انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

عشق پنهان


مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۲۰


با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده؟! کاری با من داشتید؟! شروع به قدم زدن کرد و ناگفته دعوتم کرد همراهش بشم.بعد از چند ثانیه مکث جواب داد: نه راستش تنهایی حوصله ام سر رفته بود و میخواستم ازتون بخوام اگه دوست دارید باهم شام بریم بیرون. از اینکه میگفت حوصله اش سر رفته تعجبم بیشتر شد و پرسیدم: بقیه بچه ها کجان؟! شما که هر شب سرتون گرم بود؟! مونده بود چی جواب بده واسه همین دست به سرم کرد و گفت: بقیه هر کس مشغول کار خودش بود و هیچکس حوصله بیرون رفتن نداشت" با بی تفاوتی شونه بالا انداختم و گفتم: خب شما هم میموندید تو اتاقتون استراحت میکردید.انتظار نداشت اینقدر سرد جوابش رو بدم شاید هم کلی پشیمون شده بود از پیشنهادش چون حسابی پکر شد.
حس کردم خیلی زیادروی کردم و اشکالی نداشت یکساعتی سر خودمو باهاش گرم کنم.شاید دلش گرفته و میخواد باهام حرف بزنه و به عنوان یه همکار ایراد خاصی نداشت.نه اینجا کسی مارو میشناخت که باعث شایعه بشه و میتونستم ازش بخوام با بقیه هم درمیون نذاره و فکر کنن من طبق معمول تو اتاقم موندم.واسه همین لبخندی زدم و پس از کمی مکث بهش گفتم: اتفاقا منم حوصله ام خیلی سر رفته ولی اول اجازه بدین برم اتاقم لباس مناسب بپوشم و هرکجا خواستید باهم بریم.



از خوشحالی چشماش برقی زد و گفت: باشه پس بریم من تو لابی منتظرتون میمونم. یه مانتو کتان نسبتا تنگ و کوتاه به رنگ آبی روشن با شلوار جین سرمه ای پوشیدم و شال سفید سرم کردم.یه جفت کفش اسپرت سفید هم پوشیم.حالا که قرار بود شیطنت کنم میخواستم درست و حسابی به خودم برسم.رفتم جلوی آینه و یه آرایش ملایم کردم.از هیجان گونه هام قرمز شده بود.با وجود اینکه یه دعوت ساده و اتفاقی بود و هیچ رفتاری خارج از چارچوب همکاری نکرده بود دست و پام میلرزید.چندین بار اتفاق افتاده بود با همکارای مرد تو رستوران غذا بخورم ولی هیچوقت جمعمون دونفره نبود.بعد از اینکه مطمئن شدم ظاهرم خوب شده از اتاق بیرون اومدم و به لابی رفتم.نگاهش که بهم افتاد لبخند محو و معنی داری چهره اش رو پوشوند.یه لحظه از اینکه دعوتش رو قبول کرده بودم پشیمون شدم.ولی دیگه خیلی دیرشده بود که بخوام تغییر عقیده بدم.
نزدیک که شدم جلوی پام بلند شد و گفت: خداروشکر که کفش اسپرت پوشیدید چون میخواییم کلی پیاده روی کنیم.خنده ام گرفت و گفتم: اگه بارون گرفت چی؟!اونم با خنده جواب داد: اونوقت حسابی هوا دونفره میشه!!هجوم موج خون و طپش وحشی و دیوانه وار قلبم رو حس میکردم.گونه هام گر گرفته بود.جوری که یادم رفت ازش بپرسم چرا ماشین شرکت رو برنمیداری. از هتل بیرون اومدیم و تو پیاده رو مشغول قدم زدن شدیم.


هوای مرطوب با نسیم ملایمی که میوزید باعث میشد احساس کنم پوست صورتم نمناک شده.مسافتی رو تو سکوت طی کردیم و دست آخر خسته شد و سکوت رو با گفتن چه هوای با حالی شکست. منم واسه اینکه جوابی داده باشم گفتم: فقط خدا کنه بارون نگیره. واسه اینکه منو از دلشوره دربیاره گفت: هر وقت احساس خستگی کردی رودربایستی نکن بگو تا وایسیم و یه تاکسی بگیریم.اما منکه از پیاده روی تو اون هوا داشتم لذت میبردم جواب دادم: من تا صبحم قدم بزنم مهم نیست.مطمئن باشید خسته نمیشم.اگر هم نگران بارون هستم به خاطر این هست که نگران به هم ریختن سر و وضعم هستم.
صدای قهقه خنده اش تو خیابون خلوت پیچید و گفت: نکنه نگرانی ریملت بیاد پایین؟! واسه اینکه کم نیارم گفتم: اتفاقا مارکش ضد آبه.نگرانم شما سرما بخوری آقا کوچولو!!اونقدر خندید که کم مونده بود تلو تلو بخوره.ترسیدم نکنه چیزی خورده و حالت عادی نداره.ولی نه رفتارش به آدمهای مست نمیخورد.وقتی دید مبهوت موندم گفت: ببخشید خانم شایگان اصلا بهت نمیاد شوخ طبع باشی.دیدم نه تو هم شیطونیا.خداروشکر که فهمیدم جنبه ات بالاست.
شونه ام رو بالا انداختم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: چرا فکر میکردی آدم بی جنبه ای هستم؟!بعد از چند ثانیه مکث که معلوم بود میخواد جوابی نده که باعث ناراحتیم بشه گفت: راستش یه جور خاصی هستی که آدم خیلی باید به خودش جرأت بده تا بهت نزدیک بشه.انگار دور خودت یه حصار کشیدی و یه تابلوی دست نزن جیززه زدی بالاش!! میدونی درسته دختر مغروری به نظر میرسی ولی به نظر من بیشتر مرموز هستی.



ایندفعه این من بودم که اونقدر خندیدم که اشکم دراومد بعد که به خودم مسلط شدم گفتم: مگه من چه رفتاری کردم که شما در مورد من اینطور فکر میکنی؟! بابا من فقط سرم به کار خودمه.همین.از بچگیم آدم کم حرفی بودم و بیشتر سعی میکردم شنونده خوبی باشم.همیشه سعی کردم شفاف رفتار کنم.لحن بیانم تو جمله آخر یه مقدار عصبی بود که سعی کرد آرومم کنه واسه همین گفت: نه ببین اشتباه نکن.نمیگم رفتارت مشکوکه نه خدای نکرده تازه حس میکنم آدم قابل اعتمادی هستی.چون میبینم همه بهت اعتماد دارن و حاشیه هایی که بقیه خانومهای همکار دارن شما ندارید.من فکر میکنم شما هروقت نخوایید چیزی رو به کسی بگید ترجیح میدید سکوت کنید تا بخوایید دیگران رو فریب بدید.من از خانومهای با شخصیت پیچیده خوشم میاد.به نظر من خیلی خوددار هستی و من همیشه از این اخلاقت خوشم اومده."
اونقدر حرف زدیم که نفهمیدیم سر از جلوی یه رستوران شیک درآوردیم.بوی غذا یه لحظه باعث دل ضعفه ام شد و چشمامو ناخودآگاه بستم و بو کشیدم.بازم حرکت من باعث خنده اش شد و گفت: هرچی پیش میره حس میکنم اصلا شما اون خانم شایگان شرکت نیستید.ببخشید شما خواهر دوقلو ندارید؟!!نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و با بیحوصلگی گفتم: بازم قراره با شکم گرسنه پیاده منو راه ببری؟! با خنده جواب داد: یکی دیگه از چیزایی که باعث میشه ازت خوشم بیاد رک بودنته.نه بیا بریم که خودمم دارم از گرسنگی هلاک میشم.رستوران خیلی تمیز و شیکی بود که میشد حدس زد غذاش خیلی گرونقیمت باشه.وقتی منوی غذاها رو نگاه کردم سرم چسبید به سقف.معذب شدم از اینکه مبادا تو رودربایستی من

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۲۱
مونده باشه و مجبور شده منو بیاره اینجا.
دوست نداشتم شبم به خاطر درگیر شدن با این فکر خراب بشه واسه همین گفتم: اگه رستوران خاصی در نظرت بود بریم.نمیخوام نظرمو بهت تحمیل کرده باشم.اگه جای بهتری سراغ داری دیگه خستگیم در رفت و میتونیم بریم.از بالای منو نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: میدونم چی تو سرت میگذره،واسه همین هم میگم فکرت اشتباهه. منو رو بست و کنار دستم گذاشت.آهی از ته دل کشید و گفت: به نظرت به قیافه من میخوره آدم خسیسی باشم؟



از هوش و ذکاوتش واقعا لذت بردم و حس احترامم نسبت بهش برانگیخته شد.با لبخند جواب دادم: نه،اصلا قصد جسارت نداشتم.میدونی راستش یه مقدار معذب شدم از اینکه واسه اولین بار تو زندگیم تعارف رو کنار گذاشتم.باورکن شصت ماه قمری یکبار من این حالت بهم دست میده و هر بارهم گند میزنم.اگه اجازه بدی پیشنهاد اینجا رو من دادم پس امشب شما مهمون من هستی. و یه لحظه از دهنم پرید و ادامه دادم: اگه دوست داشتی فرداشب شما میتونی هر رستورانی که خواستی مهمونم کنی.
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: ما رسم نداریم وقتی با یه خانوم بیرون میریم اجازه بدیم دست تو کیفش ببره،اگر اصرار کنه توهین به مردانگیمون میشه.شما افتخار بده من از امشب تا هزار و یک شب دیگه حاضرم مهمونت کنم و از همصحبتی باهات لذت ببرم.
وقتی پیشخدمت رستوران اومد کنار میزمون تا سفارش رو بگیره، به بحثمون خاتمه داد.با احترام تموم ازم خواست هر غذایی دوست دارم سفارش بدم و منم گفتم: هر غذایی که خودت میخوری واسه منم سفارش بده. با خوشرویی گفت: شاید غذایی که من میخورم دوست نداشته باشی" و خیالش رو راحت کردم از هیچ غذایی بدم نمیاد.سفارش کباب مخصوص سرآشپز رستوران رو داد و وقتی پیشخدمت رفت.صندلیش رو به میز نزدیک تر کرد و خم شد روی میز و تا جایی که میشد صورتش رو آورد نزدیک و گفت: خیلی خوشحالم که بالاخره به خودم جرأت دادم و دعوتت کردم و توی محیط خارج از کار باهات همکلام شدم.حسابی غذا بخور که انرژی داشته باشی.چون ممکنه تا صبح وادارت کنم پا به پام پیاده روی کنی.گفتم :وای نگو،اینطوری حس میکنم خیلی گند دماغ بودم.چطوری بقیه منو تحمل میکردن.نگاهش رو ریخت تو چشمام و گفت:خیلی هم دلشون بخواد.
وقتی این رو میگفت برق علاقه رو تو چشماش به وضوح میدیدم.ولی ترجیح دادم نادیده بگیرم.جدای از اینکه به خودم قول داده بودم همه زندگیم رو وقف سامان کنم تا اون لحظه از جنس مخالف ضربه سختی خورده بودم و دیگه دوست نداشتم وارد بازی با آتیش بشم.



از رستوران که اومدیم بیرون مسیر رفته رو برگشتیم و تا هتل اصلا متوجه نشدم نزدیک ساعت یک نیمه شب هست که داریم پیاده روی میکنیم.وقتی رسیدیم با معصومیت خاصی گفت: کاش نمیرسیدیم،میایی نریم هتل و مسیر اونطرف رو قدم بزنیم؟!!یه کم فکر کردم و گفتم: میتونیم یه کار دیگه کنیم.بریم اتاقهامون و یه لباس راحت تر بپوشیم و برگردیم لب ساحل قدم بزنیم نظرت چیه؟خوشحال شد و گفت: از عالی هم عالی تره،باشه پس ده دقیقه دیگه تو لابی منتظرت هستم. احساس کردم رفت و آمد بیش از اندازمون جلوی هتلدار خوب نیست پس گفتم: نه،به نظر من یک ربع دیگه نزدیک ساحل. موافقت کرد و بهم گفت: پس اول تو برو کلیدت رو بگیر و برو بالا منم میام.دیر نکنی ها!!


اومدم توی اتاق و جلوی آینه یه لحظه نگام به تصویر خودم افتاد و از خودم پرسیدم: ندا داری با خودت چیکار میکنی؟این پسره کم کم داره مختو میزنه.حواستو جمع کن.به تصویر تو آینه لبخندی زدم و جواب دادم: بذار بزنه ملالی نیست.مهم اینه که دیگه شبهای کسالت بار اینجا رو مجبور نیستم تحمل کنم.در ضمن حواسم هست نگران نباش"
وقتی رسیدم کنار ساحل زودتر از من اومده بود و داشت قدم میزد.از دور متوجه تغییر لباسش شدم.یه ست ورزشی سبز پررنگ پوشیده بود که با پوست گندمی اش همخونی داشت.وقتی رسیدم نزدیکش اونم شروع کرد به اومدن به سمت من و سینه به سینه من توقف کرد طوریکه مجبور شدم یه قدم به عقب بردارم.زل زده بود تو چشمام و با حالت خاصی نگاه میکرد و من اصلا نمیتونستم بفهمم داره به چی فکر میکنه.تازه متوجه شدم قدش خیلی بلنده چون نزدیک یک سر و گردن از خودم که تو خانمها قدبلند محسوب میشدم بلند تر بود.حالت چشماش خمار و رنگ مردمکش قهوه ای مایل به عسلی بود.کمتر مردی دیده بودم مژه هاش اینقدر پرپشت و بلند باشه.تو این فاصله میشد تشخیص داد ابروهاش رو مرتب کرده ولی اونقدر تابلو نبود که از چهره مردونه اش چیزی کم کنه.بینی قشنگی داشت که کنار لبهای خوش فرمش ترکیب قشنگی به صورتش داده بود.سینه پهن و فراخی داشت که یه لحظه آدم وسوسه میشد سرش رو بذاره روش.احساس نیاز به یک همدم داشت تو وجودم مثل یه دیو خفته بیدار میشد و من دیگه لالایی تازه ای و اسه خوابوندنش بلد نبودم.


انگار اونم داشت با دید تازه ای منو نگاه میکرد.چون تو این فاصله نگاهش از سر تا پام رو برانداز کرد و وقتی به خودم اومدم دیدم دستش رو به سمتم دراز کرده و منتظره دستمو تو دستش بذارم و توی همون حالت گفت:افتخار میدید یه شب کنار ساحل این پسر بدقیافه رو با خوشگلی خودتون تحمل کنید؟!انگار لطیفه با مزه ای گفته بود که بلند خندیدم و گفتم: شکسته نفسی میفرمایید. و بدون توجه به دستش که به سمتم دراز کرده بود دستامو زیر بغلم بردم و گفتم بیا قدم بزنیم.اونم به روی خودش نیاورد و کنارم به راه افتاد.
سپیده صبح داشت زده میشد و خورشید از سمت مشرق دریا داشت کم کم سرک میکشید تا بیرون بیاد و شب کوله بارش رو از رو
دریا جمع کرده بود و داشت از سمت دیگه میرفت تا جاش رو به صبح روشن بده.و ما متوجه گذر زمان نشده بودیم.وقتی به خودمون اومدیم که دیدیم رو ماسه های کنار دریا نشستیم و دیگه همه چیز زندگیمون رو واسه هم تعریف کردیم.علاوه بر اون منم میدونستم که دوستیمون رو مدیون شیطنت و بازیگوشی دو تا همکار دیگمون هستند که با سه تا دختر به قول حسام شاخ و خوشگل رفتن خوشگذرونی.ته دلم خوشحال بودم که حسام همصحبتی با من رو به سراسر شب هم آغوشی با یه دختر دیگه ترجیح داده بود.
حسام با علاقه نگاهم کرد و گفت:هیچ میدونی یک شب رو تا صبح باهم بسر بردیم بدون اینکه دست از پا خطا کنیم ایناهاش اینم دریا شاهد مدعامونه.سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و در حالیکه به دریا زل زده بودم گفتم:اینو شنیدی آدم با هر کسی میتونه بخوابه ولی فقط با یک نفر میتونه تا صبح بیدار بمونه؟!

با صدای آروم گفت:چه حرف پر معنایی!ولی واقعا عجیبه.هرکس این حرفو زده حتما اونم مثل من تجربه کرده که این بیداری میتونه هزاران برابر اون خوابیدن آدمو به اوج برسونه.

ادامه دارد / ۰۶
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۲۲

توی اون لحظه حتی اگه از زمین هم رونده میشدم نمیتونستم ازاین میوه ممنوعه چشم بپوشم.داشت یادم میومد که همش بیست و پنج سالمه و یه موج از دل دریای وجودم شکل میگرفت و جوش و خروشش غوغایی میکرد.اونقدر تو سکوت نفسهامون فرو رفته بودیم که دیگه صدای دریا رو هم که انگار به نظاره ایستاده بود و داشت واسمون کف میزد نمیشنیدیم.
عضلات بدنم کوچکترین قدرتی نداشتند که منو روی پام نگه دارند و اگه حلقه بازوهای حسام نبود روی بستر ماسه های نرم ساحل فرود میومدم.دلم میخواست از خلسه ای که فرو رفته بودم هیچ دستی منو به دنیای واقعیت نکشونه.
هرازگاهی صدای نفیر عقل تو وجودم میپیچید که دست به این آتیش نزن میسوزی و خاکستر میشی و باز احساس بر اون میتاخت و مغلوبش میکرد.
بالاخره دل به دریا زدم و مثل پروانه به عشق بوسه بر روی شمع پر به آتیش سپردم.سرمو توی گودی گردن حسام فرو بردم .بوی تنش مست مستم کرده بود.لبهام از التهاب بوسه های داغ حسام گر گرفته بود.لبهاش رو به صورتم چسبوند و بوسیدم و بعدش آروم و پیاپی با لبهای بسته اش صورتم رو نوازش میکرد.هرم نفسهای داغش داشت روی پوست صورتم نشون مالکیتش رو هک میکرد.سه شب بیشتر از دوستیمون نمیگذشت ولی انگار سالها بود که میشناسمش.نقطه های مشترکی که داشتیم ذهن منو حسام رو داشت بهم گره میزد. من نمیدونستم و توی لحظه نمیخواستم به این فکر کنم که اگه یه روزی مجبور بشم اون گره ها رو باید با دست باز کنم یا دندون.حسام تمام معادلات ذهن منو در مورد مردها به هم ریخته بود.تا اونشب جنس مخالف برام حکم یه شیر درنده بود که به محض اسارت تو چنگال شهوتش زمینگیرت میکنه تا کام دل ازت بگیره.ولی رفتار آروم و متینش همه گواه بر این بود که حرفهای سه شب گذشته اش یه مشت شعار فمنیستی نیست و واقعا به حرفاش اعتقاد قلبی داره که فقط زن برای مرد ظرف تخلیه شهوتش نیست.زن نیمه گمشده ای هست که وجود مرد رو تکمیل میکنه.
اونشب با طپش های قلبم که مثل یه پرنده وحشی خودش رو به درودیوار قفس میکوبید احساس میکردم برگشتم به سن 14 سالگی و باز همون حس قشنگ و پاکی که نسبت به محمدرضا داشتم.


دستام رو دور کمرش قلاب کرده بودم و دلم میخواست دنیا همونجا متوقف بشه.باز صورتم رو آروم بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
- ندا خیلی دوست دارم.اونقدر که آرزو میکنم تا آخر عمرم کنارت بمونم.
چشمام رو بستم و از ته دل دعا کردم هیچوقت لحظه ای فرا نرسه که بابت امشب پشیمون بشیم.دستاش رو گذاشت روی بازوهام و از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام.اثری از نیرنگ تو چشماش نبود.بلکه مثل جنگل سبزی که توی تاریکی شب فرو رفته پا گذاشتن به عمقش شجاعت میخواست.ولی دیگه تحمل کویر خشک و سوزان تنهایی که پشت سر گذاشته بودم سخت و طاقت فرسا بود.بازم صورتش رو جلو آورد و تمام حجم نگاهم پرشد از چشمهای درشت و خمارش .طعم شیرین لبهاش از عسل بهشتی هم گواراتر بود.باز دستهای حسام با نیروی جاذبه زمین که از پشت سر منو به طرف خودش میکشید تو کشمکش بود و فکر میکنم اگر دستش خسته نمیشد همچنان به لب گرفتن ادامه میداد.درست وقتی داشت نفسم بند میومد لبهام رو رها کرد و صورتش رو عقب کشید.جوری توی صورتم نگاه میکرد که انگار از تماشا سیر نمیشد.وقتی دید چشمام رو به زور باز نگه داشتم خنده اش گرفت.همون لحظه نم نم بارون پاییزی که به سر و صورتمون نشست یه کم سر حالم آورد و کمک کرد از کرختی دربیام.ولی هنوز مستی بوی تنش از سرم نپریده بود.قدم زنون تا قهوه خونه ای که صدمتر بالاتر از ساحلی که مشرف به پشت هتل بود رفتیم.دلمون میخواست اونشب رو تا آخرین جرعه سر بکشیم و نذاریم لحظه ای هدر داده بشه.
تمام تختهای چایخونه خالی بودند و دستمون واسه انتخاب باز بود.ولی انگار پای حسام مرز رابطه رو واسه اونشب حس کرده بود که پیشنهاد داد بریم رو تختی که دقیقا وسط چایخونه بود بشینیم.



از سرما یک لحظه دست به سینه شدم و سرم رو میون شونه هام دزدیدم.حسام فورا سوییشرتش رو از تنش درآورد و به اصرار روی شونه هام انداخت.دستش رو که پشت سرم به پشتی روی تخت تکیه داده بود بدون اینکه برداره با کف دستش به شونه ام فشار آورد و دعوتم کرد نزدیکش بشینم.تنم رو به پهلوی حسام چسبوندم و سوییشرت رو به جای شونه هام روی پاهام که یخ کرده بود انداختم و سرم رو به بازوهای مردونه اش تکیه دادم.با لبخند توی صورتم نگاهی کرد و گفت:
- سردت شده؟ با یه فنجون چایی الان داغ میشی.
زیر لب تشکر کردم و چشمامو بستم و همزمان با اینکه بوی ادکلن ملایم و مردونه اش مدهوشم کرده بود، رفتم توی حس آهنگ ملایمی که تو فضای ساحل پخش میشد:
به سر میدوم رو به خانه تو
که شاید بیابم نشانه تو
فتاده زپا خسته آمده ام
که سر بگذارم به شانه تو
به یادت به هر سو نظاره کنم
زداغت به تن جامه پاره کنم
غمت گر به جانم شرر نزند
هوای جنونم به سر نزند
امید دلم در برم بنشین
تا مگر زدلم غم برون برود
وگرنه زچشم نخفته من
تا سپیده دمان جوی خون برود
زجور فلک مانده در قفسم
تا به سنگ ستم پر شکسته مرا
وگر این قفس به هم شکنم
تا کجا ببرد باد خسته مرا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۲۳


یک لحظه از یادآوری روزهایی تنهایی که سرنوشت بهم تحمیل کرده بود و اضطراب روزهای آینده بغض گلوم رو فشرد.هرچی تلاش کردم راه اشک رو ببندم نتونستم و از گوشه چشمم راهش رو باز کرد و روی گونه هام جاری شد.حسام که معلوم بود هنوز خودش داره تو فضای رمانتیکی که بینمون بود دست و پا میزنه منو به بغلش فشرد و همونطور که زل زده بود توی صورتم گفت:
- ندا دوست ندارم چیزی رو بهت تحمیل کنم.اگه از برخورد امشبمون دلخور شدی منو ببخش.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- نه حسام موضوع این نیست.ولی یه خواهشی ازت دارم.
سرشو پایین آورد و جواب داد:
- بگو عزیزم.هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم.
زیاد نگذاشتم کنجکاوی اذیتش کنه که چه خواسته ای همون لحظات اول میتونم ازش داشته باشم.
- حسام من توی زندگیم به اندازه کافی بازیچه شدم.یکی از قشنگترین دوره های جوونی رو که یه زن میتونه توی زندگیش تجربه کنه توی حسرت و افسوس گذروندم.هیچوقت با احساساتم بازی نکن.خسته تر از اونی هستم که فکر کنی بتونم راهی رو که اومدم برگردم.
گریه مانع گفتن ادامه حرفهام شد.حسام که از گریه من بهم ریخته بود سرم رو به شونه اش فشرد و دستم رو توی دستهای مردونه اش گرفت و در حالیکه از بغض صداش دورگه شده بود گفت:
- ندا من واقعا نمیدونم دست سرنوشت منو و تو رو قراره تا کجا بکشونه.حالا که بحث رو خودت پیش کشیدی راحت تر میتونم حرفم رو بهت بزنم.من از روز اولی که دیدمت ازت خوشم میومد.همیشه آرزو میکردم فرصتی پیش بیاد تا بتونم بهت نزدیکتر بشم.از نجابت و پاکی و ظاهر به نظرم هیچ نقصی نداشتی.تنها چیزی که آزارم میداد همین تلاش واسه مخفی نگه داشتن ازدواج اولت بود.وقتی شب اول همه چیز رو برام گفتی دنیا روی سرم خراب شد.نه اینکه فکر کنی از این ناراحت شدم چرا تصورم اینکه یه دختر مجرد هستی اشتباه از آب دراومده.نه تو اونقدر کامل هستی که این مسئله واسه تو نقص به حساب نمیاد.اینکه راه سختی واسه رسیدن بهت پیش پام حس کردم.اول از همه ترس از بوجود اومدن سوء تفاهم واسه خودت بود.تصمیم داشتم باز هم سکوت کنم ولی وقتی سه شب تموم با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیتونم ازت چشم بپوشم.میترسیدم واسه همه چیز دیر بشه.حاضر شدم همه سختی ها رو به جون بخرم.اول از همه به خودت ثابت میکنم که به طمع لذت بهت نزدیک نشدم.توی زندگیم عادت ندارم قولی بدم که مطمئن نیستم بشه بهش پایبند بود.ولی دوتا تعهد بهت میدم که هرجور که بخوایی تضمین کنم بهش پایبند بمونم.اول اینکه توی رابطمون هیچوقت پامو از مرزی که تو واسم تعیین کنی فراتر نذارم.دوم اینکه ندا تا لحظه ای که تو باشی من حتی شده تا آخر عمر به پات میمونم.اینو بدون هیچوقت رابطه من و تو از طرف من تموم نمیشه.مگر اینکه بهم بگی دوست ندارم دیگه باهات باشم.اونوقت قول مردونه بهت میدم که لحظه ای خودمو بهت تحمیل نخواهم کرد.



اونشب حتی اگه حرفهای حسام دروغ هم از آب درمیومد اهمیتی نداشت. باور کردم چون دلم میخواست باورش کنم.
قرار بر این بود ساعت 7 همه توی لابی باشن و بعد از صبحانه حرکت کنیم.وقتی بیدار شدم یکساعتی هنوز وقت داشتم تا اتاق رو تحویل بدم.دوش گرفتم و وسایلم رو جمع کردم.از یک طرف غم جدا شدن از حسام بدجور دلمو چنگ میزد از طرفی دیگه واسه دیدن سامان بیتاب شده بودم .واسه همین یک ربع زودتر از بقیه جلوی پیشخوان هتلدار بودم.داشتم کلید اتاق رو تحویل میدادم که حسام از آسانسور خارج شد.
با دیدن من چشماش از شوق برقی زد و لبخند زنان نزدیک شد.
- صبح بخیر ندا خانم. میبینم از همه بیشتر واسه رفتن عجله داری.
- نه عجله ای درکار نیست.فقط زود بیدار شدم.حوصله ام توی اتاق سر رفته بود ترجیح دادم زودتر بیام پایین منتظر بقیه بشم.
- ولی با عرض پوزش باید به اطلاع برسونم که منو شما باید تنها برگردیم.
در حالیکه از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون میزد گفتم:
- اتفاقی واسه امیر و میثم افتاده؟!
- نخیر،ترجیح دادن با ماشین رفقای جدیدشون برگردن.
دلشوره بدی گرفتم و گفتم:
- نه حسام به نظرم بهشون بگو بیان باهم برگردیم.
حسام که هم جا خورده بود هم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت:
- چه اصراری داری بقیه رو مجبور کنی بادی گاردت بشن؟!
- اگه ناراحتی میتونم برسونمت رامسر با هواپیما برگردی.
- نه بخدا منظوری نداشتم.ماشین شرکت تحویل میثم داده شده.خودت میدونی اگه اتفاقی بیفته خیلی بد میشه.هم واسه اونا و هم واسه ما.
در حالیکه خنده با نمکی کرد گفت:



- نترس همچین رانندگی میکنم که اگه قرار شد اتفاقی بیفته دیگه تو این دنیا نگران قضاوت مردم نباشی.یکراست میفرستمت اون دنیا.
- نه توروخدا هنوز جوونم و آرزو دارم.ببین من به نقص عضو هم راضی هستم فقط جون مادرت بلیط یه سره برامون نگیری!!!
باز صدای قهقه اش تو راهرویی که به پارکینگ ختم میشد پیچید و گفت:
اگه نفوس بد نزنی هیچ اتفاقی نمیوفته.بریم که میخوام صبحانه جایی ببرمت دست کمی از بهشت نداشته باشه.نگرانی از وجودم رنگ باخت و ذوق زده از اینکه چند ساعت رویایی دیگه پیش رو داریم که ممکنه خاطرات قشنگی رو رقم بزنه پشت سرش به راه افتادم.
موج رنگ سبز که همه جای جاده توی چشم میزد و هوای نمناک از بارون دیشب خودبخود آدمو مست میکرد.دلم میخواست اون جاده تمومی نداشت.از فاصله کمی که بینمون بود باز رایحه ملایم ادکلن حسام به مشامم میخورد و داشت از خود بیخودم میکرد.نگاهمون بهم گره خورد و با مهربونی تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- دیگه با احتیاط تر از این نمیتونم رانندگی کنم خانومی.واسه اولین بار دلم نمیخواد سرعت بگیرم.دلم میخواست این جاده انتها نداشت ندا.چون آخر این جاده مجبورم از این خواب طلایی بیدار بشم.
- آهی کشیدم و چشمام رو بستم و و سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم.با سکوتم بهش فهموندم منم همین احساس رو دارم.
گرمی کف دستش رو پشت دستم حس کردم و باز لرزش خفیفی مثل برق تو سرتاسر بدنم دوید.آروم دستمو گرفت و به لبش نزدیک کرد و بوسید.بدنم انگار گر گرفت و از حرارت بدنم کف دستم خیس عرق شده بود.فشاری آرومی به دستم آورد و گفت:
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۲۴

- اینقدر استرس نداشته باش.قول میدم تا آخر عمر سر حرفهای دیشبم بمونم.
بازهم من بودم انتظار واسه زمان که تنها اون میتونست ادعاهای حسام رو ثابت کنه.ولی حتی خلاف حرفهاش هم ثابت میشد مهم نبود.احساس میکردم دیگه فقط نفس نمیکشم تا زندگی کنم.بلکه دارم از زندگی لذت میبرم.
دو ماهی از ماموریت شمال میگذشت و طبق قراری که باهم گذاشتیم توی شرکت رفتارمون سر سوزنی باعث ایجاد شک بین بقیه نشده بود.توی اون مدت حسام هیچوقت ازم نخواست باهاش پا توی خلوت بذارم ولی در عوض از هر فرصتی واسه بیرون رفتن و گشت و گذار استفاده میکرد و تقریبا شبی نبود که بعد از تموم شدن کارمون توی شرکت حتی مونده واسه زمان کوتاه باهم بیرون نریم.
وقتی میدیدم اگر گوشه دنجی هم پیدا میکردیم تا خودم رغبت نشون نمیدادم حتی از بغل کردن و بوسیدنم امتناع میکنه به صحت حرفهاش توی اول رابطمون مطمئن تر میشدم.با وجود این توی این دوماه وابستگی عجیبی به حسام پیدا کرده بودم که این وابستگی هر چی بیشتر میشد وحشت من هم بیشتر میشد.دیگه به دیدن پیامکهای عاشقانه اش روی گوشیم عادت کرده بودم.طوریکه اگه چند ساعت ازش خبری نبود ناخودآگاه دلشور میگرفتم.توی اون چند سال تنهایی تمام کمبودهای عاطفی که تو زندگی داشتم فقط مثل لکه های ابر سیاه رو آسمون قلبم مونده بود و هروقت دلم میگرفت تبدیل میشد به بارون اشک و از چشمام میچکید .حسام با توجه و علاقه ای که بهم نشون میداد مثل آفتاب همه ابرها رو از آسمون قلبم متواری داده بود.احساس سرزندگی و نشاط میکردم.یکبار دیگه خنده هام از اعماق وجودم بود.



بدون اینکه بخوام دیگه همه دغدغه من سامان و درس و دانشگاه نبود بلکه مثل یه هاله ای از آرامش حسام وجود منو پوشش میداد.دیگه مثل قبل احساس خستگی نمیکردم.بلکه انرژی بی حد و حصری پیدا کرده بودم که منبعش مثل خورشید بزرگ و بی پایان بود.
کم کم نگرانی رو توی رفتار حسام احساس میکردم.یه جور حس از دست دادن که همیشه اذیتش میکرد.حسود شده بود.کافی بود چند ساعت بیخبر بمونه از عصبانیت اونقدر بهم میریخت که مجبور میشدم معذرت خواهی کنم تا دوباره آرامش به رابطمون برگرده.یه قاطعیتی تو رفتارش بود که وادارم میکرد مطیعش باشم.وقتی عصبی بود داد نمیزد،بد و بیراه نمیگفت ولی رفتاری که در پیش میگرفت از صدتای اینها عذاب آورتر بود.
کم کم برنامه ریزی واسه قول و قرارهامون از امشب و فردا شب فراتر رفت و وقتی به خودمون اومدیم دیدیم داریم حرف از گذروندن یک عمر زندگی کنار هم حرف میزنیم.هیچوقت لحظه ای پیش نمیومد که منو حسام حرفی واسه گفتن نداشته باشیم.همیشه عقربه های ساعت باهامون سرجنگ داشت و وقتی از هم جدا میشدیم یه موضوع بحث داشتیم که مجبور بودیم نیمه کاره رهاش کنیم.این جمله به وفور بین من و حسام رد و بدل میشد "باشه پس بعدا راجع بهش حرف میزنیم."قصه مون شده بود قصه هزار و یکشب و شهرزاد قصه گو که واسه نجات جونش هر شب قصه شیرینی رو واسه پادشاه نیمه کاره میگذاشت تا پادشاه به عشق شنیدن بقیه قصه از کشتنش صرف نظر کنه.
وقتی دیگه حجم احساسمون تو ظرف زمان نمیگنجید حریص شدیم واسه بقیه عمرمون برای باهم بودن برنامه ریزی کنیم.ولی ناخودآگاه ترسی توی دلمون میریخت که تا قدم به میدون نمیگذاشتیم نمیتونستیم حدس بزنیم چقدر باید گوشمون رو به کری بزنیم تا صدای ساز مخالف اطرافیانمون رو نشنوی.




آخرین روز از روزهای برگذاری نمایشگاه بود و شرکت هم تمام کارهای اجرایی در طی یکسال جاری رو در قالب ماکت به نمایش گذاشته بود.با حسام هماهنگ کرده بودیم که یکساعت خاصی رو همزمان باهم نمایشگاه باشیم و بعد از اون یکی دوساعتی رو باهم باشیم.وقتی رسیدم هنوز نرسیده بود واسه همین براش پیام فرستادم که من رسیدم.دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود که از دور حسام رو دوشادوش زن حدودا 35 ساله ای دیدم که به غرفه خودمون نزدیک میشن.یک لحظه چشمام سیاهی رفت و اگر دستم دیر دیواره غرفه رو لمس میکرد با سر به زمین میخوردم.صدای جمعیت مثل زوزه باد تو سرم میپیچید.
اندازه یک قرن طول کشید تا نزدیک شدند و بعد از احوالپرسی گرم،حسام مادرش رو به همکارها معرفی کرد.اصلا باورکردنی نبود و اگر کسی نمیشناخت فکر میکرد خواهر و برادر باشن.پدر حسام وقتی حسام خیلی کوچیک بوده فوت میکنه و ثروت زیادی رو که از پدرش به ارث برده بوده از خودش باقی میذاره.اگرچه سیما خانم اونموقع یه زن خیلی جوون بوده ولی وقتی میبینه دغدغه مالی نداره که مجبور باشه به کسی پناه ببره کمر همت میبنده و اداره مال و اموال شوهرش رو به دست میگیره و تمام امید و جوونیش رو به پای حسام میریزه.شاید هم دلیل اینکه یه زن شیک پوش و مبادی آداب و در ضمن سروزبون دار بود که واقعا آدم جلوش کم میاورد همین بود.سالها به عنوان یک زن موفق دوش به دوش مردهای جامعه گلیم خودش رو از آب بیرون کشیده بود و در حقیقت گرگ بارون دیده شده بود.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عشــــــــــــــــــــق پنهان ۲۵

سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ولی ترجیح دادم بیشتر ساکت بمونم چون هنوز از شوک اولیه درنیومده بودم.اگر میخواستم زیاد حرف بزنم حتما عیب لکنت زبون هم به رنگ و روی پریده و چشمهای هراسون و متعجبم اضافه میشد.وقتی سیماجون و حسام از غرفه ما فاصله گرفت تا بقیه قسمتها رو نگاهی بیندازه نفسی از سر آسودگی کشیدم و ناخودآگاه دستم توی کیفم رفت و بدون اینکه بقیه متوجه بشن نگاهی به آینه انداختم تا خودمو ببینم که آه از نهادم بلند شد.وقتی دیدم قیافه ام شده عین قوطی کبریت که زیر پا له شده آه از نهادم بلند شد.
فورا خودمو مرتب کردم و گوشه غرفه پشت به بقیه ظرف سه ثانیه با قلم رژ گونه به گونه های رنگ پریده ام کشیدم.وقتی برگشتند از نگاههای خریدارانه سیما جون و لبخند رضایت بخشی که روی لباش نقش بسته بود فهمیدم تو نگاه اول رضایتش جلب شده.بدنم مثل بید داشت میلرزید طوریکه وقت خداحافظی وقتی اومد باهام دست بده با تردید دستم رو به طرفش دراز کردم.انگار لرزش دستم رو که توی دستش بود احساس کرد.چون لبخند محوش پررنگ تر شد و با مهربونی نگاهی بهم کرد و بدون گفتن کلمه ای سعی داشت آرومم کنه.
جلوی چشمان متعجب من حسام هم خداحافظی کرد و رفت اما کمتر از ده دقیقه بعد پیامک فرستاد و گفت تو نزدیکترین میدون به محل نمایشگاه تو ماشینش منتظر من نشسته.
وقتی سوار ماشینش شدم دلم میخواست بدون کلمه ای حرف سرش رو بگیرم و یه چند بار به داشبورد بکوبم تا حرص دلم خالی بشه.در مقابل عصبانیت من فقط میخندید و این بیشتر منو عصبانی میکرد.بعد از اینکه آروم شدم تازه متوجه برق خوشحالی تو چشماش شدم و فهمیدم از اولین مرحله گزینش سیما جون سربلند بیرون اومدم.
به نظر میرسید اصلی ترین خوان از هفت خوان رو پشت سر گذاشتیم.ولی مشکل من این بود که حداقل تا یکسال دیگه زمان لازم داشتم تا هم از دغدغه درس و دانشگاه نجات پیدا کنم و هم توی این مدت ذهن سامان رو واسه این مساله آماده کنم.
باز حسام غافلگیرم کرد و بدون اینکه از قبل باهام درمیون بذاره شماره موبایلم رو به مادرش داده بود تا باهام تماس بگیره.اونروز اونقدر غرق کار بودم که وقتی شماره ناشناس روی گوشیم افتاد یه لحظه تصمیم گرفتم جواب ندم ولی وقتی مجددا همون شماره رو دیدم احساس کردم پشت این سماجت مسئله مهمی باید باشه.وقتی سیما جون خودش رو معرفی کرد ناخود آگاه از پشت میزم بلند شدم و از شدت هیجان در حین صحبت کردن شروع به قدم زدن تو اتاق کارم کردم. قطرات درشت عرق از پشت گردنم به روی کمرم میغلطید.




وقتی تماس قطع شد نفس راحتی کشیدم و خودم رو روی صندلی کارم انداختم.باید یه گوشمالی حسابی به این پسره بیخیال بدم تا دیگه منو تو این شرایط قرار نده.بلافاصله حسام مثل اینکه موش رو آتیش زده باشند بعد از ضربه سرانگشتی به در سرش رو از لای درب اتاقم رد کرد و لبخند شیطنتی که رو صورتش نقش بسته بود بیشتر عصبیم میکرد.
عزیزم میبینم که باز کله ات به سقف چسبیده!!! -
- برو بیرون حسام که الان خونت رو بریزم مباحه.
عرض نیشش تا بناگوشش شد و گفت:
- همینه خانم محترم،وقتی به حرفم توجه نمیکنی مجبورم مامانمو برات بیارم.
از جام بلند شدم و دستم رفت به طرف پانچ که به طرفش پرتاب کنم.شروع به التماس کرد:
- ندا به جان تو غلط کردم.باورکن خودمم غافلگیر کرد. ببین اصلا خشونت بهت نمیاد.خدایا من چه گناهی کردم شب به سیماجون میگم ندا اینو گفته سبد سالاد رو به طرفم پرت میکنه روز باید از دست تو سرمو بگیرم فرار کنم.
اونقدر یکنفس حرف میزد که خودم خنده ام گرفته بود اونقدر خندیدم که یادم رفت چند ثانیه پیش چقدر از دستش عصبانی شدم.بعد از اینکه مطمئن شد آروم شدم پرسید:
- خب نتیجه چی شد ندا جون؟!تونستی مادرشوهر رو قانع کنی یکسال پات صبر کنه تا وقت شوهرت بشه؟!
- بسه توروخدا حسام اینقدر همه چیز رو به شوخی نگیر.آره تقریبا قانع شد.ولی نظرش این هست که تو این مدت خانواده ها باهم رفت و آمد داشته باشن که براش توضیح دادم چه خبره بابا پیاده شو باهم بریم. این مسئله واسه خانواده من حل شده نیست و قطعا تحت فشار قرار میگیرم که زودتر نامزدی سر بگیره.اونم قانع شد که فعلا همه چیز موکول بشه به بعد از تموم شدن درس من.ولی ازم خواست وقتی بذارم و بیشتر باهاش آشنا بشم.




خوشحالی حسام قابل وصف نبود ولی رد پای نگرانی رو توی چشمهاش میدیدم که دلیلش رو تا شبی که سیما خانم منو واسه شام به خونشون دعوت نکرده بود نفهمیدم.از صبح هر بار حسام میومد بهم چیزی بگه ولی نمیدونم چرا باز منصرف میشد.تا اینکه ساعت رفتن رسید و توی مسیر خونه بی مقدمه گوشه خیابون نگه داشت و وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت:
- ندا قبل از رسیدن به خونه باید راجع به مسئله مهمی باهات صحبت کنم.
فکر میکردم میخواد راجع به قوانین حاکم بر خونه شون حرف بزنه ولی وقتی شروع به صحبت کرد فقط چند جمله اول رو شنیدم.مابقی حرفهاش رو دیگه نمیشنیدم و فقط تکون خوردن لبهاش رو میدیدم.تا اینکه وقتی به خودم اومدم دیدم از ماشین حسام پیاده شدم و دارم تو خیابون با پای پیاده پرسه میزنم.پشت پرده اشک همه جا رو تار میدیدم.از کنار هر عابری که رد میشدم با حالت شفقت تو صورتم نگاه میکرد ولی کار من از این حرفها دیگه گذشته بود.اونقدر حالم بد بود که انگار تو دست به قصد خفه کردنم دارن گلوم رو فشار میدن.اونقدر حالم بد بود که یادم نمیومد ماشین رو کجا پارک کردم.اگر دنیا موقع طلاقم واسم متوقف نشده بود اینبار برام توقف کرده بود.

ادامه دارد /۰۷
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عـــــــــــــــــــــــــــــــشق پــــــــــــــــــــــــنهان ۲۶


توی دفتر طبقه بالای فروشگاه نشسته بودم و مشغول رسیدگی به حساب و کتاب مغازه بودم که تلفن زنگ خورد وقتی برداشتم دیدم حمید در حالیکه سعی میکرد آروم حرف بزنه گفت:
- علی آقا یه خانومی اومده میگه با شما کار داره.شما کجا تشریف دارید؟
میدونستم حمید طرف رو نشناخته و نمیدونسته میخوام روبرو بشم یا نه نگفته همونجا طبقه بالا هستم واسه همین پرسیدم:
- اسمش رو نگفت؟
با کمی من من گفت:
- نه ولی میخواد خودش باهات صحبت کنه.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه صدای محکم و آمرانه زنی نا آشنا توی گوشی پیچشید:
- سلام علی آقا.بنده جودت هستم.به ذهنتون فشار نیارید چون شما منو نمیشناسید.امکان گفتن این موضوع به صورت تلفنی هم بود ولی اهمیتی که این مسئله برام داره منو تا اینجا کشونده و اگر اجازه بدید باید شما رو ببینم.میدونم شما هم مشتاق شنیدن حرفام هستید.
راست میگفت صداش اصلا تا بحال به گوشم نخورده بود و لحن صحبت محکم و صریحش باعث شد فعلا بیخیال فاکتورها بشم و بگم:
- خواهش میکنم خانم،به حمید آقا بگید راهنماییتون کنن دفتر.
وقتی وارد شد فهمیدم حدسم در مورد صاحب صدا درست بوده و با زنی روبرو شدم که چهره مصمم و جدی داشت و برحسب اجبار اجتماعی بودن سعی میکرد بزور لبخند رو گوشه لبش حفظ کنه.از سر و وضع آراسته و لباسهای گرونقیمتش به نظر میرسید تاجری هست که واسه معامله سنگینی پیشم اومده.ولی اگر موضوع کار بود نیازی نبود اونجور به هم معرفی بشیم.
تعارف کردم و روی مبل روبروی میزکارم نشست.هنوز نمیدونستم قراره چه موضوعی رو مطرح کنه ولی رفتار مودب و محترمانه اش باعث شد رسم ادب به جا بیارم واسه همین اول گوشی رو برداشتم و از حمید خواستم چای و بیسکوییت بفرسته بالا.توی مبل جابجا شد و گفت:
- نیازی نبود زحمت بکشید.نیومدم زیاد وقت شما رو بگیرم.اگه اجازه بدید حرفهامو باهاتون بزنم و سریع مرخص بشم.
- در خدمت شما هستم.
- نمیخوام زیاد موضوع رو کش بدم.من سیما جودت هستم.تقریبا دو سالی هست که پسرم با همسر قبلی شما همکار هستند.
از شنیدن این جمله عرق سرد به تنم نشست و فهمیدم با بحث خوشایندی روبرو نخواهم شد.ولی ترجیح دادم سکوت کنم تا حرفهاش رو بشنوم.
- قبل از اینکه حرفمو بزنم اول بگم ممکنه اومدن من به اینجا زیاد کار درستی نبود.با وجود اینکه ترسی از علنی شدن ملاقات امروز ندارم.ولی این به صلاح هست که نداخانوم در جریان این مسئله قرار نگیره.
هنوز از نیت خیر و شر اون زن خبر نداشتم ولی بوی بدجنسی از حرفهاش حس میشد از طرفی وقتی قضیه به ندا مربوط میشد کنجکاو شده بودم اول بشنوم چی میخواد بگه .فقط سری به نشانه تایید پایین آوردم و وقتی دید آماده شنیدن هستم ادامه داد:
- چندماه پیش پسرم منو در جریان آشنایی با دختری قرار داد که مدتی بود باهم همکار بودن.ازش خواستم اول بدون هماهنگی قبلی توی محل کارش مارو باهم آشنا کنه. که این اتفاق افتاد و من جای مخالفتی ندیدم.با اطمینانی که به حسام داشتم میدونستم هر کسی رو واسه ازدواج در نظر نمیگیره.وقتی خواستم پا پیش بذارم واسه خواستگاری شنیدم یکسال مهلت میخواد تا درسش تموم بشه و اصرار داشت چون خانواده اش نسبت به روابط قبل از ازدواج سختگیر هستن این مسئله سرپوشیده بمونه.واسه آشنایی بیشتر خواستم خودش به تنهایی رفت و آمد بیشتری داشته باشه تا با خلق و خوی همدیگه آشنا بشیم.مدتی گذشت تا دیدم حسام عنوان کرد که اون خانم یه تجربه ازدواج ناموفق داشته که حاصلش یه پسر 6 ساله هست.بالطبع این مسئله خوشایند من که هزار آرزو و حسرت واسه تنها بچه ام داشتم،نبود.وقتی بنای مخالفت گذاشتم حسام وقتی خونه نبودم تا مانعش بشم برام یادداشت گذاشته بود که در اعتراض به مخالفت شما با ازدواجم از این خونه واسه همیشه دارم میرم.یک هفته خواب و خوراک ازم گرفته شده بود و مثل مرغ سرکنده دنبالش میگشتم.هرچی به موبایلش زنگ میزدم هیچ جوابی نمیداد.به اجبار سراغ ندا رفتم و ازش خواستم از حسام بخواد به خونه برگرده و منم بر خلاف میلم با این مسئله کنار خواهم اومد.


تنها دلیل کوتاه اومدن من حسام بود که حاضر نبودم یک لحظه ناراحتی دوریش رو تحمل کنم و در ثانی وقتی بعدها از زبون ندا شنیدم که 5 سال پیش شما اون و بچه اش رو از خودتون روندید و رفتید دنبال زندگی خودتون کم کم با این موضوع کنار اومدم.تا اینکه اون اتفاق واسه سامان افتاد.کم کم متوجه شدم حسام مثل همیشه سرحال نیست و وقتی بررسی کردم فهمیدم شما واسه زندگی دوباره با ندا پیش قدم شدین و اون هم بهتون جواب منفی داده و شک ندارم علت اصلی این قضیه وجود حسام تو زندگیش هست.چون تنها برگ برنده ای که در مقابل من رو کرد پشت کردن شما به خودش و بچه اش بود که با برگشت شما هیچ ارزشی دیگه واسه من نداره.ظاهرا پدر و مادر ندا هم کاملا با من هم عقیده هستند و صلاح و خوشبختیش رو تو زندگی با شما میدونن ولی احساسات مانع میشه تحت فشارش قرار بدن.تصمیم گرفتم شما رو در جریان بذارم تا باز روی برگشتن ندا پافشاری کنید.با اصرارشما و از طرفی موج مخالفت من و پدرومادرش هم شما زندگی از دست رفته تون دوباره شکل میگیره و هم من با خیال راحت میتونم پسرم رو اونطور که دلم میخواد داماد کنم.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
عـــــــــــــــــــــــــــــــشق پــــــــــــــــــــــــنهان ۲۷



شوک ناشی از حرفهای سیما جودت زبونم رو بند آورده بود.واقعا از خباثت و خودخواهی اون زن که پشت نقاب خیرخواهی و دلسوزی پنهون کرده بود،داشتم بالا میاوردم.اونقدر باهوش بودم که بفهمم داره منو به عنوان یه طعمه قرار میده و به قیمت خودخواهی خودش حاضره دست به هر دسیسه ای بزنه.با نفرت گفتم:
- خانم جودت تعجب میکنم شما که این قدر حساب شده دارید برنامه میریزید چطور اونقدر باهوش نبودید که فکر کنید ممکنه اومدن شما به اینجا نتیجه برعکس داشته باشه و احتمال داره نجابت و پاکی ندا واسه من زیر سئوال بره و به کل منصرف بشم.
- کاملا به جا میفرمایید.فکر اونجا رو هم کردم.در اینصورت یقین میدونستم که شما حاضر نیستی پسرتون تو دامن چنین زنی بزرگ بشه.حداقل کاری که میکنید واسه گرفتن پسرت اقدام میکنی.این هم ممکنه دوتا نتیجه داشته باشه.یا ندا بخاطر حفظ بچه اش تسلیم میشه و یا سامان رو به شما میسپاره و حداقل پسر من مجبور نیست تا آخر عمر بچه کس دیگه ای رو بزرگ کنه.
جمله آخرش چنان منو بهم ریخت که با عصبانیت گفتم:
- متاسفانه شما چشماتون رو بستید و از ابتدا هر توهینی دلتون میخواد دارید میکنید.من و ندا هنوز نمردیم که شما واسه پسرمون تعیین تکلیف کنید.متاسفم از اینکه با کم عقلی خودم ندا و سامان رو تو یه همچین موقعیتی قرار دادم.کاش اون روز اونقدر پخته بودم که فکر عواقب کار کثیف خودمو ببینم.خانم محترم اگه با زیر و رو کردن گذشته من امیدوار شدید اونقدر رذل و نامرد هستم که یکبار دیگه خنجر دست بگیرم و از پشت به زن و بچه ام بزنم سخت در اشتباهید.واسه اینکه روشن بشید عرض میکنم من حتی اگر بخوام هم نمیتونم سامان رو از ندا پس بگیرم چون وقتی داشت خیلی راحت از سر راه من کنار میرفت فکر اینجای کار رو کرده بود.با عقل و منطق و دوراندیشی که تو ندا سراغ دارم بهش اطمینان دارم درست ترین تصمیم رو واسه زندگیش خواهد گرفت.

- آقای صولتی من حسام رو بیشتر از هر کسی میشناسم.مطمئن هستم که نمیتونه با سامان کنار بیاد.چون احساسش از وقتی شما برگشتید نسبت به سامان کلی فرق کرده.میفهمم که اونروز به خاطر عشق ندا حاضر بود پسر شما رو روی چشماش بذاره.ولی الان که ندا راه دیگه هم جز به یدک کشیدن سامان تو زندگی با حسام داره دچار تردید شده.از طرفی هم شما جوونها اونقدر مغرورید که از روی احساس تصمیماتی میگیرید که بعدها متوجه جزع و فزع ما بزرگترا میشید.زندگی ندا با حسام دوامی نداره.چون من تردید رو تو چشمای بچه ام میخونم.اون هنوز خام و جوونه.متوجه نیست میخواد تو چه رودخونه وحشی و بزرگی تو مسیر مخالف شنا کنه.این مسئله از روز پیش چشمم روشن تره و میخوام قبل از اینکه مهر یه زندگی ناموفق تو پیشونی بچه ام بخوره جلوی این کار رو بگیرم.

- خانم جودت من حاضر نیستم از طرف من ندا متحمل کوچکترین رنجشی بشه.راه رو اشتباه اومدید.درسته که همین الان هم آرزوی لحظه به لحظه من هست که ندا به زندگی با من برگرده.ولی امکان نداره سر سوزنی باعث رنجشش بشم.شاید تعجب کنید و اصلا به مذاقتون این حرفم خوشایند نیاد ولی ندا مثل یه جواهر بی قیمت هست که زندگی باهاش لیاقت میخواد.چندان هم ادعای عقل شعور نکنید چون تا اینجا پسرتون ثابت کرده پخته تر و باهوش تر از شماست.

- به همین دلیل هم مثل زباله از خونه ات پرتش کردی بیرون؟

- اجازه نمیدم بیشتر از این به مادر بچه ام توهین کنی.من آشغال بودم که لیاقتش رو نداشتم.و شما که حاضرید به خاطر خودخواهی خودتون احساسات آدمها رو زیر پاتون له کنید.اگر نیت خیر تو سرتون داشتید نیاز نبود دزدکی سراغ من بیایید و بخواهید منو طعمه واسه رسیدن به هدفتون قرار بدید.پیشنهاد میکنم به جای اینکه به هر ریسمانی چنگ بزنید تا آدمها رو وادار کنید به میلتون رفتار کنن دلیل منطقی واسه حرفتون داشته باشید.نه به صرف اینکه فلان خاله خان باجی پشت سر شما حرف خواهد زد که واسه پسرش یه زن بیوه رو گرفته با سرنوشت پسرتون بازی کنید.

در حالیکه بدنش از عصبانیت میلرزید از جا بلند شد و گفت:
- فکر میکردم به عشق پسرت برگشتی.گفتم مرد شدی و برگشتی زن و بچه ات رو حمایت کنی تا زنت مجبور نباشه با عشوه و ادا خودش رو به یه پسر مجرد قالب کنه.

آشکار زهر خودش رو ریخت.کنترلم از دستم خارج شد و محکم روی میز کوبیدم و گفتم:
- حق نداری پشت سر ندا اینطوری حرف بزنی.برو گمشو از اینجا بیرون.
شاید اگر هر زن دیگه ای بود گریه اش میگرفت.یا تو این موقعیت میشد ضعفش رو دید.ولی چموش تر از این حرفها بود.بدون اینکه ذره ای سر فرو آورده باشه روی پاشنه چرخید و محکمتر از وقتی اومده بود به طرف درب بیرون رفت و پشت سرش درب رو محکم به هم کوبید که از صدای بلندش از جا پریدم.دیگه حوصله کار کردن نداشتم.کتم رو پوشیدم و از دفتر زدم بیرون.نای راه رفتن نداشتم.تمام امیدم بابت برگردوندن خوشبختیم دود شده بود.باز شده بودم همون مرده متحرکی که قبل از دیدن سامان و ندا بودم.با حال نزار سوار ماشینم شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم.
ندا داشت تو اون آتیش غرورش هم خودش رو میسوزوند و هم منو بچه ام رو به دنبال خودش فنا میکرد.نمیفهمید تو این زندگی میتونه مثل یک ملکه حکومت کنه.اونوقت حاضر بود تا آخر عمر کلفتی اون مادر فولادزره رو بکنه تا اجازه بده پسر کاکل

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عـــــــــــــــــــــــــــــــشق پــــــــــــــــــــــــنهان ۲۸

سامان و ندا بودم.با حال نزار سوار ماشینم شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم.
ندا داشت تو اون آتیش غرورش هم خودش رو میسوزوند و هم منو بچه ام رو به دنبال خودش فنا میکرد.نمیفهمید تو این زندگی میتونه مثل یک ملکه حکومت کنه.اونوقت حاضر بود تا آخر عمر کلفتی اون مادر فولادزره رو بکنه تا اجازه بده پسر کاکل زریش یه جرعه خوشبختی تو حلقش بریزه.
با حرص رانندگی میکنم و مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم.آخه ندا من چی به تو بگم؟دختره کم عقل که فکر میکنی چشمم به موقعیت اجتماعی تو افتاده.آخه اینا به چه درد من میخوره.چرا نمیفهمی من خسته تر از اونم که دنبال عشق و عاشقی و هیجان باشم.مثل بچه ها دست منو گرفتی تو تازه نفس و من از نفس افتاده،منو هی به دنبال خودت میکشونی.
من فقط دلم یه زندگی بی دغدغه میخواد.نمیخوام مثل یه پازل تیکه و پاره هر گوشه زندگیم رو از یک طرف جمع کنم.دیگه به چه زنی اعتماد کنم واسه یه شروع تازه؟یه زندگی پر از دلهره و استرس اینکه کی بهت خیانت میکنه؟بعدشم تا آخر عمر جلوی تو گردن کج کنم و بچه مو گدایی کنم.بسه دیگه من هرچی آزمون و خطا کردم.نوبت تو شده دست به ریسک بزنی؟
خاک برسرت علی که همه این بلاها رو خودت به سر خودت آوردی.اونروز که دنبال اون عفریته رو گرفتی زنتو ول کردی چشمت دربیاد و برو از دهن گرگ بکشش بیرون.فقط میخواستی بندازیش تو بغل یه نره غول که حالا اون طفل معصوم خام محبتهایی بشه که یه روزی چشم میمالوند از تو نصیبش بشه.



تو دنیا تنها زنی که میتونستم روش قسم بخورم تا باشی به پات هست ندا بود.اون چند نفری که سر راه زندگیم قرار گرفته بودند همه تو این امتحان مردود شده بودند.دیگه بس بود نمیتونستم یکی یکی عمرم بذارم پای معلوم شدن نتیجه امتحان از زن زندگیم.
از سر کوچه که با ماشین وارد میشم چشمم به آزرای نقره ای که کنار دیوار خونه عزت خانم اینا پارک شده میوفته پاهام سست میشه.طوریکه به سختی گاز و کلاج ماشین رو عوض میکنم.بفرما شاهد از غیب رسید.خانم گند زد به سرتا پای زندگیمون حالا خرم و خرامان کنار دست شوهر احمقش میشینه و تشریف میاره خونه مادر هرزه تر از خودش مهمونی.
از در خونه که میرم تو هرم صورتم باعث میشه وقتی مادرم میگه"خاک بر سرم،علی جان مادر چرا مثل لبو قرمز شدی؟"نکشوندم جلوی آینه ببینم چه ریختی شدم.ندیده میتونم حدس بزنم.
بدون کلامی میام از پله ها برم بالا که مادرم صدام میکنه"مگه ناهار نمیخوری؟"پیرزن بدبخت انگار نه انگار با من حرف میزنه.همین که میگم"من خوردم مادر من،فقط خسته ام میخوام بخوابم"بره خدارو شکر کنه که تحفه نوظهورش باهاش یه جمله حرف زده.ولی میدونم مادر اونقدر مهربونه که میفهمه باز با خودم درگیرم.
در اتاق خواب رو که باز میکنم دوباره گذشته تو ذهنم زنده میشه و صدای مریم تو گوشم میپیچه:
- جون مریم تمومش کن دیگه.بذار زنت بشم لعنتیییییی.بذار عروست بشم علی جون.
من تو سکوت فقط چهره عرق کرده مریم رو میدیدم که با چشمهای برق افتاده از نم اشک التماسم میکرد.ولی من نمیخواستم مریم بازیچه شهوت من بشه.اگه نمیشد چی؟ این منتهای نامردی بود اونم در حق کسی که از جونم برام عزیزتر بود.هفت سال تمومه درب خونه عزت پا بدر شده بود قبله گاه من.هفت سال وقتی در خونه رو باز و بسته میکردم چشمام دنبال چماش میگشت بلکه از گوشه قاب پنجره ای،لای درب خونه یا حتی روزنه آجر کنده شده گوشه حیاط قدیمی خونشون تیر نگاهش خلاصم کنه از این همه التهاب.
کاش مریم من میمردم و نمیدیم مرگ یک فرشته رو.چطور اون فرشته معصوم و پاک شد دیو زشتی که خونه ام رو آتیش زد و راهش رو کشید و رفت.
میام رو تخت قدیمی دوران مجردیم دراز بکشم ناله چوبهای کهنه اش تو گوشم طنین میندازه و باز صدای آه و ناله های شهوت انگیز مریم تو گوشم میپیچه.
- بذار منم لذت رو باهات حس کنم دیگه عوضیییی
- چرا نمیذاری بره تو بدنم؟نکنه عارت میاد من خودمو زنت بدونم؟
علی جون،تو هفت ساله مرد منی و وقتی همه روحم درگیرته میخوام همه تنم هم در اختیارت بذارم.میخوام ازم لذت ببری.
اندام ظریفش که مثل تندیس برهنه مریم مقدس برام پاک و بی نقص بود رو تو بغلم گرفته بودم و مثل پروانه ای که روی گل خوشرنگ و شاداب بالهاش رو پهن میکنه تا استراحتی کنه داشتم از شهد لبهاش میمکیدم.دیو شهوتم رو تا اونجا که تونسته بودم غل و زنجیر کرده بودم ولی اینبار از دیو وجود مریم غافل شدم.آخه منکه جز فرشته چیزی نمیدیدم.رطوبت عرق بدنمون یکی شده بود و مایع گرم و لزجی که طبق معمول بدون کوچکترین تلاشی به قول خودش به محض دیدنم تو یه جای خلوت و استشمام بوی تنم از لای پاش سرازیر میشد باعث میشد بدنم با کوچکترین نیرویی رو بدنش بلغزه یک آن مریم خیلی ماهرانه موجی که به مهرهای کمرش داد باعث شد با یه حرکت سریع شمشیر مردونگی منوبا غلاف زنونگی خودش بلعید.من که تمام قدرتم توی دستام بود که هرچی عاشقانه تر تو بغلم بگیرمش و اونقدر محو بوسیدن و لبهای داغش بودم که نفهمیدم مریم منتظر فرصت هست که طناب اسارت به گردنم بیندازه.تا حالا من و اون تا این حد ما نشده بودیم.داغی بی حد و حصری که نقطه شروعش تو عمیق ترین نقطه اشتراک بدنهامون بود مثل آتیشی که به فتیله دینامیت زده میشد و هر آن صدای انفجاری مهیب دنیا رو برمیداشت شروع به پیشروی کرد و چند ثانیه بعد صدای جیغ و گریه اش داشت همه دنیا رو خبردار میکرد.

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عـــــــــــــــــــــــــــــــشقپــــــــــــــــــــــــنهان ۲۹

آن صدای انفجاری مهیب دنیا رو برمیداشت شروع به پیشروی کرد و چند ثانیه بعد صدای جیغ و گریه اش داشت همه دنیا رو خبردار میکرد.
اونقدر ترسیده بودم که همه احساس رخوتی که از لذت هم آغوشی باهاش بهم دست داده بود جاش رو به ترس داد.وقتی بلند شدم هیچ کجا جز لای پای مریم و آلت من خونی نشده بود.نفس راحتی کشیدم که اثری از جرم نکرده من به ملحفه باقی نمونده.اونقدر عشق کورم کرده بود که همه چیز به نظرم طبیعی میومد.
مریم همچنان شیون میکرد و من اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید دلداریش بدم یا بهش تشر بزنم.باز عشق احمقانه اومد وسط میدون و قدرت تجزیه و تحلیل عاقلانه رو ازم گرفت و باعث شد با تمام وجود بغلش کنم و نوازشش کنم وبابت زنجیر ندامتی که به دست و پام بسته ازش تشکر کنم.
ترس و وحشت تا یکهفته اجازه نمیداد بینمون اتفاقی بیفته تا اینکه دوباره جوش و خروش شهوت جوونی کار دستم داد و با این منطق که دیگه کار از کار گذشته حالا بعد یه فکری به حال این موضوع میکنیم دوباره روال گذشته رو پیش گرفتیم.بازهم قرارهای پنهونی تو طبقه بالا خونه پدریم و عشق و شهوت و هیجان.روز به روز مریم بی پرواتر میشد.اواخر دیگه حتی وقتی مادرم خونه بود وادارم میکرد هر جور مونده من از وسط طبقه اول ردش کنم و بریم طبقه بالا هر بار به یک بهانه.یکبار دلتنگی و بار دیگه شهوت و بار بعد ترس از تنهایی و غیره.....
تا اینکه زمزمه دختر حاج رضا شایگان تو خونه مطرح شد و من ندیده فقط گفتم نه.ولی هنوز به پاس هرزه گیها و هفت هشت شوهری که عزت عوض کرده بود جرات نداشتم حتی نفس بکشم و بگم نیم نگاهی به در خونه عزت خانوم میندازم.طبق کتاب قانون آبروداری که بابام نانوشته تو مغزمون فرو کرده بود عشق مریم ننگ و عار بود.از نظر اهالی محل هرکس از در خونه عزت میرفت تو مجرم و گناهکار بود.چه برسه به من پسر حاج رسول صولتی بشه داماد عزت و دائم در رفت و آمد باشه.بین حریم پاک و مقدس خونه حاج رسول با خونه غرق بی آبرویی عزت پا بدر.این لقبی بود که به مادر مریم داده بودند.ولی مریم همه ته قلبشون به پاکیش ایمان داشتند و نهایت رحمی که بهش میکردند این بود که نادیده بگیرنش.از بچگی از بازی با دختربچه های محله محروم بود.شروع دوستی من و مریم از جایی شد که یه روز غروب که از مدرسه برمیگشت دوسه تا پسر که میدونستند مرد غیرتمندی تو خونه عزت نیست تا بعد حقشون رو کف دستشون بذاره دختره طفل معصوم رو بین تیر کوچه و دیوار گیر انداخته بودن و میخواستن اذیتش کنن.داشتم از دبیرستان برمیگشتم خونه .توی تاریکی غروب صدای جیغ خفیفی به گوشم خورد.صدا از پشت وانت قراضه ای که دوسه قدم جلوتر از من کنار کوچه پارک شده بود میومد.پا تند کردم و وقتی رسیدم خون غیرت بچه محلی جلو چشمم رو گرفت و تا میخوردن اون دوتا عوضی رو زدم و وقتی دیدن حریف زورم نمیشن پا به فرار گذاشتن.وقتی برگشتم تا مریم رو راهی خونه کنم دیدم کیف و کتاب خاکیم رو داد دستم و با شرم دخترونه در حالیکه گونه هاش از خجالت سرخ شده بود سرشو زیر انداخت و زیر لب تشکر کرد و رفت.واسه اولین بار صورتش رو از نزدیک میدیدم.چشمهای درشت میشی که توی صورت مهتاب گونش هر مردی رو به چالش میکشید.مریم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه با سرعت ازم دور شد و رفت توی خونه و درب رو بست ولی من همچنان مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه میکردم.مریم با چشماش جرقه آتیشی رو زد که زندگیم رو سوزوند و خاکسترنشینم کرد.
عشق مریم مرز بین آبرو و بی آبرویی رو برام محو کرده بود. نمیفهمیدم کوچیک و بزرگ محله میگفتن عزت همزمان صیغه سه تا مرد میشه.فرض میگرفتم میتونم با فرضیه دین و ایمان که پدر و مادرم بهش پایبند بودن میگفتم مگه دیدید که تهمت میزندید.ولی گند زندگی خانوادگی مریم یکی دوتا نبود که بشه پاک کرد.باباش هم یه معتاد مفنگی بود که عزت که از دست کتکهاش که از شدت خماری وادار به هر کارش میکرد،خسته شده بود عمدا مواد گذاشت تو خونه و سر بزنگاه مامور خبر کرد و بعدشم سر شوهرش رو فرستاد بالای دار.

ادامـــــــــــه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

عشق پنهان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA