انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 94:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  93  94  پسین »

داستانهای سکسی مربوط به دوست دخترها و دوست پسرها


مرد

 
کاتارينا

عمارت کثيف نبود. بوى نم نمى داد. بيرون سرد بود. شال و کلاه کرده بودم و با اين حال سردم بود.
زمين يخ بسته بود.
اسكناسها را گذاشتم روى پاتختى و شروع کردم به لخت شدن.
گفتم: کجايى هستى؟
جواب نداد.
گفتم: من ايرانى هستم.
حرفى نگفت. حتى تبسمى نكرد آنجور که رسمش بود يا فكر مى کردم رسمش است.
پشيمان بودم از آمدنم. نمى شد برگشت. يعنى رسم نبود. خوبيت نداشت. شايد بدش مى آمد. شايد حتى
دلش مى شكست، هرچند که دليلى براى دلشكستگى نبود. ديدم با دستمال کاغذى رژ لبش را پاك کرد.
خيالم راحت شد.
گفتم: اسمت چيه؟
گفت: کاتارينا. اولين بار بود در اين مدت که صداش را مى شنيدم.
کاتارينا. کاتاريناى من. کاتارينا.
گفتم: کجايى هستى؟ از نو پرسيدم. چون حرفى نبود براى گفتن. کلافه بودم. نيامده بودم فقط کام دل بگيرم و
بروم. مست هم نبودم. دلم مى خواست باهاش اول آشنا مى شدم.
اينطور بيشتر به دل مى نشست. کاتارينا. چند بار گفتم: کاتارينا و او خنديد. يعنى نخنديد. تبسم کرد.
برهنه بود. برهنگيش را برانداز کردم. جوان بود.
گفتم: چند سالته؟ نگام کرد. چشم دوخت در چشمم
جورى که انگار مى خواست بگويد حدس بزن. حدس زدم آلمانى بلد نيست. يا خوب بلد نيست. قاعده
اين بود.
گفتم: آلمانى بلدى؟
گفت: آره.
گفتم: کجا يادت گرفتى.
گفت: لهستان. در مدرسه. آلمانی را شمرده و درست تلفظ مى کرد. کاتارينا. دخترى از لهستان. کاتاريناى من. فكر
نمى کردم کار به اينجاها بكشد. اگر مى شد، اگر مى توانستم، اگر دستم مى رسيد و از پيامدهاش نمى ترسيدم
بهانه اى جور مى کردم و کسى را مى گرفتم زير مشت و لگد. حالم اينجورى بود. گفتم بى خيال. به خودم گفتم يا
حتى با صداى بلند به فارسى: بى خيال و رفتم نشستم روى لبهء تخت کنار کاتارينا که برهنه بود و دستش را
ستون تن کرده بود. مثل گربه، چست و چالاك خزيد به آغوش من. لب داد. آتش گرفتم. هيچ انتظارش
را نداشتم که اينطور شروع شود. رسمش اين نبود که لب بدهد. گفتم لابد خوشش آمده است از من. از
بوى تنم. از تن و بدنم. گفتم لابد مردانگيم را دوست دارد. حتما تازه کار بود. يعنى بعدا فهميدم تازه کار
است. غلتيديم. خواست ساك بزند. دلم نيامد. نمى دانم چرا. همه ش بيست بيست و يك سال بيشتر
نداشت. جاى دخترم بود. گفتم بى خيال. لازم نيست. گفت دوست ندارى؟ گفتم نه. دوست داشتم بيشتر به
ناز و کنار بپردازيم. دوست داشتم باز هم لب بدهد و لب داد. لب پايينم را مكيد. داغ بودم، داغ تر شدم.
بوسيدمش. زير گلوش را بوسيدم. بايد راهش را پيدا مى کردم. بايد مى فهميدم از چى خوشش مى آيد و
چرا خوشش مى آيد. زبانم را که فرو کردم توى گوشش ناليد. موهاش را چنگ زده بودم و لالهء
گوشش را مى مكيدم. آرام جورى که دردش نيايد. حواسم بود که دردش نيايد. نوك پستانهاش را بس که
مكيده بودند حساس شده بود. حتى پستانهاش را مشت نكردم. طفلك دردش مى آمد. دلم نمى خواست
عذاب بكشد. به خودم گفتم بايد لذت ببرد. اگر لذت مى برد و مى شد شايد کمتر کلافه بودم. بعد آنجاش
را مشت کردم و وقتى ديدم يك جور دلپذيرى مرطوب است با او جفت شدم. چشمهاش را بسته بود و من
او را بغل زده بودم و آرام در هم مى جنبيديم و من همه ش حواسم بود که کى مى نالد. اگر مى ناليد
معلوم بود خوشش آمده است. نمى ناليد. اما مرطوب بود. از اين که نمى ناليد کلافه بودم. دلم مى
خواست صداى ناله هاش را بشنوم. تخت صدا میداد. چوبى بود و مستعمل. صداش اعصابم را داغان
مى کرد. گفتم بى خيال و حواسم رفت پى جسم زنى که با او يكى شده بودم و در من مى جنبيد و من در
او مى جنبيدم و ما در هم زندگى مى کرديم. من و کاتارينا در آن لحظه که فقط يك لحظه بود از
زندگى. ايكاش ادامه پيدا مى کرد. سرش را پنهان کرده بود در بازوى من و بازوى مرا به دندان مى
گزيد. از اينكارش کلافه شدم. عاصى شدم. بيچاره شدم. جنون بايد همينطورها باشد که در آن لحظه
بود. گفتم برگرد و برگشت. حالا مسلط بودم بهش. دستش را گرفته بود به لبهء تخت و من از پشت با او
جفت شده بودم و بر او مسلط بودم و او مى توانست خودش را آزادانه در من و با من تاب بدهد. حتى
صداى غژاغژ تخت هم در آن لحظه ديگر مهم نبود. حتى ديگر مهم نبود که کجا هستم يا کاتارينا کجايى
است و از کجا مى آيد و عمر آشنايى ما چقدر است. اينها بعدا مهم شد. در آن لحظه تنها صداى ناله ش
را مى شنيدم و حس مى کردم خيسيش را و از خيسيش و از شنيدن صداى ناله هاش و آنجور که خودش
را با مهارت تاب مى داد لذت مى بردم. شد. اما وقتى ازش پرسيدم شدى يا نه. گفت نشدم. من نشده
بودم. اين ديگر معلوم بود. نمى خواستم زود بشوم. اصلا دلم نمى خواست بشوم. انگار اگر مى شدم آن
لحظه هم تمام مى شد. دلم نمى خواست باز مثل اول کار پشيمان بشوم. اگر مى شدم شايد بعدش پشيمان
مى شدم.
آخر سر بهش گفتم: فكر نكن لذت نبردم. نمى خواستم بشوم. چون تو در زندگيم مثل يك هديه
بودى يا هستى. هديه بود کاتارينا براى من. پرت نمى گويم. عين حقيقت و حقيقت محض است. گفت
نشدم. گفتم مهم نيست. فردا يا پس فردا يا هر وقت. بعد رفتيم در آغوش هم. پناه آورديم به هم. در آن
اتاق که پنجره اش باز مى شد به يك پارآينگ دورافتادهء خالى. اتاقى که در طبقهء سوم يا چهارم يك
عمارت کلنگى بود. برهنه در آغوش هم. من: يك مرد. و او: يك زن. برهنه. مثل آغاز خلقت. بدون
حتى يك برگ انجير که ستر عورت باشد. ببين دنيا چقدر بزرگ است. ببين چه ماجراهايى هر روز
اتفاق مى افتد. در کابل در نيويورك در سئول يا هر جا. در آن لحظه که در آغوش هم بوديم، در آن
اتاق، هيچ آدام از ماجراهايى که هميشه مهم است مهم نبود. بوييدم او را. بوى تنش در مشامم هنوز
هست. مشام من و ذهن من از خاطرهء تن او هنوز سرشار است. آمده بود در آغوش من و خود را جمع
کرده بود در آغوش من و ما در هم اصلا گره خورده بوديم. گاهى مى جنبيديم در آغوش هم. جا عوض
مى کرديم مثلا. او مى آمد روى من و يا من مى غلتيدم روى او. با اين هيكل درشت و شانه هاى پهن
با آل وسعت مردانگى و حجم مردانگى يك مرد که گرسنه بوده است و حريص بوده است و کلافه و
عاصى بوده است و حالا در آغوش يك زن که مى گويند فاحشه است پناهى پيدا مى کند. من مهربانتر
از او، سخاوتمندتر از او تا کنون نديده ام. اگر او جنده است، من پيش پاى او تعظيم مى کنم و دامنش را
مى بوسم - و آن بوسه ها!
موهاى سينه ام را با دست کنار مى زد. انگار جايى را مى جست که بتواند بر آن بوسه زند. تنها يك بار لبخند زد.
يعنى چشم دوخته بودم در چشمهاش. مى خواستم ببينم طاقتش چقدر است. مى خواستم ببينم طاقت ديدن نگاه
يك مرد را دارد يا نه. داشت. اين من بودم که چشمهام را بستم چون نمى توانستم چشم بدوزم در چشمهاى
کنجكاو يك زن که سير بود اما منكر بود. چون در شان
زنانگيش نبود که سير باشد از مردانگى يك مرد. يك ساعت گذشت و ما هنوز در آغوش هم بوديم.
گفت: وقتش شده بروى و من رفتم. يعنى سريع خودم را شستم در کاسهء دستشويى که ترك برداشته
بود. بعد لباسم را پوشيدم. لباسش را زودتر از من تنش کرد. خودش را نشست از حضور من خودش
را پاك نكرد. دم در به او سيگارى تعارف کردم.
گفت: مرسى.
گفتم: فردا ساعت چند؟ شانه بالا انداخت.
گفتم: يعنى چه؟
گفت: نمى دونم.
گفتم: راهم دوره.
گفت: نمى دونم. باور کن نمى دونم.
گفتم: مى آم و رفتم. يعنى فرداى آن روز سر ساعت آنجا بودم. تا مرا ديد خنديد. اين بار راه کوتاهتر به نظرم آمد.
اين بار سرخوش بودم و شاد بودم که کاتارينا هست. يك هديه بود اين زن. کى فكرش را مى کرد کار به
اينجاها بكشد؟ اين بار رفيق شده بوديم. آشنا بوديم با هم. قلقش به دستم آمده بود. نگران نبودم. مى
دانستم اين زن با همه زنانگيش در آغوش مردى که من باشم کام دل مى گيرد. مگر شوخيست؟ شايد ده
مرد ديگر پيش از من، در آن بستر در آغوش او خود را خالى کرده بودند. يك چنين زنى که ويران
است. مثل يك خانهء دزدزده است. يك چنين زنى که احتمالا خسته است. شب تا صبح بيدار بوده است.
شب تا صبح براى يك لقمه نان ماملهء هر آس و نکاس را در دهان داشته است. مگر شوخيست. حتى
من نمى توانم يك لحظه اش را تحمل کنم.
گفتم: شب همين جا مى خوابى روى اين تخت در اين اتاق
با اين وضع، با نماى اين پارکينگ و قرص ماه که از ميان آن ويرانه ها نور مى پاشد به اين اتاق؟
جواب نداد. خزيد به آغوش من. انگار مى خواست بگويد بى خيال يا دم غنيمت است يا هر چى مى
فهمم. مى فهميدم. چرا بايد حتما آن ويرانه ها را ديد وقتى که فقط همان يك لحظه است و از فرداش آدم
بى خبر است، چرا بايد به آن مردهايى فكر کرد که پيش از من، روى همين تخت با همين زن کام دل
گرفته اند و رفته اند و هيچ نشانى از آنها نيست جز کاپوت هاى مصرف شده در سطل زباله سطل
زباله که گوشهء اتاق بود. چرا نگاه کردم اصلا به سطل؟ چرا نگاه کردم اصلا به آن ويرانه ها يا به
قرص ماه که غصه ام بشود؟ به آغوشم آمده بود و من آنجور که او را در آغوش گرفته بودم خيال کردم
در من پناهى مى جويد. ميان بازوهاى مردى که من بودم گم شده بود. نمى ديدمش. فقط او را حس مى
کردم. گرماى تنش را و بوى تنش را و عطر موهاش را و نرمى پستان هاش را. نوازشش مى دادم.
سرم را فرو کرده بودم ميان موهاش و موهاش را مى بوييدم. طاقت نياوردم. دست گرفتم زير چانه اش.
نگاه کردم به چشمهاش. چشمهاش خمار بود. از نگاه من ديگر پرهيز نمى کرد. آشنا بود با من و من با
او آشنا بودم. مهم در آن لحظه فقط همين آشنايى بود. جز آشنايي، در آن لحظه باقى ماجراهايى که هر
روز در دنيا اتفاق مى افتد ديگر اهميت نداشت. بعد با هم از نو جفت شديم. يعنى خودش خواست. اگر
نمى خواست مى توانستم ساعتها همانطور در آغوشش بمانم. اما غلتيد و مرا با خود و در خود غلتاند.
صداى ناله هاش را حالا مى شنيدم. يك لحظه گفتم نكند دردش مى آيد. اما وقتى به ناله هاش دقيق شدم
ديدم خوشش مى آيد. آنجور که او در من مى جنبيد و مرا مى جنباند در خود بيچاره ام کرده بود. گفتم
بيچاره ام کرده اى کاتارينا و او بلندتر ناليد. گفتم تو مرا ديوانه مى کنى کاتارينا و ناليد و همينطور در
گوش او به نجوا مى خواندم و لالهء گوشش را گاه مى مكيدم و او با هر کلمه از خود بى خودتر مى شد
تا اينكه شد. من نشده بودم. نمى خواستم بشوم.
گفتم: شدى؟
گفت: شدم. و باز از نو مرا کشيد روى خودش و گم شد زير من. و همينطور ما در هم مدام گم مى شديم و به هم
پناه مى آورديم.
گفتم: فردا شام مهمان من. خنديد. گفت نه.
گفتم: صبح زود مى آم که با هم بريم صبحانه بخوريم.
گفت: نه.
گفتم چرا؟ جواب نداد.
گفتم: بلدى برقصى؟
گفت: نه.
گفتم: اى دروغگو! يعنى تو بلد نيستى برقصى؟
خنديد.
گفتم: تا صبح مگر چقدر درمى آرى؟ هر چى که درمى آرى دو برابرش را از من
بگير و با من بيا.
گفت نه.
گفتم: چرا آخر چرا؟ جواب نداد. سرش را ميان بازوم پنهان کرد.
گفتم: بيا با هم زندگى کنيم.
گفت: نه.
گفتم: يعنى من لايق تو نيستم؟
گفت: چرا. اما نه. همينطور کوتاه و مختصر
مثل هق هق گريه. مثل فرياد شكسته در گلو. مثل بيچارگى يك مرد تنها.
گفتم: فقط يك شب. گفت: نه.
حتى يك شب هم نه.
گفتم: شوهر دارى؟
گفت نه.
گفتم: مردى هست در زندگيت؟
گفت: نه. چه مردى؟
گفتم: بچه دارى؟
گفت: آره. گفتم چند تا؟
گفت: دو تا. يه پسر و يه دختر. دومينيك و پاتريك. دومينيك چهار ماهه. پاتريك پنج ساله.
گفتم مهم نيست. مى ريم بچه هات را از لهستان برمى داريم و مى آريم با خودمان آلمان.
گفت: نه.
گفتم: چرا؟
گفت همين.
گفتم: مهم نيست که ما همديگر را اينجا شناخته ييم. چه فرقى مى کند؟
حرفى نزد.
گفتم: مثل اينكه خاطرخوات شدم.
گفت: وقتش رسيده برى و من باز مثل روز اول خودم را از او پاك کردم و لباس پوشيدم و به اتفاق از پله ها پايين
رفتيم.
در پاگرد طبقهء اول چشمم افتاد به يك اتاق که روز اول نديده بودم. يك مرد در آن اتاق نشسته بود پشت يك ميز
چوبى. در اتاق باز بود. نگاهمان يك لحظه به هم افتاد. خواستم سلام کنم. نه از روى ادب يا از روى ترس. بيشتر
از روى عادت. اما گفتم لابد جاکش است. آنجور که او نشسته بود با آن بازوى خالكوبى و زير پيرهن
آستين حلقه اى در سرماى بى پير آن شب، حتما جاکش بود. در را که باز کرد،
گفتم: فردا مى آم. گفت: فردا روز آخره.
گفتم: چرا؟ جواب نداد و در را بست.
ماجرا زياد داشته ام. زنهاى زيادى در زندگيم پلكيده اند. اما کم پيش آمده است و تا آن لحظه اصلا پيش
نيامده بوده است که زنى پيدا شود در زندگيم، آن هم در چنين جايى که کاتارينا باشد دخترى از
لهستان. کاتارينا. يك پارچه جواهر. مگر مى شود اينقدر مهربان بود و بى پناه بود و باز مهربان بود و
مهربان ماند؟ در راه به اين چيزها فكر مى کردم. مى دانستم محال است بشود حتى يك روز بيشتر از
سه روز با او بود و در کنار او بود. چرا دعوتم را نمى پذيرفت؟ چرا کم حرف بود و چرا حتى نمى
پذيرفت که يك شب و فقط يك شب در بستر من، در خانه و بستر من شب را به صبح برساند؟ خيابانها
خلوت بود آن وقت شب. تند مى راندم. شب از نيمه گذشته بود و من با سرعت از خيابانها مى گذشتم که
خودم را برسانم به خانه اى که وسيع است و خالى. به يك ترانهء افغانى گوش مى دادم و همينطور به
سرعت مى راندم. هنوز هم يادم است: صندوقچهء سيف زرگران. قلب يك زن که تشبيه مى شد در اين
ترانه به صندوقچهء سيف زرگران. و آن نغمه تار يا سه تار يا هر چى. يك جور موسيقى ديگر که در
آن وقت شب با حال و روز من جور آمده بود.
ساعت هفت هفت و نيم بود که رسيدم. نبود. شال و کلاه کرده بودم. با اين حال سردم بود. طات سرما
ندارم. يك ربع بيست دقيقه اى ايستادم که پيداش شود. از آنجا، در سه کنج يك ديوار که ايستاده بودم،
عاقله مردى را ديدم که در عمارت را پشت سرش بست. دلم ريخت. غمگين بودم، از غم دلم بيشتر
فشرده شد. رفتم جلوتر ديدم يك زن ديگر که کاتارينا نبود نشست روى چارپايه اش. خيالم راحت شد.
طاقت نداشتم کاتارينا را ببينم که دارد در را پشت سر يك مرد ديگر مى بنند و مى رود مى نشيند روى
چارپايه اش به انتظار مشترى بعدى. مى دانستم اينجور است. اما طاقت نداشتم ببينم. مطمئن بودم اگر
آن مرد را مى ديدم تمام مدت چهرهء او پيش چشمانم بود. نمى دانم چقدر منتظر ايستاده بودم در سرما.
در آنج همان ديوار. شايد يك ربع يا نيم ساعت بعدش کاتارينا پيداش شد. مرا که ديد لبخند زد. در را
باز کرد و باز به اتفاق رفتيم به همان اتاق با همان نما و با همان وضع. سر راه، در پاگرد طبقهء اول
همان مرد را ديدم که شب پيش وقت رفتن ديده بودم. با خالى بر بازو و پيرهن آستين حلقه اى و اينها.
انگار شب پيش از نو تكرار مى شد. اگر کاتارينا پس از سه شب نمى رفت يا مجبور نبود برگردد به
لهستان، ممكن بود هر شب همين صحنه و همين وضع از نو تكرار شود. در پاگردهاى اين عمارت. با
آن مرد که جاکش بود احتمالا يا بپا بود يا هر چى. با اين پله هاى چوبى و نماى آن پارآينگ و قرص
ماه از پشت آن ويرانه ها و سطل زباله با کاپوت هاى مصرف شده و تخت خوابى که کهنه بود و صدا
مى داد. بعد رسيديم از نو به همان اتاق و آن شب شب سوم و شب آخر بود. مثل شام آخر. مثل سفر يك
زائر که به پايان مى رسد. نشست روى تخت و به من خيره خيره نگاه کرد.
گفت: اول بايد يه سيگار بكشم.
گفتم: روشن کن با هم بكشيم.
خنديد. آنطور که او خنديد يك لحظه فكر کردم يك دختربچه چهارده پونزده ساله نشسته است روى آن تخت.
گفتم: فقط همين امشب است. محال است که باز همديگر را ببينيم. نگاهم کرد. خيره. با آنجكاوى يك دختربچه نگاهم مى کرد.
گفتم: حيف.
پك هاى جانانه مى زد.
انگار شتاب داشت. انگار بنا بود جايى برود و شتاب داشت.
از نو گفتم: حيف. چيزى نگفت. دراز کشيد
روى تخت. ملوس بود. ناز بود. مهربان بود کاتاريناى من.
گفت: بيا. و من برهنه شدم و رفتم به آغوش
او. سرم را پنهان کردم ميان پستانهاش و نازش دادم. يك پك ديگر به باقيماندهء سيگار زد. گفت نمى کشى؟
گفتم چرا. دراز کشيدم کنارش. يكى دو پك زدم و ته سيگار را در زيرسيگارى که روى پاتختى
بود تمام مدت و من در اين مدت نديده بودمش خاموش کردم. ديگر چه چيزهايى را نديده ام؟ يادم نيست.
دلم مى خواست ساعت آخر هيچوقت تمام نمى شد. دلم مى خواست آن مرد در پاگرد طبقهء اول، در آن
اتاق نبود. نكند مشكلى پيش مى آورد براى اين زن؟
گفتم: با هم بريم به خانهء من.
گفت: نه.
گفتم: چرا؟
جواب نداد.
گفتم: از من مى ترسى يا به به من اعتماد ندارى؟
گفت: نه. از تو چرا بترسم؟
گفتم: از کسى مى ترسى؟
گفت: شايد.
گفتم: مگر آقابالاسر دارى؟ اخم کرد. جواب نداد.
اما آنطور که اخم کرد معلوم بود آقابالاسر دارد. کار تمام بود. ترسيدم و از خودم و از ترسم بدم آمد. چرا جربزه اش را نداشتم که کارى آنم کارستان؟
خواست لب بگيرد. وانمود کردم نمى خواهم لب بدهم اما دست آخر لب دادم و او خنده اش گرفت. مثل بچه ها مى خنديد. وقتى مى خنديد ناگهان مثل دختربچه ها مى شد. بچه مى شد.
گفت: بى خيال. فكرش را نكن. همين يك امشب را داريم. تعجب کردم. محكم او را در آغوش گرفتم.
بوييدمش. بوسيدمش. زير گلوش را بوسيدم. سينه هاش را بوسيدم. نافش را بوسيدم. سرم را بردم ميان
پاهاش و مكيدمش. مى ناليد. بعد از نو در هم فرورفتيم و با هم يكى شديم. حالا ديگر من برهنه بودم به
تمام. هم خودم بودم و هم او بودم و او با من بود و در من مى جوشيد و در من مى جنبيد و مرا با خود
در خود مى جنباند و اين آخرين بار بود که او شد و من شدم و رعشه يك رعشهء طولانى تمام بدن او
را فراگرفت و در آن لحظه در همان يك لحظه بود که مردانگى من به آمال رسيد. آن لحظه اوج
مردانگى من بود. من در زندگى در سى و نه سال گذشته هرگز به حد آن لحظه مرد نبوده ام و ممكن
است هرگز در سالهاى نيامده در حد آن لحظه مرد نباشم هيچوقت.
زانو زده بودم روى تخت و او آمده بود در آغوش من. سرش را پنهان کرده بود ميان بازوى من و مى گريست. نگذاشت اشكهاش را ببينم.
اما مى دانستم گريه مى آند. بيصدا گريه مى کرد و جورى گريه مى کرد که من نبينم. آنطور که سرش
را پنهان کرده بود در بازوى من نمى توانستم اشكهاش را ببينم. مرا محكم در آغوش خود مى فشرد و
گريه مى کرد. بعد مرا بوسيد و اين آخرين بوسه بود در شب سوم که شب آخر بود.
گفت: برو و من رفتم. اين بار خودم را پاك نكردم از او. لباس پوشيدم. با من نيامد. نشسته بود روى تخت و نگاه مى
کرد به من که چطور لباس مى پوشم. در را باز کردم. پيش از رفتن در قاب در يك لحظه ايستادم. اين
آخرين بار بود که او را مى ديدم.
گفتم: ممكن است عمر آشنايى آدمها با هم ده سال باشد يا حتى شونزده سال باشد و ممكن است تنها سه روز باشد. اما يك روز بالاخره تمام مى شود همه چيز.
در را بستم و رفتم. شب از نيمه گذشته بود. برف مى باريد. در خيابان هيچكس نبود.پك هاى جانانه مى زد.
انگار شتاب داشت. انگار بنا بود جايى برود و شتاب داشت.
از نو گفتم: حيف. چيزى نگفت. دراز کشيد
روى تخت. ملوس بود. ناز بود. مهربان بود کاتاريناى من.
گفت: بيا. و من برهنه شدم و رفتم به آغوش
او. سرم را پنهان کردم ميان پستانهاش و نازش دادم. يك پك ديگر به باقيماندهء سيگار زد. گفت نمى کشى؟
گفتم چرا. دراز کشيدم کنارش. يكى دو پك زدم و ته سيگار را در زيرسيگارى که روى پاتختى
بود تمام مدت و من در اين مدت نديده بودمش خاموش کردم. ديگر چه چيزهايى را نديده ام؟ يادم نيست.
دلم مى خواست ساعت آخر هيچوقت تمام نمى شد. دلم مى خواست آن مرد در پاگرد طبقهء اول، در آن
اتاق نبود. نكند مشكلى پيش مى آورد براى اين زن؟
گفتم: با هم بريم به خانهء من.
گفت: نه.
گفت
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
مرد

 
کامیار

بعد از جریان اون شب با عموم کم کم داشتم پی می بردم که چه غلطی کردم و کاش که هر جوری بود دیگه اون شب نمی ذاشتم که اون کار رو بکنه بعد از اون شب دیگه مثله اینکه عموم ترسش ریخته بود. هر موقع که می دیدمش اون لبخند که می خواست باهاش ثابت کنه پیروز شده! از همه بدتر این بود که تو جمع فامیل کارهای میکرد که اگر کسی از روی شک به ما نگاه می کرد کاملاٌ متوجه می شد که چه خبره.
از من می خواست که کنارش بشینم و شروع می کرد به بازی کردن به موهای من و .... نمی تونستم هم قبول نکونم چون عموم بود و اگر قبول نمی کردم بیشتر شک بر انگیز بود و ترس من از این بود که کسی جریان رو بفهمه
حالا باز تو جمع خودش رو کنترل می کرد ولی حتی تو اسانسور که برا چند دقیقه تنها میشدیم شروع می کرد و بدون اینکه حتی عکس العمل من رو ببینه می افتاد به جونم!!!
تمام سعی خودشم می کرد که بتونه کاری کنه بازم با هم تنها بشیم ولی من تا می تونستم نمی ذاشتم این اتفاق دوباره تکرار بشه .
شرایط همین طوری بود و هنوز دوستی من با کامی ادامه داشت هر روز تلفنی با هم حرف می زدیم و اکثرآ هفته یک بار هم رو می دیدم. بعد از چند بار بیرون رفتن دیگه نسبتآ با هم راحت شده بودیم که حرکات کامی نظرم رو جلب کرد دیگه وقتی کنار هم می شستم دستش تو دستم نبود و سعی می کرد اون رو به پاهام برسونه اوایل سعی می کردم بدونه اینکه به روش بیارم دستش رو کنار بزنم ولی اون دست بردار نبود .
گاهی کامی با ماشین می اومد دنبالم و دیگه تازگی ها وقتی برا خوردن چیزی و ... وای میستادیم اون شروع می کرد که با دست بیشتر بدن من رو بماله و من هم چون کامی رو دوست داشتم و از طرفی از کار هاش لذت می بردم دیگه جلوشو نمی گرفتم . و این کار من باعث شد اون هر بار بیشتر جرات پیدا کنه طوری که حتی موقعی که تو تاکسی هم بودیم این کار رو می کرد .
یه بار که تو تاکسی هر دو عقب نشسته بودیم باز شروع کرد ولی این با بدون هیچ ترسی منم حقیقتآ لذت می بردم که متوجه نگاه راننده شدم که وقتی دید من متوجه اون شدم سرش رو به علامت تاسف تکون داد من یکم خودم رو جمع کردم ولی از ترس اینکه کامی به راننده دعواش بشه چیزی به اون نگفتم و اون روز گذشت و من شب تو تلفن جریان رو به کامی گفتم و گفتم که دیگه دوست ندارم که این کار رو به این شکل انجام بده .
کامی هم مثل اینکه منتظر بود تا من این رو بگم تا شروع کنه در مورد سکس حرف بزنه و شروع کرد به اینکه من تو رو دوست دارم و .. و می خوام که من رو ارضا کنی منم و ...
من مونده بودم چی جوابش رو بدم ولی چون تجربه خوبی از فرید نداشتم و از طرفی هم اینکه کامی حرف از سکس کامل می زد و اینکه از جلو سکس کنیم و این شوخی نبود.
و من قبول نکردم ولی کامی ول کن نبود هرچی من سعی می کردم که به اون به بگم که حاضر به این کار نیستم اون قبول نمی کرد .
اون روز من قبول نکردم ولی اون بازم ول نمی کرد تا اینکه من گفتم من حاضر نیستم که تا قبل از ازدواج از جلو سکس کنم که ولی اونم مثل اینکه براش مهم نبود چون بلافاصله سکس از عقب رو مطرح کرد و این بار راه فرار نداشتم حقیقتش از این که فکر می کردم که بخوام به کامی سکس کنم بدم نمی اومد ولی باز می ترسیدم که کامی هم مثل عموم به این وسیله از من بعدا باج بخواد!!
پس تصمیم گرفتم که قبول کنم ولی طوری رفتار کنم که نتونه از من بعدها باج بخواد .
وقتی کامی زنگ زد دوباره هنوز دو دقیقه هم حرف نزده بودیم که بحث دوباره به سکس کشید که من بعد از کلی شرط گذاشتن بهش گفتم که منم می خوام که سکس داشته باشم و می خوام که ارضا بشم (اینطوری گفتم که فکر نکنه به خاطر اون این کار رو می کنم تا شاید یه موقع این براش یه دلیل باشه تا مثلآ باج بگیره ) وقتی این رو گفتم باورش نمی شد ولی وقتی دید راست می گم دیگه حسابی کوک شد . فردا قرار شد بازم هم رو ببیینیم .
فردا باهم رفتیم بیرون کلی دیگه تحویلم گرفت و ... برام یه گردنبند و گوشواره نقره خریده بود که با یه بوسه گرم به من داد واقعآ لحظه های خوبی بود.(هنوزم گاهی دلم برا اون موقع ها تنگ می شه عشقهای که خیلی کمتر از حالا توش دروغ بود.بگذریم؟! )
تو همون هفته بود که روزی که خونه کامی اینها کسی نبود قرار شد بریم اونجا اون شبش حسابی فکر فردا رو می کردم . اگر از کونم بفهمه من با کس سکس داشتم چی؟
اگر بزنه زیر حرفش و از بخواد از جلو سکس کنه چی ؟
فردا ظهر از مدرسه اومدم ناهار که خوردم کارام رو کردم و به بهانه سینما رفتن با دوستام از خونه زدم بیرون از تلفن عمومی به کامی زنگ زدم که بیاد دنبالم که گفت نمیتونه بیاد و ادرس رو داد و گفت که با دربست بیام .
منم در بست گرفتم و ادرس رو دادم و حرکت کردیم وقتی رسیدم کامی دم در منتظرم بود کامی پول رو حساب کرد و با هم رفتیم بالا .
وارد که شدیم کامی یه بوسم کرد و رفت سمت اشپزخانه منم جلو اینه مانتو و روسریم رو برداشتم و موهام رو مرتب کردم که یه لحظه نظرم به خودم جلب شد حقیقتش من به مادرم رفته بودم و همه می گفتن قیافم خوبه ولی حالا خودم به این نتیجه می رسیدم . با اعتماد به نفس رفتم و تو حال رو کاناپه نشستم که کامی در حالی که یه ظرف تو دستش بود و سوت می کشید کنارم نشست و گفت : خوشگل شدی ها .
چند دقیقه که گذشت که کم کم دستش رو گذاشت رو پام که ترس دوباره اومد تو دلم که چه جوری می خواد شروع بشه که با دستش صورتم رو برگردوند و لبام تو هم قفل شد. یه لحظه دستش رو کرد زیره پاهام و بغلم کرد و بردم سمت اتاق و من رو رو یه تخت دو نفره انداخت و خودش رو خوابید و لبام رو شروع به خوردن کرد .
بعد از روم بلند شد و گفت : لباساتو در بیار و خودش شروع کرد لباساش رو در اورد.
تازه داشتم می دیدم که کجام!!! اتاق مادر پدرش بود من داشتم دور و برم رو نگاه می کردم که دیدم در حالی که فقط شرت پاش بود اومد جولم باید خودم برات در بیارم عزیزم بعد لباسم رو بالا کشید و یه وای کشید و کامل تیشرتم رو در اورد و شروع کرد به مکیدنه سینم یه آن احساس کردم رو زمین نیستم واقعآ عالی بود یه سینم تو دستش بود و یکی رو می لیسد و بعد شروع کرد بیاد پایین و به نافم رسید.
بدونه اینکه خودم متوجه صدام فضا رو پر کرده بود .
کامی شروع کرد دکمه های شلوارم رو باز کنه دوباره ترسیدم ولی گفتم نه نمی خوام این لذت رو از دست بدم پس گذاشتم ادامه بده شلوارم رو تا زانوم پایین اورده بود و داشت دوره شرتم رو لیس می زد داشتم دیونه می شدم!!
که شرتم رو کشید پایین و شروع به لسیدن اون کرد واقعآ دیگه داشتم ناله های می کردم که کامی ترسید و بهم اشاره کرد که آروم تر این کار رو ادامه داد .
بعد با یه حرکت شلوارم رو در اورد و اومد جلوم چیزی نگفت ولی فهمیدم که نوبت منه وای سومین کیر عمرم جلوم بود از تخت اومدم پایین وا جلوش زانو زدم و شرتش رو کشیدم پایین وایییییییییییییییییییییی چه کیری!
یه کیر سفید ولی خیلی بزرگ و مثل سنگ سفت بود تو دستم گرفتم و شروع به ساک زدن کردم واقعآ بزرگ بود ولی احساس خوبی داشتم براش به همون روش های که بلد بودم ساک زدم که با اشاره دست فهمیدم بسته بعد بلند شدم که بغلم کرد و دوباره خوابیدم رو تخت و لبام رو میمکید رو بدنم کیره سفت و خیسش رو احساس می کردم که بلند شد و یه چیزی از روی میز برداشت و بازش کرد و کشید سره کیرش!!
تا حالا کاندوم ندیده بودم ولی شنیده بودم پس بهش گفتم که ما که از جلو سکس نمی کنیم که که گفت : برا ایدز بابا
یکم ناراحت شدم ولی بهش هم حق دادم.
بعد بهم گفت برگرد رو تخت از این قسمتش خوشم نمی اومد ولی باید قبول می کردم
پس پشتم رو به کامی کردم. کامی اومد پشت من و در حالی که با یه دستش کیرش رو می مالید .احساس کردم سوراخ کونم خنک شد . فهمدم که کرم ریخته روش تا اومدم بر گردم انگشتش رو کرد تو من به سمت جلو رفتم که تا ته نره تو ولی اونم دستش رو می اورد جلو تا موفق شد کامل بکنه تو و توش می گردوند. بعد انگشت دوم و سوم رو من که فکر می کردم به خاطر سکس قبلیم که عموم با دست به قوله معروف گشادم کرده دیگه درد نداره .
که کامی گفت آماده هستی ؟ گفتم آره
کیرش رو که کاملآ کرمی بود گذاشت در کونم بهم گفت که خودم رو شل کنم منم سعیم همین بود که به یه فشار کیرش رفت تو آیییییییییییییییییییییییی
بازم حس کردم جر خوردم به جیغ کشدم و با دست سعی می کردم کیرش رو بکشم بیرون ولی کامی نمی گذاشت این کار رو بکنم همونجور نگه داشته بود و دلداریم می داد که خوب میشه دردش داشت بهتر می شد ولی هنوز می سوخت .
بعد از چند لحظه تو همین حالت بودیم که بازم فشار داد تو بازم درد داشت ولی خیلی بهتر شده بود . دیگه تا ته تو بود و من هنوز داشتم اذیت می شدم که شروع به عقب جلو کردن کرد بازم سوختم!
دو سه بار که تکرار شد که دیگه کلفتی کیرش رو احساس نمی کردم و فقط حرکتش رو احساس می کردم و از این لذت می بردم ولی داشتم خسته می شدم . ولی کامی داشت محکم جلو عقب می رفت طوری که با تکونهاش کل بدنم تکون مخوردم
که کیرش رو در اورد و منو برگردوند و پاهام رو بالا برد و این بار می خواست که از جلو کیرش رو بکنه تو کونم پاهام رو بالا برده بود احساس می کردم که داره سعی می کنه اما موفق نمیشه .هی کیرش به فشار بین پاهام بالا پایین می رفت . تا که یه بالش اورد و گذاشت زیره کمرم و این بار بیشتر پاهام رو بالا می اورد طوری که پاهام داشت به صورتم نزدیک میشد. با این روش فشار بیشتری به کمرم می امد ولی این بار خیلی راحت کیرش رفت تو و اون شروع کرد به تلنبه زدن کرد و بیشتر وزنش رو من بود با این حالت چون وزنش رو پاهام بود و به خاطر دستاش که دو طرف من رو تخت گذاشته بود نمی تونستم که پاهام رو از کنارش رد کنم اینجوری داشت کمرم درد می گرفت و تازه اون چنان ضربه می زد که با هر بار ضربه اون من چند سانت تو تخت فرو می رفتم .
من هم کاملآ به خاطر شرایط داشتم آه و ناله می کردم و این کامی رو بیشتر تحریک می کرد من بیشتر لذت می بردم ولی دوست داشتم این حالت رو عوض کنه .
حرکت های کامی گاهی سریع تر می شد و گاهی اهسته تر ولی بعد از چند لحظه حرکات تند شد و یه لحظه دیدم کامی حرکت رو متوقف کرد. و اروم خودش رو به من نزدیک کرد و در حالی که می بوسیدم گفت: سارا دوست دارم!
بعد که از روم بلند شد دیدم کاندومش پر از آب شده بود و حتی دوره کیرش رو آب گرفته بود. و رفت به سمت دستشوی . منم از رو تخت بلند شدم
با اینکه کیر تو کونم نبود احساس می کردم هنوز سوراخ کونم بازه.
وقتی کامی امد منم لباسام رو پوشیده بودم و کنار هم نشستیم و کلی با هم حرف زدیم و اون موقع رفتن به کادو به یه بوسه گرم هدیه داد.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
مرد

 

کس پشمالو

يه هفته ميشد كه خونه خالي داشتم. يه آپارتمان كوچولو تو اكباتان بود. وقت نداشتم كسي رو بيارم. بايد هرجور ميشد تا آخر ماه كرايش ميدادم. مال من نبود اگه من خونه از خودم داشتم كه ... بگذريم.اگه ميرفتم بنگاهي ميگفتم دو روزه اجارش ميداد. اصلا شايد همون موقع مشتري داشت. زود كرايه ميرفت. گفتم حتما بايد توش يه سيخي بزنم. وقت نداشتم كه دنبال اينكار برم. بالاخره يه روزمو خالي كردم. اگه همون روز اول به بچه ها ميگفتم صد تا كس اورده بودند. نمي خواستم اين دفعه سر خر داشته باشم. همش يا بايد نفر آخر برم تو كه طرف اينقدر روش فشار اوردند كه ناي دادن نداره. آدم عذاب وجدان ميگيره. كردنش كوفتش ميشه انگار دارم شكنجش ميدم. اون بنده خداهم لابد چميدونم به فكر اجاره خونه و خرج بچه هاشو و حسين آقا سبزي فروش و ممد آقا بقال و .. ايناست. واسه همينم صداش در نمياد. ولي خوب من كه مي فهمم. اگه نفر اول برم تو كه ديگه هيچي. بايد يه ربعه بيام بيرون. اگه طول بكشه بچه ها خودمو ميكنند. اين بود كه اين دفعه گفتم براي يه بار هم كه شده همه كارا رو خودم بكنم.
صبح زود از خونه زدم بيرون. مثل هميشه ، انگار دارم ميرم سر كار. ماشينو برداشتم و راه افتادم. حيف كه تو محلمون نميشه وگرنه همون جا يكي سوار ميكردم. از كل تهران ميان اينجا كس بلند ميكنند. خدا بركتش بده. اما ما خودمون بي بهره ايم. مثل تيم هاي فوتبال ته جدولي كه بازيكن درست ميكنند و دو دستي تقديم تيمهاي صدر جدول ميكنند. يه جايي رو تو جنت آباد ميشناختم. مي دونستم اونجا ايستگاهه. هميشه ديده بودم سر كس دعواست. تا يكي مياد لب خيابون صد تا پيكان و پژو و موتور ميان جلوي طرف. اولين جايي كه به ذهنم رسيد اونجا بود. رفتم اونجا. خبري نبود. آخه صبح زود بود هنوز ملت داشتند ميرفتند سر كار. كسي نبود.
لابد جنده هام مثل مدير عاملها ساعت نه به بعد از خونه ميان بيرون. ماشينو يه جا پارك كردم. موتورو خاموش كردم. چشمام فقط دنبال زن ميگشت. هيچ خبري نبود. نمي تونستم بين زنهاي عادي و زنهاي جنده فرق بذارم. ولي چيزي كه مشخص بود خيلي ها اون موقع داشتند ميرفتند سر كار. چمي دونم شايد اونام كس ميدن ولي به رئيس و همكاراشون. تيپ و قيافه هاي مختلف. يكي لاغر بود و مانتو خفاشي پوشيده بود تا مثلا چاق نشون بده. يكي چاق بود و چادرشو محكم دور خودش مي پيچوند طوري كه كونش تو چادر قالبي معلوم ميشد. مثلا اينطوري خودشو لاغر نشون ميداد. بعضي ها هم معلوم بود كه اصلا اهل خلاف نيستند. بعضي ها هم يه جوري به آدم نيگا ميكردند كه انگار تو دلش ميگفت من كس ميدم ولي حيف كه الان كار دارم و بايد برم سر كار. بعضي ها هم همچين نيگا ميكردند كه انگار ميگنند كونت بسوزه كس دارم ولي بهت نميدم. و صد البته كون آدم ميسوزه. هرچي وايسادم چيزي نديدم. نمي دونم شايد بودند و من نمي تونستم تشخيص بدم. به ساعتم نيگا كردم داشت نه ميشد. دلم شور ميزد زمان همينطوري ميگذشت. با خودم ميگفتم اگه به يكي از بچه ها ميگفتم حتما يكي دست و پا ميكرد. كس كشا دو تا دونه فرمولو حفظ نميكنند ولي هركدومشون سي چهل تا شماره موبايل جنده رو بلدند. راه افتادم و از جنت آباد اومدم بيرون. وارد اتوبان آيت الله كاشاني شدم. همينطوري به سمت آرياشهر ميومدم پايين. بگي پرنده پر ميزد . شانس منه ديگه. روزهاي ديگه كه با خونواده ميومدم همينطوري كس ريخته بود. التماس ميكردند بياييد مارو بكنيد. كسي نبود. روبروي يه دكه روزنامه فروشي رسيدم. زدم كنار و از ماشين پياده شدم. رفتم اون ور خيابون تا يه روزنامه بخرم. دوسه تا مغازه دار از مغازه اومده بودند بيرون. روزنامه فروشيه هم همينطور همه داشتند به يه جا نيگا ميكردند. يه همشهري برداشتم و مي خواستم پول بدم. ولي انگار ملت تو باغ نبودند. يه زن چادري وايساده بود كنار خيابون. تاكسي رد ميشد بوق ميزد،‌اصلا اعتنايي نميكرد،‌ميني بوس رد ميشد همينطور. روزنامه فروشه رو صدا زدم
- آقا يه همشهري
يه چيزي داشت ميخورد دهنش مي جنبيد. پنجاه تومني و از من گرفت و باز وايساد نيگا كردن. به مغازه دارا نيگا كردم. همشون دم در مغازه وايساده بودند. بعضي ها دست به سينه. انگار دارند فيلم سينمايي نيگا ميكنند.
- آقا ميشه اينو حساب كني ما بريم؟
زورش ميمود جواب بده.
- زنيكه جنده اومده اينجا وايساده. هيشكي بلندش نميكنه.
سر جام خشكم زد. اين جنده بود؟‌همه ملت فهميده بودند الا من. يارو از تو مغازش تشخيص داده بود من از دو متريش نه. آخه از كجا مي دونستم اين چادريه جندس؟ هان؟ همينه ديگه بالاخره بايد فرقي بين من و اونايي كه 30 ساله دارند كس ميكنند باشه.
بقيه پولمو گرفتم و اومدم تو خيابون اومدم بغل جندهه وايسادم. مثلا مي خوام از خيابون رد شم.
- اون ماشين منه اون ور خيابون بيا دنبال من. خونه خالي هم دارم.
ديگه چي بايد ميگفتم؟ همينشم كه گفتم به زور گفتم. مثلا هرچي زور و جرات بود تو خودم بود جمع كردم و گفتم. به خيال خودم مثلا كسي نفهميد. ديگه واينستادم از خيابون رد شدم و رفتم اون ور. در ماشينو باز كردم و سوار شدم. در جلوي سمت شاگرد رو هم قفلشو باز كردم. يه نيگا كردم. همه فهميده بودند كه من مي خوام بلندش كنم. هم مغازه دارها هم زنه داشتند منو نيگا ميكردند. ماشينو روشن كرده بودم. اگه دست خودم بود زده بودم تو دنده ميذاشتم و ميزدم به چاك. روزنامه فروشيه از دكش اومده بود بيرون. انگار داره پرتاب موشك به كره مريخو نيگا ميكنه. با سر به زنه اشاره كردم. از اونور خيابون اومد اين ور خيابون. داشتم سكته ميكردم. اصلا نمي تونستم رانندگي كنم. زير نگاه ملت فضول و شهيد پرور داشتم خفه ميشدم. اومد وايساد كنار خيابون. معطلش نكردم زدم تو دنده و رفتم جلوش. شيشه رو دادم پايين.
- بيا بالا ديگه
- خونت كجاست؟
اه اه عجب صداي كيريي داشت. لهجه اي داشت كه تا اون موقع نشنيده بودم . چاره نداشتم. اينجا بيابون بود و اون هم لنگه كفش.
- همينجا .اكباتانه زياد دور نيست.
درو باز كرد و اومد نشست كنارم. تا اون داشت مي نشست يه نيگاهي به اطراف انداختم. تا اون موقع جرات نگاه كردن نداشتم. حالا همه نيششون باز شده بود. حس كردم انگار دارند به يه قهرمان ملي نيگا ميكنند. انگار رستم بودم و از هفت خان گذشته بودم. هنوز نيگاش نكرده بودم كه زدم تو دنده و راه افتادم. زود از مهلكه فرار كردم.فكر ميكردم تموم ماشينا دارند منو تعقيب ميكنند. به ميدون نور كه رسيدم زود پيچيدم پايين. اتوبان گشاد ميشد و بزرگ بود .هيشكي توش نبود. پامو گذاشتم رو گاز و رفتم. سرعتم تو سرازيري به 80 كيلومتر ميرسيد. تو آينه نيگاه كردم هيشكي پشت سرم نبود. اينقدر تند ميودم كه جنده خانم هم از ترس دستشو گذاشت رو داشبورد ماشين. پشت چراغ قرمز بلوار فردوس وايسادم. تازه فرصت نگاه كردن پيدا كرده بودم. چادرش اينقدر كثيف بود كه نگو. خوب كه دقت كردم ديدم خودش از چادرش بدتره. حالم داشت بهم ميخورد. دستاش زبر و خشن بود. پشت دستش رو استخون انگشتاش پينه بسته بود. يه نگاهي با لبخند بهم زد. دلم داشت بهم ميخورد. با خودم فكر كردم كه اون مغازه دارها هم حتما داشتند به من ميخنديدند كه عجب كس كپكي را بلند كرده بودم.
- اسمت چيه؟
- منيژه
- بچه كجايي؟
- تو چيكار به جاش داري.
ترجيح دادم باهاش حرف نزنم. وقتي حرف ميزد از صداش حالم بهم ميخورد. وقتي هم مي خنديد دندوناش ميرخت بيرون. معلوم بود كه صد سالي ميشه مسواك نزده.
- من گشنمه برام يه چيزي بگير.
كس كش بذار برسيم بعد. هنوز يه چهارراه اونورتر نرفتيم تيغ زدنو شروع كرده.
- چي ميخوري؟
- ساندويچ نباشه هرچي ميخواد باشه.
پيچيدم تو بلوار فردوس تا واسه شازده خانم يه چيزي بخرم.
- آخه الان اول صبحه هنوز غذاخوريها باز نكردند . يكي دو ساعت تا ظهر مونده.
- پيتزاهم خريدي ايراد نداره.
سگ خور . اينم يه پيتزا. اون همه پيتزا به اون دختراي كس قشنگ چس دادم ، اينم روش.
جلوي يه مغازه پيتزا فروشي نيگر داشتم. رفتم تو مغازه. يكي داشت كف مغازه رو مي شست.
- دو تا پيتزا مخصوص ميخوام.
- الان غذا نداريم
- حالا نميشه يه كاريش بكنيد.
- مسئله اون نيست. ما كه از پول بدمون نمياد. تنورمون خاموشه بايد داغ بشه طول ميكشه تازه الانم زوده فقط شما اومديد. كسه ديگه اي كه نيست.
- حالا تو فر بذاري نميشه؟
كس كش انگار مفتي ميخوام.جاروشو گذاشت كنار و رفت طرف آشپزخونش.
- ممد؟ ممد مي توني دو تا پيتزا مخصوص بذاري؟
- الان؟
- آره يه مشتري اومده . تو فر بذار ايراد نداره.
ممد آقا اومد پشت پخچالي كه جلوي در آشپزخونه بود. چه مي دونم لابد ميخواست ببينه كدوم كس خلي ساعت نه و نيم صبح پيتزا مي خواد.
- سلام .دستت درد نكنه دو تا پيتزا مخصوص بذار ما ببريم.
- نوشابه هم ميخواي؟
انگار مشكل نوشابه بود.
- آره يه دونه از اين خانواده ها ميبرم.
- يه ربع بيست دقيقه اي طول ميكشه ها
- ايراد نداره. دستت درد نكنه
پولشو بهش دادم و اومدم تو ماشين تا اونجا منتظر بشم. مثه گرگ گرسنه به شكاري كه كرده بودم نگاه ميكردم. حداقل 25 سال و داشت. خدا مي دونه چقدر تا حالا كس داده بود. خوب شد كه كاندوم گرفته بودم.
- چي شد؟
- الان حاضر ميشه.
از اينكه من بي پروا بهش نگاه ميكردم خجالت ميكشيد. به نظر آدم مظلومي ميود. اصلا بهش نميومد اهل دستور دادن باشه.بيشتر بهش آدم تو سري خوري ميومد. وقتي قيافه ميگرفت صورتش مسخره ميشد. زود ميفهميدي كه داره فيلم بازي ميكنه.
- چند سالته منيژه خانم؟
- بيست و سه
- اصلا بهت نمياد. جوونتر ميزني
يه لبخندي زد و شروع كرد به شكوندن قلنج انگشتاي دستش. اصلا بگي يه ذره لطافت داشت، نداشت. چاره اي نبود. ديگه راه برگشت نداشتم. اگه مي خواستم اين دست و اون دست كنم دير ميشد و ديگه از كس خبري نبود.
پيتزارو گرفتم و به طرف خونه راه افتاديم. ماشينو پارك كردم و با منيژه از ماشين پياده شدم.
- تو روتو سفت بگير.
همين كارو كرد. نمي دونستم اگه يه نفر بهمون گير بده چي بگم؟ حاضر بودم بگم اين جندس و پاش وايسم و تاوان پس بدم ولي دروغي نگم كه اين زنمه. جلوي ورودي نگهبان وايساده بود و مارو نيگا كرد. سلام كردم و رد شدم. چيزي نگفت. نمي دونم شايد حدسهايي ميزد ولي ...
به هر صورت با آسانسور رفتيم بالا. تو راهرو پرنده پر نميزد. بهترين ساعت بود. همه اونايي كه بايد از خونه ميرفتند بيرون،‌رفته بودند. كليد انداختم به در و رفتيم تو.
تو آپارتمان هيچي نبود. كفش موكت بود و لاغير. يكي از پنجره ها رو روزنامه چسبونده بودم. خيلي تاريك شده بود ولي براي كس كردن خوب بود. منيژه خودش رفت و تمام خونه رو سرك كشيد. منم رفتم تو آشپزخونه و چيزايي رو كه خريده بودم گذاشتم رو كابينت.
- اينجا چرا اينجوريه؟ هيچي نداري كه
اوه چقدر بد. شازده خانم شرمنده كه خونه خاليه.
- مي خواييم اينجارو اجاره بديم.
- چند اجاره ميدي؟
- چطور؟
- من اجارش ميكنم
به به لابد منم ميشم صاب جنده خونه. بايد بيام و دم در ميز بذارم و ژتون بفروشم هان؟
- اجاره شده. يه ماه هم پول دادند. منتها هنوز نيومدند توش.
- بيا غذاتو بخور سرد ميشه ديگه.
چادرشو از سرش در اورد و مانتوشم باز كرد. رفت و نشست كنار ديوار اتاق. يه جعبه پيتزا بهش دادم. خودمم اومدم و نشستم روبروش. دو تا ليوان يه بار مصرف رو كه گرفته بودم پر نوشابه كردم. دامن پوشيده بود. پاهاشو تو سينش جمع كرده بود و كف پاشو گذاشته بود زمين. جعبه پيتزارو گذاشت رو زاونوهاش و با دست ديگه از توش پيتزا بر ميداشت. منم رفتم و به ديوار روبرو تكيه دادم. اصلا ميل نداشتم. ولي براي همراهي با اون شروع كردم به خوردن. مثل گاو ميخورد. انگار از قحطي در رفته. با خودم فكر كردم گناه كس كردنم با سير كردن شكم گرسنه اين جنده خانم پاك ميشه. بهش نيگاه ميكردم و خوردنشو تماشا ميكردم. معلوم بود كه گشنشه. بيچاره راست ميگفت. ديد كه من دارم بهش نيگاه ميكنم. يه لبخند مرموزانه اي زد
- دستت درد نكنه خوشمزه اس
دامن پاش بود. پر دامنشو گرفت و اورد بالا و انداخت رو شكمش. پاهاي سفيد و خوشگلش مشخص شد. عجب تيكه اي بود. ته روناش يه تيكه كس پشمالو ديده ميشد. اصلا شورت پاش نبود.بدون نگاه به من غذاشو ميخورد. هيكل خوشگلي داشت. پاهاش عضله اي بودند. ولي يه ذره سليقه و لطافت نداشت. شايد خيلي زنها آرزوي داشتن همچين هيكلي رو داشته باشند. ولي حيف كه تميز نبود. اصلا ديگه نمي تونستم پيتزا بخورم. رفتم نشستم كنارش
- من تازه صبحونه خوردم بيا مال منم بخور.
فقط دو سه تا تيكه ازش خورده بودم. پاهاشو دراز كرد. دامنش هنوز بالا بود. اما روي كسشو گرفته بود. دسمتمو بردم لاي دامنش. روناشو بهم چسبوند و با پشت دستي كه پيتزاشو گرفته بود ، دستمو رد كرد
- نكن
- بذار فقط نيگاش كنم. دست نميزنم
دستشو كشيد كنار. دامنشو زدم بالا. بوي عرقي ميداد كه نگو و نپرس. راستي راستي حالم داشت بهم ميخورد. چطوري مي تونستم اينو بكنم. منو بگو كه صبح زود رفته بودم حموم و مثلا خودمو واسه يه خانم شيك و تر و تميز آماده كرده بودم. پشماي سياه كسش نمي ذاشت آدم چيزي ببينه. ولي پاهاي خوشگلي داشت. يه دونه مو روشون نبود. جوراباش تا زير زانوهاش بالا اومده بودند. كف جورابش سوراخ شده بود. زردي پاشنه پاش معلوم بود.
- آخرين بار كي رفتي حموم؟
- چطور؟
- مي خواي اينجا با هم بريم حموم؟ تا حالا تو وان حموم نشستي؟
- نه من حموم نمي خوام برم
عجب هپليي بود. پيتزاهاي منم خورد. تا حالا نديده بودم دختر يا زني بتونه يكي و نصفي پيتزا بخوره. هميشه با هركي مي رفتم بيرون پيتزاهاي اضافي اونا رو هم من مي خوردم. وقتي غذاش تموم شد. واسه خودش نوشابه ميريخت و مي خورد.
يه آروغي زد كه صداش داشت سقفو مياورد پايين. اه اه حالم داشت بهم ميخورد. حيف كير كه بره تو كس اين زن. اصلا بگي يه ذره جاذبه داشته باشه. اگه همونجا وسط اتاق ميريد تعجب نميكردم.
- پاشو باهم ميريم حموم. هم اينكه با هم حال ميكنيم،‌ هم اينكه تميز ميشي. خيلي كثيفي. بالاخره اينجا نري بايد يه جاي ديگه بري.
- آب داغه؟
- آره بابا اينجا هميشه اب داغه.
بردمش دم در حموم و توي حموم و بهش نشون دادم تا بلكي تشويق بشه.
- منكه اينجا لباس ندارم .
- ايراد نداره با لباس كه نمي خواي بري تو آب.
شروع كردم به لخت شدن. وايساده بود و منو نيگا ميكرد.
- من نميام اگه ميخواي بري تو برو من منتظر ميمونم.
- چي چي رو من نميام؟ مي برمت
رفتم تو حموم و شير آب و باز كردم تا وان پر بشه.
- بابا همش پنج دقيقه ميريم توش.
رفتم طرفش و دامنشو كشيدم پايين. مقاومتي نكرد. دامنش كشي بود راحت در ميومد. جورابشم خودش در اورد. يه بلوز هم بيشتر تنش نبود. كرست هم نداشت.زير بغلش پشم داشت به چه اندازه . از پشم كسش بلند تر.به عمرش به خودش تيغ نزده بود. وان كه تا نصفه اب شد اوردمش تو حموم. خودمم هم لخت لخت شدم. كيرم اصلا از جاش تكون نخورده بود. بدنش سفيد سفيد بود ولي بو ميداد. سينه هاش بزرگ بودند. وقتي بهشون دست زدم و چلوندمشون باز دستمو رد كرد. بردمش تو وان. همونطوري وايساده بود و منو نيگا ميكرد. تو اون خونه هيچي نداشتيم جز يه صابون دستشويي با يه حوله دست.
- بشين ديگه
تا نشست دوشو باز كردم و سرشو آوردم زيرش. تازه انگار خوشش اومده بود. چيزي نمي گفت. سرشو گرفت زير دوش. و خودش موهاشو زير دوش خيس كرد و دست مي ماليد. چشماشو بسته بود و رو صورتش دست ميكشيد. صابونو آوردمو و شروع كردم به شستن موهاش.
- بده خودم
صابونو دادم بهش. من هنوز بيرون از وان بودم. اگه خيس ميشدم چيزي نداشتم كه خودمو خشك كنم.وقتي سرشو صابوني كرد صابونو داد من. شروع كرد به مشت و مال دادن موهاش. منم شروع كردم به صابوني كردن بدنش. سينه هاش زير دستمام سر ميخورد. نوكش برجسته شده بود. اين دفعه ديگه چيزي نمي گفت. خيلي دلم مي خواست از جاش بلند شه و كسشو براش بشورم. سرشو كه شست از جاش بلند شد. صابونو ازم گرفت و دوبار شروع كرد از بالا خودشو صابوني كردن. دلم مي خواست باهاش برم تو وان و باهاش ور برم. خيلي راحت پاهاشو باز كرد و صابونو لاي كسشم ماليد. بعد يه پاشو گذاشت لبه وان و تا پايين صابونيش كرد بعد اونيكي پاشو گذاشت. بوي عطر صابون تو حموم پيچيده بود. بدنش ليز شده بود. دستمو بردم لاي پاهاش چيزي نگفت. صابون كردن بدنش تموم شده بود فقط منتظر بود من دستمو از لاي كسش در بيارم. پشماش كه خيس شده بودند تازه لباي كسشو ميشد ديد. همه چيزش عالي بود فقط جذاب نبود. يعني كثيف بود و پشمالو.
حموم كردنش تموم شد. چيزي براي خشك كردنش نداشتم. يه حوله دست بود. اونو دادم موهاشو خشك كنه. چيز ديگه اي نداشتم. با زير پوش خودم هم تنش خشك كردم. تقريبا خشك شده بود ولي به موهاشو كه دست ميزدي هنوز نم داشت. چاره اي نبود. سشوار كه نداشتيم. از تو كيفش يه بورس در اورد. بورس كه چه عرض كنم. يكي در ميان شونه هاش افتاده بود. خوشگل شده بود. همونطوري كه جلوي آينه دستشويي وايساده بود و بورس تو موهاش گير كرده بود از پشت بغلش كردم. موهاش بوي صابون دسشويي ميداد. خيلي بهتر شده بود. موهاي زير بغلش زياد بودند ولي قابل تحمل بودند. سينه هاشو مي مالوندم. چيزي نمي گفت. به كارش ادامه ميداد. موهايي رو كه تو بورسش گير كرده بودند يكي يكي از توش مي كشيد بيرون. كيرمو لاي لپاي كونش فشار مي دادم. هيچي نمي گفت. كم كم سينه هاش سفت تر شدند. نوكش كه خيلي وقت بود سيخ شده بود. بدنش داغ بود. وقتي گردنشو بوس ميكردم دست از بورس كشيدن بر ميداشت. بورسو گذاشت لب كاسه دستشويي و خودش دستامو از دور كمرش باز كرد و برگشت طرفم. لباشو گذاشت روي لبام. به زور زبونشو هل داد تو دهنم. حالا كه نمي خواستم از اين يكي لب بگيرم خودش به زور ازم لب ميگيره. دستاشو دور گردنم انداخته بود و سفت فشارم ميداد. دستمو از پشت بردم روي كونش و چنگ زدم. با نوك ناخنم به پشت كمرش كشيدم. اونم همين كارو كرد. ديگه واسم مهم نبود كه دندوناش زرده يا اينكه گوشه لبش تب خال زده. اصلا به اين چيزا اهميت نمي دادم. خوشمزه ترين لب و دهن و داشت. ولم نمي كرد. دستمو اوردم جلو و سينشو گرفتم. همين باعث شد كه لبامون از هم جدا بشه. نگاهي به دستم انداخت. سينشو چنگ زدم و نوك سينشو لاي دو تا انگشتم گرفتم و فشار دادم. زبونشو از دهنش در اورد و سيخ كرد رو به من. منم همين كارو كردم. خيلي با احساس و آروم نوك زبونهامونو به هم مي ماليديم. يهو مثل وحشي ها هجوم اورد و زبون منو گرفت و كرد تو دهنش. خيلي حال مي داد. كيرمو تو شكمش فرو ميكردم. شده بود به اندازه يه دسته تبر. دست انداختم و يه پاشو اوردم بالا. پاشو دور زانوم حلقه كرد. از پشت دست انداختم كونشو گرفتم و چنگ زدم. بعدش با نوك ناخنم روي كونش دايره ميكشيدم. از خودش صدا در ميورد. حس ميكردم اون بيشتر از من داره حال ميكنه. اصلا هيچ جنده اي اينجوري كار نميكرد.
- بريم تو اتاق بسه ديگه
دستشو از دور گردنم باز كرد. يه نيگاهي به كيرم انداخت. قرمز قرمز شده بود. پوزخندي زد و دستشو دور كيرم حلقه زد. سر كيرمو فشار ميداد. خيلي حال ميداد. اصلا نمي تونستم از جام تكون بخورم. اون يكي دستشو اورد و برد زير خايه هام. خايه هامو گرفت تو مشتش. دستش گرم گرم بود. خيلي حال ميداد. رو زانو نشست و كيرمو كرد تو دهنش. قبلا موقع لب گرفتن گرماي دهنشو حس كرده بودم. اما حس كردن گرماي دهنش با كيرم يه چيز ديگه بود. داشتم ديونه ميشدم. همونطوري كه ساك ميزد دستاشو از دور كيرم برداشت و شروع كرد با نوك انگشتاش روي پاهام خط كشيدن. ديگه تحملم تموم شد. زود كيرمو از دهنش كشيدم بيرون و زود رفتم سر كاسه دستشويي. آبم با فشار پاشيد بيرون. موقع اومدنش چشمامو بستم. وقتي چشمامو باز كردم ديدم ديوار روبرو و شير اب ، آب كيري شدند. همه جا ريخته بود جز تو كاسه دستشويي. شير ابو باز كردم و همه جارو شستم. برگشتم ديدم منيژه نيست. رفتم تو اتاق ديدم نشسته و تكيه داده به ديوار و داره سيگار ميكشه. اونطوري كه چمباته زد بود ميشد راحت لباي كسشو ديد. چوچولش گنده بود و زده بود بيرون. كسش از هم باز شده بود. چند تيكه گوشت اضافي ازش زده بيرون انگار نارنجك تو كسش تركيده بود. رفتم نشستم كنارش. دستمو از بالا بردم رو كسش. خودش كاملا پهن زمين شد و پاهاشو از هم باز كرد. كسش خيس بود. انگشتمو بالا و پايين ميبردم. دستم خيس و لزج بود. انگار خياليش نبود. نه حرفي ميزد و نه عكس العملي از خودش نشون ميداد. فقط سيگارشو ميكشيد. جرات كردم و يه انگشتمو تو كسش فرو كردم. شروع كردم يواش يواش تكون دادن.
- تند تر
چه عجب! بالاخره يه چيزي گفت تكليف مارو روشن كرد. به كارم ادامه دادم. اما هيچ عكس العملي تو صورت منيژه نمي ديدم. زل زده بود و به انگشتم نيگا ميكرد. با هر بار فرو كردن من ، انگشتم تو جنگل پشم كس غيب ميشد. سيگارش تموم شد. دستشو اورد و كيرمو گرفت تو دستش.
- دوباره بلند شده ؟
چيزي نگفتم و به كارم ادامه دادم.
- بيا بكن توش. بسه ديگه.
از جام بلند شدم.
- بذار برم يه شاش بكنم.
رفتم دستشويي. دستمو نگاه كردم. خيس بود و چسبناك. چند تا دونه پشم هم به دستم چسبيده بود. دستم و شستم و يه شاش حسابي هم كردم. وقتي برگشتم ديدم منيژه چادرشو كف اتاق پهن كرده و منتظره منه. از تو جيب شلوارم يه كاندوم در اوردم.
- من تميزم به خدا
- مي دونم ولي ميترسم حاملت كنم
هرچي زور زدم نتونستم با دندون جلد روي كاندمو پاره كنم. دستشو دراز كرد و كاندوم ازم گرفت. خيلي آروم و ماهرانه با دست پارش كرد. رفتم جلوش سيخ وايسادم. كيرمو گرفت تو دستشو شروع كرد به ماليدن. كيرمو مثل دستگاه فشار خون گرفته بود تو دستشو و هي تلمبه ميزد. دستش گرم بود. قالب كيرم بود اصلا انگار دستشو واسه كير گرفتن آفريده بودند.كيرم سيخ شده بود ولي نه به اون اندازه كه بشه روش كاندوم كشيد. دوباره كيرمو كرد تو دهنش. آخ چه حالي ميداد. با زبونش با كيرم بازي ميكرد. يهو خيلي يواش دندوناشو رو كيرم كشيد. ديگه حسابي سيخ شده بودم. كاندوم و راحت رو كيرم كشيد. خودش خوابيد رو زمين و مانتوشم مچاله كرد و گذاشت زير سرش. پاهاش و از هم باز كرده بود. هيچي معلوم نبود. فقط وقتي پاهاشو تو سينش خم كرد ميشد سوراخ كونشو ديد. فكر كنم اون تيكه دچار ريزش مو شده بود. بهر حال جلوش قرار گرفتم و كيرم گذاشتم لاي لباي كسش. خودش با دستش لباي كسشو از هم باز كرد. سر كيرمو يواش فرو كردم تو كسش. رفتم و روش خوابيدم. دستامو بردم زير بدنش و بغلش كردم. زمين سفت بود. آرنجم درد ميگرفت. كس كردنمون هم مثل بقيه چيزامو با حداقل امكانات انجام ميشد. كسش خيلي تنگ بود. اصلا بهش نميومد. با اون كسي كه من ديده بودم حس ميكردم بايد گشاد باشه ولي نبود. پاهاشو انداخت دور كمرم. دستاشو گذاشت پشتم و منو به سمت خودش فشار ميداد. اينقدر پاهاشو سفت كرده بود كه نمي تونستم تكون بخورم. اصلا ج
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
کل کل

خوب داستان من از اينجا شروع شد كه... اومدم تو شبكه بعد رفتم سراغ ميل باكسم و شروع كردم به خوندن نامها توی يكيشون نوشته بود (بچه جون تو كه اينكاره نيستی بيخود كردی راجع به سكس وبلاگ زدی اگه ادعات ميشه يه تلفن
بده تا يادت بدم يه سكس درست و حسابی يعنی چی!!) اسمش سحر بود راستشو بخوايين اولش بهم بر خورد گفتم بايد باهاش رو در رو بشم پس يه نامه براش فرستادم(از نوع برقيش!!) و باهاش برای هفته بعد يه قرار ساعت يازده شب گذاشتم (بهترين موقع برای حرفای سكسی از اين ساعت شروع ميشه البته نظر من اينه) اومده بود البته قبلش آفلاين گذاشته بود كه من ميام منم خوشم اومده بود آدم پر جرعتی بود خلاصه ساعت قبل از يازده بود كه من آنلاين شدم.
ولی به صورت اين ويز بل كه مثلا كلاس بزارم پنج دقيقه از قرارمون گذشته بود
كه اومد منم براش پی ام زدم بعد از سلام و جنگلوك بازی دوباره شرو كرد گفت : ببين عزيزم من مطمئنم كه تو تا حالا يه سكس رو تجربه نكردی!
گفتم از كجا ميدونی؟
گفت از نوشتهات!
يه زره مكث كردم بعد بهش گفتم من نميتونم تايپ كنم! خوردم زمين دستم درد ميكنه ميتونيم تلفنی صحبت كنيم؟
گفت الان...
گفتم آره و تلفنم رو بهش دادم زود زنگ زد البته منم دوست داشتم زنگ بزنه شايد از اون بيشتر ....
سحر: سلام
امير : سلام خوبی؟
سحر ممنون تو چطوری
امير: (اولش فكر كردم يكی ديگس)سحر جان ميتونيم با هم راحت باشيم؟
سحر : منم ميخواستم همينو بگم
امير : خوبه ... حالا به من ميگی من از اونا بلد نيستم
سحر : (با خنده) كودوما؟
امير : شيطون يعنی يادت رفت ...چند سالته ؟
سحر : ااااااا... اول تو بگو ؟
امير : من ..برای تو مهمه؟
سحر: زياد نه .. بگو!
امير : من 21 سالمه .
سحر : اوخی پسرم خوبی
امير:مگه تو چند سالته ؟
سحر: من 26 سالمه ....عكس داری؟
امير : ميخوای با پست برات بفرستم (آب كه از سرم گذشت پس گفتم به تخمم
راحت باهاش حرف ميزنم بيخيال كلاس بابا)!!
سحر : نه خره تو كامپيوترت
امير : آره دارم تو چی ؟
سحر : بفرست منم ميفرستم
امير : صبر كن پيداش كنم ..راستی كجای تهران هستی؟
سحر : اونورا....بفرست
امير : سحر..خودتو لوس نكن
سحر : من ونك تو چی
امير : نزديكم كه هستيم من يوسف آباد..
سحر : اين عكس خودته ..به نظر بيشتر از 21 سال ميخوری
امير : مرسی نظر لطفتون بيد ..ميدونم اكثرا همينو ميگن ...حالا نوبت
شماست بفرست
سحر : باشه الان .......داره ميا د
امير: آره شمارت كه افتاده مال خودته . منظورم اينه كه ميتونم زنگ بزنم ؟
سحر : آره اجازه هست عكسمو ديدی؟
امير : آره (عجب چيز رديفی خيلی خوشم اومده بود تقريبا داشتم يه جوری ميشدم كه..)
سحر : الو ديدی چه شكليمممم؟!
امير : آآآآآآآآآم كجا ببينمت ؟
سحر : كجا دوست داری همديگرو ببينيم ؟
امير : گفتم پايين تر از ونك يه نمايشگاه ماشينه فردا ساعت پنج اونجا
باش ميام دنبالت !
سحر :‌ همونيكه آنا داره ؟...باشه ولی اگه دير بيای من ميرم
امير : باشه تا تو ماشينارو ببينی منم ميام
سحر : باشه پس تا فردا ...فعلا..
امير : باشه شب بخير
سحر : قربانت!!!
خوابيدم تا فردا ساعت ده و نيم يازده بود كه از خواب بيدار شدم تا در اتاق و باز كردم ديدم مامانم بهم ميگه به به چه عجب .... بدو غذای بچتو(هاپو كوچولومو تو خونه و فاميل ميگن بچه خوب شماهاهم بد نيست بابا شدن رو تجربه كنين) ديشب يادت رفته بدی الاناس كه اينجارو بزاره رو سرش خلاصه غذای بچمو ورداشتم و بعدشم تلفن رو و دوييدم طرف پاركينگ تا منو ديد همچين چپ چپ نگام كرد كه پريود شدم!
...زنگ زدم به چندتا از اساتيد و پيشكسوتها كه باهاشون قضيه رو در ميون بزارم جالب اينجاس كه رفقا گفتن : اگه ننه اين دختر رو نگای ممكنه درد سر بشه البته بعضی از اساتيد هم گفتن بيخيال اينا باندن ميری مريض ميشی ميميری بعد بابا و ننت ميان خر ما رو ميگيرن خلاصه منم دلو زدم به دريا ساعت چهار و نيم بود كه راه افتادم جلوی راهمم يه بسته كاندوم توپ و يه اسپری خريدم و رسيدم به مكان (مكان قرار)‌ ديدم ده دقيقه دير كردم و طرف رفته داشتم به خودم فحش خار مادر ميدادم كه ديدم يه دختره اومد طرفم آره خودش بود
سحر : سلام معذرت ميخوام يه ذره دير شد
امير : خواهش ميكنم مهم نيست فكر ميكردم ديشب اونطوری كه به من گفتی
زودتر از من برسی
سحر : (با خنده )‌شرمندم ولی مثل اينكه تو بيشتر عجله داشتی!
امير‌ : نه دوست (يادم رفت براتون از سحر بگم ...با اينكه از من پنج سال بزرگتر بود ولی تيپش مثل دخترای همسنو سال من بود يعنی اسپرت بود قدشم بلند
بود يه زره از من كوتاه تر بود از هيكلش كه الانم يادم ميوفته (.....) خلاصه
خيلی رديف بود بهش گفتم بريم و راه افتادم دستای همو گرفتيم و راه افتاديم نشستيم تو ماشين و يه آهنگ لايت هم گذاشتم و رفتيم به سوی .... تو راه
باهم صحبت سكسی ميكرديم سزار منم كه از خواب پريده بود توی راه هم كه
داشتيم ميرفتيم يه پژو 206 اود كنارمونو يه كارت پستال انداخت تو (حالا من نفهميدم شماره هم باهاش بود يا نه ولی زود ورش داشتم و نگاش كردم سحر گفت توش چی نوشته گفتم هيچی يه شعر .. دری بريه
سحر : نه بخون !
امير : باشه خوب گوش كن ميخوام نطق كنم
امير : ظهر تابستان است
سايه ها ميدانند كه چه تابستانی است
سايه هايی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس!
جای بازی اينجاست
سحر : يعنی چی؟؟
امير :‌ (راستشو بخوايين نميدونستم چه كس شعری بگم ) گفتم منظورش من و
توييم ديگه
سحر : اااااا كس نگو عزيزم
امير : (مااااااااااااااا ايول پس ديگه ميشه راحت حرف زد) عزيزم ميگه تو
اين گرمای تابستو سايه ها هستن و منو تو هم داريم با هم باهال ميكنيم
ولی توی جای بازی نه زير سايه درست گفتم ؟
سحر : نميدونم بستگی داره كه بلد باشی يا نه
امير : (ديگه حرسيم كرده بود البته شوخی ميكرد منم ميدونستم) حالا ميريم
منم ميخوابونمت و فاكينگ بببببببددددددد!!؟؟!؟!؟ حالا ميبينی
سحر : فقط خنديد ! همه چيز داری يا بايد بريم خريد
امير : همه چيز هست خيالت راحت باشه
رفتيم طرفای جردن آخه خونه يكی از پيشكسوتا خالی بود رسيديم زنگ
كه زدم گفت الان ميام پايين با خودم گفتم كسخول چرا ميگه ميام پايين ... اومد و گفت من ميرم بيرون و چند ساعت ديگه ميام راحت باشين بعد رفت با سحر دست داد سلام و احوال پرسی و بهش گفت تو يخچال هرچی خواستين هست و رو درواسی نكنن بعد به من نگاه كرد و يه چشمك زد منظورشو فهميدم (يعنی يه جوری بكنش كه نتونه پاشه)!
خلاصه دستشو گرفتم و بردم تو خونه بالا كه رفتيم.. رفتم سراغ يخچالش (ايول اين رفيق ما مرام تركونده بود ) گفتم زياد مست نكنم كه گاگولم سر گيجه بگيره ولی سحر چهار تا ليوان آبجو (البته مخلوط با الكل 96 ) خورد ديدم اومد طرفم و لب بازی شروع شد به پيشنهاد من دوتايی رفتيم حمام اونجا لباسای همديگرو در آورديم و يه دوش يخ دونفره گرفتيم وقتی خواستيم بيايم بيرون سحر گفت من جلوی دوستت لخت نميشم پس دوباره لباسامونو پوشيدم و رفتيم طرف اتاقی كه تخت دو نفره باباش اينا بود!
گفت يه بلايی سرت بيارم كه مجبور شی بری پيش بابات بگی من غلط كردم!
گفتم اينهههههه پس برو بريم قرار گذاشتيم كه نوبتی هر دفعه
يكی از چيزايی كه تنمون بود رو در بياريم (فكر ميكنين كی برد؟)خوب معلومه من
باختم لخت لخت بودم ولی آبجيمون هنوز شرتش پاش بود از رو شرت مالوندمش چشاشو
بست ديدم دستشو رسونده به گاگول (كير) من اولش خوب ميمالوندش بعد كه من دستمو كردم.
تو شرتش يهو ديونه شد گاگول منو چرخوند (اولش دردم گرفته بود ولی به
روی خودم نيوردم ) بهش گفتم جون دارم حال ميكنم از تعجب داشت شاخ در ميورد
(فكر كنم داشت غزلشو ميخوند) بهش گفتم برگرده و چهار دست و پا بشينه با دستام پاهاشو از هم باز كردم چشم به كسش كه خورد مخم تكون خورد (از اون كسهای گوشتيه آبدار بايد درس خوبی به اين دختره ميدادم ) كمرشو با دست چپم گرفتم.
بعد با دوتا انگشتم كسشو از پشت طوری گرفتم كه چوچولش بين انگشتام قرار بگيره
اولش خوب حال ميكرد ولی يهو دوتا انگشتامو فشار دادم چوچولش زير فشار همراه
با حركات بالا و پايين بود داد ميزد و سعی ميكرد خودشو آزاد كنه ولی كمرشو گرفته بودم و سعی ميكردم با حرفای سكسی آرومش كنم كه ديدم دستم خيس شد سريع برشگردوندم و سينه هاشو مالوندم يكم كه حالش جا اومد شروع كرديم لب گرفتن از هم دوباره حشری شده بود گوششو لاله گوشو گردنشو سينه هاشو خوردم و اومدم به طرف پايين رسيده بودم به نافش زبونمو ميدادم اونتو اولش يه زره قلقلكش اومد ولی بعد سرو صداش بلند شد رفتم پايين تر رسيدم به كسش كه سرمو كشيد بالا!
گفت حالا تو بخواب تا من ننتو بگام!
منم به شوخی بهش گفتم حواستو جمع كن مامانم هنوز دختره (با هم خنديديم ) لاپای منو باز كرده بود و داشت كيرمو ميخورد خيلی حال ميداد و من فهميدم وارده با دستش هم تخمامو ميمالوند و بعضی وقتها هم ميكشيدتشون كه يهو يه گاز از كيرم گرفت كه دهنم سرويس شد
گفتم بخواب (راستی يادم رفت بگم من اسپری زده بودم از نوع خفنش) خلاصه سحرم
از جلو باز بود كيرمو گذاشتم رو كسش و فشارش دادم اون تو بد نبود احساس كردم كيرم داره تو يه جای تنگ ميره و مياد و به ديواره های كسش كشيده ميشد هر دو
در اوج لذت بوديم كه فهميدم اينجوره نميشه بهش گفتم سحر برگرد با ناز برگشت كيرمو گذاشتم در سوراخش ولی هر كاری كردم
نرفت اون تو به سحر كفتم چيكار كنم گفت الا ن درستش ميكنم كيرمو گرفت دستش و از تو كيفش يه كرم در آورد و ماليد به كيرم گفت حالا امتحان كن گذاشتم در سوراخش و به هر زحمتی بود كردم اونتو تا نصفه هاش رفته بود كه با تمام زورم كردم اونتو ديدم!
با صدای بلند گفت يواش تر ولی بايد ماموريت رو انجام ميدادم (آخه بابا
افت داره فردا من نتونم جلوی پيشكسوتا و بزرگا سر بلند كنم ) تازه ريتم گرفته بودم كه سحر گفت بسه ديگه ... نميتونم
گفتم صبر كن عزيزم الان تموم ميشه ولی اسپری كارشو كرده بود حدودا يه بيست دقيقه ای گذشت كه ديدم داره آبم مياد كشيدم بيرون و كاندومرو برداشتم و ريختم رو پشتش كه سحرم همون لحظه به اوج رسيد جفتمون از حال رفته بوديم و تو بغل هم خوابيديم ولی من نيم ساعت بعد بيدار شدم و شروع كردم به ماليدن بدن سحر كه خستگس از تنش در بياد (آخه من خيلی مهربونم) و بعد يه دوش گرفتيم و من بهش گفتم ميخوام لباساتو خودم تنت كنم اونم موافقت كرد بعدشم با هم رفتيم شام خورديم اونم تو يه جای خوب و بعد هم با هم خداحافظی كرديم و من رسوندمش خونشون
( خار كسه از اون مايه دارا بودن ) فردا كه از خواب بيدار شدم ديدم اصلا نميتونم تكون بخورم كيرم بدجوری درد ميكرد خلاصه به بهونه سر درد يه مسكن خوردم و حالم بهتر شد گفتم يه زنگ به سحر بزنم ببينم اون تو چه وضعيه وقتی گوشيو ورداشت گفت مادر جنده تمام تنم درد ميكنه از همه بدتر سوراخ كونم دهنتو گائيدم ...
خندم گرفته بود بهش گفتم مهم نيست دفعيه بعدی تجربت بيشتر ميشه اينو كه گفتم خيلی شاكی شد ... و گوشيو گذاشت!
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
مرد

 

کون به جای کس


با سلام مجدد من علیرضا هستم که چند روز پیش یه خاطره از دوران دانشجویی براتون فرستادم اما قضیه ای که می خوام تعریف کنم مربوط میشه به همین جمعه گذشته.
عصر جمعه خونه داداش بزرگم بودم که میخواستن برن مهمونی منم با بی حالی از خونشون زدم بیرون یه ساعت کوس چرخ زدم زنگ زدم خونه دادش کوچیکم دیدم خانمش رفته خونه مادرش شهرستان اینم تنهاس رفتم خونشون برش داشتم زدیم بیرون که بیفتیم دنبال یه کوس بگردیم و روز جمعه ای یه حالی به خودمون بدیم!
اول عصر یه کم خبری نبود و کل محدوده میرداماد تا ونک و ولی عصر تا تخت طاووس عاری از هرگونه کون و کوسی بود یه خورده بعد زنگ زدم پسر عمم که همیشه تعداد متنابهی کوس زیر دست و بالش داره خلاصه اون کس کش هم دم لایه تله نداد و 2 ساعت تمام ما رو کیر کرد خلاصه هوا که تاریک شد جنده های محترم کمکمک فعالیت شبانه خود را شروع کردن و خیابان پر شد از کوس های رنگارنگ در انواع مختلف. کیس اول رو تو خیابون ولیعصر نرسیده به ونک زدیم که دو نفر بودن یکیش کیری بود و اون یکی چیز توپی بود دیدم از جلو ماشین در میرن پیاده شدم رفتم طرفشون تا گفتم سلام پیریه برگش گفت نفری 40 میگیریما! یه لحظه مخم تیر کشید که اووووووووووو چه خبره یه راه میخوای بکنیش تو کوس طرف حالا معلوم نیس دفه اول ابت زود بیاد بعدش زرتی 40 چوب پیاده بشی ولی به روی خودم نیاوردم گفتم بابا کی حرف پول زد در راه کوس جان دادن رواس که لااقل سوارشون کنم و بعدش مخشونو کار میگیریم قیمت رو میاریم پایین القصه این دو فقره کوس رو بلند کردیم اومدن چپیدن تو ماشینو تا نشستن پیریه گفت که ما نصفشو تو ماشین میگیریم نصف بعدی تو خونه قبل از عملیات!
دیدم کاملا حرفه ای ان و به هیچ وجهی من الوجوه نمیشه سرشونو شیره مالید دوباره شروع کردم به مزه ریختن که بابا بیخیال حالا یه تخفیفه کوچولو بدین ما هم از شرمندگیتون در میایم و یه دفه که نیس ما میخایم مشترک بشیم و از این کوس شعرا که پیریه یه دفه ای وحشی شد که یالا نیگهدار پفیوس بچه کونی!
بعد با عشوه به اون یکی گفت که مریم جون پیاده شو بریم اینا پول بده نیستنو اسو پاسن. ناکس انقد حرفهای بود که فوری به افکار پلید من پی برد و با صدتا فحش که لطیف ترینش مادر قحبه بود پرین پایین تو این اثنا دیدم اووووووو اون ور خیابون یکی دیگه واساده انده کوسه خیلی توپ و خوش هیکل تا خواستم دور بزنم برم جلوش واسم فوری دو تا کوس اولی رفتن سراغش که بابا با این بچپ کونیا نریا اینا پول ندارن که خودشون کونین و از این کوس شرا خانم کوس دومی هم اگه 1% احتمال سوار شدنش بود با این حرفا دیگه رایش برگشت اونم بی خیال شدیم و دوباره تلاش مستمری رو برا یافتن لااقل 1 فقره کوس تعاونی و اعلا شروع کردیم نیم ساعت بعد دو مورد دیگه رو سوار کردیم که نسبت به اولی ها هم خوشگل تر بودن و هم قیمتشون 30 تومن بود و همینکه مهربونتر هم بودن اما اینا هم گیر داده بودن که نصفش باید تو ماشین پرداخت بشه که منم یه تراول بیستی اماده کرده بودم که بهشون بدم ایناهم میگفتن باشه 40 تا هم خوبه میدین ولی نظر من این بود که تو خونه هم 20 تا دیگه بدیم و بی حساب بشیم که بعد از کمی چونه زدن متسفانه این دو مورد نیز رمیدن و پریدن!
دیگه داش اعصابم خرد میشد به زمین و زمان فحش میدادم که ای کیر تو این شانس هیچ جنده ای یعنی حاضر نمیشه یکم بامون راه بیاد عجب زمونه ای شده عجب گرانی شده گوشت خوب کیلویی 5000 تومن اون موقع 250 گرم گوشت خوک 30-40 هزار تومن ای ریدم تو این مملکت از این پسر عمه کوس کشم خبری نشد که نشد مثل اینکه اونم رو فرم نبود اخه این جور مواقع کوسای تیری می اورد میکردیم حیف. ساعت دیگه داشت 11 میشد و دیگه هرکی هم قرار بود بده سوار یکی شده و رفته بود خیابونم کمکم داشت خلوت میشد که یه هو سمت مخالف خیابون کیس تازه ای به چشم خورد از دور خیلی کوس به نظر اومد فور دور زدیمو من پیاده شدم دیگه باید هر طور شده مخ این یکی رو می زدیمو یه فیضی به کیر مبارک کی رسوندیم خلاصه تا پیاده شدم خانم گفتش که 30 میگیرم منم گفتم باشه زود بیا سوار شو دو قدم به طرف ماشین اومد بعهد وایساد منم برگشتم دیدم دو تا جوجه بسیجیه کونی بغل ماشین به داداشه گیر دادن حوصله درگیری رو نداشتم پریدم تو ماشین دستی بردم بالا گفتم برادر سوتفاهم شده یا مهدی ادرکنی!
کوس کش نیششو باز کرد و به راننده گفت بریم برادر خودین. گازشو گرفت رفت دختره هم از ترسش پرید تو یه پیکان قراضه و رفت ما هم دنبالش یه خرده بعد پیاده شد اون بغل یه فرعی بود رفتیم تو صداش کردم بدو اومد پرید تو ماشین گازشو گرفتیم رفتیم یه هو دیدم دوباره این دو تا کسکش بغل ماشین دارن علامت میدن که وایسا خوشبختانه بزرگراه نزدیک بود و مسیر باز و ساعت حدوده 11.5 منم با این اطمینان زنجیری که همیشه تو ماشین بود در اوردمو اومدم از شیشه بیرون جاتون خالی یه 4 5 تا حسابی حواله این مادر قحبه ها کردم و گاز دادیم و رفتایم خوشبختانه این مورد اخری دیگه از پول پیش و این حرفا چیزی نگفت و منم اصلا راجع به پول صبتی نکردم فقط تو را واسه غذا و کاندوم نیگه داشتیم رفتیم خونه!
تو خونه اولش نفری یه قرص خوردیم و بعد شامو زدیم بعدش دختره پاشد که کی اول میاد منو داداشی به هم نیگاه کردیم و با اشاره به من گفت که اول تو برو منم قبل از اینکه برم اتاق خواب به پسر عمم زنگ زدم که کونده تو که کوس جور نکردی لااقل اگه دوس داریس یکی اوردیم بیا بکن.
اونم مثل قرقی از اون ور شهر حرکت کرد که بیاد. خلاصه من تا رفتم تو جنده خانم چراغو خاموش کرد به طوریکه اتاق تاریکه تاریک شد بعد هم فوری لباساشو دراورد و کاندوم رو سریع کرد تو کیرم و شروع کرد از رو کاندوم ساک زدن (البته اینم مدل جدیدیه که چند وقتیه در میان جنده های محترم مد شده و به خیال کوس کششون فکر می کنند که به این طریق جلو ایدزو میگیرن که البته از همین جا به عنوان یک پزشک به کلیه جنده های محترم اعلام میکنک که ایدز از طریق سکس اورال منتقل نمیشود" و از این به بعد با فراق خاطر نسبت به کیر رنج کشیده مردم ساک بزنن و لذت یه ساک اساسی رو به ملت زهر مار نکنن و صد البته تنها کاری که جنده ها خوب انجام میدن همین ساک زدنه که اونم بیشتر به خاطر اینه که اب مشتریه بخت برگشته زودتر بیاد و زودتر اسکن ها رو بگیرن و گورشونو گم کنن) خلاصه دیدم این جنده الانه که ابمو بیاره اول خواستم یه بار ابمو بیارم بعد دیدم که ممکنه بعدش کیرم راس نشه بی خیالش شدم و رویا رو کشیدم کنار!
خواستم به کوسش دست بزنم که دیدم خودشو میکشه کنار و نمیذاره دست بزنم برگشت گفت دست نزن ابم میاد گفتم اشکالی نداره خوب بیاد دیدم بهونه اورد بیخیال شدم در ضمن هی پاهاشو به هم میچسبوند که دستم به لای پاش نخوره خلاصه رویا دراز کشید و یه چیزی مثل کرم مالید به کیرم بیشتر شک کردم که واسه کوس کردن که کرم نمیخواد اخر سرم یه متکا خواست که بذاره زیر کمرش در حالیکه دستاش رو جلوی کوس کذاییش گرفته بود تقریبا مطمئن شدم که خانم دو جنسس و به اصطلاح شی مل تشریف دارن منم به روی خودم نیاوردم و کیرم رو اروم گذاشتم لب کونش که گشاده گشاد بود معلوم بود که حسابی واسش زحمت کشیده و موقع ریدن دیگه احتیاجی به زور زدن نداره و خیلی راحت رفع حاجت میکنه با بی میلی شروع به تلمبه زدن کردم و تو این فکر بودم که این دوجنسه کونی پیش خودش سرمون کلاه میذاره لذا از افکار سکس خارج شدم و ابم هم که موقع ساک کم مونده بود بیاد دیگه سست شد و با وجود فشارهایی که رو کون طرف میاوردم ابم نمی اومد دو بار پوزیشن عوض کردیم تا بالاخره ابم اومد واز لجم کشیدم بیرون کاندومو در اوردم و پاشیدم به سر و کولش بلافاصله اومدم بیرون جریانو به داداشم گفتم برخلاف من حالش گرفته نشد و خوشش هم اومد و گفت که اتفاقا من از دو جنسه ها خیلی خوشم میاد خلاصه یه نیم ساعتی هم اون با رویا ور رفت و دو بار کاندوم ترکوند اخرشم ابش نیومد که نمیدونم به دلیله گشادیه بیش از حد کونه رویا بود یا قرصه اثر خوبی داشت پشت سر داداشم رویا ذرتی لباس پوشید اومد بیرون تو این بین پسر عمم هم اومد ولی هر چقدر اصرار کردیم که تو رو خدا به این بنده بینوا هم بده نداد که نداد و برگشت گفت که دیرم شده ازین قرتی بازیها!
خلاصه بهش گفتم چقدری بدم راضی بشی برگشت گفت که 2 نفر 60 تومن مخم تیر کشید با خودم گفتم ای کوس کش کون گشادتو جای کوس حواله کردی این همه هم پول میخای هر چقدر کردم به 30 تومن راضی نشد که نشد و تز منم این بود که من فکر کردم 2 نفرو گفتی 30 تومن و الا 20 تومنم کوس توپ فراوون بود تازه فکر کردی با بچه 15-16 ساله طرفی اندازه موهای سرت تو کون و کوس گذاشتم دیگه فرق این دو رو نفهمم باید برم بمیرم کس کش حروومزاده با پررویی تمام با اون صدای کلفت کیریش از رو نمیرفت که من کوس دارم بش گفتم جای دور که نیس مایه همین جاس بکش پایین ببینیم ولی نکشید که نکشید!
دیدم به هیچ صراطی مستقیم نمیشه یه نقشه شیطانی واسش کشیدم گفتم راستشو بخوای من اصلا پول همرام نیس باید از عابر بانک بگیرم بهت بدم که لااقل از خونه ببرمش بیرون که یه موقع ابرو ریزی نکنه از خونه زدیم بیرون و به پسر عمم گفتم تو از پشت بیا که یه موقع مشکلی پیش نیاد الکی دنبال عابر بانک بودم واین کونیه مدام تکرار میکرد که من خودم ختم روزگارم یه موقع فکر نکن میتونی منو دور بزنی و از این حرفا که تو این بین دوباره 2 نفر از برادرها به دادم رسیدن اونا که داشتن با موتور گشت میزدن 2 نصفه شب ما رو میبینن و شک میکنن و با موتور میفتن دنبالمون منم یه معکوس کشیدمو گازش و گرفتم! پست سر من پسر عمم و پشتش برادرا عجب صحنه ای بود خیلی زود گمشون کردم ولی رویا که معلوم بود خیلی ترسیده و دنبال درد سرم نمیگرده هی اصرار میکرد که پولم نمیخام فقط نیگر دار پیاده بشم تو دلم میگفتم کوس عمت باستی پولم بدی که دو تا پسر خوشگل و خوشتیپ و علاف خودت کردی تو این بین با موبایل پسر عمم تماس گرفتم و مثلا با ترس بهش گفتم که این کوس کشا افتادن دنبالمون نمیتونم برم بانک پول همرات داری و جوری که رویا بشنوه بلند گفتم صدیه باشه دختره میاد اونجا صدیو بهش بده بره. برگشتم به رویا گفتم زود 40 تا پیاده شو میخام یه صدی بت بدم گورتو گم کنی ما کی امروز همش بد اوردیم اینم روش اولش قبول نمیکرد و هی میگفت نیگر دار میخام پیاده شم بالاخره خم شدم به زیر صندلی که ترسید گفت چاقو در بیاری جیغ میزنم!
بهش گفتم بچه بازیا چیه الان کلتو در میارم یه دونه تو مغزت خالی میکنم که نتونی نفس بکشی بد جوری ترسیده بود و عرق کرده بود در اورد 40 تومن داد بهش گفتم برو ماشین پشتی بگیر تا پیاده شد جفتمون گاز دادیم رفتیم و. پشت سرمون صدای ناهنجار رویا که داد میکشید مادر جنده ه ه ه ه ه وایساااااااا و ما تو سیاهی شب گم شدیم تا اولا واسه خیلی ها درس عبرتی بشه که کونو به جای کوس قالب نکنن و مهم تر اینکه زیاد سر پولش چونه نزنن که ممکنه اعصاب طرف بریزه به هم و مادرشونو بگاد و به قول جنده ه ای قدیمی هر چی دادی خدا بده برکت سرمایه دادی مگه مایش چیه؟ خوش باشین و منتظر خاطرات بعدی
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
مرد

 
دختری حشری

مهم
بچه ها اینو حتما بخونید یکی از دخترهای بسیار عزیز سایت اولین داستانشو برام فرستاده به خاطر فیلتر نتونسته پست کنه اسمشم نمیبرم فقط میزارم اینجا.


من دختری بودم کاملا حشری، که از هر فرصتی واسه خود ارضایی و دیدن فیلمی سکسی استفاده میکردم، تاحالا سکس نداشتم اما یک بار ک خیلی حشری بودم وقتی داشتم خود ارضایی میکردم پردمو زده بودم، خیلی دوس پسر داشتمواینقدر
پای تلفن با صدای نازکو شهوتیم براشون خودمو لوس میکردم تا حرف سکس باز میکردن، اما به مهزاین ک حرف سکس باز میکردن من ازشون زده میشودمودیگه فقط میخاسم خودمو باهاشون ارضا کنم، اینم بگم ک من دختراحساسی حسم و فقط ارضا شدن واسم مهم نیس، دوس دارم عاشق کسی باشم ک باهاش ارضا میشم، تا این که ی پسری اومد تو زندگیم ک اسمش ارسلان بود، ارسلان تنها پسری بود ک نتونسم حرفه سکس باهاش باز کنمو هیچ وقت نتونسم حشریش کنم. ارسلان عشق میخاست از من و من باز زود قضاوت کرده بودمو فکر کردم اینم یکی مثل بقیه که من خودمو باهاش ارضا کنم، منم که دختر مغروری بودم اوایل میخاسم خودم حرف سکس و باز کنم و اون واسم ی جذابیت دیگه داشت و من نمیدونسم این بر خلاف بقیه اومده که بمونه، کم کم دلم پیشه ارسلان گیر کرده بودو دیگه این موضوع ک ارسلان از دوستیمون سکس نمیخاد واسم مهم نبود، از اونجا که من سنم کم بود به سکس تلفنی هم رضی بودم اما ارسلان نمیخواست و همیشه احساس میکردم غرورم پیشش شکسته ک من ازش سکس خواستم. وقتایی که با ارسلان بیرون بودیم اون نوازشم میکرد، منو میبوسیدو من پر حرارت بهش نیاز داشتم، ارسلان تو ماشین همیشه آهنگی مرده علاقمو میزاشت و منو بیشتر از قبل عاشق خودش میکرد.یک شب که داشتیم با هم صحبت میکردیم ارسلان گفت که خیلی وقت میخاد لبای منو ببوسه اما روش نمیشه. قرار شد که آخره هفته که همدیگرو میبینیم من اول لب اونو بوس کنم. خیلی هیجانی بودم، نه واسه این ک تجربی اولمه، واسه این که عاشقشم، وختی همدیگرو دیدیم مسله همیشه چند ساعت فقط ساکت کنارش نشستمو سرمو گذاشتم رو سینهاشو همه آرامش دنیا مال من شد. بدش شیطنتمون گل کردو شروع کرد به قلقلک دادن من. منم که از این کار بدم میومد باهاش قهر کردمو پشتمو کردم بهش که شروع کرد از پشت بوس کاردانه من واسه این ک باهاش آشتی کنم، ناگهان برگشتامو لبامو قفل کردم تو لباش، لبای من داغ بودو حرارتش از روی شهوتو اون از روی عشق، منم عاشقش بودم، اما فکر کنید ک ی ادمه شهوتی باشیو برای اولین بار لبای کسی و لبات باشه که ۱ ساله آرزوته ک باهاش یکی بشی، آروم آروم چشم داشت خمار میشد و خبر از حال خرابم به ارسلان میدادو من لو میرفتم. اون روز خودمو کنترل کردم و زود تر تمومش کردم، این کارم فقط واسه این بود که اون خجالت نکشه ازم. باد از اون هر موقع بیرون میرفتیم من تو بغلش بودم، دسش تو دسام بود ، بعضی وقتام ک دلمون خیلی به هم نزدیک بود لباش که واسه من همه چیز بود رو لبام. تا ی روز ک ارسلان مریض بود، خونی ارسلان اینا لازم نبود مکان شه، چون پدرو مداره ارسلان فوت کرده بودن و ارسلان تنها بود، ارسلان مریض بود و من رفتم پیشش تا ازش پرسداری کنم تا زود تر خوب بشه، مسله همه ی دخترا کلی به خودم رسیدم، ی جانه تنگ پوشیدم، با ا تپه مشکی ک زیاد باز نبود اما تن سفیدمو به نمایش میزاشت و خیلیم قشنگ بود، یکم از شکمم هم پیدا بود، من قدم ۱۶۵ و وزنم ۵۵ کیلو هاست، زیاد لاغر نیسم اما بدنه تو پرو گوشتو متناسبی دارم، به خودم رسیدم اما سی کردم نسبتا ساده باشم تا ارسلان فکره بدی نکنه. موهام صاف کردم ریختم دورم و فقط یکم ریمل زدم با ی رژ خوش رنگه صورتی، رفتم خونشون، دامه در ارسالانو بغل کردم، تاب داشتو تنش داغ داغ بود، لبامو نزدیکه لباش کردم و تا اومد بگه مریض میشی لبشو بوسیدم، باد گفتم روی مبل توی حال استراحت کنه ، تا من توی آشپز خونه ک اپن بود رو به حال واسش سوپ درس کنم و ونام تو اتاقش تنها نباشه، اول واسش ی آبمیو درس کردم و دادم بخوره، منم رفتم سراغه سوپ، سنگینی نگاه تاب در ارسالانو رو خودم حس میکردم، اومدامو کنارش لبه ی مبل نشستم، دستاشو تو دستم گرفته بودمو ناز میکردم، با عشوه نگاش میکردم، میفهمیدم حالش مسل همیشه نیست. تنش داغ بود، نمیدونم از تب بود یا از شهوت، چشاش خمار خمار، آروم لباشو بوس کردم، دسشو گذشت پشت کمرم، میخواست منو بکشه سمت خودش، پیشه خودم گفتم این همه من منتظر بودم ی کمم اون، خودمو عقب کشیدم، یه کم ناراحت شد، یه لبخند ناز تحویلش دادم، گفتم غذا رو گازه میسوزه، زود بر میگردم، رفتم تو آشپز خونه ، واسش یه کاسه سوپ کشیدم گذاشتم تو سینی برگشتم، دراز کشیده بود، پاشد نشست، اومدم سینیو بزارم رو پاش که دسام خورد به کیرش، یه دفع نگاهم با نگاهش گره خورد، خجالت کشید، شیاد فهمید که فهمیدم کیرش بیدار شده، بهش خندیدم، سرشو انداخت پایین، اون مشغوله خوردن بودو من داشتم املیاتمو انجام میدم، دسام دوره گردنش بودو آروم با انگشتم زیره گوششو ناز میکردم، منو ارسلان با هم راحت شوخی میکردیم، گفت نکن توله سگ دیوونم کنی بد مبنی، بر عکس همیشه که به شوخی جوابشو میدادم خیلی جدی و با ناز گفتم، دیوونه شی چی میشه ؟ سنی سوپ و کنار گذاشتو با چشای خمارش نگام کرد، دسشو کرد بین موهام و مثل همیشه حسابی به همشون ریخت، من شدم عین دیوونه ها که از جنگل فرار کردن و اونم بهم میخندید، منم الکی بغز کردم که نازمو بکشه، که ی دفع صورتم بینه لباش گم شد، پیشونیمو بوس میکرد، لوپامو بوس میکرد، پشته پلکامو آروم اروم بوس میکرد، چونامو بوس میکرد، گوشمو بوس میکرد، موهامو بوس میکرد، بعد دو تاراسفه صورتمو نگاه داشت دقیقن رو به روی صورتش، چشاش با همیشه فرق داشت، حسه نیاز و خواهش و تو چشاش میدیدم، نگاش از رو چشم رفت سمت لبام، دوباره نگاش اومد سمته چشمم، اما چان ثانیه بیشتر دوم نیاورد، انگار کششه لبام بیشتر بود، دوباره نگاهش رفت سمته لبام، چان بار بین لبو چشمم نگاهش حرکت کرد، اینبار خیلی تند تر، چشاش خیلی تند بالا پایین میشد، صورتش انقد نزدیک بود که نفسای گرمشو حس میکردم، با چشاش میخواست ازم اجازه بگیره، واسه لب گرفتن، میدونست این لب گرفتن با همه لبایی ک تاحالا گرفته بود فرق میکرد، با چشم بهش خندیدم، یعنی اجازه دادم، انگار منتظره همین بود، نفس داشت صورتمو میسوزوند، نگاهش قفل شده بود روی لبام، ی دفعه لبای داغشو گذشت رو لبام، گرمی لباش آتیشم میزد، لبام خشک خشک بود، زبونشو از بینه لباش داد بیرون و لبامو لیس زد، لبام بسه بود، لبشو رو لبام فشار داد تا با فشاره لبش لبم باز شد، لبش آروم سر خورد بینه لبام، آرومه آروم لبای همو میخوردیمو زبونمون با هم بعضی میکرد، دسش بین موهام بود، ی داسشام زیر گوشم بودو داشت گوشمو ناز میکرد، دسته منم بی کار نبود و داشت پهلوهای ارسلان میمالید، من به دستی مبل تکیه داده بودمو ارسلان از کمر خم شده بود روم، بدون این ک لبامون از هم جدا شه دسشو از پشت انداخت زیر توپامو آروم تا زیره گلو کشید بالا تا جایی که مجبور شدیم لابامونو از هم جدا کنیم، ارسلان تاپمو در اورد، همون لحظه خودمو قایم کردم تو بغلش، شیاد خجالت کشیدم، ارسلانم چیزی نمیگفت و فقط کمر منو میمالید و پشتمو نوازش میکرد تا من یکم خجالتم بریزه، صورتمو بین سینهاش مخفی کرده بودمو اونم منو بیشتر به خودش فدشار میداد و سرمو بوس میکرد، کم کم خجالت جای خودشو به شهوت دادو شهوت بازم پیروز شد و من خیلی ساری بولیزه ارسالانو از تنش دراوردم، دوباره لباماون تو هم قفل شد و دسای ارسلان آروم از پشت سوتین منو باز کرد و با دسش باندشو از سره شونهام پایین آورد، سوتینام پایین افتادو سینهای نرمه من میخورد به سینهای مردنی ارسلان که ی لای موی نازوکو مردونه روشو پوشونده بود و زبریش نوک سینهامو تحریک میکرد، لباشو از لبام جدا کردو شروع کرد به بوسیدانه سینهای من، اونقدر آروم این کارو میکرد که داشتم دیوونه میشدم، زبونشو میزد نوک سینهام، نفسم تند شده بود، زبونشو از سینهام آورد پایین تر و کشید روی شکمم، روی شکمم بوسهای کوچیک میکرد، زبونشو لوله کرد توی نافم، نافمو لیس میزد، بوس میکرد، داشتم دیوونه میشدم، تا جایی ک شلوارم بود و لیس زد، دکمه شلوارمو باز کرد، آروم کشید پایین، دیدم رفت بگم که ی شورتو سوتین زرد سرخابی زیره لباسم پوشیده بودم که تا چشمش به شورتم خورد داشت دیوونه میشد، دو تا دسشو از پشت گذشت رو لبهای بسانامو شروع کرد به ملوندانه اونا جوری ک دیوونه میشدم، زبونشو از روی شورت گذشت رو کسم، شورو کرد به لیس زدن، صدای نالهای آرومم بیشتر حشریش میکرد، زبونشو از کناره شورت کرد تو، بنده کناره شورتمو با دندون کشید، گری ی تعرفه شورتم ک باز شد، کسم کاملا پیدا شد، ارسلان زبونشو برد پایین ترین نقطه ی کسم، زبونشو گذشت اونجا و زبونشو تا روی کسم کشید، ی آهی کشیدم که ارسالانو بیشتر دیوونش کرد، کوسامو بو میکرد، چوچولمو جوری زبون میزد ک اه میکشیدم، زبونشو میکرد توی کوسامو در میاورد، کسم خیس بود، به ارسلان گفتم بسه نمیخاسم ارضا شم، پاشدم تا ارسلان بخابه رو مبل، خودم رفتم روش، میدونسم انقد حشره که دیگه حوصله ی مقدمه نداره، اما من نمیتونسم ازاون سینهای مردونه بگزرم، ارسلانم مثل خودم حوصلش زیاد بود، از سرهم بندی تو سکس خوشم نمیاد، شروع کردم لیس زدنه سینهای مردونه ی ارسلان، اونم با دسش با موهام بازی میکرد، شکمشو لیس میزدم، صدای نفسش در اومده بود، شلوارشو از پاش دراوردم، دسمو از روی شورت بردم زیره تخماش و شورو کردم مالوندنش، سره کیرشو از شورت آوردم بیرون، اومدم بهش زبون بزنم که خودشو عقب کشید و گفت خانوم من جنده نیس که کیرمو بخوره، بعد بقلم کردو منو برد تو اتاقشو انداخت رو تختش، بعد خودش اومد روم، کیرش بین پاهام قرار گرفت،یکم خودشو کشید بالا تا کیرش رسید به کسم، کنار گوشم گفت دوست دارم، شروع کرد خردنه لبام، لباش داغ بودو چشاش شهوت آلود، سره کیرشو کرد تو کسم، خیلی کم، تقریبا فقط سرشو با سوراخم تنظیم کرد، بعد آروم ی فشاره کوچیک داد، که من اااااااه کشیدم، شروع کرد سرشو خیلی کم عقب جلو کرد، انقد آروم که هیچ دردی نداشت و فقط لذت بود، از سر لذت اااااااه میکشیدم، نفسای گرمم میخورد به گوشش، داره گوشش میگفتم عاشقتم، سره کیرشو بیشتر فشار داد تو، آروم زیر گردنشو گاز گرفتم، یکم میسوخت، اما چیزی نگفتم، یکم بیشتر کرد تو، تازه یک سومش رفت تو، کیرش خیلی گنده نبود، اما خیلی کلفت بود، واسه این ک اذیت نشم آروم میکرد، یکم که دردش کم شد تا نصفه کرد تو، شورو کرد تلمبه زدن، نالهام تو گوشش می پیچید ، نفسای گرمم میخورد به گردنشو حشری تر میشد، صدای نالهام زیاد شده بود، اااااااه، اوخخخخخخ، صدای خردانه تخماش به کسم دیوونم میکرد، دوباره لبامون تو هم قفل شد، چیزی به ارضا شدنم نمونده بود، اینو ارسلان هم فهمید، تلمبه زدنشو تند تر کرد، هودوده ۲ دقیقه تلمبه میزد ک هر دو با هم ارضا شدیم و ارسلان آبشو تو کوس من خالی کرد. بعد تو بقاله تب دارش خوابیدم
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
مرد

 
کوه به کوه نمیرسه اما ...

سلام دوباره علیرضام مطابق قولی که دادم از خاطرات زیبام که تنها دلخوشی منن براتون مینویسم امیدوارم خوشتون بیا.
دوران خوش دانشجویی عجب دورانی بود یه ماشین داشتم پول حسابی تو جیبو کوس بازی تا دلت بخواد یه روز با یکی از بچه ها داشتیم تو خیابون کوس چرخ میزدیم یهو دیدم اه ه ه ه اون سمت بلوار دو فقره کوس سلامت دارن حرکت میکنن آمپر فوری رفت بالا و از اولین بریدگی به صورت خلاف رفتم بغل دست خانما وایسادم ناگفته نماند که قبل از من 3-2 تا ماشین دیگه هم تو صف واساده بودن اما من که خلاف رفتم جلو ماشن جلتری رو گرفتم و ابتکار عمل را به دست گرفتم.
به محض توقف شیشه رو کشیدم پایین و یه سلام بی جواب تحیل خانما دادم ماشین جلویی هم خیلی کنف شده بود و هی گاز و گوز میکرد که با اشاره دست بهش فهموندم که بچه کونی یه چند لحظه انگشت تو کونت بکن الان درستش میکنم القصه خانما که یکیش بزرگتر بود و من فکر میکردم باهم خواهرن و بعدا فهمیدیم که مادر دخترن برگشت گفت که ما 20 تومن کمتر نمیایم کی دقیقا 11 سال پیش که نرخ مصوب مجلس 5-4 تومن بیشتر نبود!!!
منم که اینجور مواقع کم نمیارم و برا اینکه زودتر از اون محل خارج بشیم یه بسته هزاری در اوردم نشونش دادم که بابا کی حرف پول زد بپر بالا که طرف پیش خودش فکر کرد یه خر پول کوس مشنگ به تورش خورده ونمی دانست که من بدبخت اون پول را بایستی صرف هزار و یک مشکل میکردم خلاصه پریدن تو ماشینو منم فوری به طرف خونه حرکت کردم و البته تا برسیم خونه با این بچه کونی ها که کونشون حسابی سوخته بود یه کمک کل کل کردیم که دو تاشون که سوار یه پیکان قراضه بودن از رو نرفتن و تا خود کوچمون دنبالمون اومدن منم که دیدم اوضاع داره بی ریخت میشه دستی رو کشیدم اومدم پایین چوبدستی رو در اوردم یارو تا این وضیتو دید مثل سگ فرار کرد!
ما هم که دیدیم رفع مزاحمت شد اومدیم خونه من فوری بلا اومدم که راه رو باز کنم که سوتی دست صابخونه و همسایه ها ندیم بالاخره خونه مجردی بود و حساسیت زیادی بهمون داشتن. شاهین هم خونه ایم مثل اسب با شورت روی کاناپه خوابیده بود که هل هلکی بیدارش کردم که پا شو کوس اوردیم اون بدبختم وسط خواب و بیداری باورش نمیشد و فکر میکرد که داره خواب میبینه خلاصه خانم کوسا هم اومدن بالا و لباسشونو عوض کردن وای که چه کون و کپلی داشتن مادره از دختر هم خوشگل تر بود تا نشستیم مادره گفت که خوب شما چقرد میدین؟
نا سلامتی خودش قبل از سوار شدن گفته بود که نفری 20 میگیرن منم که دیدم خودش این طوری میگه با شیطنت بهش گفتم 2500 نفری خوبه؟
که زنه یه لحظه جنی شد که کثافت اشغال ما رو گیر اوردین بعد رو کرد به دختره و گفت: صحرا بپوش بریم که من فوری پریدم بغلش کردم که بابا جان تو شوخی کردم ماسوای همه مسایل من به کار شما خیلی احترام قایلم شما زحمت میکشین و یه کار خیلی قشنگه فرهنگی اجتماعی انجام میدین!
که به اینجای حرفام که رسیدم بچه ها مثل فنر پریدن تو اشپزخونه و هرهر خندیدن که بابا جندگی و فرهنگی اجتماعی کجا؟ زنه هم انگار که از این حرفا خوشش میومد مدام لبخندی میزد و میگفت خواهش میکنم شما لطف دارین ولی اخه چقدر میدین منم یکم ریشمو خاروندم و گفتم من میگم 2500 شما میگی 5000 تومن سر 3800 به توافق میرسیم دیگه " که دوباره زنه اتیشی شد که ختم کلام من 10 تومن کمتر کوس نمیدم و اگه بخاین با دخترم حال کنین 6 تومن نرخشه و اپن نیست در ضمن از کون هم نمیده و فقط باید لاپایی بدینو خودتونو ارضا کنین.
با بچه ها که صحبت کردیم نظرشون این بود که سگ تو ضرر دهو بدیمو کوس بکنیم والا لاپایی که 6 تومن نمیارزه!
یه جورایی مستاصل شده بودیم رفتم سراغ دختره که اون یکی اتاق داشت به خودش میرسید اروم کنارش نشستم و گفتم صحرا جان تو رو خدا به مادرت بگو با ما را بیاد گناه ما چیه که دانشجو هستیم والا جای دوری نمیره و از این شر و ورا!!!
که زرتی برگشت بهم گفت که شما با من بیاید من اوپنم و مامانم اصلا خبر نداره یه حال دانشجویی بتون بدم که حظ کنین!!!
جانننننننننننننن خدا قربونت برم ازین بهتر نمیشه اومدم فوری بچه ها رو حالی کردم و سر جمع 18 هزار تومن پول عزیز تر از جان را تقدیم آرزو خانم دادیم و یکی یکی رفتیم دخترشو گاییدیم ولی خداییش عجب کوسی داد واقعا ماهواره ای و در ابتدا هم یه استریپ تیز توپ انجام داد که هنوز یادم نمیره خلاصه من اول از همه رفتم بیرون که اومدم دیدم مادره نشسته رو تخت من داره با گیتارم ور میره رفتم جلو گیتارو گرفتم و باشگرد خاصی که داشتم شروع کردم یه ترانه از گوگوش خوندم و زدم که خودم خیلی حال کردم انگار وقتی کوس میومد تو خونه صدای منم باز میشد و با احساس بهتری میخونم!
بعد اینکه خوندم گیتارو گذاشتم کنارو برگشتم رو به آرزو و گفتم که اینم برای تو خوندم که خیلی شبیه گوگوشی!!!
حالی کرد و عقلش قاطی انش شد بعش رو زمین نشستم و سرمو روی پاهای آرزو که روصندلی نشسته بود گذاشتم و اروم شروع به مالیدن پاهاش کردم در این اثنا فکری به ذهنم رسی و الکی شروع به گریه و هقهق کردم و با اب دهنم زیر چشمام خیس کردم آرزو یهو صورتمو برگردوندو گفت الهی بمیرم برات چرا گریه میکنی پسر خوشگل!
که منم خودمو به موش مردگی زدم و با همون حالت بهش گفتم میدونی آرزو جان من تو زندگی خیلی کمبود محبت داشتم الان احساس میکنم 20 ساله تو رو میشناسم و تو میتونی خلا عاطفی منوپر کنی آرزو هم سر منو بغل کرد و روی سینه های بزرگش گذاشت من سرتق هم اون لا از دیدن اون پستان های قلمبه دوبار حشری شدم و کمکمک شروع به خوردن پستانهای نازنین آرزو کردم!!
جووووووووون چه کمبود محبتی که در کمتر از 10 دقیقه گرمای لذت بخش کوس آرزو را نثار کیر عزیزم کردم و در فرمهای مختلف و به مدل های اسبی سگی , قورباغه ای پیچ پیچکی و مارمکولکی و گاوی و خری و غیره اون کوس مبارک را گاییدم و بنده خدا اصلا اعتراضی نکرد!
چونکه من کمبود محبت داشتم و از لحاظ روانی درست نبود و بعد از سکس من. و آرزو که حدود 40 دقیقه طول کشید نه اون حرفی از پول زد و نه من به روی خودم اوردم چرا که اگر حرف پول به میون می امد ممکن بود به کمبود عاطفه من لطمه بزند خلاصه اون روز زیبا گذشت و 4 سال تمام نیز سپری شد یکی از روزای اردیبهشت با یکی از دوستام قصد شمال کردیم و به را افتادیم اخرین روز اقامت انزلی بودیم و خواستیم یه سری به مرداب بزنیم و برگردیم بریم تهران اولین ایستگاه که رفتیم بسته بود اومدیم بریم یه ایستگاه دیگه یه دفه تو خیابون چشم به یه قیافه اشنا افتاد هی فکر فکر فکر یه دفه شناختم آرزو بود!
ولی اسمش یادم رفته بود دنده عقب اومدم طرفش و با ذوق بهش گفتم سسسلام برگشت و با اخم گفت که سلام و زهر مار کونی بااشتیاق بیشتر گفتم نشناختی؟
بابا منم علیرضا 4 سال پیش فلان شهر اومدی خونه دانشجویی که یه دفه شناخت و اومد پرید تو ماشین و منم حرکت کردم شروع کرد که آره شما کجا اینجا کجا گفتم شما اینجا چیکار میکنی گفت راستش من مال اینجام گفتم ای ناکس خودتو تهرانی جا میزدی یه زمانی و گفتم بی خیال همه ایران ایز مای هوم!
خلاصه یه دفه آرزو پشت ماشینو نیگا کرد و گفت که اگه جونتو دوس داری گاز بده برو دیدم دو تا پیکان قراضه که تو هر کدوم 5,4 تا از لاتای چاقو کش نشستن افتادن دنبالمون و بگیرن یا میکننمون یا تیکه تیکه میکنن که با اجازه کی تو شهر ما کوس بلند کردین که از اونجا که حال کتک خوردن نداشتم گنده گوزی هم نکردم و سریع به طرف رشت را افتادم 3 ساعت ول گشتیم بعدش اومدیم انزلی بنده خدا یه بازاری زیر پل بود پیاده شد رفت کلی ات اشغال خرید و اومد از برنج و ماهی سفید گرفته تا موز و توت فرنگی غیره خلاصه رفتیم خونش با احتیاط وارد شدیم دخترش پرید جلو گفت که مامان اینا کین با خودت اوردی خم شدم اروم تو گوشش گفتم هنوز مادرت نمیدونه اپنی صحرا که فوری شناخت و ما رو داخل اتاق برد تا نشستیم با میوه و شربت حسابی از ما پذیرایی کرد بعدش من و مهدی دوستم تا نهار اماده بشه رفتیم یه دوش بگیریم و خستگی چند روزه رو از تنمون خارج کنیم وای که اون حموم چه حالی داد و با انواع شامپوهای فرانسوی و المانی که از پول مفت کوس دادن تهیه شده بود باره کون و کیرم را شستشو دادم بعد بیرون اومدیم و دیدیم سفره رو انداختن وعجب غذایی شروع به خوردن کردیم و در کنار غذا یه شیشه شامپاین هم خالی شد !
بعد تو اتاق ریلکس دراز کشیدیم و همراه با تناول میوه اواز هم میخوندیم اخر سر صحرا رفت تو اتاق و یه لباس هندی پوشید اومد وای که چه زیبا شده بود در کف صحرا مدام کیرم رو میمالیدم و حسابی امپر بالا زده بود که آرزو به دادم رسید و منو با صحرا راهی اتاق کرد وارد جزییات نمیشم ولی وای که عجب کوسی کردم کوسش قلمبه و فولکسی بود و هیکل میزانی داشت بعد از من دوستم مهدی وارد اتاق شد و تا برگرده من یه بار دیگه با آرزو جان احساس کمبود محبت داغی کردم و مهدی که اومد بیرون دوباره سر بساط نشستیم و تا خود شب پاره کردیم ساعت 11 شب یه دفه ای به مهدی گفتم پاشو بریم که آرزو اصرار میکرد بمونیم صبح بریم ولی به مهدی گفتم که واقعا کون کیفو پاره کردیم خدا نکرده اتفاقی میفته از دماغمون در میاد که چون حالمون مساعد بود با یه خدافظی گرم از صحرا و آرزو جدا شدیم و به طرف تهران راه افتادیم و واقعا که کوه به کوه نمیرسه ا دم به ادم میرسه کار خدا رو ببین در همون روز همون ساعت و همو ن محل باید با آرزو روبه رو میشدیم ولی بعد اون دیگه هیچوقت ندیدمشو فقط امیدوارم که حالشون خوب باشه و تا الان ایدز نگرفته باشن ...آمی
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
مرد

 
کیارش

ماجراي اين بارم برمي گرده به دي ماه سال پي تولد يكي از دوستام(كيارش)... فكر كنم 26 دي ماه بود كه همگي دعوت شديم به تولد دوست پسرم خير سرش همه دوستامو هم دعوت كرده بود منم از اونجايي كه مي خواستم يه ذره حالشو بگيرم به دوستام گفتن هر چند نفر كه دوست دارن بيارن تا حسابي تو خرج بيوفته منم منم نكنه و چون غذا رو بيرون سفارش داده بودن مي دونستم كه حسابي حالش گرفته مي شه.از اونجايي كه به ظاهر (و البته در باطن) دختر مثبتي هستم مامان كيارش من رو نهار دعوت كرد و خواهش فرمود كه ناهار هم اونجا باشم بعد از كلي كلاس گذاشتن قبول كردم ساعت 11 بود كه كارم تو آرايشگاه تموم شد و راهي خونه كيرش( ببخشيد كيارش) تا لباسهامو كيارش برام بياره تو و جاي ماشين رو عوض كنه منم با راهنمايي خواهر كيارش رفتم تو و ديدم پدر محترمه هم تشريف دارن ... عجب باباي كوني داشت جلو زنش چنان گوشة لب منو بوسيد كه اثر روژم روي لبش موند منم زود احوالپرسي رو تموم كردم و رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض كنم و منتظر كيارش شدم وقتي اومد تو اتاق كمكم كرد تا لباسامو عوض كنه(بهونه بود...) خلاصه وقتي لباس پوشيدم و مي خواستم برم بيرون كيارش گفت :« هستي جان بعد از ناهار هر وقت صدات كردم بيا بالا آخه مامان و خواهرم مي خوان برن آرايشگاه و بابا هم عادت داره بعد از ناهار چرت بزنه.» منم با خنده گفتم:« باشه، ولي فكر نمي كنم امروز بابات بخواد بخوابه» ناهار رو با هم خورديم ، در حين ناهار نمي دونيد چند بار تلفن داشتم ديگه حسابي عصبي شده بودم همه مي خواستن آمار بدن كه چند نفري مي يان راستش كيارش با من و دوستام كلا دقيقا 36 نفر رو دعوت كرده بود ولي اين طور كه من حساب مي كردم نزديك به 73 نفر مي شديم. ناهار رو كه خورديم باباي كونيش شروع كرد با من بحث كردن از همه جا حرف كشيد وسط تا اين كه خواهر كيارش رفت آرايشگاه و مامانش خونه موند (فكر كنم فهميد دودول آقاي پدر ياد هندوستان كرده ) وقتي اين طور شد يه كم خيالم راحت شد و كيارش هم تا فهميد رفت بالا و با صداي بلند گفت:« هستي جون بيا بالا مي خوام برات گيتار بزنم» منم معذرت خواهي كردم و رفتم طبقه بالا... صداي گيتار كيارش رو مي شد شنيد به محض اين كه از در اتاق رفتم تو كيارش در رو پشت سرم بست و با تعجب ديدم كه صداي نوار بوده و تمريناش رو ضبط كرده، كيارش هم از پشت محكم بغلم كرد و گفت: «هستي دلم براي لبات يه ذره شده». منم سريع گفتم : « بيخود حوصله دوباره آرايش كردن رو ندارم»، و بعد هم با يه لحن مظلومانه اي گفتم: «كيارش جون هستي بي خيال شو» گفت:« دختر خجالت بكش مگه تو بلد نيستي خودتو آرايش كني خوب ديگه بحث بي بحث تا ساعت 6 بعد از ظهر كلي وقت داريم».- « تو خجالت بكش مامان و بابات پائين نشستن و تو اين بالا واسه خودت حال مي كني»- «با بابام راحتم بهش گفتم كه كار دارم و به مامان هم گفتم مي خوام با هستي حرف بزنم مزاحمم نشيد»خلاصه به هر طريقي بود كيارش راضيم كرد كه موقعيتش رو درك كنم و معتقد بود كه بهترين هديه تولد براش اينه كه يه خلوت درست و حسابي داشته باشه اونم 3 ساعت. منم ازش قول گرفتم كه نخواد دراز بكشم چون حوصله مرتب كردن مو رو ندارم و اونم قبول كرد.چشمتون روز بد نبينه آدم مگه چقدر توان داره 3 ساعت اونم يا روي صندلي يا سر پا. ولي خيلي حال كردم آخه تا حالا موقعيت اين مدليشو تجربه نكرده بودم كيارش هم زود نوار رو زد اولش كه زود تموم نشه.منم نشستم روي مبل و كيارش با يه لب كوچولو شروع كرد واقعا تبحر خاصي داشت اصلا لبامو محكم نمي بوسيد يه كاري مي كرد كه دلم مي خواست لبامو گاز بگيره ولي اون اين كار رو نمي كرد.خيلي آروم زبونشو مي كشيد روي لبام و گاهي اوقات هم مي يومد سمت چونم و يه گاز كوچولو از چونم مي گرفت كيارش تو يه چشم بهم زدن لباساشو در آورد و با يه شلوارك جلوم وايستاد و بد هم لباساي منو در آوردن البته از اونجايي كه يه بلوز كشي تنم بود خيلي راحت در مي يومد و سوتينم هم از جلو باز مي شد خلاصه كلي خوش به حالش شد و بعد از اين كه سوتينم رو در آورد شروع كرد به خودن سينه هام با چنان ولعي مي خورد كه يه لحظه فكر كردم اين بچه حتي وقتي شيرخواره بوده از سينه مامان جونش شير نخورده وقتي نگاه منو ديد خودش خندش گرفت و گقت:« هستي به جون خودم دارم مي ميرم از شق درد اگه امروز هم جور نمي شد حتما يه جا رو گير مي آوردم تا با هم بريم اونجا و آروم دست منو كه كنار صورتش بود بوسيد. و بهد هم بلند كردم و ازم خواست بايستم منم همون كاري كه مي خواست رو انجام دادم راستش يه كم دلم براش سوخت. و همون طور كه ازم لب مي گرفت دستاش آروم از روي سينم اومد روي پهلوهام و بعد هم رفت سراغ زيپ شلوارم كه از بغل باز مي شد و شلوارمو زيپشو باز كرد چون شلوارم نخي بود خيلي راحت از تنم جدا شد منم براي اين كه لباس زيرم معلوم نشه يه شورت نيمه سفيد پوشيده بود. همون طور كه بدنمو لمس مي كرد منو برد طرف ميز تحريرش و منو نشوند روي ميز و ازم خواست پامو بذارم روي لبه صندلي كه يه كم بالاتر باشه و خودش خيلي سريع روي زانوهاش نشست و سرشو گذاشت وسط پام اولي با دست يه كم باهام ور رفت حسابي تحريك شده بودم و تمام بدنم درد مي كرد از طرفي هم اصلا به كيارش دسترسي نداشتم وقتي كيارش حالمو ديد موقعيتش رو يه كم عوض كرد و دستشو آورد طرف دهنم منم انگشتشو كردم تو دهنم و با انگشت وسطش مشغول شدم كه مي دونستم خيلي دست داره و اونم با نوك زبونش چوچولمو مي لرزوند. هم برام لذت بخش بود و هم اينكه خيلي خسته شده بود. بعد از اين كه كيارش حسابي تحريكم كرد بلند شد و روبروم ايستاد و شروع كرد لب گرفتن منم با دستم شلواركش رو كشيد پائين و خودش كمك كرد و چون كيارش خان معتقداً كه شرت اذيتشون مي كنه با پائين كشيدن شلواركش كيرش انگار از قفس آزاد شده بود، منم با كيرش ور مي رفتم خلاصه بعد از نيم ساعت كيارش خان حالش جا اومد و به قول يكي از دوستام مجبور شد از دستمال كاغذي استفاده كنه. وقتي هر دومون خسته و نالان نشستيم روي كاناپه من سرمو گذاشتم روي سينه كيارش و نوك سينشو بوسيدم اونم ازم تشكر كرد و همون طور كه سرم روي سينش بود سرمو بوسيد در همون حين بود كه صداي در اومد و بابا جان كيارش گفت: «كيارش يه دقيقه بيا اونم سريع زير پيرهنش رو پوشيد و رفت جلوي در خيلي جالب بود باباش وقتي ديدش گفت خسته نباشي !!!! (اي باباها يه ذره با پسراتون دوست باشيد به خدا خودتون هم بي نصيب نمي شيد يه موقع ديديد خودتون احتياج داشتيد و خانم محترمه در دسترس نبود).وقتي كيارش اومد گفت مامان ميگه بيايد چاي بخوريد بابا اومده بود كه اگه ما نمي ريم پائين برامون بياره و منتظر جواب من شد. منم گفتم بريم پائين بهتره... و لباسامو پوشيدم كيارش هم رفت كيفم رو آورد و آرايشم رو مرتب كردم و رفتيم پائين.... خلاصه خيلي بهمون خوش گذشت مخصوصا وقتي بچه ها اومدن يه سري هاشون نتتونسته بودم همراه بيارن و فقط با دوست پسراشون بودن ولي باز هم كلي زياد شديم باباي كيارش كه چيزي نفهميد مدام با رستوران در تماس بود در نهايت البته زياد نشديم 68 نفر شديم و كلي حال كرديم مخصوصا وقتي با باباي كيارش رقصيدم!!عجب باباي باحالي داشت خدا به آدم از اين باباها بده به قول دوست جونم نيتشون فقط خيرخواهانه هستش...ــحال كرديد؟؟؟؟؟ خوشتون اومد؟؟؟ مي خواستم دو قسمتيش كنم تا خسته نشيد ولي بايد جبران اين همه ننوشتن رو مي كردم به هر حال اگه خسته شديد ببخشيد زنگ بزنيد به gf تون و يه كم با هم tele sexكنيد خستگيتون در مي ره ...
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
مرد

 
کیر پیر و کس جوان

یه روز من تو خیابون دنباله کس بودم که دیدم یک دختر خانومی وایستاده براش ترمز کردم و سوارش کردم دیدم خیلی عصبانیه چون در ماشین و محکم بست ...گفتم خانوم یواش..... بعد از چند لحظه که گذشت گفت ببخشید من عصبانی بودم... ازش پرسیدم چرا ناراحتی؟ کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟ یهو پقی زد زیر گریه و گفت که با دوسته پسرش دوا کرده. پرسیدم سر چی؟ گفت که اره....بعد از 3 سال که با هم دوست هستن امروز مچه دوستشو با یه دختر دیگه گرفته میگفت که سه سال باهاش دوستم و تو این سه سال همه کاری براش میکردم حتی خرجشو میدادم. پرسیدم چطور؟ گفت که آره دوستم درس میخونه و کار نمیکنه. خودم هم تو یه شرکت هواپیمائی کار میکنم. خلاصه خیلی ناراهت بود. بهش گفتم که تقصیر خودته که لوسش کردی برای همین هم ارزش تو رو نمیدونه. اگه تو هم با خودش مثله خودش رفتار کنی یا روش کم میشه و دیگه از این کارها نمیکنه چون از عکس العمل تو میترسه و یا اینکه لااقل تو هم دیگه دلت نمیسوزه و باهاش بیحسابی. یه فکری کرد و گفت شما راست میگی من خودم هم چند دفعه وسوسه شده بودم ولی به خودم میگفتم که نه من باید وفادار باشم اما حالا میبینم که اون اصلا لیاقته منو نداره......ولی من چه جوری این کارو بکنم....من تا حالا با کسی دیگه نبودم. منم گفتم تو نگرانه اون نباش....بعد با لبخندی بهش گفتم مگه من مردم؟؟اینو که گفتم یهو از خجالت قرمز شد و گفت یعنی با شما؟ گفتم آره من از تو سو استفاده نمیکنم میخوام بهت یاد بدم که چه جوری آزاد باشی و آزاد فکر کنی. بعد از اینکه اینو گفتم دیگه هیچ چیزی نگفت و منم مسیر و به طرفه خونه مجردیم کج کردم. تو خونه که رسیدیم براش یک شربت آلبالو درست کردم که یک کمی سر کشید بعدش من شروع کردم بغلش کردن و لب گرفتن.... اولش خودشو جم و جور میکرد اما به محض اینکه شروع کردم کسشو (از رو شلوار) مالوندن دیگه شل شد..... همزمان که لب میگرفتم با دست چپم بغلش کرده بودم و با دست راست از پشت گردن تا بالای کونش دست مکشیدم بعد دستم رو به زور تو شلوارش کردم و انگشت وسطیم رو به سوراخه کونش رسوندم و شروع کردم سوراخ کونش رو مالوندن.....جوووووون چه لبهای شیرینی.....سوراخ کونش نرم و مرطوب شده بود و همزمان با انگشت من کونش میچرخید....آروم آروم انگشتمو تو کونش کردم و شروع کردم چرخوندن...یه چند دقیقه که گذشت بردمش تو اتاق خواب و همزمان که لختش میکردم ..بوسش میکردم....لبش....گردنش....سینهاش. همین که امدم شورتشو دراوردم دیدم کسش خیس خیس و بی مو......بهش گفتم چی کار میکنی ....تو که اول خودتو خیس کردی.....زود لخت شدم تا چشمش به کیرم افتاد گفت وووواااا ی ی ی این چی دیگه ...چه کلفته....چه گنده س ... مثل یه نوشابه خوانوادس .....حالا دیگه هر دومون لخت بودم. خوابوندمش رو تخت....خودم هم روش و بین دو پاهاش....دست چپم زیر سرش و با دست راستم کیرمو به داخل کسش هدایت کردم.سرش که تو کسش رفت گفت آآآآآآ ی ی ی ی کسم داره پاره میشه ....خواهش میکنم یواش بکن....کیرمو دراوردم و یه خورده سرشو لای چاک کسش بالا و پائین میکردم و بعد دوباره تو کسش کردم...این دفعه تا ته کیرم کردم تو.....از درد و لذت و تعجب دهنش باز مونده بود و برای چند لحظه نفس نمیکشید....یهو داد زد آآآی ی ی ی ی کسم جر خورد!!!!!...کیرت کسمو پر کرده!!!!!......کیرتو تو کونم حس میکونم!!!! منم هی میگفتم جوووون...قربونت برم.....یه کمی تحمل کن.....دردت میاد؟؟؟؟ الان خوب میشه و هی عقب و جلو میکردم. دست چپم هنوز زیر سرش بود ماچش میکردم بعد دست راستمو بردم زیر کونش...دادم بالا...حالا دیگه جفت پاهاش بالا بود وکیرم تا خایه هام تو کسش میرفت و در میامد. میگفتم جووووون خوشت میاد؟؟؟کیرم قالب کست هست؟؟؟؟ ببین چه جوری کیرم مثل شیشه شور تو کست بیرون و تو میشه!!!! اونم هی آه و ناله میکرد. انگشتم رو دوباره تو کونش کردم....حالا دیگه خودم آمد و رفت کیرم و حس میکردم...دیگد دختره خودش هم شروع کرده بود به حال کردن و هی خودشو عقب و جلو میکرد....دیدم حالش خیلی خراب شده هی میگفت آخ جون ببین چه کیری تو کسمه جوووون ن این کسو بگا..... به خودم گفتم این کس اگه امروز از اینجا بره شاید بر نگرده پس بهتر که منم حسابی بگامش...کیرمو در اوردم....به دو زانو برش گردوندم ...کیرمو تا ته تو کسش کردم و هی عقب و جلو میکردم.....کمرش قوس برداشته بود ...سرش رو به بالا.....منم با دو دستم لمبه های کونشو باز کردم و با شستم سوراخ کونش رو میمالوندم. کیرمو (که از ابه کسش خیس شده بود) از کسش دراوردم گذاشتم رو چاک کونش و عقب و جلو میکردم گفتم ببین نترسی ها میخام بکنم تو کونت .گفت نه نه نه دردم میاد ...کیرت گندس کونمو پاره میکنه گفتم نترس یواش یواش میکنم توش. سر کیرمو چسبوندم در سوراخه کونش....دو طرفه کمرشو گرفتم و شروع کردم فشار دادن...دادش بلند شد...دیدم توش نمیره....دستامو گذاشتم سر شونه هاش فشار دادم.... سر کیرم رفت توش که یهو جیغ زد و خودشو پرت کرد جلو...دو دستی کونشو گرفته بود و از درد به خودش میپیچید. بعد از کلی قربون صدقه و دلداری دو باره ازش خواستم که لب تخت برام قمبل کنه. یکمی کرم نرم کننده با آب کسش به سوراخه کونش مالیدم و اول یک انگشتی بعدش دو تائی تو کونش کردم بعد دوباره سر کیرمو گذاشتم دم سوراخ کونش و فشار دادم توش. نفسش بند امده بود....سوراخ کون تنگش دور کیرم قفل کرده بود کیرمو یواش یواش عقب جلو کردم تا یکمی که باز شد دو طرفه کمرشو محکم گرفتم و کیرمو تا خایه هام تو کونش کردم. داد میزد....آآآآی ی ی کونمو پاره کردی....ووووواااای ی ی ی کسو کونمو یکی کردی.....دیگه نمیتونم سوراخ کونمو جم کنم....دیگه نمیتونم بشینم..... ووواااای ی انم داره میاد بیرون....کیرت تو کونمه ولی تو کسم هم حسش میکنم..... منم میگفتم....جووون ن فدات شم دردت میاد؟؟.....فکر کردم کونت پاره میشه....تحمل کن الان اب میدم میگفت دارم از درد میمیرم....منم کیرمو دراوردم نشونش دادم گفتم ببین این داره تو کونت میره برای همین اینقدر درد میکشی تحمل کن ...بعد از من به هر کی دیگه که بدی درد نمیکشی. اینو که گفتم حشری شد و گفت پس منو بگا... منم دوباره کردم تو کونش و ایندفه از حال رفت و رو شکم خوابید منم همینطور افتادم روش و تند تند میکردم تو کونش و همزمان شروع کردم با کسش بازی کردن. یهو دیدم هوار کشید...سرش عقب و جلو میرفت و داد زد بیا اینم ابه کسم. منم دیگه وقتی داشت ابم میامد گفتم بیا..داره ابم میاد....همینطور که روش خوابیده بودم دستامو بردم پائین دو تا لمبرهاشو از هم باز کردم ...تا ته کیرم فشار دادم تو کونش و همونجا ابمو ریختم. وقتی کیرمو از کونش بیرون کشیدم دیدم کونش به اندازه قطر کیرم باز مونده و بسته نمیشه....بعد جفتمون بیحال افتادیم کنار تخت ...وقتی امد بره خودشو تو حموم بشوره.....اب کیرم(که به زردی میزد) از کونش تا سر زانوش راه افتاده بود.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
مرد

 
پیرمرد و شکارش..

دفعه قبل که با دوستام میرفتیم شمال زنگ زدم عسل ( رفیق شخصیم) و گفتم با چند تا کوس دیگه از چهارشنبه بیان ویلا گفت که خودش و دوستاش میتونند از پنجشنبه ویلا باشند. منهم گفتم که با دوستان (حمید مجید احمد) منتظریم. خلاصه بندو بساط عیش و نوش (ویسکی/ تریاک/ گوشت فیله......) رو جمع کردیم و رفتیم ویلای شمال. اینو بگم که من تو کلاردشت یه ویلا دارم و هر از چند گاه با برو بچه ها اونجا میریم. خلاصه ساعت 2 ظهر رسیدیم و امدیم بساط رو پهن کنیم که دیدیم ذغال نداریم. قرار شد من و احمد با حمید بریم شهر هم ذغال بخریم و هم چند تا آت و اشغال دیگه بگیریم. داشتیم تو شهر به طرف بازار میرفتیم که یهو یه پرشیا مثل آرتیستای سینما جلوی ما مانور داد و رفت. احمد خیلی عصبی شد و گفت جون من زود برو بگیرش تا من خواهرش و بگام. حمید هم گذاشت پشتش اصرار کردن....منم چاره ای ندیدم و بعد از دو تا چراغ گرفتمش و همینکه تو ماشینو نگاه کردیم دیدیم دو تا کوس تاپ توش نشسته...یکی ازدخترا که دید ما میخ شدیم شیشه رو داد پائین و گفت چیه؟ آدم ندیدین؟ منم گفتم چرا دیدم ولی گفته بودن فرشتها تو آسمونها پرواز میکنن....اما فکر نمیکردم که فرشته ها رو روی زمین وتو ماشین ببینم...دختره خنده ای کرد و گفت حالا چرا کمربند صندلی رو بستی؟ میترسی بیفتی تو جوب؟ گفتم نه میترسم بیفتم تو دام عشقت....چراغ سبز شد و اونها گاز دادن و رفتن. ما هم رفتیم بازار برای خرید. هنوز خریدمون تموم نشده بود که یهو حمید گفت ای ای ای بچها نیگا اون دو تا دخترا که تو ماشین بودن دارن از روبرو میان. به ما که رسیدن یکیشون ( رویا) گفت به به بازم شماها؟ منم گفتم عجب شهر کوچکی!!! ببین ما چه سعادتی داریم که هر جا میریم شماها رو میبینیم. حالا کجا دارید تشریف مبرید؟ رویا جواب داد همینجوری ...آمدیم شهرو بچرخیم ....ما با خوانواده آمدیم شمال و الان هم دیگه کم کم باید برگردیم ویلامون...شما ها چی؟ منم گفتم ما هم آمدیم شهر خرید کنیم...اخه ما امشب پارتی دارم....یه پارتی خوانواده گی ....برو بچه هائی مثل شما هم هستند....اگه مایلید تشریف بیارید....اینم ادرسمون و بعد ادرس دادم. یهو اون یکی دختره (لیلا) که کمروتر به نظر میرسید گفت مرسی ما دیگه باید بریم. اینو گفت و با رویا از ما خداحافظی کردند و رفتن. ما هم خریدمونو تموم کردیمو برگشتیم ویلا...ولی تو راه همش راجع اون دو تا حرف میزدیم.به ویلا که رسیدیم زود بساط رو پهن کردیم و شروع کردیم عیش و نوش ....هنوز گیلاسه دوم رو نزده بودیم که در زدند .... رفتم درو باز کنم که با تعجب دیدم که رویا ست...گفت مهمون نمیخواهین؟ دیر که نکردیم؟ گفتم نه اصلا بفرمائید تو...نگاه کردم دیدم تنهاست...پرسیدم پس لیلا خانوم کجاست...نشونم داد و گفت که تو ماشین منتظر نشسته. امد تو و بعد از سلام اول پرسید پس بقیه مهموناتون کجان؟ گفتم دختر خانوما با مامانشون رفتن بیرون ...تا نیم ساعت دیگه باید سر و کله شون پیدا بشه. امد دید بساطمون پهنه حمید و احمد هم فوری شروع کردن تعارف میوه و پذیرائی یعد از چند دقیقه حمید گفت دوست دارید ویلا رو بهتون نشون بدم ....اینو گفت و دست رویا رو گرفت و برد....و بعد از چند لحظه دیگه مجید و احمد هم دنبالشون رفتن....اینو که اونها چه کردن و کجا رفتن من نمیدونم و دروغ نمیتونم بگم....اما بعد از 15 دقیقه که گذشت دوباره زنگ ویلا رو زدن و رفتم درو باز کردم که دیدم لیلا پشت دره...بعد از سلام گفت اگه میشه به رویا بگید بیاد که باید برکرذیم ویلامون. منم گفتم چشم ولی دم در بده بیائید تو.... ممکنه کسی ببینه بد باشه.... بفرمائید تو و خودتون بهش بگید....آمد تو...تو هال که رسید پرسید رویا کو؟ گفتم رویا خانم با بچه ها تو اتاق مشغول هستن...الان دیگه میان بیرون.. پرسید کی تو اتاقه گفتم رویا جون با حمید و مجید و احمد....اینو که گفتم جا خورد ولی چیزی نگفت. نشست و منم ازش پذیرائی و تعارف میکردم..شروع کردم از تیپش تعرف کردن و اینکه چه ارایش خوشگلی کرده...یک کمی بقول جوانها مخشو زدم. بعد گفتم اینجا(هال )خوب نیست بهتره بریم تو اون اتاق(یکی دیگه) چون ممکنه بچها بیان بیرون ما رو ببینن بد باشه و خجالت بکشن...اینو گفتم و دستش و گرفتم بردم یک اتاقه دیکه(اتاق خوابم) رو تخت نشستیم...پرسیدم دوست پسر داری؟ گفت اره و قراره بیاد خواستگاری.پرسیدم کاری هم میکنید؟
گفت اااای ی ی نزدیک تر رفتم کنارش و گفتم پس اینجا چی کار میکنی؟ خودشو کمی کشید عقب و گفت همینجوری...آمدم بغلش کنم گفت ببین من برای این کار اینجا نیامدم!!!بغلش کردم وگفتم واااا چه حرفا؟ این بچه بازیها چیه دیگه؟ دوست رو نگاه کن تو اتاق بغلی داره با سه تا کیر کلفت حال میکنه تو دیگه اینقدر بزرگ شدی که بتونی منو تحمل کنی...اینو گفتم و کیرم که حالا کاملا شق شده بود از شلوارم کشیدم بیرون و دستش و گذاشتم روش..از تعجب (کیرم خیلی کلفت و گندس) نفس سختی کشید و گفت اااااااا این چی دیگه؟........سرمو بردم دم گوشش یه بوس کوچولو کردم و گفتم دوست داری بریم پیش دوستت یا بگم یکی دوتا از بچهها بیان اینجا؟ هنوز خودشو میکشید عقب و گفت نه نه نه به خدا من برای این اینجا نیامدم گفتم ببین یا با من حال میکنی یا اینکه اون سه تا که بیان به اینکه تو برای چی اینجا آمدی کاری ندارند....تو که خوب میدونی باهات چی میکنن!!! اینو گفتم و بغلش کردم و شروع کردم بوسیدن و دستم و گذاشتم رو کوسش و مالوندن...خیلی زود دستم و تو شلوارش کردم و حالا دیگه خوابیده بودیم رو تخت....خواستم انگشت تو کوسش کنم گفت نه نه من هنوز دخترم!! اینو که گفت برش گردوندم و شلوارشو تا دم زانوش پائین کشیدم و بی معطلی تف به سر کیرم و سوراخ کونش زدم و رفتم روش...سر کیرم وگذاشتم دم سوراخش و فشار دادم بره توش...نمیرفت....لیلا شروع کرد اه و ناله....دوباره سر کیرم تف زدم رفتم روش و دم گوشش گفتم تو که از کون بار اولت نیست که....تحمل کن الان خوب میشه ....دوباره شروع کردم فشار دادن اینبار سرش رفت توش و لیلا شروع کرد جیغ زدن....آی پشتم..آی پشتم...گفتم جون...فدات شم دردت میاد؟ متکا رو گاز بگیر الان تموم میشه....بعد یکمی عقب جلو کردم و همینطور که روش خوابیده بودم دستام و بردم پائین و لمبرهاشو از هم باز کردم و کیرمو فشار دادم تا خایه هام کردم توش....نفسش بند امده بود ولی بعد یهو جیغ زد آآآآآی ی ی دارم پاره میشم....پشتم داره پاره میشه....در بیار در بیار....منم هی عقب و جلو میکردم و میگفتم جون الان تموم میشه ابم میاد جوووون چه کونه تنگی داری....تحمل کن هر چی بخواهی بهت میدم....اونم میگفت هیچی نمیخوام ...فقط کیرتو در ار دارم پاره میشم....منم همینطور یکمی عقب و جلو کردمش و بعد برش گردوندم پاهاشو گرفتم بالا(شلوار هنوز پاش بود) و تا دم گوشش بردم...کیرمو گذشتم دم سوراخش ...کردم توش....دبکن....که یهو گفت واااای ی ی ی رودهام داره میاد دهنم....کیرت داره میاد تو دهنم....یکی بیاد منو از این زیر نجات بده....ای رویای جنده کجائی بیائی ببینی منو به چه روزی انداختی.....ووووآآآآآی ی ی مامان جون ووآآآی ی ی مامانی کجائی این مرده منو میکنه....مامان جون داره کونم پاره میشه....مامان جون دیگه غلط کردم....دیگه به حرفات گوش میدم. ....تو همین موقع یهو در باز شد و حمید آمد تو....گفتم بیا اینم از بس داد و قال کردی...حالا باید دو تا کیر بخوری....حمید خان این خانم میگه برای این اینجا نیومده!!!حمید گفت اااا نه بابا؟ دختره رو دوباره رو چهار دست و پا برشگردوندم حالا من از کون..... و حمید هم کیرشو دراورد و کرد تو دهن لیلا....که یهو لیلا شروع کرد اوق زدن و گفت نمیتونم کیرتو بخورم....بوی ان میده....حمید هم گفت عزیز این بوی دوستت....حمید از جلو و من از عقب..لیلا نه میتونست جلو بره نه عقب ...هر چی من محکم تو کونش میزدم بیشتر کیر حمید تو دهنش میرفت و بر عکس..چند دقیقه بعد حمید سر لیلا رو محکم گرفت و گفت بیا حالا ابم رو بخور...یکمی ریخت تو دهنش و کمی دیگه رو صورتش حمید کارش که تموم شد رفت بیرون...منم که ابم میامد سر لیلا رو بر گردوندم و ریختم صورتش. وقتی رفتیم تو هال دیدم رویا و بقیه رو مبل نشستن. آرایش رویا بهم ریخته بود و صورتش خستگی میزد ولی لیلا با آرایش جدیدش خیلی باحالتر شده بود.....عجب شمالی بود اون دفعه.....
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
     
  
صفحه  صفحه 6 از 94:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  93  94  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستانهای سکسی مربوط به دوست دخترها و دوست پسرها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA