انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

خاطرات كتایون


مرد

jems007
 
اينو گفتم و با خنده اول شالمو برداشتم و سريع زيپ مانتومو كشيدم پايين و اونم دراوردم. ماتش برده بود و يكي دوبار پلكاشو باز و بسته كرد و با يه حالتي كه انگار داره اشتباه مي بينه گفت " بگرد". يه چرخ زدم و خواستم دوباره برگردم به طرفش كه گفت " نه وايسا". پشت بهش وايساده بودم كه اومد طرفمو از عقب خودشو چسبوند بهم و فشارم داد. از پشت گردنم تا بالاتر از كمرم لخت بود و اونم سرشو برد پايين و لباشو چسبوند به بدنم. تمام پشتمو آروم آروم بوس مي كرد و لباشو مي چسبوند و برميداشت. كم كم صورتشو از كنار گردنم اورد جلو و پايين گردنمم بوسيد و بعد برم گردوند. تو چشماش غم و خوشحالي باهم قاطي بود، اينقدر نگاهش معصوم و مظلوم بود كه بغضم گرفت. سرمو گرفت تو بغلش و محكم فشارم داد و آروم گفت " دوست دارم". با صداي لرزون گفتم " منم همينطور متين" و بيشتر خودمو بهش فشار دادم. بعد از چند لحظه كشيدم عقب و بهم لبخند زد و پيشونيمو بوسيد گفت" حالا بريم". سعي مي كرد با احتياط عمل كنه كه موهام يا آرايشم بهم نريزه. مي دونستم دلش مي خواست ببوستم ولي داشت رعايت مي كرد، دستمو انداختم دور گردنشو سرشو كشيدم پايين و لبمو گذاشتم رو لباش.
وقتي لبامونو از هم جدا كرديم و سرامونو برديم عقب كلي به هم خنديديم. اون به من مي گفت تمام رژ لبت پاك شده و من به اون مي گفتم تمام لبت رنگي شده!
تندي صورتامونو پاك كرديم و دباره رژلبمو تجديد كرديم و دويديم بيرون.
= = = = = =

از دو تا كوچه پايين تر صداي آهنگ و جيغ و داد مهمونا ميومد.
- كتي نريزن بگيرنمون!
- نه بابا، خيالت جمع، باباي دوستم خودش رئيس منكرات منطقه ي ... ه.
دم در باغ چند نفر وايساده بودن و ورود مهمونا رو كنترل مي كردن. انگار كاخ سفيد بود! همون جلو هم مانتو روسريها رو سريع تحويل مي گرفتن. متين دستمو گرفت و باهم رفتيم طرف سالن وسز باغ كه مخصوص رقص بود. تا وارد شديم ديدم دوستم و نامزدش وسطن و دارن خودشونو هلاك مي كنن! تا منو ديد دويد طرفم و بعد از روبوسي، براش آرزوي بهترين و شادترين زندگيارو كردم. خودش و شوهرشم با متين دست دادن و متينم تبريك گفت.
متين كه اصلا اهل رقص نبود و حسابي بدش ميومد، منم براي اينكه غريبي نكنه ترجيح دادم پيشش باشم و باهم رفتيم طرف صندليايي كه تو محوطه ي بيرون دور استخر چيده بودن بشينيم. متين كمي عقب تر از من راه ميومد و يه دستشم گذاشته بود پشت كمرم و خودشو تقريبا جسبونده بود بهم. با خنده گفتم : - متين! اينقدر نچسب بهم بابا! در نمي رم كه!
- تورو مي دونم در نميري! اين چشماي بقيه در مي ره! آخه اين لباس بود تو پوشيدي؟ تمام تخته ي پشتت داره فلاش مي زنه. بابا حداقل رنگ روشن مي گرفتي، نه مشكي!
- حالا تو چرا چسبيدي به من؟
- خوب اينجوري كمتر ديدت مي زنن!
با خنده دستشو گرفتم و همونجا نشستيم. از غيرتي شدنش خنده ام مي گرفت و البته كه برام لذت بخش بود. حتي تعصبشم ظرافت داشت و هيچ وقت جوري رفتار نمي كرد كه ناراحتم كنه يا به خاطر غيرت خودش محدودم كنه * ...

از فكر اومدم بيرون و حواسم به دور و برم جمع شد. لباسمو پوشيده بودم و تو آيينه خيره مونده بودم به خودم. احساس مي كردم با اونشب خيلي فرقا كردم. موهام خيلي بلند تر شده بود، لاغر تر شده بودم و صورتم ديگه اون شور و هيجانو نداشت و چشمام ديگه از خوشحالي و شيطوني برق نمي زد. مهمتر از همه قلبم بود كه ديگه تو سينم احساسش نمي كردم.
حوله رو از دور سرم سفت كردم و خط چشمم و برداشتم و شروع كردم به آرايش چشمام...

* قبل از شام اركستر گفت مي خواد آهنگ تانگو بزنه و كسايي كه مي خوان برقصن بيان وسط. با اينكه مي دونستم متين دوست نداره اما دستشو گرفتم و گفتم " ايندفعه رو به خاطر من" و اونم كه گردنش پيش من از مو نازك تر بود جواب رد نداد و پاشد دستمو گرفت و با هم رفتيم طرف بقيه. بر خلاف چيزي كه انتظار داشتم خيلي خوب بلد بود و الكي خودشو تكون نمي داد و عقب جلو نمي كرد. دستاشو پشت كمرم حلقه كرد و كشوندم طرف خودشو منم دستامو گذاشتم رو شونه هاشو و آهنگ شروع شد. چشمامون تو هم قفل شده بود و فكراي هر كدوممون پيش اونيكي. فقط تا دو هفته ي ديگه پيش هم بوديم و همين بزرگترين غم عالمو مي ريخت تو دل جفتمون. متين آروم تكون مي خورد و پشتمو نوازش مي كرد. چند لحظه سرمو گذاشتم رو سينه اشو سعي كردم تمام اون لحظاتو تو ذهنم ثبت كنم. دوباره صورتمو بردم عقب كه ايندفعه تو يه لحظه و خيلي سريع سرشو اورد جلو و لبامو بوس كرد و دوباره برگشت عقب. اينقدر اين كارش بهم لذت داد كه غم و ناراحتيمو يادم رفت و شيطونيم گل كرد! همه تو حال و هواي خودشون بودن كه خودمو محكم از جلو چسبوندم به متين و سعي كردم با تكون خوردنم يه كم خودمو به وسط پاش بمالم. اونم كم نيورد و سر انگشتاشو با حالت تحريك كننده اي مي كشيد پشتمو يه بارم زير گردنمو بوسيد.
دلم مي خواست آهنگش هيچ وقت تموم نشه و همونجوري زمان وايسه. اما ديگه آخراي آهنگ بود و قبل از اينكه چراغاي سالنو روشن كنن يه كم از هم فاصله گرفتيم و سعي كرديم به حالت عادي برگرديم! اما قيافه هاي هركدوممون فكر كنم حسابي چراغ مي زد، من كه بدنم داغ داغ شده بود و متينم با چشماي خمار داشت نگام مي كرد.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
در گوشش گفتم " من ميرم دستشويي" كه دستمو گرفت و گفت " منم ميام!"و جلوتراز من راه افتاد. رفتيم طبقه ي دوم كه يه سالن تاريك و ساكت بود و چند تا اتاق بود كه لباسارو گذاشته بودن و يه دستشويي هم ته راهروش بود. چشماي متين برق زد و دستمو كشيد برد طرف دستشويي. درو باز كردم و توش يه نگاهي انداختم و متينم پشت سرم اومد تو! با خنده گفتم: - تو كجا پررو خان؟
- كتي شيطوني كردي بايد پاشم وايسي! من اين حرفا حاليم نيست، برو تو ببينيم.
بعدم آروم هلم داد تو و خودشم اومد تو و درو قفل كرد. باز قيافه اش شيطون شده بود و چشماش داشت برق مي زد.
- بابا حداقل اول روتو اونور كن من كارمو بكنم!
پشتشو كرد و دست به سينه وايساد. اما تا لباسمو دادم بالا و شرتمو كشيدم پايين، روشو كرد اينور.
- متـــــــــــــــــــين! من اينجوري شاش بند مي شم بابا، روتو اونور كن توروخدا!
زد زير خنده و چشماشو بست گفت: - زودباش.
سريع كارمو كردم و خودمو شستم و پاشدم. تا خواستم شرتمو بكشم بالا اومد طرفمو زود كشيدم تو بغلش؛ موهامو زد كنار از تو صورتمو و مثل هميشه با لبخند تو چشمام نگاه كرد. ديگه خوب مي توستم حرف چشماي عاشقشو بخونم و منم احساسمو تو چشمام منعكس كنم. لباشو چسبوند به لبام و دستشو دورم حلقه كرد. محكم مك مي زد و زبونشو مي چرخوند تو دهنم. منم لب بالاشو با لبام مي كشيدم تو دهنم و مك مي زدم. سرشو برد عقب و لباشو گذاشت زير گردنم و دوباره بر داشت، هي اين كارو تكرار مي كرد. سرمو داده بودم عقب و اونم تند تند داشت مي رفت پايين به طرف وسط سينه ام. وقتي رسيد به وسط يقه ام لباسمو زد كنار و فوري يكي از سينه هامو دراورد. سوتين تنم نبود و اونم فوري دهنشو باز كرد و سرشو اورد جلو شروع كرد به مك زدن. با دندوناش نوك سينه امو مي گرفت و مي كشيد و با اون يكي دستشم از رو لباس اون يكيو مي ماليد. صورتشو فشار مي داد رو سينمو چنگ مي زد. نفسهاي داغمون كه به خاطر شهوت زياد بود مي خورد تو صورت همديگه و بيشتر تحريكمون مي كرد. دستمو بردم پايين و از رو شلوار كيرشو لمس كردم. متورم شده بود و وقتي فشارش دادم متين يه آه كشيد و محكمتر سينه امو تو دهنش فشار داد. سعي مي كردم تندتر بمالمش و با كف دستم بيشتر فشار مي دادم روش. بعد از چند لحظه منو ول كرد و در توالت فرنگي بست و نشست روش. دوباره كشيدم جلو و ايندفعه دامن لباسمو گرفت و داد بالا. دستشو گذاشت رو رون پام و شرتمو كه از قبل خودم پايين كشيده بودم ، داد پايين تر. دستشو گذاشت رو كسم و تند تند ماليد. با اون يكي دستشم كه پشتم لباسمو نگه داشته بود يكي از انگشتاشوگذاشت رو سوراخ باسنم و فشار داد. يهو يه تكون محكم خوردم و اونم سفت نگهم داشت كه نرم عقب و آروم انگشتشو مي چرخوند دورش. نفسام به شماره افتاده بود و اگر كمرمو نگرفته بود و دستش پشتم نبود همونجا غش مي كردم. چوچولمو گرفت بين دوتا انگشتشو فشار داد و از پشتم يه كم بيشتر با سوراخ باسنم بازي مي كرد. داشتم ديگه به خودم مي پيچيدم كه از جلو انگشتشو كرد تو و چند بار عقب جلو كرد. دستامو گذاشتم رو شونه اش و تيكه دادم بهش. سريع پاشد و كمر بند و زيپشو باز كرد و شلوار و شرتشو باهم كشيد پايين. يه لحظه دولا شد جلوي كسم و زبونشو كرد تو و چند تا مك محكم زد. با دستاش لبه هاي كسمو باز كرد و زبونشو بيشتر كرد تو. وقتي ديد دارم ميلرزم فوري سرشو برد بالا و همونجور كه نشسته بود منو كشوند پايين و كيرشو تنظيم كرد و نشوندم روش. اينقدر سريع و محكم رفت تو كه دستمو گرفتم جلوي دهنم كه جيغم نره بيرون. احساس مي كردم نوك كيرش داره مي خوره ته كسم، چند لحظه كه گذشت و آروم تر شدم بهم گفت پاهامو دو كمرش حلقه كنم و سفت بغلم كرد و پاشد وايساد. دستاشو زير باسنم جابه جا كرد كه جاي دستش راحت تر بشه و شروع كرد به بالا و پايين كردنم. صورتش جلوي همون سينم بود كه درش اورده بود از لباس و زبونشو در اورده بود و با لباش تند تند اونم مك مي زد. سعي مي كردم خودمو باهاش هماهنگ كنم و منم بالا پايين بشم باهاش. جفتمون حركاتمون تند شده بود و از شدت فشاري كه بهمون ميومد قرمز شده بوديم و آه مي كشيديم. متين سرشو اورد جلو و دوباره لباشو محكم چسبوند به لبام و با آخرين زورش چند بار ديگه محكم بالا پايينم كرد كه با فشار ارضا شدم و اگر لباشو محكم نچسبونده بود رو لبام جيغمو همه مي شنيدن. از شدت ترشحات كسم تمام رون پام خيس شده بود. متين دوباره نشست و يه كم ديگه منو عقب جلو كرد و منم بالا پايين شدم كه سريع منو از رو خودش بلند كرد و كيرشو گرفت طرف دستشويي و خودشو خالي كرد.
اون تكيه داده بود به دستشويي و منم نفس زنون تكيه داده بودم به در. بعد از اينكه حالمون جا اومد نمي دونستيم چه جوري با اون سر و ضع و لباس به هم ريخته بريم بيرون!
جفتمون هي به هم نگاه مي كرديم و مي خنديديم! رژ لبم پاك شده بود و يه مقدارش ماليده بود دور لبم ، يكي از سينه هام از لباسم بيرون بود و بد تر از همه يه قطره ي بزرگ از آب متين لحظه ي آخر چكيده بود رو پايين لباسم. فقط موهام بود كه انگار با پريشون تر شدنش مدلش قشنگ ترم شده بود!
متين زودتر شلوارشو پوشيد و سر و وضعيشو مرتب كرد و رفت بيرون كه كيف منو بياره.
وقتي كيفمو اورد از لاي در سرشو كرد تو و گفت : - همه ي لباساتو دونه دونه اينجوري مهر مي زنم به نام خودم! اين تازه اوليش بود!

به زور هلش داده بودم بيرون و درو بسته بودم روش. در حين اينكه داشتم آرايشمو مرتب مي كردم و شيشه ي عطرمو روم خالي مي كردم كه يه وقت بوهاي مشكوك ندم، به حرفش فكر مي كردم و مي خنديدم. نمي دونستم يه روز همون لكه يا به قول متين مهر، جزو يادگاريهاي زندگيم مي شه * ......


وقتي سرمو دادم عقب و دوباره به خودم تو آيينه خيره شدم، ديدم آرايش صورتم تموم شده اما اصلا يادم نيست چه جوري تمومش كردم. بدون اينكه حواسم باشه دستم حركت كرده بود و فكرم به سالهاي قبل و پيش عزيز ترين كسم پرواز كرده بود.
حوله رو از دور موهام باز كردم و سريع سشوار كشيدمشون و خيلي معمولي بردم بالاي سرم چند تا سنجاق زدم و بقيه اشو آزاد گذاشتم دور صورتم. يه لحظه خودمو تو شب نامزدي دوستم كنار متين حس كردم، ناخواداگاه آرايش صورت و موهامو، استايل همون شب درست كرده بودم. به ساعت نگاه كردم ديدم ده دقيقه به هفت ه، يه بار ديگه زير چشمامو كرم پودر زدم كه از گودرفتگي ه زيادش كم كنم و رفتم كيف و موبايلمو بردارم و پالتومو بپوشم كه صداي باربد و تينا رو از تو راه پله ها شنيدم. در خونه رو كه باز كردم ديدم چسبيدن به هم و دارن لباي همو از جا مي كنن! تا وجود منو احساس كردن فوري از هم جدا شدن و تينا از همون پايين پله ها برام دست تكون داد و گفت " بدو" . يه نفس عميق كشيدم و بغضمو قورت دادم و درو قفل كردم رفتم پايين. تينا تا صورتمو از نزديك ديد گفت: - واااااااي، نگاش كن، چيكار كردي با خودت باز؟
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
بعدم اومد جلو و محكم بغلم كرد. چقدر اون لحظه براي اين كارش ازش ممنون شدم، با اينكه نمي دونست چقدر به يه آغوش گرم احتياج داشتم و دلم يه تكيه گاه احساسي مي خواست، اما درست كاريو كرده بود كه بهش نياز داشتم. باربد دم در وايساده بود و داشت نگامون مي كرد، چشمم كه بهش افتاد ديدم چقدر چشماش غمگين شده و با تاسف داره نگام مي كنه. يه لحظه از خودم بدم اومد كه اينقدر هميشه با حال بدم اونارم ناراحت مي كردم. " اين دو تا طفلي چه گناهي كردن؟ خودتو جمع و جور كن لوس ننر" . از بغلش اومدم بيرون و همون لبخند تضنعي هميشگي رو زدم و گفتم: - خب بابا، بسه، اينقدر لوسم نكنين.
تينا با ناباوري نگام كرد و گفت: - مطمئني حالت خوبه؟
بيشترين انرژي كه مي شد منعكس كردم تو صدام و گفتم: - معلومه، فقط از صبح يه كم دلم گرفته بود، الانم خوب خوبم. برسيم اونجا بهترم مي شم.
وقتي از جلوي باربد رد شدم يه سري تكون داد و نفسشو داد بيرون. معلوم بود نمايش منو باور نكرده و فكرش مشغول شده.
تو ماشين سعي كردم جدا" براي چند ساعتم كه شده غم و ناراحتيمو فراموش كنم كه حداقل اونشبو به اون دوتا زهر نكنم. باهاشون مدام حرف مي زدم و باربدم هي جوك مي گفت و آخر سر وقتي تينا گفت " از بس سرفه خوردم، ببينين چه سرمايي مي كنم"!!!! با باربد از ته دل خنديديم. ( منظورش اين بود از بس سرما خوردم، ببينين چه سرفه اي مي كنم!) هر وقت يه مدت از من و باربد دور بود فارسيش ضعيف مي شد و وقتي بر مي گشت بايد براش كلاس فوق العاده ي تقويت فارسي مي ذاشتيم! ديگه با اين حرفش و تعريفاي باربد از اولين باري كه مي خواسته چند تا فحش فارسي ياد تينا بده، كاملا جو و حال و هوامون عوض شد و باعث شدن يكبار ديگه از داشتن چنين دوستاي خوبي به خودم ببالم و سعي كنم اينقدر دنيارو تيره و تار نبينم.
.وقتي رسيديم موقع پياده شدن يه سوز سرد خورد تو صورتمو و چند تا عطسه كردم كه نشونه ي شروع سرما خوردگي بود. باربد دست تينا رو گرفت و بازوشو اورد جلو كه منم اون يكي دستشو بگيرم كه با اون كفشاي پاشنه بلند رو اون برف و يخ كله پا نشيم. بعدم عين غاز كله اشو گرفته بود بالا و با يه قيافه ي خنده دار مي گفت : - نمي دونين چه كيفي داره دو تا جيگر آدمو بچسبن، نترسين عزيزانم، من از دستتون در نمي رم!
اما با خوردن كيف تينا تو سرش سريع حرفشو پس گرفت و قبل از اينكه كله پا بشه اعتراف كرد كه بنده زاده اي بيش نيست و حاضر به هرگونه خدمت گذاريه!
با خنده و شوخي رفتيم سمت در ورودي و بليطامونو تحويل داديم، من و تينا اول رفتيم تو رختكن و پالتوهامونو در اورديم و بعدم سه تايي رفتيم سمت ميزمون و نشستيم.
برنامه هنوز شروع نشده بود و دي جي داشت با دم و دستگاش ور مي رفت و مردمم سرگرم حرف زدن بودن. همينجوري كه باهم داشتيم حرف مي زديم چشم مي گردوندم و دنبال آشناها مي گشتم. ( با اينكه جمعيت ايراني نسبتا تو شهرمون زياد بود اما با چند بار رفتن به همچين جاهايي بيشتر چهره ها برات تكراري مي شد و با خيليا آشنا در ميومدي.) يه دور تمام جمعيتو نگاه كردم و براي خيليا سر تكون دادم يا باي باي كردم و نگاهمو انداختم سمت در ورودي كه يهو آه از نهادم بلند شد.
- اي واي، اين پسره ام كه اينجاس!
باربد و تينا با تعجب گفتن : - كي؟
- هموني كه براتون ديشب تعريف كردم ديگه! هموني كه اليزابت مي خواست حالشو بگيره!
يهو باربد با صداي يه كم بلندتر از حد معمول گفت: - اي داد بيداد! همون كه به نقشه ي توي ورپريده، اليزابت بهش كس مصنو.... ببخشـــــــــــــــــيد! چيزه (!) مصنوعي داده؟؟؟؟؟؟
بعدم فوري كيف منو ورداشت و مثلا پشتش قابم شد!
- كتي اگه اومد اينور خواست باهات دعوا كنه به من هيچ ربطي نداره ها! خودت پاميشي و راجع به چيزه (!) مربوطه باهاش به تفاهم مي رسي!
تينا كه از دست مسخره بازياش غش كرده بود از خنده و منم دست كمي ازون نداشتم. انگار دشمن مي خواست بهش حمله كنه! اينقدر شوخي كرد و مسخره بازي دراورد كه اصلا موضوع يادم رفت و بعدم نور سالنو كم كردن و آروم آروم برنامه شروع شد. كم كم پيست رقص داشت شلوغ مي شد و گارسونا هم تند تند سينيهاي مشروب ميوردن و پول مي گرفتن و به هر ميز چند تا گيلاس مي دادن. باربد و تينا هم چند تا شات خورده بودن و داشتن پا ميشدن برن وسط. طبق معمول بهشون گفتم "اصلا حال رقص ندارم و از دور مي شينم نگاشون مي كنم" و باربدم با گفتن اينكه " اگر نيكان خواست بياد بزنتت حتما به من خبر بده كه قبلش در برم!" ازم دور شدن و رفتن وسط.
تو اون دود غليظ و فضاي تاريك با رقص نوره آزاردهنده كه باعث مي شد تصوير آدمايي كه داشتن تند تند خودشونو تكون مي دادن جلوم، حالت اسلو موشن( (slow-motion پيدا كنه، چشمامو بستم و سعي كردم هرچي صدا و بوي مزاحمه از فكرم خارج كنم...

* صبح آخرين روزي كه تو ايرن بودم، وقتي چشمامو باز كردم احساس كردم كم كم روحم داره از بدنم جدا مي شه و فردا كه برسه، ديگه هزارها كيلومتر از متين دورم و دلمو جا مي ذارم همينجا تا موقعي كه دوباره ببينمشو بهم پسش بده.
به خاطر بي خوابي ديشب سرم درد مي كرد، تا صبح داشتيم با متين يا تلفني حرف مي زدم يا اس ام اس ردو بدل مي كرديم. چشمام طبق معمول ه اون چند وقته پف آلود بود و بغض هميشگيم همراهم.
وقتي متين در خونه اشو روم باز كرد خودمو انداختم تو بغلش و بغضم تركيد. دستشو انداخته بود دور كمرمو موهامو نوازش مي كرد و رو سرمو مي بوسيد. خودش حالش خراب تر از من بود و ته ريش صورتشو و سر و وضع آشفته اش اينو نشون مي داد.
ازش خواسته بودم نياد فرودگاه و تو همون خونه ي خودش باهم خداحافظي كنيم. هرچي اصرار كرده بود كه بياد قبول نكرده بودم و گفته بودم " طاقت ندارم".
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

jems007
 
شب شده بود و ديگه بايد از هم خداحافظي مي كرديم كه من برم خونه و ازونورم با خانواده ام بريم فرودگاه. هر دقيقه كه مي گذشت بيشتر احساس خفگي مي كردم و زبونم نمي چرخيد كه بگم " من بايد برم". متين پاشد رفت دستشويي و چند دقيقه اون تو موند وقتي اومد بيرون اون حالت گريه و بغضشو انگار قورت داده بود و سعي مي كرد نشون بده حالش بهتره.. به زور لبخند زد و اومد طرفم. براي هزارمين بار كشيد منو تو بغلش و تمام سر و صورت و دستمو غرق بوسه كرد. به خودش فشارم مي داد و نفسهاي عميق مي كشيد. نشست رو مبل و منم نشوند رو پاش. چونمو گرفت تو دستشو تو چشمام نگاه كرد و آروم گفت: - كتي قول مي دم تا حداكثر ? ماه ديگه بيام و بهت سر بزنم. اما توام يه قول بده بهم؟
با همون صداي بغض آلود و چشماي گريه اي گفتم : - چه قولي؟
- اينكه ديگه به خاطر من و دوري ه من گريه نكني چون دوري ما زود تموم مي شه و ارزش نداره كه به خاطرش چشماي قشنگتو خيس كني. قول بده كه تو اين مدت نه افسرده بشي نه از مسير عادي و طبيعي زندگيت خارج بشي. يادت باشه داري براي درس خوندن مي ري اونجا پس هدفتو گم نكن. منم بهت قول مي دم زود بيام ببينمت و تا كمتر از يكسال ديگه كار خودمم درست بشه.
سرمو تو سينه اش فشار دادم و گفتم: - تمام روزاي اين ? ماهو مي شمرم كه زودتر تموم شه وبياي پيشم.
- ميام عزيزم. زوده زود. حالا قول بده.
- باشه متين قول ميدم.
- پس از همين الان به قولت عمل كن.
بعدم پاشد دستمو گرفت . از رو پاش بلندم كرد و خودش اشكامو پاك كرد و بهم خنديد.
- حالا شدي يه دختر كوچولوي خوب كه هي براي به به زارو زار گريه نمي كنه!
بعدم لباشو اورد جلو و محكم گذاشت رو لبامو خودشو بهم فشار داد. بعد از چند دقيقه كه براي من مثل چند ثانيه بود منو از خودش جدا كرد و آروم گفت " كتي ديگه بايد بري". مي فهميدم كه چقدر داره جلوي خودشو مي گيره كه نزنه زير گريه و داره چه فشاريو تحمل مي كنه. خودمم همون حالو داشتم. اما جفتمون به خاطر هم داشتيم تحمل مي كرديم .
دم در يه بار ديگه بغلم كرد و دم گوشم گفت " قد دنيا دوست دارم كتي. مواظب خودت باش." دوباره لباشو بوسيدم و گفتم " من قد دو تا دنيا دوست دارم" يه خنده ي تلخ كرد و گفت : - به محض اينكه رسيدي باهام تماس بگير.
- باشه متين.
ديگه تقريبا هولم داد سمت ماشين و وقتي سوار شدم باهام باي باي كرد و دوباره گفت " دوست دارم". سريع استارت زدم و پامو گذاشتم رو گاز و از جلوش رد شدم. نمي خواستم باز اشكامو ببينه. تا لحظه اي كه مي خواستم بپيچم تو خيابون اصلي از تو آيينه كه نگاش مي كردم وايساده بود دم در.

وقتي هواپيما بلند شد به چراغاي خونه هاي زير پام نگاه مي كردم. قلب منم تو يكي ازون خونه ها جا مونده بود. با اينكه اواخر تابستون بود اما يهو لرز كردم انگار جسمم هم داشت بهونه ي متينو مي گفت.
ياد قولي كه بهم داده بوديم افتادم و سعي كردم ازون لحظه بشم همون كتايون مقاوم و سرسخت سابق براي تحمل دوري و سختيا تا دوباره متينو ببينم * .......

- ببخشيد مي تونم چند لحظه سر ميزتون بشينم؟
يه نفر اين حرفو با صداي بلند از پشت سرم زد و از حال خودم كشيدم بيرون. برگشتم ديدم نيكان بالا سرم وايساده و گردنشو يه وري خم كرده. " همين تو يكيو كم داشتم اين وسط !" بدون اينكه چيزي بگم با دستم اشاره كردم كه بشينه. البته اگرم حرفي ميزدم تو اون شلوغي و سر و صدا نمي شنيد يا مجبور بودم مثل خودش داد بكشم! صندلشو كشيد عقب و نشست و همون لحظه هم دي جي يه انتراك داد كه ملت ه رقصنده يه نفسي تازه كنن!
- مزاحمتون كه نشدم؟
- مهم نيست.
به متلك من توجهي نكرد و خيلي ريلكس گفت: - حالتتون مثل كسي بود كه شديدا تو خودش يا فكراش غرق شده گفتم شايد نياز به يك نجات غريق داشته باشيد!
- اگر كسي در حال غرق شدن باشه دست و پا مي زنه. من كه آروم نشسته بودم سر جام. پس به نجات غريق احتياجي ندارم.
تو دلم خدارو شكر كردم كه حداقل نوركمه و صورتم و چشمامو كه احتمالا قرمز شده رو نمي بينه. بازم كم نيورد و ادامه داد: - اما آدما خيلي وقتا خودشونم نمي فهمن دارن غرق مي شن!
- اما من فعلا هوشيارم اگر يه موقعي همچين حالتي اومد سراغم حتما خبرتون مي كنم!
بعدم رومو كردم اونور و دنبال باربد و تينا گشتم. " عجب پر روييه ها! حالا اين دوتا هم نميان منو از دست اين خل و چل نجات بدن! شيطونه مي گه بهش بگم من يكيو نياز دارم از دست تو نجاتم بده!"
تو همين فكرا بودم وداشتم از دستش حرص مي خوردم كه باربد و تينا هم از روبه رو سر و كله اشون پيدا شد و اولش تشخيص ندادن ايني كه سر ميز نشسته كيه اما با نزديكتر شدن شناختنش و باربد به شوخي زد تو سرش!
نيكان وقتي ديد دارم مي خندم برگشت و پشت سرشو نگاه كرد ببينه چه خبره كه اون دوتا رو ديد. وقتي رسيدن نيكان پاشد و با يه نگاه به من فهميد نبايد منتظر معرفي شدنش از طرف من باشه و خودش باهاشون دست داد و خودشو معرفي كرد.
نشستن و اون دو تا با هم مشغول شدن و من و تينا هم مشغول اشارات چشم و ابرويي بوديم! نيكان داشت صحبت مي كرد كه يهو وسط حرفاش گفت: - اتفاقا ديشب چند تا از دوستام پيشم بودن و جاي شما خالي خيلي خوش گذشت!
بهو ما سه تا به هم يه نگاه كرديم و اونم رو به من گفت : - اتفاقا دوست شما اليزابتم بود. ايشالا دفعه ي بعد شما هم تشريف بياريد و بيشتر خوش بگذره.
بدجوري احساس كردم داره با كنايه حرف مي زنه! اما به روي خودم نيوردم و اونم پاشد و با تينا و باربد دست داد و از آشنايي باهاشون اظهار خوشحالي كرد و موقع دست دادن با منم گفت " شما هم سعي كنيد كمتر تو خودتون غرق بشيد كه غريق نجاتاي مزاحم سر راهتون سبز نشن! به اميد ديدار" و بعدم رفت...
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
يه هفته اي ازون شب مهموني مي گذشت و نيكانو تقريبا هر روز تو محيط دانشگاه مي ديدم يا شايدم اون خودشو جلوي چشم من سبز مي كرد! هرچي بود به هيچ وجه برام اهميتي نداشت و سعي مي كردم ناديده بگيرمش. خصوصا اگه اليزابت همراهم نبود اين كار آسون تر بود و نيازي نبود هر دفعه سقلمه هاش يا حرفهاي تكراريشو راجع به nick عزيز(!) تحمل كنم. خود نيكانم عكسي العمل خاصي نشون نمي داد و فقط هر دفعه از دور يه سري به علامت احترام و آشنايي خم مي كرد و منم به همون شكل جوابشو مي دادم. معمولا هم با دختراي متفاوت مي ديدمش. تا اونجايي كه به مدد ه فضولي هاي اليزابت دستگيرم شده بود، پدرش جزو ديپلمات هاي زمان شاه بوده و تا حالا با خانواده اش تو امريكا زندگي مي كرده اما مدتي مي شده كه گويا آب و هواي بهاري و هميشه معتدل ايالت كاليفرنيا به مذاقشون خوش نميومده و هوس سر زدن به كشور يخبندان همسايه رو كرده بودن!
كلا مشخص بود آدم تنوع طلب و هوسبازيه، تاحالا يكي دوتا از دخترايي كه قبلا باهاش بودنو ديده بودم كه حسابي از دستش شاكين و مي گن بعد از يه مدت خيلي راحت ولمون كرده و مي گفتن دليلشم اينه كه مي گه " دوستون ندارم!"
اين حرفها كلا براي من خنده دار و بي معني بود، مني كه تجربه ي يك عشق واقعي رو داشتم و ذره ذره از عشق و محبت يك نفر ديگه سيراب شده بودم، برام اين حرفها پوچ و مضحك بود. همچين موقع هايي بود كه سعي مي كردم كمتر حسرت گذشته رو بخورم و حداقل خودمو اينطور راضي كنم كه خيليا تو دنيا هستن كه شانس تجربه كردن يك عشق واقعي رو ندارن و من جزو اون دسته نيستم. گاهي وقتها نياز داشتم خودمو گول بزنم تا تحمل ناراحتيها براي ساده تر بشه.

اواسط ماه مارچ بود و نزديك عيد نوروز. با اينكه نه هوا و طبيعت نشوني از بهار، و نه شهر و بيشتر مردم نشوني از عيد و سال نو داشتن اما ايرانيايي كه مي ديدم، همگي سعي مي كردن به زور بهارو با خودشون بيارن و سال نوشون رو تو غربت جشن بگيرن.
من و باربد هم به دستور تينا موظف شده بوديم خونه هامونو حسابي بتكونيم و همه جارو برق بندازيم! هرجوري سعي كرده بوديم از زيرش در بريم جلومونو گرفته بود و عين شمر(!) بالا سرمون وايساده بود كه دست از پا خطا نكنيم!
خودمم بدم نميومد يه دستي به سر و گوش خونه و خصوصا اتاقم بكشم. يه روز از صبح رفتيم وسايل مورد نيازو با باربد خريديم و فرداش از كله ي سحر دست به كار شديم.
با كمك باربد اتاقمو خالي كرديم و بعدم تنهايي و زمزمه كنون براي خودم دست به كار شدم. با ديدن اتاق خالي ياد اولين روزي افتادم كه اومده بودم تو اين خونه و مي خواستم وسايلمو بچينم...

* يكماه بعد از اينكه خانواده ام به طور كامل مستقر شدن و كمي جا افتاديم منم به بهونه ي اينكه اون رشته اي رو كه مي خوام بخونم، تو دانشگاه يه شهر ديگه در سطح بالاتري ارائه مي شه ازشون جدا شدم و اومدم اين شهر. تو اين مدت روزي چند بار با متين تلفتي حرف مي زديم و مدام از دلتنگي مي گفتيم. كم كم داشتم درد دلتنگيو حس مي كردم و مطمئنم بودم با تنها شدن تو يه شهر ديگه اين حس بيشتر اذيتم مي كنه. اما عزممو جزم كرده بودم و با خودم عهد كرده بودم از پسش بر بيام. متين خيلي نگران بود و همش مي گفت " حداقل چند وقت بيشتر با پدر مادرت مي موندي بعد جدا مي شدي" اما طبق معمول مرغ من يه پا داشت و از تصميمي كه گرفته بودم بر نمي گشتم. نگرانيه متين ديگه وقتي به اوج خودش رسيد كه فهميد مي خوام با يه پسر ايراني همخونه و همسايه بشم. خيلي سعي كردم مطمئنش كنم كه مشكلي نيست و نگران نباشه، اونم در ظاهر قانع شده بود اما از حرفا و برخورداش مي فهميدم خيلي نگرانه و تا به چشم خودش نبينه خيالش راحت نمي شه.
متين مثل هميشه سعي كرد به خاطر نگراني و تعصبات خودش منو تو فشار نذاره و دركم كنه و همينم باعث مي شد بيشتر از پيش قدرشو بدونم و ازش متشكر باشم. وقتيم بعد از گذشت يه مدت، ديد اتفاق خاصي نيفتاده تا حدودي آرومتر شد. تو اون روزا بيشترين چيزي كه به جفتمون فشار مي اورد دلتنگي و دوري از هم بود. تلفن و چت و ايميل، جزو هر روزه ي زندگيمون شده بود و بسته ها و هديه هايي هم كه هر 2-3 هفته يه بار برام مي فرستاد بدجوري لوسم مي كرد.
بعد از گذشت 5 ماه ديگه طاقتم تموم شده بود و روزي چند دفعه ازش مي خواستم كه زودتر بياد.
اواسط اسفند بود و نزديك عيد و همين بيشتر منو هوايي مي كرد. يه روز كه طبق معمول روزاي ديگه بهم زنگ زد صداش از هميشه خوشحالتر و پر انرژي تر بود.
- كتي برو يه جا بشين مي خوام بهت يه چيزي بگم.
- خوب بگو.
- نشستي؟
- اذيت نكن متين، حوصله ندارم.
- بابا آخه مي خوام يه چيزي بگم كه مي ترسم از ذوقت غش كني، رو صندلي نشسته باشي بهتره.
با ناباوري گفتم: - متين؟؟؟ نكنه داري مياي؟
يهو صداشو ناراحت كرد و يه آه كشيد:- نه بابا، هنوز نتونستم كاراي شركتو تموم كنم.
- اه، لوس بي مزه، پس چي مي خواستي بگي؟
- راستش يه سري برگه بود مي خواستم روشو بخونم ببينم تو مي فهمي يعني چي؟
بعدم شمرده شمرده و با مكث ادامه داد: - پرواز ه تهران- لندن- ...- به نام آقاي متين - د- ساعت: ...
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
ديگه بقيه اشو نشنيدم و فقط صداي جيغم بود كه ازونور گوش متينو كر كرد! اينقدر ذوق زده شده بودم كه نمي دونستم بايد چيكار كنم، مي پريدم بالا پايين به متين مي گفتم" دوست دارم"! اونم مي خنديد و مي گفت " نگفتم بشين رو صندلي! حالا الان پس بيفتي من چيكار كنم؟" ولي من ديگه اين حرفها حاليم نمي شد. انگار تمام دنيارو داده بودن بهم. آخرشم اينقدر حواسم پرت شده بود كه حتي يادم رفت ساعت دقيقو شماره ي پروازشو بپرسم و خودم دوباره بهش زنگ زدم.
5 روز ه ديگه مي رسيد و براي من هر ساعت ه اون 5 روز كش ميومد. هرچند كه مدت موندنش كم بود اما براي من لحظه لحظه اش غنيمت بود.
= = = = = =

وقتي رسيدم فرودگاه به ساعت كه نگاه كردم ديدم حدود 3 ساعت و نيم زودتر رسيدم! اينقدر كه هيجان و دلشوره داشتم نتوسنته بودم تو خونه بند شم و زودتر زده بودم بيرون. رفتم نشستم تو كافي شاپ فرودگاه و يه قهوه سفارش دادم و آدما رو زير نظر گرفتم. بيشترشون خوشحال بودن و معلوم بود منتظر يه مسافر ه عزيزن. اما احساس مي كردم هيچ كدومشون به خوشحاليه خودم نيستن. اون 3 ساعت باقي مونده هم با هر ترفندي بود سر خودمو گرم كردم تا بالاخره روي تابلو اعلانات حك شد كه پرواز لندن-... به زمين نشست.
احساس مي كردم رنگم پريده و دست و پام شل شده. مي دونستم تا باراشو تحويل بگيره و بياد بيرون يه كم طول مي كشه. دويدم سمت دستشويي و يه كم به موهاي پريشون و صورت رنگ پريده ام سر و سامون دادم. بعد از 6 ماه مي خواستم ببينمش و همين همه ي اظطرابها و هيجانهاي دنيا رو مي ريخت تو دلم. گاهيم فكراي احمقانه ميومد تو سرم! " نكنه متين بگه قيافت چرا اينجوري شده و ديگه خوشم نمياد ازت؟" "نكنه اصلا نمياد و منو گذاشته سر كار؟!" يا اينكه شاهكارترينشون اين بود كه " نكنه عين اين فيلما دست تو دست يه دختر ديگه بياد و به ريش من بخنده؟" خودمم ازين فكر مزخرف خنده ام گرفت و سريع كارمو جلوي آيينه تموم كردم و دويدم به سمت جمعيتي كه منتظر ايستاده بودن تا مسافراشون وارد شن. هر يه چرخ دستي كه اول مي ديدم و به دنبالشم مسافري كه داشت هلش مي داد، ضربان قلب منم مي رفت بالاتر. يهو احساس ضعف كردم و دستمو گرفت به ميله اي كه كنارم بود، يه نفس عميق كشيدم و دوباره با چشماي مشتاق خيره شدم به سمت دري كه مسافرا ازش خارج مي شدن. يه لحظه فكر كردم دوباره مثل همه ي اين مدتي كه از زور ه دلتنگي مي رفتم تو خيالات و متينو مي ديدم كه داره نزديكم مي شه، ايندفعه ام دارم خيال مي كنم. اما از هميشه واقعي تر بود و داشت باهام باي باي مي كرد. به خودم اومدم و چند نفري كه جلوم بودنو با تمام زورم زدم كنار و دويدم سمتش. ديگه اون لحظه هيچي برام مهم نبود جز رسيدن به متين و دوباره تجربه كردن آغوش گرمش، اينقدر سريع مي دويدم به سمت در خروجي كه چند نفر برگشتن نگام كردن. وقتي رسيدم بهش و خودمو انداختم تو بغلش، انگار آرامش دنيارو بهم دادن. دستاشو مثل هميشه حلقه كرده بود دورم و كشوندم طرف خودش، بعد از 6 ماه دوباره داشتم امنيت و آرامش ه وجودشو احساس مي كردم. سرمو گرفته بود تو سينه اش و فقط فشارم مي داد به خودش.
چند دقيقه اي تو همون حال بوديم كه يادمون افتاد سر راه وايساديم. هرچند كه مسافراي پشت سري انگار هيچ عجله اي نداشتن و نمي خواستن خودشونو از ديدن اون صحنه ي رمانتيك محروم كنن!
متين با يه دستش چرخ دستيو هل داد و با اون يكي دستشم منو كشيد كنار و دوباره بغلم كرد. سرمو بردم بالا و با چشمام كه از اشك شوق خيس شده بود نگاش كردم . موهامو از رو پيشونيم زد كنار و با يه لبخند شيرين و صداي لرزون گفت " سلام عزيز دلم". ديگه طاقت نيوردم و لبامو مجكم چسبوندم رو لباش. فقط خودمو بهش فشار مي دادم و انگار مي خواستم همه ي دلتنگيامو تو همون چند لخظه ي اول جبران كنم. چندين دقيقه تو همون حال و هوا بوديم تا كم كم به حالت عادي برگشتيم و يه كم از هم فاصله گرفتيم. تازه يادم افتاد حتي جواب سلامشو ندادم. وقتي بهش سلام كردم با خنده گفت:
- قربونت بشم با اين حواس جمعت، سلام به روي ماهت عزيزم.
سرمو گذاشتم رو شونه اشو گفتم: - متين من فعلا تو آسمونام، سر به سرم نذار.
دستشو دور كمرم حلقه كرد و سرمو بوسيد و با همون صداي مهربون هميشگيش گفت: - پس من از تو جلوترم، چون من فعلا رفتم تو بهشت اما تو هنوز تو آسمونا سرگردوني.
بعدم با خنده و به شوخي ادامه داد: - كتي مطمئني اينجا منكرات ندارن؟ من كه ميگم بيا زودتر فلنگو ببنيدم تا نيومدن دستگيرمون بكنن به خاطر اين حركات بي ناموسي!
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
با خنده ازش جدا شدم و رضايت دادم بريم خونه. تو تاكسي كه نشستيم كشيدم سمت خودشو نشوندم رو پاش. مثل هميشه صورتمو چسبوندم زير گردنشو از بوي خوب ادكلنش مست شدم. تو راه بيشتر همو نگاه مي كرديم و حرفامونو با نگاهمون بهم منتقل مي كرديم. دم خونه وقتي ميتن داشت چمدونارو از پله ها ميورد بالا جلوتر رفتم تا درو براش باز كنم كه ديدم روي در خونه چند تا بادكنك و كاغذ رنگي چسبوندن و بينشونم نوشته بودن Welcome Matin . فهميدم كار تينا و باربده و كلي ازشون ممنون شدم، چون خودم اينقدر ذوق و عجله داشتم كه حتي يادم رفته بود براي متين يه شاخه گل بخرم و اونا جاي من جبران كرده بودن. متينم وقتي ديد خيلي خوشحال شد و گفت " تو غربت پيدا كردن همچين دوستاي مهربوني غنيمته". به اين حرفش بعده ها بيشتر پي بردم.
متين دو تا چمدون بزرگ و يه چمدون كوچيك همراش بود كه يكي و نصفي از اون دوتا بزرگا سوغاتيا و چيزايي بود كه براي من اورده بود و بقيه اشم وسايل و لباساي خودش بود. مي گفت " جاي چمدونا رو به دو قسمت مساوي تقسيم كردما اما سوغاتياتم مثل خودت زورگو بودن و بيشتر از حقشون جا گرفتن!"
نشسته بودم رو پاشو اونم دونه دونه چيزايي كه برام اورده بودو در ميورد و توضيحات مربوطه اشو مي داد. لباس و عطر و خاتم و هر چيز ديگه اي كه فكر مي كرد خوشم بياد. اخر سرم يه بسته ي بزرگ لواشك و آلوچه در اورد كه براي اون بيشتر از همه ذوق كردم! خودشم يه تيكه از لواشكارو كند و گذاشت دهنم وبا چشمك گفت " به منم بده". با خنده صورتمو بردم جلو و لبامو گذاشتم رو لباشو اونم سريع زبونشو كرد تو دهنم. اول از همه لواشكو قورت دادم و بعدم با خيال راحت زبونشو مك مي زدم و لباشو آروم گاز مي گرفتم. متين از منم هول تر بود و همچين فشارم مي داد به خودشو زبونمو مي كشيد تو دهنش كه نفسم بند اومده بود. جفتمون تشنه ي هم بوديم و اون لحظه كنترل شهوتمون غير ممكن بود. تو اون مدت سعي كرده بوديم يه جوري خودمونو مهار كنيم و حالا كه وقتش رسيده بود ديگه هيچي جلو دارمون نبود. تو همون حال و هوا بوديم كه صداي در اومد و پشت سرشم صداي باربد كه " بي زحمت پاشيد لباساتونو بپوشيد مهمون دارين!"

من كه به ديوونه بازياش عادت داشتم، اما متين عين برق گرفته ها لب و دهن منو ول كرد و با تعجب به دور و بر نگاه كرد. فكر كرده بود يكي داره مي بينتمون! بهش گفتم باربده و ازين مسخره بازيا هميشه در مياره. پاشدم درو باز كردم كه ديدم با تينا يه كيك دستشونه و تا منو ديدن شروع كردن به شعر خوندن و دست زدن و صوت كشيدن. اومدن تو و قبل از اينكه من معرفيشون كنم به متين، خودشون رفتن جلو و خيلي گرم و صميمي باهاش دست دادن و روبوسي كردن و همچين خوشامد گفتن كه انگار چند ساله همو مي شناسن! معلوم بود متينم از رفتارشون خوشش اومده و همون موقع مي تونستم رضايتو تو چشماش ببينم. فهميده بود كه همه ي نگرانياش بيخود بوده و اين دو نفر دوستاي واقعي بودن برام تو اين مدت. باربد هي بهم مي گفت " كتي جان مي دونم بد موقع مزاحم شدم و احتمالا وسط عمليات بودين، ولي قول ميديم زود بريم كه شما هم به كارتون برسيد!" و تينا هم هي دعواش مي كرد كه مودب باشه و حداقل جلوي متين رعايت كنه!

وقتي رفتن و درو پشت سرشون بستم متينم معلوم بود از آشنايي باهاشون خوشحاله . اومد طرفمو و بغلم كرد و گفت" حالا كه با دوستاتم آشنا شدم برسيم به كار اصليمون".
= = = = =

صبح با نوازش و احساس ه لبي كه داشت چشماي بسته امو مي بوسيد از خواب بيدار شدم. دستاي متين دورم بود و بدناي لختمون تو هم گره خورده بود.
- صبح به خير عشق من.
با چشماي خمار نگاش كردم و يه لبخندي از ته دل زدم گفتم : - مي شه من يه بار ديگه بخوابم تو اينجوري بيدارم كني و بهم صبح به خير بگي؟
با صداي بلند خنيد و پاشد نشست دست منم گرفت و بلندم كرد.
- تو اين مدتي كه اينجام حق نداري يك دقيقه بيشتر از حد لازم بخوابي. بقيه اشو بايد در اختيار من باشي خانم –ن-.
سرمو گذاشتم رو سينه اش و سعي كردم فكر روز آخريو كه مي خواد برگرده از سرم بيرون كنم.

تو اون روزا دنياي دور و برم يه رنگ و شكل ديگه داشت. خورشيد طلايي تر بود و آسمون آبي تر. همه چي به نظرم قشنگ ميومد و قد همه ي عمرم خوشحال بودم. به همه ي آدماي دور و برم لبخند مي زدم و اگر كسي قيافه اش تو هم بود تعجب مي كردم!همه بايد مي خنديدن و خوشحال مي بودن چون به نظر من همه چي خوب و عالي بود. يه سره به هم چسبيده بوديم و از هر فرصتي براي بوسيدن و بوئيدن هم استفاده مي كرديم. خيلي جاها هم با تينا و باربد مي رفتيم و خوشيامون دو برابر مي شد.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
متين از همون روزاي اول ازم قول گرفته بود كه تا روز آخر همينطور خوش باشيم و نذاريم فكر برگشت حالمونو خراب كنه. اما مگه مي شد؟ فكر جدايي ه دوباره و دلتنگي، اينقدر عذاب آور بود كه گاهي عين بچه ها به سرم مي زد برم بليطشو پاره كنم كه ديگه نتونه بره!
شبي كه داشت چمدوناشون مي بست و وسايلشو جمع مي كرد چهار زانو نشسته بودم رو صندليو با بغض و دلخوري دستامو زده بودم زير چونمو زل زده بودم بهش. نگاش كه بهم افتاد با خنده گفت: - قربون اون لب ورچيدنت بشم، اينجوري نگاه نكن خانمي. يادته دفعه ي اول تو تهران چقدر سخت از هم جدا شديم؟ اما همه ي اون سختيا و دلتنگيا با ديدن دوباره ي هم، تموم شد. ايندفعه هم بايد طاقت داشته باشي. تا چند وقت ديگه هم درسم تموم مي شه هم به كاراي شركت سر و سامون مي دم، مامان هم گفته تا چند ماه ديگه اقامت امريكام هم درست مي شه، اونوقت يا باهم مي ريم اونجا يا همينجا مي مونيم. تو فقط بايد مثل قبل محكم باشي و نذاري دلتنگي و سختيا از پا درت بيارن.
بعدم دستاشو باز كرد و پاشدم رفتم نشستم تو بغلش. پيش خودم مي گفتم "اينقدر دوسش دارم كه بتونم بازم دوريشو تحمل كنم به اميد آينده". اما ممكن بود ايندفعه بيشتر طول بكشه و همين منو آزار مي داد.
با اينكه ازم خواسته بود منم مثل خودش نرم فرودگاه كه خداحافظي راحت تر باشه، اما نتونسته بود راضيم كنه و باهاش رفتم. دلم مي خواست تا آخرين لحظه كنارش باشم.

وقتي چمدوناشو رفت تحويل بار داد بغلم كرد و همه ي حرفاشو دوباره تكرار كرد. گفت ممكنه ايندفعه مدت دوري بيشتر بشه و بايد قويتر باشم. بعدم اشكامو پا كرد و گفت " عروسك مگه قول نداده بودي چشماتو به خاطر من خيس نكني؟"
عين بچه هاي لجباز سرمو تكون دادم و گفتم : - نمي شه متين، اگر مي خواي گريه نكنم نرو!
با خنده سرشو اورد جلو لبامو بوس كرد و خودش اشكامو پاك كرد.
وقتي داشت مي رفت سمت سالن ترانزيت دوباره احساس مي كردم قلبي تو سينه ام نيست و نفس كشيدن برام مشكل شده.* ....



- اوه اوه ببين چه برقي انداخته همه جا رو، كتي ساعتي 20 دلار بهت مي دم بيا پايين خونه ي منم همين جوري تمييز كن!
باربد بود، اومده بود تو و داشت دور اتاق راه مي رفت درو و ديوارارو نگاه مي كرد. با لوله ي جاروبرقي كه دستم بود زدم به كمرشو گفتم: - باربد جان، اصلا حوصله ي كتك زدنتو ندارم، بيا برو بذار به كارم برسم.
دستاشو كرد تو جيبشو سوت زنون رفت به طرف در خونه و با يه حالت بيخيال گفت: - باشه! مي رم، پس خودت كمك نخواستيا! اصلا همتون همينين. شما دخترا رو آدم تا زانوشم عسل كنه بذاره دهنتون بازم طلبكارين!
- ئــــــــــــــه! اومده بودي براي كمك؟ خوب بابا حالا قهر نكن، بيا تختمو كمك كن بذاريم سر جاش.
- نه ديگه، الكي كه نيست! ساعتي 20 دلار مي گيرم.
- گمشو، برم كارگر بيارم از تو ارزونتر مي گيره!
- خب ساعتي 25 ديگه خيرشو ببيني!
برگشتم يه چشم غره بهش رفتم و تا خواستم دهنمو باز كنم اداي منو دراورد و گفت : - مي دونم، مي دونم. تو روح ِ آدم پررو و طمع كار و بي صفت و بي عرضه و درغگو و مادر...
- ااااوه! خب بابا! همون يكي دوتاي ِ اوليش بسه برات!

كمك كرد وسايلو با هم جا به جا كرديم و بعدم من رفتم سر وقت آشپزخونه. براي اينكه دوباره نرم تو فكر و كارامو زودتر تموم كنم بهش گفتم بالا بمونه و همينجا تلويزيون نگاه و باهام حرف بزنه! اونم لم داد رو كاناپه و گذاشت رو كانال ِ شوهاي سكسي و شروع كرد به تحليل و بررسي!
ديگه نزديكاي ظهر بود و مي خواستم كم كم فكر نهارو بكنم كه تلفن زنگ زد و باربد برداشت. از لحن حرف زدن و قربون صدقه رفتنا و شوخهاي ِ كمر به پايينش (!) معلوم بود تينا پشت خطه. منم سرمو از پشت ديوار آشپزخونه اورده بودم جلو ببينم چي مي گه و چي كار داره. يهو ديدم يكي زد تو سرش و يكيم كوبيد رو پاش و هي دست و سرشو تكون مي داد و لبشو گاز مي گرفت! با خنده گفتم : - چيه؟ چته؟ داره تهديد به تحريم ِ سكسيت مي كنه؟
دستشو گذاشت رو دهنيه گوشيو با حالت گريه گفت: - ازون بدتر! مي گه براتون خودم نهار درست كردم كه بعد از چند وقت غذاي خونگي بخوريم!
با خنده برگشتم تو آشپزخونه و مشغول كارم شدم، اين پسره نمي خواست يه لحظه جدي باشه!
گوشيو كه قطع كرد دويد طرف در.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
- كجا مي ري؟
- از تو كه نمي شه توقعي داشت، ميرم خودم يه چيزي سر هم بندي كنم بيارم بهش بگم ما خودمون نهار داريم، تو نهار خودتو بخور ماهم نهار خودمون!
- آره تو گفتي و تينا هم قبول كرد! بابا ديگه اينقدرا هم دست پختش بد نيست كه!
- بيچاره من به فكر توام! تو حداقل به جونيت رحم كن! آخه غذاهاي ِ اين آتيش به جون گرفته رو مي شه خورد؟؟؟
راست مي گفت! من كه هيچ تجربه اي تو آشپزي نداشتم، تينا هم از من بدتر بود! منتها اون اعتماد به نفسش بالاتر بود و همه چي مي پخت و بدتر ازون مي گفت همه بايد بخورن! هرجوري بود راضيش كردم دست از مسخره بازيش برداره و اينقدر اين دختر طفلكيو اذيت نكنه.


درو كه باز كردم تينا با يه ظرف بزرگ ِ در دار اومد تو و گفت: - زودباشين ميزو بچينين.
باربدم رفت طرفشو بغلش كرد و بعد از بوسيدنش سرشو دولا كرد كنار ظرفو يه بويي كشيد ببينه چيه كه يهو زد زير سرفه و دماغشو گرفت دويد اونور! تينا هم هاج و واج داشت نگاش مي كرد. گفتم:
- تينا جان اين باربد ِ خل و چلو ول كن، بيا بشين بخوريم، حالا چي درست كردي؟
-خورشت بادمجون.
-به به، دستت درد نكنه.
نشستيم و منم بشقاب و قاشق چنگال اوردم و تينا هم در ظرفي كه خورشت توش بودو باز كرد. يهو باربد با قيافه ي ترسيده گفت:
-هاني، گفتي خورشت قرمه سبزيه يا فسنجون؟
- هيچ كدوم عزيزم، بادمجونه!
- پس آخه چرا سياهــــــــــــــــــــــــــه؟
قيافه ي باربدو كه از تو آشپزخونه ديدم خيلي جلوي خودمو گرفتم كه نزنم زير خنده! رفتم نشستم سر ميز و يه نگاه به خورشت انداختم. راست مي گفت، رنگش زيادي تيره بود! يه بوي خاصيم مي داد!
- مي گم كتي جون 911 خبر كردي؟
باز تينا با تعجب گفت : - 911 براي چي؟
قبلا از اينكه من جواب بدم خود باربد گفت:
- هيچي عزيزم همينجوري!
بعد باز با حالت گريه ادامه داد : - بابا بذارين حداقل برم وصيت نامه امو بنويسم!
ديگه يه چشم غره بهش رفتم و با چشمام تينارو نشونش دادم كه يعني زيادي حرف بزني بهش مي گم جريان چيه كه ديگه ساكت شد! مشغول خوردن شديم و اولين قاشقو به هر سختي بود گذاشتم تو دهنم كه ديدم مزه اش بر خلاف ظاهرش وقعا خوشمزه اس! باربدم معلوم بود خوشش اومده و سرشو انداخته بود پايين و تند تند داشت مي خورد و ديگه صداشم در نميو مد!
بعد از نهار ميزو جمع كرديم و اون دوتا هم رفتن پايين. داشتم درو مي بستم كه باربد باز كله اشو اورد تو و گفت : - اگه از بيمارستان زنگ زدن گفتن من مسموم شدم برسي به دادما!
- برو بچه پررو!
بعدم هلش دادم و درو بستم. ولي با شنيدن ِ اسم بيمارستان خنده رو لبم ماسيد و يه جوري شدم. خاطرات ِ بد، از بيمارستان زياد داشتم. ياد ِ اونروزي افتادم كه زنگ زده بودم به متين اما گفته بودن نيستش و بردنش بيمارستان...

* يكماه بعد از اينكه متين برگشته بود دوباره دلتنگيامون شروع شده بود و انگار ايندفعه تحمل دوري سخت تر بود. روزي 2-3 بارو حداقل بهم زنگ مي زد و باهم حرف مي زديم. برنامه ي كلاسامو داشت و از خودم بهتر يادش بود چه ساعتي چه درسي دارم يا با كدوم استاد قرار دارم. بعد از كلاسام هميشه منتظر تلفناش بودم كه زنگ بزنه و بهم خسته نباشيد بگه و با لحن مهربونش كلي سفارشاي جور واجور بكنه.
اونروز از صبح زنگ نزده بود و يه كم نگرانش شده بودم. سر كلاسم مدام گوشيمو چك مي كردم ببينم زنگ مي زنه يا نه. وقتي ديدم خبري نشد سريع رفتم يه كارت تلفن گرفتم و زنگ زدم به گوشيش. با كلي بدبختي موبايلشو گرفتم كه ديدم مي ره رو پيغام گير و جواب نمي ده.--------
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

jems007
 
زنگ زدم به شركتش كه منشيش برداشت و بعد از كلي كبري صغري چيدن، گفت " آقاي مهندس حالشون بهم خورده بردنشون بيمارستان". گوشي تو دستم شل شد و احساس ضعف كردم. چون دو سه روي بود كه متين مي گفت " حالم يه جوراييه ولي خودمم نمي دونم چمه" و بعدم ربطش مي داد به دلتنگي. اون لحظه اينقدر از دست خودم عصباني شده بودم كه مي خواستم سرمو بكوبم تو ديوار. " چرا من بهش سفارش نكرده بودم بره دكتر؟ چرا وقتي اينجا بود خودم نبرده بودمش دكتر؟" پيش منم كه بود گاهي وقتا حالش يه جورايي عوض مي شد اما سريع به حالت طبيعي بر مي گشت و به همين خاطر رو حالتاش حساس نشده بودم.
همه ي اين فكرا از تو سرم مي گذشت و بدتر ازون احساس عجزي بودي كه بهم دست داده بود. ازين راه دور هيچ غلطي نمي توستم بكنم و داشتم از دلشوره مي مردم. گوشيو برداشتم و خواستم دوباره شماره بگيرم كه خودش زنگ خورد. متين بود با صداي سر حال و خندون. مي گفت منشيش با تلفن بيمارستان تماس گرفته و گفته كه من زنگ زدم و حسابي نگران شدم. كلي عذرخواهي كرد كه نشده زودتر زنگ بزنه.
- ببخشيد خانمي، اصلا نفهميدم اين دو سه ساعت چه جوري گذشت. ببخشيد كه نگرانت كردم.
- متين اينا چيه مي گي؟ عذرخواهي نمي خواد. بگو حالت چطوره؟ چي شده؟
خنديد و گفت: - هيچي بابا، ديشب بعد از كار با بهزاد رفتيم يه جا غذا بخوريم اين ديونه هم مارو برد كثيف ترين ساندويچي ِ شهر، حالا جفتمون مسموم شديم خوابيديم زير سرم!
يهو زدم زير گريه و گفتم: - متين به من دروغ نگو، اين دوسه روزه هم حالت خوب نبود. راستشو بگو چي شده.
- ئه كتي توروخدا گريه نكن. عروسكم من به تو دروغ نمي گم كه. بابا بيا با بهزاد حرف بزن. اونم زير سرمه.
گريه ام شديد تر شده بود. دوستش گوشيو گرفت و اونم با لحن دلداري دهنده گفت هيچي نيست و بعدم هي به شوخي مي گفت" اصلا تقصير شماس! اين پسره بس كه عاشقه حواسش نيست چند تا ساندويچ با كاغذ ِ دورش خورده!" اما وقتي ديد هنوز راضي نشدم و بازم نگرانم گفت: - كتي خانم اصلا بياين با اين خانم پرستار صحبت كنين ايشون بهتون بگن سر اين نر ِ غول هيچ بلايي نيومده!
بعدشم يه خانمي گوشيو گرفت و همون حرفارو تكرار كرد و گفت متين انگار بيشتر خورده بوده و مجبور شدن معده اشو شستشو بدن و الانم ديگه جاي هيچ نگراني نيست. از اصطلاحات پزشكي كه به كار مي برد معلوم بود واقعا پرستاره و مطمئن شدم سرم كلاه نذاشتن. خيالم تقريبا راحت شده بود و متينم دوباره گوشيو گرفت و گفت : - ديدي عروسكم بي خودي خودتو ناراحت مي كني؟ آخه چرا اينجوري گريه مي كني كه دل من ريش شه.
- متين توروخدا مواظب خودت باش. بابا نمي خواد بيرون چيزي بخوري. تو كه دستپختت خوبه، خودت يه چيزي درست كن بخور ديگه.
زد زير خنده و گفت: - بله ديگه، به مدد ِ وجود ِِ كدبانوي ِ هنرمند و فرهيخته اي مثل شما، بنده از هر انگشتم يه هنر مي ريزه!
مثل هميشه موفق شده بود از ناراحتي درم بياره! با خنده گفتم :- ديگه روتو زياد نكن. بعدم همينه كه هست!
- بله، صد البته، خيليم خوبه و از سرمونم زياده!
- عزيزم ديگه قطع كن يه كم استراحت كن، بعدشم ميري خونه ها، نري دوباره شركت. بايد حسابي مواظب خودت باشي.
- چشم!
- غذا هم چيزاي سبك بخور فعلا معده ات حساس شده.
- اونم چشم.
- آفرين پسر خوب.
- كتي؟
- جانم؟
- دوستت دارم.
- منم همينطور عزيزم.

بعدم خداحافظي كرديم. امكان نداشت هيچ وقت بدون گفتن " دوست دارم" از هم خداحافظي كنيم، اما احساس مي كردم ايندفعه يه جورايي فرق داشت و ته دلم يه جوري شد.
" باز تو بيخودي به همه چي مشكوك شدي دختر؟" سرمو تكون دادم و فكراي مزاحمو از ذهنم بيرون كردم. همين كه خيالم راحت شده بود و فهميدم بودم مساله ي خاصي نيست كافي بود و با فكر راحت تري رفتم سر كلاس بعدي.
اون چند روز سعي كردم بيشتر از هميشه بهش نشون بدم كه چقدر دوسش دارم و برام ارزش داره، تا بدونه به خاطر ِ منم كه شده بايد از خودش مراقبت كنه. تنها چيزي كه مي گفت " چشم" بود و آخر ِ همه ي صحبتا ازم تشكر مي كرد. مي گفت" به خاطر همه ي محبتي كه نثار من مي كني ممنونتم كتي" . اين حرفش برام بي معني بود، چون من محبت كردن ِ خالصانه و ابراز عشقو از خودش ياد گرفته بودم و حالا داشتم مو به مو تعليمات ِ خودشو اجرا مي كردم. من بيشتر از اون بهش مديون بودم و خودشم حتما مي دونست اما هيچ وقت به روم نميورد.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات كتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA