|
دوستان یک کم طولانیه ببخشید مطمعن باشید که تو داستان های سکسی انقلاب میشه :دی بریم سراغ داستان
مقدمه
من مریم هستم. زنی حدوداً چهل ساله، که برای بیش از پانزده سال در یکی از مؤسسات بزرگ تأمین گوشت کار میکنم. کار من در آنجا، ذبح بردههایی است که مناسب کشتار تشخیص داده میشوند. همانطور که انتظار میرود، دوستان و آشناهای من برای ذبحهای خانگی خود، به من مراجعه میکنند اگر بخواهند کسی را برای اینجور کارها معرفی کنند، نام مرا میبرند. کار در خانههای مردم، از چند جهت با کار در مؤسسه تفاوت دارد. اوّل آن که در مؤسسه، با موجوداتی سروکار داریم که برای گوشت بودن به دنیا آمدهاند. اگرچه ظاهری شبیه دخترهای معمولی دارند، امّا از بدو تولدشان هرگز به عنوان یک انسان با آنها رفتار نشده و برای همین هم وقتی برای کشتار به صف میشوند، هیچ ترس و اضطرابی در آنها به چشم نمیخورد. در حالی که در ذبحهای خانگی، اغلب از دخترها و زنهای معمولی استفاده میشود که تا چند وقتی پیش از داوطلب شدن، برای خودشان کسی بودهاند و کار با آنها، تکنیکهای خاص خودش را دارد. دومین اختلاف، به سن آنها برمیگردد. در حالی که قانون اجازهی ذبحهای زیر پانزده سال را برای دخترهای آزاد نمیدهد، بردههای پرورشی حداکثر هشت یا نه سال سن دارند و اغلب بیشتر از شش ساله نیستند و با پرورشهای خاص ژنتیکی، بدنهایی نسبتاً رسیده و البته بسیار ریزه پیدا میکنند. طبیعتاً کیفیت گوشت آنها هم به خوبی دخترهای طبیعی نیست. امّا مهمترین اختلاف اینجاست که برای کار در مؤسسه، باید قوانین مؤسسه را رعایت کرد. در حالی که در ذبحهای خانگی، قوانین چندانی حاکم نیست و دست من برای اعمال ایدههای شخصی خودم، بازتر است. قوانینی که در ذبحهای خانگی باید رعایت شوند، اکثراً به سن و سال دخترها، لزوم ثبت رسمی و قانونی پیش از ذبح، و پرهیز از ایجاد درد بیمورد برمیگردند و در سایر جزئیات دخالتی نمیکنند. این تفاوتهایی که عرض کردم، در کنار این واقعیت که بالأخره شغل نیمهوقت با شغل رسمی زمین تا آسمان فرق میکند، باعث شدهاند که دید دیگری نسبت به این شغل دوم خودم داشته باشم و دوست داشته باشم بعضی از خاطرات خودم را ثبت کنم.
ماجرای عاطفه و نیت خیرش
عاطفه هرگز نگفت که شمارهی تلفن من را از کجا آورده بود و بعداً هم هیچکدام از آشناهایم، نشانی از او نداد و از سرگذشتش چیزی نپرسید. ماجرا از آنجا شروع شد که یک روز صبح تلفنم زنگ زد و دختری که خودش را عاطفه معرفی میکرد، از من آدرس محل کار یا خانهام را خواست تا مرا ببیند و فقط اینطور توضیح داد که میخواهد خودش را وقف کند. عصر همان روز، او را به خانهام دعوت کردم. تنهایی آمد و گفت که نیت کرده است قبل از بیست سالگی، خودش را به چاقوی ذبح بسپرد و میل دارد که از او، در راه امور خیریه استفاده شود. ازش خواستم که اگر میخواهد مثل بعضیهای دیگر از این کار لذت جنسی ببرد، بهتر است در یک مهمانی یا مثلاً در جمع خانوادگی ترتیب این مراسم را بدهد. امّا نهتنها قبول نکرد، بلکه اصرار داشت که هیچیک از اعضای خانواده و آشناهایش هم نباید از محل ذبح او اطلاعی داشته باشند. برایش توضیح دادم که رضایت خانوادهاش هم به هر حال، لازم است. امّا او کاغذی جلوی من گذاشت که نشان میداد تمام مراحل قانونی را انجام داده است و مجوزهای لازم را گرفته است و کاری جز این که خودش را به من بسپارد نمانده است. هفده ساله بود و نسبت به همسنوسالهای خودش، دختر ریزهای به حساب میآمد. مطمئن بودم که برای دختری به آن سن، حتّی با آن که چهرهی دلنشینی نداشت، حاضر بودند پول خوبی پرداخت کنند. پیشنهاد کردم او را در یک مهمانی اعیانی بفروشیم و پولش را صرف هر امر خیری که مایل بود کنیم. امّا قبول نکرد و اصرار داشت که حتماً در همان محل خیریه ذبح شود. دختر عصبیمزاج و گوشتتلخی بود که هرگز خندهاش را ندیدم و هر حرفی هم که میزد، حرف آخر بود و گوشش به نظر دیگران بدهکار نبود. غیر از یافتن محل خیریه، که این کار را به من سپرده بود، برنامهی همهچیز را چیده بود. وقتی خواستم بدنش را ببینم، بهشدت مخالفت کرد و ناراحت شد و گفت که تا قبل از لحظهی کشتار، لباسش را در نمیآورد و حتّی در آن لحظه هم نباید هیچ مردی حضور داشته باشد. از تدارکات و آماده شدن گوشتش پیش از ذبح متنفر بود و حاضر نبود یک کلمه دربارهی سرنوشتش بعد از ذبح چیزی بداند و بشنود و تصور کند. وقتی گفتم بهترین وقت ذبح یک دختر، زمان تخمکگذاری اوست، آنچنان عصبانی شد که نزدیک بود بلند شود و برود. بنا شد هرچه سریعتر جایی را پیدا کنم و بعد با موبایلش تماس بگیرم. امّا پیدا کردن جا هم به این سادگی نبود. اوّلاً که چنین جایی پیدا نمیشد که مایل باشند ظرف مدت یکی دو هفته چنان مراسمی برگزار کنند و آنها هم که پیدا میشدند، مورد قبول حضرت بانو قرار نمیگرفت. قربانی شدن پیش پای عروس و داماد فقیری که هیچ مراسم خاصی نداشتند، قربانی شدن در هیأتهای مذهبی روستاهای کوچک، دو تا خیریه و یک یتیمخانه، همه را رد کرد و دستآخر، وقتی من هم حسابی کلافه بودم، با یک مدرسهی کوچک شبانهروزی دخترانه در جنوب شهر موافقت کرد و قرار نهایی را برای پنجشنبه شب همان هفته گذاشتیم. بهش توصیه کردم که اگر از مقدمات کار خوشش نمیآید، بهتر است در این سه چهار روز باقیمانده غذاهای جامد نخورد و موی سر و بدنش را تا جایی که میتواند کوتاه کند و قبل از عزیمت، یک دستشویی حسابی برود. عصر پنجشنبه، قبل از این که من به خانه برسم، جلوی در خانهی من آمده بود. باز هم تنهای تنها. وقتی رسیدم، داشت در کوچه قدم میزد و بالا و پایین میرفت. آنقدر بیقرار بود که اجازه نمیداد وسایلم را از خانه بردارم. سر تا پا سیاه پوشیده بود و چادری عربی به سر داشت. بر خلاف دیدار قبلیمان، سعی کرده بود لباسی مرتب و شیک بپوشد و بر خلاف عادتش که قوزقوز راه میرفت، راست بایستد و قدم بزند. وقتی به مدرسه رسیدیم، شاگردان و کارکنان مدرسه، منتظر بودند و بساط باربیکیوی مفصلی را در حیاط حاضر میکردند. جمعاً حدود شصت نفر بودند و واضح بود که بیش از حد روی گوشت آن دختر ریزه و لاغر حساب کرده بودند. چوبهی داری که قرار بود لاشهی عاطفه را برای شقه شدن از آن آویزان کنیم، علم کرده بودند و حالا داشتند در مورد محل ذبح صحبت میکردند. وقتی وارد حیاط شدیم، همه به استقبالمان آمدند و دورمان جمع شدند. عاطفه، بسیار مؤدبانه و با خوشرویی (و در عین حال جدی و باز هم بدون اثری از خنده) با هر کس که به سمتش میآمد، دست میداد و روبوسی میکرد. ما را به وسط حیاط، جایی که برای کارها حاضر کرده بودند، بردند. عاطفه در حالی که همچنان داشت به ابراز احساسات دانشآموزها پاسخ میداد و به دوربینهایی که ازش عکس میگرفتند نگاه میکرد و سعی میکرد از زیر سؤالات کنجکاوانهی آن شیطانها فرار کند، در گوشی به من رساند که حاضر نیست آنجا ذبح بشود و یک محل خلوت و ساکت و جدی از من خواست. با کلافگی، دستش را گرفتم و به سمت دفتر مدیر بردم. جای بهدردبخوری نداشتند و ما را به یک گاراژ که جای پارک یک ماشین داشت و با تکههای بزرگ برزنت از حیاط اصلی جدا شده بود، راهنمایی کردند. عاطفه به این دلیل که هم از پشتبام همسایهها دید داشت و هم سروصدای حیاط میآمد، آنجا را هم قبول نکرد. دستآخر، وقتی حسابی خسته و درمانده شده بودم، یکی از ناظمها حمام بخش خوابگاهی مجموعهشان را پیشنهاد کرد که خوشبختانه مورد قبول واقع شد. به اتفاق مدیر و ناظم مدرسه، عاطفه را به آنجا بردیم. در طبقهی سوم عمارت، اتاقی بود که یک طرف آن نورگیری با شیشههای مات قرار داشت و در دو ضلع دیگر آن فضای حدوداً هشت ـ نه متری، اتاقکهای یک متری کنار هم قرار داشتند. یکی از اتاقکها توالت بود و در آهنی داشت و بقیه، حمامها بودند که یک دوش آب و یک سطل فلزی زنگزده در هر کدام بود و با یک پردهی گلگلی پوشیده میشد که در آن موقع، همهی پردهها باز بودند. پاشویهی بزرگی زیر پنجره قرار داشت که من اوّل خیال داشتم سر عاطفه را آنجا ببرم، امّا به خاطر لبهی بلندش، پشیمان شدم و تصمیم گرفتم این کار را روی چاهک نسبتاً بزرگ کف رختکن انجام بدهم. کولهبارم را لبهی پاشویه گذاشتم و در حالی که مشغول درآوردن روسری و مانتوم میشدم تا روپوش و پیشبندم را بپوشم، به عاطفه گفتم: «خب عاطفه عزیزم... دیگه وقتشه... لباساتو در بیار. هیچ مردی هم اینجاها نیست. بجنب که دیره.» امّا عاطفه هیچ تکانی نخورد و چیزی نگفت. همانطور بیحرکت کنار در ورودی ایستاده و سرش پایین بود و فقط زحمت کشید دستش را به علامت صبر، بالا برد. ترسیدم که باز هم بخواهد اشکال بگیرد. امّا وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم که چشمهایش بسته است و زیر لب دارد دعا میخواند. کاردم را درآوردم و در حالی که تیزش میکردم، نگاهی به حاضرین انداختم. از کادر مدرسه، مدیر و یکی از معلمها ایستاده بود و سه تا از بچهها هم با هیجان و دهانهای باز، نگاه میکردند. مناجات عاطفه پنج دقیقهای طول کشید تا بالأخره سرش را بالا آورد و نگاهی به من انداخت. صورت و چشمانش خیس خیس بود. دولا شد و بند کفشهایش را باز کرد و با احتیاط بیرون کشید و جورابهایش را داخل آن گذاشت و زیر یکی از جارختیها گذاشت. در حالی که معلوم بود هیجانزده است و مدام لبهایش را میلیسید و گاز میگرفت، به اطرافش نگاه کرد. انگار که میخواست مطمئن بشود مردی آن اطراف نیست. اوّل چادر، و بعد مقنعهاش را درآورد و سر جارختی زد. سرش را با ماشین اصلاح کرده بود و مثل سربازها شده بود. برای من، کافی بود که موهایش زیر دست و پا نباشند، امّا خودش سنگ تمام گذاشته بود. بعد از آن، نوبت مانتویش شد. تمام مدت زیر لب ذکر میگفت و میلرزید. تیز کردن چاقو را کنار گذاشتم و کنارش ایستادم و در حالی که دکمههای پیرهنش را باز میکرد، در گوشی دلداریاش دادم. شورت و شلوار جینش را با هم از پایش بیرون کشید و برای سوتینش هم خودم کمک کردم. من هم مثل بقیه، اوّلین بار بود که بدنش را میدیدم. لاغر و ظریف بود و یک ذره گوشت اضافی در تمام تن سفیدش نبود و میشد استخوانهای پشتش را شمرد. پستانهای نورستهاش را وقتی دولا میشد میتوانستیم تشخیص بدهیم و بقیهی وقتها، فقط یک جفت خال درشت قهوهای در میان هالهای کاملاً دایرهای شکل و منظم، بر سینهی صافش جلب توجه میکرد. موهای بدنش را تراشیده بود و هیچ اثری از هیچ مویی در تمام تنش دیده نمیشد. در کل، هیکلش نه زنانه بود و نه حتّی دخترانه، و به بچههای تازهبالغ میمانست. طناب کنفی را از کولهبارم بیرون کشیدم و مشغول بستن دستهایش شدم. بی صدا و بدون کمترین مقاومتی، در جای خود ایستاده بود و دعا میخواند. حالا که لخت بود، میشد اضطرابش را بهتر تشخیص داد. نفسش بهتندی میزد و عرق سردی بر تمام تنش نشسته بود. وقتی کارم تمام شد، به زانو درآمد. نمیدانم این هم جزو آداب نیایشش بود، یا فقط از ضعف بود که روی زمین نشسته بود. دستم را روی کتفش گذاشتم و کمی منتظر شدم، تا وقتی که سرش را بالا آورد و با چشمان خیسش، هقهقکنان سری تکان داد. حالا که دستهایش را محکم از پشت بسته بودم، سینهاش کمی جلوتر از معمول آمده بود و پستانهای ناچیزش، به چشم میآمد. با همان شناخت اندکی که ازش پیدا کرده بودم، خوب میفهمیدم که ترجیح میداد در حیاطخلوتی جایی ذبح بشود، تا کف یک حمام. آنقدر از خودش حساسیت نشان داده بود که نتوانسته بودم جزئیات مراحل کار را باهاش مرور کنم و حالا به دنبال فرصتی میگشتم. دهانم را در گوشش فرو بردم و گفتم: «میخای یه دستشویی بری؟» فقط نگاهم کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره گفتم: «وقتی سرتو ببرم، خودبهخود خالی میشی. اگه اونجوری دوست نداری، الآن برو دستشویی.» و بعد، کتفش را گرفتم و به سمت توالت بردم و وقتی داخل شد، در را بستم و خودم بیرون آمدم. کمی مهلت دادم و در آن مدت، به سؤالات پرتوپلای تماشاچیهام جواب میدادم. یکی میخواست بداند که اگر خودش داوطلب شده، چرا دستش را میبندم و یکی دیگر میخواست بداند که چرا دارد گریه میکند و الخ. و بعد، در را باز کردم و داخل توالت رفتم و در را پشت سرم بستم. هنوز سر کاسهی توالت نشسته بود. مهلت ندادم اعتراض کند، فوراً نشستم و کتفهایش را گرفتم و گفتم: «از این در که بریم بیرون، جونتو میگیرم. حرفی چیزی برای گفتن نداری؟ پیغامی نمیخای به مامان بابات برسونی؟» بغضش را جمع کرد و جواب داد: «نه خانوم... فقط میشه بهم مهلت بدین دعاهامو بخونم؟ زیاد طول نمیکشه.» لبخندی زدم و گفتم: «تا چقدر طول بکشه.» گفت: «کوتاهه. یه کوچولو قبل از آب خوردن، یه کوچولو هم بعدش.» «خیلهخب. پاشو بریم پس.» خواستم بلندش کنم که گفت: «یه لحظه دستمو باز میکنین خودمو بشورم؟» با بیحوصلگی گفتم: «نمیخواد. بعداً میشورمت. بیا زود باش.» امّا همانطور نشسته ماند و گفت: «تو رو خدا... تو رو خدا...» دوباره نشستم و شیر آب را باز کردم و لای پایش گرفتم و دستی هم به کس نرمش کشیدم. فرصت اعتراض، یا حتّی تشکر ندادم و پشت گردنش را گرفتم و در حالی که آب از لای پایش میچکید، بیرون کشیدمش. دو تا از دخترهای محصل، با دوربین مشغول فیلمبرداری شدند که اوّلین صحنهی آن، با بیرون کشیدن عاطفه از توالت شروع شد. یک نفر هم مدام عکس میگرفت و این ندید بدید بازی، حتّی من را هم عصبی کرده بود، چه برسد به عاطفه. به سمتم برگشت و در گوشم گفت: «بریم توی یکی از این حموما سرمو ببری؟ فقط خودم و خودت؟» نه وقتی برای این کارها داشتم و نه جایش بود. بهش گفتم: «نه عزیزم، زشته. یه کم صبر داشته باش. الآن تموم میشه راحت میشی.» اخمی کرد و گفت: «زشته؟ من دارم جونمو میدم برای این کار اون وقت تو به فکر آبروتی؟» من هم اخم کردم و گفتم: «حوصلمو داری سر میبریا. راه برو ببینم.» وقتی به بالای چاهک رسیدیم، بیهوا به پشت زانوهایش زدم و پایش خم شد و روی زمین افتاد و در یک حرکت سریع، به پهلو خواباندمش. هقهق میکرد و تندتند ورد میخواند. خیلی سریع، سمت کولهبارم رفتم و دستکش بلند پلاستیکی را دستم رد و کارد و ساتورم را آوردم و در راه، سطل یکی از حمامها را که کمی هم آب داخلش بود، قاپیدم و بالای سر عاطفه آمدم. روی زمین زانو زدم و یک پایش را خم کردم و زیر پای خودم قفل کردم و وزنم را روی بدنش انداختم، طوری که به پهلو خوابیده بود و تکانی نمیتوانست بخورد. مجبور شدم کمی روی زمین جابهجا شوم تا حنجرهاش، درست روی چاهک قرار بگیرد. دستم روی پستان نرمش بود و به صورتش خیره شدم که چشمانش را بسته بود و زیر لب دعا میخواند. بالأخره چشمش را باز کرد. سطل را آوردم و جلوی دهانش گذاشتم. به قدری که لبهایش تر شوند، نوشید و سرش را کنار کشید. سرش را به عقب خم کردم و گردن صافش را به دست گرفتم و کارد را روی حنجرهاش گذاشتم و منتظر شدم. تا لبخندی به دوربینها بزنم، دعای او هم تمام شد و چشمانش را یک لحظه باز کرد و نگاهم کرد و من این را به عنوان علامتی که قرار بود بدهد، تلقی کردم. بوسهی نرمی بر گونهاش زدم و وقتی دیدم مقاومتی نکرد، بوسهای هم از لبانش گرفتم که آنقدر گاز گرفته بود که سرختر از حد معمول شده بود. وقتی کارد را فشار دادم، صدای گریهاش که کمکم داشت بلند میشد، ناگهان به خرخری نامفهوم تبدیل شد. همینطور که کارد را عقب و جلو میکردم و فرو میبردم، گردنش را بیشتر و بیشتر به سمت خودم میکشیدم. خونش کاشیهای اطراف را رنگی کرده بود و اگر محکم نگرفته بودمش، بر اثر تقلای زیاد، همهجا را کثیف میکرد. امّا آنچنان بدنش مهار شده بود که فقط با یک پای آزادش میتوانست لگد بزند. گلویش را آنقدر بریدم که به استخوان پشت سرش رسیدم. وقتی آن استخوان را با ساتور شکستم و سرش جدا شد، هنوز کمی جان داشت. کلهی جداشده را توی سطل انداختم. چشمانش همچنان به جلو خیره مانده بود و دهانش باز و زبانش بیرون بود، که برای حفظ ظاهر، بستمش. بدنش را به شکم قل دادم و دستهایش را باز کردم و بعد از کتف جدا کردم و بدنش را که هنوز تکانهایی میخورد، به پشت چرخاندم. بلند شدم و پایم را روی شکمش گذاشتم و فشار دادم که باقیماندهی خون سریعتر خارج شود و رو به مدیر مدرسه گفتم: «همینجا شقه کنم یا توی حیاط؟» خانم مدیر که خودش هم کمی شوکه شده بود، جواب داد: «نه.. لطفاً توی حیاط آویزونش کنین و ترتیبشو بدین. ما خودمون آشپز داریم. فقط یه کم اولشو راهنماییش کنین.» «بسیار خوب. پس لطفاً ببریدش پایین تا من هم بیام.» یکی از بچهها بیرون رفت و با چند نفر کمک آمدند و لاشهی عاطفه را گرفتند و با دو تا از ناظمها روانهی حیاط شدند. از آن به بعد، زیاد طول نکشید. دنبال بچهها بیرون رفتم و کمک کردم تا قلابها را از قوزک پای لاشه رد کنند و از پا آویزانش کنند. شکمش را آهسته از بالا تا پایین جر دادم و غیر از رودههایش که روانهی سطل آشغال شد، بقیهی اندامهایش را سالم بیرون کشیدم. اگرچه پستانهای کوچکی داشت و به جدا کردن نمیارزید، امّا کیفیت و ظاهر بقیهی گوشتش خوب بود و تخمدانش را درسته، در پلاستیک گذاشتم که ببرم. قاعدتاً طبق رسوم، مثانه و رحمش هم مال من میشد، که من معمولاً برنمیداشتم. خودم و شوهرم هرگز به گوشت آدم لب نمیزدیم و فقط رحمش را برای سپیده بردم. (دربارهی سپیده، جداگانه مینویسم که که بود و چه شد.) کمی پیش بچهها ماندیم و با لاشه و سر بریده عکس گرفتیم و بقیهی کار را به آشپز خودشان سپردم که ذرهذره از گوشت میکند و روی منقل میانداخت. بعد از عوض کردن لباسهایم، کمی هم در دفتر مدیر مدرسه استراحت کردم و دست آخر، بدون این که نگاه کنم که لاشه در چه حال است و چه چیزی ازش باقی مانده، راهم را کشیدم و بیسروصدا، بیرون آمدم و روانهی خانه شدم.
نظر یادتون نره شک داره آره میدونم
|