انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 101 از 125:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  124  125  پسین »

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


مرد

 
جووووووووووووون دمت گرم
     
  
مرد

 
سلام من پسري ١٧ساله م با پوست سفيد . كون خوبي دارم چند باري پسر خاله م منو كرده ! خيلي خوبم ساك ميزنم عاشق كير هاي كلفتم. ميخوام يه خاطره كه ماله امروزه واستون تعريف كنم!
امروز ظهر ساعت يك بود فكر كنم شهوتي شده بودم رفتم مغازه ميخواستم جوراب شيشه ايي بخرم.فروشنده يه آقاي تقريبا ٣٠ ساله بود
جوراب هارو واسم آورد منم يكي رو انتخاب كردم نمي دونم لامصب چطوري فهميد كه واسه خودمه و ميخوام زن پوشي كنم! گفت بيا اين خيلي نازكه باهاش حال كن پا هاي سفيدتو باهاش بپوشون منم خنديدم يه دستي به گونه م زد گفت يه كم حال كنيم ميدونم دوس داري منم خيلي وقت بود دنبال همچين چيزي بودم درب مغازه رو بستُ اومد پيشم دست به كيرِ شلش زدم درش اوردم و ساك زدم نميدونيد چه كيفي داشت من ساك ميزدمو اون دستش رو به بدنم ميزدو كونمو اناليز ميكرد خلاصه براش ساك زدم و ابشو خوردم و يه حسِ عالي رو تجربه كردم اينطور بود كه با يه جوراب ساك زن شدم
     
  
زن

 
بقيه داستان چي شد من كه مردم تا اينجاش
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
تهران 31
با صدای حنا به خودم اومدم. چشمهام رو باز کردم حنا گفت: پاشو دیگه همه تو حیاط هستن. گفتم: چند وقته خوابیدم؟ حنا گفت: نیم ساعت. دیگه پاشو . همه منتظر تو هستن. منم بلند شدم با حنا رفتیم تو حیاط همه بودن. داشتن شام میخوردن. منم رفتم دست و صورت شستم اومدم شام خوردیم. بعد من همه رو ساکت کردم گفتم: میخواستم یه چیزهای رو بهتون تذکر بدم. گفتم: اول: مدیریت این خونه با شهلا خانم است. هر مشکلی بود به ایشون میگید. کرایه اتاقتون رو هم میدید به شهلا خانم. دوم: حنا و تی گل مدیر یا همون سرکارگر کارگاه هستن. سرپرست کارگاه هم آقا رحمان است که فردا می بینینش. سوم: از این به بعد مسئول غذا آقا شاپور و روح انگیز خانم و خاله طلا هستن. برای ظهر غذا ساده مثل نون و پنیر می بریم و عصر که برگشتیم. غذایی که مسئولین غذا درست کردن میخوریم. فردا ساعت هشت صبح همه صبحانه خورده تو حیاط باشن. که بریم سرکار. بعد کمی صحبت و خوش و بش هر کسی رفت تو اتاقش. منم با مهتاب و بچه هاش رفتیم. تو اتاقمون. وقتی رفتیم داخل مهتاب یواش تو گوشم گفت: کجا میخوابی؟ منم رو کردم به بچه ها گفتم: جاها رو بندازید بیاید بشینید باتون کار دارم. بچه ها هم جاها رو پهن کردن. نشستیم رو توشکها. گفتم: بچه ها میخواستم یه چیزی بهتون بگم. فاطمه گفت: چی؟ گفتم: میخواستم بگم اگه شما اجازه بدین میخواهم امشب از یکی خواستگاری کنم. که دیدم زهرا یه لبخندی زد و روسریش رو درست کرد. علی گفت: از کی میخواهی خواستگاری کنی؟ گفتم: با اجازه شما از مهتاب جون خودم. که دیدم زهرا اخماش رفت توهم و گفت: اصلان هم اجازه نیست. تو خجالت نمیکشی جایی اینکه از من خواستگاری کنی داری از مامانم خواستگاری میکنی. که هم سن مامانته. و بعد بغز کرد. منم بغلش کردم. بهش گفتم: سن که مهم نیست. دوستش دارم. تازه تو که هنوز مدرسه داری بزار دبیرستانت تمام بشه. اگه بازم خواستی با من ازدواج کنی. خودم میگیرمت. زهرا همینطور که بغز کرده بود گفت: قول میدی؟ گفتم: قول میدم. حالا پس هر سه تاتون موافقید؟ بچه ها هم گفتن: آره. گفتم: پس از این به بعد من. بابا رجب هستم. حالا هم برای اینکه من و مهتاب زن و شوهر بشیم باید با هم سکس کنیم. فاطمه گفت: یعنی چکار کنید؟ گفتم: حالا براتون توضیح میدم. ولی اولش بگم. من دوست دارم از این به بعد شب ها موقع خواب هممون تو خونه لخت باشیم. راحت . علی گفت: یعنی چطور؟ منم پاشدم لباسهام رو درآوردم. شدم با یه شورت. فاطمه گفت: اینطوری؟ منم شورتم رو کشیدم پایین. گفتم: اینطوری. تا مهتاب اومد بگه زشته نه نکنید. دید هر سه تاشون مثل من لخت مادرزاد شدن. مهتاب که افتاده بود به من و من گفتم: لخت میشی یا بیایم چهارتای لختت بکنیم. همینطور که هر چهارتامون منتظر لخت شدن مهتاب بودیم رفتم پشت سر زهرا. از پشت بغلش کردم مثل مامانش ریزه پیزه بود. دست انداختم رو سینه هاش. سینه هاش کوچولو و سفت بود. ولی مثل مال مامانش سرسینه های برجسته داشت. تا کمی مالیدمش. سرسینه هاش شق شد. مهتاب که دید چاره ای نداره یواش یواش لباسهاش رو درآورد. بعد که لخت شد. رفتم بغلش کردم. یه لب ازش گرفتم. بعد به بچه ها گفتم: یاد بگیرید کسی رو که دوست دارید باید لبهاش رو ببوسید. بعد برای شهوتی کردنش لباش رو بخورید. بعد جلوشون شروع کردم به خوردن لبهای مهتاب. بعد رو کردم به بچه ها گفتم: یاد گرفتید؟ اونها هم گفتن: آره. رفتم شروع کردم از زهرا لب گرفتن. بعد از علی لب گرفتم بعد فاطمه. بعد برگشتم سمت مهتاب خواباندمش رو توشک و به بچه ها گفتم: حالا کارهای که زنها رو حشری میکنه گردنش رو میخوردم و نوازشش میکردم. بعد به بچه ها گفتم: دونه دونه بیان رو مهتاب امتحان کنید. اول زهرا اومد بعد علی بعد فاطمه. گفتم: حالا سینه. بچه ها زنها خیلی رو سینه حساس هستن وقتی سینه هاشون رو میخورید خیلی حشری میشن. بعد شروع کردم به خوردن سینه های مهتاب. بعد سمت راستی رو گرفتم. به زهرا گفتم: تو سمت چپی رو بگیر هر کاری من میکنم تو هم بکن. بعد گفتم: حالا بده به علی . بعد فاطمه. حسابی سینه های مهتاب رو خوردیم. بعد رفتم پایین. گفتم: این قسمت خیلی مهم است. وقتی زنها بچه هستن بهش میگن ناناز وقتی بزرگ میشن بهش میگن کوس. خوشمزه ترین جای زنها هم همین کوسشون است ولی باید برای خوردن این بالاش که چوچولیش است لیس بزنی و مک بزنی. بعد شروع به خوردن کردم. آه و اوه مهتاب بالا رفت. بعد به زهرا گفتم: حالا نوبت تو است. زهرا خورد گفت: یه کمی شورمزه است. گفتم: کمی بیشتر بخور. مزه عشق هم میده . کمی بیشتر خورد. مهتاب افتاده به آه و اوه منم شروع کردم کوس زهرا رو مالیدن. زهرا که حشری شده بود. دیگه ول کن کوس مهتاب نبود که بهش گفتم: دیگه بسه. نوبت علی است. علی اومد شروع کرد به خوردن. اولش خوشش نیومد. ولی یواش یواش خوشش اومد منم با کیر کوچولوش بازی میکردم. بعد نوبت فاطمه شد. فاطمه هم همینطور که کوس مهتاب رو میخورد منم با کوسش بازی میکرد. حسابی حشری شده بود. دیدم حال مهتاب خیلی خرابه حالاست که ارضاع بشه. به بچه ها گفتم: دقت کنید حالا ببینید زنها چطور ارضاع میشن. دست زهرا و علی رو گذاشتم روی شکم مهتاب که همینطور که فاطمه کوس مهتاب رو میخورد. آبش اومد. و شروع کرد به لرزیدن و نبض زدن. به بچه ها گفتم: اینطوری زن ارضاع میشن یا آبشون میاد. حالا بیاین تو کوس رو ببینید. فاطمه رو بلند کردم. لا کوس مهتاب رو باز کردم گفتم: سوراخ بالای مال جیش کردن است و زیری مال اینکه کیر مردها بره توش. بعد علی رو بلند کردم گفتم: مال مردها وقتی بچه هستن بهش میگن دودول وقتی بزرگ میشن میگن کیر. برای حشری کردن مرد باید کیرش رو بخوری تا شق بشه. بعد کیر کوچولو علی رو کردم تو دهنم. گفتم: به این میگن کیر خوردن یا ساک زدن یاد بگیرید. کمی ساک زدم بعد کیر علی رو دادم فاطمه بخوره . مال خودم رو هم دادم به زهرا کمی خوردن. بعد من پاهای مهتاب رو باز کردم . گفتم: دقت کنید کجا میره . کیرم رو کردم تو کوس مهتاب بعد شروع کردم به تلمبه زدن. زهرا گفت: مال همه زنها انقدر راحت کیر میره توش. گفتم: نه. دختر بچه ها کوسشون اول تنگه و یه سری پوست اضافه داره که بهش میگن پرده. باید کیر بره توش پاره بشه یا همون باز بشه. کمی خون بیاد. بعد دیگه راحت میشن. زهرا گفت: میشه مال منم باز بکنی گفتم: نه برای روز عروسی لازمش داری بهتر تا اون موقع از کون بدید . زهرا گفت: چطور؟ گفتم: برو کرم نرم کننده بیار از رو کمد مامان مهتاب. اونم رفت و آورد. گفتم: بشین رو دوزانو بعد مدل سگیش کردم. افتادم به جون سوراخ کونش حسابی خوردم و کوسش رو مالیدم. حسابی که حشری شد. سوراخ کونش رو چرب کردم. اول یه انگشت کردم خیلی دردش گرفت. بعد با یک انگشت تلمبه میزدم بعد کردمش دوتا یه جیغی زد. گفتم: میخواهی نکنم. گفت: نه بکن دیگه. منم به زور انگشت دوم رو کرد. خیلی دردش گرفته بود. دوتا انگشتم رو نگه داشتم. کمی که آروم شد. با دوتا انگشت تلمبه میزدم که یواش یواش آه و اوهش بالا رفت. با اون یکی دستم کوسش رو میمالیدم. تا ارضاع شد. بعد به علی گفتم: تو بیا اون رو هم مدل سگی کردم و افتادم به جون سوراخ کونش. حسابی خوردم. بعد کرم رو برداشتم سوراخ کونش رو چرب کردم. یک انگشتم رو هم چرب کردم تا فشار دادم تا ته رفت تو. درش آوردم دوتایی کردم باز تا ته رفت تو. گفتم: علی جان خوب کونت گشاده زیاد کون دادیی؟ علی گفت: نه. با امیر دوستم وقتی با هم بازی میکنیم کیرهامون رو هم توکون هم میکنیم. منم تا این رو شنیدم کیرم رو گذاشتم دم سوراخش. چون سوراخش هم کرم زده بودم با یه فشار تا ته رفت تو. حسابی تلمبه زدم. با اینکه کونش کوچیک بود ولی خوب کون میداد. درحال کردن بودم که فاطمه گفت: حالا نوبت منه. کیرم رو کشیدم بیرون. به علی گفتم: تو برو کیرت رو بکن تو کوس مامان مهتاب. تا من فاطمه رو باز کنم. فاطمه که آماده بود. تا انگشتم رو کردم توش دیدم از مال علی هم گشادتره. چرخوندمش انگشت کردم تو کوسش دیدم کوسش هم بازه. رو کردم به مهتاب گفتم: اینکه از جلو و عقب باز بازه. مهتاب که زیر علی بود. علی رو هل داد کنار گفت: چی گفتی؟ اومد بالاسر ما. نشونش دادم. مهتاب با وحشت از فاطمه پرسید: کی این کار رو بات کرده؟ فاطمه گفت: چکار؟ گفتم: همین که کیرش رو کرده تو کوس و کونت. گفت: کسی نکرده. گفتم: پس چی رفته توش. گفت: با دوستم نسترن وقتی بازی میکنیم. خیار میکنیم اینجاهامون. منم تا این رو شنیدم. گفتم: برای دوتا بچه دوازده . سیزده ساله خیلی زوده. بعد پاهاشو باز کردم کیرم رو کردم توش. وای مثل پنبه بود. نرم . نرم. انگار کیرم تو آسمونها بود. علی و مهتاب نگاه میکردن که گفتم: چرا معطلی. علی هم سریع دوباره پرید رو مهتاب و مشغول کردنش شد. همینطور که تلمبه میزدیم . علی گفت: آبم داره میاد. گفتم: بریز توش. مشکل نداره حامله هم بشه مال خودمه. علی هم آبش رو ریخت تو کوس مهتاب. بعد از خستگی افتاد سرجاش خوابید. منم همینطور که میکردم دیدم فاطمه لرزید. منم کیرم رو کشیدم بیرون چرخوندمش و کیرم رو گذاشتم رو سوراخ کونش با اولین فشار تا ته رفت تو. همینطور که فاطمه رو از کون میکردم متوجه زهرا شدم که یک گوشه نشسته بود و یواش برای خودش گریه میکرد. منم کیرم رو کشیدم بیرون و فاطمه رو بوسیدم. فاطمه هم از خستگی سریع رفت سرجاش کنار علی خوابید. منم به مهتاب اشاره کردم. اونم تا زهرا رو دید. هر دوتامون رفتیم زهرا رو بغل کردیم. گفتم: چی شده دختر خوشکلم. زهرا هم با بغز گفت: تو جای اینکه بیای خواستگاری من. اومدی خواستگاری مامان مهتاب. بجای اینکه منو بکنی. این دوتا رو میکنی. ازت بدم میاد. منم همینطور که نوازشش میکردم. مهتاب گفت: عزیزم آخه تو پرده داشتی. زهرا گفت: نمیخواهم . دیگه دوستون ندارم. منم بغلش کردم. و بعد درازش کردم روی توشک به مهتاب گفتم: دستمال بیار. مهتاب گفت: میخواهی چکارکنی؟ گفتم: هیچی میخواهم دختر گلم رو از کوس بکنم. زهرا با شنیدم این حرف نیشش باز شد. کیرم رو گذاشتم دم کوس کوچولو زهرا. بعد کف دستم رو گذاشتم رو دهنش که جیغ زد. صداش نره بیرون. بعد با یه فشار کیرم رو کردم تو کوسش. تا ته فرستادم تو دیدم. زهرا صداش در نمیاد. ولی چشمهاش پر اشک شده از درد. منم کمی تو کوسش تلمبه زدم که کامل پرده اش پاره بشه. بعد کیرم رو کشیدم بیرون. مهتاب تا دید کیرم خونیه. با دستمال کیرم رو پاک کرد بعد کوس زهرا رو پاک کرد. منم دوباره کیرم رو فرستادم. تو کوس زهرا. ده دقیقه ای تو کوسش تلمبه زدم که دیدم آبم داره میاد کشیدم بیرون. ریختم رو شکمش. زهرا که به خواسته اش رسیده بود. تو چشمهاش خوشحالی برق میزد. رو کردم به مهتاب و بوسیدمش. گفتم: تو بخواب. من دخترم رو ببرم حمام بشورمش. بعد دوتا حوله برداشتم یکی دور خودم پیچیدم یکی دور زهرا. بعد با هم رفتیم طرف حمام همه خواب بودن. حوله ها رو گذاشتم تو رختکن. بعد با هم رفتیم زیر دوش. همینطور که میشستمش قربون صدقه اش هم میرفتم. به زهرا گفتم: چطور بود؟ گفت: عالی. طبق قولی که دادی بام ازدواج هم میکنی؟ گفتم: اگه بخواهی آره. ولی اگه زنم بشی بعد کمی زندگی و کردنت میرم یه یا دوتا زن دیگه میگیرم. دیگه همیشه مال تو نیستم ولی اگه دخترم باشی همیشه. بابا رجب مال خودته. اگه صدتا زنم بگیرم بازم تو دختر بزرگ منی یعنی بابا رجب مال خودته. حتی شوهر هم بکنی باز تو دختر بابای هستی. کمی فکر کرد. گفت: آره اینطور بهتره. همیشه مال خودمی. کون زنهات رو هم پاره میکنم. بعد بغلش کردم زیر دوش حسابی از هم لب گرفتیم. بعد شروع کردم به شستنش از بالا مشغول شدم تا رسیدم به کوسش حسابی تمیزش کردم. بعد زانو زدم جلوش سرم رو بردم جلو. مشغول خوردن کوسش شدم. زهرا تو آسمونها بود که برای بار دوم ارضاع شد. بعد گفت: بابای. جیش دارم. همینطور که کوسش رو میخوردم. گفتم: جیش کن. زهرا هم جیش کرد. اولش سختش بود نمی اومد. ولی کمی که زور زد اومد. تازه خوشش اومده بود تو دهنم جیش میکرد تو صورتم. حسابی هر دوتامون حال کردیم. بعد دوش گرفتیم و رفتیم تو اتاق. هم خواب بودن. یواش رفتیم سرجامون. همدیگر رو بغل کردیم. زهرا دست راستم رو گرفت. گذاشت لای پاش. بعد همینطور تو بغل هم خوابیدیم.
     
  
مرد

 
عالی بود
     
  
مرد

 
تهران 32
صبح با صدای مهتاب بیدار شدم. بچه ها هنوز خواب بودن. مهتاب برام صبحانه آماده کرده بود. خوردم و یک لب از مهتاب گرفتم اومدم بیرون دیدم همه آماده هستن. به حامد گفتم: بپر سرخیابان سه تا تاکسی بگیر. اونم رفت گرفت و اومد. اولی صادق و بهنام جلو و عقب هم تی گل و حنا و بهناز نشاندم سفورا رو هم روپای بهناز . تاکسی دوم ثریا و حمید جلو و عقب هم شهلا و نصرین و حامد. فهمیه رو هم رو پای حامد نشاندم . تاکسی سوم طوبی و سی گل جلو و عقب هم هوریه و نرگس و حسن رو پاش هم فتانه رو نشاندم. خودم هم با موتور ستاره رو جلو و سیما رو عقب خودم. رفتیم به سمت کارگاه.
وقتی رسیدیم. عمورجب درب رو باز کرد رفتین داخل پول ماشینها رو دادم وبچه ها رو پیاده کردم. دیدم رحمان و زینب هم از تو سالن اومدن بیرون. همون موقع دیدم خانم جان و زیور هم اومدن با ماشین. همگی رفتیم داخل. همه پچ پچ میکردن . همه رو ساکت کردم. گفتم: اجازه بدید. کارهاتون رو بهتون بگم. به خانم جان اشاره کردم گفتم: اینشون ملک خاتون خانم یا بقول ما خانم جان بزرگ ماست و رئیس همه . ایشون همه زیور خانم جزو هیئت مدیره . اینم زینب خانم مدیر مالی شرکت و از این به بعد سیما هم ایشون کار میکنه. مسئول اداری کارگاه قالی بافی و انبار هم آقا رحمان است. مسئول کارگاه قالی بافی حنا است و مسئول کارگاه گلیم تی گل است. صادق هم مسئول تدارکات است همین حالا هم برو با آقا رحمان هرچی میخواهی بخر و دارهای قالی رو درست کن. بعد گفتم: گروه ها هم دو نفره است. ثریا و حمید یک گروه . فهمیه و نصرین . نرگس و فتانه . شهلا و هوریه . طوبی و سی گل هم با هم . حسن و حامد و بهنام هم با تی گل قسمت گلیم هستن. بهناز و سفورا هم تابلو فرش می بافن. ستاره گفت: پس من چی گفتم: شما باید بری مدرسه. بعد رو کردم به حنا و تی گل گفتم: برید گروهاتون رو دست کنید وقتی رحمان و صادق هم برگشتن کمکشون کنید. دارهای قالی رو درست کنن. به زینب هم گفتم: این سیما خانم هم در خدمت خودت دستیار خودته هر کاری دوست داری باش بکن. زینب گفت: پس کاشکی من و سیما میرفتیم حجره اونجا به کارهامون برسیم. سریع حامد رو صدا کردم گفت: برو سرجاده یک ماشین بگیر زینب خانم و سیما میخواهن برن شهر.
بعد خودم هم با جانم جان و زیورخانم و ستاره رفتیم سمت انبار. که تو دفتر بشینیم و صحبت کنیم. ولی چون هنوز از وست دیوار راه درست نکرده بودیم مجبور بودیم بریم از درب بیرون و از درب قبلی بریم داخل. من و ستاره پریدیم پشت موتور. خانم جان و زیور خانم هم با ماشین رفتیم بیرون از کارگاه که از درب انبار بریم داخل محوطه.
رفتیم تو دفتر نشستیم. عمو رجب هم برامون چایی آورد. خانم جان گفت: رضا پسرم میگه اوضاع شرکتش خرابه داره ورشکسته میشه. میگه حساب و کتابهاش نمیخونه. از ما خواسته باش شراکت کنیم. نظرتون چیه؟ من گفتم: خوبه. چند درصد شراکت؟ خانم جان گفت: منتظر پیشنهاد ماست. اون بدبخت خیلی گرفتاره. زیور گفت: پنجاه پنجاه خوبیه گفتم: نه. نامردیه. چهل ما. شصت آقا رضا. خانم جان گفت: منم موافقم. زیور هم قبول کرد. گفتم: ولی قبل از اینکه پول بهش بدیم باید زینب رو بزاریم حساب و کتابهای شرکت رو درست کنه. بعد پول بریزیم تو شرکت. خانم جان رو کرد به من گفت: پس تو برو دنبال کار شرکت رضا. من و زیور هم حواسمون به مغازه ها و کارگاه هستیم. ولی خدای هر کاری میکنی زود باش که نگران پسرم هستم. زیور خندید و گفت: یکی یدونشه دیگه. خانم جان هم گفت: مگه اشکان خان یکی یدونه شما نیست نه درس میخونه نه کار میکنه. 24 سالش شده هنوز پول تو جیبی میگیره. زیور گفت: خوب چکارش کنم بچه است دیگه. خانم جان گفت: فکر کنم کمی از بچگیش گذشته. سربازی هم که نزاشتی بره. پول دادی براش معافی درست کردی. گفتم: بسپارش به من آدمش میکنم. خانم جان گفت: فکر خوبیه. زیور گفت: آخه بچه ام گناه داره. گفتم: بچه ات از من بزرگتره. زیور گفت: تو فرق داری. خانم جان گفت: فرق داری و زهرمار. فردا صبح ساعت هشت که میای دنبال من اشکان رو هم میاری. گفتم: یک ساک لباس هم براش بزار. زیور گفت: چرا؟ گفتم: قرار نیست دیگه شب بیاد ور دل مامانش لوسش کنه. میاد پیش خودم. خانم جان گفت: حرف دیگه. پیشنهاد دیگه. زیور گفت: من فکر میکنم باید کمی رو زمین سرمایه گذاری کنیم. جنگ چند سال تمام شده یواش یواش ساخت و ساز شروع میشه. تا هنوز رونق ندار باید بخریم. من پاشدم رفتم طرفش یه بوسی از لبش کردم. گفتم: تو چقدر مخی. ایول منم با پیشنهادش موافقم. خانم جان هم گفت: منم موافقم. پس هر کداممون زمین خوب و ارزون دیدم. خبر بدیم. بعد جلسه رو تمام کردیم. خانم جان گفت: پس زودتر برو سراغ رضا. منم پاشدم رفتم از خانم جان یه لب حسابی گرفتم. بعد هم زیور و خدا حافظی کردم. راه افتادم طرف شرکت آقا رضا. طبق آدرسی که خانم جان داده بود تو خیابان کارگر شمالی بود. تو یه پاساژ قدیمی تعطیل. یعنی طبقه دوم پاساژ که از تو کوچه راه داشت. رفتم بالا. درب زدم و رفتم داخل.
ورودی بزرگ بود. میشه بگی یک اتاق مربع بود که اولش سمت چپ یه آبدارخانه بزرگ بود بعد سمت چپ یک درب دیگه بود. و سمت راست هم سرویس توالت بود و کنارش یک اتاق دیگه و روبرو هم یک اتاق بزرگ بود که از سمت راست بعد اون اتاق سمت راستی درب داشت. تا رفتم داخل یک جوان 25 یا 26 ساله از تو آبدارخون اومد. گفت: بفرمایید امری داشتین؟ گفتم: میخواستم مهندس اقبالی رو ببینم. پسره به چند تا صندلی داغونی که توی سالن بود اشاره کرد گفت: بفرمایید تا من بهشون بگم. بعد موقع رفتن گفت: بگم کی باشون کار داره؟ گفتم: بفرمایید رجب. پسر تا رفت تو دیدم سریع آقا رضا اومد بیرون. و باهام دست داد گفت: چطوری رجب از طرف خانم جان اومدی؟ گفت: بله آقا مهندس که همون موقع دیدم از اتاق سمت چپی یک خانم مانتویی لاغر و ریزه اومد بیرون. آقا رضا تا دید. خانم مانتویی اومد بیرون. معرفی کرد گفت: مژگان خانم . منشی و مسئول مالی شرکت هستن و ایشون هم آقا رجب که از طرف خانم جان اومدن. بعد به اتفاق رفتیم تو اتاق آقا رضا. آقا رضا پشت میزش نشست . منم روی مبل جلو میزش و روبروم هم مژگان خانم. آقا رضا سریع پرسید: نتیجه جلستون چی شد؟ موافقت کردن؟ من دقت کردم دیدم این مژگان خانم خیلی گوشاش رو تیز کرده. منتظر جواب منه. منم گفتم: با شراکت موافقت کردن. سهام هم 60 برای شما و 40 برای شرکت ما. مژگان خانم گفت: کی پول به شرکت تزریغ میشه. گفتم: شرکت ما از نظر مالی مشکل نداره هر چقدر که لازم باشه. دیدم مژگان خانم یه لبخنید زد و معلوم بود عشق کرده . برام یه کم عجیب بود که چرا آقا رضا منشیش رو آورد تو جلسه کاری و این پولها چه ربطی به منشی داره که انقدر خوشحال شد. بعد گفتم: ولی شرکت دوتا شرط داره. که سریع مژگان خانم گفت: چه شرطی؟ گفتم: برای شما هیچی برای مهندس اقبالی شرط گذاشتن. که دیدم گفت: من و مهندس نداریم. که آقا رضا با من . . .من .. . اومد درستش کنه. گفت: منظور خانم عباسی اینکه که چون مسئول مالی شرکت هستن. باید از همه چیز با خبر باشن. همونجا دوزاریم افتاد که یه خبرهای است بین این دوتا. به رو خودم نیاوردم گفتم: یکی اینکه هر پولی وارد شرکت میشه یا خرج میشه. چه از طرف ما چه از طرف شما باید با نظارت من باشه. دوم اینکه نیروهای شرکتتون خیلی کم هستن. ما ترجیح میدیم که شما که مسئول مالی هستین یک پادو داشته باشید. که تو کارها کمکتون کنه. و یک منشی که جواب تلفن بده.
مژگان خانم گفت: مگه خانم جان به پسرش اعتماد نداره که شما رو گذاشته بالا سر پسرش. گفتم: خانم جان اعتماد داره ولی شرکت ما چهارتا سهام دار داره درست خانم جان بیشتر سهام رو داره ولی ما سعی کردیم تو شرکتمون همه چیز روشن و شفاف باشه. که آقا رضا گفت: خیلی هم خوبه من مشکلی ندارم. بعد دوباره مژگان خانم گفت: نیرو لازم نداریم. ما تو پرداختهای همین نیروها هم پول نداریم. منم گفتم: نگران پول این نیروها نباشید. تمام هزینه ای نیروها با خودمان است. هیچ کاری هم به درآمد شرکت نداریم از سهم خودمون میدیم. آقا رضا گفت: اینطور باشه خیلی هم خوبه. من مشکلی ندارم. که دیدم مژگان خانم یه چپ چپی نگاه آقا رضا کرد و بعد صدا زد شهاب یه سه تا چای بیار.
بعد من رو کردم به آقا رضا گفتم: میشه من با شما چند دقیقه خصوصی در مورد ازدواجم صحبت کنم. میخواهم برام پدری کنی. . . بعد یه نگاهی به مژگان خانم کردم. آقا رضا رو کرد به مژگان خانم گفت: یک لحظه ما رو تنها بزار ببینم این آقا داماد چی میگه. مژگان خانم هم رفت بیرون . تا درب رو بست. آقا رضا یک لبخندی زد و گفت: خوب رجب خان بگو ببین عروس خانم کیه؟ گفتم: عروسی چیه؟ میخواستم این مزاحم بره بیرون. گفتم: درمورد بپرداخت پول الکی گفتم. آقا رضا جا خورد.گفت: یعنی با شراکت موافقت نکردن. گفتم: کردن. ولی تا یکماه پولی به شرکت تزریغ نمیشه تا تمام حساب و کتابها معلوم نشه. شراکتمون رسمی نمیشه. برای همین بدون اینکه هیچ کس تو شرکتتون بفهمه همه حساب و کتابها رو من میخواهم. از فردا هم صبح که میاین ملیحه رو هم با خودتون بیارید. میخواهم بزارم زیر دست خانم عباسی که حواسش به حسابها باشه. یک منشی هم براتون میارم که دستیار مسئول مالی شرکتومون است. آقا رضا گفت: من اوضاع مالیم خرابه تو این یک ماه چکار کنم. گفتم: اگه بخواهی از پول خودم بهت میدم ولی همونطور که گفتم: به خرج کردنش نظارت دارم. آقا رضا هم گفت: باشه. همون موقع مژگان خانم اومد تو. یه سینی هم چای باش بود. منم همون موقع گفتم: پس مهندس خیالم راحت باشه برای ماه دیگه قرار خواستگاری رو بزارم. شما تشریف میارید دیگه؟ آقا رضا هم یه مکثی کرد بعد گفت: حتما حتما خیالت راحت باشه. منم بعد از چای رفتم سمت خونه خانم جان.
وقتی رسیدم درب زدم. دیدم سمیه اومد. تا منو دید. پرید بغلم گفت: کجای پس تو. منم یه کم کونش رو مالیدم و با هم رفتیم تو خونه. اون رفت سمت آشپزخانه. من اومد برم سمت اتاق خانم جان که فرنگیس خانم گفت: نیست. هنوز نیومده. سرم رو برگردوندم گفتم: به فرنگیس جان. خوشکل خودم. بعد رفتم طرفش تا رسیدم بهش یه بوسی از لپش کردم. که درجا گوشم رو گرفت. گفت: بیشعور چکار کردی؟ گفتم: غلط کردم. گفت: دوباره بگو. گفتم: غلط کردم. گفت: حالا شد. گفتم: بچه ها کجان؟ گفت: تو اتاقشون. منم اومد برم سمت اتاق بچه ها که یکی زدم در کون فرنگیس و دررفتم. فرنگیس خانم هم دنبالم اومد بالا. گفت: مگه دستم بهت نرسه. پوستت رو میکنم. رسیدم درب اتاق فرهاد. درب رو باز کردم پریدم تو که دیدم. ملیحه گوش فرهاد رو گرفته. به فرهاد میگه بگو غلط کردم. همون موقع فرنگیس هم اومد تو اتاق. رو کردم به ملیحه گفتم: داری چکار میکنی؟ چرا گوش فرهاد رو گرفتی؟ که ملیحه سرش رو برگردوند و سلام کرد ولی گوش فرهاد رو ول نمیکرد. گفت: زیر درس در میره. همه اش بهانه میاره فرار میکنه. فرنگیس هم گفت: خوب کاریش میکنی. آفرین دخترم.
فرهاد رو کرد به من گفت: رجب پوستت رو میکنم. گفتم: نترس مامانت پوستم رو کنده که یک پس گردنی اومد تو گردنم. فرنگیس گفت: خوب کاری میکنم. فرهاد رو کرد به ملیحه گفت: خوب غلط کردم ول کن دیگه. ملیحه گفت: حالا بوسم کن ازم معذرتخواهی کن. فرنگیس رو کرد به فرهاد گفت: راست میگه دیگه زود باش. فرهادم یه بوسش کرد گفت: معذرت میخواهم . ملیحه هم گوشش رو ول کرد. فرنگیس گفت: این اتاق فرهاد خیلی بزرگه تختش هم دونفره است. ملیحه جون دخترم چرا نمیای تو این اتاق که حسابی حواست بهش باشه. ملیحه هم گفت: فکر خوبیه. بعد اومد طرف فرنگیس رو بغل کرد و بوسید گفت: فرنگیس جون تو چقدر مهربونی . فرهاد داد زد نه لازم نکرده بیاد اینجا همینطور پوستم رو کنده. ملیحه یه چپ چپی نگاهش کرد. گفت: چی گفتی؟ که فرهاد گفت: هیچی گفتم: فکر خوبیه. بعد من گفتم: ملیحه از فردا صبح ساعت هشت تا یک ظهر میری شرکت آقا رضا اونجا باید حسابداری کنی. ملیحه گفت: من روم نمیشه با آقا رضا برم. فرهاد منو میرسونه تازه هم ماشین خریده. فرنگیس هم گفت: آره فکر خوبیه. فرهاد زد تو سرش گفت: رجب من تو رو میکشم. من سریع پریدم بیرون. فرنگیس هم اومد. گفت: چرا شرکت رضا؟ گفتم: مگه خبر نداری اوضاع شرکتش خوب نیست خانم جان میخواهد دستش رو بگیره.
فرنگیس با تعجب گفت: راست میگی؟ گفتم: بخدا راست میگم. بعد پرسیدم این منشی و مسئول مالیش رو میشناسی؟ گفت: کی گفتم: خانم عباسی. گفت: نه . چطور مگه؟ گفتم: خیلی مشکوک میزنه. گفت: یعنی پول می دزده گفتم: پول رو که نمیدونم ولی فکر کنم دل می دزده . یه لحظه دیدم فرنگیس رنگش مثل کچ شد. سریع گرفتمش بردمش رو مبل. بعد صدای معصومه زدم گفتم: یه آب قند بیار. معصومه هم سریع آورد و هی میگفت: چی شده خانم چی شده خانم. گفتم: خفه میشی؟ انگار نوارت گیر کرده. خوب من یه غلطی کردمه یه چیزی حدس میزدم بهش گفتم. معصومه گفت: خاک تو سرت خوب نمیگفتی. فرنگیس با بیحالیش گفت: نه خوب کاری کردی گفتی. بعد چشمهاش رو بست. منم تا دیدم چشمهاش بسته. خودم رو چسبوندم به معصومه. بعد دستم رو کردم تو یغه اش سینه هاش رو میمالوندم که معصومه یواش گفت: خانم میفهمه. گفتم: خانم مغزش تعطیل شده هیچی نمی فهمه. که فرنگیس خانم چشمش رو باز کرد گفت: نفهم خودتی. بیشعور جای مالیدن اون بیا برو یه قرص سردرد برام بیار دارم میمیرم. به معصومه هم گفت: چی رو نگاه میکنی برو یه روسری برام بیار سرم رو ببندم از درد دارم میمیرم. معصومه هم رفت. وقتی برگشتم یه قرص بهش دادم وبعد یک لیوان آب. خورد. بعد سمت چپش نشستم و نوازشش میکردم . که معصومه هم اومد با روسری سرش رو بست. بعد با اشاره فرنگیس خانم نشست سمت چپش. بعد سرش رو گذاشت روی پای معصومه. معصومه هم قربون صدقه اش میرفت. یه لحظه نگاهم افتاد به سینه های فرنگیس خانم. یعنی دارم نوازشش میکنم دست چپم تو موهاش بود و دست راستم رو گذاشت رو سینه فرنگیس. دیدم هیچی نمیگه. دستم رو برداشتم اومدم دکمه های لباسش رو باز کنم . که معصومه گفت: میخواهی چکار کنی؟ نکن. ناراحت میشه. گفتم: این که هیچی حالیش نیست نمیفهمه. بعد دستم رو کردم تو کورستش. گذاشتم روی سینه اش. وای دقیقا اندازه دستم بود نه بزرگ نه خیلی کوچولو. ولی سفت و شق و رق . که فرنگیس گفت: نفهم خودتی بیشعور. دست رو بردار. گفتم: دیگه نمیتوانم. بعد دیدم هیچی نگفت. معصومه گفت: دیدی خانم رو ناراحت کردی. اومدم دستم رو از روی سینه اش بردارم که گفت: اگه دستت رو برداری دستت رو خورد میکنم. منم یه نگاهی به معصومه کردم معصومه یه نگاهی به من . فرنگیس همه چشماش بسته بود. من شروع کردم برای خودم با سینه اش بازی کردن. سرش هم برجستگیش زیاد بود. طاقت نیاوردم. کورستش رو زدم بالا وای چی میدیم دوتا سینه متوسط رو به کوچک ولی با سر برجسته و حاله دورش که از یه سکه پنج تومانی هم بزرگتر بود. و حال دورش قهوه ای کم رنگ بود. از بس حشری شد بودم مثل وحشیها میمالیدمشون که فرنگیس یکی محکم زد رو دستم گفت: سینه هام رو کندی. بعد رو کرد به معصومه گفت: ببرینم تو اتاقم کمی استراحت کنم. هر کدوممون یکی از زیربغلهاش رو گرفتیم داشتیم میبردیمش تو اتاقش که رو کردم به معصومه گفتم: سمیه کجاست؟ گفت: دخترش رو برده پارک. فرنگیس رو بردیم تو اتاقش که گفت: لباس خواب تنم کنید. منم لباسهاش رو درآوردم. معصومه هم رفت لباس خوابش رو بیاره با یه شورت گذاشتمش روی تخت. که معصومه اومد. گفت: بیا لباس خواب تنش کنیم. گفتم: بزار شورتش رو هم دربیارم. معصومه گفت: کی برای خواب بدون شورت می خوابه؟ گفتم: من. بعد دست کردم دوطرف شورت فرنگیس و کشیدم پایین. وای چی میدیدم یک کوس کوچولو خوشکل. مثل کوس دختر بچه ها بود یه مو هم نداشت همه موهاش رو زده بود. داشتم نگاه میکردم که فرنگیس یکی زد تو گوشم گفت: بیشعور چرا شورتم رو درآوردی؟ نفهم گمشو کنار. که دیگه هیچ نفهمیدم. پاهاشو باز کردم شروع کردم به خوردن که. فرنگیس گفت: چکار میکنی بیشعور. نفهم. آه . . آه . . . مریض میشی. آه . آه . دیگه احساس کردم یه دستی رو کلمه نگاه کردم دیدم دست فرنگیس است داشت سرم رو به کوس فشار میداد یه پنج دقیقه ای خوردم که ارضاع شد. یک زد تو گوشم گفت: خیلی بیشعوری. بعد اومد بلند بشه که گفتم: کجا. سریع لباسم رو کندم. پاشدم شلوارم رو کشیدم پایین شورتم پام نبود. دیدم فرنگیس همونطور روی تخته بلند هم نشده. داره به کیرم نگاه میکنه. رفتم بین پاهاش کیرم رو گذاشتم دم کوسش یه فشار دادم رفت تو. یه جیغ زد و یکی زد تو گوشم گفت: بیشعور این کیر آدم یا کیر خر. منم کیرم رو فرستادم تا ته و شروع کردم تلمبه زدن که موهام رو گرفت میکشید و میگفت: بیشعور محکمتر . منم که حشری تر میشدم محکمتر میکردم . یک زد تو گوشم گفت: محکمتر که منم با تمام توان تلمبه میزدم. خیس عرق بودم که یه دفعه آه و اوهش بالا رفت و کوسش شروع کرد به نبض زدن. و بعد شل شد. اومد ادامه بدم که مال خودم هم بیاد. یکی دیگه زد تو گوشم گفت: بکش بیرون. گفتم: مال من نیومده هنوز. خودش رو کشید بالا که کیرم اومد بیرون. رو کرد به معصومه گفت: لخت شو. معصومه هم لخت شد. گفت: بیا معصومه رو بکن ببینم. منم کیرم رو کردم تو کوس بزرگ معصومه و با تمام قدرت تلمبه میزدم. یه دفعه دیدم فرنگیس هم داره با سینه های معصومه بازی میکنه. بعد شروع کرد به خوردن سینه هاش که من دیگه با این صحنه نتوانستم خودم رو نگه دارم آبم اومد. معصومه هم وقتی آب گرم منو تو کوسش احساس کرد و با خوردن سینه ها آبش اومد. هر دوتامون شل شدیم. چند دقیقه بعد. دیدم فرنگیس پاشد یه لباس شیک پوشید گفت: پاشید دیگه. تا پاشیدم گوش هر دوتامون رو گرفت. گفت: دیگه تکرار نشه. از این ماجرا هم کسی نباید بفهمه. بعد یکی یکی زد تو گوشمون و بعد یکی زد درکون من یکی درکون معصومه ولی دیدم بازم زد در کونه معصومه بعد دیگه شروع کرد به مالیدنش. منم سریع لباسم رو پوشیدم. گفتم: من باید برم دیرم شده. فرنگیس هم گفت: آره برو منم با معصومه باید بریم حمام. معصومه و من با تعجب به فرنگیس نگاه کردیم. فرنگیس گفت: چی از این به بعد معصومه باید منو ببرحمام بشوری. مشکلی داری؟ معصومه گفت: نه. من که از خدامه. من سریع پریدم بیرون سوار موتور شدم و راه افتادم به سمت حجره. وقتی رسیدم شعبون داشت شیشه ها رو پاک میکرد. که گفتم: کی هستش؟ زینب خانم هستش؟ گفت: آره. گفتم: شعبون برو برای من یه دو سیخ جیگر بگیر که خیلی گشنمه. بعد رفتم پیش زینب و سیما جریان رو بهشون گفت: قرار شد. فردا خودم سیما رو ببرم. شرکت آقا رضا. بعد خوردن جیگر. سیما رو انداختم پشت موتور رفتیم خونه.
     
  
مرد

 
تهران 33
وقتی رسیدیم خونه. هنوز بقیه نیومده بودن. رفتم دست و صورتم رو شستم و رفتم سمت اتاق. تا درب رو باز کردم. فاطمه دوید اومد پرید بغلم و گفت: بابای اومد. منم بغلش کردم بوسیدمش. دیدم یک خانم و آقایی با یک دختر بچه ای تو اتاقمون هستن. همینطور که دست فاطمه تو دستم بود رفتم جلو. سلام کرد. مهتاب معرفی کرد. آقا ابوالفضل بابای نسترن دوست فاطمه بعد خانمه رو معرفی کرد نگار خانم مامان نسترن . اینم خود نسترن خانم. من با آقا ابوالفضل دست دادم. یک مرد میان سال 35 ساله با دستهای خیلی محکم و قوی. نگار خانم هم یک خانم 30 ساله چادری. هر دوتاشون سبزه بودن . دخترشون هم که همسن فاطمه بود. یک دختر سبزه و قد بلندتر از فاطمه معلوم بود سینه هاش هم بزرگتر از فاطمه است.
نشستیم و کمی صحبت کردیم. که مهتاب گفت: میشه یک لحظه بیای بیرون کارت دارم. بعد مهتاب پاشد بره به سمت درب منم پشت سرش رفتم. رفتیم تو حیاط. مهتاب گفت: رجب این همون نسترن دوست فاطمه است که باهم خرابکاری کردن. امروز صبح که بردمش مدرسه به مامانش نگار گفتم. کم مونده بود سکته کنه. بعد زار زار گریه میکرد. میگفت: من نمیتوانم به ابوالفضل بگم. بهش گفتم: بیان اینجا خودمون یه طوری بهش بگیم. گفتم: بریم داخل خودم بهش میگم. رفتیم داخل کمی صحبت کردیم. گفتم: آقا ابوالفضل شغل شما چیه؟ گفت: سنگ کار هستم. گفتم: کار چطوره؟ گفت: خدا رو شکر. گفتم: راستی میخواستم بیای تو حیاط دونفری یه صحبتی کنیم میخواستم بات یه مشورتی کنم. بنده خدا هم سریع گفت: درخدمتیم و بلند شد. رفتیم تو حیاط که ملت ریختن تو خونه. رحمان همه رو ریخته بود پس وانت آورده بودشون. همه تا ما رو می دیدن سلام و احوالپرسی. دیدم فایده نداره. گفتم: بیا بریم بیرون یه قدمی بزنیم رفتیم کمی جلو تر یه پارک بود نشستیم تو پارک. گفتم: آقا ابوالفضل میخواستم بات یه مشورتی کنم درمورد دخترم فاطمه است. گفتم تو بزرگتری با تجربه تری. گفت: جان بفرما درخدمتیم. گفتم: این فاطمه ما با یکی از هم کلاسیهاش. شیطونیشون گل کرده. افتادن با خیار به جون هم کوس و کون هم رو حسابی گشاد کردن. ابوالفضل با تعجب گفت: خوب . . . حالا میخواهی چکار کنی؟ گفتم: چی رو چکار کنم؟ گفت: اینکه پرده نداره. گفتم: اینکه مهم نیست تا وقت عروسیش یک پسر خوب براش گیرمیارم که براش مهم نباشه. گفت: اگه براش مهم بود چی؟ همه براشون مهم است. گفتم: مهم بود یه کم کوسش رو خونی میکنیم شب حجله. گفت: مگه میشه؟ گفتم: آره. لحظه ای که میخواهد به تو حجله توی کوسش رو خونی میکنی. وقتی کیر بره توش خونی میشه. گفت: ایول خوب واردی. دیگه لافم گل کرده بود. گفتم: برای خواهرم همین کار رو کردی خیلی راحت. اونم گفت: ایول کارت خیلی درسته. بعد کمی فکر کرد گفت: پس مشکلت چیه؟ من تو چی باید بهت کمک کنم. گفتم: اینکه چطوری به خانواده دوست فاطمه بگم. میترسم ناراحت بشن. دختر معصومشون رو اذیت کنن. گفت: هیچ پدر و مادر احمقی نیست که بلای سردخترشون بیارن. گفتم: مثل اینکه تو این دنیا نیستی. از بعد انقلاب ملت وحشی شدن. یه کمی روزنامه بخوان. گفت: من سواد ندارم از بچگی داشتم شاگردی بابام رو میکردم حالا هم که خودم کارگری میکنم. وقت درس خواندن نداشتم. ولی فکر نکنم هیچ پدر و مادر با شعوری بچشون رو اذیت کنن. بخاطر یه اشتباه. گفتم: اگه دختر خودت بود چکار میکردی؟ گفت: دختر من . نه اهل این حرفها نیست. گفتم: اگه بود. گفت: امکان نداره. گفتم: حالا که امکان داشته. یک لحظه انگار برق 220 ولت بهش وصل شده باشه خشکش زد. گفت: چی گفتی؟ گفتم: همون دوست فاطمه که با هم خرابکاری کردن نسترن شماست. یک دفعه ابوالفضل زد تو سرش گفت: یا حسین . بعد چند دقیقه هیچی نگفت. بعد زد زیرگریه. گفتم: آقا ابوالفضل چیزی نشده که بهت گفتم خودم برات درستش میکنم. با گریه گفت: همه اش بد بیاری همه اش بدبیاری. کاری که داشتم تمام شد. پول کاره رو هم دادم نصف پولی که نزول کرده بودم برای یخچالمون ماه پیش خراب شد. صاحب خون از خونه بیرونمون کرده. هر جا میرم خونه گیرم نمیاد. به نون شب محتاج شدیم. اینم که قوز بالا قوز.
زدم پشتش. گفتم: هیچ کار خدا بی حکمت نیست. شاید این اتفاق افتاد که ما با هم آشنا بشیم. ما یه شرکت داریم که تازگی با یک شرکت ساختمانی هم شریک شده. میتوانیم تو رو اونجا بزاریم سرکار. تازه شاید بتوانی معمار بشی. ابوالفضل یه نگاهی کرد. گفت: خداوکیلی راست میگی. گفتم: دروغم چیه. ولی یک مشکلی است که کار ما با این شرکت یکماه دیگه شروع میشه. ابوالفضل گفت: تو این یکماه چه خاکی بریزم تو سرم. گفتم: نگران نباش از فردا میفرستم انبار فرشمون اونجا کار کنی تا کارهای ساختمانی راه بی افته. خونه هم بیا پیش ما تا یه خونه یا یک اتاق برات پیدا کنم. نظرت چیه؟ بغلم کرد گفت: خیلی مردی . بعد گفتم: بریم . نگار خام رو هم از نگرانی دربیاریم. رفتیم خونه. درب اتاق رو زدم و رفتیم تو. نگار خانم پرسید: چی شد؟ منم خندیدم گفتم: همه چیز درست شد. مهتاب گفت: به آقا ابوالفضل گفتی؟ گفتم: آره . تازه خیلی برنامه ها ریختیم. نگاره خانم که استرس گرفته بود. با لهجه یزدی گفت: قلبم اومد تو دهنم خوب بگید چی شد؟ گفتم: ابوالفضل قراره از پس فردا بیاد تو انبار سرکار. خونشون رو هم چون صاحبخونه بیرونشون کرده. میان پیش خودمون. فردا به رحمان میگم ماشین رو بیاره برید وسایلتون رو بیارید یا یه خونه ای چیزی براتون جور کنیم. راستی ابوالفضل به رحمان پول میدم برید پول نزولت رو هم بده سفته هات رو هم بگیر. ابوالفضل گفت: نه دیگه این رو قبول نمیکنم. گفتم: این قرض کار میکنی بهم پس میدی.
بعد دیدم شهلا خانم داد زد شام حاضر همه بیایین بیرون. منم رو کردم به ابوالفضل و نگار خانم گفتم: بفرمایید بریم شام. نگار خانم گفت: شما که مهمان همسایتون هستید ما دیگه مزاحم نمیشیم. مهتاب خندید. گفت: همه خرج با آقا رجب است. بیشتر این همسایه ها هم تو کارگاه رج کار میکنن. ولی اینجا بیشتر شبیه یه خونه فامیلی است همه مثل فامیل هستیم. بعد همگی رفتیم تو حیاط جا انداخته بودن و سفره پهن کرده بودن. غذا قرمه سبزی بود. پرگوشت هم بود. همه حال کرده بودن. حسابی هم درست کرده بودن. همه سیر و پر خوردیم و کمی بگو و بخند. بعد هر کسی رفت تو اتاقش آقا شاپور و روح انگیز خانم و خاله طلا هم مشغول جمع کردن شام شدن. وقتی رفتیم تو اتاق نگار گفت: ما دیگه بریم. خندیدم گفتم: کجا میخواهی بری؟ شما که قرار از فردا با ما زندگی کنید. خوب از امشب زندگی کنید. رو کردم به ابوالفضل گفتم: بد میگم؟ گفت: نه درسته. چشم . هرچی شما بگید. بعد دیدم علی اومد زد تو پهلوم گفت: مگه قرار نبود که لخت باشیم. منم بلند گفتم: شما درست میگی.همه توجه شون به ما جلب شد. منم گفتم: ابوالفضل جان یه چیزی تا یادم نرفته بگم. بنده خدا که زرد کرده بود گفت: مشکلی پیش اومده. گفتم: نه ولی بچه ها یک قوانین تو خونه گذاشتن که من و مهتاب هم بهشون قول دادیم که همیشه انجام بدیم. شما هم که از حالا جزو این خانواده هستید بیاد به این قانون عمل کنید. نگار پرسید: چه قانونی؟ گفتم: بچه ها از ما خواستن تو خونمون راحت باشیم. نگار گفت: یعنی چطور؟ گفتم: ما شبها تو اتاقمون بدون لباس هستیم. بچه ها اینطور دوست دارن. نگار گفت: یعنی با لباس زیر مهتاب گفت: نه بدون لباس زیر. نگار گفت: وای خدا مرگم بده. مگه میشه. منم گفتم: بخدا شرمنده باید همون اول بهتون میگفتم ولی یادم نبود. شرمنده. نگار هی میگفت: وای خدا مرگم بده من عمرا من اصلا من که نیستم. که ابوالفضل بهش گفت: میشه یک لحظه بیای تو حیاط بات کاردارم. و خودش پاشد. نگار هم پشت سرش رفت. پشت در که رسیدن شروع کردن صحبت کردن چون حواسشون نبود لای درب باز است ما تمام صحبت هاشون رو میشنیدیم.
ابوالفضل به نگار گفت: چی میگی؟ نگار هم گفت: نه من اهل نماز و روزه هستم. اصلان من اهل این کارها نیستم. ابوالفضل گفت: فکرش کردی که از فردا باید تو خیابان بخوابیم. پول نزول هم هست. بیکاری من هم هست. قرار چه خاکی تو سرمون بریزیم. این بنده خدا ها که بهمون کار میدن . جا خواب میدن. غذا میدن . پول نزولمون رو هم گفتن میدن و یواش یواش ازمون پس میگیرن. فقط دوست دارن به قوانینشون احترام بزاریم. نگار گفت: آخه من نمیتوانم. جواب خدا رو چی بدم. نه من نمیتوانم. ابوالفضل هم گفت: خوب بریم تو ازشون تشکر میکنیم میگیم ما نمیتوانیم. میریم خودمون یه خاکی میریزیم تو سرمون. تا ابوالفضل اومد درب رو باز کنه نگار دستش رو گرفت و گفت: نه نگو. باشه قبوله. من نمیتوانم ناراحتی تو و بدبختی دخترمون رو ببینم. ابوالفضل گفت: پس تو برو تو من برم یه دستشوی بیام . معده ام بعد عمری گوشت دیده تعجب کرد. بعد در باز شد. نگار اومد تو. گفتم: چی شد نگار خانم. نگار گفت: ما مشکلی نداریم. فقط آقا رجب جون زن و بچه ات همه اینکارها رو که گفتی برای ما میکنی؟ گفتم: بله . چرا نکنم؟ گفت: هیچکس برای هیچکس از این کارها نمیکنه. گفتم: ولی یک نفر برای من کرد. وگرنه منم وضع مالیم از شما بدتر بود. همین حالا هم با کمک همون خانم دارم به دیگران کمک میکنم.
علی گفت: پس میتوانیم لخت بشیم. گفتم: بله علی آقا دیگه شما رئیس هستی. بشمار سه هر سه تاشون لخت شدن. نگار که با تعجب نگاه میکرد. علی سریع نسترن رو هم لخت کرد. و شروع کرد به ور رفتن بهش. که زهرا رو کرد به من و مهتاب گفت: بابا و مامان چرا شما لخت نمیشین. که گفتم: چشم تا ما لخت میشیم میشه جاها رو پهن کنید. منم سریع لخت شدم. نگار که با دیدن کیرم خجالت کشیده بود. سرش رو انداخت پایین. مهتاب هم لخت شد. بعد من رفتم طرف نگار دستش رو گرفتم بردم روی توشکها که بچه ها پهن کرده بودن گفتم: حالا نوبت شماست. نگار همینطور که سرش پایین بود. گفت: بخدا نمیتوانم خجالت میکشم. که مهتاب چادر نگار رو باز کرد روسریش رو باز کرد. منم شروع کردم به باز کردن دکمه های لباسش که دیدم پوسیده و داغونه. بهش گفتم: اینکه خیلی داغونه سرش رو بیشتر انداخت پایین گفت: مال چهار یا پنچ سال پیشه. منم دست کردم تو یقه اش جرش دادم چون پوسیده بود راحت جر خورد. دیدم کورست نداره سینه هاش افتاد بیرون. برعکس اینکه لاغر بود دوتا سینه بزرگ داشت. سرسینه هاش برجستگیش کم بود ولی حاله دور سینه اش بزرگ بود و رنگ حاله دور سینه هاش هم قهوه ای کم رنگ بود و چون پوستش سبزه بود خیلی پیدا نبود.شلوارش رو هم اومدم بکشم پایین که جرخورد. دیدم بدبخت همه لباسهاش داغونه. شورت هم نداشت. کوسش هم پرمو بود. معلوم بود پول نداره به خودش برسه ولی چیزی که پیدا بود کوس برجسته بود با لبهای بیرون زده . لختش که کردم محکم گرفتمش تو بغلم گفتم: تو دیگه جزو خانواده ما هستی. به مهتاب هم گفتم: فردا میبریش براش لباس میخری. نگار همینطور که تو بغلم بود زد زیرگریه گفت: شما خیلی مهربون هستید. همون موقع در زدن ابوالفضل اومد تو. یه نگاهی به ما کرد. بعد گفت: مثل اینکه تو خونه شما همه همسایه ها هم مثل خودتون هستن. مهتاب گفت: چطور مگه؟ گفت: رفتم توالت دیدم. توالت و حمام هم بازه وقتی توالت بودم یک خانمه هم اومد جلو من نشست کارش رو میکرد. بغلمون هم که یک زن و مرد حمام میکردن. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. نگار سرش رو از تو بغل من بلند کرد گفت: راست میگی؟ ابوالفضل گفت: بخدا . خودت برو ببین. بعد مهتاب رو کرد به ابوالفضل گفت: شما نمیخواهی لخت بشی؟ که ابوالفضل از خجالت سرش رو انداخت پایین. مهتاب بلند شد رفت طرفش دکمه های پیراهنش رو باز کرد بعد اومد دکمه شلوارش رو باز کنه که دید با سنجاق قفلی بسته اش. بازش کرد و شلوارش رو کشید پایین دید شورت هم نداره. رو به من کرد گفت: فردا باید دوتاشون رو ببرم براشون لباس بخرم. ابوالفضل هم سرش رو انداخت پایین و تشکر کرد. فاطمه و نسترن از بس با هم بازی کرده بودن. از خستگی افتادن رو توشک و خوابشون برد. مهتاب گفت: ببخشید توشک کمه باید دوستانه تر بخوابیم. بعد نسترن و فاطمه . مهتاب دراز کشید بعدش گفت: آقا ابوالفضل شما بیا اینجا بخواب بعدش نگار جان شما بعد هم رجب بعدش هم زهرا و علی. همگی همانطور که مهتاب گفت خوابیدیم. مهتاب چهارتا ملافه داد بهمون یکی رو انداخت روی نسترن و فاطمه . یکی برای خودش و ابوالفضل و یکی برای من و نگار و یکی هم برای علی و زهرا. بعد چند دقیقه مهتاب به ابوالفضل گفت: چرا پشتت رو کردی به من بچرخ که ملافه به دوتامون برسه. اونم چرخید و گفت: خوب یه ملافه میدادی به من و نگار. اینطور شما هم راحت تر بودی. مهتاب گفت: تو هم جای داداشم . بیا جلو تر. بعد مثل اینکه کیر ابوالفضل رو گرفته بود گفت: کیرت هم که شق شده. بزار بکنمش تو کوسم که اذیتت نکنه. که من لاپای نگار رو باز کردم سرم رو بردم لاپاش شروع کردم به خوردن کوسش. که به ثانیه نکشید که آه و اوه. نگار رفت بالا. ابوالفضل تا اومد بچرخه ببینه چه خبره . مهتاب بلند شد نشست رو کیرش و برای خودش تلمبه میزد. که آه و اوه ابوالفضل هم بالا رفت. علی پاشد چراغ روشن کرد. ابوالفضل یه نگاهی به من و نگار کرد دید دارم کوسش رو میخورم. بعد یه نگاهی به علی و زهرا کرد دید علی هم داره کوس زهرا رو میخوره. مهتاب گفت: تو هم میخواهی کوس بخوری؟ که ابوالفضل گفت: آخ نه من اهل این کثافت کاریها نیستم. همینطور خوبه. من انقدر کوس نگار رو خوردم تا آبش اومد. بعد پاشدم کیرم رو گذاشتم دم کوسش و فرستادم توش. شروع کردم تلمبه زدن که آه و اوه ابوالفضل بالا گرفت و خودش رو تو کوس مهتاب خالی کرد. بعد مهتاب بهش گفت: بیا سرت رو بزار تو بغلم. سینه هام رو بخور. ابوالفضل گفت: مگه شیر داره. مهتاب خندید گفت: از شیر بهتر داره باید بخوری تا بفهمی. ابوالفضل هم شروع کرد به خوردن و مک زدن. بعد گفت: اینکه شیر نداره. مهتاب گفت: ولی عشق داره بخور. همینطور که ابوالفضل سینه های مهتاب رو میخورد اونم با کیرش بازی میکرد. منم با تمام قدرت تو کوس نگار تلمبه میزدم. و سینه هاش رو میمالوندم. عشق کرده بود تو آسمون بود. علی هم داشت تو کوس زهرا تلمبه میزد. من که دیگه داشت آبم می اومد که دیدم ابوالفضل به مهتاب گفت: چقدر سینه هات خوشمزه است کیرم رو شق کرد این اولین بار بود که سینه میخوردم. مهتاب گفت: میخواهی دوباره بکنی؟ ابوالفضل گفت: ناراحت نمیشی؟ مهتاب یکی یواش زد تو گوشش گفت: پاشو بکن ببین بچه کونی. بعد پاهاشو باز کرد ابوالفضل هم افتاد به جون کوس مهتاب و تلمبه بزن. من آبم اومد همه رو ریختم تو کوس نگار. نگار رو کرد به مهتاب گفت: ابوالفضل آبش رو ریخت توت؟ مهتاب گفت: من مشکل ندارم چون بعد به دنیا اومدن فاطمه دکتر لولهام رو بسته. نگار گفت: ولی من لولهام بازه . رجب هم ریخت توش. مهتاب همینطور که ابوالفضل تو کوسش تلمبه میزد گفت: خوب حامله میشی برامون یه بچه خوشکل میاری. مگه نه ابوالفضل؟ ابوالفضل هم گفت: یه دختر خوشکل دیگه . منم زدم زیر خنده گفتم: ابوالفضل جنسیتش رو هم مشخص کرد. من برم یه دوش بگیرم. نگار گفت: منم بات بیام؟ گفتم: بیا. علی هم که کیرش تو دهن زهرا بود داشت آبش رو میداد خواهرش بخوره. گفت: منم میام. زهرا گفت: منم میام. من پاشدم حوله خودم و مهتاب رو برداشتم با تیغ اصلاحم رو . نگار هم چادرش رو انداخت دورش . علی و زهرا هم حوله هاشون رو برداشتن. رفتیم حمام. نگار با دیدن حمام و توالت یه مکثی کرد. گفت: همه همسایه ها اینطوری میان حمام و توالت؟ علی گفت: آره دیگه . مگه چشه؟ نگار هم گفت: هیچی. جالب بود برام. بعد رفتیم زیر دوش یه کمی خودمون رو خیس کردیم بعد نگار رو خواباندم کف حمام. با صابون کوسش رو کفی کردم و با تیغ صاف صافش کردم. بعد زیر بغلهاش رو زدم. بعد بلندش کردم با هم رفتیم زیر دوش. که شهلا خانم اومد توالت. تا من و دید گفت: تو هنوز بیداری؟ فکر کردم خوابی. خواهرم اومده بات کار دارم بعد حمامت بیا اتاق ما. گفتم: چکارداری؟ گفت: بیا بهت میگم دیگه واجبه بیا. گفتم: چشم. حالا چرا اومدی اینجا توالت مگه خودت توالت نداری؟ گفت: اینجا راحت ترم. به تو چه. بعد دامنش رو زد بالا که جیش کنه. رفتم کنارش. شروع کردم به اذیت کردن و پیش پیش کردن. گفت: اذیت نکن اینطور جیشم نمیاد. که یکدفعه جیشش اومد. منم همینطور که جیش میکرد با کوسش و جیشش بازی میکردم. بعد خودم شستمش. شهلا دستش رو شست که بره گفت: یادت نره منتظرتم. منم برگشتم پیش بچه ها گفتم: باحال بود. زهرا گفت: بابای کوسم رو میخوری؟ منم جلوش زانو زدم گفتم: چشم سی ثانیه نشد که داشتم کوسش رو میخوردم که شروع کرد به جیش کردن. منم یه کم میخوردم یه کم لیس میزدم. زهرا هم هی میگفت: دوست داری؟ بخورش. همه اش مال خودته. وقتی تمام شد با هم رفتیم زیر دوش.
علی رفت پیش نگار گفت: منم میخواهم میشه. بعد نگار رو بلند کرد رفت لاپاش مشغول خوردن کوسش شد. نگار هم بعد چند ثانیه شروع کرد به شاشیدن تو دهن علی. علی هم بدتر از من با یه لذت میخورد. بعد علی اومد پیش من گفت: کونم میخواره کیر بابای رو میخواهد. منم سرش رو گرفتم شروع کردم از دهن شاشیش لب گرفتن. بعد دولاش کردم که کیرم رو بکنم توش که زهرا گفت: صبرکن خودش جلوی علی مدل سگی شد. علی کیرش رو کرد تو کون زهرا. منم کیرم رو کردم تو کون علی سه نفری حال میکردیم که زهرا به نگار گفت: بیا جلو من دراز بکش. بعد افتاد به جون کوسش حسابی کوس نگار رو میخورد. هر چهارتامون آه و اوهمون بالا رفته بود تا آب من اومد ریختم تو کون علی بعد مال علی اومد ریخت تو کون زهرا. ولی مال زهرا و نگار هنوز نیومده بود که زهرا چرخید همینطور که کوس نگار رو میخورد کوسش رو گذاشت تو دهن نگار. گفت: بخورش. نگار گفت: من این کثافت کاریها رو دوست ندارم. زهرا یه گازی از کوس نگار گرفت که جیغش هوا رفت. گفت: بخور که جرت میدم. نگار هم یواش یواش زبون میزد. یواش یواش. مثل اینکه خوشش اومد داشت کوس زهرا رو میخورد.
من دیگه دوش گرفتم. حوله رو انداختم دورم رفتم . سمت خونه شهلا خانم.
     
  
مرد

 
عالی بود
     
  
مرد

 
تهران 34
درب خونه شهلا رو زدم رفتم تو. تا رفتم تو اتاق دیدم ای داد بی داد . مهمون داره. که شهلا تا منو دید گفت: چرا اینطور اومدی؟ گفتم: تو گفتی عجله ای است واجبه بیا بیا. بزار برم لباسم رو عوض کنم. که شهلا گفت: دیگه لازم نیست بیا بشین. کارت دارم. رفتم جلو دیدم یه خانم هم سن و سال خود شهلا خانم. معرفی کرد خواهرم شهین. اینم رجب که بهت گفتم. سلام کردم و رو دو زانو جلو شهین خانم نشستم که چیزی پیدا نباشه. شهلا گفت: خواهرم بات کار داشت. شهین خانم هم گفت: ببخشید این موقع مزاحمتون شدیم به خواهرم گفتم بزار فردا. گفتم: اشکالی نداره. شما ببخش که من با این وضعیت هستم. گفت: راحت باشین اشکال نداره. قرض از مزاحمت خواهرم گفت: این خونه رو ازش خرید و یه جای خوب بهش خونه کوچکتر دادی. منم تو همین فکرم چون منم خونم بزرگه مستاجرها کرایه نمیدن یعنی ندارن منم مثل شهلا زرنگ و با زبون نیستم. که بتوانم کرایه هام رو بگیرم. گفتم: خونتون چند متره گفت: فکر کنم دوهزار متری هست. گفتم: کجاست؟ گفت: همین خونه بغلی . گفتم: همین که چسبیده به خونه خودمون. گفت: بله . گفتم: باشه مشکلی نیست باید بیام ببینمش. بعد کارهاش رو میکنیم. همینطور که صحبت میکردم. پاهام که خسته شده بود جا بجا کردم مدل قلیونی گذاشتم یک پام پایین و زانوم رو آوردم بالا دستم رو انداختم روش. که شهلا یه چای آورد. بعد گفت: این چی انداختی بیرون نکنه شیرینی معامله است. یه لحظه نگاه کردم دیدم اینطوری که من نشستم همه جام کامل پیداست. که رو کردم به شهین خانم گفتم: ببخشید حواسم نبود. که اونم گفت: اشکالی نداره. من دیگه برم فردا با هم بیشتر صحبت میکنیم. بعد خداحافظی کرد و رفت. منم برگشتم تو اتاق دیدم همه خوابیدن اومدم برم سرجام دیدم زهرا اومد سرجای من نگار رو بغل کرده خوابیده منم رفتم کنار علی. از پشت بغلش کردم و خوابیدم.
صبح مهتاب بیدارم کرد. با هم یه چای خوردیم بهش پول دادم که کارهای نگار و ابوالفضل رو بکنه. بعد من اومد بیرون دیدم بقیه هم دارن آماده میشن. سیما رو برداشتم با موتور رفتم رساندمش دفتر. بعد رفتم کارگاه دیدم. همه اومدن. زیور هم پسرش رو آورده. زیور تا من و دید گفت: این هم اشکان خان ما در خدمت شما. منم بهش گفتم: بیا بردمش پیش سوگل و طوبی گفتم: این آقا اشکان درخدمت شماست باید درس زندگی بهش بدید . جاشم تو اتاق خودتون است. بعد از اونجا اومد داخل شهر دنبال کارهام بودم که دیدم جلوم همون هتلی هستم که آقا عبدالله و بتول خانم آدرس داده بودن. رفتم دم پذیرش اسم و فامیلشون رو دادم اونها هم اتاقشون رو بهم گفتن. رفتم دم درب اتاقشون. درب زدم . بتول خانم درب رو باز کرد. تا منو دید پرید بغلم کرد گفت: چطوری دکتر. گفتم: مرسی شما چطورین. بتول خانم گفت: بفرما تو. رفتم داخل فقط لعیا بود. اومد جلو بغلش کردم. به بتول خانم گفتم: آقا عبدالله و رعنا کجا هستن. گفت: رفتن یه سری سوغات بگیرن که امشب دیگه داریم برمیگردیم. گفت: عروسهات رو بردی دکتر. گفت: آره ولی میگن باید پسرهام هم باشن که مشکلشون معلوم بشه. گفتم: نگران نباش خودم میام دهتون معاینه شون میکنم. بتول خانم هم گفت: خدا عمرت بده. گفتم: حالا هم میخواهید دوباره رو درمان لعیا کار کنیم. بتول خانم گفت: حتما . لعیا اومد جلو کمی ازش لب گرفتم بعد لباسهاش رو درآوردم و کیرم رو فرستادم تو کوسش . ده دقیقه ای تلمبه زدم که آبم اومد ریختم توش. لعیا گفت: میشه از اون کارها که همیشه میکنی برام بکنی. گفتم: چکار؟ گفت: اونجام رو بخوری؟ گفتم: چشم. بعد دستش رو گرفتم بردمش توالت قشنگ کوسش رو شستم برگشتیم رو تخت به بتول خانم گفتم: شما لخت نمیشی. که سه سوته لخت شد. هر دوتاشون رو خوابوندم و افتادم به جون کوس لعیا با کوس بتول خانم هم بازی میکردم. پنج دقیقه ای خوردم که آب لعیا اومد. بعد رفتم سراغ کوس بتول خانم مال اون رو هم خوردم تا آبش اومد. بعد دوتاشون رو بغل کردم بوسیدم و بعد لباسم رو پوشیدم. بتول خانم هم آدرس دهشون رو داد و گفت: منتظرتیم حتما بیا. من گفتم: خیالت راحت بعد خداحافظی کردم و زدم بیرون.
تو دلم گفتم: بزار یه زندگی محدثه و زهره هم بزنم نگن بی معرفت بود. زنگ زدم خونه محدثه یه دختر بچه برداشت گفت: مامانم سرکار است نیستش. منم شماره خونه رو دادم بهش گفتم: به مامان بگو رجب هستم بهم زنگ بزنه. بعد یاد سودابه و بچه هاش افتادم. گفتم: بزار برم یه سری بهشون بزنم. با موتور رفتم به آدرسی که سودابه داده بود. زنگ زدم. یه خانم 30 ساله اومد در رو باز کرد. سلام کردم گفتم: سودابه خانم هستن؟ گفت: بله. شما؟ گفتم: رجب هستم. بفرمایید همسفرشون. بعد خانمه گفت: با سودابه همیشه ذکر و خیرتون هست. گفتم: ایشون لطف دارن. بعد تعارف کرد رفتم تو. سودابه رو صدا زد. سودابه هم اومد پشت بدنش سهیل و سهند و سهیلا اومدن. سودابه بغلم کردن و احوال پرسی گفت: حسن چطوره؟ گفتم: خوبه. مشغول کاره. بعد رو کرد به اون خانومه گفت: خواهرم سمانه و اینم آقا رجب است. سلام مجدد کردم. بعد نشستیم و کمی خوش و بش کردیم. سودابه گفت: تهران خیلی خوبه به شوهرخواهرم. احمد آقا گفتم یه کاری جور کنه. ما هم بیام تهران. گفتم: عالیه. شغل احمد آقا چیه؟ سمانه گفت: مینی بوس داره. بعد به سودابه گفتم: پس فردا جمعه اگه جایی دعوت نیستید بیاین خونه ما. همه خوشحال میشن شما رو ببینن. سودابه هم گفت: منم خوشحال میشم ببینمشون. بعد صرف چایی و شیرینی پاشدم و خداحافظی کردم. زدم بیرون. مستقیم اومدم سمت خونه.
رسیدم رفتم. تو دیدم ابوالفضل داره زور میزنه. یخچال رو جابجا کنه. سریع پریدم سر یخچال رو گرفتم. بردیم توی آشپزخانه مشترک. بعد رفتیم داخل اتاق مهتاب رو بوسیدم و بعد نگار. مهتاب گفت: همه کارها رو کردم فقط مونده بریم خرید. ولی یه نهار بخوریم بعد. منم گفتم: فکر خوبیه یک هندونه از یخچال آوردم و پنیر و نون . چهارتایی نهار خوردیم. بعد من گفتم: بیاد برم خونه بغلی رو ببینم. شما هم دیگه یواش یواش برید برای خریدکردنتون. رفتم درب خونه بغلی رو زدم. صدای یه زنه اومد که گفت: ها . دوباره درب زدم. که باز صدا اومد هوی نفهم اومدم. تا درب باز شد. دیدم یک دختر 20 ساله ای است محکم خواباندم زیرگوشش و گفتم: نفهم خودتی و جد آبادت. همینطور که صورتش رو گرفته بود گفت: هوی چی میخواهی. مواد خبری نیست. گفتم: تا دومی رو نخوردی بدو برو گمشو. گفت: برات دارم که همون موقع دیدم سعید از یکی از اتاقها بیرون اومد. تا من و دید گفت: به آقا رجب. دختره رو کرد به سعید گفت: میشناسیش؟ سعید گفت: آقا رجب دیگه صاحب خونمون. به سعید گفتم: این دختره کیه؟ گفت: فرزانه دوست دخترمه. گفتم: همکارت هم هست. گفت: آره. برای چی؟ گفتم: هیچی بهش بفهمون که زیاد بلبل زبونی نکنه که کارمیده دست خودش. حالا بگو خونه شهین خانم کدومه. سعید هم نشونم داد. رفتم درب زدم. یک آقا جا افتاده ای فکر کنم 60 رو داشت درب رو باز کرد. گفتم: رجب هستم شهین خانم هست؟ آقا گفت: بله بفرمایید و بعد دست داد گفت: کامران هستم شوهر شهین جان. رفتیم تو شهین خانم اومد جلو سلام کرد. بعد یه پسر قد بلند و خوشتیپ ولی موهاش کوتاه بود اومد سلام کرد و دست داد گفت: احسان هستم پسر مامان شهین. بعد یک دختر خوشکل هم اومد جلو که با تعجب دیدم دست داد گفت: سالنومه هستم دختر مامان شهین. بعد سلام و احوالپرسی نشستیم. یه چای خوردیم. و من سر صحبت رو باز کردم. گفتم: حالا چی شد میخواهین این خونه رو بفروشید. آقا کامران گفت: اولش اینجا محله خوبی نیست. بعد مستجرها پول نمیدن اهانت هم میکنن. ما هم که در شان ما نیست که دهن به دهنشون بشیم. گفتم: واقعا با این طرز صحبت کردن شما معلومه که نباید تو این محله زندگی کنید. شغل شما چیه؟ آقا کامران گفت: معلم بازنشسته هستم. رو کردم به احسان گفتم: تو چکار میکنی؟ گفت: تازه یک هفته است از سربازی اومدم دارم کنکور میخوانم. بعد رو کردم به سالنومه گفتم: شما چه میکنی؟ گفت: من سال اول پزشکی هستم. گفتم: آفرین به این شهین خانم. یه کمی به شهلا هم یاد میدادی بچه اش رو مثل بوته سبز نکنه که هیچ خاصیت نداشته باشه. بعد گفتم: میشه خونه رو ببینیم. من با آقا کامران پاشدیم. از درب که وارد می شدی سمت چپ خونه خود شهین خانم بود که میدشد پشت اتاقهای خودمون. بعد دوتا اتاق دیگه بود. که اولی رو درب زدم. یه سیبیل کلفت درب رو باز کرد. یه نگاهی کرد. اومد طرف آقا کامران گفت: هوی چیه؟ چی میخواهی؟ مگه نگفتم پول نمیدم. میخواهی چه غلطی بکنی؟ مرد سیبیل کلفته قدش 170 بود و توپول بود. تا دیدم رفت سمت آقا کامران. اونم که از ترس عقب عقب میرفت. دستم رو گذاشتم رو صورتش . کوبیدمش به دیوار. یه نگاهی به من کرد. به آقا کامران گفت: برای من آدم میاری. بعد به صورتم نگاه کرد. گفت: بچه کونی همینجا جرت میدم. وسط حیاط خشک خشک میکنمت. برای من آدم شدی؟ بعد دستش رو آورد بالا که بزنه تو صورتم. دستش رو گرفتم پیچوندمش پشت کمرش. گفتم: اسمت چیه؟ گفت: بتو چه دستم رو ول کن ببین چکارت میکنم. که آقا کامران گفت: اسمش قادرخان است. گفتم: قادرخان از این به بعد من صاحب خونه ات هستم. هرچی بدهی هم داری آماده میکنی. میام میگیرم وگرنه از کون آویزونت میکنم. فهمیدی؟ بعد دستش رو محکمتر پیچوندم. دوباره گفتم: فهمیدی؟ گفت: آره گفتم: نه. نشد. بگو بله فهمیدم آقا رجب. بعد دوباره دستش رو پیچوندم. اونم گفت: فهمیدم آقا رجب. هلش دادم داخل اتاق. بعد برگشتم یه نگاه کردم به حیاط دیدم همه همسایه ها دارن از توی پنجره نگاه میکنن. رفتم داخل اتاق یک زن با لباس معمولی و یه روسری و چادر محل هم داخل بود. که تا ما رفتیم داخل سلام کرد. آقا کامران که بعد من اومد تو از ترسش یه یاالله گفت. من رو کردم به قادر گفتم: خانم رو معرفی نمیکنی؟ گفت: به تو چه بچه کونی. که یکی محکم زدم تو گوشش که برق از کله اش پرید. کم مونده بود که اشکش دربیاد. دست کرد تو جیبش یه تیزبر درآورد. گفت: حالا چی میگی بچه کونی؟ گفتم: اولا اینجا یک خانم ایستاده حرف بد نزن. دوم تو با اون چکار میکنی یه خط میدازی رو بدن من بعدش که من جر وا جرت میکنم. دیگه دید چاره ای نداره سرش رو انداخت پایین گفتم: شغلت چیه؟ کامران گفت: زورگیری. گفتم: زورگیری دیگه تعطیله. باید بزارمت سرکار مثل مرد کار کنی. این خانم رو معرفی نکردی. نکنه زن مردم باشه. قادر گفت: نه زنمه رو کردم به زنه گفتم: راست میگه گفت: بله. پسر خالمه ام هم هست. پرسیدم اسمتون؟ گفت: کنیزتون مهین هستنم. رو کردم به قادر گفتم: بخاطر مهین هم شده یه فکری میکنم که یه جوری بدهیت رو باهات صاف کردم. بعد اومد بیرون از اتاق. تا اومدم برم تو اتاق بعدی یک آقا 30 ساله اومد بیرون و رو به آقا کامران که پشت سرم بود کرد و گفت: بخدا ببخشید این ماه کرایه ام دیر شد خودتون میدونی موتورم خراب شد. نتوانستم بدم. حقوق بگیرم جبران میکنم. آقا کامران گفت: آقا مهران میدونم ولی دیگه من صاحب خونه نیستم فروختم به آقا رجب. رو کردم بهش گفتم: شغلت چیه؟ گفت: معلم هستم. گفتم: این ماه رو نمیخواهد کرایه بدی از ماه دیگه سرموقع پرداخت میکنی. مهران که خوشحال شده بود. گفت: خدا عمرت بده چشم به رو چشمم . بعد رفتیم اتاقش رو دیدم و اومدیم بیرون خونه از خونه شهلا خیلی خراب تر بود. بعد اتاقهای سمت چپ که تمام شد روی دیوار روبروی یه درب بزرگ بود. به آقا کامران گفتم: این چیه گفت: ورودی زمین پشتی است که مال خواهر بزرگه شهلاخانم و شهین است. گفتم: میشه باش صحبت کرد. گفت: بهت پیشنهاد نمیکنم از اون زنهای عفریته و پاچه پاره است. بعد رفتیم سمت اتاق بعد از درب بزرگه. در زدم یک خانم با چادر محلی اومد دم درب. تا ما رو دید شروع کرد ضجه زدن که منم و دوتا دختر یتیم. پول نداریم. منم گفتم: خوب بزار بیام اتاقتون رو ببینم. دیدم اتاقشون دوبرابر اتاقهای خونه ماست. کامران گفت: ایشون خاور خانم است اینم دختر بزرگش هنگامه و اینم دختر کوچکش حاله . رو کردم به خاور خانم گفتم: شغلت چیه؟ گفت: هیچی بیکاریم. آقا کامران گفت: تو دهشون زمین و ملک و املاک دارن و یه گاوداری که پولش رو هرماه براشون میارن. خاور خانم شروع کرد ضجه زدن که بخدا گاوداری ضرر داده میخوام بفروشمش بزار بفروشم پول کل این یکسال که ندادم رو میدم. رو کردم به دخترش هنگامه گفتم: چند سالته؟ گفت: 30 رو کردم به حاله گفتم: تو چند سالته گفت: 28 بعد رو کردم به خاور خانم گفتم: تو چند سالته؟ گفت: 46 سالمه. شوهرم مرده . بی پول بی کس. دستش رو گرفتم. دیدم پر النگویی طلاس تو گردنش هم سینه ریز طلا. گفتم: این النگوها رو بده پیش من باشه ته وقتی که پول بیاری تصویه کنی. دوباره شروع کرد ضجه زدن که اینها از قدیم دستمه درنمیاد. رو کردم به آقا کامران گفتم: برو یه صابون بیار. آقا کامران هم رفت. خاور خانم تا دید اوضاع خرابه اومد دربره. هر کاری کرد دید نمیتونه دستش رو از تو دست من بکشه بیرون یه گازی دستم رو گرفت. من از درد ولش کردم. اومد بره بیرون از اتاق که چادرش رو گرفتم کشیدم. پرت شد زمین . سریع چادرش رو از دورش باز کرد اومد دربره که آقا کامران اومد تو یه لحظه مکث کرد بعد اومد آقا کامران رو هول بده که من از پشت گرفتمش لباسش رو گرفتم. که اومد به یه سمت دیگه در بره لباسش پاره شد. دیدم این خیلی حرومزاده است. خودم رو پرت کردم طرفش پاش رو گرفتم کشیدم. انداختمش زمین لامصب با اینکه خیلی هم درشت نبود ولی خیلی زبر و زرنگ بود. تو پر بود ولی معلوم بود کارکرده است بدنش همه ماهیچه است. خودم رو پرت کردم روش نشستم تو شکمش. لباسش رو از یقه پاره کردم. کورست نداشت دوتا سینه متوسط ولی تقریبان سفت افتاد بیرون. دیدم سینه ریزش خیلی بزرگ و سنگینه. دست انداختم گردنش بازش کردم. از روش بلند شدم گفتم: این دست من می مونه تا بدهیت رو بدی. خاور خانم. افتاد به غلط کردن گفت: اون نه . اون ارثه فامیلیمون است از مادرم بهم رسیده . بیا النگوها رو بهت میدم. دیدم آقا کامران چهار چشمی داده به سینه های خوشکل خاور خانم نگاه میکنه. گفتم: باشه ولی باید النگوها رو بدی لخت مادرزاد هم بیشی. خاور که فکر کرد مخ من زده با هیکلش اول لباسش رو درآورد. لخت شد. گفت: بده گفتم: النگوها یادت رفت. گفت: کیرت رو میخورم بده. اومد سمت من که زیپم رو باز کنه. زدم تو سرش. یه آخی گفت و بلند شد گفت: خیلی بیشعوری سرم درد گرفت. گفتم: النگو. پنج تا النگو بود درآورد خیلی راحت نه گیر بود نه صابون میخواست نه هیچی. النگوها رو داد گفت: سینه ریز. گفتم: تا پول رو ندی نمیدم. گفت: تو قول دادی. مگه مرد نیستی. بهم برخورد سریع سینه ریز رو از جیبم درآوردم دادم بهش گفتم: ولی وای به حالت پول رو نیاری. بعدش هم هر وقت گاوداری رو خواستی بفروشی خودم میخرم. گفت: خیلی کوس کشی. منم گفتم: به تو نمیرسم. گفت: ما حالا حالاها با هم کار داریم. بعد هر دوتامون خندیدم. به آقا کامران گفتم: بریم که دیدم هنوز محو تماشای سینه های خاور خانم است. برگشتم به خاور گفتم: بیا جلو. دست آقا کامران رو گرفتم. گذاشتم رو سینه خاور. سه متر پرید بالا اومد دستش رو برداره که خاور دستش رو گذاشت رو دستش و با دست دیگه اش دست دیگه کامران رو گرفت گذاشت رو اون یکی سینه اش. بعد به آقا کامران گفت: دفعه بعد هم با این بچه کونی بیا که بیشتر بزارم با اینها بازی کنی. آقا کامران گفت: آقا رجب رو میگی؟ که خاور دستهای آقا کامران رو انداخت پایین. گفت: همین بچه پرو رو میگم . بعد یه لبخندی بهم زد و ما اومدیم بیرون. رفتیم اتاق بعدی که تقریبان متروکه وخراب بود. ولی وقتی رفتیم داخل پر کبوتر بود. یه مرد جوانی هم داشت کفتربازی میکرد. تا ما رو دید سلام کرد. آقا کامران گفت: این همایون پسر خاور خانم است. گفتم: چند سالته؟ شغلت چیه؟ گفت: 27 سال . گفتم: شغلت چیه؟ گفت: بیکارم. گفتم: بیا جلو. یکی زدم پس گردنش گفتم: خاک تو سرت. از فردا هم این بساط کفتر بازیت رو جمع میکنی. شروع کرد آخ . .ه .آخه .... گفتم: همین که گفتم. بعد رفتیم بیرون. یک فضای خالی بود بعد یک اتاق بود که سمت راستش دوتا توالت بود و سمت چپش دوتا دوش حمام. همشون از هم مجزا بود. بعد دوباره فضای خالی بود. بعد یک اتاق خرابه دیگه که رفتم توش پر وسایل بود. که آقا کامران گفت: این وسایل آقا کامبیزه. اتاق آخری سمت روبرو رو زدم که یک پسر قد کوتاه اومد گفت: بله . تا آقا کامران رو دید گفت: من که کرایه ام رو هر ماه سرموقع میارم. مشکل چیه؟ آقا کامران گفت: آقا رجب صاحب خونه جدید است اومد اتاقها رو ببینه بعد. رفت کنار رفتیم داخل یه پسر بچه شیطون شش ساله هم کون لختی برای خودش تو خونه می دوید. یک خانم هم تو خونه بود که تا ما رو دید سلام کرد. یک خانم ریزه میزه مثل خود آقا کامبیز بود. دیدم تو اتاق پر ویدیو و ضبط صوت و امثال هم است. پرسیدم شغلشون چیه؟ که آقا کامران گفت: آقا کامبیز و خانمشون کیمیا خانم اهل دزدی هستن. که آقا کامبیز گفت: درخدمتیم. که منم درجا گوشش رو گرفتم. گفتم: منم در خدمتم. کیمیا خانم تا این صحنه رو دید. اومد طرفم که بی شرف چکار شوهرم داری که تو دویدنش سمت من چادرش افتاد روسری نداشت. منم درجا گوش اونم گرفتم پیچوندم. صدای هر دوتاش بالا رفته بود. کامبیز گفت: مردی گوشم رو ول کن. تا نشونت بدم. گوششون رو ول کردم. کامبیز سریع چرخید یکی زد تو شکمم ولی خوب انقدر ریزه میزه بود که درد نداشت به زدن ادامه داد که یکی محکم زدم تو گوشش که پرت شد یه گوشه اتاق. دیدم کیمیا دوباره به طرف من حمل کرد و یکی زد تو تخمم یک لحظه نفسم بالا نیومد. اونم هم همینطور میزد تو سر و کلم. که نفس جا اومد بلندش کردم یک زدم تو گوشش بعد اومدم از روی لباس سینه اش رو بگیرم فشار بدم که دیدم انقدر ریزه که نمیشه. از تو یقه اش دستم رو کردم سینه اش رو گرفتم خیلی کوچولو بود. فشار دادم که جیغش هوا رفت. کامبیز بلند شد نگاه نگاه میکرد یه چیزی پیدا کنه بیاد منو بزنه که گفتم: مثل دوتا بچه آدم بشینید کارتون دارم. بعد سینه کیمیا رو ول کردم. اونم یکی با آرنجش زد تو شکمم. با اینکه درد گرفت ولی دیگه حرکتی نکردم. نشوندمشون و خودم و آقا کامران هم نشستیم. گفتم: من صاحبخونه جدیدتون هستم. دوست ندارم کسی که خونه من زندگی میکنه دزدی کنه. کیمیا گفت: به تو چه کرایه ات رو بگیر بچه کونی. گفتم: نه از این خبرها نیست کرایه برام مهم نیست. دوباره کیمیا گفت: آره ارواح شکمت بچه کونی. گفتم: یک لحظه کیمیا خانم میشه از کون ما بکشی بیرون. بزاری حرفم تمام بشه؟ گفت: بنال گفتم: مرسی . خونه بغلی هم مال ماست اعضای خونه همه مثل یک خانواده هستیم اینجا هم هر کسی که قرار زندگی بکنه میشه جزو خانواده. شما هم یک هفته وقت داری یا دزدی رو کنار میزاری یا از این خونه میرید. کیمیا گفت: اگه دزدی نکنیم از کجا نون بخوریم؟ گفتم: برای هر دوتاتون کار دارم با خودم کار میکنید. بعد پاشدم. گفتم: بهش فکر کنید. کیمیا گفت: فکر کرده نوبرش رو آورده . قحطی خونه که نیست. گفتم: هر جور صلاح میدانید. بعد آقا کامران رفت بیرون. منم پشت سرش که کیمیا با دست زد پشت کمرم گفت: هوی بارآخر باشه که قلدوری میکنی. منم برگشتم یه نگاهی بهش انداختم با اینکه ریزه میزه بود فکر کنم قدش 157 اینطوری بود. لاغر هم بود. ولی چشمهای بزرگ و خوشکلی داشت. صورتش هم خوشکل بود. همینطور که تو صورتش نگاه میکردم. گفت: ها چیه؟ داری به صاحبت نگاه میکنی؟ تا این رو گفت صورتم رو بردم جلو و لبهاش رو بوسیدم تا سرم رو آوردم عقب یه تف کرد تو صورتم. با دستم پاکش کردم. بعد دوباره لبهاش رو بوسیدم. دوباره تف کرد تو صورتم. باز با دستم پاکش کردم. اینبار دستم رو انداختم دور گردنش لبم رو گذاشتم روی لباش سی ثانیه لباش رو خوردم بعد صورتم رو کشیدم کنار منتظر بودم. دوبار تف کنه. که گفت: باشه برات دارم بچه کونی.
اومدیم بیرون رفتیم سمت اتاقهای قسمت راست خونه که همون موقع. یه مردی از اتاق دومی اومد بیرون. پشت سرش هم یه زنه لخت اومد بیرون و به اون مرد گفت: پول منو بده. بعد یه مرد دیگه اومد بیرون لاغر و قد بلند یه تیشرت تنش بود. ولی پایین تنه هیچی یه کیر خوابیده هم جلوش ول بود. شروع کرد به مرد توپیدن که کردی باید پولش رو بدی. مرد هم گفت: امروز با کوسش حال نکردم پول نمیدم. که تازه دوزاریم افتاد که چه خبره. با صدای بلند گفتم: هوی مگه نشنید بهت چی گفت. مرد که داشت میرفت برگشت یه نگاه به من کرد. گفت: به تو چه مگه کوس ننه ات بوده که برای من صداتو میبری بالا. منم گفتم: آره ننه امه به تو چه پولش رو بده. مرد اوم تو صورت من که با صورت بزنه تو دماغم . که یه جا خالی دادم با آرنج زدم تو کمرش نفسش بند اومده بود. دست کردم تو جیب عقبش کیفش رو برداشتم. پرت کردم طرف اون مرد تیشرتی که شورت نداشت. گفتم: هرچی دستمزده اش هست بردارد که یا روگردنم رو گرفت. که دیدم یه مشت محکم اومد تو کمرش. نفسش گرفت. نگاه کردم دیدم قادرخان است. یارو تا قادر رو دید گفت: ببخشید قادرخان چرا میزنی؟ قادر گفت: با رفیق من چکار داری؟ یارو گفت: ببخشید قادرخان گوه خوردم نمیدونستم دوست شماست وگرنه جسارت نمیکردم. قادر کیف پولش رو از اون مرد تیشرتیه گرفت بقیه پولهای تو کیفش رو هم برداشت بعد کیف رو داد بهش گفت: دفعه بعد نبینم انقدر کم پول بات باشه. اونم گفت: چشم قادرخان. قادر هم گفت: حالا برو گمشو. یارو که رفت. گفتم: دستت درد نکنه قادرخان. جبران کنیم. قادرهم گفت: لازم نکرده شب به خانم گفتم شام درست کنه مهمان داریم. بیا با هم صحبت کنیم. برای کرایه خونه ببینم معاملمون میشه یا نه. بعد رفت بیرون. اون آقا تیشرتیه هم بفرمایید منزل خودتونه. گفتم: اول بزار اتاق اولی رو بریم سربزنیم بعد مزاحم شما هم میشیم. آقا کامران خندید گفت: این سه تا اتاقی که مونده مال آقا حبیب است. گفتم: اینجا که پنج تا اتاق است. گفت: دوتایی آخری خراب است. همین سه تا فقط سالمه که مال آقا حبیب و خانواده است. رفتیم تو اتاق که دیدم اون خانمه که لخت بود لباس پوشیده ولی نه روسری نه چادر. سلام کرد. آقا حبیب معرفی کرد زنم سمین. پرسیدم فقط خودتون دوتا هستید. خندید گفت: نه . بعد رو کرد به زنش گفت به بچه ها بگو بیان. منم از آقا کامران پرسیدم چند ماه کرایه ندادن. آقا حبیب گفت: میدونم پنج ماه شده ولی بخدا اوضاع خراب خودتون که دیدیت. اینجا محله خوبی نیست. پول نمیدن. میخواهن با قلدری بکنن و برن. بعد گفت: چرا ایستادید خوب بشینید. دولا شدم کفشم رو باز کنم . کیر حبیب جلوم بود یه کیرخوابیده و تروتمیز میخواستم حمله کنم بخورمش. کفشهام رو که درآوردم. آقا حبیب راهنمایی کرد بریم تو. منم همین که راه افتادم کیرش رو هم گرفتم گفتم: کیر بامزه ای داری وقتی هم نشستیم دوباره گرفتمش. گفتم: خوب میخواهی چکار کنی. گفت: بخدا ندارم که کیرش رو محکم گرفتم. گفت: هر چی شما بگی همون کار رو میکنیم. گفتم: حالا شد. بعد دیدم سیمین خانم با یه گله آدم اومد. همه نشستن. همینطور که با کیر حبیب بازی میکردم بهش گفتم: دونه دونه بلندشون کن معرفی کن و لختشون کن. اونم گفت: سیمین زنمه 48 سالشه . سیمین جان پاشو بیا جلو آقا رجب لخت بشو هیکلت رو ببینه. سیمین خانم هم بلند شد قدش 170 بود لخت مادرزاد شد. سینه هاش هم خوب بود. سرسینه هاش ولی کوچولو دکمه ای بود. کوسش ولی بزرگ بود و توپل هیچی هم مو نداشت. کیر حبیب تو دستم شق شده بود نگاه کردم 18 سانتی بود ولی خیلی ناز و قلمی بود. مثل یه تیکه چوب نازک و دراز بود. به آقا کامران گفتم: میشه این رو بگیری من کار دارم. آقا کامران هم کیر نازک حبیب رو گرفت. من به سیمین گفتم: کوست رو بیار جلو لاشو باز کردم و بوسیدمش. گفتم: حالا بعدی سمین گفت: دختر بزرگم شیرین جون 23 سالشه. شیرین اومد وسط لخت شد. قدش هم قد مامانش بود. سینه هاش کمی از مال مامانش کوچکتر بود ولی شل تر بود سرسینه هاش هم سربجستگیش درشت بود و حاله دور سر سینه اش اندازه یک پنج تومانی بود ولی خوز ازمال مامانش بزرگ تر بود. کوسش مثل کوس مامانش صاف و سه تیغه بود. ولی کشیده و دراز بود. منم صورتم رو بردم جلو کوسش رو بوسیدم. سیمین گفت: بعد پسرم شاهین 20 سالشه . که دیدم یه پسره بلند شد با لباس دخترونه. راستش کمی خنده ام گرفته بود. ولی جلو خوردم رو گرفتم. لخت شد. قدش نزدیک 180 بود. همه موهای بدنش رو هم زده بود. کیرش هم کوچولو خوابیده بود. بهش گفتم: بچرخ سوراخ کونت رو ببینم عزیزم. اونم چرخید و دولا شد. سوراخ کونش تمیز و صاف صوف ولی گشاد بود. سوراخ کونش رو بوسیدم. بعد به سیمین گفتم: میشه کیرشاهین جون رو بخوری شق بشه؟ با تعجب نگاهم کرد گفت: چی؟ دیدم مثل اینکه هیچی حالیشون نیست از سکس فقط سنتی بلدن. گفتم: میشه شقش کنی؟ گفت: چشم و بعد شروع کرد با کیر شاهین بازی کردن. تا کیرش شق شد. وای چه ناز بود کیرش 14 سانتی بود ولی نازک و قلمی از مال باباش هم نازک تر بود. گرفتم یه بوسی از کیرش کردم. گفتم: بعدی. سیمین گفت: شکوفه دخترم 14 سالشه. یه دختر خوشکل بود که لباس پسرونه تنش بود. گفتم: چه دختر خوشکلی. گفت: من دختر نیستم. پسرم. سیمین گفت: ببخشید بچه های ما وارونه شدن شاهین لباس دخترونه میپوشه آرایش میکنه اینم که لباس پسرونه و با پسرها میگرده. گفتم: پسرم لخت میشی؟ با این حرف که بهش گفتم: پسر خیلی حال کرد سریع لخت شد. اولی پیراهنش رو درآورد. دیدم با یه شال سینه هاشو بسته وقتی باز کرد. وای چی میدیدم سینه هاش برای سینش بزرگ بود. سفت و شق بود سرسینه برجسته و حاله سرسینه اش از پنج تومانی هم بزرگتر بود. شلوارش رو که درآورد برعکس بقیه شورت پاش بود. شورتش رو که کشید پایین چی دیدم. وای کوسش چقدر بزرگ بود. یاد کوس سمیه و صدف افتادم . ولی مال شکوفه برعکس سمیه و صدف که سبزه بودن سفید سفید بود یه مو هم نداشت.کوسش قد کوس یک زن چاق و چله بزرگ بود. سریع گرفتمش تو بغلم . نشوندمش تو پام گفتم: تو پسر من میشی؟ گفت: قول میدی بابای خوبی باشی هر چی بخواهم برام بخری گفتم: حتما . یه لبخندی زد. و دیگه نشست رو پای خودم. به سیمین اشاره کردم. گفت: نفر بعدی فرشته خواهر بزرگه حبیب که 45 سالشه. فرشته خانم اومد وسط لخت شد. قدش 180 بود دوتا سینه متوسط رو به کوچک ولی شل و ول. و آویزون. بهش گفتم بیا جلو. با دستم سینه اش رو گرفتم. جالب بود نرم نرم مثل پنبه بود ولی مثل سینه پیرزنها شل افتاده بود. برام جالب بود سرسینه هاش هم برجستگیش قد یک بند انگشت کوچیکه بود و حاله دور سینه اش بزرگ اندازه سر یک لیوان آب خوری. رنگش هم قهوه ای پررنگ. سرسینه اش رو بوسیدم گفتم: چرا انقدر شله. سیمین گفت: بچه شب تا سینه هاش رو نخورنه نمیخوابه. کوسش هم کشیده کمی تیره و لبهای کوسش تا دو سانت زده بود بیرون که میشد با دست بگیری مثل کش بکشی باشون بازی کنی. کوسش رو بوسیدم. رفت نشست. سمین گفت: بعدی تک پسر فرشته فربود است که 16 سالشه . اومد وسط لخت شد. قد بلند بود مثل مامانش و لاغر. کیرش رو گرفتم باش بازی میکردم که شق بشه. گفتم: تویی که باید سینه مامانت رو بخوری تا خوابت ببره. خجالت کشید سرش رو انداخت پایین گفت: بله . گفتم: آفرین. خوب کاری میکنی تا بزرگم شدی به کارت ادامه بده. اونم یه لبخندی زد. انگار من تنها کسی بودم که تشویقش کرده بودم. همه بهش میگفتن تو بزرگ شدی دیگه. برای همین از حرف من خیلی حال کرد. راستش منم حال کردم با این کارش برام جالب بود. همینطور که با کیرش بازی میکردم دولاش کردم با سوراخ کونش هم بازی کردم دیدم اینم حسابی گشاده. ولی خوب کونش به خوشکلی کون شاهین نبود چون فربود لاغرتر بود و کونش کوچولو تر ولی کیرش که شق شد. دیدم 15 سانتی شد کلفتیش هم نرمال بود مثل مال شاهین و حبیب نازک و قلمی نبود. کیرش رو بوسیدم . سیمین گفت: بعدی آقا فرشید شوهر خواهرم 43 سالشه. فرشید اومد وسط لخت شد. قدش 170 بود. توپل ولی همه بدنش مو بود. کونش هم گرد و خوشکل ولی پرمو. کیرش رو گرفتم به سیمین گفتم: شقش کن. سیمین یه نگاهی به من کرد. گفت: خدا مرگم بده. اصلا و ابدا . گفتم: چرا؟ گفت: زشته شوهرخواهرم است. گفتم: تو کیر همه رو میگیری میکنی تو کوست حالا این رو نمیکنی. گفت: این شوهرخواهرمه روم نمیشه. گفتم: لوس بازی درنیار زود باش. سیمین هم با خجالت اومد جلو کیر فرشید رو گرفت. کمی باش بازی کرد. فرشید هم چون اولین بار بود سیمین به کیرش دست میزد سریع شق شد. دیدم طولش 13 سانتی بود ولی کلفتیش 4 سانت. کیرش رو از سیمین گرفتم بوسیدم. و دولاش کردم سوراخ کونش گشاد گشاد و خوشکل ولی پرمو. فرشید هم رفت نشست. سیمین گفت: بعدی خواهرم سمیرا 40 سالشه. سمیرا اومد وسط لخت شد. هم قد و هیکل سیمین بود ولی سینه هاش کمی بزرگتر و سرسینه اش مثل خواهرش دکمه ای بود یعنی تقریبا هیچی حاله دورش نداشت ولی برجستگیش اندازه یک بند انگشت اشاره بزرگ بود. کوسش هم کمی از مال سیمین توپل تر بود و کشیده. کوسش رو بوسیدم . رفت نشست. سیمین گفت: آخرین نفر دخترخواهر گلم فریما جان که 16 سالشه. فریما اومد وسط یه دختر هم قد مامانش بود. ولی صورتش شبیه باباش بود. بدنش توپل بود. سینه هاش کوچولو بود با سرموشکی. شکم داشت . و کوسش هم توپل و کشیده بود. ولی با این سن کمش کوس کمی مودار بود. به باباش رفته بود. کوسش رو نگاه کردم حسابی گشاد بود بعد دولاش کردم دیدم سوارخ کونش هم حسابی گشاده. به بوسی از سوراخ کونش کردم. اونم با یه عشوه زنونه گفت: دوست داری کیرت رو بکنی توش. بهش گفتم: صورتت رو بیار و لباش رو بوسیدم و گفتم: فریما واقعان یه خانم تمام عیاره. اونم رفت نشست.
گفتم: خوب حالا بریم سراصل مطلب. من صاحب خونه جدیدتون هستم. و شما سه اتاق دارید و پنج ماه کرایه ندادید. چطور میخواهید کرایه رو پرداخت کنید. حبیب گفت: بخدا کار و کاسبی خرابه . نداریم. سیمین گفت: میخواهی بیرونمون کنی؟ گفتم: پیشنهاد خودتون چی باتون چکار کنم. سمیرا گفت: هر کاری بخواهی برات میکنیم. گفتم: یه پیشنهاد براتون دارم. فرشید گفت: هر چی باشه قبوله. گفتم: زهرمار یه لحظه دندون رو جیگر بزار. فرشید هم گفت: چشم. بفرمایید. گفتم: از این به بعد نمیخواهد کرایه بدید. اون پنج ماه هم میبخشم ولی به شرطی که از این به بعد شریک هستیم. حبیب گفت: ما که از خدامون است ولی فایده نداره. خودمون هشتمون گرو نهمونه. گفتم: وقتی شریک بشیم دیگه شما مدیریت نمیکنید. من مدیر و انتخاب میکنم و میدونم چطور کار بکنیم. شما فقط کارخودتون رو خوب انجام بدین مشتری با من. همشون گفتن: قبوله. گفتم: یه شرط دیگه هم هست؟ سیمین گفت: چی؟ گفتم: این شکوفه رو میخواهم. حبیب گفت: میخواهی بکنی خوب بکن اینکه شرط نمیخواهد هر کدوم ما رو میخواهی بکنی بکن. گفتم: نه نمیخواهم بکنمش میخواهم ببرمش خونه خودم. با بچه هام بره مدرسه. شاهین گفت: همین حالا هم میره مدرسه. گفتم: نه باید بیاد اونجا که مثل بچه های خودم درس بخوانه. نمره کم بیاره پوستش رو میکنم باید خانم دکتر بشه. شیرین گفت: خونتون خیلی دوره؟ دیگه نمیتوانیم ببینیمش؟ آقا کامران زد زیر خنده. آقا حبیب یه اخمی بهش کرد گفت: خنده داره؟ کامران گفت: همین خونه کناری خونه آقا رجبه. سیمین گفت: راست میگی. منم با کله گفتم: درست میگه. فرشید زد زیر خنده و گفت: پس خیلی دوره. شیرین باید با هواپیما بری دیدن خواهرت که از این دیوار بپره وگرنه نمیشه رفت . که همه زدیم زیر خنده. بعد گفتم: اگه میشه دیگه این بساط رو تعطیل کنید تا خودم کارها رو راه بندازم. فردا با شریکهام میام برای قولنامه خونه. بهتون میگم چکار کنید. بعد به سیمین هم گفتم: تا من بقیه خونه رو نگاه میکنم تو وسایل شکوفه رو بزار تو کیف براش.
با آقا کامران رفتیم بقیه اتاقها رو ببینیم . اتاقهای بعدی هر دوتاش خرابه بودن خیلی داغون. بعد دیوار سمت کوچه بود که خالی بود تا نزدیک درب اصلی که یک آشپزخانه بزرگ بود. به آقا کامران گفتم: بریم پیش شهین خانم که آقا کامران صدا زد شهین جان بیا. شهین خانم هم یه چادر دور کمرش اومد تو حیاط. رفتیم دم درب که من گفتم: فردا با اعضا شرکت میام که قلونامه رو رسمی بنویسیم. مشکلی که نیست ؟ آقا کامران گفت: نه خیلی عالی هم میشه شما بیاین اینجا. همه چیز درست میشه. دست زدم به کیرش گفتم: برای اینم خوب میشه . امروز که کلی حال کرد. شهین گفت: این دیگه خراب شده عمرش رو کرده. منم کیر آقا کامران رو محکم گرفتم. گفتم: امروز که سالم بود همه اش شق بود. شهین خانم گفت: این یه عمر شق نمیشه. همینطور که کیر کامران رو میمالیدم از رو شلوار. گفتم: بسپارش به من درستش میکنم. شهین خندید و گفت: ما که بهش امیدی نداریم مال خودت. منم گفتم: این تنها بدرد نمیخوره دستم رو از روی چادری که دورش پیچیده بود گذاشتم رو کوسش. گفتم: اینم میخواهم. که نفس شهین خانم بند اومد. گفت: وای نه . . نه .. دستت . . .دستت رو بردار. . . خدا مرگم بده . . . اومد خودش رو عقب بکشه که خورد به دیوار توی هشتی دم وردی خونه. منم خودم رو کشیدم طرفش. محکم دستم رو به کوسش فشار دادم همینطور که به طرفش میرفتم کیر آقا کامران رو هم محکم گرفته بودم طرف خودم میکشیدم. لامصب از لباس تنش بود کوسش رو احساس نمیکردم یه دامن و یا چادر چند لایه دور کمرش. به شهین یه نگاه کردم گفت: چادر و دامنت رو بده بالا. میخواهم کوست رو ببینم. شهین که هی میگفت: وای خدا مرگم بده. . . وای . . . نه . . . نه . . . زشته . . . دیدم دامن و چادرش رو داد بالا. شورت هم پاش نبود. زانو زدم جلوش. کوسش صاف صاف بود یه مو هم نداشت. مثل اینکه تازه واجبی زده بود. کوسش یک کوس جا افتاده و توپل و موپل بود. اول بوش کردم بعد یه بوسش کردم بعد سرم رو گذاشتم روش و یواش یواش لیسش میزدم. شهین هم همینطور که دامنش رو بالا گرفته بود هی میگفت: نه . . . آه . . .آه . . خدا مرگم بده . . . نه . . زشته . . . زشته . . . آه . . آه . که دیدم شکوفه اومد. دامن شهین رو دادم پایین گفت: آقا رجب حالم خیلی بده. زیپ شلوار آقا کامران رو کشیدم پایین . کیرش رو کشیدم بیرون. کیرش شق شق بود یک کیر 15 سانتی به کلفتی 3 سانت رو کردم به شهین خانم گفتم: دیدی خراب نیست آماده آماده. شهین خانم هم رو کرد به آقا کامران گفت: فدات بشم بریم عزیزم داخل اتاقمون که حالم خیلی خرابه. و دست آقا کامران رو گرفت با هم رفتن تو خونشون.
منم دست شکوفه رو گرفتم. رفتیم سمت خونمون.
     
  

 
دمت گرم داستانت خیلی خوبه ادامشو لطفن
     
  ویرایش شده توسط: Yoones2409   
صفحه  صفحه 101 از 125:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  124  125  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های پیوسته و قسمت دار سکسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA