انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

پسری در بهار


مرد

jems007
 
همینجوری سر به سرش گذاشتم اما از لحن صداش احساس کردم جداً خورده تو ذوقش كه یهویی ول كردم اومدم خونه خودم. بهش گفتم پس منتظرم باش تا بیست دقیقه ديگه ميام پيشت. دویاره لباسام رو پوشیدم به مادرم گفتم ميرم خونه يكى از دوستامو از خونه زدم بیرون.
چند دقیقه بعد داشتم از پله ها ميرفتم بالا كه رسیدم به در خونه پرستو توی طبقه دوم. در رو خودش برام باز كرد، ديدم نیشش تا بنا گوشش بازه
من_ با خنده گفتم زود باش شام منو حاضر كن بخورم فرار كنم
پرستو_ شما بيخود كردى فرار كنى
رفتم نشستم روی مبل پرستو هم رفت طرف آشپزخونه
پرستو_ مگه نميخواى بيايى كمک ناجنس؟
من_ از همونجا روی مبل بلند گفتم پس تو اونجا چى کاره ای! زن بايد بشوره بپزه بده به مرد، مرد هم عين من ميخوره مى خوابه وسلام.
همين جورى حرف میزدمو ميخنديدم. پرستو از آشپزخونه اومد بيرون يه دونه زد پس کلم با خنده گفت
پرستو_ پس كوفت هم بهت نمى دم بخورى، پاشو برو خونتون
من_ خب بابا تسليم، تسليم. حالا چى كار بايد بكنم؟
پرستو_ بيا تا بهت بگم
خلاصه توی آشپزخونه اينقدر مشغول ردیف کردن غذا شده بودم كه آخر سر نگاه كردم ديدم همه كارها رو خودم كردم. سفره هم خودم چیندمو دست پرستو رو كشيدم بردم طرف ميز ناهارخوری.
من_ ديدى مرد به من میگنا. همه کارارو خودش ميكنه، غذا میپزه، میشوره، میسابه ميده زن بخوره لذت ببره. حتی اگه لازم شد لقمه رو میجوه ميده دهن زن.
يه دونه زدم پس كله خودم بلند گفتم خاک تو سرت كه از مردى هيچ بویی نبردى زن زلیل بيچاره. پرستو هم هر هر مى خنديد. از بس سر شام تيكه انداختمو خنديديم كه نفهميديم چقدر خورديم، من كه احساس ميكردم دارم ميتركم. بدون اينكه به ميز دست بزنيم پاشديم رفتيم تو هال.
روی مبل سه نفره نشسته بوديمو همینجور که پرستو از كنار خودشو چسبونده بود به من دستشو گرفته بودم توی دستامو تو سكوت نوازششون ميكردم.
پرستو_ چقدر داغى تو
من_ اوهوم
پرستو_ چرا؟
من_ چون جناب عالى كنارم نشستى
پرستو_ با خنده گفت ديوونه
يكم ساكت شد، احساس کردم میخواد چیزی بگه اما بیخیال میشد. بالاخره سکوت من مجبورش کرد صحبت کنه
پرستو_ راستش وقتى توی اطاق بوسم کردی منم داغ شدم، انگار گر گرفتم
يكم تو چشماش نگاه كردم، خندم گرفت. دنبالِ يه چيزى ميگشتم اذيتش كنم حالا خود علت پيش اومده بود
من_ خب، ميخواى يه بار ديگه بوست كنم قشنگ داغ بشى؟
یکم با خنده نگام کرد سرشو انداخت پایین و با تكون دادن سرش جواب مثبت داد. حیوونی نمیدونست من چقدر کرم دارم
من_ خب پس چشماتو ببند. رو به روتو نگاه كن، اون لباتم يكم غنچه كن.
وقتى همه اين كارا رو كه گفتم كرد، يكم صورتمو بردم جلو خيلى آروم روى گونش رو بوسيدم. زدم زير خنده از مبل پاشدم رفتم رو يه مبل دیگه نشستم قیافه متفکر پرستو رو نگاه کردم که تازه فهمید چقدر عمیق رفته سر کار.
پرستو_ لوس، پر رو، سادیسمی
منم از سادگی اون هر هر ميخنديدم. يه پرتقال از روی ميز برداشتمو بى توجه به درى وری های پرستو شروع كردم به پوست کندنش. اونم كم نياورد پريد اومد پرتغال رو ازم گرفت نشست روی پام
من_ Wow
همینجور که پشتش به من بود خودشو توی بغلم جا داد و مشغول پوست کندن پرتغال شد. توی زمانی که داشت پوست پرتغالو میکند دستامو دور شکمش حلقه کرده بودمو سرمو کنار سرش میگذاشتمو زیر گوششو پشت گردنشو میبوسیدم. هر چی میگذشت سرعت پرستو برای کندن پوست پرتغال بیشتر میشد آخرش هم وقتی کارش تموم شد خودش رو خم کردو همینطور که روی یکی از پاهای من نشسته بود و نگام میکرد پاهاش رو از کنار مبل آویزون کرد پایین.
یکی از تیکه های پرتغال رو برداشتم بردم نزدیک دهنش، خیلی آروم شروع کرد خوردن، واسه خودم هم یکی برداشتم که وسط راه پرستو پرتغالو از دستم گرفت خودش گذاشت دهنم. یه حال عجیبو غیر قابل توصیفی داشتم. حس میکردم دمای بدنم به اوج خودش رسیده. پرستو خیلی آروم همینجور که تو چشمای من نگاه میکرد دکمه های بالایی پیرهنم رو باز کرد. تماس انگشتای لطیفش با تن داغم احساسمو بیشتر میکرد. پیش دستی که پرتغال توش بود رو برداشتم گذاشتم رو میز جلوم. دستام دور کمر پرستو حلقه کردمو کشیدمش طرف خودمو در نهایت آرامش لبامون به هم قفل شد. **
صداى زنگِ خونه منو از تو فکر كشيد بيرون، پاشدم درو باز كردم. طبق انتظارم نگين بود. رفتم در خونه رو باز کردمو از روی عادت به در تكيه زدمو پله ها رو نگاه ميكردم كه ديدم نگين با همون استایل معرکش و چشماى سبز شیطونش ظاهر شد.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
من_ سلام عزيز
نگين_ عزيزو مرض. اولاً سلام، دوماً اگه عزيزم پس چرا گاهى پاچه ميگيرى؟ البته خودم دلیلشو میدونم، گاهى چت ميزنى ديوونه
لپ سرخ رنگشو كشيدم با خنده گفتم
من_ حالا فعلاً بيا تو، وقت زياده واسه چرت و پرت گفتن
اينو گفتمو با خنده دستامو به علامت تسليم بردم بالا كه چک و لقد نگين طرفم نياد. با خنده رفتيم تو، يه خورده كه حرف زديم از زور گشنگى پاشدم در جعبه های پیتزاها رو باز کردم یکم بو کشیدم بزاق دهنم به شدت ترشح شد، صندلی رو کشیدم کنار نشستم روش که شروع کنم به خوردن.
نگين_ پس صبر كن من برم دستامو بشورم الان ميام
من_ باشه
از بس گشنم بود ديگه منتظر اومدنش نشدم، تا نگين رفت دستشویی روی چند تيكه از پيتزا سس ریختمو گذاشتمشون روی هم ديگه شروع كردم خوردن. چند لحظه بعد نگين رسيد سر ميز، دیدم با حرص داره لپای منو که داشتن منفجر میشدنو نگاه میکنه. با همون دهن پر گفتم
من_ هوم؟
نگين_ هومو كوفت
من_ اوهوم
زد زير خنده گفت تو آدم نميشى. صندلی رو کشید کنار، نشست روشو خودشم شروع كرد به خوردن.
من_ به نفعته تند تند بخورى چون اگه من پیتزامو تموم كنم به مال تو هم رحم نمى كنم
نگين_ غصه منو نخور، معدۀ من کوچیکه با نصف اين پيتزا هم سير ميشه. مثل جناب عالى که نیستم، بعدم با حرص ادامه داد هیولا
منم هر هر میخندیدمو مى خوردم. پيتزا كه تموم شد پاشدم رفتم سمت هال خودمو انداختم روی مبل سه نفره اونجا.
نگين_ يه وقت تعارف نزنى ها
من_ اينجا عين خونۀ خودته تعارف واسه چى بزنم
نگين_ پر رو، کمم نمى ياره
من_ اوهوم
نگين_ الان تقريباً نزديکه دو سال ميشه باهاتم خودمو كشتم اين اوهوم رو از دهنت بندازم نشد كه نشد، تازه بعضى وقتها از دهن خودم هم در ميره، اين ديگه نوبرشه والا
من_ زياد به اين قضايا فكر نكن، اون مغز نداشتت منهدم ميشه
يكم متلك بهم ديگه پروندیمو وقتى سادیسمم خالى شد مثل همیشه خفه خون گرفتم.
چند دقیقه ای نگین واسه خودش حرف زدو سعی میکرد منو بخندونه اما وقتی دید عین یه مجسمه خنثی اونجا نشستم بیخیال شد. یکم نگام کرد گفت
نگين_ اى بابا، تو كه حالت ميزون بود پسر
من_ شنيدى ميگن خنده های يه آدم گذراستو درد و غمش موندگار! منظورشون امثال من بوده كه بدبختانه تو كشور كمم نداريم. دست خودم نيست نگين وقتى ظرفيت ظاهر سازیم تموم ميشه ديگه نمى تونم كاريش بكنم.
نگين_ هنوز نتونستى بعد از اين چند ماه با خودت كنار بيايى؟
من_ كاش درد من يكى دوتا بود. وقتى چشمامو ميبندم قيافه معصومشو اون چشماى عسلیش يادم مياد، تنم گر ميگيره نگين. پدر اين دلم بسوز كه كارش شده دل بستن.
نگين_ زياد غصه نخور، حل ميشه بالاخره
من_ نوش دارو بعد از مرگ سهرابه ديگه
يه سيگار روشن كردم و بازم ساكت شدم
نگين_ اما جداً دختر خوبى بود. يادم مياد اون دفعۀ اولی كه بهم زنگ زد گفت آقا فرهاد منو معرفى كردن. وقتى قرار گذاشتیمو اومد باشگاه، ديدمش بازم تو دلم به انتخابت احسنت گفتم. خيلى برات ارزش قائل بود، حتی وقتى به شوخى پشت سرت بهت تيكه مینداختم جبهه ميگرفت و ازت دفاع ميكرد. جلسه دوم كه اومد گفت تو بهش برنامه دادى و فقط همونايى كه تو بهش گفته بودى رو انجام میدادو گاهى از من كمک ميگرفت. چقدر سریع بدنش فرم ورزشى به خودش گرفت، مخصوصاً شیکمشو كمرش عالى بود. وقتى بهش ميگفتم چقدر خوب پيشرفت ميكنى ميگفت همون روز اول فرهاد بهم گفته بود استعداد بدنیم عاليه، منم تأكيد میكردم كه همينطوره. نفسش رو خالى كردو ادامه داد اى روزگار.
توی تمام زمانى كه نگين حرف ميزد صحنه هاى اون اتفاقات رو توی ذهنم بازسازى ميكردم. یاد روزى كه توی پارک بهش گفتم استعداد بدنیت عاليه افتادم. روزى كه تو خونشون بهش برنامه دادمو تشویقایی كه بعداً ازش ميكردم. بى اختيار اشكم خيلى آروم آروم از گوشه چشمم ميريخت.
نگين_ حالت خوبه؟ نميخواستم زيادى ناراحت بشى اما فكر ميكردم احتياج دارى يكم خودتو خالى كنى.
همینجور که بیخیاله اشکای روی صورتم بودم به نگین اشاره كردم بياد طرفم. پاهام روی ميز بود و خودم روی مبل لم داده بودم. سیگارمو توی جا سيگارى فشار دادم، همينجور كه نگين داشت مینشست كنارم محكم دستشو گرفتم کشیدمش طرف خودم، فشار اينقدر شدید بود كه پرت شد محكم خورد به تنم، تا خواست حرف بزنه لبمو فشار دادم روی لبشو وحشیانه شروع كردم ماليدن بدنش.
تقريبا يک ساعتی ميشد كه بيدار شده بوديمو نشسته بوديم كنار هم روی مبل کانالای تلوزیون رو بالا پائين ميكرديم.
من_ اگه حالشو دارى بريم بيرون يكم چرخ بزنيم
نگين_ آره، چرا كه نه
چند دقیقه بعدش با ماشین نگین از اين خيابون میپیچیدیم تو اون خيابون از اونیکی به يكى ديگه، همين جورى میچرخیدیم كه موبيلش زنگ خورد. برداشت صحبت ميكردم منم از اين ور هى اذيت ميكردم. نگين هر حرفى ميزد بجاى طرف مقابلش اون سمت گوشى من جواب ميدادم طورى كه حتى طرف بشنوه. نگين هم میخنديد هى بهم ميگفت ساكت منم بدون توجه به حرفاش همينجورى دنبال بهونه ميگشتم كه اذيتش كنم. از بس متلک بارش كردم که ديگه با خنده از دوستش عذر خواهى كردو تلفن رو قطع كرد.
نگين_ همینجور که بلند بلند میخندید گفت اى درد بگيرى ديوونه سادیسمی كه نمیتونی يه دقيقه تونى مثل آدم بشينى
من_ الهى آمـــــــين
نگين_ ديوونه
من_ كى بود حالا؟
نگين_ شقايق بود، واسه فردا شب يه پارتى نسبتأ خودمونى ترتيب داده ميگفت حدود سی نفرى ميان. منم دعوت كرد البته به همراه يه بادیگارد كه منم جز تو كسى رو ندارم. فردا شب برنامتو هماهنگ كن باهم بريم، خوش میگذره.
من_ بى خيال بابا حوصله داريا
نگين_ لوس نشو
من_ اين كارا ديگه از ما گذشته حسش نيست اونم توی اين شرايط. يه مشت خل چل ميزنن میرقصن الكى خوشحالى ميكنن از اين طرف ۹۰% مردم تو بدبختیشون دارن غرق ميشن.
نگين_ حالا شما نمى خواد اداى مادر ترزا رو در بيارى
من_ ابله من پدر ترزام، مادر ترزا عمته
نگين_ همون، من اين حرفا حاليم نيست فردا با من مياى. نگاه کن از صبح چقدر حالت بهتره.
من_ حالا تا فردا وقت زياده بذار ببينيم چى پيش مياد
يكم ديگه تو سر و كله هم زديم و تقريباً نزديکای خونه كه رسيديم بهش گفتم ميخوام يكم قدم بزنم. در نهايت آدرس خونه دوستشو گرفتم كه اگه يه وقت تصميمم عوض شد خواستم برم پارتى بتونم پیداشون كنم.
در ماشینش رو بستمو خم شدم از پشت شیشه بهش يه بیلاخ نشون دادم اونم همینکارو كردو خنديدو گازشو گرفتو رفت. آسمون رو نگاه کردم گرگ و ميش بود، باد خنکی میوزید. دستامو دور بدنم حلقه كردمو همينطورى كه سرم پائين بود رفتم سمت خونه، به خلاء مغزى رسيد بودم. عين يه بچه با سنگای كف خيابون فوتبال بازى مى كردمو شوتشون ميكردم اينور اونور. وقتى رسيدم خونه زياد دوام نیاوردمو از خستگی زياد خوابيدم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
صبح خيلى زود از خواب بيدار شدم، ساعتو نگاه كردم توی همون حالته کسلی و خواب آلودگی خندم گرفت، بدنم عادت كرده بود كه اون وقت صبح حتى اگه ساعت زنگ نزد بيدار بشه. خواستم دوباره بخوابم اما اين شیکم وامونده بس كه قار قور ميكرد بهتر ديدم فعلاً به فكر اين نيم وجبی باشم. از تخت پریدم پایین رفتم آشپزخونه زير سماور رو روشن كردمو رفتم يه آبى به سر و كلم بزنم. توی آينه چشمم به خنده روی لبم افتاد به خودم گفتم چه عجب يه روز صبح نق نق نميكنى! نیشت بازه! جواب دادم چيه به ما نمياد یه دقيقه عين آدمها باشيم؟ به خودم گفتم خب نُچ. همينجورى با خودم حرف میزدمو كل کل میکردمو سوت ميزدم تا كم كم وسايل صبحونه حاضر شد، نشستم پاى سفره و طبق عادتم خفه خونِ محض گرفتم كه با آرامش يه چيزى بخورم. تازگیا خيلى سریع ظرفييت آدم بودنم پر ميشد، چند دقيقه ای نگذشته بود كه ديگه از اون احساس آرامشه خیالی چند دقيقه پيش هيچ اثرى باقى نموند. فكرم دوباره مثل جت اينور اونور ميرفت. انگار نه انگار همين چند دقيقه پيش از گشنگى داشتم میمردما. توی توهمات خودم میچرخیدم كه ديدم شکری كه تو ليوان ريخته بودم چند دقيقه ای ميشه که حل شده اما من همين جورى قاشق رو توی ليوان تكون ميدادم. يه پوزخند مسخره زدم
** پرستو_ هو ديوونه حواست كجاست؟
من_ هوم؟
پرستو_ ميگم كجايى؟ دو ساعته اون لیوانو دارى هم ميزنى اگه سنگ هم توش بود الان حل شده ديگه.
من_ آها، ببخش حواسم نبود
پرستو_ پيش كى بود كلک؟ بازم شيطونى كردى؟
من_ پيش تو، به آينده!
پرستو_ آينده هم مياد، هر چه پيش آيد خوش آيد
من_ تو درست میگی، هر چى بخواد بشه ميشه، از دست منو تو هم هيچ كارى بر نمياد
پرستو_ پس راحت باش، مثل همیشه بخند.
یه نگاه به اطراف انداختم، اکثر میزهای دایره ای شکل کافی شاپی که توش نشسته بودیم خالی شده بود. سعى كردم يه لبخند بزنم، اما اونم مصنوعی بود. نگران بودم. دليلشم خوب ميدونستم، خوابو خوراکم شده بود پرستو. بدجورى به هم وابسته شده بوديم. از نگاه کردن دلسوزانه پرستو حس كردم بازم فهميد كه الكى دارم براش نقشه يه آدم ریلكس رو بازی ميكنم. دستامو از روی ميز گرفت دستش، تو چشمام نگاه كرد گفت
پرستو_ من دوستت دارم نگران هيچى هم نباش. باشه؟
دستهاشو کشیدم طرف خودم، بوسیدمو سعى كردم از اون حالت در بيام. **
پاشدم يكم قدم بزنم تو خونه دوباره بيام صبحانه رو بخورم، سعى ميكردم كمتر به اين مسائل فكر كنم كه حداقل اين روز آخری رو بتونم يكم آرامش داشته باشم. زمان مثل همیشه با سرعت بی نظیر خودش میگذشتو منم تا تونستم از سكوت خونه استفاده كردمو فكر كردم. نزديكاى عصر بود كه ديگه حوصلم سر رفته بود، مونده بودم پارتی رو برم، نرم. دو دل بودم به خودم گفتم خب ميرم اگه حال نداد فوق فوقش ميزنم بيرون ديگه، بريم شاید يكم از اين حالت در اومديم. زنگ زدم به نگين گفتم امشب ميام، نزديک خونه دوستش قرار گذاشتيم كه همدیگه رو ببینیمو باهم بريم اونجا. رفتم جلو آينه قدی اتاق يه نگاه كلى به خودم انداختم، يه پيرهن آستين بلنده زرشکی با شلوار و كفش مشكى پوشيده بودم، موهامو دادم عقبو کت مشکیمو هم برداشتم و آماده شدم كه از خونه بزنم بيرون.
زودتر از زمان موقر جايى كه با نگين قرار داشتم رسيدم، يه سيگار روشن كردمو منتظر شدم تا بياد. انتظارم زياد طول نكشيد كه ۲۰۶ مشکیش كنارم ترمز زد. منم واستادم هم سیگارمو تموم کنم هم یکم مرض داشتم اذيتش كن.
نگين_ ديوونه چرا سوار نميشى؟
من_ بذار اين تموم بشه میام
نگين_ بيا تو ماشين بقيه اش رو بكش
من_ نُچ، هوس كردم همينجا تموم کنمش
یکم صبر کردمو با نیشخند سیگارمو میکشیدمو نگاش میکردم. وقتى ديدم به اندازه كافى حرص خورد یدونه زدم ته سيگار رفتم سوار شدم
من_ خب بگاز بريم خوشگل
نگين_ اگه ميدونستم تيپ نسبتاً تیره ميزنى منم مشكى يا يه چيز تو همين مايه ها میپوشیدما
من_ باز از اون حرفا زدی! تو كه ميدونى الان خيلى وقته جز همين تیره ها چيز ديگه اى نمیپوشم
نگین ماشينو زد تو دنده راه افتاديم سمتِ خونه دوستش
من_ حالا مهمونى به چه مناسبتیه؟
نگين_ تولد شقایقه
من_ ووه ووه، مردم چه حالى دارنا. واسه تولد اين همه مهمون دعوت ميكنن. من كه يادم نمياد تا حالا تولد واسه خودم گرفته باشم جز همون دبستان اون موقع ها. یه چند قرنی ميگذره
نگين_ به قول خودت تو آدميزاد نيستى
من_ اوهوم
ديگه تا خونه دوستش صحبت خاصى نشد. چند دقیقه بعد جلوی در خونه شقایق واستاده بودمیو نگین زنگِ خونه رو زدو رفتيم تو. در رو که باز کردیم یه راهرو سنگی جلومون بود که از کنار دیوار سمت چپ حیاط تا خود ساختمون ادامه داشت. خونۀ خيلى با عظمتى نبود اما بازم بدک نبود. يه حياط مستطیل داشت كه سمتِ راستش يه باقچه بزرگ بود تا جلوی ساختمون كه وسطش يه آلاچیقو يه استخر بود. آروم آروم با نگين راه ميرفتيم سمت خود ساختمون، خود خونه دوبلکس بود. مثل اينكه اين دوستش شقايق زيادى نگين رو دوست داشت كه زرت از ساختمون اومد بيرون به استقبالش، شایدم به استقبالمون. در كل اصلاً مهم نبود چون به هيچ وجه با ويژگيهاى مورد علاقه ظاهرى من همخونى نداشت، به قول خودم شبيه حلبی له شده بود. راهنماییمون كرد سمت ساختمون خودش هم جلوتر رفت تو بلند گفت بچه ها نگين هم اومد، يه چند نفر ديگه هم فرت اومدن دم درو ماچو بوسه اين ضعيفه بازى ها. منم همون جور سنگین و رنگين سلام عليك كردمو رفتيم تو. سریع تو چند ثانيه كل محیط رو يه دور نگاه كردم دستم بياد چى به چيه، از در که رفتيم داخل يه هال جلومون بود كه هم سمت چپش هم سمت راستش دو تا محوطه مستطیل شكل ديگه هم بود، رو به رومون يكم سمت راست پله هایی بود كه ميرفت طبقه بالا. اونطور که شقایق میگفت مهمونا حدوداً ۳۰ نفرى مى شدند، كه متأسفانه اكثرشون دختر بودن. فهميدم خيلى از دخترا تنها اومدن واسه همون كمتر احساس آرامش كردم. عين يه پسر مؤدب با فاصله پيش نگين واستاده بودمو منتظر بودم اين مسخره بازی هاشون تموم بشه
نگين_ فرهاد جان من الان برميگردم. برم بالا مانتو اينا رو آویزون كنم سریع ميام
من_ باشه
يكم صبر كردم شقايق كه مثل همیشه خیلی عمیق به چشمای من نگاه میکرد با لبخند اومد طرف من
شقايق_ چه عجب ما شما رو هم ديدیم آقا فرهاد، خيلى وقت بود قسمت نمى شد
من_ اختيار داريد، به هر حال زندگیه ديگه
شقايق_ بله بله
من_ نگين بهم ميگفت همه دخترا با دوستى آشنايى ميان، اما همين جورى كه نگاه انداختم ميشه گفت نصفه دخترها پسرى همراهشون نيست!
شقايق_ يه چند نفرى كه قراره بيان اما بعضی ها ترجيح دادن تنها بيان. چطور؟
من_ ترجيح ميدادم پسرها بيشتر باشن، بگذريم
شقایق_ به هر حال اميدوارم بهتون خوش بگذره
من_ مرسى، راستى شنيدم تولدتونه. تبريك ميگم
شقايق_ واى مــرســـى. متأسفانه هيچ كس نميدونه روز تولدتون كيه مگرنه ما هم لطفتون رو جبران ميكرديم
ميخواستم سر به سرش بذارم اما هيچ منفعتی برام نداشت. هم خودش دوست پسر داشت هم اينكه اينقدر قيافه اش در پیت بود كه خودم هيچ کششی سمتش نداشتم اونم با اون لباس یه سره تنگ صورتی و آرایش غلیظش، با اون موهای فِر پُف دارش که بدتر گند زده بود به قیافش. ترجيح دادم ساكت شمو درو دیوار رو نگاه كنم. شقایق هم فكر كنم فهميد كه ديگه نبايد به حرف زدن ادامه بده تشكر كرد و رفت. يكم كه صبر كردم نگين هم از پله ها اومد پائين. یه لحظه جا خوردم. با خودم گفتم از دست اين دختر خدايا، خندم گرفت. خوبه ميدونه وقتى با من مياد جايى من روش حساس ميشم اگه کسی بهش چپ نگاه كنه ميريزم بهما. همیشه ميگفتم يكم مراعات كن درست لباس بپوش. دختریۀ دیوونه يه لباس یه سره بدون آستین تنگ مشکی نگین دار تنش کرده بود که تضاد خیلی عجیبی با بند سفیدش ایجاد کرده بود. جلوی لباس از بالای سینه هاش یه بندی بود که میرفت پشت گردنش قفل میشد، پایین لباسش هم یکم پایینتر از زانوش پارچه به صورت شیبدار چاک ميخورد. پشت كمرش هم بعداً ديدم، از پشت گردن تا وسطای فیله کمرش بیرون بود که همین باعث شده بود بدن نسبتاً عضله ایش بیشتر خودشو نشون بده.
اومد كنارم گفت
نگين_ چيه، حرصت گرفته؟
من_ بعداً كه تنبيه شدى ياد ميگيرى به حرفای من گوش بدى.
نگين_ توی ماشين هم الكى گفتم كاش ميگفتى منم مشكى بپوشم چون خوب مى شناسمت، ميدونستم تيره میپوشی منم خونه همين رو پوشيدم
من_ خوبه همين ديروز به حسابت رسيدما! اما لعنتى خودم يه جورى ميشم اينجورى مى بينمت، واى به حال بقيه.
نگين_ شما غصه بقیه رو نخور، اگه ميتونى خودت قدر بدون
من_ فعلاً بريم يكجا بشينيم تا ببينيم خدا چى مى خواد
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

jems007
 
با نگين آروم رفتيم طرف يكى از سالن ها، با چند نفرى كه اونجا نشسته بودن سلام عليک كرديم، بین پسرای سالن یه پسره نشسته بود که آبروی هر چى پسر بود فكر كنم برده بود. توی نگاه اول يه لحظه فكر كردم ترنسه. با اون ابروهای ورداشتۀ نازکشو دستای ظریفش که یه دونه مو به زور میتونستی تو دستاش و صورتش ببینی. حتی چندشم میشد باهاش دست بدم، اما بى خيال شدم، دستامو بردم جلو همون جور با جدیت كه از اول تو صورتم بود باهاش دست دادم، دستشو نصفه نيمه آورد جلو منم زدم به سيم آخر
من_ پسر جون اينجورى كه دست نميدن!
بعد با اونیکی دستم دستشو از ساعدش گرفتم آوردم جلوتر، وقتى كف دستش كامل با كف دستم مچ شد يه فشار نسبتأ محكم دادم گفتم
من_ اينجورى دست ميدن، عين یه مرد
طرف گرخیده بود. از نگاه و رفتار من لالمونی گرفته بود. نگين با هل دادن شونۀ من بهم فهموند بريم اونور تر، منم تا جايى كه ميشد رفتم اونورتر كه از پسره دور بشيم، نشستيم كنج سالن.
يكم كه گذشت ديگه صدای ضبط و اينا رو بلند كردنو بقیه هم واسه خودشون شاد و شنگول ميزدنو میرقصیدند.
تقريباً یک ساعت بيشتر بود كه اونجا بوديمو من به معناى واقعى مغزم ديگه داشت مى تركيد. نميدونم از فشار عصبی تفكر زياد بود يا از سر و صداى اونجا اما طورى شده بودم كه خود نگين هم فهميد نبايد دورو برم بچرخه. از موقعیت استفاده کردو رفت پیش چند تا از دوستان خودش که با اونا یه حال احوالی بکنه. يكى دو بارى اومد پيشم حالمو پرسيد که منم تو جواب بهش میگفتم
من_ بهترم، تو بهتره برى پيش رفیقات بذار من تنها باشم بهترم ميشم. اگه كسى چپ نگات كرد بدون مقدمه صدام كن كه دنبال يكجا ميگردم اين عصبانیتو خالى كنم.
نگين_ مى گما جاى اين حرفها پاشو دستتو تو بده به من بيا وسط يكم برقصیم حالت جا میاد.
من_ از اون حرفها زدیا!
نگين_ لوس
من_ خوش گلدی
نگين رفتو منم هر چى تكنيک بلد بودم پياده ميكردم كه زودتر از اون حالته عصبى بيام بيرون. ياد يه موضوعى افتادم.
** چند روزى بود که حس ميكردم انگار پرستو از يه چيزى ناراحته، اما به روى خودش نمى ياره. میگفتم شايد پريود مغزى شده بايد دوره اش بگذره، واسه همون بيشتر دورو برش میگشتمو بهش محبت ميكردم. بعد از گذشت چند روز ديگه از كنجكاوى خسته شده بودم، باهاش توی پارک همیشگی قرار گذاشتم.
روی نیمگت کنارم نشسته بودو رو به رو رو نگاه میکردو توی دنیای خودش بود.
من_ پرستو، عزيزم، گُلم، نميخواى بگى چى شده كه اين چند روز بهم ريختى؟
پرستو_ چيز مهمى نيست عزيزم
من_ نگو مهم نيست، پرستو توی اين چند ماهى كه باهم بوديم من خيلى از اخلاقاتت دستم اومده. منو تو كه چيزى نداريم از هم مخفى كنيم. بگو ايراد كجاست تا جايى كه در توانم باشه سعى ميكنم قضيه حل بشه
پرستو_ آخه نمیخوام تو با اينهمه مشغله كه دارى فكرت سر اينم مشغول بشه
من_ همه مشغلۀ دنيا با شاد بودن تو از بين ميره، اين چه حرفیه ميزنى عزيزم. خب حالا هم عين هميشه هر چى تو دلته صاف بريز بغل خودم كه خوب قدر اين حرفهارو ميدونم
کشیدمش بيشتر طرف خودم دستامو انداختم دوره شونش با اونیکی دستم هم يه دستشو تو دستم گرفتمو آروم نوازش ميكردم.
من_ من گوش ميكنم
پرستو_ حتی نميدونم از كجا شروع كنم. قضيه برميگرده به تقريباً دو هفته پيش. توی راه برگشت از مدرسه با بیتا و نيلوفر بوديم كه يه چند تا پسر افتادن دنبالمون. ما هم طبق معمول محل نمیزاشتیم، فقط يه روز بیتا زيادى شارژ بود يكم سر به سرشون گذاشت اونا هم قضيه رو جدى تر گرفتند، به حدی که تا هفته پيش انگار يكیشون حتى تا دم خونه منو تعقيب ميكرده، چند بارى جلومو تو مسير راه گرفته، من بهش ميگم خودم نامزد دارم برو پى كارتو اين حرفها اما ول كن نيست که نیست. بیتا اينا كه تو رو ديده بودن ميگفتند خب چرا فرهاد كارى نمى كنه منم گفتم فرهاد در جريان نيست، نميخوام بهش بگم الكى ناراحت بشه ما بايد خودمون اينا رو رد كنيم برن. اما هر كارى ميكنيم ول كن نمى شن مخصوصاً اون پسره كه به من گير ميده. الان هم تا خود پارک دنبالم بود اما فكر كنم ديد دارم ميام پيش تو یهویی غيب شده. واقعاً ديگه نميدونم چى كارش كنم
من_ كل ماجرا همينه؟
پرستو_ همش همين بود
من_ خب، فكر نمى كنم مسئله خاصى باشه، بذار يكم فكر کنم بالاخره يه راه حلى چيزى واسش پيدا ميكنم. فعلاً پاشو بريم خونه دیرت نشه عزیزکم، نگران هيچى هم نباش. بذار من فردا رو فكر كنم واسه پس فردا بهت میگم چی كار كنى.
لبخند قشنگ صورتش نشون میداد چقدر خوشحال شده. با هم دیگه تا خونۀ پرستو پیاده راه رفتیمو از هر دری که شد حرف زدیم. وقتى رسوندمش خونه با خودم گفتم خب پيش پرستو كه خوب تونستم نقش بازى كنم، حالا فردا كارى با پسره ميكنم كه ديگه دورو ور اون منطقه پيداش نشه. دلم نمى خواست حتی آب تو دل پرستو تكون بخوره واسه همون تصميم گرفته بودم بدون اينكه خودش بفهمه به پسره حالى كنم قضيه چيه.
صداى زنگ مدرسه پرستو اينا بهم فهموند كه آماده باشم، رفتم انتهاى كوچه از توی بقالى منتظر شدم تا ببينمش، جمعيت زياد نبودنو زود تونستم اکیپ سه نفره پرستو با دوستاش رو تشخيص بدم. از فاصله نچندان نزديک بدونه اينكه كسى متوجه بشه پشتشون راه افتادم. از پشتشون هم ميتونستم دونه دونه بشناسموشون پرستو كه وسط بود، بیتا هم از وول وول خوردنش كه طرف خيابون بود كاملاً تابلو بود اون يكى هم مى بايست نيلوفر باشه، دورو اطراف رو نگاه كردم اثرى از پسر مزاحمی نبود. تقريبا پنج دقيقه ای ميشد كه اون دورو اطراف رو از فاصله دور زير نظر داشتم كه ديدم چهار تا پسر سر يه كوچه واستادن كه زوم كردن به پرستو اینا. وقتى بچه ها به سر اون كوچه رسيدن روشونو برگردوندن به اون سمت خيابون كه حتى پسرا رو نگاه هم نكنن. سه تا از اون پسرا هم بعد از اينكه پرستو اينا ازشون رد شدن افتادن دنبالشون. ميدونستم اگه عصبانى بشم ديگه حاليم نيست چى كار ميكنم واسه همون همش با خودم حرف میزدمو تلقین ميكردم كه يه همچين اتفاقى تو كشور ما زياد ميفته بايد با حرف زدن قال قضيه رو بكنم، نبايد كارو به خشونت برسونمو این حرفا.
همینجور که پسرا پشت بچه ها راه میرفتنو چرت و پرت میگفتن بالاخره بیتا با حالت عصبانى برگشت یه چیزایی بهشون گفت، به نظر میرسید که بهشون توپیده. اما پرستو با نيلوفر هيچى نمیگفتن، میدونستم خودشون رو نگه میدارنو هیچی نمیگن. از اينكه ميديدم عزیزم داره اذيت ميشه کفری شده بودم. ديگه اوج جنون من زمانى بود كه ديدم يكى از پسرا در نهايت حقارت بازوی پرستو رو چسبيد نگهش داشت پرستو هم عصبانى شد با اون يكى دستش محكم زد تو دست پسره بعدش تند تند شروع كرد از اونجا دور شدن. به خيابون نگاه انداختم جز يه چند تا اکیپ دختر، ديگه هيچ خبرى نبود. تا به خودم اومدم ديدم كيف شركتو با کتم رو اون سمت خيابون انداختم زمینو دارم میدوم سمت اون عوضی ها. ديگه نمى تونستم خودمو كنترل كنم به معناى واقعى خون جلو چشمامو گرفته بود. شايد تو حالته عادى عقلم بهم اجازه نميداد که به يه دعواى سه نفر به يكى تن بدم اما اون شرايط فرق داشت، یه جورایی مغزم رفته بود مرخصى. اون عوضی ها اينقدر گرم بودنو ميخنديدن كه اصلاً نفهميدن يه روانى داره ميره طرفشون. فقط زمانى فهميدن چى به چيه كه من همینجور که میدویدم پریدم از پشت با زانو کوپیدم به ستون فقزات همون پسره که وسط اون دوتای دیگه راه میرفت. طرف با شدت از بغل خورد به صندوق عقب يه ماشين عن شد رو زمين ديگم پا نشد، توی همون زمان يكى ديگه از پسرا برگشت طرفم تا برگشت یقشو گرفتم بدون مكث با كلم محكم دو بار گذاشتم تو پیشونیش كه پیشونیش پاره شد، چنان ضربه محكم بود كه خودم يكم گيج شدم، همين باعث شد در حد چند ثانيه هيچ كارى نتونم بكنم. اون يكى عوضی كه هنوز سرپا بود هم از فرصت استفاده كرد محكم با مشت کوبید تو چونم كه حس كردم چونم از جاش در اومد، فقط تونستم یقش رو بگيرم كه حواسش ديگه از سر و صورت بره که همینطور هم شد. با دستش محكم میکوبید روی ساعد من كه یقش رو ول كنم اما من سفت چسبیده بودمش. وقتى دوباره حواسم سر جاش برگشت ديگه جونى توی دستم نبود كه بخوام یقش رو نگه دارم دستامو ول كردم با نوک پام محكم کوبیدم تو بیضۀ پسره كه اونم افتاد زمين. یه نگاه به پایین خیابون انداختم پرستو اينا رو ميديدم كه از دور دارن مى دوند طرف من. دلم نمى خواست توی اون شرايط كه سر و صورتم داغونه منو ببينه، رفتم اون پسره رو كه با زانو کوبیده بودم پشت كمرشو روی زمين برگردوندم ديدم هنوز نفس ميكشه و از درد به خودش مى پيچه. چشماش نيم باز بود، با مشت دستامو گذاشتم رو دهنش فشار دادم گفتم
من_ عوضی اون دخترى كه دست کثافتت بهش خورد خانم منه، به ولاى على اگه يه بار ديگه بشنوم دورو برش بودى خونتو ميريزم، حالیــــــــت شـــــــــــــــــد؟
پسره اينقدر درد داشت كه حتى جون نداشت جواب بده فقط يكم کلش رو بالا پائين كرد كه يعنى آره فهميدم. صداى پرستو كه از دور صدام ميزد منو به خودم آورد سریع پاشدم دویدم طرف جايى كه کیفمو انداخته بودم زمين، ديدم يه دختره کیفو کتمو برداشته داره مياره طرفم با شتاب از دستش كشيدم بيرونو دویدم از اونجا دورو شدم. **
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


آروم دستمو ميكشيدم روی چونم همونجايى كه پسره مشت زدهبود. با حرص نفس میکشیدمو تو حال و هواى خودم بودم. سیگارواز روی ميز رو به روم برداشتم روشن كردم پاکتو فندکو انداختم روی ميز. يكم كه گذشت چشمم افتاد به يه دختره كه روی چند تا مبل اونطرف تر از من نشسته بودو ذُل زده بود به من. يكم نگاش كردمكه بى خيال ما بشه اما ول كن نبود. برام اصلاً مهم نبود، همینجوری کامهای عصبانی سنگين از سيگار میگرفتمو به گذشته فكر ميكردم. ديدم دختره از جاش پاشد با پر رویی بی نظیر خودش بسته سیگارو فندکم رو برداشت يه دونه سیگار از توش برداشت روشن كرد دوباره نشست سر جاش، تو دلم گفتم بفرما تو دم در بده!
دختره_ چرا اينقدر خسته اى؟
من_ خسته نيستم
دختره_ چشمات چيز ديگه اى ميگن
يه کامعميق از سيگار گرفتميكم تو چشماش نگاه كردم
من_ چه آهنگِ مسخره ای!
دختره_ از چه نظر؟
من_ معنا و مفهومش، موسیقیش هم فوق العاده ضعيفه دختره رشتۀ تحصیلیت موسيقى بوده؟
بدون توجه به سوالش سیگارو تو جا سيگارى فشار دادم و گفتم:
من_ چقدر هواىاينجا خفست
بعدشم پاشدم رفتم سمت حياط. نگين هم که پيش چند تا دختر نشستهبود بهم نگاه كرد دستشو تكون داد كه يعنى كجا ميرى منم بهش حالى كردم ميرم حياط. توی حياط رو به روى باقچۀ بزرگی که توش بود واستاده بودمو به درخت های توش نگاه ميكردم كه پشتشون استخر و آلاچیق قرار ميگرفت.آروم آروم قدم زنون رفتم سمتِ آلاچیق و نگاهم روی تنۀ درختهای نسبتاً کوچیکش میچرخید. اون موقع كه من داخل آلاچیقشدم كسى توش نبود، چند دقیقه که گذشت حس ميكردم كسى داره از پشت سرم مياد توی آلاچیق.
برگشتمديدم همون دختره كه چند دقيقه پيش توی سالن باهام حرف ميزد، با دو تا لیوان که توی دستش گرفته بود داره میاد طرفم
دختره_ من كه گفتم چشمات خستست تو الكى انكار كردى. بيا برات دوا آوردم بخور حالت جا مياد.
يكى از لیوانارو داد دست من بعدش لیوان خودش رو آروم زد به لیوان من ادامه داد.
دختره_ به سلامتى هرچی آدمه اخمو
يه پوزخند زد و دوباره نگاهمو بردم روی درختا.
دختره_ خب چرا نميخورى؟
من_ از اين چيزا خوشم نمياد، تا حالا هم لب نزدمو نخواهم زد.
لیوان رو در حالتى كه بهت زده رفتارای منو نگاهميكرد دادم دستش رفتم سمت ساختمون. جلوی در که رسیدم به نگين اشاره كردم بياد
نگين_ جانم، بهتر شدى؟
من_ من دارم ميرم، بهتره اينجا نمونم.
نگين_ اِاِاِ.
نذاشتم حرفشو ادامه بده
من_ مراقب خودت باش حواست باشه كسى نگاه چپ بهت كرد بهش بگو فلانى رو مىندازمبه جونتا
نگين هى به يه حرفى منو چند ثانيه بيشتر نگه مى داشت كه بالاخره شقايق فهميد من دارم ميرم، واسه همون اومد پیشمون
شقايق_ چى شده نگين؟ آقا فرهاد چرا نمیاد داخل؟
من_ با اجازه رفع زحمت ميكنم، فقط اين نگين رو هم سپردم دست شما، انشاللههمگى خوش باشیدو رنگ بدبختى رو نبينيد.
ديگه وانستادم ببينم چى ميگن پشتمو كردم بهشونو برگشتم سمت در خروجى، تویراه همون دختره هم با همون حالته متعجب داشت ميرفت پيش بچه ها که پشت سر منبودن، منم بدون اينكه محلش بذارم از کنارش رد شدمو از خونه زدم بيرون. توی راه با خودم غر غر ميكردم، ميگفتم عجب کس خلیممن با که اين اعصاب نداشته پاشدم اومدم پيش يه مشت علافه خل. توی مسیر يه فلافل گرفتم خوردم چون اصلاً حوصله آشپزى نداشتم، بعدشم يه راست رفتم خونه كه بگيرم يكم زودتر بخوابم. با خودم براى بار چند هزارم تصميم گرفتم كم كم واقعيت رو بپذیرمو كمتر بهش فكر كنم، چون اگه همينجورى پيش ميرفتم كارم واقعاً تموم بود. اما مگه ميشد
به اون فرشته فكر نكرد؟ اى خدا عجب روزگارى شده ها.
** پرستو_ فرهاد
من_ جانم خانمى
پرستو_ امشب با مامانم در مورد تو حرف زدم، با اينكه سعى ميكرد يه طورى رفتار كنه كه بهم بقبولونه واسه اينجور برنامه ها هنوز زوده اما ميگفت با اين چيزهايى كه تو ازش بهم گفتى به نظر نمياد پسر بدى باشه. ميگم كه ميخواى ببينيش؟
من_ نه ديوونه، بيام ببينمش چى چى بگم!
پرستو_ بگو ميخوام بيام خواستگارى، دخترتون رو بدبخت كنم!
من_ اون كه سر جاش، اما ابله يكم فكر كن با اين وضعيتى كه من دارم چى چى بگم آخه. هشتم گرو نهمه، ننه باباتم يه بیلاخ خوشگل حوالم ميكنن ميگم برو رد كارت كه هنوز جاى سفت نشاشیدی.**
بازم صداى لعنتی ساعتبود كه گند زد به خوابم، يعنى پاشو كه باز سگ دو زدن شروع شد. خونه تو سكوت خاص خودش غرق بود، چقدرتوی اون مکان تنهايى مشهود بود. بهر حال پاشدم و يه چيزى خوردم و زدم کوبیدم رفتم شركت. توی سالن اصلی شرکت واستاده بودمو مشغول سلام علیک با چند نفر از بچه های شركت بودم
من_ خبحسابی اين چند روز نفس راحت كشيديد ديگه اين قيافه مارو نديد
جهانى_نه اتفاقاً، اكثر بچه ها ميگفتند جاى شما چقدر خالیه
تو دلم گفتم خب بس که خرید ديگه، من خودم از خودم فراریم شماها دلتون تنگ شده بوده؟ واسه چى چيه من دلتنگ بوديد ديوونه ها؟ اخم من؟ غم من؟ شايدم چیکو.
همينجورى با خودم ونگ ونگ میكردمو ميرفتم پيش آقاى كاظمى كه ببينم چه كارایى رو بايد انجام بدم. مرتيكه از نبودنم استفاده کرده بود هزار تا كار ريخته بود سرم. خلاصه تا آخر شب در گير کارای شرکت بودم. به محض اينكه ذهنم ميرفت سمت پرستو به خودم نهیب میزدموفكرم رو به يه چيز ديگه معطوف ميكردم. كارهاى شركت كه تموم شد هوا تقريباً تاريک شده بود، با اينكه خسته بودم اما نميدونم چرا دلم ميخواستیکم قدم بزنم. كيف دستیم رو انداختم روی دوشم همينجور كه آروم آروم واسه خودم راه ميرفتم كُتی که توی دستم بود رو هى از اين دست ميدادم اونیکی دوباره بعد از چند لحظه ميدادم اونیکی. سرم پائين بود و به موزائیکایی كه روشون قدم ميزدم نگاه ميكردم. چقدر بی نظم سر جاشون قرار گرفته بودن، خیلی هاشون هم لق شده بود،خيلى جاها تقريباً چاله ميشد. يه پوزخند زدم نگاهمو بردم سمت كف خيابون، ديدم اون از موزائیکا بدتره. همۀ خیابون از آسفالتای تیکه تیکه پر بود. سطح خيابون به شدت ناهموار بود. با پوزخند گفتم اينهمه دولت حرفميزنه، مردم ناراحتن كه چرا ماشیناشون اينقدر زود داغون میشه! با همه این حرفا نمیدونم دولت چرا وقت نمیزاره یکم به وضعیت این خیابونا برسه. به خودم اومدم گفتم منه منگولم به چه چيزهايى فكر میکنما!
خیر سرمون دو دقیقه اومديم قدم بزنيم، بى خيال بابا.
به هر حال كشور ما با همين جذابیتهای بی نظیرش اينهمه توريست داره ديگه! مگرنه ديگه چى چى داره؟ شروع كردم نگاه كردن مغازه های كنار خيابون، عوض اينكه عين یه آدم به اجناس نگاه كن همش داخل مغازه هارو نگاه مى كردمو از خلوت بودن داخل مغازه و شلوغ بودن پشت شیشه ها ميخنديدم. توی اکثرشون خلوت بود اگه كسى همپيدا ميشد
دست خالى ميومد بيرون. اينم از وضع اين مغازه داراى بدبخت. اما خودمونیما واسه اينكه يه چيزى گیرشون بياد كلى ميكشن رو قیمته اونلباس يا شلوار يا هر چيزى، بعدم كه مشترى مياد ميگن چون شمایی مثلاً ۲۰% تخفيف بهتون میدمو اين چرتو پرتا، مشتریه هم كلى خر کیف میشه كه ايول رفتم خريد ۲۰% تونستم تخفيف بگيرم در حالى كه ۴۰% هم ضرر كرده، يه كلاه از سر تا پاش كشيدن روش.
نیشخند تمسخر آميزى روی لبم بود و هر دقيقه يه مسأله خنده داره تازهای رو از كشورم پیدا میکردم که به باد انتقاد بگیرم. نگاهمو دادم طرف مردم.مثل عادتم توی چشماى بقيه نگاه مىكردمو سعى ميكردم حالت های درونى شخص رو از چشماش بفهمم. خيلى خنده دار بود. مثلاً دختره رو میدید که از دور داره توی همون مسیری که راه میری در جهت مخالف حرکت میکنه و بهت نزدیک میشه. طرف ازفاصله دور مثلاً منو آنالیز ميكرد وقتى ميرسيد نزديكتر و ميخواست از كنارم رد بشه عوض اينكه مثل من بهم نگاه كُنه نگاهش رو از روی من برمیداشت يكجا خيره میموندو از كنارم ميگذشت. خنديديم با خودم گفتم واقعاً كه ما مردم چقدر بدبختيم، تموم زندگیمون شده يه ظاهر خشک وخالى كه توش هم هيچى نيست. بهر حال مملكت گل و بلبل كه ميگن همينه ديگه، همه چیزش بايد بهم بخوره. وقتى خیابونا عجيب غريبه مردمش هم بايد عجيب و غريب باشن خب. من موندم چرا روانشناسا ميان ميگن که ما در عجبیم چرا اينهمه عمر اين مردم پائينه! خب منگلا همه اينا مال استرسو فشار عصبیه زياد مردمه ديگه. همۀ ما اساس زندگیمونوگذاشتیم روی يه چهار پایه رفتیم واستادیم روش. و هر پایۀ اون رو يكى.



ادامه دارد ......
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


يكيش شده ظاهر سازى كردن
يكيش شده همش حرف مردم
يكيش شده ترس از تغیر
یکیش شده فكر زیرابی زدن و زیرابیرفتن واسه چندر غاز
خب بابا وقتى يكى از اين پايه ها يكم بلرزه، چقدر ميتونى رو اين چهار پایه واستی؟ اساس زندگیت آیا سست نمیشه وقتی یکی تو رو میگیره به باد انتقاد؟ میلرزی! واسه اینکه از اون گردباد فرارکنی جلو یارو دُلا راست میشی بعدش که رفت رد کارش پشت سرش هرچی خواستی میگی. مسخره نیست؟
آخه آدمه عاقل كه اينجورى خودشو اسیرو ابیر مردم نمى كنه كه. آدم عاقل از روی این چهار پایۀ لعنتی مى پره پایین و روی زمينه خدا راه ميره. بدون هیچ استرسی. بدون توجه به حرف بقیه، بدون توجه به ترس از تغیر. گوره باباى بقيه، ببين دلت چى مى خواد، تا كى وایه اینو اون آدم فيلم بازى كُنه، كه آخرش چى؟ كهدو تا آدم بيان ازمون تعريف كنن بگن فلانى خيلى فلانو بهمانه؟ اگه آدم لنگه اينه که دو نفر هى ازش تعريف كنن بره امين آباد خودشوبسترى كُنه بهتره.
خلاصه همين جورى غر غر مى كردمو از رفتارای مردم اين شهر وانفسا ميخنديدم. به خودم گفتم آخه ابله حالا كه خودت اينهمه ايراد ميگيرى مگه خودت اينجورى نيستى؟ يكم فكر كردم جواب دادم خب منم يكى از همينام ديگه. باز به خودم گفتم پس خفه شو برو خونه بابا.
روزها همينجور میومدنو ميرفتن.
تقريباً چند روزى از اون پارتى كه با نگين رفته بودم گذشته بود كه نگین شام دعوتم كرد خونۀ خودش. چون وقت نشد برم خونه لباس عوض كنم و باهاش راحت بودم از همون شركت يه سره رفتم اونجا. بعد از کلی راه بالاخره رسیدم خونشون.
توی آينه آسانسور يه نگاه به خودم انداختم، پیرهن مشكى رو دور كمرم مرتب كردمو موهامو باز دادم بالا برگشتم سمت در که آماده باشم با اون چشماى جذاب سبز رنگ نگين رو به رو بشم. از آسانسور كه اومدم بيرون مثل هميشه دم در به استقبالم واستاده بود. عوض سلام يه چشمک بهم تحويل دادیمو رفتيم تو، وقتى از جلو در رفت كنار كه وارد شم چشمم به سالن پذیرایی افتاد كه ديدم يه دختره داره مياد سمت در، يكم زوم كردم روی قیافش فهميدم اين همون دخترست كه شب تولد شقايق چند بارى باهام حرف زد که منم اصلاً تحويلش نگرفتم. با اینکه از حضورش جا خوردم اما خودمو جمئ جور کردمو باهاش دست دادم و سعى كردم مثل وقتى که با نگين تنها بودم زيادىرفتارای بچه گونه از خودم بروز ندم.
نگين_ فرهاد جان ايشون هم بنفشه جون از دوستاى گل منه، اون شب توی پارتى هم بودن نميدون دیدیش يا نه
من_ بله آشنايى دارم خدمتشون. روم رو برگردوندم طرف بنفشه ادامه دادم در كل خوشبختم از ديدار مجدد
بنفشه_ لطف دارى شما،آقاى اخمو
من_ با خنده گفتم زندگیه ديگه، بالا پائين داره
توی پذیرایی نشسته بوديمو از اينور اونور صحبت ميكرديم.
خلاف سری های پيش، نگين يكم رسمى تر لباس پوشيده بود. يه پيرهن آبى روشن آسمونى با يه دامن لى روشن كه تا يكم پائين زانوش رو پوشونده بود تنش کرده بود. بنفشه هم يه لباس آستين كوتاه مجلسی زرشکی پوشيده بود با يه شلوارِ مشكى. يكم كه حرف زديم نگين پاشد به هوای غذا ردیف کردن رفت سمتِ آشپزخونه. احساس كردم بنفشه دیگه زيادى نگاهم ميكنه تا خواستم بهش يه چيزى بگم اون شروع كرد
بنفشه_ لباس مشكى هم بهت مياد، اون شب هم اگه اشتباه نكنم زرشکی بود تنت بود، اونم بهت مييومد
من _ به من اكثر رنگا مياد. اما زرشکی به شما نمياد، همون رنگای روشن بهتره.
تو دلم خنديديمگفتم اين از حملۀ اول كه زدم برجکتو داغون كردم. چون بدون توجه به حرفهاى من و نگاهای من بهم خيره ميموند من هم راحت تر آنالیزش ميكردم. اما در كل به نظرم خيلى جذاب ميومد. مخصوصاً با اون موهاى پر کلاغیش كه از بالا بسته بود و به غیر از يه چند تار موش که از اطراف صورتش اومد بود پایین، بقيه اش رو ريخته بود پشتش. زياد زیور الات نداشت و همين يكى ديگه از نکته های مثبتش بود.
بنده خدا همچين حرف من روش اثر كرد كه لال شد
من_ شما تشنتون نيست؟
بنفشه_ نه چطور؟
من_ من كه حسابى تشنمه، اين نگين هم كه هنوز مهمونداری رو ياد نگرفته، من از سر كار اومدم عوض اينكه به من يه نوشیدنی بده ميذاره ميره.
بنفشه يه لبخند زدو منم پاشدم رفتم پيش نگين كه داشت چند تا کاهو روی يه تخته خورد ميكرد. از بغلِ كمرش يه وشگون ازش گرفتم اونم نامردى نكرد با لگد زد به ساقه پام.
من_ با خنده گفتم، ميگم وحشى كاش بهم ميگفتى مهمون دارى حداقل کاندوم بى حسى ميگرفتم بتونم کفاف هر دوتونو بدم
نگين_ با خنده گفت خفه شو پر رو
يكم از شير آشپزخونه آب خوردم خواستم كه ادامه مسخره بازی هامو با نگين بكنم که بنفشه هم اومد سمت آشپزخونه واسه همون ديگه نشد كارى بكنم. به كمکهم ميز رو چیندیمو توی سكوت شامو خورديمو يكم بعد از شام من پاشدم به هوای خسته بودن خداحافظى كردم که از اونجا بزنم بیرون.
موقعى كه داشتم کفشامو میپوشیدم چشمم افتاد به صورت بنفشه که مثل عادتش توی چشمای من غرق شده بود
بنفشه_ اگه شكالى نداره من شمارت رو از نگين ميگيرم بعداً يه تلفنى بهت ميكنم
من_ نه چه اشكالى، خوشحال ميشم صحبت كنيم، البته نه جنگ.
هر دو خنديديمو نگين هم با تعجب نگامون ميكرد كه از چى حرف ميزنيم. خلاصه از خونه زدم بيرون و به سمت خونه خودم راه افتادم. چشمم افتاد به كيفم با حرص به خودم گفتم منه كس خل خير سرم كاندوم با خودم آورده بودما. عوضِ سكس يه شام گیرمون اومد، حالا ميرم خونه میکشمش روی چیکو مى شينم انقدر جلق ميزنم تا حرصم خالى شه. ابله منو ورداشته آورده شام بهم بده، شام ميخوام چى كار من. ذهن مغشوشم بدجورى روی سكس كليد كرده بود. توى راه خونه هر جایی رو كه نگاه ميكردم فقط دخترا رو ميديدم. خنده دار بود انگار كه اصلاً مردى توی عالم جز خودم موجود نيست.
حس ميكردم چشمام هم تابلو شدن واسه همون عوض اتوبوس و اين حرفا سوار تاكسى شدم كه زودتر برسم خونه تا يه وقت عمل ناشایستی از من سر نزنه. توى مسير برگشت وقتی فکرم رفت سمت پرستو ديگه نتونستم منحرفش كنم.
** چند ماهاز دوستیمون ميگذشت، جز همون یکباری كه نصفه نيمه باهم سكسكرديم و فقط من ارضاش كردم ديگه باهم سكس نداشتيم. توى مسيربرگشتن از مدرسه تو همون پارک هميشگى باهم نشسته بوديم. دیدم پرستو عجیب قریب نگام میکنه.
من_ هوم؟
پرستو_ فرهاد مامان اينا پس فردا مى خوان برن مسافرت منم به هوای امتحانها قرار شد بمونم خونه
من_ اوهوم، خب که چی؟
پرستو_ خبو كوفت، بايد بيايى پيشم يكم كمک كنى كه منم بهتر درسامو بخونم.
من_ آها از اون جهت؟! چشم، به روى چشم
تا چشم به هم زدم شد فردای اون روزو جلوی خونشون
واستاده بودمو آماده میشدم که زنگ خونشون رو بزنم تا برم بالا و ... **


ادامه دارد ......
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
AhKing: کارت درسته داداش
دمت گرم که ادامشو میذاری


„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”„”

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


چند شب بعد از اون شبی که رفته بودم خونۀ نگین و شام با هم بودیم، توی بالکن واستاده بودمو سيگار ميكشيدم كه صدای زنگ خوردن مبايلم از توی اطاقم اومد. رفتم تو اطاق روی صفحۀ مبایل رو نگاه کردم شماره نا شناس بود. با خودم گفتم جواب بدم، ندم. چونحوصله نداشتمreject كردمو سعى كردم با صداى ياور كه از استریو اطاقم پخش ميشد تنهايى خودمو پر كنم. چند لحظه بعد دوباره مبایل زنگ خورد و همون شماره بود. گفتم عجب سیریشیه ها، جواب دادم
ببينم طرف دردش چيه
من_ بله
با كمال تعجب با همون جمله اولش شناختمش، صدای بنفشه بود كه از اون ور خط ميومد
بنفشه_ سلام منم بنفشه، انگار كه بدموقع زنگ زدم كه reject كردى
من_ نه شماره ناشناس بود منم تو حال و هواى خودم بودم اين بود كه جواب ندادم. خب خوبى؟ اين طرف ها؟
بنفشه_ مرسى ممنون. زنگ زدم حالت رو بپرسم، ببينم هنوز اخمویی يا بهتر شدى!
من_ زياد به اين مسائل فكر نكن، خودم هنوز خودمو نشناختم
بنفشه_ موافقم، پس الان زياد وقتت رو نمى گيرم، ميخواستم ببينم براى فردا شب برنامۀ خاصى چيزى دارى؟
من_ نه، تا شب شركتم بعدشم كه ميام خونه. چطور؟
بنفشه_ ميخواستم اگه موافق باشى شام باهم باشيممن_ اون وقت مناسبت خاصى داره اين شام؟
بنفشه_ شايد
من_ پس توی اين عالم فقط خودم مرموز نيستم
بنفشه_ خنديد گفت دقيقاً
من_ باشه مشكلى نيست، كجا بيام؟
بنفشه_ شرکتت كجاست؟ من خودم يه ساعتی كه فردمشخص ميكنيم، توی مسیر ميام دنبالت.
آدرسو بهش دادمو همون جور كه گنگ ميزدم تلفن رو قطع كردم. برام مفهوم نبودكه چرا قرار گذاشت. اصلاً واسه چى زنگ زد؟ حالمو بپرسه؟ كه چى بشهمثلاً؟ اصلاً به اين چه مربوطه؟ گفتم ولش كن بابا اينقدر فكر نكن، ميريم هم فاله هم تماشا ديگه.
فردا ظهر توی یکی دیگه از خیابونای این ویرونه راه میرفتمو دنبال آزمایشگاه مورد نظرم میگشتم که بنفشه زنگ زدو قرار رو براى ساعت ۶ محكم فیکس كرديم. تا عصر انقدر درگیر کارای شرکت بودم که اصلاً نمیفهمیدم زمان چطور گذشت.
فقط یه لحظه به خودم اومدم دیدم اگه بخوام سر وقت برسم باید سریع راه بیفتم سمت جایی که با بنفشه قرار گذاشته بودم.
یه آبی به سرو کلم زدمو از شرکت زدم بیرون.
توی پیاده روی نزدیکترین خيابون اصلى به شركت بغل بانكى كه قرار گذاشته بوديم واستاده بودم و همينطورى كه ماشینا رو نگاه ميكردم سیگارمو ميكشيدم. با اينكه خسته بودمو دلم ميخواست برم خونه استراحت كنم اما بدم هم نمى اومد با بنفشه باشم. خلاف اخلاق و رفتارى كه از خودم بروز ميدادمیه جورایی به دلم نشسته بود. انتظارم زياد طول نكشيد كه يه زانتیا نقره ای راهنما زد اومد سمت کنار خیابون. راننده رو نگاه كردم بنفشه بود كه با دست بهم علامت ميداد. سیگارمو انداختم پائين يكم با پام روش فشار دادمو رفتم سمت ماشين.
من_ سلام
بنفشه_ سلام، واى چه ترافیکی بودا، زياد كه معطل نشدى
من_ نه بابا، حدس ميزدم بمونى توی ترافيک .اسه همون خودم هم يكم لفطش دادم كه ديرتر برسم
بنفشه_ خسته نباشى
من_ سلامت باشى، خب برنامه چيه؟
بنفشه_ من يه رستوران خوب سراغ دارم. ميريم اونجا زياد هم از اينجا دور نيست.
من_ باشه
بنفشه_ کمر بندتو نميخواى ببندى؟
منه كس خل هم که حواسم زياد ميزون نبود نگاهم رفت روی شلوارم ديدم کمربندم که میزونه. نزدیک بود بهش بگم كه كمربند شلوارم كه ردیفه یهویی فهميدم منظورش كمربند ايمنى ماشين بوده. نزديک بود سوتی رو بدما! کمربندو كشيدم جلو وصل كردم سر جاش
من_ مگه خطرناک میرونی كه اين سوسول بازى ها لازمه؟!
بنفشه_ اى همچين. آخه يكم از هيجان خوشم مياد
من_ اوهوم
بنفشه ماشین رو زد توی دنده و راه افتاد. یکم که گذشت
سيستم ماشینش رو روشن كرد صداى پينک فلوید پيچيد تو ماشين. يه لبخند اومد رو لبم كه حداقل تو اين زمينه يكم باهاش به تفاهم رسيدم.
بنفشه_ اون شب بعد از اينكه رفتى، با نگين نشستيم غیبتت رو كرديم، فهميدم فقط متال گوش ميكنى با داريوش.
من_ آره
جواب دادنم همه کلیشه ای شده بود، فكرم اينور اونور میچرخیدو با آهنگ زمزمه ميكردم. بنفشه هم ديگه چيز خاصى نگفتو سرعتشو بيشتر كرد كه زودتر برسيم. همونطور که خودش گفته بود زیاد طول نکشید که به جایی که مد نظرش بود رسیدیم. یکم جلوتر از يه ساختمونه بزرگ تجاری خيلى شيک ماشين رو پارک كرديم و راه افتاديم سمت ساختمون. طبقه فكر كنم چهارمش رو نشون داد كه يعنى بايد بريم اونجا. جاى خيلى باکلاسی بود، اگه به خودم بود هيچ وقت يه همچين جاهايى نمى رفتم. با خودم ميگفتم اين يهجارو پا روی اخلاق و مرام مردونگی ميذارم چون اگه بخوام پول چيزى روحساب كنم هيچى تو جيبم نمى مونه. از آسانسور اومدیم بیرون رفتیم سمت سالن اصلی رستوران.
سالن تقريبا شلوغ بود باهم رفتيم پيشمسئول اونجا، بنفشه به مسئولش گفت ميز رزرو كرده بودم. تو دلم گفتم دِ بيا خانم چه برنامه اى چینده اى خدا. خلاصه راه افتادیم سمت میزی که یکی از گارسن های اونجا به ما نشون داد. سر ميز نشسته بودیم که منو رو برداشتم يه نگاه به ليست غذاها بكنم. بنفشه با لبخند مثل همیشه توی صورتم میچرخید، منم از روی عادت فقط قیمتا رو نگاه مى كردم و از وحشت آب دهنمو قورت میدادمو يه لبخندِ الكى هم به بنفشه ميزدم. تو دلم گفتم واى خدا اين غذاها ديگه چى چين؟ چند نوع كباب اينجا نوشته! مگه چند نوع كباب داريم ما؟ يه كباب کوبیده یکی هم برگ ديگه.
پس اينا چى چيه دیگه؟ همينجور كه توی منو میچرخیدم بنفشه منو رو از توی دستم گرفت
بنفشه _ خب آقاى اخمو چى ميل دارن؟
من_ هوم؟ چه ميدونم، اصلاً هر چى خودت ميخواى براى منم بگير.
بنفشه_ اِ! خب من هوس كباب كردم.
من_ باشه خوبه بدک نيست
بنفشه_ چه نوع کبابی ميخواى؟
کپ کردم. اى خدا من چه مى دونم اسم اون کبابا چى چى بود. يكم فكر كردم شايد يادم بياد اما زهى خيال باطل. ديدم ضايع است اگه زيادى فكر كنم واسه همون معطل نکردم
بهش گفتم
من_ همون کوبیده يا برگ هر كدوم خودت میپسندی منم
همون رو ميخورم.
بنفشه یکی از گارسن ها رو صدا كرد سفارش رو داديم بهشو بعد از چند دقیقه يه نفس راحت كشيدم كه اين يه قسمت به خير گذشت. هى با خودم غر غر ميكردم كه آخه اينجا آخه کجاست پاشدی اومدی؟ آخه عتیقه پول توی جيبت به بالاتر از شهر رىميخوره که مياى اينجاها؟ ديوونه. احمق.
بنفشه_ كجايى تو؟ چرا یهوییانقدر ميرى توی فكر؟
من_ هان! آها هيچى. جدى نگير، همینجام. يكم كارو بار شرکت فكرمو مشغول كرده
انتظارمون زياد طول نكشيد کهغذا رو آوردن منم از بس عصبى بودم با سرعت بی نظیر خودم توی خوردن همه رو باهم ميرفتم بالا و هى با خودم نق نق ميكردم. اصلاً نفهميدم چى شد چى نشد. غدا که تموم شد انقدر تشویش وجودمو گرفته بود که ترجيح داديم پاشم بريم بيرون. بنفشه هم غذاش رو نصفه ول کرد رفتیم کل پول رو حساب کردو از ساختمون اومديم بیرونکه بریم سمت ماشين.
من_ بنفشه من ميخوام يكم قدم بزنم. اگه ميخواى تو برو
بنفشه_ نه خب باهم قدم ميزنيم، اتفاقاً خيلى وقته قدمنزدم
به خودم گفتم بيا حالا اگه اين دمب منو ول كرد؟! خيابون زياد شلوغ نبود، به خودم ميگفتم عجب پیاده روی گنده ای داره ها، چقدر پهنه! پیاده روهای طرف ما نصف اينه تقريباً. با تمسخر گفتم يعنى چقدر تضاد توی يه كشور ميتونه باشه؟ تو اين مدتى كه راه ميرفتيم يه گدا هم دورو برم نديدم، انگار كه اصلاً اينجا ايران نيست. کیفمو تو ماشينه بنفشه گذاشته بودم و فقط کتم دستم بود، يه پيرهن خاكسترى تنم بود با همون شلوار و كفش مشکی هميشگى، کت مشكى رنگم هم دستم بود و همینجور که راه میرفتیم به رو به روم خیرهبودم.
بنفشه_ فرهاد
من_ هوم؟
بنفشه_ خودم نميدونم چرا اينجام. چرا باهات قدم ميزنم. چرا خودم اومدم دنبالت. خودم هم متعجبم. اما شايد چون تا حالا كسى مثل تو باهام رفتار نكرده بود اينجورى خودم دارم تقلا ميكنم.


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


من_ با تعجب نگاش کردم گفتم من كه كارى نكردم، مگه چطورى رفتار كردم
بنفشه_ يه جور بی تفاوتی توی رفتارات هست. يه غرور جالب
من_ كجاش جالبه؟ گاهى خودم خسته ميشم از ظاهر سازی و اين مسخره بازى ها
بنفشه_ حق دارى. منم خسته شده بودم از بنفشه ای كه همش از بالا نگاه ميكرد. بنفشه ای كه همش با اينو اون بازى ميكرد.
من_ اميدوارم منم یه روزى بتونم از شر اين غرور لعنتى خلاص شم
بنفشه_ میدونی! توی صورت هر پسرى كه نگاهم ميكردم و باهام حرف ميزدن اينو حس ميكردم كه طرف از خداشه با من باشه. اما توی چشماى تو كه به ظاهر خسته هستن اصلاً چنين چیزی رو نديدم، حتى همين الان هم نيست. اينه كه منو اينجورى مشتاق كرده
من_ چى بگم والا. از يه دل خسته چه انتظارى ميشه داشت!
بنفشه_ چرا خسته؟ توچرا اينقدر ناراحتى؟
من_ بى خيال، دور بزنيم؟
باهم ديگه برگشتيم كه بريم سمت ماشين. يكم كه گذشت حس كردم يه چيز ظريفى روی دستم حركت ميكنه. دستمو نگاه كردم دیدم بنفشه انگشتای دستشو کرده بود لای انگشتای دستمو خيلى آروم جلوشو نگاه ميكرد. خواستم دستمو از دستش بكشم بيرون اما نميدونم چى شد كه حوصله فيلم بازى كردن رو ديگه نداشتم. شايد گرما و لطافت اون دستا خيلى از خاطراتمو برام زنده ميكرد. فكرم كاملاً منهدم شده بود، نميدونستم کجام و چى داره پيش مياد؟ گویى كه زمان از حركت واستاده بود. فقط زمانى به خودم اومدم كه كنار ماشين رسيد بوديم و بنفشه منو تكون ميداد
بنفشه_ بازم غرق شدى كه پسر. نميخواى سوار بشى؟
من_ ميشه خودم برگردم خونه؟ بهتره تنها باشم!
بنفشه_ چيزى شد؟
من_ نه، نه، هيچى نيست، فقط الان بايد تنها باشم.
ديدم بنفشه هنوز مات و مبهوت رفتار منه، رفتم اون سمت ماشين کیفمو برداشتم برگشتم جلوش
من_ واقعاً ازت ممنونم، اما جداً لازم نبود اينهمه زحمت بكشى. موفق باشى
بنفشه_ اين حرفها چيه، خودم ميخواستم. مرسى كه وقت گذشتى. بعداً حرف ميزنيم فرهاد … جان.
اين جان رو يكم با فاصله گفت. با تعجب برگشتم نگاش كردم كه سریع سوار ماشين شدو حركت كرد. كلافه شده بودم.
کیفم رو انداختم روی دوشمو از حرصم يه سيگار روشن كردم و تند تند کامهای سنگين ازش ميگرفتم. با خودم ميگفتم يعنى بايد بعد از اين چند ماه يه بار ديگه شروع كنم؟ آيندۀ نامفهوم لعنتى واسم شده بود كابوس. مثل هر باری كه عصبى ميشدم اين بار هم نتونستم جلوى فكر پرستو رو بگيرم ...
** پرستو_ فرهاد جونم
من_ جونم عسلم
پرستو_ يه مهمونى هستش ميخوام عزیزمو به دوستام نشون بدم پُز بدم
من_ خب برو نشونش بده
پرستو_ اِ لوس، منظورم تو بودى ديگه
من_ آها، خب من فعلاً وقت ندارم شما اگه مايليد میتونید با منشیم هماهنگ كنيد.
پرستو_ پر رو. خودم کلۀ اون منشیتو میكنم
من_ موافقم، قديمى شده يكم هم پيره. يه دختر جوونتر جاش بيارم بهتره
پرستو_ فرهااااااااااااااد
من_ واى كر شدم ديونه. من اصلاً غلط بكنم از اين كارها بكنم، صد بار گفتم اينجورى جيغ نزن گوشام كر شد.
پرستو_ حقته دفعه آخرت باشه از اين حرفا میزنیا. ميام خودمو ميكشم
من_ الهى فداش بشم من، قربونت برم شوخى كردم عزيزم
پرستو_ خب پس به تفاهمرسيديم واسه مهمونى ديگه؟
من_ پس گفتيد كه وقت قبلى هماهنگ نكرديد؟
پرستو_ فرهاد باز شروع کردیا، جيغ میزنما
من_ خب بليط چى، گرفتيد؟
تا خواست جيغ بزنه سریع پريدم وسط
من_ باشه باشه تسليم، ميام هر چى شما امر كنيد سلطان بانو. حالا چه روزی هست؟
پرستو_ پس فردا تشريف فرما ميشى خونۀ بیتا اينا، ورق بيار آدرس رو بنويس
من_ بفرما شيطون
آدرس رو گفت يكم حرف زديم و قرار شد من تقريباً وسطای مهمونى برم كه هم بتونم از شركت برم خونه يه لباس درست حسابى بپوشم بعدشم زياد حوصله نداشتم بين رفیقاش بلولم.
تا چشم بهم زدم شد پس فردا. سریع ازخونه زدم بيرون چون ميدونستم ديرتر از زمانى كه به پرستو قول داده بودم ميرسم. يه شلوار مردونه مشكى پوشيده بودم با يه لباس استرج سفيد كه ميدونستم كه قشنگ با اين شلوار ست ميشه. سر راهيه بسته گل گرفتمو رفتم سمت خونه بیتا، دوسته پرستو. زنگ رو زدم، آیفن رو يه دختره برداشت كلى سر و صدا از تو خونه مييومد. به خودمگفتم خدا بخير كُنه کارمون نكشه به كلانترى با اين سر و صدا. خلاصه بعد از اینکه خودمو معرفی کردم طرف در رو باز كردو رفتم داخل ساختمون. به خودم گفتم حالا یه جور رفتار ميكنم که از جذبۀ من هیچکدومشون جیکشون هم در نياد. سادیسمم به شدت تحریک شدهبود و میخواستم امشب حسابی كرم بريزم. از آسانسور كه اومدم بيرون پرستو با چند تا از دوستاش دم در واستاده بودن، گرخیدم. با پر رویی خاص خودم گفتم
من_ سلام، ماشالله. اگه ميدونستم اينقدر مهبوبم يكم زودتر میومدما
تا اينو گفتم جیغ و ویغ بچه ها رفت بالا هر کدومشون یهچیزی باره من كرد. يكى گفت واقعاً كه، اونیکی ميگفت چه پر رو، اون يكى از پرستو وشگون ميگرفت. همینجور که میخندیدم دویدم طرفشون گفتم ول كنيد حاج خانومو ببينم ضعیفه ها. 
خلاصه با خنده و سر و صدا وارد خونه شدم. حدود ده نفرى از دوستاى پرستو همگى بودن بدبختانه حتی يه دونه پسر هم اونجا نبود. بیتا اومد طرفم گفت
بیتا_ سلام آقاى رزمنده
من_ سلام از بندست سردستۀ ضعیفه ها. آروم بهش نزدیک شدم در گوشش گفتم ميگم كه من یه جورایی الان در وحشت بسر ميبرم. اينهمه دختر، اونوقت من يه نفر؟ كاش به يه پسرى چيزى زنگ ميزدى بياد حداقل يه يار كمكى داشته باشم.
بیتا_ حيف كه پدرام دوست پسرم قراره بياد مگرنه خيلى خوب ميشد تنهايىگيرت مینداختیم تا جا داشتیم اذيتت ميكرديم
من_ واسه شما فسقلیها هنوز خیلی زوده كه منو اذيت كنيد
پرستو دستمو كشيد برد اون طرف سالن به چند نفر از دوستاش منو معرفى كرد بعدشم باهم نشستيم روی يکی از مبل های توی سالن پذیرایی. ياد حرف خودم افتادم که خیر سرم دم در گفتم يجورى رفتار ميكنم كه اينا جیکشون هم در نياد. نگاشون كن انگار نه انگار اينجا نشستم، جیغ و ویغشون كه كم نشده هیچی. انگار جری تر هم شدن، از دست همشون خندم گرفته بود.
من_ پرستو زود يه كارى كن فرار كنيم، من همچین احساس باحالى ندارم
پرستو_ بابا الان يه چند نفرى ميان، احتمالاً پدرامو چند تا از دوستاش ميان
من_ حالا مناسبت اين مهمونى چى چيه؟
پرستو_ هيچى، همين جورى دوره هميم
من_ همتون دیوونه اید، بابا از وقتتون استفاده كنيد، يعنى چى كه فرت فرت مهمونى میگیرید؟
پرستو_ اين چيزا به شما مربوط نيست، تازه از اين به بعد توی اكثر مهمونی ها شما هم با بنده مياى شازده
من_ جان اون ننت من يكى رو بى خيال شو تا همینجاشم مغزم از سر و صداى اينا داره مى تركه.
صداى آهنگو بردن بالاتر نصفشون ريختن وسط سالن شروع كردن رقصيدن. خدا خدا ميكردم اين پسرا زودتر پیداشون بشه اما زهى خيال باطل. منم از روى ناچارى سرمو با میوه ها گرم كرده بودم كه هى نيان پيله بشن بگن بيا وسط و اين حرفها. كم كم پیش دستی رو به روم از ازدیاد پوست میوه داشت منفجر ميشد كه شکر خدا زنگو زدنو چهار تا پسر هم داخل شدن. توی همون برخورد اول فهميدم دو نفرشون با دو تا از دخترهای این جمع رفیقن اون دو نفر ديگه هم دست بيل بودن. همشون اومدن طرفم، منم پاشدم سلام عليک كردم دوباره نشستم سر جام البته خيلى ریلكس تر. گوش شیطون کر ديگه اين دخترها هم زيادى شیطونینمى كردن.
اون دو تا پسر كه ميدونستم اومدن اينجا که ارواح عمشون بتونن واسه خودشون دوستى بَرده ای ضعیفه ای چیزی جور كنن خیلی تابلو با اون صورتای لپ انداختشون بقيه رو نگاه ميكردن. دخترها هم فكر كنم رو حساب همين دو تا پسر ساكت شده بودن. تو دلم از دست رفتارای مسخرشون غوغایی بود. به حالشون ميخنديدم كه مثل همیشه بازم در گير ظاهر هستن. توی دلم طرف صحبتم رو دخترا قرار دادمو گفتم، شماها كه تا همین الان اينهمه بالا پائين میپریدید چه معنى داره که رفتيد عين يه دختر خوب نشستيد يه گوشه؟ که چى؟ كه مثلاً پسره بگه واى چه دختر نجیبیه اين؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واسه خودم حرف ميزدم كه پدرام كه يه پسر قد بلند بود با موهاى مشکی هم اندازه من كهفرق وسط باز كرده بود با تكون دادن من منو از اون حال خودم كشيد بيرون
من_ جانم عزيز؟ بابا قدرت ویبره رو يكم آروم كن جان مادرت، اين بدن تِستِره زلزله هشت ریشتر نيست كه
پدرام_ همينطورى كه مى خنديد گفت ديدم حسابى تو فكرى هر چى صدات كردم متوجه نشدى
من_ اشكال نداره اما سعى كن دفعه آخرت باشه. يه چشمک تحويلش دادم دستامو بردم جلو ادامه دادم، ميتونى منو فرهاد صدا كنى
پدرام_ باهام دوباره دست داد گفت آشنايى دارم خدمت تون آقاى جنگنده
من_ اوه اوه. پس اين کلاغا توی گوش تو بيچاره هم غار غار كردن؟
پدرام كه هنوز با طرز حرف زدن من آشنايى نداشت هر لحظه ميزد زير خنده. تقريباً باهم گرم گرفته بوديم، يعنى اين اخلاق خودمه. اگه بخوام و حال داشته باشم تو كمترين زمان ممكن به يكى همچين حال ميدم كه خر کیف بشه اگرم حال نداشته باشم که عمراً حتى یه سلام خشک و خالی کنم كه بخواد رابطه اى شروع بشه. از قديم گفتن كرم از خود درخته.
از بس تيكه و متلک به اينو اون انداختمو با پدرامو بچه ها خنديديم كه سرم یه جورایی درد گرفته بود. تيكۀ آخر کیکی كه جلوم بود رو هم خوردم و پاشدم رفتم پيش پرستو كه اون سمت پيشبیتا نشسته بود
من_ عزيزم ديگه كم كم بريم، دير وقته ها
پرستو_ باشه، الان ميريم من لباسمو بپوشم باهم ميريم
بیتا_ اِ ، زوده حالا
من_ نه بیتا خانم، بهتره بريم من هم زياد انرژى واسه موندن ديگه ندارم.
بیتا_ هر جور كه خودتون راحتید
پرستو دست منو گرفت باهم رفتيم سمت يه راهروی دراز كه آخرش میرسید به یه اطاق که روی درش یه کار دستی خیلی قشنگ نصب بود. یه قلب بود با گلهای مصنوعی قرمز و صورتی. رفتيم توش همونطوری که حدس میزدم فهميدم اينجا اطاق خود بیتاست. مانتوى پرستو روی تخت ديده ميشد رفتمسمت مانتو، بازش كردم كه خودم تن پرستو كنم، پرستو اومد طرفم مانتو رو گرفت دوباره انداخت روی تخت. اومد جلوتر لبشو گذاشت روی لبم شروع كرد مکیدن. گذاشتم يكم كار خودشو بكنه بلكه بى خيال بشه اما ديدم نخیر خانم تازه گرم شده، از خودم جداش کردم گفتم
من_ بپوش بريم ديگه جيگر
پرستو_ همين؟
من_ پس چى؟
پرستو_ بى احساس. الان خيلى وقت باهم نیودیما، با خودت نمگى عزيز من يه احتیاجاتیم داره؟
من_ لبشو بوس كردم گفتم ميدونم عزيزم، اما اينجا جاش نيست
پرستو_ اتفاقاً اينجا هيجان داره ها. کلی کیف میده
من_ ديوونه، ميدونم هيجان داره اما حس خوبى ندارم گُلم
پرستو_ هر چى آقا خوشگل بفرمايند.
روی پیشونیش رو بوسیدم لباسشو عوض كرد، مانتوش رو خودم تنش کردمو رفتيم سمت سالن اصلى. چند نفرى هم كه نفهميده بودن ما داريم ميريم با ديدن پرستو توی مانتو گرفتن قضيه چيه. همگى اومدن دم در كه مارو بدرقه كنن. پدرام اومد جلو شمارم رو خواست منم که هميشه روی چند تا از کارتای شركت شمارموداشتم يكى از کارتارو دادم بهش و از اونجا با عزيزم زديم بيرون. **


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


ساعت رو نگاه كردم خيلى وقت بود كه داشتم پياده تند تند راه ميرفتم.سیگارمو پرت كردم توی جوب، به خودم گفتم چرا به خاطرۀ پرستو فكر ميكنم؟ دنبال چى ميگردم آخه؟ از چى ميخوام فرار كنم؟ شايد از بنفشه. شايد مرور اون لحظه ها با پرستو داشت پشت دستمو كه داغ كرده بودم بهم نشون میداد. اما پس چرا با اين همه درد بازم صورتبنفشه توی ذهنم بود؟
خدايا كمكم كن. با خودم زمزمه میکردم:
همه جا سردو سیاه
رو لبام ناله و آه
سر من بی سایبون
نگهم مونده به راه
دست من غمگین و سرد
تو دلم یه گوله درد
نه بهاری نه گلی
پاییزِ پاییزِ زرد

تقویم رو نگاه کردم. تقريباً چند روز ديگه سيزده بدر بود و شركت از روز قبلش تعطيل میشد و چون روز بعديه سيزده بدر هم جمعه بود در نهایت سه روزى تعطيل بودم. از اون شب كه با بنفشه بيرون بودم ديگه زياد بهش اجازه ندادم بهم نزديک بشه. يه دو سه بارى هم كه تلفنى حرف زديم چون زياد رو فرم نبودم خيلى باهم صحبت نكرديم.
روز قبل اينكه شركت تعطيل كُنه نگين بهم تلفن كرد
نگين_ فرهاد فردا با بنفشه ميخوايم بريم شمال
من_ خوش بگذره
نگين_ منظورم اينه که تو هم باهامون بيا
من_ بى خيال بابا، بريد حالتونو بكنيد. منم يكم استراحت ميكنم
يكم ديگه هم اصرار كرد اما وقتی دید مثل هميشه مرغ من يه پا بيشتر ندارهبی خیال شد. با هم خداحافظی كردیمو تلفن رو قطع کردم. هنوز چند دقيقه بیشتر نگذشته بود كه ديدم بنفشه زنگ زد، دو دل بودم جواب بدم يا ندم، answer رو زدم
من_ سلام
بنفشه_ سلام، چرا نمیخوای بیای شمال
من_ خب بيام كه چى بشه؟! اين چند روز میشينم استراحت ميكنم شماها هم بريد خوش بگذره
بنفشه_ اگه تو نیای ما هم نميريم
من_ اِ، بابا كوتاه بيا. بريد کیفتونو بكنيد.
بنفشه_ اين بار ميخوام مثل خودت رفتار كنم، تا شب خبرش رو بهم بده اگر اومدنی شدى بگو ما هم آماده مى شيم اگه نه كه ماهم نميريم. خدا حافظ
حتى منتظر نشد من خداحافظى كنم تق گوشى رو قطع كرد. مونده بودم چى شد چى نشد. تا شب درگير بودم كه چی کارش كنم آخر سر زنگ زدم بهش گفتم باشه ميريم. واسه اینکه توی ترافیک نمونیم صبح زود قرار گذاشتيم. دور ميدون آزادى واستاده بودمو منتظر بودم كه بيان، بعد از چند دقيقه زانتیای بنفشه جلو پام زد روی ترمز، رفتم نشستم عقب
من_ سلام
بنفشه_ سلام
نگين_ پس وسیله هات كجاست؟
من_ وسيله نمى خواد كه. سفر قنده هار كه نميخوايم بريم
نگين_ درست اما هيچى با خودت نیاوردی
من_ هيچى لازم نيست اولاً خونه غريبه كه نميريم بنفشه از خودمونه، تازه بنفشه برادر هم داره. اونجا بالاخره يه شلوارکی چیزی پيدا ميشه ديگه، اگه چيزى هم لازم شد
خودشون زحمت ميكشن برام میخرن
بنفشه_ حالا شماها بس كنيد اول صبحی، یه کاریش ميكنيم
راه افتاديم سمتِ ویلای اونا، يک ساعت اول يكم زديم تو سر و كله هم بعدش كه همه ساكت شديم دراز شدم رو صندلى عقب
من_ روزتون بخير، رسيديم بيدارم كنيد
نگين_ بى احساس، هيچ بویی از آدمها نبردى
من_ اوهوم
چشمامو بستم و بدون توجه به چرت و پرتای نگين گرفتم خوابيدم. با تکونای نگين از خواب بيدار شدم فكر كردم خواسته كرم بريزه بلند شدم حالشو بگيرم ديدم كلاً ماشين حركت نمى كنه
بنفشه_ پاشو خوابالو، وسط راه بود گفتم يه صبحونه ای بخوريم
من_ ها! اگه بحثه خوردنه كه من پایه ام
نگين_ اين واسه خوردن هميشه حاضره خيالت راحت
من_ زيادى شيطونى كنى تو رو هم درسته میخورمتا، شيطون
پیاده شدیم رفتيم روی يكى از اين ميز چوبی ها نشستیم صبحونه رو خورديم. بقيه مسير رو نگين نشست پشت ماشين و طبق عادتش به سرعت نور حركت ميكرد. راه زيادى تا ويلا نمونده بود كه با اين سرعتى هم كه نگين میروند حدس ميزدم بايد ۴۵دقيقه ای برسيم. سادیسمم به شدت اذيت ميكرد كه سر به سرشون بذارم اما از طرفى يه نیرویی نگهم مى داشت.
نميخواستم زيادى راحت برخورد كنم كه بنفشه باز بخواد بهم نزديک بشه، تصميمو گرفته بودم، دوباره نميخواستم شروع كنم.
شب توى حياط ويلا كنار استخر نشسته بودمو توی تنهايى فكر ميكردم
** بعد از اون مهمونى كه پرستو به قول خودش منو به دوستاش نشون داد، يه قرار هماهنگ كرده بود واسه استخر ساختمونشون. يه چند بارى خودمون دو تا باهمرفته بوديم.
من كه همینجوریش عاشق آبم ديگه با بودن پرستو كنارم اشتیاق من به اوج خودش ميرسيد. قرار شده بود به بیتا و پدرامو نيلوفر هم بگه بيان. از شركت يه سر رفتم خونه مایوی مشکی مخصوص خودمو برداشتم رفتم سمت خونه پرستو.
زنگ خونشون رو زدم
من_ منم عزيز
پرستو_ باشه. برو پایين الان منم ميام
رفتم سمت سالنی كه توش استخر و سونا بود. چند بارى به متلک به پرستو ميگفتم مهندس اين ساختمون عجب منگلی بوده ها. آخه استخر بدون جکوزی هم شد استخر؟ خلاصه بدون توجه به تنها بودن توی اونجا سریع لباسمو عوض كردم مثل عادتم يكم آب زدم به گوشامو پريدم وسط آب. يكم آبش خنک بود. کمی طول كشيد تا بدنم بهش عادت كنه. چند دقيقه ای كه تنهايى واسه خودم تو استخر گشت ميزدم ديدم پرستو با دوستاش همگى اومدن تو.
من_ قبل همه چى گفته باشم، اينجا فضاش بستست جون اون ننتون جیغو ویغ نكنين مغزمون مى تركه.
بیتا_ علیک سلام
من_ همون
يه جور نشاط عجيبى توی وجودم بود. هوس كردم پرستو رو باهمون لباسهاى تنش بكشم تو آب حتى نيم خيز هم شدم اما بى خيال شدم
من_ سریع لباساتونو عوض كنيد بيايد، آبش خنکه حال ميده. همه مون سرما رو ميخوريم امشب
دخترا همگی با هم رفتن توی اطاقی که لباس عوض میکردن. پدرام هم یکم منتظر شد وقتی دید اونا دارن لفتش میدن همون جا شلوارو کشید پایین یکم منو نگاه کرد، خندیدم گرفتم منظورش چیه. روم رو برگردوندمو یکم صبر کردم تا شرتش رو هم عوض کنه. کمی که گذاشت دوباره برگشتم به حالت اول. يه گوشه از استخر تکیه داده بودمو پدرامو نگاه میکردمو به صدای جیغ و ویغ اون وروجکا گوش میدادم.
پدرام يه مایوی سفيد رنگ تنش بود. توی همون نگاه اول طبق تجربه فهميدم تقريباً چند ماهى ميشه داره بدن سازى كار ميكنه.تقريباً شیکمش كات شده بود اما نه خيلى، خلاصه
شیرجه زد تو آبو اومد طرف من
من_ سلام عزيز
پدرام_ چاكريم فرهاد جان
من_ آقایى
پدرام_ خودمونیما يكم آب سرده
من_ يكم ورجه وورجه كن تا گرم بشى، وانستا يكجا سرما میخوری پسر
همينطورى كه اون كرال سينه ميرفت مثل عادتِ هميشه يه زیرابی رفتم و از پایين آب نگاهش ميكردم ببينم آناتومی حركت زدنش چطوره. از بس که حواسم بهش بود نفهميدم كى رسيدیم اون سمت استخر كلم محكم خورد به ديوارۀ استخر، یهویی هل شدم باقى مونده نفسم با شدت خارج شد، پامو زدم به كف استخر كه زودتر برسم بالا. با شدت از آب اومدم بيرون و شروع كردم سرفه كردن. از صدای جیغ دخترا سرفه کردن یادم رفت، بالا سرمو نگاه كردم ديدم پرستو با بیتا و نيلوفر روبه روم واستادن همچین همدیگه رو چسبیده بودن که بیچاره بیتا که وسطشون بود داشت له میشد. نمیدونستم از مسخره بازیاشون بخندم یا به سرفه کردن ادامه بدم
بیتا_ ديوونه نمیتونستی آرومتر بيايى بيرون؟ قلبم واستاد
به حالته سرفه يه چیزی سر هم كردم بهش گفتمو كرال پشت رفتم اون سمت استخر. نفسم دوباره برگشته بود سر جاش، تازه شروع كردم نگاه کردنشون که ببينم چى پوشيدن. هر سه تاشون يه بیکینی یک شكل با يه رنگو یه طرح پوشیده بودن.
رنگ قرمزش توی تن سفيدِ پرستو با نيلوفر خيلى خودنمایی ميكرد اما بیتا كه يكم سبزه بود بنظرم بهتر بود يه چيز ديگه بپوشه. یکم فکر کردم یهویی با خنده گفتم
من_ هر کدومتون بهتر شیرجه بزنه جايزه داره
بیتا_ چه جایزه ای؟
من_ تو نگران جایزه نباش اگه تو بردی يه دونه تی تاپ ميدم بهت
بازم صداى خندۀ پدرام بود كه سالن رو پر كرد
بیتا_ شیرجه نه، اما ما هر سه تامون مسابقه ميديم، ببينيم
كدوم زودتر ميرسيم انور، شماها هم داور
یکم با تعجب نگاش کردم تو دلم گفتم حالا طول این نیمچه استخر چقدر هست که مسابقه هم میخوان بدن. خلاصه بچه ها دم استخر واستادنو حالته شیرجه به خودشون گرفتن. با شمارش معکوس پدرام پريدن تو آبو اومدن طرف ما، بر خلاف تصورم نيلوفر اول شد بعدش پرستو بعدشم بیتا. بیتا كه فهميد شده آخر رومو كردم بهش گفتم
من_ با اين وضعيتت کاغد تی تاپ همبهت نمى دم
نيلوفر_ پس جایزۀ من سر جاشه ديگه
من_ پدرام جان با شمانا
پدرام_ بيخود كردى خودت حرف زدى عین يه مرد پاشم وامیستی
من_ حالا كه بحثِ مردى شد اى به چشم، به بابام ميگم بياد حساب كُنه. راستى پرستو اون کلاهو بردار، بدون کلاه چهرت جذابتره.
دخترا یکم همديگر رو نگاه كردن همگى کلاهاشونو برداشتن.نيلوفر پوست تنش تقريبا همرنگ پرستو بود، سفيدِ شفاف. موهاى قهوه ای رنگ سرش رو مدل مصرى كوتاه كرده بود. پرستو هم وقتی کلاه رو برداشت یکم دست کشید لای موهاش، موهای روشنش همه ريخت روی کمرش رو پوشوند. بیتا هم موهاش بلند بود اما مشکی مشكى.


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با اجازه کینگ جوووووووووووووووووونم
ديگه زياد نگاشون نكردم دست پرستو رو خواستم بکشم ببرمش يه ور ديگه، كه بیتا صدامون كرد
من_ هوم؟
بیتا_ ميگم كه حالا نوبت شما پسراست مسابقه بديد
من_ جایزش چيه؟
بى تا_ عين خودت يه تی تاپ
من_ با خنده گفتم اونو برو بده به عمت باهاش بازی کنه
خلاصه بعد از كلى سر به سر گذاشتن بچه ها قرار شد منو پدرام هم طول استخر رو مسابقه بديم. قرار شد اگه من بردم، بیتا رو، و اگه پدرام برنده شد، پرستو رو دو تا دختر ديگه بگيرن به صورتِ تاپ بازى بندازن توی آب. اگرم منو پدرام مساوى ميكرديم همینکارو با نيلوفر قرار شد بكنن. صحنه به شدت جالبى شده بود، چون قد پدرام بلند تر بود قرار شد از توى آب start كنيم. با شمارش معکوس بیتا حركت كرديم، فكر نمى كردم بتونم پدرامو بگيرم اما واسه اينكه تمرکزم روی سرعت دستم باشه بدون نفس گيرى تا آخر رفتم و با اختلاف يه دست از پدرام برنده شدم. یکم که نفس کشیدیم روم رو کردم به بیتا با خنده گفتم
من_ بیتا جان آماده باش كه الان بايد شوت شى توی آب
همگى زديم زير خنده. پرستو با نيلوفر رفتن بيرون آب هى به بیتا اشاره ميكردن بره طرفشون. بالاخره اونم بعد از كمى مقاومت خودش رو سپرد به بقیه. پرستو دستهاشو گرفت نيلوفر هم پاهاشو. شروع كردن تاپ دادن بیتا و توی شمارۀ سه محكم پرتش كردن توی آب. بد بخت از بدشانسیش يه ورى افتاد توی آب شلق صدا داد. حيونى وقتى اومد بالا من ديگه نتونستم جلو خندمو بگيرم. انگار چون با فشار به آب خورده بود يكم بیکینیش رفته بود بالاتر نصف سينه اش از پائين معلوم بود. با خنده به پرستو اشاره كردم كه اونجا رو نگاه کنه. بنده خدا نه پدرام نه بیتا هواسشون نبود، پرستو يكم نگاه كرد بعدش قضيه رو گرفت يكم خنديد سریع شیرجه زد توی آب بغل گوش بیتا قضيه رو گفت منم طورى وانمود كردم كه متوجه نشدم. پرستو شنا كنان اومد طرفم.
پرستو_ مى بينم كه حواست به همه جا هست شيطون
من_ فعلاً سر يه فرصت مناسب بنده بايد يه تنبیهی شما رو بكنم. اين چه بیکینیه پوشیدی نصف سينه ات معلوم؟ بدن خودتو با اين فنچا مقايسه نكن، تو سينه ات گندست مالِ اونا زياد بزرگ نيست. مال تو تابلو معلومه، آب هم كه بهش خرده ديگه بيا درستش كن.
پرستو كه ديد بقيه حواسشون نيست سریع يه بوس از لبم كردو برگشتم طرف بچه ها، نميدونم چرا اما به شدت تحريک شده بودم. يكم ديگه با بچه ها توی آب مشغول بوديم كم كم پدرام و بیتا واسه خودشون فاز میگرفتنو منو پرستو هم اينور بوديم. ديدم نيلوفر حيونى تنهاست دلم واسش سوخت. دست پرستو رو گرفتم توی كم عمق رفتيم سمت نيلوفر. با اون يكى دستم هم دست نیلوفر رو گرفتمو رفتيم سمت سونا. بچه ها رو كه كردم توی سونا باز اين بیتا آتيش پاره خودشو دمب ما كرد دست پدرامو كشيد اومدن طرف سونا
من_ خير سر اين نيلوفر اومديم دو دقيقه با اين دختراى شيطون تنها باشیما
بیتا_ ما سه نفر دمب همدیگه ایم، هر جا باشيم بايد باهم باشيم
من_ بله آشنايى دارم با اخلاقیات عجيب شماها
چند دقيقه ای ميشد كه نشسته بوديم واسه خودمون تيكه مینداختیم كه اين بیتا كس خل یهویی شروع كرد وول خوردن
بیتا_ واى چقدر داغه اين چوبا! نه؟
پرستو_ آره
من_ سوسولا
بیتا از جاش پاشد رفت روی پاى پدرام نشست. با اينكه از این همه راحتی تعجب كردم اما سعى كردم قیافم تغیيرى نكنه. یکم گذشت پرستو هم كه ديد اينجورىه از جاش پاشد كه بياد طرف من. جلوم كه رسيد دستشو نگه داشتم گفتم
من_ بشين سر جات بچه، اگه ميخواى برو روی پاى نيلوفر بشين
پرستو_ اِ، چرا؟
من_ چون جناب عالی از اين چوبا داغتری
همه خنديدن، پرستو هم رفت رو پاى نيلوفر نشست. منم دراز كشيدم و سعى كردم چند ثانيه توی سکوت نفس بكشم.
تقريباً نیم ساعتی ميشد اونجا بوديم كه دوباره از سونا رفتيم توی استخر. از آب اومدم بیرون رفتم از توی ساكم يه توپ كوچیک خيلى خوشگل رنگی كه براى پرستو گرفته بودم آوردم پرت كردم وسط آب.
من_ پرستو جان، اى خوشگل خوشگلا ، اينم براى شما خريدم هر وقت اينو ديدى يادى از ما بكن.
اومد طرفم دستامو گرفت كشيد توی آب كه افتادم روش، توى اون آبه خنک بدن داغه پرستو خيلى مشهود بود. اميدوار بودم بتونم خودمو نگه دارم اتفاق خاصى نيوفته. اون ديوونه هم وضعیتش بهتر از من نبود، شروع كرديم واسه اينكه همه از اون حال و هوا بيايم بيرون توپ بازى كردن و يكم خير سرمون اداى اين واتر پروف كارا رو در آوردیمو از بودنمون باهم لذت بردیمو یه خاطرۀ قشنگ دیگه رو ساختيم. **
با صداى بنفشه به خودم اومدم، يه ليوان شربت برام آورده بود، اومد كنارم نشست البته با فاصله
بنفشه_ به چى فكر ميكردى؟
من_ به نا كجا
بنفشه_ جالبه
من_ آره خيلى
بنفشه_ سریع شربت رو بخور كه قرار نيست اين دو سه روزه همش بخورى استراحت كنیا، الان هم نگين داره جوجه هارو از پیازا جدا ميكنه جناب عالى سيخ كنى كباب كنى همگى يه شام توپ بخوريم
من_ ايول، چه با انرژی
بنفشه_ زندگى به اين قشنگى چرا با انرژى نباشم
من_ حق دارى
تو دلم گفتم تو چه ميدونى درد چيه؟ نمیدونم شايدم بدونى. توى همه رفتاراش علاقه رو ميديدم، اگه مستقيم چيزى نميگفت يا بخاطر غرورش بود يا از برخوردای نه چندان گرم من بى خيال میشدو سكوت اختيار ميكرد. شربت رو خوردمو دستمو گرفت بلند شديم راه افتادیم سمت آشپزخونه داخل ويلا. تا خود ساختمون راه زيادى بود به هوای اينكه نخواد دستمو بگيره توی دستش، دستامو كردم توی جیبمو آروم آروم از راهروی مار پيچى كه كنار ديوارۀ ويلا بود میرفتیم سمت خود ويلا. چه حياط با صفایی داشت، تمام كف حياط ويلا سنگ فرش بود، دو طرف دیواراش باقچۀ بزرگی بود كه از وسطشون يه پیاده روی مارپیچ سنگ فرش شده رد ميشد. ديواره هاى باقچه رو با سنگای شفاف جدول بندى كرده بودن كه زيبايى خاصى تو لامپای کمرنگ رنگی روى دیوار و وسط باقچه به خودشون گرفته بودن. تقريباً وسط حياط هم يه استخر و فواره بیضی شكل بود كه بغلش هم با چند متر فاصله كه چمن كارى شده بود سنگ فرشى بود كه ماشينها ازش رد مى شدند ميرفتن تا جلوى ويلا و اگه ميخواستم كنار ويلا يه حالته پارکینگ درست كرده بودن که ماشین ها رو اونجا پارک کنن. سرم به ديدن گلهاى باغچه ای كه از وسطش رد ميشديم گرم بود كه رسيديم به پله های جلوى ويلا. رفتيم آشپزخونه نگين رو كنار زدم خودم تند تند بقيه كارا رو كردم و رفتيم طبقه بالا كه توی بالکن بزرگ نیم دایره ای شكل ويلا بشینیمو همون جا من جوجه ها رو كباب كنمو بخوريم. با اينكه مقدار جوجه ها زياد بود اما از طرفى كه شیکمه گرسنه خودمو خوب مى شناختم بهتر ديدم بهشون بگم يكم برنج هم کته كنن بخوريم.
مدتی بعد مثل عادت هميشه تا جايى كه ميشد يه سفره رنگين چیندمو تا جايى كه ميشد خوردم. بقيه شب به بازى كردن و يكم پاسورو جک و اين حرفها گذشت، نميدونم چرا اما بنفشه حسابى خسته بود، از خمیازه های اون ما هم خمیازه میکشیدیم. آخر سر قرار شد بريم بخوابيم تا فردا. قرار شد من توی اطاق برادر بنفشه بخوابم اون دو تا هم اگه خواستن توی اطاق بنفشه بخوابن يا اگه به تفاهم نرسیدن نگين بره اطاق خواهر بنفشه.
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

پسری در بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA