- قربان خبر خوشي دارم، بالاخره ردي ازشون پيدا كرديم ...
فيروزان مشغول تيمار اسبش بود كه يكي از پيكها اين خبر را به او داد ... از روزي كه وزيراعظم او را مامور پيدا كردن ملكه و شاهزادگان كرده بود تا كنون بيش از دو هفته مي گذشت و در اين مدت او افرادش خواب و خوراك نداشتند ...
بالاخره با تحقيقات فراوان توانسته بود بفهمد راهزنان به سرعت در حال حركت به سمت شمال هستند و آنها نيز قدم به قدم به دنبالشان ميرفتند ...
- زودتر بگو ببينم چي فهميدي ؟!
- يك چوپان ديده كه عده اي كه ظاهرشون خيلي به گوتهاي شمالي شبيه بوده به سرعت از غرب باگوان به سمت ارمينيا مي رفتند ... ما هم جهت حركتشون رو دنبال كرديم و در ابتداي كوهپايه ها ارابه اي رو پيدا كرديم كه متعلق به اونا بوده ...
- داخل ارابه چيزي پيدا كردين؟
- ارابه خالي بود ولي داخلش رو كه گشتيم يك تكه پارچه حرير پاره شده پيدا كرديم كه مطمئنم جنسش از جنس لباس مخصوصي هست كه براي ملكه در خياط خانه سلطنتي استفاده ميشه ...
- عاليه ... چقدر تا اونجا فاصله داريم ؟
- اگه همين الان حركت كنيم تا ظهر به محلي كه ارابه رو پيدا كرديم مي رسيم ... و بعدش تنها يك راه وجود داره كه احتمالاً گوتها هم از همون راه رفتن ...
- تونستيد بفهميد چه مدت قبل از اون محل رد شدن؟
- بله قربان از اثر سم اسبها ميشه فهميد تقريباً ديروز ظهر از اونجا رفتن ...
- پس زياد باهاشون فاصله نداريم ... بايد سريعتر حركت كنيم ... افراد آماده شن حركت مي كنيم ...
فيروزان و افرادش رد گوتها را دنبال كردند و پشت سرشان وارد ارمينيا شدند ... ارمينيا منطقه كوهستاني عظيمي با رشته كوهاي بلند راه هاي سخت و ناهمواري بود كه در غرب و شمال غربي سرزمين مروس قرار داشت ... كوهستاني كه محل زندگي بسياري از اقوام وحشي گوتها و قبايل شمالي بود ...
گوتها به دليل اينكه از بدو تولد تا زمان مرگ در مناطق كوهستاني زندگي مي كردند به اوضاع آنجا كاملاً مسلط بودند، تمام گذرگاه هاي درون كوه ها را ميشناختند و مي توانستند به سرعت راه خود را پيدا كرده و به حركت ادامه دهند ... زندگي در شرايط سخت آنها را سخت جان و آهنين پيكر ساخته بود ... گوتها مانند حيوانات وحشي شامه قوي داشتند و خطر را از فرسنگها دورتر احساس مي كردند ... كم خوردن، كم خوابيدن و طي كردن مسافت هاي طولاني در سرماي سوزان كوهستان از عادتشان بود ...
اما براي فيروزان و افرادش بسيار سخت بود تا از ميان كوره راه ها بتوانند به حركت خود ادامه دهند ... با اين حال چون پاي نجات زندگي ملكه و شاهزادگان در ميان بود نهايت تلاش خود را مي كردند ...
بالاخره در غروب يكي از روزها توانستند با نهايت مخفي كاري به نزديكي محلي كه گوتها اطراق كرده بودند برسند ...
فيروزان رو به افرادش كرد و گفت : ما الان در چند قدمي هدف هستيم ... چيزي كه از همه مهمتره سلامتي ملكه و شاهزادههاست ... پس بايد طرح حمله اي غافلگير كننده رو بريزيم ...
- قربان اونها خيلي هوشيار هستند و با عجله اي كه دارن معلومه دستور دارن تا گروگانهاشون رو سريعتر به قبيلشون برسونن ... مخفي كاري و تعلل ما باعث از دست رفتن فرصتمون ميشه ...
- قربان منم فكر ميكنم بهتره از تاريكي شب استفاده كنيم و حمله كنيم ...
- ولي من با حمله موافق نيستم ... بهتره مخفيانه و با استفاده از تاريكي شب اول ملكه و شاهزادهها رو نجات بديم و درصورتي كه مجبور به جنگيدن شديم باهاشون بجنگيم وگرنه فرار كنيم ...
فيروزان - منم با نظرت موافقم بهتره تا جايي كه ميشه باهاشون وارد جنگ نشيم ما 20 نفر هستيم ولي تعداد اونا دو برابر ماست و اگه جنگ و سر و صدايي رخ بده چون تو منطقه زندگي اونا قرار داريم به سرعت به هم خبر ميدن و تعدادشون زيادتر هم ميشه ...
فيروزان سپس افرادش را به سه دسته 6 نفري تقسيم كرد ... دسته اول كه خودش و 5 سرباز ديگر بودند مامور شدند تا با استفاده از تاريكي شب و بعد از اينكه گوتها خوابيدند خود را به آنها نزديك كنند ... ملكه و شاهزاده ها را نجات داده و به سرعت از آنجا دور شوند و دو دسته ديگر با شبيخون زدن و گمراه كردن گوتها مانع آن شوند كه گوتها به دنبالشان بيايند ... گرچه مشخص بود با انجام اين نقشه نزديك به 15 نفر از افراد كشته خواهند شد ولي همه فداكارانه ميخواستند جزو دو دسته دوم و سوم قرار داشته باشند تا در راه نجات جان خانواده پادشاه جانفشاني كنند ...
نزديك سحرگاه بود ... فيروزان و سربازانش به آرامي به گوتها نزديك شدند ... به جز 4 نفر كه در حال كشيك بودند تقريباً همه گوتها در خواب عميقي بودند ... با استفاده از تاريكي شب از پشت به به آرامي به آنها نزديك شدند و در يك لحظه در حالي كه جلوي دهانشان را گرفته بودند با خنجر گلوي آنها بريدند و جسدشان را به گوشه اي كشاندند ...
فيروزان خود را به برانوش رساند و در حالي كه دستش را روي دهانش گذاشته بود به آرامي او را بيدار كرد و با اشاره به او فهماند كه آمده اند تا آنها را نجات دهند ... دست و پاي ملكه و مهرنوش و برانوش باز شد و آماده حركت بودند كه صداي سفيري آمد و بالافاصله تيري از كنار گوش فيروزان رد شد ...
گوتها متوجه حضور آنها شده بودند و به سمتشان حمله كردند ... هر دو دسته در هم آميخت و جنگ شديدي شروع شد ... در اين بين فيروزان توانست اسبهايي براي ملكه و شاهزادگان بياورد و آنها را با چند سرباز از آن ميانه فراري دهد ... دو دسته ديگر كه مامور بودند جلو گوتها را سد كنند به شدت مشغول مقابله بودند و جنگ مغلوبه در گرفته بود ...
اما دسته ديگري از گوتها به سرعت به دنبال فراريان رفتند ... جنگ و گريز آنها چند ساعتي طول كشيد تا اينكه به منطقه اي رسيدند كه بن بست بود و تپه هاي سنگي بلندي در مقابلشان قرار داشت ... ديگر نه راه پس بود و نه راه پيش ... فيروزان و چند سرباز ديگر اطراف ملكه و شاهزاده ها حلقه زدند و گوتها به سرعت خود را به آنها رساند و اطرافشان را فرا گرفتند ... خطر لحظه به لحظه نزديك تر مي شد ... تعداد گوتها زيادتر بود ولي سربازان كه جان خانواده پادشاه را در خطر مي ديدند شجاعانه مي جنگيدند ... به جز فيروزان فقط دو سرباز باقي مانده بود كه در مقابل گوتها مي جنگيدند ... فيروزان اجازه نميداد برانوش وارد جنگ شود ولي او شمشيري به دست گرفته بود تا بعنوان آخرين سد از مادر و خواهرش دفاع كند ...
باد به شدت مي وزيد و ابرهاي سياهي در آسمان به سرعت حركت بودند ... ابرهايي كه نويد باراني شديد يا شايد هم طوفان را ميداد ... يكي از گوتها شمشيرش را در شكم سربازي كه مقابل مهرنوش قرار داشت فرو كرد و او را به زمين انداخت و سپس به سمت او حمله برد ...
مهرنوش چشمانش را بست ولي همزمان با برقي كه از ابرهاي تيره آسمان جهيد صدايي شنيده شد و نيزه اي به پشت گردن آن فرد اصابت كرد و او در يك قدمي مهرنوش به زمين ميخكوب كرد. براي يك لحظه همه دست از جنگ كشيدند و به اين صحنه نگاه كردند ... آرتيس از بالاي صخره به پايين پريد و بين مهرنوش و گوتها قرار گرفت ...