انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

آبی عشق


مرد

 
آبی عشق 21
دیگه نستوه نتونست نسیمو به طرف خودش بکشونه . ولی از اون طرف غفور سعی داشت رو نسیم نفوذ پیدا کنه و به اصطلاح از آب گل آلود ماهی بگیره . این که دیگه نسیم با نستوه کاری نداشت خیلی به نفعش تموم شده بود . تا می تونست لاف میزد و از دلاوریها و نجابت خودش می گفت ولی هیچیک از اینا در دختر عاشق تاثیری نداشت . دخترعاشق متنفر .. دختری که حس می کرد قلبشو نمی تونه به کس دیگه ای بده .. عشق شیرینه . آدمو به زندگی امید وار می کنه . همون طوری که لذت بخشه می تونه عذاب آور هم باشه اگه اون روی بد خودشو به آدم نشون بده . وحالا نسیم فقط روی بداونو می دید . از اون طرف نستوه هم در حال عذاب کشیدن بود . عشقش به شهر و دیار خودش برگشت . نستوه بار دو عذابو به دوش می کشید . سوءتفاهمی که برای نسیم پیش اومده بود و به ناحق فکر می کرد که اون خیانتکاره ودیگه اینکه حس می کرد که اونو واسه همیشه از دست داده . به دخترایی که دور و برش بودند و می خواستند که باهاش دوست شن توجهی نمی کرد . دخترایی که شاید خیلی خوشگل تر از نسیم بودند. دخترای لوند و هوسباز .همون چیزی که تا چند وقت پیش می خواست . حالا اون فقط نسیم خودشو می خواست ولی اون واسه همیشه رفته بود . به تلفنهاش جواب نمی داد . شایدم شماره شو عوض کرده بود . واسش ایمیل می فرستاد می گفت که همه اینا یه اشتباه بوده .. حتی سالی دوسه بار که همو می دیدند بازم تحویلش نمی گرفت . سلامشو جواب نمی داد . نستوه کشیک وای می ایستاد تا سر بزنگاه عشقشو پای رود خونه و درختا غافلگیر کنه ولی نسیم زرنگ تر از این حرفا بود . دم به تله نمی داد . دل هردوی اونا پراز آشوب بود . قلب یکی از عشق می تپید و دیگری از عشق و نفرت . نسیم سعی می کرد نگاش تو نگاه نستوه نیفته تا دلش و بدنش نلرزه . تا رنگش نپره . مدام اون صحنه ای رو که نیاز نیمه لخت افتاده بود رو نستوه رو مجسم می کرد و عذاب می کشید . کاش همه اینا یه خواب بوده باشه .. آشغال میگه من نمی خواستم .. حتما دختره داشته بهش تجاوز می کرده .. داشته بچه گول می زده .. نسیم احمق ساده . واسه چی عاشق یه پسری شدی که از خودت خوشگل تره اون که عاطفه نداره . رحم تووجودش نیست . گاه از پنجره اتاقش نستوه رو با چشای خودش تعقیب می کرد . دلش واسش تنگ شده بود . واسه این که صورت قشنگشو ببینه ولی نمی تونست اونو ببخشه . می دونست و احساس می کرد که بازم بهش خیانت می کنه . اون سوگند خورده بود . ولی سوگند نخورده بود که پنهونی اونو نبینه .. هنوز دلش پربود و در خلوت خودشاشک می ریخت . یه بار نستوه سرش به سمت پنجره اتاق نسیم بر گشت و دختر فوری جاشو عوض کرد . نستوه که متوجه این حرکتش شده بود یه خورده آروم گرفت .. هنوز دوستم داره ؟/؟ یعنی برمی گرده ؟/؟ سعی می کنم درسامو بخونم . دانشگاه قبول شم و نرم سربازی . اون وقت میام خواستگاریش .. خیلی زوده ولی من دوستش دارم . نمی خوام از دستش بدم . باید بهش ثابت کنم که عاشقشم و بهش خیانت نکردم . از وقتی که باهاش دوست شدم با هیشکی دیگه نبودم . نیاز خودش نیاز داشته پریده رو من . من گناهی نداشتم . غفور گاهی وقتا تلفنی با نسیم صحبت می کرد . دختر فقط شنونده بود و انگاری نیاز داشت که اسم عشقشو بشنوه . بشنوه که یکی از محبوبش واسش صحبت می کنه .. غفور همش از نستوه بد می گفت و از خودش تعریف می کرد . وقتی هم که خونواده عماد خان در تابستون بعدش رفتند لواسان و طبق معمول هنوز این دوعاشق با هم قهر بودند غفور از این موقعیت استفاده کرده و خودشو روز به روز به این دختر نزدیک تر می کرد . نسیم نمی دونست واقعا چرا با این پسره قدم می زنه . شاید می خواست بوی نستوه رو احساس کنه . شایدم می خواست حسادت اونو تحریک کنه . نستوه همه اینا رو می دید و عذاب می کشید .... -غفور تو با عشق من چیکار داری .. -نستوهناراحت نباش من دارم مخشو کار می گیرم ببینم می تونم کاری کنم که باهات آشتی کنه یا نه . خیلی برات ناراحتم . رفاقت به درد همین روزا می خوره . می خوام بهت نشونبدم که غفور از اون آدمای بامرامه . -تو اون اول که دیدیش اونو واسه خودت می خواستی -ولی الان فرق می کنه برادری چیز دیگه ایه -دستت درد نکنه . فدای معرفتت داداش . این یه کارو برام انجام بده . من دارم دیوونه میشم . یه ساله که باهام پیچیده . من نمی تونم فراموشش کنم -حق داری تو این دوره زمونه ای که عشق ارزش یه تیکه سنگو هم نداره و همه اونو به بازی می گیرند خیلی سخته که یه عاشق احساس کنه که به بازی گرفته شده .. نستوه من سعی خودمو می کنم . رفاقت ارزشش خیلی بالاتر و بیشتر ازایناست . -غفور فکر نمی کردم تا این حد با مرام و با محبت باشی آخه همش یه جور دیگه ای بودی . تو دختر بازی هم همش سعی داشتی یه کاری کنی که سرت کلاه نره و عقب نمونی -چیکار کنیم ما که نمی تونیم ببینیم رفیق تابستونی و جون جونی ما در حال آب شدنه . غفور وقتی به نسیم می رسید بدگویی های پشت سر نستوه رو شروع می کرد. حوصله دختره سر رفته بود . سختش بود از این که یکی انتهای باغ اونو ببینه .جالب اینجا بود که نستوه بیچاره هم گاهی مراقب بود که کسی این اطراف نیاد و اون دوتا رو با هم نبینه . فکر می کرد غفور داره واسه اون حرف می زنه . اون دیگه حالا نسیمو بیشتر وقتا به اسم و بدون پسوند پیشوند صداش می زد .. -تاکی می خواهین خودتونو ناراحت کنین . آدم تو زندگی باید دل به کسی ببنده که ارزششو داشته باشه . سعی کنین دفعه دیگه با چشمایی باز عاشق بشین .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آبی عشق 22
نسیم باخودش فکرمی کرد که مگه بازم قراره تو زندگیش عاشق بشه ؟/؟ هنوز این شکستو نتونسته هضمش کنه و تا آخر عمرشم نمی تونه که این کارو بکنه . به این فکر نمی کرد که غفور روز به روز داره خودشو به اون نزدیک تر می کنه . از اون طرف فکر نستوه همچنان مشغول بود . دراین مدت اتفاقات دیگه ای روی داد که می تونست فاصله مکانی بین نستوه و نسیمو تا حدود زیادی پرکنه . خونواده عماد خان بیشتر روزای سالو تو خونه ویلایی خودشون بودند و صاحب ویلا و باغ بغلی هم از اونجایی که می خواست بره خارج و نیاز مالی داشت ملک خودشو به قیمتی خیلی ارزون تر از قیمت واقعی می خواست بفروشه و عماد به نوروز خان این پیشنهادو داد که اونجا رو بخره و نوروز هم با کمال میل این کارو انجام داد . حالا نوروز خان و خونواده نستوه توسه شهر تهران لواسان و بابل و خونواده عماد و همون نسیم تو شهرهای بابل و قائم شهر خونهداشتند . هیشکی به اندازه نستوه از این خرید پدرش خوشحال نبود . هرچند این باغ وویلا به اندازه یک چهارم خونه همسایه نمی شد ولی ساختمونش همون بود و مهم این بود که نستوه می تونست هر وقت که دلش بخواد بیاد این طرفا .. واسه همین چشم آبی عاشق تا می تونست در نظافت ومرتب کردن باغ و خونه به خونواده اش کمک کرد . حتی بیشتر از خواهرش نازی فعالیت می کرد .. -داداش چته دختره دیگه تحویلت نمی گیره ؟/؟ شنیدم که داشتی با نیاز .. اونم شما رو دیده و از اون روز به بعد .. من خودم همه چی رو می دونم . تو حالا باهام غریبه شدی و چیزی بهم نمیگی ؟/؟ -تو حرف اون دختره لوس از خود راضی کله خر و قبول می کنی ؟/؟-همونی که داری واسش پرپرمی زنی و می میری ؟/؟ حقت بود داداش . -نازی توهم حرفای اونو قبول می کنی ؟/؟ -ببینم نیاز با تو بودیا نه -آره بود یعنی من نمی خواستم باشه نیاز عوضی خودشو انداخت کنارمن و همین موقع نسیم هم سر رسید و به حرفام توجهی نکرد . نازی کمکم کن . خواهش می کنم . دارم دیوونه میشم . بیچاره غفور هر کاری از دستش بر میومده کرده ولی از خر شیطون پیاده نشده . شاید تو به عنوان یه هم صحبت و هم جنس و این که سالهاست زبون همو می فهمین بتونی یه جوری قانعش کنی . -داداش من جات بودم بی خیالش می شدم . شاید اون ته دلش یه جورایی عاشقت باشه . کاری ندارم که تو خیانت کردی یا نه ولی از نظر اون یه بی وفای خائنی .اون غرور داره نمی خواد برگرده طرف تو . بی خیالش شو . اون دیگه تو رو نمی خواد ازت متنفره. تو رو به عنوان یک هوسبازی که نمی تونه عاشق باشه و کسی رو دوست داشته باشه می شناسه . اون ازت بدش میاد چرا نمی فهمی داداش . چرا داری خودتو نابود می کنی تو داری از دستمیری آب میشی . تلف میشی . واسه کی ؟/؟ یکی که به نظر خودت حرفتو نمی فهمه ؟/؟ تازهمی تونی با خیلی خوشگل تر از نسیم دوست شی و باهاشون باشی . خیلی ها قشنگ تر از اون عاشقت میشن . مامان و بابا خیلی نگران توان . یه چیزایی رو فهمیدن ولی هنوز اطمینان ندارن . باورشون نمیشه نستوه دختر باز عاشق شده باشه . اون تو رو جادو کرده . یه چیز مهم دیگه این که به این رفیق عوضی خودت غفور اطمینان نکن . حرکاتش نشون میده که دختره رو واسه خودش میخواد .. -نازی تو که همش منفی بافی . -بهت گفته باشم من این طور فکر می کنم . نمی دونم شایدم راست بگی . اون اول که نسیمو دیده بود بهم می گفت که ازش خوشش اومده ولیبعد که بهش گفتم اون مال منه دیگه بی خیالش شد و بعد هم که برای حمایت از من اومد تو کار .. -این ظاهر قضیه هست داداش . اون داره از آب گل آلود واسه خودش ماهی می گیره و شایدم گرفته باشه . عماد و نوروز باهم هم پیاله های خوبی بودند . -نوروزخان حالا که خودت دیگه اینجا صاحب خونه شدی یه خونه هم تو لواسون و توهمسایگی خودت واسه ما دست و پا کن که ما دیگه هر وقت اومدیم اونجا مزاحمتون نشیم -این چه حرفیه عماد خان ما همینشم که تهیه کردیم از برکت وجود شماست داداش . خیلی مردی . می تونستی این تیکه باغ و زمینو بخری و بندازی سر خونه زندگیت . هر وقت تشریف آوردی لواسون قدمت روی چشم . اصلا ما در مقابل شما و محبتهای شما که صاحب خونه نیستیم . بازم یه تابستون نسیم اومد به ولایت ییلاقی نستوه . دوست نداشت پاشو بذاره تو اون مسیر .. -چیه دختر قبلا هر وقت که اسم لواسونو می شنیدی پرپر می زدی و می خواستی خودتو زودتر از ما برسونی اینجا .. چیزی رو اونجا گم کردی ؟/؟ که حالا نیومده میگی بر گردیم ؟/؟ -نازی تورو خدا کمکم کن که یه چند دقیقه ای رو با نسیم تنها باشم -داداش اگه دوستش داری و از خواب شیرینت می تونی بزنی من فردا صبح زود از اتاقم میرم بیرونشما رو تنها میذارم . اگه جیغ کشید و سرو صدا کرد پای خودت . من دستشویی بودم . منو دخالت نده .. تا موقعی هم که حرفاتون تموم نشد بر نمی گردم . سرانجام لحظه موعود فرارسید . نسیم روزمین خوابیده بود . موهای افشون و قشنگ سرش حتی قسمتی از صورتشو هم پوشونده بود . می شد تو خواب هم یه احساس غمو توچهره اش حس کرد .نستوهی که با سه سوت قشنگ ترین دخترا رو واسه خودش جور می کرد در مقابل عشق پاک اون احساس درماندگی می کرد . دستاش می لرزید وقتی که می خواست صداش کنه . در اتاقو بست که با شنیدن صدای احتمالی خودشو یه گوشه ای قایم کنه یا از پنجره در ره ولی کار سختی بود . قلبش به شدت می تپید . ظاهرا نسیم باید دامن پاش بوده باشه چون پاهاش تازانو لخت بود و از پتو زده بود بیرون . پتو رو کشید پایین تر تا پاهاشو بپوشونه و بهونه دست نسیم نده ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آبی عشق 23

نسیم به ناگهان چشاشو باز کرد . اولش نفهمید چی شده . از این که یه پسرو اونجا می دید ترسیده بود . حال و هوای خواب تو سرش بود . نستوه دستشو گذاشت جلو دهن نسیم . دختر که اونو شناخته بود مقاومت کرد که از چنگش در بره . یه قسمت از دست پسرو گاز گرفت . تو باید به حرفم گوش بدی . باور کن به جون عزیزترین عزیزام از وقتی که باهات آشنا شدم سر سوزنی بهت خیانت نکردم . دوستت دارم عاشقتم . می خوام واسه همیشه مال من باشی . نسیم به حرفم گوش بده . این قدر لجباز نباش و من به زور نمی خوام تو رو داشته باشم . نمی خوام اذیتت کنم . اگه بهم بگی برو میرم . بگو دوستم نداری . بگو من خیلی بدم . بگو از اولش منو نمی خواستی ولی باور کن بهت خیانت نکردم .. آروم دستشو از جلو دهن دختر بر داشت . -نستوه من فقط اون چیزی رو که دیدم باور می کنم . کسی پشت سرت حرف نزده که بگم همه چی دروغه . حتما داشتی باهاش کشتی می گرفتی . نکنه اون داشته بهت تجاوز می کرده ؟/؟-درسته درسته یه چیزی تو همین مایه ها .. -نستوه حیف که من بی ادب نیستم ولی بیش تر از این خودتو مسخره نکن . حالا برو برو دیگه نمی خوام ببینمت . دیگه نمی خوام به یادم بیاری که چه بلایی سرم آوردی . هر چند که تا سالها تو ذهنم نمی مونه . من مثل اون دخترای بی عاری نیستم که امروز یکی بهشون خیانت کنه فردا میرن با یکی دیگه دوست میشن -ولی این روزا خیلی با غفور گرم گرفتی .. -برو بیرون تا یه حرف زشتی بهت نزدم -نسیم دوستت دارم . عاشقتم من بهت خیانت نکردم . هیچوقت هم نمی کنم . واست صبر می کنم . خواهش می کنم این جور راجع به من قضاوت نکن . عشق , پسر بیگناه رو از پا انداخته بود . دیگه کاری از دستش بر نمیومد . یواش یواش داشت باورش می شد که هر چی خواهرش در مورد غفور میگه حق داره . بازی تلخ عشق و زندگی تازه شروع شده بود . نمی دونست چطور خودشو با این بازی تلخ و درد ناک وفق بده . سختش بود . نمی خواست بیش از اینها زجر بکشه . تا وقتی که عاشق نشده بود زجر و شکنجه واسش مفهومی نداشت . -نسیم تو از خودت پرسیدی که چرا واسه چی این قدر دنبال توام . اگه من به خاطر هوس و جسمت دنبال تو بودم دیگه این همه به خودم عذاب نمی دادم وجلوت زانو نمی زدم . به دست و پا نمی افتادم . خودت فکر نکردی چرا ؟/؟ -آقا خوشگله .. تو یه بیمار روانی هستی . یه آدمی که جنون داره . جنون خود باوری . به قیافه ات می نازی . فکر می کنی هر کی رو که اراده کنی می تونی داشته باشی . شایدم نخوای اون نظری رو که راجع به خیلی از دخترا داری در مورد من داشته باشی ولی من غرور تو رو خرد کردم . تو رو زیر پام له کردم -راست میگی نسیم راست میگی اینو راست میگی -خردت کردم چون حقت بود . تو حالا از خودت خجالت می کشی . از خودت که اعتماد به نفست از بین رفته -این که میگی از خودم خجالت می کشم بازم راست میگی نسیم . ازخودم خجالت می کشم که عاشقت شدم . عاشق یکی که هیچی حالیش نیست . منطق سرش نمیشه . یه روزی می فهمی اشتباه کردی که خیلی دیر شده . اون روز که دیگه همه چی تموم شده . و پشیمونی سودی نداره . هر چند در قلبم تا موقعی که زنده ام به روت بازه ولی می ترسم یه وقتی بیای که دیگه چشام واسه دیدنت باز نشن . یه لحظه قلب نسیم لرزید ولی وقتی اون صحنه ای رو به خاطر آورد که نیاز افتاده بود رو نستوه اونم نیمه لخت جیگرش آتیش گرفت .. -حقته نستوه . گفتم اگه خیانتی ببینم گذشت ندارم . -تو اصلا آدم بی گذشتی هستی . اصلا خیانتی در کار نبوده که تو بخوای گذشت کنی . هر چند حس می کنم عمر من کوتاهه و من اینو می بینم ولی از خدا می خوام تا اون وقتی که زنده ام یه روزی برسه که ازم بخوای که تو رو به خاطر ظلمی که در حق من کردی ببخشمت . ولی من واگذارت می کنم به همون خدایی که اون بالاست . نمی خوام که تقاص منو ازت بگیره . تو یه بیگناه رو داری می فرستی پای چوبه دار .. ولی اونی که اون بالاست می دونم که به کارش وارده منو بالای دار نمی فرسته اینو مطمئن باش ولی شاید بعد از مرگم بفهمی که من بیگناهم . -ببینم خیلی رو داری نستوه تازه یه چیزی طلبکار هم هستی ؟/؟ چند بار این غفور بیچاره بهت گفت دور این دختر بازیهاتو قلم بگیر . مثل اون دنبال یه عشق پاک و ساده و بی ریا باش .. -کی اینا رو اون بهت گفت ؟/؟ غفور ؟/؟ باورم نمیشه که تو حرفای اونو قبول کرده باشی . باور کن همه از کلک های اونه . اون روز اولی که تو رو دید به من گفت که ازت خوشش اومده ولی من گفتم نسیم مال منه .. -خوب منو با هم تقسیم کردین نستوه . برو دیگه از دست دروغات خسته شدم . دیگه نمی خوام صداتو بشنوم . تو از هر چی عشق و دوست داشتنه بیزارم کردی . یواش یواش همه چی داشت دستگیرش می شد . پس غفور نسیم رو واسه خودش می خواست . -مبارکه نسیم خانوم . عشق جدید مبارکه . پس بگو این همه داد وقال واسه چیه . نسیم نتونست این حرف نستوه رو تحمل کنه و با آخرین توان سیلی محکمی بر صورت نستوه نواخت . -دستت درد نکنه . .دلمو که شکستی حالا چرا زیر پات لهش می کنی . فقط بترس از سیلی روزگار .. سرشو گذاشت پایین و از اتاق بیرون رفت ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
آبی عشق 24

زندگی روال عادی خودشو طی می کرد در حالی که همه چیز واسه نستوه و نسیم غیر عادی بود . اونا با یه شکنجه خاصی درساشونو می خوندند . نسیم به این خاطر که فکر می کرد چون زیباترین دختر روی زمین نیست باید یه جوری لیاقت خودشو به آدمایی مثل نستوه نشون بده و نستوه هم به خاطر این که فراموش کنه چی بر سرش اومده . عذاب بیشتر نستوه به این خاطر بود که حس می کرد غفور داره نسیمو از چنگش در میاره . دیگه میونه اشو با غفور بهم زده بود هر چند زمستونا رو تو تهرون می گذروند و دیگه نیاز رو هم از اون روز به بعد ندید . دوست داشت تحصیلاتشو توی همون شمال ادامه بده که دختره رو زیر نظر داشته باشه . این بهش انگیزه می داد که بتونه درساشو بهتر بخونه و در رشته نرم افزاری یا همون مهندسی کامپیوتر یکی از شهر های شمال و نزدیک ویلاش به تحصیلش ادامه داد . ولی زیاد موفق به دیدن اون نمی شد . نسیم هم می دونست که نستوه اون دور و براست و هر وقت اونو از دور می دید خودشو پنهون می کرد . نستوه دانشجوی شمالی شده بود. رفت و آمد خانواده ها ادامه داشت . نستوه دوسه ترم از واحد های درسی رو پاس کرده بود که نسیم هم فارغ التحصیل شد و اتفاقا اونم در همون رشته ولی یه دانشگاه دیگه پذیرفته شد . نستوه تو خونه ویلایی خودشون تو کنار شهر بابل و جاده قائمشهر تنها زندگی می کرد .محل تحصیلش بابل بود چهل کیلومتر دور تر از ساری و جایی که نسیم در یکی از دانشگاههای اون ادامه تحصیل می داد . خونواده آخر هفته ها میومدن پیشش . گاهی اوقات می رفت به منتهی الیه باغشون و از اونجا دور نمای باغ و زمین و مزرعه همسایه رو بررسی می کرد . ساعتها منتظر می موند تا عشقشو ببینه ولی انگاری دختر می دونست که نستوه چشم انتظارشه .. واسه همین پیداش نمی شد . گاه زیر بارون تا ساعتها می نشست . بارون اشکهاشو می شست ودلشو آروم می کرد ولی اون نمیومد . از دور اون درخت عشقو می دید و خودشو نسیمو زیر اون تصور می کرد . دلش واسه شنیدن حرفای عاشقونه دختر تنگ شده بود . نسیم تو باید بدونی که من بیگناهم . باید بدونی که من تقصیری ندارم . من نمی خواستم بهت خیانت کنم و نکردم . اون خودش دوست داشت بیاد طرف من که تو پیدات شد . ولی چرا چرا خدایا چرا این جوری شد . چرا وقتی که تصمیم گرفتم بایکی باشم یکی رو دوست داشته باشم و عاشق یکی باشم همه چی به هم خورد . واما دست بد روز گار آخرین امید هاشو هم گرفت . یه روز دید که غفور و پدر و مادرش و ظاهرا چند تا از بزرگان فامیل دو سه تا ماشین شده و وقتی که با دسته های گل و جعبه های شیرینی از ماشین پیاده می شدند نستوه اونا رو دید . این امکان نداره . یعنی اومدن خواستگاری نسیم ؟/؟ من باید هرجوری شده اونو ببینم . بهش بگم این کارش اشتباهه . این بار ساعتها کنار درخونه منتظر شد . وقتی نسیمو دید که از دانشگاه داره بر می گرده خونه شون فوری رفت جلو . دختر سرشو بر گردوند اما نزدیک خونه که شد نستوه دستشو گرفت و به زور به طرف خونه خودشون کشوند . -ولم کن جیغ می کشم . -می خوام دو دقیقه باهات حرف بزنم . -همین جا بگو من باهات تو خونه ای که تنها باشی نمیام . اصلا من با توی عوضی کاری ندارم . میخوای همون بلایی رو که می خواستی سر نیاز بیاری سر من بیاری ؟/؟ -نسیم فقط ازت اینو می پرسم که آخر عشق من و تو باید این باشه ؟/؟ من که درحقت نامردی نکردم . تو چرا . تو چرا می خوای بری و با اون نامرد دختر باز و از پشت خنجر زن ازدواج کنی . اومدن خواستگاریت ؟/؟ آره ؟/؟ .. -اولا زندگی من به خودم مربوطه تو عددی نیستی که بخوای واسم تصمیم بگیری .. -من دوستت دارم بیگناهم . تورو خدا باهاش ازدواج نکن . التماست می کنم . پشیمون میشی نسیم . نسیم نمی دونست نستوه از چی حرف می زنه . اون دفعه غفور یه پیشنهادی در این مورد بهش داده بود که نسیم قبول نکرده و گفته می خوام درس بخونم و طرف هم گفته بود برام مهم نیست و اگه ده سال هم درس بخونی بازم با این وضع کنار میام . -نسیم تو خیلی سنگدلی . تو خودتو از خدا هم بالاتر می دونی . من بهت خیانت نکردم . تازه اگرم کار بدی در حقت انجام داده بودم خدا اگه این جور زار زدنای منو می دید منو می بخشید تو رو از چی ساختن که یه ذره رحم تو وجودت نیست . پاهای نسیم سست شد . دستشو گذاشت زیر سینه اش و به جایگاه قلبش چنگ انداخت . و زیر لب گفت نه نستوه دل من از سنگ نیست من دوستت دارم تا پای گور تا اون وقتی که حسی داشته باشم و بتونم ببینم و احساس کنم دوستت دارم . این تویی که دوستم نداری و نمی دونی عشق چیه .. دوستت دارم حتی اگه خودمو قربونی کنم و بایکی دیگه ازدواج کنم . -نسیم نرو تو چطور می تونی با یکی ازدواج کنی که عاشقش نیستی ؟/؟ -همونجوری که تو می تونی با یکی عشقبازی کنی که دوستش نداری . باز من کار خلاف نمی کنم . فعلا همچین قصدی ندارم ولی اگرم داشته باشم به تو مربوط نیست . نستوه مثل بچه ها اشک می ریخت -این قدر مغرور نباش . همش نگو هرچی من میگم درسته .. -نستوه برو چند بار بهت بگم نمی خوام ببینمت . من از اون دخترای بی عاری که فکر می کنی نیستم . 3ماه باهات دوست نبودم . سه ماه هم با هم نبودیم ولی سه ساله دارم عذاب می کشم .. رفت و درو پشت سر خودش بست . ..... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
آبی عشق 25

نسیم نمی دونست چی می خواد . اون از زندگی بدش اومده بود . از درس خوندن خسته شده بود . دوست داشت از همه فرار کنه . انگار تو عالم خودش نبود . حس می کرد غرورش در هم شکسته . با این که مدتها از جریان جدایی اون و نستوه می گذشت هنوز نتونسته بود این مسئله رو واسه خودش هضم کنه . دنیای روبروی خودشو می دید ولی انگار در یه دنیای دیگه ای زندگی می کرد . طوری که وقتی بر نامه خواستگاری رو چیدند دختر همه چی رو یه نوع شوخی می دونست و وقتی که به سلامتی هم قول و قرار ها رو گذاشتند اون مثل یک مسخ شده بی تفاوت بود . ولی غفور جریانو ماست مالی می کرد و اونو به خستگی ناشی از درس خوندن نسبت می داد . وقتی نسیم به خودش اومد راستش دیگه از بس داغون بود و خسته فقط به خواب فکر می کرد . اون همه چی رو شوخی گرفته بود . فکر می کرد به همین سادگیها فردا همه چی رو عوض می کنه . غافل از بازی سر نوشت و این که باید لباس عروس تنش کنه . وقتی ولوله شادی مثل یه زلزله فضای باغ رو لرزوند اون داشت به شکست عشقی خود فکر می کرد و به این که آیا می تونه با غفور خوشبخت شه یا نه ولی دوستش نداشت . مغزش داشت منفجر می شد . واسه دقایقی چهره ملتمسانه نستوه رو به خاطر آورد . چهره ای که به نظر اون خیانتشو پشت مظلومیتی ساختگی پنهون کرده بود . دیگه همه چی تموم شد نستوه . بهت گفته بودم که انتقام خودمو می گیرم . گفتم که اگه خیانتی ببینم بیکار نمی شینم . من اگه ازدواج نکنم با تو یکی ازدواج نمی کنم . فکر کردی نسیم در خونه هر کی می وزه ؟/؟ منو با دخترای آسمان جل خیابونی عوضی گرفتی ؟/؟ حالا برو با نیاز جونت عروسی کن که معلوم نیست تا حالا با چند نفر بوده . فکر کردی می تونی به چنگم بیاری و هر غلطی که دلت میخواد انجام بدی ؟/؟ این طرف یک جمعیت سی نفره در حال بگو و بخند و شادی بودند منهای نسیم و اون طرف هم نستوه وقتی صدای انفجار شادی رو شنید فهمید که دیگه کار از کار گذشته و مرغ از قفس پریده . اونی رو که حاضر بوده و حاضره واسش بمیره داره اونو می کشه . دوستش از پشت بهش خنجر زده و در حقش نامردی کرده . جریان اون روزش با نیاز اونو تا به اینجا کشونده . همه چی دست به دست هم دادن تا اونو بد بخت کنند . احساس تنهایی می کرد . دلش می خواست بمیره . حالا نسیم شادیهاشو با یکی دیگه قسمت می کرد . می خواست اونو خوشبخت کنه . می خواست برای همیشه بهش وفادار بمونه . به یاد درخت عشق افتاده بود . آسمان آبی عشق و اون حرفایی که بهش زده بود . اون دو سه جلسه اول هنوز دوستش نداشت . ولی بعد حس کرد که بدون اون نمی تونه زندگی کنه . اون اول اونو واسه حال کردن می خواست ولی بعد نسیم بهش فهموند که لذت یک عشق پاک بالاترین لذته . حالا اونی که همه این چیزا رو بهش فهموند می خواد بهش ثابت کنه که عشق یعنی درد عشق یعنی مرگ دوست داشتن یعنی آخر بد بختی .. سرشو به در و دیوار می زد ولی نسیم از دستش رفته بود . چقدر غرورشو خرد کنه . چقدر به دست و پاش بیفته . ولی اون حاضر بود این کارو بکنه . نمی تونست یک عمر عذابو تحمل کنه . نسیم من بدون تو می میرم . اون شب قول و قرار هارو گذاشتند که بعد از پایان ترم و تابستون مراسم عقد رو تو همین باغ و فضای خونه نسیم انجام بدن . آخرین امید پسر به یاس تبدیل شده بود . شاید اگه نسیم همراهش بود و در یه شرایطی مثل این قرار می گرفت حاضر بود که بی گدار به آب بزنه و بره تو میون جمع و اونو طلب کنه .. ولی اگه نسیم همراهش بود که دیگه کار به اینجا نمی کشید . چند ساعت تا صبح مثل چند سال گذشت . این بار نستوه تصمیم گرفت که به جای بابل بره طرف ساری . بااین که حال و روز درست و حسابی نداشت تصمیم گرفت که بره جلوی دانشگاه و اونو ببینه . سوار ماشینش شد و رفت دم در دانشگاه . رفت جلوش ایستاد . -برو کنار نستوه .. ولم کن دست از سرم بردار . دختر به خاطر این که جلب توجهی نشه زیاد سخت نگرفت . -بیا تو ماشین باهات کار دارم . -من کلاس دارم دیرم میشه . -بیا تا دستتو نکشیدم و به زور نبردمت . -به خاطر حفظ آبرو باهات میام . شاید به زور چند دقیقه باهام حرف بزنی ولی به زور نمی تونی منو داشته باشی . اونا رفتند داخل ماشین . -نستوه می خوام یه چیزی رو بهت بگم .. اشک از چشای آبی نستوه سرازیر شد . -خیلی قشنگ ادای مظلوما رو در میاری . -نسیم خیلی بدی -برو دنبال یه خوب -داشت یادم می رفت دیشب ..... -بس کن سنگدل من خودم صداشو شنیدم . مبارک باشه . دنیا این جوری نمی مونه . هنوز خیلی مونده تا دوست و دشمن خودتو بشناسی . دلت می خواست خرد شدن منو ببینی و دیدی . حالا رضایت نمیدی ؟/؟ من دوستت دارم . عاشقتم آخه با چه زبونی بهت بگم که بهت خیانت نکردم ؟/؟ -نفهم خودتی ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
آبی عشق 26

نسیم تو چرا این جوری شدی . تو که بد دهن نبودی . من که بهت توهینی نکردم این جوری جوابمو میدی . -ببین پسر اگه کور تو رو می دید می فهمید که تو یه بی وفای خیانتکاری . حالا این جوری خوب شد ؟/؟ من که ازت نمی گذرم . خدا هم ازت نگذره . اینجا رو هم دارم یه ازدواج تحمیلی می کنم . راستش خسته شدم . مخم داره می پاشه . از بس این و اون گفتن و تو منو از زندگی بدم آوردی دارم می افتم تو اون دامی که تو برام درست کردی . باشه عیبی نداره نستوه . دنیا این جوری نمی مونه . شاید غفور پسر خوبی باشه و وفا دار ولی اون اون چیزی نبود که من می خواستم -پس منو می خوای ؟/؟ -خیلی پررویی نستوه . شاید من اونو دوست نداشته باشم ولی ازت متنفرم متنفرم -چون دوستم داشتی ازم متنفری ؟/؟ اگرم یه روزی بفهمی که اشتباه کردی می تونی متنفر نباشی . باشه نسیم هر کاری دوست داری انجام بده ولی اون روزی که تو بفهمی من بیگناهم شاید من در این دنیا نباشم که ببینم . ولی دلم می خواد اون روز تا یه حدی عذاب وجدان بگیری که دردناک ترین روز زندگیت باشه . هر چند من رنج تو رو نمی تونم ببینم ولی تاکی این همه ستمو تحمل کنم . -تو بهتر بود می رفتی هنر پیشه می شدی . خیلی خوب نقش بازی می کنی . نستوه فهمیده بود که دیگه امیدی نیست . اون چه بخواد و چه نخواد داره ازدواج می کنه . مثل دیوونه ها شده بود . موضوع رو با خونواده در میون گذاشت . مادرش با این که زیاد تمایلی نداشت ولی به خاطر پسرش به همراه شوهرش رفتن به دیدن خونواده عماد خان .. عماد پدر نسیم دو تا دلیل منطقی آورد که نوروز خان مجبور شد ساکت بمونه . یه دلیل این بود که قول و قرار ها گذاشته شده و زشته که بر نامه عقد رو بهم بزنن ویکی دیگه این که اصلا خود دختره راضی نیست . نستوه موضوع رو برای خواهرش نازی گفته بود و اونم موضوع نیاز رو با نسرین در میون گذاشته ولی دیگه کار از کار گذشته بود . مثل دیوونه ها روزا با خودش حرف می زد . از این سمت به اون سمت می رفت . .چند تا از واحد های درسی خودشو حذف کرد و بعضی ها رو با اون مایه ای که از قبل داشت پاس کرد . چند روز به ازدواج نسیم مونده بود . باغ رو از چند روز قبل تزیین داده بودند . همه چی برای برگزاری یک جشن پرشکوه آماده بود . بالاخره اون پنجشنبه ای که پایان کار بود رسید . نسیم می خواست شوهر کنه و غفور هم که سر از پا نمی شناخت یه سری کار های عقب مونده داشت که می خواست از لواسان به طرف بابل راه بیفته . جشن از غروب شروع می شد و بعد از ظهری می خواستند غفور و نسیم رو به عقد هم در بیارن . به زمان عقد که نزدیک می شدن نسیم حس می کرد که داره از یه خواب گران بیدار میشه . اون غفور رو دوست نداشت . بیشتر واسش حکم یه هم صحبت یا یه دوست رو داشت . شاید گرایش و یا باقیمونده علاقه ای که به نستوه داشت سبب شده بود که به حرفاش گوش کنه و تمام سختیهایی که در این مدت کشیده بود اونو ساکت کرده بود . حالا دیگه کار از کار گذشته بود . غفور راه افتاده بود . معلوم نبود که عماد خان چه جوری حاضر شده بود دخترشو بده دست خونواده ای که بیشتر سرمایه و اموال و املاکشونو از راه نامشروع و قاچاق به دست آورده بودند . شایدم فکرشو نمی کردند . غفور هیجان زده بود . می خواست یک شبه به همه چیز برسه . البته زیادم نمی شد ایرادی به این عماد خان گرفت حتی خود نستوه هم زیاد از این جریان و جزئیاتش چیزی نمی دونست . نسیم می رفت تا خودشو اسیر یک زندگی آلوده کنه بدون این که بخواد .. لباس عروسو تنش کرد و واسه آخرین بار و آخرین لحظات مجردیش رفت کنار درخت عشق . همونجایی که سرشو رو سینه نستوه گذاشته بود . همونجایی که تازه با عشق و لذت عشق آشنا شده بود . اولش یه لبخند رو لباش نشست . بعد چهره اش در هم شد و بعد قطره ای اشک رو گونه های پاکش چکید . من نمی تونم بدون تو زندگی کنم . نمی تونم ولی تو می تونی . همه فکر می کنن امروز روز شادی و خوشی منه ولی امروز روز مرگ منه . روزی که خاک میشم . روزی که روح از تنم جدا میشه . روحم به سمتی میره و جسمم به سمتی دیگه .. خدایا من چیکار کنم . نستوه من درحقت چه بدی کردم . دوست داشتی مثل دخترای هرزه ای باشم که هرروز خودشونو میندازن تو بغل یکی ؟/؟ با این افکار بازم به دوردستها نگاه می کرد . به اون طرف رود که اون و نستوه یه بار رفته بودند و یه گوشه ای قایم شدن و حرف می زدن . بار اول از این که دستشو لمس کنه سختش بود . . نسیم حس کرد که یه صدایی رو پشت سرش می شنوه .. -تو بازم تو ؟/؟ اینجا چیکار می کنی ؟/؟ با آبروم بازی نکن . -نسیم ! تو یه جلاد بیرحم سنگدلی هستی که سینه امو شکافتی و با خون قلبم واسه خودت آبرو خریدی .. ازکدوم آبرو حرف می زنی .. این تویی که به من خیانت کردی . ظلم کردی .. هنوزم دیر نشده .. هنوزم یه نفسی واسم مونده .. این نفسای آخریه که دارم می کشم .. اگه دوستم داری اگه هنوز یه ذره رحم تو وجودت هست . اگه فکر می کنی دل کوچولوت که یه روزی عاشقم بوده هنوز می تونه مهربون باشه نجاتم بده . دیر نشده .تنهام نذار . من دوستت دارم .. به چشای قشنگت به اون نگاه پاکت بهت خیانت نکردم . درسته که یه جلادی ولی یه اثری از محبت هنوز تو وجودت احساس میشه .. صدای کف زدنهای دو نفر از پشت سر شنیده می شد . سمیر و فرهاد از دوستان و گماشتگان افغانی غفور بودند که غفور به اونا سپرده بود مراقب موش و گربه بازیهای نستوه باشن . سمیر: ببینم پسر چیکار به کار زن داش ما داری ؟/؟ نستوه : نگو زن داش . غفوریه زن دزده . -مگه زن تو رو دزدیده ؟/؟ -هنوز زن داداش غفور شما هم که نشده . مرده شور شما رو بردن با اون داداش قلابی تونو . دوتایی شون یقه نستوه رو گرفته و با مشت و لگد افتادن به جونش ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
آبی عشق 27

نستوه به تنهایی از پس اون رو نفر بر نمیومد . هرکدومشون با شلاق بر تن پسر عاشق می کوفتند و اون نسیمو فریاد می زد . -ولش کنین . بسه دیگه . کی بهتون گفت شلوغش کنین .. از اون طرف غفور که ماشینشو تزیین کرده و راه افتاده بود همون هنگام خروج از تهران افتاد گیر مامورین مبارزه با قاچاق .. یه چیزی حدود دو کیلو شیشه و کلی مواد مخدر دیگه تو ماشینش جا سازی کرده بود که می خواست بره مازندران آبش کنه که این باراز طریق یکی از جاسوسا لو رفته بود .. لعنتی درست روز عروسی باید این بلا سرم بیاد ؟/؟ امکان نداره منو گیر بندازن . من نمی دونم . ما که خودمون یه اکیپ نفوذی داخل این مامورا داریم . معلوم نیست از کدوم کانال متوجه شدن .. لعنتی . من باید با نسیم ازدواج کنم . اصلا یه بهونه ای میارم همون خونه پدر زنم میمونم . جا که زیاده . نسیم نباید بفهمه که من قاچاقچی هستم . اون نباید بفهمه که من از این کارا می کنم . اصلا دیگه میذارم کنار . آره به خاطر اون آدم میشم . همین آخرین بارمه .. خدایا کمکم کن . الان روز دامادیمه . این برای چند مین بار بود که از خدا می خواست کمکش کنه . هربار که به خطر نزدیک می شد دست به دامن خدا می شد و هر وقت که خطر رفع می شد اونو فراموشش می کرد . اون دوست داشت واسه نسیم خیلی کارا بکنه . ولی این حسو هم داشت که نمی تونه فقط با یه زن باشه . نسیم تنها دختری بود که از نظر جسمی و روحی هردومورد بهش علاقه مند بود ولی به بقیه دخترا به چشم یه کالا نگاه می کرد . حتی در همین چند وقتی هم با خیلی ها بود . سوار یه بنز بود با سرعتی سرسام آور از چنگ مامورا در می رفت . می دونست که این جور گاز دادنها فایده ای نداره . از یه بیراهه رفت که مدتی رو مخفی بمونه . ولی این راه به کوره راههایی می رفت که یه جایی به بن بست می رسید و اونو به مقصد و مجلس نمی رسوند . گریه اش گرفته بود . کت و شلوار و کراوات و لباس دامادی و .. اون همه امید و آرزو .. حس کرد که دربد مخمصه ای گیر افتاده . می تونست یه جوری خودشو از این مهلکه نجات بده ولی دوست داشت هر طوری شده به آرزوش برسه . اون دختری رو که از چنگ نستوه در آورده تصاحب کنه و به آرزوش برسه . یه فکری به خاطرش رسید . وایساد و جلوی یه ماشین پرایدی رو گرفت .. راننده پیاده شد . درجا چاقوشو در آورد و گذاشت تو شکمش . مواد رو از بنز خالی کرد و گذاشت تو پراید و ماشینو آتیش زد تا اگه یه مدارکی رو تو ماشین جا گذاشته مشخص نشه . ضرر هنگفتی رو متقبل شده بود ولی می تونست خیلی راحت جبران کنه ولی قاطی کرده بود . نسیم بدجوری مخشو متلاشی کرده بود . دختری که حتی واسه یک بار هم که شده بهش نگفته بود که دوستش داره و اون آرزوش بود که این جمله رو ازش بشنوه . سوار پراید شد و راه افتاد . یه کلت کمری هم با خودش داشت . کت و کراواتشو در آورد و کمی موهای سرشو آشفته کرد تا طبیعی تر جلوه کنه .. از اون طرف صاحب پراید که آخرین لحظات زندگیشو سپری می کرد با گوشی خودش زنگ می زنه به مامورین و مشخصات ماشینو میده و جریانو میگه .. هنوز ده دقیقه از این جریان نمی گذشت که غفور به محاصره مامورین در اومده بود . -ایست ..ایست .. ولی اون به عشق ازدواج همچنان می رفت .. تیراندازی شروع شد .. دیگه غفور فهمیده بود که یا باید بکشه یا باید کشته بشه . اون حتی به اندازه تمام این مامورین هم گلوله نداشت . یه گلوله شیشه پشتی ماشینشو خرد کرد . غفور سرشو از پنجره بیرون آورد و به طرف یکی از مامورین تیراندازی کرد . سرشو هدف گرفته بود و مامور بخت برگشته درجا افتاد .. بقیه با خشم به تعقیبشون ادامه دادند .. ماشینش دیگه نمی کشید . فقط چندمتر ازشون جلو بودو هرچی گاز می داد فایده ای نداشت .. ماشینو آروم آروم نگه داشت . یه طرفش رودخونه بود و یه طرفش بیابون و بعدش کوه .. مثل سگ می دوید . راه کوه رو انتخاب کرد .. فرقی هم نمی کرد .. چند بار بهش ایست دادند .. یکی از مامورین پاشو هدف قرار گرفت . غفور زخمی شد . خون زیادی ازش رفته بود . حس کرد که دیگه به آخر خط رسیده .. به یاد نامردیهایی که درحق نستوه کرده افتاده بود به این فکر می کرد که این آرزو رو برای همیشه به گور می بره که نسیم بهش بگه دوستت دارم . دو تا آدم کشته بود و با فروش مواد مخدر خیلی ها رو بیخانمان کرده بود . بااین حال بازم درحال فرار بود . این بار مامور دیگه ای که دوست صمیمی اش کشته شده بود قلبشو از پشت هدف گرفت وغفور دیگه از جاش بلند نشد . از اون طرف نسیم ازاین که می دید نستوه رو لت و پارش کردند حرصش گرفته بود ..- نستوه من که دیگه تا آخر عمرم نمی تونم با تو باشم چون قسم خوردم ولی چرا اومدی تا این جوری خودتو زخمی کنی . اصلا کی بهم گفت عروسی کنم ؟/؟ ولش کنین کشتینش کشتینش .. دست از سرش بر دارین . فرهاد و سمیر نستوه رو رو دستاشون گرفته و دونفری باغ رو طوری دور زدند که مهمونا اونا رو نبینند و اونو به صورتی که کسی متوجه نشه انداختنش دم در خونه خودشون .نستوه به شدت زخمی شده بود ..نسیم به دنبال اون دو تا افغانی می دوید ولی با همون لباس عروس و کفش پاشنه بلند تو باغ زمین خورد و پاهاش درد گرفت و نتونست ادامه بده . -اونا نستوه رو کشتند . غفور کثافت ... درسته من دیگه نمی خوام باهاش باشم . اصلا کی بهم گفت که باهات ازدواج کنم . تا اونجایی که می تونست لباس رو رو تنش پاره کرد . تاجو از سرش انداخت و دیگه باقیمونده اون لباسی که تنش بود رو نمیشد گفت لباس عروس .. ناگهان صدای شیون و زاری به گوشش رسید . درست مثل کسی که مرده باشه و بخوان واسش عزا داری کنن .. -نه نههههههه خدای من اونا کشتنش .. نستوه من نمی خواستم بمیری ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
آبی عشق 28

نسیم به فضایی رسیده بود که یه چند تایی از مهمونای درجه یک و اصلی ها قرار داشتند . یه سری گریه کنان اومدن طرفش .. -دختر کی بهت گفته خبر دار شدی -مادربرات بمیره که این جوری روز عروسیت سیاه بخت نشده باشی .. نسیم سر در نمی آورد چی شده . اینا چرا واسه نستوه دلسوزی می کنن ؟/؟ چرا مادر غفور داره خودشو می کشه ؟/؟ پدر غفور خیلی داغون و وحشت زده نشون می داد . حالتی داشت که انگار هر لحظه می خوا د از دست یکی در بره . لحظاتی بعد فهمید که غفور مرده .. تا ساعتی فکر می کرد تصادف کرده . یه لحظه دلش سوخت . اون از این که مردی که می خواست شوهرش بشه مرده احساس خاصی نداشت . چون اصلا هیچ حسی به اون نداشت . اون در آخرین لحظات از ازدواجش با غفور منصرف شده بود و حالا که اون مرده بود دیگه زبونش بند اومده بود و زشت بود که بگه من نمی خواستم با پسر شما با این مردی که بهش علاقه ای ندارم ازدواج کنم . داشت به طرف درخروجی می رفت تا ببینه چه بلایی سر نستوه اومده -نسرین دخترم بدو دنبال خواهرت . نذار اون کار دست خودش بده . یهو دیدی خودشو انداخت زیر ماشین بیچاره شدیم . قسمتش این طور بوده . عیبی نداره . اون هنوز جوونه . حیف اون پسر نازنین مردم که باید زیر خروار ها خاک بخوابه . دوساعت نگذشته بود که تنفر جای ترحم رو گرفت . همه چیز بر ملا شد . مامورا ریختند به محفل عزا و خونواده غفور و خیلی ها رو بردند . حتی نسیمو . اون می خواست به طرف خونه نستوه بره و ببینه چه بر سر پسر بیچاره اومده . پس از این که نستوه رو زخمی و داغون در حاشیه جاده انداختند اون خودشو به آرومی به طرف جاده کشوند . می خواست خودشو بندازه وسط جاده تا به زندگی خودش خاتمه بده . واسش خیلی سخت بود که عشقشو بایکی دیگه و در آغوش یکی دیگه ببینه . هنوز خورشید غروب نکرده بود . هنوز گرمای آفتاب یه بعد از ظهر تابستونی رو احساس می کرد . ولی بدنش تا حدود زیادی سر د شده بود . خون زیادی ازش رفته و حتی جون نداشت که خودشو بندازه وسط ماشینا . خودشو کشوند به ابتدای جاده . خونواده نستوه که دیدند پسرشون به تلفن جوابی نمیده نگران شده خودشونو رسوندند به خونه .. یه لحظه نازی نستوه رو دید که داره به طرف وسط جاده حرکت می کنه -نههههههه داداشششششش نهههههههه .... درست در آخرین لحظه ای که می خواست خودشو بندازه وسط جاده اون خودشو انداخت رو برادرش . هرچند ماشینا متوجه یه جسم بیجانی شده بودند و قبل از این که نستوه بخواد حرکتی کنه خیلی ها ترمز زده بودند . پسر بیجان شده بود . ...... به غیر از خونواده غفور بقیه مهمونا و فامیلای نسیم و خودشو آزاد کردند . نسیم خودشو رسوند به خونه نستوه . -خواهر تو چت شده .؟/؟ زده به سرت ؟/؟ از یه طرف اونی رو که می خواستی بهش بله بگی مرده و هنوز هیچی نشده داری میری دنبال عشق قبلی ات ؟/؟ مخت تاب گرفته نسیم -ولم کن نسرین . یک قاچاقچی آدمکش نامرد می خواست شوهرم شه و من نمی دونستم اون چقدر پسته .. تازه من که شب خواستگاری بهش بله نگفته بودم . من پس از سالها هنوز تو شوک جدایی از اونم .. نسرین من هنوز دوستش دارم ولی نمی تونم و نمی خوام باهاش باشم . کمکم کن . من نمی دونم اون افغانی ها نستوه رو کشتنش یا نه . همین که زنده باشه واسم کافیه . خواهش می کنم یه خبری ازش واسم بیار . دارم دیوونه میشم . نمی خوام این حرفو بزنم . آدمی که جوونای مردمو می کشت و رحم تو وجودش نبود همون بهتر که به درک واصل شد . اون به دوستاش گفته بود که نستوه رو بکشن . خیلی پست و نامرد بود . نسرین کمکم کن . کسی جواب نمیده .. کسی تو خونه نیست . دلم شور می زنه . کمکم کن .. خودشو انداخت تو بغل نسرین و گریه می کرد . من نمی خواستم اون بمیره . فقط بهش گفتم که قسم خوردم تا آخر عمرم با توی خیانتکار نباشم . چرا این مردا این قدر بدن . خودشون هر کاری بکنن ایرادی نداره ولی اونی رو که روش انگشت گذاشتن اگه بخواد با یکی دیگه باشه زمین و زمانو یه سره می کنن تا نتونه به خواسته اش برسه . هرچند من خودم داشتم عروسی ام با غفوررو بهم می زدم . نسرین از این جمله آخر نسیم چیزی نفهمید . فقط از این که خواهرشو این جور می دید خیلی ناراحت و گرفته بود . اونو برد به خونه شون ولی نسیم همون دم در نشسته بود و به جاده نگاه می کرد . از اون طرف نستوه رو برده بودن بیمارستان و یه سری کمکهای اولیه و باند پیچی روی دست و صورتش انجام شد و بهش سرم وصل کردند . با هیشکی حرف نمی زد . جواب هیشکی رو نمی داد . فقط هر چند لحظه درمیون یه اشکی از گوشه چشاش رو صورت و گونه هاش می غلتید . اشکهایی که در درونش سیل راه انداخته بودند . نمی تونست اون لحظات تلخ و دردناکی رو که همه در حال شادی و هلهله هستند تحمل کنه . این چهار نفر هنوز خبر نداشتند که چه بر سر غفور اومده . -داداش بگو چی شده . کی تو رو زده . چرا این جوری شدی ؟/؟ می دونم کار اون دختره عوضی بود . چرا خودتو به این روز انداختی . این همه دختر هست . خودم بهترینشو واست پیدا می کنم . نستوه فقط سرشو به علامت مخالفت تکون می داد . نازی طوری اونجا رو به آشوب کشیده بود که پدره تصمیم گرفت دخترشو ببره خونه . و مادره می خواست چند ساعتی رو پیش پسرش بمونه تا حالش بهتر شه . -بابا من همین جا پیش داداشم می مونم . نوروز خان به زور دخترشو سوار ماشین کرد و چند کیلومتر از شهر دور شدند وقتی از ماشین پیاده شدند نسیم که یه لحظه اونا رو دید از خونه پرید بیرون . نسرین هم به دنبالش .. نازی هم از ماشین پیاده شد .. مثل پلنگی که داره شکارشو بر رسی می کنه نگاهشو انداخته بود به نسیم . -عروس خانوم این چه سر و وضعیه .. -نستوه کوش ؟/؟ حالش چه طوره ؟/؟ سالمه ؟/؟ اون که طوریش نشده . راستشو بهم بگین . نازی رفت جلو نسیم . یه لبخندی بهش زد تاطرف متوجه نقشه اش نشه دستشو آورد بالا و یکی گذاشت زیر گوش نسیم و قبل از این که اون رو زمین پرت شه دو تا دستاشو گذاشت رو سر نسیم و شروع کرد به کشیدن موهاش . -بدبخت عوضی آشغال آدمکش داداشم رفت به همونجایی که فرستادیش . بیرحم تو که قلبشو شکستی .. واسه چی آخه -نه نه نازی .. نگو که اون مرده .. نه .. خواهش می کنم . -کثافت عوضی شوهرت کو که تو این جور راحت داری فیلم بازی می کنی ؟/؟ ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
آبی عشق 29

نسیم براش فرقی نمی کرد که نازی باهاش چه رفتاری در پیش می گیره . اون واسه این که فکر می کرد باعث مرگ نستوه شده اشک می ریخت . .. نسرین و نوروز خان اومدن جلو و به زور اونا رو از هم جدا کردند . اثر پنجه های نازی رو صورت نسیم به خوبی مشخص بود . دقایقی بعد نازی و نوروز خان فهمیدند که موضوع از چه قراره . نازی نتونست لبخند خوشحالی و رضایت خودشو پنهون کنه .. وقتی نسیم هم فهمید که نستوه زنده هست دلش آروم گرفت . بااین که می دونست هیچوقت بهش نمی رسه ولی بازم از این که اولین و آخرین عشقش زنده هست احساس آرامش می کرد . همه واسش دل می سوزوندند و این بهترین موقعیتی بود که واسه چیزای دیگه ای غیر از بهم خوردن عروسی که خودش قصد بهم زدن اونو داشت غصه بخوره . وقتی که نازی و نوروز از اون دو تا دور می شدند نازی یه تفی تو صورت نسیم انداخت و گفت آشغال لیاقتت همون آدمکش قاچاقچی بود که جوونای مردمو بدبخت کرد . آدم نباید از مرگ کسی خوشحال شه . چون همه ما باید یه روزی بمیریم . ولی مرگ یه آشغال یه انگل جامعه یه آدمکش همه رو خوشحال می کنه . چقدر داداش بهت گفت که اون یه شیاده . تو حرفشو گوش نکردی . تو فقط به راه خودت ادامه دادی . -داداشت یک خائن بود . در اینجا نازی با آخرین زورش اون طرف صورت نسیمو هم بی نصیب نذاشت و حالا نسرین و نازی افتادن به جون هم که این بار نوروز خان اونا رو از هم جدا کرد . نسیم عین یک مجسمه شده مات به گوشه ای نگاه می کرد . اگه گلوله ای هم به طرفش میومد خودشو کنار نمی کشید -از اونجا دور شدند . نسیم نمی خواست که دیگران براش دلسوزی کنن . این بیشتر عصبیش می کرد و داغون . پس نستوه حالا تو بیمارستانه . اون دوتا عوضی باید فرار کرده باشن . بازم خدارو شکر که از شر این قاچاقچیا خلاص شده بودند . نازی ول کن پدرش نبود . دو تا پاشو کرد تو یه کفش که همین الان منو باید ببری بابل من این خبر خوشو به نستوه بدم -عزیزم این کجاش خبر خوشه .. -نه اون باید بدونه که غفور نامرد کثافت که من از همون روز اول شناختمش به آرزوش نرسیده . بابا داداش اون به خاطر نسیم بی لیاقت این جوری شد . فکر کنم می خواست خودشو بکشه . اونو دارو دسته غفور زدنش . داداش بیچاره ام . سیل اشک از چشاش راه افتاده بود . مرد خسته رو دوباره کشوند بالا سر نستوه .. -داداش مژده مژده .. کلاغ خوش خبر سیر تا پیاز ماجرا همه رو واسه نستوه تعریف کرد . نستوه آرام گرفته بود . از این که یه آدمکش کثیف از روی زمین پاک شده خوشحال بود ولی دلش بود پیش نسیم .. می خواست از نازی بپرسه که نسیم چیکار می کنه و روحیه اش چطوره که خواهر بلبل زبون قسمت مربوط به کتک زدن نسیم رو تازه شروع کرد به تعریف کردن . اون طوری از کتک کاری حرف زد که مثلا نستوه فکر کنه یک کتک کاری دو طرفه بوده .. -نستوه حال اون آشغالو گرفتم . لباس عروس واسش شد لباس عزا . حقش بود . -نازی این قدر بد جنس نشو اون چه گناهی کرده .. -داداش مثل این که مخت حسابی تکون خورده ها . اون عوضی تو رو به این روز انداخت .. نستوه حس کرد که توی ذوق خواهرش زده . دستشو حلقه کرد دور گردن خواهرش و سرشو به طرف خودش نزدیک کرد . صورتشو بوسید . -نازی ازت ممنونم که هوای داداشتو داشتی . سر نوشت من این بوده که این جوری بسوزم . قسمت این طور بوده . شاید اگه من و نسیم هم جامون عوض می شد منم همین فکرارو می کردم . نمی خوام ازش دفاع کنم ولی با همه اینها اون باید این احتمال رو می داد که شاید اشتباه کنه . در این که اون یه وقتی دوستم داشت شکی نیست . ولی حالا رو نمی دونم . نمی دونم چرا اون می خواست با غفور ازدواج کنه .. -داداش اون با این که نامزدش مرده بود ولی همش خبر تو رو می گرفت .. نازی پس از گفتن این حرف یه برقی رو تو صورت داداشش دید . -نازی اون هنوز به عقدش در نیومده بود ؟/؟ -خب که چی . بازم اسم یه بیوه روشه .. -نازی اون عقد نکرده بود . -باشه ولی مردم به چش یه عروس بد بخت بهش نگاه می کنن . حقش بود . نازی یک ریز واسه خودش حرف می زد تا این که نوروز خان اونو از اونجا برد . نستوه نمی تونست این خوشحالی خودشو پنهان کنه از این که نسیم فعلا مال کس دیگه ای نیست . بااین که حتم داشت نسیم هم با سوگندی که خورده هیچوقت اونو قبول نمی کنه و نمی بخشه . چه روز بدی بود . ولی آخرش با خوشی تموم شد . بااین حال دلش پیش نسیم بود . از این که این دختر زجر می کشه .. ازاین که ..بس کن نستوه اون نامرد داشت نابودش می کرد . تو حق داری به خاطر مرگ یک آدم کثیف و جانی خوشحال باشی ولی حق نداری به خاطر مرگ آرزوهای کسی که اونو با تمام وجود دوستش داری و عاشقشی خوشحال باشی .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
آبی عشق 30

رفته رفته برای اونایی که تو حاشیه قرار داشتند آبها از آسیاب افتاد . اما درد این قضیه رو دل نسیم و نستوه هر دو نشست . نسیم به تنها چیزی که فکر نمی کرد قضیه ازدواج نافرجام و سر نگرفته اش با غفور بود . چون در یه حالت بحرانی تسلیم تصمیم دیگران شده بود . اون از دخترا زده شده بود و نسیم به تنها چیزی که فکر نمی کرد این بود که روزی عاشق شه و ازدواج کنه .دوتایی شون با همه بحران فکری که داشتند درساشونو به خوبی می خوندند و رشته تحصیلی شون در دانشگاه نرم افزاری کامپیوتر بود. نسیم دوسال بعد از نستوه وارد دانشگاه شده بود . نستوه پس از فارغ التحصیل شدن در کارشناسی ارشد همین رشته پذیرفته شد و در دانشگاه هم بهترین نمراتو داشت . و اون قدر زبر و زرنگ بود که واسه دکترا هم پذیرفته شد . هفته ای یکی دوروز هم به تهران می رفت تا درسشو اونجا ادامه بده ولی یه چیزی تو مایه های استاد یار شده و در دانشگاه آزاد بابل تدریس می کرد . سالها گذشته بود از اون ماجراهای اول جوونی که بین اون و نسیم پیش اومده بودکه به عنوان یک خاطره تلخ با شیرینی کوتاه آغاز آشنایی تودلش مونده بود . بارها و بار ها نسیمو از دور دیده بود . دیگه بین اونا نه حرفی بود و نه کلامی .. رابطه خانوادگی اونا قطع نشده بود ولی مثل سابق با هم رفت و آمد نداشتند . فقط پدرها گاه با هم می نشستند و تفریحی دود و دمی داشتند . خونواده نستوه هم بیشتر ییلاق و قشلاق می کردند و حالا سه تا خونه داشتند ولی پسر بیشتر وقتشو در شمال می گذروند . چون محل کارش همین جا بود و محل عشقش . کسی که پس ازسالها همچنان دوستش داشت و منتظر بود که شاید روزی بر گرده ولی حس کرده بود که همه اینها خواب و خیالی بیش نیست . شبیه یک رویاست . کسی که اگه دوست داشت با اون بمونه سالها پیش این کارو باهاش انجام نمی داد . ونسیم می دونست و حس می کرد که هیچوقت روزی رو نمی بینه که دوباره با اولین عشق زندگیش باشه . کسی که بهش خیانت کرده بود و با یکی دیگه بود . می دونست که اگه گذشتی هم می داشت پسر باز هم بهش خیانت می کرد . چون اون با غرورناشی از زیبایی خودش به یکی دو تا دختر قانع نبود . با این حال هر وقت نستوه رو از دور می دید قلبش می لرزید ولی سرشو مینداخت پایین وسعی می کرد پسر که حالا واسه خودش مردی شده بود صورتشو نبینه .. نستوه استاد دانشجویان دانشگاه آزاد بود . درسای مربوط به نرم افزاری رو تدریس می کرد . می دونست که این دانشگاهها اون کیفیتی رو که در امرآموزش باید داشته باشه نداره ولی راستش دانشگاه سراسری هم تازگیها تقریبا همین وضعیتو پیدا کرده بود و کمتر به کیفیت کار اهمیت می دادند . دانشجوها بیشتر به دنبال مدرک بودند . دانشگاه پیام نور هم که بار علمی بسیار قوی تری از این دو تا دانشگاه داشت و داره بیشتر به درد درسهای تئوری می خورد و تازه خیلی ها از این دانشگاه فراری بودند . یه سری به خاطر تنبلی در درس خوندن .. بعضی ها واسه این که دوست داشتند از خونه شون دور باشند و برن جایی که هم فال باشه و هم تماشا .. درهرحال نستوه بیش از اونی که بخواد سعی کنه یک استاد باشه دوست داشت یک روانشناس باشه .. اون خیلی سریع به اینجا رسیده بود .. می دونست یه دانشجو چی می خواد و چه عواملی می تونه اونو به استاد نزدیک ترش کنه .. کلاسهایی داشت که یکسره از دانشجویان پسر و یا دختر تشکیل می شدند و بعضی درسا هم به علت کم بودن تعداد یکی از این دو گروه کلاسها مختلط بود . اوایل یه سری سعی داشتند اونو دست بندازن ولی اون با متانت با همه بر خورد می کرد . سعی می کرد نقش یک دوست و یک برادر بزرگتر رو براشون بازی کنه . اونا رو از امتحان پایان ترم نترسونه . مطالب مفید ترو براشون خلاصه می کرد و بهشون جزوه می داد .. با اونا بیشتر عملی کار می کرد . دوست داشت یه چیزی یاد بگیرن که وقتی از در دانشگاه میرن بیرون یه فرقی با اونایی که در این رشته درس نخونده داشته باشن . یواش یواش همه بهش علاقمند شدند . حتی اونایی که کارشون مزه پراکنی ومسخره کردن بود شرمنده اخلاقش شدند . دوست نداشتند که خجالت زده استاد نستوه بشن .. حتی خیلی از دخترا ی دانشجو که اختلاف سنی شش هفت ساله رو چیزی نمی دونستند عاشقش شده بودند ولی می دونستند که این جور دوست داشتنا فایده ای نداره .. اما یه دختری بود به اسم مهری .. اون دانشجو نبود . اونم مثل نستوه استاد بود و هم رشته اون . اونم یه جورایی از استاد جدید خوشش میومد . مهری هم در مرحله کارشناسی هم دوره و هم دانشگاهی نستوه بود . با رفتار و حرکاتش به خوبی آشنایی داشت . می دید که نستوه سرش تو لاک خودشه و به دخترای دیگه توجهی نداره . یه غمی رو تو صورت نستوه می دید . انگار که همون غم اونو از همه و به خصوص از دخترا گریزون می کنه . وقتی نستوه رو به عنوان همکارش در کنار خودش دید از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه . بعد از چند سال اونو یه بار دیگه نزدیک خودش می دید . حس کرد که این نمی تونه یه تصادف باشه . از این نگران بود که نکنه نستونه نتونه با بقیه تعامل داشته باشه .. ولی دیری نگذشت که اون متوجه شد که استاد جدید خیلی راحت تر و بهتر از بقیه می تونه با همه کنار بیاد ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

آبی عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA