انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

داستان سکسی آقا رضا وانتی


مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت یازدهم
...
سوال تو چشمام موج میزد. منظورش از مهمون کی بود. خودش میدونست ویلا برا رئیس شرکت بود. درسته آدم خوبی بود و اگر بهش میگفتم نه نمی آورد، ولی من از این اخلاقا نداشتم که بخوام رو بندازم به کسی. فکر کردم مادرشو میخواد دعوت کنه. گفتم سهیلا خانم ویار شمال کرده؟ گفت نه، من به سحر و شوهرش گفتم بیان اینجا. پرسیدم: گفتی یا میخوای بگی؟ خندید و گفت: الان تو راهند.
سحر دختر عموی فرزانه است. پدرش از آذریهای متعصبه. البته پدر خانم من هم آذریه ولی چون از سنین کم اومده بوده تهران، زیاد اخلاق و لهجه ش، قومیتشو نشون نمیده، بخصوص که سهیلا خانم، همسرش از اهالی گرگانه. ولی عموی خانمم، خیلی تابع اصول آذریهاست. خدا نکنه یکی از دختراش پاشو کج بذاره، از قلم قطع میکنه اون پارو. ظاهرا این سحر خانم رشته پرستاری قبول شده بوده، ولی پدرش مخالفت میکرده و نمی گذاشته ادامه تحصیل بده. فامیل جمع میشوند و رضایت پدرو میگیرند. یکسال نشده شستش خبردار میشه که سحر خانم با یکی دوسته. خلاصه مانع ادامه تحصیلش میشه و قسم میخوره که به اولین خواستگاری که برا سحر بیاد، شوهرش بده که همین آقا سعید باشه.(البته این مربوط به قبل نامزدی من و فرزانه است) این دو نفر هم از اول زندگی مشکل داشتند.
به فرزانه گفتم آدم قحط بود که سعیدو دعوت کردی؟ خودشو لوس کرد و گفت: گناه داره بیچاره سحر. الان یکساله پاشو از خونه بیرون نذاشته (حالا خوبه یکهفته پیش عروسی ما بود) بوسیدمش و گفتم عیبی نداره خوشگلم ولی در عوضش باید یک حال اساسی بمن بدی. خندید و گفت: حتما. اصلا میخوای زنگ بزنم شهلا جونم بیاد.
اول دوروبرش رو نگاه کردم که چیز سهل الپرتابی دم دستش نباشه و بعد به مسخره گفتم: آره بد نیست. با هم قلیونی میکشیم و صفایی میکنیم...هنوز حرفم کامل نشده بود که دیدم یک دمپایی مستقیم داره میاد تو صورتم. خوشبختانه نرم بود جنسش وگرنه حتما جاش میموند... رانندگی دیشب خستم کرده بود. تو اطاق رختخواب پهن کردمو دراز کشیدم. فرزانه هم لباسشو در آورد و با یدونه شورت پیشم خوابید. دلم سکس میخواست، ولی توان سکس طولانی رو نداشتم. به فرزانه گفتم: هم دلم میخواد یه کاری کنم و هم خیلی خسته ام.
فرزانه جون شورتشو در آورد، به پهلو خوابید، زانوهاشو تو شکمش جمع کرد و گفت هر کاری دوست داری انجام بده عشق من.. داروی آرام بخش داشت اثرش رو نشون میداد. به همون حالت خودش شکل گرفتم و از پشت چسبیدم بهش. دست راستمو از زیر سرش رد کردم. کیرم راه خودشو به سمت واژنش پیدا کرد. با اینکه تنگ تنگ بود براحتی داخل شد. دست چپم سینه راستشو مشت کرد. خودمو به بدنش فشار دادم و بدون اینکه نیاز باشه تلمبه بزنم، ارضا شدم.فرزانه فقط یک ناله کوچیک کرد و دیگه چیزی نفهمیدم.
....
صبح با صدای زنگ اف اف بیدار شدم. همون وضعیت دیشب رو داشتیم. حتی کیر من تو کسش بود. پا شدم و درو باز کردم. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. دو نفر اومده بودند برا نصب دوربینها و سایر تجهیزات. تا شب کارشون تموم شد. فقط یک خط adsl نیاز بود که قرار شد فردا خودشون ردیف کنند. آخر وقت با مودم همراه دوربینهارو راه اندازی کردند و یکنفر هم منزل سلیمی، نرم افزار مربوطه رو نصب و تحویل داد. حساب و کتابا رو هم نقدا گرفتند و رفتند. اصل سی دی راه انداز و دفترچه راهنما بعلاوه بسوردها هم دست من موند تا ببرم برا سلیمی. نزدیک ظهر بود که سحر و سعیدم رسیدند. قبلش من زنگ زدم و از سلیمی اجازه سه چها روز استفاده از ویلارو گرفتم. سلیمی مشکل نداشت. دیگه بعد فوت همسرش دل و دماغ درست و حسابی نداشت، که به باغ سر بزنه. سعید چهار پنج سال از من بزرگتر بود.تقریبا هم قد من، با سی کیلو اضافه وزن. یک مغازه مرغ فروشی داشت تو شهرستان و وضع مادیشم به نسبت خوب بود. اخلاق بدش، متلکی بودنش بود. به خودش اجازه میداد، هر کسی رو مسخره کنه.انگار خودش همه چی تموم بود، با اون سبیلاش. یکبار به رقصیدن من گیر داده بود، و مرتب ادای منو در میاورد. مراسم تولد یکی از خواهرزنا، فرزانه گیر داد که باید با من برقصی. منم تا حالا نرقصیده بودم، فقط دستامو تکون میدادم. این شد برا آقا سوژه. تا آخر مراسم هر پنج دقیقه یکبار، میومد وسط و میگفت حالا آقا رضا آها... و دستاشو کج و کوله میکرد و ادای منو در می آورد. الانم که آقا با یک رکابی نشسته رو مبل و شیشه مشروب من رو سر میکشه. یکساعت بود با کنترل تلویزیون ور میرفت تا کانالهای باکو رو بگیره. به فرزانه نگاه کردم و سرمو تکون دادم. سحر و فرزانه تو آشپزخونه درگیر تدارکات شام بودند. غدارو از بیرون میخواستیم بیارم ولی سالاد رو فرزانه خودش آماده میکرد. فرزانه طبق معمول تی شرت و شلوار لی و سحر هم لباس یک تکه تا روی ساق پا تنش کرده بود. البته نوع لباس سحر ربطی به غیرتی بودن شوهرش نداشت و تمام عکسهایی که ازش دیده بودم، حتی مربوط به قبل ازدواجشون، لباسهای بلند و سنگین می پوشید. سعید یه آهنگ ترکی با گوشیش گذاشت و شروع کرد برا خودش رقصیدن. بعدم سحرو صداکرد و دوتایی با هم میرقصیدند. بیشتر با گوشیم ور میرفتم و هر از چندگاهی نگاهشون میکردم و لبخند میزدم. ساعت نه شب بود که شام رو آوردند، من که ماهی دوست نداشتم برا همین سه تا ماهی سفارش دادم با یک لقمه مخصوص. تراس حاجی رو جارو زدم و سفره رو پهن کردم. هوا مه آلود بود و شام رو در یک فضای شاعرانه خوردیم. بعد شام یکساعتی نشستیم و من و سعید و سحر قلیون کشیدیم و چهارتایی حکم بازی کردیم.یخ بینمون کم کم باز شده بود و گاهی وقتها من هم صحبتی میکردم و زیاد سایلنت نبودم. دو دست اول رو من و فرزانه بردیم. دست سوم رو سحر پیشنهاد کرد شرطی بازی کنیم. گفتم قبول. هرچی شما گفتید . یکدرصد هم فکر نمیکردم اونا برنده شوند. سحر خیلی ضعیف بازی میکرد و اصلا اشاره و حرف و برگ رد کردنهای سعید رو نمیگرفت. ولی من و فرزانه هماهنگ بودیم. سعید دو سه بار پیشنهادش رو عوض کرد و آخرین پیشنهادش این بود. هر گروهی که امشب باخت، حق نداره امشب پیش زنش بخوابه و زن و شوهر باید شب رو جدا جدا بخوابند.
بین دو راهی گیر کردم. هم خجالت میکشیدم که بگم این پیشنهاد رو قبول ندارم و هم زده بود بالا. بعد از یکهفته که از عروسیمون میگذشت، هنوز سکس درست و حسابی نداشتیم. اینکه بخوام امشب رو هم جدا از فرزانه بخوابم، برام غیر قابل تحمل بود.
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قست دوازدهم
...
ورق برگشته بود. هر برگی که حکم میشد از ما فراری بود. دست اول بی بی گیشنیز دست سعید بود و سعید رو همون برگ حکم کرد. و خیلی راحت مارو کوت کردند. دست دوم رو هم گیشنیز حکم کرد و این دست رو هم برد. باز صدای خنده های سعید بالا رفت. فرزانه بصورت ملموسی عصبی شده بود. دست سوم رو سعید بدون اینکه ورقهاش رو ببینه، به افتخار بی بی خانم، گیشنیز حکم کرد.اینبار لبخند رو در چشمهای فرزانه دیدم. چهار برگ سر خاج دست اون بود و هر چهار برگ رو، رو کرد وگفت این دست دیگه مال ماست. دست من هم بد نبود. اما از یک چیز دیگه میترسیدم. برگ سر... این بدترین مدل، تقسیم برگی بود که امکان داشت. بدون اینکه یکبرگ حکم رد و بدل بشه، با برگهای سرشون مارو کوت کردند. دیگه صدای خنده سعید تا ته باغ میرسید. فرزانه قاطی کرده بود. به بازی کردن من گیر داد. اصلا تحمل شکست رو نداشت و خنده های هیستریک سعید و صحبتهای سحر بیشتر تحریکش میکرد. سعی میکرد خودش رو کنترل کنه، اما نتونست. یکدفعه بغضش ترکید و در حالی که هق هق گریه هاش فضا رو پر کرده بود، رفت تو اطاق و درو قفل کرد. سعید و سحر هم شوکه شده بودند. چند لحظه سکوت برقرار شد. رفتم پشت در اطاق و با فرزانه صحبت کردم. اما جواب نمیداد. فقط صدای ریز گریه هاش می اومد.بعد چند دقیقه اس داد که:"بهترم، تو برو پیش مهمونا زشته" مستاصل شده بودم. برگشتم تراس. سحر که داغون بود. سعید هم با وجودی که هنوز میخندید، ولی مشخص بود، از اتفاقی که افتاده، ناراحته. نتونستم جو رو بهتر کنم. روی تخت خواب دو نفره اتاق مرحومه سلیمی ملحفه کشیدم و جای خوابشون رو درست کردم. سعید موقع رفتن به اطاق با صدای بلند جوری که فرزانه بشنوه، گفت: فرزانه خانم شوخی کردم. اصلا شرط بندی تعطیله. بذار این شاداماد بیاد تو اطاق. گناه داره، امشبو تو خماری بمونه...
...
اولین شبی بود که جدا از هم میخوابیدیم. تنها ارتباط ما ازطریق اس ام اس بود. گاهی وقتا از اطاق سعید و سحر صداهایی میومد که نشون میداد، حسابی مشغولند. ما شرط رو باخته بودیم و باید دلمون رو با شنیدن صدای ماچ و بوسه، صدای درآوردن لباس و صدای قیژ قیژ پایه های تخت اطاق بغلی خوش میکردیم. بیشتر از اینکه عطش دوری از فرزانه منو اذیت کنه، علاقه وافر من به تماشای اتفاقاتی که پشت اون در، در جریان بود منو اذیت میکرد.
...
صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. متوجه بوی نون تازه ای شدم که تو خونه پیچیده بود. سعید و سحر بعد از یک پیاده روی صبحگاهی، وسایل صبحونه رو ردیف کرده بودند. فرزانه، بعد از من بیدار شد. چشماش کاملا پف کرده بود. معلوم بود دیشب رو خیلی بد خوابیده. بعد یکی دو ساعت همه چیز به حالت عادی برگشت و جریان دیشب فراموش شد. سعید با خودش تجهیزات کامل رو آورده بود. محوطه باغ فضای خوبی بود تا یکمی بدمینتون بازی کنیم. بعد هم والیبال. سحر موقع ورزش هم لباسش رو عوض نکرد. وقتی برا آبشار زدن از زمین بلند میشد،دامن بلندش مثل چتر نجات با کمی تاخیر پایین میومد و اونجا بود که من میتونستم قسمتی از ساق سفیدش رو دید بزنم.(الحق که هیکل بیستی داشت) تو کل بازی حواسم به حرکات سحر بود. فرزانه متوجه چشم چرونیهای من شده بود و در یک فرصت مناسب یک نیشگون از باسن من گرفت و گفت:چشماتو درویش کن پسر!
...
قربون فرزانه جونم برم. عشق من بود. عاشق شادیهاش بودم. شاید تا قبل از عروسی برا من یکدختر معمولی بود، ولی بعد عروسی روز بروز چذابتر میشد. هر روز یک نکته جالب در اخلاقیاتش پیدا میکردم. من عاشق خنده هاش بودم. عاشق مهربونیهاش، عاشق خوش صحبتیهاش و بیشتر از همه عاشق شیطنتهاش. اینقدر اخلاقهای خوب اون زیاد بود که چند تا ایراد کوچولوی اون رو کمرنگ میکرد. خودخواهی ها، عصبی بودن ها، انتقاد ناپذیری و علاقه مفرط به همیشه اول بودن. فرزانه من تو دنیا تک بود. اینقدر باسلیقه بود که تو چند ماه آشناییمون، ظاهر و تیپم صدو هشتاد درجه تغییر کرده بود. هر کس منو میدید، فکر میکرد داماد شدن به من ساخته که اینقدر تغییر کردم. در صورتی که سلیقه و نظر فرزانه بود که منو متحول کرده بود. قوه تخیل فوق العاده ای داشت. خیلی زود متوجه شد که رنگهای زرد و آبی خیلی بیشتر به من میومد تا سفید وخاکستری که معمولا قبلا بیشتر لباسام از این دو رنگ بود بود. پیراهنهای چهارخونه رو ترجیح میداد به لباسهای ساده یا راه راه. شلوار راسته و کتون رو جایگزین شلوارهای پارچه ای و لی کرد. حتی تو مدل موهای سرم هم نظراتش رو اعمال کرد. میگفت موهای سرتو زیادی به سرت میچسبونی یا مدل موی آلمانی به تو نمیاد. بهتره موهای دو طرف سرت را زیاد کوتاه نکنی.
...
نزدیک ظهر بود و نظر جمع این بود که نهار، جوجه کباب میل کنیم. اینکار در تخصص سعید بود. نیم ساعته دو تا مرغ رو پاک کرد. خرد کرد. ادویه و آبلیمو زد و سیخ کشید و کباب کرد. خداییش تاکنون چنین جوجه ای نخورده بودم. واقعا عالی بود. بعد از نهار من نشستم روی سکوی کنار استخر و پاهایم را درون آب گذاشتم. احساس میکردم خستگی چند روز رو داخل استخر رها کردم. بعد از من فرزانه هم پهلوی من نشست و شلوارش رو تا زانو بالا زد. پاهای سفیدش رو داخل آب گذاشت و به آرومی شروع به آب بازی کرد. سعید و سحر هم روبروی ما نشستند و پاهاشونو گذاشتند داخل آب. لباس بلند سحر به آب میخورد و خیس میشد. سعید سعی میکرد تا کمی دامن لباس سحر رو بالا بگیره، تا این اتفاق نیافته. با اینکه هوا گرم بود، ولی آب استخر سرد بود. فرزانه با موهای دستم بازی میکرد و سعید هم سحر رو در آغوش گرفته بود. بعضی وقتا دستشو از پشت کمر سحر به باسنش میرسوند و اونو انگولک میکرد. سحر خیلی مقید بود رو این مسائل و به هر طریق به طوری که ما متوجه نشیم، دست سعید رو از باسنش دور میکرد. اما سعید دوباره این شوخی رو تکرار میکرد و اینبار برای اذیت کردن کمی سحر رو به جلو سمت استخر هول داد. سحر که انتظار این حرکت رو نداشت، بناگهان سر خورد داخل استخر. تقریبا رفت زیر آب، اما لباس یکسره و گشادی که تنش بود و هوای زیادی رو زیر خودش محبوس کرده بود، روی آب موند. برای یک لحظه اندام سفید، خوش تراش، و ورزیده سحر رو دیدم که شورت و سوتین صورتی رنگی، زیباییشو صد چندان میکرد. سحر متوجه وضعیت پوشش خودش شده بود و سعی کرد لباسشو بکشه روی بدن و پاها. این عمل وضعیت رو خرابتر کرد. بدنش چرخید و سرش رفت زیر آب و پاهای سحر و شورت قشنگش اومد بالا. سعید به هر زحمتی بود سحر رو از استخر کشید بیرون. تمام این جریانات در بیست ثانیه اتفاق افتاد و من و فرزانه ناخودآگاه فقط ناظر جریان بودیم.
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت سیزدهم
...
سحر در حالی که لباس خیس به بدنش چسبیده بود، به سمت راه پله دوید. اینبار نوبت اون بود بود که از عصبانیت، با صدای بلند گریه کنه. شوخی بیجای سعید باعث شد، مسافرت زهر بشه برای اون دو نفر. خجالت زیاد باعث شد،سحر وسایلش رو جمع کنه و بدون اینکه برای خداحافظی بیاد سوار ماشین شه. سعید اومد و خداحافظی کرد و گفت "زوج خوشبخت دیگه ما داریم میریم و میتونید بدون سر خر به کاراتون برسید. ماه عسل به شما خوش بگذره. من که باید یکی دو ماه سماق بمکم تا سحر خانم آشتی کنه"
...
من و فرزانه یکی دو ساعته ویلارو مرتب کردیم و بعد ذغال گذاشتم و قلیون رو ردیف کردم. رو بالکن فرش پهن کردیم و نشستیم.‎ ‎فرزانه با کمی تردید گقت: آقا رضا، کار بدی کردم بچه ها رو دعوت کردم؟(بعد از رفتن سعید و سحر این اولین جمله ای بود که بین ما رد و بدل میشد) انگشتامو انداختم بین موهای قشنگش. بیشتر وقتا خودم شونه میکردمشون. وقتایی که پیشم نبود، اگر به یادش می افتادم، اولین چیزی که تو ذهنم میومد موهای قشنگش بود. فرزانه رو میدیدم که سرش رو گذاشته رو سینه ام و فقط میتونستم از بالا موهای بلند و افشونش رو ببینم و عطر اونو استشمام کنم. به فرزانه گفتم:نه عشقم. اتفاقا خیلی کار خوبی کردی که گفتی بیان اینجا. ولی دیشب رو خودت خراب کردی. بالاخره بازی هم باخت داره و هم برد. باید یکمقدار آستانه تحملت رو ببری بالا.عمدا در مورد جریانات امروز صحبتی نمیکردم، ولی احساس کردم فرزانه بیشتر مایله در مورد جریان افتادن سحر تو استخر صحبت کنیم. گفتم: بیچاره سحر خانم، حتما سرما خورده. آب خیلی سرد بود.خندید و گفت: آره ولی چقدر صحنه خنده داری بود. بیچاره سعید نمیدونست دست سحر رو بگیره یا جلوی چشمای تورو. آقا رضا، تو هم آب نمیبینی وگرنه شناگر قابلی هستی. فقط چشات، تو پرو پاچه سحر بود. و همزمان محکم باسنم رو نیشگون ریز میگرفت. عادت نداشتم دروغ بگم و منکر قضیه بشم. محکم بغلش کردم و گفتم از دستم ناراحت شدی؟ یک مکث طولانی کرد و جواب داد: ن...ه..نه ناراحت نشدم. چقدرم پوستش سفید بود، من که دخترم دوست داشتم فقط نگاش کنم، چه برسه به تو... گفتم: سعید حقش بود، وقتی که تو پاچه شلوارتو جمع کرده بودی، چشاش چهارتا شده بود. فرزانه دوباره باسنم رو فشار داد و گفت: خوب تو چرا چشاشو از کاسه در نیاوردی، هان هان...؟
میدونستم که از اینکه مورد توجه یک مرد دیگه قرار گرفته، لذت میبره. این خصلت دخترهاست. دختری وجود نداره که با نگاههای هوس آلود مردها، ارضا نشه. بوسیدمش و گفتم: خوب چیزای قشنگ رو باید دید. منم در عوض حسابی شورت و کرست زن اونو دید زدم. دیدی چه ست کرده بود با هم...
...
شهوت داشت کار خودشو میکرد. عشقمو در آغوش گرفتم و بردمش اتاق خواب. صحنه هایی که صبح دیده بودم، عطش من رو دو چندان کرده بود. نمیدونستم چکار میکنم. فقط بیتابی میکردم برای کردن فرزانه. عین وحشیا لباساشو میکندم. فرزانه هم هم با سرعت زیادی، منو لخت میکرد. همونجور ایستاده همدیگرو در آغوش گرفتیم. گرمای تنش اینقدر زیاد بود که تنم رو میسوزوند. سینه هاشو کردم تو دهنم و گازشون گرفتم و با انگشتام کس نازشو ماساز میدادم. انگشت وسطی دستم رو کردم تو کسش و بسرعت عقب جلو میکردم. وقتی انگشتم تا آخر میرفت تو واژنش، کف دستم با چوچوله اش تماس پیدا میکرد. این حالت دیوانه اش میکرد.اینقدر ترشحاتش زیاد بود که از نوک انگشتانم میچکید. باسنم رو مشت کرده بود و با آخرین قدرت فشار میداد و گاهی وقتا با کف دست ضرباتی میزد به لپهای کونم، که صداش داخل ویلا میپیچید و سوزش مطبوعی ایجاد میکرد. در همون حالت ایستاده سعی کردم کیرمو وارد کسش کنم. وقتی رفت داخل پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و کسشو تا جایی که امکان داشت به بدنم فشار داد. دستامو گذاشتم زیر باسنش و آروم آروم شروع کردم به تلمبه زدن. وزن فرزانه زیاد نبود و براحتی تحملش میکردم. ریتم تلمبه زدنم تندتر شده بود و عشقم هم با حرکات بدن خودش کمکم میکرد. هر چی سرعت سکسمون بیشتر میشد، صدای جیغای فرزانه بالاتر میرفت و دندوناشو بیشتر بهم فشار میداد. در نهایت با چند تا حرکت خیلی سریع ارضا شد. کیرم انقباضات درونی کسش رو احساس کرد و با یک وقفه دو سه ثانیه ای منم ارضا شدم و تمام محتویات بیضه هامو تو کسش خالی کردم...
دیگه پاهام توان ایستادن نداشت. همونجا نشستم و بعدم به پشت دراز کشیدم. پنج دقیقه اول رو فرزانه به همون حالت خوابید روی من.بدنش خیس جیس بود و بشدت نفس نفس میزد. وقتی ریتم ضربان قلبش آرومتر شد، لبهامو بوسید و بلند شد. خودشو با دستمال تمیز کرد. لکه های صورتی و قرمز کمرنگ روی دستمال رو نشونم داد و گفت برات متاسفم. زمان پریودیش فرا رسیده بود.
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت چهاردهم
...
من نمیدونم پلیس راه چی میخواد از جون راننده کامیونا. هر دو سه کیلومتر، یک اکیپ سیار پلیس، متوقفت میکنه و به هر بهونه ای، نقدی یا قبضی، داغت میکنه. شرکت ما بیشتر جابجایی بار را توسط کامیونت و وانت بار انجام میده، بنابراین آقای سلیمی زیاد در قید و بند کامیون سنگینهای شرکت نیست. تا پارسال یک بنز عهد بوق داشتیم که کارهای متفرقه رو با اون انجام میدادیم. آقای سلیمی مقدار زیادی سرکه از یک کارخونه در جاده قدیم قم خریده بود و قرار بود من روزی دو سرویس با این کامیون برم و سرکه هارو بیارم انبار مرکزی. یک سرکار استوار در پلیس راه حسن آباد بود که روزی دو بار منو جریمه میکرد. بخاطر معاینه، بیمه، کمربند، اضافه بار، بارنامه، زنجیر چرخ... خلاصه روزی نبود که بدون برگ جریمه از پلیس راه رد بشم. بعد چند وقت آقای سلیمی این کامیون ده چرخی که الان زیر پامه، صفر کیلومتر خرید. اینبار که سرکار استوار کاظمی کامیون نوی شرکت رو نگه داشت، رفتم پایین و گفتم: سرکار این دفعه به چی میخوای گیر بدی. این ماشین دیگه همه چیزش ردیفه و هیچ مشکلی نداره..
آقا پلیسه!!یک دور، اطراف ماشین چرخید و قبض نوشت. به علت نداشتن کپسول آتش نشانی!!...با این وضعیت پلیسهای کشورمون که دنبال بهونه بودند ماشینهارو ببرند پارکینگ، فرزانه گیر سه پیچ داده که میخوام مسیر برگشت تا تهران رو رانندگی کنم. هرچی صحبت کردم که تو گواهینامه پایه دو هم نداری چطور میخواهی رانندگی کنی،نتونستم منضرفش کنم، تحت هیچ شرایطی زیر بار نمیرفت.گفت یا میذاری من برونم یا اینکه با اتوبوس میرم. قرارشد دیر وقت حرکت کنیم که پلیس کمتری تو جاده باشه و اتوبان رو فرزانه بشینه پشت فرمون. میدونستم نمیتونه!!...به این سادگیها هم نیست. تا ذهن آدم بخواد عادت کنه و دور جعبه دنده رو با دور موتور تنظیم کنه زمان میبره. مخصوصا که فرزانه تا حالا پشت ماشین سواری هم ننشسته بود ..لجباز هم بود. صدبار با دنده یک حرکت کرد، اما نتونست دنده های بعدی رو جا بزنه. برا من که خوب بود. کلی خندیدم. فرزانه وقتی میخواست کار مهمی انجام بده، زبونش ناخودآگاه میومد بیرون و قیافش خیلی مضحک میشد. بعد یکساعت علافی و وقت تلف کردن،با اکراه قبول کرد رو پاهای من بشینه. دنده، گاز و ترمز با من و فرمون با فرزانه جان. قیافه اش عین شوفر بیابونها شده بود. روسری رو انداخته بود کنار و موهاشو با یک کلیپس بزرگ جمع کرده بود. یه کتی نشسته بود و فرمون بزرگ کامیون رو میچرخوند...فرزانه جون داشت عشق میکرد برا خودش. وقتی یک ماشین سنگین دیگه از روبرو میومد، به اون چراغ میداد. راننده های دیگه هم بدون اینکه بتونند داخل کابین رو ببینند، بوق میزدند و فرزانه سرخوش میشد وقتی از پشت فرمون ماشین سنگین، ماشینهای سواری رو میبینی، احساس میکنی راننده هاشون هم به همون نسبت، کوچیک و ضعیفند. . وقتی دقت کردم متوجه شدم، عروس خوشگلم،با اون ظاهر ظریفش، نه تنها از هیبت کامیون نترسیده، بلکه جوگیر شده و مرتب منو تشویق به تند رفتن میکنه. من عشقمو تو یک خونه کوچیک محصور کرده بودم، ولی میدونستم این امر نمیتوونه برا همیشه دوام داشته باشه. احساس بدی داشتم. میدیدم روزهایی رو که فرزانه، برای پیشرفتش، از روی من رد بشه. میدونستم دنیای کوچیک و محدودی که من دارم، برای عشقم مثل یک قفسه و عقاب رو نمیشه تو قفس قناری نگه داشت.هر چقدر هم مواظبش باشی، یک راه فرار پیدا میکنه...
فرزانه خسته نمیشد. میخواست همونطور که روی پاهای منه، تا خود تهران رانندگی کنه.
...
زن کولی نشسته بود رو گارد ریل کنار اتوبان. به محض دیدن کامیون از جاش بلند شد و دست تکون داد.داخل کابین ماشین ما تاریکتر از بیرون بود و اون زن نمیتونست، راننده ماشین رو ببینه. فرزانه تعجب کرده بود. پرسید: اون خانم رو میشناختی؟ هیچی نگفتم. چند صد متر جلوتر هم این قضیه تکرار شد. این دفعه دو تا زن سیاه چهره با لباس محلی دست بلند کردند. یقه لباس یکیشون باز بود و بدون اینکه شرم کنه، داشت بچشو شیر میداد. فرزانه بازم سوالشو تکرار کرد. نگاش کردم و گفتم چرا از خودشون نمیپرسی که منو از کجا میشناسند؟!!!
فرزانه اولین زن کولی رو که دید، راهنما زد و ماشین رو کشید شونه خاکی. دنبال روسریش میگشت تا سرش کنه و بره از خانمه سوال کنه. در ماشین باز شد و اون زن در حالی که خودشو به سختی از پله ها میکشید بالا داد زد: پونزده تومن میگیرم، راه دورم نمیام... برای یک لحظه اون زن و فرزانه چشم در چشم هم قرار گرفتند. چهره ای افتاب سوخته که فقر، بدبختی، بیماری و اعتیاد را فریاد میکرد و این سوتر چهره ای بود آکنده از لطافت، پاکیزگی، جوانی و سادگی.
زن کولی با لهجه محلی گفت: هوی عمو، تو که یه عروسک همراه خودت داری، من به چه کارت میایم. و پیاده شد.
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت پانزدهم
...
همه جور سن و سالی بینشون پیدا میشه، از دوازده سیزده سال بگیر و برو بالا تا چهل سال. اوایل همشون از قبیله کولیهای پاکستان بودند ولی الان بیشترشون رو جنده های خیابونی و دختر فراریهای معتاد ایرانی تشکیل میدهند. زنهای بدبختی که فقر و نکبت از سر و روشون میباره. بیشتر مشتریاشون، راننده های کل کثیف کامیونها هستند. سوار یکی از ماشینها میشوند، برا راننده کمی ساک میزنند. اولین پارکینگ، چهار پنج دقیقه ای راننده ترتیبشونو میده. چند تا دود تریاک با هم میکشند و یکمقدار پول خیلی کم مثلا دو هزار تومن میگیرند و دوباره تکرار... یک کامیون دیگه، یک حال دیگه و چند تا دود دیگه. انگار این دو گروه برای هم ساخته شدند. راننده سعی میکنه به هر ترتیب اون زن رو بپیچونه و پولشو نده و زن هم سعی میکنه از هر فرصتی استفاده کنه و جیب راننده رو خالی کنه. این واقعیتی هست که هر روز در جاده های کشور تکرار میشود. راننده هایی که وضع مالی بهتری دارند، در هر سفر یکی از این جنده ها را با خود میبرند. مهم نیست چه نامی داشته باشند. دوست دختر، نامزد، دوست اجتماعی و یا همسر صیغه ای... در یک کلام همگی آمده اند تا کس بدهند و برگردند. بعضی ویزای کشورهای خارجی رو هم دارند.میتونی با خودت ببریشون اونور مرز. ولی معلوم نیست با شما برگردند. بیشتر وقتی احساس کنند، پولت داره ته میکشه، میپیچونند و میروند با یکی دیگه.
....
فرزانه خیلی استرلیزه بود. وقتی اینارو براش تعریف میکردم، زل زده بود تو چشام و به حرفام گوش میداد. انگار تا حالا کلمه جنده به گوشش نخورده. میپرسید واقعا روشون میشه پیش یک مرد غریبه لخت بشوند؟ خانواده هاشون چه برخوردی میکنند؟ روزی چقدر پول در می آورند؟ تا حالا تو هم از این زنا سوار کردی؟... خندیدم و گفتم خدا شفات بده. ..
...
نزدیک صبح بود که رسیدیم تهران. یک چایی گذاشتم و رفتم دوش بگیرم. وقتی از حمام برگشتم، دیدم عروس گلم با یدونه شورت خوابیده روی تخت. دوتا پاهاشو جمع کرده بود تو سینه اش و به حالت جنینی خوابیده بود. رفتم و بالای سرش نشستم. موهای قشنگش رو با نوک انگشتام نوازش میکردم و چاییمو میخوردم. کم کم شهوت خفته من بیدار شده بود. دوست داشتم فرزانه بیدار بود و یک کاری برام میکرد. با سینه ها و گردنش بازی میکردم و پشت کمرش رو میبوسیدم. سعی کردم شورت و نوار بهداشتیشو بزنم کنار، تا کس خوشگلشو ببینم، که یکدفعه قاطی کرد و دستمو از رو شورتش برداشت. بیچاره فرزانه حق داشت. دیشب تو راه اصلا نخوابیده بود و خیلی خسته بود. دلم نیومد بیدارش کنم. کیرم در همون حالت نیمه سفت، اما فوق العاده شهوتی بود. باید خودمو راحت میکردم وگرنه امکان نداشت خوابم ببره. تا حالا جلق نزده بودم. البته جلق میزدم ولی نه مثل بقیه. هر وقت که خیلی فشار میومد بهم،آخر شب قبل از خواب، در اطاقمو قفل میکردم و لخت لخت میشدم. دو تا بالش میگذاشتم زیر سرم و یک دستمال هم دم دستم. فکرم رو کاملا متمرکز میکردم روی یک سوژه سکسی. فرق نمیکرد چی باشه، تا قبل از ازدواجم همیشه به یکی از زن داییهام فکر میکردم. یک خانم تپل و فوق العاده خوش برخورد. هر دفعه یک داستان برا خودم میساختم که منتهی به سکس با زن داییم میشد. اونقدر پله پله، لباساشو در می آوردم و بدن سفید و تپلش رو تصور میکردم تا ارضا بشم. بیشتر وقتا حتی به در آوردن شورت هم نمیرسید که آبم میومد. جلق زدن بدون دخالت دست. هر دفعه اینکار نزدیک نیم ساعت از وقتم رو میگرفت ولی لذتش خیلی زیاد بود. بدم میومد با دست جلق بزنم. اینبارم حولمو در آوردم و رفتم زیر پتو. پشت به پشت فرزانه خوابیدم. باسنم و کمرم و شونه هام، گرمای بدن عروس خوشگلمو احساس میکردند. رفتم تو فکر. اینبار در سکسم، غیر از زن دایی، فرزانه هم بود. فکر میکردم، زلزله اومده و من و فرزانه و زن داییم،در یک محوطه کوچیک، زیر آوار گیر کردیم. یک هفته است نیروی کمکی نیومده و ما در حال مرگیم. زن داییم به زبون میاد و میگه شما تازه ازدواج کردید. از من خجالت نکشید. اگر میخواهید سکس کنید، من نگاه نمیکنم. شما کارتون رو بکنید. من و فرزانه مشغول سکس میشیم که زن داییم هم خودشو، درگیر سکس ما میکنه. فرزانه خودش کیرم رو در میاره و میذاره تو کس زن دایی. من تند و تند تلمبه میزنم و زن دایی و فرزانه جیغ میزنند. سینه های زن دایی عصمت رو گرفتم تو دستم و فشار میدم. کیرم رو تا جایی که جا داره فرو میکنم تو کس سحر و تموم آبمو با فشار میریزم تو . دوروبرم رو نگاه میکنم. خبری از فرزانه و زن دایی نیست. فقط سحره که رو من خوابیده و داره آبمو میخوره...
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت شانزدهم
پدرزنم یک آدم کاملا خنثی بود. اینکه تو خونه باشه یا نباشه، زیاد فرقی نمیکرد. هیچوقت ندیدم در مورد یک مساله اظهار نظر کنه، یا حتی مطلبی رو تایید و تکذیب کنه. از محل کار مستقیم میرفت زیر زمین خونه. فقط برای شام و نهار بود که میدیدیمش. بیشتر تو خودش بود. کمی تریاک مصرف داشت که همین باعث منزوی شدنش شده بود. بیشتر کارهای خونه با سهیلا خانم بود. دخترارو بر اساس تربیت خودش بار آورده بود. به سه تا دخترش آزادی زیادی داده بود.‎ ‎بیشتر دوست اونها بود تا مادر.دخترا وقتی میخواستند بیرون بروند، خودش براشون آرایش میکرد و تیپشون رو مرتب میکرد. برام عجیب بود که با اینهمه آزادی که دخترا داشتند، چه خانم من قبل از عروسی و چه ملیحه و آتوسا،هیچ کدوم نه دوست پسر آنچنانی داشتند و نه اهل زیر آبی رفتن بودند. بیشتر دوستای دخترا از اعضای فامیل بودند و جز یکی دو تا دوست دوران دبیرستان با کسی ارتباط نداشتند. در کل تمام خانواده مادر خانمم دخترزا بودند، تا پسرزا. میدونید که برخلاف اظهارات پزشکان که معتقدند این مرده که جنسیت نوزاد رو تعیین میکنه، اما در واقعیت اینطوری نیست و این زنه که در تعیین دختر و پسری بچه تاثیر داره. مثلا اگر من از یک خانواده دختر میگرفتم، که سه تا پسر و یک دختر داشت، مطمئنا بیشتر بچه هام پسر بودند تا دختر. اما الان اگر بچه دار بشیم به احتمال نود درصد بچه ما دختره. در کل رفت و آمد سهیلا خانم، بیشتر با خانواده خودش بود، تا خانواده پدرزنم و در نتیجه یک محیط کاملا زنونه ای ایجاد شده بود اونجا. من و فرزانه هم بیشتر وقتا خونه مادرخانمم مهمون بودیم.اوایل کمی حرمت منو داشتند و در حضور من کمی مراعات میکردند. ولی دو مورد چشم پاک بودن و کم صحبتی من، باعث شد که منو جزیی از خودشون بدونند و گاهی حضورمو فراموش کنند. یکسالی میشد که از عروسی ما میگذشت و دیگه سهیلا خانم با تاپ و دامن تو خونه میگشت و خواهر زنا شورتها و نوار بهداشتیهایشان رو از جلو چشم بر نمیداشتند. ملیحه که بزرگترین دختر خونه بود، دوسال پیش برای یک دوران دو سه ماهه با یکی عقد کرده بود و بعد بدون اینکه عروسی بگیرند، از هم جدا شده بودند. و آتوسا هم که امسال دیپلمش رو گرفته بود. زندگی در این شرایط باعث شده بود، اخلاقهای من هم کمی تغییر کنه. تو خونه مادرزن جان، آشپزی و ظرفشویی میکردم. خونه جارو میکردم و پای صحبتهای خاله زنکی خانمها می نشستم. ملیحه بی آبرو تر از بقیه بود و گاهی در صحبتهاش از کلماتی مثل مگه کسم خوله یا کون گشاد استفاده میکرد،ولی لباسهایی که میپوشید، پوشیده تر بود. آتوسا با این که معمولا دامن بالای زانو میپوشید و نافش همیشه بیرون بود، ولی در صحبت بیشتر مبادی آداب بود. اوایل اگر موقع تماشای فیلم و سریال خارجی، صحنه ی سکسی یا صحبت غیر متعارفی بود، کانال رو عوض میکردیم ولی بتدریج تمام اینها، قبح خودشو از دست داد و عادی شد. حتی بعضی وقتا با بچه ها شوخی بدنی هم میکردیم و سه تا خواهرا میریختبد سرم و تا جایی که قدرت داشتند، منو میزدند. دو سه بارم پیش اومده بود ناخواسته و بدون منظور در اتاقو باز کرده بودم و سهیلا خانم رو در حال لباس عوض کردن با سوتین دیده بودم. بعضی مواقع برای خودم هم عجیب بود که چطور امکان داره که اینهمه دختر و زن با لباسهای آزاد جلو چشمام باشند و اونوقت من اصلا هیچ احساسی به اونها نداشته باشم. شاید عامل اصلی فرزانه بود. عشقم بعد از عروسی روز به روز شهوتش بیشتر میشد. تقریبا هر شب سکس داشتیم و فرزانه هر دفعه دو سه بار ارضا میشد. بدنش بعد از ازدواج کمی تپل تر شده بود و اندامش رو سکسیتر کرده بود. اجازه نمیداد از پشت سکس داشته باشیم ولی غیر از این مورد، همه کار برام میکرد حتی ساک زدن. دو سه ماه طول کشید تا اینکارو انجام بده و من هم ازش نخواستم. اوایل فقط کیرم رو بوس میکرد و کم کم زبونش رو دور کلاهکش میچرخوند. اولین بار که کیرم رو کامل داخل دهانش کرد، احساس عجیبی داشتم. بطور غیر ارادی از حالت خوابیده بلند شدم و نشستم. هم لذت فوق العاده زیادی داشت، و هم یک ترس در وجودم، منو به حالت آماده باش در آورده بود. ترس از شوخی خرکی، ترس از گاز گرفتن. فرزانه عادتش بود وقتی که کاملا در سکس غرق بودیم، بصورت ناگهانی با کف دست میزد رو باسنم یا از اون نیشگونهای وحشتناکش میگرفت. اما این یکی دیگه شوخی بردار نبود، قبلا هم گفته بودم از این شوخیها با کیر و بیضه هام نکنه. ولی تضمینی نبود که فرزانه زمانی که میبینه من در اوج لذتم و کیرم داره منفجر میشه، یکدفعه گازش نگیره و همه چیزو خراب نکنه. داشتم دیوونه میشدم. وقتی کیرم رو میخورد به صورتم نگاه میکرد، تا عکس العملم رو ببینه و حرکت بعدیش رو اجرا کنه. تا نصفه بیشتر نمیتونست کیرمو بکنه تو دهنش. همونم به زور بود. فکش درد گرفت و دیگه نتونست ادامه بده.با آب دهان و حرکت ملایم دستانش ادامه داد تا ارضا شدم. آب منیمو تو دستش مشت کرد و با اون جلق زدنو ادامه داد تا کیرم کاملا شل شد. عاشق این کار بودم. سرشو گذاشته بود رو شکمم و با کیرم بازی میکرد. حتما داشت بوی آبمو استشمام میکرد. میدونستم داره خودشو آماده میکنه برا خوردن آب منی عشقش رضا جون.
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت هفدهم
فرزانه دو ماهی میشد که میرفت سرکار. پدرش شاغل در اداره کشتیرانی بود و فرزانه را بصورت آزمایشی با خودش میبرد و برمیگردوند. روز اول که لباس فرم اداره رو پوشید، از یادم نمیره. تا حالا با چادر ندیده بودمش. صورت گرد و سفید فرزانه، در چادر عربی خیلی قشنگتر از همیشه بود. با چادر تو خونه راه میرفت و تمرین میکرد تا موقع حرکت، زیر دست و پاش گیر نکنه و زمین نخوره. چشمهای درشت و رژ لب ملایمی که زده بود، زیباییشو صد چندان میکرد. برای اولین بار از عشقم، نزدیک صدتا عکس گرفتم. واقعا تا حالا اونو اینقدر زیبا ندیده بودم. اونایی که حجاب رو اجباری کردند، فکر نکرده بودند که با حجاب نمیشه زیبایی زن رو مخفی کرد. شاید تنها بدی حجاب بین زنهای ایرانی این باشه که اکثر خانمها، وقتی میبینند، هیکلشون زیر چادر و مانتو معلوم نیست، دیگه حفظ تناسب اندام برایشان اهمیت نداره. بخاطر همینه که در کشورمان عمل بینی و بوتاکس وکاشت لب چند برابر جاهای دیگه دنیاست. تا حالا چند تا مسابقه ملکه زیبایی رو دیدم. یقین دارم اگر فقط ملاک داورها، زیبایی صورت بود، فرزانه من جزء برترینها بود...
در بدو کار قرار بود عشق من به عنوان ماشین نویس مشغول به کار بشه، اما مطمئنم همین زیبایی خارق العاده چهره، و تن صدای ظریف و رسا باعث شد، در کمتر از یک ماه به قسمت پیجر و اطلاعات سازمان منتقل بشه. کاری که خیلی راحت و بی دردسر بود، و فقط نیاز به یکنفر فوق العاده مرتب، دقیق و منظم داشت.
...
طبق معمول دوباره خونه مادرزنم بودیم. در یکسالی که ازدواج کرده بودیم، سرجمع یکماه خونه خودمون نبودیم. شغل فرزانه هم مزید بر علت بود که کمتر به خونه سر بزنیم. احساس میکردم یک خبرهایی هست. پدرزنم که همیشه در زیرزمین بود و گوشیش سال به سال زنگ نمیخورد، مرتب تلفن به دست داخل حیاط بود. سهیلا خانم که سال به سال با شوهرش صحبت نمیکرد، الان یکسره در گوشی با علی آقا جیک و پیک میکردند. ماهواره که بیست و چهارساعته روشن بود، الان دو روز بود که صداش در نیومده بود. چند بار متوجه شدم که وقتی وارد جمعشون میشم، موضوع صحبت رو عوض میکنند. حال فرزانه از همه بدتر بود. یکبار جریان رو پرسیدم که گفت چیز خاصی نیست. دیگه سوال نکردم. اگر لازم میدونستند که من در جریان باشم، حتما به من میگفتند. کنجکاوی داشت دیوونم میکرد ولی خودمو کنترل کردم و به روی خودم نیاوردم. فردای اونروز وقتی کارم تموم شد و برگشتم خونه پدرخانمم، متوجه شدم مهمون دارند. با عمو و زن عموی خانمم و سعید دامادشان دست دادم و خوش آمد گفتم. بعد از جریان استخر اولین باری بود که سعید را میدیدم. احوال سحرخانم رو پرسیدم که گفت خوبه. ناخوش احوال بود نیومد.
با اومدن خانواده عموی خانمم، جو سنگینتر شد. صحبتهای درگوشی عمو و برادرش و هم چنین زن عمو و مادرزن من عصبیم کرده بود. میدونستم هرچی هست، مربوط به این خانواده است. اما عقلم به جایی قد نمیداد. سعید فوق العاده عصبی بود، و به هر بهونه ای به خانواده زنش میپرید. اون وسط فقط من غریبه بودم. برای همین سعی میکردم بیشتر برم بیرون و خودمو با وانت شرکت سرگرم کنم. سر سفره شام سکوت عجیبی حاکم بود. همه بی صدا غذا میخوردند. فقط عموی خانمم زل زده بود یک نقطه و چیزی نمیخورد. براش غذا کشیدم و تعارف کردم. قاشق رو برداشت ولی نتونست خودشو کنترل کنه. همونجا زد زیر گریه. با صدای بلند گریه میکرد و میزد روی سرش. بدون اینکه بدونم جریان چیه گریه میکردم. نمیتونستم ببینم یک مرد با اون شدت گریه کنه. سر سفره همه زار میزدند. خان عمو سرشو گذاشت رو شونه ام و در حالی که هق هق میکرد، با لهجه ترکی گفت: رضا جان تو بگو با چه رویی برگردم آذربایجان؟. برم اونجا بگم چی؟ بگم دخترم کجاست؟ بگم سحر من الان یکهفته است شبها بغل کی میخوابه...
به سرش نگاه کردم. ریشه موهای عموی فرزانه کاملا سفید شده بود.
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت هجدهم
...
دورادور در جریان اختلافات سعید و سحر بودم. وقتی پدر متعصب سحر متوجه ارتباط ساده سحر با یکی از هم دانشگاهیهایش شده بود، به زور دخترش را وادار به ازدواج با سعید کرده بود. این دو نفر هم، همیشه سر مسایل جزیی با هم درگیری داشتند. واقعیت هم همین است. وقتی زن و شوهری همدیگر را دوست نداشته باشند، حتی اظهار عشق طرف مقابل برایشان، مشمئز کننده خواهد بود. در مورد سعید و سحر، علیرغم اینکه سعید سعی میکرد، باب میل سحر رفتار کند، اما سر هر مسئله ای با هم درگیر بودند و اینبار سحر بیخبر از خانه فرار کرده بود، و این در فرهنگ سختگیرانه عموی همسرم، فرقی با خودکشی نداشت. مردمی هستند که فقط سعی میکنند طوری زندگی کنند، حرف بزنند و لباس بپوشند که از نظر جامعه پسندیده باشد. و خان عمو از این دسته بود. بیشتر از اینکه نگران وضعیت سلامتی تنها فرزندش باشد، نگران حرفهای خاله زنکی همشهریانش بود. ظاهرا بیشترین شک خان عمو به دوست دوران دانشگاه سحر بود. از قاضی پرونده سحر نامه گرفته بودند، تا آدرس دوست پسر سابق وی را از طریق دانشگاه شهر کرج پیدا کنند. در مسیر راه به تهران، پلیس خودروی پژوی سعید رو به علت سرعت زیاد متوقف کرده و برا یک هفته میفرستد به پارکینگ راهنمایی و رانندگی. این شد که بدون وسیله آمده بودند.
سه چهار روز بود که سمند رو تحویل گرفته بودم، هیچ کس حتی فرزانه خبر نداشت. گذاشته بودم پارکینگ شرکت تا هفته بعد، همزمان با تولد فرزانه رونمایی کنم. ولی چاره ای نبود، ماشین رو آوردم و افتادیم دنبال پیدا کردن سحر خانم. دو سه روز طول کشید تا آدرس اون پسر رو پیدا کردیم. در مدت سه روزی که دنبال نشونی از سحر بودیم، خان عمو یک کلمه هم صحبت نکرد. بعضی وقتا سعید آنتریکش میکرد که باید جفتشون رو کشت یا اگر دختر من بود خودم خفه اش میکردم. وقتی میدید خان عمو بازم حرف نمیزنه، برای اینکه بیشتر عصبیش کنه، میگفت: برای من چه خیالیه؟ طلاقش میدم. سرمو بالا میگیرم و میگم زنم فاسد بود، با اردنگی پرتش کردم بیرون. پدرش میخواد چی بگه!!...
....
وقتی با مامور کلانتری رسیدیم در خونه اون پسر، متوجه شدیم بیچاره روحشم خبر نداره، بنده خدا ده روز نمیشد که ازدواج کرده بود و چقدر به چشم خواهری، همسرش خوشگل و خانم بود. حکم ورود به منزل داشتیم. ده دقیقه ای رفتیم داخل و مامور خونه رو گشت. تمام سعیم رو کردم که عروس خانم رو توجیه کنم که یکوقت مشکلی در زندگیشون پیش نیاد.هیچ ردی از سحر پیدا نکردیم. بعد از اونجا راه افتادیم و هر جایی که به ذهنمون میرسید، سر زدیم. اما سحر پیدا نشد که نشد. هیچ اثری یا خبری یا تلفنی. سحر آب شده بود و رفته بود داخل زمین. دست از پا درازتر برگشتیم. خونه پدرخانمم زیاد بزرگ نبود. به فرزانه گفتم امشب بریم خونه خودمون، مهمونا راحت باشند. بیچاره دوست نداشت مادرش و زن عمو را تو این شرایط تنها بگذاره، اما با اصرار من قبول کرد...
این ماشین سمند قرار بود سورپرایز تولد فرزانه باشه، اما الان دو تایی ساکت نشسته بودیم و به جریانات چند روز گذشته فکر میکردیم. در حدی که ازسحر شناخت داشتم، میدونستم از اون دخترا نیست که بخواد با یک نفر دوست شه و دوتایی فرار کنند. بعد چند روز از گم شدن سحر، تقریبا مطمئن بودم که اون دختر خودشو کشته. احتمالا خودشو انداخته تو رودخونه و برا همونه که جسدش تا حالا پیدا نشده. پل عشرت آباد رو که رد کردم، فرزانه یکدفعه زد زیر گریه. توقف کردم و دلداریش دادم. سحر بهترین دوست فرزانه بود و حق داشت اینقدر ناراحت باشه.فرزانه با همون حالت گریه گفت: "سحر خونه ماست."
پرسیدم: چی گفتی؟ داد زد و گفت "میگم سحر الان خونه ماست"
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقا رضا وانتی قسمت نونزدهم
...
"آخه این چه اخلاقیه که داری؟گیریم من نامحرم بودم، پدرت چی، اونم نامحرم بود. لااقل به اون میگفتی، شاید یکجوری راست و ریسش میکرد. اصلا تو ندیدی، چی به سر اون پدر و مادر بدبختش اومده، این ده روزه. فکر کردی عقل کلی!! میتونی خودت تصمیم بگیری. حالا سحر قسم داده به کسی نگی که نشد حرف..."
...
تا خونه یک ریز غر میزدم. ولی وقتی سحر رو دیدم، دیگه چیزی نگفتم.چراغهای خونه خاموش بود. شیرفلکه آب رو که معمولا میبستم، هنوز باز نشده بود. از ظاهر سحر معلوم بود ده روز گذشته، هیچی نخورده. با همون لباسی که از شهرستان اومده بود روی مبل نشسته بود. از صورتش فقط دوتا چشم مونده بود.گریه میکرد، بدون اینکه اشکی داشته باشه. فرزانه بغلش کرد و با هم گریه میکردند.الان وقت جر و بحث نبود. سریع برنج و تن ماهی آماده کردم برای سحر. بزور مجبورش کردم با ماست زیاد بخوره. مقاومت میکرد و نمیخواست چیزی بخوره، ولی در نهایت چند لقمه ای خورد. نمیدونستم الان باید چیکار کنم، نشستم و جریان چند روز گذشته رو تعریف کردم.وقتی شنید دوست دوران دانشگاهش ازدواج کرده، لبخند تلخی زد. ازش پرسیدم: الان چی صلاح میدونی؟ نظرت چیه به مادر و پدرت بگیم که اینجایی؟ خیلی جدی گفت: پدرم منو میکشه.
راست میگفت. با روحیاتی که از پدرش سراغ داشتم میدونستم حتما اینکارو میکنه. مخصوصا با وجود سعید نامرد. اس ام اس دادم به ملیحه. گفتم وقتی بابا تنها بود بگو بمن زنگ بزنه. کار خیلی واجب دارم. ساعت ده شب بود که علی آقا زنگ زد. جریان رو مو به مو براش تعریف کردم. اولش قاطی کرد ولی بعد از چند دقیقه آروم شد و پرسید: الان سحرحالش چظوره؟. رضا جان فعلا به کسی نگو من خودم درستش میکنم.
بعد از تلفن علی آقا نشستم و همه اتفاقاتی که امکان داشت پیش بیاد، رو تو ذهنم مرور کردم. در مواقعی که نگرانی، این بهترین کاره. خودتو آماده میکنی برای هر اتفاقی که ممکنه بیافته.میدونستم اگر خان عمو بفهمه، اولین عکس العملش، در لحظه اول، عصبانی شدنه و ممکنه بخواد به دخترش صدمه بزنه. ولی اگر اون شرایط بحرانی رو رد کنه، زمان باعث میشه که عقلش جای احساسش تصمیم بگیره. یواشکی به فرزانه گفتم یکسری وسایل ضروری رو جمع کنه، شاید مجبور شدیم بریم مسافرت. همینطورم شد.ساعت نزدیک دوازده شب بود که علی آقا زنگ زد. گفت: رضا زود اون دختر رو فراری بده که داداش و سعید اومدند سحرو بکشند. دیگه بقیه حرفارو گوش نکردم. فرزانه و سحر رو انداختم تو ماشین و گازشو گرفتم به سمت شمال. اول جاده بودیم، که گوشیم زنگ زد. خان عمو بود که فارسی و ترکی عربده میکشید و فحش میداد. گوشی رو قطع نکردم. گذاشتم هر چی دوست داره بگه. سحر مرتب پشت سرمون رو نگاه میکرد.فکر میکرد الان دنبالمون میان و بما میرسند. ولی من خیالم راحت بود. ما حداقل یکساعت از اونا جلوتر بودیم. سعید و خان عمو پشت سر هم زنگ میزدند، ولی اصلا اجازه نمیدادند حرف بزنم. ناچار برای خان عمو اس ام اس فرستادم که با عرض شرمندگی، من و فرزانه و سحر خانم میریم مسافرت. عمو جان من گوشیمو خاموش میکنم فردا ظهر روشن میکنم. شاید تا اون موقع اعصابتان آروم شده باشید.
...
گوشیمو خاموش کردم. فرصتی شد که سحر درد دل کنه. میگفت تا حالا دوبار به حالت قهر رفته خونه پدرش، اما خان عمو اصلا نپرسیده دردش چیه. به زور برگردوندتش خونه سعید.میگفت سعید رو دوست نداره، اصلا نمیتونه بپذیرتش. میگفت دوست داشته شوهرش یک آدم جنتلمن باشه. یکی باشه که بشه با اون دو کلمه بحث علمی کرد. چهار کلمه حرف حسابی بلد باشه.میگفت سطح شعور سعید در همون حد قیمت مرغ و ماهیه.
...
ساعت سه و نیم شب بود که رسیدیم بابلسر. هر وقت اومده بودم اینجا، خیابونها پر بود از بچه هایی که ویلا اجاره میدادند. اما الان یکنفر هم نبود. سه روز تعطیلی بود و تمام ویلاها و هتلها پر بود.تا شش صبح گشتیم، اما موفق نشدیم. یک پیرمرد نون به دست داشت رد میشد. گفتم حاج آقا ویلا اجاره ای سراغ نداری؟ اولش گفت نه، ولی چند قدم که رفت، برگشت. پرسید: چند روز میمونید؟ گفتم: پنج شش روز. پیرمرده گفت: حقیقتش من سرایدار یک خونه ام که صاحبش شش ماهه رفته آمریکا. حق و حقوق منو هم نداده. به نظر آدمهای خوبی هستید. اگر قول میدید مواظب وسایل باشید، میتونید تو خونه دکتر بمونید. فقط اطاق نداره، دکتر در اطاقهارو قفل کرده.
...
ویلای شیکی بود که عملا همه قسمتهاش ففل بود. اطاق خوابها و استخر و جکوزی رو بسته بودند و ما فقط میتونستیم از سالن اصلی و آشپزخونه و حموم و دستشویی ش استفاده کنیم. مبلمان و وسایل پذیرایی رو جمع کرده بودند و فقط یکدست مبل راحتی بود. گچ کاری و نورپردازی فوق العاده زیبایی داشت. همه چیز خوب بود. تنها مشکلی که ویلا داشت، تابلوهای نقاشی بود که به دیوارها نصب بود.تابلوی اصلی که از چند جهت نورپردازی میشد، تصویری از دو زن کاملا برهنه بود. یکی از این دو نفرداخل جایی مثل حمام سونا دراز کشیده بود و دیگری مشغول ماساژ دادن پشت ساق پاش بود. زنی که خوابیده بود، باسنش به طرف ما بود ولی بالا تنه اش رو جوری چرخونده بود که سینه ها و صورتش معلوم بود...
هر کار میکردم نمیتونستم چشم از تابلو بردارم. چشمام درد گرفته بود. انگار جادوی تصویر منو گرفته بود و مجبورم میکرد زل بزنم به اون پرتره سکسی. به دخترا نگاه کردم. فرزانه راحت تصویر رو نگاه میکرد ولی سحر، با حلقه عروسیش سرگرم بود. احساس کردم اونم دوست داره به تصویر نگاه کنه، ولی خجالت میکشه.
     
  
مرد

 
داستان سکسی آقارضا وانتی قسمت بیستم
...
فرق تلویزیونهای لامپی و پروجکشن یا همون تلویزیونهای نسل قدیم با تلویزیونهای LCDوLEDکه چند سال اخیر در ایران متداول شده اند، فقط در کیفیت تصویر و عرض کم تلویزیونهای جدید نیست.یک فرق عمده هم دارند که کمتر به اون دقت میشه. "بازتاب نور" و حالا من در صفحه خاموش تلویزیون پروجکشن پنجاه و خرده ای اینچ ویلای دکتر،سایه ای لخت از سحر رو میدیدم که داشت لباس میپوشید...
...
سحراز ده روز پیش که از خونه خودشون فرار کرده بود، تا حالا حموم نرفته بود. برنامه حرکتمون هم اینقدر عجله ای شد که نه سحر و نه من وسایلی با خودمون نیاوردیم. من فکر کردم فرزانه لباسهای من رو هم جمع میکنه، ولی وقتی رسیدیم متوجه شدم فقط وسایل شخضی خودشو آورده. به زور سحر رو فرستادیم حمام، تا هم دوش بگیره و هم روحیه اش بهتر بشه. قرار شد، فرزانه از لباسهای خودش به سحر بده تا بپوشه. وقتی تنها شدیم، فرزانه منو بوسید و گفت: مرسی که اینقده خوبی رضا. همش بخاطر منه که به دردسر میافتی!. عشقمو نشوندم رو پاهام و در حالی که سینه هایش را فشار میدادم ، موهای قشنگش رو میبوسیدم و میبوئیدم. جدیدا glat کرده بود و موهای لختش رو عروسکی رو پیشونیش ریخته بود. این مدل مو رو خیلی دوست داشتم. منو یاد لیلا مینداخت. دختری که در دوران کودکی عاشقش بودم و کلی قرار و مدار ازدواج با اون گذاشته بودم. فرزانه کمربندم رو باز کرد که اشاره به در حمام کردم و گفتم:یوقت سحر نیاد؟ خندید و گفت: لباس ندادم بهش، نمیتونه بیاد بیرون...
کیرمو در آورد و شروع کرد به ساک زدن. وقتی ساک میزد، موهای کوتاه جلوی پیشونیش میخورد به نافم و احساس قشنگی رو در من بوجود می آورد. یکی از پنجره ها باز بود.با هم رفتیم سمت پنجره. فرزانه دستش رو گذاشت لبه پنجره و باغ رو نگاه میکرد. از پشت دامنش رو دادم بالا و شورتشو کشیدم پایین. کیرم خیلی راحت سوراخ کسش رو پیدا کرد و داخل رفت. پیرمرد سرایدار داشت، حیاط رو جارو میکرد و حواسش بما نبود.نمای زیبایی که از باسنش داشتم و گرمای واژن فرزانه باعث شد، خیلی سریع ریتم حرکات کمرم تندتر شه و در نهایت با چند تا ضربه شدید در حالی که باسن عشقم رو مشت کرده بودم، ارضا شدم. وقتی دوباره به حیاط نگاه کردم، متوجه شدم، پیرمرد برگشته و داره بما نگاه میکنه. پایین تنه رو نمیتونست ببینه و بالا تنه هم که لباس داشتیم، پس نمیتونست متوجه چیزی شده باشه...
...
فرزانه حوله خودشو برای سحر برد. میشنیدم که جروبحث دارند. سحر میگفت لباسارو بیار تو حموم بپوشم ولی فرزانه میگفت اینجا خیسه بیا بیرون بپوش و بعد سرشو از حمام آورد بیرون و گفت: رضا یکدقیقه اینطرف رو نگاه نکن تا سحر لباسش رو عوض کنه. برگشتم و رو به تلویزیون نشستم و گفتم: بگو بیاد. من اینورو نگاه میکنم.
شیشه تلویزیون مثل یک آینه خیلی مات عمل میکرد و من میدیدم که سحر در حالی که حوله دستی رو دور خودش پیچونده، اومد و پشت سر من ایستاد و شروع کرد خشک کردن خودش. با اینکه هنوز پنج دقیقه از ارضا شدنم نگذشته بود، رضا کوچولو باز هم بیدار شد. فرزانه اومد پیش من نشست. شیطنتش گل کرده بود و هر چند ثانیه میگفت، تموم شد؟ نگاه کنیم؟. و سحر جیغ میکشید و خودشو با حوله میپوشوند. بعد از یکدقیقه سحر فرزانه رو صدا کرد و خیلی آروم گفت: این دامن خیلی کوتاهه، یکی دیگه بده. دامن برای فرزانه زیر زانو بود اما سحر پاهای کشیده تری داشت ودامن برای اون بالاتر از زانو نشون میداد. در کل برخلاف فرزانه، که معمولا دامن معمولی میپوشید، سحر لباسهای بلند تا مچ پا تنش میکرد و با این لباس معذب بود.چاره ای نبود، لباس مناسبتری نداشتیم که بهش بدیم. وقتی سحر ار جلوی ما رد شد و رفت آشپزخونه، متوجه شدم یک تکه از دامن جمع شده داخل شکاف باسنش. فرزانه خندید و درگوشم گفت: سحر شوت(شورت) نداره، دامن رفته توی پونش!
...
گوشیمو روشن کردم، همزمان چند تا اس ام اس تهدید از سعید اومد. هنوز پیامهارو نخونده بودم که خان عمو زنگ زد. از دیروز کمی آرومتر بود ولی اینبار بیشتر تهدیدهایی که میکرد به سمت من بود تا سحر. در صحبتهایم سعی کردم، محبت پدری رو در دلش روشن کنم. از حال خراب دخترش گفتم و اینکه فقط نگران پدرشه که یک وقت سکته نکنه. گفتم: خان عمو، جسارته ولی سحر، سعید رو دوست نداره. شما هر کاری کنی، نمیتونی به زور این دو نفرو وادار به ادامه زندگی کنی. اینبار اومده خونه ما، دفعه دیگه یا خودشو میکشه یا خدای ناکرده یه کاری میکنه که آبروریزیش برای ما بمونه.(جالبه واژه خدانکرده رو برای دومی گفتم نه مردنش) اگر شما اجازه بدید یکی دو روز اینجا باشیم بعد هر تصمیمی شما گرفتید، ما در خدمتیم.
زمان کار خودشو کرده بود و پیرمرد آرومتر شده بود.
...
سحر از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. فکر نمیکرد پدرش به این راحتی کوتاه بیاد. روی مبل نشسته بود و بدون اختیار میخندید. نگاهش کردم و به فرزانه گفتم:ببین چه با دمش گردو میشکنه. بلندش کن بیاد صبحونه بخوره. اومد نشست سر سفره. مرتب با دامنش درگیر بود. سعی میکرد زانوهاشو بپوشونه. فرزانه با خنده گفت: هوی دامنمو خراب کردی، چیکار میکنی؟ سحر با اشاره فهموند که معذبه. فرزانه بلندتر خندید و گفت: خودتو از کی میپوشونی؟ رضا که همه جای تورو دیده تو استخر.
سحر سرخ و سفید شد و باسن فرزانه رو یک نیشگون ریز گرفت. اومدم زیرسفره رو بکشم روی پاهای سحر تا راحتتر صبحونه اش را بخوره، که دستم خورد به رونش. برق دویست و بیست ولت هم نمیتونست منو اینطور بلرزونه. خودش هم تغییر حالت منو احساس کرد.. صبحونه رو بدون صحبت خاصی خوردیم. بعد از ظهر یکساعتی در ساحل قدم زدیم و شام رو در سفره خانه نزدیک دریا خوردیم و قلیونمون رو هم همونجا کشیدیم.
سریالی رو دیده بودم که زن و شوهری رو با هم در یک رستوران نشان میداد. زن از زیبایی رستوران و کیفیت غذاها غرق لذت بود و مرد نگران مبلغ صورتحساب. دقیقا شرایط مشابهی داشتم. واقعا بعضی جاها برای از ما بهترونه. هزینه سه پرس غذای معمولی، بعلاوه چای و قلیان برابر بود با حقوق یکهفته من.
...
     
  ویرایش شده توسط: Looti_khoor   
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان سکسی آقا رضا وانتی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA