انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

هرجایی


زن

 
هـــــــــــــــرجـــــــــــــــایـــــــــــــــی ۶۶

رفتم به میون اون دو نفر و مدام از چپ و راست سوال می کردم می خواستم ببینم میشه موضوع رو به ماشین کشوند یا نه . نمی خواستم کاری کنم که نیلوفر من خجالت بکشه . می خواستم با حفظ متانت اون ماشینو واسش بگیرم .. -ببینم فرشیده جون رانندگی توی تهرون با این ماشین برات سخت نیست ؟/؟ -نه اتفاقا خیلی ماشین برو و خوش دستیه . هر چی بهش گاز بدی بیشتر باهات راه میاد از این نظر که اگه ازش کار نکشی اگه یواش بری تنبل میشه . خیلی جمع و جوره زیر پای من بوده اصلا هیچ . ایرادخاصی هم نداره . یه نگاهی به صورت نیلوفر انداخته دیدم گل انداخته بود . می دونستم خیلی به دلش نشسته . بیچاره دخترم اون که بنز نمی خواست تازه اون از چند وقت دیگه می تونست واسه خودش کار بگیره . اون وقتا مثل حالا نبود که دانشجویان رشته پزشکی تعدادشون بیشتر از مریضا باشه و حالا که تا چند وقت دیگه تعداد مریضا بیشتر از پزشکا میشه . -حیف که من گواهینامه ندارم وگرنه ماشینو می گرفتم . نیلوفر یه نگاهی بهم انداختو تعجب کرد .. می خواست یه چیزی بگه می ترسید . انتظار نداشت که من این موضوع رو به این صورت پیش بکشم . اون با روحیه من آشنایی داشت . مامان فداش شه نتونستم بیشتر از این خود نگه دار باشم بالاخره که باید بهش می گفتم و ماشینو براش می گرفتم . -عزیزم اگه می خوای برات بگیرمش .. -نه مامان مامان .. نمی خوام خودتو به زحمت بندازی .. -چی شده عزیزم . واسه یه ماشین داری گریه می کنی ؟/؟ نخواستم پیش فرشیده طوری رفتار کنم که آدمای بد بخت بیچاره ای به نظر بیاییم . -مامان پولشو بهت میدم .. باور کن میدم .. -عزیزم من که هر چی دارم مال خودته . من که واسه خودم هیچی نمی خوام . همه چیز من تویی . تو عزیزم . تو ی گلم . ..نیلوفر فرشیده رو رسوند و با ماشین بر گشت .. انگاری که همه چی از نو شروع شده بود . -مامان تو چقدر خوبی . اگه یه روزی به همه چی برسم و به اون بالا بالا ها تو از هر بالایی برام بالا تری . مامان تو همیشه رو سر من جا داری . نمی ذارم دیگه اذیت شی . نمی ذارم بری خونه مردم کار کنی و دستات چروکیده شه . اینو که گفت دیگه بغضم تر کید . دلم می خواست تمام حقیقتو می گفتم دلم می خواست بهش می گفتم که یک زن هرزه ام یک هر جایی یکی که نمی خواست این طور باشه ولی شد می خواستم بهش بگم که تو یک گل پاکی که در کنار مرداب و با مرداب زندگی می کنی . مثل گل نیلوفر .. مثل یک نیلوفر .. تو گل مقدس منی .. -مامان اشکاتو پاک کن .. چته .. اگه بخوای من ماشینو پسش میدم . من خوشحالی تو مامان گلمو می خوام . مامان گلم که از بچگی برام زحمت کشیده . منو تا اینجا رسونده .مامان حالا که یادم میاد نمی تونم تحمل کنم یاد اون شبایی رو که گشنگی کشیدی تا من سیر بخوابم . من که حالیم نبود . من که نمی فهمیدم . ولی حالا نمیذارم دیگه گشنگی بکشی . حتی اگه خودم گشنه بخوابم .مامان گلم می تونی پولاتو واسه خودتم خرج کنی . خدا بزرگه . قول میدم همون جوری که بهترین دانش آموز بودم بهترین دانشجو و بهترین دکتر هم بشم ........ گاهی وقتا آدم به زمین و زمان بد میگه . شکایت می کنه . واسه چیزایی که از دست داده . واسه چیزایی که می تونست داشته باشه و نداره ولی حالا حس می کردم که دیگه چیزی برای شکایت نمونده . راستی از این دختر خوشگل و مهربون , بهتر و بالاتر و عزیز تر در این دنیای خاکی چه چیزی برام وجود داره . چه چیزی می تونه وجود داشته باشه . ... مدتی گذشت . یکی از همکلاسای نیلوفر که دو سه سالی رو ازش بزرگ تر هم بود و ظاهرا بعد از خدمت هوس درس خوندن به سرش می زنه و باباش هم پزشک بود از نیلوفر خوشش میاد و قصد از دواج با اونو می کنه . -عزیزم دوستش داری ؟/؟ -نمی دونم مامان . اصلا به این چیزا فکر نمی کردم . -حالا فکر می کنی ؟/؟ -پسر بدی نیست . میگه عقد کنیم و یکی دو سالی رو دست نگه داشته باشیم و بعد بریم خونه بخت . -تو چی میگی -برام فرقی نمی کنه .. این جوری بهتر هم می شد من می تونستم سر فرصت وسیله هاشو بخرم . ولی نمی دونم چی شد که همه چی بهم خورد . اونا منصرف شدن . نمی دونم شاید وضع زندگی ما رو دیدن . یعنی ممکنه فهمیده باشن که من یک زن بد کاره ام ؟/؟ نیلوفر تا چند روزی رو کمی گرفته بود ولی یواش یواش خودشو گرفت .. -چیه عزیزم چیزی که فراوونه خواستگار خوب برای یک دختر خوبه .. -نه مامان اصلا واسه این ناراحت نیستم . اگه اون جوری که مدعی بود و دوستم داشت به این سادگیها شونه خالی نمی کرد . تازه من که عاشقش نبودم . شاید بعد از از دواج عاشقش می شدم پسر خوبی بود . فقط دوست داشتم دیگه اونو نمی دیدم . ولی ما مان من تو رو دارم . سرشو گذاشت رو سینه ام . اون حتی برای یه خواستگار از دست داده که همه جا هم هو افتاده افتاده بود که می خواد باهاش از دواج کنه اشک نریخت . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی

هــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــی ۶۷

چند وقت بود که می دیدم نیلوفر علاوه بر درسی که می خونه یه دفتری دستشه و میره توی فکر و یه چیزایی می نویسه . این نباید درس یا تحقیق باشه . حس کردم که داره خاطراتشو می نویسه . دخترم چه خاطراتی داشت که بنویسه . اون که همش در یک فضای در بسته و زیر یک سقف با مادرش بود . منم که دیگه چیزی ندارم که برای من بنویسه . لطفی براش ندارم . از مادر خسته و داغونش می خواد بنویسه ؟/؟ نه نباید این باشه .. پس اون داره چیکار می کنه . رشته ادبیات هم که نیست بگیم اون داره مثلا یک کار ادبی و مطلبی می نویسه که نیاز به فکر کردن داره . فضول که نه ولی کنجکاو شده بودم . دلم می خواست بیشتر مراقب کار های دخترم می بودم . ببینم اون واقعا داره چیکار می کنه . شایدم عاشق کسی باشه . ولی حال و روزش به آدمای عاشق نمی خورد . یه فکری به خاطرم رسید بعد از این که یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و در و دیوار رو یه نقاشی کرده چند تا وسیله گرفته بودم بهترین کار بود که یه میز و ویترین چند تیکه ای سفارش می دادم . با چند طبقه کشو و جاهایی که بشه وسیله شخصی و کتاب رو درش گذاشت . می دونستم سلیقه نیلوفر چه جوریه . حتی رنگ مورد علاقه شو واسه این چیزا می دونستم اون بیشتر دوست داشت اگه یه میز و ویتریی دیگه داشته باشه به رنگ خودش همون رنگ چوب و براق باشه .. . می خواستم از روی اون قسمتهایی که کلید داره کلید بسازم . چند قسمت طرح پوشیده رو هم دادم یعنی به جای شیشه از چوب استفاده کردم که این قسمت کا رو حس می کردم نیلوفر کمتر بپسنده ولی جاهای شیشه ایش رو هم زیاد کردم که دیگه اینا رو ایراد نگیره . چون این همون چیزی بود که من می خواستم . باید ببینم این دختر چشه .وقتی برای اولین بار رفتم تا این میز و دراور و به اصطلاح سرویس چوبی دم دستی رو سفارش بدم اوستا کار که مردی جوان بود و چهار پنج سالی رو ازم جوون تر نشون می داد یه نگاه خریدارانه ای بهم انداخت که اصلا حوصله شو نداشتم .. -چند میفته -واسه شما چون وضعیتتون فرق می کنه میشه سیصد تومن .. آخه من براش گفته بودم که شوهر ندارم و دختر دانشجو دارم -چه خبره . ! سیصد تومن ؟/؟ من این قدر پول ندارم . تخفیف بیاین . جوون بدی به نظر نمی رسید . خوش تیپ بود . ولی اصلا اون لباس کار بهش نمیومد . خیلی ساده اش کرده بود . تازه از بوی رنگ و چسب چوب خفه شده بودم . روسری خودمو دادم عقب تر و به بهانه گرما دو تا از دگمه های بالای مانتو رو باز کرده و هر چه خواستم یه جوری انداممو بیشتر بندازم توی دید نشد .. یه گوشه چشمی هم بهش نازک کردم که آب از لب و لوچه اش آویزون شده بود . -ببینم بالاخره تخفیف میدین یانه یه اخمی هم بهش کردم .. -تخفیف که شما آخر کار بیست تومن هم ندین .. -نترکی .. این کار ش حداقل دویست تومن توش سوده . مایه کاری اون صد تومن میفته . بابام خودش نجار بود و من خودم می دونم در کار چوب که شما جنسا رو به صورت عمده می خرین چقدر سود براتون داره . -ولی پول ما باد می کنه .. -بازم به نفع شماست . بالاخره تخفیف بیشترمیدی یا نه .. -اگه شما هم تخفیف بیای من بیشتر تخفیف میام . منظور همو خوب گرفته بودیم. راستش کسم خیلی به خارش افتاده بود . تازگی ها خیلی ملاحظه نیلوفر رو می کردم و گشت و گذارم کم شده بود . -من حرفی ندارم . ولی تخفیف شما باید سنگین باشه -به شرطی که احساس سبکی بکنم .. چه خوب ! آدمی که می خواد معامله کنه و طرفش چه خوب زبون همو می فهمند .. از در پشتی کارگاه رفت بیرون . منو هم صدا کرد برگشت و در مغازه رو بست و با هم راه افتادیم .به یه جایی رسیدیم که یه اتاقک داشت و یه انباری و یه حموم و آبدار خونه . -ببینم شاگرد نداری ؟/؟-چرا امروز روز تعطیل رسمی بود و دلم نیومد اونا رو نگه داشته باشم . ازم خواست که با هم بریم حموم . واسه این که کلاس بیام و نرخو بالا برده تخفبف بیشتری بگیرم گفتم فکرنکنین من از اون زنا هستم . من زن محترمی هستم . -خواهش می کنم . من که جسارتی نکردم از طرز صحبت و لباس پوشیدن و رفتارتون مشخصه . به هر حال انسان هم یک خواسته هایی داره و نیاز به تنوع و حال و هوا عوض کردن .. منو هم نگاه نکنین که مرد هیزی باشم . منم واسه خودم شخصیت محترمی هستم . .. دو تایی مون از خود متشکر شده بودیم . خیلی عادی و راحت لباسامونو دم در حموم در آوردیم . نزدیک بود مثل جنده ها برم کیرشو بذارم تو دهنم و واسش ساک بزنم ولی گفتم بهتره همون اول بهش رو ندم اگه این کارو بکنم شاید متوجه تخصص من بشه . و فقط یه ده تومن دیگه بذاره کف دستم . اون موقع ده تومن برای جنده هایی مثل من و در اون سن خیلی زیاد بود . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
مرد

 
هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 68

ببینم این تخفیفش خیلی سنگین میشه ها .. -اول باید ببینم جنس چه جوریه بعد در مورد تخفیفش صحبت می کنیم .. -جنسو که خودت داری می بینی دیگه از این بهتر نمیشه تو که از چهره ات معلومه که دهنت آب افتاده -تو چی تو که میگی این همه مدت شوهرت ولت کرده و رفته باید هوست زیاد باشه . -می تونی دست بزنی و ببینی -اجازه دارم ؟/؟ -اوخخخخخخ اینم از اون تعارف هاست عزیزم . تا این جا رو که اومدی بقیه شم می تونی خیلی راحت بیای . . دو تایی مون ایستاده رفتیم توی بغل هم . من دستمو رسوندم به کیرش و اونم با کسم ور می رفت . کس حشری من منو رو سفید کرده بود . وقتی دستشو گذاشته بود روی اون به اندازه کافی خیس و داغ نشون می داد . در حالی که کس بیشتر جنده ها مخصوصا اونایی که روزی چند تا فعالیت داشته باشن به این سادگی و نون و ماستها خیس نمی کنه . -اووووووهههههه پسسسسسسر چه دستی داری تو -ببینم حالا تخفیف بدم یا قیمتو بالا ببرم ؟/؟ این حرفو که زد من قهر کردم و قصد د اشتم راه بیفتم و برم که دستمو کشید و گفت خانوم شما شوخی هم سرتون نمیشه و منو کشوند طرف خودش . سینه هام به سینه های مردونه اون چسبیده روش غلت می خورد . عشقبازی رو شروع کرده بودیم نوید بخش یک روز به یاد ماندنی . همون ایستاده می خواست تر تیب منو بده . اول جلو پام زانو زد و منم پاهامو به دو طرف بازش کرده تا بتونه خب کوس لیسی کنه . -. منم با فشار بیشتری کسمو به دهنش می مالیدم . -اوووووخخخخخخ بخورش همین جوری .. منو رو دستای خودش بغلم کرد و برد به حموم .. -یه دوش برای هر دو مون ضروریه .. راست می گفت . آب این دوش عجب فشاری داشت خیلی لذت بخش بود . دست از ور رفتن با کسم ور نمی داشت . -کس صورتی قشنگی داری . خیلی هم تمیزه . گنده و گشاد نشون نمی ده .. -لطف داری عزیز فقط باید تستش کنی تا یه قضاوت درست تری در موردش داشته باشی .-با چی تستش کنم -با هر چی که عشقته و دوست داری و بهت حال میده -من همه چی بهم حال میده .. به کس خوری خودش ادامه داد .. با این که حمومش کوچولو بود ولی می شد دراز بکشیم . تنمو با دستای قدر تمندش خیلی آروم ماساژ می داد اونم به خوبی می دونست که باید چیکار کنه که به من آرامش بده . نگاهم به کیرش بود . آب همین جوری به سر و روی ما می پاشید . من طاقباز دراز کشیده بودم و اون اومد رو من . . چقدر موهای خیس سرش بهش میومد . با همون حالت لباشو گذاشت رو لبای من و کیرشوو هم به کسم چسبوند . حالا دیگه یه فشار لازم بود تا کیرشو بکنه توی کس من . این مدلی سکس هم در نوع خودش جالب و هیجان انگیز بود و خیلی هم می چسبید . . چه عشق و حالی هم می کردم . مراقب بودم که تو گوشام آب نره . شیر آبو بست . با دستاش به سینه هام چنگ مینداخت . بوسه هاش منو از این رو به اون رو کرده بود . خیلی هیجان داشتم . رویه کار ثابت قرار نمی گرفت . نمی دونم چرا تا می رفتم با یه حرکت حال کنم دست عوض می کرد . -آقا خوشگله ! کیرت رو چرا بیرون کشیدی داشتیم حال می کردیما .-ای به چشم خانوم خوشگله . را ستش ذوق زده شده بود -ببینم پسر از بس جنده گاییدی دیگه خسته شدی . یه لقمه خوشمزه و چرب و نرم خوب به گیرت افتاده و نمی دونی چه جوری بخوریش ؟/؟-همچین می خورمش که دیگه نفهمی کی خورده شده . -حالا می بینیم . -بهت نشون میدم - فعلا کسم کیر می خواد . زود باش چند سالیه که محرومیت کشیدم .. این حرفا رو که بهش می زدم طوری بهش حال می داد و لذت می برد که انگاری می خواد بکارت یه دخترو بگیره و با یه دوشیزه داره حال می کنه .. -پسر تو زن داری ؟/؟ طوری داری منو می کنی که انگاری کس ندیده ای . -نمی دونم نمی دونم چی بگم . -آره شاید هم همین طور باشه . اگه این کس باشه که من کس ندیده ام . نمی دونم چی داشت می گفت . می خواستم ازش بپرسم پس کس زنت و اونایی که گاییدی باید خیلی گشاد باشن ولی دیگه اینجا زیپ دهنمو کشیدم و گفتم ولش دیگه هر حرفی رو هر جایی که نمی زنن و حرف حرف میاره . . دو تا دستاشو گذاشته بود رو سینه هام . تنش داغ داغ بود . کیرش خیلی سفت شده بود . انگاری یه سنگ فرو کرده باشه توی کسم . نمی دونستم چرا به این صورت در اومده . برام تازگی و تعجب داشت ولی یه مورد دیگه بود که با این موضوع روبرو شده بودم و اون احتمالا قرص مصرف کرده بود . حتما اینم شستش بو بر دار شده بود که می تونه منو بکنه . . من نمی دونم چرا اونایی که زن دارن بازم میرن دنبال زنای دیگه . من چه می دونم . اون داره منو می کنه و منم اعتراضی ندارم . پس بهتره به این مسئله فکر نکنم . من که مرد نیستم تا احساساتشو درک کنم . ولی اگه من جای زن اون بودم پدر شقایق رو در می آوردم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــــرانی .


هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 69

هوسم وقتی زیاد تر می شد که به یاد تخفیفی می افتادم که می خواستم ازش بگیرم . طوری منو می بوسید و می لیسید که نشون می داد خیلی تشنه منه . منم تا می تونستم هیجان خودمو نشون می دادم . دستمو می ذاشتم پشت سرش و لباشو رو لبام محکم ترش کرده و با عطش بیشتری می بوسیدمش . چه خوب می تونستم مردا رو رامش کنم . ولی هنوز باورم نمی شد که یک جنده باشم . شاید هیچکدوم از این زنای هرزه قبول ندارن که یک هرزه ان و یه جوری این مسئله رو توجیه می کنن ولی من حس می کردم که با بقیه فرق دارم . با این که با دهها مرد هم خوابگی کرده بودم و احساس پستی و پوچی می کردم با این حال می دونستم که این خواسته قلبی من نبوده .. حالا که داشتم لذت می بردم ولی این لذت تنها برای لذت نبوده . چقدر کیرش سفت بود . لباشو چسبوند به پشت چشای من . -چقدر خوشگله حالت چشات .. همه جات قشنگه .. بازم باید بیای پیشم . -هوامو داری ؟/؟ -حال نمی کنی ؟/؟ -چرا ولی تو که خودت می دونی اگه یک زن به مشکل بخوره اون وقت ممکنه منحرف شه . دلت میاد این تن و بدنو تحویل یکی دیگه بدی ؟/؟ همه که مثل تو مهربون نیستن . خوشت میاد که به این پوست لطیف و سفید یه خطی بیفته .. .. مثل آدمای بیهوش تازه بهوش اومده طوری از حالش برده بودم که به خوبی رگ خوابشو در دست داشتم . خلاصه منو به ار گاسم رسوند و طوری هم کیرشو کرد توی کونم که حس کردم واسه اون باید یه انعام جدا گانه ای ازش بگیرم . ..اون روز من و اون یه صفای حسابی کردیم .. از اون پس هفته ای یه بار می رفتم پیشش تا پس از چهار هفته جنس رو تحویلم داد . ناقلا در همون روز که می خواست جنسو تحویلم بده اول من جنس خودمو بهش دادم . چقدر سر قفل چند تا از کشو ها با هم بحث داشتیم . اون می گفت که دیگه قفل به کشو نمی زنن . تازگیها مد شده و الان به این ویترین و قفسه های کشویی اون قفل زدن قدیمی شده .. ولی به هر حال تسلیمش کردم . من هدف دیگه ای داشتم . از این دو تا کشوی قفل دار یک کلید اضافه هم واسه خودم ساختم . بدون این که بخوام به نیلوفر چیزی بگم اگه مسئله ای باشه به خوبی می تونم با خوندن دفتر خاطراتش متوجه شم . واما از مزد این ویترین و چند تیکه وسایل چوبی بگم که به وقت حساب کتاب کردن که خیلی جونمو به لب آورد . اون روز خودمو خوشگل تر از همیشه کردم . دل تو دلم نبود . چقدر می خواست ازم بگیره معلوم نبود . با این دفعه پنجمین بار بود که می خواستم زیر کیرش بخوابم . هر چند هر بار بیشتر و بهتر از دفعات قبل حال می کردم ولی بهم گفت بالاخره چقدر می خوای بدی . من خیلی روش کار کردم . حداقل دویست تومن جنس روش ریختم . --من این چیزا حالیم نمیشه . می دونم صد تومن جنس هم توش نریختی . -همه از نراد اصله -دیگه اصل و فرع نداره .. ولی دستت درد نکنه .. -هرچی دادی دادی .. نود تومن بهش دادم .-ببین من صد تومن همراهمه .. این قدر رو که باید همرام باشه که کرایه وانت بدم و جنسو ببرم خونه و تو راهم کاری پیش بیاد . یه جور خاصی نگام کرد که ترسیدم . پولو بهم بر گردوند . داشت گریه ام می گرفت . هر چند می تونستم اگه بازم پول می خواست براش ببرم ولی دلم می خواست واسم ارزون تموم شه و حداقل بتونم دلمو به این خوش کنم که پنج حال کردن با این مرد خوش تیپ و خوش بدن یه ثمره ای داشته .. -چیه کمه ؟/؟ باشه هر چی میشه بعدا برات میارم . نمی خوام ازم ناراضی باشی .. -شقایق جون اینم برای خودت . هدیه من به تو . اینو هم ازت نمی خوام . حالا راضی شدی ؟/؟ اولش فکر کردم ناراحت شده و بهش تو هین کردم از این که این مقدار بهش دادم ولی نه این طور نبود . اون با لبخند و خوش رویی با هام بر خورد کرد . خودمو انداختم بغلش و یه ماچ جانانه از اون لبا و لپاش برداشتم . حتی اون قدر مردانگی به خرج داد که کرایه وانت رو هم حساب کرد .. وقتی نیلوفر رسید خونه و وسایل جدید رو دید از خوشحالی نزدیک بود بال در بیاره . -مامان دوستت دارم . مامان عاشقتم . چقدر تمیزه چقدر خوشگله .. اوه مامان دستت درد نکنه .. حالا وسیله هامو میذارم اینجا . برای وسیله های تو هم جا داره مامان .. -عزیزم من خودم همون کمد و گنجه قدیمیه برام کافیه .. چقدر لذت می بردم دختر کم توقع و خوشگل خودمو این قدر شاد می دیدم . چشام افتاد به دو جفت کلید طلایی که روی دو قفل سوسو می زدند .... ادامه دارد ... نویسنده ..... ایـــــــــــــــــــــــــرانی .

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 70

مامان تو خیلی خوبی .. بهترین مامان دنیایی .. -نیلوفر این جوری حرف نزن که من دلم می گیره . -چرا مامان .. -آخه من مامان خوبی برات نبودم . همش بهت سختی دادم .. اومد بغلم کرد و منو بوسید . منو بغلم زد و بازم بی اختیار گریه ام گرفت . حس کردم که فرشته پاکی داره یه تن کثیفو در آغوش می کشه . -مامان یه مدت که بگذره من دیگه نمی ذارم تو کار کنی . حق نداری مامان . تو باید استراحت کنی . تو باید بری سفر های زیارتی . نمی دونم چرا رو به سوی خدا وای نمی ایستی . مامان تنبلی نکن دیگه .. با خودم گفتم من با این تن و بدن آلوده چه جوری عبادت کنم .. نیلوفر سر گرم کارای خودش شد . دختر قانع من . اصلا هم خجالت نمی کشید از این که توی کلاسش از نظر مالی و اقتصاد خانواده از همه ضعیف تره . این در س خوندن زیاد هم باعث شده بود که بغل زدن شبانه ما با تا خیر انجام شه . -مامان من اگه نصف شبا بیام بغلت بزنم از خواب بیدار میشی ؟/؟ می خواستم بهش بگم که حاضرم تا ساعتها تا هر وقت که داری درس می خونی کنارت بیدار بمونم تا خوابت بگیره . مثل اون وقتا که بچه بودی واست لالایی می خوندم . بالاخره حرفای دلمو بهش گفتم . هر وقت هم که میومد پیش من من بیدار می شدم ولی وقتی که می خواست بره دانشگاه طوری از بغلم پا می شد که اصلا نمی فهمیدم کی رفته . واسه این که بیدار نشم و وقتمو برای صبحونه خوردنش نذارم . گاهی وقتا هم طوری می خوابیدم و خودمو جمع می کردم که نمی تونست بیاد کنارم و می رفت اتاق خودش .. بالاخره دو روزی گذشت و نیلوفر وسایلشو توی کمدش جا به جا کرد . دیگه حس فضولی من گل کرده بود . من باید متوجه می شدم که دخترم در دفتر خودش چی نوشته . اگه اشتباه نکرده باشم و اون از خودش دفتر خاطراتی داشته باشه . دفتر شو در آوردم . یه دفتر ساده و کلفت بود . بدون نقش و نگار . اولش فکر می کردم تزئین داده باشه ولی مثل خودش بی تجملات بود . اما خوش خطو تمیز نوشته بود .. .. اول یه دور لای دفتر رو باز کردم تا مطمئن شم نشونه ای چیزی نداشته باشه که خوشبختانه نداشت که از دستم در رفته باشه . باید اونو می ذاشتم درست در همون نقطه ای که گرفته بودمش . ..به نام خدایی که ما را آفرید خدایی که پدر را آفرید مادر را آفرید و دختر را آفرید . خدایی که پدر را از دختر دورش کرد تا نداند که لذت در آغوش کشیدن پدر یعنی چه !و به نام مادری که اورا به اندازه پدر و مادر و بیشتر از تمام دنیا دوست می دارم . نمی دانم از کجا آغاز کنم . . ......ظاهرا نیلوفر من دبیرستانو که تموم کرده این دفتر رو شروع کرده و دوران کودکی و نوجوانی خودشو خیلی خلاصه گفته .. از وقتی که یادم میاد فقط مادرمو در کنارم دیدم . مادری که همه چیزم بود . همه کس و کارم بود . هستی من وجود من صدای خنده هام و اشک چشام بود . مادری که در آغوشش آرام می گرفتم و دستش بر سرم نوازش بود و هر کلامش هنوز واسم مث یه لالایی دلنشین بود . راستش نمی دونستم واژه هایی مثل برادر و خواهر یعنی چه و در کجا ها کار برد داره . خاله و دایی و عمه و عمو به چه کسی میگن . وقتی که بزرگ تر شدم و این چیزا رو فهمیدم همیشه این سوال در ذهنم بود که پس بابام کجاست . چرا تنهام . چرا کسی نیست که به ما سر بزنه . راستش حوصله کسی غیر از خودمون را نداشتم عادت کرده بودم وقتی دخترا از خریدای عیدشون می گفتند و از لباسای قشنگشون , من واسه چند لحظه با حسرت نگاهشون می کردم ولی یواش یواش عادت کردم . حس می کردم که بیشتر از اونا می فهمم که پز لباسامو ندم . .وقتی که بعد از سیزده به در بچه از سفر ها و گردش سیزده می گفتند من چیزی واسه گفتن نداشتم . یواش یواش دیگه می دونستم سفر به چی میگن یعنی رفتن از یه شهر به یه شهر دیگه .. شاید اگه اردوی دخترای مدرسه نبود من همین چند سفر رو هم نمی رفتم . گاهی پیش میومد که چند ماه به اون طرف شهر هم نمی رفتم . مامان مهربون من بهم سختی نمی داد . بچه که بودم و از کنار اسباب بازیها رد می شدم خیلی چیزا دلم می خواست که داشته باشم ولی مامان از همون بچگی بهم یاد داده بود که خواستنی ها خیلی زیادند و اگه یه چیزی رو به دست بیاریم می خوایم که چیز دیگه ای رو هم جایگزینش کنیم به جای این که قدر اون چیز قبلی رو بدونیم . یه چیزی از حرفاشو می فهمیدم و از بعضی ها چیزی دستگیرم نمی شد . آخرای دبستان بودم . یه روز دیدم یه پدری اومد دنبال دخترش دختر تا پدرشو دید خودشو انداخت توی بغلش . اولین باری نبود که از این صحنه ها می دیدم ولی نمی دونم چرا هیچوقت تا به اون حد نمی خواستم که بابام بغلم بزنه . کاش بابام بغلم می زد و به موهام و به کمرم دست می کشید . صورتمو می بوسید .دلم گرفته بود لبامو ور چیدم ولی اشکی نریختم . آخه به بابا نداشتن عادت کرده بودم .ولی چقدر دلم می خواست مردی به عنوان بابا کنارم باشه . واسم دل بسوزونه . دوستم داشته باشه .. ولی با همه اینا من بازم مامانمو بیشتر دوست داشتم . چون مامانم هیچوقت تنهام نذاشته ....... به اینجا که رسیدم نتونستم ادامه بدم .. مامان هیچوقت تنهام نذاشته .. نیلوفر اگه بدونی مامانت چه زن کثیفیه تف توی صورتشم نمیندازی .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایـــــــــــــــــــــــــرانی .


هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 71

چقدر نیلوفر من دلش پر بود . انگاری خیلی چیزا رو فرا موش کرده بودم . ما بزرگترا یا اصولا ما آدما هر چقدر بگیم بقیه رو درک می کنیم ولی در اصل خودمونو بیشتر درک می کنیم و به خودمون بیشتر توجه داریم .منم این دوران رو طی کرده بودم . حالا من بابا داشتم ولی دخترم پدری نداشت که بالا سرش باشه تا اون لذت داشتن پدر رو احساس کنه . چرا پس چیزی بهم نگفت . خدایا .. دفتر رو کمی از خودم دور کردم تا اشکهام برگاشو خیس نکنه .. ادامه دادم . ....... دوران بلوغ برام دوران عجیبی بود . حس کردم جدای از مسئله جسمی و تغییرات جسمی و جنسی افکار منم تحت تاثیر قرار گرفته . فکرای عجیبی به سرم افتاده . چراهای بسیاری در ذهنم نقش بسته که نمی تونم جوابی براش پیدا کنم . نمی دونم چرا بعضی آدما به جای این که تلاش کنند فاصله هاشونو با بقیه کم کنند به داشته های دیگران حسادت می کنند . دلشون می خواد دل دیگرانو به درد بیارن . . تازه رفته بودم مدرسه راهنمایی. یادم میاد در امتحانات نوبت اول بهترین نمراتو گرفته بودم . از نظر اخلاق هم از همه سر تر شده بودم . همه دوستم داشتند . ولی اون روز به وقت بر گشتن به خونه وقتی که من و چند تا از دخترا دور هم بودیم و می گفتیم و می خندیدیم اونی که نفر دوم کلاسمون شده از من عقب مونده بود گفت هرچی باشه هرکی باشی تو بچه یک فاحشه هستی . بابات معلوم نیست کیه نمی دونستم چی داره میگه ... می دونستم فاحشه یعنی یک زن بد و بد کاره ولی من از مامانم بدی ندیده بودم . تن فروشی ندیده بودم . دلم شکست . انگار از درون شکسته بودم .. -من بابا دارم بابام رفته امریکا .. بغضم ترکید . اون روز تمام راه رو تا خونه دویدم . نگاه نمی کردم که کی داره نگام می کنه .. مامان اگه دروغ گفته باشی .. مامان نه نه نمی خوام باور کنم که تو یک بد کاره ای . تو هر چه باشی برای من بهترینی . نمی خواستم اینو باور کنم ولی بار ها بود که به کوچه که می رسیدم می دیدم یکی از درخونه مون میاد بیرون . جالب و درد ناک این جا بود که من برام پیش اومده بود که یک نفر رو دوبار ببینم که از در خونه مون خارج میشه . هر دو بار هم به مامان گفتم که این کی بود ؟/؟ یه بار گفت لوله کش و یک بار هم گفت تعمیرکار گاز ووسایل گازی ..حس کردم که باید همین طور باشه . ولی نه مامان این درست نبوده . تو که بهترین مامان دنیا بودی . مامان تو خوبی . از همه خوبا خوب تری . بذار اون دختره بی ادب حسود هر چی میگه بگه .. مامان خدا نکنه دروغ گفته باشی که پدرمو می شناسی و اون زن داشته رفته خارج . اگه دروغ باشه چی . ولی اگه راست باشه شاید این امید رو بشه داشت که یه روز همراه ستاره های شب بیاد به زمین . بیاد تا که شاید بخواد دخترشو ببینه همونی که ولش کرده رفته همون وقتی که مثل حالا بهش نیاز داشته . بابا اگه یه روز ببینمت نگات نمی کنم . چرا من و مامانمو تنها گذاشتی ؟/؟ ولی می دونم تو بهم دروغ نمیگی مامان . من دارم اینارو خطاب به تو می نویسم . برای دل خودم می نویسم . می دونم مامان به من دروغ نمیگی . شاید خیلی چیزا رو بهم نگی ولی هیچوقت بهم دروغ نمیگی . مامان تو خیلی خوبی . .. آره این بود خاطره ای از یک روز شیرین که سر انجامش با تلخی تموم شد . از مادرم بازم در مورد پدرم پرسیدم و اواین بار دقیق تر برام گفت وهمون حرفای قبلشو با آب و تاب بیشتری .. می دونستم و می دونم مامان خوبم بهم دروغ نمیگه . خدایا نمی دونم بقیه از کجا در مورد مامان می دونن و من تازه فهمیدم ............... دستام کاملا سست شده بود . حس کردم که دیگه حسی ندارم . همه جا رو تیره و تار می دیدم . فرشته من نیلوفر مقدس من همه چیزو در مورد من می دونست . من باید می مردم . خدایا منو بکش . جز مرگ هیچی چاره کارم نیست . اون از 12سالگی تا حالا که 20 سالشه یعنی 8 ساله که همه چی رو می دونه . پس واسه چی هنوزم مثل بچگی هاش بغلم می زنه . پس واسه چی هنوزم که منو می بوسه و بو می کنه حس می کنم داره به مادری عشق میده که بهشتو زیر پای اون مادر می بینه . چرا بهم نمیگه هرزه . چرا بهم نمیگه فاحشه ؟/؟ چرا هنوز که می خواد بخوابه میاد و بغلم می زنه . واسه چی دوستم داره . ؟/؟ این همه سال مایه خجالت اون بودم و خبر نداشتم . سرمو مث کبک زیر برف می کردم و فکر می کردم هیشکی هیچی نمی دونه ولی وصله تنم جگر گوشه ام همه چی رو می دونست و می دونه . دفتررو گذاشتم سر جاش . نباید کاری می کردم عکس العملی نشون می دادم که نیلوفر شک می کرد که من از خیلی چیزا با خبرم . تمام باور هام خراب شده بود . کاش نیلوفر تف مینداخت تو صورتم . بهم می گفت که یک مامان بدم . .خدا کنه اینجا توی دانشگاه کسی منو نشناسه . محیط دانشگاه فرق می کنه . ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایــــــــــــــــــــــــــرانی .
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
هــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــایی 72

خیلی این طرف و اون طرف گشتم تا یه عکسی رو که در زمان بار داریم با پدر نیلوفر بر داشته بودم پیدا کنم و بهش نشون بدم . البته نه بی مقدمه که اون مشکوک شه . بالاخره پس از چند ساعت این طرف و اون طرف گشتن این عکسو پیدا کردم . اگه چند میلیون پول بهم می رسید این قدر خوشحال نمی شدم . دخترم که خسته و مونده به خونه بر گشت بیشتر از هر وقت دیگه ای اونو بغلش کردم و خودمو بهش فشردم . دلم می خواست همه چی رو بهش بگم . بگم که می دونم که تو همه چی رو در مورد من می دونی . ولی نه دلم نیومد . بذار اون احترامی رو که بین اون و من وجود داره به همین صورت پا بر جا بمونه و تازه اون اگه بفهمه که من دفتر خاطرات و احساساتشو خوندم خیلی ازم دلخور میشه . نباید بذارم که اون اینو بفهمه . نه نه ..-نیلوفر .. عزیزم بیا اینجا می خوام یه چیزی رو نشون بدم . لای لباس کهنه هام پیدا کردم .. اصلا یادم رفته بود همچین عکسی هم داریم . راستش از این که باباش رو این قدر مسن ببینه که حداقل سی سال ازم بزرگتر باشه سختم بود .ولی اون به عکس نگاه کرد و چیزی نگفت . -مامان بدش من نگهش دارم . چهره نیلوفر در هم بود . -عزیزم می خوای پارش کنی ؟/؟ نکن این کارو .. -مامان پاره اش نمی کنم . -پس برای چی می خوای . همین جا هست که هر وقت خواستی می تونی ببینیش . -مامان یکی از روش ردیف می کنم و نترس .. اشک از چشاش سرازیر شده بود .. -مامان اگه من کنار بابام وایسادم پس چرا چیزی یادم نمیاد .. نیلوفر من می دونست که یه دختری که توی شکم مامانشه هیچی یادش نمیاد ولی بازم می خواست از دست زمونه شکوه کنه . دیگه واسم مهم نبود که چرا رحیم اینجا نیست . تنها این واسم مهم بود که چرا فرشته من داره اشک می ریزه . . اون داشت گریه می کرد . -عزیزم نباید بهت نشون می دادم . ؟/؟ ناراحتت کردم ؟/؟ -نه مامان واسه تو ناراحتم . بابا که وضعش خوب بود . اون با این همه امکانات خودش ..اون وقت تو رو ول کرده که خونه مردم کار کنی ؟/؟ سرمو گذاشتم رو سینه دخترم . می خواستم بهش بگم . همه اون چیزایی رو که می دونه بهش بگم . ولی بازم نتونستم . شاید اگه همه دونستنیهاشو بهش بگم دیگه مثل سابق بهم احترام نذاره . حداقل حالا داره کاری می کنه که من نفهمم که اون می دونه .. -عزیزم مامانتو دوست داری ؟/؟-چرا که نه .. مامانی که خودشو وقف من کرده . همه چیزشو به خاطر من داده چرا دوستش نداشته باشم ..چرا عاشقش نباشم . من بابامو دوست ندارم . اون خیلی در حق ما ظلم کرده . از زنش می ترسیده ؟/؟ از بچه هاش حساب می برده ؟/؟ می خواسته بچه راه نندازه ..می خواست کاری نکنه که من به دنیا بیام . مامان تقصیر من چیه . من شاید پدر و برادر داشته باشم . شاید اونا مرده باشن ..نمی دونم . من هیچی نمی دونم . ولی من تنها نیستم . من تو رو دارم . من خدا رو دارم .. رو پاهای خودم می ایستم و واست بهترین زندگی ها رو ردیف می کنم . نمیذارم عذاب بکشی و بری خونه مردم کار کنی . تو مامان منی . من سعی می کنم بهترین پزشک شم . تلاشمو می کنم . مامان من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم . یاد گرفتم که باید به خاطر چیزایی که داریم خدا رو شکر کنیم و بابت چیزایی که نداریم حسرت نخوریم . من بهترین مامان دنیا رو دارم . واسه همین شکر گزار هستم . چقدر دلم می خواد درسام زود تر تموم شه . الان هم می تونم ولی بازم هرچی رو به جلو میرم می تونم کار بهتری پیدا کنم . شاگرد خصوصی هم درس بدم -نیلوفر حرفشم نزن . کار و تدریس و دانشگاه سه تایی پدر آدمو در میارن . من نمی خوام تو مریض شی . فعلا که زیاد سختی نمی کشیم .از خودم بدم اومده بود . چقدر دلم می خواست کاری انجام بدم که نیلوفر من دیگه از داشتن مادری مث من عذاب نکشه . هر چند اون می گفت که من بهترین مامان دنیام واسش ولی با این حال دوست نداشت که شرایط من به این صورت باشه . تا چند روز نتونستم برم دنبال کار و کاسبی . در این چند روزه هر کاری می کردم که بتونم یه کار آبرومندی گیر بیارم نمی تونستم . در آمدش خوب نبود . می تونستم از پس اندازم بخورم ولی برای جهیزیه و تامین آینده نیلوفر پول کم می آوردم . نمی دونستم باید چیکار کنم . بالاخره مقاومتم در هم شکسته شد و حس کردم چاره ای ندارم جز این که به همون حرفه سابقم رو بیارم . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایـــــــــــــــــــــــــــــرانی .


هـــــــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۳

یه روز دیگه که نیلوفر خونه نبود بازم هوس خوندن دفتر خاطرات دخترم به سرم زد . نمی دونم چرا دوست داشتم بیشتر با احساسات دختر گلم آشنا شم . دوست داشتم بیشتر درکش کنم . بیشتر با خواسته هاش آشنا شم و ببینم چی میگه . .. یه جایی رو چسبیدم که مال همون وقتی بود که ظاهرا آنفلونزای خطر ناکی گرفته بود و تا یک قدمی مرگ هم رفته بود .. از چند صفحه قبلش شروع کردم به خوندن . .........من وقتی که می دیدم مامان خوبم پول زیاد نداره تا اون چیزایی رو که می خوام و نیازمه واسم بخره دیگه روم نمی شد بهش بگم . منم دلم می خواست مثل بچه های دیگه لباسای گرم و شیک داشته باشم . ولی وقتی که مامان غذاکم می خورد تا من بیشتر بخورم دیگه روم نمی شد بهش بگم اینو بخر اونو نخر .. از وقتی هم که فهمیدم اون کار بد انجام میده دیگه نخواستم بیشتر اذیتش کنم . می دونم مامان من مهربونه خوب و دوست داشتنیه ولی نه .. شاید حقیقت نداشته باشه .. کاش با چشای خودم غریبه ها رو نمی دیدم که از در خونه مون خارج شدن . وقتی که به دیدن لباسای شیک همکلاسیام یه لحظه ای هوس می کردم که منم از اونا داشته باشم فوری حواسمو می بردم به جای دیگه ای . به این که مامان من نداره و نمی تونه . به این که نباید بهش سخت بگیرم . خیلی از دخترا نمی دونستن نداشتن یعنی چه ولی من از بچگی می دونستم . بهترین کیف و کلاسور ها رو دست بقیه می دیدم و بهترین وسیله های نوشت افزاری رو .. نمی دونم مامانی که به من این چیزا رو یاد داده .. یاد داده هیچوقت شکایتی نکنم یاد داده که نماز بخونم چطور می تونه بد باشه ؟/؟ اون روز هوا داشت سر د و سوزناک می شد .. هوایی که حس می کردم هردم می خواد برف بیاد . یه باد گیر مناسبی نداشتم . یکی دو تا بلوز و یه روپوش ساده تنم کردم و رفتم مدرسه . باد سرد تمام بدنمونوازش می داد اولش حالیم نبود وبعد منو انداخت . حس کردم تمام تنم آتیشه .. نمی تونستم چیزی بخورم . حالم بد شده بود . وقتی از جام بلند می شدم همه جا رو تیره وتار می دیدم و به زمین میفتادم . هنوز به درستی نمی دونستم مرگ چیه . یعنی می دونستم ولی اون نیرویی که بتونم حسش کنم در وجودم نبود . حالم داشت بهم می خورد . احتمالا فشارم به شدت پایین اومده بود . بدنم چرکی شده بود . سرم گیج می رفت . نمی تونستم رو پاهام وایسم و برم دکتر .. ..مامان اشک می ریخت .. نمی دونست چیکار کنه .. آخه اون می گفت جز من کسی رو نداره .. منم وضع بهتر از اونی نداشتم . آخه منم جز اون کسی رو نداشتم . ولی نمی دونم چه نیرویی بود که حالیم کرد که اینجا میشه قدمی به مرگ نزدیک شد . میشه رفت و راحت شد . میشه دیگه درد آینده رو ندید . میشه دیگه غم بی پدری رو احساس نکرد . میشه به خاطر یه مادر ی که از ناچاری بد نام شده عذاب نکشید . چشامو که باز کردم خودمو رو تخت بیمارستان دیدم . مامان به دیدن من اشک می ریخت نمی دونم چرا تا این حد . همش داشت خدا رو شکر می کرد . منو می بوسید . منو .. می گفت دیگه هیچی از خدا نمی خواد . می گفت همه چیز خودشو داره . همه چیز خودشو به دست آورده . گریه های اون اشک منو هم در آورده بود . راستش خوشم میومد و میاد مامان منو خیلی دوستم داره . نازم می کنه لوسم می کنه . هنوزم که هنوزه حس می کنم که بچه ام . می خوام برم توی بغل مامانم و اون به سرم دست بکشه . هیچ جایی امن تر از آغوش مامان نیست . وقتی اونجایی هیچ درد و رنجی بهت کار گر نیست . انگاری مرگ هم ازت فرار می کنه .............اینجا به بعدشو دیگه نتونستم ادامه بدم فقط عین ابر بهار اشک می ریختم و به خاطر این که تا این حد پستم و باعث سر افکندگی دخترم شدم خودمو نفرین می کردم . نیلوفر تو به کی رفتی . بابات که ما رو گذاشت و رفت و یکی پشت سرشم نگاه نکرد . نمی دونم مرده هست یا زنده . بابای میلیار درت معلوم نیست کجاست و تو حالا داری با این وضع زندگی می کنی . . صدای زنگ در اومد . صدای ماشینی رو شنیدم . فکر کنم یه پیکانی بود که اومده بود منو با خودش ببره . دفتر خاطرات نیلوفر رو سر جاش گذاشتم تا با اونا برم . از خونه اومدم بیرون .. -اینجا چرا اومدین . برین از کوچه بیرون تا بیام اونجا سوار شم . اینجا در و همسایه ها شک می کنن . اونا رفتند و لحظاتی بعد هم من پشت سرشون رفتم .. پشت سوار شدم . -کی بهتون گفته سه نفری بیایین . قرار بود دو نفر بیایین . -شما باید خوشحال باشین که سه تایی اومدیم و بیشتر می تونین کاسبی کنین .. کمی عصبی بودم . حس می کردم نیلوفر مراقب کارامه . مثل یه سایه همه جا دنبالمه .. نمی تونستم از این کار دست بکشم . نه به این خاطر که عادت کرده بودم بلکه به این دلیل که به پولش احتیاج داشتم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
هـــــــــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی 74

راستش دیگه حتی سکسامو با فاصله انجام می دادم هوس زیادی هم داشتم ولی فکر کردن به نیلوفر نمی ذاشت که به هوس خودم توجه زیادی داشته باشم . . اون سه تا جوون خیلی هم شیک و آراسته بودند . طوری هم آتیششون تند بود که همون پشت ماشین داشتند باهام ور می رفتن . منو بردن به یه خونه در بست . فکر کنم خونه دانشجویی خودشون بود . واسه این که زیاد لفتش ندن سریع لخت شدم وخودمو در اختیارشون گذاشتم . . -چی دوست دارین یکی یکی بیاییم یا سه تایی .. راستش اون موقع ها زیاد مد نبود که چند نفری جنده رو بکنن . البته منو که به خاطر هیجان زیاد چند نفری چند بار کرده بودند ولی هنوز بین مردا شرم و حیایی وجود داشت -میل شماست . اگه سختتون نیست می تونین چند تایی با هم یعنی با من حال کنین . فقط وقت زیاد ندارم . زود کارتونو انجام بدین . حساب کردم که این جوری میشه آبشونو زود تر بیارم و خلاص شم ولی شایدم اگه خودم به هوس اومدم بتونم ارضا شم . یکی از اونا به سینه هام چنگ انداخته بود و اونو که هنوز فرم بدی پیدا نکرده بود داشت مچاله اش می کرد .. حرصم گرفته بود . به یاد زمان اوایل کارم افتاده بودم که همکاران دیگه چقدر مراقب سینه هاشون بودند وقتی اونا به طرفشون می گفتند این جوری سینه هامو دست نزن خرابش می کنی تعجب می کردم . و خیلی راحت برای جذب و جلب مشتری خودمو در اختیارشون میذاشتم . حالا می تونستم به خوبی شرایط اونا رو درک کنم چون خودم به همچین روزی رسیده بودم . -اووووووههههه پسرا زود باشین چقدر بی حالین . -حالا یه حالی بهت نشون بدیم که دیگه خودت بیای و دنبالمون بگردی . اون وقتا نوار های وی اچ اس و ویدیو مد بود . و سی دی و دی وی دی هم تازگیها افتاده بود به جریان ولی چه فیلمی رو نشون می دادند . مثلا می خواستن منو تحریک کنن . چند تا مرد در حال گاییدن یک زن .. راستش منم دیگه یکی دوبار گفتم به سینه هام فشار نیارین و دیدم که به حرفم گوش نکردن دیگه بی خیال شدم . یا باید این کارو نکنم یا حالا که دارم می کنم بی خیالش شم . یعنی هر کی که خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه . دیگه نمی دونستم چیکار کنم . شش تا دست در یه لحظه رو من کار می کرد .سه تا تخت یه نفره داشتند و نمی شد که روی اونا چهار نفری سکس کرد . واسه همین منو وسط پذیرایی ولو کرده بودند . نمی دونستم کی به کیه . فقط دریافت می کردم . منم دوست داشتم زود تر اونا رو بی حال و بی حسشون کرده آبشونو بیارم و قال قضیه رو بکنم . واسه همین تا یک کیری رو می دیدم یا اونو توی دستم می گرفتم یا میذاشتم توی دهنم . . یک لا هوسمو ده لا نشونش می دادم . رفته بودم توی خط و فیلم جنده ها . ولی کسی که اهل سکس و حال باشه به خوبی می تونه متوجه شه که تمام اینا همش فیلم و نمایشه و حال نمیده ولی در هر حال بعضی ها رو می تونه گول بزنه و بعضی ها هم که می دونن همه اینا سیاه بازیه از این حال و حالتشون لذت می برن . کیر ها رو تقسیم کرده بودند . یکی کرده بود توی کونم و یکی داشت کسمو می کرد و یکی هم فرو کرده بود توی دهنم . با این که در اون لحظات اشتهای نوش جون کردن آب کیر رو نداشتم ولی دستمو گذاشته بودم زیر کیرش و طوری اونو توی دهنم می گردوندم و میکش می زدم که ناله های طرفو در آورده بودم و هر چی هم این آبشو خالی می کرد تمومی نداشت . دهنمو حسابی شستشو داده بود . می خواستم تف کنم و همه رو بریزم گفتم شاید بهشون بر بخوره و موقع پول دادن بازی در بیارن این کار رو خیلی آروم انجام دادم . ولی اونی که آبشو توی دهنم خالی کرده بود برای لحظاتی شل شده بود . . کونمو با حرکاتی سریع و دورانی رودو تا کیر دیگه می جنبوندم . آخ و واخ و صدای ناله های دو نفر دیگه رو در آورده بودم . دو تا شون در یه لحظه بهم آب رسوندند . اونا تا می تونستند کس و کونمو بی نصیب نذاشته بودند . دلم خوش بود به این که از شرشون خلاص میشم ولی ول کنم نبودند . با این که حشری هم شده بودم . ولی گاهی وقتا به این نقطه که می رسیدم عشق به اینکه زود تر خلاص شم و برم خونه دیگه هوس منو تحت الشعاع خودش قرار می داد . -پسرا دوستتون دارن دوستتون دارم . زود باشین . سه تایی شون افتاده بودند رو سرم و کس و سینه و شکم . تمام بدن منو محاصره کرده به قبضه خودشون در آورده بودند . هر کاری دلشون می خواست با هام انجام می دادند . . حتی دو نفری که توی کس و کونم خالی کرده بودن با هم کیرشونو فرو کردند توی دهنم . انگاری از این که رفیقشون آب کیرشو ریخته بود توی دهنم خیلی لذت برده بودند . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی

هـــــــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۵

همچین لیسی به کس و کون و سینه هام می زدند که خودم از اونا می خواستم که تا ارضا شدنم دست از سرم بر ندارن . آخه منم یه آدمم . منم نیاز دارم . تا کی باید به خاطر در آمد , تن خودمو به این و اون بسپرم . خدایا کی از دست این زندگی آلوده خلاص میشم . نیلوفر همه چی رو می دونه . ولی به روم نمیاره . فرشته مقدس من دختر نجیب من همه چی رو می دونه . دختر پاک و دوست داشتنی من .. شقایق بس کن از سکست و از پولی که بعدش می گیری لذت ببر . کمتر جنده ای پیدا میشه که با حال دادن , خودش حال کنه . هر چند تازگیها همیشه هم حال نمی کردم .. ولی خودمو سپرده بودم به اونا .. بالاخره منو ارضام کردند . اون قدر بهشون حال دادم و لذت بردند که سه تایی شون پنجاه تومن به من دادند . برای اون زمان پول خوبی بود ولی اگه جدا جدا می دادند شاید یه کمی بیشتر می شد . در هر حال به جنده پول دادن که نرخ رسمی و اتحادیه ای نداشت که ما بگیم این گرونه و اون ارزونه . سال 58 که بتول منو برده بود تا در شهر نویک دوری بزنیم و هنوزم یادم نرفته که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همون اوایل درشهر نو قرار گاه داشت تا بتونه امنیت اونجا رو حفظ کنه تمام این جنده ها نرخ داشتند . گرون ترینشون تا اونجایی که یادم میاد دویست تا تک تومنی قیمتشون بود . اگه می خواستی کس بکنی یک قیمت و کون هم می خواستی بکنی یک قیمت . یادم میاد یکی از زناکه خیلی وضعش خیط بود می گفت اگه می خوای کس بکنی پنج تومان و اگه می خوای کون بکنی ده تومن .. اگه یه کسی از امروزی ها حرفای منو بشنوه میگه ده هزار تومن ؟/؟ پنج هزار تومن ؟/؟ چه ارزون ! مفته .. نه بابا هزار کجا بود .. پنج تا ده تا یک تومنی . راحت تر توضیح بدم اگه دلاریه زمانی بشه سه هزار و پانصد تومن ..با یک دلار الان می شد هفتصد بار کس اون زنو در اون زمان از کس گایید و با همون یک دلار می شد همون زن رو سیصد و پنجاه بار از کون گایید . فقط با یک دلار .. .....خلاصه من و نیلوفرم روز ها رو سپری می کردیم . روز ها و ماهها و سالها رو . نیلوفر من پزشکی عمومی رو تموم کرد. بازم یک دلهره و اضطراب دیگه . این که دخترم در چه رشته ای می خواد تخصص بگیره این که کجا قبول میشه . اون از تنوع خوشش میومد . دوست داشت جراح داخلی شه . . دخترم یک پزشک خوب و مهربون و دلسوز بود . همه دوستش داشتند . ولی می دونم هیشکی مثل مادرش نمی تونست دوستش داشته باشه . چقدر خدا دوستم داشت . نیلوفر منو هم دوست داشت . واسه این که من تحمل جدایی از اونو نداشتم ولی اگه مجبور می شدم باهاش می رفتم شهرستان . عزیز دل من بازم تهران قبول شد . در همون رشته ای که دوست داشت . پذیرفته شد . اگه به من می گفتند تو شهبانوی این مملکتی این قدر ذوق زده نمی شد. آره من به دیدن نیلوفرم حس می کردم که ملکه بانوی این دنیام . راستش مدتها بود که دور هرزگی رو تقریبا قلم گرفته بودم . اما گاهی اگه مشتری خوبی پیدا می شد که هم فال باشه هم تماشا هم پول بده هم حال بده می رفتم . اونم یه وقتی این کارو می کردم که نیلوفر کشیک بیمارستان باشه . . هنوز فعالیت های کاری نیلوفر به حدی نرسیده بود که خونه مونو عوض کنیم . آخه از روزی که یادمه اون همش داشت درس می خوند و فقط خرج تحصیلش پرداخت میشد . تحصیل در دوران تخصصی رو هم که تازه شروع کرده بود . .. مثل سابق زیاد نمی رفتم سر وقت خاطراتش . دیگه چیز خاصی نمونده بود که ندونسته باشم ولی کلمه ای رو نخونده ولش نمی کردم . یکی از این شبایی که اون کشیک بود و مردی رو هم به خونه راه نداده بودم شروع کردم به خوندن قسمتهایی که نخونده بودم . یه قسمت جالبش به این صورت بود .. مامان این روزا خیلی شاداب تر به نظر می رسه . دلم می خواد هرچی در میارم بدم بهش . بدم بهش تا مامان فرشته من شقایق خوشگل من مثل فرشته ها زندگی کنه . همونی که باید باشه . تا دیگه هیشکی پشت سرش حرف بد نزنه . مامان خوب من . روز تولدش نزدیکه . خیلی دلم می خواد یه هدیه گرون براش بخرم . مثلا یه پلاک .. یه دستبند .. ولی پولشو ندارم . . نمی دونم چیکار کنم . شاید اگه این رنوی خودمو با هاش بک عوض نمی کردم پولشو داشتم . پونصد تومن کم دارم . اگه یه ماه دیگه بود می تونستم یه میلیونو جور کنم .......... دیگه نتونستم بقیه دفتر رو بخونم . دختره دیوونه . واسه چی همه چیزتو واسه من داری هدر میدی . من اصلا خودم نمی دونم تاریخ تولدم کیه . این مادر بد که دیگه روز تولد نداره . داشتم فکر می کردم که این پونزده شونزده میلیونی که جمع کرده دارم تا دخترم فارغ التحصیل شه و بخواد بره سر کار بی ارزش میشه .. بهتره که به یه بهونه ای پونصد تومن بدم بهش . ... ادامه دارد .. نویسنده ...ایرانی
     
  
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۶

-عزیزم تو خیلی وقته ازم تقاضای پول نمی کنی یا اگه می گیری خیلی کم . تا مجبور نشی نمی خوای . این روزا هزینه های زندگی زیاد شده . یه زمانی با یک میلیون می شد یه آپارتمان معمولی خرید ولی حالا با یه میلیون خرج زندگی آدم در ماه پیش نمیره . عزیزم بیا این پونصد تومنو داشته باش بالاخره دانشجویی خانوم دکتری . این ور و اون ور میری . چهار تا لباس واسه خودت بگیر دیگه از وقت شوهر کردنت گذشته . -مامان من اگه بخوام از دواج کنم دیگه ادامه تحصیل نمی تونم بدم . خواستگار بالاخره میاد . نیومد به درک . مگه تو شوهر داری ؟/؟ -فدات شم عزیزم خودت رو با من مقایسه می کنی ؟/؟ نیلوفر من تا سه سال دیگه سی سالش می شد و لی زیبایی و ظرافت اون سنشو خیلی کمتر نشون می داد . اون اگه ازدواج می کرد حتما کمتر می دیدمش . این روزا روزای خوشم بود . من تنهای تنها می شدم . حتی دیگه مردی هم سراغ منو نمی گرفت . نیلوفر مات منو نگاه می کرد . -مامان یه کاری پیش اومده و من این پولو ازت می گیرم ولی یه ماه دیگه برش می گردونم .. -دختر دیوونه شدی ؟/؟ من که به غیر تو کسی رو توی این دنیا ندارم . فراموش شده ایم . بار آخرت باشه که از قرض گرفتن حرف می زنی . -آخه مامان .. من در میارم ولی خب نه زیاد . -واسه این که سختت نباشه من پونصد بار بغلت می زنم و هر بار هزار تومن باهات حساب می کنم . خندید و گفت مامان سرت کلاه میره . بازم به نفع منه .. -چرا .. -مامان تو که می دونی تو رو از هر چیزی توی این دنیا بیشتر دوست دارم . وقتی هر بار بغلم می زنی انگاری یه بار دنیا رو بهم دادی . بعد تو اگه پونصد بار بغلم بزنی یعنی پونصد بار دنیا رو بهم دادی . هر کدومو هزار تومن نرخ گذاشتی میشه پونصد هزار تومن . پس تو پونصد تا دنیا بهم میدی منهای پونصد هزار تومن .. اوا مامان بازم که آبغوره گرفتی . تازگیها چت شده . تا بهت میگم دوستت دارم گریه ات می گیره .-چی بگم . به دروغ بگم دوستت ندارم ؟/؟ نیلو خودش. انداخت توبغلم . -مامان همه چی درست میشه . یه روزی ما هم زندگیمون بهتر میشه . اون وقت تو دیگه باید یه خانوم خیلی شیک شی . مثل حالا بازم به همه میگم که این مامان منه . اون تنهایی منو تا این جا رسوند . اون هم بابام بود هم مامانم هم داداشو خواهرم . همه چیز من بود و هست . -نیلو تو از من ایراد می گرفتی چرا خودت گریه می کنی ؟/؟ -نمی دونم مامان . شاید به خاطر بازی زمونه ودست تقدیره . فکرشو که می کنم می بینم اینجایی که من امروز درش قرار دارم حق تو بود که درش باشی . روزگار چه بازیها که نداره . برای همین من هیچوقت حسرت خیلی چیزایی رو که ندارم نمی خورم . می خواست یه چیزی بگه حرفشو پس کشید و ادامه نداد . نمی دونم شاید می خواست در مورد بدی من بگه شاید در مورد زندگی ضعیف ما می خواست بگه . این که خیلی از دوستاشو دعوت نمی کنه چون می گفت که اونا جنبه شو ندارند و این جور زندگی رو مسخره می کنند . ولی از نظر اون مسئله ای نیست . حدس می زدم که نمی خواد من ناراحت شم . البته با دو سه تا از دوستاش که فرهنگشون پایین نبود و داشتی و نداشتی رو درک می کردند در رفت و آمد بود . نیمه های شب هر وقت که خوابش می گرفت میومد و کنار من می خوابید . اون همیشه اون قدر نگام می کرد و می کنه تا یه تکونی بخورم که خودشو بهتر به آغوش و سینه ام بچسبونه . اگه نیمه شب بیدار می شدم و بوی تن اونو احساس نمی کردم دیگه خوابم نمی برد تا این که اون بیاد پیشم . اون اگه حس می کرد من بیدارم درساشو ول می کرد . یه بار صدام کرد مامان بیداری ؟/؟ خودمو زده بودم به خواب که به خاطر من درساشو ول نکنه .. -آهای کلک بوی مامان بیدار خودمو می شنوم . ......... یعنی اون می تونه منو ببخشه ؟/؟ . دختری که حتی پاک تر از گلبرگهای نیلوفر و بخشنده تر از بارانه ؟/؟ دختری که از بچگی عادت داشت خودش گشنگی بکشه ولی گرسنه ای رو نبینه . می گفت وقتی گشنه ای رو می بینه که به ساندویچ دست اون نگاه می کنه از گلوش پایین نمیره -عزیزم برو یه گوشه بخور .. -خب اون وقت من دلم نمیاد راحت از کنارش رد شم . .اون تاکی می تونه به روم نیاره ؟/؟ چند روز بعد اون هدیه تولدشو به من داد . درسته که برام سورپرایز نبود و همه چی رو از قبل می دونستم .-مامان دو سه سال دیگه وضعم بهتر میشه .. وقتی خانوم دکتر شدم و اگه تونستم یه پولی جور کنم و مطب بزنم و در آمدم زیاد شه هر جا که بخوای تو رو می فرستم سفر بگردی .. باید یه پول پیش می دادم تا یه مطب واسش اجاره کنم ..-مامان همه دوستم دارن . خیلی ازم تعریف می کنن . استادا میگن تو نمونه ای . خیلی ها بهم حسودیشون میشه . چرا آدما این جورین ؟/؟ خب به جای این کارا و این جور حسادتها شما هم برین یه کاری کنین مثل نیلوفر بشین . -همه که مثل تو نمیشن که خدا روش نظر خاصی داشته باشه -یعنی میگی خدا واسه من پارتی بازی کرده ؟/؟ راست هم میگی . چون بهترین مامان دنیا رو واسم فرستاده . یهو بغضم ترکید فریاد زدم بس کن .. نیلوفر شوکه شده بود .. -مامان چت شده . من که حرف بدی بهت نزدم . من احساسمو بهت گفتم . -چرا فکر می کنی من بهترین مادر دنیا هستم .. -مامان جوابتو می تونم نیمه کاره بدم . ولی من ازت خواهش می کنم بس کنی . نمی خوام رنجش تو رو ببینم .. -نیلوفر من خیلی بدم .. دستشو گذاشت جلو لبام .. از این که سرش داد زده بودم و اون هنوز به فکر من بود عذاب می کشیدم . می خواستم دستای دخترمو ببوسم ولی نذاشت . به جای این که من ازش معذرت بخوام اون ازم عذر خواست . اصلا واسه چی این کارو کرد . داشتم دیوونه می شدم . در اون لحظه دنیا رو مردابی می دیدم که دارم درش دست و پا می زنم و نیلوفر من گلی در کنار این مردابه که با عطر نفسهای اون نفس می کشم و به زندگی ادامه میدم به زندگی ادامه میدم تا خودمو به کناره های این مرداب برسونم . از خودم از این زندگی لجنی متنفر بودم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی

هـــــــــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۷

سرموگذاشتم رو سینه های دخترم و با نوازشهای اون به خواب رفتم . دیگه به اون معتاد شده بودم . طوری که وقتی خونه نبود یا حتی وقتی هم که به دنبال کار خلاف خودم بودم انگاری که منتظر اون بودم . منتظر بودم تا بر گرده منو ببینه و بگه مادر دوستت دارم مادر تو اگه نباشی من نیستم . چرا داره این کارا رو می کنه می خواد کاری کنه که من شرمنده نشم ؟/؟ یا می خواد کاری کنه که شرمنده بشم و دیگه دست از هرزگی بر دارم . نه اگه اون این هدفو داشت درد فترش می نوشت . نیلوفر من با خودش صادقه با منم صادقه . کسی نمی تونه بهش ایراد بگیره که چرا به روی مادرش نیاورده که یک زن کثیفه . شاید خیلی ها بدونن. همون جوری که خودش می دونه . من مایه سر افکندگی اون هستم . حیف که نمی تونم تنهاش بذارم . نباید تنهاش بذارم وگرنه می رفتم که اون ننگ وجود یک مادر کثیفو تحمل نکنه . تا بیش از این عذاب نکشه . دیگه به خودم و نیاز های جنسی خودم کمتر فکر می کردم . مثل اون روزایی نبودم که حداقل یه نیم نگاهی هم به خودم داشتم تا در رهگذر هرزگی ها به هوس خودم هم توجه داشته باشم . در یک مقطعی با یک پیر مرد هفتاد ساله بودم . یعنی معشوقه اون شدم . این جوری خوب بود . طرف پولدار بود و هوامو داشت . اتفاقا زن هم داشت و زنش هم در همین شهر زندگی می کرد . من و اون می رفتیم به یه خونه دیگه . فقط براش ساک می زدم و اون هم کسمو میک می زد و بعد خیلی ساده کیرشو فرو می کرد توی کسم و خودشو ارضا می کرد و می رفت . میگفت زنش شصت سالشه و مریضه و نمی تونه به اون برسه .. بعد از چندی صیغه ام کرد . وقتی پیشنهاد صیغه رو به من داد برای حداقل یک سال انگاری دنیا رو به من داده باشن . انگار که منو از منجلاب نجات داده باشه . اون حتی در مدت کوتاهی ده میلیون تومن به من داده بود . می گفت ازم خوشش میاد . می گفت که من بیشتر از حقم بیشتر از اون چیزی که برام در نظر گرفته نمی خوام و می گفت که من خیلی خوبم و اصلا بهم نمیاد که این کاره باشم . داشتم فکر می کردم که اگه رحیم زنده بود یا زنده باشه چقدر می تونه از این پیر تر باشه . حداقل ده سالی رو از این پیر تر بود . روزی سه چهار ساعت در کنارش بودم . نیلوفر بیشتر وقتا بود دانشگاه اگه منو نمی دید بهش می گفتم سر کارم . سگر مه هاش می رفت توی هم و فکر می کرد که حتما بازم رفتم دنبال کارای خلاف . دلم می خواست بهش بگم که من صیغه شدم من گناه نمی کنم . دل دل می کردم که بگم یا نه و همون بهتر شد که نگفتم چون یه روز بازم یه حادثه ای اتفاق افتاد همه چی رو به هم زد . اون سرطان معده گرفته بود . پزشکا می گفتند کارش تمومه . یک فروشگاه لوازم خانگی داشت قبل از این که دیگه توانی برای از جا بلند شدن نداشته باشه یعنی قبل از آخرین دیدارمون یه ده میلیون دیگه هم داد و چند تا از این لوازم خانگی های فروشگاهشو که برای جهیز نیلوفرم کنار بذارم .. می خواستم کنارش بمونم تنهاش نذارم ولی اون ازم خواست که پیش زن و بچه اش مراعات می کنه . راستش واسم پول و جنس مهم نبود . برای من به دست آوردن هویت گمشده و عزت و شرف و آبرو از همه چی مهم تر بود. این که وقتی از یه گذری رد میشم و دو تا آشنا منو ببینن بگم شقایقو می بینی ؟/؟ زن فلانیه .. -کی از دواج کرده ؟/؟ ..این که دیگه اسم یک مرد روی من باشه و دیگه کسی منو یک زن بد کاره ندونه .. این که دیگه نیلوفر در دفتر خاطراتش ننویسه که من نمی خوام مادرم بفهمه که من همه چی رو در موردش می دونم . حالا من بودم و دنیایی از غم و روزای آینده . وقتی وسایلو بردم خونه و نیلوفر ازم پرسید ازم چیه گفتم برای تو خریدم -مامان تو این همه پولت رو صرف اینا کردی ؟/؟ نمی دونم راستش نکنه خرید و فروش قاچاق می کنی ؟/؟ .. یه نگاهی بهش انداختم و به حالت قهر رفتم طرف اتاقم . می دونستم که این جمله رو به خاطر این گفته که حس کرده اینا از پول هرزگی من به دست اومده .. اومد طرف من -مامان من چند بار بگم که من خودم وسایلمو جور می کنم . من نمی خوام تو به خاطر من خودت رو به زحمت بندازی نمی خوام عذاب بکشی . نمی خوام .. تو جوونی خودت رو به خاطر من به پیری دادی بسه دیگه .. من چقدر باید عذاب بکشم .. -دخترم حق داری هر چی میگی درسته .. من یه مادر بدم که هنوزم که هنوزه دارم آزارت میدم .. اگه دوست داشته باشی می تونی منو از این خونه بیرونم کنی . به من بگی مادر بد و بی فکر ولی این جوری سرم داد نکش .. -مامان من غلط کرده باشم . من کی سرت داد کشیدم . صدام اینه.. اومد بغلم زد و در حالی که سر و صورتمو غرق بوسه کرده گفت مامان خوبم دستت درد نکنه باور کن من نمی خوام همش اسباب زحمت تو باشم . می دونی که چقدر دوستت دارم ......می دونم که چقدر عذاب می کشید با این حال دلش نمیومد که ناراحتم ببینه . بازم فکرم رفت پیش این مسئله که کاش خدا یه جایی بهتر از بهشت رو هم می آفرید جایگاه جاودان نیلوفر من قرارش می داد .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۸

نیلوفر اون شبو زیاد درس نخوند . زود اومد کنار من . بغلم زد . می دونست که من با بوی تنش زندگی می کنم و با امید به این که یه روزی ببینم اون به جایی رسیده که همه ازش میگن و بهش افتخار می کنن . خدایا نمی دونم اون روز می تونم به همه بگم که من مادر اونم . یا این که اون روز هم باید خجالت بکشم . چرا من از همون جوونی افتادم توی دور بد شانسی . من که زیبا ترین بودم زرنگ ترین بودم درس خون ترین بودم و شاید هم مومن ترین .. چرا این جوری شد . چرا نمردم خدا . اشک از چشام جاری بود و می دونستم که نیلوفر می دونه که من برای چی گریه می کنم . ولی اون نمی دونست که من می دونم که راز مادر برای دختر آشکار شده . واسه این که همه چیزرو طبیعی جلوه بده فیلم اومد و گفت مامان حالا یه چیزی گفتم هنوز دلت پیش اون حرف منه .. اگه دوستم داری گریه نکن باشه ؟/؟ من هستم همه چی درست میشه . تو تا اینجاش منو رسوندی . تو برام بهترین مامان دنیا شدی .. .. -عزیزم مامان منم بهترین مامان دنیا بود ولی ... انگشتاشو گذاشت جلو لبام . سرمو بر گردوندم تا ادامه اشکامو نبینه . چرا به من نمیگه که همه چی رو می دونه . چرا این جوری باهام بازی می کنه . چرا ... شایدم اون بهترین کارو انجام میده . شاید . به من میگه بهترین مامان دنیا .. چرا این حرفو می زنه . پس مامان من که یک زن با ایمان و نجیب بود رو باید چی حساب کرد . اون در کدوم گروه جای می گیره . اون بهترین مادر دنیا بود و من شدم بد ترین دختر دنیا .. حالا بد ترین مادر دنیا بهترین دختر دنیا رو داره .. چرا همه چی قاطی پاطی شده . نمی دونستم که دیگه باید به چی فکر کنم . فقط نیمه شب که چشامو باز کردم و دستای عزیزمو دور کمرم دیدم خاطرم جمع شد که اون هنوز پیش منه . به صورت ناز و ملوسش خیره شده بودم . وقتی که خیلی کوچولو بود و قنداقی و حتی بعد از اون عادت داشت که توی خواب لبخند بزنه . نمیشه گفت عادت چون این کار نا خود آگاه انجام می شد . می گفتند بچه که داره لبخند می زنه داره با فرشته ها حرف می زنه .. نیلوفر من حالا هم تبسم می کرد . مثل بچگی هاش . اون بزرگ شده بود . اون بالغ شده بود . اما هنوز فرشته ها در کنارش بودند . هنوز تنهاش نذاشته بودند . چون نیلوفر بازم تبسم می کرد . تبسم فرشته گونه .. انگار بازم با فرشته ها حرف می زد . تبسم هاش بیشتر شده بود . چقدر دلم می خواست گونه هاشو می بوسیدم . روز ها از پی هم می گذشتند و نیلوفر من گاه استخونی و گاه تپل مپل می شد . به طرز وحشتناک و فشرده ای درس می خوند . من دیگه از دستم هر کاری بر میومد انجام می دادم تا اون کمتر آسیب ببینه . -مامان گلم اگه بدونی دخترت با چه نمراتی واحد هاشو پاس می کنه . همه دارن شاخ در میارن .. وقتی بهم میگن خیلی پشتکار داری میگم درسته که خیلی زحمت می کشم . این ژنتیکی هم هست . من به مامانم رفتم . بهشون هم میگم اگه مامانی کنکور شرکت کنه بهترین رشته رو قبول میشه . اینو هم بهشون گفتم که من بیشتر درسامو پیش تو خوندم . -نیلوفر من به تو چی بگم دختر . آخر چشت می زنند .-مامان بپا تو رو چش نکنن . به تنها چیزی که توجه نداشت این بود که بخواد به عنوان دوستی خاص و عشق و عاشقی با پسری دوست شه .. یه بار همین جوری باهاش حرف زدم گفت مامان چه جای این حرفاست . الان دخترایی هستند که تا سی و پنج سالگی از دواج نمی کنند . هر چند بار داری در اون سنین به صلاح نیست و ممکنه خطرناک باشه ولی با پیشرفت علم پزشکی تمام این خطرات فابل حل و پیشگیریه . -یعنی من به این زودی فکر نوه دار شدنو نباید بکنم .-مامانی دخترت که نمرده ؟/؟ -این حرفو نزن .. درسته مرگ حقه ولی مادر پیش مرگت شه .. اون یک ریز داشت درس می خوند . درسی که داشت می خوند در قسمت تخصصی کبد و گوارش و معده بود و داخلی بود . می تونست در رشته های دیگه هم ادامه تحصیل بده ولی می گفت من به این رشته علاقه دارم و حس می کنم بهتر می تونم کارمو انجام بدم . از نظر اون ما اگه بخواهیم بین رشته ها تفاوت بذاریم اشتباهه . و هر تخصصی اهمیت خاص خودشو داره . حالا یکی ممکنه حساسیت بیشتری داشته باشه . جراحی اون دقت و تمرکز بیشتری بخواد ولی نمیشه هیشکدوم از اونا رو ساده گرفت . یواش یواش به روزای آخر درسش نزدیک می شدیم . نیلوفر حریص بود . می گفت مامان من می خوام ادامه بدم . همه ازم تعریف می کنند و خودم هم راضیم . همه دانشگاهها و همه بیمارستانها منو رو دستشون می برن . مامان دخترت آدم کوچیکی نیستا . ولی واسه مامان گلش همون دختر کوچولوست . مامانی هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم تا تو رو خوشحال ترین ببینم . تا همیشه ازم راضی باشی . خیلی برام زحمت کشیدی .. -بسه دیگه تو که هر روز این حرفا می زنی .. وقتی اینا رو می گفت بازم فکرم می رفت پیش این که من چقدر به دخترم بدهکارم .. اگه من اونو به دنیا آوردم و بهش زندگی دادم عشق دادم اون تا حالا هزاران بار بهم زندگی داده . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی

هــــــــــــــــــــــــــــــرجـــــــــــــــــــــــــــــــــایی ۷۹

بعضی ها مشکلات و سختیهای ما زنای هرجایی رو فقط از بعد اقتصادی اون می بینند . فکر می کنند که تمام سختیها و تلاشهای ما فقط برای اونه . شاید بعضی از همکارای من همین طور هم نشون بدن شاید به خا طر اینه که دیگه خسته و زده شدن . دیگه بریدن . جونشون به لب رسیده . دست زمونه اونا رو به حال خودش رها کرده . کسی واسه اونا ارزشی قائل نیست . اون روزا با این که از نظر اقتصادی وضعم تا حدودی بهتر شده بود ولی اگه به مشتری خوب پا می داد به خاطر خودم می رفتم . مشتریای من دیگه افرادی میانسال یا پیر مردا بودند . یک جوون نمیومد که زنی رو بکنه که چهل و هفت هشت سال سنشه . تازه پیرمرد هاشم سلیقه شون نمی گرفت . . اما این لکه ننگ هنوز بر دامنم نشسته بود . بر پیشونی من نوشته شده بود هرزه . عده ای از همسایه های مرد منو شناخته بودند و شاید هم بعضی از زنا . شاید اونا از جای دیگه ای بو بر دار شده بودند . گاهی وقتی از کنار همسایه ای آشنایی اهل محلی رد می شدم متوجه بودم که در مورد من پچ پچ می کنند . نیلوفر من بازم می خواست ادامه تحصیل بده . فقط می خوند و می خوند اون متخصص شده بود . هر مراسم پایان تحصیلی که بر گزار می شد اون بهترین بود و همیشه هم منو الگوی خودش معرفی می کرد .. . حالا هم که داشت فوق تخصصشو می گذروند . -عزیزم تو تا حالا بالای بیست تا خواستگارو رد کردی کی می خوای ازدواج کنی .. بهترین خواستگارا رو رد کرده بود .-مادر من تا تو رو به آرامش نرسوندم ازدواج نمی کنم . مامان من . مامان گلم تو برام مقدسی .. -عزیزم من آرومم . آروم تر از اونی که فرض می کنی . نیلوفر یک جراح ماهر بود . اون یک پزشک دلسوز و مهربون بود . با مردم مدارا می کرد . با حوصله با همه حرف می زد . ولی دیگه طبابت فشرده رو گذاشته بود بعد از گذروندن این چند ترم فوق تخصص .. با این که خیلی راحت می تونست پول در آره ولی خیلی کم توقع بود . اونایی رو که توان مالی کمی داشتند بهشون می رسید . هواشونو داشت . حتی علاوه براین که زیاد از نیاز مندان پول نمی گرفت گاهی کمکشون هم می کرد . -عزیزم این جوری که داری پیش میری من یکی فکر نمی کنم که بتونی پولدار شی . -مامان خدا می رسونه . مگه ما که الان به این جا رسیدیم با چه مقدار پول رسیدیم . ولی با یه دنیا عشق رسیدیم . چیه مامان می ترسی که نتونم یه وقتی تو رو از این خونه درت بیارم ؟/؟ مامان تو لیاقت بهترین ها رو داری . یه روزی برات کاخ می سازم . حتی اگه خودم برم توی کوخ زندگی کنم . -بس کن نیلوفر تو که همش می خوای اشکمو در بیاری چرا همش از این حرفا می زنی . گاهی وقتا به خودم می گفتم که ای کاش دفتر خاطرات نیلوفرو نمی خوندم . هرچند که متوجه خیلی چیزا شدم ولی در عوض خیلی چیزا تازگی خودشو حفظ می کرد . -نیلوفر تو که همش به دنبال ثواب کردنی -مامان من تو رو هم فراموش نمی کنم . اولین باری که یه پول و پله سنگین به دستش رسید منو برد بازار .. -من چیزی نمی خوام . واسه من خرج نکن . تو خودت بیشتر نیاز داری .. سر به سرم می ذاشت اذیتم می کرد . -مامانی از دو سال دیگه بیا و ببین دخترت واست چیکار می کنه . اینا که پولی نیست . مامان می خوام بتر کونم . اصلا هر کی رو که از در مطبم میاد داخل می خوابونمش و جراحی می کنمش . به هیشکی نمیگم تو مردنی هستی . کارمو می کنم . مرگ دست خداست . کمی هم شوخیش گرفته بود . منو برد بازار و برام لباس و کفش و طلا خرید . -مامان خوشگل من چقدر خوشگل تر شدی . یه وقتی هوس شوهر نکنی ها . -دختر دیوونه شدی ؟/؟ الان کی میاد منو بگیره -من چه می دونم . بابای من . -بابای تو .. دختر ! معلوم نیست که اون مرده هست یا زنده .. -حرفشم نزن مامان . برای من یکی مرده هست . اون این حرفو با خشم گفت . .. -نیلو ی من ! تو که چیزی واسه خودت نگرفتی . -اتفاقا من برای خودم خیلی بیشتر خرید کردم . -چی خریدی دخترم .. -اینجا نمیشه بریم خونه بهت نشون بدم . -ای کلک پس بگو دخترم .. من فکر کردم تو اصلا به فکر خودت نیستی .. وقتی رسیدیم منو برد جلوی آینه .. مامان ! یه نگاهی به روبروت بنداز تا متوجه شی من چی خریدم .. البته نخریدم . دارمش .. من مامان خوبمو دارم بیشتر و بهتر از یه دنیا .. -نیلو چقدر زبون بازی می کنی -عیبی داره که عشقمو این جوری نشون بدم . یه خورده شو وگرنه دلم می ترکه . بذارم بترکه ؟/؟ دلت میاد بی دختر شی ؟/؟ -فدای نازت بشه مامان تقریبا سی سالت شده ولی هنوز همون نیلو کوچولوی منی .. خیلی وقت بود که دفتر خاطراتو نخونده بودم .. فرداش که رفته بود دانشگاه و بیمارستان دفترشو ورق زدم ..بعضی جاهاشو که چند خطشو می خوندم از خودش و محیط درسیش گفته بود . رسیدیم به یه جایی که می گفت بازم تولد مامان نزدیک شده ..مامان تا یکی دو سال دیگه پنجاه سالش میشه .. من هم که نزدیکه سی سالم بشه . حالا دیگه وقتشه که اونو از این محیط و از این کوچه ببرم . به خونه ای که کمتر سختی بکشه . مادرم باید راحت باشه . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۸۰

شده بود روز تولد من .. -مامان بیا بریم دور بزنیم -عزیزم چه خبره ! مگه درس و طبابت نداری .. -اوووووهههه مگه تو اون وقتا به من می رسیدی کار و زندگی نداشتی ؟/؟ -خب آره . یه فرزند وقتی که از شکم مادرش بیرون میاد یه پیوستگی روحی و عاطفی و حتی جسمی رو اون مادر نسبت به بچه اش احساس می کنه همش نگرانشه . دوستش داره . اگه یه لحظه ازش دور باشه نگرانیش بیشتر میشه . با خنده هاش می خنده . با غمش ناراحت میشه .. حالا مامان تو به من عادت کردی .. منم اون داخل عادت کردم دیگه . درسته که تو منو ساختی ولی منم از طرف بابا ....در اینجا یه لحظه ساکت شد .. دخترم بازم به یادش اومد که بابا نداره .. ولی حرفشو ادامه داد منم از طرف اون اومدم توی وجود تو و خودمو درست کردم . تو منو از اون تو بیرونم کردی حالا دنبالمی .. بیا بریم مامان خیلی کار داریم . اول می خوام بریم یه جایی سر بزنیم و بعد ..-عزیزم روزی چند مدل ماشین عوض می کنی -مامان بیچاره شدم این وام ها پدرآدمو در میاره .. ولی باید خیلی کار کنم قسطامو بدم . نمی دونم چرا سختم بود حس می کردم با این کار نامه سیاهم شایسته این نیستم که کنار دخترم بشینم . ماکسیمای سفیدش مثل کبوتری با بالهای سپید ما رو به بالای شهر رسوند .. -ببینم داریم میریم بیمارستان جدیدت ؟/؟ -نزدیک همونجاست ولی مامان بیمارستان من ؟/؟ مگه از بابام بهم ارث رسیده ؟/؟ .. نمی دونم چرا تازگیها همش از باباش می گفت از پدری که نمی دونست مرده هست یا زنده .. رحیم رحیم تو دیگه چقدر بی عاطفه ای .. یه سراغی از ما نگرفتی .. کجایی که بیایی دختر دسته گلتو ببینی .. ولی اون اگه بیاد و ..نه نیلوفر که بچه نیست کار و زندگیشو ول کنه همراه باباش بره .. -کجا داریم میریم .. -مامان اینجا بالای شهره . میریم خونه یکی از همکارام . اینجا یه پنج واحده روهم هست میریم طبقه دوم ..یه سری می زنیم و بر می گردیم -نه عزیزم . حوصله سلام و علیک ندارم .. -چیه مامان جون تو که از من خیلی شیک تری . تو بیشتر شبیه خانوم دکترایی تا من . -عجب گیری افتادیم از دست این دختره . تو که بچه بودی این قدر سمج نبودی . -مامانی بیا یه سلام علیک می کنیم بر می گردیم . رفتیم بالا .. نیلوفر یه کارت زد و درو باز کرد .. -ببینم این دیگه چه مدلشه ..-درهای ضد سرقت و رمزی .. ..-رمزش دست تو چیکار می کنه .. -الان بهت میگم .. نیلو تا وارد شد به صدای بلند گفت سلام علیکم ما اومدیم .. عجب خونه ای داشت دوست نیلوفر .. خیلی آروم گفتم عزیزم اینجا چند متره ..-صد و هشتاد متری میشه .. چقدر همه چیزش شیک و تازه هست . چه مبلای قشنگی داره .. جیگری چرمی .. عاشق آکواریوم ماهی هستم .. -ببینم مطمئنی که دوستت خونه هست -مامان قبولش داری ؟/؟ تا بیام یه چیز دیگه ای بپرسم کلیدشو داد به دستم این برای توست مامان .. تولدت مبارک .. الان میریم بیرون برات کیک می گیرم . 39 تا شمع می گیرم که که مامانی من ده سال جوونترشه ..-دختر تو الان یک سال نمیشه مشغولی تازه درسم داری می خونی که فوق متخصص بشی .. -مامان خدا می رسونه .. یه خورده خودم داشتم . یه خورده هم وام گرفتم . یک نفر یه عمل سنگینی داشت .. پول نداشت . یه تیکه زمینی داشت که می خواست بفروشه . دوسومش در طرح بود ازش قبول کردم .. بهم فروخت . در عرض چند ماه قیمتش چند برابر شد و مسیر طرح عوض شد .. اگه بهت بگم یک سوم پول اون خونه رو این زمین بهم داد شاید قبول نکنی .. یه پیر مردی بود . می دونی مامان چیکار کردم رفتم پیشش تا یه خورده یه درصدی از سودمو بهش بدم .. -تو چیکار کردی . خواستی حق خودتو بدی بهش . دختر حاتم طائی شدی ؟/؟ -مادر گاهی وقتا در زندگی یه چیزایی هست که ارزشش از پول بیشتره . من یک سوم اون زمینو از اون مرد خریدم بیست و پنج میلیون. چون دوسومش در طرح بود .. ولی سه سومشو فروختم چون طرح عوض شد . همه شم میفتاد کنار اتوبان . اونو فروختم سیصد میلیون .. پنجاه میلیون بردم براش ...تا دیگه هیچوقت حسرت اینو نخوره که چرا کامل بهم نفروخته . حالا مرغوبیتش اون دیگه مال خودم مامان . این قدر دیوونه هم نیستم -پس دیوونه به کی میگن -به اونی که مامانشو از خودشم بیشتر دوست داره ..-مامان خوشحال نیستی ؟/؟ هدیه منو نمی خوای .. دیگه بیشتر از این از دستم بر نیومد .. عزیزم مگه اشکای صورتمو نمی بینی مگه ناباوری منو حس نمی کنی .. من وقتی فکرشو می کنم که به خاطر من یه وقتی بیفتی زندان .. تو پنجاه میلیون پولو بهش پس دادی ..-واسه این ناراحتی ..-نه واسه بدهکاریهای تو .. باورم نمیشه نیلوفر .. فکر می کنم دارم خواب می بینم . من لایقش نیستم .. می دونی که من یه لبخند تو رو به یه دنیا نمی دم .. تو یعنی واقعا اینجا رو به اسم من کردی و می کنی ..یعنی اینجا مال منه .. -مامان منو تو خونه ات راه میدی .. نتونستم چیزی بگم . دستمو گذاشتم رو سینه ام به قلبم اشاره می کردم . می خواستم بگم دخترم تو همیشه در قلب منی . ولی نمی تونستم حرف بزنم . نیلوفر با اشک و لبخند سرشو تکون می داد و می گفت که یعنی متوجه شده .. خودشو انداخت تو بغلم .. داشتم به رحیم فکر می کردم . همون روزی که منو از دست بتول و برای مدتی از هرزگی نجات داده بود .. رفتیم رویکی از مبلهای چرمی نشستیم . سر نیلوفر توی بغلم بود . نوازشش می کردم . -نیلوی من یه چیزی بگم -بگو مامان .. ازت ممنونم .. هنوزم باورم نمیشه اینجا مال من باشه . خونه ای که تو درش باشی برام یه کاخ بهشتیه . هر جایی که باشه .. -بازم یه چیز دیگه ای بگم -بگو مامان ..-خیلی دوستت دارم -منم همین طور -یه چیز دیگه ..تو از بابات دلخوری . ولی من نیمه پر لیوانو نگاه می کنم . اون بزرگترین هدیه رو تو رو به من داد و خودش اگه زنده باشه از وجود تو محرومه . .. پس این طوری به قضیه نگاه نکن .. -ولی اون مقصره .. اون دلمو شکسته مامان . اون گناهکاره .. -تو باباتو نمی بخشی ؟/؟ -اگه ببینمش نگاش نمی کنم .. به خاطر یه زن دیگه تنهام گذاشته .. مگه من دخترش نبودم . بچه اش نبودم . مثل آدمای ترسو گذاشته رفته .. اصلا چرا منو کاشته .. من چون یه نوزاد بودم نمی تونستم حرف بزنم ارزش نداشتم ؟/؟ دیگه ادامه ندادم . حس کردم بعضی حرفاش منطقیه ولی من مدیون رحیم بودم . من دخترمو داشتم ولی دخترم باباشو نداشت . اشکای دخترمو پاک کردم و موهای خانوم دکترمو نوازش ..عزیزم می خواستیم بریم بیرون . دیرت نشه .. نیلو کاری نداری .. جوابمو نمی داد . مثل فرشته ها گرفته تو بغلم خوابیده بود . دیوونه پنجاه میلیون از سودشو به طرف پس داده بود . میگن بهشت زیر پای مادران است ولی گاهی هم میشه گفت که بهشت زیر پای دختران است .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی

هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۸۱

دیگه یواش یواش وقتش شده بود که مثل خانوما زندگی کنم . نیلوفر نمی خواست اون خونه قدیمی رو بفروشیم .می گفت اجاره اش میدیم و چند سال بعد که بدهکاریهاشو داد اونجارو که صد و خوردی متر زمینه اش بود می کوبه و آپارتمان سازی می کنه . -مامان تو دیگه راحت میشی . همه چی در خونه جدید برات فراهمه -عزیزم تو این روزا همش به من توجه داری . این چند ترم فوق تخصصی خودت رو بخون ..-مادر تا اینجاشو اومدم از اینجا به بعدش هم میرم . دخترت رو دست کم نگیر . -بر منکرش لعنت . یه هیجان عجیبی در خودم احساس می کردم . دلم می خواست جوون باشم . از نو زندگی کنم . شاد باشم . دیگه چیزی به نام گذشته تلخ برام وجود نداشته باشه . بتونم به خوبی حال کنم . چقدر احساس آرامش می کردم . پس از مدتها و شاید سالها یه شور و شوقی رو در خودم احساس می کردم که دوست داشتم جسممو با علاقه تقدیم یکی کرده ازش لذت ببرم و به من لذت بده .. این اون چیزی نبود که نیلوفر من می خواست . ولی خب منم دیگه یک زن هرزه نبودم . یه روز که از دو تا خیابون نزدیک خونه مون رد می شدم دیدم یه ماشین جلوم ترمز زد . یه مرد میانسال تقریبا هم سن خودمو دیدم . سوار شو بریم . می رسونمت . شقایق ؟/؟ اگه اشتباه نکرده باشم -ببخشید مطمئنی که اشتباه نگرفتی ؟/؟ -بیست سال چه زود می گذره . انگار همین دیروز بود . نمی دونستم اون دیگه کیه . ولی حس کردم باید یکی از اونایی باشه که منو گاییده . -تو اصلا هیچ تفاوتی با گذشته نکردی . انگاری خیلی خوشگل تر شدی و پوستت باز تر شده . نمی دونم چه جوری بگم یه طراوت و تازگی خاصی داری . -من هنوز شما رو به جا نیاوردم . شاید چند صد تا مرد منو گاییده بودند وخیلی ها شون هم قیافه هاشون شبیه به هم بود . -یادت نمیاد اون شروینی رو که یک زن زشت و اخمو و بد اخلاق و پولدار داشت که رئیس شرکتش بود و شروین خان حال نمی کرد و شقایق جان هواشو داشت . یک سال بود که هفته ای دوبار رو با هم بودیم . چه زود یادت رفت -اوه شروین تویی ؟/؟ ولی خیلی چهره ات فرق کرده . پیشونی ات بلند شده موهات جو گندمی شده قدت کوتاه تر به نظر میاد انگار یه آدم دیگه ای شدی . من که کف دست بو نکردم . این زن مادر فولاد زره ما رو برد اروپا و یه مدت اونجا زندگی کردیم و حالا بر گشتیم . اینجا اعصابم خرد میشه . انگاری اونجا آزادی بیشتری داشتم نمی تونست زیاد غر بزنه . اصلا حس می کرد که اگه تا حدودی آزادم بذاره کلاس داره . ولی اینجا دیگه پدر آدمو در میاره . انگاری خودشو با هر جامعه ای که در اون زندگی می کنه وفق میده . -میای با هم یه تجدید خاطره ای بکنیم ؟/؟ اون وقتا خیلی هوامو داشت . دوبرابر اون چه که نرخ کار من بود به من پول می داد . -باشه بریم .. راستش برای اولین باری بود که به خاطر پول باهاش نمی رفتم . این نیلوفر دیگه نمی ذاشت که من سختی بکشم . احساس شرمی هم داشتم از این که دارم به دخترم نیلو نارو می زنم . من باید الان به فکر این می بودم که این دخترمه که نیاز به مرد داره و خیلی خود خواهیه که من به فکر خودمم . اما هر چی که فکرشو می کردم من که نمی خواستم برم دنبال کاسبی . احساس آرامش من هوسمو زیاد کرده بود . سعی می کردم به عکس العمل نیلو در صورتی که بفهمه فکر نکنم تا بتونم راحت تر شم . ولی احساس یه زن خیانتکار نسبت به شوهرشو داشتم . من خودمو مدیون دخترم می دونستم و اونم می گفت مامان هرچی برات بکنم کمه . انگاری که زمین بیل زده باشم و بزرگش کرده باشم . خلاصه با شروین راه افتادم که ببینم منو به کجا می بره . ظاهرا یه آپارتمان جمع و جور هفتاد متری برای خودش دست و پا کرده بود . -ببینم این از اون پول توجیبی هاییه که از عیالت گرفتی ؟/؟ دو تایی مون کلی خندیدیم . اون وقتا هر وقت منو می گایید و بهم پول می داد بهش می گفتم بازم از پول توجیبی هایی رو که از خانومت می گیری برام آوردی . ؟/؟ می خندید . خیلی هم می خندیدیم . چقدر با هم خوش بودیم . اصلا با من اون بر خوردی رو نداشت که حس کنم یک هرزه ام و من هم حس نمی کردم که اون یه مردی باشه که فقط به دنبال عشق و حال باشه . چون قسم می خورد که غیر از زنش فقط با منه . من اول چطور اونو نشناختم .؟/؟! بیش از اونی که خود زمان حال ما رو به هم پیوند بده گذشته مون واسمون عزیز شده بود . سرمو گذاشتم رو سینه اش . هر چند هیچوقت جز هوس چیزی بین ما حاکم نبوده ولی دوستی ساده ما کمی از هوس ارزشمند تر بود . این همون نیازی بود که من داشتم و از این بهتر نمی شد . شروع کردم به باز کردن دگمه های پیراهن شروین . با موهای سینه اش بازی می کردم . موهایی که دیگه سفید شده بود . می دونستم که این تار موها با تار موهای اون روزا فرق دارند . اون باید حالا پنجاه رو رد کرده باشه . دو سالی رو ازم بزرگ تر بود . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
مرد

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 82

لحظاتی بعد هر دو مون بر هنه بودیم . سرم همچنان رو سینه های اون قرار داشت .حس می کردم که احساس حالا با حس اون وقتا خیلی فرق می کنه . ما پس از سالها به هم رسیده بودیم . سالها و روز هایی که به خاطره ها پیوسته بود . شاید یه نگاه به اون روزایی که دیگه بر نمی گشتند ما رو به هم پیوند می داد . پیوندی که حالا بالا تر از یک هوس بود . با لبام موهای سینه شو می ذاشتم توی دهنمو میکشون می زدم . نوک سینه های مردونه شروین رو هم میکش می زدم . چشاشو می بست و از این کارش لذت می برد . شروین دستشو رو سینه ام قرار داده و اونم لباشو گذاشته بود رو سینه و نوکشو میک می زد . احساس قشنگی داشتم . نمی دونم چرا حس نمی کردم که دارم به عنوان یک هرجایی باهاش عشقبازی می کنم . شاید از اونجایی که نیلوفر اون رفتارو باهام داشت . هم از نظر اخلاقی و هم از نظر مادی و دیگه نمی ذاشت که من سختی بکشم . ولی اونایی که منو می شناختند اونایی که می دونستند که من یک زن بد کاره ام اونا رو چیکارشون می کردم . دلم می خواست زود تر برم در خونه ای که نیلوفر به من هدیه داده بود زندگی کنم . اونجا دیگه احتمال این که کسی منو بشناسه وجود نداشت . چقدر دلم می خواست هویتی داشتم . یه آقا بالا سری داشتم . منم می تونستم پز شوهرمو بدم . بگم این مرد منه . در عالم خودم بودم که لذتی داغ رو توی کسم حس کردم . این شروین هم خیلی ماهرانه و آروم کیرشو کرده بود داخل کسم . یا اون هیپنوتیزمم کرده بود یا خودم با خودم این کارو کرده بودم . احساس قشنگ در کنار هم بودن رو با شروع سکسی دیگه جشن گرفته بودیم . من روی شروین دراز کشیده بودم و اون با ضربات کیر خودش اون آرامشی رو که بهش نیاز داشتم به من بر می گردوند . صورتشو لباشو غرق بوسه کرده بودم . حس کردم که مثل یک زن عادی دارم خودمو در اختیارش قرار می دم . یه تکونی به خودش داد و کاری کرد که من زیر قرار بگیرم . اون وقتا ازش می خواستم که بیفته روم . من طاقباز باشم و اون رو من سوار باشه . انگاری هنوز اون خواسته های من از یادش نرفته بود . پاهامو به دو طرف کشیدم تا کیرش راحت تر بتونه منو در اختیار داشته باشه . -شروین منو ببوس منو ببوس . مثل اون وقتا که به من می گفتی تو این کاره نیستی شقایق و تو هرزه نیستی . می خوام احساس یک زن نجیب رو داشته باشم . یک زن خوب رو .. یک زن خوشنام . کسی که پشت سرش حرفی نباشه . انگشت نما نباشه .. کسی که دخترش بهش افتخار کنه . واقعا افتخار کنه . ازش پنهون نکنه اون چیزی رو که در مورد مادرش می دونه . اشک از چشام سرازیر شده بود . نمی خواستم گریه کنم ولی احساساتی شده بودم . اما شروین اومد کمکم . نوازشم کرد منو بوسید وقتی که آروم شدم و حس کردم که دوباره حشری و آتیشی شدم به گاییدنم ادامه داد . احساس آرامش و سبکی می کردم . -شقایق کی میگه تو یک زن بدی . تو یک مادر فداکاری . تو خودت رو به خاطر دخترت تباه کردی و نیلوفر به تو افتخار می کنه . تو چاره ای نداشتی و شاید اگه تنها بودی می تونستی با یه لقمه نون و یک سیلی صورتتو همیشه سرخ نگه داشته باشی ولی پای یک بچه در میون بود . گاهی آدما به کمک آدما میرن ولی بعضی وقتا انسان دوستی فراموش میشه .تو تا کی می خواستی صبر کنی که یه فرشته ای از راه برسه و به تو این نوید رو بده که همه چی آرومه . چقدر با حرفای شروین آروم می شدم . این آرامش زمانی به اوج خود می رسید که اون کیرشو خیلی آروم از اول کسم به طرف آخرش می کشید . این جوری در نهایت آرامش بهم حال می داد و آرومم می کرد . دوست داشتم براش تعریف کنم که من حالا دیگه یک زن خوبم .. یکی که همه چی دارم ولی می دونستم که این طور نیست . این یک داغی بود که رو پیشونیم نشسته بود .با همه اینها من از سکسم با شروین لذت می بردم . این یک عشقبازی با کلاس بود که بهش نیاز داشتم . وقتی که ار گاسمم کرد پاهامو دور کیرش پیچوندم . محکم نگهش داشتم . می دونستم در این حالت مقاومتی نداره . از خود بی خود میشه . این طور هم شد . هنوز مثل گذشته ها وقتی این کارو باهاش می کردم در جا آبش میومد . وقتی حرکت آب کیرشو توی کسم حس می کردم انگاری تمام غمهای عالم می رفت که فراموشم بشه . یه لبخندی بهش زدم و اونم لبامو بوسید . بوسه ای طولانی . می دونست که من عاشق بوسه بعد از سکسم .. اون روز شروین خیلی آرومم کرد و دلداریم داد . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایــــــــــــــــــــــــــــــــرانی .

هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 83

وقتی به خونه بر گشتم نیلوفر منتظرم بود . نمی دونستم این دخترم به کی رفته . هرچی فکر می کردم از فک و فامیلام کسی رو پیدا می کنم که بگم نیلوی من شبیه اونه کسی رو پیدا نمی کردم . نیلوفر من تک بود . خودش بود و خودش . -مامان کجا بودی .-یکی از دوستان قدیمو دیده بودم و باهاش گپ می زدم . البته مال اون زمانی بود که تو تازه به دنیا اومده بودی و بابات هم تازه رفته بود به امریکا . نمی دونم چرا نیلوفر یه نگاهی به زیر گلوم انداخت و کمی رفت تو هم و ناراحت شد . ولی چیزی نگفت . شروین می خواست بهم پول بده اونم صد تومن و می گفت اینو به عنوان هدیه بپذیرم ولی من ازش قبول نکردم . می خواستم این حسو که یک زن بد کاره ام در خودم بکشم ولی حالا حتما نیلوفر یه چیزی رو در چهره من روی پوست من دیده که حس می کنه من بازم رفتم دنبال هرزگی -نیلوفر چی شده یهو پکر شدی . اگه مشکلی داری به من بگو . -نه مامان من مشکل ندارم . این منم که مشکل دارم . خیلی زود باورم . خیلی زود به همه چی اعتماد می کنم . این حرفش برام خیلی گرون تموم شد . هر چند حق با اون بود .اون که نمی دونست من به دنبال کاسبی نبودم . من چه جوری بهش می گفتم که به دنبال پول در آوردن نبودم . بین من و اون سدی بود به عنوان احترام . این که هنوز بین من و اون یه حیایی وجود داره که زیبایی رابطه ما رو حفظ می کنه . هر چند گاهی اوقات صداقت لازمه تداوم روابطه اما در اینجا نیازی احساس نمیشه که من و نیلوفر بخواهیم مشکلات گذشته رو دوباره بریزم روی دایره و گذشته های شوم و خسته کننده ای رو به یاد خودمون بیاریم . روز بعد که نیلوفر از خونه رفت بیرون دفتر خاطراتشو ورق زدم . چون شبش حس کردم که داره یه چیزایی رو داخلش می نویسه . ولی اصلا راجع به این که دیروز وقتی به خونه بر گشتم چه اتفاقی افتاد چیزی در دفترش ننوشته بود . خودمو در آینه دیدم و متوجه چیزی نشدم . یه بار دیگه هم رفتم روبرو آینه . کمی با نیم رخ کردن صورتم گردنمو یه پهلو کردم . وای خدای من یه لکه کبودی که نشون دهنده میک زدن این شروین خان بود منو رسوا کرده بود در حالی که این لک صبح اون روز وجود نداشت . سعی کردم خودمو از فکرش بیارم بیرون . دفتر خاطرات مهربون و زیبا ترین و بهترین دختر دنیا رو ورق زدم . البته خیلی از مادرای دنیا همچین عقیده ای رو راجع به دختراشون دارن . نیلوفر من بازم خدا رو شکر می کرد به خاطر چیزایی که بهش داده بود . به خاطر این که اونو به جایی رسونده بود که همه بهش افتخار می کردند ... ..اینم از نوشته های نیلوفرم : .. نمی دونم چرا وقتی آدمایی راکه حس می کنن کسی بهشون توجهی نداره و بهشون توجه میشه خیلی دوستشون دارم . البته این آدما ممکنه وضع مالی خوبی داشته باشن . ممکنم هست وضع مالیشون خوب نباشه . برای من مهم نیست از چه طبقه ای هستند . محبت دیگه دارا و ندار نمی شناسه . گاهی آدم ممکنه بیشترین ثروتها رو داشته باشه ولی اسیر فقر محبت باشه . یه زنی رو امروز آوردند تا روده شو عمل کنم . هرچی می خورد بالا می آورد و خونریزی شدیدی هم داشت . وضع مالی اونم خیلی خوب بود . دو تا دختر و دو تا پسر داشت شوهر هم نداشت . دست به دامن من شده بود که کاری کنم که اون زیر عمل بمیره و بهوش نیاد . راستش اولش فکر کردم داره شوخی می کنه . ولی خیلی جدی می گفت . می گفت بچه بزرگ کردم و همه شونو به جایی رسوندم . پسراش دندانپزشک بودند و دختراش هم مهندسی خونده بودند . تنهاش گذاشته بودند و اونم یه پرستار برای خودش گرفته بود . می گفت درسته که اونا از دواج کردن ولی ماهی یک بار هم بهش سر نمی زنن . وقتی هم که میان یک ساعت نمی شینن و میرن . یادشون رفت وقتی که باباشون می مرد من تنهایی با چه سختی اونا رو بزرگ کردم . درسته باباش اون قدر برامون گذاشت که اگه صد سال هم می نشستیم و می خوردیم تموم نمی شد و هیچوقت نیاز مالی نداشتیم ولی بچه ها محبت می خواستند . سایه یه پدر بالا سرشون لازم بود .ولی من واسشون هم مادر شدم هم پدر . به خاطر اونا از دواج نکردم و اونا رو در سخت ترین شرایط بزرگ کردم .وقتی این زن داشت این چیزا رو تعریف می کرد من به یاد مامان خودم افتادم . به این که مادر منم منو بزرگ کرد بدون سایه پدر .. مادر منم روزی دو وعده و گاهی هم یک وعده غذا می خورد تا سیرم کنه ... سرمو گذاشتم رو سینه اون زن .. دلم واسش سوخت . واسش از خودم گفتم و از بد بختی های بچگی خودم .. اما بهش گفتم من با همه بد بختی هام حالا که فکرشو می کنم خودمو باید که خوشبخت ترین بدونم . مامان من غذا کم می خورد تا من بیشتر بخورم . می رفت خونه های مردم کار می کرد .. چی بهش می گفتم .. مامان من یک فرشته مهربونه .. وقتی اینو به اون زن گفتم اون داشت اشک می ریخت .. به من گفت فرشته ها در کنار فرشته ها قرار می گیرند . شاید که من خیلی بد باشم یک شیطان که دخترام پسرام ازم فرار می کنن .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی ۸۴

عاطفه خانوم خیلی ناامید بود . اون از این نمی ترسید که زیر عمل بمیره . از این می ترسید که بتونه به زندگی بر گرده ولی از این بر گشت احساس پشیمونی و آرزوی مرگ کنه . بتونه به زندگی بر گرده و بچه هاش به خاطر این بر گشت به زندگی مادر خوشحال نباشن . قبل از جراحی بدون این که به مادره بگم هر چهار تا شونو با هم خواستم . فکر نمی کردم بیام . ولی اومدن .شاید حس می کردن که می خوام خبر ی بدم در مورد این که مادرش به زندگی بر نمی گرده . شاید اونو مداوا می کردم .شایدم تا حدی می تونستم اونومداوا کنم که تا چند سالی رو زنده بمونه . شایدم حادثه بدی اتفاق می افتاد . ولی من وظیفه انسانی خودمو انجام می دادم . من یک پزشک بودم . برام فرقی نمی کرد که بیمار من چی باشه و کی باشه . دلم می خواست بهش روحیه بدم . دلم می خواست وقتی که خودم لذت داشتن مادر رو احساس می کنم یکی دیگه هم همین حسو داشته باشه .. دلم می خواست وقتی مامان من می دونه که چقدر دوستش دارم مامان یکی دیگه هم بدونه که بچه اش عاشق اونه . نمی دونستم تا چه اندازه می تونم موفق شم . .. اونا رو گرد هم آوردم . یه دختری می گفت تو رو خدا راستشو بگین مامان خوب میشه ؟/؟ یه پسری هم می گفت مرگ حقه اگه خبری هست به ما بگین مقاومت مون خیلی زیاده . چهره های بشاش و شادی داشتند . -من شما رو اینجا جمع نکردم که در مورد وضعیت جسمانی مادرتون حرف بزنم . شما رو جمع کردم در مورد مسائل دیگه حرف بزنم . -هزینه شو مامان پرداخت می کنه . جای نگرانی نیست . تازه ما چهار تا بچه هم هستیم . فقط خدا کنه که خوب شه .. -جسم بیمار خوب میشه . من به یاری خدا سعی می کنم این کار رو انجام بدم . ولی وقتی که روح آدم بیمار شه به نظر شما اون چه جوری در مان میشه . -بچه ها به خودتون در آینه نگاه کنین ؟/؟ آیا همون آدم دیروزین ؟/؟ منظور از دیروز همون سالهای گذشته ایه که در چشم به هم زدنی گذشت . مادرتون زن پیری نیست . ببینین چقدر در هم شکسته شده . دیروز مادر شما مثل امروز شماست و امروز اون مثل فردای شما . شاید گرد پیری و خستگی بر چهره اش نشسته اما دلش می تونه جوون باشه . روحش روانش می تونه تازگی رو احساس کنه . در کنار شما تازه ها .. شما پدر نداشتین . اون در تنهایی شما رو بزرگ کرد .مثل مادر من که منو بزرگ کرد ولی اون چهار تا رو بزرگ کرد . ازدواج نکرد . در کنار شما موند . با سرد و گرم شما ساخت . مثل شما دوست داشت بهترین زندگی ها رو داشته باشه .. به خدا این جواب زحمتاش نیست . فردا شما هم می رسین به جایگاه امروز اون . اگه میلیارد ها ثروت هم داشته باشین ولی کسی نباشه که بهتون محبت کنه و کسی هم نباشه که شما بهش محبت کنین زندگی برای شما تلخ میشه . عشق و محبت باید که دو طرفه باشه . شاید خواست خدا این باشه که بهش زندگی دوباره ای بده . شایدم اونو بخواد . وقتی که شما بهش عشق بدین محبت بدین انگاری که بهش زندگی دادین . اون که از شما چیزی نمی خواد . تا حالا دیدین باغبون از گلاش چیزی بخواد . اون دوست نداره گلاشو بچینه یا حتی چیده شه . دوست داره این زیبایی ها رو ببینه . لذت ببره . اگه بدونی اون این گلا رو با چه زحمتی پرورش داده .. چرا گلها قدر باغبونو نمی دونن . چرا نباید قدر مامانتونو بدونین ؟/؟ نمی دونم چی شد که پنج تایی مون با هم گریه می کردیم . ازشون خواستم که وقتی برای دیدن مادرشون میان چیزی از این نگن که من با هاشون حرف زدم . عاطفه خانوم باور نمی کرد که بچه هاش اومده باشن به دیدنش . منم در همون لحظات بود که یه سری بهش زدم .. بچه هاشو با غرور بهم معرفی کرد . برق شادی و نشاط رو در چهره اش دیدم .. نمی دونستم چی بگم .. اون قدر روحیه اش شاد بود که حس کردم میشه عمل موفقیت آمیزی داشت . نمی دونستم چی بگم . آیا این خدا بود که با دستای من نجاتش داد یا من بودم که با دستای خدا اونو به زندگی بر گردوندم ؟/؟ فقط همینو می دونستم که من هیچی نیستم . احساس آرامش می کردم . نه به خاطر آفرین گفتن ها و تشکرکردن ها .. بلکه به خاطر آسودگی وجدان خود .. به خاطر این که روح یک مادر رو نجات داده بودم و رو ح بیمار چهار فرزند سهل انگار رو در مان کرده بودم . .. دفتر خاطرات نیلوفرمو بستم . چون دیگه نمی تونستم ادامه بدم . دلم می خواست به اون فکر کنم . من که زن بد و گناهکاری بودم خدا اونو چه جوری بهم داد .. چرا .. یک بار نزدیک بود اونو ببره پیش خودش . هر چند که حالا هم پیششه . هیشکی نمی دونه که دختر من چه ماهیه . چقدر دوست داشتنی و مهربونه . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی

هــــــــــــــــــــــــــــــرجــــــــــــــــــــــــــــــایی 85

چقدر دلم می خواست در اون لحظات که این دفتر رو می خونم عزیز دلمو در کنار خودم داشته باشم در آغوشش بکشم اونم سفت و سخت و محکم . بهش بگم که بدون اون نمی تونم زندگی کنم .بهش بگم که دوستش دارم . دیوونشم . گاهی وقتا که زیاد بهش فکر می کردم دلم می خواست فشار این تفکراتو کم کنم . می ترسیدم خدا باهام لج کنه بین ما جدایی بندازه . در هر حال این جدایی ها یه روزی از راه می رسه . چه بخواهیم و چه نخواهیم . ولی هنوز مونده بود روز هایی که من باید اون روی خوش زندگی رو تا اونجایی که بتونم تباهی گذشته مو فراموش کنم ببینم . نیلوفر روز به روز مشهور تر می شد مشهور تر و دوست داشتنی تر . به خاطر اخلاق خوش و چهره خندونش همه دوستش داشتند . با همه اینها حس می کردم که اون از چیزی رنج می بره و اگرم رنجی نبره یه نیاز یک احساسی در وجودش هست که اونو به فکر فرو می بره . مثل آدمی که چیزی رو گم کرده باشه و یا آدمی که چیزی رو که اصلا نداشته گم کرده . نمی دونستم این حالتشو به چی تشبیه کنم . یعنی اون هنوز به فکر پدرشه ؟/؟ اون که بزرگ شده و دیگه واسه خودش کسی شده . یعنی هنوز به فکر رحیمه .. خب در خونه جدید کل وسایلمونو جدید کردیم . بعضی از قدیمی ها رو دادیم بیرون .. بعضی ها رو هم گذاشتیم به حال خودش بمونه .. -عزیزم نیلوفر چه حوصله ای داری که می خوای این جا رو بسازی ..-نمی دونم شایدم ساختم شایدم نساختم . شایدم یاد گار داشتمش . خونه بچگی خودمو . خونه ای که ازش خاطره ها دارم . خونه ای که با مادر جونم درش عشق می کردم .. اومد و منو بوسید . خونه ای که من و تو تنهایی ها مونو با هم درش قسمت می کردیم . با هم خوش بودیم . با گر ما و سر ما ساختیم . خونه ای که وقتی مریض شدم و داشتم می مردم تو با دعا های ما درونه ات منو به زندگی بر گردوندی .. خونه ای که تو درش از جونت مایه گذاشتی تا منو به اینجا برسونی . از من یک نیلوفر پاک بسازی . بابام عجب نام فامیلی داشت .. پاک .. وقتی از پدرش گفت برای لحظاتی به فکر فرو رفت . -نیلوفر تو هنوز به فکر باباتی ؟/؟ -نه مامان .. من چه می دونم شاید حالا مرده باشه .. شایدم زنده باشه ..ولی فرقی هم نمی کنه در هر دو صورت برای من مرده . من نمی تونم دوستش داشته باشم .مامان تو گفتی اون پولداره ؟/؟ اگه یه روزی ببینمش دستشو می گیرم و میارم اینجا رو بهش نشون میدم . بهش میگم ما داشتیم این جا زندگی می کردیم . البته نا شکری نمی کنم ولی اون .. اون روز باید متوجه شه .. دیگه همه چی رو فهمیدم . اون هنوز ته دلش با پدرش در ستیز بود . آدمی که نمی دونست زنده هست یا مرده . منم نمی دونستم . البته من که این جور بی کس و کار هم نبودم ولی حالا بعد از سی و خوردی سال برگشتن به دیاری که بزرگاش احتمالا مرده بودند و اون موقع هم زیاد فک و فامیل قبیله ای نداشتم چه تاثیری می تونست داشته باشه . نیلوفر علاقه و گرایش عاطفی خاصی به پیر مرد ها پیدا کرده بود . در چند مورد در دفاتر خاطراتش از پیر مرد هایی می گفت که ممکنه هم سن باباش باشن . از این می گفت که این افراد مسن رو دوست داره ولی از باباش خوشش نمیاد . اگه یه روزی اونو ببینه روشو بر می گردونه .. هنوز به خونه جدید و تشکیلاتش خو نگرفته بودم . عین آدمای عقب افتاده ای که وارد پیشرفت و دگر گونی خاصی میشن منم همین جوری بودم . برای بار اول واسه شستن دستام به زحمت افتاده بودم . تعجب می کردم که نیلو دستشو میذاره زیر شیر و آب خودش راه میفته .. -مامان این شیرای آب هوشمندند .. -مثل تو دخترم ؟/؟ خنده مون گرفته بود . نمی دونم چرا حس می کردم که اگه تا این حد در رفاه باشم دارم گناه می کنم . شاید به این خاطر بود که به سختی کشیدن عادت کرده بودم . گاهی که شبا فرصت می کردیم و می نشستیم پیش هم فیلم می دیدیم اگه در این فیلم پدر و دختری بودند که نقشای اصلی رو داشته و یه رابطه عاطفی عمیقی هم بینشون وجود می داشت دخترم همچین می رفت توی حس که دلم براش می سوخت . چند بار خواستم باهاش در این مورد حرف بزنم ولی راستش جرات نکردم . اخ که اگه رحیم زنده بود و دسته گل همیشه تازه شو می دید چه کیفی می کرد !..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

هرجایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA