انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

"روزان ابری"


مرد

 
روزان ابری (قسمت دهم)


وقتی در حال بیرون رفتن از در دانشگاه بودم، یکدفعه چند تا هم کلاسیهام پریدند جلو ماشین. منم ناچار ترمز کردم . اونا هم مثه مغولها پریدند تو .
سعید که جلو نشست گفت: علی آقا معرفتتو نشون بده ما بدبختای سرما زده رو برسون تا یه جایی.
یکی از اون بچه ها همونی بود که دم در سالن داشت در مورد شیرین حرف میزد. اسمش بهروز بود. پشت سرم روی صندلی عقب لم داده بود.
اون به دنباله حرف سعید گفت: آره بابا معرفتتو نشون بده.
منکه از دستش خیلی عصبانی بودم . از ماشین پیاده شدم . به تندی در سمت اونو باز کردمو گفتم: بیا پایین. پسره بدبخت هاج و واج منو نگاه میکرد.با اکراه و بهت زده پیاده شد. منم درو محکم کوبیدم بهم، نشستم پشت ماشینو پامو تا زانو روی گاز فشار دادم.
سعید که داشت از این حرکت من شاخ در میآورد گفت : اا...علی چرا با اون بدبخت اینجوری کردی !!؟
تند و عصبی گفتم: ازش خوشم نمیاد .
سعید : ندیده بودم تاحالا بگی از کسی خوشت نمیاد...!!؟ عجیبه؟
یه گوشه خیابون ایستادمو برا شیرین پیام دادم که سر خر پیدا کردم..
شیرین: خوب کلشون کن بگو کار داری..
-نمیشه ...اولین باره که ازم خواستند برسونمشون.
خیلی نامردی..!!
مگه چی شده عزیزم . یه تاکسی در بست کن برو خونه ..
جدی ..!!؟ خوب شد یادم دادی..مسخره انگار مشکلم ماشینه ..
من با تعجب براش پیام دادم، مشکلت چیه !!؟
اما شیرین دیگه جوابی نداد ...
از ماشین پیاده شدم و شمارشو گرفتم ...ولی هرچه زنگ خورد جواب نداد.دیگه واقعا کلافه شده بودم.
سعید شیشه رو کشید پایین و گفت : علی مشکلی پیش اومده..؟
-نمیدونم سعید جان ...نمیفهمم چرا خواهرم یکدفعه گوشیرو قطع کرد .
سعید پرسید مریم خانوم ..؟
من برای اینکه تو چشماش مستقیم نگاه نکنم، تا راحت تر دروغ بگم، رو صفحه ی گوشیم خیره شدم و جواب دادم آره و دوباره شماره شیرینو گرفتم. ولی بی فایده بود جواب نمی داد.
سعید از ماشین پیاده شد . در عقبو باز کرد و آمرانه گفت: بیایید پایین بچه ها .
با غر و لند از ماشین پیاده شدند. گفتم بچه ها پیاده نشین میرسونمتون ...
سعید پرید وسط حرفم و گفت: ناراحت نباش علی جون، ما خودمون میریم ..
آخه اینجورکه بد میشه ..!!؟
نه بابا مگه چی شده ؟ مریم خانوم واجبتره ...ما خودمون میریم و باهام دست دادند و رفتند .
از اینکه به دوستام دروغ گفته بودم، احساس شرمساری میکردم ...
وقتی بچه ها رفتند پریدم پشت فرمون و به طرف خیابون چهار باغ بالا گاز دادم ..
تو راه شماره ی شیرینو چند بار دیگه گرفتم .. ولی جواب نداد . براش پیام دادم که دوستامو رد کردم رفتند ..
اما بازم جوابمو نداد . دیگه عصبی شده بودم با خودم فکر کردم زنها توی این موارد اگه صد سالشونم باشه بازم بچه اند..
سر خیابون چهار باغ ایستادم .و دورو برو نگاه کردم اما اثری از شیرین نبود. دوباره حرکت کردم به طرف خونه اش..

چند لحظه ای بود که زنگ آپارتمانشو زده بودم اما جوابی نیومد بود .براش پیام دادم کجایی..؟
ولی بی فایده بود، مثه اینکه تصمیم گرفته بود حسابی اذیتم کنه..
همون وقت یه پیره زن فرتوط ازساختمان بیرون اومد. منم به بهانه ی اینکه میخوام کمکش کنم . در ساختمانو که فنریت داشت باز نگهداشتم تا خود شو زنبیلش از در رد بشند . پیره زن زیر لب دعام کرد و من پریدم تو ساختمان، از این موفقیت خوشحال بودم. چون غیر ممکن بود که واحدهای دیگه درو برام باز کنند .
وقتی به پشت در آپارتمان شیرین رسیدم، آروم گوشمو به در چسبوندم تا ببینم صدایی میشنوم . کاملا واضح بود که شیرین تو خونه ست و صدای بازو بسته شدن دری تو آپارتمانو شنیدم.فکری به خاطرم رسید. براش پیام دادم .
باشه شیرین خانم نمیخوای جواب بدی !!؟ طوری نیست من میرم خونه هر وقت حوصله ات سر رفت خبرم کن..

بعد آهسته چند بار به در زدم .صدای شیرین بلند شد ...کیه؟
من فوری نشستم تا از چشمی نتونه منو ببینه و در حالی که سعی میکردم صدامو زنونه کنم . گفتم : همسایه..
شیرین که معلوم بود داره سعی میکنه از چشمی بیرونو نگاه کنه دوباره پرسید : کیه..؟
ولی من جواب ندادم .
شیرین با احتیاط یکمی لای درو باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت جوریکه فقط یک چشم و مقداری از موهاش دیده میشد. منم از فرصت استفاده کردمو با یه فشار پریدم تو..شیرین از ترس یه جیغ کشید. اما من شروع کردم کر کر خندیدن . وقتی روبه روی شیرین قرار گرفتم. وای خدا.. چی میدید.!!!
شیرین با یه شورتکس تریکو چسبون مشکی که فقط تا انتهای رونهاشو پوشونده بود و با یه سوتین سفید در حالی که تاپش تو دستش بود رو به روم ایستاده بود . چشماش قرمز بود. معلوم بود گریه کرده..ناخودآگاه نگاهی به سر تا پای برهنش انداختم. شیرین سریع تاپشو گرفت جلو سینهای خوشگلو درشتش. تو چشماش نگاه کردم.با دیدن اون صحنه قلب صاحب مردم انگار میخواست از سینه م بپره بیرون. شیرین یکمی حیرون تو چشمام نگاه کرد . احساس کردم میخواد بپره تو بغلم..کاملا خودمو آماده ی پذیرای کرده بودم .اما شیرین یکدفعه نشست روی زمین. نمیدونم شاید میخواست با این کار از اون میلی که تو وجودش خونده بودم، خودشو دور کنه و یا مثه من توان زانوهاش تمام شده بود. یه چند لحظه همینطور که نگاهش تو نگاه من گره خورده بود روی زمین نشست . چشماش پر از اشک شد و توی یک لحظه بلند شد و به طرف اتاقش دوید و در و بست ..
نمیدونستم از اون حالت شیرین ناراحت باشم یا ازدیدن دوباره اندام نیمه برهنه شیرین لذت ببرم..
چند لحظه بی انرژی به در آپارتمان تکیه دادم . بعد آروم از آپارتمان خارج شدم و درو بستم ..با خودم فکر میکردم، شیرین چیش میشه..!!؟ادامه دارد...



وقتی وارد خونه شدم، مریمو دیدم که داره تو آشپزخونه تمیز کاری میکنه . سلام کردم . با بی تفاوتی نگاهی بهم کرد و جوابمو نداد . منکه میدونستم اون چه فکری میکنه با لحن بچه گونه گفتم : مامان مریم ..با من قهری...؟ اما مریم جوابمو نداد . رفتم جلو و بغلش کردم انداختمش سر شونم. مریم شروع به جیغ زدن کرد..... بذارم پایین لندهور بی مصرف ...اما من همونطور که روی شونم بود یکی زدم رو باسنش و گفتم: هر وقت بام آشتی کردی میزارمت زمین ..مریم همچنان جیغ میزدو بدو بیراه میگفت . منکه برات مهم نیستم برو به اون دوستای نامرد تر از خودت برس ...برو به شیرین جونت برس.. و روی کلمه ی شیرین تکیه ی خاصی کرد. من شروع کردم با مریم چرخیدن . مریم میگفت : ترو خدا علی میترسم...وای مامانی... وای داره سرم گیج میره علی توروخدا ...بزارم زمین . من میخندیدمو اونو میچرخوندم ..تا بلاخره گفت: باشه باشه آشتی .من از چرخوندنش دست کشیدم. آروم گذاشتمش روی زمین. مریم که خودشو رها شده دید تو چشام نگاه کرد و با حرص گفت : بی شرف ..من در جوابش با تمام دهنم خندیدم . سرشو گرفتمو یه بوس رو موهاش کاشتم ..
چند لحظه بعد من براش شده بودم همون علی خوشگلش و مدام وقت حرف زدن باهام، قربون صدقه ام میرفت .
لا به لای حرفهاش چند بار سراغ شیرینو گرفت که سربالا جوابشو دادم.

تمام طول عصر و شبو با خودم کلنجار رفتم تا خودمو ازشیرین دورنگه دارم.از بس بهش فکر کرده بودم توی مغزم احساس خستگی میکردم . شیرین هم سراغی از من نگرفته بود . شب حدودای ساعت یک توی تختم دراز کشیده بودم و فکرمیکردم. داشتم فکر میکردم که این رابطه ی من با شیرین به کجا میکشه...؟ اصلا این ربطه چه سودی برای منو اون داره ؟...شیرین کسی نیست که خودشو در اختیار من بگذاره تا من هوس بیدار شدمو نسبت به اون بخوابونم . از اونطرف فکر ازدواج با شیرینو هم نباید تو سرم راه بدم، چون اینو هم غیر ممکن میدونستم ... یعنی با خودم میاندیشیدم، که شیرین حاضر به چنین کاری نیست . اصلا چرا باید شیرین در مورد من به این چیزها فکر کنه...؟. اونکه هر وقت اراده کنه بهترین پسرها و مردها به پاش میافتند. چه از نظر سکس چه ازدواج . منم که اونقدر تو زندگی و حتی سکس تجربه نداشتم، که بتونم با یه دختر سی ساله برابری کنم. دختری که توی آزادی محض زندگی کره بود. اما هنوز بکارت روحی و جسمی داشت که این خودش نشونه ی یک شخصیت قوی و باثبات بود .البته نه اینکه فکر کنم چون سکس نداشته، پس دختری که از نظر روحی و فکری سالمه، نه اصلا اینجوری فکر نمیکردم، ولی چیزیکه من از اون نتیجه گرفته بودم، که شیرین شخصیت قویی داره، این بود که اون حاضر نبوده به خاطر لذت سکس خودشو تو آغوش هر کی بندازه و احساس میکردم، که سکس برای شیرین باید همراه به آلودگی روحی باشه و این برای من زیبا بود و این اون چیزی بود که منو بیشتر به طرفش سوق میداد. من میخواستمش . با همه چیزهایی که داشت . با راحتیهاش. خندیدنهاش . غرورش. بیقیدیهاش . زیبایهاش و سکس...که پایه ی اصلی کشش من به اون شده بود.

فردا چهارشنبه بود و من فقط صبح کلاس داشتم و به این فکر میکردم، که رابطه ی من و شیرین بی نتیجه خواهد بود . چند روز ازش دور باشم، تا شاید بتونم این آتش نهفته سینه مو به سردی بکشونم .اما کجا برم.. صدای زنگ مسیج گوشیم بلند شد ...شیرین بود . پیامشو باز کردم . نوشته بود.

من سردم است.من سردم است و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد.
ای یار ای یگانه ترین یار،آن شراب مگر چند ساله بود.!!!؟
نگاه کن در این جا
زمان چه وزنی دارد.
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند!!!
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری..؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم .

من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون چیزی بجا نخواهد ماند.

من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام آرام.

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و
سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد.
(فروغ)

شبت خوش.

بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد . خواستم بهش زنگ بزنم . اما منصرف شدم . در عرض نیم ساعت شاید صد مرتبه پیامشو خوندم . و هر بار چند قطره اشک از گوشه ی چشمام تراوش میکرد. بلاخره تصمیم گرفتم یه حرفیو براش مسیج بدم . نوشتم

اگه بخوای تا آخرش باهات میام . مثه یه دوست .

شیرین جواب داد : میدونم ... شناختمت ...پسرکم

نمیدونم کی خوابم برد .

با صدای زنگ تلفن خونه بیدار شدم نگاهی روی ساعت کردم ساعت شش ونیم بود .
گوشی رو برداشتم .

من : بله بفرمایید..؟
اما سکوت بود و سکوت ..فقط صدای نفسهای شیرینو به وضوح تشخیص دادم .
اروم گفتم : دختر کوچولو چند سالته ...؟
با صدایی خسته که نشونه گریه کردن و شب بیداری بود گفت: بیدارت کردم ..؟
جواب دادم : نه هنوز خواب میبینم .
ریز خندید و این بهترین هدیه ای بود که میتونستم موقع بیداریم دریافت کنم.
من گرسنمه ...
-خوب به مامانت بگو شیرت بده
علی جان برام حلیم میگیری...؟
-نه اگه کله پاچه بخوای حرفی ندارم...؟
اه اه .. صبح زودی ببین چطور حال آدمو میگیره..یالا ..پاشو برو برام حلیم بگیر..
-نوکر بابات غلوم سیاست
شیرین با لحن بچه گونه : آگه خواهش کنم چی..؟
-لا الله الا...بابا مگه خودت پدر و برادر نداری که همش باعث آزار منی..؟
شیرین با خنده : منتظرتم تا ده دقیقه دیگه .
-هه هه، با اف چهارده هم بخوام بیام به این زودی نمیرسم .تازه کارم دارم...
شیرین: چیکار داری..؟
-حتما باید به تو بگم چی کار دارم ..؟
نه نه، نمیخواد بگی .. بعد با یه لحن موذیانه در حالی که میخندید ادامه داد .. حتما میخوای پانسمانتو عوض کنی...؟ هه هه
-هه هه و توپ ... میخوای بیام تو عوض کنی..؟
شیرین یهو شوکه شد ..چند لحظه سکوت کرد و خیلی جدی گفت: علی من بی ادبی نکردم که تو اینجوری جواب میدی...انتظار ظرفیت بیشتری ازت دارم..

منکه از برخورد شیرین دستپاچه شده بودم گفتم : غلط کردم حالا برا اینم باید دوروز نازتو بکشم ...؟
شیرین باز خندش گرفت و گفت : زود حلیمو میگیری و میای که خیلی گرسنمه..

وارد آپارتمان که شدم. شیرین با حالتی بچه گونه زبونشو دور لبو دهنش کشید و گفت: جوووون غذا اومد .
اما بیشتر از اونیکه گرسنه ی حلیم باشه تشنه ی دیدنم بود و اینو به وضوح تو نگاهش که به صورتم زلزده بود میشد دید .
ظرف حلیمو بهش دادمو گفتم: حلیم چاقت میکنه. اندامت به هم میخوره. نگاهی به سر تاپاش انداخت . که با یه بلوز دامن گشاد و بلند به رنگ قرمز پوشونده بودش لباشو جمع کرد وشونه هاشو بالا انداخت و گفت: چه نیازی بهشون دارم ...؟
در حال خوردن صبحونه بودیم و من دزدکی صورت خوشگلشو نگاه میکردم چشماش ورم داشت و حاکی از شب زنده داری..

در بین خوردن صبحونه گفت: علی جان من باید پنجشنبه و جمعه برم شیراز.
-برای چی..؟
عروسی یکی از دوستامه
-خب خوش بگذره ...
شیرین خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد ..
-میخواستی چیزی بگی ..؟
شیرین با اکراه ، آره اما منصرف شدم .
من با کنجکاوی: چی میخواستی بگی؟
ولش کن ...
-باید بگی..
شیرین دست از خوردن کشید. سرشو زیر انداخت .در عرض چند ثانیه گونه هاش گل انداخت . همونطور که نگاهش پایین بود گفت: میخوام باهام بیای...
جا خوردم . برا همین گفتم: میفهمی چی میگی ...؟
آره ... میخوام باهام بیای ...نمیتونم بدونه تو برم ..
-چرا....!!!؟
نمیدونم چرا اینقدر عادت کردم هر جا میرم تو هم باهام باشی..!!
بعد سرشو بلند کرد و با لحن ملتمسانه ای گفت: میای دیگه نه ...؟
من با خودم گفتم: نیازی نیست با این لحن ازم چیزی بخوای، فقط کافیه دستور بدی . سپس جواب دادم: آره اگه تو بخوای میام...
شیرین به زیبایی یه دختر بچه خندید و از خوشحالی مفرط از سر میز بلند شد و با ذوق کودکانه صورتمو بوسید...

اون روز کلاس نرفتم و تموم روز رو برای خرید لباس مهمونی شیرین از این مغازه به اون مغازه و از این پاساژ به اون پاساژ، تا بلاخره شیرین خانوم سه دست لباس خریدند که البته تو پرو هیچکدوم رو من ندیدم. یعنی شیرین میگفت: میخوام وقتی با لباسها می بینیم کامل باشم و اونجور که دلم میخواد آرایش داشته باشم. تا ببینی که چه دوست خوشگلی داری...
من از همان لحظه چنان بیتاب دیدن شیرین توی اون لباسها شده بودم، که بعضی اوقات ریزش آب و از سر آلتم حس میکردم. اما انگار شیرین به هیچوجه این حالت رو تو من درک نمیکرد ...!! و مدام با سادگی تمام از اندامش توی اون لباسها موقع پرو حرف میزد . مخصوصا یک ماکسی چسبون بلند و مشکی که کنارش یک چاک تا بالای زانو داشت و سینه ش تا نزدیک برجستگی پستانهاش لخت بود و فقط با دو بند نواری به شونه هاش وصل میشد.

شب رو به خونه بر گشتم، تا استراحت کنم. چون قرار بود صبح زود با ماشین خودم حرکت کنیم و اگر شب رو پیش شیرین میموندم محال بود که هر دوی ما لحظه ای چشم روی هم بگذاریم.

آخر شب شیرین بهم زنگ زد گوشیو که برداشتم، با لحنی کشدار که حاکی از خوشحالی بود گفت : سلام.
-سلام
پس چرا نخوابیدی!!؟
-چیه نگرانی صبح رانندت دیر کنه ؟
علی خیلی لوسی همش یه جوری حرف میزنی انگار من آویزونت شدم .
-اختیار دارید شما اراده کنید دم دروازه شیراز کلی ماشین خوشگل برات ردیفه تا ببردتون .
شیرین با شرم و به آرومی گفت: اما من دوست خودمو میخوام.
-شیرین جون میدونی رفتارت با اون استاد جدی سر کلاس خیلی فرق میکنه .
شیرین کنجکاوانه: چه فرقی..؟
-حس میکنم زیادی بهم رو دادی ...
خب تو جنبشو داشته باش...
-سعی میکنم ..اما بعضی اوقات ...
بعضی اوفات چی...؟
-ولش کن جنبشو نداری..
یییششش .ننر لوس...
-هه هه هه
بچه لباس چی داری؟
-چیه میخوای اینم یادم بدی.؟
کل کل بسه دیگه ..
-خب چی باید داشته باشم ...
دو دست کت و شلوار ..
-دارم ..
چه رنگ ؟
-یکدست سرمه ای راهدار و یکدست کرم ایتالیایی.
خوبه اما باید ببینم .اسپرت یادت نره ..
-باشه بر میدارم ... مامان جون ..
بگذار دستم بهت برسه .کاری نداری...؟
-نه به خدا از اولشم نداشتم، تو زنگ زدی. هه هه هه
شیرین میخواست ادای ماموره رو دربیاره یه جور مسخره گفت : میخندی ؟ به گریاشم میرسی...
-پقی زدم زیره خنده . آخه خیلی داشت سعی میکرد با لهجه اصفهانی حرف بزنه اما آخرشم...
شیرین خدا حافظی کرد .اما گوشی رو تو دستش نگهداشته بود ...
-خب چرا گوشی رو نمیگذاری..!!؟
تو اول بذار ..
-ااا... تو زنگ زدی..
علی میخوام یه چیزی بهت بگم اما لوس نشیا ...
-نه نمیشم بگو ...
شیرین در نهایت سادگی گفت : خیلی دوستتدارم..
من شوکه شدم ...
شیرین : هی چیه بچه جام کردی..؟ فکرو خیال بد به سرت نزنه ..دوستتدارم به خاطر معرفتت . برا خودت فکرای دری وری نکنی ؟ تو برا من خیلی بچه تر از این حرفهایی.
این حرف آخریش آتیشم زد . اما نمیدونم چرا حس میکردم، شیرین هم به من هم به خودش داره دروغ میگه..
صدای شب بخیرش به خودم آورد و بعد از اون صدای بوق مشغولی تلفن.ادامه دارد....
داروک
     
  
مرد

 
روزان ابری (قسمت یازدهم)


صبح ساعت چهارو نیم شیرین بهم زنگ زد و من نیم ساعت بعد دم خونش منتظرش بودم، که با یه چمدون اومد بیرون . همه ی بساط صبحونه و چایی هم توی یه نایلکس تو دستش بود و ما سفرمونو آغاز کردیم.

شیرین باز پیدا بود که شبرو درست نخوابیده. پای چشماش گود افتاده بود و مدام دهن دره میکرد .
بهش گفتم: تو با این شب بیداریا داری خودتو از بین میبری...
شیرین با تعجب به من نگاه کرد و گفت : تو از کجا میدونی.؟
-چیزیکه عیانست چه حاجت به...
شیرین پرید وسط حرفم و گفت : آره چند شبه خواب ندارم ...
-چرا ..؟
شیرین بدون اینکه به من نگاه کنه شونهاشو بالا انداخت و گفت: نمیدونم بد خواب شدم ..
خندیدمو گفتم : عاشق شدی..؟
شیرین لحظه ای مستقیم توی چشمام نگاه کرد، ولی هیچ جوابی نداد.
منم دنبالشو نکشیدم . بعد از یه نیم ساعت چرتش گرفت . منم بهش گفتم بخواب تا اذیت نشی.
سرشو به صندلی تکیه داد و به سه شماره خوابش برد .
نگاهش کردم، برام باورکردن اینکه این پریوش دست نیافتنی، اینقدر بهم نزدیکه هنوز سخت بود.
دلم میخواست ساعتها بشینم به این صورت شرقی تکامل یافته زل بزنم . از دیدنش سیر نمیشدم .
یقه ی پالتو سیاهرنگش باز شده بود و سینه های درشتش توی اون پلیور سفید یقه اسکی خود نمای میکرد .
یکی از جالبترین حالتهای شیرین برای من، دهن بازش هنگام خواب بود. اون دهن تنگش با اون لبای گلی رنگش، هوش از سرم میپروند . اما نمیدونستم چرا اینقدر این دختر پر غرور در عرض این چند روز خودشو به من نزدیک حس میکرد و براش اینقدر مهم شده بودم، که میگفت: بدون تو نمیتونم به مسافرت برم.

من از خواب شیرین استفاده کردم و تا اونجا که ماشین گاز میخورد، پامو رو پدال فشار دادم . عقربه کیلومتر از صدو هشتاد پایین نمی اومد ..ومن در عرض سه و نیم ساعت به مرو دشت رسیدم. ساعت حدود هشت و نیم بود . شیرین چمشاشو باز کرد . اول با لبخند به من سلام داد . منم جوابشو دادم . بعد نگاهی به بیرون انداخت و پرسید . کجاییم ؟
-تا شیراز یه چرت دیگه ..
یعنی چقدر وقت دیگه ؟
گفتم اگه باز بخوابی چهلو پنج دقیقه دیگه. اما اگه بیدار باشی ...خدا میدونه ..
یکدفعه از جاش پرید و گفت مگه ساعت چنده ؟ و نگاهی روی ساعتش انداخت.
یهو گفت: خدای من، علی تو دیوونه ای .. لا مصب مگه چه جوری اومدی .. ؟
خندیدم گفتم: دنده هوایی..
بعد با حالتی دلسوزانه دستی روی موهام کشید و گفت: بمیرم گرسنگی کشیدی..؟
خندیدم با بد جنسی گفتم: نه... اونقدر خوشگلیاتو دید زدم، که تا یه هفته غذا نمیخوام.
شیرین که به وضوح سرخ شده بود گفت: پسره ی هیز چشم چرون ..
من گفتم: کاشکی یا من از تو بزرگتر بودم یا تو از من کوچکتر ..
شیرین نگاهشو به طرف مخالف من چرخوند و گفت : علی جان منو تو دوستیم فقط همین ..دیگه دوست ندارم در اینباره چیزی بشنوم ... اما لرزش صداش چیزه دیگه ای میگفت .. انگشتاشو از روی استرس بهم گره زده بود و مرتب لب پایینشو میجوید .. و عمیقا تو فکر فرو رفته بود .

یه گوشه از جاده تو اون هوای سرد نگهداشتم . اومدیم بیرون و با خنده و مسخره بازی صبحونه خوردیم ..
و دو باره راه افتادیم...

حدود ساعت نه نیم حوالی مالی آباد وارد یه خونه که حتی از خونه ماهم بزرگتر بود شدیم.
اولین کسی که به استقبالمون اومد ، ساره دوست شیرین که عروس خانوم امشب بود و بعد اعضاء خانوادش بودند . ساره دختر خوشگلی بود، با یه تیپ صورت اروپایی.
پس از آشنای به داخل ساختمان را هنمایی شدیم و پس از اون به یک اتاق بزرگ که یک تخت دو نفره توش قرار داشت. همه چیز هم بسیار زیبا و باسلیقه بود، که وصفش تو حو صله ی کسی نمی گنجه .
با بد جنسی نگاهی به تخت خواب انداختم گفتم: ببینم نکنه اینا فکر کردند منو تو هم قصد عروسی داریم . که یه تخت دو نفره بهمون دادند . شیرین در حالی که داشت پالتوشو در میآورد گفت: صابون به دلت نزن بچه پرو. من روی تخت میخوابم تو هم روی زمین . من رو تخت ولو شدم و گفتم : سرور من میخواین آب بیارم پاهاتونو بشورم ... میخواین با پر طاوس بادتونو بزنم . شیرین شالشم از سرش برداشت و کنار من روی تخت دراز کشید و گفت: آخش خسته شد ما..
بعد یه دستشو زیر سرش گذاشت و گفت: دوستدارم مثه یه آقای متشخص رفتار کنی و اجازه بدی من راحت باشم. حالاهم تا بهت شک نکردم،که برام نقشه کشیدی، از روی تخت بلند شو و اگر میخوای استراحت کنی برو پایین دراز بکش...
من از جام بلند شدم و جوریکه یعنی ناراحت شدم، یکی از پتو هارو برداشتمو رو زمین خوابیدم.
شیرین از جاش بلند شد اومد نشست بالای سرم. من سرمو بردم زیر پتو. شیرین دستشو آورد زیر پتو، موهامو نوازش کرد و گفت: هیچ مردیو به پاکی تو ندیدم ... تو اون کسی هستی که من میتونم به عنوان دوست همیشه بهش تکیه کنم . اما اگه شاید من کوچکتر از تو بودم و یا تو بزرگتر از من، هیچ وقت نمیتونستم این لذتی که از با تو بودن رو دارم میبرم تجربه کنم . میدونم تو دلت چی میگذره .شاید تو دل منم همون غوغای درون تو باشه، اما بفهم من چی میگم و چی میخوام عزیزم...دوستتدارم ..

تا این جملات شیرین به انتها میرسید، حس کردم که تب کرده ام . هنوز انگشتاش داشت موهامو نوازش میکرد و من به خوبی لرزش دستشو حس میکردم .اونقدر لرزش تن خودم زیاد بود، که دیگه رنگ و بوی تشنج داشت . شیرین از روی پتو سرم رو بوسید . من داشتم عرق میریختم اما جرات بیرون آوردن سرمو نداشتم. میترسیدم اینها که شنیدم فقط خواب باشه . شیرین از کنارم بلند شد و من اونقدر توی اون حالت موندم تا خوابم برد..

وقتی از خواب بیدار شدم، شیرین نبود . توی سرویس بهداشتی مخصوص همون اتاق صورتمو شستم و آهسته به بیرون از اتاق اومدم .به محض خروجم مادر ساره عاطفه خانم رو دیدم . با خوش رویی جواب سلامم رو داد . ازش سراغ شیرینو گرفتم اون گفت: که همراه ساره به آرایشگاه رفته و سفارش کرده که بعد از بیدار شدن، غذاتونو میل کنید و آماده باشید که برید دنبالشون ..
به اتاق برگشتم. ساعتو نگاه کردم کلم سوت کشید. ساعت حدود چهار بود . چند دقیقه بعد خدمتکار خونه غذای منو آورد . منم با اشتهای زیاد اونو خوردم.
غذام تازه تموم شده بود، که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. شیرین بود . گوشیو آن کردم . صدای شیرین تو گوشم پیچید سلام پسر
-سلام
کی بیدار شدی عزیزم ؟
-چند دقیقه ست.
بمیرم خسته شده بودی؟
-مهم نیست .
علی جان از دست من دلخوری ...؟
-نه ...اصلا
علی دلم برات تنگ شده باور میکنی ؟
-آره ... چون خودمم دلم تنگ شده .
غذا خوردی؟
-آره ..
میتونی نیم ساعت دیگه بیای آرایشگاه دنبالم ..؟
-آره ...میام
فدات شم منتظرتم دیر نکنی ..؟
-نه به موقع میام ....

سریع پریدم تو حمام یه دوش گرفتم . صورتمو اصلاح کردم و اومدم بیرون.
موهامو با سشوار شیرین خشک کردم . کت و شلوار سرمه ایمو پوشیدم با یه کروات زرشکی و سرمه ای پهن. خودمو توی آینه قدی روی دیوار بر انداز کردم . احساس خوش تیپی بهم دست داد .
از اتاق بیرون اومدم، عاطفه خانم رو پیدا کردم، که از دخترش ساره هم خوشگلتر بود . آدرس آرایشگاه رو گرفتمو به طرف شیرین پر کشیدم . دلم برا دیدن شیرین مثه قلب گنجشک میطپید .میخواستم هر چه زودتر شیرینو با اون لباسو آرایش ببینم. قبلا بهم گفته بود، که شب خود عروسی، همون ماکسی سیاه رو تن میکنه.
دقیقا سر نیم ساعت دم آرایشگاه بودم . داماد هم با یک بنز کلاسیک مدل 2000 دم آرایشگاه منتظر عروس خانوم بود و من یک لحظه آرزو کردم، کاش به جای اون دو تا منو شیرین امشب عروسی میکردیم. بعد با خودم گفتم: خدارو چه دیدی شایدم کردیم.

لحظاتی بعد شیرین از آرایشگاه به همراه عروس خانم بیرون اومد. ساقدوش عروس، شیرین من بود . با خودم فکر کردم چرا تو ذهنم کلمه ی شیرین من نقش میبنده !؟ اما به جایی نرسیدم ..
از ماشین پیاده شده بودمو داشتم خروج اون چند تا زنو که البته یاقوت درخشانشون شیرین بود رو نگاه میکردم. به محض خروجش مستقیما نگاهش با من تلاقی کرد و این به این معنی بود، که اون هم فقط به شوق دیدن من از اونجا بیرون اومده .

به عروس کمک کرد، تا سوار ماشین داماد بشه. بعد به طرف من اومد با لبخند سرتا پای منو برانداز کرد . یه برق خاصی تو چشماش بود . با اون آرایش به خصوصی که کرده بود سنش خیلی کمتر از قبلا به نظر میومد .البته گفته بودم تو حالت عادی هم نمی شد، که باور کنی شیرین یه دختر سی ساله ست .
دیگه حالا که علی حده بود . وقتی رو به روی من ایستاد متوجه شدم، پاشنه های کفشش خیلی بلنده ،جوریکه از نظر قامت کاملا با من توی یه سطح بود . به اندازه ای با اون آرایش خواب صورتش ملاحت دخترونه پیدا کرده بود و چنان زیباتر شده بود، که نتونستم درست تو صورتش نگاه کنم. یه مانتوی مشکی ساده و بلند هم روی لباسش پوشیده بود و یه شال سفید دور اون سرو صورت و گردن زیباش پیچیده بود .
دهن گلگونشو باز کرد و گفت: چطوری خوشتیپ ؟ نگاهمو دزدیدمو و لبخند زدم .
گفت:عزیزم چرا نگاهتو ازم میگیری، مگه دلت نمیخواست منو اینجوری هم ببینی.
من همونجور که چشمامو به پایین دوخته بودم گفتم: تو هر جور که باشی بهترینی . زیباترینی .اوه اوه، چه دمی در آورده مارمولک ..چه حرفها بلده .. روتو کم کن بچه پرو و یه پس کله ای بهم زد.
تو تموم طول راه برگشت، فقط از ساره که چقدر خوشگل شده بود و چقدر شوهرش پسر خوبیه و ...تعریف میکرد. منم که مست تماشای شیرین.

بعد از رجوع به خونهء ساره همراه باقیهء فامیلای عروس و داماد به محل برگزاری جشن راهی شدیم . اما من دلباخته هنوز نتونسته بودم شیرینو بدون حجاب ببینم تا به مکان رسیدیم.

مراسم تو یک باغ بزرگ اطراف شهر بود . وسط باغ یه ساختمان ساخته بودند که محیط گردی داشت .
وسط سالن یه پیست رقص و یه سن مخصوص ارکستر و دور تا دور پیست صندلیهای زیبای به رنگ قرمز . در گوشه سالن اتاقی برای تعویض لباس قرار داشت، که خب مخصوص خانمها بود .وقتی وارد سالن شدیم . شیرین انگشتای منو لحظه ای بین انگشتای خودش فشرد و با لبخندی ازم جداشد و در آخرین لحظه که میخواست وارد محل تعویض لباس بشه، برگشت و نگاه دیگه ای تحویلم داد. من معنی این نگاهشو خوب فهمیدم . یعنی چشماتو خوب باز کن تا منو ببینی.

تا بیرون اومدن دوباره شیرین از اون اتاق، برای من یک عمر گذشت . ولی بلاخره اومد.
چنان در همون نظر اول از خود بیخود شدم، که هر چه تلاش میکردم خیره بهش نگاه نکنم، بی فایده بود. اختیار چشمام دست دلم بود ودلم بی تابانه در لرزش. وقتی به خود اومدم، متوجه شدم، که تنها من محو اینهمه زیبایی نیستم، بلکه زن و مرد پیرو جوون در حال تماشای این اسطوره ی شرقی بودند . یاد این بیت حافظ افتادم

نه من بر آن گل عارض غزل سرایمو بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانند!

شیرین با تمام زیبایهایی که داشت ، یه جذابیت رفتار مردونه هم تو وجودش موج میزد. به این صورت که به هیچ وجه حالت عشوه های زنانه در اندام و نگاهش نبود. بی غل و غش بود. هیچ گونه بازی رفتاری و گفتاری نداشت هر چه بود، خودش بود و پاکی بی حد و حصرش. فاصله ی اتاق تا جایی که من ایستاده بودم را به آرامی و وقار طی میکرد.اندام زیباش توی اون لباس بلند و چسبون بینظیر بود یا حداقل من تا به حال زنی به این خوش اندامی ندیده بودم .شیرین رو حتی لخت هم دیده بودم، با لباس شنا . اما اون شب توی اون لباس وصف نشدنی بود.همه ی چشمها به دنبال این غزال خرمان بود. از همان بدو ورودش به سالن نگاهش تو چشمای من گره خورده بود و به طرف من میومد. وقتی به من رسید بازوی سپید و برهنه اش رو به طرف من بلند کرد، دستمو گرفت و بهم نزدیک شد و زیر گوشم گفت: حالا تماشا کن حسرت خوردنها رو نسبت به خودت . خودش میدونست چه هنگامه ای بپا کرده . موهای سیاهشو شنیون کرده بود و جلوی موهاشو به طرز زیبایی فرق یک ور باز کرده بود و تا زیر شینیونش کشیده بود. چند رشته از اونهارو به روی پیشونی بازو آینه گونش ریخته بود . آرایشش بسیار ملایم و دخترونه بود . ساق سپید و کشیده اش تا قسمتی از ابتدای رونش از چاک لباسش بیرون بود، که با اون کفشهای مشکیش تابلوی یک پرانسس شرقی رو خلق کرده بود . عطر تنش همراه با عطر ملایمی که استفاده کرده بود، تو هوا میپیچید و من دلشده رو سرمست تر از قبل به نا کجا آباد تمنا میکشوند. دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید . و من چون برده ای مطیع به دنبالش روان شدم . روی اولین صندلی نشست و به منم اشاره کرد، که کنارش بشینم . ساقهای زیباشو رو هم انداخت. هیچ زنی توی اون مجلس برام جلوه نداشت و شاید برای خیلیهای دیگه هم چنین بود. چون میدیدم که چقدر چشم به دنبال شیرین میدوه.

هر لحظه با صدای موسیقی مهمونی پر شور و داغتر میشد . زنو مرد در حال رقصیدن بودند . سینیهای مشروب در حال چرخیدن روی دست خدمتکاران بود . منو شیرین هم خودمونو بی نصیب نذاشته بودیم و هر کدوم تا اون زمان دو گیلاسو خالی کرده بودیم . آروم تو گوش شیرین گفتم: شیرین جون حواست باشه زیاده روی نکنی . شیرین با لحنی نیمه مست گفت : ساکت شو ببینم بابا، بگذار حالمو بکنم .بعد گفت پاشو با هم برقصیم .

من یکمی جابجا شدم و گفتم: شیرین من رقص بلد نیستم . شیرین گفت: عیبی نداره من کمکت میکنم .
-تورو خدا شیرین جون این یکیرو ازم نخواه که نمیتونم. شیرین با عصبانیت گفت: خیلی خوب پس تماشا کن و از جاش بلند شد و به پیست وارد شد . ارکستر انگار با دیدن شیرین جون تازه ای گرفت و همه به خاطر شیرین با فریاد کشیدن و تشویق کردن سالن رو سرشون گذاشتند .

شیرین به نرمیو زیبایی چون ماهی در آب حرکت میکرد و اون بدن زیبا وکشیدشو به رقص وا میداشت منم چون دیگران محو تماشاش بودم و اون در لابه لای رقصش هرز گاهی لبخندی به من تحویل میداد . در یک دور رقص آهنگ تانگویی اجرا شد و یک مرد خوشتیپ و بلند بالا از شیرین دعوت به رقص کرد.تو دلم چیزی فرو ریخت..
شیرین دست ظریفشو به اون داد و یک دستشو روی بازوی مرد قرار داد و اون مرد دست دیگشو به انتهای کمر شیرین رسوند. و رقص شروع شد. اصلا حال خوبی نداشتم . نتونستم این صحنه رو تحمل کنم. آروم توی یک لحظه که شیرین از من غافل بود . همراه با یک گیلاس مشروب دیگه از سالن زدم بیرون . توی اون سرمای استخون سوز رفتم وزیر یه آلاچیق نشستم .

نمیتونستم تحمل کنم که مرد دیگه ای داره تن شیرینو لمس میکنه. مشروبمو لاجرعه سرکشیدمو سعی کردم به شیرین فکر نکنم . اما ممکن نبود .

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که شیرینو کنار خودم دیدم . در حالی که بازوهای لختشو سعی میکرد با دستاش بپوشونه و از سرما دندونهاش به هم میخورد . گفت: علی عزیزم چرا اومدی بیرون ؟
با بی تفاوتی گفتم: اومدم هوا خوری. از پشت بازوهای مرمریشو دور گردنم حلقه کرد و با لحنی مستونه زیر گوشم گفت: اذیتت کردم ؟ و ادامه داد معذرت میخوام، قصدی نداشتم . نمیدونستم پسرکم اینقدر حسوده ...

من که از نرمی بازوش و بوی موهاش مستیم زده بود بالا . گفت: نه اشتباه میکنی ..برو خوش باش .
شیرین مستانه خندید و گفت: من فقط وقتی خوشم، که تو خوش باشی عزیزم. بعد لرزشش از سرما بیشتر شد . شیرین ادامه داد پاشو بریم تو، قول میدم با هیچکی نرقصم . چون احساس کردم، که ممکنه شیرین سرما بخوره از جام بلند شدم و به دنبالش رفتم . وقتی وارد سالن شدیم، هنوز همه در حال رقص تانگو بودند . شیرین منو همراه خودش به روی پیست کشید، یکدستشو دور گردنم اندخت و دست دیگم رو تو دستش گرفت منم کاملا غیر ارادی کمر شیرینو با دست دیگم گرفتمو اونو به خودم فشردم. پیشونیهامونو به هم چسبوندیم و من آرام آرام در دستان و اندام هنرمند شیرین به رقص وا داشته شدم . از تماس اندامش با خودم چنان احساس لذت میکردم، که کیر وقت نشناسم شروع به بلند شدن کرد . هر چه خواستم خودمو از دست شیرین نجات بدم تا نفهمه چه اتفاقی داره میافته شیرین منو بیشتر به خودش میفشرد .من دیدم که از تماس آلتم با شکم و رونهاش برافروخته شد و یکباره سرشو زیر گوشم آورد و گفت: میتونی امشبو راحت باشی، فکر کن من شیرین نیستم..فکر کن من سهیلا ...و مستانه خندید. صورت زیبایش چنان گلگون شده بود، که انگار چهرشو با خون نقاشی کردند.
گردنمو بوسید و سینه اش رو به سینه ام فشار داد . من و شیرین آشکارا میلرزیدیم. دیگه من خودمو راحت کردم ، هم به کیرم و هم به شیرین اجازه دادم تا نهایت لذت رو از این فرصت بدست اومده ببرند. شیرین تو چشمام زلزده بود و آروم اون بدن زیباشو به تن یخزده از هوس من میسایید. نمیدونم چقدر توی این حالت بودیم که با قطع شدن صدای ارکستر به خود اومدیم و به دنبال اون اعلام صرف غذا ..به سختی منو شیرین این لحظات رو ترک کردیمو دست در دست هم به طرف سالن غذا خوری...


وقتی به خونه مادر ساره برگشتیم شیرین مست مست بود جوری که برای حفظ تعادلش من کمرشو تو دستم گرفته بودم و یکراست به اتاق خودمون رفتیم و من کمک کردم تا شیرین روی تخت بخوابه . وقتی خواستم ازش جداشم، دستمو گرفت و گفت : علی جان کنارم بمون .

منم مثه همون شب توی ویلا کنارش دراز کشیدمو اون شروع کرد زیر گوشم قصه ی عشقشو به منو گفتن.
میدونستم مسته برا همین داره اعتراف میکنه ...میگفت: مردها برام موجودات خنده داری بودند اما تو ....
نمیدونم بام چیکار کردی!! چند شبه که نتونستم بخوابم و فقط کارم شده بتو فکر کردن .و کم کم شروع کرد به گریه کردن . من موهاشو نوازش میکردم و اشکاشو از روی گونهاش پاک میکردم . تمام آرایشش بهم خورده بود ،که این تازه جذابترش میکرد . تقریبا تو آغوش من خوابش برد و من باز تا سپیده صبح بالای سرش بیدار بودم .

دم دمای صبح بیدار شد. در حالی که پشت به من خوابیده بود و من در حال لمس کمر باریکش بودم . حرکتی که کرد فهمیدم بیدار شده و دیگه مست نیست . خیلی زود به دنبال فهمیدن موقعیتش بود. منکه از زمان رقص تا اونوقت آلتم راست مانده بود. داشتم تلاش میکردم که از این فرصت استفاده کنم و حداقل تنشو با دست جستجو کنم . شیرین که احساس خطر کرده بود ، دست منو گرفت و از کمرش جدا کرد . اما من مصرانه دوباره کمرشو لمس کردم . شیرین بدون اینکه به من نگاه کنه یکمی خودشو به طرف جلو کشید، تا از من دورتر شه . اما من خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم . صدای ضربان قلب هردومون توی اون سکوت محض به وضوح شنیده میشد . دوباره شیرین سعی کرد، به نرمی دست منو از کمرش جدا کنه. ولی اینبار من جسارتم بیشتر شد و دستمو به روی باسنش گذاشتم . شیرین باز یکمی از من فاصله گرفت جوریکه دیگه به منتها الیه تخت رسیده بود. من باز خودمو جلو کشیدمو باسنشو لمس کردم . یکدفعه شیرین خیز گرفت که از روی تخت پایین بپره و فرار کنه که من روی هوا قاپش زدم . احساس میکردم تنها چیزیکه میتونه به هر دوی ما کمک کنه یکم اجباره . اونو به طرف خودم به روی تخت کشیدم . بدون اینکه حرفی بزنه شروع کرد، به دست و پا زدن. ولی چنان تو حلقه ی بازوی من اسیر بود که توان فرار نداشت و فقط دستو پا میزد . من از این تمرد شیرین بیشتر لذت میبردم . ولی اون هم زن ضعیفی نبود و با تموم قدرت سعی در گریختن از آغوش منو داشت . برای یک لحظه دیدم داره از من زور میشه. و اگه این اتفاق میافتاد، دیگه هیچوقت نمی تونستم شیرینو بدست بیارم. اینو حس میکردم، که هر چه در آینده میخوام، بستگی به این لحظه داره . پس اونو بیشتر به سینم فشار دادم و با تموم وحشیگری گردن ظریفشو بین دندونهام گرفتم و با قدرت فشردم . شیرین که تحمل اینهمه درد و نداشت برای چند لحظه انرژیش به انتها رسید و من اونو بیشتر تو آغوش کشیدم . کیرم چنان شق شده بود، که حس میکردم جاش خیلی تنگ شده ...
دوباره شیرینو به تنم محکم فشردم شیرین ناله ای از روی عجز و ناتوانی کرد و از درد تسلیم آغوشم شد . ولی وقتی کیرمو روی باسنش حس کرد دوباره شروع به تقلا برای رهایی کرد ، که دیگه من به اوج شهوت رسیده بودمو از اینکه میدیدم این آهوی گریز پا اینچنین اسیر دامم شده، لذت بیشتری میبردم . توی یک لحظه نیم خیز شدم، لباس شیرین که هنوز تعویض نشده بود را از روی رونهاش تا کمرش بالا کشیدم . توی اون تاریکی رونها و باسن چون برفش شروع به درخشیدن کرد. شیرین همچنان بدون کلمه ای در حال تلاش برای رهایی بود . وقتی چشمم به اون تن فریبا افتاد، عنان اختیارم به کلی گسست . دست بردم و شورت گیپور و ظریفشو با یه حرکت از بین پاهاش جر دادم. به طوریگه شورتش کاملا از پاش دراومد . و من اونو به جیب کتم فرو بردم. شیرین دیگه نفس بریده آخرین تلاشش رو میکرد اما قدرتی نداشت . سرمو بین باسن شیرین بردم و با تموم وجود بو کشیدم و بوسه ای بین اونها زدم که باعث شد شیرین یه جیغ کوتاه بکشه . من به سرعت شلوارمو تازانو پایین کشیدم و کیرمو به لای رونهای اون هدایت کردم . وقتی کیرم بین رونای شیرین قرار گرفت هر دو لرزیدیم و من آب کس شیرینو به روی کیرم احساس کردم . صورتمو پشت گردنش چسبوندم و دستمو به گونهاش کشیدم خیس از اشک بود . صورتشو بوسیدم . شیرین چیزی نگفت . به تعداد انگشتان دست کیرم در لای رون و کس شیرین بیشتر رفت آمد نکرد، که حس کردم جونم داره از کیرم بیرون میاد . شرع به نالیدن کردم و به دنبال من شیرین هم مینالید . در آخرین لحظات انزال صدای نالان شیرین هم بلند شد و به آرومی گفت: عزیزم دلم. با تموم وجود و آرامش تهی شدم ...
هر دو نفس بریده و خسته در کنار هم ولو شدیم . هق هق شیرین رو به وضوح میشنیدم . شاید گریه اش به خاطر این بود، که مردی او را تصاحب کرده . چیزیکه توی اقرار عشقش به من برایش خیلی دور از ذهن و ناشدنی بوده و یا احساس اینکه از اعتمادش سوء استفاده شده . شاید هم احساس شکسته شدن غرورش رو میکرد و شاید هم از سر لذت . هر چه بود برای من که عاشقانه به او دلباخته بودم خوشایند نبود. بعد از چند دقیقه که نفسهام آروم شد. نیم خیز شدم . شیرین هنوز پشتش به من بود و صورتش رو به بالش فشار میداد . موهای پریشون
شده اش صورتشو پوشونده بود . با انگشتام مو هاشو کنار زدم. صورتش غرق اشک بود و هنوز به آرومی چشمه ی چشماش در حال جوشیدن بود. شدیدا احساس ندامت بهم دست داد . وای ..خدا من چیکار کردم ؟ آهسته گفتم: شیرین .... شیرین عزیزم...ولی جوابی نشنیدم. خودمو بیشتر بهش نزدیک کردمو گونشو بوسیدم . شیرین سریع از جاش بلند شد. با خوشونت دامن لباسشو از پایین گرفت و با یه حرکت از سرش بیرون کشید. بدون اینکه نگاهی به من کنه . اندام زیباش برهنه در برابر من بود با اینکه تاریک بود اما به وضوح دیدم که سوتین هم نبسته. من دوباره دردمند و پشیمان صداش کردم . شیرین با خوشونت به طرفم چرخید و با صدای فریاد گونه از ته گلو گفت: چیه ..؟ دیگه چی میخوای؟ صداش مملو از بغض بود و هنوز اشک میریخت . با دستاش صورتشو پوشوند و به طرف حمام اتاق چند گام بلند بر داشت . من مانده و رانده . در مانده و پریشون و نادم رفتنش را نگاه میکردم .ادامه دارد...
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
مرد

 
روزان ابری(قسمت دوازدهم)


چنان این احساس ضعف بر من مستولی شد، که نیمه دیوانه از جا پریدم. شلوارمو بالا کشیدم لباسهامو مرتب کردم و سریع از اتاق خارج شدم . خودم هم نمیدونستم دارم چیکار میکنم. فقط میخواستم فرار کنم . مرتب با خودم تکرار میکردم من چیکار کردم ...؟ من چیکار کردم ؟
به خودم که اومدم، دیدم پشت رل ماشینم نشستم . استارت زدم و راه افتادم . هنوز یکی دومتر بیشتر ماشین از جاش حرکت نکرده بود، که موتورش از کار افتاد. اونقدر هوا سرد بود، که انتظار دیگه ای نمی شد داشت . دوباره استارت زدم و یکمی ماشینو گاز دادم و بعد از چند لحظه دوباره راه افتادم ..
پشت در خونه که رسیدم ،خدمتکار که اتاقش کنار در ورودی بود، با سرعت بیرون پرید و برام درو باز کرد و با سرش ادای احترام کرد و من از اون خونه خارج شدم .

اختیار مغزم دست خودم نبود و اون بدون اینکه با من مشورت کنه عمل میکرد. دقایقی بعد توی جاده به طرف اصفهان در حرکت بودم، با تمام سرعت .

لحظات تصاحب شیرین مدام در ذهنم میچرخید . نمیدونستم لذت ببرم، یا نگران باشم . وقتی به آخرین کلمه (عزیزم دلم) شیرین در هنگام نزولم فکر میکردم، چنان شوقی در درونم ایجاد میشد، که از بیان اون عاجزم.
اما تا به آخرین جمله اش، وقتی داشت به حمام میرفت می اندیشیدم، حس میکردم، که همه چیز بین منو شیرین تمام شده و من خود باعث این اتفاق بودم ... بی اختیار گریستم .. با تمام وجود، با صدای بلند چون کودکان اشک میریختم و از شیرین طلب بخشش میکردم . اما چطور ممکن بود شیرین منو ببخشه ؟ من چیزیکه شیرین سی سال تلاش کرده بود، تا حفظش کنه را، ظرف چند ثانیه ازش گرفته بودم . بدون اجازه ی او تصاحبش کردم. من در واقع به شیرین تجاوز کرده بودم. در نهایت خودخواهی به عزیزترین موجود زندگیم خیانت کرده بودم و این را پرداختن تاوانی گران میباید. با خودم فکر میکردم، که دیگر هیچ وقت روی نگاه کردن به صورت زیبای شیرین رو ندارم . من شیرینو برای همیشه از دست دادم . و هیچ زمان حتی برای عذر خواهی هم پیشش بر نمیگردم.

(چیزیکه روح و فکر انسان خطاکار را تسلی میبخشد، همان احساس خطا و باز خواست از خودش است .حتی بالاترین مجازاتها هم نمیتواند روح کسیکه احساس خطاکار بودن را ندارد پاک و بی آلایش کند.)

چند کیلومتری از مرو دشت رد شده بودم، که جلوتر از خودم آتشی رو وسط جاده دیدم. با خودم گفتم: چرا وسط جاده آتیش روشن کردند !!؟ شاید اتفاقی افتاده.
وقتی اونقدر به آتیش نزدیک شدم، که بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده . دود از کلم بلند شد.
یک پژو زرد تاکسی، با یک خاور شاخ به شاخ زده بودند به هم و آتیش رو جاده از پژو بود . کشیدم کنارو از ماشین پیاده شدم . با سرعت به طرف ماشینها حرکت کردم . راننده خاور در حالی که خون از سرو کلش میریخت مثه اسفند رو آتیش دورو بر پژو بالا پایین میپرید و داد میکشید و میزد تو سر خودش.
یا ابوالفضل ....یا خدا... به دادم برسید. سوختند این بد بختا ... یا امام زمون چیکار کنم .
معطلی رو جایز ندونستم. با لگد زدم تو شیشه در عقب سمت شاگرد. شیشه خرد شد ریخت پایین . دستمو بردم تو، اولین کسی که دستم بهش رسید یه بچه هشت یا نه ساله بود .از پنجره اونو کشیدم بیرون هرم گرما از داخل اتاق ماشین زد تو صورتم . بچه رو گذاشتم زمین و دوباره خم شدم تو ماشین. دیدم یه زن هم رو صندلی عقب دراز به دراز افتاده. دست بردمو اونو از کمر گرفتمو کشیدمش دم پنجره. بعد زیر بازوهاشو گرفتم و از سر کشیدمش بیرون. خوشبختانه زن درشتی نبود، برا همین راحت اومد بیرون . گذاشتمش کنار بچه . دوباره تو ماشینو نگاه کردم، دیدم فقط راننده مونده . اونم مطمئن بودم که در جا کشته شده. چون ستون وسط ماشین شکسته شده بود و فرو رفته بود توی گردنش. خون داشت از گردنش آروم آروم بیرون میزد .برگشتم سراغ اون زنو بچه .هر دو رو سریع از ماشین دور کردم، که یکدفعه صدای انفجار ماشین بیابون برداشت . شیرجه زدم رو زمین . ازترس نزدیک بود، خودمو خراب کنم . وقتی دیدم اتفاق خاصی نیفتاد، سرمو آروم بلند کردم . اما صحنه ای که دید، برام باور نکردنی بود . راننده ی خاور که هنگام انفجار کنار پژو بود، آتیش گرفته بود. اون به طرف بیابون میدوید و فریاد میکشید . برا چند لحظه ماتم برده بود. به قدری صحنه وحشتناک بود، که شوکه شده بودم . به تلخی اشکهام سرازیر شد . وقتی به خودم اومدم . صندق ماشینو باز کردم . چادر اونو برداشتم و به طرفش دویدم . راننده چون تیره رها شده از چله، بی هدف در بیابون میدوید و فریاد میکشید . تمام وجودش گلوله ای از آتیش بود و چون میدوید شعله های آتیش بیشتر زبونه میکشید . حدود صد متر دنبالش دویدم تا بلاخره رسیدم بهش و با چادر شیرجه رفتم روش، تا از حرکت افتاد . اونو توی چادر پیچیدم. دیگه فریاد نمیکشید . فقط ناله های وحشت انگیزی از حنجره اش بیرون میومد و بعد چند لحظه شروع به لرزیدن کرد. دیگه تحمل دیدنم تمام شد. از روش بلند شدمو به طرف جاده بر گشتم . چند تا ماشین دیگه هم نگهداشته بودند و چند نفر در حال دویدن به طرف ما بودند . وقتی به من رسیدند، ایستادند و پرسیدند چی شد ؟ مرد؟ شونه هامو بالا انداختم و سرمو به علامت ندانستن به چپ و راست حرکت دادم . یکی دوتا از اون آدما رفتند سراغ راننده . منم اومدم سراغ اون زن و بچه . از دهان و گوش زنه داشت خون میومد، که نشونه ضربه ی مغزی بود. هر دو را انداختم توی ماشینمو شماره موبایلمو دادم به یکی از کسایکه میگفت از اهالی همون منطقه است و سفارش کردم که شماره رو بده به پلیس و بعد پشت فرمون نشستم و به طرف مرو دشت دور زدم.

توی سالن بهداری مرو دشت حیرون روی یه نیمکت ولو شده بودم. آفتاب بالا اومده بود . بعد از حدود نیم ساعت دکتر از اتاقی که زنو بچه رو برده بودند توش بیرون اومد. آهسته اومد نزدیک من، بعد پرسید: شما چه نسبتی با اینا دارید؟
-هیچی
متاسفانه خانومه فوت شد. اما بچه زنده است. خونریزی داخلی کرده که باید سریع برسه شیراز تا یه متخصص اونو ببینه . من از جام پریدم و گفتم : دکتر جون معطل نکن بده تا ببرمش.

چند دقیقه بعد بچه رو صندلی عقب خوابیده بود و یه پرستار هم بالای سرش و من با تمام سرعت به طرف شیراز .

توی بیمارستان وقتی بچه رو تحویل دادم، از خستگی باز روی یه نیمکت نشستم. یهو دیدم گوشیم زنگ میخوره .به صفحه اش که نگاه کردم یه شماره غریبو دیدم . جواب دادم . یکی از اونور خط گفت: سلام آقا .
-سلام . شما..؟
من ستوان خورشیدی هستم افسر راهنمایی .
وقتی افسره فهمید من کجا هستم و مختصرا در مورد اون خانومه توضیح دادم . ازم تشکر کرد . و بعد گفت: من میام بیمارستان و سپس خدا حافظی کرد ارتباط قطع شد.

بلا فاصله دوباره گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم شماره ی شیرینه .دلم لرزید . نه نمیتونم باش حرف بزنم . آخه چی بهش بگم ؟ بگم ببخشید که از اعتمادت سوء استفاده کردمو بهت تجاوز کردم ...اصلا اون میخواد به من چی بگه ؟ گوشی رو خاموش کردم ...
دکتری که پسر بچه رو معاینه کرده بود، اومد پیشم و گفت : آقا این بچه باید سریع عمل بشه . منم گفتم : خب معطل چی هستید !؟
اول باید رضایت والدینش باشه و بعد باید بابت هزینه عمل پول پرداخت بشه ..
پریدم وسط حرفش و گفتم: فکر پول رو نکن، اما در مورد رضایت پدرو مادرش، من اصلا نمی دونم اون کیه...چه برسه که پدر و مادرشو بشناسم. البته اگر مادرش همون باشه که تو ماشین بود ، که خدا رحمتش کنه . دکتر یکم فکر کرد و گفت: باشه مجبورم عملش کنم ... منم گفتم : منم هزینه رو پرداخت میکنم . از دکتر اجازه مرخصی گرفتمو از بیمارستان بیرون اومدم و به اولین بانک ملی که رسیدم وارد شدم.
داشتم هزینه عملو پرداخت می کردم، که یکی زد سر شونه م. وقتی برگشتم یک افسر شیک و تمیز روبه روم بود. دستشو دراز کرد و بام دست داد و لبخند به لب گفت: من خورشیدی هستم. منم با تموم خستگیم بهش لبخند زدمو خودمو معرفی کردم. سروان خورشیدی مردی حدود چهل سال، خوش تیپ و خوش اخلاق بود . گفت:فکر نمیکردم اینقدر جوون باشی ..!!!
باز لبخندی تحویلش دادم .
خورشیدی : شما میتونی بری...
-نه میخوام به ایستم، تا بچه رو عمل کنند. بعد هم کسو کارشو پیدا کنم . دوستدارم یه کاریو که شروع میکنم تمومش کنم . خورشیدی صورت جلسه ای که برای تصادف نوشته بود رو با حرفها و امضای من تموم کرد و از بیمارستان رفت .
حدود ساعت چهار دکتر از اتاق عمل بیرون اومد . لبخند رضایت رو لباش بود . دستی به سر شونه ام زد و گفت: رو به راهه نگران نباش .
من برای بچه یه اتاق خصوصی گرفتمو تا بهوش اومدنش بالای سرش نشستم . وقتی داشت به هوش میومد، مادرشو صدا میکرد و من داشتم موهاشو نوازش میکردم. از چهره آفتاب سوخته و دستای نچندان تمیز و پینه بسته ش، معلوم بود که بچه ی دهاته.

پرستارها به خواسته ی من مرتبا به پسر بچه سر میزدند و مواظبش بودند و من تازه یادم اومده بود که از شب قبل تا حالا هیچ چیز نخورده ام . از بیمارستان بیرون اومدم، تا یه چیزی بخورم .

شب رو بالای سر بچه بیدار بودمو اونشب شب دومی بود که چشم روی هم نذاشته بودم . از شدت خواب چشمام میسوخت . دم دمای صبح کتم رو از تنم دراوردم، تازه متوجه شدم، که هنوز کراواتم رو باز نکردم . جلیقه ام رو هم در آوردم و کراواتم رو باز کردم . وقتی داشتم کراواتمو تو جیبم میذاشتم . دستم با یه چیز دیگه تماس پیدا کرد. با کنجکاوی اونو از تو جیبم بیرون کشیدم. واااای ... خدای من... از خجالت میخواستم آب بشم .

شورت شیرین تو دستم بود . شورتی که دو شب قبل با وحشیگری تمام از توی پاش جر داده بودم . از خودم بدم اومد، که اونقدر وحشیانه با اون موجود دوستداشتنی رفتار کرده بودم . بی اراده شورت شیرینو به صورتم نزدیک کردمو اونو بوییدم . بوی تن ظریف شیرین مشاممو پر کرد .برام بهترین رایحه ی دنیا بود . آروم به روی تخت خودم خزیدم و حریصانه توی شورت شیرین نفس کشیدم. چنان از دوریش احساس دلتنگی کردم، که نا خودآگاه دوباره اشکهام سرازیر شد . بیاد نداشتم که از نوجوانیم تا به حال گریه کرده باشم، اما از شب گذشته تا به اون وقت چند بار مثه بچه ها گریه کرده بودم . نمی فهمیدم چرا اینقدر احساساتم رقیق شده . شاید خاصیت عشق این باشه ؟

چند بار دیگه مشاممو از عطر دل انگیز شیرین پر کردمو بعد شورتو به جیبم سپردم. دقایقی بعد خواب همه ی وجودمو در ربود.

خواب دیدم . شیرین در آستانه ی در خونه ساره ایستاده و گریون داره رفتن منو تماشا میکنه . هنوز چند متری ازش دور نشده بودم،که نتونستم تحمل کنم . ترمز کردمو از ماشین پیاده شدم . شیرین به طرفم دوید و خودشو تو بغلم انداخت و زار زار میگریست . مرتب بین گریه هاش میگفت: مگه من چی گفتم ؟ مگه من چیکار کردم، که میخوای ترکم کنی. منم مرتب سر و صورتشو میبوسیدم و میگفتم من نمیرم عزیزم گریه نکن ..

از خواب که بیدار شدم . چشم تو چشم پسر بچه بودم، که با نگرانی داشت منو نگاه میکرد...

به پسرک لبخند زدم . پسره هم در جوابم به سختی لبخند زد . از جام بلند شدم و روی تخت نشستم . تختش نزدیک من بود . دستمو دراز کردم و گفتم من علی هستم . اونم دستشو دراز کرد و به آرومی دست کوچیکشو تو دستم قرار داد . ازش پرسیدم : اسمت چیه مرد جوون ؟

با رنج لباشو از هم باز کرد و گفت: حسین
-خب حسین جان چطوری؟
نمیدونم ....درد دارم ...تو دلم
لهجش به اطراف شیراز میخورد .
-بچه ی کجایی ؟
نور آباد ممسنی...
-اوه ...نورنبرگ....
حسین خندید . متوجه شدم، که منظورمو گرفته ...آخه نور آبادیا به شهرشون میگند (نورنبرگ) البته به شوخی.
-خب کجا داشتی میرفتی ؟
آباده ... خونه ی داییم..
بعد بلافاصله پرسید: مامانم کجاست ؟
من که درمونده شدم در جوابش پرسیدم : اون خانمی که تو ماشین بود مامانت بود؟
حسین با سر حرفمو تایید کرد و دوباره پرسید کجاست ؟
من اشک تو چشمام جمع شد. یادم افتاد که خودم هیچ وقت مادرمو ندیدم .برای اینکه حسین متوجه اشکام نشه، بلند شدم و رفتم پشت شیشه پنجره و بغضم قورت دادم .
مامانم کجاست ؟
من با کمی تعلل گفتم: خودت چی فکر میکنی ..؟.
حسین با بغض گفت : مرده؟
-حسین من وقتی به دنیا اومدم مادرم مرد ...
حسین دوباره با همون بغض و لحن بچه گونه گفت : مامانم ...مرده...؟
من بدون اینکه نگاهش کنم، با حرکت سرم تائید کردم ..
حسین آروم آروم شروع به گریه کرد .
من داشتم به زمین و زمون تو دلم فحش میدادم ...کیر تو این زندگی سگی ...ببین تو چه مخمصه ای افتادیما ..حالا من چطور این بچه رو آروم کنم ..؟
حسین لا به لای گریش گفت : علی آقا...
من اشکامو پاک کردم و به طرفش نگاه کردم و گفتم جونم ..عزیزم.؟
حسین که همه صورتش از اشک خیس شده بود گفت : تو که مادرت مرد چه جوری بزرگ شدی؟
دوباره این بغض لعنتی گلومو گرفت. با صدایی لرزون گفتم : کسای دیگه جاش برام مادری کردند...
و آهسته کنار تختش نشستم .
کیا...؟
خواهرام...و یکدفعه یاد مریم افتادم ... دلم فرو ریخت .. با خودم فکر کردم، ممکن شیرین زنگ بزنه خونه و سراغمو از مریم بگیره . ...نه ... وای .. چه هیهاتی میشه.
سریع گوشیمو از جیب کتم بیرون کشیدم و روشنش کردم..
یعنی منم بدون مامانم میتونم بزرگ شم ..؟
خم شدم صورتشو بوسیدم و گفتم : نترس عزیزم، اگه هیچ کسو رو هم نداشته باشی من هستم ..
وقتی گوشی کاملا روشن شد . بلا فاصله یه مسیج اومد...مال شیرین بود ...نوشته بود ..
علی تورو خدا دق مرگم نکن ..جوابمو بده ...
اما من شرمسار تر از اون بودم، که بتونم با شیرین حرف بزنم . .. سریع شماره خونه رو گرفتم ...
با یه زنگ مریم گوشی رو برداشت. حرفهاشو نمیفهمیدم ...چون داشت گریه میکرد ...
فقط هر چند کلمه ی نامفهوم که میگفت، یکی از فحشهاشو می فهمیدم ..مثه ..نامرد ... بی شعور..احمق ..
وقتی خودشو تخلیه کرد . آرومتر شد .. حالا میفهمیدم چی میگه . گریه هاشم کمتر شده بود ..
-خوبی عزیزم ..
مریم در حال فیر فیر کردن : مگه برات مهمه؟
-آره که مهمه تو عزیزترینمی...
دروغ میگی، مثه سگ ...
من با خنده : نه به خدا...هه هه هه
چرا دروغ میگی . تو همیشه به من دروغ میگی ...تو به هرکی که دوست داشته باشه دروغ میگی..اصلا.. سقتو با دروغ برداشتند..
-چرا باید دروغ بگم ؟
چون هیچ وقت فکر من مادر مرده نیستی ..و دوباره به گریه افتاد و لا به لای
گریه ش میگفت : چرا با کسی مشکل پیدا میکنی منو اذیت میکنی؟ منکه شبانه روز همه ی فکرم تویی.
دیروز صبح شیرین زنگ زد گفت: علی خونه نیومده؟ من ازش پرسیدم، مگه با تو نبوده ؟ گفت: ازم جدا شده... با خودم فکر کردم، شاید اومده باشه خونه ..
مریم همونطور که گریه میکرد، ادامه داد از دیروز که شیرین زنگ زده تا حالا هزار بار زنگ زدم رو گوشیت ...شب نخوابیدم ...جرات نکردم به بابا بگم ...نمیخواستم اونم نگران کنم ...اما تو نامرد حتی یه زنگم نزدی... خیلی پستی علی...
من شروع کردم به عذر خواهی و زبون بازی..که آره حق با تو، اما باورکن که شرایط خاص بود و از این حرفها.. تا کم کم مریمو آروم کردم ..
مریم پرسید حالا کجایی..؟
منکه میدونستم، اکه بگم کجام شیرین هم میفهمه گفتم: فعلا نمیتونم بگم ..اما جام خوبه ...نگران نباش ..
مریم پرسید: اگه شیرین خانوم زنگ زد چی بگم ؟
-واقعیتو ..بگو نگفت کجام
مگه چی شده دعواتون شده ؟
من که نمیدونستم چی بگم گفتم : آره .. دعوامون شده ..
این بهترین حرفی بود که میتونستم بزنم ...
علی شیرین خیلی نگرانته ...مرتب داره با من تماس میگیره، چند بار گریه افتاده ..هر چی ام ازش میپرسم چی شده، نمیگه .. فقط میگه که من یه اشتباهی کردم علی از دستم رنجیده ..
اینو که مریم گفت، به این نتیجه رسیدم، که واقعا آدم پستیم ...
با اینکه من شیرین و رنجونده بودم، اما اون در کمال بزرگواری خودشو مقصر معرفی کرده بود.
مریم پرسید : کی بر میگردی..؟
-چند روز دیگه ..
ترو خدا زود بیا ...دلم برات تنگ شده ..
من با خنده و لحن موذیانه گفتم: تا چند دقیقه پیش که ..
مریم پرید وسط حرفمو گفت: اذیتم نکن علی .. خودت میدونی که .. از همه دنیا برام عزیزتری، حتی از بابا.
چشمم به حسین افتاد، که داشت با چشمای اشکالود منو نگاه میکرد ...
به مریم گفتم : خوب عشق بازی بسه ...من کار دارم .. تو کاری نداری..
مریم نالان جواب داد: نه .. برو خوش باش، اما به فکر من بدبختم باش..
الهی که قربونت برم خوشگلم ..راستی خانومی.. من نیستم از تنهایی پسر مسر نیاری خونه...
علی .. تو خیلی پرویی خجالت بکش..من قهقه خندیدمو خداحافظی کردم ..

تا ارتباطم با مریم قطع شد . بلا فاصله گوشیم زنگ خورد رو صفحه که نگاه کردم، دیدم شماره ی شیرین منه... وای... خدا چیکارکنم ...؟میترسیدم جواب بدم .. آخه من کاری کرده بودم که خودمم از خودم انتظار نداشتم، چه برسه به شیرین...چه جوری باش حرف بزنم ؟ اصلا چی دارم که بهش بگم، با اون گندی که زده بودم.نا خودآگاه یاد اون لحظه ایکه پشت گردن شیرینو با بیرحمی تموم گاز گرفتمو اون از شدت درد تسلیم من شد افتادم .موجی از لذت تو دلم نشست . اما برای دردی که شیرینم کشیده بود. از خودم بدم اومد ..
زنگ گوشی قطع شد و من یک لحظه احساس پوچی کردم ..با خودم گفتم، نکنه دیگه زنگ نزنه ..اما بلافاصله دوباره گوشی زنگ خورد و من دوباره تو دام تردید افتادم. بعد از چند تا زنگ گوشی رو آن کردمو آرومو با ترس بردم نزدیک گوشم. میترسیدم. انگار شیرین داره از تو خط تلفن منو نگاه میکنه ..
صدای گرفته و بغض کرده شیرین تو گوشم پیچید یه چند بار گفت : الو ...الو.. علی... علی جان...
اما من جوابی ندادم . قلبم به شدت هر چه تمامتر میطپید . شیرین وقتی مطمئن شد من رو خطم . با صدایی بغض آلود گفت : میدونی هنوز تنمو نشستم ؟ من جواب ندادم . ..شیرین گریه افتاد ...علی من هنور تنمو نشستم ..میدونی چرا؟ آروم آروم گریه میکرد ادامه داد: میدونی عزیزم؟ چون میخوام بوی تنت رو تنم بمونه ... بغض گلومو گرفت. شیرین لا به لای گریه هاش ..علی.. تو با من چیکار کردی؟ که نمیتونم یه لحظه ازت دور باشم. من داشتم به این فکر میکردم، که شیرین همون وقت که از کنارم بلند شد، به طرف حمام رفت . پس چطور خودشو نشسته!!؟ اما منم صدای آبی نشنیده بودمو فقط دیدم که شیرین به حمام رفت.
شیرین: باهام حرف بزن ... تورو خدا.. علی..دلم برات یکذره شده ..باز گریه ..علی...دلم داره میترکه ...بخدا دوستت دارم..منکه چیزی نگفتم، که ترکم کردی... تو که اینقدر ظالم نبودی...تورو خدا حرف بزن ..علی جان..
تو غرور سی سالمو خرد کردی.اما من عاشقتم ...آره من عاشق این بودم که تو غرورم خرد کنی...باز گریه.. اگه جوابمو ندی یا نیای پیشم ....اونقدر دنبالت میگردم تا پیدات کنم .میخوام همیشه تنم بوی تو رو بده و تا اون وقتم تنمو نمیشورم ...به جون تو قسم میخورم ..
من دیگه طاقتم تمام شد و ارتباطو قطع کردمو بعدش گوشی رو خاموش کردم .. شرمساری من حالا از دو طرف بود . اول سکس به زوری که با شیرین داشتم و دوم اینکه من جرات اعتراف به عشقمو نداشتم. اما شیرین از من پیش قدم تر بود . دلم میخواست به شیرین میگفتم، که منم بوی تنتو همراه خودم دارم .دلم میخواست بگم منم میپرستمت .بگم که منم شب و روزمو به عشق تو سر میکنم. به سرعت کتمو پوشیدم و به داخل دستشویی درون اتاق رفتم شورت شیرینو از جیبم بیرون کشیدم و با تمام قدرت درونش نفس کشیدم.ادامه دارد...
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
روزان ابری(قسمت سیزدهم)

حسابی با حسین جور شده بودمو مدام با شوخیهام اونو میخندوندم .. بچه بود و انعطاف پذیر. خیلی زود ناراحتیهاش یادش میرفت و من حالا میدونستم که اون توی نور آباد. خونواده ی بزرگی داره که همگی کشاورزند . فردای اون روز صبح زود عمو و چند تا دیگه از فامیلهای حسین به بیمارستان اومدند.
حسین با دیدن اونا به گریه افتاد .عموی حسین اونو عاشقونه تو بغل گرفت و صورتشو غرقه بوسه کرد.
وقتی فامیلهای حسین فهمیدند، که من همون کسیم که حسین رو به بیمارستان رسوندم، میخواستند منو سر دست بلند کنند. اینقدر از من تشکر کردند که خجالت زده شدم و به اصرار گفتند، که باید با ما به نورآباد بیایی .
من هرچه بهانه آوردم ولی فایده نداشت و من با اونها به نور آباد رفتم . حسین که همون روز از بیمارستان مرخص شد . روی صندلی عقب ماشین خودم خوابید و ما حرکت کردیم .

چند کیلومتری بیشتر از شیراز خارج نشده بودیم ، که تو آینیه چشمم به یک ماشین بنز پلیس راهنمایی که پشت سرم حرکت میکرد افتاد. بعد از چند لحظه فرمان ایست داد و گفت : بیوک ... توقف کن ..
من با تعجب زدم کنار. آخه هیچ خلافی مرتکب نشده بودم ..

از ماشین پیاده شدم . بنز پلیس پشت ماشین من پارک شد و یه دفعه دیدم سروان خورشیدی از ماشین پیاده شد..با چهره ای خندون . خیالم راحت شد . دوتا ماشین اقوام حسین هم پشت سر هم متوقف شدند . عموی حسین با عجله از ماشینش پیاده شد و به طرف ما دوید. با خودش فکر کرده بود، پلیس بهم گیر داده.
خورشیدی با صدای بلند سلام داد و گفت : چطوری جوون..؟
نمی دونستم چرا ایتقدر از این مرد خوشم اومده ..اولین بار بود که از یه پلیس خوشم میومد .با هم دست دادیم و ناخودآگاه صورت همو بوسیدیم ...
سروان خورشیدی: خب کجا داری میری؟
-نور آباد ... بعد با سر به حسین اشاره کردم که داشت ما رو نگاه میکرد .. و ادامه دادم خونوادهء حسین مجبورم کردند برم نورآباد...خب خیلی ام بد نیست .. چون اینجوری تو مراسم مادرشم شرکت میکنم .. خورشیدی.. دستشو زد سر شونم و گفت: خوبه ...کار خوبی کردی..من ادامه دادم آخه حسین هم خیلی بهم عادت کرده، دیدم اگه یکدفعه ازش جدا بشم، شاید خیلی حالش گرفته بشه . منم که فعلا کاری جایی ندارم .یکی دو روز میرم پیش حسین میمونم..خورشیدی روبه عموی حسین کرد و گفت : شما از اقوام اون خانوم هستی..؟
رفیع خان عموی حسین در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: بله ..من عموی حسینم، آخه طفلک پدر که نداره ... یعنی اونم تو یه دعوای محلی کشته شد..حالا دیگه من همه کارشم .
من که تازه فهمیده بودم که حسین پدر هم نداره .. دوباره انگار یکی بیخ گلومو گرفت ..آخ... این دیگه خیلی بدبختیه...
خورشیدی آدرس دقیق خونه ی رفیع خان رو گرفت و گفت : شاید یه سری بزنه..بعد شماره ی موبایلشو به من داد و خدا حافظی کرد و رفت .
من دوباره شوکه با یه کوله بار غصه پشت رل نشستم و راه افتادم ..از تو آیینه به حسین نگاه کردم ..چنان مظلومانه به من چشم دوخته بود، که بی اختیار اشکهام راه افتاد...
وقتی وارد دهی که حسین اهلش بود شدیم . تعداد زیادی دورو بر ماشینمو گرفتند.و با دیدن حسین شروع به زجه زدن کردند .. حسین هم تحت تاثیر هم دهاتیهاش گریه افتاد..
من حسینو بغل گرفتم و به داخل خونه ی کاهگلی اما با صفای رفیع خان بردم ..
دسته دسته مردم ده به دیدن حسین میومدند .. و هر کسی میومد به خاطر کمک به حسین کلی با آداب و رسوم خودشون ازم تشکر میکردند . برای پذیرایی ازم یه گوسفند قربونی کردند ..و برای ناهار تدارک یه کباب خوشمزه رو دیدند ...منکه دو روز بود غذای حسابی نخورده بودم دلی از عزا درآوردم ..
اینقدر بی آلایش و با صفا بودند، که من خیلی سریع با اونها اخت شدم ... بعد از ظهر مراسمی در مسجد ده برای مادر حسین بر پا کرده بودند، که خب به طبع منم توش شریک شدم ...

تا شب سرم با حسین گرم بود .. شب به یاد مریم افتادم . اما نمیخواستم مبایلمو روشن کنم برا همین از
رفیع خان سراغ تلفن گرفتم ..اونم آدرس مخابرات ده که چندتا کوچه پایین تر بود رو بهم داد . اما بعد پشیمون شد. پسرش رحیم رو صدا زد و با من همراهش کرد.

بعد از چند تا زنگ مریم گوشی رو بر داشت .وقتی فهمید منم کلی ذوق کرد . بعد از حال و احوال گفت: علی تورو خدا جواب شیرینو بده خیلی نگرانه .. گناه داره به خدا...مرتب داره زنگ میزنه ...وقتی هم زنگ میزنه بغض داره .. مگه بدبخت چکار کرده که اینجوری داری عذابش میدی..؟ من فقط ساکت بودمو به خودم لعنت میفرستادم.

وقتی به خونه بر گشتیم رفیع خان اومد پیشم و گفت : علی آقا یه نفر با شما کار داره من راهنمایش کردم توی اون اتاق و با دست اتاق گوشه ی حیاط رو نشونم داد و سریع از در حیاط بیرون رفت..من با خودم گفتم: یعنی سروان خورشیدی اومده؟؟ اما اگه اون بود که رفیع خان اونو میشناخت . با همین افکار کفشهامو پشت در اتاق از پام در آوردم زدم به در و بعد وارد شدم . پرده اتاق رو که زدم کنار از تعجب دهنم باز موند .

شیرین رو زمین چمباتمه زده بود و سرش رو زانو هاش بود . میخواستم برگردم که شیرین سرشو بلند کرد .
وای..خدای من ... چرا اینقدر شیرین ضعیف شده ؟ چرا اینقدر پای چشماش گود افتاده ؟! با چشمای پر از اشک نگاهشو تو چشمام دوخت..
من حیرون از اینکه، آخه چطور ممکنه شیرین منو پیدا کرده باشه ..؟

شیرین سریع از جاش بلند شد. بدون اینکه حرف بزنه با اون پاهای بلند و کشیده اش چند تا قدم بلند برداشت، به قدری سریع با من سینه به سینه شد، که من دیگه هیچ راه گریزی نداشتم ..توی یک آن دستشو بالا برد و با تمام قدرت به صورت من کوبید .. به قدری دستش سنگین بود، که برای چند لحظه سرم گیج رفت..و به دنبالش اشک از چشمای سیاهش فوران کرد و خودشو تو بغل من انداخت . و با صدای بلند شروع به گریه کرد.. احساس کردم از اون شیرین پر غرور چیزی به جا نمونده . بی اختیار یاد اون شعری که شیرین از (فروغ) برام مسیج کرده بود افتادم ( من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی، جز چند قطره خون چیزی به جا نخواهد ماند )
از شدت گریه شونه هاش میلرزید.صورتشو تو سینه ی من پنهون کرده بود و بی محابا می گریست .با صدای بلند. اینقدر که من برای اینکه کسی متوجه نشه در اتاق رو سریع بستم . شیرین در لا به لای گریه هاش به حرف افتاد ..جوریکه اکثر اونا نا مفهوم بودند.
میگفت : همین جور میخواستی تا آخر باهام باشی. ؟..نامرد ... مگه من چیکارت کردم ؟ مگه من چی گفتم...؟ من بی اختیار دستام به دور شونه هاش حلقه شد و به خودم فشردمش. احساس آرامش زیادی یکدفعه بر دلم نشست . یکمی از خودم جداش کردم و به صورت رنج کشیدش که از اشک خیس بود نگاه کردم و دوباره محکم به خودم فشردمش .( آه....بد بختی قلبها که در پی سوء تفاهمی که سوداشان بدان رنگ مبالغه میدهد سرنوشت خود را تباه میسازند و میدانند . (رومن رولان )

دهانم قفل شده بود اونقدر در برابر این دختر خودمو ضعیف و حقیر حس میکردم که حرفی برای گفتن نداشتم.
و او چنان منو به خودش میفشرد، که انگار گرانبهاترین چیز زندگیشو بدست آورده و چنان بی اختیار و بدون خجالت میگریست که به او غبطه میخوردم .شیرینی که هنگام راه رفتن میشد تو وجودش این را بخونی که حتی به زمین و آسمون هم فخر میفروشه.
اما من جوون و خام بی تجربه . شاید اگر اونقدر جوون نبودم در مورد شیرین درست تصمیم میگرفتمو اونو چنین با نادانی و جهالت نمی آزردم . موجودی رو که حس میکردم بخش عمده ی زندگیمو تشکیل داده .او اولین زنی بود که من عاشقانه میپرستیدمش و شاید آخرین ....

هنوز جای سیلی شیرین روی صورتم میسوخت ...باز اونو کمی از خودم جدا کردم و به چهره ی رنجورش نگاه کردم. باورم نمیشد که دوری از من این چنین اونو خرد و ضعیف کنه ... دهنم را جلو بردم و با لبام قطره های اشک روی صورتشو بلعیدم.. لذت بردم ... دوباره تکرار کردم .. شیرین میون گریه هاش به خنده افتاد .. و مرتب میگفت : دیوونه .. دیوونه ...تو دیوونه ای ..من صورتشو بوسیدم ..
آروم انگشتای بلندشو رو صورتم جای سیلی که زده بود کشید و دوباره گریه اش شدید شد و در همون حال که به چشمام زل زده بود و گونم رو نوازش میکرد گفت: چه را بیخود اینقدر منو خودتو عذاب دادی ؟ ..عزیز دلم... منکه چیزی نگفتم .اگه امشب پیدات نمیکردم به خدا دق میکردم ... اما توانگار اصلا نگران من نبودی..!!!
من دوباره گونشو بوسیدمو بعد محکم به سینه ام فشردمش و گفتم : تو که نمیدونی توی این دو روز چی کشیدم ..
شیرین که انگار این حرف من راضیش کرده بود .. باز لا به لای گریه هاش به خنده افتاد ...سرشو از روی سینه ام برداشت و با تموم دهنش به دهنم هجوم آورد و لبامو به دهنش فرو برد ..این اولین بوسه از دهن شیرین بود، که تجربش میکردم ..صورتم رو بین دستاش گرفت و عمیقتر و عمیقتر لبای منو میمکید..اشکهاش که روی لباش بود رو همراه با بوسه اش مزه میکردم.
چنان از طعم لبای خوشگلش مست شده بودم، که پاهام شروع به لرزیدن کرد..اونقدر این بوسه طولانی و با قدرت بود، که آب دهنشو به دهن کشیدم و بار دیگه مزه شهد دهنشو چشیدم..وقتی نفس کم آوردیم دهن هامون از هم جداشد. شیرین خجالت زده گفت: ببخش دست خودم نیست. اینقدر این لحظه رو تو ذهنم تکرار کرده بودم که .... من حرفشو بریدم و گفتم : شیرینترین چیزیکه تو زندگیم چشیدم همین حالا و لبای تو..
بعد آروم همون طور که شیرینو تو آغوش گرفته بودم، با خودم به گوشه ی اتاق کشیدم . خودم روی زمین نشستم و به یه مخطه تکیه دادم. شیرین به پهلو میون پاهام نشست و خودشو رو سینه ام رها کرد . شالش از روی سرش افتاده بود . آروم موهاشو نوازش کردم و پرسیدم : چطور منو پیدا کردی...!!!؟

شیرین که از بس گریه کرده بود، آب دماغش راه افتاده بود. باز بغض گلوشو گرفت و در حالی که فیر فیر میکرد و جلوی شکسته شدن بغضش رو میگرفت گفت : پدر ساره سرهنگ باز نشسته پلیسه .نشونی های ماشینتو بهش دادم به اضافه اینکه دیده بودم که شماره ماشینت هنوز پلاک قدیمه و نمره ی اصفهانه .. اونم با دوستاش تو راهنمایی تماس گرفت و ازشون خواست پیدات کنند . طرفای عصر سروان خورشیدی که حتما میشناسیش اومد خونه ی پدر ساره و آدرس دقیق اینجا رو بهمون داد . کل ماجرایکه برات اتفاق افتاده بود رو هم تعریف کرد. منم بلافاصله یه آژانس گرفتم و اومدم.همین.. و سپس صورتشو به سینه م سایید و با لحن بچه گونه گفت : آخیش.. دو روز بود که بوت نکرده بودما... و دوباره تو سینه م یه نفس عمیق کشید ..
به هیچ عنوان رفتارش به یک دختر سی ساله نمیخورد . چنان زود با من به آرامش رسید، که انگار هیچ وقت بی تاب و بی قرار نبوده .. دیگه گریه نمیکرد و کم کم داشت تلاش میکرد، که خودش و منو از اون رنجی که کشیده بودیم دور کنه..

اون شب بعد صرف شام .با اجازه ی خونوادهء حسین به طرف شیراز حرکت کردیم و به حسین قول دادم که بازم به دیدنش بروم.
توی مسیر برگشت قسمتی از راه رو هر دو ساکت بودیم . تا بلاخره من سکوت رو شکستم و گفتم : شیرین از دست من ناراحتی...؟
شیرین با کمی تعلل جواب داد: در مورد چی...؟
-خب ... من فکر میکنم خیلی باعث آزارت شدم ؟
علی تو واقعا عجیب الخلقه ای!!! میدونی اون رفتار مردونت وقتی میخواستی...بعد یکم لباشو جوید. مثه اینکه نمیتونست در مورد سکسی که باش داشتم راحت صحبت کنه، که البته طبیعی بود..من با حالتی که یعنی منتظر
باقیه اش هستم، به صورتش که توی تاریکی جاده خیلی واضح نبود، نگاه کردم ... شیرین با اکراه ادامه داد..
نمیدونم اسمشو چی بزارم ... بعد یه آهی عمیق کشید .. و ادامه داد اما اون ترک کردنت خیلی بچه گونه بود ..خیلی عذابم دادی...وقتی از حموم بیرون اومدم . دیدم نیستی .. یکم نگران شدم .. اما با خودم فکر کردم، حتما ...بعد خندش گرفت..و در حال خندیدن ادامه داد: فکر کردم حتما از خجالتت رفتی یه دوری بزنی... آخه من فقط ازخجالت به حمام فرار کردمو وقتی وارد حمام شدم، دلم نیومد بوی تنتو به این زودی از تنم بشورم .میدونی حالم بد بود ... یعنی نمیدونستم چه احساسی دارم .. از یه طرف انتظار نداشتم که اینجور غافل گیرم کنی..و احساس میکردم بهم توهین شده . آخه من ... نمیدونم چی بگم ..
معلوم بود شیرین داره خیلی خجالت میکشه و شاید تنها چیزیکه بهش جرات میداد که حرفشو بزنه تاریکی بود.
ادامه داد: آخه گفته بودم بهت، من هیچ مردی رو ... هیچ مردی رو .. نمی تونستم بپذیرم ..یعنی حتی نمیتونستم تو ذهنم بگونجونم که دوستش داشته باشم .. چه برسه به اینکه خودمو .....در اختیارش بگذارم ...آخیش .. مردم تا حرفمو زدم.. نگاهش کردم دیدم، قطرهای عرق رو پیشونیش برق میزنه ...
بعد ادامه داد : اما از طرف دیگه چون بد جور دلم پیشت گیر کرده و با خودم فکر میکردم اگه قرار باشه لذت زن بودنمو تجربه کنم، تنها کسی که میتونم این موضوع را باش ...وای علی..من چی دارم میگم ؟..من که اینجوری نبودم!! ببین تو بام چیکار کردی..من باز نگاهش کردم و آروم گفتم ادامه بده..
شیرین آهی کشید و ادامه داد : فقط تویی علی.. میفهمی...فقط تو ...
احساس کردم داره آروم آروم اشک میریزه ..
با صدای بغض کرده ادامه داد: لذت برده بودم .. خیلی لذت برده بودم ..اونقدر که از خودم بدم اومده بود ..حس میکردم، خیلی راحت خودمو تفویض کردم....حس میکردم سی سال ریاضت رو به لحظه ای لذت تو بغل تو به نابودی کشوندم ..حس میکردم چیز مهمی رو باختم ..اما اینم میدونستم که اگه تو مجبورم نکرده بودی و به اختیار خودم گذاشته بودی ... هیچ وقت ... دوباره یه آه از اعماق وجودش بیرون کشید و گفت : اگه به اختیار خودم بود، شاید هیچ وقت نمیتونستم خودمو قانع کنم که این غرور نا به جا رو بشکونم ... و یکدفعه زد زیره گریه..
در بین اشک ریختنش گفت: ازت ممنونم علی .. ممنونم که وجودتو بهم دادی حتی اگه ترکم کنی ... حتی اگه دوستم نداشته باشی...و باز گریه....
همین که خودمو به کسی تفویض کردم که ....که با همه ی وجودم بهش عشق میورزم ...برام کافیه ..حتی اگه همین الآن بگی که دیگه دوستم نداری.. اما من عاشقونه تا آخر عمر میپرستمت ..
دیگه گریه امونش نداد و شروع به هق هق زدن کرد .
یه گوشه از جاده نگهداشتم و سرشو تو سینه م گرفتمو بی اختیار
گفتم: عروسک خوشگلم ..مال منی..مال خودم.. دوستتدارم عزیزم و تو تاریکی با لبام به دنبال لباش میگشتم، تا پیداشون کردم . لابه لای دریایی از اشک..

حدود ساعت یازده به شیراز رسیدیم. به شیرین گفتم: منکه روی اومدن به خونه ی ساره رو ندارم ..
شیرین خندید و گفت: کسی نمیدونه چه اتفاقی افتاده ..
-پدرش که میدونه ...من میرم هتل صبح زود میام دنبالت .
شیرین با دلخوری گفت: دوباره باید تنها باشم؟
-چاره ای نداریم عزیزم .
خوب منم میام هتل..
-آخه تو هتل که بهمون اتاق نمیدند ..
شیرین کمی فکر کرد و بعد گفت : خوب دو تا اتاق جدا میگریم ..
-به تو تنها هم اتاق نمیدند ...باید بری اماکن دستور بگیری.. دیر وقته ..
خب به سروان خورشیدی زنگ بزن ..
ای... خوب شد یادم آوردی...گوشیمو از جیبم بیرون کشیدمو به خورشیدی زنگ زدم ..اولین زنگ جوابمو اینجوری داد: به به عاشق فراری..چطوری پسر..؟
-سلام جناب سروان ...
سلام پسرم .. چی شده اینموقعه شب خیر باشه ..؟
من مختصرا براش توضیح دادم .
خورشیدی گفت: من تا چند دقیقه دیگه بات تماس میگیرمو ارتباط قطع شد.
شیرین با هیجان پرسید چی شد؟
باید چند دقیقه صبر کنیم. ولی فکر کنم حله... و چشمکی بهش زدم .
پس بریم خونه ساره تا وسایلمونو برداریم ..
چند دقیقه بعد پشت در خونه ی پدر ساره منتظر شیرین بودم که سروان خورشیدی زنگ زد و گفت: برو خیابون حافظیه هتل ....... سفارش کردم . بگو از اقوام خورشیدی هستی..
من تشکر کردم ..
خورشیدی گفت : خونه ی خودم (فسا)ست وگر نه خودم در خدمتتون بودم ..
من باز از لطفش تشکر کردمو سپس خدا حافظی..
شیرین خندون و شاد برگشت. چمدونش با لباسهای من تو دستش بود اونا رو توی صندق قرار دادیم . منم براش گفتم که خورشیدی کارمونو حل کرده و سپس به طرف هتل حرکت کردیم .

رزپشن هتل کلی تحویلمون گرفت و یه اتاق دوتخته بهمون داد . هتل درجه یک نبود ولی هر چی بود بهتر از خجالت کشیدن در برابر خونواده ی ساره بود.
وقتی وارد اتاق شدیم تازه من احساس کردم که خیلی خسته م . کت و شلوارم که هنوز از شب تصادف خاک آلود بود و از تنم خارج کردم . شیرین در حالی که داشت جای وسائلو درست میکرد، زیر چشمی نگاهش به منم بود . وقتی میخواستم شلوارمو در بیارم به شیرین گفتم: یه لحظه روتو برگردون ...
شیرین خندید و پشتشو به من کرد و گفت: تحفه انگار دختر چهارده ساله ست با اون هیکل زمختت...و دوباره خندید..
من شلوارمو عوض کردمو کت و شلوارمو انداختم روی تخت ..شیرین گفت: چرا اینقدر لباسات خاکیه!!؟
منم مختصر براش صحنه هایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کردم .شیرین با دهنی باز و شوکه شده حرفهای منو گوش میداد. بعد گفتم : میخوام برم دوش بگیرم ...
شیرین لبخندی زد و گفت: منم باید برم .بعد با یه لحن معنی دار ادامه داد هنوز تنمو نشستم.و تا بنا گوش سرخ شد..
بعد از جاش بلند شد و کت و شلوارمو برداشت و گفت: ببینم توی جیبهاش چیزی جا نگذاری میخوام جمعش کنم . من نشسته بودمو داشتم جورابهامو در میآوردم و به شیرین نگاه میکردم . شیرین کتم رو برداشتو دستشو که توی جیبش کرد. یکدفعه یادم اومد...وای... خدا..نه....اما دیگه خیلی دیر شده بود و من هیچکاری نمیتونستم بکنم . چون شیرین شورت سیاهو ظریف خودشو که جر خورده بود از توی جیب کتم بیرون کشید و با تعجب نگاهش کرد. اولش متوجه نشد چیه. چون بد جوری جر خورده بود اما این ندونستن برای چند ثانیه بود و بلافاصله متوجه شد.
هردوی ما از خجالت بر افروخته شدیم ..شیرین نمیدونست چیکار کنه. اونقدر هول شده بود که بی تفکر دوباره اونو به جیب کتم فرو کرد .. انگار به چیزی دست زده بود که مربوط به اون نمی شد . از این کارش ناخودآگاه هر دومون زدیم زیره خنده اما تو صورت هم نگاه نمی کردیم..شیرین لا به لای خندهاش گفت: وحشی..بی همه چیز..
بعد دوباره اونو از جیبم بیرون کشید. با نوک انگشتاش یه گوششو گرفت و جلوی چشماش به صورت آویزون نگهداشت . و در حالی که میخندید گفت : نگاش کن بدبختو به چه روزیش انداخته .هفت هزارتومن پولشو داده بودم ..
اون چهره رنگ پریده و رنج دیده شیرین دوباره داشت رنگو آبی پیدا میکرد. و من از دیدنش سیر نمی شدم .
شورتو مچاله کرد و به طرف سطل کنار اتاق پرتاب کرد. اما شورت افتاد کنار سطل من از جام بلند شدم اونو برداشتم و کتمو از شیرین گرفتمو دوباره توی جیبم قرار دادم ..
شیرین متعجب و با نگاهی پرسشگرانه و البته برافروخته داشت منو نگاه میکرد .
با شرم، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: اینو من یادگاری نگه میدارم . به یاد روزی که همه ی فاصله های بین منو تو بر داشته شد.
شیرین با تموم وجود و از روی لذت میخندید و گفت: دیوونه. دیوونه. تو دیوونه ای...منم دیوونه کردی...
من به طرف حمام رفتمو به شیرین گفتم: خانومی یه زنگ بزن سفارش چایی بده..و وارد حمام شدم ...
زیر دوش آب گرم که داشت خستگیمو از تنم بیرون میکشید . داشتم به اتفاقات این چند روز فکر میکردم ..به شیرین که چقدر دختر جسور و بی آلایشی بود .. و به یاد اون شب که باش سکس کردم ..و مخصوصا اون کلمه ی آخرش (عزیزم دلم) تحرکی رو بعد چند روز از به یاد آوری این موضوع توی آلتم حس کردم . نگاهش کردم که نیمه بیدار بود بهش سلام دادم و گفتم : بی خیال بابا دیگه خبری نیست نمیخوای که دوباره منو شیرینو از هم جدا کنی...؟ و با خودم خندیدم
شیرین شروع کرد مشت زدن به در ...هی...بیا بیرون دیگه. چایی سرد شد ..یالا دیگه چکار میکنی ؟
-خیلی خوب بابا حالا میام ..بعد نگاهی توی آینه به صورتم انداختم، ریشم بلند شده بود . شیرینو صدا زدم بلافاصله جواب داد. مثه اینکه پشت در ایستاده بود.بهش گفتم: ژیلت منو از تو ساکم بده..
وقتی درو باز کردم تا ژیلتو بگیرم شیرین با لبخندی شیطانی داشت نگاهم میکرد. البته من فقط سرو گردنم پیدا بود . شیرین گفت: میای بیرون یا من بیام تو؟
منم همونطور که پشت در خودمو پنهون کرده بودم، در حمامو کامل باز کردمو گفتم: من که از خدامه ..
شیرین خندید و زبونشو برام درآورد و گفت: تو بمیری. کور خوندی.. فکر کردی دیگه میزارم غافل گیرم کنی.. یالا بیا بیرون چایی سرد شد.من خندیدمو در حمام بستم.
وقتی با حوله اومدم بیرون احساس سرحالی میکردم. فقط یه چند ساعت خواب لازم داشتم، تا کاملا سر حال بشم. شیرین بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: عافیت باشه پسرم ..ودوباره خندید.
منم خندیدم . شیرین با یه تاپ و شلوارک به رنگ لیمویی روی تخت خواب نشسته و در حال چایی ریحتن بود .
چایی رو تو سکوت نوشیدیم و بعد شیرین گفت: منم میرم دوش بگیرم.. هر چند که دلم نمیاد...اما دیگه دارم میگندم ..و وارد حمام شد .
من روی تخت دراز کشیدمو در حال لذت بردن از کرختی بعد از حمام بودم، که شیرین من با حوله لباسی از حمام بیرون اومد . صورت خوشگلش گل انداخته بود و موهای سیاهش از خیسی برق میزد .محو تماشاش شدم. لبخندی بهم زد و گفت: بلاخره شسته شدند ..و خندید. من با لحنی خواب آلود گفتم: مثه اینکه خودت دندهات میخاره ؟
شیرین بازم خندید . بعد گفت : علی جان چراغو خاموش کن تا من لباس بپوشم آخه رختکن حمام خیس شده . منم دستمو دراز کردم بالای سرم کلید برقو زدم اتاق برای چند لحظه تو تاریکی مطلق فرو رفت. ولی وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد . شیرینو توی نور کمی که از پنجره به اتاق راه پیدا کرده بود برهنه در حالیکه داشت با حوله باقی مانده ی آبها رو از تنش خشک میکرد دیدم . اونقدر تنش سپید بود،که توی اون تاریکی هم پیدا بود ..اندام درشتو کشیده اش،با اون سینه های تپل و سر بالاش محشر و فتنه انگیز بود و بعد شروع کرد لباسهاشو پوشیدن و آروم به زیر پتوی روی تخت لغزید.ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
روزان ابری (قسمت چهار دهم)


صدای نفسهاشو میشنیدم و این برام زیباترین هارمونی دنیا بود.
شیرین آهسته گفت : علی...؟
جوونم؟
تو اولین و آخرین مرد زندگیمی ...دوستتدارم تا آخر عمر...
-منم دوستتدارم عزیزم تا آخر عمر ...
بعد سکوت بر قرار شد و مدتی بعد نفسهای منظم شیرین حاکی از خواب عمیقش بود.
توی خواب حس کردم پتو از روم کنار رفت . چشمامو که باز کردم رو به دیوار بودم. بعد احساس کردم شیرین آروم سورید زیر پتوم و آهسته طوریکه من بیدار نشم دستشو دور کمرم انداختو صورتشو چسبوند به کمرمو نفس عمیقی کشید. سپیده صبح زده بود. دوباره جنبش آلتمو حس کردم . به سرعت بدنم داغ شد. اما خودمو به خواب زدم ..شیرین سعی میکرد وول نخوره تا من بیدار نشم . بعد چند لحظه که شیرین جا گیر شد . خیلی آروم و با وانمود کردن به خواب به طرفش چرخیدم . یکمی ازم فاصله گرفت و بعد که مطمئن شد خوابم، صورتشو نزدیک صورتم روی بالش گذاشت . احساس میکردم به چهرم زلزده. نفسهای گرمو عطرآگینش رو صورتم پخش میشد . قلبم به شدت میطپید . چند دقیقه هر دومون بدون حرکت تو همون حالت موندیم . به شدت داشتم از این وضعیت لذت میبردم. چون فکر میکردم شیرین با این توهم که من خوابم ،داره به راحتی چهرمو کنکاش میکنه و من به خاطر اینکه تونسته بودم شیرینو فریب بدمو وانمود کنم که خوابم، هیجان وصف نشدنی وجودمو پر کرده بود.شیرین با نوک انگشتاش موهایی که تو صورتم بود کنار زد و دوباره بی حرکت موند.یه چیزایی زیر لب زمزمه میکرد، که من نمیتونستم بفهمم چی میگه . اما حس میکردم، داره حرفهایی که نمیتونه واضح و توی بیداری بهم بزن رو با خودش تکرار میکنه . چون هر چند ثانیه یک بار انگشتاش موهامو لمس میکرد و صدای ترنم حنجرشو میشنیدم.
نمیدونستم چیکار باید کنم. از یه طرف دلم میخواست چشمامو باز کنم و شیرینو تو آغوشم بگیرمو از طرف دیگه دلم نمیخواست این خلوت شیرینو بهم بزنم . برا همین تصمیم گرفتم، که بی حرکت بمونم تا ببینم چی پیش میاد . چند دقیقه که گذشت دیدم دیگه انگشتای شیرین باموهام تماس برقرار نمیکنه و دیگه از اون زمزمه هم خبری نیست . آهسته لای چشامو باز کردم و از چیزی که دیدم خندم گرفت . صورت سپید شیرین فقط چند سانتیمتر از صورت من فاصله داشت دست چپش زیر صورتش بود و با دهنی باز به آرامش یه دختر بچه ی نا بالغ به خواب رفته بود . از دیدن این صحنه انقدر احساس شعف تو دلم نشست، که بغض گلومو گرفت. با خودم فکر کردم: چقدر این دختر پاک و ساده دله..و تا نزدیکهای طلوع آفتاب توی اون هوای گرگ و میش چهره ی نازشو تماشا کردم . وقتی اولین اشعه های خورشید روی پنجره پرتو فکند . منم به خواب رفتم..

چشمامو که باز کردم، هنوز شیرینو توی تخت خودم دیدم. چهره به چهره م و بیدار. بهم لبخند زد.
صبحت بخیر مرد من ...
من بهش صبح بخیر گفتم و بلافاصله لبامو گذاشتم روی لباش و بوسیدمش . از خجالت برافروخته شد . لبخندی زد و گفت : تو دیگه خیلی پرو شدی. باید بیشتر از این مواظب خودم باشم.
دست انداختم دور کمرش و به خودم فشردمشو دوباره لباشو بوسیدم .دستاشو حائل سینه خودش و من کرده بود تا اون سینه های درشتش با من تماس نداشته باشه . من دوباره محکمتر از قبل به خودم فشارش دادم و بناگوش سیمینشو بوئیدم . شیرین به خودش لرزید . دستاشو گذاشت رو سینه ام و منو به عقب هول داد و خندید و گفت: مثه اینکه باید پاشم. تو شوخی سرت نمیشه..؟
من دوباره محکم به خودم فشارش دادمو با یه حرکت، کامل کشیدمش زیر اندامم. کمرمو کمی بالا نگه داشتم تا متوجه شق شدن کیرم نشه ...حالا کاملا زیر تنم بود. ارنجهامو دو طرف صورتش روی بالش تکیه دادم و مستقیم تو چشماش خیره شدم .. ترسیده بود و تو نگاهش میشد انتظار حرکتهای دیگه رو از من خوند . همونجور که تو چشماش نگاه میکردم لباشو بوسیدم . اما اون فقط مبهوت منو نگاه میکرد. شاید هر لحظه انتظار یه حمله ی سکسی دیگر رو از طرف من میکشید. آروم گفت: علی جان بریم صبحون بخوریم و بریم بگردیم ..
من دوباره لباشو با یکم خوشونت بوسیدم ..اینبار احساس ترسو بیشتر تو چشماش خوندمو لذت بردم . لذت تصاحب زیباترین موجودی که تو زندگیم دیده بودم. شیرین دستاشو بالا آورد صورت منو بین دستاش گرفت و با لحن عاجزانه ای گفت: عزیز دلم نمیخوای که اذیتم کنی؟
من بدون اینکه جوابشو بدم صورتمو با همون خوشونت به زیر گلوش بردمو پوست رنگ مهتابشو به دهن گرفتم و همزمان خیلی آروم کمرمو پایین آوردم ..
به محض تماس کیرم با شکم و رونهاش، واضح و شدید لرزید . یکمی زور زد تا شاید خودشو از زیرم نجات بده . اما من چنان با تنم بهش فشار آوردم که تسلیم شد و فقط با لحنی که ترسو شهوت توش موج میزد. بغض کرده گفت : علی جونم آمادگیشو ندارم بخدا...و به سختی آب دهن خشک شدشو قورت داد.
من باز کمرم بیشتر بهش فشار دادم تا بیشتر کیرم رو حس کنه تا شاید ترسش بریزه. البته به هیچ وجه قصد نداشتم بیشتر از این جلو برم. اما بلاخره باید از یه جایی شروع میشد و این دختر سی ساله رو با این احساس آشنا میکردم.نفس نفس میزد.لبای گلی رنگش خشک شده بود و به وضوح میشد هیجان شهوت رو توی چشماش خوند.
بعد یکم خودم رو پایینتر کشیدم و باز فشار دادم. که اینبار کیرم کاملا روی کسش قرار گرفت .یه آهی عمیق از ته دل بیرون کشید. چشماش به طرز زیبای پیچید و پلکهاش روهم افتاد و سرش به طرف عقب رفت. جوریکه پوست گردن بلوریش کشیده شد و من به سرعت لبامو روی اون مخمل سفید گذاشمو با زبونم لیسیدمش و کیرمو رو کسش فشاردادمو با حرکت کمرم روی اون کشیدم. یهو شروع کرد به شدت لرزیدن. با تمام قدرت دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو توی سینم پنهون کرد و رونهاشو محکم بهم فشرد. جوریکه کیرم کاملا لای رونهاش گیر کرده بود. شیرین در حال اورگاسم بود ناله های بلندی از سر لذت از سینه اش بیرون می کشید و لا به لای ناله ها و نفسای تندش، با صدای کشدار و ضعیفی که انگار کسی داره گلوشو فشار میده گفت: عزیزم .... دوستتدارم ....وای... خدا...علی جووونم...... جوری ناله میکرد و نفس میزد که انگار داره جون میده . زیره گوششو مکیدم و بی اختیار گفتم: فدات شم عروسکم....نترس لذت ببر.. دوستتدارم خوشگلم..
چند لحظه بعد همونطور که صورتشو توی سینه ام پنهون کرده بود عظلاتش منبسط و رها شد...
آروم خودمو از روش کنار کشیدم . چنان خجالت زده بود، که هرچه من خودمو عقب میکشیدم اونم همراه من سرشو توی سینه ام پنهون میکرد. تا من نتونم صورت ماهشو ببینم .

بلاخره دست بردم زیر چونش و سرشو بالا گرفتمو تو چشماش نگاه کردم . نگاهشو ازم میدزدید . آهسته بهش گفتم: میپرستمت ... تو برام عزیزترینی و لباشو بوسیدم.. لبخندی از رضایت رو لباش نقش بست ..
با صدایی خسته از لذت گفت: میخوام تو بغلت بمیرم..و دوباره صورتشو به سینه ام فشرد و تنمو بو کشید.
آروم آروم موهاشو نوازش کردم تا نفسهاش منظم شد . بعد بدون اینکه نگاهم کنه گفت: من خیلی خودخواهم که تورو به آرامش نمی رسونم .
خندیدمو گفتم: نه خود خواه نیستی. فقط هنوز نمیدونی باید چیکار کنی.
ریزو دخترونه خندید. که من دلم براش ضعف رفت . سپس گفت: کاشکی میدونستم باید چیکار کنم .
گفتم: به موقعه اش یاد میگیری.. حالا فقط باید ترست بریزه...

(خصلت آدم اینکه اگه یکاری رو به موقعه اش انجام نده شاید در زمانهای بعد از اون کار وحشت داشته باشه و این درست همون احساسی بود، که شیرین داشت.) البته خودمن هم تجربه ی چندانی در مورد سکس نداشتم. اما شاید جسارت
مردونه ام کمکم میکرد، که از روی غریزه یه سری مشکلاتی رو حل کنم.

من با کیر شق از کنار شیرین بلند شدمو تمام تلاشمو میکردم، که شیرین اونو نبینه . اما انگار تمام حواس اون جمع شده بود، تا وضعیت منو زیر نظر بگیره و به محضی که چشمش به آلت راست مونده ی من افتاد ، با لذت آمیخته به شرم خندید.
گفتم : چشماتو درویش کن دختر ...
شیرین که باز برافروخته شده بود گفت: این دیگه خیلی چیزه مسخره ای که شما مردا دارید...و باز شروع به خندیدن کرد .
دست انداختم دور کمرش و کشیدمش تو سینه مو لباشو بوسیدمو گفتم : واقعا مسخرس...؟ یعنی برات جالب نیست... شیرین با لحن معترض گفت: علی... این چه سوالیه که میکنی....؟ ااا...دارم آب میشم ..
بازم هوس آلود بوسیدمشو گفتم: بزار بریم اصفهان، خودت کم کم به جای میرسی که یکشبم بدون این نمیتونی سر کنی ...
شیرین خودشو از تو بغلم بیرون کشید و در حالی که به طرف دستشویی میرفت گفت : من تو برام مهمی..من تورو میخوام با تمام چیزایی که داری و نداری..
من با بد جنسی خندیدمو گفتم : اما اینم مال منه ...
شیرین یه لحظه ایستاد و با لحن جدی گفت: اینو که حیوونهام دارند ..من تورو میخوام.. من قلبتو میخوام ...میخوام که مال من باشی .. و به خاطر رسیدن به قلبت خودمو کامل در اختیارت میذارم ...بعد با نگرانی سرشو زیر انداخت . آهی کشید و ادامه داد: اما خدا کنه .. که تو هم منو برای همه ی چیزایکه دارمو ندارم بخوای ...نه فقط به خاطر سکس ...

با این حرف شیرین دود از کله ام بلند شد. عمیق به فکر فرو رفتم و شیرین وارد دستشویی شد.

تمام صبح رو با شیرین توی شیراز گشتیم . سعدی . باغ ارم.. و حافظیه ..
تو حافظیه شیرین یه دون فال از یه پسر بچه خرید . نوشته بود .

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم .
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
ای صاحب فال بدان که دورهء کامیابی تو در کنار معشوقت فرا رسیده. پس آنچنان کن که در گردش روزگار پشیمان نگردی... زیرا که کس نمیداند در پس پرده ی اسرار چه رقم میزنند..

شیرین عین دختر بچه ها ذوق میکردو میگفت : بخدا که حافظ هم میدونه من چقدر خوشحالم ...ببین صاف زده تو خال...
بعد دست منو گرفت و دور از نگاه دیگران بوسید و بدون اینکه به من نگاه کنه
گفت: علی..؟
-جانم ..؟
بهم قول میدی هیچ وقت تنهام نگذاری..؟
-آره عزیزم، برای چی باید تنهات بگذارم . من تازه تو رو پیدا کردم..
شیرین با چشمای اشک آلود تو چشمام نگاه کرد و گفت: آخه تو خیلی جوونی ... ممکنه بعد از...
من وسط حرفش پریدم و گفتم: چرتو پرت نگو ... خواهش میکنم ... مثه اینکه تو خودتو خیلی دسته کم گرفتی؟
شیرین دوباره لباشو به دستم فشرد و بعد اونو به گونه هاش سایید و گفت: خدا کنه ... خدا کنه که همیشه مال من باشی . من دیگه از این حرف شیرین لجم گرفته بود . احساس میکردم، هنوز به من اعتماد کامل نداره.

حدود ساعت یک بعد از ظهر توی یک رستوران شیک ناهارمون رو خوردیم. بعد با سروان خورشیدی تماس گرفتمو بابت لطفهایی که به ما کرده بود تشکر کردمو ازش دعوت کردم تو اولین فرصت به اصفهان بیاد. و بعد به طرف اصفهان حرکت کردیم.

وقتی از خیابون سپاهان به طرف اصفهان سرازیر شدیم، از شلوغی بیش از اندازه اون متعجب شدم. ولی بلاخره ترافیک رو پشت سر گذاشتمو به در دانشگاه نزدیک شدم. شیرین با تعجب گفت: علی چه خبره دم دانشگاه؟ببین چقدر شلوغه!!!
صدای شعارهای دانشجو ها به گوش میرسید. توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد. به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد.
پیچیدم توی یه کوچه و از ماشین پیاده شدم . شیرین شروع کرد به فریاد کشیدن: کجا میری؟ نرو جلو خودتو درگیر نکن. اما من اهمیت ندادمو به طرف جمعیت حرکت کردم. هوا گرگ و میش بود و جمعیت دانشجوهای معترض در حال پراکنده شدن بودند. چند تا از دوستام رو دیدمو اونها برام توضیح دادند، که پیرو اعتراضات دانشجویان تهران، بچه های چند دانشگاه اصفهان هم شروع به اعتراض کردند و گفتند که فردا ساعت ده صبح مقرر شده، که این اعتراضات ادامه پیدا کنه. برگشتم و دوباره به شیرین پیوستم.

قرارمون بر این بود که اول بریم خونه ی ما تا من سری به مریم بزنمو بعد بریم
خونه ی شیرین .
وقتی در حیاط خونه رو باز کردم و وارد شدیم .دیدم مریم در حال قدم زدن دور حیاط...تا چشمش به من افتاد. اونقدر خوشحال شد که به طرفم دوید و خودشو انداخت تو بغلم .. منم موهاشو نوازش کردمو بوسیدمش. از دیدن شیرین خیلی خوشحال شد. دلم براش سوخت. آخه مریم خیلی تنها بود . زیاد هم خونه ی مهتاب نمیرفت. چون کلا اخلاقهاشون با هم جور نبود. مهتاب یه زن خشک مقدس حاج خانومی، اما مریم دختر امروزیتری بود. برا همین هر وقتم به هم میرسیدند، با هم کنتاکت پیدا میکردند. و به همین دلیل بیشتر وقتهای مریم تو تنهایی میگذشت. تنها دلخوشی مریم من بودم. منم که معلوم الحال...

سوغاتیای مریمو دادیمو شام هم با مریم خوردیمو نزدیک اومدن پدرم از خونه زدیم بیرون . بیشتر افکارم مشغول به بچه های دانشگاه بود . یه حس نگرانی داشتم . اما شیرین چنان سرا پا اشتیاق بود که مرتبا منو از عمق تفکراتم بیرون میکشید .

خونه ی شیرین برام یه آرامشی خاص داشت . حضور گرمش کنار من برام خلصه آور بود . به محض ورود، شیرین گفت: علی جان دوستداری امشب با هم مشروب بخوریم. تو چشماش یه برقی بود، که بد جور وسوسم میکرد . بهش اوکی دادم . شیرین گفت : من میخوام برم دوش بگیرم و بعدش که اومدم شروع میکنیم . منم موافقتم رو اعلام کردم، به اضافه اینکه گفتم: منم نیاز به حمام دارم . شیرین خندید و گفت : حتما میخوای با من بیای ؟
من دست انداختم دور کمرش، چسبوندمش به خودم . لباشو بوسیدم و گفتم مگه چه اشکالی داره ؟
شیرین به زور خودشو از تو بغلم بیرون کشید و با اخمی ساختگی گفت : لوس نشو.. من نمیتونم...بعد که من اومدم بیرون تا بساط رو آماده میکنم، تو برو دوش بگیر و به اتاق خوابش رفت..

چند لحظه بعد حوله بدست از اتاق بیرون اومد و به طرف حمام رفت . من عاشقونه با چشمام دنبالش میکردم . در آخرین لحظه که میخواست درو ببنده تو چشمام نگاه کرد و برام زبون درآورد و گفت : چیه ..؟ چشم چرون..؟ بیخود برا خودت نقشه نکش چون من درو از تو قفل میکنم .
من خندیدم و گفتم : خیال کردی ... هه هه ... اگه بخوام بیام تو هیچ درو قفلی نمیتونه جلودارم باشه . شیرین با لحن معترض و بچه گونه گفت: علی.. خواهش میکنم ... اذیتم نکنی ها ...بذار تو آرامش حمام کنم ...باشه..؟
من دوباره خندیدم و گفتم: توکه همین حالا داشتی به قفل در حمومت مینازیدی...
شیرین : علی.....خواهش میکنم...
-حالا برو تا ببینم چی میشه بستگی داره ...
شیرین کنجکاوانه : به چی بستگی داره ...!!؟
-به اینکه چقدر بتونم خودمو کنترل کنم.. که اون هیکل خوشگلتو نبینم..
شیرین : اصلا من نمیرم.. و از حمام اومد بیرون...
با صدای بلند قهقه زدم و گفتم : شوخی کردم ترسو...
شیرین با تردید دوباره به حمام برگشت و گفت : قول مردونه بده که اذیتم نمیکنی..
-به نشونه ی تائید پلکامو بهم زدم .
برای اینکه بیشتر خرم کنه با دستش برام یه بوسه فرستاد و گفت : میدونم کارت درسته ...
-خر خودتی...هه هه هه
شیرین خندید و درو بست.

صدای شرشر آب که به گوشم رسید، پاشدمو به آشپز خونه رفتم و توی یخچالو جستجو کردم ..تا ببینم چیزی کم نداشته باشیم. در یخچالو که بستمو برگشتم یکدفعه . چشمم افتاد رو دیوار آشپزخونه که با حمام دیوار به دیواربود .دیدم یه پنجره کوچیکه، که توی حمام باز میشه. یکدفعه قلبم فرو ریخت ...یه فکر شیطانی اومد سراغم...
پاهام شروع کرد به لرزیدن .آروم یه صندلی زیر پنجره قرار دادم . قلبم چنان خودشو به درو دیوار سینه ام میکوبید، که فکر میکردم هرلحظه ممکن از حرکت بایسته..آروم رفتم رو صندلی.. و سرک کشیدم ... لای پنجره به اندازه ی کافی باز نبود و نمیشد شیرینو ببینم. به آرومی کمی پنجره رو بیشتر باز کردم که....وای ... خدا... چی میدیدم ... شیرین من ..برهنه ی برهنه زیر دوش آب بود و داشت سرشو میشست . یه لبخند معنی داری هم رو لباش بود . اما طوری ایستاده بود که من اونو از پهلو میدیدم ...دستای بلندشو بالا برده بود و داشت سرشو ماساژ میداد. ولی چشماش باز بود.. سینه های درشت و سفتش توی این حالت بیشتر خودشو بالا کشیده بود...اون اندام پر و کشیده اش که به رنگ مهتاب بود از خیسی آب برق میزد و شیرین آروم در حال شستن سرش... انگار توی یه حال و هوای خاصی سیر میکرد . هر چند لحظه با خودش میخندید . آرزو کردم کاش میتونستم فکرشو بخونم ..اما چیزیکه بود، مطمئن بودم داره در مورد من فکر میکنه.
از سر تا پاشو حریصانه با نگاهم میبلعیدم .. اون شکم صاف و پوست کشیدش که کمی پائینتر از اون موهای فر خورده ی کسش اینقدر بلند بود، که با وجود اینکه از نیم رخ میدیدمش مقدار زیادی ازش با رنگی که به شدت با پوست تنش در تضاد بود خود نمایی میکرد و اون باسن گوشتدارو سفت و خوش فرمش که به اون رونی که از کشیده گی و عظلانی بودن شباهت به رون یه مادیون قوی هیکل داشت. تو دل بیچاره ی من بیدادی به پا کرد.
داشتم آرزو میکردم، که ای کاش کمی جابجا بشه یا بچرخه تا من بتونم همه ی اون اندام بهشتی رو کامل ببینم ..ریزش آب رو از سر آلتم احساس کردم .. چنان تنم داغ شده بود، که احساس تب میکردم ..اما چیزیکه بود، با تموم شهوتی که سرو پای وجودمو تسخیر کرده بود، دلم برای او چنان احترامی به مغزم تحمیل میکرد، که به نوعی از دید زدن دزدانه اش احساس خطاکاری میکردم . اما چشمای حریصم حاضر نبود، حتی یک لحظه از دیدن اون غافل بشه.
از بس نفسم رو تو سینه حبس کرده بودم، توی قفسه اون احساس درد کردم و این بود که، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و نفس اسیر شدم ناخودآگاه، یهو با شدت به صورت آهی صدا دار از سینه ام خارج شد . شیرین با شنیدن صدای بلند
باز دمم، یکدفعه به طرفم نگاه کرد و از دیدن یه صورت تو قاب پنجره چنان ترسید، که یکباره یه جیغ بلند کشیدو به دنبال اون شروع به دادو بیداد کرد. من به سرعت از روی صندلی پایین پریدم .
شیرین همچنان فریاد میکشید : نامرد ... ترسیدم ... علی بخدا میام میکشمت ..نامرد چشم چرون..
من از لذت و خنده به خودم میپیچیدم . شیرین با شدت پنجره رو بهم کوبید. طوریکه صداش توی ساختمان پیچید و مدام داشت غرغر میکرد... بی شرف هیز میکشمت بگذار بیام بیرون ..

دقایقی بعد من روی مبل نشسته بودم و شیرین تو آستانه ی در حمام با حوله لباسی که کامل اندامشو پوشونده بود ایستاده بود و با حرص به من نگاه میکرد . بخار حمام از اطرافش در حال بیرون زدن بود . چهره اش از آب گرم برافروخته شده بود . دست به کمر ، به صورت خندان من خیره شده بود. با نگاهی مملو از ملامت .
من داشتم بهش لبخند میزدم .ابروهای بلند و کمونیشو که هنوز دخترونه بود، رو تو هم گره کرد و گفت : علی تو خجالت نمیکشی!!؟ من باز لبخند تحویلش دادم . دوباره با حرص ادامه داد: میدونی.. چقدر ترسیدم ؟
چیزی نمونده بود سکته کنم...مگه تو بهم قول ندادی اذیت نکنی؟ من بازم لبخند زدم. شیرین که اینهمه خونسردی منو دید، از سر حرص دمپایی حمامو از پاش در آورد و با تمام قدرت به طرفم پرت کرد .
از بخت بد من، دمپایی مستقیم فاصله ی بین منو شیرینو با سرعت طی کرد و با تمام قدرت به صورتم خورد ..
سرم گیج خورد . احساس سوزشی توی دماغم نشست و به دنبالش روی لبام گرمی خون رو حس کردم.من از درد به خودم پیچیدم...
شیرین شوکه شده بود . معلوم بود در وضعیت بدی به سر میبره .وقتی به خودش اومد و فهمید چیکار کرده . با سرعت و مثه فرشته ها به طرفم پرکشید . در حالیکه به طرفم میدوید میگفت: بمیرم..بمیرم..و خودشو جلوی پاهای من روی دو زانو پرت کرد . من با دستام صورتمو پوشونده بودم و به سختی داشتم، احساس سوزش توی دماغم رو تحمل میکردم .شیرین دستای منو از رو صورتم برداشت و به دسته گلی که آب داده بود نگاه کرد. خون شرشر از دماغم جاری بود . اشک چشماشو پر کرده بود ..با دستاش سعی داشت خونهای رو لبو دهنمو پاک کنه و مدام میگفت: خدا منو بکشه ...خدا منو بکشه ..ببین چیکار کردم .
من برای اینکه زیاد عذاب نکشه گفتم: نگران نباش چیزی که نشده .. شیرین بغض آلود، تورو خدا منو ببخش علی ..غلط کردم .. بعد سریع از جاش بلند شد از توی جعبه دستمال کاغذی چند تا دستمال بیرون کشید و خودشو به من رسوند و دوباره جلوی من زانو زد و دستمالها رو روی دماغ من گذاشت و مرتب عذر خواهی میکرد. به قدری ناراحت بود که از گوشه ی چشماش چند قطره اشک پائین غلتید... تمام تلاششو میکرد، که از خونریزی جلو گیری کنه..
من چشمم به جلوی پام افتاد. دیدم حوله ی شیرین از روی پاهاش کنار رفته و اون رونهای سپیدو صیقلی اش بد جور خود نمایی میکنه .. شیرین که متوجه نگاههای حریصانه ی من شد .در حالی که اشک میریخت و سعی میکرد دل منو بدست بیاره ..خنده اش گرفت و گفت : بچه تو از هر فرصتی برا دید زدن من استفاده میکنی...!!!؟آخه عزیز دلم منکه مال توام ...و دوباره اشکاش سرازیر شدو با اون انگشتای بلندش شروع کرد موهای سرمو به طرف عقب زدن و نوازشم کردن ..
از اینهمه توجه شیرین به خودم، احساس سرمستی میکردم . شیرین هم مدام قربون صدقه ام میرفت و صورتمو میبوسید.
وقتی خون ریزی بند اومد دستامو گرفت و منو از روی مبل بلند کرد و گفت : برو دوش بگیر تا سر حال شی...و دوباره با مهربونی گونم رو بوسید.

در طول دوش گرفتن که به علت اصلاح صورتم به درازا کشیده شده بود ، شیرین چند بار پشت در حمام اومد و حالمو پرسید . منم به شوخی بهش گفتم : بیا تو ببین چطورم .. شیرین با خنده گفت : خیلی پررویی !حقت بود. باید واقعا میکشتمت ..
-واااای .. شیرین بخدا همینجوریشم منو کشتی..
شیرین با صدای بلند خندید و در حمام رو باز کرد و لباسای تازه که از تو ساکم در آورده بود رو توی رختکن گذاشت . البته من فقط دستشو میدیدم . چون رختکن نسبت به حمام جوری بود که تا کسی وارد نمیشد
نمی تونست اونکه زیره دوشه رو ببینه.

وقتی لباسامو که یه شلوارک کتون زیتونی و یه تیشرت هم رنگش بود رو پوشیدم توی آینه رختکن به صورتم نگاه کردم، دیدم دماغم بدجوری سرخ شده . باخودم گفتم : خدا کنه که سیاه نشه چون بد جوری درد میکرد.اما شاید این سزای آدم چشم چرون بود دیگه..؟
در حمامو باز کردم و اومدم بیرون یهو از چیزیکه در برابرم دیدم جا خوردم .ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
روزان ابری (قسمت پانزدهم)


شیرین روی همون مبلی که من نشسته بودم، نشسته بود. درست رو به روی در حمام .اما چیزیکه منو حیرون وبهت زده کرد لباس و آرایش شیرین بود .

شیرین با یه لباس تریکو کش مشکی فوق العاده چسبون ، که از روی سینه های تپل و سپیدش تا کمی پایین تر از انتهای رونهاشومی پوشوند و دوبند باریک که از روی شونه های ظریفش رد میشد . یک جفت کفش پاشنه بلند بندی همرنگ لباسش، که بندای بلند اونهارو تا زیر زانوهاش دور ساقهای گوشت آلود و کشیدش پیچیده بود و زیبایی اونهارو چند برابر میکرد. ناخنهای انگشتهای کشیده ی دست و پاشو لاک سیاه رنگ زده بود. ساعدهای نیلوفر گونشو زیر سینه اش جمع کرده بود و رونهای گشوشتالو و بلندشو روی هم انداخته بود. موهای سیاهشو درست مثه شب عروسی ساره آراسته بود. پشت چشمهاشو کاملا سیاه کرده بود وگوشه ی چشمای درشتو موربشو جوری با مداد کشیده بود که اوریب بودن و کشیدگی اون توی دل آدم ترس به وجود میاورد. دهن تنگ و اون لبای خوش حالتش با یه رژ
قهوه ای تیره،که تقریبا مایل به سیاه بود، خود نمایی میکرد. گردن بلند و سپیدشو با یه دستمال حریر باریک وسیاه بسته بود و داشت بهم لبخند میزد.
من مات و متحیر تو آستانه در حمام نگاهم روی این اندامو چهره ی سکسی، که به طرز علی حده ای وحشی به نظرمیومد، مونده بود . وقتی از جاش بلند شد. که دیگه هوش از سر من پرید !! این دختر به قدری سکسی شده بود، که من هیچوقت نمی تونستم چنین تصویری رو تو ذهنم ازش خلق کنم . هیچ رنگ و بویی از اون شیرین محجوب و ساده تو ظاهرش نبود. هر چه بود زیبایی سکسی محض بود. شیرین خرامان به طرفم راه افتاد . با همون لبخند فتنه خیزی که به لب داشت. تمام اون جذابیت رفتار مردونه اش، جاشو به سکسی ترین حالت زنانه داده بود . شیرین من جوری قدم بر میداشت که تمام اون اندام درشتش به طرز هوسناکی به تحرک میافتاد . لباسش کاملا قالب تنش بود. بدون کوچکترین زائده ای. باریکی کمرش ، پهنای باسن زیباشو بیشتر جلوه گر میساخت و اون دامن کوتاه لباسش که سخاوتمندانه رونهای سپیدو درشتشو به نمایش گذاشته بودو بغلهای باسنشو تنگ تو خودش میفشرد . با یه موسیقی لایت که فضای خونه رو پر کرده بود و قدم برداشتن شیرین کاملا با ضرب آهنگ موسیقی تجانس داشت. شیرین همچنان لبخند موذیانه به لب به طرف من میومد و من مسخ شده ی او..
وقتی با من سینه به سینه شد، مستقیم توی چشمام نگاه کرد . من همچنان قدرت هیچ گونه تحرک و یا کلامی رو نداشتم. کمی گردنشو به طرف صورتم جلو کشید و با اخمی دلفریب دهن کوچولوشو غنچه کرد و گفت : ووی ..ووی ...مرد شجاع منو ببین... چه جوری خودشو باخته....
بوی تنش همراه با عطر تند خوش بویی مشاممو پر کرد . تنم میلرزید . تاب تحمل نگاههای مستقیمشو نداشتم .
شیرین که کاملا متوجه ی خود باختگی من شده بود. بلند خندید و گفت : تو با ترک کردن من توی شیراز کاری کردی، که برای دو روز خودمو ببازم .در برابرت احساس ناچیز بودن میکردم . حس کردم که هیچ کس نمیتونه حتی برای
لحظه ای جاتو بگیره . و زجری کشیدم، که در تموم عمرم نکشیده بودم ...اما امشب دیگه نوبت منه ... با این تفاوت که میدونم لذتی که تو امشب میبری، چنان خاطره ی خوشی تو ذهنت به جا میذاره ،که تا آخر عمرت فراموشش نمیکنی تو نیمه ی گمشده ی قلب منی....

تمام کلمات و حرکاتش با لوندی غریبی بود . یعنی نمی دونستم که شیرین میتونه تا این اندازه زن باشه . نمیدونستم که شیرین من توانایی اینو داره که یکدفعه اون رفتار مردونه رو به رفتاری کاملا سکسی زنونه تعفییر بده . اینجا بود، که یه درس بزرگ دیگه در مورد زنها گرفتم و البته این رو هم حس میکردم، که حتی این رفتار شیرین نیز ،آگاهانه و بدور از هر گونه تظاهر و بازیست . شاید این رفتار رو شیرین در ذهنش، قبل از اینکه من به زندگیش راه باز کنم، هزاران بار برای مردی که میتونه دوستش بدارد تکرار و تکرار کرده بود. چون به هیچ وجه
نمی تونستم در نگاهو رفتارش کمبودی، برای سکسیتر بودن حس کنم.

بازوهای سیمینشو دور گردنم حلقه کرد . شکمو رونهاشو بهم فشرد . تو چشمام خیره شد و با گستاخی گفت: میخوام ببینم هنر مرد چشم چرون من چیه؟ میخوام ببینم اگه تلفن بی موقع من نبود . عزیزترینم با سهیلا چیکار میکرد ؟ آروم لباشو رو لبام گذاشت و حریصانه اونهارو به کام کشید..


با اینکه خیلی جوون بودم، اما ولع عنان گسیخته ی شهوت یک دختر سی ساله رو درک میکردم . میفهمیدم که واکنش سالها خود داری از هم خوابه شدن با کسی، اکنون که مرد تخیلش تو دست رسش قرار داره، چیزی کمتر این را نمی طلبه. شیرین من زنی در حد معمول نبود، که مفت ببازد و گریه را مرهم بر زخم باختنش کنه . او زنی بود با خود خواهی مردان. (او یا چیزی را نمی خواست ... یا چیزی را به تمامی می خواست)

شهد دهنش رو با کشیدن زبونش توی دهنم، برای مرتبه ای دیگه چشیدمو از لرزیدن اون تن پر غرور سرمست شدم. بعد از بوسه ای طولانی ، شیرین دهن منو رها کرد و باز تو چشمام راست نگاه کرد . نگاهمو دزدیدم . معترضانه و با تحکم گفت: عزیزم ، هرچی میخوای ازم دریغ کن، اما نگاه سبزتو همیشه بهم بده. خواهش میکنم...

من با دهنی خشک و صدایی لرزون گفتم : شیرین خودتو تو آینه دیدی؟
شیرین با دهنی بسته خندید و گفت : علی جان من همون شیرینم ...همون که به زور تصاحبش کردی...میخوام که دوباره اینکارو بکنی ..
وااااای که دیگه از این همه سخاوت کلافه شده بودم . چرا باید شیرین اینقدر به من دلباخته باشه مگه من کیم!؟
شیرین سرشو زیر گلوم برد و گردنمو بوسید.بعد آروم ازم جدا شد . دستمو گرفت، نگاهی به کیر قد برافراشته ام کرد .لبخندی هوس بار رو لباش نشست و بعد منو به دنبال خودش کشوند.

هر دو در دو طرف میز پذیرایی روی مبل نشستیم . بساط مشروب روی میز آماده بود . یک بطر(شراب فرانسوی )پلمپ و مخلفات کامل..
شیرین گفت : علی من مشروب خور نبودم و نیستم . اما این چند شب که تو کنارم بودی، چون احساس امنیت شدید میکردم، دائم هوس مشروب میکردمو دارم..
من در جوابش لبخند زدم . شیرین پلمپ بطر شراب رو باز کرد و دوتا پیمونه ها رو پر کرد و ادامه داد . این شرابو با سفارش من به سهیلا، فرشید برام خریده. بعد با یاد آوری فرشید . لبخند تلخی زد گفت :واقعا نمیشه به کسی اعتماد کرد . هر وقت که یاد اون شب میافتم . با حودم میگم اگه علی نبود، با اون حال مستی، من چجوری از خودم دفاع میکردم ؟ وااااای فکرشم دکوراژم میکنه.. چندش آوره...

اولین پیمونشو به سلامتی اولین و آخرین مرد زندگیش سر کشید. منم پشت بندش پیمونمو خالی کردمو انگشتای ظریف و بلند شیرین با اون ناخنهای مانیکور زدش، تکه ای کاکائو توی دهنم گذاشت.
من حریصانه تن نیمه برهنه ی شیرنو بر انداز میکردمو اون لحظه ای از نگاه توی چشمام غافل نمی شد.
با خوردن چند تا پیمونه شراب، رخوت مستی با هیجان شهوت در درونم ترکیب لذت بخشیو به وجود آورده بود . چشمای سیاه شیرین هم از نفوذ الکل و قدرت آب انگور، قرمزی زیبایی پیدا کرده بود. تو فاصله ی پر کردن پیمونه ها گفت :شیراز به من خیلی خوش گذشت. البته سوای اون قسمت ناپدید شدن آقا.
با بدجنسی لبخندی زدم.
کووووفت مگه خنده داره بی غیرت؟میخواستی شیرینتو بذاری اونجا و بیای؟ خدا هم زد تو کاسه کوزت. دیدی چطور، زیر چهل وهشت ساعت گیرت انداختم؟بازم موذیانه خندیدم. اما اون جدی ادامه داد: بپا نخوای از دستم در بری. هر جای دنیا باشی پیدات میکنم. من لیوان مشروبم برداششتم و گفتم سلامتی و رفتم بالا. علی..اون شب خونه ی پدر ساره چرا یکدفعه اون رفتار رو کردی؟
من که حس کردم دوستداره در مورد سکس صحبت کنه و نیاز به آمادگی داره. خندیدم و گفتم: اون شب تو تموم طول مجلس داشتم دیوونت میشدم .با اون رفتاری که تو کردی، که اگه به خاطر احترامی که برات قائل بودم خودمو کنترول نمیکردم ،تو همون مجلس یه گوشه گیرت مینداختم.
شیرین کنجکاوانه ابرواشو به طرف بالا برده و باچشمای دریده به دهنم زل زده بود . بعد پرسید : یعنی چیکار میکردی!!؟
از جام بلند شدم. چشمش که به کیر شق شده ی من زیر شلوارکم افتاد. لبخندی شیطنت گونه رو لباش نقش بست . پامو بلند کردم و از روی میز رد شدم و خودمو کنارش جادادم . دست انداختم دور کمرش و کشیدمش تو بغلم . هر دو مون مست بودیم . شیرین خودشو تو آغوشم رها کرد . منم دست بردم زیر رونهاش و با یه حرکت از روی مبل بلندش کردمو از جام بلند شدم . شیرین دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو به طرف عقب کشید. من زیر گلوشو بوسیدم و به طرف اتاق خواب راه افتادم. وقتی وارد اتاق شدیم، همونطور که تو چشمام زلزده بود با لحنی مستونه ازم پرسید: میخوای چکار کنی...؟
من که دیگه اختیار کارهام و کلماتم دست خودم نبود. زیره گوشش به آرومی گفتم: میخوام بات بخوابم ..
میخوام ... . ولی حرفمو خوردم..
شیرین با شنیدن این جمله آخر لرزید..
شیرینو آروم روتخت رها کردمو از بالا به اندام زیباش نگاه کردم...بی نقص بود.
شیرین کششی به بدنش داد و اون اندام بهم پیچیدشو مثه مار روی تخت پیچ و تاب داد و گفت : پسره ی بی حیا..
کنارش نشستم . شیرین گفت : علی ..از من انتظار نداری که خیلی بات راحت باشم..
من لباشو با بوسه بستم و گفتم : نترس راه میندازمت.
شیرین با دلخوری گفت: معلومه خیلی حرفه ای هستی.
خندیدم و صورتمو زیر گوشش بردم و به آرومی بنا گوششو بوسیدم و گفتم : به جون تو توی تمام زندگیم، فقط با یه دختر دیگه رابطه داشتم، اونم تو سن شونزده سالگی .
شیرین: یشششش کوفتش بشه هر کی بوده...
-ولی اون دیگه خیلی وقته از زندگیم بیرون رفته.
شیرین دستاشو دور گردنم حلقه کرد، لبامو بوسید و گفت : علی بهم قول بده دیگه فقط مال من میمونی..
منم بوسه شو جواب دادم و گفتم: قول میدم شیرینم .. قول مردونه..
شیرین رو تخت نشست و گفت: اگه یه چیزی ازت بخوام دریغ نمیکنی؟
-تو جونمم که بخواهی میدم...
تعارف اصفهانی نکن. جونتو باید برا خودت نگهداری، چون من میخوام همیشه کنارم باشی. بعد با خجالت و لحنی هوسبار گفت:میخوام جلوی چشمام لخت شی.یعنی میخوام بشینم لخت شدنت و نگاه کنم .
من خندیدم و گفتم : مگه سالن استریپتیزه !؟
شیرین ملتمسانه: خواهش میکنم علی...
من از جام بلند شدم و گفتم: هر چی تو بخوای...
و شروع کردم تیشرتمو از تنم در آوردن . شیرین خودشو به بالای تخت کشید، به ناز بالش تکیه داد و زلزد به من
وقتی من تیشرتمو درآوردم گفت: صبر کن .. بعد به حالت چهار دست و پا روی تخت به طرف من اومد. دستشو آروم بلند کرد و به روی سینه ام لای موهاش کشید . چشماش پیچید و آهی از دهنش بیرون خزید و گفت: اون شبی که برا اولین بار توی استخر لخت شدی ، احساس کردم این تنو خیلی وقته که میشناسم . شاید باور نکنی ولی چنان مجذوبت شده بودم، که دلم میخواست ساعتها تماشات کنم .اما انگار یکی تو وجودم مخالفت میکرد و من تموم تلاشمو میکردم که تحت تاثیرت قرار نگیرم . چه احمق بودم من و باز انگشتای ظریفشو لای موهای سینه ام کرد و لباشو به پوست لخت شکمم چسبوند . از تماس لبای شیرین لرزش شدیدی تو تنم نشست . شیرین خندید و به طور غیر ارادی گفت : جووون ... فدات شم.. بعد به خاطر بکار بردن این کلمه( جون ) تا بنا گوش سرخ شد..
(حتی خود دار ترین آدمها و پاستوریزه ترین افراد. به هنگام سکس این کلمه رو به زبون میارند و شیرین هم از این قائده مستثنا نبود..)
شیرین دستاشو به پهلوم تکیه داد و خودشو بالا کشید و صورتشو مثه یه بچه گربه ی لوس به سینه م سائید. بعد برگشت، پشتشو به من کرد و باز با همون حالت چهار دستو پا به سر جاش برگشت. من بادیدن اون باسن درشتو گوشتیش توی اون لباس تنگ و جابجا شدن زیباش هنگام حرکت ، دلم از شدت شهوت فرو ریخت یک لحظه نزدیک بود وحشیانه بهش حمله کنم . ولی به سختی خودمو کنترول کردم. دلم میخواست امشب کاملا به خواستش عمل کنم . شیرین وقتی به سر جاش برگشت ، دو باره به همون حالت قبل به بالش تگیه داد . گفت: ادامه بده....
من با لبخند بند شلوارکمو باز کردم و آهسته همراه با چرخش باسنم اونو به پایین کشیدم و سعی کردم، ادای زنهای سالنهای استریپتیز رو در بیارم . وقتی شلوارکمو از پام در آوردم همونجور که با یه شرت اسلیپ چسبون سفید رنگ با اون کیرنیمه شقم جلوی شیرین ایستاده و البته از شرم سرخ شده بودم، شروع کردم کمرم رو پیچو تاب دادن و شلوارکمو دور دستم چرخوندن . شیرین از دیدن این حرکتها به وجد اومد و شروع کرد برام دست زدن و سوت کشیدن، و باخنده میگفت: دیوونه .. دیوونه ...بخدا تو دیوونه ای و بلند بلند میخندید و با دست و سوت من تشویق به ادامه میکرد. من شلوارکم رو به طرفش پرت کردم و شیرین اونو رو هوا قاپید و اونم چند دور چرخوندش و بعد پرتش کرد یه گوشه ...لحظه ای نگاهشو از روی کیر نیمه شق شدم بر نمیداشت ...با هیجان گفت : .. یالا ادامه بده و شروع به سوت کشیدن کرد..
من در حال قر دادن دو طرف شرتمو گرفتمو تظاهر کردم که میخوام اونو پایین بکشم .. شیرین برافروخته تر ازقبل در حالی که میخندید، با دستاش جلوی چشماشو گرفت ..من چرخی زدم و کونمو به طرف شیرین گرفتم و شورتمو تا نیمه ی باسنم پایین کشیدم . اون از لای انگشتاش به من نگاه کرد. وقتی منو توی اون وضعیت همراه با قر دادن کونم دید . دیگه از خنده ریسه رفت ...من چند بار شورتمو تا نیمه باسنم پایین کشیدمو دوباره بالا کشیدم و یکدفعه دولا شدم و شورتمو تا زیر باسنم پایین کشیدم . شیرین یه جیغ کوتاه کشید و دوباره چشماشو با دستاش پوشوند و بلند بلند از سر لذت خندید. به سرعت شرتمو بالا کشیدمو همونطور که کونمو قر میدادم به طرف شیرین چرخیدم و باز به ادامه ی حرکتهام پرداختم. شیرین باز از لای انگشتاش بهم نگاه کرد و دستاشو از رو صورتش برداشت . به وضوح تسخیر تنشو از هوس، میشد تو نگاهش خوند . من باز دو طرف شورتمو گرفتم و با یه حرکت اونو تا سر زانوهام پایین کشیدم . غافل گیر شده بود . دیگه نه میخندید و نه سوت میکشید. با چهره ای مسخ شده به کیرم زلزده بود و درون من غوغای از شرمو لذت به پا بود. کیرنیمه بیدار من در برابر چشمای حریص و شرم زده ی شیرین خود نمایی میکرد. نگاهی توی چشمای من انداخت و چند لحظه خیره به صورتم نگاه کرد. و آب دهن خشک شد شو به سختی قورت داد.
من شرتمو از پاهام بیرون کشیدمو اونو هم به طرفش پرت کردم. شورت منو که روی رونهاش افتاده بود، با تردید برداشت و به صورتش چسبوند و اونو چند بار بوکشید و انداخت روی تخت . آروم به طرف شیرین روی تخت خزیدم .
وقتی کنار شیرین جاگرفتم، سعی میکرد. نگاهش به کیر من نیافته و با نوعی ترس مخلوط به شهوت توی چشمام نگاه میکرد . بدنش میلرزید . مثل گنجشک سرما زده . سرمو روی سینه های درشتش گذاشتم و اونها رو بوییدم. صدای قلبش که دیوونه وار خودشو به قفسه ی سینه اش میکوبید گوشم پر کرد و من لذت بردم. آروم گفتم: چطور بود ...؟
باز به سختی آب دهنشو فرو داد و باصدایی لرزون گفت: تو منو دیوونه میکنی. هیچ اراده ایی در برابرت از خودم ندارم و انگشتاشو به لای موهام فرو کرد. کیرم، که از تماس صورتم با پستانهاش به سرعت قد برافراشته بود رو آروم به ساق پاش چسبوندم . یه آه عمیق کشید و پاشو برای یه لحظه کنار کشید . اما با تماس دومی که من با ساق پاش بر قرار کردم، دیگه تسلیم شد . چند لحظه ساکت و بی صدا توی همون حالت باقی موندیم و بعد من سرمو از روی سینه شیرین بلند کردمو خودمو بالاتر کشیدم و بیشتر به شیرین فشردم و با دستم صورتشو به طرف خودم چرخوندمو لباشو به کام کشیدم..
شیرین مرتب آه میکشید . با مکشی قوی آب دهنشو به دهنم کشیدمو با لذت قورت دادم.از کنار شیرین بلند شدم، خودمو به لبه ی تخت رسوندمو بعد شیرینو از جاش بلند کردمو پایین تخت جلوی خودم ایستاده نگهش داشتم . شیرین از بالا همچنان چشمش روی کیر شق شده من بود.
دست بردم پایین دامن کوتاه و کیپ رونهای شیرینو گرفتم و به آرومی از تنش بالا کشیدم و از سرش خارج کردم . شیرین مسخ شده بود و کاملا در اختیار و در برابر من لخت و برهنه فقط با یک شورت کوچیک ساتن سیاه ایستاده بود. سر تا پاشو برانداز کردم . دوباره اون حالت هجوم خون به سرمو دوران خوردن اون شروع شد. سینه هاش، سفت و سر بالا بود و مثه همیشه بدون سوتین. اما چیزیکه بیشتر از همه پستونهای درشتشو زیباتر کرده بود، جفت و بهم چسبیده گی اونا بود . هیچ خلاء ای بین اونها وجود نداشت به سپیدی برف . نوک پستانهای درشتش کاملا صورتی بود و اندازه ی اونا چون پستانهای تازه رسته کوچک و ظریف .بی اراده دهنمو جلو بردم و نوک یکی از اونارو به دندون کشیدم. شیرین بلا فاصله دستاشو رو شونهای برهنه من گذاشت و از اعماق وجودش آهی بیرون کشید . نگاهش کردم ،دیدم از شدت لذت چهره اشو تو هم کشیده . بیشتر تشویق شدم . با حرص و ولع زیادی شروع به مکیدن و لیسیدن آنها کردم.
شیرین به خود میپیچید و لذت میبرد . و هرز گاهی در لابه لای ناله هاش جملاتی عاشقونه بکار میبرد .
دوستتدارم علی.. تو مال منی... مال خود خودم ...خوشم میاد هر کاری دلت میخواد بام بکنی عزیز دلم..
من یکدفعه شیرینو از کمر گرفتم و اونو چرخوندمو به طرف باسنهای درشتش حمله کردم . شیرین خم شد ودستاشو روی دراور گذاشت و از توی آیینه به حرکات من زلزد . من با اشتیاق باسنای صاف و صیقلیشو میبوسیدم و با دستام اونارو ماساژ میدادم. اون دیگه از شدت لذت و ضعف، دولا شده بود و آرنجهاشو روی دراور قرار داده بود و مرتبا آه های بلندی از سینه اش بیرون میکشید. و لبای خوشگلشو میجوید . توی یک لحظه کمرشو گرفتم و با یک حرکت اونو روی تخت به زیر تنم کشیدم و مستقیما توی چشمای وحشی اش نگاه کردم .بعد شروع کردم از پیشونیش بوسیدن و به طرف پایین رفتن هرچه من پائینتر میرفتم، پیچو تاب و ناله های شیرین بیستر میشد و وقتی شکم و اطراف ناف کوچولوشو میبوسیدم تقریبا داشت جیغ میکشد..و لباشو از بس گاز زده بود تمام رژش پاک شده و به رنگ خون دراومده بود.

از روی شورت کسشو بو کشیدم .. مستم کرد. بوسه ای به کسش زدم و از کنار اون به روی رونهاش رفتم و تا نوک انگشتای پاش ادامه دادم ..بعد با یه حرکت شیرینو به شکم خوابوندم و از پشت گردنش شروع به بوسیدن کردم کمر صاف و محکمشو تجربه کردم و به اون کون زیبا و خوش ترکیبش رسیدم . دوطرف شورتشو گرفتم و خواستم اونو پایین بکشم، اما دستشو رو دستم گذاشت و مانع شد. با کمی خوشونت دستشو کنار زدم و آروم شورتشو پایین کشیدم و با هر سانتی متری که اون به پایین میومد بوسه هایی نثارش میکردم . دیگه شیرین از اینکه میدید من دارم تموم اندامشو کشف میکنم و میلیمتر به میلیمتر اونو غرق بوسه میکنم به اوج لذت رسید. به طوریکه اولین بوسه ی من روی سوراخ کون کوچیک و صورتیش لرزه ای بر اندامش انداخت و من بعد از بوسه مات و مبهوت اینهمه زیبایی شدم...
حالا دیگه شورت عزیزترینمو تا زیر باسنش پایین کشیده بودم که سکسی ترین قسمت بدنش برام جلوه گر شد و من برای اولین بار اون کس کوچولوش که به اندازه ی یک زردآلو از وسط باسنهاش قلمبه زده بود بیرون رو با چشمام به تماشا گرفتم . باورم نمیشد اون هیکل درشت اندام یه چنین کس کوچولویی داشته باشه. بدون هیچ زائده ای . سرخ و سفید . شیرین به سرعت دستشو به روی اون گذاشت و با لحنی هوسبار و شرم زده گفت : نه .. نه علی خواهش میکنم نگاه نکن .. تند تند نفس میزد . من خودم رو روی کمرش انداختم و گونه شو بوسیدم وآروم گفتم : چیزی نیست عزیزم... بگذار ببینمش.. شیرین با لحنی بچه گونه و بغض کرده گفت : خجالت میکشم علی... نه .. نگاه نکن ... من دوباره بوسیدمش و به طرف پاهاش برگشتم و اینو فهمیدم که باید شیرینو در برابر عمل انجام شده قرار بدم . به سرعت و خوشونت دستشو از روی کسش کنار زدم و با بهت تمام بهش زلزدم . ریزش آب رو از سر کیرم احساس کردم . نگاه کردم دیدم آبی غلیظ در حال تراوش از کیرمه . دوباره به کس شیرین متحیر نگاه کردم ..اونهم آبی بیرنگ از لاش بیرون زده بود.خم شدم و لبامو به لبهای گوشتی کسش رسوندم . شیرین یه جیغ کوتاه کشید و عظلاتش منقبض شد. اون کس کوچیکش لای پاهاش پنهون شد.
کمرشو گرفتم و اونو به سینه چرخوندم و باز یه زیبایی دیگه . موهای بلند و سیاه و کم پشت کسش که به طور زیبایی فر خورده بود چشمامو خیره کرد . صورتش از شرمو شهوت به رنگ لبو دراومده بود .باز خم شدم و علی رغم مقاومتش صورتمو به اونا سائیدم و بوییدم. دیگه از شدت لذت تقریبا نیمه بیهوش بود . خودمو بالا کشیدم و لباشو به دهن گرفتم . دستاشو دور گردنم حلقه کرد و لابه لای بوسه ی من گفت : عشق منی ... همه زندگی منی ... تو مرد منی .. تو فقط منو میفهمی.. عزیزم..
باز بوسیدمش . با ناله پرسید : میخوای چیکار کنی علی .. ؟ دارم میمیرم برات ..
من صورتمو زیر گوشش بردم و گفتم میخوام مال من بشی ... میخوام ... میخوام ...بکنمت..ادامه دارد
داروک
     
  
مرد

 
روزان ابری (قسمت شانزدهم)


با این کلمه ی آخر چنان به خودش لرزید، که من احساس کردم، ارگاسم شده . به طرف وسط پاهاش برگشتم . خواستم رونهاشو از هم جدا کنم که اونا رو محکم بهم فشرد . به زور پاهاشو از هم باز کردم و بدون معطلی صورتمو روی کسش، که خیس خیس بود قرار دادمو با زبونم لای اون شروع به تجسس به دنبال چوچولش کردم . شروع کرد از سر لذت جیغ کشیدن و من بلاخره اون چوچوله ی کوچیکشو وسط شکاف اون زردآلوی کوچولو پیدا کردم و به دندن گرفتم . دستاشو دراز کرد و انگشتهاشو لای موهای من فرو کرد و صورت منو بیشتر به کسش فشار داد .منم مثه قحطی زده ها با تموم وجود اون کس کوچولوشو میلیسیدم.. هنوز چند لحظه از این کارم نگذشته بود که شیرین .شروع به لرزیدن کرد و باسنشو از روی تخت بلند کرد و سرشو به طرف عقب برد . صورت منو محکمتر به کسش فشرد وشروع به جیغ زدنهای بلند کرد. وای ... خدا... مردم ... وای وای... علی .. عزیزم ... دارم میمیرم ...
چنان آبش به صورتم پاشید که یک لحظه فکر کردم، جیش کرده ..من با تعجب دست کشیدم به آبی که به صورتم پاشیده شده بود و اونو بوییدم . نمیدونستم که ممکنه زن هم آبش بپاشه .
شیرین باسنشو روی تخت گذاشت و هنوز مثه مار به خودش میپیچید..
من خودمو به کنار شیرین رسوندم ، که داشت نفس نفس میزد. لبخندی حاکی از رضایت روی لبای خشکش نشسته بود و عاشقونه منو نگاه میکرد . بعد صورتشو تو سینه ام پنهون کرد و با شرم گفت : علی .. میتونم به اون دست بزنم ..؟
من با حالتی پرسشگرانه ی ساختگی گفتم : به چی عزیزم !!؟
شیرین با انگشت کیر شق مونده ی منو نشون داد و توی سینم خندید.
من دستشو گرفتم و به روی کیرم گذاشتم.هر دومون لرزیدیم.احساس کردم شیرین آمادگی ادامه ی سکسو داره
برا همین دست انداختم دور کمرش و محکم به خودم فشردمش. کیرم روی کسش نشست و باز شیرین لرزید و با نوک انگشتاش مثه اینکه چیز خیلی ظریفیو با ترس لمس میکنه، اونو تو دستش گرفت. . من دیگه طاقتم تموم شد .شیرینو به زیر تنم کشیدم و دست بردم کیرم رو روی کس کوچیکش گذاشتم . پاهای شیرین به طور خود کار کمی بالا اومد و حالا کیر من درست در آستانه ی ورودی دروازه ی کس کوچولوش قرار گرفت. دستاشو دور گردن من حلقه کرد و با چشمانی وحشت زده و نفس نفس زنان گفت: من آماده ام ..عزیزم... منو از خودت کن.... ثابت کن که من زن توام ... میخوام باهات یکی بشم عشق من .. و با شرم ادامه داد... منو بکن علی... با تموم وجودت

من حرکتی به خودم دادم و کیرم رو به کسش فشردم. ولی اتفاقی نیفتاد و به داخل نرفت .. چنان آب از کسش راه افتاده بود که تقریبا داشت شره میکرد روی تخت . من دوباره فشار آوردم کمی محکمتر از قبل . کیرم یکم به داخل کسش سر خورد. ناله ای که نشونه ی درد بود از لباش بیرون خزید و من از حرکت موندم . شیرین با ولع گفت : ادامه بده عزیزم .. کارتو تموم کن ... ثابت کن که مرد منی ..
منم که شدید تحریک و تشویق شدم . یه فشاره دیگه وارد کردم و احساس کردم که یه مانعی به طور ناگهانی از سر راه کیرم کنار رفت و کیرم تا انتها توی اون منفذ تنگ و گوشتی فرو رفت . شیرین بی اختیار از درد و لذت جیغ کشید و سر شونه ام رو به شدت گاز گرفت و به دنبالش گریه افتاد.. خودشو محکمتر به سینه ی من فشرد و گفت:و حشی بی همه چیز ... دیوونه داغونم کردی... وحشی نامرد ... حس میکنم جر خوردم .. پست فطرت .مگه من چیکارت کردم ....و در بین هق هقش ادامه داد:.....دوستتدارم عزیزم .... تو مرد منی.. من مال توام ...و اشک از چشمای سیاهو خوشگلش مثه چشمه میجوشید . اما حاضر نبود منو یک لحظه رها کنه ..من فهمیدم که شیرین از شدت درد و لذت داره هذیون میگه .. برا همین بدون اینکه به کیرم حرکتی بدم به روی تنش خوابیدم، تا دردش کمتر بشه . چنان واژن تنگشو به دور کیرم احساس میکردم، که چند بار نزدیک بود کنترول خودمو از دست بدم و به شدت بکنمش . وقتی که شدت درد کمتر شد و گریه کردنش هم قطع شد. تو چشمام نگاه کرد و گفت : ادامه بده .. عمرم.. من از روش نیم خیز شدم و به صورتش نگاه کردم . تموم اون آرایش وحشیش بهم خورده و با اشکاش قاطی شده بود، که این برام صحنه ای زیبا درست کرده بود. به آرومی کیرمو از کسش بیرون کشیدم اما نه کامل. شیرین باز ناله کرد و من دوباره آهسته اونو به درون هل دادم . باز شیرین شونه ام رو گاز گرفت و با ناله گفت : وای... خدا.. وای علی چقدر کلفته ...تورو خدا یواشتر ...حس میکنم توشو پر کرده .. وای .. علی جونم دوستتدارم ..داغونم کردی...
من یواش یواش حرکتهامو سریعتر میکردم و اون آهو ناله اش همرا با لذت بردن بیشتر میشد ..و من در چند لحظه ی بعد به شدت داشتم، شیرینو تصاحب میکردم. اونم جیغ میکشید و مدام قربون صدقه ام میرفت . در آخرین لحظه ی فوران چنان همدیگرو محکم درآغوش گرفته بودیم که احساس یکی شدن را با تموم وجودم لمس کردم. صورتهامو توی شونه های هم پنهون شده بود و هر دو از لذت فریاد میکشیدیم. حس میکردم که تموم محتویات تنم رو به درون شیرین تزریق کردم ..
لحظاتی بعد هردو خسته و کامیاب در آغوش هم به رخوت و کرختی به سر میبردیم و فرو کشیدن تب تند شهوتمون رو تماشا میکردیم . مدام سرو صورت هم دیگه رو بوسه میزدیم و کلمات تکراری عاشقونه نثار هم میکردیم...
وقتی از روی شیرین بلند شدم و آلتم که هنوز راست و قامت کشیده بود رو از درون شیرینم بیرون کشیدم. چشمم به مقداری خون که هم روی تخت و هم روی کیر من بود افتاد. از اینکه میدیدم، اولین مردی هستم که شیرینو تصاحب کردم احساس غرور میکردم.

کنار شیرین دراز کشیدمو نگاهم به سقف اتاق خیره ماند . شیرین به پهلو چرخید و صورتش رو روی سینه ی من گذاشت. هر دو در حال نشخوار دوباره ی آنچه گذشته بود، سکوت اختیار کرده بودیم .شیرین صورت نرم داغشو به سینه ام میسائید و مدام تن خیس از عرق منو بو میکشید و بوسه های ریز و نرمی نثارش میکرد و من آروم آروم موهای سیاهش که آرایشش بهم خورده بود رو نوازش میکردم.احساس کردم سینه ام خیس تر میشه. نیم خیز شدم و از بالا به صورت شیرین نگاه کردم . قطرهای اشک از گوشه ی چشمانش در حال فرو ریختن به روی سینه ی گرم من بود . آهسته صداش کردم . اما شیرین بلافاصله گفت : هیششششش حرف نزن، دارم صدای قلبتو گوش میدم . من گفتم : چرا گریه میکنی ..!!؟
نگران نباش ...
-ولی باید بگی چرا..؟
سرشو از رو سینه ام بلند کرد . توی چشمام نگاه کرد و گفت : واقعا نمیدونی چرا...!!؟
-نه ..!! شاید من اذیتت کردم.؟
شیرین با لحنی مهربون دستشو روی صورتم کشید و گفت : نه قربون چشمای یشمیت برم... تو ماهی..فکر نمیکنم بهتر از این میشد ..
-پس واسه چی گریه میکنی..؟
چه جوری بگم ...؟ شاید واسه اینکه دنیای دخترونم تموم شد...و لبخند تلخی به روی لباش نشست.
من صورتشو بوسیدم و با خنده گفتم : پس به دنیای بانوان خوش اومدی...
شیرین هم خندید و دوباره سرشو روسینه ام گذاشت وگفت : علی یه چیزی بگم..؟
-بگو عزیز دلم ...
فکر نمیکردم اینهمه لذت ببرم...بیشتر برای این خودمو بهت تفویض کردم، که تو رو از خودم راضی نگهدارم... اما هرچی جلوتر میرفتیم، احساس میکردم این تویی که داری خودتو به من تفویض میکنی ... ازت ممنونم عزیزم .. خیلی دوستتدارم .. اونقدر که افتخار میکنم که تو آغوش تو زن بودنمو حس کردم و به همین لحظه ها قسم میخورم که هیچ مرد دیگه ای، حتی برای لحظه ای نمیتونه منو از آن خودش کنه...
من موهای نمدارشو بوسیدم و گفتم : اگر من مردم چی...؟
شیرین با مشت آروم رو سینه ام کوبید و با لحن بچه گونه و معترض گفت : علی ...خیلی بدی .. چرا آرامشمو بهم میزنی...
من خندیدم و شیرین ادامه داد : بد جنس ..
- اون لحظه که اینو تو تنت حس کردی.. چی فکر میکردی و با دست به کیر شق مانده ام اشاره کردم ..
شیرین خندید به سرعت از رو سینه ام بلند شد. با اخمی زیبا توی چشمام نگاه کرد و گفت: تو .. کارتو خوب بلد بودی.. اما من اولش خیلی درد کشیدم ...ولی درد با لذت ترکیب بود.. اصلا ...نمیتونم توضیح بدم .. حس عجیبی بود.نمیدونم چی بگم....
من آروم پستونهای نرمشو لمس کردم وگفتم : زیبایی .. بی اندازه ..!!!
شیرین ابروهاشو تو هم کشید و گفت : باز چشم چرونی.!!؟ میکشمتا...
من آروم توی بغلم گرفتمش و گفتم : دوستتدارم همسر خوشگلم...
اوه اوه ... چه برا خودشم میبره و میدوزه ... خواستگاری نکرده میگه زنشم..!!؟
اما خودت گفتی ...وقتی میخواستم همه ی فاصله هارو بردارم ... با همه ی وجودت گفتی که مال منی ..خودت گفتی که من مردتم..
شیرین از سر لذت خندید و گفت: آره تو مرد منی .. تو همه ی زندگی منی ولی اگه میخوای زنت بشم ؟باید ازم خواستگاری کنی..
من شیرینو رها کردم از روی تخت پایین اومدمو در برابرش زانو زدم و پنجه های دستمو توی هم قفل کردمو جلوی صورتم گرفتم و گفتم : ای دختر زیبا ای الهه ی خوبیها . لطفا در خواست منو برای قبول همسری بپذیرید.
شیرین که بلند بلند میخندید گفت : دیوونه لا اقل شورتتو بپوش، اون چیز مسخرتو جمع جور کن.. و به خندیدن ادامه داد..
-ای ملکه ی قلب من ..مرا از خودتان نرانید .. لطفا به تقاضای من پاسخ مثبت عطا فرمایید.
شیرین همونجور که میخندید، از روی تخت پایین پرید و از پشت منو بغل کرد . گرمی سینه های درشتش رو روی کمرم حس میکردم .بعد صورتشو کنار صورتم گذاشت زیر گوشمو بوسید و گفت اول یه دور سواری بهم بده ...
من دست بردم زیر رونهای سپیدشو گرفتم و از جا بلند شدم و گفتم : به چشم ای دوشیزه ی زیبا ..
شیرین پاهاشو دور کمر من حلقه کرد هنوز کفشهاش پاش بود..
شیرین میخندید و من اونو به پذیرایی بردم و شروع کردم به دویدن و با دهنم صدای پای اسب در می اوردم .
کیرم بالا و پایین میپرید و شیرین از دیدن این صحنه ریسه رفته بود و من بعد از چند دور اونو چرخوندن به حمام بردم. توی رختکن کفشاشو از پاهاش باز کردم و به داخل حمام بردمش.
زیر دوش همچنان نگاه شیرین به آلت خونی من بود . خندیدم و گفتم : چیه چشم ازش بر نمیداری..؟
بهت گفتم که وقتی مزشو بچشی دیگه ولش نمیکنی ..
شیرین با شرم خندید و گفت : خیلی پررویی علی.. نگاش کن هنوز آثار جنایتت روشه . وحشی..
بعد با لحن کنجکاونه و پر از تعجب گفت : علی چرا همینجور مونده ..؟
من شونه هامو بالا انداختم و گفتم : اگه مرد بودی و یه همچین تیکه ای جلوت لخت مادرزاد میگشت میفهمیدی.
یعنی تا وقتی که من جلوی تو لخت باشم، این بدبخت همینجوری سرپا می ایسته..؟ خسته میشه خب ..بیچاره .
من رفتم زیر دوش و با دستم اونو از خون پاک کردم ..
شیرین همچنان هوسناک بهش زلزده بود...
گفتم : چیه نخوریش..!!؟
شیرین که معلوم بود دوباره مور مورش شده . خندیدو گفت : یکبار خونه ی سهیلا یه تیکه از یه فیلمو به اصرار سهیلا دیدم . تو اون فیلمه یه خانومه اینه یه مرد رو میخورد . اینقدر چندشم شد، که شروع کردم به سهیلا فحش دادن..
من با بد جنسی گفتم : ای ناقلا نکنه دلت میخواد مزه اش کنی..؟
شیرین بر افروخته به آرومی دستشو جلو آورد و کیر منو بین آنگشتاش گرفت . دلم لرزید .
با اینکه شیرین انگشتای بلندی داشت، اما نمی تونست درست تودستش جا بده.. تو چشمام نگاه کرد با ناشیگری محکم فشارش داد و من لذت بردم و بی اختیار آهی کشیدم ..
شیرین گفت: علی، تو هنوز ارضا نشدی..؟
من دستمو دور کمرش انداختم و اونو زیر دوش آب به خودم فشردمش و گفتم:آخه تو چقدر عجیبی شیرینم ..!!
مثه یه دختر تازه بالغ، که هیچ چی نمیدونه سوالهای ساده میپرسی...
شیرین همونطور که کیر من تو دستش بود، صورتشو زیر گردن من چسبوند و گفت: دوستتدارم عزیزم..میخوام اون چیزیکه تو فیلم دیدمو تجربه کنم..
من خندیدم و گفتم : مگه نگفتی چندشت میشه !!؟
من عاشق توام خره... تو که اون مرده ی تو فیلم نیستی ..تو عزیزترین کس زندگیمی..
-نه نمیخوام اینکارو بکنی..
شیرین با لحنی پر تمنا گفت: اما من میخوام ... و آروم جلوی پام زانو زد..و با ولع به کیر من خیره شد.چند بار با دستش روی اون کشید . من دهنمو باز کردم که دوباره مخالفت کنم ،که شیرین دیگه فرصت نداد و آروم سرشو که برای اون دهن تنگش بزرگ بود رو به سختی فرو برد.
زانوهام لرزید . لذتی جدید رو داشتم تجربه میکردم. اما عذاب وجدان هم داشتم . شیرین خواهش میکنم اینکار رو نکن..
آلتمو از دهنش بیرون کشید و گفت : چرا ... عزیزم..؟
-احساس میکنم دارم بهت توهین میکنم ..
اما من خودم دوستدارم ..خواهش میکنم.... منتظر جواب من نشد و دوباره درحالی که نگاهش توی چشمای من بود کیرم رو به دهنش فرو برد .
باز لرزیدم.ناشیگری شیرین برام بیشتر لذت داشت و شیرین فقط قسمت کمی از اونو میتونست تو دهنش جا بده و اون فک و دهن ظریفش از بسکه باز شده بود، حالتی غیر عادی به خودش گرفته بود . با یه دستش انتهای اونو گرفته بود و به آرومی سرشو جلو و عقب میبرد و هر چند بار، از دهنش بیرون میکشد، تا نفس تازه کنه .اون کلاهک بزرگشو میبوسید و به صورتش میکشید. در بین این کارهاش گفت: تو اونقدر با ظرافت اینکارو کردی که من داشتم دیوونه میشدم .
-اما من با تموم وجودم و از سر لذت اینکارو کردم .
کیرمو به زیر گلوش مالید، چشماشو از روی لذت بست و گفت : چی فکر کردی..؟ فکر میکنی من آلان تو چه حالیم؟ دارم یه لذت دیگه رو با مردم تجربه میکنم . قربونت برم عزیزم..
و لباشو به روی بیضه هام گذاشت و اونو بوسید و دوباره سر آلتم رو به دهنش فرو برد و با اشتیاق شروع به مکیدن اون کرد .
اونقدر هیجانزده بودم، که شروع به نالیدن کردم . رضایت رو که توی چشمها و حرکات من دید، بیشتر تشویق شد و با ناشیگری تمام سرشو سریعتر عقبو جلو میبرد . احساس تخلیه شدن کم کم داشت سراغم میومد. خم شدم کمر شیرنو گرفتم وانو با یه حرکت از کف حمام بلند کردمو با تمام سنگینی که تنش داشت اونو چرخوندم جوریکه سرو سینه ی اون به صورت سر پایین به طرف کیر من بود و پاهای بلند و کشیدش رو به بالا. شیرین برای حفظ تعادل سریع باسن منو بغل کرد و دوباره کیر منو به دهن گرفت.
حالا پاهای شیرین در برابر من باز بود و روی رونهاش به روی شونهام قرار داشتو. من کمرشو محکم چسبیده بودم و اون کس کوچولوش ، که لبهاش کیپ بهم چسبیده بود، دقیفا جلوی دهن حریص من بود و من بدون معطلی به کسش هجوم بردم. با اولین تماس دهنم با اون برجستگی زیبای بین پاهاش، کیر به دهن نالید . و من با تموم وجود و لذت شروع به لیسیدن اون شکاف زیبا و مکیدن اون چوچوله ی کوچیک و صورتیش کردم . هر چند لحظه دهنه ی واژنشو با زبونم باز میکردم.
شیرین به قدری از این حالت تحریک شده بود، که هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که بدون اینکه کیر منو از دهنش در بیاره شروع به جیغ زدن کرد و در این بین بعضی از لحظات فشار دندوناشو روی آلتم حس میکردم و بلاخره با سرو صدای زیاد به ارگاسم رسید. ولی همچنان در حال مکیدن کیر من بود .
من از اینکه بار دیگه تونسته بودم شیرینو به اوج لذت برسونم به شدت تحریک شدم. جوریکه به محض تمام شدن لرزش تن اون لرزش اندام من شروع شد .
در حالیکه سعی میکردم از لرزش تنم تعادلم بهم نخوره .شروع به فریاد زدن کردم . -دوستتدارم عزیزم .. عروسک خوشگلم ...وای شیرنم داره میاد .. از دهنت درش بیار .. اما شیرین اونو محکم گرفته بود و رها نمیکرد . در آخرین لحظه با یک دست کمر شیرینو گرفتم و با دست دیگم، کیرم رو به زور از دهن شیرین بیرون کشیدم .

آبم با شدت زیاد در حال جهیدن به صورت شیرین بود و شیرین با اشتیاق میگفت: وای.. علی چقدر قشنگه ..
وای ..دارم برات میمیرم .. بگذار بیاد ...

وقتی کامل تخلیه شدم آروم خم شدم و اونو کف حمام گذاشتم و خودمم از شدت خستگی کف حمام ولو شدم .شیرین به دیوار حمام تکیه داده بود و منو نگاه میکرد. نیمه بیشتر صورتش از مواد آرایشی و آب من که با هم مخلوط شده بود سیاه و سفید شده بود . قیافه اش درست مثله هنر پیشه های فیلمهای پورنو شده بود . این دختر به هنگام سکس یه ماده ببر وحشی بود . ماده ببر وحشی که عاشق مردش بود.
با دست کمی از آب سیاهو سفیدی که روی صورتش بود رو پاک کرد . و یه لبخند ملیح تحویلم داد هر دو خسته تر از اون بودیم که حرفی بزنیم...هر دو نفس نفس میزدیم و فقط توی چشمای هم زلزده بودیم.

لحظاتی بعد که آرامش به تنهامون برگشت هر دو همدیگه رو با عشق شستیم و لخت از حمام بیرون اومدیم و به اتاق روی تخت زیر پتو لغزیدیم.
شیرین رو از پشت در آغوش گرفتم و پشت گردنشو بوسیدم . موهای خیس و خوشبوش رخوتی لذت بخش تو تنم ریخت . آروم زیره گوشش گفتم : ممنونم شیرینم . بابت همه چیز... دوستتدارم تا آخر عمرم ..عزیزم..
شیرین دستشو بالا آورد و پشت گردن من گذاشت و صورتشو به صورتم سایید و گفت : عشق منی .. همه چیز منی...
لحظاتی بعد صدای نفسهای منظمش نشانگر خوابی در نهایت آرامش بود و من غرق در این اندیشه که این همه خوشبختی برام تا کی ادامه خواهد داشت؟ از این اندیشه ترسی غریب تو دلم نشست و درون تنم احساس سردی چندش آوری کردم . شیرینو بیشتر به خودم فشار دادم و به صدای نفسهاش که زیباترین آهنگ اون شب رو برام داشت گوش دادم تا از دنیای هوش برون شدم.ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
روزان ابری (قسمت هفدهم)


از دردی که توی تموم بدنم حس کردم بیدار شدم . به سختی لای اون چشمم که میتونستم باش نگاه کنمو باز کردم . دیدم یه مرد داره پاهامو جابجا میکنه . عمو صدیق و اون زن هم کنارش نشسته بودند. با ناله ایکه از میون لبهای ورم کرده ام بیرون خزید، اونها متوجه شدند، که من به هوش اومدم . اونکه داشت به پاهام ور میرفت مردی میان سال، با سری طاس و عینک درشتی که به چشمش داشت گفت : آروم باش پسرم ...
من عاجز از دردی که داشتم تحملش میکردم ، فقط تونستم بنالم . عمو صدیق دستای خشک و پینه بسته اشو به روی سرم کشید و گفت: طبیب میخواد پاتو گچ بگیره باید تحمل داشته باشی....
من با سرم اشاره کردم، که آماده ام .
درد زیادیو تحمل کردم، تا بلاخره بعد از حدود نیم ساعت، کار دکتر تمام شد و بعد نسخه ای نوشت و اونو به دست عمو صدیق داد و رفت . این کل چیزی بود که از حضور دکتر فهمیدم ...
بعد از رفتن دکتر، همون زن که حالا فهمیده بودم عمو صدیق ( سوودا ) صداش میکنه از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد با یه ظرف غذا بازگشت . کنار من نشست و با خنده گفت: خب داداشی ، حالا دیگه باید غذا بخوری ..
محبت از چشمای سبزش در حال فوران بود . محبتی که بدون چشمداشت پاسخی بود .در سکوت و در نهایت مهربونی تلاش خودشو میکرد، تا چند قاشق بیشتر در کام من خورد و شکسته فرو بریزه و این باعث میشد، که من بیشتر احساس امنیت کنم. همچنان در اندیشه ی فرشته قلبم به نامیدی فشرده میشد و از ناتوانیم رنج بسیار میبردم . از اینکه میدیدم، چون افلیجها تو رختخوابی که نمیدونستم کجا و مربوط به کیه .. و از اینکه توانایی اینو نداشتم، بدونم اون تو چه وضعیتی بسر میبره ، احساس پوچی و حقارت میکردم... آه .. ای خدا اگر تو وجود داری پس چرا باید من به چنین روزی افتاده باشم. پس کو اون عدالتی که همه در وصفش غزل ها میسرایند...؟


**************************************


گرمی بوسه های شیرین که بر روی گونه ام مینشست، منو از دنیای بیخیری بیرون کشید . چشمامو که باز کردم، شیرین کنارم روی تخت نشسته بود و با تموم صورتش بهم لبخند میزد.

وقتی به نزدیکای دانشگاه رسیدیم، شیرین از من جدا شد و من خودمو به پشت در دانشگاه رسوندم . ساعت حول و حوش ده بود. جمعیت زیادی از دانشجوها پشت در اجتماع کرده بودند و در حال شعار دادن .


( دانشجو میمیرد ذلت نمی پذیرد ) ( توپ تانک بسیجی دیگر اثر ندارد ) و.....
منم به اجتماع پیوستم . آشوبها و در گیریها شروع شد . افراد لباس شخصی در بین بچه ها میگشتند و هر چند لحظه یکی از اونها رو چون لاشخورای کفتار صفت میربودند . چند تا از دوستام از جمله سعید و مهدی دانشجوی رشته ی حقوق. جلال و شهره که از عاشقان بنام دانشگاه و به تازگی با هم نامزد شده بودند.
فریبا و فرشته، که هر دو رشته ی زبان انگلیسی رو دنبال میکردند . بهروز ، همون که به خاطر حرف زشتی که پشت سر شیرین زد از ماشین پیادش کردم و هم رشته ی خودم بود و چند تا از بچه های رشته های متفاوت که هر کدوم به نوعی توی دانشگاه با من در ارتباط بودند، یک اکیپ ویژه تشکیل دادیم .

وظیفه ای که ما توی اون جمع به عهده گرفتیم، شناسایی لباس شخصی ها بود و در صورت لزوم نجات دادن بچه ها از دست ربایندگان .
در گیریها هر لحظه بیشتر میشد . کم کم دانشجو ها به تلافی حملات و حشیانه لباس شخصیها مجبور به جنگ تن به تن شدند. به این صورت که هر گاه یکی از بچه ها به دست اونا میافتاد، همگی طرف اونا حمله میکردند، تا اونو از دست فاشیستها نجات بدند. حدود یک ساعت بعد گوشیم زنگ خورد . شیرین بود .
-بله؟
کجایی عزیزم؟
-با بچه هام..
علی خودتو در گیر نکنی....
-نگران نباش..
نگرانم علی.. خیلی وضعیت وخیمه ... خودتو در گیر نکن..
-شیرین جون، عزیزم نگران نباش .. مواظب خودم هستم ..
زود بیا بریم خونه ...
-باشه عزیزم، اما حالا کار دارم ..
همین وقت متوجه شدم، فرشته داره دستمو میکشه . وقتی حواسمو جمع کردم، دیدم، یه گروه از لباس شخصیها به طرف ما میدوند .چون با این اکیپ که گفتم، یکمی از باقیه بچه ها فاصله گرفته بودیم، تا به اوضاع مسلط باشیم . توسط اونها شناسایی شده بودیم . با خوم حساب کردم اگه همونجا به ایستم کارم تمومه . به شیرین گفتم : بات تماس میگیرم و ارتباط رو قطع کردم . فرشته همچنان دست منو میکشد و فریاد میزد علی بیا ..بیا...بریم
بچه ها همه پخش شدند .من با فرشته به یکی از کوچه ها فرار کردیم . فرشته دختر میان اندامی بود، که توانایی چندانی نداشت و حدود دویست یا سیصد متری که دوید از نفس افتاد . نفس بریده گوشه کوچه نشست و به من گفت: علی تو برو من نمیتونم بیام . نگاه کردم دیدم، حدود هفت یا هشت نفر از لباس شخصیها فاصله ی چندانی باهامون ندارند . به فرشته گفتم : اگه بخوای بشینی گیر میافتی...
نفس زنان گفت: تو برو علی فکر من نباش ...
من توی تردید بدی گیر افتاده بودم. نمیدونستم که چیکار کنم. تنها گذاشتن فرشته یعنی بی معرفتی و ماپوندنم به معنای اسارت هر دومون .
تو همین حین در یه خونه باز شد و یه زن جوون از اون خونه بیرون اومد. چشمم افتاد توی حیاط کنار باغچه، دیدم یه چوب ضخیم برای درست کردن حصار تو باغچه فرو کردند . در برابر چشمان حیرت زده ی زن پریدم و چوبو از تو زمین کشیدم بیرون و دوباره به کوچه برگشتم . دیگه حالا لباس شخصیها دور فرشته و منو حلقه گرفتند. من فریاد کشیدم ، به خاک مادرم قسم که رحم نمیکنم . برگردید و برید...
اما اونا حلقه رو تنگتر کردند و من که دیدم، اگر بی کار به ایستم راحتتر اسیر میشیم . خودمو وسط اونها انداختم . نمی فهمیدم چیکار میکنم و فقط هر لحظه فریاد یک نفر بلند میشد و به روی زمین میافتاد ..
اما بلاخره از نفس افتادم . وقتی ؟آخرین تلاشهای خودمو برای رهایی از دست اونا کردم و بی رمق ایستادم و نگاه کردم دیدم که چهار ، پنج نفر خونین روی زمین افتادند و این آخرین چیزی بود که از اون لحظه یادم میاد. چون ضربه ای محکم از پشت سر آخرین احساس من بود.


از شدت سردی آبی که روم پاشیده شد، به هوش اومدم...
کف یه سلول نیمه تاریک افتاده و بالای سرم سه نفر ایستاده بودند. در حالی که صورتهاشونو پشونده بودند. یکی از اونها به محض هوشیاری من چنان با لگد به پهلوم کوبید،که احساس کردم دنده هام شکسته شد. بعد با یه لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت : مادر جنده چند تا از بچا رو لت و پار کرد .

چهل روز توی اون سیاهچال نمناک نگهداری شدم. توی تاریکی . بارها باز جویی شدم . با چشم بسته و در بین بازجویی انواع و اقسام شکنجه های روحی و جسمی...سپس به یک بند مخصوص در اطلاعات زندان فرستاده شدم و مدت شش ماه اونجا در حبس بسر بردم.بدون هیچ ملاقات و هیچ تماسی . بار ها به خاطر شماره ی همراه شیرین که تو حافظه ی مبایلم بود باز جویی شدم و من هم هزاران بار توضیح دادم، که شماره ی استادم رو فقط به خاطر تجدید نظر در نمره ی امتحاناتم به حافظه ی تلفنم داده ام . تا بلاخره پس از شش ماه از زندان آزاد شدم. بدون اینکه بدونم برای چی آزاد شدم. چون جرمهای من سنگینتر از این بود که من رو به این راحتی آزاد کنند...

از در ز ندان که خارج شدم . احساس میکردم، دوباره متولد شدم . حدود ساعت یازده صبح سوار یه تاکسی دربست به طرف خونه در حال حرکت بودم .
در این مدت زندان مهمترین و رنج آورترین مسائلم ،شیرین و مریم بودند . اونها بی پناهترین عزیزانم بودند.
و من در مدت این هفت ماه هزار بار از دوری اونها مردم و زنده شدم . اما هیچ راهی برای اینکه از حال اونها خبر داشته باشم، وجود نداشت . خط همراه تلفنم و گوشی موبایلم توقیف شده بود و حتی بدون داشتن کمترین پولی سوار تاکسی شده بودم .

دقایقی بعد پشت در خونه رسیدم. چنان استرسی داشتم، که از فشردن زنگ میترسیدم . لحظاتی بعد از فشردن زنگ صدای مهربون و غمزده ی مریم از آیفون بلند شد .

بله؟
من در حالی که صدام میلرزید : سلام مامان مریم....
مریم برای لحظاتی سکوت کرد و بعد صدای گذاشتن آیفون بلند شد و در خونه باز شد .
آهسته وارد حیاط خونه شدم . مریم خودشو به در ساختمان رسونده بود. با اینکه هوا گرم بود و زمین به شدت گرمای خودشو پس میزد . مریم با سرعت و پا برهنه به طرفم دوید و خودشو پرت کرد توی بغلم...چنان منو تو آغوش گرفت بود و زار میزد که منم ناخودآگاه با او به گریه افتادم .مریمو تو بغلم گرفتمو اونو با خودم به داخل ساختمون بردم.
بی اختیار اشک میریخت و منو میبوسید و منم متقابلا پیشونی صاف و موهاشو غرقه بوسه کرده بودم .

مریم اون روز گفت: که بابا یک ماه بعد از دستگیری تو سکته قلبی کرد و فوت کرد. که خود این مسئله باعث شد .برای چند ساعت نتونم با مریم صحبت کنم . اما چنان مشقتی در عرض این هفت ماه تحمل کرده بودم ، که حتی تلخترین خبرها شاید کمترین واکنشها رو در من ایجاد میکرد . بعد از ظهر رو با مریم تو باغ رضوان بر سر مزار پدرم گذروندیم و من حرفهای ناگقته برای اونو بار دیگه تو ذهنم مرور کردم.

بعد از ساعاتی که با مریم گذروندم . وقت دیدن شیرین بود. در مورد اون از مریم چیزی نپرسیدم . نمیدونم چرا جرات نمیکردم . شاید هم میخواستم بدون آگاهی، خودم رو با آنچه در انتظارم هست رو به رو کنم . هفت ماه دوری از شیرین برایم تموم شده بود و قلب عاشقم دیوونه وار خودشو به در دیوار سینه ام میکوبید.


چند بار دستم به روی زنگ آپارتمان شیرین رفت و باز برگشت، تا بلاخره در یکی از این کلنجارهای قلب و عقل ، عقل پیروز شد و انگشت من شاستی زنگ رو فشرد. اما هیچ جوابی نیومد. نگاهی رویه ساعتم انداختم .حدود هشت شب بود. تعجب کردم . چون بعید بود شیرین اون وقت از خونه بیرون باشه. یعنی انتظار اینو نداشتم و نمیدونم چرا در تموم این مدت اسارت فکر میکردم، که شیرین شبانه روز نشسته و چشم به در دوخته تا من برگردم..اما حالا قضیه متفاوت با آنچه فکر میکردم از آب در اومده بود. گیج و سر در گم شده بودم ...سریع پریدم دم دکه ی روزنامه فروشی توی خیابون نظر، یه کارت تلفن خریدمو به گوشی شیرین زنگ زدم . اما این پیام مخابرات رو شنیدم..( تلفن مورد نظر شما خاموش میباشد ) از شدت عصبانیت گوشی رو محکم به روی تلفن کوبیدم.گوشی تو دستم شکست . چند نفری که منتظر بودند، تا نوبتشون بشه با اینکار من شروع به اعتراض کردند . یکی از اونا گفت : بابا دیوونه است . کاری به کارش نداشته باشید و من اون منطقه رو ترک کردم.
یک خلاء بزرگ توی قلبم احساس میکردم . حس میکردم، قلبم سوراخ شده و داره هوا میکشه. باز به پشت در مجتمعی که آپارتمان شیرین توی اون قرار داشت برگشتم . ولی خبری نبود و من اونقدر پیاده خیابونها اطراف خونه ی شیرین رو دور زدم تا ساعت از نیمه ی شب گذشت و تا اون زمان من چندین بار زنگ خونه ی شیرینو بدون شنیدن جوابی فشرده بودم . در آخرین مراجعتم . دیدم چراغهای آپارتمان روشن شده. قلبم فرو ریخت.نفسم تو سینه ام گره خورد و تنم به وضوح به لرزش افتاد. به سختی و با استرسی بی اندازه زنگ رو زدم . لحظاتی بعد صدای زمخت پیره مردی از پشت آیفون شنیده میشد که میگفت : شیرینو نمیشناسه و حدود سه ماه که به اون خونه اومده ..

همون جا پشت در مجتمع بر روی زمین نشستم و زار گریستم . اونقدر دلم برای شیرین تنگ شده بود، که دیگه اختیار اشکامو نداشتم . در بین گریه هام یاد سهیلا افتادم . یک تاکسی در بست کردمو به طرف خونه ی سهیلا ...

نور امیدی تو قلبم روشن شده بود. روی ساعت نگاه کردم که از نیمه ی شب گذشته بود . با خودم فکر کردم، شاید سهیلا خواب باشه، اما تا به شیرین می اندیشیدم، ارزششو بیشتر از این میدیدم .

سهیلا با صدایی خواب آلود جوابم رو داد . و وقتی فهمید من هستم . درو باز کرد و خودش هم به استقیالم اومد و منو به داخل راهنمایی کرد .اما تنها چیزایی که سهیلا برای من داشت بی خبری از شیرین بود . اون گفت : از اون روز که اومدید ماشینو به من دادید، من دیگه از شیرین خبر ندارم و گفت : که چندین بار به
خونه اش رفته ولی هیچ وقت کسی خونه نبوده . و در نهایت اون هم به کل از شیرین من بی خبر بود و من با حالتی نزار به خونه برگشتم و با دریایی از غصه و ماتم و چشمی اشکبار به روی تختم خزیدم.
تمام شب رو با دیدن کابووس گذروندم . تنها کسی که هنوز در مورد شیرین از او سوال نکرده بودم، مریم خودم بود.
وقتی صبح از مریم در مورد شیرین سوال کردم . مریم از نامه ای که در یک ماه اول دستگیری من از شیرین دریافت کرده بود، حرف زد و نامه را به من داد. نامه توسط ادارهء پست تحویل داده شده بود . بدون هیچ آدرس فرستنده ای و فقط شیرین اسمشو روی پاکت نوشته بود . بعد از دریافت نامه، سریع خودمو تو اتاقم انداختم و به سرعت نامه رو باز کردم. متن نامه چنین بود.

عزیزترینم علی جان

نمیدونم این نامه به دستت میرسه یا نه .اما امیدوارم که روزی از اسارت آزاد بشی. احتمالا وقتی این نامه به دستت میرسه ، زمانی باشه که من در دست رس تو نباشم و شاید که هیچ وقت همدیگر رو نبینیم. اما چیزی که من از تو میخواهم اینه که خودت را خسته نکن و به دنبال من نگرد.چون نمیتونی منو پیدا کنی. شاید سرنوشت ما چنین بود . اما اینو بدون که من همیشه ، همه جا و در هر شرایطی با یاد تو زندگی خواهم کرد ..
دوستتدارم ، شیرین تو.

بی اختیار روی تختم نشستم و دوباره رود اشک از چشمانم سرازیرشد . یک سوال مثه خوره به جون مغزم افتاده بود . چرا شیرین رفته ؟!!

چند روز بود که خودم رو توی اتاقم زندانی کرده بودم . و با یاد شیرین زندگی میکردم . لحظاتی که فکر میکردم، دیگه شیرین رو نمیبینم ،چنان احساس پوچی روحمو تسخیر میکرد، که تقریبا به حالت ضعف میافتادم و این حقیقت تلخ وجود داشت که شیرین منو ترک کرده..

یکی از روزها وقتی داشتم توی اتاقم با خاطرات شیرین کلنجار میرفتم . مریم به اتاقم اومد و گفت : یه خانومی به اسم فرشته ..... از بعد از اسارتت چند بار به سراغت اومده . الانم اینجاست و بی اندازه بی قرار دیدنته.
من سریع خودمو به پذیرایی رسوندم . فرشته توی یه مانتوی سفید و با یه شال حریر به همون رنگ با چهره ای منتظر روی مبل راحتی نشسته بود و وقتی چشمش به من افتاد ، اشک تو چشماش حلقه زد .
از جاش بلند شد و به طرفم اومد . دستاش رو بلند کرد و دستای منو تو دستاش گرفت و در حالی که اشک از گوشه ی چشماش لبریز شد . گفت : خیلی خوشحالم ... خیلی خوشحالم که سالمی..علی ...هر دو دست در دست هم روی مبل نشستیم و فرشته زار در یاد دوستانی که گرفتار شدند و هیچ وقت از اونها خبری نشده گریست . فریبا هم کلاسی فرشته هم از افرادی بود که هیچ خبری ازش وجود نداشت و اون بهترین دوست فرشته بود و فرشته در فراق او نیز اشک ریخت.

فرشته برای من توضیح داد که بعد از گرفتار شدن به دست لباس شخصیها چند روزی رو در اسارت و بازجویی بسر میبرده و در نهایت به این نتیجه میرسند که او چیز بدر بخوری برای اونها نداره و به همین دلیل با گرفتن تعهد اونو آزاد میکنند. منم از مدت اسارتم برای اون حرف زدم ..

از اون روز به بعد ملاقاتهای من و فرشته روز به روز زیادتر میشد. افسردگی ندیدن شیرین در من کم کم به اوج خودش میرسید و من در حال گذراندن دوره ی حاد این افسردگی بسر میبردم . دیدارهای پیوسته ی من و فرشته برایم آرامش بخش بود.البته چنان آشفته ی از دست دادن شیرین بودم، که ارتباط من با فرشته در حد یک دوستی ساده و نه فراتر از اون نمیتونست بره . اکثر وقتمون رو با هم میگذروندیم و دائم مشغول به تجزیه و تحلیلهای اتفاقات رخ داده تو کل دنیا .

اکثرا صبحها فرشته به خونمون میومد و منو از خواب بیدار میکرد . چون من به علت شب زنده داری هام ، برای به خاکستر کشیدن آتش عشق شیرین صبحها دیر از خواب بیدار میشدم . اما نه تنها به آرامش نمیرسیدم ، بلکه این زخم مثه خوره داشت اروم آروم روحمو میجوید. بعضی وقتا آرزو میکردم کاش هنوز تو زندان بودم و خبر نداشتم که شیرین منو ترک کرده.

هرگاه به حرفهایی که میزد فکر میکردم ( تا آخر عمرم تنها مرد زندگیم تویی ) مثه بچه ها اشک تو چشمام جمع میشد و با خودم میگفتم : آخه چرا ترکم کردی!!؟ نه گفتی سر من چی میاد ...؟
با فرشته روزا به دیدن دوستای قدیمی میرفتیم . چند تا از اونها مثه فرشته از دانشگاه اخراج شده بودند و عده ای هنوز در حال تحصیل و عده ای نیز در گیر مسائل سیاسی ..که البته منم بی نظر نمیموندم ..
کم کم اینقدر درگیر کارای سیاسی شدم، که مریم و فرشته مرتب بهم هشدار میدادند.

یک روز صبح فرشته طبق معمول هر روز اومد خونمون . با مریم خیلی جور شده بودند . کلا اخلاق مریم این بود، که زود با کسی گرم میشد . بی ریا و خاکی بود. به دل همه مینشست ..با صدای فرشته، لای چشمامو باز کردم . خوابم میومد . دوباره بستم ... فرشته یه ریز دورو بر تخت راه میرفتو یه موضوع اتفاق افتاده توی دانشگاه رو توضیح میداد و هر دفعه میپرسید ... علی بیداری..؟
من با سرم اشاره میکردم که آره و فرشته ادامه میداد. اما به شدت خوابم میومد...
بلاخره توضیحات فرشته تموم شد . اما حالا گیر داد پاشو بریم بیرون کار دارم و خلاصه منو به زور از توی رختخواب بیرون کشید...

بساط صبحونه مثه هر روز آماده بود . بعد از شستن صورت . صبحونه رو با فشاره های روانی فرشته که تا به چیزی پیله میکرد ، هیهات بود. به سرعت خوردم . مریم مرتب دورو برم برا ردیف کردن مواد غذایی مورد نیاز من راه میرفت و به فرشته قر میزد که بذار درست صبحونشو بخوره ...
فرشته با لحنی گله آمیز گفت : مریم تو اینو خیلی لوسش کردی..
مریم : اااا .. به توچه دختره ی پر رو ..بذار صبحونشو بخوره..همش مثه جن دورو برش بالا پایین میپری ..
آرامششو بهم میزنی ....خب..
فرشته با لحنی کشدار : ممممریییییییم . چی داری میگی !!!؟ تو چه را داری منو به این میفروشی؟
مریم : ناراحت نشو قربونت برم ...اما خب علی همه ی دارو ندار من دیگه..

از خونه که خارج شدیم . فرشته بلاخر زبون باز کرد و گفت : امشب میخوام ببرمت به یه مهمونی و منم باید لباس بخرم . میخوام برا خرید همراه من باشی. ناخودآگاه یاد روزی افتادم که با شیرین برا خرید لباس رفته بودم . بغضی دوباره تو گلوم نشست . اون روز با سلیقه ی من یه لباس مهمونی که یه تاپ بلند مشکی و یه دامن اسپرت سفید و چسبون که تا سر زانوهاش میرسید خرید . البته موقع پرو من اونو ندیدم .
کل روز رو باهم بودیم و حدود ساعت هفت فرشته که با کمک مریم آرایش کرده بود و من راهی مهمونی شدیم . مهمونی مربوط به یکی از هم کلاسیهای سابق فرشته بود . اونجا بود که تازه متوجه ی زیبایی و خوش اندامی فرشته شدم . دختری با حدود صد و شصت و پنج قد . میان اندام و کشیده . با چهره ای گندمی و بیضی شکل و چشمانی به رنگ کهربا ، دماغی قلمی لبهای باریک و گونه هایی برجسنه. اندامش با اینکه چاق نبود، ولی اون قسمتهایی که باید پر گوشت باشه مثه باسن و سینه ، چیزی کم نداشت و روی هم رفته دختری بود با اندامی سکسی و پر انرژی...

درتمام طول مهمونی رقصید و خندید و من مرتب پرسشهای سیاسی دوستانی که میشناختم رو جواب میدادم .
هنگام برگشت به خونه اونقدر فرشته ذوق زده از مهمونی تعریف میکرد، که من حیرون اینهمه انرزی بودم .اما ته دلم دنبال اتاقم و تنهاییم و شیرین میگشتم.ادامه دارد....
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
مرد

 
روزان ابری (قسمت هجدهم)


روزها یکی پس از دیگری میگذشت و ارتباط منو فرشته نزدیکو نزدیکتر میشد . درست یادمه دقیقا اسفند ماه بود و روز تولد من . فرشته از صبح زود خراب شده بود خونمون و مثه یه قناری چه چه میزد . بعد از ظهر وقتی توی اتاقم تنها روی تختم دراز کشیده بودم، فرشته پیش من اومد و کنارم روی تخت نشست و گفت: علی میخوام یه چیزی بگم، اما دلم میخواد ظرفیت داشته باشی..من با خنده ی طعنه آمیز گفتم : چیه ؟..دوباره چه نقشه ای کشیدی ..؟
میخوام برات برم خواستگاری..
-نه ..بابا .. زحمتتون میشه..
علی جدی دارم میگم ..
-تورو خدا فرشته دست بردار..تو نمیتونی دست از شوخیای مسخره ات برداری..؟
علی گفتم دارم جدی باهات حرف میزنم .
من که جدی بودن رو تو لحن فرشته خونده بودم . گفتم : فرشته این دیگه چه مسخره بازیه . مگه من گفتم که زن میخوام ...
فرشته خندید و گفت: نه اما عروس خانوم گفته که شوهر میخواد...
مسخره ... حالا عروس کیه ؟
فرشته دست از خندیدن کشید. دوباره چهره ش جدی شد و گفت: خودم ..و بلافاصله تا بنا گوش سرخ شد .
من که جا خورده بودم . با تعجب گفتم: منظورت چیه ؟
فرشته در حالی که سعی میکرد تو چشمام نگاه نکنه گفت : علی من تو رو دوست دارم . به اندازه ی کافی ام که همو میشناسیم . اگه تو هم فقط یکم به من کشش داشته باشی فکر کنم که ... آهی از اعماق سینه اش بیرون کشید و ادامه داد : فکر کنم بتونیم زندگی خوبی با هم داشته باشیم . بعد با شرم خندید و گفت : در واقع میخوام ازت اجازه بگیرم، که خودمو برات خواستگاری کنم...
من که هنوز تو شوک بسر میبردم گفتم: تا به حال من به چنین چیزی در مورد تو فکر نکرده بودم .
فرشته دست کشیده و گرمشو روی دستم گذاشت و گفت: خونواده ی من از تو خوششون میاد و مطمئنم که با ازدواج ما مخالفتی که ندارند، بر عکس خیلی هم خوشحال می شند . از جام بلند شدمو نشستم. لحظه ای کلماتی که قصد داشتم به زبون بیارم رو مزه مزه کردم و بعد از چند لحطه سکوت گفتم: فرشته جان بگذار راحت حرفمو بزنم تا دیگه در مورد این قضیه حرفی رد و بدل نشه. من ....من به علتی که نمیتونم بهت بگم، نه حالا و با تو، بلکه هیچ وقت و با هیچ کس دیگه نمیتونم ازدواج کنم. چون تعهد بزرگی دارم که هنوز تکلیفش روشن نیست. اما دلم نمیخواد فکر کنی خودمو برتر از تو میبینم. برعکس تو دختر بسیار شیرین و جذابی هستی که اگر به علتی که گفتم، متعهد نبودم، باور کن که در ازدواج باتو لحظه ای درنگ نمیکردم.
اشک توی چشمای فرشته جمع شده بود. تمام سعی خودشو میکرد، که گریه نکنه. دستاش و چونه اش میلرزید . نگاهشو به روی زمین دوخته بود و از شرم چهره اش مثه کاسه ی خون شده بود. از جوی که درست شده بود خودم سخت در حال عذاب کشیدن بودم. فرشته از جاش بلند شد، که از اتاق بره بیرون تا من گریه اش رو نبینم. به سرعت ا ز جام بلند شدمو دستشو گرفتم و کشیدمش توی بغلم و به سینه ام فشردمش و آرام زیر گوشش گفتم فرشته جون منو ببخش به خدا تورو دوستدارم. تو دختر شجاع و با محبتی هستی، اما خواهش میکنم درکم کن. شاید در آینده بهت بگم چرا نمی تونم باهات ازدواج کنم و بوسه ای به روی موهاش نشوندم. فرشته اشکهای گوشه ی چشماشو با پشت دستش پاک کرد. به زور لبخندی تلخ به لباش آورد دستم رو گرفت و آروم لباشو روی اون گذاشت و خودشو از توی آغوشم به نرمی بیرون کشید و بدون کلمه ای حرف، از اتاق بیرون رفت. من حیرون گیج روی تخت ولو شدم و مسخ شده در اعماق رابطه ی خودم و فرشته فرو رفتم. بعد از اون چند روز به دیدنم نیومد.تا بلاخره خودم بهش زنگ زدم و خواستم که بیاد به خونمون .


اون شب منو و فرشته تا سپیده صبح با هم صحبت کردیم. در مورد همه چیز به غیر از موضوع ازدواج. به سرعت هر دو موضوع مطرح شده را به فراموشی سپردیم. با این تفاوت که دیگه حالا میدونستم، نگرش فرشته نسبت به من چیه. وقتی سپیده سرزد و گوشه ای از آسمان رو هاله ای از نور فرا گرفت و منو فرشته در حال صحبت از پنجره چشم به آسمون دوخته بودیم، صدای زنگ خونه بلند شد.
من با اضطراب از جام بلند شدمو به طرف هال راه افتادم . توی هال مریمو دیدم که با چهره ی خواب زده ایستاده بود و با نگرانی ازم پرسید : کی میتونه باشه ..!!؟
من شونه هاشو با یک دست گرفتم و به سینه ام فشردمش و بوسه ای به موهای بازش نشوندم و گفتم : نگران نباش ..
آیفون رو برداشتم .
کیه ؟
از اون طرف آیفون صدای مردی گله مند بلند شد . ای آقا شما فکر ما بدبختای رفتگر نیستید . چرا دم خونتون رو اینجوری کردید !؟ بیایید کمک بدید این کیسه ی زبالتون که پاره شده رو جمع جور کنم ..
خندم گرفته بود ...گفتم : حالا میام .
یه کاپشن ورزشی روی لباس خوابم پوشیدمو به طرف در خونه رفتم . درو که باز کردم دیدم کسی نیست. قدمی از خونه بیرون اومدم ، که یکدفعه چند نفر دورم رو حلقه کردند و بلا فاصله مچهای دستام رو گرفتند و هر دو رو دسبند زدند و به سرعت منو سوار بر یه اتومبیل تویوتای قهوه ای قدیمی کردند و به عجله منطقه رو ترک کردند. منکه متوجه شده بودم، با چه کسانی طرف هستم . تصمیم گرفتم که حتی اعتراض هم نکنم و لحظاتی بعد چشمام رو با یه پارچه ی سیاه بستند و....

در تموم طول سه روز باز جویی . من در مورد رابطه ام بافرشته استنطاق شدم و بعد از شکنجه های جسمی منو آزاد کردند. اما چیزیکه بیشتر از همه مرا برانگیخته کرد این بود که به من حکم شد، که در هفته دو روز باید خودمو به اطلاعات معرفی کنم .

وقتی به خونه برگشتم. فهمیدم فرشته رو هم به محض خروج از خونه ی ما دستگیر کرده بودند. و اونم چند ساعت قبل من آزاد شده بود. مریم از غصه ضعیف شده بود . از همان لحظه برگشتم به خونه تصمیم خودمو برای خروج از ایران گرفته بودم . چون میدونستم که دیگر هیچ زمان آرامشی تو این کشور نخواهم داشت و این مو ضوع رو با فرشته در میون گذاشتم . جالب اینجا بود که فرشته از موضوع مورد طرح من هیجانزده شد و بدون تفکر و به سرعت گفت: منم میام. من گفتم: چی داری میگی فرشته تو برای چی میخوای از ایران خارج بشی. وقتی من برم با تو که کاری ندارند. باید در مورد خودت درست تصمیم بگیری و در ضمن رضایت خونوادت هم شرطه. اما چیزی که واضح بود، فرشته هم با این اوصاف دیگه نمیتونست به راحتی زندگی کنه.

مریم با شنیدن این خبر ساعتها گریست . اما بهش قول دادم به محض اینکه در جایی مستقر شدم . اسباب خروج اونو هم از ایران جور کنم .

تا تحقیقات برای بهترین راه خروج و مقدمات سفر و آماده کردن مقداری پول ، چند روزی رو گذروندیم .
بلاخره روز هجرت فرا رسید . فرشته هم از خوشحالی ساعت هفت صبح زنگ خونه رو به صدا درآورد. در حالیکه یه کوله پشتی روی شونش انداخته بود مثه جن بوداده شروع به دادو بیداد کرد که پاشید چرا خوابیدید.
فرشته در این چند روز بسیار تلاش کرد، تا تونست خونواده اش را متقاعد کنه، که باید همراه من از ایران خارج بشه.

مریم اونقدر گریه کرده بود، که پلکهاش متورم شده بود . ولی چاره ای نبود و ما باید از ایران خارج میشدیم و مریم خود به این موضوع اذعان داشت . ساعت چهار بعد از ظهر در ترمینال کاوه سوار اتوبوس ارومیه شدیم .
یه واسطه پیدا کرده بودم، که یه پول قلمبه ازم گرفت تا منو به یه واسطه ی دیگه تو ارومیه معرفی کنه.
فردای اون روز صبح زود به ارومیه رسیدیم . وقتی از اتوبوس پیاده شدیم . رو به روم شیوا رو با چشمانی مشتاق و منتظر دیدم . مریم با شیوا هماهنگی کرده بود که تا زمان خروج ما از ایران توی خونه ی شیوا اقامت داشته باشیم .

شیوا رو آن دختر پر شور رو شر گذشته نیافتم ..یه پالتوی بلند شیری رنگ به تن داشت با یه شال پشمی قهوه ای . گوشه ی چشماش چروکهای ریزی نقش بسته بود که نشونهء ی پخته گی زود رسش بود .
صورت سپیدش رو سرما زده بود و در نگاهش همچنان اشتیاق به من موج میزد . با کمک شیوا اثاثیه رو تو صندق ماشینش قرار دادیمو به طرف خونه ش حرکت کردیم . شیوا و فرشته هر دو به دلیل روحیه ی جمع گرایی که داشتند به سرعت با هم ارتباط برقرار کردند. من از شیوا سوال کردم: چرا بابک نیومده دنبال ما که تو مجبور شدی بیای .. اما شیوا از جواب دادن به این سوال من طفره رفت و منم دیگه چیزی نپرسیدم .
توی خونه هم خبری از بابک نبود و من در لحظاتی که فرشته برای شستن صورتش به دستشویی رفته بود، بار دیگه سراغ بابک رو گرفتم ..
شیوا لبخند تلخی زد و گفت : بابک دیگه با من زندگی نمیکنه ..
من متعجب پرسیدم : چطور؟! مگه مشکلی پیش اومده ؟
آره من بچه دار نمیشم و بابک بچه میخواست . حالا هم در آستانه ی جدایی هستیم.
-خب چرا بر نمیگردی اصفهان و اینجا تنها زندگی میکنی؟
شیوا آهی کشید و گفت: شاید بر گشتم ...اما باید تکلیف دادگاهمون روشن بشه تا با خیال راحت بر گردم.
بعد با حسرت خندید و گفت : ای .. یادش بخیر اون روزای خوب چقدر زود گذشت . خونه ی شما با اون رفت و اومدا..چقدر از همه جا بی خیال بودیم .. بعد مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت : هنوزم همونقدر وحشی هستی؟
احساس هجوم خون به صورتم رو درک کردم . شیوا ادامه داد . باید اینو از فرشته بپرسم و بعد بلند بلند خندید و ادامه داد: بیچاره فرشته از دست تو چی میکشه.
-منو فرشته فقط دوتا دوستیم و هیچ رابطه ای بینمون نیست. شیوا بلند خندید و گفت: یعنی میخوای بگی که فرشته رو نکردی !؟ آخی حیونکی نمیدونه از چه نعمتی خودشو محروم کرده..من سرمو زیر انداختم و تلاش کردم به حرفهاش بی توجه باشم .

روز را تا نیمه خوابیدم . وقتی از خواب بیدار شدم . دیدم همه چیز آماده برای پذیرایی از منه. میونه دوتا زنیکه میدونستم هر دو بهم علاقه دارند.
اون روز و با شیوا به گشتن شهر ارومیه پرداختیمو شب هر سه کمی خسته به خونه برگشتیم . دخترا رفتند توی یه اتاق و منم توی اتاق دیگه خوابیدیم.
نیمه شب از تماس لبهای گرمی با لبهام بیدار شدم. تو تاریکی شیوا خم شده بود رو صورتم . عطر موهاش تو مشامم پیچیده بود. تو رختخواب نیم خیز شدم و شیوا دوباره لباشو رو لبهام گذاشت. با اینکه خیلی تحریک شده بودم . شونهاشو گرفتم و به آرومی از خودم جداش کردم . شیوا خواست بچسبه بهم ، اما مانع شدمو آروم گفتم خواهش میکنم شیوا...اتفاقی بینمون نمیفته. پس نذار کاری کنم که برنجونمت. شیوا با تعجب گفت: چرا عزیز دلم ؟ میدونی تو طول این چند سال حتی یه لحظه هم فراموشت نکردم؟ و باز خواست منو تو آغوشش بگیره.
از جام بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم. ولی پشیمون شدم. چون اونقدر شیوا رو با اون لباس خواب سفیدش سکسی دیدم که یه جورایی مغزم قاطی کرده بود. البته اونقدر تصویر شیرین تو ذهنم قوی بود که حتی نمیتونستم فکر سکس با کسی رو توش بگنجونم. همیشه انگار شیرین تو ذهنم در حال حرف زدن بود و میگفت صبر داشته باش.
برگشتم و با یکم فاصله از شیوا نشستم رو زمین و گفتم: شیوا اون روزا گذشته. من دیگه تو موقعیت قبل نیستم. نمیتونم با کسی رابطه داشته باشم. از نظر روحی بیمارم و به یه نفر تعهد دارم، که نمیتونم بگم و نمیدونم که چه اتفاقی قراره بیفته. پس خواهش میکنم، ازم نخواه که بات باشم. چون نمیتونم و اینجوری هم تو رو بیشتر اذیت میکنم.
شیوا وقتی لحن جدی منو شنید، در حالی که سعی میکرد بغضش نترکه، بدون کلمه ایی حرف بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
صبح فردا ساعت ده با دلالی که قرار بود مارو به راهنما بسپاره قرار داشتم . اونو ملاقات کردم .
مقدار زیادی پول به اون دادم . اونم گفت که فردا صبح ساعت چهار تو میدون شهرداری منتظرتونم .

تمام طول روز و با فرشته و شیوا ولگردی کردیمو شب باز مثه شب گذشته توی اتاقهای جداگونه خوابیدیم.

صبح زود وقتی از خونه ی شیوا بیرون میومدیم ، اون گریه میکرد و فرشته در نهایت مهربونی اون رو دلداری میداد . و بلاخره از شیوا هم جدا شدیم..

اون دلال مارو به یه راهنما معرفی کرد و سفر قاچاقی ما شروع شد . قرار بود که از مرز خارج بشیم و از طریق کوهها با قاطر به طرف کردستان عراق بریم . گذشتن از مرز باید در تاریکی انجام میشد، تا بتونیم خودمونو از گشتیها پنهان کنیم و اینکار انجام شد . تازه آفتاب زده بود و ما در حال سرازیر شدن از یک تپه بودیم ، که یکدفعه از پشت سر فرمان ایست شنیدیم . راهنما از قاطرش پایین پرید و شروع به گریختن کرد . به بالای تپه که نگاه کردم، دیدم دو نفر با یونیفرم نیروی انتظامی بالای سرمون ایستادند . یکی از اونها با یه اسلحه ی دوربین دار به طرف راهنما نشونه رفت. نفس تو سینه ام گره خورد به فرشته که نگاه کردم، دیدم رنگ چهره ش به سفیدی گچ شده . ماموره بار دیگه برای راهنما فرمان ایست کشید . اما اون با تموم قدرت در حال فرار بود و بلا فاصله پس از فرمان ایست سوم صدای شلیک گلوله دشت و کوه رو از سکوت خارج کرد . راهنما تعادلش به هم خورد وروی زمین شروع به غلت خوردن کرد . صدای ماموره رو شنیدم که
گفت : زدمش....
لحظاتی بعد هر چهار نفر به اضافه جنازه ی راهنما توی یک پاترول به طرف قرارگاه مرزبانی در حرکت بودیم . چیزیکه برام عجیب بود، این بود که ما حدود یک ساعت به داخل خاک عراق پیشرفته بودیم . اما چطور در نهایت بد شانسی به این دو مامور بر خورده بودیم هضمش برام مشکل بود . تمام امیدهای من به یاس مبدل شده بود . زانوهامو بغل گرفته بودم و داشتم فکر میکردم، که چیکار بکنم. چون تا چند دقیقه دیگه ما توی قرارگاه مرزبانی بودیم و این یعنی پایان ماجرای آزادی من و فرشته .یهو فرشته خطاب به راننده گفت: آقا نگهدارید..
راننده با لحنی تند گفت : واسه چی؟
باید برم پایین ...
صبر کن حالا میرسیم قرارگاه ..
آقا گفتم نگهدار.. حالم خوب نیست ...
من تو چشماش نگاه کردم . یه چشمک بهم زد .
راننده گفت : نمیشه خانوم ...باید تا قرار گاه صبر کنی ..
فرشته یکدفعه پرید رو سر راننده و موهاشو تو دستاش گرفت وشروع به کشیدن کرد.
راننده یکمی کنترول ماشینو از دست داد و ماشین شروع کرد به چپ و راست جاده ی خاکی که در اون حرکت میکردیم کشیده شدن . دیگه تامل رو جایز ندونستم . با مشت محکم زدم تو گردن اون یکی ماموره که داشت اسلحه ی کمریشو بیرون میکشید . تقریبا بیهوش شد به سرعت اسلحه رو از کمرش بیرون کشیدم و گذلشتم روی شقیقه راننده و فریاد زدم نگهدار.

هر دو رو با دسبندهای خودشون به هم دسبند کردم و باز به طرف همون منطقه باز گشتم . توی راه برای مامورها توضیح دادم، که من باید از مرز برم بیرون . آدم کش و یا جنایتکار هم نیستم . به شما هم آزاری نمیرسونم . اونها هم تا جایی که مارو دستگیر کرده بودند ساکت نشسته بودند .

از ماشین پیاده شدیم . نگاهی به پایین همون تپه انداختم . خوشبختانه قاطرها پایین تپه در حال چرا بودند. من به طرف اونا رفتم و دوباره به بالای تپه برشون گردوندم . جیبهای راهنما رو گشتم و یه نقشه که من خیلی از اون چیزی نفهمیدم بیرون کشیدم . بدبخت گلوله دقیقا از پشت خورده بود توی قلبش. بعد برگشتمو فشنگهای هر سه اسلحه ی مامورها رو بیرون کشیدم . به فرشته گفتم سوار قاطر شو. به مامورها گفتم : اگه میخواهی سوئیچ ماشین و کلید دستبند رو به دست بیارید؟ باید تارسیدن ما به روی اون کوه هیچ حرکتی نکنید و با دستم کوه روبه روی تپه رو نشون دادم . خودم هم به روی یه قاطر دیگه پریدم و گفتم کلیدها رو میذارم روی اون کوه و راه افتادیم . فاصله ی بین مامورها تا قله ی کوه بعدی رو در حدود دو ساعت طی کردیم . وقتی به قله رسیدیم پشت سرو نگاه کردم، دیدم هر دوی مامورا رو تپه نشستند و منتظرند ببینند که من چکار میکنم . من براشون دست تکون دادم و بعد کلید هارو روی یه تخت سنگ گذاشتم و به راهمون ادامه دادیم . تموم روز رو راهپیمایی کردیم . باسنهامون از نشستن روی قاطر درد میکرد.
وقتی شب فرا رسید تو دامنه ی یه کوه زیر یه تخت سنگ بزرگ پناه گرفتیم . هوا خیلی سرد بود و ما خسته . گرسنگی مون رو با یه کنسرو خاویار بادمجون رفع کردیم. وقتی موقع خواب شد. سر در گم شده بودم. آخه فقط یه کیسه ی خواب داشتیم. فرشته که علت آشفتگی منو فهمیده بود، در حالیکه می شد خوشحالی رو از تو چهره ش بخونی با لوندی گفت: چیه؟ چرا دست پاچه ای..مگه چی میشه با من توی یه کیسه بخوابی؟ قول میدم بهت تجاوز نکنم و در ادامه بلند خندید، که صداش توی اون سکوت بیابان تو دل کوه پیچید. سپس در حالیکه داشت خودشو تو کیسه جا میداد گفت: بیا پسر بیا یه امشب رو کنار من بد بگذرون قول میدم که دامنتو لکه دار نکنم.من با دودلی و خود در گیری از روی اجبار و سرما خودمو کنار فرشته جادادمو زیپ کیسه رو بالا کشیدم.پشت به پشت هم جا گرفتیم. کل کمر و باسنمون به هم چسبیده بود. اندام ظریف و گوشتی فرشته گرم و نرم بود. زمان زیادی طول نکشید که کیر بدبختم تا اخرین سایز قد کشید.تحریک شده بودم و داشتم تلاش میکردم، که به خودم مسلط باشم. اما فرشته چرخی زد و از پشت منو بغل کرد و سرشو چسبوند به شونه ی من ...اومدم اعتراض کنم.اما فرشته پرید وسط حرفم و گفت:خواهش میکنم علی، فقط امشبو بهم اجازه بده بهت نزدیک باشم. خواهش میکنم. من دیگه ساکت شدم و فرشته که جرات بیشتری پیدا کرده بود، شروع کرد به لمس کردن بدن من و مرتب پشت گردنم رو میبوسید.بعد ازم خواهش کرد که به طرفش برگردم. حرفشو گوش کردمو سینه به سینه شدیم. سعی کردم بهش نچسبم تا متوجه راست شدن آلتم نشه. تو اون تاریکی بیابون که فقط با نور مهتاب روشن بود، چشمای عسلیش برق میزد. مستقیما توی چشمام زل زده بود و به آرومی با انگشتاش موهای روی پیشونیم رو لمس میکرد.صورتهامون فقط چند سانتیمتر با هم فاصله داشت و هرم نفسهاش مستقیم به صورتم میخورد.در حالی که اندامش از هیجان میلرزید، با صدایی لرزانتر گفت: نمیدونم چرا دلت نمیخواد با من باشی، اما فقط امشبو مال من باش.بگذار هر کاری میخوام انجام بدم.میدونم که دیگه این فرصت برام بدست نمیاد.خواستم حرف بزنم و بگم بی خیال شو، که لبای ظریف و نیمه مرطوبشو رو لبای من گذاشت و چنان عمیق و از ته دل شروع به مکیدن لبهام کرد که من تسلیم شدم.بعد از بوسه ی طولانی در حالیکه قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد. با شرم عذر خواهی کرد و صورتشو به زیر گردنم برد و با تمام قدرت مشامشو از بوی تن من پر کرد. بعد از لحظاتی شرایط پیش آمده برایم عادی شد و من بیشتر به خودم مسلط شدمو کم کم در زیر نوازشهای عاشقانه ی فرشته از فرط خستگی به خواب رفتم.

صبح آفتاب که بالا آمد بیدار شدم . چشمام مستقیما تو نگاه فرشته از هم باز شد. فرشته به صورتم لبخند زد و بوسه ای به لبهام نشوند.چشماش ورم کرده بود و معلوم بود شب زنده داری کرده.
فرشته گفت:از وقتی خوابت برد، دائم از خدا میخواستم، که امشب صبح نشه.آخ.. که چقدر شب خوبی داشتم. خیلی دوستتدارم علی. خیلی، بیشتر از هر کسی تو دنیا.
از کیسه خواب و دستان سخاوتمند فرشته خودمو بیرون کشیدم . آهی از حسرت کشید و ادامه داد: ممنونم عزیزم، که دیشب بهم آرامش دادی..خندیدمو گفتم: دست بردار فرشته جون مگه من کیم؟ سپس دستشو گرفتم و کمکش کردم که از جاش بلند بشه و ادامه دادم پاشو که خیلی راه پیش رو داریم.
پس از سق زدن مقداری نون و پنیر به راه افتادیم .مرتبا روی نقشه نگاه میکردم و کم کم چشمام به نشانه های روی نقشه آشناتر میشد و باعث میشد که کمتر خطا کنم . کل روز رو سواری کردیم .

حدودای غروب بود که به یه آبادی کرد نشین رسیدیم . وقتی وارد آبادی شدیم تعدادی زن و مرد دورمون جمع شدند و وقتی فهمیدند که ما ایرانی هستیم، با مهربونی ما رو پذیرفتند . شب رو تو خونه ی یکی از اونها سر کردیم البته به این صورت که یه کلبه ی خالی رو در اختیارمون گذاشتند و با غذا و میوه پذیرایی مفصلی از ما کردند . وقتی توی رختخواب جا گرفتیم. البته جدا و در رختخوابهای دور از هم.فرشته گفت:علی عزیزم میشه امشب رو هم تو بغل تو بخوابم.جواب دادم نه فرشته جون، منم آدمم و ممکنه خبط کنم. به خدا قصد آزارت رو ندارم اما نمیتونم خودمو راضی به اینکار کنم. دیشب هم خودمو گول زدمو راضی کردم که چاره ای جز کنار تو بودن ندارم. اما امشب دیگه بهونه ای ندارم. منو ببخش.فرشته نیمه قهر پشتشو به من کرد و خوابید. اما تا اون زمان که هوشیار بودم مرتب صدای آه کشیدنهای فرشته رو به وضوح میشنیدم. باید روشنش میکردم، که چرا ازش فاصله میگیرم. برای همین نشستم تو رختخواب و بهش گفتم: خب پس حالا پاشو بشین تا دلیلمو بهت بگم.
فرشته مشتاقانه تو رختخوابش نشست و چشم به دهن من دوخت و من ماجرای عشقم به شیرین رو براش تعریف کردم. تو تموم طول صحبتهای من دهن فرشته از تعجب باز مونده بود. و در آخر گفت: باورم نمیشه. تو معشوق استاد اشرفی بودی؟!! خدای من!! اون دختر پر غرور عاشق تو شده بود!! با تموم علاقه ایی که بهت دارم و با تموم حسادتی که حالا به استاد اشرفی دارم، اما بهت حق میدم، که با داشتن عشق اون، دیگه حاضر نباشی با هیچ زن دیگه ایی سر کنی. اما آفرین میگم، به اون که تو رو انتخاب کرده.
اشک از چشمای فرشته جاری شده بود و ادامه داد.: من سر تعظیم به این عشق فرود میارم و افتخار میکنم، که عاشق تو هستم. حتی اگر هیچ وقت حتی برای لحظه ایی هم مال من نباشی و اونقدر اشک ریخت تا سپیده سر زد و از فرط خستگی از هوش رفت.

صبح زود با راهنمایی کردها به طرف مرز ترکیه حرکت کردیم . عصر همون روز وقتی به دامنه ی یه کوه رسیدیم . چند نفر رو سوار بر اسب از فاصله ی دور دیدیم . فرشته با ذوق گفت: علی اونها رو ، شاید بتونیم برا شب یه جایی ازشون بگیریم..
اما نمیدونستم چرا تو دلم آشوبی به پا شده بود . جوابی به فرشته ندادم .ادامه دارد....
داروک
     
  
مرد

 
روزان ابری (قسمت نوزدهم )


لحظاتی بعد چهار سوار به ما رسیدند . بدون هیچ حرفی دور ما حلقه زدند . قیافه هاشون به راهزنهای فیلمهای قدیمی میخورد و هر چهار نفر مسلح به اسلحه ی کلاش بودند. بعد از چند دور که گرد ما چرخیدند . یکی از اونها که بهش میخورد. سر کرده ی این گروه چهار نفری باشه به ترکی چیزی گفت، که من نفهمیدم . به همین خاطر گفتم: من ترکی نمیدونم . هر چهار نفرشون شروع کردند با صدای بلند خنده ی کریهی ول دادن . بعد یکی دیگه از اونا با یه فارسی دستو پاشکسته پرسید که کجا میرید؟
من جواب دادم ترکیه ...
باز اون گفت : چقدر پول دارید ..
من جواب دادم اینقدر که باش خودمونو به اروپا برسونیم .
از اسب پایین پرید و به طرف من اومد و کوله پشتیم رو که روی شونه ی قاطر جلوی پاهام گذاشته بودمو پایین کشید و در اونو باز کرد. منکه احساس خطر کردم. خیز برداشتم که بپرم روی سرش، که صدای کشیده شدن گلنگدن های اسلحه هاشون منو منصرف کرد.
مرد محتویات کوله رو رو زمین خالی کرد . همه سی هزار دلاری که داشتم همراه با باقیه محتویات کوله بیرون ریخت. هر چهار نفر ذوق زده شروع به خندیدن کردند . بعد همون یارو بهم گفت : که از قاطر پیاده شم .
منهم چون چاره ای جز این نداشتم از قاطر پایین اومدم ..
یک نفر دیگه هم از اسب پایین اومد و به طرف فرشته رفت . فرشته به قدری ترسیده بود که آشکارا میلرزید . وقتی دست مرد با بازوی فرشته تماس برقرار کرد. فرشته از شدت وحشت شروع به جیغ زدن کرد . من به طرف اونها دویدم اما هنوز دو قدم بیشتر بر نداشته بودم، که از شدت برخورد ضربه ای روی کمرم تعادلم بهم خورد و به صورت نقش زمین شدم .
همون راهزنه بالای سرم اومد پاشو بلند کرد و با ضربه ایکه با تموم قدرت زد سمت چپ صورتمو زیر پاشنه ی چکمه اش له کرد. فریادم تموم دشت رو پر کرد . حس کردم استخوان گونه ام خورد شده. به سختی سرمو بلند کردم . دیدم اون راهزن فرشته رو بغل گرفته و داره سعی میکنه اونو ببوسه . فرشته مرتبا جیغ میکشید و من صدا میکرد و سعی میکرد خودشو از تو بغل اون حیوون نجات بده . قلبم از شدت یاس فشرده شد .اون یکی که بالای سر من ایستاده بود پاشو رو گردن من گذاشت که من نتونم حرکتی بکنم .

در برابر دیده من اون یاغی لباسهای فرشته رو به تنش پاره میکرد و فرشته چون اسفند روی آتیش بالا و پایین میپرید . لحظاتی وصف نشدنیو میگذروندم .احساس حقارت میکردم .
اون دو نفر دیگه به کمک اون اومدند و دستای فرشته رو با طناب بستند . فرشته زجه میزد و التماس میکرد. و اونها دیوانه وار میخندیدند و به من نگاه میکردند، که عاجز و ناتوان در حال تماشای تجاوز به نزدیکترین دوستم بودم .
بعد از بستن دست فرشته طناب رو از روی کمر اسب رد کردند و در اون طرف به رکاب بستند . فرشته تقریبا نیمه آویزون بود . شلوارشو از پاهای زیبای فرشته بیرون کشیدند . با دیدن اونهمه زیبایی هر چهار نفر از روی شهوت دوباره خنده ی دیوانه واری کردند . لحظاتی بعد در برابر نگاه های شرمنده ی من که در چشمان معصوم و عاشق فرشته گره خورده بود و گریستن و التماسهای اونو میدید رئیس اونها آلت گند و سیاهشو به درون فرشته ی زیبا و معصومم فرو کرد و فرشته از شدت درد و انزجار فریاد کشید و من در نهایت ناتوانی گریستم . جلوی صورتم روی زمین خاک و خون با آب دهنم قاطی شده بود و من چون دختران پدر مرده گریه میکردم و به اون حیوونها التماس میکردم، که فرشته رو رها کنند. ولی هرچه من بیشتر التماس میکردم، شدت وحشیگری اونها بیشتر میشد. تجاوز اون یاغی بیشتر از چند لحظه نبود و زود وجود کثیفشو تو وجود پاک فرشته من تخلیه کرد . اما این تازه شروع کار بود و اون چهار حیوون تا ساعاتی بعد اونو چند بار مورد تجاوز قرار دادند . جوری از پشت به اون تجاوز کرده بودند، که جاری شدن خون رو از پشتش میدیدم . تو یکی از لحظاتی که حس کردم، مامور من حواسش پرته و محو تماشای این فیلم سکسی حیوانیست . خواستم حرکتی بکنم که اون متوجه شد و چنان یا قنداقه اسلحه به روی ساق پام کوبید که از درد ضعف رفتم و اخرین توان من برای مقابله هم تحلیل رفت. بعد اون یاغی شروع به زدن من کرد اونقدر منو با لگد و قنداقه ی اسلحه مورد ضرب و شتم قرار داد . که از هوش رفتم....

***************************************

از یاد آوری آنچه گذشته بود . غمی سنگین روی قلبم فشار میآورد . عجزو ناتوانیم چون خوره به جونم افتاده بود. وقتی به فرشته فکر میکردم، عضلات بدنم منقبض میشد و بیداد افکار مالیخولیایی در ذهن بیمارم، چون عقرب پر کینه ای گزند میزد. نمیتونستم حتی برای لحظه ای به فرشته فکر نکنم . با خود میاندیشیدم که اون کجاست و چه میکنه ؟ و از این ناآگاهی رنج میبردم . من این رنجو عاشقانه برتن و ذهنم میخریدم . چون شاید تنها مسکنی بود، که با اون میتونستم خودمو به سختی تنبیه کنم . شاید اگر این رنج مقدس نبود، من دوامی نمیافتم و تنها ستون نگهدارنده ی من در برابر اون همه یاس و نا امیدی همون خود آزاری و افسردگی بود .

چند روزی بود، که من تو خونه ی عمو صدیق بسر میبردمو اون زن جوون چون پرستاری وظیفه شناس، شب روزش را به پای من میریخت . کم کم ورم لبهام و زبونم روبه کاهش داشت و من به سختی چند کلمه ای حرف میزدم . حالا دیگه سوودا بهم اجازه میداد، که از جام بلند بشم و به محیط اطراف خونه سرک بکشم . زخم قلبم چرکین تر و چرکین تر میشد . کینه ای عمیق تو قلبم رسوخ کرده بود و تا آن را از قلبم زائل نمیکردم، نمیتونستم آروم بگیرم . وقتی به لحظاتی میاندیشیدم که اون دختر ظریف و مهربونو چطور در برابر چشمان من به پستی و رذالت و دد منشی به خاک و خون کشیدند . احساس میکردم، که از شدت بغض گلویم متورم میشه . کم کم در پی سوالات عمو صدیق و سوودا پرده از آنچه اتفاق افتاده بود برداشتم و تازه آن زمان بود، که متوجه شدم، عمو صدیق و سوودا این گروه چهار نفره رو به خوبی میشناسند. جایی که عمو صدیق منو پیدا کرده بود، با مکانی که در حال حاضر به سر میبردم، با اسب حدود دو ساعت فاصله داشت . یعنی من جایی بین آبادی کردها که شب رو اونجا سر کرده بودیم و مکانی که توسط اون راهزنها به دام افتاده بودیم، قرار داشتم. عمو صدیق یه ایرانی از وطن گریخته بود . به علت اینکه در جوانی به طور ناخواسته باعث مرگ همسرش شده بود و تمام مدارک حاکی از این بوده که او خود اینکار رو به عمد انجام داده، ناگزیر مجبور به ترک زادگاهش از خراسان میشه . سوودا دختری ترک بود که در یک درگیری با همون دارو دسته ی راهزنها، که نام سرکرده ی اونها ازبک خان بود. پدر و مادر و دو برادر خودشو از دست داده بود و بر حسب اتفاق عمو صدیق اون رو تو سن بیست پنج سالگی آواره ی بیابونها پیدا میکنه و مدت سه سال بود، که با عمو صدیق زندگی میکرد. در قلب جوون سوودا هم کینه ای دیرینه جا گرفته بود و این نقطه ی اشتراک بین منو اون بود. روزها کنار هم می نشستیم و از اتفاقات رخ داده برای هردومون ساعتها صحبت میکردیم . من کم کم نیروی تحلیل رفته امو باز میافتم. فقط مونده بود، گچ پام که اون رو هم بعد از گذشت سه هفته بازش کردم . راه رفتنم کمی غیر عادی شده بود . پس شروع به ورزش کردم . اندیشه ی انتقام چنان تو قلبم قلیان میکرد، که باعث میشد، ساعتها بدونه وقفه به بدنسازی بپردازم .

یک روز که عمو صدیق تصمیم داشت به آبادی بره. منم به امید یافتن خبری از فرشته با او همراه شدم . وقتی وارد آبادی شدیم، خیلی زود چند نفر از اهالی اونجا منو شناختند و حقیقتی رو برای من گفتند، که کینه ی ریشه کرده تو قلبم جندین بار عمیقتر شد.
اونها گفتند که یک روز صبح افراد ازبک خان فرشته رو نیمه جان به ده آوردند و وسط میدون رها کردند . مردم آبادی که فرشته رو میشناختند اونو به همون کلبه ای که شبی رو با فرشته توش گذرونده بودیم، میبرند و چند زن از اون پرستاری میکنند تا حدود یک هفته بعد حالش بهتر میشه . اما تو یکی از شبها که تنها بوده خودشو حلق آویز میکنه و به عمر بیست و دو ساله اش پایان میده . وقتی داشتم این جملات آخر رو از صاحب همون کلبه میشنیدم، بی اختیار اشک از چشمانم جاری بود و هر لحظه انزجارم از این یاغی افسار گسیخته بیشتر و عمیقتر میشد. اهالی آبادی منو بر سر مزار فرشته بردند و من شبیو کنارش به صبح رسوندم و عهدی با او بستم .....

از کدخدای آبادی در خواست اسلحه کردم . در عرض نیم ساعت یک اسلحه ی برنو به من تحویل دادند. اما تمام بزرگای ده یک صدا میگفتند، که با ازبک خان در نیافتم. چون اون بیرحمترین حیوونیست که میشناسند . ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم . وقتی به خونه ی عمو صدیق برگشتیم با سوودا در مورد نیتم صحبت کردم . آنچنان به هیجان آمده بود که گفت : علی جان تو فقط اونها رو گیر بنداز بخدا خودم میکشمشون ...

روزها با سوودا به طرح نقشه های متفاوت میپرداختیم، که اکثر اونها نقصهایی داشتند و مورد تایید نبودند . حدود سه ماه از تاریخی که اون بلا سر فرشته اومده بود میگذشت .

آخرای فصل بهار بود و کوه و کمر به قدری زیبا و با طراوت شده بود، که خود به خود باعث اندکی آرامش در درون من میشد . تا اون زمان هر هفته چند بار به دیدن فرشته میرفتمو ساعتها با او خلوت میکردم و وقتی به خونه بر میگشتم خواهری به مهربونی مریم از من استقبال میکرد . الفتی عمیق بین منو سوودا بر قرار شده بود . حسی که تنها خواهر و برادر میتوونند به هم داشته باشند و این باز برای روح رنجور افسرده ی من نقطه ی آرامشی بود. یک روز نزدیک ظهر نشسته بودم روی یک کنده ی درخت و زیر نور مخملی آفتاب به گذشته میاندیشیدم . به همه ی چیزایی که داشتم و اونوقت نداشتم . به مریم عزیزترین موجود زندگیم . پدرم که چه ناجوان مردانه تحت فشار روحی جان باخت . شیرین ...آخ شیرین ...کاشکی بودی و میدیدی که چه به روز کسی که میگفتی تنها مرد زندگیت خواهد بود، اومده ..و فرشته ی معصوم و بی گناه دختری که قلبو زبونش به زلالی آب چشمه ساران بود.
سوودا رو در فاصله ای دور بر روی یک تپه میدیدم . که در حال جمع کردن نوعی سبزی کوهی بود. هر چند دقیقه برام دست تکون میداد و باز مشغول میشد . یکدفعه دیدم، داره به طرف خونه میدوه. هشدار قلبمو شنیدم . از جام بلند شدم و ناخود اگاه به درون خونه رفتمو از پنجره به دویدن سوودا نگاه کردم . عمو صدیق که در حال وجین کردن باغچه ی کوچیکش بود، هم متوجه دویدن غیر عادی سوودا شد. از جاش بلند شد، تا بتونه به اوضاع مسلط بشه . سوودا سراسیمه خودش رو به خونه رسوند و قبل از اینکه لب به سخن باز کنه چهار سوار رو روی تپه دیدم . قلبم به تکاپو افتاد . شک نداشتم که ازبک خان بود. هر چهار سوار از روی تپه به طرف خونه سرازیر شدند . اولین چیزیکه به فکرم رسید اسلحه ام بود.اونو برداشتم. مسلحش کردم و باز به پشت پنجره برگشتم. سوودا کنار عمو صدیق ایستاده بود و چهار سوار با اونها فاصله ی زیادی نداشتند. عمو صدیق فریاد زد علی بیرون نیا...
منکه از دیدن دوباره ی این حیوونها دست و پامو گم کرده بودم و تنم از شدت عصبی شدن میلرزید، با تموم نفرت منتظر رسیدن اونها شدم . سعی داشتم تو ذهنم نقشه ای طرح کنم، ولی چنان این اتفاق غافل گیر کننده بود، که ذهن مغشوشم نمیتونست متمرکز بشه . فبل از اینکه من بتونم تصمیمی بگیرم اونها دور عمو صدیق و سوودا حلقه زدند . یکی از اونها شروع کرد با عمو صدیق به ترکی حرف زدن . چیزیکه من متوجه شدم، این بود که چون از قبل میدونستم، که عمو صدیق سوودا رو در این مدت سه سال از ازبک خان پنهون کرده . کاملا واضح بود، که صحبتها در مورد سوودا دور میزد . اون یاغی که فرشته رو در برابر چشمای من از قاطر به زیر کشید، با یه جهش از اسب پرید پایین . یه آب دهن گنده از اون
پوزه ی کثیفش به روی زمین انداخت و به طرف سوودا رفت . به سوودا که نگاه کردم، کوچکترین احساس ترسی رو تو وجودش نخوندم . یعنی به گفته ی خود سوودا، دیگه چیزی برای باختن نداشت . اون یاغی دوری اطراف سوودا زد و اونو خوب برانداز کرد. بعد بیشتر نزدیکش شد، چونه ی سودا رو گرفت و توی چشماش نگاه کرد و یه چیزی گفت، که معنی اونو نفهمیدم . اما چیزیکه توی اون لحظه برای من جالب بود، حرکت سوودا بود . اون بدون هیچ وحشتی به طنازی خندید و با یه حرکت عشوه گونه چونشو از توی دست مردک بیرن کشید . یاغی مثه دیوونه ها شروع کرد با صدای بلند خندیدن . بعد روبه ازبک خان که مثه گرگ گرسنه به سوودا چشم دوخته بود کرد و باز به ترکی چیزی گفت .
ازبک خان دست توی خورجین اسبش کرد، یه کیسه کوچیک بیرون کشید و از اسب پایین اومد و همینطور که داشت سر کیسه رو باز میکرد به طرف سوودا اومد. بعد از توی کیسه یک دسته اسکتاس بیرون کشید و به طرف سوودا گرفت . سوودا باز باخنده و طنازی پولها رو از دست ازبک خان گرفت . سپس ازبک خان دست انداخت دور کمر سوودا و اونو به خودش چسبوند و با یه دست دیگه اش پستان درشت سوودا رو فشار داد. سوودا با لوندی خندید و خودشو از توی بغل ازبک خان بیرون کشید و دست ازبک خان رو گرفت و به طرف کلبه کشید . ازبک خان بلند بلند خندید و به افرادش چیزی گفت و به دنبال سوودا راه افتاد . وای که تو قلب من چه غوغایی به پا شد . در دلم به این زیرکی سوودا آفرین گفتم و خودمو به پشت در کلبه رسوندم . از اینکه میدیدم دشمن به پای خودش داره به قتلگاهش میاد، احساس شعفی تو وجودم نشست . وقتی سوودا درو باز کرد و به درون کلبه اومد سریع با چشماش به دنبال من گشت و وقتی منو کنار در دید به سرعت روشو به ازبک خان کرد و به ترکی چیزی گفت، تا ازبک خان متوجه ی من نشه . وقتی ازبک خان کاملا وارد کلبه شد تفنگ مسلحم رو دقیقا روی مخچه اش گذاشتم . دستم به اشکارا میلرزید . سوودا بلا فاصله چیزی گفت، که من متوجه شدم هشداری به اون داد .ازبک خان با تموم اون ابهت و وحشیگری به وضوح شروع به لرزیدن کرد. اما چیزیکه باعث شد ازبک خان به این سادگی در دام من و سوودا اسیر بشه اطمینان خاطری بود، که از وحشت مردم اون منطقه نسبت به خودش داشت و منو سوودا اینو به خوبی درک کرده بودیم .سوودا بلا فاصله اسلحه ی ازبک خان رو از روی شونه اش کشید و به دست من داد . من اسلحه خودمو به سوودا دادم و بهش گفتم عقبتر بایسته .بعد به سوددا گفتم: به این حیوون بگه آروم بر گرده طرف در و ازبک خان اطاعت کرد . بازوم رو با تموم تنفری که از این موجود کثیف داشتم به دور گرنش حلقه کردمو اسلحه ی خودش رو روی شقیقه اش گذاشتم و اونو به طرف بیرون هل دادم . افراد ازبک خان در حال شوخی و مزاح با هم بودند که من با ازبک خان اسیر از در خارج شدیم . من فریاد کشیدم همه ی اسلحه ها روی زمین . اونها که با فریاد من تازه به قضیه پی برده بودند، با وحشت به منو ازبک خان خیره شدند . سوودا به سرعت از کلبه بیرون پرید و به ترکی همون گفته ی منو تکرار کرد . هر سه نفر به ازبک خان نگاه کردند . تردید رو از توی چشمای هر
سه ی اونها میخوندم . دوباره با فریاد حرفم رو تکرار کردم و لوله ی اسلحه رو به زیر گلوی ازبک خان کشیدم . ازبک خان که دیگه داشت از ترس قالب تهی میکرد . با سر به اونها اشاره کرد که حرف منو گوش بدهند .
آخ که چه لذتی از اسارت این حیوونها میبردم . هر سه اسلحه شون رو روی زمین انداختند و عمو صدیق با چابکی اونها رو جمع کرد . دیگه حالا خیالم کاملا راحت شده بود که نیش عقرب رو کشیدم . بلا فاصله ازبک خان رو رها کردم و وقتی قدمی به جلو برداشت و به طرفم برگشت چنان با قنداقه ی تفنگ به صورتش کوبیدم که از پشت به روی زمین افتاد و خون از لای لبها و سبیلهای کلفتش به بیرون زد . بعد به اون سه نفر دیگه اشاره کردم که بیاند جلو. هر سه وحشتزده به نزدیک من اومدند. بلافاصله اسلحه رو به طرف پای اونها نشونه رفتم و با یه شلیک رگباری هر شش پای اونهارو به گلوله بستم . وقتی انها هم به روی زمین افتادند، جلوتر رفتم و پاهای ازبک خان رو که به التماس داشت زجه میزد رو نشونه گرفتم. من آروم آروم لذت انتقام فرشته رو میچشیدم . سوودا با صدای بلند و هیستریک خندید . حس درون اونو هم احساس کردم . اون چهار نفر یاغی از شدت درد مثه مار یه روی زمین می پیچیدند و فریاد میکشیدند و من میخندیدم ...
خون روی زمین راه افتاده بود . به سوودا گفتم طناب بیاره .
دستهای هر چهار نفر رو به هم بستم و بعد یک چوب قطور به دست گرفتم و اونقدر هر چهار نفر رو زدم که یعد از دقایقی بیهوش شدند. مطمئن بودم که دست وپای هر چهار نفر رو به طور کامل شکسته بودم . ولی باز احساس سیرابی نمیکردم . وقتی یاد رنجی که فرشته در برابر چشمای من هنگام تجاوز کشید و درد جسمی که از وحشیگری این حیوونها به تن ظریفش وارد شد و خود کشی از یاس و نامیدی اون در حالی که فقط بیست و دوسال داشتو تصور کردم ، آخرین کاری که برای انتقام و اینکه مطمئن بشم دیگه هیچ وقت این حیوونها برای هیچ کس آزاری نخواهند داشت . با یک کارد تیز تاندمهای پاها و دستهاشون رو بریدم و بعد هر چهار نفر روی گاری عمو صدیق انداختم و به طرف آبادی به راه افتادم. همراه با سوودا و عمو صدیق....
وقتی وارد آبادی شدیم . همه ی اهالی اون توی میدون اصلی دورمون جمع شدند و شروع به شادمانی و پایکوبی کردند . هر چهار نفر رو به بزرگان آبادی تحویل دادیم و شب رو با اونها با جشن و سرور به صبح رسوندیم . اونهایکه از ازبک خان زخم خورده بودند . از شدت شوق میگریستند . چند گوسفند برای شام سر بریدند و دختران جوون و زیبا، دست در دست هم تا صبح رقصیدند . بارها پیران آبادی از ما تشکر کردند و معتقد بودند که ما اونهارو بعد از چندین سال از دست این جانوران آدم نما نجات دادیم. صبح قبل از اینکه آفتاب طلوع کنه، هرسه خسته ولی شادمان به طرف کلبه ی عمو صدیق راه افتادیم..

وقتی به کلبه برگشتیم تمام طول صبح تا یکی دوساعت از بعد از ظهر رو خوابیدیم. حالا دیگه تو وجودم اشتیاق برگشتن بیداد میکرد . تنها چیزی که مانعی برای برگشتن در وجودم احساس میکردم، این بود که نمی تونستم فرشته رو با خودم به ایران برگردونم . با اینکه دارو دسته ی ازبک خان رو تقریبا نابود کرده بودم . برای من فرشته نشد بود . یعنی انتقام هم نتونسته بود هنوز آرومم کنه . ولی به هر حال چاره ای هم نداشتم . نمیتونستم که تا ابد توی اون برزخ بمونم . توی اون مکان برای من زندگی وجود نداشت. در نتیجه یا باید به اروپا میرفتم و یا به ایران بر میگشتم . با اینکه برگشتن به ایران برای من یک ریسک بود و ممکن بود به محض ورودم دوباره دستگیر بشم . ولی شوق دیدن مریم و مهتاب و خاک پدرم و حتی شاید شیرین عزیزم، آرام و قرارمو گرفته بود.
اون روز وقتی از خواب بیدار شدیم، به سراغ خورجینهای ازبک خان و هم دستاش رفتم . جالب بود که توی اونها حدود شصت و پنج هزار دلار پیدا کردم . شاید مقداری از اون پول مال خودم بود. اما پولی که من از دست داده بودم سی هزار تا بود. من از اون پول ده هزارتاشو برداشتمو باقیه رو به عمو صدیق دادمو گفتم که مختاری تا هر تصمیمی میخوای براش بگیری.چهارتا اسب هم از اونها به جا مونده بود که خب به طبع اونهاهم به عمو صدیق میرسید. موضوع برگشتنمو با عمو صدیق در میون گذاشتم و اون گفت: برای پیدا کردن راهنما باید به آبادی برگردیم . سوودا وقتی فهمید که من قصد برگشتن دارم خیلی پکر شد . ناراحتی رو به وضوح میشد تو چشمای سبزش خوند . بغض کرده بود و سعی میکرد با من روبه رو نشه .

سوودا برام آب گرم کرد و من حمام کردم و وقتی توی حمام سر باز بودم و سوودا داشت از بالا آب روی سر من میریخت . گفت : داداشی حالا واقعا میخوای برگردی. با لبخند بهش جواب مثبت دادم.
اگه یه چیزی ازت بخوام بهم نه نمیگی ؟
-نه عزیزم تو هرچی بخوای من حرفی ندارم ..
سوودا با منو من گفت: منو با خودت می بری ..؟
من متعجب نگاهش کردم ..
من اینجا کاری ندارم . خونواده ای هم ندارم که بهشون وابستگی داشته باشم .
-باید از عمو صدیق اجازه بگیری .
اگه من عمو رو راضی کنم تو منو میبری؟
-باید یکمی فکر کنم ..
علی من اینجا دارم عمرمو تلف میکنم . اما اگه با تو بیام، دلم خوشه که حداقل کنار تو هستم و تو ازم حمایت میکنی...
-باشه من حرفی ندارم. اتفاقا مریم هم تنهاست. اگه عمو اجازه بده میبرمت ایران اونوقت سه تا خواهر دارم.
خوشحالی رو تو چهره ی سوودا دیدم .
عمو صدیق علی رغم میلش به اینکه سوودا با من بیاد تن داد . زمانی که منو سوودا سوار اسب شدیم تا به آبادی برگردیم پیره مرد به تلخی گریست . سوودا هم گریه کرد . لحظات جدایی این دوتا از هم خیلی تلخ بود. هر دو از اینکه بعد از چند سال زندگی کنار هم داشتند از همدیگه دور میشدند مغموم و نگران بودند.

حدود غروب با سوودا به طرف آبادی حرکت کردیم .
توی آبادی با چند نفر از بزرگای ده صحبت کردمو چندین نفر آماده بودند ما رو تا مرز ایران راهنمایی کنند و بلاخره با صلاحدید اونها یک جوون به اسم اسماعیل برای راهنمایی ما انتخاب شد.

صبح زود هر سه نفر راه افتادیم . چون با اسب بودیم مسیر روسرییعتر از اومدنه طی کردیم و وقتی هوا تاریک شده بود، به مرز رسیدیم . اسماعیل نقطه ای که ما میتوونستیم از گذشتن یه کوه به خاک ایران وارد بشیمو به ما نشون داد و از ما جدا شد . در دلم غوغایی به پابود. بغض گلومو گرفته بود. بعد از حدود چهار ماه دوباره به خاکم بر میگشتم . به نقطه ی آرامشم. به پیش مریم عزیترین کسی که در زندگی برایم مونده بود. اما نگران از آنچه پیش خواهد اومد. توی اون تاریکی زیر نور یه شمع نامه ای برای مریم نوشتمو در مورد سوودا توضیح دادم . بعد نامه رو با مقداری پول به سوودا دادم و گفتم : اگر به هر دلیلی از هم جدا شدیم به این آدرس برو و نامه رو به مریم بده . سپس دوباره حرکت کردیم. حدود دوساعت بعد ما کوه رو دور زده بودیم و اولین قدم رو به خاک ایران گذاشتیم . قلبم به شدت میطپید و اشک شوق از چشمام سرازیر بود .ریه هامو از هوای وطن پر کردم چندین بار و با ولع .
وقتی از دور چراغهای یه جاده رو دیدم به سوودا گفتم: باید اسبها رو رها کنیم و پیاده ادامه بدیم. چون اگه با اسب ادامه بدیم بیشتر تو خطریم .ادامه دارد...
داروک
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

"روزان ابری"


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA