بازی (قسمت سیزدهم) نوشته ی داروک...
هر سه در حال بالا رفتن از سربالایی پارک کوه صفه بودیم. شهره پرسید:
خب، حالا تعریف رابطه شما دوتا چیه؟
پرتو نفس زنون ، منظورت چیه شهره؟
واضحه، میگم چه نوع رابطه ایی با هم برقرار کردید؟ میخوام ببینم اگه تو منظور خاصی نداری من دست بکار بشم.
دست به کار چی ؟!
اه چقدر خنگی پرتو؟! میگم اگه نمیخوای با این آقا شهروز طرح دوستی بریزی، همین حالا بهش پیشنهاد بدم. بعد به صورتم نگاه میکنه و یه چشمک میزنه.
-نه بابا من نمیتونم با ایشون کنار بیام.
پرتو: بچه پرو رو نگاش کن.هه، اینو من باید بگم.
شهره: خب رابطه اییکه از اولش با کل کل شروع بشه، خدا رحم کنه به آخرش! شما به درد هم نمیخورید. شهروز شماره ی منو بزن توی گوشیت لازمت میشه.هههه
پرتو با عصبانیت به شهره نگاه کرد.
شهره: چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ شتر سواری که دولا دولا نمیشه.
چرا اینجوری شدی تو شهره؟!
چه جوری شدم؟ من مثه همیشه م. میدونیکه پسر ببینم حالم بد میشه. تو چرا اینجوری شدی؟
یادت رفته چند ساعت پیش داشتی بهم چی میگفتی؟
پرتو بهت زده و برافروخته، با چشم و ابرو داشت به شهره حالی میکرد، که ادامه نده.
شهره: اصلا به من چه؟ خودت میدونیو دوست پسرت...
شهره خفه شو. شهروز دوست پسرم نیست...
آره، هیچ کس دوست پسر تو نیست. بدبخت همه دارند فکر میکنند تو نارسایی جنسی داری، که با کسی رابطه برقرار نمیکنی.
شهره تورو خدا بسه... تو داری تو جلسه اول، حیثیت جفتمونو میبری دختر! آخه چقدر خری؟!
این آقا شهروزیکه من میبینم، ظرفیتش خیلی بیشتر از این حرفاست. تو باید یه فکری برا خودت بکنی.
شهروز جان بذار روشنت کنم. تا یه وقت با سر نیفتی تو چاه. چون خبر این رو دارم که خواستگاری این عجوزه هم رفتی. اولا این خانوم یه احمق به تمام معناست، که فکر میکنه فقط خودش وسط پاش یه چیزی قایم کرده و نوبرشو آورده. پس اگه بتونی این حماقتشو ازش بگیری، خودم برات یه کادوی حسابی میخرم.
شهههههرررره... این حرفا چیه داری میگی؟! خجالت بکش.
دوما...اگه موفق شدی، به منم خبر بده، تا منم یه فیضی ببرم. چند ساله که میخوام یه کارایی باش بکنم، اما اونقدر وحشی، که بهیچ صراطی مستقیم نمیشه...
منکه از حرفای شهره و حرص خوردنای پرتو روده به دلم نمونده بود...
تمام طول مدتیکه با هم بودیم، شهره من رو با مسخره بازیها و حرفای بی سر و ته، اما در عین حال هوشیار کنندش خندوند...
اولین تصویر یه عکس. بلند میگم: مگه میشه؟!
منو نادیا لخت توی بغل همیم. لخت لخت. باور کردنی نیست. هر دو برمیگردیم تو صورت هم نگاه میکنیم. نادیا تصویر رو نگه میداره تا بهتر بررسی کنیم. من نشسته م و نادیا پاهاش رو باز کرده و تو آغوش من نشسته . واضح که اون زیر چه خبره! یکم خودمون رو میکشیم جلوتر، تا ببینیم چه تفاوتی بین اونا و خودمون میبینیم. ولی هیچ تفاوتی نداریم! کاملا چهره و اندام خودم.
نادیا با حیرت میگه: شهروز، پست فطرت، تو کی منو کردی؟! از لحن مسخره ش خندم میگیره.
تصویر بعدی، باز هم منو نادیا هستیم. اینبار نادیا به صورت چهار دستو پاست و من پشتش ایستاده م. نادیا میگه: آهان، من این پوزیشنو خیلی دوستدارم. شهروز کمرمو محکم بگیر نامرد...
_نادیا تورو خدا مسخره بازی در نیار... دارم دیوونه میشم...
هههه، دستش درد نکنه هر کی اینارو درست کرده...
-چی داری میگی؟ میدونی اگه اینا افتاده بود دست پرتو چه خاکی به سرم میشد؟
حالا که نیفتاده و من دارم حالشو میبرم... اما کار کی میتونه باشه؟! کاره کی میتونه باشه که هم عکسای تو رو داره هم منو! و حالا این دوتا رو با هم میکس کرده و اون کی، که از رابطه ی دوستی منو تو خبر داره؟
-تو تاحالا با کسی بودی که ازت عکس بگیره؟
نه... مگه دیوونم تو این بازار گیج بذارم کسی ازم عکس بگیره؟ درضمن مگه من با چند نفر بودم که یادم نیاد؟
-وااای نادی دارم دیونه میشم.
چند تا عکس بعدی هم باز من و نادیا تو پوزیشنهای مختلفیم!
اوووف... شهروز یه جوری شدم. تو رو خدا بیا اینا رو واقعیش کنیم.
-خفه شو دیوونه. خدا میدونه کسیکه این کارو کرده چه نقشه هایی برامون کشیده. احمق فکرشو بکن، یکی از این دی وی دیها رو بفرسه دفتر مجله.
وااای راست میگی شهروز. مثلا برسه دست بابام... چه خاکی به سرم میشه...
بعد از اون چنتا عکس، حالا یه فیلم، که دیگه این یکی تا حد جنون من رو عصبی میکنه. باز هم من و نادیا. توی یه خونه که برام غریب و روی یه تخت داریم سکس میکنیم.
تصویر کاملا واضح. نادیا طاق بازخوابیده ، لخت مادر زاد . من چهار دست و پا روی شکمشم و دارم شکمش رو میبوسیم و میلیسم.
-قربونت برم نادی... چه قدر پوستت ترو تازست!
دوستداری عزیزم؟
آره...
چشمای نادیا با دیدن این صحنه داره از حدقه میزنه بیرون...
شهروز؟
-هان؟
این منو تو اییم؟
-نمیدونم... به گمونم...
منو تو کی با هم بودیم؟!
-منو تو با هم نبودیم. این فیلم ساختگی...
اما من دارم به خودمون شک میکنم! هیچ فرقی بین من و اون دختره ی توی فیلم نیست. حتی صدامون یکی...
من نادیا رو برمیگردونم و دمر میخوابونمش و سرم رو میبرم بین باسنش...
آییییی بخور شهروز...
لحظاتی بعد نادیا طاق باز زیر تن من...
-نادی؟
جووونم؟
دارم میکنمت... ببین تا آخرش توش...
آره قربونت برم... خوبه که داری میکنیم... بکن... تا ته بکن... همشو میخوام... میییخواااام...
بلند میشم دی وی دی رو خاموش میکنم و از توی دستگاه بیرون میارم...
ئه! شهروز! چرا خاموشش کردی؟! بذار ببینم...
-دیوونه شدی؟ این قلابی...
میدونم قلابی... اما باحاله...
-بسه دیگه... من میخوام برم...
چرا میخوای بری عزیزم؟ من شام درست کردم...
-حالم خوب نیست نادی... نیاز دارم تنها باشم. دی وی دی رو میذارم تو پاکت و سریع به طرف در حرکت میکنم. نادیا تا پشت در دنبالم میاد و با یه لحن ملتمسانه و حزن دار میگه:
بمون عزیزم... بیا با هم شام بخوریم... کون لق همه... اصلا منو تو با هم سکس کردیم... تا چشمشون کور بشه...
از در میام بیرون و میگم فعلا بای... بات تماس میگیرم...
اه... خب نرو دیگه...
بدونه توجه به حرفش ترکش میکنم...
نیمه شبه و من لخت مادر زاد وسط حیاط چمباتمه زدم. هوا سرده و از سرما دارم میلرزم... دندونهام داره بهم میخوره. بطر عرقم جلوی پاهام... مستم. آسمون ابری... ابر سیاه... نور ماه داره سعی میکنه از ابرا عبور کنه، تا خودش رو به زمین برسونه... آسمون وهم انگیزه! ترس دارم و سردم... به آسمون نگاه میکنم... یباره همه جا برا یک لحظه مثه روز روشن میشه... نور برق، آسمون رو روشن میکنه... اما من بیشتر میترسم... حالا صدای رعد گوشم رو پر میکنه و تو دلم رو خالی! اوهامی تو مغزم... نمیفهمم چی! درکش نمیکنم... بارون میگیره... آروم آروم... قطره هاش داره میشینه روی پوست لخت تنم... سرم رو بلند میکنم. دوباره آسمون روشن میشه و برق چشمام رو میزنه و باز صدای رعد ترسم رو بیشتر میکنه... بارون تندتر میشه و لرزیدن من بیشتر... دارم خیس میشم... یباره انگار در آسمون باز میشه و هرچی آب تو دنیاست میریزه رو سر من! اونقدر سردم که سرم رو میذارم رو زانوهام و میلرزم... میخوام بلندشم، اما نمیتونم... یکی رو پشت سرم حس میکنم... اونقدر تاریک، که وقتی سر برمیگردونم، نمیتونم ببینمش... از پشت بغلم میکنه... ترسم بیشتر میشه... من تنهام... خیلی تنها... من رو میچسبونه به سینه ش. اما تنش مثه یه قالب یخ! دستش رو میکشه رو سینه م... چندشم میشه... بعد میبره پایین طرف آلتم... آروم دست میکشه روش... تحریک میشم. آروم آروم لمسش میکنه... دارم راست میکنم! حرکت دستش تندتر میشه... برمیگردم که به صورتش نگاه کنم... وحشت میکنم... صورتی وجود نداره! فقط یه صفحه ی گرد و سفید... به دستش نگاه میکنم... دستش خوشگل! اما چرا صورت نداره؟! از همه ی تنم داره آب بارون میریز... موهام خیس خیس و آب داره شرشر ازش میریزه... از وحشت میخوام خودم رو از تو بغلش بیرون بکشم... اما انگار فلج شدم... ترس و شهوت داره تو دلم بیداد میکنه... حرکت دست تندتر و تندتر میشه... حس خالی شدن دارم... بیضه هام رو مشت میکنه... درد و لذت با هم ترکیب میشه... اما میترسم... بازم فشار میده... میخوام از درد بنالم، اما صدام در نمیاد... بازم نور برق همه جا رو روشن میکنه و باز اون بیضه هام رو فشار میده، اینبار محکمتر و من درد میکشم... صدای رعد گوش خراش و باز آلتم رو میگیره و لمس میکنه... دردم کم میشه و جاش باز حس لذت آمیخته با ترس مینشینه... بارونم میاد... تند تند و من دارم خالی میشم... خالی میشم از ترس از شهوت از لذت و از درد... فریاد میکشم صدام تو خونه میپیچه... پررررررتووووووووو...
با صدای فریاد خودم از خواب میپرم. روی زمین افتادم... عکس پرتو هم توی دستم... صبح شده... فاخته پشت پنجره داره میخونه... دلگیر و حزن آلود...
ادامه دارد...