انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

انتقام از دنیا


مرد

 
انتقام از دنیا ( قسمت چهلم)
نسترن بهم گفت: مگه نمیای خونه ما، دیگه چرا داری میری خونه خودتون؟ من: اخه گفتم مزاحم نباشم. نسترن: بسه دوباره شروع نکن به تعارف کردن خوبه خودت میدونی من با تو سرم گرمه بعد اونوقت بهم میگی مزاحم هستی؟ من: باشه قبول پس بریم بالا. ... رفتیم طبقه بالا و ناهارو خوردیم و بعد هم من رفتم تا کمی استراحت کنم. برای همین یه پتو اونجا انداختم و سرمو روی بالش گذاشتمو یه بالش هم بغل کردم و خوابیدم . نسترن جون که این حرکت منو دیده بود اومد کنارم و گفت: تو چرا هر دفعه که میخوابی یه بالش بغل میکنی؟ دیشبم وقتی میخواستم برم دستشویی دیدم که یه بالشت بغل کردی .نکنه این عادت بچگی ات هست ، اره؟من: نه نسترن جون . این بالشت بغل کردن من برای خودش داستان داره. نسترن: خب برام بگو داستانشو تا منم بدونم....من: حوصله داری؟ ...نسترن: اره ، چرا حوصله نداشته باشم ؟ بگو که خیلی مشتاق شنیدن این عادت هستم ، اصلا ببینم من که تا حالا همه رازهامو بهت گفتم و از همه اسرارم باخبر هستی حالا تو نمیخوای یکی از اسرار کوچکت را بهم بگی؟ ...من: چرا نسترن جون الان بهت میگم...داستان من بر میگرده به زمانی که منو نسرین باهم ازدواج کردیم و چون از اون روز نسرین عادت داشت که سرشو روی شونه من بزاره و بخوابه دست من این طوری دیگه عادت کرد که یه وزنی رویش قرار بگیره و من نسرینو بغل میکردم وبه راحتی میخوابم یعنی وقتی بازوم میشه بالشت عشقم و اون سرشو روش میزاره ومن این طوری نرمی موهاشو که میاد با صورتم تماس برقرار میکنه احساس ارامش میکنم و خیلی زود خوابم میبره، حالا یه وقتایی مثل الان که نسرین کنارم نیست یا مقل اون موقع که نسرین با من قهر بود من برای خوابیدن خیلی سختی میکشیدم برای همین در این زمان ها یه بالشت بغل میکنم تا یه وزنی روی دستم بیاد و بتونم کمی راحت تر بخوابم. اینم از قضیه بالشت بغل کردن من..... نسترن: واقعا؟، خوش به حال نسرین که همیشه یه اغوش برای اون هست حتی برای خواب. .... نسترن که این حرفو زد قطره اشکی از چشماش چکید که از چشمای من پنهون نموند و گفتم: نسترن جون چرا گریه میکنی؟ اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام. ...نسترن: نه روزبه جان . تو فقط جواب سوالمو دادی . روزبه حوصله داری یه کم باهات حرف بزنم؟ ... من: نسترن جون خودت میدونی که من همیشه برای حرفای شما گوشم شنواست . این که دیگه سوال نداره بگو میشنوم. نسترن اومد کنارم نشست و کمی به من که دراز کشیده بودم نگاه کرد وگفت: روزبه ؛ این حرفایی که الان دارم بهت میگم خیلی وقته که تو دلم مونده و هنوز به کسی نگفتم جز تو که الان میخوای از من این حرفارو بشنوی. این اشکی که الان دیدی از گوشه چشمم چکید برای این هست که به زندگی تو و دخترم داشتم افرین میگفتم و به بخت بد خودم لعنت میفرستادم. اخه منو که خودت میدونی تو سن کم ازدواج کردم اونم به خاطر اجبار پدرم به دلیل مشکل مالی اش و اصلا همایون به انتخاب من نبود. ، من از زندگی در کنار عمو همایونت فقط پول دیدم نه عشقی و نه عاطفه ای. نمیخوام بگم براش اهمیت ندارم چرا اتفاقا جونشو هم برام میده و نمیتونه ناراحتی منو ببینه اما تا اونجایی که بتونه میخواد مشکلاتو با پول حل کنه و اصلا معنی عشق و علاقه را نمیدونه. حتی الان هم داره حرص پول را میزنه ، صبح که میره سرکار و ظهر که میاد فوری ناهارشو میخوره ودوباره برمیگرده شرکت و اصلا حال و احوال منو هم نمیپرسه. ، تو که غریبه نیستی بزار بهت بگم الان حدود 6 ماه هست که حتی یه بوس ساده هم به من نکرده چه برسه به... من: چرا حرفتو خوردی کامل بگو.... نسترن: یعنی خودت نمیدونی چی میخوام بگم؟ ... من که میدونستم چی میخواد بگه اما برای این که سر به سرش بزارم خودمو زدم به اون راه و گفتم:چرا یه چیزایی به ذهنم میرسه اما نمیدونم درسته یا نه؟ نسترن: چی به ذهنت میرسه ؟ بگو اگه درست بود بهت میگم. من: مثلا چه برسه به رفتن یک مسافرت با هم ، درسته؟ نسترن که فکر نمیکرد من این جوابو بهش بدم گفت: نه بابا منظورم این نبود، مسافرت که همیشه میریم. من: پس چی؟ ... نسترن کمی چهره اش سرخ شد و خجالت کشید و گفت: منظورم این بود که با من رابطه نداره و هروقت که میبینمش خسته هست و بی حال. حتی حوصله نداره که با من حرف بزنه یا بشینه تا من باهاش درد دل کنم و اون به حرفم گوش کنه. برای همین هست که من با تو راحتم ، چون لا اقل به حرفام گوش میدی و به من اهمیت میدی. ... من: خب نسترن جون به عمو بگو که از این کارش ناراحتی تا دست از این کارش برداره .... نسترن: هه، کجایی روزبه ؟ فکر میکنی بهش نگفتم ؟ چرا بیشتر از صدباراما فقط برای همون شب یادش هست و شب بعد دوباره روز از نو و روزی از نو، دوباره همون اشه و همون کاسه. اصلا کلا همه فکر و ذکرش شده پول.... من که این حرفا رو از نسترن جون شنیدم حسابی دلم به حالش سوخت ، اخه حیف اون نبود که با این همه زیبایی بخواد به پای عموی من بسوزه و به نسترن جون گفتم: نسترن جون دوست داری الان سرتو روی دستای من بزاری و بیایی توی بغلم بخوابی؟ ... نسترن که حسابی از این پیشنهادم شوکه شده بود گفت: چی؟، واقعا بهم اجازه همچین کاری را بهم میدی؟ من: اره، چرا که من اجازه ندم ، شما هم برای من مثل نسرین هستید . ... نسترن جون که خیلی خوشحال شده بود اومد کنار من دراز کشید و سرشو روی دست من گذاشت و من با اون دستم دورش حلقه زدم و سرمو بردم توی موهاش و بو کشیدم . عجب بویی داشت احساس تازگی بهت دست میداد ، کمی از داخل موهاش نفس کشیدمو اروم خوابیدم و نسترن هم مثل من زود خوابش برد. بعد از دو سه ساعتی که خوابیدیم من از خواب بیدار شدمو نگاه به ساعت کردم و دیدم که ساعت 5 بعد از ظهر هست و هنوز نسترن جون سرش روی دستمه و خواب هست . میخواستم نسترن را بیدار کنم برای همین پشت دستمو به صورت نازش کشیدم و اروم در گوشش گفتم : نسترن جون... هنوز خوابی؟ نمیخوای بیدار بشی؟....
ادامه دارد.....
(دهقان خلافکار)
     
  
مرد

 
انتقام از دنیا ( قسمت چهل و یکم)
وقتی از خواب بیدار شدم نگاه به ساعت کردم که دیدم ساعت داره 5 بعد از ظهر را نشون میده و هنوز نسترن جون سرش روی دستمه و یه خواب شیرین مشغول هست. میخواستم نسترن را بیدار کنم برای همین پشت دستمو به صورت لطیف و نازش کشیدم و اروم در گوشش گفتم : نسترن جون، هنوز خوابی؟ نمیخوای بیدار بشی؟ ساعت 5 عصرهستا. ... نسترن جون کمی خودشو این طرف و اون طرف کردو چشماشو باز کردو به من گفت: سلام روزبه جان ... خسته ات کردم؟ معذرت میخوام، اخه خیلی این خوابم بهم چسبید. من: نه نسترن جون من که خسته نشدم . ببینم خوب خوابیدی؟ اذیت که نشدی؟ ... نسترن: نه بابا اذیت چیه ؟ تا حالا تو کل عمرم خوابی به این ارومی نداشتم خیلی خوب بود. بازم ممنونم ازت. .. من: خواهش میکنم نسترن جون . خجالتم نده.من که کاری نکردم .حالا اگه اجازه بدی من دیگه رفع زحمت کنم. اجازه هست؟ نسترن: کجا؟ خب بمون دیگه مگه چیکار داری که باید حتما بری پایین؟ من: نسترن جون نپرس . قول میدم شب برای شام میام اینجا، فقط همین قدر بدون امروز از وقتی که اومدم اینجا با لباس کارم بودم و الان همه بدنم بی حس شده، میخوام برم پایین تا یه لباس ساده تر بپوشم تا داخلش راحت تر باشم و دلایل دیگه... نسترن: خب پرا یکی از لباس های عموتو نپوشیدی؟ به خودم میگفتی برات میاوردم. من: نه نسترن جون ، من دوست ندارم لباس کسی دیگه را بپوشم ، تازه خونه ماهم فقط یه طبقه پایین تر هست و این قدر هم دور نیست که بخوام از رفتن به واحدمون صرف نظر کنم. حالا اجازه میدید رفع زحمت کنم؟ نسترن: چه زحمتی؟ من که حریف تو نمیشم و تو اخرش حرف خودتو به کرسی میشونی و کار خودتو انجام میدی و دست و پا زدن من هم بی فایده هست پس راحت باش اما یادت نره من برای شام منتظرت هستم و دیگه زنگت نخواهم زد خودت دیگه بیا. من: چشم نسترن جون حتما برای شام میام بالا. فعلا با اجازه... از خونه اومدم بیرون ورفتم به واحد خودمون و اولین کاری که انجام دادم این بود که فوری رفتم یه دوش اب گرم گرفتم و این خستگی از تنم بیرون اومد . وقتی از حمام اومدم بیرون و خودمو خشک کردم ، رفتم سراغ یه سری کارای عقب مونده ام را انجام بدم و کم کم دیگه وقت این بود که برای شام برم بالا. به سمت طبقه بالا راه افتادم و رفتم داخل خونه. وقتی وارد واحد عمو شدم احساس کردم که نسترن جون خیلی خوشحال هست ازش پرسیدم نسترن جون اتفاقی افتاده؟ نسترن: نه، چطور؟ من: اخه خیلی سرحالی ، فکر کردم کسی بهت خبر خوبی داده . نسترن: نه بابا، این شادابی من برای همون خوابی بود که عصر داشتم و با ارامش خوابیده بودم. من: اها ، خوب پس قضیه این هست. نسترن: بله دیگه. کم کم بیا که شام اماده هست بیا که بخوریم. رفتم سر میز شام نشستم و شامو خوردیم . بعد هم اومدیم پای تلویزیون و کمی با هم در مورد کار صحبت کردیم که وسط این حرفا نسترن بهم گفت : روزبه جان چون امروز منو خیلی خوشحالم کردی و با مهربونی خودت یه خواب اروم بهم دادی قصد دارم منم خوش حالت کنم. حالا چه کاری دوست داری برات انجام بدم. من: خیلی ممنون نسترن جون از شما بیشتر از این حرفا به ما رسیده. نسترن: روزبه تعارفو بزار کنار دیگه یه کاری بگو تا برات انجام بدم. خجالت هم نکش. من: اخه نمیدونم چی بگم؟ ، هر کاری بگم انجام میدی؟ نسترن: اره، هرکاری بگی برات انجام میدم.... من یه کمی فکر کردم و نمیدونستم چی بهش بگم که یه دفه بهش گفتم: راستشو بخوای هیچ وقت اون رقصی که توی شب عروسی ام انجام دادی را از یاد نبردم حالا میخوام اگه میتونی یه بار دیگه اون رقصو برام اجرا کنی. البته اگه خودت هم دوست داری و مایل هستی؟! نسترن: چرا مایل نباشم و نخوام همین الان ، فقط یه لحظه صبر کن تا برم لباس مناسب بپوشم و اهنگشو بزارم و بیام.... نسترن جون به اتاق خواب رفت و حدود یه رب بعد با یه لباس خیلی تنگ و چسبون بیرون اومد ( یه تاب خیلی تنگ که از همون جا نوک سینه اش هم پیدا بود و یه دامن چسبون که قشنگ لپهای کونشو بیرون انداخته بود و حتی خط شرتش هم پیدا بود. )و از لباسش بالاتر یه ارایش خیلی غلیظ کرده بود که هر کس تو اون لحظه میدیدش شاید قید همه چیز را میزد و میرفت سراغش و اونو زمین میزد. خلاصه نسترن جون اومد طرف من و شروع کرد به رقصیدن و همون رقصی که من یادم مونده بود را اجرا کرد حتی ظریف تر و بهتر از اون موقع. بعضی جاهاش که میدونست من را بیشتر هوسی میکنه بیشتر کشش میداد و طولانی ترش میکرد. تقریبا بعد یه رب که دیگه حسابی سنگ تموم گذاشته بود برام ازش تشکر کردمو بهش یه خسته نباشید گفتم و ازش خواستم که بشینه تا استراحت کنه. نسترن جون هم اومد روی پای من نشست ( با همون وضعیت). نسترن: چطور بود ؟ خوشت اومد؟ راضی بودی؟... من: معرکه بود، دستت درد نکنه. نسترن جون که روی پاهای من نشسته بود یه نگاه به پام انداخت و گفت: بعضیا هم که خیلی خوش به حالشون شده و بیش از حد راضی هستن..... منم وقتی این حرفارو بهم گفت فوری یه نگاه به پام انداختم ودیدم که ای دل غافل ، روزبه کوچولو به حالت نیمه خبردار خودش رسیده و ابروی منو داره میبره. من که تو این لحظه حسابی سرخ شدم و سرمو انداخته بودم پایین. نسترن: چرا اینقدر تو سرخ شدی؟ بابا بیخیال همه همین جوری هستند نمیخواد خودتو ناراحت کنی. ... نسترن جون از روی پام بلند شد و رفت توی اتاقش تا لباس عوض کنه منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دستشویی و بالاخره با هزار طرفند تونستم روزبه کوچولو را بخوابونم و از دستشویی بیرون اومدم و رفتم روی مبل نشستم . نسترن جون هم از اتاق بیرون اومد و اومد کنار من روی مبل نشست. من: نسترن جون امشب دیگه واقعا سنگ تموم گذاشتی دستت درد نکنه. نسترن: خواهش میکنم ، قابلی نداشت. من: خب نسترن جون دیگه بخوابیم؟ ... نسترن: باشه بریم بخوابیم. ... نسترن جون رفت توی اتاقش و منم همون جا دوتا پتو انداختم روی زمین و مثل عصر یه بالشت بغل کردمو خوابیدم . نسترن بعد از نیم ساعت از اتاق خواب اومد بیرون و اومد بالای سر من ایستاد و گفت: روزبه جان خوابی؟ ... من: نه هنوز ، مشکلی پیش اومده؟... نسترن: نمیدونم چرا خوابم نمیبره چیکار کنم؟ من هم کمی فکر کردمو بعد بهش پیشنهاد دادم که میخوای بیای تو بغل من بخوابی؟ نسترن: وای اره روزبه جان. من که روم نمیشد بهت بگم خوب شد خودت گفتی. احساس میکنم تو اغوش تو راحت تر میخوابم. من: نسترن جون پس یه شرط داره اگه میخوای تو بغل من بخوابی، اون شرط هم اینه که باید قید تخت خوابو بزنی و بیایی کنار من روی زمین بخوابی. قبوله؟ نسترن: اره بابا .دست تو برام یه بالشت نرم هست دیگه تخت خواب میخوام چیکار. ... نسترن جون با گفتن این حرف فوری اومد کنارم دراز کشید و سرشو روی دست من گذاشت و مثل عصر خیلی اروم خوابید تا صبح. صبح از خواب بیدار شدم که دیدم هنوز نسترن جون سرش روی دستمه و اروم خوابیده برای همین خیلی اروم بیدارش کردم و بهش گفتم: نسترن جون بلند شو که زود صبحانه را بخوریم و بریم شرکت تا دیر نشده. نسترن: اااااه، چرا وقتایی که توی بغلت خوابیدم و ارامش دارم این قدر زمان داره سریع میگذره؟اصلا نفهمیدم چطور صبح شده. ...
ادامه دارد.....
(دهقان خلافکار)
     
  
مرد

 
انتقام از دنیا ( قسمت چهل و دوم)
خلاصه با هزار زحمت بالاخره راه افتادیم به سمت شرکت . توی شرکت هردومون مشغول کار بودیم و نزدیک های ظهر بود که برای استراحت نسترن خانم به اتاق من اومده بود و داشتیم باهم قهوه میخوردیم که نسترن بهم گفت: روزبه یه سوال دارم توش گیر کردم میدونم شاید بچه گانه باشه اما نمیتونم براش جواب پیدا کنم. میخوام از تو بپرسم تا کمکم کنی ، بپرسم؟ من: حتما نسترن خانم، بپرس ببینم چی هست که ذهنتو مشغول کرده؟ نسترن: اول قول بده مسخره ام نکنی تا بهت بگم. من: من غلط بکنم شما را مسخره کنم باشه قول میدم تا خیالت راحت باشه. حالا میگی یا نه؟ نسترن: باشه میگم. روزبه اگه یه نفر کسی را دوستش داشته باشه و بخواد بهش بگه باید چیکار کنه؟ تازه چطور بهش بگه تا یه وقت طرف مقابلش ناراحت نشه از دستش؟ من: نسترن خانم شما که خودت تو این موارد استادی دیگه چرا داری از من میپرسی؟ نکنه داری سر به سرم میزاری؟ اون سوال اصلیو بپرس. نسترن: درسته اینارو خودم میدونم اما کلا این چیزهایی که من میدونم مال دوره خودمون هست و برای کسایی مثل هم سن و سالان تو مناسب نیست و اجراش فایده ای نداره. برای همین ازت این سوالو پرسیدم ومیخوام کمکم کنی. سوال اصلی هم همین هست و سوال دیگه ای در کار نیست. من کمی فکر کردمو گفتم: خب اون شخص میتونه مقدمه چینی کنه و خیلی اروم اروم با حرفاش و عکس العمل هاش به طرف مقابلش نشون بده که خیلی اونو دوست داره. نسترن: خب اون وقت این مقدمه چینی که میگی باید دراز مدت باشه یا مثلا از مرحله مقدمه چینی تا نتیجه فاصله یک روز باشه؟ من: خب این بستگی به روحیه و شخصیت طرف مقابل داره. اگه میبینی که در مقابل این جور حرفا زود واکنش نشون میده باید این کار به صورت طولا نی مدت انجام بشه تا اون کم کم اروم بشه و خودش بفهمه که اون شخص بهش علاقه داره، اما اگه میبینی در کل اون شخص اروم هست یا با خودت میبینی که اگه هرچه سریع تر بهش نگی و بهش نفهمونی که اونو دوستش داری ممکنه از دستش بدی بهتره بری جلو و خیلی اروم و محتاطانه حرفاتو بهش بگی تا بعدا پیش خودت نگی ای کاش من بهش گفته بودم. نسترن: حالا اگه این مقدمه چینی طولانی انجام شده باشه و خیلی اروم با کارهاش داشت به اون شخص نشون میداد که بهش علاقه داره اما باز هم نتیجه ای نگرفت و طرف مقابلش هیچ واکنشی بهش نشون نداد حالا باید چیکار کرد؟ من: خب اینجا دیگه چندتا دلیل وجود داره، اولا شاید طرف مقابلش اصلا متوجه اون شخصی که داره با کارهاش داره بهش ابراز علاقه میکنه نیست که در این مورد بهتره که اونو شخص متوجه خودت بکنی تا بفهمه که برای اون این کارهارو انجام میدی. یا به طریقی به گوش اون شخص برسه که دوستش داری. دوما شاید میفهمه اما نمیخواد که در این مورد بهتر هست که یه بار امتحانش کنی و ببینی ایا بهت توجه میکنه یا نه اگه باز هم بهت توجه نکرد اون وقت باید قید اون شخص را بزنی. یه احتمال دیگه هم هست که شاید از موضوع خبر داره اما به خاطر شرایطش نمیتونه عکس العمل نشون بده که این احتمال خیلی کمی داره اگه دوتا مجرد باشند.حالا نسترن خانم چی شده داری از این سوالا مبپرسی؟ نسترن که قهوه اش را تموم کرده بود از روی صندلی بلند شد و به سمت در خروج رفت و گفت: هیچی، همین طوری منظور خاصی نداشتم. ... سریع از اتاقم خارج شد منم دیگه دنبال ماجرا را نگرفتم. ظهر طبق معمول با هم دیگه رفتیم خونه و من هم رفتم واحد خودمون تا لباسمو عوض کنم و برم بالا . وقتی وارد خونه خودمون شدم رفتم یه زنگ به نسرین زدم و جویای احوالش شدم وقتی خیالم جمع شد که حالش خوب هست به سردی بهش گفتم سلام به همایون خان برسون تا بعدا نگوید که تو به پدرم بی توجه هستی. خداحافظی کردمو لباسمو عوض کردم و به خونه نسترن جون رفتم . زنگ درو زدم و رفتم توی خونه ، نسترن جون هم مشغول اماده کردن غذا بود رفتم روی مبل نشستم و نسترن جون یه چایی تازه دم بهم داد و بعد هم رفتم سر سفره ناهار و غذارا خوردیم . وقتی ناهارو خوردیم من به نسترن گفتم : خب نسترن جون شرمنده ، میخوام یه خورده با خودم خلوت کنم ، برای همین میخوام برم به واحدمون . نسترن : باشه روزبه جان برو فقط زود بیایی. من: چشم فعلا با اجازه. ...من از خونه اومدم بیرون و رفتم به واحد پدرومادرم . وارد خونه شدمو ورفتم روی صندلی راحتی وسط پذیرایی نشستم. و کمی به گذشته فکر کردم و با خودم گفتم: دیدی روزبه دنیا به هیچ کس رحم نمیکنه، دیدی تو اوج خوشی و شادی ات پدرتو ازت گرفت و بزرگترین غم زندگی ات را بهت به عنوان هدیه عروسی ات داد....تازه چون احتمال میداد که شاید زیر بار این غم بتونی کمرتو صاف کنی و خودتو بکشی بالا برای همین تصمیم گرفت ضربه اخرو بهت وارد کنه و هنوز مدتی از رفتن پدرت نگذشته بود که غم مادرتو هم بهت هدیه داد و ضربه اخرو با تمام قوا بهت وارد کرد ... حالا که همه زندگی من عمو و خانواده اش هست که شاید موقع مشکلاتم به اون ها تکیه کنم....شاید بعضی جاها که عمو داره بهم داره سختگیری میکنه و منو ازارم میده میخواد که من روی پای خودم بایستم و مستقل باشم پس شاید من زیادی دارم حساس میشم و از عمو ناراحتم . .... در همین افکار بودم که کم کم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم . (( اقاجون شمایی؟ این جا چیکار میکنی؟... اقاجون: اره روزبه جان خودمم. مجبور شدم بیام اینجا . بیا کنارم میخوام دو کلمه باهات صحبت کنم. ببین پسر گلم هیچ وقت در مورد من فکر بد نکن ، من بی گناه از پیشت رفتم ، ببین روزبه ازت میخوام قسمی که به خاطر من خوردی را فراموش نکنی. من روی قول تو حساب میکنم. من: اقاجون یعنی چی؟ این چه حرفیه که میزنی؟ چرا از پیشم رفتی؟ شما که الان در کنار من هستی؟ ...اقاجون: ببین روزبه الان من بیشتر ازاین نمیتونم بهت بگم خودت بعدا میفهمی که در مورد چی دارم صحبت میکنم الان هم دیگه وقت رفتن رسیده و من باید برم . خداحافظ پسرم. مراقب خودت باش.)) یه دفه از خواب پریدم و دیدم هوا تاریک شده و باید برم خونه نسترن جون و نباید اونو تنهاش بزارم . خلاصه رفتم صورتمو شستم و در عین حال که داشتم به خوابم فکر میکردم واین که چرا اقاجون دوباره این حرفارو بهم گفته اروم اروم به طبقه بالا رفتم و رفتم داخل خونه. وقتی رفتم توی خونه به نسترن جون سلام کردمو رفتم روی مبل نشستم و نسترن جون هم برای من یه چایی اورد و به من گفت: خب شد بهت گفتم زود بیا و گرنه معلوم نبود اصلا بیایی من: ببخشید تو خونه بودم که یه دفه نمیدونم چی شد که چشمام سنگین شدو خوابم برد. نسترن: پس چرا هرچی زنگ به خونتون زدم جواب ندادی؟ من: چون وقتی میخوام خلوت کنم میرم واحد مامان و اقاجون برای همین من زنگ تلفن خونه خودمون را نشنیدم. نسترن: پس بگو، این جوری با خودت خلوت میکنی. نا حالا نسرین درمورد این کارت به من چیزی نگفته بود؟ من: اخه خود نسرین هم نمی دونه که من موقع خلوت کردن میرم خونه پدرو مادرم وشما اولین و اخرین نفری هستی که این موضوع را میدونه....
ادامه دارد...
(دهقان خلافکار)
     
  ویرایش شده توسط: hmd2   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
انتقام از دنیا ( قسمت چهل و سوم)
نسترن: اها پس میخوای این حرفت پیش من به عنوان یه راز باشه! باشه روزبه جان این رازت پیش من میمونه خیالت راحت. خب روزبه جان چاییتو بخور تا سرد نشده منم برم که میز شامو اماده کنم تا زودتر شامو بخوریم. .... نسترن از روی مبل بلند شد و رفت به سمت اشپزخونه منم در همین لحظه چایمو خوردم و بعد همین طور که نسترن در اشپزخونه بود از روی مبل بلند شدم و به نسترن جون گفتم : با اجازه من میرم به اتاق نسرین . خیلی وقته اونجا رو ندیدم. نسترن: باشه روزبه جان، برو راحت باش. ...من هم وارد اتاق نسرین شدم و رفتم روی تخت خواب نسرین نشستم و نگاهم به کمد کنار تخت نسرین خورد کمی اومدم بالاتر نشستم و کشو هارو باز کردم و داخلشون رو میدیدم خلاصه یک ساعتی را با محتوای این کشو ها سرگرم بودم و کمی البوم عکس نسرین را دیدم و بعد هم رفتم سراغ دفترچه خاطرات دوران مدرسه نسرین و اونو شروع کردم به خوندن یه جندتا خاطره که خوندم دوباره دفترو گذاشتم و رفتم سراغ کشو بعدی. در همین حال نسترن اومد توی اتاق . من که یه دفعه ای از ورود نسترن جا خورده بودم داشتم نگاهش میکردم . مثل این که نسترن رفت بود حمام چون لباسش عوض شده بود و بدن نما تر بود . اومد کنارم روی تخت نشست و پرسید : روزبه، چیکار میکنی؟ من: هیچی، بیکار بودم داشتم کشو هارا بررسی میکردم اما چیز بدرد بخوری پیدا نکردم . نسترن: خب پس بیا بریم شام بخوریم که اماده هست من: باشه نسترن جون شما برو من تا چند دقیقه دیگه میام. نسترن: باشه پس زود بیا تا شام سرد نشده. من منتظرت هستم. من: باشه چشم. نسترن جون از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد منم فوری مشغول شدم که کشو هارا مرتب کنم وبرم . وقتی همه چیزو مرتب کردم رفتم به سمت در تا برم توی اشپزخونه که نگاهم به پشت کمد افتاد و یه کاغذ را اون پشت دیدم فکر کردم شاید وقتی من داشتم وسایل را زیرورو میکردم اونجا افتاده برای همین کاغذ را برداشتم و تا ببینم چی هست و باید کجا بزارم. وقتی نگاه به اون کاغذ کردم دیدم اون کاغذ مال نسرین نیست بلکه مال عمو همایون هست چون حالت یه رسید داشت که هر ماه مبلغ یک میلیون تومن عمو همایون از حسابش برداشت میکرده ودر همه موارد هم جلوی اون مبالغ یک ماهه نوشته بود در راه خدا....یه لحظه خنده ام گرفته بود که چی شده عمو همایون حسابی داره بذل و بخشش میکنه و کلا عمو با این حرفا هیچ سنخیتی نداشت . وقتی دیدم که این کاغذ مال نسرین نیست دوباره کاغذو گذاشتم همون پشت تا با کاغذهای دیگه قاطی نشه.رفتم به سمت اشپزخونه و سر میز شام نشستم و با نسترن جون مشغول خوردن شام شدیم بعد از شام هم نسترن جون میوه و اجیل اورد تو اتاق و کنار من روی مبل نشست . من که دیگه اصلا جایی نداشتم که بخوام اجیل بخورم برای همین فقط یه پرتغال خوردم و ظرفمو گذاشتم روی میز و مشغول صحبت کردن با نسترن جون در مورد کارها شدم و در مورد قرارهای فردا ازش پرسیدم .... دیگه کم کم داشت وقت خواب میرسید و برای همین من همون جا دوتا پتو مثل شب های قبل انداختم و طبق معمول نسترن هم اومد کنارم وسرشو گذاشت روی دست من وپشتشو به من کرد و من هم اون یکی دستمو روی بئنش انداختم و اونو بغل گرفتم وسرمو بردم داخل موهاش و از اونجا چند بار نفس کشیدم که واقعا احساس ارامش بهم میداد این کارم .وبعد از چندبار نفس عمیق کشیدن کم کم اروم شدم و به حالت عادی برگشتم و چشمامو بستم تا بخوابم ده دقیقه بعد دیدم مثل این که هنوز نسترن جون نخوابیده و داره وول میخوره بعد از چند دقیقه خود نسترن جون به حرف اومد و گفت: روزبه جان خوابی؟ من: نه هنوز ، بیدارم، چیزی شده؟ نسترن همون طور که سرش روی دستم بود یه چرخ شد و صورتش روبه روی من قرار گرفت و گفت: روزبه جان خیلی وقته میخوام یه حرفی را بهت بگم اما ازت خجالت میکشم ، میترسم منو تنها بزاری ، اما دیگه طاقت ندارم ازت میخوام به حرفم گوش کنی بعد اگه خواستی جوابمو بدی. دیگه خسته شدم از بس این حرفارو توی دلم ریختم هیچ کاری نکردم. ... من: خب بگو نسترن جون من گوش میکنم ، چرا داری خودتو ناراحت میکنی؟ راحت باش. نسترن: راستش را بخواهی....
ادامه دارد...
(دهقان خلافکار)
     
  
مرد

 
انتقام از دنیا ( قسمت چهل و چهارم)
نسترن: راستش را بخواهی روزبه جان از روز اول که دیدمت کلا به دلم نشستی و ازتو خوشم اومد ، اون موقع هم که دیگه در جریان اون مسافرت تو جونمو نجات دادی دیگه واقعا خاطرخواهت شدم و بهت علاقه مند شدم، شاید گفتنش سخت باشه اما من دوست دارم و عاشقتم... من از شنیدن این حرفا اونم از زبون نسترن جون تعجب کرده بودم وکمی هم احساس ترس بهم دست داد اما چیزی نکفتم و ساکت موندم تا نسترن جون حرفشو بزنه و ببینم اخر این حرفاش به کجا میرسه. نسترن ادامه داد و گفت: روزبه جان خنده تو خنده من هست و غم تو عذاب من. از اون روزی که اومدم و دارم پیش تو کار میکنم احساس میکنم زندگی برام رنگ تازه ای گرفته و شاداب تر هستم. چون اکثر مواقع در کنار تو هستم. حالا نمیدونم در مورد من چه فکری میکنی اما اینو بدون من عاشق تو هستم و چند بار هم در عمل خواستم این عشقمو بهت نشون بدم اما تو متوجه نشدی برای همین دیگه طاقت نیاوردمو حرف دلمو بهت گفتم . ... نسترن جون بعد از گفتن این حرفا نگاهشو به زمین انداخت و ساکت شد من برای این که احساس خجالت نکنه شروع کردم به حرف زدن و گفتم: نسترن جون خیلی ممنون که به خودت جرئت دادی و حرف دلتو گفتی من واقعا احساس نمیکردم شما به من علاقه داشته باشی برای همین رفتارهاتون را به حساب دوست داشتن نمیگذاشتم. اما میخوام بهتون بگم از چیزی نمیخواد خجالت بکشی منم مثل شما دوستون دارم و همیشه به عمو همایون به خاطر داشتن شما در کنار خودش حسادت میکردم اما از وقتی که با نسرین ازدواج کردم سعی کردم این ماجرا را فراموش کنم تا اینقدر عذاب نکشم. نسترن جون که این حرفا رو از من شنید سرشو اورد بالا و یه نگاه به صورت من کردو سرشو در امتداد بازوم اورد جلو و لبشو روی لبم گذاشت و یه لب طولانی از من گرفت و گفت: بالاخره به مراد دلم رسیدم . یعنی تو واقعا این قدر منو دوست داشتی که به خاطر من به همایون حسودی میکردی؟ من: بله نسترن جون. شما خیلی زیبا و متشخص هستی و ارزوی هرمردی داشتن شخصی مثل شما در کنار خودش هست. نسترن با شنیدن این حرفا دوباره از من یه لب دیگه گرفت و خودشو بیشتر به من میمالوند. من که دیگه داشتم احساس ترس میکردم که کار به جاهای باریک بکشه فوری به نسترن جون گفتم : خب نسترن جون حالا دیگه اجازه خواب به من میدی؟ نسترن: باشه عزیز دلم بخوابیم . نسترن دوباره سرشو روی دستم گذاشت و این بار برخلاف همیشه روبه من خوابید و تا خود صبح به همین شکل توی بغلم بود . روزبعد من زودتر از نسترن جون از خواب بیدار شدم و خواستم که نسترن را از خواب بیدار کنم برای همین یه بوسه ریز به کنار لبش زدم اما هیچ حرکتی ندیدم برای همین دوباره به این کار ادامه دادم و کم کم داشتم از نسترن لب میگرفتم بعد از چند دقیقه نسترن جون بالاخره چشماشو باز کرد و از خواب بیدار شد و گفت: مرسی روزبه جان . این خواب من حتی از اون خواب دیروز هم به من بیشتر چسبید و دستشو دور گردنم انداخت و سرمو اورد پایین و چند تا لب از من گرفت و از رخت خواب بلند شدیم و صبحونه را خوردیمو رفتیم شرکت. موقعی که توی شرکت بودیم نسترن جون نسبت به روزهای قبل بیشتر به اتاق من میومد و زیاد داشت حال و احوال منو میپرسیدو در اکثر مواقع چندتا لب موقع بیرون رفتن از اتاقم از من میگرفت. ظهر که برگشتیم من سر راه رفتم به یه قنادی و یه جعبه شیرینی اونم از نوعیکه نسترن جون دوست داشت خریدم و اومدم ودرصندوق عقب گذاشتم و رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم. نسترن پرسید: امروز میخوای دیدن کسی بری که شیرینی گرفتی ؟ من: اره . نسترن: کی؟ من: صبر کن میفهمی. وقتی رسیدیم خونه من به نسترن گفتم تو برو بالا من الان میام و رفتم واحد خودمون و لباسمو عوض کردمو رفتم جعبه شیرینی را از توی ماشین برداشتم ورفتم واحد نسترن جون. وقتی رفتم داخل جعبه شیرینی را به نسترن جون دادم و گفتم: تقدیم به نسترن جون خودم که خیلی دوستش دارم .... نسترن هم جهبه را گرفت و اومد توی بغل من و منو بوسید و از من تشکر کرد و رفت توی اشپزخونه. وقتی جعبه شیرینی را باز کرد گفت: وای عزیزم خیلی ممنون، از کجا میدونستی که من این نوع شیرینی را دوست دارم ؟ من: اِ، نسترن جون مثل این که روزبه را هنوز نشناختیا . بله، ما یه همچین ادمی هستیم. تازه این جمله همیشه یادت باشه روزبه بر احوال اطرافیانش از خودشون اگاه تر هست. نسترن: اون که بله. منم عاشق همین روزبه هستم ، به هرحال بازم ممنون حالا بیا توی اشپزخونه تا نهارو بخوریم. .... بعد ناهار کمی استراحت کردیم و به پیشنهاد من با نسترن جون رفتیم بیرون و کمی توی شهر گشتیم و برای همدیگه حرفای قنگ و عاشقونه میزدیم. نسترن هر جا که میرفتیم توی بغل من بود و مسلما من هر حرفی که براش میزدم برایش زیبا بود . تقریبا ساعت 10 شب بود که برگشتیم خونه ومن رفتم لباس راحتی ام را پوشیدم و رفتم پیش نسترن. نسترن که روی میز داخل پذیرایی را حسابی با اجیل و میوه رنگامیزی کرده بود که من بهش گفتم نسترن جون من که حسابی بیرون شام خوردم دیگه جا ندارم و اگه اجازه میدی میخوام که بخوابم. نسترن: راست میگی من هم طبعم نمیگیره . باشه بریم بخوابیم. بعد از این که رخت خوابو انداختیم نسترن مثل شب قبل اومد توی بغلم و بعد از کمی لب و لب بازی و گفتن حرفای عاشقونه خوابیدیم. حدود یه ساعت بعد از خوابیدنمون بود که احساس کردم....
ادامه دارد...
(دهقان خلافکار)
     
  
مرد

 
انتقام از دنیا ( قسمت چهل و پنجم)
حدود یه ساعت بعد از خوابیدنمون بود که احساس کردم نسترن هنوز بیداره و نمیتونه بخوابه . چشمامو باز که کردم دیدم نسترن جون داره به من نگاه میکنه و وقتی دید من چشمامو باز کردم صورتشو اورد جلو و یه لب از من گرفت و گفت: روزبه جان ببخشید که بیدارت کردم اما تنم اتیش گرفته ، دارم میسوزم، هوس تو رو دارم به دادم برس. ... من که از شنیدن این حرفا حسابی متعجب بودم و نمیدونستم تو اون لحظه باید چیکار کنم ، برای همین به نسترن جون گفتم : صبر کن .... درسته که من شمارو دوست دارم و برام عزیز هستی و تقریبا میتونم بهت بگم بعد از نسرین شما عشق دوم من هستی اما از من نخواه که پا روی همه چیز بزارم و به نسرین خیانت کنم. .... نسترن: روزبه جان فقط همین یه امشب ، باشه؟ ببین روزبه کوچولو تو هم بیدار شده. پس بیا دیگه... من: ببین نسترن جون من قسم خوردم تا وقتی نسرین زنده هست و زن من هست بهش خیانت نکنم ، میدونم که نسرین ماجرای دستمال خونی شب اول ازدواجمون را برات تعریف کرده پس نزار من عذاب بکشم ، من یه بار به خاطر شکستن قسمم عذاب کشیدم دیگه نمیخوام عذاب این قسمم را هم بکشم، منو درک کن. من خیلی دوستت دارم اما نمیتونم به نسرین خیانت کنم تازه عمو هم شمارو سپرده دست من پس نزار جلوی اون من کوچک بشم. باشه؟ ... نسترن که با این حرفای من دیگه قطع امید کرده بود گفت: باشه روزبه جان ، من نمیخوام عشقم کوچک بشه. ... وبا حالتی ناراحت دوباره سرشو روی دستم گذاشت. من وقتی که دیدم نسترن جون خیلی ناراحت شده اعصابم خورد شد و ناراحت شدم تو همین لحظه یه فکری به سرم زد و به نسترن جون گفتم : نسترن جون یه راه دیگه هم هست .... نسترن تا این حرفو از من شنید فوری رو به من برگشت و گفت: چه راهی؟ من: میتونیم برای برطرف کردن نیازمون یه قسمتی از کارو انجام بدیم و همه همه را انجام ندیم. نسترن: یعنی چی؟ من: مثلا با خوردن همدیگه ، اونطرفو ارضا کنیم اما بعداز ارضا کار دیگه ای نکنیم. این جوری میخوای؟ ... نسترن تا این حرفو شنید خوشحال شد و گفت : اره که میخوام . لااقل بهتر از هیچی هست. ...من بلند شدم و روی نسترن خم شدم و لبمو گذاشتم روی لبش و کمی ازش لب گرفتم بعد رفتم سراغ لاله گوشش و شروع کردم به خوردن حسابی خوردمشون نسترن هم داشت زیر من اه و ناله میکرد کم کم لباسشو دراوردم و رفتم سراغ سینه هاش و شروع کردم تک تک سینه هاشو مک میردم و گاهی وقتا گازهای ریز میگرفتم . بعد از این که از خوردن سینه هاش سیرشدم دوباره رفتمسراغ لبش و حسابی ازش لب گرفتم. و از اون جا شروع کردم سانت به سانت همین طور که میومدم پایین بدن نسترن جون را میبوسیدم. تا رسیدم به شرتش. وقتی به شرتش رسیدم دیدم که شرتش حسابی خیس خیس هست شرتشو تا سر زانو پایین اوردم و پاهاشو بلند کردم و سرمو بردم نزدیک کسش و شروع کردم به لیسیدن و گاز گرفتن کسش و حسابی خوردمشون در این میان هم نسترن مدام اه و ناله میکرد و سرمو بیشتر به کسش فشار میداد و میگفت: بخور قربونت برم ، بخور فدات شم ، بخور عزیزدلم که بالاخره بعد از این همه سال به مرادم رسیدم . بخور که مال خودت هست ، فدایی تو هست... تقریبا بعد از یه رب که حسابی کس لیسی کردم نسترن جون تکون هاش شروع شد و منم به کارم ادامه میدادم که یه دفه نسترن جون پاهاشو اورد پایین و روی گردن من انداخت و با دستش سرمو به کسش فشار داد و ارضا شد و همه ابشو به داخل دهنم ربخت منم که تقریبا دیگه داشتم خفه میشدم و نفس کم اورده بودم کمی خودمو تکون دادم و کمی راه تنفس برای خودم باز کردم بعد از دو دقیقه بالاخره نسترن جون پاهاشو شل کرد و از روی گردنم برداشت و سرمو اورد بالا و گفت: مرسی روزبه جان خیلی سرحالم کرد، ببخشید به گردنت فشار اومد دست خودم نبود . من: خواهش میکنم. نه بابا خیلی هم فشار به من نیومد. نسترن: خب روزبه جان حالا دیگه نوبت من هست که برات جبران کنم . بیا بخواب تا یه حال درست و حسابی بهت بدم. من: نه نسترن جون من نیاز ندارم . بیا بخوابیم. نسترن: یعنی چی روزبه؟ روزبه کوچولوت که یه چیز دیگه داره نشون میده .من: اتفاقا میخوام همین روزبه کوچولو را تنبیه کنم . من خودم حال اومدم دیگه نیاز ندارم. نسترن: نه روزبه جان من اینجوری ناراحت میشم. من: نسترن جون مگه بهم نگفتی منو دوست داری خوشحال ببینی؟ نسترن: چرا! من: خب دیگه من این جوری خوشحال میشم. حالا هم بزار من خوشحال باشم . همین که شما حال اومدی برای من کافیه . نسترن جون بالاخره قبول کرد و در اغوش هم خوابیدیم و چندبار همدیگه را بوسیدیم و باهم به خواب رفتیم. روزبعد که از خواب بیدار شدیم رفتیم شرکت و ظهر هم به خونه بر گشتیم و رسیدیم جلوی در مجتمع که گوشی موبایلم زنگ خورد. وقتی شماره را دیدم نااشنا بود برای همین کمی با مکث جواب دادم: بله، بفرمایید.--: سلام من از بیمارستان مدرس تهران با شما تماس میگیرم . من: بفرمایید اتفاقی افتاده؟...
ادامه دارد....
(دهقان خلافکار)
     
  
مرد

 
انتقام از دنیا ( قسمت چهل و ششم)
--: یه اقا به نام همایون همراه با یه خانم که داشتند به طرف اصفهان می امدند توی جاده با یه کامیون تصادف میکنند و اوردنشون این بیمارستان. ما شماره شما رو از تلفن همراه این اقا پیدا کردیم لطفا هرچه سریع تر خودتون را برسونید به این بیمارستان. ... من با شنیدن این خبر ترسیدم و پرسیدم: حالشون چطوره؟ اتفاقی که نیافتاده؟ --: : اقا لطفا هرچه سریع تر خودتون را برسونید فعلا چیزی معلوم نیست. من: باشه همین الان راه می افتم. ... من گوشی را قطع کردم و نسترن هم وقتی دید چهره من رنگ باخته و زرد شده از ماشین پیاده نشده بود تا ببینه چه خبر شده و پرسید: روزبه جان ، عزیزم چه اتفاقی افتاده؟ چرا رنگت پریده؟ چی شده؟ من: از بیمارستان مدرس تهران زنگم زده بودند و گفتند عمو همایون و نسرین با یه کامیون تصادف کرده اند و باید هرچه سریع تر بریم اونجا. نسترن: چی؟ تصادف کردند؟ حالا حالشون چطوره؟ من: نمیدونم اون شخص هیچی نگفت ، فقط گفت خودتون را هرچه سریع تر برسونید بیمارستان..... ماشین را دوباره روشن کردم و با نسترن راه افتادیم به سمت تهران در بین راه مدام دل شوره داشتم و احساس میکردم دلم نا اروم هست و قراره خبر بدی را به من بدهند . دیگه بعضی مواقع این قدر دل شوره ام شدید میشد که احساس حالت تهوع بهم دست میداد و مجبور میشدم ماشین را کنار بزنم تا مشکل درست نشه. نسترن هم مثل من بیتاب بود اما وقتی حال خراب منو میدید میخواست منو اروم کنه و دلداری بهم بده . تا رسیدن به تهران یه سه ساعتی رو طول کشید و تا رسیدیم بیمارستان تقریبا چهار ساعت گذشته بود. رفتیم داخل بیمارستان و رسیدیم قسمت پذیرش . من: خانم یه مورد تصادفی ، یه خانم و یه اقا به نام همایون اورده اند این جا میشه بگید باید بریم کجا؟ --: ببخشید شماچه نسبتی باهاشون دارید؟ من: من همسر اون خانم هستم و اون اقا پدرخانمم هست.-- : اها . اون اقا الان توی اتاق عمل هستند چون بدجور اسیب دیده بودند. باید برید طبقه سوم. من: خیلی ممنون. ... به نسترن گفتم بریم طبقه سوم و به سمت راه پله رفتیم وشروع کردیم از پله ها بالا رفتن که یه لحظه یادم اومد در مورد نسرین چیزی بهم نگفته برگشتم و از همون پله ازش پرسیدم : ببخشید اون خانم الان حالش چطوره؟ کجا هستند؟ ... اون خانم کمی سکوت کرد و بهد از چندثانیه روبه من کرد و گفت: بهتون تسلیت میگم ، ایشون تو همون تصادف جادرجا فوت کرده بودند . ... من که این خبر را شنیدم پاهام بی حس شد و چشمام سیاهی رفت و افتادم و چندتا پله را سرخوردم و از هوش رفتم. .
وقتی به هوش اومدم خودمو روی تخت بیمارستان دیدم و نسترن هم کنارم ایستاده بود و با نگرانی و چشمانی اشکبار داشت نگاهم میکرد. وقتی دید که من بهوش اومدم اومد بالای سرم و گفت: بالاخره به هوش اومدی؟ من: اره ولی ای کاش نمیومدم. دیدی بهت گفتم من دلم بی خودی شور نمیزنه ؟ بفرما حالا این داغو کجای دلم بزارم؟ نسترن: میدونم ناراحتی روزبه جان و بهت تسلیت هم میگم، میدونم در عرض کمتر از دو سال عزیزاتو از دست دادیو خیلی درد کشیدیولی باز تونستی خودتو سرپا کنی.میخوام منو هم تو غمت شریک بدونی . من: می بینی نسترن جون چطور دارم عذاب میکشم ؟ میبینی چطور پدرومادرمو ازدست دادم حالا هم زنمو از دستش دادم؟ میبینی دیگه کسیو تو این دنیا ندارم ؟ برای همیشه تنها شدم.... شروع کردم به گریه کردن .... نسترن جون که دید من این طور دارم اشک میریزم اومد جلو و اشک روی صورت منو پاک کردو گفت: این چه حرفیه روزبه جان منو عمویت که هنوز هستیم، نمیزاریم تنها باشی. من: نه نسترن جون دیگه خسته شدم از این زندگی دیگه این دنیا همه رنگای رنگین کمونش را بهم نشون داد، دیگه چیزی از این دنیا نمیخوام . اون از پدرم که ناعادلانه از من گرفتنش اون از مادرم که اینقدر عاشق پدرم بود که منو ندید و نتونست داغ اقاجون را تحمل کنه خودکشی کرد و نگفت یه پسری هم دارم که شاید نتونه داغ منو تحمل کنه. حالا هم نسرین منو تنها گذاشت. این انصاف نیست که دنیا این جوری از من بخواد انتقام بگیره مگه من چقدر در زندگی ام خوشی دیدم که این جوری باید روی اتیش نقره داغ بشم . مگه چیکار کردم که این جوری باید داغون بشم. هنوز به سی سال نرسیدم که نصف مو هام سفید شده. نسترن جون دیگه شما و عمو دارو ندار زندگی من هستید البته بیشتر شما چون نمیدونم چرا عمو با من اینقدر بد شده و داره منو از خودش دور میکنه برای همین تمام دل خوشی من شما هستید . راستی حال عمو همایون چطوره؟ عملش تموم شده یا نه؟ نسترن: میدونم روزبه جان . میدونم چی داری میگی و درکت میکنم . منم تو این دنیا دیگه فقط تو رو دارم و اگه تو نباشی دیگه این زندگی برای من هم رنگی نداره . همایون هم دست کمی از ......
ادامه دارد.....
(دهقان خلافکار)
     
  
مرد

 
انتقام از دنیا (قسمت چهل و هفتم)
نسترن: همایون هم دست کمی از نسرین نداره. دکترا بعد از عملش میگفتن از گردن به پایین قطع نخاع شدید شده و فقط میتونه کنترل سرش را اونم به طور نصفه و نیمه داشته باشه و کنترل هیچ کدوم از اعضای بدنش را از گردن به پایین نداره ، برای همین بهت میگم سعی کن طاقت بیاری وگرنه من که با این وضعیت دیگه نمیتونم طاقت بیارم اونم دست تنها و بی یاورو همدم. من: من که دیگه از بس تو این دوسال سختی کشیدم دیگه نای بلند شدن و کمر راست کردن را ندارم حالا چطوری طاقت بیارم؟ دلم خوش بود به نسرین که کنارم هست و منو درک میکنه ، اما حالا چی؟قرار بود بعد این مسافرت بریم یه بچه از پرورشگاه بیاریم و منو نسرین حس پدرومادر بودن را تجربه کنیم اما همه چیز از بین رفت. روزگار با من خوب تا نکرد . اون از پدرم که کشته شد بعد مادرم و حالا هم نسرین که این جوری منو تنها گذاشت. ... نسترن: روزبه جان حق با تو هست دنیا با تو خوب تا نکرده اما نباید خودتو ببازی روزبه جان. تو همیشه نشون دادی به این زودی سرتو جلوی کسی خم نمیکنی حالا هم نزار دنیا کمرتو خم کنه. ..نسترن دیگه خودش هم طاقت نیاورد و از اتاق با حالتی گریان خارج شد .
بعد از چند ساعت که تقریبا حالم بهتر شد خودمو از تخت بیمارستان خلاص کردم و با بیمارستان تصفیه حساب کردیم ودو تا امبولانس گرفتیم که با یکیش عمو همایون را به همون حالت بیهوش به اصفهان انتقال دادیم و با دیگری جنازه نسرین را به طرف اصفهان بردیم .وقتی رسیدیم به اصفهان عمو همایون را در یکی از بیمارستان های شهر بستری کردیم و نسرین را هم روز بعد در تخت فولاد به خاک سپردیم. هنگام دفن کردن نسرین ، اون دستمالی که من به عنوان یادگاری شب اول عروسی نگه داشته بودم را همراه با نسرین دفن کردم تا این یادگاری را به خودش داده باشم و همون شب بالای سر قبر نسرین موندم و حسابی باهاش درد و دل کردم و زار زار گریه میکردم. روزبعد که عمو همایون در بیمارستان به هوش اومد پزشکان اون بیمارستان متوجه شدند که عمو همایون به خاطر شدت تصادف و ترس از این سانحه قدرت تکلم خودشو از دست داده و نمیتونه صحبت کنه فقط میتونه مثل بچه های چند ماهه از خودش صدا تولید کنه یا نهایتا گریه کنه. پزشک ها هرچقدر سعی کردند تا قدرت تکلم عمو برگرده موفق نشدند و با این وضع عمو احتیاج به مراقبت بیشتر داشت یعنی در عمل مرده ای بود که زنده هست . وقتی از عمو قطع امید کردیم عمو را به خونه انتقال دادیم و او را در اتاق نسرین روی تخت خواب گذاشتیم. من هم از کار شرکت خودم انصراف دادم و شرکت پدرم و عمو همایون را به صورت پاره وقت می چرخوندم و بیشتر در خونه به عمو رسیدگی میکردم . و یا با خودم خلوت میکردم. نسترن هم مثل من به کارهای عمو رسیدگی میکرد و در اکثر مواقع به خاطر این که عمو زیاد غصه نخوره و ناراحت نباشه به دستور پزشک قرص های ارام بخش به او میدادیم و عمو همایون با این قرص ها اکثر روزرا در حالت خواب الود به سر میبرد و از اطرافش هیچ خبری نداشت و حتی نمیدونست که نسرین توی همون سانحه جونشو از دست داده.
مراسم چهلم نسرین هم برگزار شد و دیگر واقعا من اشکی نداشتم که بخواهم بریزم و چشمه اشکم حسابی خشک شده بود . شب چهلم من اصلا به خونه نیومدم و رفتم سر قبر پدر و مادرو م نسرین و تا صبح ریز ریز خون گریه میکردم. صبح با چهره ای اشفته به مجتمع رفتم و به واحد پدرو مادرم رفتم چون حوصله حرف زدن را نداشتم و میخواستم تنها باشم تا کمی اروم بشم. وقتی اروم گرفتم و غصه ام فرو کش کرد رفتم تا سری به عمو یم بزنم و از حال و روزش با خبر بشوم برای همین رفتم طبقه بالا دررا زدم و وارد خانه شدم . نسترن از اشپزخونه اومد بیرون و وقتی که چهره زرد شده و بی حال منو دید ترسید و اومد سراغ منو گرفت و از حال و احوالم پرسید منم بهش گفتم که چیزیم نیست و از بی خوابی هست اما تا چند قدم به سمت اتاق عمو همایون رفتم احساس کردم که کل اتاق دارد دور سرم می چرخد و سرم دارد گیج میزند و تعادلمو از دست دادم و بر روی زمین افتادم و همه چیز جلوی چشمان من سیاه شد و از هوش رفتم .....
ادامه دارد...
(دهقان خلافکار)
     
  
مرد

 
انتقام از دنیا ( قسمت چهل و هشتم)
وقتی به هوش اومدم نسترن همراه با یه دکتر بالای سر من هستند و خود من هم در اتاق خواب عمو همایون و نسترن جون روی تخت دونفریشون قرار دارم . اقای دکتر بعد از این که منو معاینه کرد گفت: ایشون به علت خستگی و کم خوابی و استرس زیاد و همین طور کم بودن مواد غذایی در بدن دچار ضعف جسمانی شدندو این مشکل هم با رسیدگی و تقویت ایشون حل میشه و دیگه مشکل خاصی ندارند. ... کمی دارو برای من نوشتو به نسترن جون داد و از اتاق رفت بیرون. نسترن هم به من اشاره کرد که حرکت نکنم و خودش هم به دنبال اقای دکتر از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن واحد را شنیدم و بعد از چند ثانیه نسترن جون به اتاق اومد و گفت: خوبی روزبه جان؟ ببین چیکار با خودت کردی؟ نمیگی با این کارات زبونم لال بلایی سر خودت میاری؟ اصلا فکر منو نکردی؟ حالا بخواب تا من برم داروهاتو بگیرم. من: اره نسترن جون الان بهترم فقط یه کم سر گیجه دارم، باشه نسترن جون عوضش یه بار از شر این زندگی راحت میشم . نسترن: خدا نکنه، زبونتو گاز بگیر ، این حرفا چیه؟ من: مگه بد میگم ؟ خودت ببین هرکی با من بوده از بین رفته و منو تنها گذاشته پس من باید هرچه زودتر از این دنیا خودمو خلاص کنم تا افراد بیشتری را به کام مرگ نکشوندم. نسترن: بسه روزبه، به جای این که این قدر چرت و پرت تحویل من بدهی و خیال بافی کنی ، بگیر بخواب تا من برم داروهاتو بگیرم دیگه هم حرف نباشه... نسترن جون از اتاق خارج شد و رفت بیرون تا داروهامو برام بخره. من وقتی دیدم نسترن جون از خونه خارج شد احساس کردم بسیار تشنه هستم برای همین خواستم که از روی تخت بلند بشم تا برم کمی اب بخورم اما به محض این که از روی تخت بلند شدم و حالت نشسته به خودم روی تخت گرفتم دوباره سرم گیج رفت و اتاق مثل پره های یه پنکه به سرعت داشت دور سرم میچرخید دیدم فایده نداره و نمیتونم بلند بشم برای همین دوباره روی تخت خوابیدم وبه خواب رفتم.
با صدای نسترن جون از خواب بیدار شدم که میگفت: بلند شو داروهاتو بخور بعد دوباره بخواب. من هم دوباره خیلی اروم به حالت نشسته قرار گرفتم و داروهارو ازش گرفتم و خیلی اروم خوردم و دوباره به خاطر خستگی زیاد خوابیدم. تقریبا ساعت 9 شب بود که از خواب بیدار شدم و اروم اروم اومدم بیرون از اتاق و صورتمو شستم و رفتم توی اشپزخونه تا ببینم نسترن جون در چه حالی هست. وقتی وارد اشپزخونه شدم نسترنو دیدم که روی صندلی نشسته بود سرشو روی میز گذاشته بود خیلی اروم تا نسترن نترسه سلام کردم و اومدم جلو و روی صندلی نشستم نسترن: سلام روزبه جان بیدار شدی؟ من: اره دیگه زیادی هم خوابیدم. نسترن: خوب خوابیدی؟ من: اره اصلا نفهمیدم کی شب شد و من این همه خوابیده بودم . نسترن: خوب داری برای خودت هرکاری که دلت بخواد میکنیا!.. اصلا نمیگی منم هستم و یه جورایی به امید تو موندم... من: شرمنده نسترن جون. اصلا فکرم کار نمیکنه. از زمان مرگ اقاجون تا به الان بیشتر از صدبار به خودم گفتم یه تیغ بزنم به دستم و خودمو راحت کنم اما هردفعه میبینم نمیتونم و میترسم و از طرفی هم میبینم با این کارم اطرافیانم را داغون میکنم. الان هم همین فکرو داشتم اما دوباره دیدم عمو و شما به من وابسته هستید و با این کارم ممکنه شما را ازار بدم برای همین باز دوباره از تصمیمم برگشتم . حالا هم قصد دارم به شما و عمو همایون برسم و خودمو در اختیار شما قرار بدم. اما اینو بدون که این روزبه اون روزبهی نیست که سه سال پیش دیدی. این روزبه با این داغ هایی که دیده کمرش دیگه راست نمیشه و درا ین سه سال اندازه هفتاد سال پیر شدم. نسترن: خیلی ممنون که به ما اهمیت میدی روزبه جان ولی بدون منم مثل تو ناراحتم اما اینو بدون نباید تا اخر عمر باخودت ناراحتی را یدک بکشی و باید در بین راه بعضی هاشو از خودت جدا کنی و اونا رو از یاد ببری و گرنه دق مرگ میشی و خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکنی ازپا در میایی. تو این مدت منم مثل تو ناراحت بودم اما دارم کم کم فراموش میکنم تو هم باید با خودت کنار بیایی و این ماجرا را برای خودت حل کنی. من: نسترن جون میفهمم چی داری میگی ، برای همین میخوام یه چند روز بهم وقت بدی تا باخودم کنار بیام و کمی خودمو سبک کنم ازاین مصیبت ها. نسترن: باشه روزبه جان ، اما سعی کن هرچه زودتر خودتو خلاص کنی از این افکار تا دیرتر نشده. خب من دیگه برم به عموت غذاشو بدم و بیام که با هم شام بخوریم . من: نه نمیخواد، از صبح تا حالا من به عمو سر نزدم و زحمتش روی دوش شما بوده خودم غذاشو میبرم و بهش میدم. شما به بقیه کارهات برس. ... غذارو از نسترن جون گرفتم و به سمت اتاق خواب عمو همایون حرکت کردم وقتی وارد اتاق خواب عمو شدم نگاهم به عمو همایون خورد که مثل یک مرده روی تخت افتاده بود اما زنده بود . وقتی نگاهش به من افتاد کمی خوشحال شد ولی ته چهره اش حالت ترس و درد داشت. رفتم کنار عمو همایون روی صندلی نشستم و کمی با عمو یک طرفه صحبت کردم و بعد هم اروم اروم شروع کردم غذا در دهانش میگذاشتم . در اخرهای غذاهم داروهاشو بهش دادم و بعد اون چند لقمه غذارا دوباره در دهانش گذاشتم . بعد که غذایش تموم شد کمی کنارش موندم تا این داروها اثر کنه و بخوابه ، وقتی به خواب رفت از اتاق اومدم بیرون و رفتم به سمت اشپزخونه و با نسترن جون شامو خوردیم و بعد از شام هم رفتیم به روی تخت خواب و در اغوش هم خوابیدیم.
تا چند روز بعد من کم کم حالم نسبت به روز قبل رو به بهبودی بود و گوشه گیری هام کمتر و کمتر می شد و هر روز داشتم به خودم میگفتم که غصه خوردن دیگه فایده نداره و کاری نمیتوان کرد بهتر است به جای غصه خوردن به الان و اینده ام فکر کنم و کمک به نسترن جون کنم تا بتونه از عمو همایون نگه داری کنه و این جوری یه باری از روی دوش نسترن بردارم ... رسیدیم به پنج شنبه اخر هفته . بعد از اتفاقی که برای عمو همایون افتاده بود من پنج شنبه ها کارو تعطیل کرده بودم و در خانه می ماندم . اون روز صبح بعد از این که من از خواب بیدار شدم با نسترن صبحونه را خوردم و بعد هم برای انجام بعضی از کارهام به واحد خودمون اومدم وشروع کردم بعضی اوراق شرکتو دسته بندی کردن تا برای شنبه راحت باشم. حدود یک ساعت بعد دیدم که زنگ در واحدم را میزنند رفتم درو باز کردم که دیدم نسترن جون هست که با یه تیپ خیلی قشنگ اومده دم در واحدمون و یه کادو هم همراهش هست . تعارفش کردم و اومدیم داخل خونه. من: خب نسترن جون صبر میکردی میومدم بالا چرا شما اومدی پایین؟ یا اگه صبرت نمیرسید کافی بود فقط یه زنگ بهم بزنی فورا میومدم بالا. نسترن: نه روزبه جان ، نمیشد باید خودم شخصا میومدم پایین . من: خب بفرمایید ببینم کارتون چیه؟ نسترن: هیچی فقط اومدم این کادو را بهت بدم . من: خیلی ممنون، به چه مناسبتی هست ؟ چی هست؟ .... نسترن: ببین روزبه جان تو بعد از این دو سه سال اصلا لباس مشکی را از تنت بیرون نیاوردی و همیشه لباس مشکی به تن داشتی الان خودم اومدم تا این لباس مشکی را از تنت خارج کنم و این لباسی که برات اوردم را بهت بپوشونم تا کمتر تو را محزون ببینم. حالا هم زود برو عوض کن ببینم بهت میاد یا نه؟ من: نسترن جون واقعا شرمنده ام کردی ولی .... نسترن: دیگه ولی و اما نداره ، من خودم اومدم تا لباس عزای دخترمو از تنت دربیارم دوست ندارم این خواسته منو رد کنی. من تورو خیلی دوست دارم و وقتی تورا ناراحت میبینم اعصابم خورد میشه و خودم بیشتر از تو ناراحت میشم و میخوام یه جوری تو رو خوشحال کنم پس زود باش برو لباستو عوض کن میخوام ببینم توی بدنت در چه شکلی هست؟ .... من:خیلی ممنون نسترن جون ، فکر کنم این دفعه دیگه جدی جدی باید برم لباسو عوض کنم . پس یه لحظه بمون من الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام. رفتم تو اتاق خواب و لباسی که به عنوان کادو بهم داده بود را پوشیدم و رفتم به اتاق پذیرایی . انصافا لباس خوبی بود و خودم از این سلیقه خیلی خوشم اومد . وقتی نسترن جون منو تو این لباس دید چشماش برق زد و گفت: به به ، کلا فکر کنم وقتی این لباسو دوختن از همون اول برای خودت دوختن و از روی بدن تو اندازه هاشو گرفتن.، مبارکت باشه روزبه جان. من: خیلی ممنون نسترن جون، دستت درد نکنه . ... نسترن به طرف من اومد و منو بغل گرفت و شروع کرد به بوسیدن من ومن هم درجواب اونو میبوسیدم ، کم کم داشتم احساس میکردم که انگار بعد از چند ماه....
ادامه دارد..
(دهقان خلافکار)
     
  
مرد

 
انتقام از دنیا( قسمت چهل و نهم)
کم کم داشتم احساس میکردم که انگار بعد از چند ماه حس شهوت داره در درون من می جوشه و هر لحظه داره منو تشنه تر میکنه . همون طور که نسترن توی بغلم بود و من لبمو روی لبش گذاشته بودم و داشتم لبو زبونشو میخوردم دست راستمو که روی کمرش بود به سمت پایین بردم تا به کونش رسیدم . وقتی دستم به کون نسترن رسید یه دفه به خودش اومد و نگاهی به من کرد و برق شهوتو با نگاهش توی چشمام دید . نسترن وقتی این حالت منو دید خودش هم کمی هوسی شد و شروع کرد به بازی کردن با من و کونشو اورد عقب تر تا بیتر با دستم تماس داشته باشه و گفت : روزبه جان دوباره میخوای خودتو اذیت کنی؟... من: نه نسترن جون ، این بار واقعا دارم اتیش میگیرم و شاید احتیاج دارم تا کمی اعصابم اروم بشه... نسترن: اتفاقا منم خیلی اعصابم داغون هست و میخوام منم اروم بشم ، اصلا ما که از این به بعد خودمون دوتا هستیم و به همایون هم امیدی نیست پس بهتره از این به بعد برای همدیگه باشیم. چطوره؟ من:خوبه نسترن جون اشکالی نداره . نسترن: راستی ببینم امروز دیگه این روزبه کوچولو را بهم نشونش میدی؟ من: اره ، چرا که نشونت ندم؟.... من دوباره نسترنو بغل کردم و شروع کردم به بوسیدنش و لب گرفتن و همین طور با دستام مشغول بازی کردن با کس و کون نسترن جون از روی لباس شدم. دیگه نسترن حسابی از خود بی خود شده بود که من در گوش نسترن جون گفتم : نسترن جون دوست داری بریم توی اتاق و روی تخت باشیم ؟ نسترن: باشه عزیزم اتفاقا خوب گفتی من که دیگه کنترل ندارم و نمیتونم روی پای خودم بایستم ، بریم.... من به محض این که این حرفو از نسترن جون شنیدم بدون هیچ معطلی اونو بغل کردم و روی دستام گذاشتمش و به سمت اتاق خواب حرکت کردم . وقتی وارد اتاق خواب شدیم نسترن جون را روی تخت گذاشتمش وشروع کردم به بوسیدن صورت نسترن جون. وقتی حسابی اونو بوسیدم میخواستم لباس های نسترن را از تنش در بیارم که مانعم شد و گفت : اون دفعه هم همین طوری منو گول زدی ، اول باید لباس خودتو دربیاری بعد من لباسمو در میارم... با شنیدن این جمله من از نسترن جون فاصله گرفتم و رفتم کمی عقب تا پیراهنمو در بیارم ، وقتی پیراهنمو در اوردم بهش گفتم حالا نوبت تو هست لباستو در بیار . نسترن هم بلند شد و روی تخت نشست و لباس های نیم تنه بالایش را بیرون اورد . وقتی لباسشو در اورد زیرش سوتین نداشت . حالا من داشتم نسترن جون را در روز روشن میدیدم . عجب سینه هایی ، سینه هاش همون سینه هایی بود که من همیشه ارزویش را داشتم صاحبش باشم . برای همین وقتی این سینه هارا دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم ورفتم جلو و نسترن را بغل گرفتم و بوسه ای بر لبانش زدم و بی هیچ مقدمه ای رفتم سراغ سینه هاش و شروع کردم باهاشون بازی کردن و میک زدن و گاز گرفتن . بعد از چند دقیقه نسترن جون گفت : روزبه جان عزیزم ، خسته نشدی ؟ اینا تموم نمیشه ها؟ همیشه همین جا خواهد بود....من: نه سیر شدم و نه خسته شدم . من توی بچگی شیر کم خوردم حالا میخوام جبران کنم ، اشکالی داره؟ ... نسترن با این حرف من خنده ای کرد من هم اومدم بالا و یه نگاه به چشمای نسترن انداختم ، هوس داشت توی چشماش موج میزد و هر لحظه نسبت به لحظه قبلش بی طاقت تر میشد . لبمو روی لباش گذاشتم و دوباره چند دقیقه ای لب بازی کردیم و من دوباره برگشتم سراغ سینه ها و مشغول شدم به مک زدن و گاز گرفتن و لیس زدن. این دفعه دیگه حسابی نوک پستونش سیاه و کبود شده بود ... دیگه کم کم از روی سینه هاش عبور کردم و رفتم پایین تر و دور نافشو لیسیدم و رسیدم به ساپورتش. خواستم ساپ.رت را در بیارم که فورا جلوی منو گرفت و گفت: مثل این که قول و قرارمون یادت رفته . من کمی فکر کردم ویادم اومد درباره چی داره حرف میزنه برای همین دوباره ازش فاصله گرفتم و شلوار خودمو از پام در اوردم و نسترن هم متعاقبا در جواب من ساپورتش را در اورد . من وقتی پاهای لخت نسترنو دیدم خواستم برم طرف شورتش و اونو از پاهاش در بیارم که دوباره جلوی منو گرفت و گفت: روزبه جان این دفعه منم میخوام . همش داری خودت میخوری اصلا به فکر منم نیستی. من: خب نسترن جون بیا مدل 69 بشیم تا این جوری از همدیگه را بخوریم . قبوله؟ نسترن: باشه قبوله . بیا بخواب تا من بیام روت بخوابم.... منم خوابیدمو نسترن اومد روی من و به حالت 69 خوابید و کس و کونش را جلوی صورتم و دهانم قرار داد. در همین حین که میخواستم شورت نسترن را از پاش در بیارم نسترن دستشو توی شرتم کرد و کیر شق شده منو بیرون اورد ووقتی دید که چقدر بزرگ هست گفت: وای روزبه عزیزم، این چقدر بزرگه ، تو چطور اینو توی شلوارت جا میدی ؟ کاش زودتر من این روزبه کوچولو را میدیدم، من که از حالا دارم فدایی اش میشم، خیلی دوستش دارم . این دیگه مال منه. نگاه کن ببین چقدر بزرگه ؟ کمه کمش حداقل پنج شش سانت از کیر همایون بزرگتر هست ف اصلا کیر همایون جلوی کیر تو دول هست نه کیر. من: خیلی ممنون نسترن جون ، باشه از این به بعد مال شما. ... نسترن سر کیرمو بوسید و اونو خیلی اروم وارد دهانش کرد و همه جاشو خیلی خوب لیسید و خیس کرد . حتی بعضی وقتها نسترن جون از شدت هوسش تخم هام و کیرمو گاز میگرفت و یا دندونش بهش گیر میکرد. از اون طرف وقتی من شرت نسترن جونو دراوردم با سر رفتم سراغ سوراخ کس و کونش و با اونها حسابی بازی کردمو خیسشون کردمو لیس میزدم. چون حدود سه چهار ماه میشد که دیگه سکس نداشتم برای همین بار اول زود ابم اومد و بعد از ده دقیقه بعد از شروع کردن نسترن جون به ساک زدن کیرم احساس کردم که میخواد ابم بیاد برای همین به نسترن گفتم : نسترن جون دارم میام. نسترن: اشکالی نداره همشو میخوام بخورم .... و دیگه هم حرفی نزد و دوباره مشغول ساک زدن کیرم شد و توی دهنش تلمبه میزد و میک زدن هاشو محکم تر کرده بود که بالاخره توی دهانش ارضا شدم واب خیلی زیادی را روونه دهنش کردم. نسترن هم همه ابمو خورد و بعد از چند دقیقه دوباره شروع کرد به ساک زدن کیرم و دوباره کیرمو شق کرد . بعد نسترن از روی من بلند و نوبت رسید به اصل کاری. من: نسترن جون یه خواهشی ازت دارم دلم میخواد نه نگویی. نسترن: بگو عزیزم تو جون بخواه. من: راستشو بخوای من دوست دارم از کون بهم بدی . قبوله؟ نسترن با این حرف من کمی فکر کرد و گفت: خب چرا از کوس دوست نداری بکنی؟ من: من نگفتم کوس دوست ندارم اما میخوام اولین بار شما را از کون بکنم ، اصلا از روز اولی که شما را دیدم با خودم میگفتم یعنی من به این کون میرسم؟ حالا هم دلم میخواد این خواهش منو رد نکنی. ... نسترن هم وقتی این جور شور و اشتیاق منو دید فوری مدل سگی قرار گرفت و گفت: بفرما عشقم، به خاطر تو میخوام برای اولین بار کون بدم تا الان حتی به همایون هم کون نداده بودم. فقط حواست باشه من دفعه اولم هست که دارم کون میدم . من: باشه نسترن جون مواظب هستم . خب اماده ای؟ نسترن: اره اماده ام زود باش که دیگه دارم میمیرم از هوس. ... سر کیرمو جلوی سوراخ کون نسترن گذاشتم و خیلی اروم فشارش دادم . وقتی سر کیرم رفت داخل ، نسترن خودشو جمع کرد و گفت: واااااای روزبه عزیزم داره میسوزه . من: نترس نسترن جون ، چون اولین بار هست یه کم احساس سوختگی میکنی که این هم عادی هست حالا فقط خودتو شل کن تا بیشتر از این درد نکشی . نسترن هم به حرفای من گوش کرد و خودشو شل کرد منم این بار فشارمو بیشترش کردم و گفتم اگه میخواد درد بکشه بزار یه بار بکشه تا راحت بشه برای همین فشارمو بیشتر کردم و کیرمو بدون توقف و خیلی اروم تا اخر توی کون نسترن بردم جلو در این حین نسترن توی بغل من داشت بال بال میزد و رخت خوابو چنگ میگرفت و جیغ میزد و بالشتو گاز میگرفت اما من توجهی نمیکردم به حرکت روبه جلوی خودم ادامه میدادم. وقتی کیرم تا دسته توی کون نسترن قرار گرفت بی حرکت ایستادم و کمی قربون صدقه نسترن جون رفتم نسترن که دیگه داشت گریه میکرد بهم گفت: روزبه عزیزم دربیار دیگه من طاقت ندارم ...من: عزیزم تموم شد ، کیرم الان کامل توی کونته . سعی کن بهش عادت کنی..... چند دقیقه ای صبر کردم تا کیرم داخل کونش جا باز کنه وقتی دیدم انگار دردش کمتر شده یه خورده کیرمو کشیدم بیرون و دوباره فرستادم همون جا و چند دقیقه ای نگه داشتم ، یه چندباری این حرکتو انجام دادم که در هر بار تکرار درد نسترن جون نسبت به دفعه قبل کمتر میشد و اه و اوهش بیتر میشد . بعد از حدود یه ربع دیگه عملا شروع کردم به تلمبه زدن و عقب جلو کردن و در این تلمبه زدن ها نسترن جون داشت مدام قربون صدقه من و کیرم میرفت و اه و اوهش کل خونه را برداشته بود. من کم کم سرعتمو زیادتر کردم و ضربه هایم را هم با شدت بیشتری میزدم.... بعد از چند دقیقه دیدم که نسترن جون دیگه کنترلی روی خودش نداره و بدنش شروع کرد به لرزیدن و پس از چندثانیه تو همون حالت سگی که بود پاهاشو دور من قفل کرد و منم دیگه نمیتونستم حرکت کنم برای همین بی حرکت موندم و نسترن جون ارضا شد . بعد از دو دقیقه دیدم که نسترن جون پاهاش کمی شل شده برای همین شروع کردم دوباره تلمبه میزدم. دیگه نزدیکای اومدن منم بود برای همین به همون دت به تلمبه زدن هام ادامه دادم و در اخرین ضربه کیرمو به طور کامل از کون نسترن بیرون اوردم و دوباره فرستادم داخل و همون جا نگه داشتم و در همین حالت که کیرم توی کون نسترن بود روی نسترن جون خوابیدم و اون هم به خاطر وزن من از حالت سگی خارج شد وبه شکم روی تخت خوابید. در همین حین که اب من داشت توی کون نسترن خالی میشد من داشتم قربون صدقه نسترن و کونش میرفتم و ازش لب میگرفتم چهره نسترن حسابی خیس عرق شده بود من هم با دستام عرقشو پاک کردم و دوباره اونو بوسیدم و چند دقیقه ای لب تو لب بودیم که من بهش گفتم.....
ادامه دارد.....
(دهقان خلافکار)
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

انتقام از دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA