انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

داغ و آتشین+سرد و بی روح



 
قسمت نوزدهم
ظهر رفتم حمام و حسابی به خودم رسیدم اصلا نمیتونستم جلو خودمو بگیرم...وااقعا تاسف بار بود اون امیری که واسه این و اون ناز میکرد حالا اینقدر خودشو محصور کرده بود و تو کف بود که از یادش بار ها خود ارضایی کرده بود و حالام که میتونست بهش برسه پر از استرس و دلشوره بود..
بالاخره ساعت حدود ۶ از اموزشگاه اومدم بیرون و سوسن تو ماشین منتظرم بود..چه تیپی زده بود..یه ساپورت مشکی پوشیده بود که اون رونهای گوشتیش داشت جرش میداد و یه مانتو کوتاه که بیشتر به کت میخورد و کس باد کرده اش زده بود بیرون....جووووون همون تو ماشین راست کردم...اینقدر تو اس با هم راحت حرف زده بودیم که دیگه خجالتی وسط نبود و من همونجور که داشت رانندگی میکرد دستم و گذاشتم رو کس باد کرده اش که با اینکارم یه ناله شهوت انگیز کشید و با ناز گفت واااای امیر نکن الان همین وسط میکشم پایین ها!!! یه فشار به کسش دادم و گفتم اووووف چه بهتر پس.. و شروع کردم به مالیدن کسش..سوسن همش به خودش پیچ و تاب میداد و منم دستمو کردم زیر ساپورت و شورتش.... جوووووووووون از نرمی کسش یه لحظه تنم لرزید...حتی یه زبری هم به دستم احساس نمیکردم..انگشتم که کشیده شد لای کسش سوسن یه جیغ زد و همون گوشه خیابون وایساد...
با تعجب گفتم چرا وایسادی؟؟؟ با ناله گفت دیوونم کردی نمیتونم رانندگی کنم... امیر بمالش جووووون...یه کم لای کس خیسشو انگشت کردم و گفتم راه بیوفت میخوااااام...
تو پارکینگ خونه بهش گفتم لامصب این چیه پوشیدی ؟؟ همه کونت بیرونه ...سوسن یه قری داد و گفت برا تو پوشیدم..مانتو اوردم عوض میکنم دوست داری؟؟ دستم و کردم لای کونش و گم شد!!! گفتم هلاک کونتم بدو بریم که جرت میدم امروز....رسیدیم تو اپارتمان مثل وحشیها همون پشت در افتادیم به جون هم....داشتیم لب میگرفتیم و من مانتوشو در میاوردم و اون دکمه های پیرهنمو...اصلا توجهی به لباسهایی که پوشیده بود نمیکردم و همه رو در میاوردم...فقط یادمه یه ست سکسی خیلی ناز تنش بود ..سوتینش بندهای ضربدری خورده بود و نوک سینه هاش دو تا گل پوشونده بود و شورتشم همینجور ضربدری بود که البته نصف اون کونم نتونسته بود بپوشونه...
من با یه شورت بودم و اون با ست سکسیش...هیکلشو اگه بخوام بگم....
قد ۱۶۵ تا ۱۶۸ وزن ۵۵ که به جرات میتونم بگم ۱۵ کیلوش کونش بود ..سینه هاش ۷۵ بود و به خوشگلی سینه های ستاره نبود و با شکمی کاملا صاف ولی کونش به طرز عجیبی بزرگ بود و کاملا با بدنش متضاد...
پوستش صاف صاف بود و حتی یه دونه جوش یا مو تو بدنش دیده نمیشد...کسشم بزرگ بود و چوچوله اش بیرون...
بهش گفتم برو به سمت پذیرایی میخوام کونتو سیر ببینم... اوووووف لامصب مثل ژله پرتاب میشد اینور اونور... این کون کردن داررره..
نشستیم رو مبل دونفره و شروع کردیم به لب گرفتن..خیلی حرفه ای لبهامو میخورد و زبونشو با زبونم بازی میداد کاملا معلوم بود با تجربه هستش...کلی لبهای همو خوردیم و اومدم بیام رو گردنش که جلو مو گرفت و گفت اول من میخوام بخورمت... و شروع کرد گوشهامو با صبر و حوصله خوردن داشتم میترکیدم و اون خوب میدونست تو کفم...گردنمو لیس زد و با زبون شروع کرد سینه هامو لیس زدن جوری میخورد که حس میکردم تنم داره داغتر میشه..اصلا عجله نمیکرد و رو هر قسمت مکث کافی میکرد و ..از رو شورت کیرمو که سرش زده بود بیرون بالبهاش فشار میداد...جوری پایین مبل قمبل کرده بود و کیرمو فشار میداد که کون بزرگش کاملا تو دید من باشه...
با دندوناش شورتمو یه کم کشید پایین و سر کیرمو یه بوس کرد و گفت ...جووووون امیر چه کیری داری..میدونی چقدر منتظر این روز بودم... و شروع کرد به خوردنش...ولعی که تو ساک زدن داشت منو دیوونه میکرد و جوری لبهای پر حرارتشو میکشید به کیرم که به سختی خودمو نگه میداشتم تا ابم نیاد اما اون ول کن نبود و حسابی داشت حال میداد بهم...رفت پایین و تخمهامو یکی یکی میکرد تو دهنش و فشارهای کوچیک میداد ..صدام در اومده بود و بلند ناله میکردم...
چند باری خواستم از کیرم جداش کنم اما دست بردار نبود و یه لحظه پاهامو داد بالا و تخمهامو گرفت با دستش و زبونش رو کشید به زیر تخمهام...بلند داد زدم جووووووون کثافت دیوونم کردی بسه دیگه...سوسن بسه...اونم انگار تازه شروع کرده بود..پاهامو داد بالاتر و تو یه لحظه که فکرشو نمیکردم زبونش و کشید رو سوراخ کونم...لذت وحشتناکی همه تنمو گرفته بود و اونم تند تند زبونشو میکشید....دیگه حتی نمیتونستم ناله کنم بی حس شده بودم از شهوت زیاد پاهام میلرزید..سوسن پاهامو اورد پایین و دوباره شروع کرد به ساک زدن..اینقدر خورد کیرمو که نتونستم جلو خودمو بگیرم و همه ابم پاشید تو دهنشو صورتش و سینه هاش....جوری به نفس نفس افتاده بودم که چند دقیقه ای بی حس چشمهام بسته شد......چشمهامو که باز کردم سوسن و دیم که با اون کون رویایی داشت میرفت سمت دستشویی..
تا حالا هیچکی نتونسته بود اینجور من و از پا در بیاره..
وقتی اومد بغلش کردم و ازش تشکر کردم و اونم موهامو نوازش کرد و گفت خواهش عزیزم...حال کردی؟؟ لبهاشو بوسیدمو گفتم بهترین حال عمرم...با اینکه ابم اومده بود اما سیری ناپذیر بودم و بلند شدم خوابوندمش رو مبل و شروع کردم به خوردن سینه هاش..سرشون خیلی سفت و برجسته بود و منم میکشون میزدم و سوسن ناله میکرد و مدام میگفت جووون بخوررررش..خوب که خوردمشون اومدم پایینتر و نافشو لیس زدم و بالای کسش رو خوردم..جوری که بیتابی میکرد و التماس میکرد شورتشو در بیارم اما من از رو شورت داشتم کسش رو میخوردم...چند باری لرزید و جیغ کشید...اما بهش امان ندادم و از بغل شورتش چوچوله اش رو در اوردم و بین لبهام فشارشون میدادم...کاملا خیس بود و براق...شورتشو در اوردم و افتادم به جووون کسش...همه جاشو خوب لیسیدم و کلی خوردمش...کیرم مثل سنگ شده بود ...مثل خودش پاهاشو دادم بالا و سوراخ کونش رو لیسیدم..جیغ میکشید و ناله میکرد ...وااااای امیر بسه دیگه بکن منو ...کیرررر میخوام لعنتی کیررررر...زود بااااش...
خوب سوراخشو خیس کردم و خواستم بکنم تو کونش که کیرمو گرفت و گفت اول کسمو بکن...!!!! وقتی تعجبمو دید گفت زود باااش دیگه نترس اوپنم...بکنش...
کیرمو گذاشت رو سوراخ کسش و منم فشار دادم تو...اینقدر خیس بود که راحت رفت تو....از کسش حرارت میزد بیرون خیلی داااغ بود...پاهاشو دادم رو شونه هامو محکم تلمبه میزدم ...رونهای گوشتیشو چنگ میزدم و هر دو ناله میکردیم..
خوابوندمش رو فرش...کون گنده اش پهن شد رو زمین... منظره جالبی بود...کیرمو از لای اونهمه کون کردم تو کسش ..اصلا کیرمو نمیدیدم و تلمبه میزدم..اینقدر خیس بود لای پاهاش که نمیفهمیدم تلمبه میزدم...قمبل که کرد تازه فهمیدم چقدر کونش بزرگه....کسش زده بود بیرون و سوراخ کونش رو با یه حالت دیوونه کننده ای باز و بسته میکرد...
کیرمو تا دسته کردم تو کسش و وحشیانه تلمبه میزدم و اونم سرشو کزده بود تو متکا و جیغ میکشد..اینقدر کردمش تا دوباره ارضا شد...
سوراخشو با انگشت گشاد کردم و کیرمو خیس کردم و اروم فرو کردم توووش اولش یه کم سخت رفت تو ولی بعدش رواان شد..سوسن همش میگفت اروووم امیررر کونم ماله خودته ارووم بکنش...تا نصفه تو کونش کرده بودم و سیلی میزدم به لمبرهای کونش و مثل ژله میلرزید...وقتی کیرم تا دسته تو کونش جا گرفت اومدم بالاتر و سوار کونش شده بودمو با سرعت تلمبه میزدم...سوسن از زیر داشت با کسش ور میرفت و میمالیدش...حتی نمیخواستم پوزیشن سکس و عوض کنم...
اینقدر روان شده بود کونش که حسابی داشت بهم حال میداد و دل نمیکندم ازش...
کیرم سفت شده بود و داشتم ارضا میشدم....پهلوهاشو گرفتم و تا ته فرو کردم تو کونش و همونجا همه آبمو خالی کردم...سوسن همه با چند لرزش دیگه دوباره ارضا شد...
بی حال مدتی افتاده بودیم و چشمهامو که باز کردم ساعت از ۸ گذشته بود و من مثل اینکه از یه خواب شیرین بیدار شده بودم..وقت رفتن بود و برگشتن به همون زندگی...!!!
ادامه دارد...
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت بیستم
دل کندن از اون کون خوشگل خیلی سخت بود همینجور که لباسهامونو میپوشیدیم من دوباره کونش میمالیدم و همش نگاهش میکردم...چی میشد ستاره مثل سوسن سکسی و هات بود...اون شاید از نظر ظاهری از سوسن هم سر تر بود اما افسوس که به تنها چیزی که اهمیت نمیداد سکس بود..
سوسن رفت و از اونروز ما باهم خیلی مچ شدیم..دیگه همش با هام در تماس بودیم و هر وقت میشد سکس میکردیم...یه شب سوسن بهم گفته بود میخواد بره تا کرج خونه دوستش یه امانتی بگیره و برگرده..منم به ستاره گفتم کار دارم و با هم رفتیم..حدود نه شب بود تو برگشت من پشت ماشین بودمو و سوسن عوضی همه لباسشو در اورده بود و لخت لخت برام ساک میزد...جووووون این دختر فوق العاده بود...حشری بودیم هر دو خراب...یه فرعی پیدا کردمو زدم کنار..خلوت بود و همونجور که شلوارم تا نصفه پایین بود اومد این سمت ماشین و در شاگرد و باز کردم و سوسن کثافت واسم قمبل کرده بود ...جووووونم از این کوووون...یه کم کسشو لیس زدم و کیرمو چپوندم تو کسش...حواسم به دور و برم هم بود اما سوسن انگار نه انگار لخته و جیغ میزد ...یه کم که کردم در اوردم و با فشار فرو کردم تو کونش...یه دادی زد که صداش پیچید تو فضا... پهلوهاشو گرفته بودم و وحشیانه تلمبه میزدم اولش درد داشت اما زود گشاد شد و شروع کرد با کسش ور رفتن...محکم به کونش سیلی میزدم و کونشو میکردم...دیگه حالیم نبود کجام و چیکار میکنم...اینقدر کردم تا همه ابمو ریختم تو کون نرمو گنده سوسن...پاهام داشت از بی حالی می افتاد اما جای ایستادن نبود..فورا خودمو مرتب کردمو در و بستم و راه افتادیم...سوسن تا نزدیک تهران لخت افتاده بود رو صندلی تا به زور رفت عقب و لباسهاشو پوشید... یه سکس و شب رویایی دیگه برام رقم خورد...
اومدم خونه...ستاره یه کم شک کرده بود و با تیکه باهام حرف میزد اما ترجیح دادم عادی نشون بدم تا بحثی پیش نیاد..
چند ماهی گذشت من حتی یه بارم سراغ ستاره رو برا سکس نگرفتم و اونم فکر میکرد واسه قولی بود که اونشب دادم از خدا خواسته اصلا به روی خودشم نمیاورد و منم تامین بودم با سوسن...
این سکسهای پی در پی باعث شده بود بهش علاقه پیدا کنم و البته سوسن خیلی بیشتر..حتی حسادت خودش رو به ستاره بارها اعلام کرده بود که من سعی میکردم فورا سرکوبش کنم...اما بالاخره اونم یه زن بود و اینهمه خاطره سکسی علاقه زیادی رو براش ایجاد کرده بود...رفت و امدش خونمون زیاد بود و سعی میکرد مثل سابق باشه با ستاره اما اگه دقت میکردی میفهمیدی حسادت میکنه..
یه روز که با هم خونه بودیم بعد سکس سوسن دوباره بحث و پیش کشید و ابراز عشق زیادی بهم کرد و منم نوازشش کردم و گفتم منم دوست دارم عزیزم اما اینجوری حرف نزن...ستاره تو زندگی من بود و تو کامل اینو میدونستی و بهم قول دادیم رابطمون به این زندگی صدمه نزنه..پس لطفا اینو رعایت کن و بدون تو توی دلم جایگاه ویژه ای داری برام خیلی خیلی مهمی...
سوسن با گریه گفت امیر تو جای من نیستی ببینی عشقت با زنش میخوابه..بیرون میره..تفریح میکنند و تو باید دزدکی هر وقت ستاره خانوم نبود با ترس و لرز بیایی و سکس کنی و بری..
سعی کردم آرومش کنم اما نمیشد...با هق هق گفت خودت جای من بودی تحمل میکردی امیر؟؟؟ میتونی تصور کنی من با یکی دیگه دوست باشم و تو هم باشی؟؟ میتونی نفر دوم باشی؟؟؟ جوابی نداشتم که بدم و فقط میگفتم تو با این شرایط قبول کردی..چرا حالا گیر دادی؟؟ سوسن گفت اونموقع فکر میکردم فقط سکسه اما من دوست دارم و عاشقت شدم دلم میخواد هر وقت و بی وقت تو بغلت باشم...من شدم ماشین سکس برا تو...کاری که اون نمیکنه من برات میکنم اما وقتی که برا اون میزاری برا منم میزاری؟؟
عصبی شده بودم و داد زدم چیکار کنم برم طلاقش بدم؟؟؟/// من همه سعیمو کردم و میکنم باهات باشم خودت شاهدی اما بیشتر از این نمیشه تازه شما با هم دختر عمه..دختر دایی هستین..چطور دلت میاد اینجور بگی...
اونروز با دعوا تموم شد و سوسن قهر کرد و رفت البته چند روز دیگه باز آشتی کردیم اما من حسابی کلافه بودم..
یه روز رفتم پیش فرزاد که اتفاقا نگارم اونجا بود و با یه لباس سکسی نشسته بودند و مشروب میخوردن...یاد ایام قدیم افتادم..پشیمون بودم نه برای اینکه دور شده بودم از این جمعها نه..برای اینکه زندگی که با هزار امید شروع کردم اینقدر اذیت شدم که الان مدتهاست مثل خواهر برادر با زنم شدیم و اینکه اون راضی و شاد هست من و بیشتر عذاب میداد..یه کم باهاشون پیک زدم و میخواستم برم که نازی اومد...ااااوه یه تیپ خیلی خفن با ارایش جدید و موهای مدل دار فر...خیلی سکسی شده بود...با هام به سردی دست داد و با کنایه گفت به به آقای متاهل..شما چرا تو اینجاها هستید؟؟؟خانوم جونتون ناراحت نشن؟؟
بهش با تلخی خندیدم و گفتم نه نترس عزیزم ناراحت نمیشه..نازی رفت لباسشو در اورد..جوووووون دلم براش لک زده بود...یه شلوار زرد کوتاه ساپورتی که داشت همه چیشو نشون میداد با یه تاپ مشکی نیم تنه که نمیتونست نصف سینه هاشو بپوشونه...یه خالکوبی ناز هم زیر نافش کرده بود که حسابی تو چشم بود..داشتم میخوردمش و بی اختیار چشم ازش بر نمیداشتم...
نگار با خنده گفت آ]ی ببین امیر بیچاره اینقدر خانومش بهش بی محلی کرده چجوری هیز شده!!!! یه نگاه با غضب بهش کردم و یه نگاهم به فرزاد که فوری یه چی در گوشش گقت و اونم گفت شوخی کردم بی جنبه...(کاملا معلوم بود همه چیو فرزاد دهن لق گفته)...بلند شدم و با اینکه دلم میخواست باشم اما خداحافظی کردم هر چی نگار و فرزاد اصرار کردند نموندم و زدم بیرون...لعنتی ببین کارم به کجا کشیده...
اونشب ستاره وقتی دید دهنم بو میده یه دعوای حسابی راه انداخت و منو متهم کرد به عیاشی و با گریه و قهر رفت خوابید...
نزدیکهای ظهر فرداش نازی بهم اس داد و ازم خواسته بود هر وقت تونستم زنگ بزنم..اداره که تموم شد تو راه برگشت به خونه بهش زنگ زدم و صحبت باز شد و از هر دری حرف زدیم و آ]ر سر ازم خواست غروب یه سر بهش بزنم..میگفت کار واجب داره...
عصر یه دوش گرفتم و با ستاره با اینکه با هم حرف نمیزدیم رفتیم آموزشگاه..اون ۱ کلاس داشت و زودتر میرفت و منم ساعت آخر و میپیچوندم و میرفتم پیش نازی..ساعت ۷ زدم بیرون و یه دربست گرفتم و رفتم اونجا...همون خونه رویایی با اون خاطرات باحال...از ماموت خبری نبود و نازی در و باز کرد..وقتی وارد ساختمان شدم نازی با یه لباس خواب سکسی و ارایش سکسی تر به استقبالم اومد..با اخلاقی که ازش سراغ داشتم فکر نمیکردم که بخواد پا بده...اما اون هیکل لوند و خوشگل همه عقلمو ازم گرفت...همون وسط سالن با هم لب تو لب شدیم...یه حرص و ولع خاصی داشتم انگار تا حالا باهاش سکس نداشتم...داشتیم لبهای همو میکندیم...نازی دستشو کشید رو کیرمو یه جووون گفت و راه افتاد و گفت بیا امیر که دلم لک زده واسه کیرت...
دنبالش میرفتم و اون کون خوشگلشو دید میزدم...تو راه همه دکمه های لباسمو باز کرده بودم..نازی نشست لبه تخت اتاقش و کمربندمو باز کرد و شورت و شلوارمو با حرص کشید پایین و کیرمو کرد تو دهنش...جوووووووون جوری میک میزد که تا نوک پاهام تیر میکشید...عاشق ساک زدنش بودم....مثل همیشه جلوش نمیتونستم زیاد استقامت کنم واسه همین کیرمو ازش جدا کردمو و خوابوندمش رو تخت و لباسهامو در اوردم و افتادم به جون سینه های درشت و سکسیش...جوری میک میزدم که نازی جیغش در اومده بود...
همه سینه هاشو چنگ میزدم و هر چی میگفت یواشتر بدتر میکردم حس وحشیانه ای بهش داشتم انگار داشتم عقده هامو سرش خالی میکردم...اومدم پایینتر و شورتشو در اوردم و کس خوشگلشو بو کردم جووووون عاشق بوی تنش بودم نمیدونم چه لوسیونی استفاده میکرد ولی خیلی تحریک کننده بود...افتادم رو کسش و میبلعیدمش..همه جاشو محکم میخوردم نازی سرمو گرفته بود و فشار میداد و داد میزد...کس خوریم که تموم شد پاهاشو باز کردمو و کیرمو با فشار فرو کردم تو کسش..چنان جیغی زد که گوشام کر شد..از زیرم فرار کرد و با ناله گفت وحشی پارم کردی..کثافت مگه جنده بلند کردی...یه جوووون بهش گفتم و همونجور که داشتم دوباره کیرمو میکردم تو کسش ادامه دادم از تو جنده تر ندیدم کثافت و دوباره تا ته فرو کردم...نفسش بند اومده بود و منم یه پاش رو شونه ام بودم و بی محابا تلمبه میزدم...
یه کم که گذشت صداش در اومد و داشت ناله لذت میکرد..مدلو عوض کردم و به پهلو از پشت گذاشتم تو کسش و سینه هاشو گرفتم تو دستهامو فشار میدادم...چند دقیقه ای اینجوری جرش دادم و قمبلش کردم و دو تا سیلی محکم زدم رو کونش که دادش رفت هوا و شروع کرد به فحش دادن ولی من امانش ندادم و کیرمو فرو کردم تو کسش...
اینقدر تلمبه زدم تا حس کردم داره آبم میاد ...سریع برگشت و همشو ریختم تو دهنش..اونم با کلی ادا قورتش داد...
همه تنم خیس عرق شده بود و نفس زنان افتادم رو تخت...
نازی کلی نوازشم کرد و قربون صدقم رفت تا رو براه شدم و بلند شدم..دیر شده بود باید برمیگشتم..بهش قول دادم بازم با هم باشیم و خودمو مرتب کردم و یه نگاه به گوشیم انداختم ..خوشبختانه ستاره خبری ازش نبود و فقط فرزاد چند بار زنگ زده بود که مهم نبود.....با نازی خداحافظی کردم و سبک و سر حال از خونه زدم بیرون..در و که بستم خشکم زد...ستاره جلو در تکیه داده بود به در ماشین و داشت با گریه نگاهم میکرد...واااااای خداااا...حول شده بودم و آشکارا نفسم به شماره افتاده بود با من و من گفتم چیزه...من اومده بودم با فرزاد کار داشتم گفت اینجام...ستاره اومد جلو تو صورتم خیره شد و با ناله گفت خیلی پستی امیر خیلی... و رفت سوار ماشین شد.. و تا اومدم چیزی بگم گفت تلافیشو سرت در میارم امیرخان حالا میبینی و گاز داد رفت...
ادامه دارد....
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت بیست و یکم
مدتی همینجور تو بهت بودم و مغزم هنگ کرده بود همه چی داشت جلو چشمم میومد و من حیرون مونده بودم چیکار کنم...حوصله برگشتن پیش نازی و گفتن موضوع رو نداشتم از طرفی هم میترسیدم ستاره برگرده...راه افتادم پیاده تو خیابونها...یه کم رفتم و نشستم تو یه فضا سبز..یه سیگار اتیش کردم..وااای حالا چیکار کنم تا امروز من طلبکار بودم و با لو رفتن جریان ستاره منو یه خیانتکار میدونه..حالا کی میتونه اینو قانع کنه..تازه با اون پیش زمینه ذهنی ...هر چی فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم..گوشیم زنگ خورد فرزاد بود ...ااااه خروس بی محل...رد تماس دادم باز زنگ زد..کلافه شدم و گوشیمو جواب دادم...فرزاد با عجله گفت الو امیر...معلومه کدوم گوری هستی چرا جواب نمیدی؟؟ گفتم حالا چیه ول نمیکنی؟حوصله ندارم فرزاد باشه بعدا..خداحافظ..داد زد احمق مربوط به ستاره است الوووو !!! با تعجب گفتم ستاره؟؟ چی شده؟؟ فرزاد گفت هیچی بابا از ۲ساعت پیش زنگ زد به من و آمارتو گرفت گفتم خبر ندارم..دوباره زنگ زد گفتم حتما یه گندی داری میزنی بهش گفتم با من بودی الان با یکی از بچه ها رفت بیرون... گفتم کی بار آخر بهت زنگ زد؟؟؟ فرزاد گفت ۱ساعت پیش...با عصبانیت گفتم خاک تو سرت... و باهاش خداحافظی کردم..
لعنتی حتما دنبالم بوده بعد واسه اینکه اطمینان پیدا کنه فرزاد باهام نیست بهش زنگ زده...هیچ راه فراری نبود..مونده و سرگردان رفتم به سمت خونه..باید یه جوری باهاش حرف میزدم..
رسیدم خونه ساعت ۱۱ بود اما چراغها خاموش بود و کسی نبود..لعنتی حالا کجا رفته؟نکنه بره خونه باباش آبرومو ببره؟ اگه زنگ بزنه خونه بابام اینا چی؟؟ چند بار به گوشیش زنگ زدم اما خاموش بود...یه نیم ساعتی گذشت اما پیداش نشد...حالا چیکار کنم؟؟ یاد حرفش افتادم که آخرین لحظه گفت تلافیشو سرت در میارم!!!!!
دلم ریخت پایین نکنه بره دست از پا خطا کنه؟؟؟ نه بابا اون اهل اینکارا نیست..پس کجاست؟؟؟؟؟؟/ با بدبختی اونموقع شب زنگ زدم خونه مامانش و حال و احوال کردم..وقتی ازم سراغ ستاره رو گرفت فهمیدم اونجا نیست..با مکافات قانعش کردم و گفتم حمامه و قطع کردم...دلشوره همه جونمو گرفته بود نکنه تصادف کرده باشه یا بلاییی سرش اومده باشه...!!!
به سوسن اس دادم و الکی گفتم با هم دعوامون شده و ستاره زده بیرون اما پیش اونم نرفته بود...۱ساعت دیگه گذشت خبری نشد...۲ ساعت...۳ساعت..راه افتادم تو خیابون چشمم تو همه جا بود و گوشیشو میگرفتم اما خاموش بود...رفتم کلانتری پرس و جو کردم اما انگار نه انگار...
ساعت نزدیک ۵ صبح بود راه به هیچ کجا نداشتم برگشتم اومدم خونه...برنگشته بود..هوا روشن شده بود که خوابم برد..ساعت ۸ از خواب پریدم اما نیومده بود...بازم زنگ زدم خاموش بود...نرفتم سر کار و منتظر نشستم..ساعت ۱۱ شده بود که با چرخیدن کلید توی در از جا پریدم و رفتم سمتش...با دیدنش سر جام میخکوب شدم..چرا اینجوری شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟
غرق آرایش غلیظ و با یه مانتو تابلو و موهای سشوار کشیده اومد تو....خشکم زد..بدون اعتنا بهم رفت تو اتاق و تا اومدم برم داخل در و بست و قفل کرد..از پشت در بهش گفتم ستاره دیشب تا حالا نصف عمرم شدم..بسه بزار با هم حرف بزنیم اما اون جوابی نداد...همون پشت در نشستم و سیگارمو روشن کردم...شکل و قیافه تابلوش و اون حرف آخرش مثل خوره داشت منو میخورد...نکنه رفته با کسی سکس کرده...نکنه واقعا تلافی کرده؟؟؟
این قیافه و لباسها چی بود دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟/// ۱ساعتی نشسته بودم و تازه داشت خوابم میگرفت که از صدای خند ه هاش گوشهام تیز شد...داشت انگار با یکی دل میداد و قلوه میگرفت...همش میگفت مگه بهت بد گذشت؟؟؟ داشتم سکته میکردم...انگار داشت قرار میزاشت و طرفم همش اصرار میکرد زودتر بیا و اونم میگفت عصر میام...
دیگه کفرم در اومده بود با مشت کوبیدم به در و با داد و بیداد ازش خواستم در و باز کنه...بعد چند دقیقه در و باز کرد..باورم نمیشد ..با یه شورت و سوتین ست(تا حالا برام جز شب عروسی ست نپوشیده بود!!!) جلوم وایساد و گفت چیه؟؟؟ چرا داد و بیداد میکنی؟؟ با حرص گفتم کجا بودی دیشب تا حالا؟؟ ستاره پوزخندی زد و گفت همونجا که تو دیروز عصر تا شب بودی..به تو چه؟؟؟
داد زدم یعنی چی به تو چه؟/ این چه سر و وضعیه؟؟ این کیه باهاش قرار میزاری؟؟
ستاره با داد گفت به تو هیچ ربطی نداره...چیزی که عوض داره گله نداره...ناراحتی طلاقم بده!!!! چشمم افتاد به سیاهی زیر گردنش...دیگه اطمینان داشتم کار خودش رو کرده ..روانی شده بودم...دستم رو بلند کردمو خوابوندم تو گوشش...ستاره پرت شد زمین و با بهت بهم خیره شد... یه لحظه به خودم اومدم و تازه فهمیدم چیکار کردم..ستاره بلند شد با چشم گریون رفت تو حمام و در و بست...
نشستم لبه تخت و داشتم به حرفهاشو کارهاش فکر میکردم...دلم میخواست باور نکنم اما به چیزهایی که دیده بودمو شنیده بودم فکر میکردم همه جونمو تردید میگرفت...چشمم افتاد به گوشیش...سریع برداشتم و رفتم تو اس ام اس هاش...یه لحظه همه چی جلوم تیره و تار شد...امکان نداره....یعنی واقعا؟؟؟؟...نههههههه این امکان نداره...!!!!!!
مثلجادو شده ها منگ و مبهوت مونده بودم...صد بار گوشیشو نگاه کردم......
یه اس تو گوشیش بود ..نوشته شده بود..عزیزم من خیلی وقته دوست داشتم اما میترسیدم بگم اما از الان دیگه تو ماله منی...!!!! ساعت اس ماله دیشب بود ساعت ۱۲.۳۰....اما چیزی که دیوونم کرد این بود که اس رو فرزاد داده بود!!!!!!!!!!!
با همه توانم بلند شدم و نفهمیدم چیکار میکنم با مشت زدم به در حمام و داد زدم کثافت حالا با فرزاد ریختی رو هم؟؟؟؟ هم تو رو هم اون آشغالو میکشممممم.....لباس پوشیدم و سویچ رو برداشتم...ستاره از حمام زده بود بیرون و داد میزد امیررررر صبر کن...امیررررررر..نشستم تو ماشین و راه افتادم...مثل دیوونه ها گاز میدادم و شماره فرزاد و میگرفتم...کثافتتتتتتت اگه وجود داری گوشیتو جواب بده آشغااااال....
تو اتوبان پام تا انتها رو پدال گاز بود و با بوق همه رو میزدم کنار و لایی میکشیدم..کنترلم رو از دست داده بودم..تا این که یه ماشین پیچید جلوم و اومدم بهش نزنم که منحرف شدم وخوردم به گارد وسط... و دیگه هیچی نفهمیدم......
ادامه دارد....
نویسنده سامان
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
قسمت بیست و دوم
۲ماه بعد.....
روزی که بهوش کامل اومدم چشمم خورد به پرستاری که با خوشرویی داشت بهم لبخند میزد و خدا رو شکر میکرد..جملاتشو کامل نمیفهمیدم اما سرمو کمی چرخوندم و فهمیدم تو بیمارستانم...دستهامو تکون دادم درد نداشتم..یواش یواش داشت یادم می اومد..تصادف کردم..اره زدم به گارد وسط اتوبان!!! اما...آهااااان داشتم میرفتم سراغ اون نامرد عوضی...از یاد آوری اون اتفاق بهم ریختم و بی اختیار نالیدم...پرستار اومد سمتم و گفت چیه؟؟ درد داری؟؟؟ با صدای ضعیف بهش گفتم چی به سرم اومده؟؟ پرستار دولا شد رو سینم و اروم گفت چیزی نیست تصادف کردی و مدتی تو کما بودی اما خدا رو شکر حالت خیلی خوبه و فورا هم شرایطت بهتر میشه.. دوباره گفت دکتر تا ۱ساعت دیگه میاد بهتره استراحت کنی..
احساس گنگی میکردم ..انگار کرخت و سست بودم...چشمهامو بستم اما همه وقایع داشت میومد تو سرم..واااای ستاره؟؟ فرزاد؟؟؟
اومدم خونه بدون سر و صدا در و بستم...صدای خنده میومد..اروم و پاورچین اومدم تو پذیرایی ..سرک کشیدم صدا از تو اتاق خواب میومد؛؛ پشت در گوش ایستادم...از صداهایی که میشنیدم فهمیدم ستاره با فرزاد تو اتاقند !!! پاهام قدرت جلو رفتن نداشتند..اروم نشستم زمین ؛؛
صدای ستاره اومد که گفت فرزاد اذیت نکن..زود باش دیگه...فرزاد عوضی با خنده گفت جوووون باشه عزیزم الان به خدمتت میرسم...و صدای بوسیدن و ناله همه اتاق رو پر کرده بود..بغض گلومو داشت فشار میداد توان پاشدم نداشتم..از در نیمه باز به اتاق همونجور که نشسته بودم سرک کشیدم...واااااای این امکان نداره...ستاره همون ست سکسیشو پوشیده بود و رو تخت دراز کشیده بود و فرزاد کثافت دولا شده بود روش و داشت گردنشو لیس میزد و با دستش سینه هاشو میمالید..
یه کم گذشت اومد پایین تر و شورتشو زد کنار و زبونشو کشید لای کس خوشگل ستاره و اونم یه اه از سر مستی زد و صدای ناله اش بلند شد...فرزاد مثل قحطی زده ها افتاده بود رو کس ستاره و با ولع خاصی همه کسش رو که برق میزد و میخورد...ستاره با ناله گفت جوووون فرزاد چه خوب میخوری کسمو!!!!!(چرا با این مرتیکه اینقدر هات شده و هر چی میگه؟؟ پس فقط از من خوشش نمی اومد)....!!! فرزاد با صدای حشری گفت این کس ناز خوردن داره عزیزم...من بهتر میخورم یا امیر؟
ستاره با ناله گفت اونو ولش کن من اصلا نگذاشتم بخوره...کسم ماله خودته عزیزم جوووون...
گریم گرفته بود و خشم همه بدنمو فرا گرفته بود ...اخه این چیش از من بالاتره ستاررررره؟؟؟....دوباره که نگاه کردم امیر پاهاشو داده بود رو شونشو کیرشو کرده بود تو کسش و تلمبه میزد...ستاره چه لذتی تو چشمهاش موج میزد ..بلند شدم و با سرعت دویدم سمت آشپزخونه و چاقو رو برداشتم من این کثافتها رو میکشم.... دویدم تو اتاق و با صدای در فرزاد همونجور که رو ستاره بود برگشت به سمتم...امانش ندادم و چاقو رو فرو کردم تو گردنش....کثافت عوضی...بی شرف....!!!!
امیر اقا...امیر....با فریادی که زدم چشمهامو باز کردم فضا تیره و تار بود اما همون پرستار با یکی دیگه بالای سرم بودند...فرزاد؟؟؟؟؟؟؟/ من فرزاد و کشتم؟؟؟ پرستار با خوشرویی گفت عزیزم خواب بد دیدی آروم باش الان دکتر میاد ببینتت..طوری نیست خواب دیدی اوکی؟
با ترس اطرافمو نگاه کردم ...خدا رو شکر که خواب دیدم...بدنم یخ کرده بود ؛؛ با ناله گفتم سردمه....اون یکی اروم یه پتو کشید رو تنم و سرم بالای سرمو چک کرد و رفت..هنوز داشتم نفس نفس میزدم که یه مرد میانسال با یکی دونفر همراه و همون پرستار خوبه اومدن بالا سرم..دکتر یه دستی به پیشونیم کشید و گفت چطوری قهرمان رالی؟؟؟
بهش سلام کردم و دکتر شروع کرد با همراهانش صحبت کردن و داشت یه ورقه هایی رو هم نگاه میکرد..
بریده بریده گفتم دکتر من چند روز اینجام؟چی به سرم اومده؟
همه ساکت شدند و دکتر با خوشرویی گفت خدا رو شکر که بهوش اومدی..تو تصادف شدیدی کردی و بر اثر واژگونی ماشینت ضربه مغزی شده بودی و ۲ماهی تو کما بودی اما خدا رو شکر با بهوش اومدنت همه چی فورا خوب میشه...
با تردید گفتم ۲ ماااه؟؟؟ دکتر دوباره لبخند زد و گفت الان بهم بگو یادت میاد اونروز رو؟
با سر تایید کردم..و دکتر دوباره گفت عالیه..حالا بگو همه گذشته ات یادت میاد؟ گفتم بله دکتر و اونم لبخند رضایتی زد و گفت آفرین خیلی خوب مقاومت کردی..دستت کاملا خوب شده تو این مدت و عملی که رو پای چپت انجام دادیم هم موفقیت امیز بوده...تا ۲روز دیگه منتقل میشی به بخش!!!
از حرفهاش سر در نمی آوردم اما دکتر کمی دیگه با پرستار حرف زد و دستوراتی نوشت و رفتند...
گیج گیج بودم و سعی کردم پامو لمس کنم... اما نمیتونستم.. مثل اتاقک بود جایی که بودم و انگار چند تا بقل هم از اینها بود بعدا فهمیدم آی سی یو بود اونجا..
خواهرم با عجله و گریان اومد بالا سرم...همش بوسم میکرد و خدا رو شکر میکرد از دیدنش بغض کرده بودم...خواهرم دست رو صورتم کشید و گفت امیر جونم..داداش گلم خدا رو صدهزار مرتبه شکر که بهوش اومدی عزیزم..ازش یه کم سوال رسیدم و با تذکر پرستار مجبور شد بره و بعدش بابام اومد...دیدن چهره خسته و درهمش بهم فهموند چی کشیده تو این مدت...
اونشب از پرستارها فهمیدم دستم شکسته بوده که تو مدت بیهوشی خوب شده و پای چپم هم از ۲جا شکستگی ناجور داشته که مجبور شدند برام ۲۰ تا پلاتین بزارن و هنوز کار داره تا خوب بشه..نمیدونستم میتونم راه برم یا نه؟فکر و خیال اینکه نکنه چیزیم هست و اینها نمیگن بهم داشت دیوونه ام میکرد...
۱هفته تو بخش بستری بودم و کم کم با کمک فیزیوتراپی میتونستم لنگ لنگان راه برم..همه تو این مدت اومده بودند دیدنم جز ستاره و فرزاد...!!!
روزها میرفتیم تو حیاط بیمارستان و کمی هوا میخوردم و راه میرفتم...یه روانپزشکم که یه خانوم جوان بود هر روز میومد پیشم و باهام صحبت میکرد..یه روز عصر که که تو حیاط بودیم ..مژگان(همون خانوم دکتر)بهم گفت امیر چرا فکر میکنی خانومت بهت خیانت کرده؟ به چشم خودت دیدی؟
یه نگاه بهش انداختم و گفتم دوست ندارم در موردش حرف بزنم..مژگان دوباره گفت اما با فرار از این موضوع چیزی برات حل نمیشه..
با عصبانیت گفتم قرار نیست چیزی حل بشه...مژگان گفت اما من میدونم چقدر دوست داری جواب چرا های زیادی که تو سرت هست رو بدونی درسته؟ گفتم شاید اینطور باشه اما چیزی تو اصل قضیه تغییر نمیکنه...دوباره گفت اما شاید دونستن واقعیت بهت کمک زیادی بکنه.. بهش نگاه کردم و گفتم چیو داری برام مقدمه چینی میکنی؟ مگه نمیبنی تو اینهمه ادم اون حتی سراغی هم ازم نگرفت...مژگان نفس عمیقی کشید و گفت من ازش خواستم که نیاد چون باید آمادگی کامل رو برای پذیرفت واقعیت پیدا میکردی...
پوزخند تلخی زدم و گفتم من هر چی که باید بدنم و میدونستم و دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم...لطفا ادامه نده!!
مژگان تو چشمهام خیره شد و گفت اما خیلی چیزها باید برات شفاف سازی بشه امیر...
ادامه دارد....
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت بیست و سوم
سرمو انداختم پایین و گفتم سعی نکن با حرفهات منو قلقلک کنی...خودتم میدونی اصل ماجرا اینقدر واضحه که احتیاج به کالبد شکافی نیست ..پس بهتره بگم راه خوبی برای درست کردن این جریان انتخاب نکردی...البته ازت ممنونم که دوست داری کمک کنی..ولی واقعا اینجوری بدتر عصبی میشم...
مژگان خیلی جدی بلند شد ایستاد و گفت ببین امیر خان من نیومدم گولت بزنم و یه مشت دروغ و حرف ساختگی تحویلت بدم..تو که بچه نیستی و این جریانم شوخی بردار نیست...اما میخوام بدونی کل داستان کاملا یه کار اشتباه بد و یه لجبازی و جبران اشتباه خودت بوده ...که متاسفانه تبدیل شد به این اوضاع که میبینی.. بهش نگاه کردم و اون ادامه داد من کل جریان رو میتونم برات توضیح بدم و اینم بگم همه حرفهام با سند هست و میتونم اثبات کنم و منم تو این جریان نفعی ندارم و فقط قصدم کمکه..!!!
بهش لبخند تلخی زدم و گفتم ممنونم و با اینکه خودم همه چیو میدونم اما بازم دلم میخواد ببینم تو چی میگی...
مژگان لبخندی زد و گفت امروز دیگه دیر وقته امشب رو خوب فکر کن ببین میتونی شنونده خوبی باشی و خوب حرفهامو گوش بدی؟ و عصبی هم نشی...اگه خواستی فردا میام و مفصل حرف میزنیم..
اونشب حرفهای مژگان من و برد به اتفاقاتی که برام رخ داده بود...چیزی که واضح بود برام اینکه ستاره و فرزاد با هم رابطشونو شروع کرده بودند و اینو ستاره با وقاحت گفته بود و خودم به چشم خودم اس عاشقانه فرزاد و تو گوشیش دیدم...شاید با هم سکس نکرده باشند اما فرقی نمیکرد چون باعث شدند من چند ماه به این حال و روز بیوفتم و حتی با مرگ دست و پنجه نرم کنم...اینها چیزی نبود که بشه توجیحش کرد...اما مژگان باعث شد تا نزدیک صبح خوابم نبره و مصمم بودم باهاش حرف بزنم...
وقت ملاقات بازم همه اومده بودند...جز ستاره...!! سوسن هم اومده بود اما تو چشمهاش یه ناراحتی خاص بود انگار جریان نازی رو میدونست که بعیدم نبود ستاره محرم رازش بود و حتما براش گفته بود فقط خدا کنه سوسن جریان خودمونو تو عصبانیت بهش نگفته باشه...
آخر ملاقات سوسن موند تا خلوت شد و اومد لب تختم نشست و گفت خوبی امیر؟؟؟ بهش لبخند زدم و گفتم میبینی که !!! اون سرشو تکون داد و گفت خیلی بچه گی کردید هم تو هم ستاره...ترجیح دادم سکوت کنم و خودش ادامه داد امیر ازت دلخورم خیلی زیاد اما گذاشتم به وقتش.فعلا سلامتیت از همه مهمتره...همونجور که صورتم به سمت پنجره بود گفتم میدونم و متاسفم...اما دلم میخواد اینو بدونی رابطه منو نازی ماله قبل ازدواج بود و تموم شده بود اونروزم به نیت چیزی نرفتم و تو عمل انجام شده بودم که البته خودم اشتباه کردم اما اولین بار بود میخوام باور کنی اینو...
سوسن بلند شد و دستمو گرفت و گفت باور میکنم و استراحت کن بازم میام میبینمت و با لبخند ازم جدا شد.. سوسن رفت و خواهر زادم پیشم موند..
عصر بود که مژگان اومد و دوباره رفتیم تو حیاط...دلم میخواست خودش شروع کنه و من اشتیاقی نشون ندم اما اون انگار یادش رفته بود و بیشتر توجهش به حرفهای درمانی بود..کلافه شده بودم و بعد نیم ساعت بهش گفتم خب...من آماده شنیدن حرفهات هستم...فقط یادت باشه که گفتی میتونی اثبات کنی !!!
مزگان منو برد رو یه میز چوبی که زیر یه درخت تو حیاط بیمارستان بود و هردو روبروی هم نشستیم و اون از خواهر زادم خواست ما رو تنها بزاره....
با همون جدیت دیروزش گفت امیر قول دادی حرفهامو بدون حساسیت گوش بدی و بعدش هر کجاشو خواستی من برات میتونم دلیل بیارم..با سر تایید کردم و اون ادامه داد...
ببین ستاره یه کار بچه گانه انجام داده که اصلا قابل توجیه نیست اما میخوام بدونی اونشب ستاره بعد اینکه تو رو دم در خونه اون زنه میبینه و باهات حرف میزنه بینهایت ناراحت و عصبانی میشه و بی هدف تو خیابون ها میچرخیده...
از طرفی نمیخواسته آبروی تو رو ببره جلو خانواده اش چون تو انتخاب خودش بودی و دلش نمیخواسته یه شکست دیگه جلو دیگران بخوره و از طرفی هم کار تو یه خیانت بدون انکار بوده و اون نمیتونسته اینو هضم کنه...
امیر تا اینجاشو بهش حق بده...اما بعد ساعتی تصمیم میگیره به این دودلی که نمیدونسته تو با اون خانوم چیکار داشتی و آیا خیلی وقته باهاش رابطه داری یا نه..پایان بده..پس تصمیم میگیره بره سراغ فرزاد...
با تمسخر گفتم بعد که رفت اونجا خیلی راحت حاضر شد خودشو در اختیار اون بزاره و تا صبح باهاش باشه...
مژگان گفت..اینطور نیست امیر...قول دادی خوب گوش کنی و خودت خیال پردازی نکنی..
گفتم اوکی گوش میکنم..
مژگان ادامه داد اونشب وقتی میره خونه فرزاد خیلی داغون بوده و مرتب گریه میکرده و اونها هم تنها نبودند چون نگار خواهر همون نازی اونجا بوده...!!! با تعجب نگاهش کردم و اون گفت تعجب نکن... یه کم فکر کنی میفهمی ستاره تو شرایط عادی راغب با هم بستری با شوهرش نبوده بعد چطور تو اون اوضاع بد روحی با فرزادی که از هیچ نظر با تو قابل قیاس نیست حاضر میشه اینکارو بکنه؟؟///
با تلخی گفتم چون میخواسته کارمو تلافی کنه...
مژگان گفت اونوقت فکر نکردی فرزاد چرا باید اینکارو بکنه؟؟؟ هم دوستت بوده هم دوست دخترش اونجا بوده..!!!
ادامه داد..اونشب فرزاد به گفته خودش قبلش با تو تلفنی حرف زده و میدونسته چی پیش اومده و وقتی ستاره میره اونجا سعی میکنه جریان رو ماست مالی کنه اما ستاره داغون تر از این حرفها بوده و مدام حرف خودشو میزده و تهدید میکرده کارتو جبران میکنه و میخواسته بره که فرزاد هر جور شده نگهش میداره تا آٰومتر بشه...
بهش نگاه کردم و گفتم خب....؟؟؟
یه ساعتی که میگذره ستاره باز میخواد بره و فرزاد بهش میگه باهاش میاد که هر دو بیان خونه و با تو حرف بزنند اما اون پاشو تو یه کفش میکنه و قسم میخوره با اولین کسی که ببینه سکس میکنه !!!
خلاصه با اصرار زیاد فرزاد به یه شرط قبول میکنه شب بمونه اونجا تا صبح بیاد باهات حرف بزنه؟!!!
دلم ریخت پایین مخصوصا وقتی سکوت مژگان رو دیدم و با سردی گفتم و حتما اونم این بوده که فرزاد باهاش سکس کنه تا دلش خنک بشه اون بی شرف هم از خدا خواسته قبول میکنه؟؟؟!!!
مژگان خندید و گفت نهههه..صبر نمیکنی که... و ادامه داد اونشب ستاره از فرزاد میخواد به این شرط بمونه اونجا که به تو هیچی نگه و بزاره تو تا صبح دلواپس باشی و فکر کنی شب بیرون بوده...اونو و نگار و قسم میده و تهدید میکنه اگه بفهمه گفتن کار خودشو انجام میده..اونها هم مجبور میشن و قبول میکنند..
بلند شدم و گفتم چه داستان جالی سر هم کردید...حتما هم ۳تایی کلی زحمت کشیدین اما من خر نیستم...اینو یادتون رفته انگار...من اس عاشقانه فرزاد رو تو گوشی ستاره دیدم...اون دیده انکار نشدنیه...شایدم خودشون نمیدونن اینو من دیدم و برا شما هم نگفتند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مژگان ازم خواست آروم باشم و گفت امیر بازم داری عجله میکنی صبر کنم..گفتم همه حرفهام رو میتونم ثابت کنم...
دوباره نشستم و اون ادامه داد...اینو خود فرزادم نمیدونسته و ستاره بعدا گفت..اونشب ستاره همش داشته به نازی فحش میداده که نگار از کوره در میره و بینشون بگو مگو میشه و وقتی فرزاد نگار و میبره تو اتاق تا آرومش کنه ستاره گوشیه فرزاد و بر میداره و یه اس از گوشی اون به خودش میده و بعدم همه چیو از گوشی اون پاک میکنه....
امیر ستاره میخواسته ادای آدم خیانتکار و در بیاره و تو رو اذیت کنه اصلا فکرشم نمیکرده تو دیوونه بشی و بخواهی بری سراغ فرزاد و اون اتفاق بیوفته..اون فکر میکرده تو بهش دیگه هیچ علاقه ای نداری و برا همونم بهش خیانت کردی...اون فکر میکرده هیچ اهمیتی برات نداره....
گیج شده بودم...حرفهاشو نمیتونستم هضم کنم اما از طرفی با اخلاق و روحیات ستاره میخورد ...سرمو گرفته بودم و سعی میکردم فکر کنم...
با آرومی گفتم چطور این ادعا رو ثابت میکنی؟؟؟ مژگان لبخندی زد و گفت نگار میتونه شهادت بده اونشب با فرزاد تو خونه بوده و ستاره تا صبح تو اتاق قبلی خودت خوابیده...گفتم اس رو چطور میتونی ثابت کنی؟ از کجا معلوم با هم ساخت و پاخت نکرده باشن؟؟؟
مژگان نفس عمیقی کشید و گفت منم اول همین فکر و کردم اما یه سوال دارم ازت؟؟ به فرض که اینها با هم رابطه رو شروع کرده باشند...چرا وقتی پیش هم بودند به هم اس دادند؟؟؟ و از طرفی قبول داری شروع یه رابطه حتما اس های زیادی رو به همراه داره؟؟ گفتم اره حتما داشته و اون همه رو پاک کرده و همون یکی رو برا اینکه منو بسوزونه گذاشته تا ببینم!!!
مژگان دست کرد تو کیفش و چند تا برگه در آورد و گفت این پرینت شماره موبایل فرزاد هست و اینم برا ستاره...از یه ماه قبل اون حادثه تا بعدش...خوب نگاه کن جز اون یه اس هیچ شماره ای برای هر دو اونها ثبت نشده و در حقیقت این اثبات میکنه این کار بچه گانه فقط از جانب ستاره بوده!!!!!
با دست لرزان گرفتمش و نگاه کردم و فقط دور همون یه شماره خط کشیده شده بود..گریه ام گرفته بود ستاره چرا باید همچین تاوانی رو ازم بگیری؟؟؟؟؟؟؟ ممکن بود جونمو از دست بدم!!! فکر اعصاب و تفکرات منحرفی که خودت تو مخم کردی و نکردی؟ لعنت به تو... لعنت به من!!!
مژگان سعی کرد آرومم کنه و وقتی بلند شدم گفتم اما حتی اگه همه اینها قبول باشه این باعث نمیشه من از بلایی که سرم آورده بگذرم...این حق و دارم مگه نه؟؟؟
مژگان جلوم ایستاد و گفت بهت حق میدم و اینم بدون دلیل نیومدن ستاره به دیدنت همین بوده که تو این مدت بخاطر این راهی که برا تلافی انتخاب کرده بود و تو رو به این روز میبینه خودش رو مقصر میدونه وگرنه هر روز میاد و تو رو دور ا دور میبینه..الانم همینجاست...به سمت مسیر نگاهش برگشتم و ستاره رو به فاصله ۲۰ متری دیدم که گریان ایستاده بود و با دیدن اینکه من نگاهش میکنم فرار کرد و رفت...
غوغایی بود تو دلم و مغزم...همه اتفاقاتی که برام افتاده بود همه فکرها و همه حرفها مثل یه سناریو جلو چشمم بودند و خواب رو ازم گرفته بود...ته دلم به اندازه دنیا خوشحال بدم که ستاره کاری نکرده و فرزاد بهم خیانت نکرده اما از طرفی تردید داشتم این اتفاق رو چطور من و ستاره باید هضم کنیم....
چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و با اصرار خودم برگشتم خونه....خونه شلوغ بود و پدرم برام گوسفند قربانی کرد و همه فامیل یا میومدند یا زنگ میزدند..ستاره بود اما هنوز خودشو رودر رو من قرار نمیداد و همش تو آشپزخونه بود...
آخر شب به طرز عجیبی همه رفتند و من مونده بودم چرا حتی خانواده ام هم رفتند...تو فکر بودم که مژگان و فرزاد و بعدشم ستاره اومدند تو پذیرایی کنار تختی که تو اونجا برام آماده کرده بودند...بینمون هیچ حرفی به میون نمیومد و فرزاد اومد بغلم کرد و زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد و همش میگفت داش بخدا من هیچ کار بدی نکردم ..به قرآن ستاره مثل زن داداشم بوده همیشه واسم..من و تو نون نمک خوردیم..امیر شرمنده ام اما از همه چی بیخبر بودم...بوسیدمش و گفتم میدونم ازت ممنونم فرزاد..قبولت دارم...
اونشب فرزاد و مژگان ما رو تنها گذاشتند و من و ستاره تا یه ساعت تو بغل هم گریه کردیم و از هم گله کردیم و گریه کردیم تا آٰروم شدیم....زندگی بهم روی دیگه رو نشون داد... بهم درس بزرگی رو داد...
۱۰ روز بعد....
من کاملا بهبود پیدا کرده بودم و اولین روز بود که رفتم اداره...باید هر روز میرفتم عصرها فیزیو تراپی و ستاره اومد دنبالم و با هم رفتیم و بعد از تموم شدنش قرار شد بریم شام بیرون...
تو مسیر رستوران نزدیک یه پاساژ نگه داشت و گفت پیاده شو...با تعجب گفتم چی میخواهی؟؟؟ خندید و گفت میخوام برم لباس برم و تو باید نظر بدی...دوباره خندید و دستش رو گذاشت رو کیرم و فشار داد و گفت میخوام لباس زیر بخرم اما با سلیقه عشقم!!!!
با تعجب دوباره نگاهش کردم و اونم با اخم گفت فکر کردی تو این چند ماه بیکار بودم کلی دکتر رفتم و به خودم رسیدم!!! و با نگرانی گفت فقط امیر از یه چیز میترسم... من فقط نگاهش میکردم و اون دوباره خندید و گفت میترسم
زیاده روی کرده باشم چون کوه آتشفشانم ....خندیدم و گفتم باورم نمیشه ستاره!!!!
ستاره یه فشار به کیرم داد و گفت وقتی کیرتو از جا کندم میفهمی...از این به بعد این تو هستی که از دستم فرار میکنی... و با خنده پیاده شدیم....
پایان
نویسنده سامان
     
  

 
az4ever
مرسی لطف داری
real9184
دوست خوبم بقیه داستانهامو اگه بخونید متوجه میشید که تماما یه روال پیوسته رو دنبال میکنی..ممنونم که با صبر و حوصله دنبال میکنید
alidas: سلام سامان جان داستانت رو خوندم تا اینجا خوب بود نمیدونم چرا داستانت بوی داستانهای آرا رو میده
موفق باشی
ممنونم ...خودم به شخصه داستانهای دوست خوبم آرا رو پیگیری میکردم و قلم ایشان سطح بالاتری از بنده داره و سعی نمیکنم نوع نگارشم مثل ایشون باشه اما خوشحالم که موزد پسند قرار گرفته

shah2000: از مقدمش معلومه دهن شخص قهرمان داستان باید صاف شه،اُکِی ماهم میشینیم میخونیم که چجوری
شوخی کردمباید جالب باشه ولی ممکنه عکس قضیه هم باشه که تو از انجام کاری ناامید باشی ولی به صورت کاملا خودجوش به بهترین شکل انجام میشه یه داستان اینجوریم بنویس اعتماد به نفس ما تقویت بشه
real9184: اینجا جای داستان سکسیه نه داستان عشقی و رمانتیک

کسی نیست جواب بده
دوست خوبم این داستان هم سکسیه فقط شاید سوژه خود ارضایش کم باشه
galeriazin: درود،
مثل هميشه كارتان عالي است و هم سبك نگارش و هم فضا سازي هايتان بسيار جالب است و مخاطب خودش را تك تك فضاهاي داستان احساس ميكند و خواهشم از شما اين است كه اگر امكانش هست قسمتهاي بعدي را سريعتر بگذاريد هرچند كه قبول دارم در اين اوضاع كه انجمن پر شده است از تراوشات ذهني عده اي خواص نوشتن براي افرادي مانند شما سخت است و...

در هر حال برايتان ارزوي موفقيت ميكنم
UOOZ: درود،
مثل هميشه كارتان عالي است و هم سبك نگارش و هم فضا سازي هايتان بسيار جالب است و مخاطب خودش را تك تك فضاهاي داستان احساس ميكند و خواهشم از شما اين است كه اگر امكانش هست قسمتهاي بعدي را سريعتر بگذاريد هرچند كه قبول دارم در اين اوضاع كه انجمن پر شده است از تراوشات ذهني عده اي خواص نوشتن براي افرادي مانند شما سخت است و...

در هر حال برايتان ارزوي موفقيت ميكنم.
ladynaz: خسته نباشین...تبریک میگم یه کار خوب دیگه با موفقیت به پایان رسید...
اما ...
چرا فرزاد دوست و رفیق نون و نمک خورده بود و امکان نداشت به داداشش خیانت کنه...و به فرض محال اگر هم خیانت میکرد تاوانش فقط مرگ بود ...اما سوسن رفیق و راز دار بود اما خیانتش عین همدردی و درک بود!!!
اگر واقعاْ ستاره هم خیانت میکرد حتی برای انتقام،ممکن بود فرزاد هم ببخشتش؟!
یا تنها چاره پاک شدن این لکه ننگ مرگ بود؟
تکلیف سوسن چی شد؟!سوسنی که وابسته و علاقمند شده بود؟به همین راحتی خودش و احساسش نادیده گرفته شد؟ و برای همیشه دوست صمیمی و رازدار ستاره موند؟تا از این به بعد با شنیدن اونچه که بین ستاره و امیر میگذره آب بشه؟
باز هم از زحمتتون ممنونم
erfan_ets: سامان جان آخر داستانت مثل یه فیلم ایرونی بود که هندی ها برا خریدش به ایرون امده باشن سعی کردی به واقعت نزدیک باشه ولی بد هندیش کردی

امیدوارم واقع گرا تر باشی
سلام به همه دوستان عزیزم... اول از همه سپاسگزارم از حمایتتون و حتی انتقادهای خوبتون...وافعیت اینه که من از انتقاد مفید و سازنده بیشتر از تشویق خوشم میاد چون باعث میشه از شما عزیزان درس بگیرم...بازم ممنونم
اما در مورد صحبتهای دوست خوبم...
ladynaz: چرا فرزاد دوست و رفیق نون و نمک خورده بود و امکان نداشت به داداشش خیانت کنه...و به فرض محال اگر هم خیانت میکرد تاوانش فقط مرگ بود ...اما سوسن رفیق و راز دار بود اما خیانتش عین همدردی و درک بود!!!
اگر واقعاْ ستاره هم خیانت میکرد حتی برای انتقام،ممکن بود فرزاد هم ببخشتش؟!
یا تنها چاره پاک شدن این لکه ننگ مرگ بود؟
تکلیف سوسن چی شد؟!سوسنی که وابسته و علاقمند شده بود؟به همین راحتی خودش و احساسش نادیده گرفته شد؟ و برای همیشه دوست صمیمی و رازدار ستاره موند؟تا از این به بعد با شنیدن اونچه که بین ستاره و امیر میگذره آب بشه؟
عزیز کسی نگفت امکان نداشت خیانت کنه اون گفته خودش بود به امیر...اما داستان جوری بود که فرزاد از نظر تیپ و قیافه خیلی معمولی بود و از طرفی ستاره خیلی سرد بود و تو فکرش این چیزها نبود...اما از اون طرف سوسن و امیر هر دو هات و مشتاق...تکلیف عشق سوسن هم مشخصه اون از اول تو زندگی دیگری پا گذاشته بود و بخاطر کمبودی ککه بود خب وقتی روبراه باشه اونم میره دنبال ازدواج یا عشق دیگه....

erfan_ets: سامان جان آخر داستانت مثل یه فیلم ایرونی بود که هندی ها برا خریدش به ایرون امده باشن سعی کردی به واقعت نزدیک باشه ولی بد هندیش کردی

امیدوارم واقع گرا تر باشی
عزیز الان همه فیلمها ایرانی طرف یا سرطان میگیره یا قطع نخاع میشه یا جدایی اما درست میگید میشد سوزناک تموم بشه اما تر جیح دادم اینبار اینجور باشه
دوستان بازم ممنونم و تشکر از وقتی که گذاشتید
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
داستان سکسی ایرانی

داغ و آتشین+سرد و بی روح


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA