و ابن مسعود و بلال و مردی هذیلی و دو نفر دیگر بودیم که خداوند این آیه را نازل کرد: {وَلاَ تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِم مِّن شَيْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِم مِّن شَيْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ (52) وَكَذَلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لِّيَقُولواْ أَهَؤُلاء مَنَّ اللّهُ عَلَيْهِم مِّن بَيْنِنَا أَلَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ} . (انعام: ٥٢ -٥٣)[13].

«و كسانى را كه صبح و شام خدا را مى‏خوانند، و جز ذات پاك او نظرى ندارند، از خود دور مكن! نه چيزى از حساب آنها بر توست، و نه چيزى از حساب تو بر آنها! اگر آنها را طرد كنى، از ستمگران خواهى بود! و اين چنين بعضى از آنها را با بعض ديگر آزموديم (توانگران را بوسيله فقيران); تا بگويند: آيا اينها هستند كه خداوند از ميان ما (برگزيده، و) بر آنها منت گذارده (و نعمت ايمان بخشيده است؟!» آيا خداوند، شاكران را بهتر نمى‏شناسد؟!».

خداوند از ناراحتی او ناراحت می‏شود

این کرامت و افتخاری است که دنیا با تمام محتویاتش با آن برابری نمی‏کند و آن وقتی است که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خبر داده که خداوند از ناراحتی بلال ناراحت می‏شود.

از عائذ بن عمرو نقل شده که ابوسفیان همراه چند نفر نزد سلمان و صهیب و بلال آمد، گفتند: قسم بخدا شمشیر خدا آنجایی که باید فرود می‏آمد فرود نیامد(مقصود طعن در ابوسفیان است). ابوبکر ( رضی الله عنه) گفت: آیا در مورد بزرگ قریش اینگونه سخن می‏گویید؟ سپس نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد و جریان را به او گفت. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: ای ابوبکر ( رضی الله عنه) شاید آنها را ناراحت کرده باشی. اگر آنها را ناراحت کرده باشی، خداوند را ناراحت کرده‏ای. سپس ابوبکر ( رضی الله عنه) نزد آنها آمد و گفت: ای برادران! آیا شما را ناراحت کرده‏ام؟ گفتند: خداوند تو را بیامرزد ای برادر[14].

خوش بحال چنین فضیلتی که دنیا با تمام کالاهای زینتی آن با آن برابری نمی‏کند.

بهشت مشتاق بلال ( رضی الله عنه) است

بلال ( رضی الله عنه) از لحاظ قلبی و جسمی با اسلام زندگی کرد تا جایی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آنقدر او را دوست داشت که قلم عاجز از وصف آن است.

روزی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بر بلال ( رضی الله عنه) وارد شد و یک سبد خرما پیش او بود، گفت: ای بلال این چیست؟ گفت: ای رسول خدا برای تو و مهمانانت ذخیره کرده‏ام. گفت: آیا نمی‏ترسی که بخار آتش باشد؟ آنها را ببخش ای بلال و از کاستن و کاهش روزی نترس[15].

یک بار دیگر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) با مژده‏ای بزرگ برای بلال ( رضی الله عنه) آمد و گفت: بهشت مشتاق سه نفر است: علی، عمار و بلال[16].

الله اکبر!!!... بهشت مشتاق بلال است!!!

بلال ( رضی الله عنه) بعد از شنیدن این بشارت عظیم پاهایش چگونه توانست در روی زمین و میان مردم راه برود؟ مدتی یک برده حبشی بود، و الان بر روی زمین و حتی در آسمان نیز معروف شده، و بهشت مشتاق او است.

بسیاری از افراد عالی مقام بشر و صاحبان جاه و مقام و ثروت نتوانستند به جایی که بلال، آن برده حبشی رسید، برسند!!!

بسیاری از قهرمانان تاریخ حتی به جزئی از شهرت تاریخی که بلال به آن رسید، نرسیدند.

سیاهی پوست، و پایین بودن حسب و نسب او، و پایین بودن او در میان مردم به عنوان یک برده هنگامی که اسلام را به عنوان دینش برگزید مانع او نشدند تا به آن مکان بالایی که صداقت و یقین و پاکی‏اش او را آماده کرده بود، برسد[17].

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) صدای نعلین او را در بهشت شنیده است

بلکه این بشارت به حقیقت تبدیل شد و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) با گوشهای خود آن را شنید.

بریده ( رضی الله عنه) می‏گوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بلال را فرا خواند و گفت: چگونه برای رسیدن به بهشت از من پیشی گرفتی؟ چون من وارد بهشت شدم و صدای خش خش نعلین تو را در مقابلم می‏شنیدم، پس به کنار قصری طلایی رسیدم، گفتم: این قصر مال کیست؟ گفتند: مال مردی از امت محمد است، گفتم: من محمد هستم. این قصر مال کیست؟ گفتند: مال مردی عرب است؟ گفتم: من عرب هستم، این قصر مال کیست؟ گفتند: مال مردی قریشی است، گفتم: من قریشی هستم. این قصر مال کیست؟ گفتند: مال عمر بن خطاب است. بلال گفت: ای رسول خدا هرگاه اذان گفته‏ام دو رکعت نماز خوانده‏ام، و هرگاه بی وضو شده‏ام وضو گرفته‏ام. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: با این وسیله بر من پیشی گرفتی[18].

ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) هنگام نماز صبح به بلال گفت: ای بلال بهترین کاری را که در اسلام انجام داده‏ای برایم بگو. چرا که من صدای نعلین تو را در بهشت شنیدم. گفت: من هرگاه در شب یا روز وضو می‏گرفتم بلافاصله بعد از آن نماز می‏خواندم[19].

از جابر بن عبدالله م نقل شده که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: دیدم که وارد بهشت شدم و با رمیصاء زن ابوطلحه مواجه شدم و صدای خش خشی را شنیدم، گفتم: کیست؟ گفت: بلال است. و قصری را دیدم که کنیزی در کنار آن بود، گفتم: این قصر مال کیست؟ گفت: مال عمر است، و خواستم که وارد شوم ولی غیرت تو به یادم افتاد. عمر گفت: پدر و مادرم فدایت باد، من بر تو غیرت داشته باشم[20].

گفتم: و اینها همگی میوه مداومت بر عمل صالح است.

و جزا از جنس عمل است.

ابن حجر در الفتح می‏گوید: به دلیل اینکه قبل از پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برای اذان گفتن می‏رفت در بهشت هم بر رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) پیشی گرفت.

البته این به معنای داخل شدن بلال به بهشت قبل از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نیست، بلکه او در مقام تابع و پیرو است، گویا رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به باقی ماندن بلال بر حالت او در طول حیاتش، حتی در بهشت و بقای نزدیکی او به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) اشاره می‏کند، و این منزلت بزرگی است برای بلال ( رضی الله عنه)[21].

هجرت مبارک

هنگامی که خداوند متعال به پیامبرش (صلی الله علیه وآله وسلم) اجازه هجرت به مدینه را داد، بلال همراه صحابه ن هجرت کرد. و در این مسیر خداوند آنها را اینگونه ستایش کرده:{ وَالَّذِينَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالْإِيمَانَ مِن قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ }. (حشر: ٩).

«و براي كساني است كه در اين سرا (سرزمين مدينه) و در سراي ايمان پيش از مهاجران مسكن گزيدند، هر مسلماني را به سويشان هجرت كند دوست دارند، و در دل خود نيازي به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمي‌كنند، و آنها را بر خود مقدم مي‌دارند هرچند خودشان بسيار نيازمند باشند، و كساني كه از بخل و حرص نفس خويش بازداشته شده‌اند، رستگارانند».

هنگامی که بلال به مدینه رسید، دچار تب شد.

عایشه ك می‏گوید: وقتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد مدینه شد، ابوبکر و بلال دچار تب شدند و ابوبکر ( رضی الله عنه) هنگامی که تب داشت، می‏‏گفت: هر فردی در میان خانواده‏اش صبح می‏کند و مرگ از بند کفشهایش به او نزدیکتر است.

اما بلال ( رضی الله عنه) خوب شد و دوست داشت که به مکه برود با وجود اینكه عذاب زیادی دیده بود ولی او هیچگاه شیرینی ایمان را که اولین بار در مکه دیده بود، فراموش نمی‏کرد.

آغاز اذان

از ابن عمر م نقل شده که گفت: مسلمانان وقتی که وارد مدینه شدند، جمع شدند، و نماز خواندند و ندایی برای آن نداشتند، روزی در مورد آن صحبت کردند، بعضی از آنها گفتند: مانند مسیحیان از ناقوس استفاده کنیم. و بعضی دیگر گفتند مانند یهودیان از شیپور استفاده کنیم. و عمر گفت: آیا نمی‏شود مردی ندای نماز سر دهد. پس رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: ای بلال برخیز و ندای نماز سر ده.

آغاز اذان داستانی دارد که قلبها با یاد آن روشن می‏شود.

ابن اسحاق می‏گوید: وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه رسید و در آنجا استقرار یافت، برادران مهاجر و انصار جمع شدند تا کار اسلام را مستحکم کنند و نماز بر پا دارند و زکات بپردازند و روزه بگیرند و حدود را اجرا کنند و حلال و حرام را برپا کنند و از اسلام حمایت کنند و این دسته از انصار همان کسانی بودند که خانه و ایمان خود را برای اسلام داده بودند. وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به مدینه رسید، مردم هنگام اوقات نماز و بدون ندایی جمع می‏شدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) تصمیم گرفت که شیپوری را مثل یهودیان برای دعوت به نماز قرار دهد، پس آن را خوب ندانست، پس به ناقوس امر کرد تا با نواختن آن مردم برای نماز بیایند.

در حالی که در این وضعیت بودند، عبدالله بن زید بن ثعلبه بن عبدربه، برادر بلحارث بن خزرج نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد و گفت: ای رسول خدا دیشب مردی را دیدم با لباس سبز که ناقوسی در دست داشت. گفتم: ای بنده خدا آیا آن را می‏فروشی؟ گفت: با آن چکار می‏کنی؟ گفتم: با آن به نماز دعوت می‏کنیم. گفت: آیا تو را به چیزی بهتر از آن راهنمایی کنم؟ گفتم: و آن چیست؟ گفت: می‏گویی: الله اکبر الله اکبر، الله اکبر الله اکبر، أشهد أن لا اله الا الله، أشهد أن لا اله الا الله، أشهد أن محمداً رسول الله، أشهد أن محمداً رسول الله، حی علی الصلوة ، حی علی الصلوة، حی علی الفلاح، حی علی الفلاح، الله اکبر، الله اکبر، لا اله الا الله.

وقتی که آن را به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نقل کردم، فرمود: این خواب حقی است اگر خدا بخواهد، پس برخیز و نزد بلال برو و آن را به او یاد بده، زیرا او صدایش بلندتر است. وقتی که بلال اذان گفت: عمر بن خطاب در خانه‏اش آن را شنید و شتابان به نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) رفت و گفت: ای نبی خدا، قسم به کسی که تو را به حق مبعوث کرده است، من نیز مانند آن خواب را دیدم، رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: خدا را شکر[22].

بنابراین بلال ( رضی الله عنه) اولین مؤذن اسلام بود.

ادامه دارد...
--------------
[1] - ابن ماجه و حاکم از ابن عمر روایت کرده‏اند و آلبانی در صحیح الجامع آن را صحیح دانسته است، 6002.
[2] - طبرانی، الکبیر، از ابوامامة و آلبانی در صحیح الجامع آن را صحیح دانسته است، 6643.
[3] - احمد، ابوداود و نسائی از ابوهریره روایت کرده‏اند و آلبانی در صحیح الجامع صحیح دانسته است، 6644.
[4] - مسلم و احمد و ابن ماجه از معاویه روایت کرده‏اند، صحیح الجامع 6645.
[5] - حاکم 3/274 و می‏گوید: اسنادش صحیح است و ذهبی می‏گوید: صحیح است و ابونعیم در الحلیة روایت کرده است 1/149 و ابن عبدالبر در الاستیعاب روایت کرده است.
[6] - السیرة، ابن هشام، 1/262.
[7] - ابن عبدالبر، الاستیعاب، 2/32؛ اسد الغابة 1/243.
[8] - السیرة، ابن هشام، 1/318.
[9] - الطبقات، ابن سعد، 3/1/165.
[10] - ابن نعیم، الحلیة، 1/150 به نقل از السیر، ذهبی، 1/353.
[11] - بخاری 3754، المناقب، ابن سعد، 3/1/166.
[12] - صفوة التفاسیر، 3/570.
[13] - مسلم2413، 46؛ فضائل الصحابة؛ ابن ماجه، 4128 الزهد.
[14]- مسلم2504؛ نسائی، فضائل اصحابة 172.
[15] - طبرانی الکبیر از ابن مسعود و بزار از بلال و ابوهریره نقل کرده است و آلبانی در صحیح الجامع 1512 صحیح دانسته است.
[16] - ترمذی 3798؛ المناقب، حاکم 3/137 و آن را صحیح دانسته و ذهبی با او موافقت کرده است.
[17] - رجال حول الرسول، ص103-104 با تصرف.
[18] - احمد 5/360؛ ترمذی 3689؛ حاکم، المستدرک 3/285 و می‏گوید: به شرط شیخین صحیح است و ذهبی با آن موافقت کرده است.
[19] - بخاری 1149؛ مسلم2458.
[20] - بخاری 3679، مسلم 2457.
[21] - فتح الباری 3/43.
[22] - ابوداود، کتاب الصلاة، باب بدءالاذان 1/ح 499؛ بخاری، خلق افعال العباد ص48؛ دارمی، الاذان، باب بدء الاذان 1/1187؛ ترمذی کتاب الصلاة 1/ح 189؛احمد، مسند، 4/43؛ ابن خزیمه 1/370؛ بیهقی، سنن الکبری، 1/391، 427 و حدیثی است که گروهی از ائمه مانند بخاری، ذهبی و نووی و دیگران آن را صحیح دانسته‏اند، تلخیص الحبیر ابن حجر، 2/208.
     
  
مرد

 
بلال بن رباح ( رضی الله عنه) ۲

خداوند در جنگ بدر از امیه بن خلف تقاص بلال را گرفت

بلال همراه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ بدر حاضر شد و شدیداً جنگید و امتحان نیکویی پس داد.

و خداوند متعال خواست که او از امیه بن خلف که در گرمای مکه او را عذاب داده بود، انتقام بگیرد.

و این صحابی گرانقدر عبدالرحمن بن عوف ( رضی الله عنه) است که برای ما تعریف می‏کند که بلال چگونه توانست بر امیه بن خلف غالب شود.

عبدالرحمن بن عوف می‏گوید: امیه بن خلف دوست من در مکه بود و اسم من عبد عمرو بود و هنگامی که اسلام آوردم عبدالرحمن نامیده شدم... تا اینکه جنگ بدر فرا رسید... از کنار او گذشتم در حالی که با پسرش علی بن امیه ایستاده بود و دستش را گرفته بود و زره‏هایی با من بود. وقتی که مرا دید گفت: ای عبد عمرو، و من جواب ندادم سپس گفت: ای عبدالإله، گفتم: بله. گفت: آیا چیز بهتری از من سراغ داری؟ من از این زره‏ها برای تو بهتر هستم؟ گفت: گفتم: آری، خداوند از همه چیز بهتر است. گفت: سپس زره‏ها از دستم افتاد و دستش و دست پسرش را گرفته بود و می‏گفت: هیچگاه چنین روزی را نمی‏بینم، آیا نیازی به شیر نداری؟ گفت: سپس با آنها بیرون رفتم[23].

در روایتی آمده که ابن عوف ( رضی الله عنه) گفت: امیه بن خلف به من گفت: و من میان او و فرزندش ایستاده بودم که دستهای هر دوی آنها را گرفته بودم: ای عبدالإله، کدامیک از شما بسیار شجاع و قوی است؟ گفتم: حمزه بن عبدالمطلب، گفت: این همان است که با ما چنین و چنان کرد! عبدالرحمن گفت: در حالی که آنها را با خود می‏بردم، بلال او را که همراهم بود، دید - و او کسی بود که در مکه بلال را عذاب داده بود - و می‏خواست که اسلام را ترک کند و امر می‏کرد که سنگ بزرگی را روی سینه‏اش بگذارند، و می‏گفت: یا بر همین حال می‏مانی یا دین محمد را ترک می‏کنی. و بلال می‏گفت: اَحد اَحد. گفت: وقتی که او را دید، گفت: امیه بن خلف، اساس کفر! نجات نیابم اگر نجات یابد!. گفتم: ای بلال آنها اسیران من هستند. گفت: نجات نیابم اگر نجات یابد!. گفتم: آیا نمی‏شنوی ای پسر سیاه پوست؟ گفت: نجات نیابم اگر نجات یابد!.. گفت: سپس با صدای بلند فریاد زد، ای یاران خدا، اساس کفر امیه، بن خلف نجات نیابم اگر نجات یابد! گفت: دور ما را گرفتند و من از او دفاع می‏کردم، مردی با شمشیر ضربه‏ای به پای پسرش زد و او فریاد بلندی کشید که تا آن روز چنین فریادی نشنیده بودم، گفتم: خودت را نجات بده، از دست من کاری بر نمی‏آید. گفت: با شمشیرهایشان او را تکه تکه کردند و عبدالرحمن می‏گفت: خداوند به بلال رحم کند، زره‏هایم را از دست دادم و اسرایم را نیز از من گرفت[24].

بلال در روز فتح مکه بر بالای کعبه اذان گفت:

روزها به سرعت سپری شد... و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فاتحانه و پیروزمندانه به مکه برگشت، بعد از آنکه از آنجا اخراج شده بود و گریه می‏کرد و می‏گفت: قسم بخدا تو محبوبترین سرزمین خدا برای خدا هستی. و محبوبترین سرزمین خدا برای رسول خدا هستی و اگر قومم مرا مجبور نکرده بودند از آن خارج نمی‏شدم.

عبدالله بن عمر م می‏گوید: روز فتح مکه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) سوار بر مرکبش همراه اسامه بن زید از بالای مکه آمد که بلال نیز همراه آنها بود و عثمان بن طلحه نیز بود تا اینکه وارد مسجد شدند و امر کرد که کلید خانه کعبه را بیاورند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) همراه اسامه بن زید و بلال و عثمان بن طلحه وارد شدند و یک روز تمام در آنجا ماندند، سپس بیرون آمدند و مردم وارد شدند و عبدالله بن عمر اولین کسی بود که وارد شد و بلال را دید که بالای کعبه ایستاده است و گفت: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) کجا نماز می‏خواند؟ اشاره کرد به همان جایی که در آن نماز می‏خواند. عبدالله گفت: فراموش کردم که از او بپرسم چند رکعت خواند[25].

امام ابن قیم می‏گوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به بلال امر کرد که از کعبه بالا برود و بر بالای آن اذان بگوید[26].

و بلال اذان گفت... در چه زمانی... و چه مکانی.... و چه مناسبتی!!

زندگی در مکه از حرکت ایستاد و هزاران مسلمان در خشوع بودند و کلمات اذان را بعد از بلال به آرامی تکرار می‏کردند. و مشرکان در خانه‏هایشان بودند و باور نمی‏کردند که این همان محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و فقرایی هستند که دیروز از این دیار بیرونشان کرده بودند؟

آیا این حقیقت دارد که ما آنها را بیرون کردیم و با آنها جنگیدیم و محبوبترین افراد خانواده‏هایشان را کشتیم؟؟

آیا این حقیقت دارد که در آن لحظات ما را خطاب قرار می‏داد و به ما می‏گفت: بیایید... شما آزادشدگان هستید!!

سه نفر از بزرگان قریش در کنار کعبه ایستاده بودند و گویی که صدای بلال آنها را می‏سوزاند و او بتهایشان را با پایش خرد می‏کرد و از بالای کعبه صدای اذانش مانند بوی خوش بهار در تمام فضای مکه پخش شده بود...

این سه نفر: ابوسفیان بن حرب - که چند ساعت بعد اسلام آورد - و عتاب بن اسید و حارث بن هشام بودند که[27]، عتاب بن اسید گفت: خداوند به اسید رحم کرد که این روز را نمی‏بیند و این کلمات را نمی‏شنود تا خشمگین شود. حارث بن هشام گفت: قسم به خدا اگر می‏دانستم که او (رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم) برحق است از او تبعیت می‏کردم.

و ابوسفیان گفت: من چیزی نمی‏گویم، اگر چیزی بگویم این سنگها به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) خبر خواهند داد! پس پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بر آنها خارج شد و گفت: من دانستم که شما چه گفتید، سپس آن را برای آنها بیان کرد، سپس حارث و عتاب گفتند: شهادت می‏دهیم که تو رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستی و قسم بخدا کسی همراه ما نبود تا بگوييم به تو خبر داده است[28]‏.

حال هنگام رفتن فرا رسیده است

بلال ( رضی الله عنه) در طول زندگیش مؤذن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بوده است، وقتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به رفیق اعلی پیوست و وقت نماز فرا رسیده بود، بلال برخاست که اذان بگوید و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) کفن شده بود ولی دفن نشده بود - وقتی که به أشهد أن محمداً رسول الله رسید... اشک از چشمانش جاری شد و صدا در گلویش ماند و مسلمانان همگی گریستند و در آه و ناله غرق شدند. سپس سه روز بعد از آن اذان می‏گفت و هرگاه به أشهد أن محمداً رسول الله می‏رسید گریه می‏کرد و مردم نیز گریه می‏کردند....

و بعد از آن از ابوبکر ( رضی الله عنه) خواست که او را از اذان گفتن معاف بدارد چرا که توان گفتن آن را ندارد[29].

و از ابوبکر ( رضی الله عنه) خواست که به او اجازه بدهد که برای جهاد به شام برود و ابوبکر او را بسیار دوست می‏داشت و در ابتدا مردد بود، بلال به او گفت: اگر تو مرا برای خودت خریده‏ ای، خود داری کن، ولی اگر مرا برای خدا خریده‏ ای مرا رها کن[30].

و در روایتی آمده که گفت: مرا رها کن که برای خدا کار کنم و ابوبکر ( رضی الله عنه) به او اجازه داد.

ابن کثیر : می‏گوید: وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وفات کرد، بلال از جمله کسانی بود که برای جهاد به شام رفت.

و گفته شده که او در زمان خلافت ابوبکر ( رضی الله عنه) برای او اذان گفته است، و قول اولی صحیح‏تر و مشهورتر است[31].

و در سرزمین شام همچنان عابد و زاهد باقی ماند و منتظر روزی بود که به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و اصحابش ن بپیوندد. و اولین و بزرگترین مؤذنی که دنیا او را شناخته بر بستر مرگ آرمید.

سعید بن عبدالعزیز می‏گوید: وقتی که بلال در حال احتضار بود، گفت: فردا محبوبانم محمد و یارانش را ملاقات خواهم کرد. و زنش گفت: وای چه بد! بلال گفت: وای چه خوب![32].

و او نفسهای آخرش را کشید و خداوند نام او را در دو جهان جاویدان و ماندگار کرد و قدر او را در آخرت در بهشت جاویدان بالا برد.

من از خداوند متعال خواستارم که ما و شما را همراه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و اصحابش در بهشت قرین گرداند.

و اگر از شنیدن اذان بلال ( رضی الله عنه) در دنیا محروم بودیم، ان شاءالله اذان او را در آخرت بشنویم!!! آیا این خداوند متعال نیست که می‏فرماید: { نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنفُسُكُمْ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ }. (فصلت: ٣١). «و براى شما هر چه دلتان بخواهد در بهشت فراهم است، و هر چه طلب كنيد به شما داده مى‏شود!».

پس وقتی که - به رحمت خدا - ما وارد بهشت شدیم و خواستیم که صدای اذان بلال را بشنویم خداوند متعال آن را به گوش ما می‏رساند، چرا که او قادر به هر کاری است.

سلام و درود خدا بر تو ای مؤذن رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) تا ان شاء الله در بهشت خداوند با تو ملاقات کنیم، تا در بهشت از مجاورت شما برخوردار شویم، و هر کسی با محبوبش محشور می‏شود[33].

خداوند از بلال و سایر صحابه ن راضی و خشنود باد.

------------
[23] - طبری، التاریخ 2/35؛ ابن اثیر، الکامل، 2/127؛ ابن سید الناس، عیون الاثر 1/399 و اسنادش صحیح است.
[24] - بخاری کتاب الوکالة، باب ؛إذا وکل المسلم حربیاً في دار الحرب 4/ح 2301/ فتح و در المغازی 7/3971 به اختصار.
[25] - بخاری 7/611 المغازی.
[26] - زاد المعاد 3/411.
[27] - رجال حول الرسول، ص116-117 با تصرف.
[28] - ابن هشام بدون سند آورده است و ابن کثیر در تفسیرش آورده است 3/132 از طریق ابن اسحاق و بدون سند.
[29] - صور من حیاة الصحابة ص321.
[30] - بخاری 3755 کتاب فضائل الصحابة.
[31] - البدایة والنهایة 5/289.
[32] - سیر اعلام النبلاء، امام ذهبی، 1/359.
[33] - متفق علیه از انس، صحیح الجامع، 6689.
     
  
مرد

 
جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) ۱

همراه با ملائک در بهشت با دو بال پرواز می‏کند

محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم)


حال ما در مورد کسی صحبت می‏کنیم که ظاهر و اخلاقش بسیار شبیه ظاهر و اخلاق پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بود. او کسی بود که فقرا و مساکین بخاطر مهربانیش از دیدن او خوشحال می‏شدند... او مردی بود که همراه با ملائک در بهشت با دو بال پرواز می‏کند... او صاحب نسب کریمی است... او پسر عموی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) یعنی جعفر بن ابی طالب بود.

چه صفحه‏ ای که عقلها را شگفت ‏زده و متحیر می‏کند.

این صفحه صادقانه ‏ای است که با جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) در آن زندگی می‏کنیم.

او بزرگ شهیدان و دارای شأن و مقام بزرگ و بارزترین چهره مبارزان، ابوعبدالله پسر عموی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و برادر علی بن ابی طالب بود، و ده سال از علی بزرگتر بود[1].

بیایید تا داستان را با هم از ابتدا آغاز کنیم: وقتی که ابوبکر صدیق ( رضی الله عنه) ایمان آورد، دریافت که اسلام امانت بزرگی است و از نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به عنوان یک داعی خداوند بیرون رفت و همه مردم را به سوی خدا و بهشت او فرا می‏خواند، بهشتی که نه چشمی نظیرش را دیده، و نه گوشی نظیر آن را شنیده، و نه به ذهن کسی خطور کرده است.

و جعفر بن ابی طالب و زنش اسماء بنت عمیس از جمله کسانی بودند که توسط او مسلمان شدند، و اسلام آنها قبل از رفتن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به خانه ارقم بود.

قبل از اینکه به سخن در باب جعفر ( رضی الله عنه) بپردازیم، لازم است که به چندی از مناقب و فضایلی که او به آنها دست یافته بپردازیم.

مناقب و مدالهای شرافتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به گردن او آویخت

اگر بخواهیم به مناقب و فضایل او اشاره کنیم، کلام به درازا می‏انجامد، اما به مقدار اندکی از آن بسنده می‏کنیم، و کم و اندک آن نیز اگر بر تمام مردم روی زمین تقسیم شود، قلبهای آنان را پر از غبطه و سعادت و سرور می‏کند.

محمد بن اسامه از پدرش نقل می‏کند که گفت: جعفر و علی و زید بن حارثه با هم جمع شده بودند، جعفر گفت: من محبوب ترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم، و علی گفت: من محبوبترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم، و زید گفت: من محبوبترین شما نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هستم. گفتند: بیایید با هم نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) برویم و از او سؤال کنیم. اسامه بن زید می‏گوید: آمدند و از او اجازه گرفتند. گفت: برو ببین کیستند. گفتم: جعفر و علی و زید هستند. چه می‏گویی پدر؟ گفت: به آنها اجازه بده و آنها وارد شدند و گفتند: چه کسی نزد تو محبوبترین است؟ گفت: فاطمه. گفتند: از میان مردان؟ گفت: اما تو ای جعفر شبیه‏ترین فرد از لحاظ اخلاق و قیافه به من هستی - و تو از من و شجره من هستی - و اما تو ای علی داماد من و پدر نوه ‏هایم هستی و من از توام و تو از منی. و اما تو ای زید مولای من هستی و از منی و به سوی من می‏آیی و محبوبترین قوم نزد من هستی[2].

ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید: بعد از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) هیچ کس به اندازه جعفر بن ابوطالب مثل او کفش نپوشیده و مثل او سوار مرکب نشده است[3].

یعنی در بخشش و کرم.

در میان بنی عبد مناف پنج نفر بودند که زیاد به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شباهت داشتند و آنها عبارتند از: ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب، که پسر عموی رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) و برادر رضاعی او بود.

قُثم بن عباس بن عبدالمطلب که او نیز پسر عموی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بود.

سائب بن عبید بن عبد یزید بن هاشم جد امام شافعی :.

حسن بن علی، نوه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) او از همه این پنج نفر شباهت بیشتری به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) داشت.

و جعفر بن ابی طالب، برادر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب.

سنت تبدیل ناپذیر

بار دیگر به داستان معطری باز می‏گردیم که قلبها را مملو از غبطه و سعادت و سرور می‏کند... وقتی که جعفر و زنش بلافاصله ایمان آوردند، قریش خبر اسلام آوردن آنها را شنیدند و آنها نیز از شکنجه‏ها و اذیتهای قریش در امان نبودند که جز خدا کسی از آن آگاه نیست، ولی آنها بر این آزار و اذیتها صبر کردند، چون آنها می‏دانستند که بلا، سنت ثابت و تغییر ناپذیر است و راه بهشت پوشیده با بلایا و مصائب است، و اینها چند ساعت بیشتر نبود که خداوند تمام تلخیها و اذیتهای آنها را در بهشت جبران می‏کند.

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏فرماید: در روز قیامت ثروتمندترین و مرفه‏ترین افراد دنیا را از جهنم فرا می‏خوانند و به آنها گفته می‏شود: آیا خیری دیده‏اید، آیا نعمتی به شما رسیده است؟ می‏گوید: خیر، قسم به خدا. و فقیرترین و درمانده‏ترین فرد دنیا را از بهشت فرا می‏خوانند و به او گفته می‏شود: ای پسر آدم! آیا رنجی یا دردی داری؟ آیا اصلاً به تو سختی رسیده است؟ می‏گوید: خیر، قسم بخدا، هیچگاه شدت و سختی را ندیده‏ام[4].

فرار به سوی خدا

وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) دید که اصحابش بلا و سختی زیادی را تحمل می‏کنند و او خودش بخاطر جایگاهی که نزد خدا و عمویش ابوطالب دارد، سالم است، و نمی‏تواند که مانع آزار و اذیت دیدن آنها شود به آنها گفت: به سرزمین حبشه بروید، چرا که در آنجا پادشاهی دادگر حکومت می‏کند و آنجا سرزمین راستگویان است تا اینکه خداوند گشایشی برای شما حاصل کند[5].

پس اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) از ترس فتنه به سرزمین حبشه رفتند، و از ترس دینشان فرار کردند، و این اولین هجرت در اسلام بود. وقتی که قریش دیدند که اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) در امنیت و سلامت به حبشه رسیده‏اند و در آنجا ساکن شده‏‏اند، با هم تصمیم گرفتند که عده‏ای را نزد نجاشی بفرستند و آنها را برگردانند، تا آنها را دچار فتنه کنند و از محل امن و آرام آنجا بیرون کنند. سپس عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص بن وائل را همراه با هدایایی نزد نجاشی فرستادند[6].

ملاقات او با نجاشی و شجاعت او در راه حق

این جعفر بن ابی طالب است که در مقابل نجاشی ایستاد تا با کلام حق که برای همه مسلمانان باعث خیر و نیکی شد، با او صحبت کند.

ام سلمه می‏گوید: وقتی که مکه بر ما تنگ شد و اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) اذیت شدند و بلاهای زیادی را دیدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نتوانست آن اذیتها را از آنها دفع کند، در حالی که خودش در میان قومش و عمویش محفوظ بود و از آزار و اذیتهایی که به اصحاب می‏رسید به او نمی‏رسید. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به آنها گفت: در سرزمین حبشه پادشاه عادلی وجود دارد، به آنجا بروید تا خداوند گشایشی را برای آنها حاصل کند و ما به آنجا رفتیم و از بهترین خانه به بهترین همسایه رفتیم و دینمان را حفظ کردیم[7].

در روایتی آمده که گفت: وقتی که به سرزمین حبشه رسیدیم، نجاشی را بهترین همسایه یافتیم که ما و دینمان را حفظ کرد و خداوند را عبادت می‏کردیم و اذیت نمی‏شدیم، و چیز ناخوشایندی نمی‏شنیدیم. وقتی که این خبر به قریش رسید تصمیم گرفتند که چند نفر را نزد نجاشی بفرستند و هدایایی را از کالاهای مکه برای او ببرند، و بهترین چرمها را برای آنها بردند، و هیچ کشیشی باقی نمانده بود که هدیه‏ای برای او نیاورند. سپس اینها را همراه عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص فرستادند و آنها را به هدفشان امر کردند و به آنها گفتند: به هر کشیشی قبل از آنکه با نجاشی صحبت کنید، هدیه بدهید، سپس بگذارید که نخست آنها به شما سلام کنند، گفت: پس آنها از مکه بیرون آمدند تا به نجاشی رسیدند در حالی که ما نزد او در راحتی به سر می‏بردیم. کسی از کشیشان او باقی نمانده بود که به او هدیه نداده باشند، قبل از اینکه با نجاشی صحبت کنند، و به هر یک از کشیشان گفتند که: چند نفر از جوانان سفیه ما از دین خود جدا شده‏اند و به دین شما نیز نگرویده‏اند و دین تازه‏ای آورده‏اند، و نه ما آنها را می‏شناسیم و نه شما آنها را می‏شناسید. بزرگان قوم ما، ما را فرستاده‏اند که آنها را برگردانیم. پس هنگامی که با پادشاه سخن گفتیم، او را قانع کنید که آنها را به ما تسلیم کند، و با آنها سخن نگوید، چون قوم آنها از شما به آنها آگاهترند. آنها پذیرفتند. سپس هدایا را به نجاشی تقدیم کردند و او قبول کرد و گفتند:

ای پادشاه، جوانان سفیهی از ما به شما پناه آورده‏اند و دین قومشان را رها کرده‏اند و به دین شما نیز نگرویده‏اند و دین جدیدی آورده‏اند که نه شما می‏شناسید و نه ما می‏شناسیم. و بزرگان و پدران و عموها و طایفه آن قوم ما را فرستاده‏اند تا آنها را برگردانیم، چرا که آنها نسبت به شما از اینها آگاهترند.

ام سلمه می‏گوید: برای عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن عاص[8] چیزی بدتر از این نبود که نجاشی به سخن مسلمانان گوش بدهد. کشیشان اطرافش گفتند: راست می‏گویند ای پادشاه. قومشان از شما به آنها عالمترند، پس آنها را به شهر و قوم خود برگردانید.

نجاشی عصبانی شد و گفت: نه قسم بخدا. هیچگاه آنها را به شما تسلیم نمی‏کنم چون اینها به من پناه آورده‏اند و من را بر دیگران ترجیح داده‏اند، باید آنها را احضار کنم و در مورد آنچه که اینان می‏گویند، از آنها سؤال کنم، پس اگر چنانکه شما می‏گویید، بودند. آنها را به شما بر می‏گردانم، و اگر غیر از این بود آنها را به شما تسلیم نمی‏کنم و تا زمانی که اینجا باشند در امان هستند.

سپس به دنبال اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرستاد و آنها را فرا خواند.

وقتی که فرستاده او آمد، مسلمانان جمع شدند و گفتند: چه بگوییم؟ گفتند می‏گوییم قسم بخدا ما نمی‏دانیم و آنچه را که نبی ما به آن امر کرده می‏گوییم. وقتی که آمدند، نجاشی اسقفهای خود را فرا خواند و آنها کتابهایشان را گشودند.

نجاشی از آنها پرسید و به آنها گفت: این چه دینی است که قومتان را رها کرده‏اید و وارد دین ما و هیچ فرد دیگر نیز نشده‏اید؟

کسی که با او صحبت کرد، جعفر بی ابی طالب ( رضی الله عنه) بود، به او گفت: ای پادشاه، ما قومی بودیم که در جاهلیت زندگی می‏کردیم، و بت می‏پرستیدیم، و مردار می‏خوردیم، و فاحشه انجام می‏دادیم، و صله رحم را قطع می‏کردیم، و با همسایگان بدرفتاری می‏‏کردیم، قویتران ما به ضعفای ما ظلم می‏کردند، و ما بر این حال بودیم تا خداوند رسولی را از خودمان برای ما فرستاد که نسب، صداقت، امانت و عفت او را می‏شناختیم. ما را به سوی خداوند دعوت کرد تا او را بپرستیم و تنها او را عبادت کنیم و آنچه را که پدرانمان از سنگ و بت می‏پرستیدند رها کنیم، و ما را به راستگویی و امانتداری و صله رحم و نیکی با همسایگان و دوری از محرمات و خونریزی و فاحشه و دروغگویی و خوردن مال یتیم و تهمت امر می‏کرد. و ما را امر کرد که تنها خداوند را بپرستیم و کسی را شریک او قرار ندهیم، و ما را به نماز و روزه، و زکات نیز امر کرد.

(کارهای اسلام را برای او برشمرد) و ما نیز او را تصدیق کردیم و به او ایمان آوردیم، و برای آنچه که از نزد خداوند آورده بود تابع او شدیم. پس ما نیز خداوند را عبادت کردیم و کسی را شریک او نکردیم، و حلال و حرام را رعایت کردیم، و قوم ما بر ما دشمن شدند، و ما را شکنجه و عذاب دادند، تا ما را از خداپرستی به بت‏پرستی برگردانند، و خبائث را برای ما حلال کنند. وقتی که به ما ظلم کردند و بر ما سخت گرفتند، و میان ما و دینمان فاصله ایجاد کردند، ما به شهر شما پناه آوردیم و شما را بر دیگران ترجیح دادیم، و مشتاق به همسایگی شما شدیم، و امیداریم که نزد شما به ما ظلم نشود.

نجاشی به او گفت: آیا از آنچه که از جانب خداوند آمده چیزی به همراه دارید؟

جعفر به او گفت: آری. نجاشی گفت: برایم بخوان. جعفر از ابتدای سوره مریم: ﮋ ﭑ ﭒ ﮊ. (مریم: 1) برای او خواند.

وقتی که این آیات را شنیدند، نجاشی به گریه افتاد به طوری که ریشش خیس شد و اسقفان نیز گریه کردند به طوری که مصحفهایشان خیس شد. سپس نجاشی به آنها گفت: قسم بخدا این و آنچه که عیسی آورده از یک منبع واحد آمده‏اند بروید، قسم بخدا آنها را به شما نمی‏سپارم.

وقتی که بیرون رفتند، عمرو بن عاص گفت: قسم بخدا فردا چیزی می‏گویم که ریشه آنها قطع شود. عبدالله بن ابی ربیعه که از او باتقواتر بود گفت: این کار را نکن، چرا که آنها از اقوام ما هستند هر چند که مخالف ما باشند، گفت: قسم بخدا به آنها می‏گویم که اینها گمان می‏کنند که عیسی بن مریم بنده خداست. سپس فردا نزد نجاشی آمد و گفت: اینها درباره عیسی بن مریم سخن زشتی را می‏گویند، پس به دنبال آنها فرستاد و در مورد آنچه که آنها می‏گویند، سؤال کرد.

آنها با هم جمع شده و به همدیگر گفتند که چه بگوییم وقتی که در مورد عیسی بن مریم از شما سؤال کردند؟

گفتند: قسم بخدا آنچه را که خداوند گفته و پیامبرش آورده، می‏گوییم هر چه که می‏شود مهم نیست.

هنگامی که وارد شدند، نجاشی گفت: در مورد عیسی بن مریم چه می‏گوئید؟

جعفر بن ابی طالب گفت: آنچه را که نبی ما آورده می‏گوئیم. او بنده خدا و رسول او و روح خدا و کلمه خدا بود که خداوند به مریم القاء کرد.

نجاشی تکه چوب باریکی را برداشت و گفت: قسم بخدا به اندازه این چوب بین سخن تو و واقعیت عیسی بن مریم اختلاف وجود ندارد. کشیشان با شنیدن این سخن خشمگین شدند. نجاشی گفت: قسم بخدا اگر عصبانی هم شوید، کاری نمی‏توانید بکنید، بروید و در کشور من امنیت داشته باشید، هر کس شما را اذیت کند، ضرر می‏کند(سه بار تکرار کرد). و دوست ندارم که یک کوه طلا به من بدهند و یکی از شما را در مقابل آن اذیت کنم.

ابن هشام می‏گوید: نجاشی گفت: هدایای آنها را به آنها برگردانید، نیازی به آن نیست، قسم بخدا خداوند هنگام دادن این پادشاهی به من از من رشوه نگرفت، تا من بخاطر این مسئله رشوه بگیرم که آنها را به شما بدهم. آنها با ناراحتی بیرون رفتند و ما در بهترین خانه با بهترین همسایه ماندیم.

قسم بخدا ما در همین حال بودیم تا اینکه کسی بر سر پادشاهی با او منازعه کرد. قسم بخدا ما در آن لحظه هیچ غصه‏ای غیر از آن نداشتیم که او بر نجاشی غالب شود و مردی بیاید که حق ما را به اندازه نجاشی نشناسد. نجاشی و دشمنش آماده جنگ شدند و فقط نیل میان آنها حائل شده بود. اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفتند: چه کسی می‏رود تا از این جنگ خبر بیاورد؟ زبیر بن عوام ( رضی الله عنه) گفت: من می‏روم. در حالی که کم سن و سالترین آنها بود. او را در ظرفی در آب انداختند و به سمت نیل، محل جنگ آن دو به راه افتاد، پس رفت تا به آنها رسید. گفت: به درگاه خداوند متعال برای نجاشی دعا کردیم تا بر دشمنش غالب شود. در نهایت حکومت حبشه در دست او باقی ماند، و ما در نزد او در بهترین حال بودیم تا اینکه نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بر ‏گشتیم[9].


----------------------
[13] - بخاری 4261 از ابن عمر (م).
[14] - بخاری 1246 و نسائی 4/26.
[15] - بخاری 4260 از ابن عمر (م).
[16] - طبرانی، الکبیر و حاکم و آلبانی در صحیح الجامع آن را صحیح دانسته است 3358.
[17] - بخاری 3709 المغازی.
[18] - البدایة والنهایة، ابن کثیر، 3/256.
[19] - ترمذی، حاکم، المستدرک از ابوهریره، صحیح الجامع3459.
[20] - حاکم از ابن عباس روایت کرده و صحیح دانسته است، همچنین در الاستیعاب، وحافظ در الفتح می‏گوید: حاکم و طبرانی از ابن عباس روایت کرده‏اند و اسنادش جید است.
[21] - حافظ، الفتح7/96؛ حاکم با سند صحیح و به شرط مسلم روایت کرده است.
[22] - حافظ، الفتح 7/96، طبرانی با اسناد حسن روایت کرده است.
[23] - حافظ، الفتح، 7/96 و اسنادش جید است.
[24] - ابوداود 3/3132، ابن ماجه 1/1610، ترمذی3/998، حاکم، المستدرک 1/372 و می‏گوید: اسنادش صحیح است و ذهبی در مورد آن سکوت کرده است. بیهقی در السنن الکبری 4/61 آورده است و آلبانی در صحیح ابن ماجه می‏گوید: حدیث حسن است.
[25] - الاصابة، امام ابن حجر عسقلانی، 1/594 با تصرف.
     
  ویرایش شده توسط: rostam91   
مرد

 
جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) ۲

ای صاحبان کشتی شما دو هجرت دارید

از ابوموسی ( رضی الله عنه) نقل شده که گفت: خبر هجرت رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به ما رسید و ما در یمن بودیم و ما نیز به نزد آنها هجرت کردیم و من کوچکترین آنها بودم. که یکی از آنها ابوبرده و دیگری ابورهم بود. همراه پنجاه و چند نفر بودیم (یا گفته است که همراه 53 یا 52 نفر از قومم بودیم) که سوار بر کشتی شدیم و کشتی ما در حبشه با نجاشی و جعفر بن ابی طالب مواجه شد و با او به راه افتادیم تا همگی با هم هنگام فتح خیبر نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) رسیدیم. و عده‏ای از مردم به ما اهل کشتی گفتند: در هجرت از شما پیشی گرفتیم، و اسماء بنت عمیس - از کسانی که همراه ما بود - بر حفصه همسر پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد شد و او نیز همراه مهاجران به حبشه هجرت کرده بود، پس عمر نیز بر حفصه وارد شد و اسماء نزد او بود. عمر وقتی که اسماء را دید گفت: این کیست؟ گفت: اسماء بنت عمیس، عمر گفت: آیا این از جمله مهاجران حبشه یا اهل کشتی است؟ اسماء گفت: آری. گفت: ما در هجرت از شما پیشی گرفتیم و ما از شما به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) شایسته‏تر هستیم. او ناراحت شد و گفت: خیر قسم بخدا این گونه نیست شما همراه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بودید، گرسنه شما را سیر می‏کرد و جاهلان شما را نصیحت می‏کرد، در حالی که ما در سرزمین دور حبشه بودیم و این بخاطر خدا و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بوده است. و قسم بخدا نمی‏خورم و نمی‏آشامم قبل از اینکه این سخن تو را به رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) اطلاع دهم. ما اذیت می‏شدیم و می‏ترسیدیم و این را نیز به ایشان خواهم گفت، و قسم بخدا دروغ نخواهم گفت.

وقتی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد، گفت: ای نبی خدا عمر چنین و چنان گفته است. گفت: تو به او چه گفتی؟ گفت: چنین و چنان گفتم. گفت: آنها از شما شایسته‏تر نیستند، آنها یک هجرت دارند در حالی که شما دو هجرت دارید. اسماء می‏گوید: ابوموسی و مسافران کشتی گروه گروه به سراغم می‏آمدند و درباره این حدیث سوال می‏کردند؛ و هیچ چیز در دنیا برای آنها از این حدیث زیباتر و شیرین‏تر نبود[10].

فردا دوستان را ملاقات می‏کنیم

بعد از اینکه جعفر و همسرش ده سال در کشور نجاشی در امنیت و آرامش و سعادت و بدون قید و اذیت، خداوند را عبادت می‏کردند، بار دیگر به مدینه برگشتند و گامهایشان از باد پیشی گرفت که بخاطر دیدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و شوق دیدار خدا بود و تا پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از فتح خیبر برنگشت، او را ملاقات نکردند.

از شعبی نقل شده که گفت: جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) در روز فتح خیبر نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد، و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) میان چشمان او را بوسید و گفت: نمی‏دانم به کدامیک بیشتر خوشحال باشم، به فتح خیبر یا آمدن جعفر؟[11].

خوشحالی مساکین از آمدن جعفر

خوشحالی فقرا از آمدن جعفر ( رضی الله عنه) نیز کمتر از خوشحالی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نبود.

چرا که جعفر ( رضی الله عنه) از جمله کسانی بود که با فقرا و بیچارگان بسیار مهربان بود.

ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید که مردم می‏گفتند: ابوهریره از رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) زیاد روایت می‏کند، بخاطر این که من همیشه ملازم رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بودم و به همین دلیل گرسنه می‏ماندم و لباس مناسبی نداشتم و خادمی نیز نداشتم، تا جایی که از شدت گرسنگی به شکمم سنگ می‏بستم، و مهربانترین مردم با فقرا جعفر بن ابی طالب بود، به دیدار ما می‏آمد و آنچه در خانه داشت را به ما می‏داد تا بخوریم


حال وقت رفتن فرا رسیده است

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به طرف مکه رفت تا عمره قضا را به جای بیاورد و به مدینه برگشتند... و در راه جعفر از برادرانش - کسانی که در جنگ بدر و اُحد و سایر غزوه‏ها با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شرکت کرده بودند - بسیار شنید تا جایی که مشتاق جهاد در راه خدا و رسیدن به شهادت شد.

و انتظار او طولی نکشید، وقتی که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) او را به سریه مؤته در جمادی الاولی سال هشتم فرستاد، و زید بن حارثه را فرمانده آنها کرد و گفت: اگر زید زخمی شد، جعفر بن ابی طالب فرمانده باشد، و اگر جعفر زخمی شد، عبدالله بن رواحه فرمانده باشد. پس آنها به سرزمین بلقاء در شام رسیدند و سپس به معان رسیدند و به آنها خبر رسید که صد هزار نفر از رومیان و صد هزار نفر از اعراب به بلقاء رسیده‏اند.سه هزار نفر از قهرمانان و شجاعان و حافظان قرآن جمع شدند تا به یاری خداوند مهربان در آن زمان و هر زمان دیگر پیروز شوند.
پس دو لشکر با هم مواجه شدند و زید بن حارثه پرچمدار رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) جنگید تا شهید شد و جعفر نیز جنگید تا به شهادت رسید.ابن هشام می‏گوید: یکی از اهل علم که مورد اعتماد من است به من گفت: که جعفر پرچم را با دست راستش گرفت و دستش قطع شد، سپس آن را با دست چپش برداشت و آن نیز قطع شد، و آن را با بازوانش در بغل گرفت تا اینکه شهید شد در حالی که (33) سال داشت و خداوند در قبال آن دستها دو بال به او داد که با آنها در بهشت پرواز کند، و هر جا که می‏خواهد برود.در روایتی آمده که عبدالله بن عمر م گفت: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ مؤته زید بن حارثه را امیر کرد و گفت که: اگر زید کشته شد، جعفر، و اگر جعفر کشته شد، عبدالله بن رواحه فرمانده است. عبدالله گفت: من در آن غزوه بودم. به دنبال جعفر بن ابی طالب می‏گشتیم که او را در میان کشته شدگان یافتیم و در جسدش نود و چند جای ضربه شمشیر پیدا کردیم پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برای این سه نفر بسیار غمگین شد و آنها را به شهادت در راه خدا بشارت داد.
انس بن مالک ( رضی الله عنه) می‏گوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: زید بن حارثه پرچم را برداشت و کشته شد، سپس جعفر پرچم را برداشت و کشته شد، و سپس عبدالله بن رواحه پرچم را برداشت و کشته شد - و چشمان رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) پر از اشک بود - سپس خالد آن را برداشت و پیروز ش از نافع نقل شده که ابن عمر به او خبر داد که گفت: در آن روز بالای جسد جعفر ایستادم در حالی که او کشته شده بود و پنجاه ضربه در بدن او وجود داشت و هیچ ضربه‏ای به پشتش نخورده بود.

حال او با بالهایش در بهشت همراه ملائک پرواز می‏کند

ابن عباس م می‏گوید: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: وارد بهشت شدم و دیدم که جعفر با ملائکه است و حمزه بر تخت خود به بالشش تکیه داده استو ابن عمر هرگاه با پسر جعفر مواجه می‏شد می‏گفت: سلام بر تو ای پسر کسی که دو بال دارد.ابن کثیر می‏گوید: خداوند متعال بجای دو دست او، دو بال در بهشت به او داده است
ابوهریره می‏گوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: جعفر بن ابی طالب را به عنوان یک فرشته در بهشت دیدم که همراه ملائکه با دو بال پرواز می‏کرد.
ابن عباس می‏گوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: جعفر بن ابی طالب ( رضی الله عنه) را در شکل یک فرشته در بهشت دیدم که بالهایش خونین بود و در بهشت پرواز می‏کرد
ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: امشب جعفر همراه با ملائکه از نزد من می‏گذشت که بالهایش با خون رنگین شده بود و قلبش سفید بود
عبدالله بن جعفر می‏گوید: رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به من گفت: گوارای توباد!! پدرت همراه ملائکه در آسمان پرواز می‏کند.از ابن عباس م به صورت مرفوع روایت شده که: جعفر همراه با جبرئیل و میکائیل با دو بالی که خداوند به او داده است، پرواز می‏کند.
ناراحتی پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به خاطر جعفر ( رضی الله عنه)

در اینجا پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد اسماء دختر عمیس، زن جعفر می‏رود تا خبر شهادت جعفر را به او بدهد.. چه منظره‏ای که قلبها بجای اشک خون گریه می‏کند. از اسماء دختر عمیس م نقل شده که گفت: وقتی جعفر شهید شد، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد من آمد، و من بچه‏ها را تمیز می‏کردم و نظافت و شستشو می‏دادم. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به من گفت: فرزندان جعفر را نزد من بیاور. آنها را آوردم و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آنها را بویید و اشک از چشمانش جاری شد. گفتم: ای رسول خدا. پدر و مادرم فدایت باد، چرا گریه می‏کنی؟ آیا از جعفر و اصحابش خبری داری؟ گفت: آری. آنها امروز شهید شدند. گفت: نشستم و فریاد زدم و زنان پیرامون من جمع شدند و رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) نزد خانواده‏اش برگشت و گفت: از خانواده جعفر غافل نباشید و غذایی را برای آنها درست کنید، چرا که آنها عزادار هستند[24] .

حسان بن ثابت کشته ‏های مؤته را مدح می‏کند
وقتی که خبر کشته شدن این افراد پاک به حسان رسید، شروع به سرودن مدحی در مورد آنها کرد و گفت:

برگزیدگان مؤمنان را دیدم که از دره‏ها بازگشتند و من از کسانی که تأخیر کرده بودند، بودم.

خداوند کشته شدگان را دور نکند که در جنگ مؤته بودند و جعفر صاحب دو بال نیز در میان آنها بود.و زید و عبدالله هنگامی که همگی می‏جنگیدند و دارای آرزوهای بلندی بودند.ما می‏بینیم که جعفر به محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وفادار بود و امر او را عملی کرد هنگامی که به او امر کرد.بنابراین در اسلام از بنی هاشم انگیزه‏های عزت بی‏پایان و افتخار تمام نمی‏شود

خداوند از جعفر و سایر صحابه راضی و خشنود باد.

-----------------
[1] - السیر، ذهبی، 1/206.
[2] - احمد، 5/204؛ ابن سعد 4/1/24 و ارنؤوط می‏گوید: رجالش ثقه هستند.
[3] - ترمذی 3764 و می‏گوید: این حدیث حسن و صحیح و غریب است.
[4] - مسلم، احمد، نسائی وابن ماجه از انس روایت کرده‏اند، صحیح الجامع، 8000.
[5] - ابن اسحاق و ابن کثیر در البدایة 3/66 به نقل از السیرة ابن هشام 1/266.
[6] - السیرة، ابن هشام، 1/275.
[7] - ارنؤوط می‏گوید: اسنادش صحیح است. ابن هشام 1/334؛ ابونعیم، الحلیة 1/115.
[8] - این داستان قبل از اسلام آوردن عمرو بن عاص (t) بوده است.
[9] - شیخ آلبانی درتخریج فقه السیره غزالی می‏گوید: ابن اسحاق در المغازی این داستان را آورده است1/211-213 از ابن هشام، احمد1740 از طریق ابن اسحاق با سند صحیح.
[10] - بخاری،4230؛ مسلم2502.
[11] - حاکم، مستدرک، 4/211 از شعبی به صورت مرسل نقل کرده و آن را صحیح دانسته است، و ذهبی نیز با او موافق است.
[12] - بخاری3708؛ ابونعیم، الحلیة 1/117. با تصرف
     
  
مرد

 
ابوموسی اشعری ( رضی الله عنه) ۱

پروردگارا گناهان عبدالله بن قیس را ببخش و در روز قیامت او را به جای مملو از نعمتی داخل کن.

ما اکنون با صحابه رقیق القلب... زاهد و عابدی به نام عبدالله بن قیس با کنیه ابوموسی اشعری هستیم او صحابی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) امامی بزرگ و فقیه و قاری قرآن بود.

داستان زندگی او از یمن شروع می‏شود، پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خانواده‏اش را به رقت قلب توصیف کرد و به اصحابش فرمود: «اهل یمن نزد شما مى‏آيند، آنان قلب مهربانی دارند ایمان و حکمت در یمن است»در روایت دیگرآمده است: اهل یمن که قلبی لطیف و مهربان دارند نزد شما مى‏آيند و فقه و حکمت در یمن است ابوموسی با وجود سن کمش قومش را از عبادت بتها نهی کرد. بتهایی که نه سودی می‏رسانند و نه زیانی. او از ته دل آرزو می‏کرد معجزه‏ای صورت بگیرد و بشریت را از تاریکی شرک و بت پرستی به روشنایی توحید و عبادت... راهنمایی کند.. دیری نگذشت آرزوی او با بعثت رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) تحقق یافت و به محض شنیدن این خبر با سرعت برای دیدن رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و ایمان به رسالت او که برای نجات مردم از تاریکی به نور آمده بود، حرکت کرد. او به محض اینکه به مکه رسید و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را دید به او ایمان آورد.

در شب بعدی عبدالله بن قیس و عمویش ابوعامر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را بار دیگر ملاقات کردند. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از ابوعامر استقبال کرد و همانگونه که با عبدالله سخن گفت با او نیز سخن گفت و آیاتی از قرآن را بر وی تلاوت کرد پس ابوعامر نیز ایمان آورد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از مسلمان شدن این دو جوان یمنی خوشحال شد و پیش قدم شدن آنان بر قومشان برای ایمان آوردن را ستود. سپس درباره دعوت الی الله و چگونه آغاز کردن آن، مشکلاتی که اصحابش در راه دعوت تحمل کرده‏اند و در مورد برخورد قریش در مقابل دعوتش برایشان توضیح داد. همچنین قصه هجرت تعدادی از اصحابش به حبشه به علت اذیت و آزار قریش را بیان کرد و اینکه چگونه این آزارها به حبشه نیز رسید(اما خداوند مکر مشرکین را در حبشه باطل کرد) و وعده داد که تمام مردم عرب و عجم دین او را می‏پذیرند و اسلام سراسر جهان را فرا خواهد گرفت.

این دو جوان از سخنان آن حضرت خوشحال شدند و به ایشان گفتند: ای رسول خدا اگر بخواهی نزد شما باقی می‏مانیم و مانند سایر اصحابت سختیها را تحمل می‏کنیم، یا نزد قوممان باز می‏گردیم و آنان را به دین اسلام دعوت می‏کنیم، یا به حبشه نزد دیگر برادرانمان می‏رویم. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آنها را ستود و به آنها دستور داد به میان قومشان باز گردند و دعوت را شروع کنند و وقتی که وضعیت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) روشن شد نزد ایشان بازگردند. آن دو پذیرفتند و چند شب در مکه ماندند، آیاتی از قرآن و آداب نماز را نزد آن حضرت آموختند و به یمن بازگشتند در حالی که بزرگترین نعمت، ایمان، یقین و اسلام را بدست آوردند.

ابوموسی دعوت الی الله را در یمن آغاز کرد تا دست مردم اطرافش را بگیرد و به بهشت ببرد.

بعد از مدتی که ابوموسی در یمن قرآن خدا و سنت رسولش را آموزش می‏داد مشتاق دیدار رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) شد و دوباره راه سفر را در پیش گرفت. ابوموسی بعد از جنگ خیبر به مدینه رسید در آن موقع جعفر بن ابوطالب و یارانش نیز از حبشه بازگشتند و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) با آمدن آنها بسیار خوشحال شد.

ابوموسی ( رضی الله عنه) می‏گوید: خبر خارج شدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به ما رسید. من و دو برادرم که از من بزرگتر بودند (ابوبرده و ابورُهم) همراه با پنجاه و سه یا پنجاه و دو نفر از اهل یمن سوار کشتی شدیم و به حبشه رفتیم در آنجا جعفر بن ابوطالب را دیدیم او گفت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) ما را به اینجا فرستاده است شما نیز در اینجا بمانید. ما نیز نزد او ماندیم تا اینکه بعد از مدتی همه با هم بعد از فتح خیبر به مدینه رفتیم و آن حضرت از غنایم خیبر برای ما نیز سهم در نظر گرفت و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برای افرادی که در فتح خیبر شرکت نکرده بودند و جز ما و یاران جعفر بن ابوطالب سهمی در نظر نگرفته بود. بعضی از مردم به ما که با کشتی از حبشه آمده بودیم گفتند ما قبل از شما هجرت کردیم و... پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «او از شما نسبت به من حق بیشتری ندارد، او و یارانش یک بار هجرت کردند ولی شما دو بار هجرت کردید»

انس بن مالک ( رضی الله عنه) می‏گوید: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: فردا قومی نزد شما می‏آیند که قلبشان نسبت به اسلام از شما مهربانتر است. فردا اشعریها وارد شدند وقتی که نزدیک شدند این شعر را می‏خواندند.

فردا به دوستانمان محمد و یارانش می‏رسیم.

وقتی وارد شدند برای اولین بار سنت مصافحه را رایج کردند.عیاض اشعری می‏گوید: بعد از اینکه این آیه: {... فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ} (المائده: ٥٤). «خداوند جمعيتى را مى‏آورد كه آنها را دوست دارد و آنان (نيز) او را دوست دارند». نازل شد، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: اینان قوم تو هستند ای ابوموسی، به ابوموسی اشاره کرد.قوم ابوموسی ملازم پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شدند که از ته قلب آنان را دوست داشت چون راست گفتار و نیک کردار بوده و شب و روز به عبادت خداوند متعال مشغول بودند. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره آنها می‏گفت: من صدای نازک اشعریها را در شب می‏شنوم که قرآن تلاوت می‏کنند و منازل آنها را با صدای قرآن خواندنشان می‏شناسم گرچه در روز خانه آنها را ندیده باشم.بلکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در بین اصحابش آنها را ستایش می‏کرد و می‏گفت: اشعریها اگر بدون زن یا بدون شوهر شوند یا غذای خانواده آنان کم شود، آنچه که دارند در یک جا جمع می‏کنند و به طور مساوی بین هم تقسیم می‏‏کنند. پس آنها از من و من از آنها هستم .

رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) نشان شرف بر سینه او می‏گذارد

ابوموسی بار دیگر برگشت تا از این چشمه صاف بنوشد و قرآن و سنت را از پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بیاموزد. ابوموسی هرگاه قرآن را قرائت می‏کرد احساس می‏شد در اثر صوت زیبا و آرامش همه دنیا به طرف وی متمایل می‏گردد. حتی روزی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به او گفت: «ای ابوموسی صدایی مانند صدای آل داود به تو عطا شده است».ابوعثمان النهدی می‏گوید: موسیقی هیچ تار و طنبور و چنگی را نشنیده‏ام که از صدای ابوموسی زیباتر باشد. هرگاه برایمان نماز می‏خواند دوست می‏داشتم سوره بقره را بخواند.ابوسلمه می‏گوید: عمربن خطاب به ابوموسی که در مجلس نشسته بود می‏گفت: ای ابوموسی خدا را بیادمان بیانداز. ابوموسی نیز چند آیه از قرآن را با صوت و لحن می‏خواند.

پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شهادت داد که او مؤمن منیب است.

ابن بریده از پدرش نقل می‏کند که گفت: شبی از مسجد خارج شدم که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در کنار در مسجد ایستاده بود و مردی نماز می‏خواند. به من گفت ای بریده آیا فکر می‏کنی ریا می‏کند؟ گفتم خدا و رسولش بهتر می‏دانند. فرمود: بلکه او مؤمن منیبی است که صدایی مانند صدای آل داود به او عطا شده است. نگاه کردم دیدم او ابوموسی است و به او خبر دادم.انس بن مالک ( رضی الله عنه) می‏گوید: ابوموسی صدای شیرینی داشت. یک شب او نماز می‏خواند همسران پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) صدایش را شنیدند و ایستاده به او گوش می‏دادند. فردای آن شب به او گفته شد زنان به صدایت گوش می‏دادند. گفت اگر می‏دانستم صدایم را بهتر می‏کردم و شما را بیشترخوشحال می‏کردم.ابوموسی از معدود افرادی است که برای پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) قرآن را قرائت کرد ... و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) او و معاذ را به یمن، به دو شهر زبید و عدن فرستاد.ابوموسی ( رضی الله عنه) می‏گوید: بعد از اینکه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) من و معاذ را به یمن فرستاد به ما گفت در رویارویی با مردم سختگیر نباشید و آنها را از خود متنفر مکنید. ابوموسی به رسول الله گفت: در سرزمین ما شراب وجود دارد. شرابی که از عسل درست می‏شود و به آن «بِتع» می‏گویند و شرابی که از جو ساخته می‏‏شود و «مِرز» نام دارد. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «هر مسکری حرام است». معاذ به من گفت: چگونه قرآن را می‏خوانی. گفتم: در نماز، روی مرکب و نشسته و ایستاده آن را قرائت می‏کنم. معاذ گفت: من می‏خوابم سپس بیدار می‏شوم و همانگونه که برای نمازم اجر داده می‏شوم، برای خوابم نیز دارای اجر هستم . ابوموسی ( رضی الله عنه) می‏گوید: با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در سفر بودیم و مردم از کوه بالا می‏رفتند مردی بالا رفت و گفت: لا اله الا الله والله اکبر، گمان می‏کنم با صدای بلند گفت و پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) که روی اسبش سوار بود فرمود: «ای مردم، شما که انسان کَر یا غایب را صدا نمی‏زنید، و گفت ای عبدالله بن قیس (ابوموسی) آیا ذکری به تو بیاموزم که از گنجهای بهشت است؟ گفتم: بلی ای رسول خدا، فرمود بگو: «لا حول ولا قوة الا بالله».

ابوموسی اخلاق پسندیده شرم و حیا را داشت.

ابومجلز می‏گوید: ابوموسی گفت: من به خاطر شرم از خداوند در خانه تاریک غسل می‏کنم و پشتم را خم می‏نمایم.

او هنگام خواب لباس می‏پوشید از ترس اینکه عورتش کشف نشود.ابوموسی ملازم پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بود تا در جوار او به خیر بیشتری برسد.ابوموسی می‏گوید: در جعرانه نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بودم که یک مرد عرب وارد شد و گفت: آیا وعده‏ای که به من داده‏ای عملی نمی‏کنی؟ گفت: مژده بده گفت: مژده زیاد داده‏ای. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) رو به من و بلال آمد و گفت: این شخص مژده را پس داد آیا شما آن را می‏پذیرید. گفتند قبول می‏کنیم ای رسول خدا. ظرف آبی خواست و دست و صورتش را در آن شست و آب را دوباره داخل آن ریخت سپس فرمود: «از آن بنوشید و آن را روی سر و گردنتان بریزید» آن دو همچنان کردند.ام سلمه در پشت پرده ندا زد برای مادرتان نیز مقداری بیاورید. آن دو مقداری برای ام سلمه بردند.ابوموسی مورد اعتماد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و دوست او بود و هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وفات کرد از او رضایت کامل داشت.ابوموسی از وفات رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بسیار محزون گشت و در خلافت ابوبکر، عمر، عثمان و علی زنده بود و همه آنها با شناختی که از او داشتند به او احترام می‏گذاشتند و قدر و منزلت او را ارج می‏نهادند.

جایگاه او نزد اصحاب و تابعین

ابوالبختری می‏گوید: نزد علی آمدیم و از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) پرسیدیم. گفت: از کدامیک از آنها سؤال می‏کنید. گفتیم از ابن مسعود. گفت: به قرآن و سنت آگاهی کافی دارد و همین او را بس است. گفتیم ابوموسی؟ گفت: وارد دریای علم شد و از آن بهره کافی برد.اسود بن یزید می‏گوید: در کوفه داناتر از علی و ابوموسی ندیدمابوموسی فقیهی هوشیار، با هیبت، ارزشمند و عادل در افتاء و قضاوت بود. مسروق می‏گوید: در میان صحابه شش نفر خوب قضاوت می‏کردند: عمر، علی، ابن مسعود، اُبیّ، زید و ابوموسشعبی می‏گوید: قاضیان امت: عمر، علی، زید و ابوموسی هستند.

صفوان بن سلیم می‏گوید: در زمان رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) کسی در مسجد فتوی نمی‏داد جز: عمر، علی، معاذ و ابوموسی .انس می‏گوید: اشعری من را نزد عمر فرستاد. عمر به من گفت: ابوموسی اشعری چگونه بود وقتی از آنجا آمدی. گفتم: به مردم قرآن می آموخت. عمر گفت: او زیرک است ولی به خودش بازگو مکن.

عمر قدر و منزلت ابوموسی را ارج می‏نهاد و به او چنان اعتمادی داشت که جز خدا کسی آن را نمی‏دانست.

شعبی می‏گوید: عمر وصیت کرد هیچ امیری را بیشتر از یک سال در مقامش حفظ نکنید. ولی ابوموسی را چهار سال در مقامش باقی بگذارید. ابوموسی مستحق چنین اعتمادی از سوی عمر بود. عمر ابوموسی را فرماندار بصره و عثمان او را به فرمانداری کوفه منصوب کرد.
ادامه دارد...
--------------------
[1] - متفق علیه، صحیح الجامع، 53.
[2] - متفق علیه، صحیح الجامع، 54.
[3] - بخاری 4230، مسلم 2502، لفظ حدیث از مسلم است.
[4] - مسنداحمد 3/155، 223؛ ابن سعد 4/106.
[5] - ابن سعد 4/107؛ حاکم2/313، حاکم و ذهبی آن را صحیح کرده‏اند.
[6] - صحیح مسلم 166، باب فضایل صحابه.
[7] - مسلم 167، باب فضائل صحابه.

[8] - ترمذی، آلبانی آن را تصحیح می‏کند، صحیح الجامع 7831.
[9] - ابن عساکر 527 به نقل از السیر ذهبی 2/392.
[10] - ابن حبان، موارد الظمآت 2264، ابن سعد 4/1/81، ارنؤوط می‏گوید راویان حدیث موثق هستند.
[11] - مسلم 793؛ ابن عساکر 669-470.
[12] - طبقات ابن سعد 4/198، ابن عساکر 481 ارنؤوط می‏گوید: اسناد حدیث صحیح است.
[13] - بخاری 4344، 4345، باب مغازی، مسلم 1733 باب اشربه.
[14] - بخاری 7/363، مغازی 11/159، باب الدعوات، مسلم 2704، باب الذکر ولادعاء.
[15] - ابن سعد 4/113-114، به نقل از السیرذهبی 2/401.
[16] - بخاری 8/37؛ مسلم 2497، ابن عساکر 466، 467.
[17] - ارنؤوط می‏گوید: راویان آن موثق هستند، تاریخ الفسوی 2/540.
[18] - ابن عساکر 449 به نقل از السیر ذهبی 2/388.
[19] - ار نؤوط می‏گوید: اسناد حدیث صحیح است، تاریخ دمشق ابوزرعه 1922، ابن عساکر، 500.
[20] - ابن عساکر، 501 به نقل از السیر ذهبی 2/389.
[21] - ابن عساکر501 به نقل از السیر ذهبی، 2/389.
[22] - ارنؤوط می‏گوید: راویانش موثق هستند. ابن سعد 4/108، تاریخ ابن عساکر 506-507.
[23] - ابن عساکر 522 به نقل از السیر ذهبی 2/391.
     
  
مرد

 
ابوموسی اشعری ( رضی الله عنه) ۲

نمونه‏ هایی از جهاد او در راه خدا

ابوموسی لطافت قلب و حیا و شرم خاصی داشت اما وقتی که تنور جنگ گرم می‏شد، زبانها ساکت و صداهای شمشیر در بالای سرها بلند می‏شد... او سوارکاری دلیر بود که شهادت را جستجو می‏کرد، درست مثل اینکه به دنبال نصف دیگر خود بود.

حادثه اوطاس و توفیق او به سبب دعای پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)

ابوموسی می‏گوید: بعد از اینکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از غزوه حنین فارغ شد، ابوعامر اشعری را به فرماندهی سپاه اوطاس منصوب کرد. او به دُرید بن الصمّه و یارانش رسید، دُرید کشته شد و یارانش شکست خوردند. مردی تیری به سمت ابوعامر که سوار بود شلیک کرد. گفتم: عمو چه کسی به طرف شما تیر انداخت، با دست به سوی او اشاره کرد من به سمت او رفتم و به وی نزدیک شدم وقتی من را دید پا به فرار گذاشت. من با صدای بلند به او گفتم آیا شرم نمی‏کنی مگر شما عرب نیستی؟ چرا فرار می‏کنی؟ او توقف کرد، به هم رسیدیم دو ضربه به همدیگر زدیم‏ و من او را کشتم. بعد نزد ابوعامر بازگشتم گفتم: خدا او را کشت. گفت: این تیر را بیرون بیاور، تیر را بیرون آوردم، آب از بدن او جاری شد. گفت: ای پسر برادرم نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) برو و سلام مرا به او برسان و بگو: برایم دعای استغفار بخواند. ابوعامر مرا جانشین خود قرار داد. لحظاتی زنده ماند و بعد فوت کرد. وقتی برگشتم و به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خبر دادم وضو گرفت، دستهایش را بالا برد و گفت: خداوندا بنده‏ات ابوعامر را ببخش، تا جایی که سفیدی زیر بغلش را دیدم، سپس فرمود: پروردگارا در روز قیامت او را بالاتر از بسیاری از بندگانت قرار بده، گفتم: برای من نیز دعا کن ای رسول خدا. فرمود: پروردگارا گناهان عبدالله بن قیس را ببخش و در روز قیامت او را در نعمتهای خود داخل بگردان[24].

فتح اصفهان

مسلمانان سرزمین فارس را یکی بعد از دیگری فتح می‏کردند. ابوموسی اشعری با سپاهش به اصفهان حمله کرد و با آنان صلح کرد مبنی بر اینکه جزیه بپردازند. آنان در صلح با مسلمانان صادق نبودند بلکه می‏خواستند فرصت تجدید قوا داشته باشند و به مسلمانان ضربه بزنند. ولی ابوموسی با هوشیاری خود که در موارد لازم به دادش می‏رسید، متوجه نیرنگ آنها شد و غافلگیر نگشت و در مقابل آنان ایستاد و مقتدرانه پیروز شد[25].

ابن اسحاق می‏گوید: ابوموسی از نهاوند به طرف اصفهان رفت و در سال بیست و سوم هجری آن را فتح کرد.

حافظ ابن کثیر در «البدایه والنهایه» می‏گوید: درست این است کسی که اصفهان را فتح کرد «عبدالله بن عبدالله بن عتبان» امیر کوفه بود و در همان سال ابوموسی اشعری قم و کاشان، و سهیل بن عدی شهر کرمان را فتح کردند. و الله أعلم.

در نبردهایی که مسلمانان بر علیه امپراطور فارس انجام دادند ابوموسی شرکت داشت و سختیهای زیادی را تحمل کرد.

گذرگاه پنهانی

هرمزان موقعیت سپاهش را در اصفهان تحکیم بخشید و مردم زیادی را جمع کرد. عمر بن خطاب ( رضی الله عنه) ابوموسی را با تعداد زیادی از مسلمانان تقویت کرد و او را به آنجا فرستاد و شهر را به محاصره خود در آوردند، در این میان تعداد زیادی از طرفین به قتل رسیدند. در آن روز براء بن مالک برادر انس به تنهایی صد نفر از مبارزین قوی دشمن را کشت (بجز افراد دیگری که به قتل رسانده بود). در آخر مبارزه مسلمانان به براء بن مالک گفتند (چون براء مستجاب الدعوه بود): خدا را سوگند بده که ما را پیروز گرداند. براء گفت: خداوندا ما را بر آنها پیروز کن و مرا نیز به شهادت برسان. به یاری خداوند مسلمانان آنها را شکست دادند. مشرکان به سنگرهای خود پناه بردند مسلمانان به آنجا نیز حمله کردند تا اینکه سپاه دشمن به داخل شهر پناه بردند و در آنجا سنگر گرفتند، مسلمانان شهر را محاصره کردند. یکی از ساکنان شهر از ابوموسی پناه خواست. او را پناه دادند و او مسلمانها را از قنات و کانال آب شهر به داخل شهر راهنمایی کرد. امیران سپاه مردانی را خواستند تا از کانال آب به داخل شهر بروند. تعدادی از جنگجویان شجاع از کانال آب مانند اردک در شب وارد شهر شدند. گفته می‏شود اولین کسی که وارد شهر شد عبدالله بن مغفل مزنی بود. به طرف نگهبانهای دروازه شهر آمدند آنان را از بین بردند، دروازه‏ها را باز کردند و مسلمانان تکبیرگویان وارد شهر شدند و آن را فتح کردند[26].

کناره ‏گیری ابوموسی از فتنه

ابوموسی علی رغم شجاعتی که در میدان جهاد با مشرکان و کافران داشت، وقتی بین علی و معاویه م فتنه ایجاد شد کناره‏گیری کرد و با هیچ یک از آن دو نجنگید.

ابوبرده از ابوموسی روایت می‏کند که: معاویه به او نامه نوشت: اما بعد عمرو بن عاص با من بیعت کرده و به خدا سوگند می‏خورم که اگر با من بر آنچه که عمرو بن عاص بیعت کرده است بیعت کنی یکی از فرزندانت را والی کوفه و دیگری را والی بصره می‏کنم، در این صورت هیچ دری بدون مشورت تو بسته نخواهد شد و هیچ حاجتی بدون تو برآورده نخواهد شد. من با خط خودم برایت نامه نوشتم تو نیز با خط خودت برایم نامه بنویس.

ابوموسی برایش نامه نوشت: اما بعد شما در امری از امور مهم امت به من نامه نوشتی، وقتی در مقابل پروردگارم قرار بگیرم چه جوابی بدهم، من نیازی به آنچه مطرح کرده‏ای ندارم، والسلام علیک.

ابوبرده (پسر ابوموسی) می‏گوید: وقتی معاویه به ولایت رسید، مشکلی برایم ایجاد نشد و هر نیازی داشتم برآورده شد[27].

این از اخلاق کریمانه معاویه بود که بسیاری از مسلمانان بدی او را می‏گویند، خدا از او و از سایر صحابه راضی باشد.

امام ذهبی می‏گوید: ابوموسی عابدی زاهد و ربانی بود که در روز روزه و قائم در شب بود. او علم و عمل و جهاد و سلامت قلب را در خود جمع کرده بود و امارت او را تغییر نداد و به دنیا مغرور نشد[28].

قضاوت بین علی و معاویه به ابوموسی و عمرو بن عاص ن واگذار شد. پروردگارا از اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) راضی باش. آنان هدفشان دنیا نبود بلکه اجتهاد کردند. بعضی از آنان به درستی تصمیم گرفتند و بعضی دیگر به خطا رفتند و ما همه آنان را دوست داریم. از خداوند متعال می‏خواهیم به خاطر اسماءحسنی و صفات علیایش ما را با آنان در بهشت جمع کند.

هنگام کوچ ابدی فرا رسید

موسی طلحی می‏گوید: ابوموسی در زمان حیاتش خیلی تلاش می‏کرد. به او گفته شد ای کاش بر خود سخت نمی‏گرفتی. گفت: در مسابقه اسبدوانی، هنگامی که اسبها به خط پایان نزدیک می‏شوند، تمام توان خود را به کار می‏گیرند،... و فاصله من تا مرگ کمتر از آن است[29].

بعد از زندگی طولانی مملو از بذل و بخشش و جهاد و فداکاری، ابوموسی در بستر مرگ قرار گرفت و شعر مشهور را که هنگام ملاقات با پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) او و برادرانش می‏خواندند، تکرار می‏کرد و به لقاء الله پیوست.

فردا به دوستان می‏رسیم محمد و یارانش.

خدا فرزندانش را حفظ کند

ابوبرده (پسر ابوموسی) می‏گوید: وقتی معاویه مجروح بود بر او وارد شدم گفت: جلو بیا ای پسر برادر، نزدیکتر که رفتم متوجه شدم که زخمش عمیق است. گفتم: مشکلی نداری، وقتی پسرش یزید داخل شد. معاویه به وی گفت: اگر به خلافت رسیدی این شخص را در نظر داشته باش، پدرش برادر یا دوست من بوده است تنها این تفاوت را با هم داشتیم که آنچه را من در جنگ می‏دیدم او نمی‏دید[30].

این چنین خداوند شخصیت مؤمنی را که اعمال صالح دارد در فرزندان و نو‏ه‏هایش حفظ می‏کند. (آنان را نیز صالح می‏گرداند).

خداوند از ابوموسى و سایر اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) راضی و خشنود باد.

-----------------------
[24] - بخاری 8/34، باب المغازی، مسلم 2498، باب فضائل صحابه.

[25] - رجال حول الرسول، ص747.

[26] - البدایه و النهایه، حافظ ابن کثیر، 7/88 با تصرف.

[27] - ارنؤوط می‏گوید: سند حدیث صحیح است، ابن عساکر 541-542، ابن سعد 4/111-112.

[28] - سیر اعلام النبلاء، ذهبی 2/396.

[29] - ابن عساکر 534 به نقل از السیر ذهبی 2/393.

[30] - ارنؤوط می‏گوید: راویان آن موثق هستند، ابن سعد 4/112.
     
  ویرایش شده توسط: rostam91   
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
مذهب
مذهب

زندگی نامه یاران پیامبر و قهرمانان اسلام

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA